امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#8
چشم باز كردم و دل گيري و تاريكي اتاق باعث شد اخمام توي هم
فرو بره.
چند بار پلك زدم تا تاري چشمام بر طرف شه.
سرم كمي درد مي كرد.
دستم رو آروم پشت سرم بردم و با لمس بانداژ چشم بستم همه چيز
رو يادم اومد؛ پسره ي لال!
ببين باهام چي كار كرد رواني!
نيم خيز شدم و پاهام رو از تخت آويزون كردم.
يه تاپ سفيد تنم بود.
پس شب بود آروم بلند شدم و پرده رو كشيدم.
اين جا كه ساعت نداشت تا بفهمم ساعت چنده ولي شب بود.
دوباره روي تخت خوابيدم و چشم بستم.
فردا مي رم ببينم با پسر لاله چي كار كردن.
اگرم تونستم بايد سرش رو بتركونم.
يه بار تو بچه گي سرم شكسته بود.
با ياد آوري اون روز بلند بلند زدم زير خنده.
روز با مزه اي بود.
ده سالم بود و تو مدرسه اي بودم كه شراره درس مي خوند چند سال
بزرگ تر بود و اون سال فارق التحصيل مي شد
و مي رفت راهنمايي و از مدرسه من مي رفت.
تو آب خوري ايستاده بودم و دوستم پرنيا كنارم بود و داشت از
ماكاراني خوش مزه اي كه مامانش براش تو ظرف غذا
ريخته بود حرف مي زد.
از اين كه مي ره تا ظرفش رو بياره و با هم بخوريم.
اون رفت تو ساختمون براي اوردن ظرف غذاش و من به اين فكر
كردم مامان تا حالا براي مدرسم غذا درست كرده
بود؟ حتي ساندويچم درست نكرده بود چه برسه غذا.
دوست صميمي شراره كه اسمش سهيلا بود اومد كنار آب خوري آب
بخوره و من آروم روي زمين نشستم و منتظر
پرنيا بودم.
زنگ خورده بود و پرنيا هنوز نيومده بود!سهيلا برگشت و حواسش
نبود من پشت سرشم.
داشت با يكي از دوستاش حرف مي زد و بلند مي خنديد:
-واي نمي دوني چه خانواده عجيبين! پولدارن اما بي مصرف مامانه كه
همش سرش تو لاك خودشه يا بيرونه يا با
شوهرش جيك تو جيكن.
شراره ام كه بي عقل به تمام معناست خيلي دختره خرابيه شنيدم
دوباره دوست پسر جديدش رو ول كرده.
دستش رو روي شونه دوسش گذاشت و در حالي كه چتري هاش رو
درست مي كرد با خنده گفت:
-خواهر كوچيكشم كه نگو!نقش اين سگ پا كوتاه هارو تو خونه داره
فكرش رو بكن من خونشون بودم اومد گفت
مامان گرسنمه مامان شراره برگشت ظرف غذا رو جلوي ما گذاشت و
بدون توجه به شادي رفت تو اتاقش!
صداي خندشون تو گوشم انعكاس پيدا كرد و زنگ خورد و زنگ
خورد.سگ؟ اره خب شايد بودم.
وجودم بي اهميت تر از حتي همون سگ بود!
خون جلوي چشمام و گرفت از پشت مغنعه اش رو كشيدم و ازم
بزرگ تر بود اما من وحشي تر بودم!
هم به خواهرم توهين كرده بود و هم به خانوادم.خودم به جهنم من
عادت دارم به اين تبعيض هاي بي جواب اما
خانوادم...
بهت زده تقلا كرد كه انداختمش روي زمين و بچه ها سعي كردن
جدامون كنن اما مگه مي تونستن؟
سرش رو محكم مي كوبيدم به زمين و جيغ مي زدم:
-كي دختر بديه؟ مارو مسخره مي كني؟ عوضي.
جيغ مي زد و با ناخنام كل صورتش و نقاشي كردم كه بلاخره
جدامون كردن.
ناظم اومد سمتمون و با عصبانيت دست من رو گرفت و كشيد سمت
ساختمون و رو به سهيلا كه نامرتب و خاكي روي
زمين افتاده بود و صورتش پر از زخم بود داد زد:
-تو ام بيا دفتر.
سهيلا به كمك بچه ها بلند شد و وارد دفتر كه شديم سهيلا رو زود
بردن رو صندلي نشوندن و سهيلا با دهن باز زار
مي زد و ننه من غريبم بازي در مي آورد.
منم يه گوشه سر به پايين و در حال جوييدن لبم بودم.
خانوم سحر زاده نگاهم كرد و اخم كرده به سمتم اومد و چونم و
گرفت و سرم و بلند كرد.
-تو كه دختر ارومي بودي ! اين وحشي بازيا چيه؟ مگه اين جا
تيمارستانه؟
تيمارستان...تيمارستان...
با حرص و بغض كرده گفتم:
-خانوم اجازه!پشت سر خانوادم حرفاي زشت مي زد و مسخرمون مي
كرد.
بغضم تركيد و دنبل چركي اي كه يه جايي تو وجودم ريشه دوونده
بود سر باز كرد و با گريه گفتم:
-به من فحش مي ده
نگاه خانوم سحر زاده خشك شد روم و ناظممون با سهيلا درگير بود.
نمي دونم چه قدر گذشته بود.
همون طور ايستاده بودم.مامان بيرون اتاق بود و خانوم سحر زاده مدير
مدرسه رفته بود با مامانم حرف بزنه.
صداي داد خانوم سحر زاده و جيغ مامان و ترس من؛
-خانوم فروزان آروم باشيد شادي بچه است.نبايد اين طوري رفتا...
در باز شد و مامان با نگاه خون زده به سمتم اومد.
بغض كرده و لب برچيده نگاهش كردم.
براي همه مهربون بود.براي همه بامزه بود!براي بابا عشق بود براي
شراره مادر بود اما براي من...براي من چي بودي
مامان؟
دوباره صداي هول زده خانوم سحر زاده؛
-من كه توضيح دادم سهيلا حرفاي بدي زده همه شاهد بودن درسته
كار شادي...
حرفش تكميل نشده صورتم سوخت.
نمي گم گونم نمي گم لپم نمي گم سرم مي گم صورتم چون چنان
سلي اي زد كه خود سهيلا ام جيغ زد و سرم خورد
به ديوار و افتادم زمين..
خانوم سحر زاده جيغ زد و سهيلا جيغ زد و خون از گوشه پيشوني
شكستم روون شد و مامان اما همچنان بالاي
سرم ايستاده بود.
مامان...تو مامان بودي؟ تو مادري؟
بهشت زير پاته؟ مدير مدرسه بهت گفت كه از خانوادم دفاع كردم و
اين چنين زديم؟
شراره با چشماي گرد شده دوييد سمتم و جيغ زد و مامان هم چنان
ايستاده و به جون دادنم نگاه مي كرد.
بين صداي جيغاشون بي هوش شدم

نگاه تارم رو به چهار ديواري دورم دوختم و بلند تر خنديدم خندم
قطع نمي شد.
به پتو چنگ زده و بلند بلند مي خنديدم بين خنده هام جيغ كشيدم
و مشتام و به پاهام كوبيدم و جيغ زدم:
-راحت شدي؟ ديوونم كرديراحت شدي؟
با گريه سر خوردم رو زمين و و جيغ زدم:
-راحت شدي؟ من و اين جا زندوني كردي راحتي؟
نفسم رفته و جيغ هام حالا خفه شده بود:
-نماز مي خوندي روزه مي گرفتي به خدا اعتقاد داشتي اما آدم نبودي
تو آدم نيستي هيچ كدومتون نبودين!هيچ...
صداي به در كوبيدن ميومد و نعره هاي پسري كه از صداي خش دار
و ترسناكش مي تونستم حدس بزنم همون پسر
لال اتاق ته راه روعه.
انگار داشت با كاراش پرستارا رو خبر مي كرد.
بدون توجه بهش سرم رو كوبيدم به پايه هاي تخت و با همه توانم
موهام رو كشيدم و جيغ زدم:
-چرا برام باربي نخريدي؟ مگه بچت نبودم؟
من دلم عروسك مي خواد.
هقعقه كنان دوباره سرم رو از پشت به پايه هاي تخت كوبيدم و سرم
داغ شد و دوباره گرمي خون رو پشت سرم
حس كردم اما بازم به كارم ادامه دادم و صداي جيغاي ظريف من و
نعره هاي پسر اتاق ته راه رو و صداي ضرباتي كه
به در مي كوبيد و مني كه داشتم از شدت درد و خوني كه از سر
شكسته ام روون بود مي مردم.
زير لب بي حال ناليدم:
-تو بهشت نميري بهشت واسه ماماناست تو مامان نيستي تو هيولايي
اونم هيولاعه همتون ه.
در اتاق با شدت باز شد و يك نگهبان و دو تا پرستار دوييدن تو اتاق و
چشمام تار شد و ريز خنديدم و افتادم زمين
و مي لرزيدم و خون كل صورتم رو گرفته بود و همشون دوييدن
سمتم
نگهبان روبه پرستار دادي زد و چيزي گفت و همه دوييدن از اتاق
بيرون و نگهبانم با سرعت من بغل
كرده و از اتاق خارج شد و گرمي و لزجي خون رو از پشت سرم تا
روي صورتم حس مي كردم هر لحظه سبك تر مي
شدم و سرم برگشته بود و همه چيز رو برعكس و چپه مي ديدم.
مثلا ته راه رو اون پسر لال و مو مشكي و كه دو تا نگهبان گرفته
بودنش و با رگ برجسته من رو نگاه مي كرد و سعي
مي كرد از دستشون خلاص بشه مثلا اون رو بر عكس مي ديدم.
خيره به اون چشمام بسته شد و تو بالا و پايين رفتن هاي دوييدن
نگهبان بي هوش كه نه...تقريبا مردم
سه روز شوك عصبي داشتم
سه روزه كه دست و پام رو به تخت بستن و مي ترسن باز كاري كنم!
بلاخره دكتر وارد اتاق شد و من مفس عميقي كشيدم و ناليدم:
-من خوبم ولم كنيد ديگه.
اومد و بانداژ سرم رو برسي كرد و لبخند محوي زد.
سي و خورده اي ساله به نظر ميومد و موهاي يك دست و تيره
داشت.
و پوست گندمي و قد بلند و چهار شونه.
بدون حرف چند تا چيز ياد داشت كرد و نگاهم كرد و گفت:
-كم مونده بود خودت رو بكشي اگر بيمار ٧٨٩سر و صدا نكرده بود و
پرستارا رو نكشيده بود بالا تو الان مرده
بودي.
به برگه دستش خيره شد و گفت:
-اسمت شاديه ايراني هستي؟ يا تركي؟
كمي فكر كردم كجايي بودم؟ هرچي به موخم فشار مياوردم به ياد
نمي آوردم نگاه گنگم رو كه ديد لبخند محوي زد
و لپم رو آروم كشيد و گفت:
-نگران نباش مي گم دستات رو باز كنن مي توني برگردي اتاقت.
پشت كرد و از اتاق خارج شد و من لبخند دندون نمايي زدم.
يكي از دكترا به همراه دو تا پرستار اومدن و دكتر دوباره معاينم كرد
و نگاهم مدام رو موهاي فر و سياهش خيره مي
موند.
دستام و پاهام و باز كردن و زير بازوم رو گرفتن و بلندم كردن
دستشون رو پس زدم و خودم راه افتادم.
از اتاق درمان به سمت طبقه بالا رفتيم و در اتاقم رو باز كردن و وارد
اتاق كه شدم با ديدن يك صندلي چوبي كنار
تختم لبخند زدم.
خوبه حداقل يه چيز جديد توي اتاق اوردن!
نشستم رو تخت و به صندلي خيره شدم.
جلل خالق! چه خوشگله چه رنگي چه پايه و دسته اي! چه چوپ و
چه ظريف كاري اي!
چه زحمت ها كه براي ساختش نكشيدن.
چه درختايي كه قطع نكردن...
تو افكار مالي خوليايي خودم غرق بودم كه صداي زنگ رو شنيدم و
در اتاق باز شد و وقت هوا خوري بود.
فوري از اتاق خارج شدم و خوردم به يكي از مريض ها كه اين قدر
شل و وارفته راه مي رفت خورد زمين و جيغ زد:
-كمك ماشين بهم زد پلاكش رو برداريد داره فرار مي كنه.
مي گم خنگن مي گيد نه! گير چه رواني هايي افتادما به دختري كه
افتاده زمين و جيغ مي زد ماشين بهش زده
خنديدم و دو تا از ديوونه ها رو هول دادم كه خوردن زمين و بلند
خنديدم و در اتاق ٧٨٩رو باز كردم و وارد شدم
مثل هميشه پشت به من رو به پنجره نشسته بود.
موهاش در هم فرو رفته بود و صورتش رو به پنجره بود.
سرش كج شده بود و شونه هاش خم شده بودن.
اروم رفتم و روي تختش نشستم و نيشم رو شل كردم و دستم رو
بردم بالا و كوبيدم تو سرش
سرش با ضربه تكوني خورد
اما هيچ حركتي نكرد دستام رو جلوم روي تخت گذاشتم و خودم رو
جلو كشيدم و سرم رو بلند كردم و چپه شده به
چشماش زل زدم
چشماش به پنجره خيره بود
دوباره مثل روز قبل شده بود موهام ريخت رو صورتم و همون طوري
برعكس شده چشماش رو نگاه مي كردم سياهي
براق چشماش و فك قفل شدش.
نيشم رو دوباره شل كردم و همون طوري نگاهش كردم نگاهش به
چشمام بود اما انگار من رو نمي ديد.
كلافه به حالت قبلم برگشتم و رفتم جلوش نشستم و چهار زانو زدم و
آرنجم رو گذاشتم رو سر زانو هاش و به جلو
خم شدم و چونم رو، رو كف دستم گذاشتم از فاصله خيلي نزديك
بهش زل زدم.
با لبخند گفتم:
-چشمات مثل قيره!از اين قير سياه داغ ها
هنوزم خشك شده به پنجره خيره بود.
به زبون فرانسوي تا حدودي مي تونستم حرف بزنم اما انگار هيچي از
حرفام نمي فهميد.
سرم رو كج كردم و به انگليسي روون تر گفتم:
-فكر نكنم لال باشي يا زبون نفهمي،يا خودت رو زدي به زبون
نفهمي!
دوباره نيشم رو شل كردم و دستش رو برداشتم و آروم گذاشتمش
روي بانداژم و با سر كج شده مثل گربه ها بهش
زل زدم و گفتم:
-تو فرشته اي؟
بازم هيچ حركت و عكس العملي نشون نداد.
آروم گفتم:
-تو مي تونستي فرار كني از اين ديوونه خونه كه بيشتر از قبل
ديوونمون مي كنن خلاص بشي اما فرار نكردي!
به چشماش زل زدم و متوجه صورتي بودن گوشه لبش شدم.
نيشم و شل كردم و گفتم:
-تو ام قرصات و زير لثه هات قايم مي كني؟
كنارش زدم و خم شدم و زير تخت و نگاه كردم.
تنها جايي كه مي تونست قرص هارو بندازه اون جا بود.
بلند شدم و پايه تخت و به زور بلند كردم و زير پايه ها امنبود.
پس قرصا رو كجا مي ريزه؟
با ديدن خمير صورتي رنگي كه گوشه قاب پنجره چسبيده بود بلند
خنديدم بچه زرنگ بود!قرص هارو با اب له كرده
و مثل خمير ميچسبوندشون به قاب پنجره
دوباره روبه روش نشستم و گفتم:
-خدايي گاوي يا خودت رو زدي به گاوي؟ يكم حرف بزن خب دلم
پوسيد!
دراز كشيدم پام و رو پام انداختم و گفتم:
-چشم نخوري به چشم خواهري خوشگليا!
نگاهش زوم رو چشمام بود و چشماش باريك شده بود.
صورتش خيلي مردونه نبود و خيلي پسرونه امنبود يه چيزي بين اين
دوتا
ناخواسته با اين كه كر و لال و الاغ بود دوسش داشتم.
چشم بستم و شروع كردم به زمزمه كردن ريتم يكي از آهنگاي
گوگوش فقط موسيقيش
و زمزمه مي كردم.
بعد چند لحظه چشم باز كردم و ديدم سرش و برعكس روي تخت
گذاشته و خوابش برده.
لبخند زدم صداي زنگ بلند شد و فهميدم الان رواني ها رو
برميگردونن اتاقاشون.
فوري بلند شدم و كر و لال هنوز خواب بود.
دوييدماز اتاق بيرون و در رو آروم بستم و بين تجمع جمعيت دختر و
پسراي ديوونه كه پرستارا مي بردنشون
اتاقاشون در اتاقم رو باز كردم و خودم رو پرت كردم داخل
در خود به خود بسته شد و چراغ قرمزش بهم فهموند تا فردا زندوني
ام
ناراحت روي تخت نشستم و لب برچيدم.
دوست داشتم پيش كرو لال باشم.
چشماش رو دوست داشتم.
روي تخت خم شدم و بالشتم رو از روي تخت برداشتم و زير تخت
گذاشتمش.
دراز كشيدم رو زمين و قل خوردم زير تخت و به خاطر بلند بودن
تخت و كوچيك بودن هيكلم مي تونستم به زور
جا شم.
ملافه رو هم از گوشه تخت كشيدم و آوردمش زير و رومكشيدم و به
ميله هايي كه روش خوش خواب قرار داشت
زل زدم.
چشمام رو بستم و سعي كردم بخوابم اين زير بهتر بود اگر هيولايي
ميومد تو اتاق پيدامنمي كرد.
بابا هميشه مي گفت اگر شب دير بخوابم يا اذيتشون كنم هيولاي
بچه خور مياد من رو با خودش مي بره و تيكه تيكم
مي كنه.
اين زير جام امنه.
رو دستام برعكس ايستاده بودم و پاهام رو به ديوار چسبونده بودم و
موهام برعكس رو صورتم ريخته بود.
حركتش به موخم فشار مياورد سرم رو سنگين و داغ مي كرد.
ژيمناستيك مي رفتم چند سال تو مسابقات دوچرخه سواري ام مقام
داشتم.
اما الان چي؟ من كجام؟ صبر كن ببينم اين جا كجاست.
زود پريدم و به حالت اوليه برگشتم و موهام و نفس نفس زنون از
جلوي چشمم كنار زدم.
خب اين جا كجاست!؟
يكم فكر كردم و با به ياد آوردن اين كه تو تيمارستانم بلند خنديدم
كه صداي زنگ بلند شد.
زود از اتاق خارج شدم و خوردم به يك نفر و افتادم رو زمين و افتاد
روم و دنده هام اومد تو حلقم.
به انگليسي جيغ زدم:
-بميري.
نگاهم و به چشماي گرد شده پسر روبه روم دوختم سرش كج شده و
مثل خنگ ها نگاهم مي كرد.
چند بار پلك زدم و از روي خودم كنارش زدم و دوتامون بلند شديم و
به هم زل زديم.
با حرص جيغ زدم.
به چشمام با چشماي گرد شده نگاه كرد و اونم با حرص داد زد.
عصبي از اين كه كارم رو تكرار كرد خم شدم و با قدرت بيشتري جيغ
زدم.
اونم كمي خيده نگاهم كرد و يهو نيشش رو شل كرد و خم شد و مثل
من داد كه نه جيغ زد!
روانيا دورمون جمع شده بودن و جالب تر از همه يكي از دخترا بود
كه فوري چهار زانو نشسته بود روي زمين و
دست مي زد!
پسر جيغ جيغو روبه روم كه چشماي گرد مشكي و موهاي مشكي
ساده اي داشت همين طوري ايستاده و درست
مثل خودمنگاهم مي كرد.
انگار خوشش ميومد ادام و دربياره لاغر بود و قدش يكم ازم بلند تر
بود.
با حرص رفتم سمتش و موهاش رو گرفتم و كشيدم كه اونم دست
برد و درست مثل خودم موهام و كشيد.
من جيغ مي زدم،اون جيغ مي زد!
اما هم رو ول نمي كرديم سرم رو به عقب برگشته بود و چشمام از
درد به اشك نشسته بود اما موهاش رو رها نمي
كردم.
يه دختر بلوند و لپ دار به سمتمون اومد و جيغ زد و كمرم رو گرفت
و من از پسره جدا كرد و عقب عقب كشيد.
پرستارا ام مداخله كرده بودن دختري كه من و از پشت گرفته بود به
فرانسوي تند تند مي گفت:
-ولش كن ديوونه.عشقم رو ول كن.
خندم گرفته بود و وقتي افتادم زمين و پرستارا دورمون جمع شدن
تازه دردي رو كه وسط سر و بين شقيقه هام
پيچيده بود رو حس كردم و با نفرت و حرص به پسره مو مشكي اي
كه همچنان نيشش شل بود و پرستار به زور مي
بردش به اتاقش نگاه كردم.
دختر خم شد و لگدي به پام زد و با حرص دستش رو به كمرش زد و
مثل بچه ها گفت:
-عشق خودمه،ديگه موهاي پر كلاغي و جذابش رو نكش.
بعدشم پشتش رو كرد و رفت سمت پله ها و بلند بلند سوت مي زد!
خدايا من و از شر اين ديوونه ها راحت كن!
قبل از اين كه پرستارا تو اون شلوغي پيدام كنن خودم رو تو اتاق كر
و لال پرت كردم.
برگشتم و با ديدن جاي خاليش گفتم:
-اي بابا تو كجايي ديگه زبون بسته!
برگشتم و خواستم خارج بشم كه با چيزي كه ديدم چشمام از حدقه
در اومد!
با حيرت گفتم:
-واي!
يك قدم رفتم جلو و درست كنارم گوشه ديوار نشسته بود و زل زده
بود به كيف چرمي كه جلوش بود.
كلي پول رو كف اتاق ريخته بود و چند تا گردنبند و انگشترم رو زمين
افتاده بود.
با سر كج شده و چشماي گرد نگاهم كرد و چند بار پلك زد و سرش
رو انداخت پايين و عصبي با پاش به پولا و
گردنبندا لگد پروند!
زود در اتاق رو محكم بستم و نشستم جلوش و با استرس جيغ زدم:
-كرو لال اينا رو از كجا آوردي؟ دزديدي؟
سرش رو بلند كرد و نگاه نم دارش رو به چشمام دوخت و فكش قفل
شده بود و دستاش مشت.
دندوناش رو، رو هم سابيد و داشت ميلرزيد.
صدا هاي نا مفهومي از لابه لاي دندوناي كليد شدش خارج كرد
داشتم از ترس سكته ميكردم!
با حرص گفتم:
-نگهبانا و پرستارا اگر بفهمن ازشون چيزي دزديدي ميان ميبرنت
اتاق شوك.
نگاهش گيج بهم دوخته شد و كلافه از نفهميدنش به كيف پول جلوم
لگدي زدم و گفتم:
-زبون نفهم
برگشتم سمتش و با دستام اداي شمردن پول دراوردم و گفتم:
-پول مي خواي؟
خيره نگاهم كرد و اخم كرده و با حرص سر ش رو به معناي نه تكون
داد
گيج گفتم:
-انگشتر؟ ساعت؟ گردنبند؟
با هر چيزي كه مي گفتم يكي از بدليجات هايي كه روي زمين افتاده
بود رو نشونش مي دادم.
به گردنبند كه رسيد تند تند سر تكون داد و چشم هاش قرمز و خون
آشامي شده بود و اين برام ترسناك بود تا حالا
اين طوري نشده بود.
گيج گفتم:
-دنبال گردنبندي؟ اين گردنبندارو دوست نداري؟
انگار نمي فهميد كه گيج نگاهم مي كرد.
با حرص گفتم:
-بايد اينا رو بزاريم توي اتاق ديگه احتمالا اتاق هارو مي گردن ،بلند
شو
خيره نگاهم كرد كه رفتم سمتش و بازوش رو گرفتم و بلند شد و
دنبالم راه افتاد.
فوري همه پولا و وسايل رو ريختم تو رو بالشتيش و پارچه رو زير
لباسم فرو كردم و تمام مدت كرو لال با چشماي
ريز شده نگاهم مي كرد.
دستش رو گرفتم و با هم از اتاق خارج شديم.
مرموزانه نگاهم مي كرد و انگار بهم اعتماد نداشت.
از كنار يك ديوونه كه سرش رو بالا نگه داشته و دور دهنش غذايي
بود رد شديم و همچنان دستاي بزرگش رو گرفته
بودم و كنارم راه ميومد.
آروم خم شدم و به اطراف نگاه كردم و در اتاق ٥٥٥رو باز كردم و
وارد شدم كرولالم پشت سرم اومد و اخم كرده و
سريع در رو بست و فوري رفتم سمت تخت و رو بالشتي رو از زير
بوليزم دراوردم و انداختمش زير تخت.
خواستم از اتاق خارج بشم كه بازوم رو با اخم گرفت و هولم داد سمت
ديوار و منتظر و سوالي نگاهم كرد.
با نيش شل گفتم:
-اين اتاق خرس گرزليه! اون قدر يارو گنده و خرس ي كه هيچ كس
بهش كاري نداره اونم با كسي كار نداره براي
همين نبردنش طبقه زنجيري ها اگر پول هارو اين جا پيدا كنن
كاريش ندارن اما تورو اذيت مي كنن.
خيره نگاهم مي كرد و انگار نمي فهميد چي مي گم.
لبخندي زدم و دستش رو بالا بردم و رو قلبم گذاشتم و دست خودمم
رو قلبش گذاشتم و چشم بستم و گفتم:
-قول مي دم آسيبي نبينه
چشم باز كردم و انگشت كوچيكم رو بالا اوردم و شكل قول دادن و
نشونش دادم.
كمي خيره و اخم كرده نگاهم كرد و سرش رو كج و چشم ريز كرد و
به كل اجزاي صورتم خيره شد و سرش رو آورد
جلو به موهايي كه روي چشم سمت چپم ريخته بود زل زد و يهو
لپاش رو باد كرد و يه فوت كرد كه كل موهام رفت
بالا.
بلند خنديدم و دستش رو گرفتم و از اتاق خارج شديم.
داشتم مي بردمش سمت اتاقش كه با ديدن ا دي كچله كه داشت با
بي سيمش با يكي حرف
مي زد و هم زمان روانيارو چك مي كرد ترسيده دست كرو لال رو
گرفتم و كوبيدمش به ديوار و پشتم رو به ا دي
كردم و نبايد مارو با هم مي ديد وگرنه به خاطر دفه قبل كه قصد قرار
داشتيم از هم جدامون مي كردن.
كرو لال گيج نگاهم كرد و ادي من رو نديد و رد شد و نگاه سياه و
براق كرولال خشك شده رو ا دي مونده بود.
با گيجي نگاهش كردم و گفتم:
-هوي...كرو لال...مريض...الاغ.
حواسش به پشت سرم بود و دستاش مشت شده بود و صداي تيك
تيك استخوناش رو مي شنيدم!
البته در تخيلاتم!
نفس نفس مي زد و برگشتم و ديدم ا دي كنار همون دختر پرستاره
كه يوني فرمش رو دزديدم ايستاده و داره با
خنده بهش چيزي مي گه.
گيج گفتم:
-چيه؟ چرا جني شدي؟ به دختره چشم داري بي حيا؟
هولم داد و با قدم هاي بلند رفت سمت ا دي و برش گردوند و يقيش
رو گرفت و چسبوندش به ديوار و ادي كوتاه تر
بود و چاغ تر و كرولال هيكلي تر و وحشي تر!
ادي مبهوت دادي زد و دستش رو برد سمت شوكرش كه ديد
شوكرش توي جيبش نيست!
مبهوت به كرولال نگاه كرد و پرستاره جيغ زد و دوييد تا نگهبانا رو
صدا بزنه كه پاهام رو خيلي نامحسوس درازبرهنه
كردم و زير لنگي گرفتم كه رو هوا معلق شد و اوپس خورد زمين!
ادي با دستش دنبال شوكرش بود كه كرولال شوكر رو از لابه لاي
دستاش درآورد و جلوي چشم ادي مبهوت گرفت
و تكونش داد و با پشت شوكر كوبيد تو صورت ادي
بلند زدم زير خنده و دست زدم و گفتم:
-بزن بتركونش كچلو
روانيا ريختن دورمون و همه شروع كردن به جيغ و داد و بالا و پايين
پريدن و بعضيا ام مثل منگلا نگاه مي كردن.
كرولال ادي رو انداخت زمين و لگدي به پهلوش زد و ادي داد زد و
من نيش چاكوندم
دختر پرستاره بلند شد و جيغ زد و من دستام رو بلند كردم و به
حالت شيرجه گفتم:
-اينم يه شيرجه خوشگل...
و مستقيم پريدم روش كه جيغي زد و رسما از هم پاشيد!
صداي سوت نگهبانا اومد و رواني هارو كنار زدن و من از رو دختره
بلند شدم و اون تكون نمي خورد بدبخت فكر كنم
مرده بود!روحش شاد دختر خوبي بود
از بين جمعيت كرولال رو ديدم كه چند تا نگهبان گرفته بودنش و به
زور مي بردنش سمت اتاق شوك
جيغ زدم و دنبالش دوييدم كه يكي از پشت محكم گرفتم.
-نبرينش،نبرينش
پرستارا به كمك ادي آش و لاش رفته بودن و كرولال نعره ميزد و
تقلا مي كرد ولش كنن.حتي يكي دوتا از نگهبانا رو
زد اما در اخر بردنش سمت پله ها.
با گريه نشستم رو زمين و دستاي كسي كه گرفته بودم شل شد و زار
زدم
برگشتم و با گريه به كسي كه بالاي سرم ايستاده بود نگاه كردم
همون پسر لاغر و مو سياه بود كه ادام رو درمياورد.
لبخندي زد و گردنش رو كج كرد و به فرانسوي گفت:
-گريه نكن
با پشت دست اشكام رو پاك كردم و نگهبانا اومدن سمتمون و يكي
يكي بردنمون سمت اتاقامون
پسر مو مشكي دست تكون داد و از پله ها بردنش پايين
در اتاق كه روم بسته شد نشستم رو زمين و گريه كردم بلند بلند
وسط گريم جيغ مي زدم:
-كرولالم رو نزنيد،بهش برق وصل نكنيد گناه داره
عصبي پاهام رو كوبيدم به زمين و جيغ زدم:
-كم عقب مونده بود؟ كم لال بود؟
مي بريد كلا مي كشينش.
باز گريه كردم و نمي دونستم چرا گريه مي كنم اصلا دليلي نداشتم
اما انگار يه شادي تو وجودم بود كه مي خواست
گريه كنم.
كل شب رو زار زدم و سرم رو، رو خوش خواب تخت گذاشته بودم و
بالشت رو روي سرم گذاشته بودم و اون زير
گريه كه نه...عر مي زدم!
و باز هم نمي دونستم چرا!؟
كل شب رو همين طوري گذروندم از توي محوطه سبز ساختمون
صداي جيرجيرك و تكون خوردن شاخه هاي
درخت رو مي شنيدم و شب بود و صداها عجيب آزارم مي دادن چرا
ساكت نمي شدن؟
بلند شدم و با حرص رفتم سمت پنجره و جيغ زدم:
همگي ساكت!
سرم رو با دست گرفتم و طول اتاق رو راه مي رفتم كه صداي خش
خش شنيدم از بيرون اتاق بود
با سرعت دوييدم سمت در و وقتي ديدم قدم به شيشه بالاي در نمي
رسه دوييدم سمت صندلي چوبي و برش داشتم
و گذاشتمش پشت در و با سرعت رفتم بالا و كف دو تا دستام رو به
در چسبوندم و از پشت شيشه به زور با قد
بلندي تونستم نگهبانا رو ببينم.
دو تا از نگهبانا بودن كه بازوهاي يك پسر رو گرفته و مي كشيدنش
سمت اتاقش.
پاهاي پسره افتاده بود رو زمين و نگهبانا ام به زور مي كشوندش
سمت اتاق كرو لال
نگاهم خشك شد و دهنم نيمه باز موند اون كرولال خودم بود؟
خوب كه دقت كردم شناختمش موهاش نم دار بود و ريخته بود رو
صورتش و سرش رو به پايين خم بود يا بي هوش
بود يا ام بي حال
در اتاقش رو باز كردن و انداختنش توي اتاق و در رو بستن و بغضم
گرفت و لب برچيدم و آروم گفتم:
-خاك تو سرتون
از رو صندلي پايين اومدم و بغ كرده سرم رو روي پاهام گذاشتم و
خودم و بغل زدم و چشم بستم و اين بار هقهقه
امآروم و خفه بود.
اين بار بدون جيغ و شلوغ بازي بود.
اون قدر تو همون حالت موندم كه خوابم برد
نگاه تيزم به در بود و آروم آروم مي شماردم:
-چهار صد و چهل و چهار...چهار صد و چهل و پنج چهار صد و چهل
و شيش...
صداي زنگ رو شنيدم و جيغ خفه اي كشيدم و دوييدم سمت در و
دستگيره در رو پايين كشيدم اما هنوز چراغش
قرمز بود
جيغ خفيفي كشيدم و زانوم رو به در كوبيدم و داد زدم:
-باز شو...باز شو
چراغ كه سبز شد با ذوق پريدم بيرون و دوييدم سمت اتاقش كه از
پشت كشيده شدم و يكي از پرستارا بود
-ولم كن!ولم كن
بدون توجه بهم من رو مي كشوند سمت راه روي سمت چپ
جيغ جيغ مي كردم كه ولم كنه اما بي خيال نمي شد يك پسر
حدودا سي ساله بود و عينكي
موچ دستش رو گاز گرفتم كه دادي زد و فحشي داد و در اتاق
سرگرمي رو باز كرد و انداختم داخل و در و بست
با حرص جيغي كشيدم و برگشتم
ميز هاي رنگي رنگي و ديوونه هايي كه هر كدوم يك كاري مي كردن
بعضيا نقاشي مي كشيدن البته بيشتر خط
خطي مي كردن،بعضيا ام خمير بازي يه عده محدودم نشسته بودن
عروسك دستشون بود!
با حرص و بغ كرده به نگهبان اخموي كنار در زل زدم و زبونم رو
براش در اوردم و پشت يكي از ميزاي پلاستيكي
نشستم
با ديدن كرولال پشت يكي از ميز هاي گوشه ي سالن چشمام گرد
شد.
بلند شدم و رفتم سمتش و با تعجب روبه روش نشستم نگاه خشك
شدش به ميز بود و سرش پايين
زير چشماش گود افتاده بود و رنگش پريده بود
هر وقت مي ديدمش ياد خون آشام ها ميفتادم
سرش رو بلند كرد و مستقيم نگاهم كرد
اما انگار من و نمي ديد دستم رو بلند كردم و جلوش تكون دادم اما
مستقيم به صورتم زل زده بود
-خدايا!باز خُل شد
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، ѕααяeη ، _Strawberry_ ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 06-01-2021، 16:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان