امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#5
با صداي زنگ از جان بلند شدم.
با سري كج شده از اتاق خارج شدم دمپايي هام لخ لخ صدا مي داد
ناخنام و به ديوار چسبونده بودم و مي كشيدم و
به صداي قيژ قيژش با لذت گوش مي كردم من ديوونه بودم اما نه
اندازه بقيه!
طبق معمول از راه رو گذشتم اما لحظه آخر نگاهمخيره در اتاقي شد
كه هميشه بسته بود.
نگاهم رو به پله ها دوختم پرستار درحالي كه بازوي آني رو مي گرفت
و كشون كشون مي بردش دستشويي از كنارم
گذشت.
زبونشون رو حالا مي فهميدم درست حرف نمي زدم اما مي فهميدم
شايد يكي از دلايلي كه باعث شد افسردگيم
تبديل به جنون شه اومدنمون به اين كشور بود.
فوري به سمت اتاق رفتم و در اتاق رو باز كردم و خودم و پرت كردم
توش كمي خم شدم و موهام رو با يه حركت
مسخره دادم پشت گوشم و با چشماي ريز شده اطراف و نگاه كردم.
هيچي تو اتاق نبود
وا من چرا كور شدم! پسر به اين گنده اي رو نمي بينم!
يه پسر چهار شونه پشت به من رو صندلي پلاستيكي رو به پنجره
نشسته بود و شونه هاش خميده و موهاش در هم
و بر هم بودن.
آروم آروم رفتم سمتش و دمپايي هام رو كه صداشون رو اعصابم بود
رو با يه حركت در اوردم و با حرص
برداشتمشون و كوبيدمشون به ديوار و جيغ زدم:
-دمپايي نيستن كه...صدا جاروي رفتگرا
رو مي دن!
به خودم اومدم و دستم رو، رو دهنم گذاشتم و به پسره نگاه كردم
همچنان روبه پنجره بود و حتي با صداي جيغم
يك سانتم جا به جا نشده بود.
مي دونستم كه بخش ما بيمار هاي خيلي حاد بستري نيستن
بيشترمون يا مثل من خل و چل بوديم يا ساكت و
افسرده و گوشه گير.
بخش aكه طبقه پنجم بود مال بيماراي خطرناك و زنجيري بود و ما
هيچ وقت اونا رو نديده بوديم.
رفتم سمت پسره و روبه روش ايستادم.
درست روبه روش نگاهش حالا رو شكمم بود اما انگار همچنان به
پنجره زل زده بود حتي يكمم تغيير تو حالتش
نديدم با چشمي گرد دستم رو روي شونه ي پهنش گذاشتم و هولش
دادم.
كمي تكون خورد اما حركتي نكرد چشماي براق و گيراش همچنان رو
شكمم بود و لباش سفيد بود و زير چشماش
گود افتاده اون قدر سفيد بود كه ياد خون آشام ها افتادم حتي بدنشم
يخ بود.
رفته بود رو اعصابم چرا بهم توجه نمي كرد
-پ خ
اما دريغ از حتي پلك زدن!
لبم رو جوييدم و با زانو جلوش نشستم و سرم رو بردم كنار گوشش و
با همه توانم جيغ زدم. حس كردم تكون نا
محسوسي خورد و موي تنش سيخ شد بدبخت!
اما بازم هيچ كاري نكرد.
با تعجب بلند شدم و گفتم:
-از عمد جواب نمي دي كه غرور من رو بشكني!
با كف دست زدم به سينش و داد زدم:
-من رو نگاه كن ؛مثل زامبي مي موني بعد خودت رو براي من مي
گيري!
همچنان نگاهش به رو به رو بود اين ديگه خيلي شوته!
جلوش خم شدم و زبونم رو در اوردم و براش شكلك دراوردم اما انگار
نه انگار ،اصلا لج كرده بودم يه كاري كنم يه
حركتي انجام بده يعني تو اين چند ماه رو همين صندلي كپيده به
بيرون زل زده؟
جلوش ايستادم و كمي فكر كردم و با ياد آوري آهنگي با قر براي
جلب توجهش شروع كردم به خوندن.
-هم نا مهربونه،هم آفت جونه هم با ديگرونه هم قدرمندونههه ندونههه
ندونههه
با خوندن آهنگ بشكني زدم ميخوندمو و قر مي دادم.
يه لحظه برگشتم و ديدم اي داد بي داد اين يكي ديگه خيلي خُله!
همين طوري زل زده بود پنجره!
با حرص راست ايستادم و رفتم جلوش و گفتم:
-با من لج مي كني؟
نگاهش مثل مرده ها بود اصلا انگار روح نداشت!
جلل خالق!قدرت خدا رو نگاه كنا چه موجوداتي خلق مي كنه!
دستش رو از روي پاهاش بلند كردم و يه لبخند خبيص زدم و محكم
گازش گرفتم.
جوري كه كمكم طعم خون و تو دهنم حس مي كردم هر لحظه
منتظر دادش بودم اما..
بي خيال گاز گرفتن شدم و مچش رو ول كردم و بهش نگاه كردم
رگاي كنار گردنش برجسته شده بود و تند تند
نفس مي كشيد
اما هيچ حركتي نكرد!
خشك شده ازش فاصله گرفتم كه يهو قرينه چشماش چرخيد و رو
چشمام ثابت موند.خيره خيره زل زده بود بهم.
ترسيده كمي عقب رفتم كه دستاش رو، رو دسته صندلي گذاشت و
به دسته صندلي چنگ زد و با تمام قدرتش
شروع كرد به داد زدن.
جوري كه چسبيدم به ديوار و وحشت زده منم جيغ زدم خم شده بود
و نعره ميزد جيغ زدم:
-داد نزن وحشي
اما اون نعره مي زد قرمز وكبود شده بود و رگاي كنار گردن و
پيشونيش زده بود بيرون و برجسته شده بود.
در با شدت باز شد و پرستارا و دو تا نگهبان با سرعت اومدن داخل...
پرستارها بدون توجه به من با بهت به پسره نگاه مي كردن.
يكي از پرستارا بدون اين كه اذيتم كنه يا بزنتم من رو كشيد و از اتاق
برد بيرون و تا لحظه اخر نگاهم به پسري بود
كه نشسته بود رو زمين و سرش رو گرفته و داد مي زد.
در اتاقم رو باز كرد و هولم داد داخل و داد زد:
-شادي آروم بگير.
به نگاه براق شده و بادمي پرستار ميان سال روبه روم زل زدم و در رو
محكم بست و چراغ زير در كه قرمز شد
فهميدم در رو قفل كرده.
با حرص اداش و در اوردم و گفتم:
-آروم بگير،من اروم بگيرم شما بيكار بشينيد حقوق مفت بخوريد؟
به حرف خودم خنديدم و خودم رو روي تخت پرت كردم.
لباسامون رو عوض كرده بودن اينا رو بيشتر دوست داشتم.يه بوليز
سفيد و شلوار سفيد و كفشاي تخت و ساده
سفيد كه مثل كتوني بود.
در حالي كه ناخنام و ميجوييدم به اين فكر كردم كه اين پسره چرا
يهو رم كرد؟
من كه كاريش نكردم! خيلي محترمانه فقط خواستم باهاش حرف
بزنم! والا مردم ديوونه شدن.
نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم و اتاق كمي تاريك تر از حد
معمول بود،دلم براي خونه تنگ شده بود ولي اونا
دلشون براي من تنگ نشده.
اگر دلشون تنگ شده بود ميومدن اين جا.
من افسرده بودم و منزوي و گوشه گير.
اما خونوادم به خاطر شراره و تمايلاتش به اين ور آب خونشون رو
عوض كردن منم مثل يكي از وسايل بي ارزش
خونشون به اين كشور اوردن.
و حالا اين تيمارستانم ، تيمارستاني كه همه جور ادم توش هست.از
هر نژادي اما نود درصدشون واسه همين شهر و
كشورن.
پاهام و جمع كردم و سرم و روي زانو هام گذاشتم و چشم بستم.
****
با صداي قچ قچ اي كه مي شنيدم چشم باز كردم و نگاه وحشت زده
و مبهوتم و به تيزي قيچي اي دوختم كه
درست كنار گوشم بود.
جيغي زدم و از جا پريدم:
-يا امام هشتم.
پرستار با وحشت نگاهم كرد و موهاي چتريش و كنار زد و جيغ زد:
-بشين
با بهت و ترس به قيچي نگاه كردم و عقب عقب رفتم.
بلند شد و هيكلش ازم خيلي درشت تر بود.
اين بار با غيض به سمتم اومد و دوباره جيغ زد:
-گفتم بشين.
چشمام و ريز كردم و داد زدم:
-بشينم كه چي بشه؟
از حرفي كه زدم عصبي شد و دست برد كنار يقيش و يه سيم دور
يقيش بود.
رو به اون بي سيم سياه رنگ گفت:
-ا دي بيا اتاق .٧٨٠
با ترس نگاهش كردم.جيغ زدم:
-نه
بازوم رو گرفت و هيچي همچنان دستش بود دور قيچيش يه نواراي
پلاستيكي بود.شايد براي اين كه بهم آسيب
نرسه.
هولم داد روي تخت و جيغ زدم:
-به من نزديك نشو دختره زشت.
دختره با چشماي گرد نگاهم كرد و لگدي به پام زد و اومد سمتم كه
دوباره جيغ زدم:
-كمك...اين مي خواد بهم دست درازي كنه.
چشماش گرد شد و داد زد:
-چي مي گي رواني!
لگدي به رونش زدم و جيغ زدم:
-رواني خودتي؛ من رواني نيستم.
در اتاق باز شد و با ديدن نگهبان كچل و بد قيافه اي كه خاطره
خوشي تو اين چند ماه ازش نداشتم وحشت زده جيغ
زدم:
-واي كچل اومد.
ا دي نگاهم كرد و نگاه سرد و ترسناكش رو اول به پرستار دوخت و
بعد به من به سمتم اومد و تو خودم جمع شدم كه
بازو هام رو محكم گرفت كه از درد ضعف رفتم و دست و پا زدم.
دختره با نگاه پيروزي قيچي رو برداشت و من سعي كردم دست و پا
بزنم اما ادي فوري داد زد؛
-يه بار ديگه تقلا كني به خدا قسم بهت شكر مي زنم تا بميري.
وحشت كردم دست از تقلا برداشتم و پرستار موهام رو از دو طرف
ريخت رو شونم ، به موهاي نا مرتب و كوتاه بلندم
خيره شدم.
نصف موهام تا انتهاي كمرم مي رسيد و نصف موهام رو سينه!
با وحشت و ترسيده به قيچي زل زدم و زدم زير گريه.
اما بدون توجه به من لرزون و يخ زده موهام رو قيچي كرد.
قد دو طرف رو اندازه كرد و موهام حالا قدش تا روي سينه ام مي
رسيد.
وقتي ا دي بازوهاي كبود و له شده ام و رها كرد به پهلو افتادم رو
تخت و بلند زدم زير گريه.
پرستار موهام رو از كف زمين برداشت و كمي نگاهم كرد و زير لب
گفت:
-ديوونه احمق
همراه با ا دي از اتاق خارج شدن و اونا فكر مي كردن از روي ديوونگي
گريه مي كنم.اما من به گذشته برگشته بودم
نگاه يخ زدم به پنجره اتاق بود و با هر نفسي كه مي كشيدم موهام از
روي صورتم كنار مي رفت و دوباره بر مي
گشت.
قطره اشكي از چشمام فرو ريخت و راه گونم رو پيش گرفت و از نوك
بينيم افتاد روي بالشت و چشم بستم و به
سيزده سال پيش سفر كردم.
يه دختر بچه هفت ساله بودم.
با موهاي خرمايي و لخت و بلند.
نه اين كه مامان براي خوشگل شدنم موهام رو بلند كرده باشه ها نه!
براي اين كه وقت نمي كرد ببرتم آرايشگاه
موهام تا كمرم مي رسيد.
همه به موهام نگاه مي كردن يه دختر ريزه ميزه با لپ هاي تپل
سفيد و حجم پري از موهاي خوش رنگ و بلند ارزوي
مادر همه دوستاي مدرسم بودم هميشه با اشتياق نگاهم مي كردن.
اما مامان خودم يه بارم اون طوري نگاهم نكرد.
دوسم نداشت،مي دونم هيچ وقت دوسم نداشت!.
هيچ وقت برام موهام رو نبافت مثل موهاي شراره خرگوشي نبست
هيچ وقت ويتامينه هايي كه براي موهاي شراره
مي گرفت رو براي من نخريد.
هفت سالم بود ؛خورده بودم زمين چون موهام جلوي چشمام ريخته
بود و جلوم و نديده بودم مامان تا مي تونست
غر زد و مي گفت بي دست و پا ...منم با گريه تو درمونگاه بهش گفتم
اگر تو موهام رو ببندي و ببافي
اين طوري نمي شه گفتم تو دوسم نداري.
همه برگشتن و نگاهش كردن براي اولين بار خشك شده نگاهم كرد
پلكش پريد و دستم رو گرفت و بدون توجه به
زانوي زخم و تازه پانسمان شدم من رو كشون كشون برد به اولين
آرايشگاه سر راهش.
جيغ زدم گريه كردم كلي پول انداخت جلوي آرايشگر و گفت بهش
اهميت نده موهاش و از ته بتراش!
موهام رو تراشيدن تموم موهام و...
همش رو از ته تراشيدن و من كبود شده و نفس كم اورده بودم.من
اون روز دومين مرگم رو حس كردم.
اولين مرگم زماني بود كه از مدرسه رفتم خونه و مثل هميشه داشتم
يوني فرمم رو تو كمدم مي زاشتم كه باربي مو
طلايي من عاشق پشت ويترين اون مغازه صورتي و ديدم درست توي
كمد عروسك ها.
چشمام برق زد مانتوم از دستم افتاد قدمام رو زمين نبود رو آسمون
بود.
يه دختر بچه كوچيك و آرزوي به دست اوردن اون باربي مو طلايي
كه مامان برام خريده بود.
يك قدم مونده بود تا باربي و موهاي طلايي و لباس پف پفي
صورتيش.
يكم مونده بود و باربي با چشماي آبيش نگاهم مي كرد. دستم
سمتش دراز شد و پشت دستم سوخت و با بهت
برگشتم و مامان با حرص گفت:
-چند بار بگم به عروسكاي خواهرت دست نزن؟
عروسك خواهرم؟ عروسك شراره بود؟ باربي من مال شراره شده بود؟
چه طور تونست!؟
چه طور؟ بغض كردم.مامان خيره نگاهم كرد فهميد كه تا چه حد
شكستم پشت كرد و رفت و من موندم و عروسكي
كه سهمم ازش از پشت شيشه كمد ديدنش بود.
زير دوش آب داغ ايستاده و دستام و دور خودم حلقه كرده تا از نگاه
پرستار خودم و قايم كنم.
شامپو رو روي موهام ريخت و به چشماي رنگي و چروكاي دور
چشماش خيره شدم.
مثل چشماي مامان بود.رنگ چشماش.
اما از مامان لاغر تر بود.مامان بعد زايمان من چاغ و به عقيده خودش
شكسته شده بود!
سرم و زير آب گرفت و سرم و پايين انداختم و صداي جيغ جيغ
دخترا از پشت دراي آهني ميومد كه نمي خواستن
حموم كنن.يا حالا پرستارا رو اذيت مي كردن.
حوله پيچ ايستاده بودم و پرستار لباسام و اورد و لباسارو برداشتم و با
ديدنشون به پرستار چشم دوختم و گفتم:
-اينا مال من نيست.كوچيكن.
زن اخم كرده لباس و از دستم چنگ زد و داد زد:
-باز اين پرستار جديده همه چيز و قاطي كرده.
از رخت كن بيرون رفت و صداش و شنيدم:
-ا لا مواظب بيمار ٧٨٠باش.
دستم و به حولم بند كردم تا نيفته.
از سر تار تار موهام آب مي چكيد و لرز كرده خودم و بغل كردم و
دختر ريزه پيزه برنزه اي وارد رختكن شد و گفت:
-كار تورو چه زود تموم كردن.بقيه دخترا هنوز بدنشون خيسم نشده
اون قدر جيغ و داد مي كنن.
خيره نگاهش كردم كه سر پايين انداخت و گفت:
-ا لاي احمق اين دخترا ديوون چرا باهاشون حرف مي زني؟ اونا ك
نمي فهمن چي مي گي!
نيشخند زدم.اونا نمي دونستن ديوونه ها خيلي چيزا رو حتي بيشتر از
ادماي سالم مي فهمن و درك مي كنن.زندگي
تو دنياي ديوونه ها كار هر كسي نيست.
دختر خيره نگاهم كرد كه يهو ضداي جيغ يكي از پرستارا و زنگ
خطر و هم زمان شنيديم و بهت زده به دختره نگاه
كردم كه فكر كنم اسمش ا لا بود.
دوييد لز اتاق بيرون و چون در و محكم بست دوباره در باز شد و منم
دوييدم و در و نيمه باز كردم و به بيرون نگاه
كردم.
تو حموم يكي از پرستارا افتاده و سرش خوني بود و يكي از دخترا
جيغ مي زد و به پرستارا حمله مي كرد.
از حموم هميشه يه راه رو بود كه به قسمت شست و شوي لباسا وصل
بود.
درست كنارشم بخش رماني بود كه اگر آسيبي ديده بوديم دكتر
داشت كه رسيدگي كنه.
اونجا بدون نگهبان بود و اگر مي رسيدم به اون جا مي تونستم فرار
كنم.
چشمام برق زد و دست بردم و لبه حوله رو دور بالا تنم پيچونم و تو
يقه فرو كردم و با سرعت دوييدم از اتاق بيرون
و همه پرستارا و نگهبانايي كه تازه وارد شده بودن سعي به گرفتن
دختر داشتن.
با سرعت از پله ها رفتم بالا و وارد راه روي بلند و تاريك روبه ردم
شدم كه تنها چراغاي لاريك و چسبيده به سقف
يكي در ميون راه رو رو شون كرده بودن.
تند تند مي دوييدم تا كسي نديدتتم بتونم به قسمت شست و شوي
لباسا برسم.
تو پيچ راه رو يك در بود كه مي دونستم اتاق دكتره و كنارش يه راه
كوچيك بود كه با سر خم شده تونستم داخلش
و ببينم.پر ماشين لباس شويي و لباس و اتو و ... با ديدن ادي كه با
سرعت داشت از راه روي كنارم عبور مي كرد
وحشت زده در اتاق دكتر و باز كردم و خودم و پرت كردم داخل
نفس نفس زنون سرم و به در چسبوندم و نفس عميقي كشيدم و
برگشتم كه با ديدن فرد روبه روم كم مونده بود
جيغ بزنم كه دستش روي دهنم قرار گرفت.
با چشماي از حدقه در اومده و نفسي كه رو به قطع شدن بود دستام
رو روي دستاش گذاشتم و ناخنام رو ، رو
دستاش كشيدم اما بدون اهميت به من روم خم شد و در اتاق رو با
دست ازادش كمي باز كرد و به بيرون خيره شد.
به چشماي بي حسش زل زدم.
همين طوري تقلا مي كردم و اون برگشت و به چشمام خيره و عصبي
زل زد.
آرومگرفته و مبهوت نگاهش كردم كه خيالش راحت شد و دستش رو
از رو دهنم برداشت و انگشتش رو ، رو بينيش
به معناي ساكت باش گرفت.
با بهت آرومگفتم:
-چرا اين طوري مي كني وحشي؟
به زبون خودشون حرف زدم اما گيج نگاهم مي كرد.
انگار حرفام رو نمي فهميد چشماي سياهش تو تاريكي برق مي زد.
توي اتاقش كه مثل ديوونه ها داد و بي داد راه انداخت حالا چه لال
شده!
آروم دوباره گفتم:
-لالي؟
بازم گيج بهم نگاه كرد.زبونم رو كامل از حلقم در اوردم و نشونش
دادم و با دست به زبونم علامت دادم و قيافم
درست مثل عقب مونده هاي ذهني شده بود.
نگاهم رو بدن لختش خيره موند و با بهت زبونم رو لول كردم تو حلقم
و گفتم:
-عجب هيكلي!
بازم گيج و با چشماي بي روحش نگاهم كرد و دوباره خم شد و در رو
كمي نيمه باز كرد و به بيرون نگاه كرد
و جالب تر اين كه من با حوله جلوش وايساده و نطق مي كردم!
هولش دادم و خواستم برم بيرون كه دستم رو گرفت و چشماش زو
گرد كرد كه ترسيده چسبيدم به در و گفتم:
-خب بيا وايسادم چرا اين طوري نگاه مي كني دستشويي كنم تقصير
خودته.
بازم خيره براي فهميدن منظورم نگاهم كرد و بعد چند لحظه با
حرص چشماش رو بست.
زير لب گفتم:
-لال!
دستم رو گرفت و خم شد و در رو باز كرد و تويه حركت من رو
كشوند بيرون.
-هي كجا مي ري؟ با تو ام !الاغ
حرفام رو نمي فهميد و منم كه حال مي كردم و مي تونستم تا جا
دارم فحشش بدم.
در اتاقي كه توش لباس شويي و اتو و ...بود رو باز كرد و رفت داخل و
منم دنبالش مثل آدامس خرسي كش ميومدم.
چشماش رو گردوند و سرش رو بلند كرد و رفت سمت كمد سمت
چپ و در كمد رو باز كرد.
گيج نگاهش مي كردم كه لباسايي رو در اورد و انداخت تو بغلم و
هولم داد پشت پرده اي كه پشتش لباساي كثيف
بودن.
به چشماي سياهش از لاي پرده زل زدم و اروم گفتم:
-بشورمشون؟ كثيفن!
با بهت نگاهم كرد و با دست زد به پيشونيش و دستاش رو گرفت
جلوي سينش و اداي لباس پوشيدن در اورد.
گيج گفتم:
-بدم بپوشي؟ اينا كه لباس زنونس مال پرساتاراس!
با حرص چشم بست و اومد تو و پرده رو كشيد و با استرس به بيرون
زل زد و دستش رو برد و پيراهني كه دستم بود
رو مال يكي از پرستارا به اسم جودي بود رو گرفت و دستاي سردش
رو آورد سمت حولم كه يه قدم عقب رفتم و با
چشماي گرد شده گفتم:
-هيععع از اولشم مي دونستم قصدت ناپاكه
گيج نگاهم كرد و باز اومد جلو كه جيغي زدم كه فوري خودش رو
رسوند
و با چشماي گرد شده و عصبي نگاهم كرد با بيني تند تند نفس مي
كشيدم و اونم با خشم نفس مي كشيد.
صداي راه رفتن شنيدم و پسر لاله خودش رو بهم چسبوند تا از لاي
پرده ديده نشه.
و صداي حرف زدن يكي از نگهبانا رو مي شنيدم كه داشت با يك
پرستار حرف مي
زد؛
-بچه ها دارن ديوونه ها رو سرشماري مي كنن يكي از احمقا رو
لباسم بالا اورد بهم يه يوني فرم جديد بده اين رو
نمي شه پوشيد.
كفشاي پرستار رو ديدم كه از پشت پرده رد شد و نيم رخش رو از
لاي پرده مي ديدم كه در كمد رو باز كرده و
دنبال يوني فرم مي گشت.
-يوني فرمت نيست همين جا گذاشته بودمش!
به يوني فرم نگهباني كه تو مشت پسر لاله بود با چشماي گرد نگاه
كردم.
صداي زمخت نگهبان رو شنيدم:
-شانس منه خدايا الان وقت بد شانسيه؟ يوني فرمه كرخه رو بده
امروز مرخصيه.
پرستار رد شد و من نفس عميقي كشيدم و برگشتم كه با چشماي
سياه پسره روبه رو شدم با سر كج شده خيره و
عجيب نگاهممي كرد مثل مسخ شده ها.
-بريم ببينيم چي كار كردن دكترم رفته پني رو معاينه مي
كنه،دختره رواني جوري سرش رو شكونده كه حس كردم
مغزش رو مي بينم.
صداي پاهاشون رو كه دور مي شدن رو شنيدم و دستم رو روي سينه
پسره گذاشتم و هولش دادم.
چند لحظه خيره نگاهم كرد و بعد چند بار پلك زدن به خودش اومد
و با سرعت يوني فرم رو پوشيد.
تازه دو هزاريم افتاد كه بايد اون لباس پرستار رو بپوشم.
به پسره خيره نگاه كردم و اخم كرده گفتم:
-برو تا بپوشم.
گيج نگاهم كرد و در حال بستن دكمه هاش بود.
با حرص هولش دادم سمت بيرون و وقتي از پشت پنجره رفت پيراهن
پرستار رو كه برام حسابي گشاد بود و پوشيدم
و شلوارشم پام كردم رسما دوتاي من بود.شلوارش رو تا شكم بالا دادم
و خم شدم و كفش هايي رو كه زير لباسا
افتاده بودن رو برداشتم و پوشيدم.
پرده با سرعت كشيده شد و جيغ خفه اي كشيدم كه پسره با حرص
انگشتش رو به معني ساكت باش جلوي بينيش
گرفت و دستم رو گرفت و من رو به سمت بيرون كشيد.
تا از اتاق خارج شديم آژير بالاي سرمون به صدا در اومد و چراغ هاي
قرمز كنار سقف روشن شد.
پسر محكم دستم رو گرفت و شروع كرد به دوييدن.
صداي پاهايي رو از پشتمون شنيديم و يكي بهم تنه اي زد كه از
پشت خوردم تو كمر پسره و بينيم به فنا رفت.
پرستار لاغر اندام بدون نگاه كردم داد زد:
-زود بريد بخش Aمريض ٧٨٠فرار كرده.
و با سرعت از كنارمون رد شد و از پله ها بالا رفت.
دستم رو از روي بينيم برداشتم و با چشماي پر اشك از درد به پسره
زل زدم كه يهو ابروهاش رو بالا پروند و دستم
رو از روي بينيم برداشت و به بيني سرخ شدم نگاه كرد و يهو نيشش
رو گشاد كرد و با همه دندناش اومد سمتم و
قبل اين كه بفهمم چي شد دستش رو روي موهام گذاشت و انگار
داره بچه ناز مي كنه
چند بار نازم كرد و يهو دستم رو كشيد و بردم سمت پله هايي كه
منتهي مي شد به بخش نگهباني
با بهت از پشت به شونه هاي پسر زل زدم.مثل احمقا با سر كج شده
نگاهش مي كردم و دنبالش مي دوييدم يه سوال
كه خيلي فكرم رو به خودش مشغول كرده بود اين بود كه اين داره
من رو كجا مي بره! من كجام؟ اين جا كجاست!؟
تازه به خودمم اومدم و مثل غربتي ها از پشت پريدم رو كول پسره و
موهاش رو كشيدم و بين صداي گوش خراش
آژير جيغ زدم:
-تو داري من رو كجا مي بري ها؟ مي خواي همين چهار تا شويد مو
رو هم قيچي كني؟
عمرا بزارم.
موهاي پسره رو مي كشيدم.
اونم نفس مي زد و سعي مي كرد از خودش جدام كنه. تو يه حركت
از پشت كوبوندم به ديوار كه از درد كمرم
ضعف رفتم و سر خوردم زمين.عصبي برگشت سمتم و دستش رو بالا
برد و با چشماي درشت شده نگاهم كرد كه با
ديدن چشماي نيمه باز و دست بند شده به كمر خم شدم چشماش
به حالت طبيعي برگشت و نشست جلوم و سرش
رو كج كرد و خيره نگاهم كرد.
منم بي خيال دردم و فحش هاي ريزم شدم و با بهت به چشماش
نگاه كردم باز مسخ شده نگاهم مي كرد دستش رو
اورد جلو و باز موهام رو ناز كرد گيج نگاهش مي كردم كه يهو سرش
رو بلند كرد و اخم كرده دستم رو كشيد و
بلندم كرد.
-اوي با تو ام!لال پسره خُل،ولم كن.
پاهام رو، رو زمين مي كوبيدم و به زبون انگليسي حرف مي زدم مثل
خودشون فرانسوي حرف مي زدم.اما نمي
فهميد.
-با تو ام!اي ناشنوا،اي زبون بستهخر دوپا.ولمكن.
همچنان دستم رو مي كشيد.
يهو عصبي چسبوندم به ديوار و مچ دستش رو جلوم گرفت و به مچ
دستش ضربه زد و انگار ساعت رو نشون مي داد.
-ساعت مي خواي؟
خيره و گيج نگاهم كرد كه مثل خنگا نگاهش كردم و گفتم:
-برات با خودكار ساعت بكشم!؟
انگار فهميد نمي فهمم كه دوباره دستم رو گرفت و من و با خودش
كشون كشون از پله ها پايين برد
با حرص نگاهش مي كردم به در اتاق نگهبانا رسيده بوديم.
با دست علامت داد ساكت باشم خم شد و اروم در اتاق نگهبانا رو باز
كرد كسي داخل نبود.
دستم رو كشيد و من رو انداخت داخل و در رو بست.
گيج نگاهش مي كردم كه رفت سمت پنجره و در پنجره رو باز كرد به
پايين زل زد و علامت داد بپرم.
خنديدم و گفتم:
-حتما وسط سقوطمم بال و پر درميارم بال بال زنون مي رم تو
آسمونا!
گيج نگاهم كرد و چشماش رو گرد كرد و دستم رو كشيد
جيغ زنون من رو لبه پنجره نشوند.
فاصلش خيلي كم بود. اگر مي پريدم چند متر اون طرف ترش حفاظ
هاي سيمي شكل بودن.
برگشتم تا بهش چيزي بگم كه در اتاق باز شد و ادي اومد داخل اتاق
و سرش پايين بود.
سرش رو بلند كرد و با ديدن ما خشك شده بي سيم از دستش افتاد.
با بهت دستم رو بردم بالا و رو هوا تكون دادم و گفتم:
-سلام كچل!
پسره عصبي نگاهم كرد و با دست به پيشونيش زد و با حرص چشم
بست و يهو دستش رو زد به كمرم و هولم داد
كه از پنجره پرت شدم پايين.
جيغ زنون افتادم پايين و چون انتظارش رو نداشتم با زانو افتادم و
پاهام تقريبا خورد شد!
صداي داد ا دي اومد و شكستن چيزي و بعد سقوط حجم سورمه اي
پوشي درست روم.
دقيقا روم اين جوري بگم كه كلا خاك شير شدم.
سرم خورده بود زمين و گرمي خون رو زير سرم حس مي كردم
سنگيني پسره از رو برداشته شد.
نگاه نگران و گرد شدش رو بهم دوخته و از چشماش اشك ميومد لپم
رو تكون مي داد.
صدا ها تو سرم مثل سوت بود صداي پارس سگ ها و چراغ قوه اي
كه رومون حس مي كردم
اون لحظه انگار خودم بودم گيج به چشماي سياهش زل زدم و گفتم:
-من رو ول كن ف...فرار كن.
اما نمي فهميد چي مي گم همين طوري نگاهم مي كرد.
از جلوي چشمام به شدت كنار رفت و نگهبانا رو ديدم كه شونه هاش
رو گرفته و مي كشيدنش عقب.
داد مي زد و چند تاشون رو وحشيانه زد كه گرفتنش و دستاش رو از
پشت گرفتن و سرش رو انداختنش و
چسبوندن به زمين و نگاه غمگين و نم زده اش به من بود و من بي
حس و مسخ شده بين چراغ هاي سفيد و قرمز و
آژير و داد و فرياد ها لبخند زدم و چشمام رو آروم باز و بسته كردم.
به معني چيزيم نيست نگران نباش.
بين چشماي خيسش لبخند زد و لبخندش دندون نما شد و من رو،
رو برانكارد گذاشتن و اون دست بسته رو بلند
كردن.اما اون با لبخند نگاه بيخيالش نسبت به جلز و ولز نگهبانا به
من نگاه مي كردن.
از جلوي چشمام كه محو شد كم كم چشمام سياهي رفت و بي هوش
شدم
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕααяeη ، _Strawberry_ ، Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 06-01-2021، 11:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان