امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان استاد مغرورِ من

#1
سلام دوستان

از امروز پارت های رمان استاد مغرور من توی این تاپیک گذاشته میشه


نویسنده : ترنم

__


#پارت 1

روی صندلی لم دادم و مثل کارگاه به در کلاس خیره شدم .

میخواستم ببینم این کیه که جای استاد حسامی اومده و نصف بچه های کلاس به و به چه چه قد و قامتشو میکنن .

یکی از علایقم این بود که بقیه رو با خاک یکسان کنم
الان هم منتظر بودم استاد تازه وارد بیاد تا  اون غرورش و که بچه ها ازش تعریف میکردن و خورد کنم و ته دلم لذت کارم و ببرم .

یکی از پشت محکم زد رو شونم و گفت
_چته؟؟ غرق شدی؟

بدون این که برگردم گفتم:  
_خفه تا بلند نشدم… تمرکزمو بهم میریزی نمیتونم  حال این استاد جدید رو بگیرم .

آب و از لب و لوچه اش آویزون شد و گفت :
_ترانه نمیدونی چی جیگریه عین این هنرپیشه ها میمونه مثل اون پسره چی بود اسمش؟

یکم به کله ی پوکش فشار آورد و با هیجان گفت:
_آها کوزی… مثل اونه… حتی خوشتیپ تر از اون

با چندش پسش زدم و گفتم
_جمع کن خودتو عقده ای پسر ندیده

تا خواست حرف بزنه در کلاس و باز شد
با دیدن مهرداد که با یه تیپ رسمی و کیف به دست اومد داخل رنگ از رخم پرید

حق با فری بود زیادی از حد خوشتیپ شده بود
اون وقت هایی که من میشناختمش خبری از این هیکل و قیافه نبود اما الان…

با ترس از این که منو ببینه فوری رفتم زیر میز
فری با دیدنم خندید و گفت:  
_چی شد پس افتادی؟

دستم و روی دماغم گذاشتم و گفتم:  
_خفه احمق این مهرداده فکر کنم باید کل این واحد و بردارم تا چشمم به چشمش نیوفته

با تعجب گفت
_میشناسیش؟

تا خواستم بگم من یه زمانی دوست دختر این استاد تازه وارد بودم صدای مهرداد بلند شد

_اون جا چه خبره؟


هول شدم و تا خواستم بلند بشم سرم محکم خورد به میز .
انقدر دردم گرفت که مهرداد و فراموش کردم و یه ریز شروع به غر زدن کردم :
_اوف بر پدر سازنده ی دانشگاه لعنت که از روزی که من پامو گذاشتم توی این خراب شده یه روز خوش ندیدم

صدای یواش فری و شنیدم
_ترانه خفه شو کل کلاس ساکت شدن دارن غر غر های تورو گوش میدن .

با یاد آوری مهرداد یکی زدم تو سرم و گفتم:
_فری یه جوری سرشو گرم کن نیاد این ور

زیر لبی گفت:  
_دیگه دیره چون داره میاد

قلبم اومد توی دهنم ، فوری کتابم و از روی میز برداشتم و گرفتم جلوی صورتم
صدای قدم های مردونه ی مهرداد و پشت بندش عطر تلخش و حس کردم

لبم و گاز گرفتم… دقیقا بالای سرم وایستاده بود.
بدون عکس العمل منتظر موندم تا ببینم چطوری رسوا میشم تا این که صداش اومد:  

_خانم محترم شما اونجا چیکار میکنید ؟

خندم گرفت… یه زمانی عشقش بودم الان بهم گفت خانم محترم .
البته اون از کجا میخواست بدونه منم!  

در کمال پررویی و خونسردی بدون اینکه کتابو از جلوی صورتم کنار بدم گفتم

_دارم درس میخونم.

حرصی گفت :

_زیر میز جای درس خوندنه؟

مثل همیشه نتونستم جلوی زبونم و بگیرم:
_پ ن پ روی میز جای درس خوندنه.

از نفس های بلندش فهمیدم عصبانیش کردم
بیشعور زد به سیم آخر و با یه حرکت کتاب و از دستم چنگ زد

دهنم باز موند و مثل احمقها بهش خیره موندم .
مهرداد هم با دیدن من…


مهرداد هم با دیدن من بدون نفس کشیدن بهم خیره موند .
مطمئنم اونم مثل من متعجب شده .
حقم داره ، از دوران دبیرستان که دوست دخترش بودم تا الان زیادی تغییر کرده بودم.

کل بچه های دانشگاه با تعجب به ما خیره شدن تا این که مهرداد به خودش اومد… اخمی کرد و با جدیت گفت
_همه سرجاشون بشینن .
بعد بدون اینکه نگاهم کنه به سمت میزش رفت .

حالا که منو دید قصد داشتم اذیتش کنم اما جوری که نتونه حرفی بزنه
برای همین دو دستم و زدم زیر چونم و بهش خیره موندم .

تمام دو ساعت کلاس و بی وقفه بهش نگاه کردم
گاهی اوقات رشته ی کلام از دستش در می رفت .

گرمش میشد و کلافه دستی به یقه اش میکشید
ریزریزکی می خندیدم و به صورت سرخ شده اش نگاه میکردم .

اما از حق نگذریم انقدر با جذبه بود که هیچ کس جرئت نفس کشیدن هم نداشت .
از اون بدتر دخترای کلاس بودن که به جای گوش دادن درس رسما با نگاهشون داشتن مهرداد و می خوردن

کلاس که تموم شد همه از جا بلند شدن و یکی یکی از کلاس رفتن بیرون .
منم کوله ام و برداشتم… داشتم با فری از کلاس بیرون میرفتم که صداش متوقفم کرد

_خانم زند شما تشریف داشته باشید


مثل برق گرفته ها وایستادم .
کلاس خالی خالی بود
مهرداد به سمتم اومد و در کلاس و بست
چسبیدم به دیوار… با اخم نگاهم کرد و گفت:  
_پس بالاخره آدم به آدم رسید

با تته پته گفتم:
_چه آدمی؟؟؟ م… من اصلا تو رو نمیشناسم .

دستشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و خمار گفت:  
_پسری که سال باهاش دوست بودی و بی هوا ترکش کردی و نمیشناسی؟؟

خیلی دروغ تابلویی گفتم… مثل خنگ ها پشت کلمو خاروندم و با تعجب ساختگی گفتم :
_عه مهرداد تویی؟ .

پوزخندی زد و گفت:  
_خوب… تمام این سال ها دنبالت گشتم تا بپرسم چرا؟
باز هم با خنگی پرسیدم :
_چی چرا؟

عصبانی داد کشید :
_خودتو به اون راه نزن ترانه… من عاشقت بودم به خاطر تو روی خانواده ام وایستادم چرا یهو ول کردی و رفتی؟

از دادش مثل موش شدم.
با دستش دو طرف صورتم و گرفت و توی صورتم غرید
_حتی خونتم عوض کردی … چراشو نمیدونم ترانه اما بد تلافی میکنم ، استاد… بدجوری حال دانشجوی بی وفا شو میگیره حالا می بینی . .

تا خواستم حرفی بزنم وحشیانه لب هاشو روی لب هام گذاشت .
با چشم های گرد شده به مهرداد عصبانی که چشم هاشو بسته بود نگاه کردم .
به چه حقی منو بوسید؟
با مشت به سینه اش کوبیدم که جری تر شد و با ولع بیشتری لب هام و به بازی گرفت .
کم کم داشتم به وسیله ی لب های داغش جون میدادم که صدای پایی که هر لحظه نزدیک تر میشد متوقفش کرد



بلافاصله ازش فاصله گرفتم… هر دو با نفس نفس به هم خیره شده بودیم که در کلاس باز شد و شیدا یکی از دخترای آویزون و رو مخ اومد تو .

با دیدن من و مهرداد با شک نگاهمون کرد و گفت
_استاد باهاتون کار داشتم رفتم دفتر اساتید نبودید

مهرداد با اخم جواب داد
_سر کلاس هر سوالی دارید بپرسید من الان کار دارم باید برم .

رسما دختره رو قهوه ای کرد و از کلاس زد بیرون .
شیدا با حرص به من نگاه کرد و گفت:  
_همین اول کاری چشمت گیر کرد به استاد؟ لقمه گنده تر از دهنت بر نداشتی؟

مثل مگس پسش زدم و گفتم
_برو کنار باد بیاد بابا .
بعد هم بدون اینکه آدم حسابش کنم از کلاس زدم بیرون
خداروشکر کلاس آخرمون بود داشتم تند تند می رفتم که یزدان جلوی راهمو گرفت .
خوش تیپ ترین پسر کلاس که از شانس خوبم عاشق من شده بود و برای همین امثال شیدا با من لج افتادن
اما مطمئنم با اومدن مهرداد همین اول کاری همه یزدان و فراموش کردن.
با نگاه عاشقش بهم خیره شد و گفت
_چه خبر ترانه؟

مثل لات ها جواب دادم
_چه خبری میخواستی باشه؟ گشنمه اگه اجازه بدی میخوام برم خونه به درد دل این شکم بی صاحاب برسم .

لبخند زد و گفت
_من می رسونمت.
از خدا خواسته میخواستم بگم باشه که کسی کنارم ایستاد.
برگشتم و با دیدن مهرداد عصبانی دست و پام و جمع کردم
چنان چشم غره ای به سمتم رفت که تا فیها خالدونم از ترس خاکستر شد و ناخودآگاه گفتم:  
_اومم...نه یزدان من خودم میرم.

حرفمو زدم و مثل برق ازشون فاصله گرفتم اما انگار شروع بدبختیام بود چون نرسیده به در دانشگاه مهرداد با عصبانیت خم شد و در گوشم گفت:
_کوچه پشتی وایسا خودم میرسونمت


نذاشت اعتراض کنم و با قدم های مغرور و بلند به سمت ماشین آخرین سیستمش رفت و سوار شد.

اون زمانی که با من دوست بود یه پسر دانشگاهی بود که فقط یه موتور داشت. منم یه دختر دبیرستانی ساده و احمق

با یاد اون روزا سری تکون دادم و از دانشگاه خارج شدم .
کوچه پشتی منتظرم بود اما نمیخواستم برم .
قرار نبود هر کاری که میگه انجام بدم…
فوری به سمت خیابون رفتم و از شانس خوبم همون لحظه اتوبوس اومد.

سوار شدم و خداروشکر کردم که مهرداد و قال گذاشتم .
چون اگه میومد و زندگیمونو می دید حتما مسخره ام میکرد… شایدم دیگه کاری به کارم نداشت .

بدبختیام و پشت سر ریختم و به پسری که خیره به من بود چشمک زدم .
خوش خوشانش شد و با پررویی برام بوس فرستاد

با چندش صورتم و برگردوندم که مطمئنم حالش گرفته شد .
ایستگاه آخر خونه ی ما بود، پیاده شدم و همون لحظه اکبربشکه رو دیدم
همیشه ی خدا سر کوچه مشغول خوردن بود و هیچ کاری نمی کرد جز این که آمار این و اون و بگیره .

به سمتش دویدم و داد زدم
_بشکه به بابام سر زدی؟
با دهن پر گفت
_آره خوابیده.

تند تند به سمت خونمون رفتم و کلید انداختم .
حق با بشکه بود بابام خوابیده.
بابایی که یه روز پولدارترین مرد شهر بود حالا پول عمل خودش و نداره .
اما من جور میکنم .
به هر قیمتی که شده بابام و نجات میدم حتی اگه شده به قیمت فاحشگی



برای بابام غذا درست کردم و داروهاش و دادم و رفتم توی اتاقم
روی تخته زوار در رفته ام نشستم و به این فکر کردم اگه بابام تا یه ماه دیگه عمل نشه اونو از دست میدم و تک و تنها میمونم .

فکرای بدی تو سرم بود .
میتونستم تحمل کنم؟ دخترونگی امو پیش کش آدمای هوس باز کنم تا بهم پول بدن؟
جز این راه دیگه ای به ذهنم نمی رسید.
همه ی راه ها رو امتحان کردم اما جواب نداد.
سرنوشت منم این بود ، اینکه تا آخر عمرم تنها بمونم.

با این فکر بلند شدم و رفتم حموم وقتی از حموم اومدم بیرون ست خوشگلم و بعد کوتاه ترین مانتومو پوشیدم
یه مانتوی قرمز با ساپورت
موهامو فر کردم و ریختم دورم و در آخر آرایش غلیظی روی صورتم پیاده کردم

هه منی که اصلا آرایش نمیکردم حالا مجبورم تا مثل فاحشه ها خودم و آرایش کنم.

بابام خواب بود چادرم و انداختم سرم تا توی محل نفهمن .
با کفش های پاشنه بلندم توی تاریکی شب زدم بیرون و وقتی سوار تاکسی شدم چادرم و از سرم در آوردم .

تاکسی طبق خواسته ام منو توی محله ی عیونی پیاده کرد .
با ترس و لرز کنار خیابون ایستادم.
همون لحظه ماشین مشکی و بزرگی جلوی پام نگه داشت


یه مرد با چشمهای خمارش بهم نگاه کرد و کشیده گفت :
_در خدمت باشیم خانم کوچولو .

تمام تنم لرزید همین اول کاری جا زدم و باترس گفتم
_نه ممنون .
بدتر شد چون مرتیکه عین مست ها کشیده گفت
_جووووون پس خانم ناز داره… خودم نازتو میخرم کوچولو.

پشت بند حرفش از ماشین پیاده شد . فرار و به قرار ترجیح دادم
تند تند خواستم ازش دور بشم که پشت سرم اومد و بازومو گرفت.
جیغ زدم :
_ولم کن خرمگس

سرسو تکون داد و دستمو پیچوند و گفت :
_آخی پشیمون شدی ؟؟؟ خودم راهت می ندازم پولتم میدم .

اشک تو چشمام جمع شد بیشتر از قبل داد زدم :
_لعنتی ولم کن نمیخوام باهات بیام .

نخواست صدای جیغام به گوش کسی برسه. این دفعه محکم بازومو کشید و بی توجه به جیغ جیغ هام منو به سمت ماشینش برد.
خودم و محکم به در ماشین گرفتم و داد زدم
_بهت میگم ولم کن عوضی من این کاره نیستم .

همراه با صدای جیغم ماشین سیاه و بزرگی با شدت جلومون ترمز کرد.
با ترس به اون ماشین نگاه کردم.
اگه اینم همدست این مرتیکه باشه چی؟

در ماشین سیاهه با شدت باز شد ، با دیدن مهرداد استاد دانشگاهمون . .


با دیدن مهرداد استاد دانشگامون مثل یخ آب شدم
با این سر و وضع منو می دید چه فکری پیش خودش میکرد ؟
بدون این که بهم نگاه کنه با عصبانیت به سمت مردک حمله کرد و داد کشید :
_داری چه غلطی میکنی؟ به زور میخوای ببریش؟

مرده با اون هیکلش ترسید و دستم و ول کرد قبل از این که مهرداد منو ببینه پشتم و بهش کردم و با قدم های تند و بلند به راه افتادم

صدای داد و بیدادشون و می شنیدم و با ترس تند تر می رفتم تا اینکه از شانس بدم یه ماشین دیگه جلوی پام ترمز کرد .

لب گزیدم
خودت خواستی ترانه…
راننده این بار یه پسر جوون بود نگاهی به سر تا پام کرد و گفت
_واسه یه شب چند میگیری؟
بین دو راهی موندم .
برم و خرج عمل بابامو در بیارم؟ یا خودم و حفظ کنم و اجازه بدم بابام بمیره .
با یادآوری بابام تردید و گذاشتم کنار دستم و به سمت دستگیره ی در بردم
خواستم سوار بشم که آستینم کشیده شد
_خانم شما…
با برگشتنم حرف مهرداد قطع شد.
اول شک کرد اما کم کم فهمید منم… چهره اش رفته رفته کبود شد  و… .




با خشم و تعجب از لای دندون های کلیک شده اش گفت:
_ترانه  
با تته پته گفتم
_ترانه کیه یارو؟ اشتباه گرفتی من اصلا اسمم ترانه نیست … حتی تو زندگیم ترانه نمیشناسم .

با خشم نگاهم کرد و مچ دستم و گرفت و عصبانی گفت
_دهنتو ببند تا خودم نبستمش.
حرفش و زد و مچ دستم و کشید رو به اون یارو با صدایی که رسما غالب تهی کرد داد زد
_تو هم گورتو گم کن تا یه بلایی سرت نیاوردم .

پسره از خدا خواسته پاشو روی گاز گذاشت و در رفت
من موندم و مهرداد… از خشم رگ های پیشونیش باد کرده بود و صورتش قرمز قرمز شده بود...
پاسخ
آگهی
#2
رمان استاد مغرور من

#پارت 2

ترانه

طوری دستم و کشید که جرات اعتراض نکردم و دنبالش رفتم در ماشینو باز کرد و پرتم کرد توی ماشین
پاشو روی پدال گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد
طوری تند رانندگی میکرد که عین بختک چسبیدم به صندلی
آخرهم نتونستم طاقت بیارم و گفتم
_از آمازون فرار کردی اینقدر وحشی شدی؟ اون از ظهر توی کلاس اینم از الان…
حرفم تموم نشده نعره زد
_ببند دهنتو ترانه…
دستی لابه لای موهاش خوش فرمش کشید و با همون عصبانیت ادامه داد :
_این چه سر و ریختیه؟ هوم؟ از کی تاحالا؟ از کی تا حالا هرزه شدی و مردای شهر و سرویس میدی هان؟

حرفای بدی بهم زد جلوی خودم و نگرفتم و مثل خودش داد زدم
_به تو چه؟ فکر کن هرزه شدم… فکر کن هرشب ز*ی*ر یه نفرم تو چی کاره ی منی ؟

حرفم با سیلی محکمی که به گوشم خورد قطع شد
اصلا باورم نمیشد مهرداد بهم سیلی زده باشه
از خشم نفس نفس میزد نیم نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_پس اون موقعی که با من دوست بودی هم با همه بودی جز من آره؟ من فکر میکردم تو پاک و معصومی نگو خانم شهر و آباد کرده... حالا که همه رو سرویس میکنی چرا من جا بمونم؟
امشب بیا پیش خودم… پولتم ها چه قدر بشه بهت میدم… غصه نخور کم از اون عوضیای دورت نیستم.

چشم هام سیاه رفت… زیادی جدی حرف میزد با تته پته گفتم
_چی میگی تو؟
سرعتش و بیشتر کرد و گفت
_میریم خونه ی من .
خودم و به در کوبیدم و داد زدم :
_لعنتی درو باز کن نمیخوام با تو بیام .

به حرفم توجه نکرد و با سرعت به راهش ادامه داد
رسما به غلط کردن افتادم… مهرداد استاد دانشگاهم بود… دوست پسر دوره ی دبیرستانم بود حالا ازم میخواست باهاش بخوابم؟؟؟
تمام این سالها بهش خیانت نکردم اون چه فکری راجع به من کرده بود ؟
فکر میکرد گولش زدم…
اصلا به قیافه ی ترسیده ی من نگاه نمی کرد… انگار خونشون همون حوالی بود که به ده دقیقه نرسید ماشین رو جلوی یه برج لوکس نگه داشت



از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کرد .
بازومو گرفت و محکم کشید و وادارم کرد پیاده بشم .

خودم و سفت گرفتم و گفتم

_مهرداد دستم درد گرفت لعنتی چرا هار شدی؟
خشن برگشت سمتم :

_من هار شدم؟ هاری و بهت نشون میدم ترانه این همه سال دنبالت گشتم تا بپرسم چرا یهو ول کردی و رفتی؟ الان فهمیدم برات کم بودم… اینکه بهت دست نمیزدم راضیت نمیکرد اما امشب جبران میکنم نگران نباش.

دوباره بازومو کشید و به سمت آسانسور رفت.

رسما به غلط کردن افتادم

_ببین مهرداد اون طوری که تو فکر میکنی نیست .. من هر جایی نیستم.

توجه نمیکنه و در آسانسور که باز میشه پرتم میکنه داخل

قیافش اونقدر عبوس و درهمه که نمیتونم جیک بزنم فقط امیدم اینه وقتی رفتیم بالا با یه چیز محکم بزنم تو سرش و فرار کنم
پاسخ
#3
رمان استاد مغرور من

#پارت 3

آسانسور نگه داشت و مهرداد درباره بازومو کشید … برای آخرین بار تقلا کردم و گفتم

_آبروتو توی دانشگاه میبرم . بلایی سرم بیاری به همه ی استادا و دانشجو ها میگم بهم تجاوز کردی.

پوزخند سردی زد و در و با کلید باز کرد و پرتم کرد داخل

تا خواستم مثل موش از زیر دستش فرار کنم صدای نازک و دخترونه ای متوقفم کرد و گفت :

_مهرداد ؟؟؟؟ این دختره کیه؟



مهرداد اومد تو و با دیدن اون دختر خشکش زد
ته دلم حسادت کردم… خیلی هم زیاد .

من مجبور شدم مهرداد و ترک کنم اما همیشه عاشقش موندم .
اما الان ، این دختر یعنی دوست دخترشه؟

صورتم و اون طرف کردم تا اشک چشمام دیده نشه .
صدای خشن و عصبانی مهرداد و شنیدم که رو به اون دختره گفت
_بی اجازه برای چی اومدی خونه ی من؟
دختره با لحن لوس و ننری گفت

_وا؟ مگه من دوست دخترت نیستم ؟ حق ندارم عشقمو سوپرایز کنم؟

با دلخوری مهرداد و پس زدم و گفتم
_من مزاحم نمیشم

محکم و با قدرت بازومو گرفت و رو به اون دختره گفت :
_سحر برو بیرون همین الان جل و پلاستو جمع کن و گمشو

پشت بند حرفش خم شد و خمار کنار گوشم گفت
_تو هیچ جا نمیری خانم کوچولو.

سحر با عصبانیت مانتوشو پوشید و از کنار جفتمون رد شد و از خونه بیرون زد .

اون که رفت مهرداد در و بست و با کلید قفلش کرد
عقب عقب رفتم تک خنده ای کرد و کت و کرباتشو و در آورد و شروع به باز کردن دکمه هاش کرد.
ترسیده پا به فرار گذاشتم و خودمو توی اولین اتاق پرت کردم.
خواستم در و ببندم که پاش و گذاشت لای در و درو باز کرد .
پرت شدم عقب و با ترس نگاهش کردم
همون طوری که دکمه های پیراهنشو باز میکرد با نگاه مستی به صورتش آرایش کرده ام خیره موند و بم و خش دار گفت

_داستانمون افسانه ای میشه… تجاوز استاد به دانشجوش
امون نداد و پرتم کرد روی تخت .



افتادم روی تخت و وحشت زده لب زدم:
_‌مهرداد.

روم خیمه زد و با وحشیگری لبهاش و روی لبهام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن

لبهاش و گاز گرفتم تا ولم کنه

ولی وحشی تر شد و زیر گوشم با صدای خشداری گفت:
_فکر اینکه قبل از من کسی تو رو لمس کرده داره دیوونه ام میکنه.

با ترس هق زدم
_‌مهرداد ولم کن به خدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست

با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد و باصدای‌ عصبی گفت:

_‌با چشمهای خودم دیدمت لامصب سرو وضعتو دیدم نگاهای اون عوضیا رو بهت دیدم. اگه من نمی رسیدم می خواستی سوار ماشین اون مرتیکه بشی

با عصبانیت داد زدم :
_اصلا سوار می شدم به تو چه؟

با سیلی محکمی که زد ساکت شدم و بهت زده بهش خیره شدم که با چشمهای به خون نشسته اش بهم نگاه کرد و گفت:

_‌نشونت میدم ربطش به من چیه .

با وحشت بهش خیره شدم که از روم بلند شد و بلوزشو در آورد از ترس کپ کرده بودم و حرکتی نمی کردم که روم دراز کشید و لباش و روی گردنم گذاشت و شروع کرد


به بوسه های داغ و طولانی هر چی تقلا میکردم فایده نداشت مهرداد انگار کور شده بود یقه ی لباسم و پاره کرد

پایینتر رفت و قفسه ی سینم مکید با گریه میخواستم ولم کنه با رفتن دستش به سمت شلوارم دستم روی دستش گذاشتم .

خمار به چشم هام نگاه کرد ، با اشک گفتم :
_اگه این کارو بکنی به قرآن قسم بعدش جلوی چشمت خودمو میکشم ... .
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان