امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#10
ترسيده پشت دختر مو مشكي كه اسمش آليس بود پنهون شدم و
دكتر با تعجب نگاهم كرد و روبه آليس گفت:
-چي شده؟ ادي چرا دستش اين طوري شده؟
آليس لبخند آرامش بخشي زد و چشماي سياهش و به نگاه خيره
دكتر دوخت و گفت:
-نگران نباش ادي مرخصي گرفته بود بعد از خوب شدنش تا چند ماه
نيست.نمي تونه براي اين كوچولو دردسر
درست كنه.
با شنيدن اسم كوچولو اخمام تو هم فرو رفت.
آليس ريز خنديد و دكتر دستكش هاش رو كامل دراورد و تو سيني
فلزي انداخت و گفت:
-نگران نباش ادي بي هوشه بيا بايد گردنت رو پانسمان كنيم
روي تخت نشستم و آليس پرده رو كشيد تا ادي رو نبينم
مرتيكه خپل و كچل!
دكتر مهربون نگاهم كرد و گفت:
-ببين گردنت خراشش عميقه بايد پانسمانش كنم و تو ام خوب
مراقبش باشي.
با بهت نگاهش كردم تازه فهميدم چرا اين قدر خون اومده مرتيكه
وحشي برگشتم و كمي پرده رو كشيدم و با حرص
با ناخناي بلند ادي نگاه كردم و گفتم:
-مثل دخترا ناخن بلند كرده خپل كچل!
آليس و دكتر خنديدن و دكتر رو به آليس گفت:
-برو لباس براش بيار آليس منم پانسمانش مي كنم.
لبخندي به دكتر زدم و رو به آليس گفتم:
-پسر خوشگليه ها بپا نترشي موخش رو بزن!
چشماي آليس گرد شد و سرخ شده سر پايين انداخت و دكتر ريز
خنديد.
آليس از اتاق خارج شد و آروم در حالي كه به دكتر كه زخمم رو تميز
مي كرد خيره بودم گفتم:
-دختر خوشگليه.خب تو موخش رو بزن!
باز ريز خنديد و با خنده كنار چشماش چين هاي ظريفي ميفتاد كه
بامزه اش مي كرد.
-من اهل اين چيزا نيستم...اسمت چي بود؟
از درد چسبي كه روي زخمم زد اخمام توي هم رفت و گفتم:
-شادي
دستاش و تميز كرد و از روي چهار پايه بلند شد و گفت:
-من اهل دوستي و عشق نيستم
شادي تو ام بهتره بيشتر مواظب خودت باشي درضمن...
برگشت و خيره نگاهم كرد و گفت:
-زياد نزديك آركا نباش.اون مشكل...
در اتاق باز شد و آليس وارد شد و لباس و سمتم گرفت و من گيج
لباس و گرفتم و دكتر اخم كرده از اتاق خارج شد
روي تخت نشسته بودم و چراغ خواب تنها منبع روشنايي اتاق بود.
فكرم درگير بود و لبم و گاز گرفته و با ياداوري امروز بغض مي كردم
و دلم عجيب مي تپيد
دلم براي اتاقم تنگ شده بود.
يادمه يه مدت فكر مي كردم بچه ي واقعيشون نيستم چون هيچ وقت
بابا واسه هيچ كدوم از مسابقات دوچرخه
سواريم نيومد چون هيچ وقت وقتي افتادم دستام رو نگرفت فقط اخم
كرد فقط داد زد شادي!
هيچ وقت دخترم خطابم نكرد چونمامان هيچ وقت واسه انتخاب
لباسام نظر نداد من ديوونه شدم چون اونا من رو
ديوونه كردن.
آزمايش دي ان اي گرفتم و كل وجودم اين رو مي خواست كه بچه
اونا نباشم اين طوري خوب بود مي دونستم كه
حق داشتن كه دوسم نداشته باشن مي دونستم خب حق داشتن به
شراره توجه كنن اما...بچشون بودم من نود و نه
درصد و نه صدرم درصد دي ان اي مشابه داشتم و من بچه ي
واقعيشون بودم و اين دليل كه چرا دوسم نداشتن
هميشه رو قلبم سايه انداخت.
كلافه به موهام چنگ زدم و كمي چشمام رو بستم و بيخيال موهام
شدم و خودم رو رو تخت جا به جا كردم و دراز
كشيدم و پتو رو روي تودم كشيدم و نيم خيز شدم و كمي بالشتم و
جابه حا كردم و دوباره خوابيدم.
چشم بستم و ناخداگاهم بغض كرد و قطره اشكي از چشمام فرو
ريخت روي گونه هام.
ناهارم رو كه يك تيكه كوچيك كتلت با يكم سبزي كنارش بود و تند
تند خوردم و نگاه ريز شدم رو به كفشم
دوختم گردنبند آركا رو تو كفشم پنهون كرده بودم.
كامليا كنارم نشست و به در اتاق آركا زل زد و گفت:
-تنبيه؟
آروم سر تكون دادم و لپم و كمي باد كردم كه گفت:
-اين طوري بهتره حداقل شوك بهش نمي دن.
سر تكون دادم و از كنارم بلند شد و رفت سمت پله ها.
با اخم و بغ كرده به در زل زده بودم الان بايد در باز مي شد ديگه...دو
روز گذشته بود!
پوفي كشيدم و دستم رو زير چونه زدم و بعد چند لحظه سرم رو روي
زانو هام گذاشتم كه صداي تك بوق كوچيكي
اومد سريع سرم رو بلند كردم و دوييدم سمت در اتاق و با سرعت
خودم رو پرت كردم تو اتاق
-من اومد...م
ميم اخر جملم خفه شد انگار قصد خروج از اتاق رو داشت.
عقب عقب اومدم بيرون و بينيم رو با دستمگرفتم و با اخماي در هم
گفتم:
-چرا وقتي ميام تو ام بايد بياي؟ خب دو دقيقه بشين
موهام رو به هم ريخت و رفت روي تختش نشست و گفت:
-كم حرف بزن
كل ذوقم پوكيد! دپرس نگاهش كردم كه ابرو بالا انداخت و گفت:
-من مريض نيستم تو هستي؟
كنارش روي تخت نشستم و به چشماي تيره اش زل زدم و اروم
گفتم:
-خب اره!
سري تكون داد و كمي خم شد سمتم و نگاه مرموزش و ريز كرد و
گفت:
-مي خوام فرار كنم مي رم نيويورك
ابروهام و بالا انداختم و با اخم گفتم:
-منم ميام
بي خيال روي تخت دراز كشيد و گفت:
-اره مي ريم با هم خاله بازي مي كنيم.
جيغ زدم و عصبي نفس نفس زنون زدم زير گريه
عصبي و با فك قفل شده نگاهم كرد و داد زد:
-چته؟
با گريه جيغ زدم:
-مي خواي بري!بدون من؟ من اين جا تنهام ولم كردن دوسم
نداشتن.
تو ام شادي رو دوست نداري هيچ كي شادي رو دوست نداره.
كلافه دست ازادش رو لابه لاي موهاش فرو كرد و زبونش رو رو لبش
كشيد و سرش بهم نزديك كرد و به چشمام زل
زد و غريد:
-خيلي حرف مي زني ساكت شو.
كنارم دراز كشيد و دستش رو زير سرش گذاشت و نگاهش رو مثل
نگاه خيس من به سقف دوخت و گفت:
-من ديوونه نبودم ديوونم كردن آدما ترسناكن.
آدما، آدما رو ديوونه مي كنن و مي ندازنشون تيمارستان آدما آدم
نيستن.
اخم كردم و به نيم رخش زل زدم.خوشگل نبود اما از اينايي بود كه
دوست داشتي دستت رو لابه لاي موهاشون فرو
كني و حرصشون رو دربياري و عصبي بشن چون جذاب مي شن!
بلند شدم و به سمت در رفتم و اخم كرده گفتم:
-اگر بدون من فرار كني و بري هيچ وقت ديگه دوست ندارم.
و از اتاق خارج شدم من تو اين تيمارستان ديوونه تر مي شدم.ديوونه
خونه براي خوب شدن نيست
براي ديوونه تر كردنه مطمئنم.
روبه روش نشسته بودم و اون از وقتي كه اومده بودم به گردنبندي كه
كف دستش بود زل زده بود.
نه حرفي مي زد نه چيزي مي گفت هيچي!
برام عجيب بود
اين كه اونگردنبند ستاره اي مال كي بوده؟
چرا دوسش داره؟ وقتي يك گردنبند و اين همه دوست داره صاحبش
و چه قدر دوست داره!
منم يه گردنبند داشتم يكي از پسرايي كه مي گفت دوسم داره و هر
روز از راه دبيرستان تا خونه دنبالم ميومد بهم
داده بودش يه گردبند كوچيك با يك قلب روش.
اما مامان چند وقت بعدش از تو جعبه لوازمم پيداش كرد و گفتم
خودم خريدم.
اونم انداختش سطل آشغال و گفت خيلي دهاتيه
من اون گردنبند رو دوست داشتم بعد تموم شدن مدرسه ديگه اون
پسر لاغر و سفيد پوست رو نديدم اما
گردنبندش رو دوست داشتم ولي مامان انداختش...
كلافه گفتم:
-آركا چرا حرف نمي زني؟ لالي؟
سرش رو بلند كرد و خيره نگاهم كرد و دوباره نگاه يخ زدش رو به
گردنبند دوخت.
با حرص بلند شدم و جيغ زدم:
-همش به اون گردنبند نگاه مي كني پشيمون شدم از اين كه برات
پيداش كردم.
دلم گريه مي خواست باز دوباره خل شده بودم.
بي توجه بهم نگاهش رو به گردنبند دوخته بود كه تو يك حركت
سريع گردنبند رو از دستاش كشيدم و تو چنگ
گرفتم و جيغ زدم:
-از اين گردنبند بدم مياد هم مي خواي بري هم همش حواست به
اينه.
بلند شد و چشماش رگه هايي از خون زدگي داشت.
چند بار پلك زد و انگار سعي داشت خودش رو كنترل كنه:
-قبل اين كه انگشتات رو خورد كنم خودت گردنبند رو بده
بغ كرده عقب رفتم و جيغ زدم:
-نمي دم اصلا مي ندازمش تا هي نگاهش نكني.
سرش رو كج كرد و با چشماي ريز شده گفت:
-اصلا...انتخاب خوبي نبود!
دستش رو برد لاي مشتم و يهو گردنبند رو كشيد كه چون زنجيرش
به انگشتم گير كرده بود كشيده شد و صداي
مهره هاي ريزي كه رو سراميك ها مي ريختن تو سرم زنگ خورد و
ستاره كوچيك گردنبند افتاد زمين و نگين
كوچيك و سفيدي كه روش بود در اومد و قل خورد زير تخت.
نگاه وحشت زده ي من به گردنبند بود و نگاه خشك شده ي آركا به
زنجير پاره شده ي گردنبند.
دستش از دور گردنم شل شد و عقب عقب رفت و خورد به ديوار و
آروم و خش دار گفت:
-آيلا
سرش رو اورد بالا و خيره نگاهم كرد اون قدر خيره و ترسناك سردم
شد و خودم رو بغل كردم
آروم آروم اومد سمتم و جلوم ايستاد دستاش مي لرزيد دستاش رو
مشت كرد و نگاهش از شدت خيره موندن و
پلك نزدن با همون رگه هاي خوني سرخ شده بود و بغض كرده
نگاهش كردم.
فكش قفل شد و از لابه لاي دندوناش غريد:
-برو،وگرنه مي ميري...برو
خشك شده نگاهش كردم كه يهو دست چپش رو بلند كرد و كوبيد
به شيشه پنجره و نعره زد:
-برو...برو...
داد مي زد جوري كه پاهام لرزيد و همون جا سر خوردم پايين و
وحشت زده دستم رو، رو صورتم گذاشتم
مشتاش رو به شيشه پنجره كه زد ضربه زد
مي كوبيد و داد مي زد
رگ هاي كنار گردنش برجسته بود و نفسم از شدت ترس رفته بود
يهو دو طرف بازوهام رو گرفت و پرتم كرد سمت
در و پشتش رو كرد و دستاش رو كوبوند به ديوار و سرش رو به ديوار
تكيه زد و بغض كرده داد زد:
-برو،مي كشمت برو نري مي كشمت برو.
در اتاقش باز شد و پرستارا ريختن تو اتاق و همشون دوييدن سمت
آركا و يكيشون بازوي من ترسيده و لرزون رو
گرفت و از اتاق خارج كرد و برد تو اتاق خودم.
من چه كردم؟ من چرا اين طوري شدم؟
من...من خراب كردم ! من گند زدم
در اتاق سر گرمي رو باز كردم و گرسنه ام بود اما ناهارم رو نخورده
بودم اشتها نداشتم بعد دو روز روزه سكوت اومده
بودم تا شايد ببينمش و شايد بخشيده باشتم.
ديدمش پشت ميز رنگي هميشه گوشه سالن نشسته و نگاه سرد و
خيره اش به برگه زير دستش بود.لبخندي زدم و
سعي كردم جلوي بغض و چشماي غمزده ام رو بگيرم.
سرش رو بلند كرد و تو دو قدميش من رو ديد بعد دو روز ديدمش
هم چنان بي رنگ و چشماش قيري بود و هم
چنان موهاش شلوغ و بامزه به بالا و چپ و راست سيخ سيخي شده
بودن مثل گربه بود!
نگاهم كرد يك قدممونده بهش بلند شد و صداي قژ قژ كشيده شدن
صندلي رو شنيدم و مو به تنم راست شد و
دستام مشت شد و برگه نقاشي كه نه خط خطيش رو لابه لاي
دستاش مشت كرد و مچاله كرد و پرتش كرد سمتم و
پشتش رو كرد وخواست بره كه جلوش ايستادم و گفتم:
-چرا باهام حرف نمي زني؟
برگشت سمتم و نگاه سرد و بي روحش و به چشمام دوخت و با
نيشخند گفت:
-اوممم...چون...به تو چه!؟
با حرص نگاهش كردم و گفتم:
-بايد ببخشيم
سرش رو بهم نزديك كرد و از لابه لاي دندوناش غريد عصبي و با
نفساي كش دار:
-هر وقت تونستي گردنبندم رو بهم برگردوني منم بي خيال كشتنت
مي شم.
تنه اي بهم زد و رفت جايي دور تر از من پشت ميز تك نفره نشست
و من دلم شكست درست مثل دردي كه تو
شونمنشست درد قلبمم حس مي كردم
شادي خيلي بي چاره است شادي خيلي تنهاست!شادي نبايد اسمش
شادي مي بود
شده بودم مثل اون كارتون درون و بيرون
اسمم شادي بود با ظاهر شادي وارانه و همون طور ديوونه و شاد و
جيغ جيغو.
اما برعكسش بودم درونم يه موجود كوچولو قايم شده بود كه رنگ
پوست و موهاش آبي بود عينك گرد داشت و
غمگين بود اسمم غمگين بود
دلم گرفت و راه رفته رو برگشتم و از پله ها بالا رفتم و چند دقيقه
مونده بود تا زنگ بخوره.
راه رو خالي بود و به سمت اتاقش رفتم و قبلش اطراف و چك كردم.
در اتاقش و باز كردم و رفتم سمت تختش.
رو تختي رو برداشتم و زيرش و نگاه كردم.
دنبال جسد گردنبند بودم.بايد درستش مي كردم.
ناخنام و استرس زده مي جويدم و با سر كج شده اين طرف و اون
طرف ميدوييدم و دنبال گردنبند بودم.
خوش خواب و بلند كردم و بلاخره ديدمش.ستاره كوچيك و نگين
جدا شدش د زنجير پاره شدش و فوري برداشتم و
خوش خواب و سر جاش گذاشتم و از اتاق دوييدم بيرون.
امروز ببشتر بيمار ها اتاق سرگرمي بودن.
وارد اتاقم شدم و در و بستم كه خود به خود قفل شد.
در اتاقم جديدم انگار خراب شده بود.حتي وقتي زنگم مي خورد دير
چراغش سبز مي شد.
شانس منه ديگه.
نشستم روي تخت و با سرعت قطعات گردنبند رو چيدم روي تخت.
لبم رو گاز گرفتم و به زنجير زل زدم.
معمولا هميشه چيزاي خوشگل و تزئني و زيورالات رو براي شراره مي
خريدن كمپيش ميومد برام بخرن و اگر مي
خريدن به سليقه خودشون بود و بايد نهايت استفاده رو ازشون مي
كردم.
براي همين وقتي خراب مي شدن خودم درستشون مي كردم
بي عرضه نبودم درست برعكس چيزي كه مامان بابا معتقد بودن!
حلقه هاي ريز گردنبند رو در اوردم و كمي قدش كوتاه تر مي شد اما
قابل ديد يا فهميدن نبود
مدام حلقه هاي ريز از لابه لاي ناخن هاي كوتاهم ليز مي خوردن و
مجبور به استفاده از دندونام مي شدم.
بعد اين كه براي بار پنجم حلقه از لاي دستم پريد بيرون جيغي زدم
و كمي تو جام پريدم و با همون جيغ گفتم:
-بابا يه دقيقه آروم بگير چرا ليز
مي خوري ! اه يه دقيق تو رو خدا!جون مامانت
دوباره با اميد بيشتر حلقه رو برداشتم و لاي انگشتام گرفتم و با
دندونام فشارش دادم و، وقتي بهش نگاه كردم كلي
ذوق كردم كار حلقه ها تموم شده بود
يكم گرمم شده بود يكم خودم رو باد زدم و اون قدر گرم بود كه عرق
رو پيشونيم نشسته بود
نگين سفيد رو برداشتم و ستاره كوچولو رو جلوم گرفتم و نگين رو
وسطش گذاشتم
لبه هاي فلزي پشت ستاره رو با ناخنم محكمكردم كه گير كرد به
گوشه انگشتم و انگشتم رو بريد.
انگشتم رو تو دهنم فرو كردم و خيلي گرمم شده بود.
رفتم سمت پنجره و در پنجره رو باز كردم
صداي جيغ جيغ و هياهو و بوق و ...ميومد.
بينيم رو بالا كشيدم و چه بوي بدي مياد!
باز حتما زده به سرم.
بي خيال روي تخت نشستم و دو تا قسمت ديگه ام با ناخنام بستم تا
نگين سفت شه و نيفته.
چشمام به سوزش افتاده بود و كم كم سرفه هام شروع شد درست
نمي تونستم جايي رو ببينم انگار اتاق بخار كرده
بود! با سرفه هاي پي در پي گردنبند درست شده رو تو جيبمگذاشتم
و بلند شدم و برگشتم كه خشكم زد.
دود هاي آتيش از زير در اتاق ميومدن تو اتاق و از پشت شيشه نوراي
زرد و قرمز چشمام و زد و گيج و مبهوت سرفه
كنان جيغ زدم:
-آتيش!
خشكم زده بود و تنها سرفه هاي خشكم سكوت اتاق رو مي شكست.
بوي تند دود و آتيش و بد تر از اون گرماي سوزنده آتيشي داشت به
اتاق مي رسيد.
-كمك!يكي كمكم كنه كمك...
جيغ زدم و بين جيغام اكسيژن كم اوردم و دوييدم سمت پنجره و به
ميله ها چنگ زدم و سرم و چسبوندم به حفاظ
ها و تازه آمبولانس و ماشين هاي آتش نشاني رو ديدم.
با گريه جيغ زدم:
-كمك...كمك
نمي شنيدن همه در گير بودن دكترا ميدوييدن اين طرف و اون طرف
و روانيا رو سوار يه ماشينايي مي كردن. چند تا
از روانيا و دكترا سوخته بودن يا آسيب ديده بودن كه سوار آمبولانس
مي كردنشون و تجمع جمعيت روانيا و سر و
صداشون باعث مي شد صدام بهشون نرسه.
با گريه وحشت زده جيغ زدم:
-كمك!كمكم كنيد كمك
صداي خورد شدن كه نه انفجار شيشه شنيدم و جيغ زدم و دستم رو،
رو سرم گذاشتم و نشستم رو زمين.
شيشه هاي بالاي در شكسته بودن و اتيش با سرعت به داخل اتاق
سوز مي زد و در اتاق اتيش گرفته و كل اتاق و
دود گرفته و هيچ چيز جز روشنايي هاي آتيش لابه لاي خاكستري و
سياه دود ها ديده نمي شد.
دوباره بلند شدم و به حفاظ ها چسبيدم و جيغ زدم:
-كمك
سر يكي از روانيا بلند شد و با دستش من رو نشون داد و شروع كرد
به خنديدن
جوري خنديد كه توجه همه جلب شد و دكترا وحشت زده آتش
نشانارو نشون دادن
نفسم داشت مي گرفت و چسبيده بودم به حفاظ ها تند تند نفس مي
كشيدم.
اون قدر اتاق داغ و گرم شده بود كه داشتممي سوختم از گرما.
يهو شلوغي شد و صداي جيغ جيغ تو گوشم پي چيد و آركا رو ديدم
كه با سر زد تو دماغ يكي از آتش نشان ها و
هولشون داد و از پشت گرفته بودنش و نعره مي زد و ديان يهو رفت
جلو و موهاي نگهباني كه آركا رو گرفته بود رو
كشيد كه آركا ازاد شد و دوييد سمت ساختمون و زانو هام شل شد و
تختم آتيش گرفت و سر خوردم رو زمين سرمRomanbook_ir
رو به ديوار تكيه زدم و دستم رو بردم تو جيبم و گردنبند رو دراوردم
و تو دستم مشتش كردم و رو زمين دراز
كشيدم به آتيش زل زدم مرگ اين شكلي بود؟
مرگ؟ ما رو از اين مي ترسوندن!
اين كه ترسناك نيست.
زندگي كه ترسناك تر بود!
گولمون زدن ما تا الان مرده بوديم اين زندگيه...از اين جا به بعد
زندگيه.
نفسم داشت مي گرفت و آتيش اون قدر نزديكم شد كه سوزشش رو،
رو پاهام حس مي كردم.
بين نفس نفس زدنام با صدايي كه صدايي نداشت.
خوندم:
-د...ديگه ديره واسه موندن دارم از پيش تو ميرم
جدايي سهم دستامه ك دستات رو نمي گيرم.
تو اين بارون تنهايي...دارمميرم ...خ..خداحافظ
-ش..ش..شده اين قصه تقديرم.چ..دلگيرم...
خ...خدا حافظ.
با هقهقه خنديدم تلخ خنديدم و بينش نفس كم اوردم و سرفه كردم
و با درد گفتم:
-برام جايي تو دنيا نيست ن...نيست
صداي ضربه هايي كه به در مي خورد رو شنيدم و پلكام نيمه باز موند
و در از جا كنده شد و سايه اي رو ديدم كه به
سمتم اومد سر تا پا خيس بود و تي شرتش رو جلوي دهنش گرفته
بود
از سرش و كنار پيشونيش خون ميومد و ديگه نفس نمي كشيدم.
آتيش رو كنار تا منو ببره با خودش نفس نمي كشيدم.
چشمام بسته شد و نفس نمي كشيدم
-اگه بري مي كشمت فهميدي؟ تو ديگه نبايد بري شادي بازم مياي
اتاقم حرف مي زني جيغ جيغ مي كني نمير
باشه؟ نمير!
نمير آخرش و داد زد و بين شعله ها بوديم كه اين همه گرم بودم
داغ.. نفس نمي كشيدم و اونم سرفه مي كرد.
از پله ها پايين مي رفت و من حس مي كردم چشمام رو نيمه باز
كردم و دست مشت شدم رو چسبوندم به سينش و
آروم و خفه گفتم:
-د...درست شد
نگاهش رو نديدم ولي مكثش رو حس كردم با چشماي بسته خشك
شدنش رو حس كردم.
نفساش يكي درميون شد پاهاش رو گرفت.
داد زد...وحشت ناك داد زد:
-اگه بميري ميام دوباره مي كشمت شادي تو مال مني ، نبايد بميري
تو شادي مني ! تو تنها شادي مني؛نمير!
صداي وحشت ناكي تو گوشام سوت كشيد و كمي جابه جا شدم و
صداي دادش رو شنيدم و هيچ چيز نمي فهميدم
من نفس مي كشيدم؟
نمي كشيدم چون داشتم مي مردم.
دوتامون كف سالن افتاديم
چشمام رو نمي تونستم باز كنم و صداي آژير امبولانس و ماشين اتش
نشاني حالا نزديك شده بود و صداي گرفته و
خش دارش رو از نزديك شنيدم:
-ش..شادي خوبي؟ شادي سقف داره مي ريزه! شادي بيدار شو،
نمير!شادي گردنبند به درك تقصير منه داد ميزد و
قابليت انجام هيچ كاري رو نداشتم
-يه چيزي رو پامه كمك عوضيا بيايد داخل ترسو ها بياين؛داره
ميميره!شادي نفس بكش.
سرفه كرد و صداش خش دار بود:
-بيام بيرون همتون رو مي كشم يكي بياد نجاتش بده.
دستاش رو روي صورتم گذاشت و تكونم داد:
-تو مثل آيلا نرو .خواهش ميكنم نرو. من نمي زارم. نعره زد:
-تو شادي مني،نبايد بر...ي
سرفه هاش پي در پي شد و صداي داد و فرياد چند مرد رو شنيدم و
انگار اونم داشت خفه مي شد كه گفت:
-اصلا...ب..باهم بميريم او..اون.دنيا...تا...د
دلت مي خواد ف...فك بزن هرجا بري ميام...
صداش قطع شد نفسم رفت و تو بي خبري فرو رفتم
چشم باز كردم و نگاه تارم و به اطراف دوختم.
هيچ چيزي جز سايه هاي رنگي رنگي و محو نمي ديدم.
جلل خالق!مردم؟چه جالب الان احتمالا بالاي سرم ازرائل ايستاده و
نامه ي اعمالم دستشه
احتمالا يه چوبم تو دست ديگشه تا بزنه لهم كنه.
پاهام كمي مي سوخت و سينمسنگين بود و يه چيزي رو دهنم بود.
خدايا كم تو دنيا اذيتمون كردي اين جا هم بي خيال نميشي؟ چرا
درد دارم؟ مگه نگفتي اون دنيا درد نيست!
ديدم كم كم واضح شد و با ياد اوري آركا چشمام گرد شد.
به پاي باند پيچي شدم زل زدم فكر كنم سوخته بود.
گردنمم چسب زده بودن
سرم رو برگردوندم و از پشت در شيشه اي نگهبان و ديدم كه به پشت
در ايستاده بود.
سرم و كامل برگردوندم و ماسك اكسيژن رو برداشتم و آركا رو چند
تخت اون طرف تر ديدم.
چشم بسته بود و بي هوش بود.
قسمتي از كتفش باند پيچي شده و رنگ پريده بود
لبخندي زدم و با نيش شل گفتم:
-درد و بلات بخوره تو فرق سر ا دي كچله كه اين قدر سوپر مني!
صدام خش داشت و گرفته بود.
چند بار خميازه كشيدم و گلوم مي سوخت و سينم خيلي درد مي
كرد.
كمي با دست ازادم قفسه ي سينم رو ماساژ دادم و دوباره دراز
كشيدم و ماسك رو ، رو دهنم گذاشتم و اون قدر به
آركا خيره موندم كه خوابم برد.
*
تا زماني كه تيمارستان رو تعمير كنن بايد به يك تيمارستان جديد
منتقل مي شديم.
دكتر وضعيتم رو چك كرد و چيزي رو ياد داشت كرد و از اتاق خارج
شد.
برگشتم و آركا رو تخت نشسته بود و منتظر بود بيان دنبالش.
لبخند زده گفتم:
-چرا نجاتم دادي؟
سرش رو بلند كرد و نگاه خاليش رو به چشمام دوخت و سرش رو كج
كرد و گفت:
-چون...به تو چه؟
ذوقم خشكيد و با حرص خم شدم و بالشت رو پرت كردم سمتش كه
افتاد كنار تختش.
ابرويي بالا انداخت و دوباره دراز كشيد و گفت:
-وقتي مي خوابي يا بي هوشي قابل تحمل تري
با حرص بهش نگاه كردم و به خاطر پاي باند پيچي شدم نمي تونستم
بلند شم
وگرنه مو رو سرش نبود!
من به خاطر سوختگي شديد پام بايد ميموندم اما آركا الان مرخص
مي شد و ميبردنش تيمارستان جديد
اروم گفتم:
-گزدنبند دست توعه؟ دست من نيست
سرش رو برنگردوند سمتم تو همون حالت چشم بسته گفت:
-مهم نيست كجاعه
با تعجب گفتم:
-خب تو كه دوسش دا...
برگشت سمتم و با لحني كه باعث خندم شده بود گفت:
-يكم حرف نزن شادي فقط يكم!
در اتاق باز شد و نگهبان و يكي لا پرستارا وارد شدن و نگهبان رو به
پرستار گفت:
-اگر آمادست ببرمش
پرستار به سمت آركا رفت و دست و كتفش رو چك كرد و گفت:
-اره مي تونيد بريد
آركا بلند شد و نگهبان بهش دستبند زد
انگار دزد گرفتن! فقط يك روانيه كرولال و وحشيه ديگه ...اين كارا
چيه!
آركا برگشت سمتم و گفت:
-بعدا مي بينمت
براش دست تكون دادم و بردنش و در اتاق كه بسته شد نفس عميقي
كشيدم و خودم رو كشيدم پايين و به زور خم
شده بالشتم رو از رو تخت آركا برداشتم و گذاشتم پشت سرم و دراز
كشيدم.
به پنجره زل زدم.
مامان و بابا مي دونستن كم مونده بود بميرم؟
حتما مي دونستن حتما بهشون خبر دادن.تيمارستاني ها @Romanbook_ir
اما نيومدن،نيومدن ملاقاتم!
اين قدر...اين قدر دوسم داشتن؟
بغض كردم و سرم رو تو بالشت فرو كردم و بلند جيغ زدم با همه
توانم اما صدام تو بالشت خفه مي شد
مشتام رو به بالشت كوبيدم و بازم جيغ زدم
اما صدايي شنيده نمي شد
فرياد بي صدا!
بعد چند دقيقه بي حال تو همون حالت دراز كشيده و قطرات اشكم
رو بالشت فرود ميومدن
اون روز و يادمه مسابقه داشتم
كلا تو انواع رشته هاي ورزشي بودم حتي پاركور
اون روز مسابقه دو داشتم
اگر اول مي شدم مي رفتم براي مسابقات كشوري مسابقه ي خيلي
مهمي بود
هيجده سالم بود حدودا دوسال پيش
از يك ماه قبلش به مامان و بابا گفته بودم حتي به شراره گفتم بيان
تنهام نزارن مربيمون زنگ زده و دعوت نامه
فرستاده بود.
گفتن ميان !خوش حال بودم رو هوا بودم.
روز مسابقه رسيد آماده شدم تو ورزشگاه بند كفشام رو بستم و مامان
دوستم ژاله بغلش مي كرد و مدام بهش ميوه
مي داد مي گفت كه درست نفس بگيره و استرس نداشته باشه
برادر بزرگ يكي از بچه ها كنارش بود و شونه هاي خواهرش رو
گرفته و با مربي حرف مي زد.
تو ورزشگاه خانواده هاي بچه ها تشويقشون مي كردن و مدام جيغ و
سوت مي زدن.
و خانواده ي من هنوز نيومده بودن.
زنگ مي زدم مامان و بابا رد مي دادن و شراره خاموش بود
مسابقه شروع شد و بچه ها مي خواستن خانوادم رو معرفي كنم و
خانواده ي من نبودن!
شروع كرديم به دوييدن و نفر اول بودم و خانواده ي من نبودن
چند متر با خط پايان فاصله داشتم و خانواده ي من نبودن
صداي خانواده ي ژاله رو ميشنيدم با اين كه مي دونستن من اولم
همچنان با هيجان اسم ژاله رو با هيجان صدا مي
زدن
و خانواده ي من تلفنشون رو جواب ندادن!
درست چند سانت به رد كردن خط ايستادم
ديگه ندوييدم
ژاله از كنارم رد شد و نوار آبي رنگ رو جدا كرد و اول شد و سحر
بعدي بود و دوم شد و آناهيتا رد شد و سوم شد و
نازگل رد شد و چهارم شد و من همچنان ايستاده بودم
همشون بعد از رد شدن با بهت نگاهم كردن
مربيم خشك شده رو صندلي نشست و گفت:
-شادي چي كار كردي!
دو رو براي هميشه كنار گذاشتم و شب برگشتم خونه
همشون پشت ميز شام نشسته بودن و صداي خنده هاشون رو
ميشنيدم.
بدون توجه بهشون رفتم سمت پله ها و صداي بابارو شنيدم:
-مسابقه چه طور بود؟ چندم شدي؟
برگشتم نگاه مردم رو بهشون دوختم به تك تكشون
با سرد ترين لحن ممكن گفتم:
-مقام نياوردم اخر شدم دو رو گذاشتم كنار
شراره بلند خنديد و تيكه اي گوشت به چنگال زد و برد سمت دهنش
و گفت:
-ديديد گفتم مقام نمياره
مامان براي شراره دوغ ريخت و بيخيال گفت:
-گفتم كه بي عرضه است نريم بهتره خوب بود رفتيم خريداي
عيدمون رو كرديم اگر ميرفتيم مسابقه آبرومون رو
ميبرد
بابا در جواب مامان سرش رو به معناي تاييد تكون داد و من زنده
بودم؟ نه اون لحظه شادي بازم مرد
شادي هر لحظه تو اون خونه مرد قاتل هاش زنده بودن و راه مي
رفتن و خوش و خرم زندگي مي كردن اما شادي مرد
هيچ كس نفهميد آدماي ديوونه دليلي براي ديوونگيشون دارن و دليل
من خانوادم بود....
پرستار داشت بانداژم رو عوض مي كرد و من نيم خيز شده و كنجكاو
به پاهام زل زده بودم برام مهم نبود كه رد
سوختگيش مونده يا نه فقط مي خواستم ببينم چه شكليه.پ
بلاخره بانداژ باز شد و پوستم از زير زانو تا روي ساق قرمز و ملتهب
بود و باعث مي شد ادم چندشش بشه.
يه چيزي مثل ژل روي پاهام آرومماليد و من دردي حس نمي كردم
برعكس پوستم خنك ميشد.
به موهاي طلايي پرستار زل زدم و بعدش به چشماي رنگيش
اين جا بيشتريا قد بلند و لاغر و بور بودن من اين جا رو دوست
نداشتم.
هيچ چيزش من رو خوش حال نمي كرد البته آركا رو بايد فاكتور
گرفت اون رو دوست دارم
ديان و كامليارو هم ميشه گفت دوست دارم
و دلم براشون تنگ شده تو اين سه چهار روزي كه آركا و بچه هارو
نديدم همحوصله ام سر رفته هم ناراحتم.
برام يه سوپ اوردن كه با ديدنش هنگ كردم!
انگار آب جوش رو با علف مخلوط كردن!
با چشماي گرد شده از پرستار چشم گرفتم و قاشق رو برداشتم و يه
قاشق از سوپ خوردم كه حالم بد شد اين ديگه
چه كوفتي بود!
مزه ي قرص كپك زده مي داد.
ظرف رو پرت كردم رو زمين كه پرستار مبهوت نگاهم كرد و چشم از
شكسته هاي ظرف گرفت و گفت:
-هي چي كار مي كني؟
جيغ زدم و لگد سمتش پروندم كه وحشت زده از اتاق دوييد بيرون
نميدونم جريان چي بود فقط انگار ترسيده بودن ديوونگيم گل كنه كه
فوري حاظرم كردن و نگهبان اومد تو اتاقم و دست بند زد
از بيمارستان كه خارج شديم يه ماشين مثل امبولانس رو ديدم كه
مردي از ماشين پياده شد و لباساي آبي و
مخصوص تيمارستان داشت.
دراي عقب رو باز كرد و نگهبان كمك كرد برم بالا و سوار شدم و رو
صندلي نشستم.
به دستاي بستم زل زدم و نگهبان در رو بست و رفت كنار راننده
نشست.
ماشين راه افتاد و سرم رو به بدنه ي ماشين تكيه زدم و چشمام رو
بستم.
اي خدا،چرا نمي رسيم مگه كجاست اين تيمارستان جديده!؟
واقعا حوصلم پوكيده بود
تا جايي كه بلند بلند آهنگ مي خوندم:
-شما خونتون موچه داره؟
نه نداره صبحونم جغور بغوره مامانم جغور بغوره.
خودمم مونده بودم خواننده هاي اين اهنگا چه قصدي از خوندن
داشتن!
برادراي خداوردي بودن فكر كنم خدايي اين چه آهنگيه! نه واقعا اين
چه آهنگيه؟
بلاخره ماشين از حركت ايستاد
دراي عقب باز شدن و نگهبان خم شد و دستم رو گرفت و جيغ زدم و
با لگد زدم تو شكمش
عصبي دستش رو، رو شكمش گذاشت و خم شد و پاهام رو گرفت و
مني رو كه جيغ جيغ مي كردم رو كشيد از
ماشين بيرون و دست دور كمرم انداخت و من رو برد سمت محوطه
سبزي كه چند تا نگهبان ايستاده بودن
اون قدر جيغ زدم و تو بغلش دست و پا زدم كه يهو گردنم سوخت و
فهميدم بهم بيهوشي تزريق كرده لابه لاي نگاه
تارم نماي سفيد ساختمون و ديدم و پرستارايي كه به سمتم ميومدن.
چشمام كم كم بسته شد و بيهوش شدم.
***
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط _Strawberry_ ، Par_122 ، ѕααяeη ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 07-01-2021، 15:35

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان