دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فیلم Winchester یا در زبان فارسی وینچستر، یکی از جدیدترین آثار اختصاصی بیوگرافی، اسرارآمیز، فانتزی، هیجانانگیز و ترسناک کمپانی لاینزگیت (Lionsgate) و سی بی اس فیلمز (CBS Films) بوده که بهدست مایکل اسپیریگ و پیتر اسپیریگ مشهور به برادران اسپیریگ، کارگردان فیلم Jigsaw (جیگساو) ساخته شده است. در فیلم وینچستر، بازیگران و هنرمندان بااستعداد و محبوبی همچون هلن میرن در نقش سارا وینچستر، جیسون کلارک در نقش اریک پرایس، سارا اسنوک در مارین مریات، آنگوس سمپسون در نقش جان هانسن، لورا برنت در نقش رابی، تیلور کاپین در نقش آرتور گیتس، ثور کارلسون در نقش گاوچران مضطرب و ایمن فرن در نقش بنجامین بلاک و چند تن دیگر حضور داشته و به ایفای نقش پرداختهاند.
فیلم وینچستر در تاریخ ۲ فوریه سال جاری (۱۳ بهمن) به طور عمومی در سینماهای سرتاسر جهان اکران شد و تا به امروز امتیاز ۲۸ را از بین ۱۷ نقد فیلم و سریال که در سایت متاکریتیک قرار گرفته، به دست آورده است. مایکل اسپیریگ و پیتر اسپیریگ یا همان برادران اسپیریگ در رزومه کاری خود ساخت و اکران آثاری همچون فیلم Predestination (تقدیر) و فیلم Daybreakers (شکنندگان روز) را دارند. علاوه بر خود برادران اسپرینگ که در نویسندگی فیلمنامه این اثر هم دست داشتند، تام وان هم نقش مهمی در نوشتن فیلمنامه فیلم وینچستر ایفا کرد.
خلاصه فیلم :
در پنجاه کیلومتری شهر سان فرانسیسکو و در منطقهای که هیچ موجود زندهای در آن زندگی نمیکند، خالیترین، ترسناکترین و تسخیرشدهترین خانه توسط روحها در سرتاسر دنیا، وجود دارد. این خانه توسط سارا وینچستر (با بازی هلن میرن)، میراث مال و املاک خانواده وینچستر، ساخته شده است؛ خانهای که هیچ پایانی را نمیشناسد. این خانه به صورت مداوم، در بیست و چهار ساعت روز و هفت روز هفته ساخته شده است. این خانه شامل هفت طبقه بوده و همچنین دارای صدها اتاق درون خود است. برای افرادی که این خانه و صاحب آن را نمیشناسند و به صورت گذری به آن نگاهی میاندازند همانند یک اثر تاریخی بسیار بزرگ یا یک بنای مهم برای آشفتهحالی صاحب دیوانه آن خانه است. اما اصلا اینگونه نیست که سارا این خانه را تنها برای خودش، یا برای خواهر زادهاش مارین مریات (با بازی سارا اسنوک) یا برای دکتر بسیار باهوش داستان یعنی اریک پرایس (با بازی جیسون کلارک) که سارا او را به خانهاش احضار کرده، ساخته باشد؛ او این خانه بسیار بزرگ را ساخته تا آن را تبدیل به یک زندان کند؛ یک پناهگاه یا تیمارستان برای صدها روح انتقامجو. نکته جالبی هم که درباره آن وجود دارد این است که هر کدام از این روحها که مورد ترسناکتری نسبت به بقیه باشند، امتیاز بالاتری برای وینچسترها دارد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ماجرای فیلمهای براساس رویدادهای واقعی وقتی بدتر میشود که در ژانر وحشت جای بگیرند. آدمها در مقابل اتفاقات ماوراطبیعه سر یک دو راهی سخت قرار میگیرند: از یک طرف دوست دارند تا داستان جنهای موذی، ارواح خبیث و شیاطینِ مرگبار را باور کنند و از طرف دیگر منطق بهشان میگوید که همهی اینها داستانهای مندرآوردی عدهای نویسندهی از خدا بیخبر برای سرگرم شدن و لذت بُردن از حسِ ترسیدن است. بنابراین وقتی سروکلهی یک فیلم ترسناک پیدا میشود که بهشان قول واقعیت میدهد، ذوقمرگ میشود که خب، فلان فیلم قرار است پردهی هستی را کنار بزند و رازهای ماوراطبیعهی دنیاهای متافیزیکال را برایشان فاش کند. پس وقتی فیلمی به عنوان «براساس رویدادهای واقعی» معرفی میشود و آن فیلم از قضا ترسناک از آب در میآید، شخصا برای من مثل این میماند که خود کمپانی در تریلرهای تبلیغاتی فیلمش اعلام کند: «وقت و پولتون رو با این فیلم هدر ندین». اگر فکر میکنید قضیه بدتر نمیشود اشتباه میکنید. احتمال اینکه یک فیلم ترسناک سراغِ یک سوژهی واقعی برود و نظرم را جلب کند وجود دارد، اما به محض اینکه متوجه میشوم با فیلم دیگری در ژانر خانهی جنزده سروکار دارم که با ادعای واقعیبودن پا پیش میگذارد به سرعت باد و برق هرچه زودتر محل را ترک میکنم. مگر اینکه خلافش ثابت شود. مگر اینکه آن فیلم بتواند قبل از ترک محل، در اندک فرصتی که دارد اعتمادم را جلب کند. برای نمونه اگرچه تمام توصیفاتی که کردم دربارهی دوگانهی «احضار» (The Conjuring)، ساختهی جیمز وان صدق میکند، اما وان طوری خودش را ثابت کرده که جزو استثناها قرار میگیرد. در «وینچستر» نه اسم جیمز وان به چشم میخورد و نه «احضار». پس روی کاغذ باید «وینچستر» را بدون چک کردن علائم حیاتیاش، مُرده اعلام میکردم، بدون نگاه کردن به چهرهاش، ملافهی سفید را روی صورتش میکشیدم، بلافاصله دفنش میکردم و با چنان سرعتی بیل بیل خاک رویش میریختم که انگار اگر تعلل کنم بیدار میشود و پاچهام را از داخل قبر میگیرد.
ولی بعضیوقتها آدم نمیتواند جلوی افسارگسیختگی احساساتش را بگیرد. بعضیوقتها نشانهای-چیزی باعث میشود تا یک لحظه در تصمیمگیریمان خلل ایجاد شود و همان یک لحظه کافی است تا یک دنیا فکر و تصور برای دویدن به درون ذهنمان فرصت پیدا کنند. همان یک لحظه کافی است تا استثنا قائل شویم. تا به امیدواری اجازهی نفس کشیدن بدهیم. این لحظه زمانی بود «وینچستر» قرار است براساس عمارت مرموز وینچستر که در شهر سن خوزهی کالیفرنیا قرار دارد ساخته شود. به عنوان کسی که فکر میکنم دنیای واقعی شامل داستانهای عجیب زیادی برای الهامبرداریهای سینمایی میشود، «وینچستر» قدم اول را هیجانانگیز برداشته بود. منظورم از داستانهای عجیب، داستانهایی است که به تسخیر شدن خانهی خانوادهی دیگری که به تازگی به آن نقلمکان کردهاند و جنزدگی دختر کوچک خانواده خلاصه نمیشوند. در عوض داستانهایی که اولین واکنشتان بهشان این است: «که مگه میشه!». داستانهایی که حتی فیلمنامهنویسهای خیالپرداز هم در مقابل عجایبشان سر تعظیم فرود میآورند. داستانهایی که ثابت میکنند آب در کوزه است و ما تشنه لبان میگردیم. یکعالمه سوژههای عجیب و شگفتانگیز دور و اطرافمان ریخته است و ما از آنها استفاده نمیکنیم. ماجرا از این قرار است که عمارت وینچستر، یک عمارت گاتیک/ویکتوریایی سینمایی تمامعیار است که تاریخِ جذابی دارد. این عمارت متعلق به ویلیام ریت وینچستر، صاحب کارخانهی اسلحهسازی وینچستر بود که آن را از پدرش اُلیور وینچستر به ارث برده بود. وقتی ویلیام به خاطر مرض سل میمیرد، این عمارت و سهمش از کارخانهی اسلحهسازیاش به همسرش سارا وینچستر میرسد. کارخانهی اسلحهسازی وینچستر نقش پررنگی در قصهی این عمارت ایفا میکند. چون تفنگهای مُدل ۱۸۷۳ وینچستر آنقدر موفق بودند که به آن لقب تفنگی که غرب را فتح کرد داده بودند. این یعنی آدمهای زیادی توسط گلولههای این تفنگها کشته شده بودند.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اگر از کلیشههایی مثل روشن و خاموش شدن چراغها و به هم خوردن لوسترها و باز و بسته شدن بیدلیل در و پنجرهها فاکتور بگیریم، امکان ندارد به جنبهی روانشناختی داستان زندگی سارا وینچستر و هزارتوی سرگیجهآور خانهی او فکر کنید و یاد «درخشش» استنلی کوبریک نیافتید. مخصوصا با توجه به اینکه اقتباس سینمایی یعنی سازندگان میتوانند فقط با یک الهامبرداری جزیی از روی واقعیت، از آن به عنوان سکوی پرتابی برای قصهگویی منحصربهفرد خودشان استفاده کنند. اما نشستن برادران اسپیریگ روی صندلی کارگردانی این فیلم چندان دلگرمکننده نبود. این دو اگرچه با فیلم «تقدیر» (Predestination) سری توی سرها در آوردند، اما نه تنها حتی بعد از «تقدیر» کارگردانانی که میشد روی آنها حساب باز کرد نبودند، بلکه با ساخت «جیگساو» (Jigsaw)، بدترین فیلم مجموعه «اره» نشان دادند که همان اندک خلاقیتی که داشتند را هم به باد دادهاند. «وینچستر» به جمع یکی دیگر از شکستهای این دو برادر میپیوندد. فیلم اگرچه به اندازهی «جیگساو» فاجعهبار نیست (حتی با استانداردهای پایینِ مجموعه «اره») و اگرچه سر و شکل سینماییتری نسبت به «جیگساو» که انگار یک فیلم تلویزیونی کمخرج بود دارد، ولی کماکان به حدی تهی از خلاقیت است که از شدت خشکی به خسخس کردن افتاده است. جیسون کلارک نقش دکتر روانشناسی را بازی میکند که توسط هیئت مدیرهی کارخانهی اسلحهسازی وینچستر استخدام میشود تا به عمارتِ وینچستر رفته، چند روزی را آنجا سپری کند و نامهای دربارهی وضع روانی سارا وینچستر (هلن میرن) بنویسد. اگر سارا از لحاظ روانی مشکل داشته باشد، سهم او از کارخانه ازش سلب میشود. خیلی زود متوجه میشوید که برادران اسپیریگ برای ساخت این فیلم چه فیلمهایی را به عنوان منبع الهام انتخاب کردهاند؛ «وینچستر» ترکیبی از «احضار» و «بابادوک» است که مقداری «بچهی رزمری» هم به عنوان طعمدهنده بهش اضافه شده است. از یک طرف همان گشت و گذارهای شبانه در خانهای بزرگ را داریم که به جامپ اسکرها منجر میشود. از طرف دیگر متوجه میشویم که هر دوی کاراکتر جیسون کلارک و هلن میرن در حال دست و پنجه نرم کردن با خودکشی زنش و مرگ نابهنگام شوهرش هستند و این موضوع منجر به گفتگوهایی در باب غم و اندوه و کارهای دیوانهواری که آدمها از فشار و افسردگی ناشی از آن انجام میدهد میشود. در نهایت کاراکتر جیسون کلارک خودش را در موقعیتی پیدا میکند که نسبت به آدمهای دور و اطرافش مشکوک است و همهچیز خبر از این میدهد که ریگی در کفش بقیه است و از قیافههای همه اینطور برداشت میشود که آنها بهطور مخفیانه درحال پختن آشی برای آقای دکتر هستند که یک وجب روغن داشته باشد و همین نشانهها باعث میشود «وینچستر»، زبانم لال تاحدودی فضای پارانویایی «بچهی رزمری» را تداعی کند.
تمام اینها در حالی است که برادران اسپیریگ نشان میدهند که قصدشان فقط ساخت یک فیلمِ ترسناک مفرح خشک و خالی نیست، بلکه میخواهند از طریق فیلمشان حرفهای بروز و داغی دربارهی ماهیت ترسناکِ اسلحه بزنند. چه چیزی بهتر از فیلمی که جامپ اسکرهای جذاب «احضار»، احساسات عمیقِ «بابادوک» و پارانویای سنگین «بچهی رزمری» را کنار هم ردیف کرده باشد و همهی آنها را با پیامی دربارهی مسائل روز که یادآور «برو بیرون» است مخلوط کرده باشد؟ «وینچستر» سعی میکند با یک دست چندتا هندوانه بردارد و همهی آنها را پخش زمین میکند. فیلم در هیچکدام از الهامبرداریهایش از فیلمهای فوق موفق ظاهر نمیشود و از هیچکدام از اهدافش سربلند بیرون نمیآید. بزرگترین دلیلش هم به خاطر این است که برادران اسپیریگ تنها چیزی که از منابع الهامشان متوجه شدهاند سطحیترین و تابلوترین چیزهایی بوده که به چشمشان خورده است و دقیقا تکتک آنها را در فیلمشان کپی-پیست کردهاند. آنها تنها چیزی که از «احضار» متوجه شدهاند جامپاسکرهایش است. اما هیچوقت پیش خودشان فکر نکردهاند که چرا اینقدر جیمز وان در تولید تعلیق و تنش با استفاده از کلیشهایترین کلیشههای زیرژانر خانهی جنزده موفق است. با توجه به افتضاحی که در «وینچستر» دیدم، شخصا شک دارم که آنها فیلمهای ترسناک جیمز وان را اصلا یکبار با حوصله از اول تا آخر دیده باشند. کاراکتر جیسون کلارک شاید برای مصاحبه و بررسی شرایط روانی خانم وینچستر به خانهاش آمده است، اما در حالی که صحنههای مصاحبه خیلی اندک و جسته و گریخته هستند، اکثر زمان حضورِ جیسون کلارک در عمارت وینچستر، به گشت و گذارهای شبانه در راهروهای خانه اختصاص دارد که شامل مقدار زیادی کفهای چوبی غیژغیژکنان، سروصداهای عجیب، چشمان نگران، قدم برداشتنهای آهسته و زیرزمینهای تاریک میشود و همهی آنها به جامپاسکر منتهی میشود. اولین جامپ اسکر فیلم که حول و حوش آن آینهای که مدام خود به خود میچرخد و صندلی پشتسر جیسون کلارک را نشان میدهد موثر است، اما از یک جایی به بعد متوجه میشویم که «وینچستر» داستانی برای گفتن ندارد. در عوض قهرمانش را مجبور میکند تا بارها و بارها بهطور مخفیانه در راهروهای عمارت گشتزنی کند و بعد با ظاهر شدن یک چهرهی کریه و بدترکیب که با یک صدای گوشخراش همراه شده است از جا بپرد و روز از نو و روزی از نو. به حدی که اگر فیلم را از وسط تماشا کنید فکر میکنید جیسون کلارک در واقع شکارچی ارواحی-چیزی است و وظیفهاش این است که شبها خانه را بازرسی کند.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نتیجه فیلمی است که مثل ضربان قلب مُردهای میماند که فقط یک خط صاف است. این ضربان قلب هر از گاهی با هزار جور دنگ و فنگی که دکترها سوار میکنند یک لحظه میزند و تا صد پُر میشود (جامپ اسکرها)، اما بلافاصله با کله به جای قبلیاش سقوط میکند. کمکم کار به جایی میرسد که حتی شوک الکتریکی هم توانایی به حرکت انداختن قلب را ندارد. کار به جایی میکشد که حتی جهیدن ناگهانی زشتترین و پوسیدهترین چهرهها همراه با بلندترین و کرکنندهترین افکتهای صوتی هم توانایی این را که ریتم پلک زدنهایتان را تغییر بدهند ندارند. جیمز وان در دوگانهی «احضار» با تکنیک جامپ اسکر آمپر تعلیق و تنش را در طول فیلم بالا نگه میدارد. جامپ اسکرهای آن فیلمها فقط برای شوکه کردن ناگهانی کاراکترها و تماشاگران و بعد فراموش کردن آن تا جامپ اسکر بعدی نیست. هر ترسی که به کاراکترها وارد میشود، وضعیت روانی و فیزیکی آنها را بدتر از قبل میکند. پس وان جلوی تبدیل شدن فیلمش به یک تونل وحشتِ بیخطر را میگیرد. کاری میکند تا درماندگی کاراکترهایش را درک کنیم. جامپ اسکرهای او فقط به پریدن ناگهانی هیولا جلوی دوربین خلاصه نمیشود، بلکه نقطهی اوج درگیری کاراکترهایش با نیروهای متخاصم هستند. وان از این طریق به اتمسفر شوم و ناآرامی دست پیدا میکند که حتی در بیاتفاقترین لحظات فیلم هم سنگین احساس میشود. این موضوع دربارهی خدای فیلمهای زیرژانر خانهی جنزده یعنی «جنگیر» ویلیام فردکین هم صدق میکند. بهترین لحظاتِ «جنگیر» نه زمانی که شیطان کالبد دختربچه را به دست گرفته است و تخت را از زمین بلند میکند و گردنش را ۳۶۰ درچه میچرخاند، بلکه مربوط به صحنههایی میشود که حضور غیرفیزیکی منبع ترس، خیلی قویتر از حضور فیزیکیاش است.
خوشبختانه این اواخر سریال گاتیک «نام مستعار گریس» (Alias Grace) را داشتیم که مقایسهی آن با «وینچستر» به خوبی نشان میدهد برادران اسپیریگ با چه فاصلهی فاحشی شکست خوردهاند. «نام مستعار گریس» هم مثل «وینچستر» دربارهی روانشناسی است که در دورانی که روانکاوی مُد نبوده، برای بررسی شرایط روانی زنی استخدام میشود. فقط اگر در «نام مستعار گریس» تمرکز روی مصاحبهها و گفتگوها و شخم زدن خاطرات سوژه است که تماشاگران را به آرامی به عمقِ بخشهای تاریک ذهن شخصیت اصلی میبرد، در «وینچستر» این بخش تقریبا بهطور کلی نادیده گرفته شده است. اگر در «نام مستعار گریس»، سازندگان به وسیلهی گلآلود نگه داشتنِ انگیزههای شخصیت اصلی، موفق به خلق فضایی رعبآور و مضطربکننده میشوند، برادران اسپیریگ فیلمی ساختهاند که فاقد عنصر کنجکاوی است. هر دو صحنهی تقریبا مشابهای دارند که در جریان آن زنی در زیر توری سیاهرنگی با صدای کلفتِ روح خبیثی که تسخیرش کرده است شروع به صحبت کردن میکند. اما اگر کارگردانی این صحنه در «نام مستعار گریس» کلاس درسِ احاطهی کارگردان روی انتخاب فرمی ساده برای رسیدن به اوج تنش است، همین سکانس در «وینچستر» با زومهای شدید و کاتهای پرتعداد و موسیقیهای گوشخراش، آنقدر آماتورگونه کارگردانی شده است که خندهدار است. مقایسهی همین دو صحنه به خوبی نشان میدهد که مهارت در کارگردانی میتواند چه تغییر شگرفی در یک سکانس مشابه ایجاد کرد. همچنین تصور اینکه «وینچستر» چگونه از لوکیشنِ بینظیری مثل این عمارتِ مارپیچگونه استفاده نکرده است باعث میشود مغز آدم سوت بکشد. تصور اینکه چنین خانهای که جان میدهد برای فضاسازیهای تسخیرکننده همینطوری بیملاحظه رها شده است تعجبآور است. بعضی کارگردانان مثل تری اِدوارد شولتز با «شبهنگام میآید» (It Comes at Night) و دارن آرنوفسکی با «مادر!» (Mother) هستند که خانههایی با معماریهای به مراتب سادهتر و یکلایهتر را طوری به تصویر میکشند که انگار ساکنانش در هزارتوی سرگیجهآوری گرفتار شدهاند، اما برادران اسپیریگ به حدی در استفاده از یک هزارتوی واقعی ضعیف ظاهر میشوند که احتمالا اگر کوبریک زنده بود و چنین لحظهای را میدید موهایش را از عصبانیت میکند!
«وینچستر» یکی از آن دسته فیلمهای کلیشهای بدی است که بدون اغراق ثانیه به ثانیه و حرکت به حرکت و تصمیم به تصمیمش قابلپیشبینی است. انگار برادران اسپیریگ آن را با استفاده از راهنمای «چگونه یک فیلم ترسناک بسازیم؟» ساختهاند که مخصوص کودکان بین ۳ تا ۷ سال که به سینما علاقه دارند نوشته شده است. هر کلیشهی نخنماشدهای که دیدهاید در این فیلم وجود دارد. از بچههایی که چشمانشان سفید میشود تا بچههایی که خوابگردی میکنند. از بچههایی که با صدای کلفت بقیه را تهدید میکنند تا مادرانی که سعی میکنند بچههای جنزدهشان را نجات بدهند. تازه اینها فقط کلیشههای مرتبط با کاراکترهای بچه در فیلمهای ترسناک است. «وینچستر» فیلمی است که با وجود دیالوگهایی مثل: «غم میتونه فلجکنندهتر از آرتروز باشه» برای نامزدی اسکار بهترین فیلمنامهی سال خیز برمیدارد! جیسون کلارک، یکی از غیرکاریزماتیکترین و کسلکنندهترین بازیگران هالیوود هر وقت جلوی دوربین است که یعنی همیشه، همان اندک انرژی فیلم را هم از بین میبرد. البته در این یک زمینه نمیشود کاسه کوزهها را سر کلارک شکست. بالاخره این فیلم به حدی خسته و مریض و ناخوش و بیطراوت و بیحوصله است که حتی هلن میرن هم توانایی نجات دادن آن را ندارد. در طول فیلم بیصبرانه منتظر این بودم تا میرن دلیلی بهم بدهد تا اینجا بیایم و بهتان بگویم که «وینچستر» یکی از آن فیلمهای بدی است که نقشآفرینی مرکزی قابلتماشایی دارد. اما میرن حتی برای یک لحظه هم که شده تبدیل به آن هلن میرن واقعی نمیشود تا دست این فیلم از تنها نکتهی مثبت مفت و مجانیاش هم کوتاه شود. «وینچستر» حکم «فیلم اموجی» را در بین فیلمهای ترسناک دارد. هر دو فیلمهای بازیافتی و سرهمبندیشدهای هستند که شاید در دنیای جایگزین دیگری میتوانستند به آثار قابلاحترامی تبدیل شوند، اما در این دنیا حکم فیلمهایی بدون هیچگونه نکتهای برای رستگاری را دارند که باید در برخورد با آنها، گرگهای گرسنهای را تصور کنید که بهتان خیره شدهاند؛ اگر جانتان را دوست دارید بلافاصله پا به فرار بگذارید.
فیلم Winchester یا در زبان فارسی وینچستر، یکی از جدیدترین آثار اختصاصی بیوگرافی، اسرارآمیز، فانتزی، هیجانانگیز و ترسناک کمپانی لاینزگیت (Lionsgate) و سی بی اس فیلمز (CBS Films) بوده که بهدست مایکل اسپیریگ و پیتر اسپیریگ مشهور به برادران اسپیریگ، کارگردان فیلم Jigsaw (جیگساو) ساخته شده است. در فیلم وینچستر، بازیگران و هنرمندان بااستعداد و محبوبی همچون هلن میرن در نقش سارا وینچستر، جیسون کلارک در نقش اریک پرایس، سارا اسنوک در مارین مریات، آنگوس سمپسون در نقش جان هانسن، لورا برنت در نقش رابی، تیلور کاپین در نقش آرتور گیتس، ثور کارلسون در نقش گاوچران مضطرب و ایمن فرن در نقش بنجامین بلاک و چند تن دیگر حضور داشته و به ایفای نقش پرداختهاند.
فیلم وینچستر در تاریخ ۲ فوریه سال جاری (۱۳ بهمن) به طور عمومی در سینماهای سرتاسر جهان اکران شد و تا به امروز امتیاز ۲۸ را از بین ۱۷ نقد فیلم و سریال که در سایت متاکریتیک قرار گرفته، به دست آورده است. مایکل اسپیریگ و پیتر اسپیریگ یا همان برادران اسپیریگ در رزومه کاری خود ساخت و اکران آثاری همچون فیلم Predestination (تقدیر) و فیلم Daybreakers (شکنندگان روز) را دارند. علاوه بر خود برادران اسپرینگ که در نویسندگی فیلمنامه این اثر هم دست داشتند، تام وان هم نقش مهمی در نوشتن فیلمنامه فیلم وینچستر ایفا کرد.
خلاصه فیلم :
در پنجاه کیلومتری شهر سان فرانسیسکو و در منطقهای که هیچ موجود زندهای در آن زندگی نمیکند، خالیترین، ترسناکترین و تسخیرشدهترین خانه توسط روحها در سرتاسر دنیا، وجود دارد. این خانه توسط سارا وینچستر (با بازی هلن میرن)، میراث مال و املاک خانواده وینچستر، ساخته شده است؛ خانهای که هیچ پایانی را نمیشناسد. این خانه به صورت مداوم، در بیست و چهار ساعت روز و هفت روز هفته ساخته شده است. این خانه شامل هفت طبقه بوده و همچنین دارای صدها اتاق درون خود است. برای افرادی که این خانه و صاحب آن را نمیشناسند و به صورت گذری به آن نگاهی میاندازند همانند یک اثر تاریخی بسیار بزرگ یا یک بنای مهم برای آشفتهحالی صاحب دیوانه آن خانه است. اما اصلا اینگونه نیست که سارا این خانه را تنها برای خودش، یا برای خواهر زادهاش مارین مریات (با بازی سارا اسنوک) یا برای دکتر بسیار باهوش داستان یعنی اریک پرایس (با بازی جیسون کلارک) که سارا او را به خانهاش احضار کرده، ساخته باشد؛ او این خانه بسیار بزرگ را ساخته تا آن را تبدیل به یک زندان کند؛ یک پناهگاه یا تیمارستان برای صدها روح انتقامجو. نکته جالبی هم که درباره آن وجود دارد این است که هر کدام از این روحها که مورد ترسناکتری نسبت به بقیه باشند، امتیاز بالاتری برای وینچسترها دارد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ماجرای فیلمهای براساس رویدادهای واقعی وقتی بدتر میشود که در ژانر وحشت جای بگیرند. آدمها در مقابل اتفاقات ماوراطبیعه سر یک دو راهی سخت قرار میگیرند: از یک طرف دوست دارند تا داستان جنهای موذی، ارواح خبیث و شیاطینِ مرگبار را باور کنند و از طرف دیگر منطق بهشان میگوید که همهی اینها داستانهای مندرآوردی عدهای نویسندهی از خدا بیخبر برای سرگرم شدن و لذت بُردن از حسِ ترسیدن است. بنابراین وقتی سروکلهی یک فیلم ترسناک پیدا میشود که بهشان قول واقعیت میدهد، ذوقمرگ میشود که خب، فلان فیلم قرار است پردهی هستی را کنار بزند و رازهای ماوراطبیعهی دنیاهای متافیزیکال را برایشان فاش کند. پس وقتی فیلمی به عنوان «براساس رویدادهای واقعی» معرفی میشود و آن فیلم از قضا ترسناک از آب در میآید، شخصا برای من مثل این میماند که خود کمپانی در تریلرهای تبلیغاتی فیلمش اعلام کند: «وقت و پولتون رو با این فیلم هدر ندین». اگر فکر میکنید قضیه بدتر نمیشود اشتباه میکنید. احتمال اینکه یک فیلم ترسناک سراغِ یک سوژهی واقعی برود و نظرم را جلب کند وجود دارد، اما به محض اینکه متوجه میشوم با فیلم دیگری در ژانر خانهی جنزده سروکار دارم که با ادعای واقعیبودن پا پیش میگذارد به سرعت باد و برق هرچه زودتر محل را ترک میکنم. مگر اینکه خلافش ثابت شود. مگر اینکه آن فیلم بتواند قبل از ترک محل، در اندک فرصتی که دارد اعتمادم را جلب کند. برای نمونه اگرچه تمام توصیفاتی که کردم دربارهی دوگانهی «احضار» (The Conjuring)، ساختهی جیمز وان صدق میکند، اما وان طوری خودش را ثابت کرده که جزو استثناها قرار میگیرد. در «وینچستر» نه اسم جیمز وان به چشم میخورد و نه «احضار». پس روی کاغذ باید «وینچستر» را بدون چک کردن علائم حیاتیاش، مُرده اعلام میکردم، بدون نگاه کردن به چهرهاش، ملافهی سفید را روی صورتش میکشیدم، بلافاصله دفنش میکردم و با چنان سرعتی بیل بیل خاک رویش میریختم که انگار اگر تعلل کنم بیدار میشود و پاچهام را از داخل قبر میگیرد.
ولی بعضیوقتها آدم نمیتواند جلوی افسارگسیختگی احساساتش را بگیرد. بعضیوقتها نشانهای-چیزی باعث میشود تا یک لحظه در تصمیمگیریمان خلل ایجاد شود و همان یک لحظه کافی است تا یک دنیا فکر و تصور برای دویدن به درون ذهنمان فرصت پیدا کنند. همان یک لحظه کافی است تا استثنا قائل شویم. تا به امیدواری اجازهی نفس کشیدن بدهیم. این لحظه زمانی بود «وینچستر» قرار است براساس عمارت مرموز وینچستر که در شهر سن خوزهی کالیفرنیا قرار دارد ساخته شود. به عنوان کسی که فکر میکنم دنیای واقعی شامل داستانهای عجیب زیادی برای الهامبرداریهای سینمایی میشود، «وینچستر» قدم اول را هیجانانگیز برداشته بود. منظورم از داستانهای عجیب، داستانهایی است که به تسخیر شدن خانهی خانوادهی دیگری که به تازگی به آن نقلمکان کردهاند و جنزدگی دختر کوچک خانواده خلاصه نمیشوند. در عوض داستانهایی که اولین واکنشتان بهشان این است: «که مگه میشه!». داستانهایی که حتی فیلمنامهنویسهای خیالپرداز هم در مقابل عجایبشان سر تعظیم فرود میآورند. داستانهایی که ثابت میکنند آب در کوزه است و ما تشنه لبان میگردیم. یکعالمه سوژههای عجیب و شگفتانگیز دور و اطرافمان ریخته است و ما از آنها استفاده نمیکنیم. ماجرا از این قرار است که عمارت وینچستر، یک عمارت گاتیک/ویکتوریایی سینمایی تمامعیار است که تاریخِ جذابی دارد. این عمارت متعلق به ویلیام ریت وینچستر، صاحب کارخانهی اسلحهسازی وینچستر بود که آن را از پدرش اُلیور وینچستر به ارث برده بود. وقتی ویلیام به خاطر مرض سل میمیرد، این عمارت و سهمش از کارخانهی اسلحهسازیاش به همسرش سارا وینچستر میرسد. کارخانهی اسلحهسازی وینچستر نقش پررنگی در قصهی این عمارت ایفا میکند. چون تفنگهای مُدل ۱۸۷۳ وینچستر آنقدر موفق بودند که به آن لقب تفنگی که غرب را فتح کرد داده بودند. این یعنی آدمهای زیادی توسط گلولههای این تفنگها کشته شده بودند.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اگر از کلیشههایی مثل روشن و خاموش شدن چراغها و به هم خوردن لوسترها و باز و بسته شدن بیدلیل در و پنجرهها فاکتور بگیریم، امکان ندارد به جنبهی روانشناختی داستان زندگی سارا وینچستر و هزارتوی سرگیجهآور خانهی او فکر کنید و یاد «درخشش» استنلی کوبریک نیافتید. مخصوصا با توجه به اینکه اقتباس سینمایی یعنی سازندگان میتوانند فقط با یک الهامبرداری جزیی از روی واقعیت، از آن به عنوان سکوی پرتابی برای قصهگویی منحصربهفرد خودشان استفاده کنند. اما نشستن برادران اسپیریگ روی صندلی کارگردانی این فیلم چندان دلگرمکننده نبود. این دو اگرچه با فیلم «تقدیر» (Predestination) سری توی سرها در آوردند، اما نه تنها حتی بعد از «تقدیر» کارگردانانی که میشد روی آنها حساب باز کرد نبودند، بلکه با ساخت «جیگساو» (Jigsaw)، بدترین فیلم مجموعه «اره» نشان دادند که همان اندک خلاقیتی که داشتند را هم به باد دادهاند. «وینچستر» به جمع یکی دیگر از شکستهای این دو برادر میپیوندد. فیلم اگرچه به اندازهی «جیگساو» فاجعهبار نیست (حتی با استانداردهای پایینِ مجموعه «اره») و اگرچه سر و شکل سینماییتری نسبت به «جیگساو» که انگار یک فیلم تلویزیونی کمخرج بود دارد، ولی کماکان به حدی تهی از خلاقیت است که از شدت خشکی به خسخس کردن افتاده است. جیسون کلارک نقش دکتر روانشناسی را بازی میکند که توسط هیئت مدیرهی کارخانهی اسلحهسازی وینچستر استخدام میشود تا به عمارتِ وینچستر رفته، چند روزی را آنجا سپری کند و نامهای دربارهی وضع روانی سارا وینچستر (هلن میرن) بنویسد. اگر سارا از لحاظ روانی مشکل داشته باشد، سهم او از کارخانه ازش سلب میشود. خیلی زود متوجه میشوید که برادران اسپیریگ برای ساخت این فیلم چه فیلمهایی را به عنوان منبع الهام انتخاب کردهاند؛ «وینچستر» ترکیبی از «احضار» و «بابادوک» است که مقداری «بچهی رزمری» هم به عنوان طعمدهنده بهش اضافه شده است. از یک طرف همان گشت و گذارهای شبانه در خانهای بزرگ را داریم که به جامپ اسکرها منجر میشود. از طرف دیگر متوجه میشویم که هر دوی کاراکتر جیسون کلارک و هلن میرن در حال دست و پنجه نرم کردن با خودکشی زنش و مرگ نابهنگام شوهرش هستند و این موضوع منجر به گفتگوهایی در باب غم و اندوه و کارهای دیوانهواری که آدمها از فشار و افسردگی ناشی از آن انجام میدهد میشود. در نهایت کاراکتر جیسون کلارک خودش را در موقعیتی پیدا میکند که نسبت به آدمهای دور و اطرافش مشکوک است و همهچیز خبر از این میدهد که ریگی در کفش بقیه است و از قیافههای همه اینطور برداشت میشود که آنها بهطور مخفیانه درحال پختن آشی برای آقای دکتر هستند که یک وجب روغن داشته باشد و همین نشانهها باعث میشود «وینچستر»، زبانم لال تاحدودی فضای پارانویایی «بچهی رزمری» را تداعی کند.
تمام اینها در حالی است که برادران اسپیریگ نشان میدهند که قصدشان فقط ساخت یک فیلمِ ترسناک مفرح خشک و خالی نیست، بلکه میخواهند از طریق فیلمشان حرفهای بروز و داغی دربارهی ماهیت ترسناکِ اسلحه بزنند. چه چیزی بهتر از فیلمی که جامپ اسکرهای جذاب «احضار»، احساسات عمیقِ «بابادوک» و پارانویای سنگین «بچهی رزمری» را کنار هم ردیف کرده باشد و همهی آنها را با پیامی دربارهی مسائل روز که یادآور «برو بیرون» است مخلوط کرده باشد؟ «وینچستر» سعی میکند با یک دست چندتا هندوانه بردارد و همهی آنها را پخش زمین میکند. فیلم در هیچکدام از الهامبرداریهایش از فیلمهای فوق موفق ظاهر نمیشود و از هیچکدام از اهدافش سربلند بیرون نمیآید. بزرگترین دلیلش هم به خاطر این است که برادران اسپیریگ تنها چیزی که از منابع الهامشان متوجه شدهاند سطحیترین و تابلوترین چیزهایی بوده که به چشمشان خورده است و دقیقا تکتک آنها را در فیلمشان کپی-پیست کردهاند. آنها تنها چیزی که از «احضار» متوجه شدهاند جامپاسکرهایش است. اما هیچوقت پیش خودشان فکر نکردهاند که چرا اینقدر جیمز وان در تولید تعلیق و تنش با استفاده از کلیشهایترین کلیشههای زیرژانر خانهی جنزده موفق است. با توجه به افتضاحی که در «وینچستر» دیدم، شخصا شک دارم که آنها فیلمهای ترسناک جیمز وان را اصلا یکبار با حوصله از اول تا آخر دیده باشند. کاراکتر جیسون کلارک شاید برای مصاحبه و بررسی شرایط روانی خانم وینچستر به خانهاش آمده است، اما در حالی که صحنههای مصاحبه خیلی اندک و جسته و گریخته هستند، اکثر زمان حضورِ جیسون کلارک در عمارت وینچستر، به گشت و گذارهای شبانه در راهروهای خانه اختصاص دارد که شامل مقدار زیادی کفهای چوبی غیژغیژکنان، سروصداهای عجیب، چشمان نگران، قدم برداشتنهای آهسته و زیرزمینهای تاریک میشود و همهی آنها به جامپاسکر منتهی میشود. اولین جامپ اسکر فیلم که حول و حوش آن آینهای که مدام خود به خود میچرخد و صندلی پشتسر جیسون کلارک را نشان میدهد موثر است، اما از یک جایی به بعد متوجه میشویم که «وینچستر» داستانی برای گفتن ندارد. در عوض قهرمانش را مجبور میکند تا بارها و بارها بهطور مخفیانه در راهروهای عمارت گشتزنی کند و بعد با ظاهر شدن یک چهرهی کریه و بدترکیب که با یک صدای گوشخراش همراه شده است از جا بپرد و روز از نو و روزی از نو. به حدی که اگر فیلم را از وسط تماشا کنید فکر میکنید جیسون کلارک در واقع شکارچی ارواحی-چیزی است و وظیفهاش این است که شبها خانه را بازرسی کند.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نتیجه فیلمی است که مثل ضربان قلب مُردهای میماند که فقط یک خط صاف است. این ضربان قلب هر از گاهی با هزار جور دنگ و فنگی که دکترها سوار میکنند یک لحظه میزند و تا صد پُر میشود (جامپ اسکرها)، اما بلافاصله با کله به جای قبلیاش سقوط میکند. کمکم کار به جایی میرسد که حتی شوک الکتریکی هم توانایی به حرکت انداختن قلب را ندارد. کار به جایی میکشد که حتی جهیدن ناگهانی زشتترین و پوسیدهترین چهرهها همراه با بلندترین و کرکنندهترین افکتهای صوتی هم توانایی این را که ریتم پلک زدنهایتان را تغییر بدهند ندارند. جیمز وان در دوگانهی «احضار» با تکنیک جامپ اسکر آمپر تعلیق و تنش را در طول فیلم بالا نگه میدارد. جامپ اسکرهای آن فیلمها فقط برای شوکه کردن ناگهانی کاراکترها و تماشاگران و بعد فراموش کردن آن تا جامپ اسکر بعدی نیست. هر ترسی که به کاراکترها وارد میشود، وضعیت روانی و فیزیکی آنها را بدتر از قبل میکند. پس وان جلوی تبدیل شدن فیلمش به یک تونل وحشتِ بیخطر را میگیرد. کاری میکند تا درماندگی کاراکترهایش را درک کنیم. جامپ اسکرهای او فقط به پریدن ناگهانی هیولا جلوی دوربین خلاصه نمیشود، بلکه نقطهی اوج درگیری کاراکترهایش با نیروهای متخاصم هستند. وان از این طریق به اتمسفر شوم و ناآرامی دست پیدا میکند که حتی در بیاتفاقترین لحظات فیلم هم سنگین احساس میشود. این موضوع دربارهی خدای فیلمهای زیرژانر خانهی جنزده یعنی «جنگیر» ویلیام فردکین هم صدق میکند. بهترین لحظاتِ «جنگیر» نه زمانی که شیطان کالبد دختربچه را به دست گرفته است و تخت را از زمین بلند میکند و گردنش را ۳۶۰ درچه میچرخاند، بلکه مربوط به صحنههایی میشود که حضور غیرفیزیکی منبع ترس، خیلی قویتر از حضور فیزیکیاش است.
خوشبختانه این اواخر سریال گاتیک «نام مستعار گریس» (Alias Grace) را داشتیم که مقایسهی آن با «وینچستر» به خوبی نشان میدهد برادران اسپیریگ با چه فاصلهی فاحشی شکست خوردهاند. «نام مستعار گریس» هم مثل «وینچستر» دربارهی روانشناسی است که در دورانی که روانکاوی مُد نبوده، برای بررسی شرایط روانی زنی استخدام میشود. فقط اگر در «نام مستعار گریس» تمرکز روی مصاحبهها و گفتگوها و شخم زدن خاطرات سوژه است که تماشاگران را به آرامی به عمقِ بخشهای تاریک ذهن شخصیت اصلی میبرد، در «وینچستر» این بخش تقریبا بهطور کلی نادیده گرفته شده است. اگر در «نام مستعار گریس»، سازندگان به وسیلهی گلآلود نگه داشتنِ انگیزههای شخصیت اصلی، موفق به خلق فضایی رعبآور و مضطربکننده میشوند، برادران اسپیریگ فیلمی ساختهاند که فاقد عنصر کنجکاوی است. هر دو صحنهی تقریبا مشابهای دارند که در جریان آن زنی در زیر توری سیاهرنگی با صدای کلفتِ روح خبیثی که تسخیرش کرده است شروع به صحبت کردن میکند. اما اگر کارگردانی این صحنه در «نام مستعار گریس» کلاس درسِ احاطهی کارگردان روی انتخاب فرمی ساده برای رسیدن به اوج تنش است، همین سکانس در «وینچستر» با زومهای شدید و کاتهای پرتعداد و موسیقیهای گوشخراش، آنقدر آماتورگونه کارگردانی شده است که خندهدار است. مقایسهی همین دو صحنه به خوبی نشان میدهد که مهارت در کارگردانی میتواند چه تغییر شگرفی در یک سکانس مشابه ایجاد کرد. همچنین تصور اینکه «وینچستر» چگونه از لوکیشنِ بینظیری مثل این عمارتِ مارپیچگونه استفاده نکرده است باعث میشود مغز آدم سوت بکشد. تصور اینکه چنین خانهای که جان میدهد برای فضاسازیهای تسخیرکننده همینطوری بیملاحظه رها شده است تعجبآور است. بعضی کارگردانان مثل تری اِدوارد شولتز با «شبهنگام میآید» (It Comes at Night) و دارن آرنوفسکی با «مادر!» (Mother) هستند که خانههایی با معماریهای به مراتب سادهتر و یکلایهتر را طوری به تصویر میکشند که انگار ساکنانش در هزارتوی سرگیجهآوری گرفتار شدهاند، اما برادران اسپیریگ به حدی در استفاده از یک هزارتوی واقعی ضعیف ظاهر میشوند که احتمالا اگر کوبریک زنده بود و چنین لحظهای را میدید موهایش را از عصبانیت میکند!
«وینچستر» یکی از آن دسته فیلمهای کلیشهای بدی است که بدون اغراق ثانیه به ثانیه و حرکت به حرکت و تصمیم به تصمیمش قابلپیشبینی است. انگار برادران اسپیریگ آن را با استفاده از راهنمای «چگونه یک فیلم ترسناک بسازیم؟» ساختهاند که مخصوص کودکان بین ۳ تا ۷ سال که به سینما علاقه دارند نوشته شده است. هر کلیشهی نخنماشدهای که دیدهاید در این فیلم وجود دارد. از بچههایی که چشمانشان سفید میشود تا بچههایی که خوابگردی میکنند. از بچههایی که با صدای کلفت بقیه را تهدید میکنند تا مادرانی که سعی میکنند بچههای جنزدهشان را نجات بدهند. تازه اینها فقط کلیشههای مرتبط با کاراکترهای بچه در فیلمهای ترسناک است. «وینچستر» فیلمی است که با وجود دیالوگهایی مثل: «غم میتونه فلجکنندهتر از آرتروز باشه» برای نامزدی اسکار بهترین فیلمنامهی سال خیز برمیدارد! جیسون کلارک، یکی از غیرکاریزماتیکترین و کسلکنندهترین بازیگران هالیوود هر وقت جلوی دوربین است که یعنی همیشه، همان اندک انرژی فیلم را هم از بین میبرد. البته در این یک زمینه نمیشود کاسه کوزهها را سر کلارک شکست. بالاخره این فیلم به حدی خسته و مریض و ناخوش و بیطراوت و بیحوصله است که حتی هلن میرن هم توانایی نجات دادن آن را ندارد. در طول فیلم بیصبرانه منتظر این بودم تا میرن دلیلی بهم بدهد تا اینجا بیایم و بهتان بگویم که «وینچستر» یکی از آن فیلمهای بدی است که نقشآفرینی مرکزی قابلتماشایی دارد. اما میرن حتی برای یک لحظه هم که شده تبدیل به آن هلن میرن واقعی نمیشود تا دست این فیلم از تنها نکتهی مثبت مفت و مجانیاش هم کوتاه شود. «وینچستر» حکم «فیلم اموجی» را در بین فیلمهای ترسناک دارد. هر دو فیلمهای بازیافتی و سرهمبندیشدهای هستند که شاید در دنیای جایگزین دیگری میتوانستند به آثار قابلاحترامی تبدیل شوند، اما در این دنیا حکم فیلمهایی بدون هیچگونه نکتهای برای رستگاری را دارند که باید در برخورد با آنها، گرگهای گرسنهای را تصور کنید که بهتان خیره شدهاند؛ اگر جانتان را دوست دارید بلافاصله پا به فرار بگذارید.