امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#11
چشم كه باز كردم تويه اتاق كوچيك بودم كه چيز خاصي نداشت و
فضاي خفه اي داشت.
يه صندلي گوشه ي اتاق بود و روم ملافه كرمي رنگي كشيده شده
بود.
بلند شدم و نشستم و موهام رو از جلوي چشمم كنار زدم و پاهام
كمي مي سوخت
رفتم سمت در اتاق، و در اتاق باز بود
انگار اين تيمارستانش يكم متفاوت بود!
لنگ مي زدم و آروم آروم به سمت سالن رفتم.
در و ديواراي سفيد و ساده و پرستار ها ام با پوشش سفيد.
روانياش اما يه جوري بودن.
انگار خيلي رواني بودن! يه جوري نگاه مي كردن ترسناك،چهره هاي
ترسناكي ام داشتن
مثلا اون دختري كه از كنارم رد شد و مداوم دندوناش رو، رو
همميسابيد و چشماش رو گرد كرده و با پنجه هاش
صورتش رو خراش مي داد خيلي ترسناك بود.
ترسيده به ديوار چسبيده به اطراف زل زدم هيچ چهره ي آشنايي
نمي ديدم.
نكنه بچه ها تو يه بخش ديگه باشن!؟
گيج وسط راه رو ايستادم و نگاه مبهوتم و به ته راه رو دوختم اين جا
ديگه چه جهنميه!
برام يه سوپ اوردن كه با ديدنش هنگ كردم!
انگار آب جوش رو با علف مخلوط كردن!
با چشماي گرد شده از پرستار چشم گرفتم و قاشق رو برداشتم و يه
قاشق از سوپ خوردم كه حالم بد شد اين ديگه
چه كوفتي بود!
مزه ي قرص كپك زده مي داد.
ظرف رو پرت كردم رو زمين كه پرستار مبهوت نگاهم كرد و چشم از
شكسته هاي ظرف گرفت و گفت:
-هي چي كار مي كني؟
جيغ زدم و لگد سمتش پروندم كه وحشت زده از اتاق دوييد بيرون
نميدونم جريان چي بود فقط انگار ترسيده بودن ديوونگيم گل كنه كه
فوري حاظرم كردن و نگهبان اومد تو اتاقم و
دست بند زد و دست دور شونه هام انداخت چون به خاطر پاهام
خيلي خوب نمي تونستم راه برم.
از بيمارستان كه خارج شديم يه ماشين مثل امبولانس رو ديدم كه
مردي از ماشين پياده شد و لباساي آبي و
مخصوص تيمارستان داشت.
دراي عقب رو باز كرد و نگهبان كمك كرد برم بالا و سوار شدم و رو
صندلي نشستم.
به دستاي بستم زل زدم و نگهبان در رو بست و رفت كنار راننده
نشست.
ماشين راه افتاد و سرم رو به بدنه ي ماشين تكيه زدم و چشمام رو
بستم.
اي خدا،چرا نمي رسيم مگه كجاست اين تيمارستان جديده!؟
واقعا حوصلم پوكيده بود
تا جايي كه بلند بلند آهنگ مي خوندم:
-شما خونتون موچه داره؟
نه نداره صبحونم جغور بغوره مامانم جغور بغوره.
خودمم مونده بودم خواننده هاي اين اهنگا چه قصدي از خوندن
داشتن!
برادراي خداوردي بودن فكر كنم خدايي اين چه آهنگيه! نه واقعا اين
چه آهنگيه؟
بلاخره ماشين از حركت ايستاد
دراي عقب باز شدن شروع كردم به جيغ زدن كه يكدفه بيهوشي رو
به گردنم تزريق كردن.
تارم نماي سفيد ساختمون و ديدم و پرستارايي كه به سمتم ميومدن.
چشمام كم كم بسته شد و بيهوش شدم.
***
چشم كه باز كردم تويه اتاق كوچيك بودم كه چيز خاصي نداشت و
فضاي خفه اي داشت.
يه صندلي گوشه ي اتاق بود و روم ملافه كرمي رنگي كشيده شده
بود.
بلند شدم و نشستم و موهام رو از جلوي چشمم كنار زدم و پاهام
كمي مي سوخت
رفتم سمت در اتاق، و در اتاق باز بود
انگار اين تيمارستانش يكم متفاوت بود!
لنگ مي زدم و آروم آروم به سمت سالن رفتم.
در و ديواراي سفيد و ساده و پرستار ها ام با پوشش سفيد.
روانياش اما يه جوري بودن.
انگار خيلي رواني بودن! يه جوري نگاه مي كردن ترسناك،چهره هاي
ترسناكي ام داشتن
مثلا اون دختري كه از كنارم رد شد و مداوم دندوناش رو، رو
همميسابيد و چشماش رو گرد كرده و با پنجه هاش
صورتش رو خراش مي داد خيلي ترسناك بود.
ترسيده به ديوار چسبيده به اطراف زل زدم هيچ چهره ي آشنايي
نمي ديدم.
نكنه بچه ها تو يه بخش ديگه باشن!؟
با كشيده شدن موهام جيغ فرابنفشي كشيدم و افتادم زمين
يك مرد ديوونه بالاي سرم بود و موهام رو مي كشيد
جيغ مي زدم و به زمين و در و ديوار چنگمي زدم تا نتونه بلندم كنه
سرم داشت آتيش مي گرفت
دست انداخت دور گردنم و بلندم كرد و دستش رو برد بالا و كوبيد تو
صورتم كه خوردم زمين
حدودا چهل سالش بود و موهاي گندمي و چهره ي تو هم رفته و
ترسناكي داشت و حتي نمي دونستم چرا داره مي
زنتم!
داد مي زد:
-مي كشمت،هر..زه بهم خيانت كردي مي كشمت
جيغ مي زدم و دستام رو، رو صورتم گذاشته بودم و اونم مدام بلندم
مي كرد و ميكوبيد به صورتم.
و دوباره ميافتادم جالب پرستارايي بودن كه با خونسردي راه مي رفتن
و انگار نه انگار كه دارمكتلت مي شم!
بلاخره پرستارا بعد اين كه حسابي كتك خوردم اومدن و اون مرد و
ازم دور كردن و بردنش!
و اصلا به من نگاهم نكردن!
گيج و آسيب ديده از ديوار گرفتم و به زور بلند شدم و زخم گردنم باز
شده و خونش كل گردن و رو پوشم رو گرفته
بود.
صورتم چيزي نشده بود
گيج وسط راه رو ايستادم و نگاه مبهوتم و به ته راه رو دوختم اين جا
ديگه چه جهنميه!
از پله ها با همون حالت آروم آروم رفتم پايين و از نرده ها گرفته بودم
تا نيفتم
پرستارا بدون توجه به گردن خونيم از كنارم رد مي شدن!
قدر تيمارستان خودمون رو ندونستم اين جا چه داغونه خدايا غلط
كردم اين جا كجاست ديگه!
از پله ها كه با اون پاي لنگم خلاص شدم آروم آروم به سمت در رفتم
و با ديدن حياط دهنم باز موند
خيلي از بيمار ها لباس نداشتن! يعني در اورده بودنشون و بعضيا ام
دعوا مي كردن و داشتن خرخره ي هم رو مي
جوييدن نگهبانا ام بدون سعي براي جدا كردنشون تنها بهشون شكر
مي زدن
چند بار مبهوت پلك زدم و عقب عقب رفتم كه خوردم به يكي و قبل
اين كه برگردم دستاي بزرگ كسي روي
صورتم قرار گرفت و من خشك شده رو كشون كشون برد سمت پله
ها اما بر خلاف تصورم من رو كشيد زير پله ها
كه ديد خيلي كمي داشت و برمگردوند و كوبوندم به ديوار و با
چشماي گرد شده وحشت زده به چشماي براق و
سياهش زل زدم و وقتي كه ديد از شدت شوك ساكت شدم دستش و
از روي دهنم برداشت و چشماش رو ريز كرد
وگفت:
-سوپرايز!
با بهت نگاهش مي كردم كه سرش رو خم كرد و اطراف رو ديد زد و
گفت:
-تو يه خط خلاصه كن وقتي مي دوني اين جا تيمارستان زنجيري
هاست واسه چي سرت رو مثل گاو انداختي پايين
قدم مي زني؟
از شوك بيرون اومد و باصداي آروم شده اي مثل خودش با اخماي در
هم گفتم:
-مرض زهر ترك شدم وحشي
به اطراف زل زد و گفت:
-اتاقت طبقه چندمه؟
گيج مثل خنگ ها نگاهش كردم كه كمي بهم زل زد و خيلي جدي
گفت:
-چرا اين قدر خنگي؟
چند بار پلك زدم نفس عميقي كشيد و گفت:
-طبقه اولي؟
بازم مثل خنگا بهش زل زدم كه عصبي چنگي به موهاش زد و گفت:
بيخيال،اين تيمارستان فرق داره ما تو بخش بيماراي خطناكيم از
اتاقت نيا بيرون
بهش زل زدم و نيش چاكوندم و گفتم:
-نگرانمي؟ همون طوري با نيش باز بهش زل زدم كه ابرو بالا انداخت
و با چشماي ريز شده گفت:
-باز توهم زدي؟ حرف گوش كن!
نيشم خشكيد و دستم رو گرفت و تازه نگاهش خيره موند به گردنم و
خشك شده گفت:
-گردنت چي شده؟
آب دهنم رو قورت دادم و چشم از چشماي سياه و عقابي شكلش
گرفتم و گفتم:
-چ...چيزه..
گيج و كلافه غريد:
-چيزه؟
پاهام رو به ديوار تكيه دادم و دستم رو رو زخم گردنم گذاشتم و
گفتم:
-چيزه ديگه...چيز...
آركا با اخماي تو هم كلافه و عصبي نگاهم كرد كه چند بار پلك زدم
و گفتم:
-همون چيز...
يهو عصبي داد زد:
-شادي!
تو جام مريدم و با ترس جيغي كشيدم و سريع گفتم:
-با زخمم بازي مي كردم چسبش باز شد و خوني شد
دروغ گفتم تا دردسر درست نكنه كمي خيره نگاهم كرد و كلافه
چشم بست و گفت:
-خنگ
به اطراف نگاه كرد و برگشت سمتم و گفت:
-از همون راهي كه اومدي برو اتاقت منمپشت سرت ميام.
گيج سري تكون دادم و از كنارش رد شدم و آروم آروم از پله ها بالا
رفتم.
پاهام خيلي بهتر بود و لنگ زدنم بيشتر براي مسخره بازي بود، آروم
آروم از پله ها بالا رفتم و آركا هم آروم پشتم
ميومد.
لبخند خبيثي زدم و راه رو، رو تا ته رفتم و آركا هم بي چاره پشتم
ميومد.
به ته راه رو كه رسيدم دور زدم و برگشتم آركا ام كمي مكث كرد و
باز پشت سرم راه افتاد
دستم رو جلوي دهنم گرفتم تا نخندم و باز تا ته راه رو رفتم
اونم پشت سرم ميومد دوباره تا ته راهرو رفتم و آركا ام پشت سرم
اومد
از در اتاقم رد شديم و برگشتم و اونم باز پشت سرم برگشت ديگه
نتونستم خودم رو كنترل كنم و با خنده برگشتم
سمتش و گفتم:
- تا فردا ام اين راه رو صد دفعه برم دنبالم مياي!
خشك شده و گيج نگاهم كرد و مثل پسر بچه هاي خنگ سرش رو
كج كرد و يكم نگاهم كرد
از خلوتي راه رو استفاده كردم و بلند زدم زير خنده و دوييدم سمت
اتاقم و صداي پاهاش رو شنيدم و با خنده و
نفس نفس زنون اومدم در رو ببندم كه در رو محكم هول داد كه از
پشت افتادم رو تخت و هم چنان مي خنديدم
عصبي گفت:
-كجات رو بزنم كه نميري ؟
همچنان مي خنديدم و سعي مي كردم كنارش بزنم بين دست و پا
زدنام كش موهام باز شد و موهام ريخت رو صورتم
با هر نفس نفسي كه مي زدم موهام از رو صورتم ميرفت كنار و باز
دوباره برمي گشت سر جاش
يكم خيره نگاهم كرد و سرش رو اورد جلو و خشك شده دست از
خنديدن برداشتم
سرش رو اون قدر اورد جلو كه اگر موهام رو صورتم نريخته بود
هم چنان خشك شده نگاهش مي كردم كه يهو چند بار پلك زد و
چند بار دستاش رو لابه لاي
موهاش فرو كرد و گفت:
-من برم
قبل اين كه چيزي بگم صداي در اتاق باعث شد از جا بپرم
نشستم روي تخت و خشك شده به در اتاق زل زدم و دستم رو
مبهوت روي گونه هاي داغم گذاشتم و زير لب گفتم:
-من چرا جوش آوردم!
نمي دونم چرا اما احساس خوبي داشتم روي تخت دراز كشيدم و بلند
بلند زدم زير خنده.
تو اين چند روز نه ديان رو ديدم نه كامليا رو
زياد از اتاق بيرون نمي رفتم
كلا تيمارستاني كه توش بودم هم قديمي تر بود و هم داغون همه
چيزش داغون بود حتي بيمار هاش.
دلم براي خونم تنگ شده بود خونه ي پدري رو نمي گم تيمارستان
سابقم رو مي گم حالا اون جا خونه ي من بود و
من از خونم دور بودم.
از پنجره به بيرون زل زده بودم.
اون قدر حوصلم سر رفته بود كه بي خيال عصبانيت آركا شدم و از
اتاقم اومدم بيرون.
از پله ها سرازير شدم و با ديدن ديوونه ها اخمام در هم فرو مي رفت.
واقعا بعضياشون ترسناك بودن.
آب دهنم رو قورت دادم و بعد از خلاص شدن از پله ها وارد محوطه
سبز شدم
داشت نم نم بارون مي باريد و خيلي همه جا خوشگل شده بود من
خيلي بارون رو دوست داشتم.
اما مامان مي گفت كثيفه و به لباساش گند
مي زنه
همين طور ايستاده و زير بارون بودم و دستام رو از دو طرف باز كرده
بودم و لبخند داشتم
-هي.
چشم باز كردم و برگشتم و به پسري كه چند متر اون طرف ترم يه
توپ پلاستيكي دستش بود خيره شدم.
بلند بلند و عجيب خنديد و گفت:
-بيا بازي، بيا
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-نه خودت بازي كن
برگشتم و خواستم برم كه همون طور كه مي خنديد اومد سمتم و
دستم رو گرفت و با قهقه گفت:
-بيا بازي
با تعجب دستم رو كشيدم و گفتم:
-گير چه خري افتادما مي گمنمي خوام بازي كنم
همون طور كه مي خنديد باز دستم رو كشيد و نتونستم دستم رو
بكشم كه يهو پسره بر اثر مشتي كه خورد پرت
شد زمين و يه چيزي مثل گلوله افتاد روش و شروع كرد به زدنش
اون قدر وحشيانه پسره رو مي زد كه من هنگ كرده ايستاده خشكم
زده بود.
شدت بارون بيشتر شده بود.
با كمي دقت متوجه شدم كسي كه داره پسره رو مي زنه آركاست!
دوييدم سمتش و جيغ زدم و بازوش رو گرفتم:
-آركا!ولش كن بچه مردم رو كشتي
محكم دستم رو پس زد كه عقب عقب خوردم زمين
با حرص موهام رو كشيدم و جيغ زدم:
-آركا خب ولش كن گناه داره دردش مياد.
نگهبانا بعد چند دقيقه زحمت كشيدن اومدن و با شوكر دو تا زدن به
آركا و پسره رو از زير آركا كشيدن بيرون و
جالب اين جاست پسره با دهن پر خون و دندوناي شكسته و چشماي
نيمه باز هرهر مي خنديد!
-رو آب بخندي
نگهبانا كه رفتن ديوونه هام متفرقه شدن و دوييدم سمت آركا و
دستش رو از روي پهلوش برداشت و دندوناش رو
روي هم مي سابيد و از لابه لاي موهاش آب مي چكيد و بارون
همچنان مي باريد
بازوهاش. و گرفتم و بلند شد و هيچ چيش نشده بود چون فقط اون
بدبخت رو زده بود.
با تعجب گفتم:
-آركا خوبي؟ چرا جني مي شي يهو!
سرش رو بلند كرد و با حرص نگاهم كرد و از لابه لاي دندوناش غريد:
-همش تقصير توعه
با بهت نگاهش مي كردم كه عصبي دست برد سمت تي شرتش و
درش آورد و پرتش كرد رو زمين و به موهاش چنگ
زد و كمي راه رفت و انگار مي خواست خودش رو كنترل كنه.
-چرا لباست رو درمياري خب؟
برگشت سمتم و انگشت اشاره اش رو تحديد وارانه تكون داد و گفت:
-يه بار بيشتر نمي گم بار بعدي وجود نداره
من يه قانونايي دارم!
كه كسي نبايد بزارتشون زير پا...
كنار گوشم زمزمه كرد و گفت:
-تو م ن بعد،اين قانون مني
يهو چونم رو بين پنجه هاش گرفت كه آخ آرومي گفتم و آروم و
عصبي گفت:
-نه خودت؛نه هيچ كس ديگه اي نمي تونه جلوم رو بگيره خوب اين
رو بفهم.
با بهت چند بار پلك زدم دستش رو جدا كرد و آرومگفت:
-برو داخل سرما مي خوري
همون لحظه نگهبانا سوت زدن و اومدن سمتمون تا برمون گردونن
داخل
آركا ام آروم بهم پشت كرد و رفت
اين الان چي گفت! ميشه دنده عقب بگيريم؟
برگردم به اون لحظه!
اون قدر روي تخت دراز كشيده بودم كه اين اواخر نگران خودم شده
بودم زخم بستر نگيرم!
يكم چرخيدم و بالشت رو زير سينم گذاشتم و صورتم رو لابه لاي
بالشت فرو كردم
پووف!چه روزاي تكراري و مزخرفي!
از رو تخت بلند شدم و نشستم
كمي به اطراف نگاه كردم،هووم چي كار كنم؟
لبم رو جوييدم پووف چي كار كنم! حوصلم سر رفت اي خدا
بلند شدم و در اتاق رو باز كردم و رفتم پايين
پرستارا از كنارم رد مي شدن
حتي پرستاراشونم ترسناك بودن!
سالن غذا خوري پر بود و ديوونه ها پشت ميز نشسته بودن و مي
لمبوندن
ريز خنديد و لبم رو گاز گرفتم
رفتم و يه ظرف برداشتم و پشت ميز ايستادم و آشپز با اخماي در هم
و همون سيبيل چخماقي هاي قصابي نگاهم
كرد و ملاقش رو تو قابلمه برد و يه چيزي مثل كوبيده اما رنگ زرد
تلپ ريخت تو بشقابم قيافم از شكل چندش
غذاش در هم فرو رفت
ظرفم رو دستم گرفتم و آروم رفتم و پشت يكي از ميزا تويه جاي
خلوت نشستم نگهبان ها مدام راه مي رفتن و
حواسشون بهمون بود.
دنبال يه نقشه ي خوب بودم كه كلي حال كنم
اما چيزي به ذهنم نمي رسيد.
با يه فكر آني بلند شدم و براي برداشتن آب معدني به سمت ميز
رفتم
دو تا از ديوونه ها كه دوتاشون از اين گنده وحشيا بودن پشت به هم
ايستاده بودن و منتظر ظرفشون بودن.
كسي حواسش بهم نبود لبم رو جوييدم و كنارشون ايستادم و
دوتاشون پشت به هم به حالت صف ايستاده بودن
اولي بزرگ تر بود و كچل بود و دومي موهاي بلندي داشت و سنشون
سي به بالا بود
نيش چاكوندم و درحالي كه روم سمت آشپزي بود كه پشتش رو
كرده بود تا آب بياره فوري دستم رو بدون
برگردوندن صورتم بردم سمت رون مرد كچله و يه نيشگون ريز و
جيگر سوز ازش گرفتم و فوري فاصله گرفتم و
عقب واستادم
مرد كچله برگشت و با چهره ي درهم گردن مرد پشت سرش رو
گرفت و داد زد:
-از من نيشگون مي گيري؟ آشغال!
هم زمان با اين حرفش با سر زد تو بيني اون مرد بدبخت
دهنم رو گرفته بودم و هرهر مي خنديدم
مرد مو بلنده دستش رو از دماغ پر خونش گرفت و داد زد:
-من رو مي زني؟
يهو رفت جلو و تو يه حركت خبيصانه و سريع شلوار مرد كچله رو
كشيد پايين
چشمام گرد شد و زود پشتم رو كردم و بلند زدم زير خنده نگهبانا
سوت زدن و دوييدن سمتشون و دعوا بالا گرفته
بود يكي اين مي زد،يكي اون
منم كه كلا وسط سالن از خنده ولو شده بودم
بين شلوغي و سرو صداي ديوونه ها كه ظرف هاشون رو مي كوبيدن
تو سر و صورت هم و يه جورايي شورش كرده
بودن از سالن خارج شدم.
برگشتم تو اتاقم و در و بستم و با خنده برگشتم كه با ديدن آركا تو
يه قدميم خشكم زد.
چند بار پلك زدم و به چشماي تيره اش زل زدم.
-آركا!
ابرو بالا انداخت و دست به سينه برگشت و به ديوار روبه روم تكيه زد
و گفت:
-داري؟
گيج بهش زل زدم و گفتم:
-چي ؟
با خونسردي ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-مَرَض!
با گيجي نگاهش مي كردم دستاش رو مشت كرد و به مشتش خيره
شد و متفكر گفت:
-سير شدي؟
دوباره مثل خنگ ها نگاهش كردم و بعد چند ثانيه گفتم:
-چي؟
خيره نگاهم كرد و ابرو بالا انداخت و گفت:
-از جونت!
خواستم چيزي بگم كه سرش رو كج كرد و نگاه خيره اش رو بهم
دوخت و ترسناك نگاه مي كرد.
-دوست داري؟
گيج چند بار پلك زدم و بازم مثل خنگا گفتم:
-چي رو؟
آروم اومد سمتم و چشماش رو گرد كرد و دوباره چشماش رو ريز كرد
و گفت:
-راه رفتن رو اعصاب منو!
با گيجي بهش زل زدم كه يهو لبخند زد نه از اين لبخند مهربون
ها...نه از اون لبخند ترسناكا
-شادي!
اون قدر ترسيده بودم و متعجب بودم كه مثل احمقا گفتم:
-جان!
اومد رو به روم ايستاد و انگشت اشاره اش رو روي پيشونيم گذاشت و
به چشماي گردم زل زد و گفت:
-اگه يكم عقل داشته باشي...ديگه از اين شوخيا با ديوونه ها نمي كني
درسته؟
وقتي ديد جواب نميدم چشماش رو گرد كرد و فشار انگشتش رو، رو
پيشونيم بيشتر كرد و گفت:
-هووم؟
هول زده سريع گفتم:
-باشه باشه! وحشي
نيشخندي زد و پشتش رو كرد و خودش رو انداخت رو تخت و گفت:
-چند ماهه پيش هم هستيم اين همه فَك زدي ولي از خودت نگفتي
مشكلت چيه كه اين جايي؟
لپام رو باد كردم و روبه روش روي تخت نشستم و گفتم:
-بعد اين كه از خونه ايران به اين جا اومديم افسردگيم شدتش خيلي
زياد شد بعد يه مدتم از افسردگي شدم شبيه
بچه هاي پيش فعال مثل الانم، شدم.
به حرفم خنديديم و بين خنده گفتم:
-كوفت
چشماش رو ريز كرد و دست برد پشتش و گفت:
-يه چيزي برات دارم
كنجكاو نگاهش كردم كه مشتش رو آورد جلوم و به مشتش نگاه
كردم و با ذوق گفتم:
-دستت رو مي خواي بدي به من؟
يكم مبهوت نگاهم كرد و متفكر زل زد بهم و گفت:
-چرا اين قدر خنگي شادي؟ چرا!
چند بار پلك زدم و ذوقم خشكيد بغ كرده نگاهش كردم كه
نيشخندي زد و مشتش رو باز كرد.
با چشماي گرد شده به گردنبند زل زدم
يه سگ كوچولو و سياه گرفتش سمتم و با ذوق و هيجان دستم رو
بردم و گردنبند رو گرفتم و بهش زل زدم با ذوق و
هيجان گفتم:
-آخ جون سگ!
سرم رو بلند كردم و آركا چند بار پلك زد و يكم به اطراف نگاه كرد و
گفت:
-شادي اون گرگه،سگ نيست!
با بهت به گردنبند زل زدم به نظر من كه فرقي با سگ نداشت فقط
بلده ضدحال بزنه
بدون توجه به نيش بازش گردنبند رو آوردم بالا و گرفتم رو يقه ام و
گفتم:
-بهم مياد؟ خوشگل شدم!ت
جلوي دهنش رو گرفت و شونه هاش لرزيد و سر بلند كرد و با خنده
گفت:
-شادي
حواسم به گردنبند بود يهو دستم رو گرفت و با بهت چشم باز كردم و
با همون لحن پر از خنده گفت:
-خيلي خنگي،ولي خنگ مني فقط من!
و اين بار جدي در گوش من مبهوت گفت:
-فقط من! تو مثل آرلا نيستي تو نمي ري
نمي زارم
با درد به بوليز مشكي رنگش چنگ زدم و گفتم:
-دردم اومد، ولم كن
بعد چند لحظه به خودش اومد و جدا شد و نفس عميقي كشيدم و
دستم رو روي كمرم گذاشتم و گفتم:
-وحشي چرا جني ميشي يهو!
لبخندي زد و موهام رو به هم ريخت و صداي زنگ رو كه شنيديم
بلند شد و گفت:
-حرفام رو يادت نره من هميشه مهربون نيستما
لپم رو باد كردم و بهش زل زدم كه در رو باز كرد و داد زدم:
-براي گردنبند ممنون
در رو بست و فوري شيرجه زدم روي تخت و گردنبند رو برداشتم و با
ذوق نگاهش كردم.
اين دومين كادوم از طرف يك پسر بود
اگه مامان بود مي گفت اين چيه ديگه دهاتيه و كوچه بازايه!
اما من دوسش داشتم
خيلي زياد...
چند روزي بود كه وقت نمي كرديم هم و ببينيم.
يا اوننبود...يا من يه روان شناس اومده بود تيمارستان و تك تك
مريض هارو معاينه مي كرد
وضعيتشون رو برسي مي كرد يه زن چهل پنجاه ساله با موهاي
فندقي و لپاي آويزون كه خيلي وسوسم مي كرد
ب كَنمشون
همچنين از طرف يه برنامه اومده بودن و مي خواستن با بخش aكه
ما باشيم يه برنامه درست كنن چون ما آروم تر و
بهتر از بخش قرمز بوديم.
هنوزم نمي دونم دقيقا جريان چيه اما بلاخره مي فهمم.
بردنمسالن غذا خوري و غذا دقيقا همون چيزي بود كه نمي دونستم
چيه!
يه چيز داغون! يه توده ي قهوه اي رنگ كه كوفته مانند بود و لابه
لاش يه چيزايي مثل كرم ديده ميشد.ت
قيافم از ديدنش رفت توي هم دوست نداشتم بخورم واقعا چندش
بود.پ اما مبجور بودم.
گرسنم بود و قابليت خوردن ك رمم داشتم!
پشت ميز نشستم و يكم با چهره ي در هم به غذا نگاه كردم و چشمام
رو بستم و انگشتم رو فرو كردم داخلش و
دهنم رو جمع كردم و نوك زبونم رو زدم بهش و چشمام رو باز كردم.
چشمام گرد شد...كم مونده بود بيفته جلو پام
خوش مزه بود! تند و خوش مزه!
نيشم به گشايش گوشام گشاد شد و با ذوق مرگي به غذا نگاه كردم و
چشمام رو بستم و با دهن شيرجه رفتم تو
ظرف.
رسما مثل گاو داشتم مي خوردم!
صداي فيژ صندلي رو شنيدم ولي بي اهميت بازم مي خوردم و بينش
كمي صورتم رو مياوردم بالا تا براي نمردن نفس
بكشم.
دو لپي داشتم مي خوردم كه صداي آركا نزديك نيم متر از جا
پروندم.
-شادي چرا گاو بازي درمياري!
با بهت و دهن پر با لپاي آويزون نگاهش مي كردم.
كمي با چشماي گرد شده نگاهم كرد و سرش رو كج كرد و گفت:
-دارم نگرانت ميشم!
بغ كرده به زور هرچي تو دهنم بود و قورت دادم و لب برچيدم و با
پشت دست دهنم رو پاك كردم و به پشتي
صندلي تكيه دادم و سرم رو پايين انداختم همش بلده ضد حال بزنه!
سرش رو كمي خم كرد و گفت:
-لوس نشو
سرم رو بلند نكردم و بغ كرده به ظرفم خيره شدم كم كم داشتم
بغض مي كردم كه صداش رو شنيدم.
-چه گيري كرديما!
بعد چند لحظه گفت:
-ببين...
سرم رو بلند كردم و در كمال حيرت يهو با سر رفت تو ظرف! چشمام
اندازه توپتنيس شده بود!
جلل خالق!يا چهارده معصوم يا كل اديان ديني
مگه ميشه! مگه داريم؟
همون طور كه با سر تو ظرف بود تند تند غذا مي خورد در مقابل
چشماي مبهوتم سرش رو آورد بالا و با دهن پر و
صورت كثيف بهم زل زد و درحالي كه دو لپي مي خورد با چشماي
گرد شده با دهن پر نا مفهومگفت:
-خيليم ...بد ني!
و دوباره شيرجه رفت تو ظرف به خودم اومدم و با ذوق خنديدم و
گفتم:
-صبر كن منم بيام سگ خور
با نيش باز با سر شيرجه رفتم تو ظرف و بين خنده هامون تند تند
مي خورديم و سرم رو بلند كردم و با دهن پر
نگاهش كردم و اونم سر بلند كرد و با ديدن هم يكم به خم خيره
شديم كه يهو دوتامون تركيديم.
افتاديم زمين و هرهر مي خنديديم كلا سرتاپامون رو كثيف كرده
بوديم.
پرستارا اومدن سمتمون و بازوهامون رو گرفتن و بلندمون كردن و ما
همچنان مي خنديديم.
بردنمون سمت پله ها و هرچي مي گفتن ما بلند تر مي خنديديم.
بزار تيمارستانم صداي خنده ها رو بشنوه
مگه تيمارستان فقط جاي جيغ و عذابه!؟
بردنمون زير پله ها و در و باز كردن و از راه رو گذشتيم و پرستار آركا
رو هل داد تو حمام مردانه و بازوي منم گرفتن
و بردن راه روي بعدي و در و باز كردن و انداختنم داخل ديواره هاي
فلزي و يه دوش و يه صابون كوچيك!
پرستارا دم در ايستاده بودن شير آب رو باز كردم و زير آب سرد
ايستادم و شروع كردم به جيغ زدن و خنديدن.
صداي داد آركا رو از راه روي كنار شنيدم صداش توي فضاي حموم
منعكس ميشد.
-چرا مي خندي؟
جيغ زدم:
-آب يخ خيلي خوبه،امتحان كن
و باز جيغ زدم حتي لباسامم در نياورده بودم.
بعد چند لحظه صداي داد رو پشت سرش خنده هاي آركا رو از راه
روي كنار مي شنيدم.
دوتامون با خنده و جيغ جيغ دوش مي گرفتيم.
نمي دونم اينم جزو ديوونگي هامه يا نه...
ولي ديوونگيم رو دوست دارم حداقل مي خندم!
حداقل اون آدماي ترسناك رو كه بهشون خانواده مي گن رو
نميبينم!
من ديوونگي رو دوست دارم
دنياي ديوونه ها جالب تره
وقتي پرستارا ديدن نمي تونن آروممون كنن خودشون دست به كار
شدن يك پرستار مرد رفت سمت راه روي سمت
آركا و پرستار خال خالي و مو كوتاهي اومد سمت من و خودش
لباسام رو دراورد و آب داغ رو كه باز كرد آروم شدم و
ردي از لبخند روي لبام اومد.
آركا ام آروم شده بود حوله پيچ اومدم بيرون و پرستار با اخماي در
هم لباسام رو تنم كرد
با موهاي خيس خودم رو بغل زدم و تند تند از سرما خودم رو تكون
مي دادم
تو راه رو آركا رو ديدم نسبت به اوايل برنزه تر شده بود زياد توي
حياط مي رفت و معلوم بود پوستش سريع رنگ
مي گيره و موهاي خيسش رو پيشونيش ريخته بودن.
چشمكي زد و پرستار بردش سمت پله ها
لبخندي زدم و پرستار برخلاف مسير هميشگي من رو برد سمت اتاق
دكترا
با تعجب نگاهش مي كردم كه با همون اخماي در هم كه انگار باهام
پدر كشتگي داشت بردم سمت در اتاق اين روان
شناس جديده
رو به دختره گفتم:
-مي خواي؟
برگشت و با اخم و سوالي نگاهم كرد كه با نيش شل گفتم:
دندون رو هم سابيد و با حرص در رو باز كرد و بازوم رو محكم تر
گرفت و بردم داخل و علامت داد بشينم رو صندلي
دكتر با اون هيكل گوشتالوش بلند شد و لبخند محوي زد و پرستار
سري تكون داد و از اتاق رفت و منم كامل لم
دادم اتاقش گرم و نرم بود.
ديگه سردم نبود فقط موهاي تنم سيخ سيخي شده و پوستم مثل
پوست مرغ شده بود.
معمولا بعد حموم اين طوري مي شدم
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، _Strawberry_ ، ѕααяeη ، єη∂ℓєѕѕღ ، MLYKACOTTON
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 07-01-2021، 17:11

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان