امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#11
چشم كه باز كردم تويه اتاق كوچيك بودم كه چيز خاصي نداشت و
فضاي خفه اي داشت.
يه صندلي گوشه ي اتاق بود و روم ملافه كرمي رنگي كشيده شده
بود.
بلند شدم و نشستم و موهام رو از جلوي چشمم كنار زدم و پاهام
كمي مي سوخت
رفتم سمت در اتاق، و در اتاق باز بود
انگار اين تيمارستانش يكم متفاوت بود!
لنگ مي زدم و آروم آروم به سمت سالن رفتم.
در و ديواراي سفيد و ساده و پرستار ها ام با پوشش سفيد.
روانياش اما يه جوري بودن.
انگار خيلي رواني بودن! يه جوري نگاه مي كردن ترسناك،چهره هاي
ترسناكي ام داشتن
مثلا اون دختري كه از كنارم رد شد و مداوم دندوناش رو، رو
همميسابيد و چشماش رو گرد كرده و با پنجه هاش
صورتش رو خراش مي داد خيلي ترسناك بود.
ترسيده به ديوار چسبيده به اطراف زل زدم هيچ چهره ي آشنايي
نمي ديدم.
نكنه بچه ها تو يه بخش ديگه باشن!؟
گيج وسط راه رو ايستادم و نگاه مبهوتم و به ته راه رو دوختم اين جا
ديگه چه جهنميه!
برام يه سوپ اوردن كه با ديدنش هنگ كردم!
انگار آب جوش رو با علف مخلوط كردن!
با چشماي گرد شده از پرستار چشم گرفتم و قاشق رو برداشتم و يه
قاشق از سوپ خوردم كه حالم بد شد اين ديگه
چه كوفتي بود!
مزه ي قرص كپك زده مي داد.
ظرف رو پرت كردم رو زمين كه پرستار مبهوت نگاهم كرد و چشم از
شكسته هاي ظرف گرفت و گفت:
-هي چي كار مي كني؟
جيغ زدم و لگد سمتش پروندم كه وحشت زده از اتاق دوييد بيرون
نميدونم جريان چي بود فقط انگار ترسيده بودن ديوونگيم گل كنه كه
فوري حاظرم كردن و نگهبان اومد تو اتاقم و
دست بند زد و دست دور شونه هام انداخت چون به خاطر پاهام
خيلي خوب نمي تونستم راه برم.
از بيمارستان كه خارج شديم يه ماشين مثل امبولانس رو ديدم كه
مردي از ماشين پياده شد و لباساي آبي و
مخصوص تيمارستان داشت.
دراي عقب رو باز كرد و نگهبان كمك كرد برم بالا و سوار شدم و رو
صندلي نشستم.
به دستاي بستم زل زدم و نگهبان در رو بست و رفت كنار راننده
نشست.
ماشين راه افتاد و سرم رو به بدنه ي ماشين تكيه زدم و چشمام رو
بستم.
اي خدا،چرا نمي رسيم مگه كجاست اين تيمارستان جديده!؟
واقعا حوصلم پوكيده بود
تا جايي كه بلند بلند آهنگ مي خوندم:
-شما خونتون موچه داره؟
نه نداره صبحونم جغور بغوره مامانم جغور بغوره.
خودمم مونده بودم خواننده هاي اين اهنگا چه قصدي از خوندن
داشتن!
برادراي خداوردي بودن فكر كنم خدايي اين چه آهنگيه! نه واقعا اين
چه آهنگيه؟
بلاخره ماشين از حركت ايستاد
دراي عقب باز شدن شروع كردم به جيغ زدن كه يكدفه بيهوشي رو
به گردنم تزريق كردن.
تارم نماي سفيد ساختمون و ديدم و پرستارايي كه به سمتم ميومدن.
چشمام كم كم بسته شد و بيهوش شدم.
***
چشم كه باز كردم تويه اتاق كوچيك بودم كه چيز خاصي نداشت و
فضاي خفه اي داشت.
يه صندلي گوشه ي اتاق بود و روم ملافه كرمي رنگي كشيده شده
بود.
بلند شدم و نشستم و موهام رو از جلوي چشمم كنار زدم و پاهام
كمي مي سوخت
رفتم سمت در اتاق، و در اتاق باز بود
انگار اين تيمارستانش يكم متفاوت بود!
لنگ مي زدم و آروم آروم به سمت سالن رفتم.
در و ديواراي سفيد و ساده و پرستار ها ام با پوشش سفيد.
روانياش اما يه جوري بودن.
انگار خيلي رواني بودن! يه جوري نگاه مي كردن ترسناك،چهره هاي
ترسناكي ام داشتن
مثلا اون دختري كه از كنارم رد شد و مداوم دندوناش رو، رو
همميسابيد و چشماش رو گرد كرده و با پنجه هاش
صورتش رو خراش مي داد خيلي ترسناك بود.
ترسيده به ديوار چسبيده به اطراف زل زدم هيچ چهره ي آشنايي
نمي ديدم.
نكنه بچه ها تو يه بخش ديگه باشن!؟
با كشيده شدن موهام جيغ فرابنفشي كشيدم و افتادم زمين
يك مرد ديوونه بالاي سرم بود و موهام رو مي كشيد
جيغ مي زدم و به زمين و در و ديوار چنگمي زدم تا نتونه بلندم كنه
سرم داشت آتيش مي گرفت
دست انداخت دور گردنم و بلندم كرد و دستش رو برد بالا و كوبيد تو
صورتم كه خوردم زمين
حدودا چهل سالش بود و موهاي گندمي و چهره ي تو هم رفته و
ترسناكي داشت و حتي نمي دونستم چرا داره مي
زنتم!
داد مي زد:
-مي كشمت،هر..زه بهم خيانت كردي مي كشمت
جيغ مي زدم و دستام رو، رو صورتم گذاشته بودم و اونم مدام بلندم
مي كرد و ميكوبيد به صورتم.
و دوباره ميافتادم جالب پرستارايي بودن كه با خونسردي راه مي رفتن
و انگار نه انگار كه دارمكتلت مي شم!
بلاخره پرستارا بعد اين كه حسابي كتك خوردم اومدن و اون مرد و
ازم دور كردن و بردنش!
و اصلا به من نگاهم نكردن!
گيج و آسيب ديده از ديوار گرفتم و به زور بلند شدم و زخم گردنم باز
شده و خونش كل گردن و رو پوشم رو گرفته
بود.
صورتم چيزي نشده بود
گيج وسط راه رو ايستادم و نگاه مبهوتم و به ته راه رو دوختم اين جا
ديگه چه جهنميه!
از پله ها با همون حالت آروم آروم رفتم پايين و از نرده ها گرفته بودم
تا نيفتم
پرستارا بدون توجه به گردن خونيم از كنارم رد مي شدن!
قدر تيمارستان خودمون رو ندونستم اين جا چه داغونه خدايا غلط
كردم اين جا كجاست ديگه!
از پله ها كه با اون پاي لنگم خلاص شدم آروم آروم به سمت در رفتم
و با ديدن حياط دهنم باز موند
خيلي از بيمار ها لباس نداشتن! يعني در اورده بودنشون و بعضيا ام
دعوا مي كردن و داشتن خرخره ي هم رو مي
جوييدن نگهبانا ام بدون سعي براي جدا كردنشون تنها بهشون شكر
مي زدن
چند بار مبهوت پلك زدم و عقب عقب رفتم كه خوردم به يكي و قبل
اين كه برگردم دستاي بزرگ كسي روي
صورتم قرار گرفت و من خشك شده رو كشون كشون برد سمت پله
ها اما بر خلاف تصورم من رو كشيد زير پله ها
كه ديد خيلي كمي داشت و برمگردوند و كوبوندم به ديوار و با
چشماي گرد شده وحشت زده به چشماي براق و
سياهش زل زدم و وقتي كه ديد از شدت شوك ساكت شدم دستش و
از روي دهنم برداشت و چشماش رو ريز كرد
وگفت:
-سوپرايز!
با بهت نگاهش مي كردم كه سرش رو خم كرد و اطراف رو ديد زد و
گفت:
-تو يه خط خلاصه كن وقتي مي دوني اين جا تيمارستان زنجيري
هاست واسه چي سرت رو مثل گاو انداختي پايين
قدم مي زني؟
از شوك بيرون اومد و باصداي آروم شده اي مثل خودش با اخماي در
هم گفتم:
-مرض زهر ترك شدم وحشي
به اطراف زل زد و گفت:
-اتاقت طبقه چندمه؟
گيج مثل خنگ ها نگاهش كردم كه كمي بهم زل زد و خيلي جدي
گفت:
-چرا اين قدر خنگي؟
چند بار پلك زدم نفس عميقي كشيد و گفت:
-طبقه اولي؟
بازم مثل خنگا بهش زل زدم كه عصبي چنگي به موهاش زد و گفت:
بيخيال،اين تيمارستان فرق داره ما تو بخش بيماراي خطناكيم از
اتاقت نيا بيرون
بهش زل زدم و نيش چاكوندم و گفتم:
-نگرانمي؟ همون طوري با نيش باز بهش زل زدم كه ابرو بالا انداخت
و با چشماي ريز شده گفت:
-باز توهم زدي؟ حرف گوش كن!
نيشم خشكيد و دستم رو گرفت و تازه نگاهش خيره موند به گردنم و
خشك شده گفت:
-گردنت چي شده؟
آب دهنم رو قورت دادم و چشم از چشماي سياه و عقابي شكلش
گرفتم و گفتم:
-چ...چيزه..
گيج و كلافه غريد:
-چيزه؟
پاهام رو به ديوار تكيه دادم و دستم رو رو زخم گردنم گذاشتم و
گفتم:
-چيزه ديگه...چيز...
آركا با اخماي تو هم كلافه و عصبي نگاهم كرد كه چند بار پلك زدم
و گفتم:
-همون چيز...
يهو عصبي داد زد:
-شادي!
تو جام مريدم و با ترس جيغي كشيدم و سريع گفتم:
-با زخمم بازي مي كردم چسبش باز شد و خوني شد
دروغ گفتم تا دردسر درست نكنه كمي خيره نگاهم كرد و كلافه
چشم بست و گفت:
-خنگ
به اطراف نگاه كرد و برگشت سمتم و گفت:
-از همون راهي كه اومدي برو اتاقت منمپشت سرت ميام.
گيج سري تكون دادم و از كنارش رد شدم و آروم آروم از پله ها بالا
رفتم.
پاهام خيلي بهتر بود و لنگ زدنم بيشتر براي مسخره بازي بود، آروم
آروم از پله ها بالا رفتم و آركا هم آروم پشتم
ميومد.
لبخند خبيثي زدم و راه رو، رو تا ته رفتم و آركا هم بي چاره پشتم
ميومد.
به ته راه رو كه رسيدم دور زدم و برگشتم آركا ام كمي مكث كرد و
باز پشت سرم راه افتاد
دستم رو جلوي دهنم گرفتم تا نخندم و باز تا ته راه رو رفتم
اونم پشت سرم ميومد دوباره تا ته راهرو رفتم و آركا ام پشت سرم
اومد
از در اتاقم رد شديم و برگشتم و اونم باز پشت سرم برگشت ديگه
نتونستم خودم رو كنترل كنم و با خنده برگشتم
سمتش و گفتم:
- تا فردا ام اين راه رو صد دفعه برم دنبالم مياي!
خشك شده و گيج نگاهم كرد و مثل پسر بچه هاي خنگ سرش رو
كج كرد و يكم نگاهم كرد
از خلوتي راه رو استفاده كردم و بلند زدم زير خنده و دوييدم سمت
اتاقم و صداي پاهاش رو شنيدم و با خنده و
نفس نفس زنون اومدم در رو ببندم كه در رو محكم هول داد كه از
پشت افتادم رو تخت و هم چنان مي خنديدم
عصبي گفت:
-كجات رو بزنم كه نميري ؟
همچنان مي خنديدم و سعي مي كردم كنارش بزنم بين دست و پا
زدنام كش موهام باز شد و موهام ريخت رو صورتم
با هر نفس نفسي كه مي زدم موهام از رو صورتم ميرفت كنار و باز
دوباره برمي گشت سر جاش
يكم خيره نگاهم كرد و سرش رو اورد جلو و خشك شده دست از
خنديدن برداشتم
سرش رو اون قدر اورد جلو كه اگر موهام رو صورتم نريخته بود
هم چنان خشك شده نگاهش مي كردم كه يهو چند بار پلك زد و
چند بار دستاش رو لابه لاي
موهاش فرو كرد و گفت:
-من برم
قبل اين كه چيزي بگم صداي در اتاق باعث شد از جا بپرم
نشستم روي تخت و خشك شده به در اتاق زل زدم و دستم رو
مبهوت روي گونه هاي داغم گذاشتم و زير لب گفتم:
-من چرا جوش آوردم!
نمي دونم چرا اما احساس خوبي داشتم روي تخت دراز كشيدم و بلند
بلند زدم زير خنده.
تو اين چند روز نه ديان رو ديدم نه كامليا رو
زياد از اتاق بيرون نمي رفتم
كلا تيمارستاني كه توش بودم هم قديمي تر بود و هم داغون همه
چيزش داغون بود حتي بيمار هاش.
دلم براي خونم تنگ شده بود خونه ي پدري رو نمي گم تيمارستان
سابقم رو مي گم حالا اون جا خونه ي من بود و
من از خونم دور بودم.
از پنجره به بيرون زل زده بودم.
اون قدر حوصلم سر رفته بود كه بي خيال عصبانيت آركا شدم و از
اتاقم اومدم بيرون.
از پله ها سرازير شدم و با ديدن ديوونه ها اخمام در هم فرو مي رفت.
واقعا بعضياشون ترسناك بودن.
آب دهنم رو قورت دادم و بعد از خلاص شدن از پله ها وارد محوطه
سبز شدم
داشت نم نم بارون مي باريد و خيلي همه جا خوشگل شده بود من
خيلي بارون رو دوست داشتم.
اما مامان مي گفت كثيفه و به لباساش گند
مي زنه
همين طور ايستاده و زير بارون بودم و دستام رو از دو طرف باز كرده
بودم و لبخند داشتم
-هي.
چشم باز كردم و برگشتم و به پسري كه چند متر اون طرف ترم يه
توپ پلاستيكي دستش بود خيره شدم.
بلند بلند و عجيب خنديد و گفت:
-بيا بازي، بيا
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-نه خودت بازي كن
برگشتم و خواستم برم كه همون طور كه مي خنديد اومد سمتم و
دستم رو گرفت و با قهقه گفت:
-بيا بازي
با تعجب دستم رو كشيدم و گفتم:
-گير چه خري افتادما مي گمنمي خوام بازي كنم
همون طور كه مي خنديد باز دستم رو كشيد و نتونستم دستم رو
بكشم كه يهو پسره بر اثر مشتي كه خورد پرت
شد زمين و يه چيزي مثل گلوله افتاد روش و شروع كرد به زدنش
اون قدر وحشيانه پسره رو مي زد كه من هنگ كرده ايستاده خشكم
زده بود.
شدت بارون بيشتر شده بود.
با كمي دقت متوجه شدم كسي كه داره پسره رو مي زنه آركاست!
دوييدم سمتش و جيغ زدم و بازوش رو گرفتم:
-آركا!ولش كن بچه مردم رو كشتي
محكم دستم رو پس زد كه عقب عقب خوردم زمين
با حرص موهام رو كشيدم و جيغ زدم:
-آركا خب ولش كن گناه داره دردش مياد.
نگهبانا بعد چند دقيقه زحمت كشيدن اومدن و با شوكر دو تا زدن به
آركا و پسره رو از زير آركا كشيدن بيرون و
جالب اين جاست پسره با دهن پر خون و دندوناي شكسته و چشماي
نيمه باز هرهر مي خنديد!
-رو آب بخندي
نگهبانا كه رفتن ديوونه هام متفرقه شدن و دوييدم سمت آركا و
دستش رو از روي پهلوش برداشت و دندوناش رو
روي هم مي سابيد و از لابه لاي موهاش آب مي چكيد و بارون
همچنان مي باريد
بازوهاش. و گرفتم و بلند شد و هيچ چيش نشده بود چون فقط اون
بدبخت رو زده بود.
با تعجب گفتم:
-آركا خوبي؟ چرا جني مي شي يهو!
سرش رو بلند كرد و با حرص نگاهم كرد و از لابه لاي دندوناش غريد:
-همش تقصير توعه
با بهت نگاهش مي كردم كه عصبي دست برد سمت تي شرتش و
درش آورد و پرتش كرد رو زمين و به موهاش چنگ
زد و كمي راه رفت و انگار مي خواست خودش رو كنترل كنه.
-چرا لباست رو درمياري خب؟
برگشت سمتم و انگشت اشاره اش رو تحديد وارانه تكون داد و گفت:
-يه بار بيشتر نمي گم بار بعدي وجود نداره
من يه قانونايي دارم!
كه كسي نبايد بزارتشون زير پا...
كنار گوشم زمزمه كرد و گفت:
-تو م ن بعد،اين قانون مني
يهو چونم رو بين پنجه هاش گرفت كه آخ آرومي گفتم و آروم و
عصبي گفت:
-نه خودت؛نه هيچ كس ديگه اي نمي تونه جلوم رو بگيره خوب اين
رو بفهم.
با بهت چند بار پلك زدم دستش رو جدا كرد و آرومگفت:
-برو داخل سرما مي خوري
همون لحظه نگهبانا سوت زدن و اومدن سمتمون تا برمون گردونن
داخل
آركا ام آروم بهم پشت كرد و رفت
اين الان چي گفت! ميشه دنده عقب بگيريم؟
برگردم به اون لحظه!
اون قدر روي تخت دراز كشيده بودم كه اين اواخر نگران خودم شده
بودم زخم بستر نگيرم!
يكم چرخيدم و بالشت رو زير سينم گذاشتم و صورتم رو لابه لاي
بالشت فرو كردم
پووف!چه روزاي تكراري و مزخرفي!
از رو تخت بلند شدم و نشستم
كمي به اطراف نگاه كردم،هووم چي كار كنم؟
لبم رو جوييدم پووف چي كار كنم! حوصلم سر رفت اي خدا
بلند شدم و در اتاق رو باز كردم و رفتم پايين
پرستارا از كنارم رد مي شدن
حتي پرستاراشونم ترسناك بودن!
سالن غذا خوري پر بود و ديوونه ها پشت ميز نشسته بودن و مي
لمبوندن
ريز خنديد و لبم رو گاز گرفتم
رفتم و يه ظرف برداشتم و پشت ميز ايستادم و آشپز با اخماي در هم
و همون سيبيل چخماقي هاي قصابي نگاهم
كرد و ملاقش رو تو قابلمه برد و يه چيزي مثل كوبيده اما رنگ زرد
تلپ ريخت تو بشقابم قيافم از شكل چندش
غذاش در هم فرو رفت
ظرفم رو دستم گرفتم و آروم رفتم و پشت يكي از ميزا تويه جاي
خلوت نشستم نگهبان ها مدام راه مي رفتن و
حواسشون بهمون بود.
دنبال يه نقشه ي خوب بودم كه كلي حال كنم
اما چيزي به ذهنم نمي رسيد.
با يه فكر آني بلند شدم و براي برداشتن آب معدني به سمت ميز
رفتم
دو تا از ديوونه ها كه دوتاشون از اين گنده وحشيا بودن پشت به هم
ايستاده بودن و منتظر ظرفشون بودن.
كسي حواسش بهم نبود لبم رو جوييدم و كنارشون ايستادم و
دوتاشون پشت به هم به حالت صف ايستاده بودن
اولي بزرگ تر بود و كچل بود و دومي موهاي بلندي داشت و سنشون
سي به بالا بود
نيش چاكوندم و درحالي كه روم سمت آشپزي بود كه پشتش رو
كرده بود تا آب بياره فوري دستم رو بدون
برگردوندن صورتم بردم سمت رون مرد كچله و يه نيشگون ريز و
جيگر سوز ازش گرفتم و فوري فاصله گرفتم و
عقب واستادم
مرد كچله برگشت و با چهره ي درهم گردن مرد پشت سرش رو
گرفت و داد زد:
-از من نيشگون مي گيري؟ آشغال!
هم زمان با اين حرفش با سر زد تو بيني اون مرد بدبخت
دهنم رو گرفته بودم و هرهر مي خنديدم
مرد مو بلنده دستش رو از دماغ پر خونش گرفت و داد زد:
-من رو مي زني؟
يهو رفت جلو و تو يه حركت خبيصانه و سريع شلوار مرد كچله رو
كشيد پايين
چشمام گرد شد و زود پشتم رو كردم و بلند زدم زير خنده نگهبانا
سوت زدن و دوييدن سمتشون و دعوا بالا گرفته
بود يكي اين مي زد،يكي اون
منم كه كلا وسط سالن از خنده ولو شده بودم
بين شلوغي و سرو صداي ديوونه ها كه ظرف هاشون رو مي كوبيدن
تو سر و صورت هم و يه جورايي شورش كرده
بودن از سالن خارج شدم.
برگشتم تو اتاقم و در و بستم و با خنده برگشتم كه با ديدن آركا تو
يه قدميم خشكم زد.
چند بار پلك زدم و به چشماي تيره اش زل زدم.
-آركا!
ابرو بالا انداخت و دست به سينه برگشت و به ديوار روبه روم تكيه زد
و گفت:
-داري؟
گيج بهش زل زدم و گفتم:
-چي ؟
با خونسردي ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-مَرَض!
با گيجي نگاهش مي كردم دستاش رو مشت كرد و به مشتش خيره
شد و متفكر گفت:
-سير شدي؟
دوباره مثل خنگ ها نگاهش كردم و بعد چند ثانيه گفتم:
-چي؟
خيره نگاهم كرد و ابرو بالا انداخت و گفت:
-از جونت!
خواستم چيزي بگم كه سرش رو كج كرد و نگاه خيره اش رو بهم
دوخت و ترسناك نگاه مي كرد.
-دوست داري؟
گيج چند بار پلك زدم و بازم مثل خنگا گفتم:
-چي رو؟
آروم اومد سمتم و چشماش رو گرد كرد و دوباره چشماش رو ريز كرد
و گفت:
-راه رفتن رو اعصاب منو!
با گيجي بهش زل زدم كه يهو لبخند زد نه از اين لبخند مهربون
ها...نه از اون لبخند ترسناكا
-شادي!
اون قدر ترسيده بودم و متعجب بودم كه مثل احمقا گفتم:
-جان!
اومد رو به روم ايستاد و انگشت اشاره اش رو روي پيشونيم گذاشت و
به چشماي گردم زل زد و گفت:
-اگه يكم عقل داشته باشي...ديگه از اين شوخيا با ديوونه ها نمي كني
درسته؟
وقتي ديد جواب نميدم چشماش رو گرد كرد و فشار انگشتش رو، رو
پيشونيم بيشتر كرد و گفت:
-هووم؟
هول زده سريع گفتم:
-باشه باشه! وحشي
نيشخندي زد و پشتش رو كرد و خودش رو انداخت رو تخت و گفت:
-چند ماهه پيش هم هستيم اين همه فَك زدي ولي از خودت نگفتي
مشكلت چيه كه اين جايي؟
لپام رو باد كردم و روبه روش روي تخت نشستم و گفتم:
-بعد اين كه از خونه ايران به اين جا اومديم افسردگيم شدتش خيلي
زياد شد بعد يه مدتم از افسردگي شدم شبيه
بچه هاي پيش فعال مثل الانم، شدم.
به حرفم خنديديم و بين خنده گفتم:
-كوفت
چشماش رو ريز كرد و دست برد پشتش و گفت:
-يه چيزي برات دارم
كنجكاو نگاهش كردم كه مشتش رو آورد جلوم و به مشتش نگاه
كردم و با ذوق گفتم:
-دستت رو مي خواي بدي به من؟
يكم مبهوت نگاهم كرد و متفكر زل زد بهم و گفت:
-چرا اين قدر خنگي شادي؟ چرا!
چند بار پلك زدم و ذوقم خشكيد بغ كرده نگاهش كردم كه
نيشخندي زد و مشتش رو باز كرد.
با چشماي گرد شده به گردنبند زل زدم
يه سگ كوچولو و سياه گرفتش سمتم و با ذوق و هيجان دستم رو
بردم و گردنبند رو گرفتم و بهش زل زدم با ذوق و
هيجان گفتم:
-آخ جون سگ!
سرم رو بلند كردم و آركا چند بار پلك زد و يكم به اطراف نگاه كرد و
گفت:
-شادي اون گرگه،سگ نيست!
با بهت به گردنبند زل زدم به نظر من كه فرقي با سگ نداشت فقط
بلده ضدحال بزنه
بدون توجه به نيش بازش گردنبند رو آوردم بالا و گرفتم رو يقه ام و
گفتم:
-بهم مياد؟ خوشگل شدم!ت
جلوي دهنش رو گرفت و شونه هاش لرزيد و سر بلند كرد و با خنده
گفت:
-شادي
حواسم به گردنبند بود يهو دستم رو گرفت و با بهت چشم باز كردم و
با همون لحن پر از خنده گفت:
-خيلي خنگي،ولي خنگ مني فقط من!
و اين بار جدي در گوش من مبهوت گفت:
-فقط من! تو مثل آرلا نيستي تو نمي ري
نمي زارم
با درد به بوليز مشكي رنگش چنگ زدم و گفتم:
-دردم اومد، ولم كن
بعد چند لحظه به خودش اومد و جدا شد و نفس عميقي كشيدم و
دستم رو روي كمرم گذاشتم و گفتم:
-وحشي چرا جني ميشي يهو!
لبخندي زد و موهام رو به هم ريخت و صداي زنگ رو كه شنيديم
بلند شد و گفت:
-حرفام رو يادت نره من هميشه مهربون نيستما
لپم رو باد كردم و بهش زل زدم كه در رو باز كرد و داد زدم:
-براي گردنبند ممنون
در رو بست و فوري شيرجه زدم روي تخت و گردنبند رو برداشتم و با
ذوق نگاهش كردم.
اين دومين كادوم از طرف يك پسر بود
اگه مامان بود مي گفت اين چيه ديگه دهاتيه و كوچه بازايه!
اما من دوسش داشتم
خيلي زياد...
چند روزي بود كه وقت نمي كرديم هم و ببينيم.
يا اوننبود...يا من يه روان شناس اومده بود تيمارستان و تك تك
مريض هارو معاينه مي كرد
وضعيتشون رو برسي مي كرد يه زن چهل پنجاه ساله با موهاي
فندقي و لپاي آويزون كه خيلي وسوسم مي كرد
ب كَنمشون
همچنين از طرف يه برنامه اومده بودن و مي خواستن با بخش aكه
ما باشيم يه برنامه درست كنن چون ما آروم تر و
بهتر از بخش قرمز بوديم.
هنوزم نمي دونم دقيقا جريان چيه اما بلاخره مي فهمم.
بردنمسالن غذا خوري و غذا دقيقا همون چيزي بود كه نمي دونستم
چيه!
يه چيز داغون! يه توده ي قهوه اي رنگ كه كوفته مانند بود و لابه
لاش يه چيزايي مثل كرم ديده ميشد.ت
قيافم از ديدنش رفت توي هم دوست نداشتم بخورم واقعا چندش
بود.پ اما مبجور بودم.
گرسنم بود و قابليت خوردن ك رمم داشتم!
پشت ميز نشستم و يكم با چهره ي در هم به غذا نگاه كردم و چشمام
رو بستم و انگشتم رو فرو كردم داخلش و
دهنم رو جمع كردم و نوك زبونم رو زدم بهش و چشمام رو باز كردم.
چشمام گرد شد...كم مونده بود بيفته جلو پام
خوش مزه بود! تند و خوش مزه!
نيشم به گشايش گوشام گشاد شد و با ذوق مرگي به غذا نگاه كردم و
چشمام رو بستم و با دهن شيرجه رفتم تو
ظرف.
رسما مثل گاو داشتم مي خوردم!
صداي فيژ صندلي رو شنيدم ولي بي اهميت بازم مي خوردم و بينش
كمي صورتم رو مياوردم بالا تا براي نمردن نفس
بكشم.
دو لپي داشتم مي خوردم كه صداي آركا نزديك نيم متر از جا
پروندم.
-شادي چرا گاو بازي درمياري!
با بهت و دهن پر با لپاي آويزون نگاهش مي كردم.
كمي با چشماي گرد شده نگاهم كرد و سرش رو كج كرد و گفت:
-دارم نگرانت ميشم!
بغ كرده به زور هرچي تو دهنم بود و قورت دادم و لب برچيدم و با
پشت دست دهنم رو پاك كردم و به پشتي
صندلي تكيه دادم و سرم رو پايين انداختم همش بلده ضد حال بزنه!
سرش رو كمي خم كرد و گفت:
-لوس نشو
سرم رو بلند نكردم و بغ كرده به ظرفم خيره شدم كم كم داشتم
بغض مي كردم كه صداش رو شنيدم.
-چه گيري كرديما!
بعد چند لحظه گفت:
-ببين...
سرم رو بلند كردم و در كمال حيرت يهو با سر رفت تو ظرف! چشمام
اندازه توپتنيس شده بود!
جلل خالق!يا چهارده معصوم يا كل اديان ديني
مگه ميشه! مگه داريم؟
همون طور كه با سر تو ظرف بود تند تند غذا مي خورد در مقابل
چشماي مبهوتم سرش رو آورد بالا و با دهن پر و
صورت كثيف بهم زل زد و درحالي كه دو لپي مي خورد با چشماي
گرد شده با دهن پر نا مفهومگفت:
-خيليم ...بد ني!
و دوباره شيرجه رفت تو ظرف به خودم اومدم و با ذوق خنديدم و
گفتم:
-صبر كن منم بيام سگ خور
با نيش باز با سر شيرجه رفتم تو ظرف و بين خنده هامون تند تند
مي خورديم و سرم رو بلند كردم و با دهن پر
نگاهش كردم و اونم سر بلند كرد و با ديدن هم يكم به خم خيره
شديم كه يهو دوتامون تركيديم.
افتاديم زمين و هرهر مي خنديديم كلا سرتاپامون رو كثيف كرده
بوديم.
پرستارا اومدن سمتمون و بازوهامون رو گرفتن و بلندمون كردن و ما
همچنان مي خنديديم.
بردنمون سمت پله ها و هرچي مي گفتن ما بلند تر مي خنديديم.
بزار تيمارستانم صداي خنده ها رو بشنوه
مگه تيمارستان فقط جاي جيغ و عذابه!؟
بردنمون زير پله ها و در و باز كردن و از راه رو گذشتيم و پرستار آركا
رو هل داد تو حمام مردانه و بازوي منم گرفتن
و بردن راه روي بعدي و در و باز كردن و انداختنم داخل ديواره هاي
فلزي و يه دوش و يه صابون كوچيك!
پرستارا دم در ايستاده بودن شير آب رو باز كردم و زير آب سرد
ايستادم و شروع كردم به جيغ زدن و خنديدن.
صداي داد آركا رو از راه روي كنار شنيدم صداش توي فضاي حموم
منعكس ميشد.
-چرا مي خندي؟
جيغ زدم:
-آب يخ خيلي خوبه،امتحان كن
و باز جيغ زدم حتي لباسامم در نياورده بودم.
بعد چند لحظه صداي داد رو پشت سرش خنده هاي آركا رو از راه
روي كنار مي شنيدم.
دوتامون با خنده و جيغ جيغ دوش مي گرفتيم.
نمي دونم اينم جزو ديوونگي هامه يا نه...
ولي ديوونگيم رو دوست دارم حداقل مي خندم!
حداقل اون آدماي ترسناك رو كه بهشون خانواده مي گن رو
نميبينم!
من ديوونگي رو دوست دارم
دنياي ديوونه ها جالب تره
وقتي پرستارا ديدن نمي تونن آروممون كنن خودشون دست به كار
شدن يك پرستار مرد رفت سمت راه روي سمت
آركا و پرستار خال خالي و مو كوتاهي اومد سمت من و خودش
لباسام رو دراورد و آب داغ رو كه باز كرد آروم شدم و
ردي از لبخند روي لبام اومد.
آركا ام آروم شده بود حوله پيچ اومدم بيرون و پرستار با اخماي در
هم لباسام رو تنم كرد
با موهاي خيس خودم رو بغل زدم و تند تند از سرما خودم رو تكون
مي دادم
تو راه رو آركا رو ديدم نسبت به اوايل برنزه تر شده بود زياد توي
حياط مي رفت و معلوم بود پوستش سريع رنگ
مي گيره و موهاي خيسش رو پيشونيش ريخته بودن.
چشمكي زد و پرستار بردش سمت پله ها
لبخندي زدم و پرستار برخلاف مسير هميشگي من رو برد سمت اتاق
دكترا
با تعجب نگاهش مي كردم كه با همون اخماي در هم كه انگار باهام
پدر كشتگي داشت بردم سمت در اتاق اين روان
شناس جديده
رو به دختره گفتم:
-مي خواي؟
برگشت و با اخم و سوالي نگاهم كرد كه با نيش شل گفتم:
دندون رو هم سابيد و با حرص در رو باز كرد و بازوم رو محكم تر
گرفت و بردم داخل و علامت داد بشينم رو صندلي
دكتر با اون هيكل گوشتالوش بلند شد و لبخند محوي زد و پرستار
سري تكون داد و از اتاق رفت و منم كامل لم
دادم اتاقش گرم و نرم بود.
ديگه سردم نبود فقط موهاي تنم سيخ سيخي شده و پوستم مثل
پوست مرغ شده بود.
معمولا بعد حموم اين طوري مي شدم
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، _Strawberry_ ، ѕααяeη ، єη∂ℓєѕѕღ ، MLYKACOTTON
آگهی
#12
دكتر پشت ميزش نشست و به روپوش سفيدش و بعد چشماي ريز و
تيره اش زل زدم.
آروم چشم ريز كرد و گفت:
-شنيدم كه با بيمار اتاق ٩٩٠خيلي ديده مي شي يعني يه رابطه
جالبي داريد!درسته؟
اخم كردم و خيره نگاهش كردم بلند شد و اومد و روبه روم روي
صندلي نشست و گفت:
-من چند ماه ايران بودم كشورت رو دوست دارم و براي همين اسمت
رو به خاطر دارم ،شادي
كمي تو جاش جابه جا شد و شبيه ژله بود!
اين اواخر مامانم چاغ شده بود شبيه خانوم پاف توي باب اسفنجي
-شادي مي دونم كه مشكلت حاد نيست در حديه كه شايد تا چند ماه
ديگه مرخص بشي.
پس براي همين دارم باهات حرف مي زنم اين شادي اي كه داري به
همه نشون مي دي رو الان قايم كن و خودت باش
بايد يه چيز مهم درباره ي اون پسري كه يه مدته باهاش رابطه داري
بگم.
حرف اخرش باعث شد جدي بشم اخمام بيشتر از قبل توي هم رفت
چند بار پلك زدم كه ادامه داد:
-مي دونم كه اگر اسم هاي عجيب و غريب پزشكي بگم و از بيماريش
برات بگم چيز زيادي نمي فهمي.
دستت درد نكنه ديگه يهو بگو نفهمي! با حرص نگاهش كردم كه
ادامه داد
-آركا بيماري چند شخصيتي يا حالا...هرچيز ديگه اي رو...نداره حتي
نميشه بهش گفت ساديسم
اما اون بعد از دست دادن يكي از عزيزاش بيمار شده اول كه با سكوت
و خاموشي سر و كار داشته و الان...الان به
طرز باورنكردني داره خوب ميشه.
-اين كه خوبه!؟
سرش رو تكون داد و خود كارش رو تو دستاش جابه جا كرد و با
خودكار آبي رنگش بازي بازي مي كرد
-خوبه،اما مشكوكه ممكنه به وابستگي غير طبيعي رو آورده باشه
ممكنه از تو براي خوب شدن استفاده ابزاري كنه
ممكنه اون قدر براش مهم بشي كه كار هايي رو بكنه كه نبايد...
اين پسر كه توي پرونده اش اسمش به خاطر خالكوبيش آركا وارد
شده ممكنه اون كسي نباشه كه تو فكر مي كني
گيج نگاهش كردم كه سر تكون داد و كلافه گفت:
-شادي...ما از اين پسر هيچي نداريم فقط يه اسمه! مثل يك روح
اسمش هيچ جا ثبت نشده اثر انگشت نداره! فقط
توي بيمارستان پيداش كردن و اوردنش تيمارستان سابقتون
سه ساله كه اون جاست! و حرف نزده
كمي مكث كرد و دستاي مشت شده و سردم رو توي دستاش گرفت
و گرم نشدم برعكس بيشتر يخ كردم.
چند بار پلك زد و گفت:
-نمي خوام ديدت رو بهش عوض كنم اما آركا شايد يك پسر با چهره
ي خوب و اخلاق جالب باشه شايد گاهي بامزه
و گاهي جذاب باشه اما اوني نيست كه فكر مي كني.
لبم رو به دندون گرفتم و استرس زده از جا بلند شدم و گفتم:
-دروغ ميگي!چون با هم خوش حاليم دروغ ميگي
سر تكون داد و اومد روبه روم ايستاد و گفت:
-شادي تو ممكنه چند ماه مرخص بشي برگردي به خونت پيش
خانوادت نزار اينپسر بيشتر از اين بهت وابسته شه
اين پسر همونيه كه با مداد كوبيده تو دست يك نگهبان
با حرص جيغ زدم:
-براي دفاع از من بود شما خودتون رواني ايد
اومد سمتم و دستاي لرزونم رو دوباره گرفت
-بار قبل چي؟ پرونده تيمارستان سابقش رو دارم.
دوسال پيش يك پرستار و خفه كرده اما با دكترا با هزار بدبختي
پرستار رو برگردوندن.
به چشماي ناباور و گردم زل زد و گفت:
-دو ماه قبل از رفتن تو به تيمارستان شيشه هاي سالن رو با سر يكي
از نگهبانا خورد كرده.
دستام رو وحشت زده از دستش كشيدم و جيغ زدم و به در كوبيدم و
داد زدم:
-پرستار در و باز كن اين خل و چل رو بيايد بستري كنيد،ديوونس!
تا در باز مي شد صداي بلند دكتر پرده هاي گوشم رو ميلرزوند و
حرفاش بدنم رو يخ تر مي كرد.
-ازش دور باش شادي.پ حداقل تا موقعي كه بفهمم اشتباه كردم
ازش دور باش.
در باز شد و خودم رو پرت كردم بيرون و پرستار بازوم رو
گرفت و دكتر علامت داد ببرتم و تند تند به سمت پله ها رفتم جوري
كه پرستاره ميدوييد تا بهم برسه.
نه امكان نداره!دكتره ديوونس روان پريش احمق!
در اتاقم رو كه باز كرد خودم رو پرت كردم داخل اتاق و در مقابل
چشماي گرد شده ي پرستاره در رو تو صورتش
محكم بستم و خودم رو پرت كردم رو تخت.
دستي به چسبي كه روي گردنم بود كشيدم و موهام رو از جلوي
چشمام كنار زدم.
عصبي بودم، خيلي عصبي آركا ديوونس اما مثل منه به كسي آسيب
نمي زنه اگرم بزنه دليل داره
مثل كاري كه با ادي كرد
آركا خوبه
آركا خيلي خوبه همشون دروغ مي گن.
احمق مي گه خوب مي شي و برمي گردي پيش خانوادت كدوم
خانواده؟ يك بارم نيومدن ديدنم
كلا يك بار بردنم پيش روانشناس
اونم تو ايران بود اولين كاري كه كردن آوردنم توي تيمارستان اونا
هيچي نيستن.
جيغ زدم:
-اونا هيچي من نيستن.پ نمي خوام خوب شم.
به جيغام ادامه دادم و به رو تختي چنگ زدم و انداختمش روي زمين
و جيغ زدم:
-من ديوونم،من ديوونم من خوب نمي شم
با پام به تخت كوبيدم و داد زدم:
-ببينيد همه جارو مثل ديوونه ها به هم ميريزم
چون ديوونه ام
بلند خنديدم و بين خنده هام،دستام رو باز كردم و دور خودم
چرخيدم و بلند بلند مي خنديدم.
در اتاق باز شد و بين خنده هام موهام رو كشيدم و با جيغ خودم رو
انداختم رو زمين.
و شروع كردم به گريه كردن با هقهقه جيغ زدم:
-ديدين من ديوونه ام؟ من ديوونه ام خوبه؟
پرستارا مبهوت وارد اتاق شدن و نگاهم كردن.
اون قدر جيغ جيغ كردم و خودم رو به اين طرف و اون طرف كوبيدم
كه آخر بي هوشم كردن
سوزش آمپول رو كه روي قسمتي از گردنم حس كردم.
پاهام لرزيد و سرم گيج رفت و بازوهام رو گرفتن و انداختنم رو تخت
چشمام سياهي مي رفت و همشون رو تار مي
ديدم.
مي ديدم كه دارن دست و پاهام رو مي بندن
لبخند زدم ،خوبه اگه ديوونه باشم كاريم ندارن.
اين طوري خوبه...اين طوري بر نمي گردم
خوابيدم ! اما خواب نبود خود واقعيت بود
قرار بود بريم جشن تولد دختر دوست بابا
تازه از ايران اومده بوديم اين جا
خيلي زبانم خوب نبود حرف نمي زدم افسرده تر و گوشه گير تر شده
بودم حالم خوب نبود و مامان معتقد بود از
اولشم مريض بودم و دارم لوس بازي درميارم!
شراره مي گفت ببرنم دكتر اما هيچ وقت نخواست كه خودش دست
به كار بشه
هيچ وقت باهام حرف نزد اصلا مگه منم آدم بودم؟
يه هفته بود كه مامان و شراره درگير انتخاب لباس و آرايشگاه و ...منم
درگير شوق و ذوقشون شدم
دلم خواست از پيله تنهاييم خارج بشم.
وارد اجتماع بشم دوست پيدا كنم خواستم دوباره شادي باشم منم
لباس انتخاب كردم
شب مهموني موهام رو فر كردم و آرايش كردم
نه به شدت شراره و ماماني كه آرايشگاه رفته بودن
اما از اونا خوشگل تر شده بودم مامان و شراره از آرايشگاه برگشته و
داشتن با بابا راجب راه افتادنشون حرف مي
زدن مهموني بزرگي بود و دوست داشتم شركت كنم.
ماجراي من فرقي با سيندرلايي كه خوش حال براي مهموني آماده
شد و لباس به تنش به جرم سيندرلا بودن پاره
شد نداشت.
منم به جرم شادي بودم اون شب نرفتم مهموني
مامان با ديدنم چشم گرد كرد و مبهوت گفت مگه شادي ام مياد؟
شراره مات به لباس و ارايشم خيره شد و گفت تو چرا مياي؟ مي
خواي آبروريزي كني؟
بابا با گرفتگي نگاهم كرد و گفت: به نظرم نياي بهتره...بازم خودت مي
دوني!
من اون لحظه براي بار چندم مردم؟
سوم يا چهارم؟ شده بودم مثل اون فيلمه.
پسره رو مي خواستن اعدام كنن اين خيالشم نبود.
اما پير مردي كه كنارش بود مثل بيد مي لرزيد و وحشت كرده بود.
پسر خنديد!بين هياهوي جمعيتي كه منتظر اعدامشون بودن به پير
مرد گفت...بار اولته؟
منظورش اين بود بار اولته كه داري ميميري؟
كه مي ترسي؟ اونا اعدام شدن.
اما پسره نمرده بود چون احتمالا بار ها بار قبلا كشته بودنش...روحش
و ...قلبش و...
شادي ام اون شب دوباره كشتن.
شده بودم شبيه اون كليپ د پ هاي اينستاگرامي
از اونا كه دختره توي حمومه و كل صورتش از ريختن ريمل و خط
چشمش سياهه...
اونا رفتن مهموني و من اما توي حموم با همون لباس كاربني و بلندم
و موهايي كه فرشون كرده بودم زير دوش آب
نشسته بودم.
سرم رو روي زانوهام گذاشته بودم و خراب شدن ارايش و لباسم مهم
بود؟ خيس شدن موهام و سرما خوردنم مهم
بود؟ نبود...
هيچي ديگه مهم نبود بعد اون شب...شدم ايني كه هستم شدم يه
ديوونه كه ديوونش كردن...
پشت در ايستاده و اين پا و اون پا مي كردم.
ديگه قرار نبود مرخص شم دكتر تشخيص داد نياز به درمان بيشتر
دارم شايد يكم بيشتر از شيش ماه
در باز شد و بلاخره دختره اومد بيرون فوري دوييدم داخل و خودم رو
تخليه كردم!
آخي...دستشويي چه چيز خوبيه ها!
شلوارم رو كشيدم بالا و در رو باز كردم و اومدم بيرون.
رفتم سمت محوطه و روي نيم كت نشستم و تا صد شماردم پس چرا
نمياد؟
دوباره شروع كردم به شمردن.
-چهل و هفت،پنجاه و سه،سي و چهار...
داشتم ميشمردم كه حضور كسي رو كنارم حس كردم.
سر برگردوندم و آركا ابرو بالا انداخت و گفت:
-الان مثلا داري ميشمري؟
با نيش شل سر تكون دادم كه اخم كرده به موچ دوتا دستام زل زد و
گفت:
-چرا كبودن؟ دستت رو بستن؟ حمله بهت دست داده؟ با تو ام!
گيج نگاهش كردم و تند سر تكون دادم و گفتم:
-يكم شلوغ كاري كردم
ابروهاش در هم فرو رفت و به پشتي نيم كتش تكيه زد و گفت:
-فرار مي كنيم،نميزارم اذيتت كنن.
يهو برگشت سمتم و لبخندي زد و مهربون اما يه جورايي ترسناك
گفت:
-يعني...نمي تونن اذيتت كنن!
نيش چاكوندم و موهام رو به هم ريخت و يهو دراي خروجي
تيمارستان از هم باز شد و نگهبانا كنار رفتن و يه ماشين
شكل اتو اومد داخل و اتوبوسش يه جور جالبي بود.
درش باز شد و همون زني كه از برنامه تلوزيوني مد چند وقت پيش
اومده بود از ماشين پياده شد.
فيس جالبي داشت رنگي رنگي و خزايي كه دور گردنش بودن و
موهاي چتري و كوتاه آبي.
و لبايي كه از وقتي كه ديده بودمش هميشه رنگش قرمز بود
با نگهبانا و همراه دختر و پسرايي كه تو تيپ و شكل خودش بودن به
سمت ساختمون رفتن
آركا ابرو بالا انداخت و ريلكس گفت:
-اينا واس چي هي ميان اين جا؟
با ابرو هاي بالا رفته گفتم:
-تو واسه چي كوچه بازاري حرف مي زني؟
برگشت سمتم و شونه هاش رو بالا انداخت.
-تازه كجاش رو ديدي كم كم راه ميفتي
لپم رو باد كردم و خواستم موهاش رو بكشم كه نگهبانا سوت زدن اما
هنوز زود بود!
هممون رو بلند كردن و بردن سمت ساختمون يه عده از مريض هارو
مي بردن اتاقاشون و يه عده رو نگه مي داشتن
نگهبان اومد سمت آركا و بازوش رو گرفت تا ببرتش سمت اتاقش.
آركا برگشت سمت نگهبانه و گفت:
-اين رو مي بيني؟
هم زمان با اين حرفش به پاهاش اشاره كرد.
نگهبان كه يه مرد جا افتاده بود اخم كرد و گفت:
-خب؟
آركا لبخندي زد و سرش رو كج كرد و گفت:
-حالا كه ديدي پا دارم و خودم مي تونم راه برم پس چه طوره ديگه
بهم دست نزني؟
بلند زدم زير خنده و نگهبانه با حرص بازوي آركا رو ول كرد و داد زد
-راه بيفت
آركا برگشت و براي اين كه بشنوم گفت:
-بعدا بهم بگو واس چي نگهت داشتن
سري براش تكون دادم و توپيچ پله ها گم شد و پسرو دخترايي كه
نگه داشته بودن همه ظريف و لاغر بودن و
همشونم از گروه aيعني گروه بيماراي عادي
يعني آركا توي دسته ي گروه bبود براي همين هم طبقه ي من
نبود!؟ يعني آركا خطرناكه؟
حرفاي روانشناس توي سرم زنگ خورد و با حرص زدم تو گوش
خودم و جيغ زدم:
-غلط مي كني به حرفاش فكر كني
همه با بهت برگشته و نگاهم مي كردن نيشم و چاكوندم و گفتم:
-چيزه...با وجدانم بودم.
از پله ها مدير تيمارستان و دو تا از دكترا به همراه سر نگهبان و اون
خانوم تلويزيونيه پايين اومدن.
مدير كه يك مرد لاغر و بي رنگ و رو و شير برنج بود با اخماي در هم
سرد و خشك گفت:
-اينا بي خطرن به نظر من الكي داريد وقتتون و هدر مي ديد.
زن بدون توجه به مدير اومد سمتمون و بينمون راه مي رفت ما مثل
خل ها بهش نگاه مي كرديم.
يكي از خل و چل هايي كه از تيمارستان قديمم اومده بود گفت:
-موهات رنگ آسمونه...
اومد دست بزنه به موهاي زنه كه زنه زود عقب رفت و بهمون نگاه
كرد و لبخندي زد و گفت:
-سلام
گيج نگاهش مي كردم كه دستاي سفيد و لاغرش رو به همگره زد و
حدودا سي ساله بود.
-من از طرف يك برنامه تلويزيوني اومدم اين جا
طراحاي ما براي دختر و پسرا لباساي خاص و بامزه درست مي كنن
يعني پسرا لباساي دخترانه و دختر ها لباساي
پسرانه مي پوشن
و روي سن راه مي رن اين برنامه براي حمايت از هم گرايش ها به
جنس مقابل و هم جنس هستش
و شما رو براي اين كار انتخاب كرديم امشب برنامه داريم و اميد واريم
امشب اروم باشيد و شلوغ كاري نكنيد تا
تصويرتون رو توي تلوزيون ببينيد.
كمي خيره به چشماي ريز شدمون نگاه كرد و گفت:
-متوجه حرفام شديد؟
هممون مثل گاو فقط نگاهش مي كرديم كه دوباره يكي از خل و چل
ها خيره به موهاي زنه گفت:
-اَه موهاش رنگ آسمونه!
تنها سكوت سالن و صداي ويز ويز مگس كنار گوشم مي شكست و
زنه چند بار پلكش پريد و عصبي خنديد و گفت:
-خب،چه قدر شوق و ذوق!
مدير اخم كرده نيشخند زد و از پله ها بالا رفت
زنه دست زد و به دختر مو بلند كنارش اشاره كرد و گفت:
-ونوس بهتون كمك مي كنه
تا عصر در مقابل نگاه گاوانه و گيج ما توي محوطه باغ چادر بزرگي
زدن و ماشين هاي بزرگ صندلي و يه چيزاي
بزرگ و آهني مياوردن.
دختر تپلي و قد كوتاهي كه اسمش ونوس بود مدام بهمون مي گفت
بايد بعد از كنار رفتن پرده ها مي رفتيم رو سن
و مثل مدل ها راه مي رفتيم.
ونوس يكي از پسر ديوونه ها رو بلند كرد و گفت:
-خب حالا مثل من مستقيم راه برو و يك نيم چرخ بزن و برگرد.
ونوس خودش راه رفت و انجام داد
پسر سرش رو خاروند و جايي كه ونوس گفته بود ايستاد و دستاش رو
به كمرش زد شروع كرد به راه رفتن
خيلي خوب و با ژست راه مي رفت،تعجب كردم.
ونوس با ذوق گفت:
-آفرين!همينه
و از اون جايي كه چشماي ونوس جان شور بود تا اين و گفت پاهاي
پسره به هم گره خورد و يه شيرجه خركي زد و
تلپ افتاد زمين.
هممون دوباره مثل گاو نگاهش كرديم و ونوس كلافه برگه هاي لول
شده ي توي دستش رو كوبيد به سرش و گفت:
-خدايا منم الان ديوونه ميشم
باز مثل گاو نگاهش كرديم پسره از روي زمين بلند شد و با ذوق
گفت:
-خوبه؟
ونوس با حرص چشم بست و گفت:
-نفر بعدي...
پسره لب برچيد و رفت گوشه ايستاد
دلم براش سوخت و رفتم كنارش و بازوش رو ناز كردم و گفتم:
-عيب نداره
بدون توجه بهم روش رو برگردوند و رفت!
با بهت و حرص گفتم:
-خوبي به حيوانات نيومده والا!
خلاصه كلا تا شب درگير بوديم همش ونوس بهمون ياد مي داد البته
مگه ياد مي گرفتيم!
كار درست كردن چادر يا همون درست كردن استيج يا هرچيزي كه
بود تموم شد
توي سالن ميز و آينه و وسايل ارايشي گذاشته بودن و نگهبان ها ام
حواسشون بهمون بود
يكي از پسرا بردم پشت ميز و نشوندم رو صندلي و شروع كرد به
آرايش كردن مثل خل ها بهش نگاه مي كردم.
داشت مداد انتخاب مي كرد كه گفتم:
-جلل خالق،اخر زمانه ديگه...حالا بايد بشينيم پسر آرايشمون كنه
چون به فارسي گفتم نفهميد
چه قدر ماست بود...چشم هاي آبي و موهاي زرد و ابروها و مژه هاي
همون رنگ!
هرچي آركا سياه بود اين زرد و سفيد بود
كار گريمم بلاخره بعد نيم ساعت تموم شد و وقتي بلند شدم با ديدن
خودم هنگ كردم.
صورتم رو واقعا تغير داده بودن ارايش چشمام و رژ لبم...همه چيز
عالي بود بعد اين همه ماه شبيه مرده ها بودن و
خل و چل ها اين اولين بار بود كه شبيه دخترا بودم!
چند بار مبهوت پلك زدم و پسره پيراهني رو داد به دستم و كمي
خيره نگاهم كرد و بعد چند لحظه چشمش رو ازم
جدا كرد و گفت:
-برو بگو ونوس تنت كنه
سر تكون دادم و برگشتم و ونوس با ديدنم دست از شونه كشيدن
موهاي وز و فرفري دختر زير دستش گرفت و انگار
مي خواستن اون رو شكل پسرا كنن اخه بعضي از دخترا رو شبيه
پسرا ميكردن
خاك بر سرم كنن زبونم رو گاز گرفتم و وتوس چرخي دورم زد و
گفت:
-چه ناز شدي تو!
دستم رو گرفت و كشيد سمت اتاقي يكي از بيمارايي كه حالا براي
تعويض لباس بود.
لباسام رو در اورد و منم انگار نه انگار بدون خجالت هم چنان مثل گاو
نگاهش مي كردم.
پيراهن و كه تنم كردم رسما ذوق مرگ شدم.
شبيه پرنسس ها شده بودم.
لب گزيدم و ونوس فوري چونم رو كشيد و لبم رو ازاد كرد و با حرص
گفت:
-نكن رژت پاك ميش،.بيا بريم پرنسس
لبخند غمگيني زدم.
پرنسس تيمارستاني!
بي شك قصه ي جالبي رو رغم مي زدم اگر نويسنده اي داستانم رو
مي نوشت.
همه اماده شده بودن با ديدن بعضي از پسرا كه لباساي دخترونه
داشتن از خنده منفجر شدم.
تن يكي از پسرا شلوار و تي شرت صورتي كرده بودن و براش رژ لب
زده بودن
تا شب همه در گير بودن و بلاخره دكترا و روان شناسا و پرستارا و
خود اوامل فيلم برداري و مجري و ...همه اومدن و
نور افشاني كردن و ما پشت پرده بوديم و كلا فضاي جالبي بود.
ونوس نگران بود ديوونه ها رو استيج خراب كاري كنن.
اما خب ما اوضاعمون خيلي بد نبود يا بيشترمون افسرده بودن يا
حالت فراموشي داشتيم
يا مثل من...
برنامه تلوزيوني به طور زنده حالت پخش گرفت و ميدونستم الان رو
شبكه هاي تلوزيونيم.
صداي مجري رو از پشت پرده ميشنيدم.
ونوس داشت مي رفت سمت يكي از دخترا كه لباس مردونه تنش
كرده بودن اما با ديدن من استپ كرد و با حرص
گفت:
-شادي كو رژ لبت!
گيج و با چشمايي گرد نگاهش كردم و مثل بچه هاي خطا كار گفتم:
-چيزه...خوردمش
حرص زده به سمتم اومد و دستم رو گرفت و من رو كشيد تو اتاق
گريم و رژ لب رو از روي ميز برداشت اومد سمتم
آروم و اخم كرده رژ لب رو، رو لبام كشيد و من تمام مدت به لپاش
خيره بودم،نرم و گوشالود!
چي ميشه الان گازش بگيرم!؟
دهنم رو يهو باز كردم گازش بگيرم كه جيغي زد و گفت:
-رژ لب خورد به گونت اَه
با حرص رفت و در كشو هارو باز كرد اما دستمال پيدا نكرد
دستم رو گرفت و رو تخت نشوند و عصبي گفت:
-صبر كن تا گريمور رو صدا كنم بياد.
از اتاق رفت بيرون و پشت به در كلافه سرم رو پايين انداختم و با
دستام پيشونيم رو گرفتم.
صداي قژ باز شدن در رو شنيدم و بلند شدم و برگشتم كه با ديدن
آركا تو چند سانتيم نفسم از وحشت رفت
نگاه خيره اش رو بهم دوخته بود و چند بار پلك زد و گيج سرش رو
بالا و پايين كرد و از چشمام تا پاهام رو ارزيابي
مي كرد.
گيج گفتم:
-آركا!
انگشتش رو جلوي لباش گرفت و گفت:
-هيس!
دوباره نگاهش رو بهم دوخت و سوتي زد و گفت:
-از لولو به هلو؟
با حرص زدم به بازوش و خنديد و بهم نزديك شد و سرش رو كج
كرد و خيره نگاهم كرد.
عجيب بود،نگاهش! انگار نمي تونست چشم ازم بگيره نه براي
خوشگلي و اين حرفا...نه!
انگار خشكش زده بود
-آركا!
نمي فهميد دستم رو، رو سينش گذاشتم كه يهو موچ دستم رو گرفت
با چشمايي كه حالا به سرخي مي زد اروم از لابه لاي دندوناش گفت:
-واسه چي اينا رو پوشيدي؟ دوست داري نگاهت كنن؟
گيج چند بار پلك زدم كه يهو در باز شد و آركا فوري ازم فاصله
گرفت و ونوس و گريمور با بهت به آركا نگاه مي
كردن
با چشماي وزقي نگاهشون كردم و گفتم:
-چ...چيزه..
آركا يهو با حرص گفت:
-چرا اين لباسا رو تنش ك...
نزاشتم ادامه جملش رو بگه و اگر ميفهميدن از اتاقش فرار كرده
براش بد ميشد.
براي همين سريع و تند روبه ونوس و گريمور خشك شده گفتم:
-يكي از ديوونه هاست تمام اين مدت پشت تخت خوابش برده بوده
نديدنش،گريمم نشده لباسم نداره الان اجرا
شروع ميشه!
ونوس جيغي زد و كوبيد به لپش و گفت:
-هوگو حالا چي كار كنيم!
پسره كه اسمش هوگو بود دوييد سمت وسايل آرايشي و گفت:
-الان حلش مي كنم
آركا خواست چيزي بگه كه پسره فوري نشوندش رو صندلي و ك ر م
و رژگونه برداشت
به آركا علامت دادم بلند نشه و اداي التماس كردن دراوردم تند تند
نفس مي كشيد و مطمئن بودم موقعيت پيدا كنه
خونم رو مي ريزه!
ونوس گونم رو با دستمال و كرم پودر درست كرد و من و از اتاق برد
بيرون تا آركا رو درست كنن
ما رفتيم پشت پرده و پرده كنار رفت و اولين نفر يكي از دختراي پسر
نما بود
يكم تق و لق بود اجراش اما با موفقيت رفت و برگشت و همه ازش
عكس مي گرفتن
تو اون شلوغي و سر و صدا و حضور نگهبانا بينمون در اتاق باز شد و با
ديدن صحنه روبه روم خشك شده چند بار
پلك زدم
يا حضرت فيل!
باديدنش كلا نتونستم خودم رو كنترل كنم.
نشسته بودم رو پله و بلند بلند مي خنديدم جوري كه ضعف كرده
بودم و مثل غش كرده ها افتاده بودم رو پله ها مي
خنديدم.
هنوز متوجه من نشده بود
آركا با اين قيافه تو هم و جديش! يك شلوارك ال زير زانو سفيد با
چكمه هاي صورتي
يه تي شرت يقه شل و دخترونه سفيد با بنداي صورتي كه يك
شونش با اون عضله هاي گنده زده بود بيرون!
از همه جالب تر رژ لب صورتي! و گونه هاي صورتي شده و خط
چشم!
موهاشم كه كج كرده بودن
قيافش از حرص رو كبودي بود و قرمز شده بو.
رگاي گردنشم متورم شده بودن
من هم چنان بلند بلند مي خنديدم
براي اين كه با ديدن خندم نكشتم بلند شدم و دستم رو جلوي
دهنمگرفتم تا نخندم آروم لبم رو گاز گرفتم و رفتم
سمتش با ديدنم انگار قاتل باباش رو ديده
با صدايي كه از زور كنترل خنده مي لرزيد گفتم:
-چه خوشگل ش...شدي!
لبش رو گاز گرفت و چشم بست و مشتش رو به ديوار آروم كوبيد و
آروم و تحديد وار نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
-شادي به قرآن بخندي مي كشمت!
كاش اين رو نمي گفت چون اصلا جذبه به اون رژ لب صورتي و مژه
هاي ريمل خورده نميومد
تا اين رو گفت دلم رو گرفتم و تقريبا از خنده ولو شدم.
چشم گرد كرده و عصبي نگاهم مي كرد،بين خنده يهو بازوم رو
گرفت و كوبوندم به ديوار و با حرص نگاهم كرد و
نفس نفس زنون گفت:
-زهر مار
تا اين رو گفت باز زدم زير خنده.
يهو صداي چيك عكس رو شنيدم و برگشتم و يكي از عكاسا بود با
ذوق گفت:
-واي چه سوژه توپي
تا اين رو گفت دويي
آركا برگشت سمتم و سرش رو چپ و راست گرد و چشم بسته گفت:
-واي شادي...واي،چه جوري بكشمت... دردت نياد؟
با چشماي گرد شده نگاهش مي كردم كه يهو ونوس در سالن و باز
كرد و با ديدن ما با حرص گفت:
-شادي نوبت توعه زود بيا
آركا حرصي دستم رو كمي فشار داد كه آخ ارومي گفتم و بعد دستم
رو ول كرد.
فوري دوييدم سمت ونوس و دستم رو گرفت و برد سمت محوطه.
از پشت چادر رفتيم داخل و از پله ها رفتم بالا و قبل اين كه فرصت
كنم به خودم بيام پرده رفت كنار و ونوس از
گوشه هولم داد و با سر پرت شدم داخل!
مثل خل و چل ها به فلاش هاي دوربين زل زدم و سرم رو بلند كردم
و آب دهنم و قورت دادم.
بدون توجه به نگاه هاشون شروع كردم به راه رفتن
سعي مي كردم مثل ادميزاد راه برم.
صداي چيك چيك عكس گرفتنشون و نور سفيد و رنگي فلاش
دوربينا چشمام رو ميزد
بين جمعيت يك لحظه فقط يك لحظه نگاهم رو گردوندم و اي كاش
اين كارو نمي كردم.
چشماي تيره ي مامان دل جمعيت رو انگار شكافت و برق چشماش
چشمام رو كور كرد
نفسم يكي در ميون شد و صداي ضربان قلبم و مي شنيدم
انگار همه چيز صحنه آهسته شده بود
اومده بود ببينتم؟ ببينه كه مثل عروسك درستم كردن و وادارم مي
كنن روي سن رژه برم و مسخره بشم اومده بود
خورد شدنم رو ببينه؟
تنها بود و نگاهش هيچ تفاوتي نكرده بود.
همون قدر بي تفاوت و همون قدر بي احساس
مادر ها اين طوري نگاه مي كردن؟
نفهميدم چي شد
پام پيچ خورد پاشنه هاي كفشم گير كرد به پشت پشت پام و خوردم
زمين.
جلوي تموم دوربين ها و عكاس ها و مردمي كه بلند بلند مي
خنديدن...انتهاي لباسم تا رون چپم پاره شده بود و هم
چنان نگاه اشك آلودم به ماماني بود كه بلند شده و پشت كرده و به
سمت دراي خروجي مي رفت
صداي خنده ها توي سرم سنفوني داشت...يه سنفوني مرگ بار
قطرات اشكم يكي از پشت ديگري مي ريختن رو گونه هام.
رو به مامان جيغ زدم:
-خوش حال شدي؟ اومدي ببيني باهام چي كار كردي؟
پشت به من خشكش زد و هم چنان صداي خنده ها و هياهو و ...روي
مغزم خش مي انداخت
صداي يك دختر و يه جايي پشت سرم شنيدم:
-ديوونه هارو چه به اجرا و مدلينگ!؟
صداي قهقه اشون دلم رو لرزوند و توهمون حالت افتاده كه زانوهاي
زخم شده و كف دستاي به سوزش افتادم رو
دردناك تر مي كرد جيغ زدم:
-نرو،وايسا ببين باهام چي كار كردي ببين!.
بقيه حرفام رو نمي فهميدن فقط اوني مي فهميد كه پشت به من
ايستاده و دستاش مشت شده بود
لاغر شده بود! هنوزم زيبا بود و شيك هنوزم ارايش داشت و رنگ
موهاش عوض شده بود
من كجا بودم؟ تيمارستان؟ غذايي كه مي خوردم چي بود؟ لباسي كه
مي پوشيدم چي بود؟
جيغ زدم و با كف دستاي زخمم به كف سن كوبيدم و جيغ زدم:
-نرو،برگرد ببين؛ ببين تو مادر من نيستي تو هيچ چيز من نيستي
تورو لابه لاي ديواراي همين تيمارستان چال كردم
بعد چند لحظه با سرعت به سمت در دوييد و وقتي از ديدم محو شد
با گريه جيغ زدم:
-نرو...برگرد ببين به چشمام نگاه كن و ببين كه از چشمام افتادي
ببين برام مردي
ديگه نمي خنديدن.حالا همه گوشي به دست فيلممي گرفتن و
نيشخند مي زدن
با حرص بلند شدم و به خاطر شكست پاشنه هاي يك لنگ كفشم
نميتونستم راه برم.
دو تا كفشام رو با حرص در اوردم و از روي سن پريدم پايين و يقه ي
پسري كه داشت فيلم مي گرفت رو گرفتم و
جيغ زدم و به فرانسوي گفتم:
-چرا فيلممي گيري؟
با همون نيشخند فيلم مي گرفت با دست كوبيدم تو صورتش كه خم
شد و جوري هولم داد كه خوردم به پله ها و
افتادم و همچنان فيلممي گرفتن
نگهبانا اومدن سمتم اما با شليك شدن يه چيزي مثل گلوله تو سالن
و افتادنش روي پسري كه هولم داده بود همهمه
شد و نگهبانا دوييدن برن جلو.
آركا پسره رو مي زد و من هق مي زدم و تو خودم جمع شده بودم
يكي از نگهبانا بازوش رو گرفت و برش گردوند
شلوار خودش پاش بود اما لباس تنش نبود.
صورت و موهاش خيس بود و مثل قبل شده بود.
با ارنج كوبيد تو صورت نگهبانه و نعره زد و خم شد و صندلي رو
برداشت و بلند كرد و كوبيد تو شكم نگهبان كچلي
كه پشت سرش اومده بود تا بزنتش
صداي جيغ جيغ دخترا تو سرم اكو مي شد و نگهبانا نمي تونستن
جلوش رو بگير وحشي شده بود.
تند تند به سمت دختر و پسراي ترسيده و چسبيده به ديوار رفت و
يقه ي يكي از پسرا رو كه داشت هم چنان فيلم
مي گرفت رو گرفت و سرش رو كج كرد و با چشماي گرد شده گوشي
رو از لابه لاي دستاي پسره دراورد
دستاش رو جلوي پسره گرفت و گوشي رو يهو فرو كرد تو دهن پسره
پسره سرفه كنان و با دهن باز سعي مي كرد گوشي رو دربياره كه
آركا با كف دست كوبيد به انتهاي گوشي كه گوشي
تا نيمه فرو رفت توي دهن پسره و پسره با سرفه و خرخر كنان افتاد
زمين.
دخترا جيغ زدن و يكي از نگهبانا زخمي بلند شد و از پشت شونه
هاي آركا رو گرفت آركا ام از پشت با سرش محكم
كوبيد تو دهننگهبانه و برگشت و دست نگهبانه رو گرفت و جوري
پرتش كرد كه افتاد روي صندلي ها و دو نگهبان
باقي مونده
دليل اين كه نگهبانا متوجه اين شلوغي نشده بودن خارج بودن چادر
استيج از تيمارستان بود و نگهبان زيادي اين
جا نبود
آركا برگشت سمت يكي از دخترايي گوشي دستش بود ترسناك به
دختره نگاه كرد و دختره با ترس به آركا نگاه كرد
و يه جيغ بلند كشيد و بعد ساكت به اركا نگاه كرد
اركا ام سرش رو كج كرد و يهو بازوي دختره رو گرفت و دهنش رو تو
دو سانتي صورت دختره نگه داشت و يه جوري
نعره زد كه من پاهام لرزيد!
دختره چشماش سفيد شد و غش كرد و اركا ولش كرد و همه با ترس
گوشياشون رو انداختن زمين و اركا با نفس
نفس و چهره اي كه تا به حال ازش نديده بودم تحديد آميز
بهشوننگاه كرد و اومد سمتم
يهو بازوم رو با خشونت گرفت دستام مي لرزيد.
شبيه گوريل انگوري شده بود!
من و برد سمت خروجي چادر و وقتي اومدسم بيرون من و گذاشت
زمين و خم شد و تند تند با سر اين طرف و اون
طرف بدنم رو نگاه مي كرد مي خواست ببينه آسيب ديدم يا نه!
لبخند محوي زدم كه صداي آژير شنيديم و چراغ قوه ها و پارس سگ
ها
ها بعد چند لحظه دورمون پر شد از نگهبان
اركا جلوم ايستاد و نگاه وحشيش رو به نگهبانا دوخت
يكي از نگهبانا با شوكر اومد سمتش كه موچ دست نگهبان رو گرفت و
با شوكر كوبيد تو سر نگهبانه و لگدش زد و
انداختش زمين
خوش حال از پيروزي آركا ذوق زده جيغ زدم:
-كل زورتون همين بود؟
منظورم به نگهبانا بود همون لحظه نگهبانا چند نفري با اسلحه هاي
سفيدي كه مي دونستم تيراش بيهوشي داره به
سمتمون اومدن وچشمام گرد شد و وحشت زده لبم و گاز گرفتم
آركا نيم رخش رو برگردوند سمتم و سرش و كج كرد و گفت:
-اين رو نمي گفتي ميمردي؟
يكي از نگهبانا اومد جلو كه اركا اسلحه اش رو گرفت و كوبيدش به
ديوار و داد زد:
-ماله منه،فقط ماله منه
باز داد زد و رفت سمت نگهبان بعدي كه به سمتش شليك كردن و
يه سوزن فرو رفت توي سينش و سوزن رو كند و
نگهبانه دوباره شليك كرد و سوزن توي گردنش فرو رفت و آركا گردن
نگهبان ترسيده رو گرفت و پرتش كرد روي
زمين و رفت سمت نگهبان بعدي و يهو همشون شروع كردن به
شليك كردن جيغ زدم و با گريه چشمام و گرفتم و
تير هاي سوزني تو كل نقلط بدنش پراكنده فرو رفته بودن
با گريه نگاهش كردم و دستاش رو آورد سمتم و يك قدم به سمتش
برداشتم كه چشماش نيمه بسته شد و با زانو
افتاد زمين و نگهبانا دورش جمع شدن و با گريه سر خوردم زمين
نگهباناي كتك خورده از توي چادر اومدن بيرون و يكي شون با
حرص خون دماغش رو پاك كرد و اومد سمت آركا و
پاهاش رو بلند كرد و كوبيد به شونه ي آركاي بيهوش
جيغ زدم و بلند شدم دوييدم سمتش كه يكي از نگهبانا محكم از
پشت گرفتم
دست و پا مي زدم و به دستاش چنگ مينداختم.
-ولش كنيد، ولش كن نزنش
اما مرد با حرص فحشاي ركيك مي داد و به آركايي كه بيهوش روبه
شونه افتاده بود لگد مي زد.
با گريه جيغ زدم:
-تو بيداريش زورت بهش نرسيد عوضي.ترسو حالا كه بي هوشه مي
زنيشج
هم چنان آركا رو لگد مي زد و من هق مي زدم و زانو هام شل شد و
دست نگهبانه دور كمرم شل شد و افتادم زمين
و چشمام تار شد و نگه تارم رو به آركايي كه بيهوش زير دست اون
نگهبان كتك مي خورد دوخته بودم و تو همون
حالت از حال رفتم و بي هوش شدم
***
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، ѕααяeη ، єη∂ℓєѕѕღ ، MLYKACOTTON ، _Strawberry_
#13
منتظر بعدی هستم
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_
#14
چشمام رو گنگ به اطرافم دوختم.
دستام بسته بود و يكي كنارم نشسته بود.
گلوم خشك شده و سرم بالاي سرم تموم شده بود
كسي كه كنارم نشسته بود بلند شد و سوزن رو از دستم درآورد و
صورتم توي هم جمع شد
نگاه گردندنم رو كمي چشمام رو باز و بست كردم تا ديدم واضح شد.
روان شناس تيمارستان بود همون زن موفندقي و چاغ
با اخم نگاهم مي كردبا صداي خراشيده گفتم:
-آركا...
بهم خيره نگاه كرد و بعد به برگه هاي دستش
سرش و بلند كرد و نگاهم كرد و گفت:
-نه ماهه بستري هستي بيماريت رو ارزيابي كردم مشكلت برطرف
شده تا اخر هفته مرخص ميشي.
گنگ چشم گرد كردم و دستام رو خواستم بالا بيارم كه به خاطر
بسته بودنشون نتونستم
با اخم و حرص گفتم:
-اولا كه من مريضم ،دوما آركا كجاست؟
كنارم رو صندلي نشست و خم شد سمتم و گفت:
-توي اتاق درمانه تو ام توي اتاقتي قرار نيست ديگه هم ديگر رو
ببينيد اون حق هوا خوري يا هرچيز ديگه اي رو
نداره تا زماني كه بفهميم قابليت حضور كنار باقي بيمار هارو داره يه
جورايي زندانيه
چشمام گرد شد و گفت:
-تا هفته ي ديگه مرخص ميشي حق نداري ببينيش به هيچ عنوان
جيغ خفه اي كشيدم و تقلا كنان دست و پا زدم كه پشت كرد و رفت
سمت در
-من هيچ جا نميرم،آركا رو ول نمي كنم با تو ام
در اتاق كه بسته شد حرص زده جيغ خفه اي كشيدم.
نفس نفس ميزدم و از عصبانيت گريم گرفته بود.
جيغ زدم:
-حداقل دستام رو باز كنيد!
بغض كردم و سيبك گلوم بالا و پايين ميشد.
نمي خواستم برم آركا...آركا چي؟
بدون آركا مي شد؟ من با آركا درمان شدم.
اون با من حرف زدن و ياد گرفت فرانسوي رو از با من بودن ياد گرفت
بيرون رفتن و دوييدن توي محوطه رو كنار من
انجام مي داد.
اونم با من خوب بود ما بدون هم مي تونستيم؟
نمي تونستيم...نمي تونستيم!
****
دو روزه،دوروزه كه مرخص نشده و هنزز بخش درمانيه و نگرانشم حق
رفتن پيشش رو ندارم.
تو محوطه ام حتي نديدمش
نگرانشم و دلم براش تنگ شده بغض مي كنم و چشمام خيس ميشه
بايد يه جوري ببينمش نمي تونم بايد بدونم چشه
چرا هنوز بستريه؟
به اطراف زل زدم و دكترا با لباس هاي سفيدشون اين طرف و اون
طرف مي رفتن و روانيا ام كه مثل هميشه درگير!
لب جوييدم و فكر مي كردم و فكر مي كردم...
اما چيزي به ذهنم نمي رسيد.
روانيا داشتن توپ بازي مي كردن و يكيشون قيافه جالبي داشت
شبيه سندروم داني ها بود
هر چند روز تشنج مي كرد و مي افتاد زمين و...
چشمام گرد شد و نيشم به موازات گوشم شل شد
با فكري كه به سرم زده بود نه تنها مي تونستم بيشتر از چند دقيقه
آركا رو ببينم...بلكه شبم پيشش باشم!
با همون نيش شل رفتم سمت خاكي كنار ساختمون
اداي افتادن و دراوردم و خودم رو پرت كردم لابه لاي خاكا بين خاك
ها دست و پا مي زدم و جيغ جيغ مي كردم كل
بدن و موهام خاكي شده بود
نگهبان سوتي زد و پرستارا دوييدن سمتم و بازوهام رو گرفتن و بلندم
كردن با اخم و غر غر يكيشون بردم سمت
ساختمون و راه رو،رو براي رفتن به حموم طي كرد
لباسام رو در اورد و انداختم تو حموم سريع شروع كردم به شستن
خودم.
بعد اين كه تميز شدم پرستار چند ضربه به در زد تا چكم كنه كه
فوري صابون رو برداشتم و تيكه اش كردم و
گذاشتمش توي دهنم و زير زبونمنگهش داشتم
در و باز كرد و نگاهم كرد و گفت:
-تميزي،بيا بيرون
بدون حرف زدن و بدون قورت دادن آب دهنم اومدم بيرون و حوله رو
دورم پيچيد و شروع كردم به پوشيدن لباسام
و بازوم رو گرفت و از حموم بردم بيرون.
چون وقت ناهار بود بردم سالن غذا خوري و خودش رفت.
ظرف غذامو رو گرفتم و پشت ميز نشستم.
دستم رو جلوي دهنم گرفتم و صابون رو تف كردم كف دستم و چهره
ام رفت توي هم و سعي كردم آب دهنم رو
قورت ندم.
به اطراف نگاه كردم و آب رو توي ليوان پلاستيكي ريختم و با سر
پايين تيكه اي از صابون رو برداشتم و توي ليوان
انداختم آب ليوان كم بود و قاشقم رو تو ليوان بردم و شروع كردم به
خورد كردن صابون و هم زدنش
حواسم به نگهبانا ام بود وقتي ليوان پر كف شد فوري ليوان رو بردم
سمت دهنم و آب كف و خوردم و تو دهنم
نگهش داشتم.
يهو از پشت ميز بلند شدم و حالا چه جوري اداي تشنج دربيارم؟
ياد يه آهنگ قر دار افتادم.
توي ذهنم ريتمش رو به ياد اوردم.
دير اومدي خيلي ديره جاي ديگه دل اسيره حرفاي قشنگت اصلا تو
گوش دل نميره...
تو همون حالت بدنم رو رتميكك شروع كردم به لرزوندن و افتادم
زمين و با چشماي بسته ميلرزيدم و پرستارا
دوييدن سمتم و دهنم رو باز كردم و كفاي سفيد توي دهنم رو بالا
اوردم.
پرستارا جيغ زدن:
-تشنج كرده،زود برانكارد بياريدش ببرينش اتاق درمان
هم چنان مي لرزيدم و يكيشون لاي چشمام رو تا نيمه باز كرد و
فوري تا جاي كه مي تونستم به بالا نگاه كردم تا
مردمك چشمام رو نبيينن
روي برانكارد گذاشتنم و همچنان كف هاي تو دهنم رو بالا مياوردم.
نمي دونم چه قدر گذشته بود صداي باز شدن در رو شنيدم و روي
تخت فرود اومدم.
دكتر اومد بالاي سرم و حضورش رو حس مي كردم.
دستم سوخت و فكر كنم سرمي چيزي زد.
لاي چشمام رو باز كرد و نور چراغ قوه رو تو چشمام دوخت و صداي
زخيم دكتر رو مي شنيدم:
-تشنج نيست،ولي فكر كنم مصموم شده فشارش رو بگيريد و ببرينش
شست و شوي معده
با حرص دستام مشت شد چه كار سختي!
ديگه نگم چه بلاهايي كه سرم نياوردن با بدبختي خورده و نخوردم رو
كشيدن بيرون و حالم اگر خوب بودم...خود به
خود بد شد!
كلا داغونم كردن اداي غش كردن دراوردم و دوباره گذاشتن روي
تخت و سُرم زدن و يكي از دستام رو به تخت
بستن و صداي بسته شدن در اتاق رو شنيدم.
تا اونا بفهمن هيچيم نبوده و ازمايشم هيچي نشون نده فردا شده و
منم آركا رو ديدم.
تا در بسته شد چشم باز كردم و فوري بلند شدم و نگاه جست و جو
گرم رو دور تا دور اتاق گردوندم و هوا گرفته و
باروني بود و صداي بارون از پشت پنجره ام ميومد
-بازيگر كوچولو
سر برگردوندم و با لبخند به آركا نگاه كردم و لبخندم خشك شد
عرق كرده بود و روي تخت كنار پنجره بود و انگار تب داشت.
كتف و بازوش رو باند پيچي كرده بودن و اون قدر صورتش از عرق
خيس بود كه انگار رفته بود حموم چون موهاش
كاملا خيس بود اون بي حال و داغون بود كه ناخداگاه بغض كردم.
تختم رو يكم كشيدم سمت اون
روي تخت نشستم و دست ازادم رو بردم سمت دستش و گفتم:
-خ...خوبي؟
خيره نگاهم كرد و گفت:
-روان شناسه ميگه مي خواي بري
بغض كردم و صداي بارون سكوت اتاق و مي شكست
سرش رو كمي تكون داد و به پنجره زل زد و گفت:
-ميري؟
آروم لب برچيدم و گفتم:
-نميزارن ببينمت،با بدبختي اومدم پيشت سه چهار روز ديگه ام
مرخص مي شم نمي تونم به زور بگم نگهم دارن
بغضم تركيد و دستش رو فشردم و گفتم:
-آركا...من نمي خوام برم تو نمي دوني اون بيرون چه قدر اذيتم مي
كنن.
سرش رو برگردوند سمتم و سرش رو كج كرد و ريز بين گريه هام
خنديدم و گفتم:
-خيلي زشت شدي
لبخند محوي زد و بهم زل زد.
موهاش و ناز كردم و گفتم:
-آركا من نمي خوام برم.
پلك زد و بعد چند لحظه گفت:
-بخوايم نمي توني بري.
گنگ نگاهش كردم منظورش رو نفهميدم.
به چشماي پر سوالم زل زد و گفت:
-يكم شلوغ كاري كن كه نبرنت تا چند روز ديگه فرار مي كنيم.
ترسيده نگاهش كردم كه به دستام فشاري داد و سرد و خراشيده
گفت:
-اداي فكر كردن رو درنيار چه بخواي چه نخواي بايد با من بياي چه
اين جا چه اون بيرون بايد پيش من باشي
سوالي كه اين چند وقت عجيب رو قلبم سنگيني ميكرد و بلاخره
پرسيدم.
-چرا؟
خيره نگاهم كرد جوري كه حتي پلكم نمي زد چشماش رو دوخته
بود به چشماي ريز شدم.
-چون...به تو چه؟ به اين چيزا كار نداشته باش خنگ بودنت رو ترجيح
ميدم.
اخم كردم و روي تختم دراز كشيدم و بدون نگاه كردنم بي حس
گفت:
-پتو بنداز روت
لبخند محوي زدم به اين پسر ميشه وابسته نبود؟
پتو رو روم انداختم و دراز كشيده بهش زل زدم و چشم بست و من
اما به اون زل زدم.
با كشيده شدن پتو از روم چشم باز كردم و دو تا پرستار با اخماي در
هم بالاي سرم ايستاده بودن
يكيشون كه ته ريش قرمزي داشت فوري دستام رو باز كرد و آركا
هنوز خواب بود خيلي رنگ پريده نبود و انگار
بهتر بود.
براي بيدار نشدن پرستارا بي صدا باهاشون رفتم و يكيشون جوري
بازوم رو گرفته بود انگار قاتل گرفته!
اون قدر دوتاشون تند و سريع من رو مي بردن سمت پله ها كه پاهام
روي زمين كشيده ميشد.
-من رو كجا مي بريد؟
هيچ كدوم جوابي ندادن.
در شكلاتي رنگ و عجيب ته راه رو، رو باز كردن و وارد اتاق كه شديم
اولين چيزي كه ديدم يه ميز چوبي و شيك و
دوتا صندلي چرم و پنجره و بعدش روان شناس چاقه با مديره
تيمارستان
دو تاشون اخم كرده بودن.
گيج و گنگ نگاهشون مي كردم كه پرستاره دستام رو ول كرد و
يكيشون رفت و اون يكي ك ته ريش قرمز داشت
كنارم ايستاد.
مدير كه فاميلشم نمي دونستم يه مرد سگ اخلاق و خشك و عصا
قورت داده بود.
همه ام ازش مي ترسيدن
روانشناسه رفت كنارش ايستاد و موهاي بلوطيش رو كنار زد و گفت:
-شادي من درباره ي پيش آركا نرفتن بهت چي گفته بودم؟
اخم كردم دستام مشت شد و نفسام كند.
مدير برگشت و روبه روانشناسه گفت:
-لي لي عزيزم لطفا مارو تنها بزار با اين رفتار اروم تو اون هيچي
نميفهمه
و نگاه ترسناك و خشكش رو بهم دوخت.
نگاهم روي دستاي مدير و زن چاقالوعه موند
حلقه هاي ست داشتن
زن و شوهر بودن!
-من هيچ جا نميرم آركا رو هم ول نمي كنم.
لي لي عصبي چشم بست و موهاش رو كنار زد و گفت:
-يكي از كليداي دراي خروجي تيمارستان دزديده شده تاشب كه يكي
مياد و قفل رو عوض مي كنه اما اين براي تو
سوال نيست كه كي كليد رو دزديده؟
اخمام توي هم رفت و بهم نزديك شد و پاشنه هاي ده سانتي
كفشاش صداي تق تق روي اعصابي رو ايجاد مي
كردن.
-اون شب كه اجرا بود،آركا چه طور از اتاقش اومد بيرون؟ ها؟ بهم
بگو؟ اون خطر ناكه شادي
ما هيچ چيز از اون نمي دونيم و
مي خوايم به تيمارستان خيلي خيلي سخت تر و به روز تري انتقالش
بديم
در مقابل بهت من ساكت شد و مدير با پوزخند و چشماي باريك شده
گفت:
-جايي كه همش دست و پاهاش بسته است و از اتاقش هيچ وقت
نمي تونه بياد بيرو،.يه جور زندانه
نفسم تنگ شد و چيزي روي قلبم سايه انداخت
بغض كرده جيغ زدم:
-نه!
دستم رو كنار شقيقه ام گرفتم و خم شدم و با همه ي وجود جيغ
زدم.
لي لي اومد سمتم و بلند گفت:
-شادي آروم باش!
با حرص دستايي كه به سمتم دراز كرده بود رو گرفتم و هولش دادم
كه با كمر خورد به ميز و با درد جيغ زد و مدير
دادي زد و دوييد سمت لي لي
پرستار بازوم رو محكم گرفت و مهارم كرد.
مدير با چشماي درشت شده و رگاي متورم در حالي ك جو گندمي
هاش در هم ريخته شده بودن نعره زد:
-دكتر و خبر كن،اين آشغالم ببر
ساكت شده بودم و ترسيده به لي لي نگاه مي كردم.
نيمه دراز كشيده بود و با درد ناله مي كرد.
حالا انگار چي شده! نازك نارنجي!
پرستار من رو با شدت از اتاق خارج كرد و كشون كشون مي برد
سمت پله ها در همون حال رو به نگهباني كه گوشه
اي ايستاده بود داد زد:
-برو دكتر و صدا كن بياد اتاق رئيس لي لي حالش بده.
نگهبان سريع دوييد پايين و پرستارم با اون هيكل گنده اش من رو
كشون كشون برد طبقه ي خودم و در اتاقم رو باز
كرد و پرتم كرد داخل و در رو محكم بست كه برگام ريخت!
نشستم رو تخت و انگشتام رو كامل كردم تو دهنم و شروع كردم به
جويدن انگشتام!
چيزيش نشده باشه! نمي خواستم بهش صدمه بزنم همش تقصير خود
چاقالو و شلشه.
اصلا تقصير پاشنه هاي بلند كفشاي زشتشه!
والا،مگه واجبه كه همچين كفشايي پاشون كنن!
اين آركا ام كه...
انگار توپ خورده! افتاده درمانگاه! خب دو تا لگد و چهار تا مشت كه
اين حرفا رو نداره!
به خدا داره ادا درمياره من مي دونم!
كلا اون روز تا شب تو اتاقم نگهم داشتن و در رو روم باز نكردن.
منم كه همچنان انگشتام رو مي جوييدم!
گرسنه ام بودم! عجيب تو اين گير و دار هيچ چيزم بهم نمي دادن
بخورم چه قدر گاون آخه
اون قدر نشستم و خودم رو روي تخت تكون دادم كه پلكام سنگين
شد و چشمام رو بستم و به پشت روي تخت
سقوط كردم و تو همون حالت خوابم برد.
چشمام رو باز كردم و خميازه عميقي كشيدم و دستام رو بردم بالا و
كل بدنم رو از نوك انگشت تا بالا تنه كشيدم و
لذت خاصي داشت اين حركت
غلطي زدم و به اطرافم زل زدم.
يا هوا باروني بود يا عصره چون هواي اتاق يكم تاريك بود.
بلند شدم و نشستم روي تخت و به پاهام زل زدم.
چرا در رو باز نمي كنن؟ اه
تو همين افكار بودم كه يهو در با شدت باز شد جوري كه از پشت به
ديوار برخورد كرد و من شوك زده جيغ خفه اي
كشيدم و با چشماي گرد شده به كسي كه توي درگاه در بود زل زدم.
ميگن دنيا گرده...ولي با توجه به چيزي كه جلومه...خود خود پرتقاله،
در اين حد گرد!
وحشت زده تو خودم جمع شدم و نگاه گردم رو به سر كچل و
شكمش دوختم
-كچل!
اين رو آروم گفتم و ا دي وارد اتاق شد و يوني فرمش يكم نغيير كرده
بود و اومده بود اين جا كار مي كرد؟
نگاهم ناخداگاه به دستش گره خورد
يك دستش كه سالم بود اما اون يكي دستش روش كمي رد بخيه و
برجستگي و گوشت اوردگي ديده مي شد
با نيشخند اومد سمتم و آروم گفت:
-ترسيدي؟
پوكر بهش نگاه كردم و براي سوزوندن فيها خالدونش گفتم:
-نه!
چشماش گرد شد و چند لحظه از اون حالت ترسناكي كه به خودش
گرفته بود خارج شد
وقتب برگشت دندون روي هم سابيد و اومد سمتم و دوبارع تو خودم
جمع شدم.
بازوم رو آروم گرفت و سرش رو تو صورتم خم كرد و چشماي ريزش
رو بهم دوخت و ترسناك و آروم گفت:
-از مرخصي كه برگشتم ديدم اون تيمارستان آتيش گرفته و در حال
باز سازيه منم بي كار...
اومدم اين جا مشغول به كار شدم و چند روز پيش توي محوطه بيرون
ديدمت
لبخند ترسناكي زد و فشار دستش دور بازوم بيشتر شد و غريد:
-و نمي توني حدس بزني چه قدر خوش حال شدم
يهو بلندم كرد و من رو كشوند سمت در و گفت:
-و خوش حاليم زماني كامل شد كه ديشب رئيس دستور داد براي
اسيب رسوندن به زن باردارش يه جور قديمي
ادبت كنم
لال شده به زمين چسبيدم و ادي كه ديد لش شدم و تكون نمي
خورم در رو ول كرد و برگشت و چشم درشت كرد و
خنديد و گفت:
-نمي دونستي حامله است؟
با حيرت گفتم:
-ن..نه!سن مامان بزرگم رو داشت!
بازوم رو محكم گرفت و كشيد و از اتاق خارجم كرد و در همون حال
گفت:
-چيزيش نشده،ولي رئيس مي خواد شكنجه بشي و كي بهتر از من
براي شكنجه دادنت؟
وحشت زده شروع كردم به تقلا و جيغ جيغ.
اما دستش رو جلوي دهنم گرفت و اون يكي دستش رو دور كمرم
انداخت و از زمين بلندم كرد و من وحشت زده رو
كه نمي تونستم درست جيغ و داد كنم رو برد به سمت پله هاي
طبقه بالا
دو طبقه رو همين زوري بردم بالا و تا حالا اين بالا نيومده بودم.
يه راه روي خالي كه فقط يك در داشت كه اونم دم در روي دستگيره
يه نوار زرد براي پلمپ بودنش زده بودن
به در لگردي زد و در باز شد و نوار رو كشيد و من زو انداخت داخل
اتاق كه با شدت خوردم به تخت سفيد گوشه ي
اتاق و با گريه جيغ زدم و خوردم زمين
اروم اروم اومد سمتم و من وحشت زده به تخت چسبيدم.
ن...نيا جلو
اما بدون توجه با لبخند ترسناكي به سمتم اومد
پلكم پريد و ترسيده تو خودم جمع شدم
از ترس سرم رو روي زانوم گذاشتم و مي لرزيدم
بازوم رو يهو گرفت و كشيد كه جيغي كشيدم و به دست و بازوش
چنگ
مي نداختم
اما يهو پرتم كرد كه از پشت افتادم رو يك صندلي بزرگ
خواستم بلند شم كه فوري اومد سمتم و جلوم ايستاد و دستام رو تو
يه دستش گرفت و با گريه تقلا مي كردم و قلبم
از ترس اون قدر تند مي زد كه كم مونده بود سنگ كوب كنم
-ولم كن و...ولم كن
دو تا دستام رو بين تقلا هام و دست و پا زدنام به كناره هاي دسته ي
صندلي بست و نمي تونستم دستم رو جدا كنم
وحشت زده پاهام رو تكون مي دادم و جيغام گلوي خودمم خراش مي
داد چه برسع گوشاي ادي رو
اون قدر جيغ زدم كه ادي دستش رو بالا برد و محكم كوبيد تو دهنم
خوني كه از لب و دهنم سرازير شد باعث شد چند لحظه نتونم جيغ
بزنم و گيج شدم
پاهامم بست و سرم به سمت شونه ي چپم متمايل شد و بي حال
شده بودم
تو دهنيش كار خودش رو كرده بود.
يه چيز آهني رو روي سرم گذاشت
بندش رو بست و من حتي قدرت ناله كردنم نداشتم
دستام مي لرزيد و رفت سمت دستگاهي كه اون سمتم بود و اشكام
پشت سر هم صورتم رو خيس مي كر.شوك؟
برق! از سر؟ مگه جرم نبود؟
درسايي كه اين همه سال خونده بودم توي سرم چرخ مي زدن
شوك برقي براي مغز بده،اختلال ايجاد مي كنه
ممكنه باعث فراموشي بشه شايدم يه نوع كما مثل يك تيكه گوشت
ميشم كه ي تخت ميفته و مي بينه و ميشنوه اما
قدرت هيچ عملكردي و نداره شايدم بميرم...
سرم گيج ميره و اون به سمتم مياد و دوباره كلاهك روي سرم رو
درست ميكنه و من از ترس لال شدم
دستام مشت شده و چشمام رو محكم بستم.
يه صداي عجيبي مياد مثل روشن شدن يك دستگاه برقي
بدنم يخ مي كنه و تنم مي لرزه و درد وحشتناك و عجيبي رو از
ناحيه سرم حس مي كنم و نمي تونم تحمل كنم و
جيغ مي كشم.
تا حالا اين طوري جيغ نكشيدم كل بدنم مي لرزه و صندلي ام با من
مي لرزه فشاري كه تو ناحيه سرم حس مي كنم
قطع ميشه و شل ميشم و بي حال چشم مي بندم
دستام همچنان مي لرزه و سرم انگار سنگين شده
بافتاي مغزم انگار در حال متلاشي شدنن
صداي خنده ي ادي رو بين صداي جيغي كه توي سرم حس مي كنم
مي شنوم
همه چيز گنگه،يك صداي بوق مانند توي سرم مي پيچه و از ادي
تنها تصويري دارم و صدايي كه نمي شنوم
كر شدم!؟ با دست به دستگاه علامت جي ده يه چيزي مثل درجه
است كه عقربه اش عدد چهل رو نشون مي ده
نيش شلش ميگه داره مي خنده
يه چيزي رو مي چرخونه و عقربه روي نود واي ميسته.
اين هم درد و فشاري كه روم بود فقط چهل درجه...اگر نود رو ميزد
مي مردم قطعا مي مردم.
صدا ها كم كم داشت توي سرم از بين مي رفت
صداي محو خنده هاي ادي و پژواكش توي اتاق و سري كه داشت از
حالت سنگينيش خارج مي شد و من حالت تهو
داشتم و حس مي كردم مي خوام مغزم رو بالا بيارم!
دكمه قرمز رو زد و هروقت دكمه سبز ميشد دوباره جريان برق وصل
ميشد
اشك تو چشمام حلقه زد بغض داشت خفم مي كرد.
تو اين لحظه به هيچ كس فكر نمي كردم
پدر و مادر و خواهرم هيچ جايي توي ذهن و قلبم نداشتن
فقط چشماي آركا جلوم بود و اون روزي كه تو اتاقش رفتم و دستش
رو گاز گرفتم.
صداي نعره اش رو يادمه يا اون روز كه لباس زنونه پوشيده بود و كبود
شده بود.
تو اين حالت چند ثانيه مونده به مرگ وحشت ناكم مي خندم بلند و
پر بغض
ادي متعجب نگاهم مي كنه و من ياد آركايي مي فتم كه پوكر نگاهم
مي كنه و ميگه گردنبندي كه دستمه سگ
نيست و گرگه!
مي خندم بلند...بين هق هقم مي خندم
دكمه سبز مي شه و دستش مي ره سمت دكمه و...
تمام...مرگ من...شايد شروع جديدي براي قصه ي آركا باشه
چشم مي بندم و صداي دستگاه رو
مي شنوم و سوزشي رو تو ناحيه شقيقه هام حس مي كنم و قبل اين
كه شدتش زياد بشه صداي مهيبي رو
مي شنوم و صداي دستگاه قطع مي شه و چشم باز مي كنم و نگاه
تارم و صداي بوقي كه توي سرم مي پيچه رو
آركايي كه گردن ادي رو گرفته و كوبوندتش به ديوار
يكم سوپر من نشده اين روز ها؟ يكم زيادي عاشقي نمي كنه اين روز
ها؟
ادي كبود شده و آركا پرتش مي كنه روي زمين و چشماي آركا انگار
سفيدي نداره فقط خون ديده مي شه و موهاش
خيسه و مي ره سمت سطل آبي كه گوشه ي اتاقه و جاروي كنارش و
پرت مي كنه اون طرف و سينش تند تند بالا و
پايين ميشه و من بغض مي كنم و صداها محوه بيشتر زوم تصوير
جلومم
بازوي ادي رو مي گيره و ادي مشتي به چونه ي آركا مي زنه و آركا
صورتش برميگرده
مي خوام دستم رو مشت كنم اما لرزشش نميزاره
سر آركا كه بر مي گرده خشكم مي زنهلبخند داره!چشماش رو گرد
مي كنه و چيزي مي گه
سعي مي كنم بشنوم لب خوني مي كنم
-ضربه ي خوبي بود
بعد اتمام جملش پاشو رو مياره بالا و تو صورت ادي مي كوبه جوري
كه خورد شدن بيني و دندوناش رو حس مي
كنم.
سرم گيج ميره و اوق مي زنم و چيزي بالا نميارم جز خون
بلندش مي كنه و كشون كشون مي برتش سمت سطل بزرگ آب و
سرش رو فرو مي كنه توي سطل و ادي دست و پا
مي زنه و من نگران قاتل شدن آركا ام
آركا دست ازادش رو به سمت سيم از جا كنده شده ي دستگاه شوك
مي بره و برش مي داره و ادي همچنان دست و
پا مي زنه و كم مونده خفه شه
سيم رو توي حركت توي سطل فرو كرد كه ادي شروع كرد به لرزيدن
و جريان برق توي آب رو ديدم و بازم اوق زدم
و خون بالا اوردم
با پشت دست بينيش رو پاك كرد و ادي رو كشيد بيرون و انداختش
روي زمين و برگشت و من رو ديد
بي حال تر شده بودم و دوييد و دستام رو فوري باز كرد و تعادلم رو
روي صندلي از دست دادم و به سمتش متمايل
شدم كنه، كه منو بگيره تا بفهمم زندم بفهمم پيشمه
موهام رو ناز مي كرد و در همون حال كلاه رو با باز كردن بستش در
مي اورد و زمزه هايي مي كرد كه برام گنگ بود
سرم رو از خودش فاصله داد و صورتم رو قاب گرفت و دهنش تكون
مي خورد و صداش محو بود و نميشنيدم گيج به
لباش زل زده بودم.
عصبي بود تند تند نفس مي كشيد و يهو سمت چپ صورتم سوخت و
درد بدي و تو گوشم حس كردم و يه صداي
جيغ تو سرم پيچيد و جيغ خفيفي كشيدم و صداي آركا رو اين بار
واضح شنيدم:
-شادي...شادي!
سرم رو بلند كردم و وقتي فهميد صداش رو شنيدم بين اعصبانيتش
بين موهاي خيس چسبيده به پيشوني و بين
خون كنار بينيش لبخند زد
پاهام و باز كرد و ترسيده برگشتم سمت ادي و با لكنت گفتم:
-م...مرده؟
بدون توجه به من گفت:
-شايد!
و من كشته مرده ي اين خونسرديشم!
در رو با پاش باز كرد و ناله كردم:
-آركا...داري كجا ميري؟ چه جوري اومدي بيرون؟
بدون نگاه كردن بهم از پله ها آروم آروم مي رفت
-با تو ام!
كلافه و نفس نفس زنون گفت:
-يك بار توي عمرت ساكت باش شادي،يك بار!
تو اون شرايط خندم گرفته بود و سرم خيلي سنگين بود و عجيب بي
حال بودم
با ديدن يك نگهبان تو پيچ پله ي طبقه ي پايين
پاهام كه به زمين رسيد من رو به ديوار تكيه زد و روبه روم ايستاد
نفس نفس مي زد و گفت
-الان مي بينتمون.
آروم زير لب گفت:
-هيس!
چند ثانيه تو همون حالت بوديم كه ازم فاصله گرفت و سرش رو
برگردند خبري از نگهبان نبود
سرش رو كه برگردوند با نگاه خيره ي من روبه رو شد
نفسم گرفت و سرش رو برگردوند و يك نفس عميق كشيد و دوباره
و دستم رو گرفت و آروم گفتم:
-عليل كه نيستم!ميام
سر تكون داد و مچ دستم رو گرفت و از پله ها آروم آروم رفتيم پايين
اين طبقه دوربين نداشت
به طبقه ي پايين كه رسيديم آركا رفت سمت ته راه رو به در اتاق
مدير رسيده بوديم
دست برد سمت يقش و يه نخ از گردنش بيرون كشيد و به نخ يك
كليد وصل بود
كليد رو كند و در اتاق رو باز كرد و من با استرس به اطراف نگاه مي
كردم
در رو باز كرد و مچ دستم رو گرفت و من رو كشوند تو اتاق و در رو
بست و قفل كرد
برگشتم و آركا دوييد سمت لب تاپي كه روي ميز بود
فوري نشستم روي مبل و سرم رو بين دستام گرفتم
با لب تاپ كار مي كرد و لب تاپ قفل داشت اما كمتر از چند دقيقه
قفل رو باز كرد يعني هك كرد!
به من نيم نگاهي انداخت و خم شد و در كشو رو باز كرد و بعد چند
دقيقه گشتن يك فلش سياه در آورد و زد به
لب تاپ
ديدم كه يك فايل كه زيرش يه اسم به انگليسي نوشته شده بود و
ريخت توي فلش
فلش رو فوري كند و گذاشتش توي جيبش
اومد سمتم و با ياد اوري يه چيزي رفت سمت لب تاپ و لپ تاپ رو
برداشت و كوبيدش به ديوار و كامل شكستش!
ابرو بالا انداخت و گفت:
-ازش خوشم نمياد!
مبهوت نگاهش كردم كه يهو رفت گوشه ي اتاق و در يه كمد
كوچيك رو باز كرد و يك گاو صندق كوچيك بود.
خم شد و نگاه ريز شدش رو به گاو صندق دوخت.
يه چيز دايره اي شكل بود و اعداد دورش.
اون رو تند تند مي چرخوند و تند تند دكمه هاي كنار گاو صندوق رو
ميزد
مثل خنگ ها نگاهش مي كردم كه با باز شدن در گاو صندوق برگام
ريخت!
با بهت گفتم:
-چه طوري...
-هيس!
با هيس گفتنش ساكت شدم و اخم كرده نگاهش كردم كه خم شد و
چند بسته تراول برداشت و گذاشت توي جيبش
در گاو صندوق رو بست و برگشت و به چشماي گرد شدم زل زد و
گفت:
-خب... ازش خوشم نمياد!
اين بار خندم گرفت و اومد سمتم و بازوم رو گرفت و بلندم كرد و
پشت در ايستاد و در رو نيمه باز كرد و به راه رو
خيره شد و بعد اين كه مطمئن شد كسي تو راه رو نيست يهو مشتش
رو برد سمت يه چيز شيشه اي و مشتش رو
فرود آورد داخلش و من جيغ خفيفي كشيدم و يه دكمه ي بزرگ و
فشرد كه صداي آژير خطر كل ساختمون و قرا
گرفت
اون قدر صداش زياد بود كه دستم رو فوري روي گوشام گذاشتم.
بازوم رو گرفت و فوري بدون توجه به دستاش راه افتاد سمت در و در
رو باز كرد و بازوم رو گرفت و شروع كرد به
دوييدن.
چراغ هاي قرمز رنگ روشن شده بودن و صداي آژير كه از اون بد
تر...
دوييد سمت پله ها و منم پشت سرش ميدوييدم.
دستمم كه مثل كش مي كشيد.
از پله ها با سرعت رفتيم پايين و كل ديوونه ها ريخته بودن توي راه
رو و جيغ و داد مي كردن و گوشاشون رو گرفته
بودن.
پرستارا و نگهبانا ام سعي مي كردن آرومشون كنن.
اما نمي تونستن
از بين شلوغي و تجمعشون رد شديم و به همه تنه مي زديم
از راه روي طبقه ي پايين رد شديم و چند تا نگهبان جلوي در بودن و
نمي شد بريم جلو
هر دو ايستاديم و آركا يهو بازوم رو گرفت و من رو كشوند عقب و
گفت:
-اون دختره رو مي بيني؟
برگشتم و بين ديوونه ها به دختر چاق و قد بلندي كه داشت جيغ
جيغ مي كرد زل زدم
-خب؟
آركا برگشت سمت پسري كه گوشه ي راه رو ايستاده بود و نگاه كرد
و گفت:
-هم زمان با من هولشون بده سمت هم
گيج چند بار پلك زدم كه آركا هولم داد سمت دختره
لب گزيدم و دور زدم و تو شلوغي و هياهوي ديوونه ها و صداي آژير
پشت دختر ايستادم و آركا ام كنار پسره
ايستاد.
تا آركا به سمت پسره خيز گرفت منم دوييدم و پام رو بردم بالا و يه
لگد به دختره زدم كه مثل ژله لرزيد و صحنه
آهستش رو بخوام بگم...دختره با دهن باز و لپاي لرزون و جيغي خفه
به سمت پسري پرت شد كه مثل دخترا دستش
رو روي صورتش گذاشته بود و دهنش و يك متر باز كرده و جيغ مي
كشيد و يك دستش روي ماتهتش بود كه بر اثر
لگد آركا رو هوا معلق شده بود.
و بله دوتاشون مثل ماشين به هم خوردن و تصادف شكل گرفت!
نگهبانا دوييدن تا اونا رو از روي هم بلند كنن و اركا ام موچ دستاي
من مبهوت رو گرفت و كشوندم و از پشت نگهبانا
رد شديم و دوييديم سمت راه رو
از راه رو گذشتيم و چند بار پام پيچ خورد و كم مونده بود با زمين
يكي بشم اما آركا من رو گرفت
از پله ها رفتيم پايين كه با ديدن يك نگهبان با ترس جيغ خفيفي
كشيدم و پسر لاغر اندام تا خواست به خودش
بجنبه آركا كه پشت سرم بود پام رو بردم بالا و كوبيدم تو سينه ي
نگهبانه و
بي چاره سه تا پله اي كه اومده بود بالا رو قل خورد و خورد زمين
آركا گذاشتم زمين و دوييدم پايين و آركا خم شد و اسلحه بيهوشي و
شوكر نگهبان رو برداشت و شوكر رو داد
دستم
دستم رو باز گرفت و پشت سرش راه افتادم
نگهبانه ام از درد به خودش ميپيچيد
راه رو، رو تا ته رفتيم و روبه رومون فقط يك در بود و تاحالا اصلا اين
جا نيومده بودم
آركا دست برد سمت كفشش و از بغل كفشش يك چيزي مثل كليد
در آورد با يكم دقت فهميدم با صابون كليد
ساخته
كليد و توي قفل در برد و من استرس زده به اطراف نگاه مي كردم
-زود باش...زود باش
در باز نشد و آركا كليد رو با حرص انداخت زير پاش و به موهاش
عصبي و كلافه چنگ زد و به دوربين بالاي در زل
زد و دستاش رو كنار سرش گذاشت چرا باز نمي شد!
-باز نميشه؟
زير لب گفت:
-هيس...هيس
يهو برگشت سمتم و گفت:
-پنس داري؟ دست بردم سمت موهاي آشفته و بازم و گفتم:
-يه دونه
از لابه لاي موهاي آشفتم همون رو بيرون كشيدم و بهش دادم
فوري از م گرفت و برگشت سمت در
لاي پنس رو باز كرد و خم شد سمت قفل در
يهو صداي آژير قطع شد و چند ثانيه بعدش صداي آژير قرمز پخش
شد با ترس گفتم:
-چرا آژير قرمز رو زدن؟
بدون نگاه كردن بهم درگير باز كردن قفل گفت:
-چون خيلي حرف مي زني!
ساكت شدم و با حرص نگاهش كردم
صداي تعداد زيادي پا شنيدم و جيغ زدم:
-دارن ميان
يهو سر پا ايستاد و در رو باز كرد و پنس رو انداخت و با ابرو هاي بالا
رفته گفت:
-خوب بود گفتي!
برگشت سمت دوربين و به دوربين گوشه ي سقف چسبيده زل زد و
دستش رو برد بالا و اداي باي باي در اورد و
دستم رو گرفت و در رو باز كرد و وارد اتاق شديم و وقتي برگشت تا
در رو ببنده نگهبانا رو ديدم كه دارن ميدوان
سمتمون
فوري در رو بست و داد زد:
-اون ميز رو بيار
فوري دوييدم و كل پلاستيك هاي آشغال رو برداشتم و ريختم رو
زمين و ميز رو با زور و بدبختي هول دادم سمت
آركا
بقيش رو خودش با دست آزادش كشيد و ميز رو پشت در گذاشت
برگشتم يه اتاق پر از آشغال و لباس و...
دوييد و به يك كانال لوله اي اشاره كرد و داد زد:
-بدو بپر
دوييدم سمت كانال و مثل كانال كولر بود
آشغالا رو از توي اين ميريختن بيرون
نشستم و در با شدت باز شد و دستم وو آزاد كردم و جيغ كشون
سرخوردم.
وحشت زده به پايين زل زده بودم و صدام توي كانال انعكاس پيدا
كرده بود
همه جا تاريك بود و حتي نمي دونستم دارم كجا مي رم!
دو طبقه رو داشتم مي رفتم پايين! اونم مستقيم!
از سقوط آزادم بد تر بود
به آخرش كه رسيدم قلبم اومد توي دهنم و حس كردم فشارم به
صفر رسيد
مستقيم پرت شدم بيرون و توقع متلاشي شدن داشتم اما مستقيم
پرت شدم تو سطل آشغال
و خداروشكر كه شهرداري اين قدر منظمه كه آشغالا رو خالي نكرده!
وگرنه يه جاييم مي شكست!
تو همون حالت بودم و اون قدر منگ بودم قدرت تكون خوردن
نداشتم
بيشتر آشغالاش لباس و خرت و پرت بود
تو همين حالت بودم كه يهو يه چيزي مثل توپ شليك شد روم و
پهلوم سوراخ شد و جيغي كشيدم
چشم باز كردم و اولين چيزي كه ديدم چشماي براق آركا بود
زود نيم خيز شد و بلند شد و از سطل آشغال پريد بيرون و من از درد
ناله مي كردم و فحشش مي دادم
-زليل شي..نصف شدم
من رو از سطل اورد بيرون و گذاشتم زمين
فوري بازوم رو گرفت ومن از درد خميده راه مي رفتم والا با وزن
گوريل انگوري ايش افتاده روم!
اومديم از كوچه بيايم بيرون كه يهو سه تا نگهبان با اسلحه از سمت
چپ و راست دوييدن و نفس نفس زنون جلومون
ايستادن و آركا جلوم ايستاد و من به تي شرتش چنگ زدم و لبم رو
از ترس گاز گرفتم
خدايا تا همين جا كنارمون بودي؟ اينا كه زارت گرفتنمون!
با ترس ناليدم:
-آركا!
يكي از نگهبانا يك قدم اومد جلو و در حالي كه با اسلحه ي واقعي
نشونمون گرفته بود داد زد:
-از جاتون تكون نخوريد وگرنه شليك مي كنم
آركا سرش رو كج كرد و خونسرد گفت:
-ولي به نظرم تو از جات تكون بخور!
قبل اين كه حرف آركا رو درك كنم يك ماشين مدل بالا و گنده از
اون طرف با سرعت بالا اومد سمت نگهبانا و دو تا
نگهبان اولي كه با هم پرت شدن روي هوا و از دو طرف خوردن زمين
و سومي جيغ زد و دوييد كه مسنقيم رفت
توي ديوار و پرت شد زمين!
صداي آژير ماشيناي پليس و سگ و ...نزديك شده بود
آركا يهو دستم رو گرفت و كشيدم سمت ماشين و در عقب و باز كرد
و نشستم و در رو محكم بستم و آركا ام نشست
و در رو بست
برگشت سمت راننده اي كه فقط موهاي سياهش رو مي ديدم و
گفت:
-ميميري يه بار قبل از من حاضر باشي؟
-ترافيك بود خو!
اگر بگم اون لحظه براي چند ثانيه رفتم توي كما دروغ نگفتم!
با چشماي از حدقه در اومده به دياني نگاه مي كردم كه پشت فرمون
بود!
اين جا چه خبره!
ديان تند تند از بين ماشين ها لايي مي كشيد و من وحشت زده به
صندليم چسبيده بودم
-ديان!
برگشتن سمتم در حالي كه حواسش به آينه بغل بود و با مشت مي
زد به فرمون گفت:
-شادي الان حرف نزن،اصلا
با حرص اخم كرده روبه آركا گفتم:
-اون قدر گفتي پر حرف و شادي حرف نزن كه اينم ياد گرفت!
ديان خنديد و آركا برگشت و به عقب نگاه كرد و گفت:
-زيادن ديان!
ديان سري تكون داد و گفت:
-نقشه ي من نگرفت نميشه فرار كرد نقشه ي تورو انجام مي ديم
آركا برگشت سمتم و گفت:
-شادي ساك كنارت رو بده به من
برگشتم و ساك سياه رنگي كه كنارم روي صندلي بود رو برداشتم و
سنگين بود گرفتم سمتش
گرفتش و برگشت و زيپش رو باز كرد و ماشين تكون بدي خورد و با
سر از بغل رفتم توي شيشه
-آخ تو روحت
ديان سرعتش رو زياد كرد و صداي آژير ماشيناي پليس رو مخم بود
آركا يهو يه چيز گلوله شده رو پرت كرد سمتم كه رو هوا گرفتمش
خودشم سريع داشت تو همون حالت تي شرتش رو در مياورد
آركا به لباساي دستم اشاره كرد و گفت:
-بپوششون
به خودم اومدم و گفتم:
-اينا مشكي ان،من رنگ مشكي دوست ندارم
بيخيال پوشيدن لباس شد و برگشت سمتم و خيره نگاهم كرد و
گفت:
-آخ راست ميگي!اصلا يادم نبود مشكي دوست نداري
يهو با حرص با كف دست زد به پيشونيش و گفت:
-شادي نرو رو اعصابم بگير بپوششون
به چشماي گرد شدم زل زد و سرش رو كج كرد و گفت:
-البته اگه دوست نداري و خسته اي خودم مي تونم تنت كنم
خواستم جيغ بزنم كه ديان با حرص زد تو سرش و در حالي كه مي
پيچيد توي خيابون ديگه گفت:
-خدايا...آركا بپوش الان ميرسيم
با حرص رفتم زير صندلي و دستم رو بردم سمت تي شرتم تا درش
بيارم كه آركا يه دادي زد كه من اون زير وا رفتم
و ماشينم يكم اين ور و اون ور رفت و ديان جيغ زد:
-چته وحشي
آركا برگشت سمتم و با حرص و چشماي درشت شده گفت:
-چرا رفتي پايين،بيا بالا عوض كن
گيج اومدم بلند شم كه دوباره داد زد:
-شادي...
دستاي مشت شدش رو گذاشت جلوي دهنش و چند بار نفس كشيد
و با حرص و آروم آروم شمرده گفت:
-تي شرتم رو پاره مي كنم نگه مي دارم همون زير لباست و عوض
كن كه ديده نشي
با بهت گفتم:
-خب چه كاريه لازم نيست كه نمي بينيند من...
جوري برگشت نگاهم كرد كه لال شدم تي شرت تيمارستانش رو پاره
كرد و مثل پرده بين صندلي ها گرفت و
خودش برگشت منم فوري با غر غر خيلي سريع لباسام رو در آوردم و
اين جديدا رو پوشيدم
فقط شلوار سخت بود.كه خب با هزار بدبختي و التماس به كل اديان
ديني تونستم بپوشم و دكمش رو بزنم چه سايزم
دستشون بود!
شيطونا،نيشم رو جمع كردم و بلند شدم و آركا تي شرت رو برداشت
تي شرت مشكي خودش رو پوشيد و برگشت سمت ديان و گفت:
-چه قدر مونده؟
ديان آينه بغل رو چك كرد و تيك آفي كشيد و يهو دور زد و موقع
دور زدن از شيشه هاي مشكي،ماشين پليسا رو
ديدم
جيغ خفيفي كشيدم و دوباره خوردم به در ماشين و جيغي از درد
كشيدم كه آركا برگشت سمتم و داد زد:
-محكم بگير
تا از دستگيره گرفتم ماشين با سرعت بالا و پايين شد كه سرم خورد
به سقف و دل و رودم اومد توي دهنم
ديان يهو گفت:
-صد متر.
آركا فوري برگشت سمتم و كنار شقيقه هاش خيس از عرق بود و
سينش تند تند بالا و پايين مي شد براي اين كه
صداش رو بين اين همه هياهو بشنوم داد زد:
-شادي بايد از ماشين بپريم بيرون
سر تكون دادم و گفتم:
-باشع
بعد چند لحظه به خودم اومدم و با نهايت صدام جيغ زدم:
-چي؟
آركا كمربندش رو فوري باز كرد و قفل ماشين رو داد بالا و داد زد:
-بچسب به در
كاري كه گفت رو انجام دادم و با بغض گفتم:
-مي ترسم
ديان داد زد:
-پنجاه متر
آركا برگشت سمتم چونم رو با خشونت گرفت و سرم رو بالا آورد و
گفت:
-بايد بپري
جيغ زدم:
-نه!
ديان داد زد:
-وقت نداريم
آركا صندلي رو خوابوند و با زانو برگشت سمت من و خودش رو به زور
رد كرد سمتم و كنارم نشست و دست گيره در
رو گرفت و در رو باز كرد اما با يه دست در رو نيمه باز گرفته بود
يهو بازوم رو گرفت و گفت:
-بايد بپري
با ترس جيغ زدم:
-نه!
ديان يهو زد رو بوق و داد زد:
-ده متر،بپر آركا
آركا يهو برگشت سمتم و سرش رو خم كرد و چشماش رو ريز كرد و
گفت:اماده اي؟
قبل اين كه بفهمم چي شد و تو همون حالت به دري كه حالا باز
شده بود تكيه زد و دوتامون در
مقابل جيغ گوش خراش و قلب ايستاده ي من از ماشين پرت شديم
بيرو.
صداي انفجار تو سرم زنگ خورد و كف دستم كه سطح زمين رو
لمس كرد م وهنوز جيغم تكميل
نشده بود حجم عظيمي از آب رو دورم حس كردم و نفسم رفت و هم
زمان با آركا توي عمق زيادي از آب فرو رفتيم
دست و پا مي زدم تو آب و چشمام رو بسته بودم
همه ي اتفاقا تو چند ثانيه پيش اومده بودن و من قدرت تجزيه و
تحليلشون رو نداشتم
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ ، ѕααяeη ، MLYKACOTTON ، _Strawberry_
#15
به سطح آب كه رسيديم با بهت نفس نفس زنون چشمام رو باز كردم
و سرفه كنان آبي كه تو دهنم بود و بالا اوردم.
آركا فوري به سمتي شنا كرد و منم دنبالش كشيده ش
از آب به زور اومديم بيرون و دورمون تنها تاريكي بود و جنگل! البته
جاده و شعله هاي آتيش از فاصله ي نزديكمون
ديده ميشد
اما ما داشتيم با سرعت دور ميشديم
خيس آب بودم و موچ دستم درد مي كرد
خيس بودنم باعث شده بود سنگين باشم
سينم هنوز سنگين بود و نفسم بالا نميومد
دستم رو به يك درخت بند كردم و خم شدم و عوق زدم و كل آب
هايي كه خورده بودم رو بالا آوردم.
صداي قدماي آركا قطع شد و كنارم ديدمش
با حرص بين سرفه هام گفتم:
-اگر يك بار ديگه همچين كاري كني نصفت ميكنم،كرولال
سر كه بلند كردم نگاهش به اطراف بود
بدون توجه بهم دستم رو كشيد و به راهش ادامه داد
دنبالش رسما نقش ك ش جوراب رو ايفا مي كردم
با حرص گفتم:
-آركا!
جواب نمي داد و سكوت شب و فقط صداي نفس نفسا و قدمامون مي
شكست
دستم رو با حرص از دستش كشيدم بيرون كه با حرص برگشت
سمتم و دست چپم رو گرفت و با عصبانيت گفت:
-وقت نداريم،بفهم!
قبل اين كه جوابش رو واسه ي حرفش بدم احساس ضعف عجيبي
كردم و پاهام سست شد و جيغ خفيفي كشيدم و
قبل سقوط گفت:
-مردي!؟
با حرص دستم رو آوردم بالا تا بزنم به سينش كه باز ضعف كردم
جيغ زدم كه اين بار مبهوت سرش رو كج كرد و مثل
پسر بچه ها با خنگ بازي گفت:
-شادي حامله اي!؟
با بهت بي خيال ضعف و درد دستم شدم و گفتم:
-چ...چي؟
با حرص گفت:
-چون مثل زناي در حال زا هي جيغ مي زني دم گوش من!
با بهت نگاهش كردم و با حرص داد زدم:
-چون دستم احتمالا در رفته و تو ام فشارش دادي
يكمبه دستم زل زد و گفت:
-دستت؟
-آ...ر
هنوز آره ام كامل نشده بود چنان جيغي زدم كه خودم كر شدم
دستم رو تو يه حركت گرفته و يهو چرخوندش كه تق صدا داد و
دستم رو جا انداخت افتادم زمين و بالاي سرم
ايستاد و خونسرد گفت:
-خب...الان ديگه در نرفته!
با حرص جيغي زدم و سمتش لگد پروندم كه اومد سمتم و اون دستم
رو گرفت و بلندم كرد و گفت:
-راه بيفت ديره
دست شل و رو هوا نگه داشتم و واقعا ضعف كرده بودم اما مجبور
بودم دنبالش برم.
همون طور كه دنبالش مي رفتم گفتم:
-اون صداي انفجار چي بود؟
برگشت سمتم و گفت:
-صبر كن
ايستادم و اون رفت سمت رودخانه كوچيكي كه سمت چپمون بود و
كف كفشاش رو زد تو رودخونه
با بهت نگاهش مي كردم كه پاش رو تو گل و لاي هاي كنار رودخونه
فرو كرد و بر خلاف مسريمون راه افتاد
خواستم دنبالش برم كه داد زد:
-بمون همون جا
يه مسافتي رو تا يه جايي دوييد و ته كفاش رو ماليد به تنه ي درخت
و تميزشون كرد و برگشت پيشم
گيج گفتم:
-چي كار مي كني!
ابرو بالا انداخت و گفت:
-رَد گم كني مي كنم
دوباره راه افتاد و پشت سرش راه افتادم تو اين فكر بودم كه اينا رو از
كجا مي دونه!
اين كه چه طور طلا و جواهرات بدزده! در اتاقش رو باز كنه! كليد
بسازه يا لب تاپ هك كنه و گاوصندوق باز كنه!
از كجا ديان رو مي شناخت؟ ديان چه طور بيرون بود؟ چرا مثل
تيمارستان اين بيرون ديوونه به نظر نميومدن؟
اين سوال ها خُره شده بود و موخم رو مي خورد
-آركا!
جوابي نداد و خودم رو بهش رسوندم و كنارش هم قدم شدم و گفتم:
-صداي انفجار از كجا بود؟
بدون برگشتن سمتم با نيشخند گفت:
-يه كوچولو آتيش بازي كرديم
با حرص و گيج شده نگاهش كردم همش مي پيچوند!
آروم گفتم:
-اون گردنبنده مال كي بود؟
-چشماش توي تاريكي برق زد و صداش تغير كرد خش گرفت انگار
-مال تو
دستم رو بردم سمت سگ كوچولويي كه با نخ خيلي بلندي توي
گردنم انداخته بودمش و در حالي كه از روي لباس
لمسش مي كردم گفتم:
-خر خودتي،گردنبند ستاره اي رو ميگم.
برگشت سمتم و يهو گردنم رو گرفت و كوبوندم به تنه ي درختي كه
پشتم بود و چشماش براق و ترسناك شده
بودن.
به چشماي گرد شدم زل زد و آروم و خشن گفت:
-هدفت از اين سوالا چيه؟
با چشماي ريز شده گفتم:
-تو هدفت چيه؟
خواست چيزي بگه كه خزيدن يه چيزي رو روي گردنم حس كردم و
چشمام اندازه توپ تنيس شد و با وحشت دست
ازادم رو بردم رو گردنم كه يه چيز لَز ج و چاغالو رو روي گردنم حس
كردم
انگشتم كه روي دمش نشست جيغ فرابنفشي كشيدم
آركا با بهت و من مثل مارمولك از شونه ي اركا گرفتم و رفتم بالا
-آخ!شادي بيا پايين چته؟
جيغ جيغ مي كردم و هي تكون تكون مي خوردم
-يه چيز خپل رو گردنمه
باز جيغ زدم و دستم رو گذاشتم رو گردنم
دوباره اون حجم چاغالو و لزج رو لمس كردم و جيغ زدم و باز موهاي
آركا رو كشيدم
آركا تعادلش رو از دست داد و دوتامون خورديم زمين و فكر كنم
كمرش نصف شد!
تو همون حالت افتاده بدون توجه به درد زانو ها و كف دوتا دستم
جيغ مي زدم كه يهو يه چيزي روم پريد كه باز
جيغ زدم كه با حرص و براق شده آروم غريد:
-مي خواي پيدامون كنن؟
با بهت تو همون حالت سرم رو به معناي نه تكون دادم كه لبخند
حرصي اي زد و گفت:
-خوبه،پس دهنت رو ببند!
دستش رو از روي دهنم برداشت و يهو دستش رو آورد سمت گردنم
وحشت زده چشمام رو بستم كه دستش لابه لاي موهام فرو رفت و
موهام كشيده شد و صورتم از درد كشيده شدن
موهام توي هم فرو رفت و يهو دستش رو ازاد كرد و يه چيز پشمالوي
خاكستري رو پرت كرد اون سمت
با وحشت فوري نشستم و آركا از روم كنار رفت و ترسيده گفتم:
-اون چي بود؟
شونه بالا انداخت و دستاش رو با شلوارش تميز كرد و گفت:
-به موهات گير كرده بود فكر كنم موش بود
با حرص گردنم رو تميز كردم و بلند شدم
دوباره پشت اركا راه افتادم و آركا هي دستش رو به كمرش مي گرفت
و برمي گشت و با حرص نگاهم مي كرد.پ اين
قدر اين كارو كرد كه اخر كلافه گفتم:
-چيه!
هيچي نگفت و به سنگ جلوي پاش لگدي زد
دستام و دورم گرفتم و گفتم:
-آركا من خيسم،سردمه
برگشت سمتم و كمي خيره نگاهم كرد و گفت:
-چه جالب! منم سردمه
باز پشتش رو كرد و راه افتاد با حرص پا روي زمين كوبيدم و گفتم:
-تا صبح يخ مي زنيم من خستم!دستم درد ميكنه خيسم،افتابم نيست
خشك شم!
يه كاري كن
برگشت سمتم تا يه چيزي بگه كه نگاهش به يه نقطه ي دور از من
خيره شد
چشم ريز كردم و برگشتم
يه چادر مسافرتي كوچيك بود از دور قسمت بالاش ديده ميشد
آركا ابرويي بالا انداخت و گفت:
-گفته بودم از بچه گي عاشق چادر مسافرتي بودم؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
-جون مادرت خل نشو!
قبل اين كه بفهمم چي شد دستم رو گرفت و من رو كشيد سمت
چادر مسافرتي
از پشت تنه ي درخت به چادر مسافرتي كوچيكي نگاه مي كرديم كه
كنارش آتيش روشن شده بود و يك دختر و
پسر كنار آتيش نشسته بودن و كلي كافشن و پتو دور خودشون
پيچونده بودن و كاملا ادا عاشقا رو درمياوردن و
چسبيده بودن بيخ ريش هم!.
نگاهشون مي كردم كه آركا يهو دستاش رو گذاشت رو چشمام
در حالي كه هيچ جا رو نمي ديدم و هي با دستام به دستاي اركا
ضربه ميزدم آروم گفتم:
-دستت رو بردار اركاااا
از سرما لرزيدم و تو خودم جمع شدم و صداي خش دار آركا رو جايي
نزديك گوشم شنيدم:
-زشته!بعدا خودم برات باب اسفنجي ميزارم ،نگاه كن
با حرص باز به دستاش چنگ زدم و گفتم:
-پس چرا خودت مي بيني؟ نبين تو ام
صداي ريز خندش و شنيدم و بعد لحن شيطونش:
-من ياد ميگيرم به تو ياد مي دم
اول منظورش رو نفهميدم اما بعد فهميدنش با حرص از زير دستش
خودم رو كشيدم بيرون و با مشتم زدم به بازوش
و يهو دستم رو كشيد و پشت درخت قايمم كرد و گفت:
-هيس مي بيننمون
از دهنمون بخار بيرون ميومد و واقعا سرد شده بود هوا
اروم ميلرزيدم
لبش رو جوييد و گفت:
-تا فردا نميتونيم از جنگل بريم بيرون پيدامون مي كنن جايي ام
نميشناسيم اما اونا مي تونن
به دختر و پسره اشاره كرد كه داشتن ميرفتن تو چادر
با چشماي ريز شده گفتم:
-نقشت چيه؟
نگاه خيره اش رو به چادر دوخت و نيش چاكوند و گفت:
-من عاشق فيلماي ترسناكي ام كه مربوط به جنگلن!
با بهت نگاهش مي كردم كه دستم رو گرفت و من رو كشوند سمت
چادر
اونا تو چادر بودن و ما رو نمي ديدن از سرما تو خودم جمع شده بودم
و دستام س ر شده بود.
آركا رفت اون سمت چادر و علامت داد منم برم سمت راست چادر
كاري كه گفت و كردم و اركا خم شد و از سبد زردي كه كنار چادر
بود يك چاقو برداشت و آروم و بي صدا رفت
سمت چادر و بهم علامت داد قايم شم
كاري كه گفت رو انجام دادم و اونم خم شد و پارچه سياهي كه روي
سبد انداخته بودن رو برداشت و جلوي صورتش
بست
خم شد و چاقو رو برداشت و آروم آروم رفت پشت چادر
صداي دختر و پسره از چادر ميومد
صداي جيغ دختره رو شنيدم:
-ويلي تو داري جرزني ميكني
با حرص با دستم اداي خاك برسرت كنن و دراوردم و صورتم رو جمع
كردم و گفتم:
-بي جنبه هاي قورباغه
آركا يهو چاغورو برد بالا و كوبيد تو بدنه ي چادر كه صداي جيغ
دختر و پسره باعث شد دلم رو بگيرم و قش برم
اركا دوباره با چاقو زد به تنه ي چادر كه باز صداي جيغاي گوش
خراش و تكون تكوناي چادر باعث شد بخندم
-اوه خداي من ويلي،ويلي...
صداي جيغ دختره رو موخم بود تا جايي كه از گوشه اومدم بيرون و
همون سمتي كه دختره تو چادر بود و به پسره از
ترس چسبيده بود رفتم
به خاطر نور اتيش سايه شون رو ميديدم
با نيش شل پام رو بردم بالا و كوبيدم به همون قسمت چادر كه خورد
به كمر دختره و جيغش و داد پسره باعث شد
بي صدا ويبره برم از خنده
رفتم و پشت همون درخت قايم شدم
آركا دوباره به چادر لگد زد كه باز صداي جيغشون رو شنيديم
اي بابا چرا فرار نميكن ترسوها!
آركا با حرص به چادر زل زده بود كه يه فكر به سرم زد و صدام رو
مثل پيرزنا لرزون و ترسناك كردم و با صداي بلند
شروع كردم به خوندن جملات عربي و الكي
اونا كه معنيش رو نميفهميدن فكر مي كردن و رد و جادوعه
-اهلا و سهلا،عليكم السلام قبلتُ يا حبيبي.
لاخواهر،لامادر لا خواهر و برادر! لا حجب و حيا؟
الشياطين و الجن و الانس زير چادر
آركا بيخيال چادر شده بود و دهنش رو گرفته بود تا نتركه
يهو با نهايت صداي جيغ و لرزونم از شدت سرما جيغ زدم:
-لا ناموس؟ لا دين و ايمون؟ لا خجالت؟ هم فيها خالدونَ بسوزد
انشاّئلا
صداي جيغ و گريه ي دختر و پسره ميومد و آركا علامت داد قايم شم
و خودش دوييد پشت من
زيپ چادر كشيده شد و دختر و پسره گريه كنان با جيغ جيغ از چادر
دوييدن بيرون و فقط بين راه سبدشون رو
برداشتن و دختره كلاه از سرش افتاد كه پسره دستش رو كشيد و
نزاشت دختره برگرده
با سرعت جت دوييدن سمت ماشين تيره و پارك شدشون
با سرعت نشستن و در و بسته نبسته صداي جيغ لاستيكا رو روي
سنگ و خاك و خولا شنيديم و همه جارو گرد و
خاك گرفت و وقتي ازمون دور شدن هم زمان با آركا به هم زل زديم
و تركيديم از خنده
آركا دستم رو گرفت و كشيد سمت آتيش و دوتامون ولو شديم و هم
چنان مي خنديديم
ديوونه هاي فراري بوديم ديگه!
دوتا ديوونه از نوع هاي مختلف چه شود!
كنار آتيش حس مي كردم پوستم داره از اون حالت منقبض درمياد
هنوزم سردم بود اما بهتر از هيچي بود
پوستم دوباره مثل پوست مرغ دون دون شده بود
مچ دست ضرب ديدم رو به دستم گرفتم و آركا همون تيكه پاره اي
كه حالا دور گردنش افتاده بود رو برداشت و بهم
نزديك شد
متعجب نگاهش مي كردم كه دست در رفته ام رو آروم گرفت و رو
زانوش گذاشت
دستمال رو دورش اروم گذاشت و پيچوند اول دور مچم و بعد دور
دستم
آخ آرومي گفتم و دو تا گره ي محكم زد و دستم رو كه بلند كردم
احساس بهتري داشتم حداقل مثل ژله شل نبود و
با هر تكون دردمنميومد
-گشنت نيست؟
برگشتم سمتش و ناله وار گفتم:
-خيلي!
با حرص لپش و باد كرد و گفت:
-عوضيا سبدشون رو بردن توش احتمالا خوردني بود
خيلي فيلسوفانه گفتم:
-واقعا زشته كه اين همه دنبال مال دنيان!
ادامه دادم:
-ما واقعا داريم به كجا مي ريم؟ ها؟ به كجا چنين شتابان؟ اين رسم
دنيا نيست...اين...
-شادي!
برگشتم و با دهن نيمه باز به آركا زل زدم و منتظر بودم حرفش رو
بزنه تا ادامه نطقم رو كامل كنم كه خيلي پوكر
نگاهم كرد و با چشماي ريز شده گفت:
-ببن
لبام آويزون شد و با حرص بعد چند لحظه كه از شوك خارج شدم
گفتم:
-ضد حال
با احساس دوباره ي سرما تو خودم جمع شدم و دندونام از شدت
سرماي آني اي كه حس كردم به هم برخورد كردن
دستم رو جلوي دهنم گرفتم و تند تند ها كردم
بلند شد و رفت سمت چادر و گفت:
-شادي آتيش داره خاموش ميشه بيا تو چادر گرم تره يكم
دنبالش بلند شدم و هر قدم كه از ته مونده ي آتيش دور ميشدم
احساس رخوت و سرماي بيشتري مي كردم.
احتمالا ساعت دو يا سه ي صبح بود و هرچي به صبح نزديك تر
ميشديم بين گرگ و ميش هوا سردتر بود.
وارد چادر شدم و لباسامون خدارو شكر خشك شده بود.
خم شدم و كفشام رو دراوردم و زير پتو خزيدم.
آركا خم شد و كلاه خاكستري اي رو كه دختره جا گذاشته بود رو با
دست تميز كرد و آروم سرم كرد.
لبخند محوي زدم اما باز از سرما لرزيدم.
چند بار پشت سر هم سرفه كردم و اخرم با يه عطسه احساس
سرماخوردگيم كاملا به صدق رسيد
همين رو كم داشتم!
آركا دستش رو روي پيشونيم گذاشت و گفت:
-داغي شادي!
نيم خيز شد و زيپ چادر رو كشيد و بازوم رو گرفت و منه بي حال و
گيج رو بلند كرد
شل و وارفته شده بودم و مدام چشمام بسته ميشد.
دست برد سمت لباسش و لباسش رو دراورد و نگاهم روي خالكوبي
روي بازوش قفل شد
يه چيز دايره اي و عجيب
چشماي خمارم رو بستم و كم مونده بود بيفتم كه دستاي داغش رو
دور كمرم پيچوند
يا اون توي اين سرما قدرت ماورا طبيعي داشت و گرم بود! يا من
خيلي يخ بودم و حالم بد بود
لباس خودش رو روي لباسم پوشوند و سرم رو از توي يقش كه رد مي
كرد خندم گرفت و گيج و خمار خواب لبخند
زدم
پتو رو روم انداخت و كامل زير پتو گلوله شدم تو خودم
من رو به خودش فشرد و آرومگفت:
-پشيمون نيستي؟
خمار خواب يه جايي بين سينه اش و پتو آروم لب زدم:
-از چ...چي؟
هر لحظه بيشتر تو سياهي خواب غرق مي شدم
صداش رو دم گوشم شنيدم:
-از اين كه باهام فرار كردي
بعد چند لحظه شل و وا رفته با همون پلكاي بسته گفتم:
-ن..نه
گونش رو روي سرم گذاشت و آروم و خش دار با لحن عجيب و خش
داري گفت:
-خوبه،حق نداري بري حتي اگر همه چيز ور بفهمي...بازمنميزارم بري
تو مال مني شادي زندگي مني فقط من!
صداش هرلحظه گنگ و گنگ تر ميشد
تا جايي كه ديگه چيزي نمي شنيدم و فقط سياهي شد و فقط خواب.
چشمام رو آروم باز كردم...
بلافاصله بعد از ديدن اطرافم شروع كردم به سرفه.
نيم خير شدم و دستم رو روي پتو گذاشتم و كامل بلند شدم.
خبري از آركا نبود،كمي سردرد داشتم و كمي ام گلو درد اما بهتر از
ديشب بودم.
با تعجب به لباس تنم نگاه كردم آركا لباسش رو داده بود بهم!
نيشم خود به خود شل شد و زيپ چادر كشيده شد و آركا خم شد و
با ديدنش نيشم بيشتر شل شد
لباس تنش نبود و موهاش خيس بود فكر كنم صورتش رو شسته بود
لبخند زدم و گفتم:
-سرما نخوردي ديشب!؟
ابرو بالا انداخت و گفت:
-مگه مثل تو لوسم!
وارد چادر شد و خم شده سرش رو بهم نزديك كرد و آروم و با لحني
كه جدي بود اما چشماش عجيب برق شيطنت
داشت گفت:
با بهت يهو دستام رو دور خودم پيچوندم و ناباور جيغ زدم:
-تو...
خيره نگاهن مي كرد يهو جيغ زدم:
-ديشب چه غلطي كردي؟
با بغض زدم به سينش و داد زدم:
-تو از خواب بودن يك دختر بي پناه و مظلوم و ساده ي بي گناه
سواستفاده كردي!؟ چه طور تونستي!
چشماش يهو گرد شد و گفت:
-وات!
زدم زير گريه و گفتم:
-اگر بچه دار بشيم چي؟ كي پاسخ گو مي شه؟خجالت نكشيدي
عوضي...تو چه...
يهو دستش رو روي دهنم گرفت و جلوم نشست و با حرص گفت:
-چي مي گي!
بين گريه دست و پا مي زدم كه يهو خوابوندم زمين و روم خيمه زد و
فشار دستاش رو بيشتر كرد و يهو داد زد:
-خفه شو يه لحظه
ترسيده با چشماي گرد شده خفه شدم و نگاهش كردم كه ابروهاش
رو بالا انداخت و عصبي گفت:
-من ديشب فقط كنارت بودم،همين!
يهو با تعجب گفت:
-بچه! چه قدر توهم مي زني تو
گيج و مبهوت نگاهش مي كردم كه دستش رو از روي دهنم برداشت
و سرجاش برگشت
فوري نشستم و خشك شده نگاهش كردم
رسما گند زده بودم! والا آركا رو بايد مرخص مي كردن نه من رو اركا
شبيه آدماي عادي بود من خل و چل بودم!
-چ...چيزه...من
بيخيال نگاهم كرد و از چادر رفت بيرون و از بيرون از چادر داد زد:
-بيا بايد بريم.
لباس آركا رو در اوردم و لباس خودم رو مرتب كردم
خيلي خيلي كثيف و پر از لك بود
چون هم خيس شده بود و هم به خاطر اون چيز چاغالو افتادم تو
خاك و گل...
بيخيال لباس شدم و از چادر اومدم بيرون و كلاه رو از سرم دراوردم و
انداختم زمين
لباس آركا رو به سمتش گرفتم كه بدون نگاه كردنم گرفت و تويه
حركت سريع تنش كرد
به اطراف زل زدم و گفتم:
-عجيبه كه پيدامون نكردن!
آركا خم شد و زيپ چادر رو بست و گفت:
-ديان گمراهشون كرده راه بيافت ديره
سري تكون دادم و دنبالش راه افتادم.
صداي غر غر شكمم رو موخم بود
حدودا نيم ساعت پياده روي كرديم و در اخر از جنگل خارج شديم.
جاده جلومون بود و هر از گاهي يه ماشين رد مي شد
آركا دستش رو برد بالا و بعد از عبور چند تا ماشين بلاخره يك
ماشين كه اسمش رو نمي دونستم و ساده و سفيد
بود نگه داشت يه دختر و پسر سياه پوست تو ماشين بودن
آركا رفت جلو و باهاشون شروع كرد به صحبت
اين حرف زدن معمولي ياد نداشت بعد الان زبون باز كرده مثل بلبل
لاتين مي حرفه!
با علامت اركا نشستيم و پسره كچل از اينه نيم نگاهي بهم انداخت و
چه قدر سوراخاي دماغش گنده بود!
جلل خالق!
هم زمان با اركا به هم نگاه كرديم
دست به سينه و با چشماي ريز شده حاضر باش نشسته بوديم اگر
شناسايي ميشديم كار تموم بود
احتمالا تا الان تلويزيون و اخبار و روزنامه صدبار فرار دوتا ديوونه رو
گذارش كرده بودن و عكسامونم احتمالا پخش
شده
اما خب اين دختر و پسر بهشون نمي خورد اين جايي باشن توريست
مي خوردن
يكم كه گذشت صداي جيغ خواننده اي كه قصد داشت گلوش رو پاره
كنه و حتي ضبطم جلوش كم اورده بود باعث
شد چهره ي من و آركا بره تو هم
جالب اين جا بود دختر و پسره تو اين حين دستاي همم رو دنده
گرفته بودن!
به موهاي وز وزي و فرفري دختره كه اندازه دو تا كله ي من ميشد
خيره شدم اينا اگه بيان ايران چه جوري بايد شال
سرشون كنن؟
احتمالا شب به بالشت احتياج ندارن يه كپه مو رو كلشونه!
صداي خواننده زن هر لحظه اوج مي گرفت و يه جور راك مانندي
جيغ مي زد كه مو به تنم راست شد!
وحشت زده با چشماي گرد شده دستم رو روي گوشام گذاشتم.
كلا بخوام صحنه رو اهسته كنم اين جوري بود كه...
دهن پسر سياه پوسه يه متر باز بود و با نيش شل به دختره زل زده
بود و دختره با چشماي نيمه باز و لبايي كه كامل
كرده بود تو حلقومش تا جذاب بشه و دستي كه لابه لاي سيم
تلفناش مي رفت و ميومد به پسره زل زده بود
صورتم به همون حالت صحنه اهسته برگشت و آركا رو درحال جهش
سمت راننده ديدم!
چند لحظه گيج پلك زدم و دوباره به حالت عادي برگشتم و صداي
خواننده باز گوشام رو ازار داد و آركا پريد جلو و
با مشت كوبيد به ضبط كه كلا خاموش شد صدا!
دختره جيغ كشيد و پسره با بهت ماشين و يه گوشه نگه داشت
آركا با حرص در ماشين رو باز كرد و پياده شد.
با حيرت خواستم پياده شم كه خم شد و گفت:
-نيا بيرون
رفت در جلو رو باز كرد و يهو چاغويي كه ديشب برداشته بود رو
گرفت زير گلوي پسره و سرش رو خم كرد تو
صورت پسره و پسره وحشت زده به آركا نگاه مي كرد
آركا سرش رو كج كرد و گفت:
-مي توني ماشينت رو بهم قرض بدي؟
پسره با بهت داد زد:
-چي!؟
آركا خم شد و با لبخند حرصي اي گفت:
-يا خودت بهم قرضش ميدي يا خودم قرض مي گيرم!
چشمكي زد و خونسرد گفت:
-البته گذينه دوم يكم درد داره
پسره فوري دستاش رو برد بالا و درحالي كه از ماشين پياده ميشد
گفت:
-باشه مَرد،آروم باش
با چشماي وزق زده نگاهشون مي كردم.
دختره ام فوري پياده شد و بلند بلند گريه مي كرد.
دوتاشون با دستاي بالا رفتن گوشه ي جاده و از ماشين پياده شدم.
اركا اومد بياد سمتم كه يهو انگشت اشاره اش و رو هوا تكون داد و
گفت:
-آخ،داشت يادم مي رفت.
برگشت سمت پسر و دختره و چاقوش و برد بالا و روبه پسره گفت:
-گفته بودم از بچه گي عاشق كافشناي چرم بودم؟
هم زمان با اين حرفش به كافشن تن پسره اشاره كرد و لبخند بامزه
اي زد و گفت:
-ميدي؟ يا درش بيارم!؟
پسره چشماش قد توپ شد و دختره با گريه گفت:
-درش بيار وگرنه مي كشتمون
پسره لبش رو باحرص گاز گرفت و كافشن مشكيش رو دراورد و پرت
كرد سمت آركا
اركا رو هوا گرفتش و درحالي كه مي پوشيدش گفت:
-آفرين آفرين ادم بايد هميشه حرف گوش كن باشه
برگشت سمتم و به پسره اشاره كرد وگفت:
-اين به يه جايي ميرسه
خندم گرفت و آركا باز برگشت سمتشون و گفت:
-به شادي رنگ مشكي خاكستري خيلي مياد!
سرش رو تو صورت دختره خم كرد و با نوك چاقو به پيراهن دختره
اشاره كرد و گفت:
-مگه نه؟
دختره با چشماي گرد شده با هقهقه گفت:
-آ...آره
آركا سرش رو خم كرد و با چشماي ريز شده گفت:
-خب الان لازمه بگم درش بياري؟
ادامه ي جملش و با لبخند ترسناكي گفت:
-شادي منتظره،درش بيار!
دختره ترسيده پيراهن چهار خونه اي كه تركيب رنگ سفيد و
خاكستري و مشكي اي داشت و فوري از تنش دراورد
رو زيرش يه تي شرت سفيد تنش بود.
آركا پيراهن رو تو چنگش گرفت و يهو نعره زد:
-گوشي ها!
پسر و دختره فوري گوشياشون رو از جيبشون دراوردن و گرفتن
سمت اركا
آركا دوتا گوشي رو گرفت و تو جيبش گذاشت.
در همون حال گفت:
-خوش گذشت!
برگشت و دستم رو گرفت و دوييدم سمت ماشين و نشستيم و در و
محكم بستم و آركا فوري پاش و روي گاز
گذاشت و بلند زدم زير خنده و خودشم چشماش برق مي زد.
لباس رو انداخت رو پام كه فوري پيراهن سياه خودم رو دراوردم و
روي تاپم پيراهن خاكستري رو پوشيدم و دكمه
هاش رو بستم
برگشتم سمتش و با عذاب وجدان گفتم:
-ميگم...كارمون اشتباه نبود!؟
آركا با تعجب خيلي خونسرد بامزه گفت:
-نه ما ازشون قرض گرفتيم وظيفه هر ادميه
به هم نوع خودش كمك كنه!
برگشت سمتم و چشمكي زد و گفت:
-سخت نگير
با تعجب گفتم:
-حالا چرا يهو جو گرفتت ماشينشون رو دزديدي!
سرش و كج كرد و درحالي كه دنده عوض مي كرد با حرص بامزه اي
گفت:
-صداي آهنگ رو يه جور بردن بالا انگار كرن اون زنيكه ام كه انگار
ميكرفون قورت داده،كر شدي!
كر شددي اخر جملش باعث شد تو خودم فرو برم
به خاطر كر شدن من ماشين دزديد!
از تن دختره لباسش رو براي من دراورد جون خاكستري بهممياد؟ از
تيمارستان فرار كرد چون به خاطر من اومد و
ديوونه بازي دراورد و نگهبانارو كتك زد
به خاطر اين كه ديشب سردم بود چادر رو دزديد!
حرفاي دكتر تو سرم زنگ ميخورد.
مثل يك ميخ كه توي ديوار كوبيده ميشه.
همون طوري انگار پتك وارانه حرفاي دكتر رو سرم كوبيده مي شد.
اگه اركا براي خوب شدنش من رو ابزار قرار داده باشه چي؟ اگه
وابستگي غير طبيعي بهم پيدا كرده باشه چي؟ اگر
اين موضوع خطرناك باشه چي؟
تويه حركت سرم رو به اين طرف و اون طرف تكون دادم.
نيشم و شل كردم و خودم رو زدم به اون راه
نه بابا باز توهم زدم
بيخيال افكار چند لحظه پيشم به جاده زل زدم.
پايان اين جاده چي بود!
نمي دونم چه قدر از مسير و رفته بوديم.
اما بلاخره آركا ماشين رو نگه داشت.
توي شهر بوديم و جلوي يك ساندويچي نگه داشته بود
دستم رو روي شكم منقبضم گذاشتم و ناليدم:
-دارم از گرسنگي مي ميرم
آروم و درحال پياده شدن گفت:
-كاش از حرف زدن نميري كل مسير فك زدي
با حرص جيغ زدم:
-چيزي گفتي؟
سرش رو خم كرد داخل و تحديد وارانه گفت:
-بيرون از ماشين ببينمت با همين ماشين از روت رد ميشم!
چشمام گرد شد و درو محكم بست و رفت سمت ساندويچي
خب مثل ادم بگو پياده نشم! چرا ادم رو ميترسوني! وحشي
سر درد عجيبي گرفته بودم و گرمم بود
پيراهن دختره رو در آوردم و دور كمرم بستمش
پاهام رو روي داشبرد انداختم و چشمام رو بستم و چند بار نفس
عميق كشيدم كه با صداي پارس سگ جيغي
كشيدم و ترسيده نشستم
برگشتم و به اطراف زل زدم.
كمي اون طرف تر از ماشين يك مامور پليس ايستاده بود و زنجير
قلاده سگ بزرگ و سياهش رو به دست داشت
پليسه برگشت و نگاهم كرد چشماش رو ريز كرده بود و من با بهت
آب دهنم رو قورت دادم.
كمي خيره نگاهم كرد و بعد نگاهش به پلاك ماشين خيره شد
نفسم رفت و نگاه ترسيدم و از چشماي خيره اش جدا كردم و به روبه
روم زل زدم
در ماشين باز شد و آركا درحالي كه به ساندويچش گاز ميزد و
ساندويچ من رو رو پاممي نداخت گفت:
-يه ساعته علافم كردن
نشست و ماشين رو روشن كرد و برگشت سمتم و در حالي كه لقمش
رو مي جوييد گفت:
-چرا باز رفتي هپروت؟
به خودم اومدم و من من كنان گفتم:
-پشتم رو نگاه نكن
دقيقا نگاه اركا بعد اين حرفم براق شده به پشتم خيره شد و زدم به
پيشونيم و اركا ساندويچش رو آروم اما با حرص
انداخت رو پام و گفت:
-گفته بودم سرعت رو دوست دارم؟
با بهت گفتم:
-يا حضرت عباس
همون لحظه چنان پاش و رو گاز كوبيد كه با كمر خوردم به صندلي
ماشين تيز از كنار پليسه رد شد و پليسه فوري
دوييد كنار ماشينش و آژيرش رو فعال كرد و افتاد دنبالمون با حرص
درحالي كه به دستگيره و كمبربندم چنگ زده
بودم جيغ زدم:
-بهت گفته بودم خيلي رواني اي؟
براي شنيدن صداش بين آژير ماشين پشتمون و صداي موتور ماشين
داد زد:
-نياز به گفتن نبود،ميدونم
با حرص دندون رو هم سابيدم و جيغ خفه اي كشيدم.
ماشينه پليسه همچنان پشتمون ميومد و من واقعا ترسيده بودم.
سرعتمون هرلحظه بيشتر مي شد و و حس مي كردم قلبم الان داره
از جاش درمياد.
جيغ زدم:
-من مي ترسم
آركا ام داد زد:
-مي توني يك كاري بكني...
در حالي كه سينم از شدت ترس تند تند بالا و پايين مي شد داد
زدم:
-چي كار؟
سرش رو برگردند سمتم و پاش رو بيشتر رو پدال گاز فشرد و داد زد:
-خودت رو از ماشين بندازي بيرون
با حرص نگاهش كردم و جيغ حرصي اي كشيدم و بدون توجه بهم
برگشت و به جلوش نگاه كرد.
تو اين شرايط وسوسه ي خوردن ساندويچ روي پام عجيب رو مخ
شاديه ديوونه ي وجودم راه مي رفت
آب دهنم رو قورت دادم و بدون نگاه كردن به جاده با چشماي بسته
چنگ زدم به ساندويچم و تند تند شروع كردم
به خوردن
جوري كه داشتم خفه ميشدم
صداي مبهوت آركا رو هين رانندگي شنيدم:
-داري چيكار ميكني!
با دهن پر چشم باز كردم و برگشتم سمتش و با همون دهن پر داد
زدم:
-گرسنمه
دوباره برگشت سمت جاده و صداي پليسه رو از بلند گوش شنيديم
-ماشين رو متوقف كنيد
آركا برگشت سمتم و چشماش رو ريز كرد و گفت:
-تو چيزي شنيدي؟
بدون اين كه منتظر جوابم باشه دوباره برگشت و نيشخندي زد و
گفت:
-هوم،منم نشنيدم!
و باز سرعتش رو برد بالا مبهوت با دهن پر گفتم:
-رواني
تو پيچ در پيچ خيابون و جاده ها ماشينمون رو گم كرد و آركا تو يك
كوچه مي چيد و فوري لابه لاي ماشينا پارك
كرد و چراغ هارو هم خاموش كرد.
علامت داد برم پايين
با سرعت رفتم زير و آركا ام خم شد
صداي آژير ماشينه رو از سر كوچه مي شنيديم
همون زير آروم آروم تو تاريكي به ساندويچم گاز ميزدم
صداي آروم آركا رو شنيدم:
-شادي الان وقت خوردنه؟
آروم در حالي كه لقمم رو مي جوييدم گفتم:
-گشنمه!
صداي آژير كه دور شد آركا اروم سرش رو بلند كرد و وقتي مطمئن
شد يارو رفته گفت:
-بيا بالا بعد خودت رو خفه كن
اومدم بالا و درحالي كه آخرين گازم رو به ساندويچم مي زدم گفتم:
گرسنمه بفهم!
برو بابايي گفت و دست برد و ساندويچش رو برداشت و شروع كرد به
خوردن
دوتامون توي ماشين لابه لاي ماشيناي پارك شده تو محله اي كه
نمي شناختيم
كنار يك بستني فروشيه رنگي رنگي با چراغاي بامزه نشستيم و به
جلومون زل زده بوديم
-گزارش ماشين رو دادن اگر باهاش بچرخيم فوري پيدامون مي كنن
گيج نگاهش مي كردم كه گفت:
-الان رسيديم به شهري ك مي تونيم با قطارش بريم نيويورك
چشم ريز كردم و گفتم:
-چرا نيويورك؟
برگشت و چشماي قيري رنگش رو تو تاريكي ب چشمام دوخت و
گفت:
-چون خونم اون جاست
ابروهام بالا پريد و گفتم:
-چرا ديان نمياد كمكمون؟
سرش رو برگردند سمت شيشه و به اطراف نگاهي كرد و بيخيال
گفت:
-چون بازداشته
چشمام گرد شد و خواستم چيزي بگم كه در ماشين رو باز كرد و
گفت:
-پياده شو
با بهت به تقليد ازش پياده شدم و در رو بست
و برگشت سمتم و گفت:
-بيا
پشت سرش راه افتادم و مي رفت سمت ته كوچه و بين راه هي خم
مي شد و به ماشينا و موتوراي پارك شده نگاه مي كرد.
منم هي با ايستادن اون مي ايستادم و با حركتش راه ميرفتم.
بلاخره جلوي يه ماشين ايستاد و به اطراف نگاهي كرد و يهو دستش
رو برد بالا و با ارنج كوبيد تو شيشه
شيشه ماشين خورد شد و صداي دزدگيرش كل خيابون رو برداشت
وحشت زده خم شدم و از بين ماشينا اطراف رو نگاه مي كردم.
فكر كردم مي خواد ماشين رو بدزده اما خم شد و يه چيزي رو از روي
صندلي برداشت و دستاي من مبهوت رو
گرفت و دنبال خودش كشيد و دوتامون مي دوييديم و از كوچه خارج
شديم.
وارد خيابون اصلي شديم و آركا دستم رو گرفت و وارد يه فروشگاه
شديم
با هم از پله ها رفتيم بالا و روي پله برقي ايستاديم و آركا دستش رو
اورد بالا و با ديدن گوشي لمسي توي دستش
قفل كردم
گوشي دزديده بود
سرم رو خم كردم و ديدم گوشي رمز داره
با حرص به آركا نگاه كردم و گفتم:
-خسته نباشي رمز داره
دستم رو گرفت و از پله برقي اومديم پايين و جلوي يك مغازه ي
لباس شب ايستاد و با گوشي مشغول شد منم به
لباس شب سورمه اي رنگي زل زدم كه عجيب دلم رو برده بود.
يقه دلبري و كوتاهي لباس عروسكيش مي كرد.
نمي دونم چه قدر گذشته و غرق اون لباس بودم كه صداي آركا رو
شنيدم.
داشت با يكي تلفني حرف ميزد.
اما...گوشي كه رمز داشت! چه طور..
صداش رو مي شنيدم:
-ادرس؟
بعد چند لحظه مكث به موهاش چنگي زد و گفت:
-يه چند شب بايد بمونيم تا كاراي شناسنامه هامون اوكي شه، باشه
سري تكون داد و تماس رو قطع كرد و دست برد و پشت گوشي رو
باز كرد و سيم كارت رو دراورد و شكوندش و
گوشي رو همراه سيم كارت پرت كرد از راه پله ها پايين
اومد سمتم و دستم رو گرفت تا بره كه قفل شده حركتي نكردم.
برگشت سمتم و سوالي نگاهم كرد و نگاه خيرم رو روي پيراهن ديد
به چشمام زل زد و برم گردوند سمت خودش و با چشماي ريز شده
گفت:
-الان وقتش نيست!
چشمام رو مظلوم كردم و با التماس گفتم:
-تورو خدا
چنگي به موهاش زد و يهو با انگشتاش لبام رو گرفت و به هم
چفتشون كرد و چشماش رو درشت كرد و گفت:
-فكرشم نكن
سرش رو تو صورتم خم كرد و گفت:
-دهنتم ببند!
با بهت نگاهش مي كردم كه دستش رو از رو لبام برداشت و دستم رو
گرفت و كشوندم سمت پله برقي ها
دوباره رفتيم پايين و از در كه خارج شديم دلم هنوز پيش پيراهن
عروسكيه سورمه اي رنگ بود
خيلي ناز بود و من انگار دنياي صورتي و گمشده ي دخترونم رو يه
جايي توي وجود شادي سابق پيدا كرده بودم.
با هم از مركز خريد كه خارج شديم از كنار دست فروشي كه عينكا رو
چيده بود رد شديم و نگاهم روي شكم بزرگ
مرد و چشماي بي نهايت ابي و موهاي بورش بود
كمي كه فاصله گرفتيم دستاي آركا جلوم بالا و پايين شد و چشماي
گردم روي دوتا عينكايي كه دستش بود ثابت
موند
با بهت گفتم:
-چه طور...
بيخيال عينك خودش رو به چشم زد و عينك ديگه رو پرت كرد بغلم
برگشتم و به مردي كه داشت به يه زن عينكارو نشون ميداد ثابت
موند.
آركا دزد بود! و يه دزد حرفه اي! اين رو مطمئن شده بودم،چند بار
پلك زدم و بيخيال عينك رو به چشمام زدم و
موهام رو بيشتر روي صورتم ريختم.
نبايد شناسايي مي شديم.
موچ دستم رو محكم تر گرفت و عبور زن و مردا از كنارمون من رو
مي ترسوند.
به آدما و حضور به بيرون عادت نداشتم
چهره هاشون...همشون درگير زندگيشون بودن
يكي ديرش شده و با لباساي اداريش منتظر تاكسي بود و يكي بلند
بلند مي خنديد و با تلفن راجب دوست پسرش
حرف ميزد.
يكي سرش پايين بود و حواسش به اطراف نبود
اين وسط بچه اي به ويترين عروسك فروشي كنار خيابون زل زده و
اين نگاه ماتم زده اش قلب من رو به درد مي
اورد اين نگاه...نگاه شادي بود.
نگاه مني كه هميشه با حسرت به عروسكا نگاه مي كردم.
دستم كه توسط آركا كشيده شد به قدمام سرعت دادم
نمي دونم داشت من رو كجا مي برد.ت
فقط مي دونم كمي عصبي و كلافه بود.
دستش رو جلوي تاكسي زرد رنگ گرفت و ماشين نگه داشت و راننده
كه يه مرد مسن و عينكي بود گفت:
-كجا ببرمتون آقا؟
آركا و من كامل نشستيم و آركا در رو بست و آدرسي رو گفت كه
حتي درست نمي تونيتم تلفظش كنم!
چند بار پلك زدم داشت كجا مي رفت؟
راننده حركت كرد و به نظر نميومد كه شناخته باشتمون
آركا سرش رو به صندلي تكيه زد و چشم بست
از ژستش خوشم اومد براي همين منم به تقليد ازش دستم رو به قاب
شيشه تكيه زدم و سرم رو به بالا متمايل كردم
و با نيش باز چشمام رو بستم.
كه صداي خفه و آروم آركا رو شنيدم:
-كم ا سكي برو
منظورش تقليد كردنم بود با حرص آروم با همون چشماي بسته
گفتم:
-دوست دارم
همراه با حرفم زبونم و تا حلقومم اوردم بيرون
سنگيني نگاهش رو حس مي كردم اما چشم باز نكردم.
اومدم زبونم رو بكشم تو حلقم كه ديدم نمياد!
يا ابلفضل چرا زبونم گير كرده!
با بهت چشم باز كردم و ديدم آركا با خونسروي با انگشتاش زبونم رو
گرفته.
مثل كرولالا گفتم:
-آلالكو ..اي..كا
با خونسردي به جلوش خيره بود و بدون توجه بهم به ساعتش نگاه
كرد و گفت:
-چه ترافيكيه!
به خاطر صداي بلند آهنگ راننده متوجه ما نبود و به نظر به خاطر
مسنيش كم شنوا ام بود.
با دستام به دستاي آركا چنگ زدم و با چشماي گرد شده تقلا كردم
تا زبونم رو ازاد كنم كه انگار نه انگار.
برگشت سمتم و رو صورتم تا جايي كه مي تونست خم شد و گفت:
-داشتي ميگفتي عزيزم،چي دوست داشتي؟
با حرص با همون زبون گرفته دوباره مثل لال ها گفتم:
-وكم لن.عبصي
ريز خنديد و سري تكون داد و سرش رو كنار گوشم اورد و زبونم درد
گرفته بود!
اروم و كشيده گفت:
-عه...كرولال!
با چشماي وق زده نگاهش كردم كه زبونم رو ول كرد و زبون شل و
وارفتم و تو حلقم برگردوندم و با حرص اومدم
چيزي بگم كه ابرو بالا انداخت و گفت:
-حرف بزن ببين اين بار با زبونت پاپيون درست مي كنم يا نه!
با چشماي گرد شده ساكت شدم و با حرص و نگاه خبيصانه اي بهش
زل زدم
برات دارم صبر كن حالا...تلافي مي كنم.
ماشين كه توي يك كوچه پيچيد نگاهم رو از اطراف گرفتم و به
كوچه زل زدم اركا برگشت و نگاهم كرد و گفت:
-پياده شو
با هم پياده شديم و اركا خم شد و از توي جيبش پول دراورد و با
ديدن پول نو و تا نخورده فهميدم مال همون گاو
صندوق مدير تيمارستانه
نگاهم رو ازش گرفتم و ماشين كه ازمون دور شد به كوچه خيره شدم
اركا رفت سمت يك در تقريبا بزرگ و نگاه خيره ام رو به در دوختم
كمي به اطراف زل زد و دستش رو برد سمت ديوار و كمي قد بلندي
كرد و دستش رو اين طرف و اون طرف مي كشيد
دنبال چيزي بود انگار
از پشت بهش زل زده بودم و قد بلندي كردنش باعث شده بود كافشن
و تي شرتش بره بالا و كمرش ديده بشه
نگاهم رو به زور ازش جدا كردم من چه قدر بي حيا شدم! خاك بر
سرم خاك قبر كل فرعون هاي مصر بريزه رو سرم
چرا مثل نديد پديدا رفتار
مي كنم!
گيج اخم كرده به اركا زل زدم كه بلاخره فاصله گرفت و با حرص
گفت:
-پيداش نمي كنم
گيج گفتم:
-چي رو؟
عصبي به موهاش چنگي زد و چشماش برق مي زد
-ريموت در رو
با ابرو هاي بالا رفته نگاهش كردم كه گفت:
-ديوارش بلنده جا پا ام ندار ،بيا بلندت مي كنم تو پيداش كن.
يك قدم عقب رفتم و با چشماي گرد شده گفتم:
-عمرا!
نيشخندي زد و گفت:
-من كه صدايي نميشنوم،تو ميشنوي!
بعد اين حرفش به سمتم اومد و چشمكي زد و گفت:
-بيا
با حرص گفتم:
-غير ممكنه من برم اون بالا!
سرش رو كج كرد و چشماش رو درشت كرد و گفت:
-غير ممكن، غير ممكنه!
قبل اين كه بتونم كاري كنم منو كشيد بالا
رو با وحشت بستم و زير لب و خفه با حرص گفتم:
-الهي بميري مي ترسم
-شادي يه بار به درد بخور يه بار!
با حرص دستم رو به لبه ديوار بند كردم و خودم رو كشيدم بالا و
دستام مي لرزيد
با يه فشار انداختم بالا و رو لبه ي ديوار نشستم
با ترس برگشتم و درحالي كه آركا مچ پام رو گرفته بود نگاه مي كردم
گفتم:
-حواست بهم باشه ها نيفتما بيفتم پام ميشكنه ها پام بشكنه نمي
تونيم از دست پليسا فرار كنيما بعد مجبوري
كولم كنيا بعد...
-شادي خفه شو!
با بهت ساكت شدم و با استرس گفتم:
-باشه باشه
برگشتم و به ديوار باريكي كه روش نشسته بودم زل زدم.
كمي نگاهم رو چرخوندم و كمي اون طرف ترم يه پلاستيك كوچيك
ديدم.
خم شدم و تقريبا روي ديوار دراز كشيدم و آركا از پايين حواسش بهم
بود.
لباسم رفت بالا و شكمم سوخت روي ديوار سابيده شد.
با درد و حرص گفتم:
-اي نور به قبر گور به گور كسي كه اين رو گذاشته اين جا
دست بردم و پلاستيك رو انداختم پايين و آركا خم شد و پلاستيك
رو برداشت و گذاشت تو جيب كافشنش و گفت:
-خب حالا اروم بشين
با ترس و دستايي كه مي لرزيد و يخ زده بود آروم آروم نشستم كه
شكمم باز سوخت.
برگشتم سمت آركا و پام رو از روي ديوار برگردوندم
-خب بپر
با حرص اداش رو دراوردم و گفتم:
-خب بپر! مسخره مي ترسم
ابروهاش در هم فرو رفت و كلافه گفت:
-وقت نداريم الان يكي مي بينتمون بپر.
با حرص خواستم چيزي بهش بگم كه صداي پارس سگي رو از خونه
كناري شنيدم و جيغ خفيفي كشيدم و دستام
شل شد و به پايين سقوط كردم.
كمرم به ديوار برخورد كرد و به خاطر بالا بودن لباسم كمرمم سابيده
شد و قلبم توي دهنم اومد و بين متلاشي شدن
دستاي آركا من رو گرفته بودن و يه جوري به پايين پرت شده بودم
كه حالت ايستاده داشتم و
براي گرفتنم مجبور به كوبيدنم به ديوار شده بود.
دوتامون تند تند نفس نفس مي زديم و من وحشت زده بهش نگاه
مي كردم.
خفه گفت:
-خوبي؟
با نفس نفس به چشماي بستش زل زدم و گفتم:
-آ..آره.
نگفتم كمرم ميسوزه و دستت رو از روش بردار
نفس عميقي كشيد و ازم فاصله گرفت و پاهام كه به زمين رسيد سگ
همسايه همچنان پارس مي كرد.
دستاي يخ زده و لرزونم رو گرفت و بردم سمت در و دست برد و
پلاستيك رو از جيبش در اورد و كافشنشم باهاش
دراورد
براي اين كه كمرم رو نبينه پيراهن رو از دور كمرم باز كردم و
پوشيدمش
سوزش كمر و شكمم خيلي زياد شده بود.
رفتم كنارش و در آروم آروم باز شد و اولين چيزي كه ديديم يه
ماشين خوشگل بود
دوتامون برگشتيم و با نيش شل به هم نگاه كرديم
وارد شديم و آركا درو بست و از پاركينگ رد شديم و از پله ها رفتيم
بالا
در خونه رو كه باز كرد اولين چيزي كه ديدم پنجره هاي گرد و خيلي
بامزه بود
خونه ي خيلي امروزي و شيكي كه خيلي پنجره داشت و اين براي
من هميشه زندوني عالي بود.
جوري هيجان زده بودم كه از ذوق كلا زخم و سوزش كمر و شكمم
رو فراموش كرده بودم.
با هيجان به اطراف سرك ميكشيدم
آركا اما بيخيال خودش رو روي كاناپه پرت كرد و با خستگي
كافشنش رو پرت كرد پشت سرش
و چشماش رو بست
آرومگفتم:
-اين جا خونه ي توعه؟
بدون باز كردن چشماش آروم گفت:
-تقريبا
ابرو بالا انداختم و گفت:
-يخچال پره برو اگر چيزي مي خواي بخور
خودم رو، رو كاناپه انداختم كه چهره ام از درد كمرم رفت تو هم و
لبم رو گاز گرفتم.
چشماش رو باز كرد و با چشماي ريز شده نگاهم كرد و گفت:
-خوبي!
كمي كه از ضعف آني ام گذشت آروم و خفه گفتم:
-آ..آره
سري تكون داد و روش رو برگردوند و گفت:
-پس ساكت باش يكم بخوابم
تو همون حالت رو كاناپه دراز كشيد و ساعدش رو روي چشماش
بعد چند لحظه كه نفساش منظم شد و حس كردم خوابه آروم بلند
شدم و آروم آروم رفتم جلوي آينه سراسري توي
راه رو و آروم پيراهنم رو دادم بالا كه كپ كردم!
روي شكمم زخماي خشك شده بود و كمرمم كه از اون بد تر پر از
خراشيدگي و زخم.
با ضعف چشمام رو بستم و آروم گفتم:
-تف به اين شانس
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ ، ѕααяeη ، MLYKACOTTON ، _Strawberry_
#16
از خواب بودن آركا نهايت استفاده رو بردم و تو كل خونه گشت زدم
دو تا اتاق توي راهروي طبقه پايين داشت و يك اتاق ديگه طبقه بالا
عجب خونه قشنگي بودا خونه ي ما ام قشنگ بود بابام دكتر مغز و
اعصاب بود و خوب خرج مي كرد
مامانم نهايت استفاده رو مي برد البته اين اواخر يكم چاق شده بود كه
البته بعد از ديدنش توي شب مد فهميدم
خوب تو اين مدت به خودش رسيده و خوش هيكل شده
حتي گاهي باوجود اين كه تو اين كشور بوديم مي ديدم كه چادر
سرشه و نماز مي خونه!
اصلا ادم معتقدي نبود گاهي جوگير مي شد!
مامان من نمونه ي بارز يك بي بند و بار بود
مادر مقدسه،مادر پاكه،مادر خود بهشته
اما مادر من نبود پدرمم استوار نبود كوه نبود،پشتم نبود
پدر و مادر من اين بلا رو سر من و زندگيم آوردن
كم كم با تاريكي شب به خودم اومدم و رفتم در يخچال رو باز كردم و
اولين چيزي كه ديدم يه قالب بزرگ كيك بود
تويه ظرف شيشه اي!
با چشماي پر ذوق در يخچال رو كامل باز كردم
چند ماه بود كيك نخورده بودم؟
يك ماه؟ چهار ماه؟ هفت ماه؟
خيلي وقت بود؛با هيجان نشستم روي ميز و چهار زانو زدم و ظرف رو
جلوم گذاشتم در شيشه اي رو باز كردم و با
ذوق به كيك شكلاتي و توت فرنگي هاي روش خيره شدم
زبونم رو روي لب هام كشيدم و با دستم يك تيكه
بزرگ از كيك رو برداشتم و چپوندم تو دهنم
دو لپي و تو مرز خفه شدن مي خوردم و نگاهم به كيك بود.
كم كم بغض گلوم رو گرفت و چشمام خيس شد
مثل احمقايي شده بودم كه نمي فهميدن چه سر زندگيشون اومده.
مادر و پدرم من رو گذاشته بودن تيمارستان و من داشتم كيك مي
خوردم!
تو تيمارستان هر روز شكنجه شدم و عذاب كشيدم و من داشتم كيك
مي خوردم!
از تيمارستان فرار كردم و حالا يك روانيه فراري ام كه مردم ازم مي
ترسن و من دارم كيك مي خورم!
يك تيكه بزرگ ديگه كيك تو دهنمگذاشتم و تو همون حالت كه
كيك رو مي خوردم بغضم شكست و دستم رو روي
دهنمگذاشتم و شونه هام مي لرزيد و صورتم خيس شده بود.
-شادي!
سر بلند نكردم و به اركايي كه تو درگاه آشپزخونه ايستاده بود نگاه
نكردم.
با دستام چشمام رو تميز كردم و اشكاي جديدم جاي گزين قبلي ها
شد و دوباره صورتم خيس شد.
با لپاي پر هق مي زدم.
و با همون هقهقه كيك رو خوردم و آركا سرش رو خم كرد و گفت:
-شادي؟
دستم رو جلوي چشمام گرفتم و با بغض گفتم:
-آركا پدر و مادرم ولم كردن و انداختنم تو تيمارستان
هق زدم و بين نفس نفسام زجه زدم:
-آركا ولم كردن آركا چرا دوسم نداشتن؟
دستام رو از جلوي چشمام كنار زد و به چشمام زل زده بود با
چشماي ريز شده و آروم.
خيلي جدي و متفكر سرش رو كج كرد و گفت:
-مي خواي بُكشَم شون؟
بين گريم بلند خنديدم.پ؛بلند و پر صدا
با اشك خنديدم و با گريه گفتم:
-نه!فقط پيشم باش پيشم بمون
و اشكام كل صورتم رو مي شست و
دلم داشت مي پوكيد.
اين چه حسيه؟ اين چه حسيه كه اين طوري داره نابودم مي كنه؟
اين كمبودي كه تو كل وجودم حس مي كنم اين بغضي كه تو كل
قلبم سنگيني كرده اين كمبود اين دل دردي كه
داشتم...يه جايي توي دلم انگار يه چيزي جيغ مي كشيد
انگار يه دختر تو دلم زندوني شده بود كه داشت تو وجودم جيغ مي
كشيد
جيغاش كل وجودم رو مي لرزوند كل وجودم از صداش نبض ميزد.
اين دختر شادي بود!خود من بودم خود مني كه سال ها سركوب شده
بود مني بودم كه كل عمرم مهري از پدر و
مادرم نديدم
اين دختر مني بودمكه كل زندگيم زندوني بودم اسير بودم داغون
بودم.
من پر از كمبود بودم پر از عصبانيت پر از حرص پر از طوفاني كه كل
وجودم رو پر كرده بود.
من پر بودم لبريز شده بودم.
اين حرفا توي دلم تلنبار شده بودن و من عجيب دلم فرياد مي
خواست دلم يه جيغ بلند مي خواست دلم يه فرياد
مي خواست كه كل جهان بشنون
يه جور صدا كه همه بشنون
بشنون كه شادي چه طور عذاب كشيد.
كاش اين پايانم باشه كاش روي سينه ي آركا بميرم جون بدم تموم
شه مگه من اين زندگي رو خواستم؟ مگه من
خواستم كه همچين زندگي اي داشته باشم؟ من نخواستم
به خدا كه من نخواستم من نمي خواستم كه بچه ي خانواده اي باشم
كه ذره اي دوسم نداشتن
من نخواستم
سرم رو بلند كردم و بهش نگاه كردم و خيره تو چشمام نيش چاكوند
و گفت:
-اگر خواستي بكشمشون بگو!تعارف نكن
بين گريه خنديدم و دستش رو با حرص خاص و حساسيت اشكاري
روي صورتم گذاشت و با شصتش اشكام رو پاك
كرد و با سر كج شده گفت:
-نكن
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-چي رو؟
اشكام و با حرص بيشتري پاك كرد و گفت:
-گريه!
ابرو بالا انداختم و نگاهش كردم كه برگشت و به ظرف كيك نگاه كرد
و گفت:
-تك خوري؟
صندلي رو كشيد و كنارم نشست و
ظرف رو روي ميز گذاشت و به مني كه حالا لبخند آرومي داشتم نگاه
كرد و گفت:
-بخور
لبخند زدم و خودم رو جلو كشيدم و يك تيكه كيك برداشتم و تو
دهنم گذاشتم و نيشخندي زد و اونم يك تيكه
كيك برداشت و تو دهنش گذاشت و دوتامون به هم زل زديم و زديم
زير خنده
ما ديوونه بوديم؟
قطعا ديوونه بوديم
ما قطعا ديوونه بوديم
كه به عنوان دوتا تيمارستاتيه فراري پشت ميز بعد از زار زدن من
نشستيم و كيك مي خورديم و هي خنديديم
آركا برام جالب بود ازم سوالي نمي پرسيد.سعي نمي كرد كه آرومم
كنه و حرفاي اميدوار كننده بزنه
آركا ، آروم مي كرد آركا يه جوري اروم مي كرد يه جور خاص كه
دوست داشتم.
خيلي غير مستقيم! و اين نقطه جالبش بود
لبخند زدم و بهش نگاه كردم و اروم گفتم:
-حالا بايد چي كار كنيم؟
برگشت و نگاهم كرد و ظرف خالي رو با دستش كمي هول داد جلو و
گفت:
-چي رو چي كار كنيم؟
بينيم رو بالا كشيدم و گفتم:
-بعد از فرارمون برنامت چيه؟
نگاهم كرد و گفت:
-بعد از فرارمون برنامم چيه؟
با حرص گفتم:
-آركا!
سرش رو بلند كرد و مثل خنگا گفت:
-شادي!
از پشت ميز بلند شدم و گفتم:
-نه تو نمي خواي چيزي به من بگي
سرش رو بلند كرد و گفت:
-نچ نچ واقعا زشته از پشت ميز بلند ميشي ها
با حرص به سمت كاناپه هاي توي پذيرايي رفتم و خودم رو روي
يكيشون پرت كردم كه از دردي كه از جانب كمرم
حس كردم دلم ضعف رفت و چشم بسته نفسم رو براي جلوگيري از
جيغ توي سينه حبس كردم.
با چشم هاي گرد شده دستم رو روي كمرم گذاشتم.
درستش اين بود كه به آركا بگم چه بلايي سر كمرم اومده اما مي
ترسيدم سرزنشم كنه.
توهين كنه،مسخره ام كنه.
از بچه گي درد آسيب ديدن و زخمام يه طرف بود و درد گوش دادن
به غر غر هاي مامان سر دست و پا چلفتي بودنم
يه طرف.
عذاب محض بود كه مي افتادم زمين و زانوهام زخمي و خوني مي شد
و زن رهگذري كه از كنار مي گذشت با
دلسوزي بلندم مي كرد و اشكام رو پاك مي كرد و مي گفت چيزي
نيست
ولي مادرم بازوم رو محكم مي كشيد و تو صورتم داد مي زد (شادي
دهنت روببند،گريه نكن مي زنم تو دهنت خون
بالا بياريا نمي توني موهات رو جمع كني جلوت رو ببيني؟ تا كي از
دستت بكشم؟
صداش تو سرم اكو ميشه و پوزخند ميزنم.
با ريموت تلوزيون رو روشن مي كنم راز بقا!
مرسي واقعا! با خنده شبكه رو عوض مي كنم.
خبر! بازم بلند مي خندم و مي خوام شبكه رو عوض كنم كه كنترل از
دستم كشيده ميشه و آركا كنارم ميشينه و به
صفحه تي وي با اخم زل مي زنه.
برگشت سمتم و گفت:
-به نظرت چه جوري اسممون رو مي گن به عنوان فراري ها؟
كمي متفكر نگاهش كردم و با خنده گفتم:
-زنجيري ها!
اداي فكر كردن دراورد و يهو صداش رو كلفت كرد و مثل خبرنگارا
گفت:
-بيماراي خطرناك...
-هم اكنون توجه شمارا به خبري كه از همكارم در برست به دستم
رسيده جلب مي كنم.
در طي چهل و هشت ساعت گذشته دو بيمار از تيمارستان آركهان
فرار كرده و گفته شده
.شادي شيدايي و بيماري كه سابقه مشخصي ندارد و تنها نام او آركا
ذكر شده است به كمك هم از تيمارستان واقع
در برست فرار كرده اند.
با بهت با آركا به صفحه تي وي زل زده بوديم
عكس دوتامون روي كادر گوشه صفحه ديده مي شد و زن تند تند
حرف مي زد و من با ابروهاي بالا رفته گفتم:
-اي داد!
يهو يه فيلم رو صفحه تو مربع كوچيكي نمايش داده شد.
همون دختر و پسر سياه پوست بودن.دختر گريه مي كرد و مامورين
پليس دورشون بودند و پسره تند تند مي گفت:
-يه پسر قد بلند و سبزه بود،با موهاي مشكي و چشماي تيره ماشين و
كافشن و پيراهن دوست دخترم رو ازم
گرفت.دستش چاقو بود و خيلي خطرناك و ديوونه به نظر مي اومد
بهم حمله كرد و قصد كشتنم رو داشت.اما تونستم
بزنمش و اونا هم قبل اين كه بگيرمشون با سرعت و ترس از دستم.
فرار كردن!
با چشم هاي گرد شده گفتم:
-دروغ گو رو نگاها!
دوباره تصوير روي خبرنگاره زوم شد و ادامه داد:
-گزارش ها نشان داده كه شادي شيدايي كه يك ايراني و مقيم اين
كشور مي باشد.از وضعيت روحي و رواني بهتري
برخوردار است و دكتر ليلي والن پزشك تيمارستان در طي تحقيقات
پليس ذكر كرده كه او خطرناك نيست توجه
شمارا به دكتر ليلي والن روانشناس تيمارستان آركهان جلب مي كنم
تصوير دوباره دورش آبي شد و با ديدن ليلي با اون شكم گنده اش تو
دوربين نيم خيز شدم و گلدون رو از روي ميز
برداشتم و به سمتش هدف گرفتم و جيغ زدم:
-زنيكه،چاغالو گشنه اش بوده بچش رو خورده بعد ميگن حامله است
كممونده بود سر شوهرش خشكم كنن با برق.
تا خواستم گلدون رو پرت كنم آركا نيم خيز شد و گلدون رو از
دستام گرفت و گذاشتش رو ميز و مچم رو گرفت و
پرتم كرد رو مبل و خيره به تي وي گفت:
-ببين يه لحظه ميتوني حرف نزني! ببينم چي ميگه
دستم رو به كمرم گرفتم و بر اثر پرت شدنم رو مبل دوباره به سوزش
افتاده بود.
دندونام رو، رو هم سابيدم و ساكت به تي وي زل زدم.
ليلي كه كنار پليس ها ايستاده بود شروع كرد به حرف زدن:
-شادي بيماريش قابل كنترل و حساس نيست فقط مطمئنم به
آركا،بيماري كه باهاش فرار كرده وابسته يا احتمالا
علاقه مند شده.
يخ زده و با دهني نيمه باز به تصوير تي وي زل زدم و پلك چپم پريد!
دهنت...خب اين رو نمي گفتي مي مردي؟
فضول
سنگيني نگاه آركا رو روي خودم حس كردم.
آب دهنم رو قورت دادم و بدون برگشتن سمتش به طور ضايعي بلند
و بي مزه خنديدم و به چشماي ريز شده و
مرموز آركا زل زدم و با همون نيش باز گفتم:
-چيزي زده!
با شنيدن دوباره ي صداي ليلي دوتامون برگشتيم سمت تي وي البته
آركا كمي با مكث چشم ازم گرفت و من قلبم
تو دهنم مي زد.
-اما آركا،بايد اين نكته رو حتما بهتون بگم شادي هيچ وقت نزاشت
جملم رو تكميل كنم من يه مدت بود رو سابقه
آركا تحقيق مي كردم علاوه بر بيماري عجيب و خاصش عدم كنترل
خشمش اون يه دزده ! و يه حرفه اي كه اثر
انگشت نداشت و حالا ما متوجه شديم كه اونكيه.
ليلي نگاهش جوري بود كه انگار داره به من نگاه مي كنه اما در اصل
به دوربين زل زده بود با شنيدن هركلمه اش
روح از تنم مي رفت.
-شادي...هرجا كه هستي گوش كن آركا خطرناكه پليس نيويورك بعد
ديدن عكس آركا خبرداده كه اون قاتل...
صفحه تي وي يهو خاموش شد و من خشك شده به صفحه خاموش و
سياهش زل زده بودم.
اون چي گفت؟
با صداي بلندي چيزي كه تو ذهنم بود رو بيان كردم:
-اون چي گفت؟
بدون نگاه كردن به مني كه مبهوت به صفحه سياه تلويزيون زل زده
بودم گفت:
-چرت و پرت
با نگاهي كه پر از حيرت بود برگشتم و به چشماش زل زدم پر از رگه
هاي قرمز
نگاهم روي دستاي مشت شدش كشيده شد.
از شدت فشار و عصبانيتي كه سعي داشت كنترلش كنه مشتش مي
لرزيد
پلك چپم پريد و مبهوت و با دهني نيمه باز صداش زدم!
-آر..كا اون زن چي گفت؟ چرا تي وي رو خاموش كردي؟
وقتي ديدم جواب نميده با نهايت صدام جيغ زدم:
-آركا
هم زمان با جيغ من روم خم شد و داد زد:
-چيه...چيه...چيه؟
با بغض و ترسيده نگاهش كردم
مستقيم به چشمام زل زده و چشماش از شدت قرمز شدن ترسناك
شده بود نفس نفس مي زد.
بعد چند ثانيه ازم فاصله گرفت و پشتش رو كرد و به موهاش چنگ
زد و دادي زد و لگدي به ميز جلوش زد و گفت:
-به اون چه؟ به اون چه كه جلوي همه تو اخبار ميگه؟ به اون چه
ربطي داره!؟
با بغض داد زدم:
-شنيدي اون زنه راجبت چي گفت؟
برگشت سمتم و با حرص نيشخند زد و آروم گفت:
-به من چه؟
با حرص بلند شدم و جيغ زدم:
-گفت تو قاتلي!
سرش رو كج كرد و آروم گفت:
-به تو چه؟
با بهت نگاهش كردم كه يهو داد زد:
-ها شادي؟ به تو چه؟ ب...ت...چ؟ چه ربطي به تو داره؟ بيخيال شو
بفهم! بيخيال شو!
با كف دست موهاي كناره شقيقه هام كشيدم و ناباور و لرزون گفتم:
-تو قاتلي! آركا...تو قاتلي!؟
بلند خنديد!
جوري كه سرش به عقب متمايل شده بود...
يهو بين خنده هاش اومد سمتم و با شدت بازوم رو گرفت و آروم از
لابه لاي دندوناش غريد:
-من قاتلم!
سرش رو تو همون حالت كج كرد و با لبخند گفت:
-و حدس بزن ديگه چي رو نمي دوني!
با بهت نگاهش مي كردم كه سرش و آورد كنار گوشم و گفت:
-خواهر خودم رو كشتم!
نفسم رفت و دنيا روي سرم آوار شد.
مبهوت عقب عقب رفتم كه نزاشت و با شدت به بازوم چنگ زد و بازم
لبخند ديوونه وار ديگه اي زد و سرش رو تو
گودي گردنم فرو كرد و آروم گفت:
-آخ اين رو از قلم انداختم!
سرش و اورد بالا تر و كنار گوشم گفت:
-سارق بانكم هستم
تموم نمي شد؟ اين زلزله تو وجودم تموم نميشد!
با بهت به چشماش زل زدم
رگه هاي قرمزش نفساي تندش،از شادي بدبخت ترم هست تو اين
دنيا؟ نيست...هيچ وقت نبوده
شادي بي چاره ترين آدم اين دنياست
نگاهم غم داشت،كل وجودم پر از درد بود.
شكسته هاي وجودم رو حس مي كردم يه جايي توي قلبم همشون
جمع شده و عذابم مي دادن.
قلبم تير مي كشيد،خسته بودم خيلي خسته بودم!خيلي...
ديگه بسه...
به آركا خيره شدم
چرا هيچي نمي گفت؟
چرا خلاصم نمي كرد از اين همه غمي كه رو دوشم بود؟ چرا!
-دروغ ميگي!
خنديد!
بلند و پر صدا خنديد و بين خنده هاش اومد سمتم و بازوم رو گرفت
و نگاهم كرد.
خندش قطع شد نگاهش سرد شد آرومگفت:
-بزرگ ترين حقيقت زندگيمه
نفسم بريد و با بهت يك قدم به عقب برداشتم.
آروم آروم تو همون حالت گيج و خلسه وارانم رفتم سمت راهرو.
وارد اتاقي كه سر راهم بود شدم و در رو بستم.
به در تكيه زدم و كمرم سوخت و دلم ضعف رفت.
خون ريزيش زياد نبود اما خراشاي زيادي داشت.
بغض كرده چشم بستم و با كف دستم كوبيدم تو سرم و خفه و از لابه
لاي دندونام غريدم:
-شادي احمق،شادي احمق
كمي پيشونيم رو خاروندم نمي تونستم اين جا بمونم آركا خطرناك
بود،چهره واقعيش ترسناك بود.
فوري به سمت كمدي كه گوشه اي سمت چپ اتاق نصب شده بود
رفتم.
در كمد و باز كردم لباساي پسرونه و دخترونه.
كمد بزرگ بود و پر از طبقات و كشو
با سرعت در كشو هارو باز مي كردم و بلاخره يه كيف چرم مشكي
پيدا كردم مثل ساك بود.
برش داشتم و هرچي تي شرت و شلوار مي ديدم انداختم داخلش.
زيپ ساك رو كشيدم و با سرعت برگشتم كه هيني از ترس كشيدم و
وحشت زده چسبيدم به در كمد.
دست به جيب با سر كج شده تو فاصله چند ثانتيم قرار داشت
جوري كه براي ديدنش بايد بالا رو نگاه مي كردم
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش به ساك خيره شد.
توقع داشتم بزنه تو گوشم و ...اما پشتش رو كرد و خودش رو انداخت
رو تخت!
با بهت به بيخياليش نگاه كردم
چي فكر مي كردم و چي شد!
با حرص چنگ زدم به دسته ي ساك رو فوري بعد از برداشتنش از
اتاق خارج شدم.
بغض گلوم و گرفت هيچ وقت فراموشت نمي كنم آركا...هيچ وق.
درو رو باز كردم و...در رو باز كردم و...
چرا در باز نميشه؟ با چشماي گرد شده چسبيدم به دستگيره گرد در
و هرچي تكونش مي دادم باز نميشد.
ساك رو انداختم و به در لگدي زدم و همچنان درگير باز كردنش
بودم
-باز نميشه
با بهت برگشتم و دست از كشتي گرفتن با در برداشتم و گفتم:
-چرا؟!
خون سرد به سمت ميز تلفن رفت و گفت:
-چون دست منه
با بهت گفتم:
-چي؟
با يه حركت تلفن رو برداشت و كوبيد رو زمين و در حالي كه با
پاهاش تلفن رو خورد مي كرد گفت:
-كليد!
با دهني نيمه باز گفتم:
-داري چي كار مي كني!؟
با تعجب برگشت و نگاهم كرد و بعد به تلفن خورد شده اشاره كرد و
گفت:
-معلوم نيست؟
چند بار پلك زدم و به علامت نه سر تكون دادم كه خونسرد نگاهم
كرد و گفت:
-دارم زندونيت مي كنم!
نفس نفس زنون و خشك شده خنده اي كردم و گفتم:
-شوخي مي كني؟
بلند زد زير خنده و بين خنده هاش گفت:
-آره!
لبخند پر اميدي رو لبام شكل گرفت كه يهو بين خنده جدي شد و
سرش رو كج كرد و گفت:
-نه!
سيم تلفن رو پاره كرد و در همون حالت گفت:
-به من مياد شوخي داشته باشم
لبخند رو لبام خشكيد و بعد چند ثانيه جيغ زدم:
-اين درو باز كن!
آروم اومد سمتم و گفت:
-نوچ
با حرص به موهام چنگ زدم و جيغ زدم:
-يه لحظه ام پيشت نمي مونم حق نداري نگهم داري
يهو به سمتم اومد و چونم رو تو مشتش فشرد و سرش رو خم كرد تو
صورتم و گفت:
-جيغ بزن سرو صدا كن چون جيغ هاتم دوست دارم
سرش رو اورد كنار گوشم و آروم تر از لابه لاي دندوناش با حرص
غريد:
-هيچ كس نمي تونه از دست من خلاصت كنه،اين رو سه بار در روز
بگو تا حفظ شي
با بهت تقلا كردم كه ولم كرد و پشتش رو كرد و گفت:
-همينه كه هست
با بهت و خشك شده گفتم:
-هيچ انتخابي ندارم،آره؟
برگشت و ابرو بالا انداخت و گفت:
-راستش چرا اين قدرا ام آدم بدي نيستم.
خيره نگاهش كردم كه گفت:
يكي از انتخابات اينه كه...
سرش رو كج كرد و با لبخند ادامه داد:
-كه...هيچ انتخابي نداري!
با چشماي گرد شده نگاهش مي كردم كه باز ادامه داد:
-ولي من خيلي انتخاب دارم،اوومم...
اداي فكر كردن در اورد و لم داده به كانتر گفت:
-مثلا اين كه اگه زياد حرف بزني خفت كنم،دست و پا بزني ببندمت
رو هم گره بزنمت.
غذا درست نكني بخورمت...
يهو نگاه ترسناكش رو به چشمام دوخت و گفت:
-بخواي فرار كني بكشمت!
آب دهنم رو قورت دادم و جيغ زدم:
-دست از سرم بردار!ديگه نمي خوامت
با چشماي اشكي نگاهش كردم كه لبخندي زد و خيره به جزء جزء
صورتم گفت:
-عيب نداره جيغ بزن صدات رو دوست دارم.
خشك شده نگاهش كردم كه چند بار پلك زد و به زور نگاهش رو ازم
گرفت و گفت:
-اين خودكار رو بگيد
گيج نگاهش كردم كه دستش رو، رو هوا تكون داد و به خودكاري كه
از روي كانتر برداشته بود و به دست داشت
علامت داد و گفت:
-بگيرش
با اين كه نگاهش ترسناك بود اما جيغ زدم:
-نمي خوام
با آرامش سر تكون داد و گفت:
-درسته تو حق انتخاب داري!
نفس راحتي كشيدم كه سر بلند كرد و گفت:
-ولي من ندارم!
قبل اين كه بفهمم چيشد يهو خيز گرفت سمتم و بازوم رو گرفت و
كوبوندم به كانتر كه كمرم خورد شد و سوزش
وحشت ناكي رو تو ناحيه كمرم حس كردم.
-آخ
چشمام رو از ضعف بسته بودم و نمي فهميدم چي كار مي كنه
آستينم و با حرص داد بالا و مچ دستم رو گرفت و اون قدر ضعف
كرده و بيحال شده بودم كه قدرت تقلا نداشتم.
آروم چشماي اشكيم رو باز كردم و بهش نگاهم رو دوختم.
بدون نگاه كردن به من با دندونش در خود كار رو باز كرد و خودكار
رو اورد سمت دستم و رو موچ دستم يه چيزي
نوشت.
كمرم واقعا اون قدر مي سوخت و درد مي كرد كه چشمام سياهي مي
رفت.
بازو و كمرم رو يهو ول كرد و به موچ دستم اشاره كرد.
-نگاش كن
با ضعف از كانتر فاصله گرفتم.
موچ دستم رو نگاه كردم بزرگ به انگليسي نوشته بود(آركا(
با گيجي نگاهش كردم كه خيلي جدي گفت:
-از الان جزء اموال هاي شخصي مني
خيره و گيج بين سياهي چشمام نگاهش گردم كه آروم گفت:
-هيچ كس حق نداره نگات كنه،مال مني.
دستش رو آورد سمتم كه نگاهش روي انگشتاش خيره موند.
انگشتاش خوني بودن گيج دستم رو بردم سمت كمرم لباسم خوني
بود تا نگاهش به من خيره شد چشمام سياهي
رفت و...
چيزي تا سقوطم نمونده بود كه و از دردي كه از جانب كمرم حس
كرده بودم آخ بي
حالي گفتم.
يه پهلو روي تخت گذاشتم و چشماي نيمه بازم رو بستم و نفس
عميقي كشيدم
خيلي درد داشتم.
جدا از سوزش،كمرم درد مي كرد انگار يكي روش دويده!
-شادي كمرت چي شده؟
از ضعف زياد نتونستم جوابش رو بدم كه با شدت تكونم داد كه باز
درد وحشت ناكي رو حس كردم و بي حال جيغ
كشيدم:
-خب وحشي نمي تونم جواب بدم.
-پس چه طوري الان حرف زدي؟
تو همون حالت گيجي گفتم:
-شانسي شد
چشمام رو از درد بستم كه خم شد روم و پوكر گفت:
-هنوزم داري حرف ميزنيا!
با حرص چشمام رو باز كردم كه بلند شد و رفت سمت عسلي و چون
پشتش بهم بود نميديدم چي كار مي كنه.
از ضعف دوباره چشمام رو بستم عصبي به نظر ميومد تند تند در كشو
هارو باز مي كرد
چشمام رو باز بستم كه صداي قدماش رو شنيدم.
رفت پشتم و من زير لب از درد آخ و ناله مي كردم.
صداي بريدن چيزي به قيچي ميومد و يه لحظه كمرم سوخت و سريع
واكنش نشون دادم و تكون خوردم كه تيزي
چيزي رو روي زخمم حس كردم و از دردش جيغ وحشت ناكي
كشيدم و با دست به شونه ي آركا چنگ زدم.
سرم داد زد:
-د يه لحظه تكون نخور،پيراهنت چسبيده به زخمت پاره اش كنم.
با درد لب گزيدم و چشمام پر اشك بود دلم ضعف مي رفت و
چشمامم هي سياهي مي رفت.
كارش كه تموم شد تيكه پاره ي پاره شده ي لباسم رو انداخت رو
عسلي و بازوم و گرفت و به زور نشوندم.
بي حال به سمتش متمايل شدم و پيشونيم رو به شونه راستش تكيه
زدم و چشمام رو بستم.
قلبش تند تند مي زد خيلي تند تند.
پيراهنم و آروم از تنم در آورد و حالا فقط تاپم تنم بود.
كه نصفش رو از قسمت كمر پاره كرده بود.
دوباره از بازوم گرفت اين بار آروم با ملايمت.
آروم به پهلو دوباره درازم كرد و بلند شد و از اتاق خارج شد چشمام
رو بستم و احساس مي كردم از سوزش كمرم
كم شده.
شايدم به درد عادت كرده بودم نمي دونم.
دوباره صداي قدماش رو شنيدم.
تخت كه بالا و پايين شد و نفساي داغش رو كه پشت گردنم حس
كردم فهميدم پشتمه اما چشم باز نكردم.
صداي باز كردن يه چيزي اومد و بعد كمرم اون قدر سوخت كه...
تكون خوردم كه با شدت با دست ازادش شونه هام و گرفت و گفت:
-جم نخور
نفس نفس زنون با بغض گفتم:
-مي سوزه
صداي بي خيالش از سوزش كمرمم بد تر بود:
-بزرگ ميشي يادت ميره
دندون رو هم سابيدم و جا داشت با مشت به كوبم تو صورتش!
از شدت سوزش اوليه كم شده بود و انگار داشت كمرم رو تميز مي
كرد.
بعد چند ثانيه يه چيز يخ رو كشيد رو كمرم كه كلي حال كردم
جوري كه نيشم شل شد و شل و ول گفتم:
-آخيش...چه حالي مي ده
صواي خنده ريز آركا رو شنيدم و صداش:
-اگه كسي اين طوري من رو از اين زاويه ببينه و سر و صداي تو چه
فكرايي مي كنه به نظرت؟
كمي فكر كردم و با گرفتن منظورش قرمز شدم و با دست زدم به
شونش و گفتم:
-حرف نزن
اون پماد رو كه رو زخمام زد با بانداژ اومد دور كمرم و ببنده كه فوري
گفتم:
-شكمم يكم زخمه
بلند شد و اومد اين سمت تخت و با ديدن خراش هاي نازك و قرمز
روي شكمم با اخماي در همگفت:
-شادي چرا اين شكلي شدي؟
خيره نگاهش كردم كه ابرو بالا انداخت و گفت:
-با تو ام!
لبم و گاز گرفتم و گفتم:
-موقعي كه رفتم روي ديوار،سابيده شد م به...
چشماش رو بست و مشتش رو جلوي دهنش گذاشت.
بعد چند لحظه چشماش رو باز كرد و يه جوري شده بود تند تند
نفس مي كشيد.
-چرا به من نگفتي اينطوري شدي؟ مي دوني چند ساعته تو اين
حالتي؟ اگه عفونت مي كرد چي؟
لب برچيدم و با چشماي مظلوم شده نگاهش مي كردم كه يهو داد
زد:
-اگه چيزيت مي شد چي؟
از لابه لاي دندوناش با صداي گرفته و خش دارش دوباره داد زد:ت
-با تو ام...مگه من جز تو كسي رو دارم؟ ها؟
از ترس چشمام رو بستم و بعد چند ثانيه نگاهش كردم.
از لابه لاي دندوناش گفت:
-هفت ميليارد و شيش صد ميليون نفر تو اين جهان كوفتي دارن
زندگي مي كنن...
نگاه سرخش رو ميخ چشمام كرد و آروم گفت:
-اما من فقط تورو مي خوام
نفسم قطع شد و با چشماي گرد شده به سقف نگاه مي كردم.
سرش رو دور كرد و بدون نگاه كردن به من خشك شده پماد رو
برداشت و با سرعت روي شكمم زد و بعدش با بانداژ
دور كمر و شكمم رو بست و چسب مخصوصش رو زد و فوري از اتاق
خارج شد.
و من هنوزم خشكم زده بود...
نمي دونم چه قدر گذشته بود چند ساعتي بود كه خوابيده بودم و
سوزش كمرم كلا از بين رفته بود.
زخما و خراش هايي كه روي كمر و شكمم بود سطحي بودن فقط به
خاطر فشار و بي دقتي خيلي سوزش گرفته و
خون ريزي كردن همشم تقصير خودم بود.
با تابش نور خورشيد به داخل اتاق و روشن شدن اتاق فهميدم صبح
شده آروم آروم چشمام رو باز كردم و نيم خيز
شدم و خميازه اي كشيدم.
بلند شدم و آروم به سمت پذيرايي رفتم.
آركا روي كاناپه جلوي تلوزيون خوابيده بود.
رفتم تو آشپز خونه
در يخچال رو باز كردم؛پر پر بود جوري كه براي بستن در يخچال بايد
كمي در رو فشار مي دادم.
در كابينت هارو باز كردم پر بود از بسته هاي نودل و ماكاراني و خمير
پيتزا و...
چه قدر خوردني! ملت نون ندارن بخورن اينا خودشون رو خفه كردن!
دوباره در يخچال رو باز كردم و از بسته نون رو درآوردم و دوتا تخم
مرغم برداشتم.
رفتم سمت كابينت ها و با كلي گشتن ماهي تابه رو پيدا كردم.
تخم مرغ رو سرخ كردم و همون طوري گذاشتم رو ميز و بعد كلي
گشتن چايي رو پيدا كردم و كتري قوري ام كه زير
يك خروار قابلمه بود.
درش آوردم و چايي دم كردم.
در هين چايي دم كردن تو فكر فرو رفتم،شادي هفت هشت ماه پيش
به تنهايي نمي تونست بره دستشويي و لباس
عوض كنه! چون اون قدر زده بود به سرم كه با شلنگ دستشويي
دوش مي گرفتم! ولي حالا داشتم مثل يه دختر
عادي چايي دم مي كردم و نيمرو درست مي كردم!
كامل خوب نشده بودم هنوزم خل بودم اما حالا خيلي نرمال تر
بودم،خيلي!
لقمه ي دوم و سوم رو دوتايي چپوندم تو دهنم و در حال جوييدنش
بودم كه يهو صندلي كشيده شد و آركا رو به
روم نشست و با چشماي خمار و موهاي به هم ريخته هر چند لحظه
ام پلكاش بسته مي شد و يه تكون مي خورد و
گيج چشماش رو باز مي كرد و يه لقمه از نيمروي بدبخت من مي
خورد!
با اخماي در هم نگاهش مي كردم و بيخيال خوردن شدم و بلند شدم
و واسه ي خودم چايي ريختم
بدون حرف كل نيمروي من رو خورد و رفت دوباره تو پذيرايي
نشستم چاييم رو خوردم و بعد از خوردن ظرف هارو گذاشتم تو
ماشين ظرف شويي و بقيه رو هم گذاشتم كنار
وارد پذيرايي كه شدم ديدم باز گرفته خوابيده!
با حرص اخم كردم و رفتم تو اتاق و در كمد رو باز كردم با تعجب به
لباسا نگاه كردم اين لباساي دخترونه مال كي
بود؟ با فكر به اين كه مال خواهر آركاست مو به تنم سيخ شد!
اون قدر گشتم تا يك شلوار جين مشكي و يه تي شرت زرشكي كه
ماركش روش بود رو پيدا كردم.
نو بودن البته باقي لباسا هم نو و مرتب بودن اما خب حس خوبي
نداشتم.
لباسارو برداشتم و رفتم سمت حموم حس مي كردم بوي جسد مي
دم!
به افكارم بلند خنديدم و وارد حموم شدم.
برق رو روشن كردم و اول آب رو چك كردم داغ بود
در رو بستم و قفل كردم و بعد در آوردن لباسام بانداژ رو اروم از دور
كمرم باز كردم.
وقتي زير دوش ايستادم قطرات ولرم آب بهم آرامش داد و باعث شد
نيشم شل شه،آخيش انسانيت چه قدر خوبه
آدم بودن چه شيرينه! عادي بودن چه به دل ميشينه.
ريز خنديدم و شامپوي بدن رو كامل رو بدنم خالي كردم و حسابي
خودم رو كفي كردم و با شامپو همش به موهام
مدل مي دادم.
وقتي خوب خودم رو ترگل ورگل كردم حوله پيچ اومدم بيرون و
لباسام رو پوشيدم.
درحال خشك كردن موهام بودم كه در اتاق باز شد
آركا با اخم به چهار چوب در تكيه زد و گفت:
-عافيت باشه!
جوابش رو ندادم
نيشخندي زد و از اتاق رفت بيرون.
لبام رو به هم فشردم و حوله رو پرت كردم زمين و دنبالش دوييدم و
توي سالن بازوش رو گرفتم و تو صورتش با اخم
توپيدم:
-اون در رو باز كن!مي خوام برم
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-برو!
با تعجب نگاهش كردم با هيجان دوييدم سمت در و دستگيره رو
گرفتم و ...در باز نشد!
با بهت گفتم:
-اين كه بسته است!
خونسرد از داخل سبد روي كانتر سيبي برداشت و گازي زد و گفت:
-گفتم برو،نگفتم در بازه! خواستم آرزو به دل نموني!
با حرص جيغي زدم و رفتم سمتش و گفتم:
-بايد بزاري برم،بايد در رو باز كني
ابرو بالا انداخت و سيبش رو از همين جا پرت كرد توي سينك و
گفت:
-زخمات بهتره؟ درد نداري؟
متعجب و عصبي گفتم:
-اره!خوبم
سري تكون داد و يهو بازوم رو گرفت و كوبوندم به ديوار و داد زد:
-پس مي تونم لهت كنم!
با درد جيغ زدم:
-رواني
سر تكون داد و انگشت سبابه اش رو، رو هوا تكون داد و گفت:
-آفرين!من روانيم پا رو دمم نزار سگم نكن نرو رو مخم هي برم برم
نكن!
با حرص و حق به جانب جيغ زدم:
-اين قدر سر من داد نزن،مي ترسم!
اونم با كل قوا داد زد:
-داد مي زنم!
منم با حرص جيغ زدم:
-پس وقتي از ترس دستشويي كردم خودت شلوارم رو بشور.
-مي شو...
چشماش گرد شد و دهنش نيمه باز موند و چند بار پلك زد و من هم
چنان حق به جانب نگاهش مي كردم و پهلوم رو
گرفته بودم تا از دردش كم كنم.
-شادي!
با حرص گفتم:
-چيه؟ مگه تو وقتي مي ترسي دستشويي نمي كني؟ خب من مي
ترسم دستشويي مي كنم.
ابرو بالا انداخت و به پاهام نگاه كرد و گفت:
-الان دستشويي كردي؟
انگار خودشم از لفظ دستشويي خندش گرفت كه نيشخندي زد و به
پاهام نگاه كردم.
چشمام گرد شد،من كه تميزم!
-عه...دستشويي نيومده!
با شصتش روي لباش رو دست كشيد تا جلوي خندش رو بگيره و با
صدايي كه از زور خنده كمي بم شده و مي لرزيد
گفت:
-پس يعني خوب شدي!
با چشماي گرد شده نگاهش كردم و با دو دست كوبيدم به رونم و
گفتم:
-خوب شدم!؟
سر تكون داد كه جيغي كشيدم و با ذوق با كف دست زدم به شونش
و گفتم:
-پس بايد به مناسبت دستشويي نكردنم جشن بگيريم.
خيره و خشك شده نگاهم كرد و با بهت گفت:
-شادي تو خوبي؟
با جديت بهش زل زدم و گفتم:
-بله...بله كه خوبم!
با چشماي ريز شده نگاهم گرد و گفت:
-بعيد مي دونم.
-نخير خوبم؛تو ام...
يهو بهش زل زدم و با حرص گفتم:
-فكر كردي من خرم؟ فكر كردي من گاوم؟
ابرو بالا انداخت و با لبخند اداي فكر كردن در اورد و گفت:
-شايد!
با حرص جيغ زدم:
-فكر من رو منحرف كردي كه موضوع اصلي رو فراموش كنم؟ همين
حالا در رو باز كن بزار برم.
خونسرد نگاهم كرد و بهم پشت كرد و به سمت در رفت و گفت:
-نه
پا به زمين كوبيدم و جيغ زدم:
-در و باز كن!
شونه هاش رو بالا انداخت و خونسرد به سمت پله ها رفت.
سبد روي كانتر رو كه پر از سيب هاي سبزي بود كه با كاناپه هاي
گوشه ي سالن مچ شده بودن رو برداشتم و پرت
كردم زمين و داد زدم:
-چه بخواي چه نخواي من مي رم،حالا مي بيني
رفتم سمت كاناپه و تي وي رو با حرص روشن كردم و ريموت رو
انداختم اون سمت
تا روشن شد دوباره اخبار پخش شد و با حرص دندون رو هم سابيدم
ديگه از هرچي خبر و اخبار بود تا آخر عمرم
متنفر شده بودم.
رفتم سمت ريموت تا برش دارم ديدم باطريش در اومده داشتم
باطريش رو جا ميزدم كه صداي گوينده خبر توي
سرم اكو شد
-باز داشت شدن گروه فيلم ساز و برنامه ساز شبكه ي ! bioncاز اين
كمپاني شكايت شده زيرا ترنسجندر هارا با
برنامه ي فشن شو مورد تمسخر قرار داده و از آن جايي كه گرايش
اين افراد يك نوع بيماري نيست و آن ها داراي
حقوق هستن شكايتشان تاييد و اين كمپاني و مدير عامل آن
بازداشت شده اند.
فيلم هايي از قبيل مورد تمسخر قرار دادن يكي از بيماران تيمارستان
بر اثر افتادن در استيج در يوتيوب و شبكه
هاي اجتماعي پخش شده كه به نظر مي رسد اين دختر همان شادي
شيدايي مي باشد كه از تيمارستان فرار كرده
و...
چند بار بهت پلك زده و برگشتم سمت تي وي
يهو مربع آبي اي گوشه صفحه باز شد و همون جا بود فيلم اون روزي
كه لباس تنمون كردن تا اداي ترنس ها رو
كسايي كه گرايش دارن رو دربياريم پس هدفشون تمسخر اين افراد
بوده؟ چرا؟ مگه چي كار كردن؟ مگه جرم كردن
كسي رو كشتن؟ مگه دست خودشونه كه جنسيتشون رو دوست
ندارن؟ چرا از ما بدون اين كه خبر داشته باشيم
استفاده كردن!؟
توي فيلم من بودم با همون لباس بلند و نگاه استرس زده ام اما
خوشگلم،خوشگل ديده مي شم!
هه...پام پيچ مي خوره ميفتم و همه مي خندن
گريه مي كنم و صداي هياهوي جمعيت صدام رو نگرفته ك دارم با
مامانم حرف مي زنم فيلم قطع شد و دوباره
گوينده خبر به دوربين زل زد و گفت:
-اين كمپاني ادعا دارد كه كار غير قانوني اي انجام نداده اما قرار دادن
همين فيلم در يوتيوب و اهانت به حقوق
ترنسجندر ها برخلاف قانون بوده و مدير عامل و همكاران وي در
بازداشتگاه به سر مي برند.
-چي كار مي كني؟
با بغض برگشتم و به آركا زل زدم و گفتم:
-فيلمم پخش شده!
آركا با چشماي گرد شده جلوم نشست و گفت:
-چه فيلمي؟
با گريه ناليدم:
-همه ديدن،آبروم رفت شرفم رفت.
اركا با عصبانيت دستام رو از جلوي صورتم برداشت و گفت:
-كدوم فيلم شادي؟
با بغض ناليدم:
-آخه قرار نبود فيلم بگيرن حالا چه جوري تو روي مردم نگاه كنم؟
ناموس چي ميشود؟
آركا با حرص بازوم رو گرفت و من رو كشوند سمت خودش و داد زد:
-كي فيلم ازت گرفته ها؟ به كدوم بي شرفي اجازه دادي ازت فيلم
بگيره؟ تحديدت كرده؟
پيش اون آشغال چه گ...هي مي خوردي كه ازت فيلمگرفته؟
كجاهات ديده ميشه تو فيلم؟
كبود شده و تند تند اينارو داد مي زد طفلي فكرش به كجاها كه
نرسيده! از ترس چشمام رو بسته بودم حالا ساكتم
نميشه كه توضيح بدم!
با چشماي ريز شدده نگاش كردم.
-آركا جان،اون شب كه لباس پوشيديم تو تيمارستان رفتم رو استيج
با زمين يكي شدم اومدي مثل گوريل انگوري
همه رو زدي اون موقع ازم فيلمگرفتن از افتادنم همين!
كمي خيره نگاهم كرد و چند بار نفس عميق كشيد و انگار سعي
داشت خودش رو كنترل كنه!
-شادي!
چشمام و گرد كردم و با نيش شل گفتم:
-جانم!
لبخند حرصي اي زد و كمي نگاهم كرد و يهو يه دادي سرم زد كه
خودم رو پرت كردم اون سمت مبل
-چرا از اول نمي گي؟ ها؟
ابروهام و بالا انداختم و با ترس گفتم:
-چخه،چرا داد مي زني از كجا مي دونستم تخته گاز مي ري؟
يهو سمتم خم شد و انگشت اشارشو گذاشت رو سينش و گفت:
-چون من يه پسر ايراني ام يه مرد ايراني ام
از اصل اصل ايران اون ته تهاش يه مرد ايراني ام مثل ماست واي
نميسته ببينه...
يهو ساكت شد و خيره نگاهم كرد و گفت:
-شادي!
ابرو بالا انداخته و خيره نگاهش كردم كه چند بار پلك زد و لبخند
شيطوني زد و گفت:
-البته تو به كتفمم نيستي ها كلا آدم غيرتي اي هستم.
با چشماي ورقلمبيده نگاهش كردم و با دهن باز چند بار پلك زدم و
مبهوت گفتم:
-ت...ت...تو
ادام رو در آورد و با لبخند دندون نمايي گفت:
-م...م...من؟
چند بار پلك زدم و يهو جيغ زدم:
-مثل يك گاو بدون شير به درد نخوري بيشعور
ابرو بالا انداخت و به بازو هاي بزرگ و برنزه اش اشاره كرد و گفت:
-كجاي من گاوه؟ بيشتر شبيه هنرپيشه هاي جذابم!
اداي فكر كردن در اورد و گفت:
-حالا خودت رو بگي...يه چيزي!
باز هم با دهن باز نگاهش كردم پرويي رو تموم كرده بود!
يهو با سرعت دوييدم سمت آشپز خونه و از روي كانتر سبد سيب رو
برداشتم و از داخلش با سرعت يه دونه سيب
برداشتم و با سرعت پرت كردم سمت آركا كه چون يهو برگشت
درست خورد تو سرش
آخي گفتي و سرش رو به دست گرفت و داد زد:
-شادي!
با حرص يه سيب ديگه پرت كردم سمتش و جيغ زدم:
-كوفت
سيب دومم خورد به سينش و سينش رو گرفت و با درد خنديد و
گفت:
-من بگيرمت كه دهنت رو سرويس مي كنم
با تمسخر خنديدم و با ادا گفتم:
-ها ها ها از ترس لرزيدم.
و هم زمان قري دادم كه يهو خيز گرفت سمتم و منم كل سبد رو
پرت كردم سمتش و جيغي كشيدم و دوييدم سمت
پله ها
در حال دوييدن جيغ زدم:
-نيا
از پشت داد زد:
-وايسا كاريت ندارم.
در حال دوييدن سمت راه روي طبقه ي بالا نفس نفس زنون جيغ
زدم:
-پس داري دنبالم مي دويي كه يكم جو عوض شه؟ عمت رو گول
بزن.
جمله آخر رو با نهايت صدام جيغ زدم و خودم رو پرت كردم تو اتاق و
اومدم در رو ببندم كه بازوش رو آورد لاي در
با ترس تند تند در رو مي كوبيدم به بازوش.
-نيا تو!نياااا وحشي
با بهت و چهره ي از درد در هم رفته داد زد:
-اين بازوي بالشت نيست شادي!تركونديش ،آخ برو كنار ببينم.
يهو در رو هول داد كه پرت شدم رو تخت و افتادم زمين.
موهام رو تند زدم كنار كه در حالي كه با اخم به بازوي قرمزش زل
زده بود گفت:
-گفته بودم؟
گيج و با بهت نگاهش كردم كه يهو نگاهش رو به چشمام دوخت و با
لحن ترسناكي گفت:
-هميشه گاز گرفتن رو دوست داشتم.
تا اين رو گفت سمتم خيز گرفت و بازوم رو گرفت و پرتم كرد رو
تخت و جيغي زدم و با ترس شروع كردم به دست و
پا زدن.
-ولم كن،آي گوريل له شدم مثل بولدوزر ميموني هرچي خوردي
دستشويي نرفتي مونده توت چاقالو،له شدم.
همين جوري غر مي زدم و زيرش وول مي خوردم كه يهو دو تا دستام
رو بالاي سرم نگه داشت و به چشمام نفس
نفس زنون زل زد و يهو بزرگ ترين لبخند زندگيش رو زد و دهنش
رو به انداره غار علي صدر باز كرد و قبل اين كه
بتونم جيغ بزنم جوري گردنم رو گاز گرفت كه كل بدنم در جا مثل
گربه سيخ شد و چنان جيغي كشيدم كه فوري ولم
كرد و گوشش رو گرفت.
-آي...گاز انبر،آي وحشي سوختممم جيگرم كباب شد،خدااااا
بلند بلند با چشماي بسته عَر مي زدم و فحشش مي دادم.
بهم مي خنديد و هي روي رد گازش دست مي كشيد و من به خودم
مي پيچيدم
مثل خون آشام ها بود! لعنتي
يدفه ياد زخم سوختگي كه داشتم افتادم.
دندونام قفل شد.
بوي سوختگي رو حس مي كردم صداي جيغ هام.
جرمم تو نه سالگي چي بود؟ اها يادم اومد.
كاردستي مهم شراره رو اتفاقي خراب كرده بودم.
افتاده بودم رو ماكتش و كل زحمت سه روزه اش رو خراب كرده بودم
و حكمم شد قرار گرفتن پشت چنگال سرخ
شده از حرارت روي قفسه ي سينم
آركا با صداي بم و خفه اي غريد:
-اونم سوختگي داشت.
به چشماي سرخش زل زدم:
-كي؟
-گردنش رو سوزوند جيغاش و يادمه مثل تو سفيد بود ردش موند.
-آ...آركا
سرش رو يهو بلند كرد و عصبي گفت:
-هيس!
صداش رو شنيدم و مي گفت
-همش مي زدش...منم مجبور مي كرد كار كنم
سينش تند تند بالا پايين مي شد و داغ شده بود.
عرق كرده بود ،در اين حد عصبي بود!
بي خيال وول خوردن شدم و آرومگرفتم تا حرف بزنه.
-اون بيرون...دزد شدم تا اون رو نزنه تا اون رو نندازه بيرون تا مثل من
كار كنه.
چرخي زد و حالا از روم كنار رفته بود و نفسم آزاد شد و چه قدر اين
پسر سنگين بود!
حالا كنارم خوابيده بود به سقف زل زده و من به پهلو خوابيده بودم و
نيم رخش رو نگاه مي كردم.
-آخرم بعد اين كه كلي عذابمون داد گذاشتمون يتيم خونه!
-كي!كي عذابتون داد؟
چشم بست و چند بار عصبي نفس نفس زد و گفت:
-بابام
ساكت شدم و ساكت شد.
بعد چند ثانيه برگشت و چشماي بي حسش رو به چشمام دوخت و
بدون هيچ حسي گفت:
-آرلا رفت،ولي تو هستي!
با چشماي ريز شده گفتم:
-خواهرت؟
هيچي نگفت! با ترديد و ترس آرومگفتم:
-تو كشتيش؟
نيشخندي زد و گفت:
-آره
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ ، MLYKACOTTON ، ѕααяeη ، Par_122
آگهی
#17
دمت گرمـ عالے
پاسخ
#18
Rolleyes زود زود بزار
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/17100514030732
پاسخ
#19
من وافعا از قلمت خوشم اومد...و صددر صد این بوک رو دنبالش میکنم...یه پیشنهاد میتونی توی اپ واتپد هم بوکت رو اپ کنی ..واتپد کلن برا بوک و اونایی که بوک فن فیک و داستان میخونن یا مینویسنن توی این اپ هستن و خب انقدر داستانت جذابه که صددرصد جزو بوک های رنکینگ بالا میشه...اگه قرار شد اونجاهم اپ کنی به من هم بگو تا بخونمش Heart
پاسخ
#20
(11-01-2021، 21:10)MLYKACOTTON نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من وافعا از قلمت خوشم اومد...و صددر صد این بوک رو دنبالش میکنم...یه پیشنهاد میتونی توی اپ واتپد هم بوکت رو اپ کنی ..واتپد کلن برا بوک و اونایی که بوک فن فیک و داستان میخونن یا مینویسنن توی این اپ هستن و خب انقدر داستانت جذابه که صددرصد جزو بوک های رنکینگ بالا میشه...اگه قرار شد اونجاهم اپ کنی به من هم بگو تا بخونمش Heart

دوست عزیز نویسنده این رمان خانم مرجان فریدی هستش که رمان های بی نظیری نوشته مثل پانتومیم دختر بد پسر بد تر و..... و رمان تیمارستانی ها هم جزو رماناشه
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط @ساحل@


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان