امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#4
همون جا تو بيمارستان برام روانشناس آوردن.
يه مرد مسن و عينكي اخمو اصلا شبيه روانشناس ها نبود.
بيشتر بهش مي خورد با اون سبيل ها و كله ي كچلش قصاب باشه
كنارم نشست و كمي به دست و پاي شكستم و بعد موهام زل زد و
گفت:
-حالت خوبه؟
بلند خنديدم و به سرم نگاه كردم و گفتم:
-اره عاليم،شما خوبي؟ خانواده خوبن؟ ننه بابا؟ خانوم بچه ها؟ دوست
و آشنا..
بين حرفم پريد و خيره به چشمام گفت:
-چرا ميخواستي از پنجره بپري؟
كمي متعجب نگاهش كردم و با صداي گرفته گفتم:
-اوومم..به خاطر اين كه...به تو چه؟
به تو چه آخر رو در حالي كه مي خنديدم گفتم.
با چشماي ريز شده كمي براندازم كرد و تو دفتري ك دستش بود
چيزي نوشت.
اروم و با صداي گرفته اي گفت:-فكر مي كني عقلت رو از دست دادي؟
كمي بهش نگاه كردم.
بعد به دست و پام.
دست ازادم رو لابه لاي موهاي كوتاه و بلندم فرو كردم و بغض كردم و
ناليدم:
-آره...ديوونم.من ديوونم.
بلند با همه توانم جيغ زدم:
-من ديوونم.ديوونه.
-آروم باش،شادي!ميخوام آروم باشي.
همه چي رو قاطي كرده بودم.
نمي تونسم به زبان اونا حرف بزنم.
به فارسي بين جيغ و دادام داد مي زدم:
-تورو خدا ولم كنيد دست از سرم برداريد من ديوونم
موچ دست ازادم رو گرفت و با سرعت دستاش رو گاز گرفتم و موهاي
دستش رو كه تو دهنم حس كردم زود دستش
رو بين فرياد هاش ول كردم و داد زدم:
-حداقل موهاي دستت رو بزن.اه.
ولم كنيد.
جيغ و داد مي كردم و پرستارها تو اتاق جمع شدن و وقتي نتونستن
آرومم كنن با آمپول اومدن سمتم.
گلوم ميسوخت و درد و تو كل نقاط بدنم مخصوصا دست و پاي
شكستم حس مي كردم.
بلاخره تونستن اون آمپول گنده و بي ريخت و بهم تزريق كنن.
بين زجه هام چشمام بسته شد و به خواب عميقي فرو رفتم.
كه پر خاطره بود.
****
-مامان...مامان،من اون عروسك رو ميخوام
چشمام برق مي زد.
موهام مثل هميشه پريشون اطرافم ريخته بودن هشت سالم بود،ياد
نداشتم درست و حسابي ببندمشون يا ببافم.
از لابه لاي موهايي كه نصف صورتم رو گرفته بود به باربي بزرگ و
موطلايي پشت ويترين زل زدم.
قلبم تو وجودم بي قرار بود..بوم بوم بوم.
صداش و مي شنيدم با همه وجودم اون باربي رو مي خواستم.
برگشتم و دوباره شنل بافت مامان رو كشيدم و ناليدم:
-مامان!عروسك
برگشت سمتم و اخم كرد و خم شد و با مشت اروم زد رو دهنم و
حرصي گفت:
-چند بار بگم بزرگ شدي؟ ها؟ عروسك چيه؟ درسات خيلي خوبه كه
برات عروسك بگيرم؟ نميتوني مثل ادم
موهات رو ببندي چه برسه مراقب عروسك باشي!
به چشماي غرق اشكم زل زد و گفت:
-بعدشم از سنت خجالت بكش.
قد راست كرد و موچ دستاي لاغر و كوچيكم رو با خشونت گرفت و
كشون كشون من رو از عروسكم دور كرد.
از ويترين از اون مغازه در صورتي...
چشم باز كردم و نگاه تارم رو به اطراف دوختم.
چشمام عجيب مي سوخت و همه چيز برام محو و گنگ بود.
خبري از اتاقم نبود.
نه وسايلش نه پرده هاي نيلي و مخملي شكلش و نه ساعت كوكي
روي عسلي كنار تختم.
با گيجي از جا بلند شدم دست گچ گرفتم درد مي كرد.
موهام رو ي صورتم ريخته بود و گنگ نيم خيز شدم و داد زدم:
-اين جا كجاست؟
اما صدام منعكس مي شد اتاق خالي و تنها يك تخت سفيد فلزي و
يك پنجره با حفاظ و پرده هاي كرمي.
هيچ چيز ديگه اي نبود.
لباسم عوض شده بود.شلوار پارچه اي و تي شرت گشاد و بي قواره
سفيد رنگ و ماستي شكل به تنم زار مي زد.
سرگردون دور خودم چرخيدم و پاي چپ گچ گرفتم باعث از بين
رفتن تعادلم شد و محكم خوردم زمين.
با بغض به در نگاه كردم.
-كسي اين جا نيست؟
دلم مي خواست سرم رو بكوبم به ديوار
چرا اين جام؟ اين جا كجاست!
-مامان؟ بابا!
با گريه و درد به زمين چنگ زدم و ناليدم:
-قول مي دم ديگه اذيتتون نكنم...ت..تو رو خدا...قول مي دم ديگه
سيبيلات رو نزنم بابا.
هقهقه زنون به موهام چنگ زدم و جيغ زدم:
با گريه زدم به پام و جيغ زدم:
-اين جا مگه بي صاحابه؟ كسي اين جا نيست؟
با يه فكر يهويي از پايه تخت گرفتم و به زور بلند شدم لنگون لنگون
رفتم سمت پنجره و نفس نفس زنون از لبه
پنجره گرفتم.
پرده رو با سرعت زدم كنار و دستم رو به سمت ميله هاي محافظ
بردم و سرم و چسبوندم بهشون و به پايين نگاه
كردم.
يه باغ بزرگ و محوطه پاركي شكل.
و ساده
اون قدر سرم و چسبوندم به ميله ها كه پيشوني و گونم درد گرفت اما
بي توجه بازم به پايين زل زدم.
-اين جا چه جور جهنميه
با همه توانم لبم رو از حفاظا بيرون آوردم و جيغ زدم:
-اين خراب شده صاحاب نداره؟
همون لحظه صداي يه زنگ عجيبي اومد.
هم تو اتاق من هم تو كل فضا.
به پايين زل زدم.
بعد چند لحظه پسر و دختراي سفيد پوشي وارد محوطه شدن.
چشمام و گرد كرده بودم و كاملا چسبيده بودم به ميله ها.
يكي از دخترا كه موهاي بلوند و پريشوني داشت بلند بلند مي خنديد
و هي مي پريد!
اروم زير لب گفتم:
-اُسگول رو نگاه كن!
بعد يكمي فكر كردم...من كه از اون مسخره ترم! به فكرم بلند
خنديدم و بعد نگاهم زوم پسر قد كوتاهي شد كه
گوشه اي نشسته بود و به آسمون نگاه مي كرد.
هر از گاهي ام با خودش حرف
مي زد!
متعجب از ميله ها فاصله گرفتم و برگشتم و در كمال حيرت با در باز
روبه رو شدم!
با هيجان و نيش باز دستم رو به ديوار گرفتم و به سختي و لنگون
لنگون به سمت در رفتم و در و كامل باز كردم.
يه راه روي طويل و طولاني با عرض كم روبه روم بود.در و ديوار سفيد
و لامپ هايي كه به سقف چسبيده بودن.
تويه راه روش دست كم پنجاه تا در ديده مي شد.
مثل در اتاقي كه من توش بودم شبيه فيلم ترسناكا!
ناخداگاه چشمام رو ريز كرده و مثل پليس ها تو فيلماي اكشن كمي
خم شدم و اروم آروم مثل حركت هاي جيمز
باندي يكي يكي در اتاقا رو با دست ازادم با ضرب باز مي كردم.
اما كاملا خالي بودن.
ته راه رو سمت چپ پله هاي بزرگ و سفيدي بود كه مستقيم به
طبقه پايين مي رفت.
نشستم رو زمين و ه ن ه ن كنان از پله ها اروم اروم و نشسته نشسته
اومدم پايين.
فكر كنم يه نيم ساعتي طول كشيد تا بيام پايين.
كم كم سر و صدا هاي اطراف توجهم و جلب كرد.
عرق رو پيشونيم و پاك كردم.
دستم و به نرده هاي سعيد گرفتم و بلند شدم.
-اين جا كجاست ديگه!
بلند شدم و دستم رو به ديوار گرفتم و كشون كشون خودم رو به
سمت سالن كشيدم و نور چشمام رو زد.
نگهباني كه دم در بود خيره نگاهم كرد.
دستم رو سايه بون چشمام كردم و به اطراف نگاه كردم.
دختر پسر ها با لباس سفيد!
اين جا كجاست؟ سرم و كج كردم و خودم رو كشيدم جلو و به اطراف
با وحشت زل زدم.
يه دختر بيست تا بيست و چهار ساله در حالي كه هي مي چرخيد
دور خودش بلند بلند به زبوني كه نميفهميدم
آهنگ مي خوند!
مبهوت مونده بودم.
يك پسر قد بلند و چاغ رو نيم كت خاكستري روبه روم نشسته بود و
يك شاخه گل دستش بود به نظر از بقيه سالم
تر بود!
خودم رو كشيدم سمتش و اروم و ترسيده گفتم:
-آقا!
سرش همچنان پايين بود آروم و بغض كرده گفتم:
-آقا...با شمام!
سرش و بلند كرد و چشماي بادمي و كشيده اش و بهم دوخت و
گفت:
-ديديش؟
چون انگليسي حرف زد فهميدم آروم و گيج گفتم:
-كي رو؟
با دست به رو نيم كت اشاره كرد و گرفته به كنارش اشاره كرد و
گفت:
-بشين!
به نگهبان عبوس و كچلي كه اون طرف با يه چيزي مثل شوكر
ايستاده بود نگاه كردم و ترسيده كنار پسر چشم
بادمي نشستم.
كنجكاو نگاهش كردم كه غمگين به گل رز سرخ تو دستش نگاه كرد
و گفت:
-بازم نيومد!
گيج و سر درگم و با استرس گفتم:
-كي؟ كي نيومد!
برگشت و بهم نگاه كرد و مظلوم و با چشماي گرد شده گفت:
-آنجلينا جولي!
چشمام گرد شد و اونم نگاه تارش رو به گل دوخت و بغض كرده
گفت:
-همش قول مي ده بياد ولي هي من و مي پيچونه من كه مي دونم باز
رفته پيش ب َرد پيت!
داشتم خل مي شدم! اين چي مي گفت ديگه!
از جامبلند شدم و آهسته ازش دور شدم و پاي گچ گرفتم سنگين بود
و درست تعادل نداشتم
چرا اين دختر و پسرا اين طوري بودن؟
بغض زده جيغ زدم:
-من و ببريد خونه!اين جا كجاست؟
يه زن با تي شرت و شلوار سفيد به سمتماومد.
با دست هولش دادم و وحشت زده جيغ زدم:
-برو گمشو اون طرف چندش!
حيرت زده نگاهم كرد و موهام رو از دو طرف كشيدم و جيغ زدم:
-اين جا ديوونه خونست من ديوونه نيستم من ديوونه نيستم.
يك دختر ديگه ام با همون لباسا اومد سمتم تا بگيرتم به اونم چنگ
انداختم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم
زمين.
خاك و خولي شده بودم و اونا دست و پام رو گرفته بودن تا مهارم
پا
كنن با همون ي گچ گرفتم كوبيدم تو سر يكي از
دخترا كه جيغي كشيد و افتاد زمين صدام از گريه و جيغ گرفته بود و
كم كم به خس خس تبديل مي شد.
بلاخره تونستن مهارم كنن اما نه با دست بلكه اوننگهبانه زشت و
عبوس با شوكر بزرگش به سمتم اومد و بين جيغ
جيغ هام شوكر زد به پهلوم كه يه لحظه حس كردم فلج شدم!
كل بدنم سوزن سوزن شد و پوستم آتيش گرفت.
جيغ گوش خراشي كشيدم و بي حال شدم و نيمه بي هوش ناليدم:
-لعنت بهت
و در آخر بين درد وحشت ناكي كه حس مي كردم بي هوش شدم
نمي دونم چند وقت گذشته بود!
فقط مي دونم خبري از گچ پام و بانداژ دستم نبود.
موهام به همون حالت كوتاه بلند و عجيبش حالا به شونم رسيده بود!
كف اتاق دراز كشيده بودم و با ناخونام رو زمين نقاشي مي كشيدم.
بابا رو مي كشيدم مامان رو مي كشيدم و شراره.
قطرات اشكم از رو گونه هام سر مي خوردن و تو تصوراتم چهرشون رو
تجسم مي كردم.
من رو بدون اين كه تلاشي براي خوب شدنم بكنن انداختن
تيمارستان يك بارم به ديدنم نيومدن.
حالم روز به روز بد تر مي شد.كارايي كه مي كردم دست خودم نبود
چند لحظه مثل سابق سالم مي شدم و چند
لحظه بعد كل نقشه هاي مسخره و عجيبي براي اذيت دكترا برنامه
ريزي مي كردم
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕααяeη ، _Strawberry_ ، tamana m ، Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 06-01-2021، 0:17

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان