امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#12
دكتر پشت ميزش نشست و به روپوش سفيدش و بعد چشماي ريز و
تيره اش زل زدم.
آروم چشم ريز كرد و گفت:
-شنيدم كه با بيمار اتاق ٩٩٠خيلي ديده مي شي يعني يه رابطه
جالبي داريد!درسته؟
اخم كردم و خيره نگاهش كردم بلند شد و اومد و روبه روم روي
صندلي نشست و گفت:
-من چند ماه ايران بودم كشورت رو دوست دارم و براي همين اسمت
رو به خاطر دارم ،شادي
كمي تو جاش جابه جا شد و شبيه ژله بود!
اين اواخر مامانم چاغ شده بود شبيه خانوم پاف توي باب اسفنجي
-شادي مي دونم كه مشكلت حاد نيست در حديه كه شايد تا چند ماه
ديگه مرخص بشي.
پس براي همين دارم باهات حرف مي زنم اين شادي اي كه داري به
همه نشون مي دي رو الان قايم كن و خودت باش
بايد يه چيز مهم درباره ي اون پسري كه يه مدته باهاش رابطه داري
بگم.
حرف اخرش باعث شد جدي بشم اخمام بيشتر از قبل توي هم رفت
چند بار پلك زدم كه ادامه داد:
-مي دونم كه اگر اسم هاي عجيب و غريب پزشكي بگم و از بيماريش
برات بگم چيز زيادي نمي فهمي.
دستت درد نكنه ديگه يهو بگو نفهمي! با حرص نگاهش كردم كه
ادامه داد
-آركا بيماري چند شخصيتي يا حالا...هرچيز ديگه اي رو...نداره حتي
نميشه بهش گفت ساديسم
اما اون بعد از دست دادن يكي از عزيزاش بيمار شده اول كه با سكوت
و خاموشي سر و كار داشته و الان...الان به
طرز باورنكردني داره خوب ميشه.
-اين كه خوبه!؟
سرش رو تكون داد و خود كارش رو تو دستاش جابه جا كرد و با
خودكار آبي رنگش بازي بازي مي كرد
-خوبه،اما مشكوكه ممكنه به وابستگي غير طبيعي رو آورده باشه
ممكنه از تو براي خوب شدن استفاده ابزاري كنه
ممكنه اون قدر براش مهم بشي كه كار هايي رو بكنه كه نبايد...
اين پسر كه توي پرونده اش اسمش به خاطر خالكوبيش آركا وارد
شده ممكنه اون كسي نباشه كه تو فكر مي كني
گيج نگاهش كردم كه سر تكون داد و كلافه گفت:
-شادي...ما از اين پسر هيچي نداريم فقط يه اسمه! مثل يك روح
اسمش هيچ جا ثبت نشده اثر انگشت نداره! فقط
توي بيمارستان پيداش كردن و اوردنش تيمارستان سابقتون
سه ساله كه اون جاست! و حرف نزده
كمي مكث كرد و دستاي مشت شده و سردم رو توي دستاش گرفت
و گرم نشدم برعكس بيشتر يخ كردم.
چند بار پلك زد و گفت:
-نمي خوام ديدت رو بهش عوض كنم اما آركا شايد يك پسر با چهره
ي خوب و اخلاق جالب باشه شايد گاهي بامزه
و گاهي جذاب باشه اما اوني نيست كه فكر مي كني.
لبم رو به دندون گرفتم و استرس زده از جا بلند شدم و گفتم:
-دروغ ميگي!چون با هم خوش حاليم دروغ ميگي
سر تكون داد و اومد روبه روم ايستاد و گفت:
-شادي تو ممكنه چند ماه مرخص بشي برگردي به خونت پيش
خانوادت نزار اينپسر بيشتر از اين بهت وابسته شه
اين پسر همونيه كه با مداد كوبيده تو دست يك نگهبان
با حرص جيغ زدم:
-براي دفاع از من بود شما خودتون رواني ايد
اومد سمتم و دستاي لرزونم رو دوباره گرفت
-بار قبل چي؟ پرونده تيمارستان سابقش رو دارم.
دوسال پيش يك پرستار و خفه كرده اما با دكترا با هزار بدبختي
پرستار رو برگردوندن.
به چشماي ناباور و گردم زل زد و گفت:
-دو ماه قبل از رفتن تو به تيمارستان شيشه هاي سالن رو با سر يكي
از نگهبانا خورد كرده.
دستام رو وحشت زده از دستش كشيدم و جيغ زدم و به در كوبيدم و
داد زدم:
-پرستار در و باز كن اين خل و چل رو بيايد بستري كنيد،ديوونس!
تا در باز مي شد صداي بلند دكتر پرده هاي گوشم رو ميلرزوند و
حرفاش بدنم رو يخ تر مي كرد.
-ازش دور باش شادي.پ حداقل تا موقعي كه بفهمم اشتباه كردم
ازش دور باش.
در باز شد و خودم رو پرت كردم بيرون و پرستار بازوم رو
گرفت و دكتر علامت داد ببرتم و تند تند به سمت پله ها رفتم جوري
كه پرستاره ميدوييد تا بهم برسه.
نه امكان نداره!دكتره ديوونس روان پريش احمق!
در اتاقم رو كه باز كرد خودم رو پرت كردم داخل اتاق و در مقابل
چشماي گرد شده ي پرستاره در رو تو صورتش
محكم بستم و خودم رو پرت كردم رو تخت.
دستي به چسبي كه روي گردنم بود كشيدم و موهام رو از جلوي
چشمام كنار زدم.
عصبي بودم، خيلي عصبي آركا ديوونس اما مثل منه به كسي آسيب
نمي زنه اگرم بزنه دليل داره
مثل كاري كه با ادي كرد
آركا خوبه
آركا خيلي خوبه همشون دروغ مي گن.
احمق مي گه خوب مي شي و برمي گردي پيش خانوادت كدوم
خانواده؟ يك بارم نيومدن ديدنم
كلا يك بار بردنم پيش روانشناس
اونم تو ايران بود اولين كاري كه كردن آوردنم توي تيمارستان اونا
هيچي نيستن.
جيغ زدم:
-اونا هيچي من نيستن.پ نمي خوام خوب شم.
به جيغام ادامه دادم و به رو تختي چنگ زدم و انداختمش روي زمين
و جيغ زدم:
-من ديوونم،من ديوونم من خوب نمي شم
با پام به تخت كوبيدم و داد زدم:
-ببينيد همه جارو مثل ديوونه ها به هم ميريزم
چون ديوونه ام
بلند خنديدم و بين خنده هام،دستام رو باز كردم و دور خودم
چرخيدم و بلند بلند مي خنديدم.
در اتاق باز شد و بين خنده هام موهام رو كشيدم و با جيغ خودم رو
انداختم رو زمين.
و شروع كردم به گريه كردن با هقهقه جيغ زدم:
-ديدين من ديوونه ام؟ من ديوونه ام خوبه؟
پرستارا مبهوت وارد اتاق شدن و نگاهم كردن.
اون قدر جيغ جيغ كردم و خودم رو به اين طرف و اون طرف كوبيدم
كه آخر بي هوشم كردن
سوزش آمپول رو كه روي قسمتي از گردنم حس كردم.
پاهام لرزيد و سرم گيج رفت و بازوهام رو گرفتن و انداختنم رو تخت
چشمام سياهي مي رفت و همشون رو تار مي
ديدم.
مي ديدم كه دارن دست و پاهام رو مي بندن
لبخند زدم ،خوبه اگه ديوونه باشم كاريم ندارن.
اين طوري خوبه...اين طوري بر نمي گردم
خوابيدم ! اما خواب نبود خود واقعيت بود
قرار بود بريم جشن تولد دختر دوست بابا
تازه از ايران اومده بوديم اين جا
خيلي زبانم خوب نبود حرف نمي زدم افسرده تر و گوشه گير تر شده
بودم حالم خوب نبود و مامان معتقد بود از
اولشم مريض بودم و دارم لوس بازي درميارم!
شراره مي گفت ببرنم دكتر اما هيچ وقت نخواست كه خودش دست
به كار بشه
هيچ وقت باهام حرف نزد اصلا مگه منم آدم بودم؟
يه هفته بود كه مامان و شراره درگير انتخاب لباس و آرايشگاه و ...منم
درگير شوق و ذوقشون شدم
دلم خواست از پيله تنهاييم خارج بشم.
وارد اجتماع بشم دوست پيدا كنم خواستم دوباره شادي باشم منم
لباس انتخاب كردم
شب مهموني موهام رو فر كردم و آرايش كردم
نه به شدت شراره و ماماني كه آرايشگاه رفته بودن
اما از اونا خوشگل تر شده بودم مامان و شراره از آرايشگاه برگشته و
داشتن با بابا راجب راه افتادنشون حرف مي
زدن مهموني بزرگي بود و دوست داشتم شركت كنم.
ماجراي من فرقي با سيندرلايي كه خوش حال براي مهموني آماده
شد و لباس به تنش به جرم سيندرلا بودن پاره
شد نداشت.
منم به جرم شادي بودم اون شب نرفتم مهموني
مامان با ديدنم چشم گرد كرد و مبهوت گفت مگه شادي ام مياد؟
شراره مات به لباس و ارايشم خيره شد و گفت تو چرا مياي؟ مي
خواي آبروريزي كني؟
بابا با گرفتگي نگاهم كرد و گفت: به نظرم نياي بهتره...بازم خودت مي
دوني!
من اون لحظه براي بار چندم مردم؟
سوم يا چهارم؟ شده بودم مثل اون فيلمه.
پسره رو مي خواستن اعدام كنن اين خيالشم نبود.
اما پير مردي كه كنارش بود مثل بيد مي لرزيد و وحشت كرده بود.
پسر خنديد!بين هياهوي جمعيتي كه منتظر اعدامشون بودن به پير
مرد گفت...بار اولته؟
منظورش اين بود بار اولته كه داري ميميري؟
كه مي ترسي؟ اونا اعدام شدن.
اما پسره نمرده بود چون احتمالا بار ها بار قبلا كشته بودنش...روحش
و ...قلبش و...
شادي ام اون شب دوباره كشتن.
شده بودم شبيه اون كليپ د پ هاي اينستاگرامي
از اونا كه دختره توي حمومه و كل صورتش از ريختن ريمل و خط
چشمش سياهه...
اونا رفتن مهموني و من اما توي حموم با همون لباس كاربني و بلندم
و موهايي كه فرشون كرده بودم زير دوش آب
نشسته بودم.
سرم رو روي زانوهام گذاشته بودم و خراب شدن ارايش و لباسم مهم
بود؟ خيس شدن موهام و سرما خوردنم مهم
بود؟ نبود...
هيچي ديگه مهم نبود بعد اون شب...شدم ايني كه هستم شدم يه
ديوونه كه ديوونش كردن...
پشت در ايستاده و اين پا و اون پا مي كردم.
ديگه قرار نبود مرخص شم دكتر تشخيص داد نياز به درمان بيشتر
دارم شايد يكم بيشتر از شيش ماه
در باز شد و بلاخره دختره اومد بيرون فوري دوييدم داخل و خودم رو
تخليه كردم!
آخي...دستشويي چه چيز خوبيه ها!
شلوارم رو كشيدم بالا و در رو باز كردم و اومدم بيرون.
رفتم سمت محوطه و روي نيم كت نشستم و تا صد شماردم پس چرا
نمياد؟
دوباره شروع كردم به شمردن.
-چهل و هفت،پنجاه و سه،سي و چهار...
داشتم ميشمردم كه حضور كسي رو كنارم حس كردم.
سر برگردوندم و آركا ابرو بالا انداخت و گفت:
-الان مثلا داري ميشمري؟
با نيش شل سر تكون دادم كه اخم كرده به موچ دوتا دستام زل زد و
گفت:
-چرا كبودن؟ دستت رو بستن؟ حمله بهت دست داده؟ با تو ام!
گيج نگاهش كردم و تند سر تكون دادم و گفتم:
-يكم شلوغ كاري كردم
ابروهاش در هم فرو رفت و به پشتي نيم كتش تكيه زد و گفت:
-فرار مي كنيم،نميزارم اذيتت كنن.
يهو برگشت سمتم و لبخندي زد و مهربون اما يه جورايي ترسناك
گفت:
-يعني...نمي تونن اذيتت كنن!
نيش چاكوندم و موهام رو به هم ريخت و يهو دراي خروجي
تيمارستان از هم باز شد و نگهبانا كنار رفتن و يه ماشين
شكل اتو اومد داخل و اتوبوسش يه جور جالبي بود.
درش باز شد و همون زني كه از برنامه تلوزيوني مد چند وقت پيش
اومده بود از ماشين پياده شد.
فيس جالبي داشت رنگي رنگي و خزايي كه دور گردنش بودن و
موهاي چتري و كوتاه آبي.
و لبايي كه از وقتي كه ديده بودمش هميشه رنگش قرمز بود
با نگهبانا و همراه دختر و پسرايي كه تو تيپ و شكل خودش بودن به
سمت ساختمون رفتن
آركا ابرو بالا انداخت و ريلكس گفت:
-اينا واس چي هي ميان اين جا؟
با ابرو هاي بالا رفته گفتم:
-تو واسه چي كوچه بازاري حرف مي زني؟
برگشت سمتم و شونه هاش رو بالا انداخت.
-تازه كجاش رو ديدي كم كم راه ميفتي
لپم رو باد كردم و خواستم موهاش رو بكشم كه نگهبانا سوت زدن اما
هنوز زود بود!
هممون رو بلند كردن و بردن سمت ساختمون يه عده از مريض هارو
مي بردن اتاقاشون و يه عده رو نگه مي داشتن
نگهبان اومد سمت آركا و بازوش رو گرفت تا ببرتش سمت اتاقش.
آركا برگشت سمت نگهبانه و گفت:
-اين رو مي بيني؟
هم زمان با اين حرفش به پاهاش اشاره كرد.
نگهبان كه يه مرد جا افتاده بود اخم كرد و گفت:
-خب؟
آركا لبخندي زد و سرش رو كج كرد و گفت:
-حالا كه ديدي پا دارم و خودم مي تونم راه برم پس چه طوره ديگه
بهم دست نزني؟
بلند زدم زير خنده و نگهبانه با حرص بازوي آركا رو ول كرد و داد زد
-راه بيفت
آركا برگشت و براي اين كه بشنوم گفت:
-بعدا بهم بگو واس چي نگهت داشتن
سري براش تكون دادم و توپيچ پله ها گم شد و پسرو دخترايي كه
نگه داشته بودن همه ظريف و لاغر بودن و
همشونم از گروه aيعني گروه بيماراي عادي
يعني آركا توي دسته ي گروه bبود براي همين هم طبقه ي من
نبود!؟ يعني آركا خطرناكه؟
حرفاي روانشناس توي سرم زنگ خورد و با حرص زدم تو گوش
خودم و جيغ زدم:
-غلط مي كني به حرفاش فكر كني
همه با بهت برگشته و نگاهم مي كردن نيشم و چاكوندم و گفتم:
-چيزه...با وجدانم بودم.
از پله ها مدير تيمارستان و دو تا از دكترا به همراه سر نگهبان و اون
خانوم تلويزيونيه پايين اومدن.
مدير كه يك مرد لاغر و بي رنگ و رو و شير برنج بود با اخماي در هم
سرد و خشك گفت:
-اينا بي خطرن به نظر من الكي داريد وقتتون و هدر مي ديد.
زن بدون توجه به مدير اومد سمتمون و بينمون راه مي رفت ما مثل
خل ها بهش نگاه مي كرديم.
يكي از خل و چل هايي كه از تيمارستان قديمم اومده بود گفت:
-موهات رنگ آسمونه...
اومد دست بزنه به موهاي زنه كه زنه زود عقب رفت و بهمون نگاه
كرد و لبخندي زد و گفت:
-سلام
گيج نگاهش مي كردم كه دستاي سفيد و لاغرش رو به همگره زد و
حدودا سي ساله بود.
-من از طرف يك برنامه تلويزيوني اومدم اين جا
طراحاي ما براي دختر و پسرا لباساي خاص و بامزه درست مي كنن
يعني پسرا لباساي دخترانه و دختر ها لباساي
پسرانه مي پوشن
و روي سن راه مي رن اين برنامه براي حمايت از هم گرايش ها به
جنس مقابل و هم جنس هستش
و شما رو براي اين كار انتخاب كرديم امشب برنامه داريم و اميد واريم
امشب اروم باشيد و شلوغ كاري نكنيد تا
تصويرتون رو توي تلوزيون ببينيد.
كمي خيره به چشماي ريز شدمون نگاه كرد و گفت:
-متوجه حرفام شديد؟
هممون مثل گاو فقط نگاهش مي كرديم كه دوباره يكي از خل و چل
ها خيره به موهاي زنه گفت:
-اَه موهاش رنگ آسمونه!
تنها سكوت سالن و صداي ويز ويز مگس كنار گوشم مي شكست و
زنه چند بار پلكش پريد و عصبي خنديد و گفت:
-خب،چه قدر شوق و ذوق!
مدير اخم كرده نيشخند زد و از پله ها بالا رفت
زنه دست زد و به دختر مو بلند كنارش اشاره كرد و گفت:
-ونوس بهتون كمك مي كنه
تا عصر در مقابل نگاه گاوانه و گيج ما توي محوطه باغ چادر بزرگي
زدن و ماشين هاي بزرگ صندلي و يه چيزاي
بزرگ و آهني مياوردن.
دختر تپلي و قد كوتاهي كه اسمش ونوس بود مدام بهمون مي گفت
بايد بعد از كنار رفتن پرده ها مي رفتيم رو سن
و مثل مدل ها راه مي رفتيم.
ونوس يكي از پسر ديوونه ها رو بلند كرد و گفت:
-خب حالا مثل من مستقيم راه برو و يك نيم چرخ بزن و برگرد.
ونوس خودش راه رفت و انجام داد
پسر سرش رو خاروند و جايي كه ونوس گفته بود ايستاد و دستاش رو
به كمرش زد شروع كرد به راه رفتن
خيلي خوب و با ژست راه مي رفت،تعجب كردم.
ونوس با ذوق گفت:
-آفرين!همينه
و از اون جايي كه چشماي ونوس جان شور بود تا اين و گفت پاهاي
پسره به هم گره خورد و يه شيرجه خركي زد و
تلپ افتاد زمين.
هممون دوباره مثل گاو نگاهش كرديم و ونوس كلافه برگه هاي لول
شده ي توي دستش رو كوبيد به سرش و گفت:
-خدايا منم الان ديوونه ميشم
باز مثل گاو نگاهش كرديم پسره از روي زمين بلند شد و با ذوق
گفت:
-خوبه؟
ونوس با حرص چشم بست و گفت:
-نفر بعدي...
پسره لب برچيد و رفت گوشه ايستاد
دلم براش سوخت و رفتم كنارش و بازوش رو ناز كردم و گفتم:
-عيب نداره
بدون توجه بهم روش رو برگردوند و رفت!
با بهت و حرص گفتم:
-خوبي به حيوانات نيومده والا!
خلاصه كلا تا شب درگير بوديم همش ونوس بهمون ياد مي داد البته
مگه ياد مي گرفتيم!
كار درست كردن چادر يا همون درست كردن استيج يا هرچيزي كه
بود تموم شد
توي سالن ميز و آينه و وسايل ارايشي گذاشته بودن و نگهبان ها ام
حواسشون بهمون بود
يكي از پسرا بردم پشت ميز و نشوندم رو صندلي و شروع كرد به
آرايش كردن مثل خل ها بهش نگاه مي كردم.
داشت مداد انتخاب مي كرد كه گفتم:
-جلل خالق،اخر زمانه ديگه...حالا بايد بشينيم پسر آرايشمون كنه
چون به فارسي گفتم نفهميد
چه قدر ماست بود...چشم هاي آبي و موهاي زرد و ابروها و مژه هاي
همون رنگ!
هرچي آركا سياه بود اين زرد و سفيد بود
كار گريمم بلاخره بعد نيم ساعت تموم شد و وقتي بلند شدم با ديدن
خودم هنگ كردم.
صورتم رو واقعا تغير داده بودن ارايش چشمام و رژ لبم...همه چيز
عالي بود بعد اين همه ماه شبيه مرده ها بودن و
خل و چل ها اين اولين بار بود كه شبيه دخترا بودم!
چند بار مبهوت پلك زدم و پسره پيراهني رو داد به دستم و كمي
خيره نگاهم كرد و بعد چند لحظه چشمش رو ازم
جدا كرد و گفت:
-برو بگو ونوس تنت كنه
سر تكون دادم و برگشتم و ونوس با ديدنم دست از شونه كشيدن
موهاي وز و فرفري دختر زير دستش گرفت و انگار
مي خواستن اون رو شكل پسرا كنن اخه بعضي از دخترا رو شبيه
پسرا ميكردن
خاك بر سرم كنن زبونم رو گاز گرفتم و وتوس چرخي دورم زد و
گفت:
-چه ناز شدي تو!
دستم رو گرفت و كشيد سمت اتاقي يكي از بيمارايي كه حالا براي
تعويض لباس بود.
لباسام رو در اورد و منم انگار نه انگار بدون خجالت هم چنان مثل گاو
نگاهش مي كردم.
پيراهن و كه تنم كردم رسما ذوق مرگ شدم.
شبيه پرنسس ها شده بودم.
لب گزيدم و ونوس فوري چونم رو كشيد و لبم رو ازاد كرد و با حرص
گفت:
-نكن رژت پاك ميش،.بيا بريم پرنسس
لبخند غمگيني زدم.
پرنسس تيمارستاني!
بي شك قصه ي جالبي رو رغم مي زدم اگر نويسنده اي داستانم رو
مي نوشت.
همه اماده شده بودن با ديدن بعضي از پسرا كه لباساي دخترونه
داشتن از خنده منفجر شدم.
تن يكي از پسرا شلوار و تي شرت صورتي كرده بودن و براش رژ لب
زده بودن
تا شب همه در گير بودن و بلاخره دكترا و روان شناسا و پرستارا و
خود اوامل فيلم برداري و مجري و ...همه اومدن و
نور افشاني كردن و ما پشت پرده بوديم و كلا فضاي جالبي بود.
ونوس نگران بود ديوونه ها رو استيج خراب كاري كنن.
اما خب ما اوضاعمون خيلي بد نبود يا بيشترمون افسرده بودن يا
حالت فراموشي داشتيم
يا مثل من...
برنامه تلوزيوني به طور زنده حالت پخش گرفت و ميدونستم الان رو
شبكه هاي تلوزيونيم.
صداي مجري رو از پشت پرده ميشنيدم.
ونوس داشت مي رفت سمت يكي از دخترا كه لباس مردونه تنش
كرده بودن اما با ديدن من استپ كرد و با حرص
گفت:
-شادي كو رژ لبت!
گيج و با چشمايي گرد نگاهش كردم و مثل بچه هاي خطا كار گفتم:
-چيزه...خوردمش
حرص زده به سمتم اومد و دستم رو گرفت و من رو كشيد تو اتاق
گريم و رژ لب رو از روي ميز برداشت اومد سمتم
آروم و اخم كرده رژ لب رو، رو لبام كشيد و من تمام مدت به لپاش
خيره بودم،نرم و گوشالود!
چي ميشه الان گازش بگيرم!؟
دهنم رو يهو باز كردم گازش بگيرم كه جيغي زد و گفت:
-رژ لب خورد به گونت اَه
با حرص رفت و در كشو هارو باز كرد اما دستمال پيدا نكرد
دستم رو گرفت و رو تخت نشوند و عصبي گفت:
-صبر كن تا گريمور رو صدا كنم بياد.
از اتاق رفت بيرون و پشت به در كلافه سرم رو پايين انداختم و با
دستام پيشونيم رو گرفتم.
صداي قژ باز شدن در رو شنيدم و بلند شدم و برگشتم كه با ديدن
آركا تو چند سانتيم نفسم از وحشت رفت
نگاه خيره اش رو بهم دوخته بود و چند بار پلك زد و گيج سرش رو
بالا و پايين كرد و از چشمام تا پاهام رو ارزيابي
مي كرد.
گيج گفتم:
-آركا!
انگشتش رو جلوي لباش گرفت و گفت:
-هيس!
دوباره نگاهش رو بهم دوخت و سوتي زد و گفت:
-از لولو به هلو؟
با حرص زدم به بازوش و خنديد و بهم نزديك شد و سرش رو كج
كرد و خيره نگاهم كرد.
عجيب بود،نگاهش! انگار نمي تونست چشم ازم بگيره نه براي
خوشگلي و اين حرفا...نه!
انگار خشكش زده بود
-آركا!
نمي فهميد دستم رو، رو سينش گذاشتم كه يهو موچ دستم رو گرفت
با چشمايي كه حالا به سرخي مي زد اروم از لابه لاي دندوناش گفت:
-واسه چي اينا رو پوشيدي؟ دوست داري نگاهت كنن؟
گيج چند بار پلك زدم كه يهو در باز شد و آركا فوري ازم فاصله
گرفت و ونوس و گريمور با بهت به آركا نگاه مي
كردن
با چشماي وزقي نگاهشون كردم و گفتم:
-چ...چيزه..
آركا يهو با حرص گفت:
-چرا اين لباسا رو تنش ك...
نزاشتم ادامه جملش رو بگه و اگر ميفهميدن از اتاقش فرار كرده
براش بد ميشد.
براي همين سريع و تند روبه ونوس و گريمور خشك شده گفتم:
-يكي از ديوونه هاست تمام اين مدت پشت تخت خوابش برده بوده
نديدنش،گريمم نشده لباسم نداره الان اجرا
شروع ميشه!
ونوس جيغي زد و كوبيد به لپش و گفت:
-هوگو حالا چي كار كنيم!
پسره كه اسمش هوگو بود دوييد سمت وسايل آرايشي و گفت:
-الان حلش مي كنم
آركا خواست چيزي بگه كه پسره فوري نشوندش رو صندلي و ك ر م
و رژگونه برداشت
به آركا علامت دادم بلند نشه و اداي التماس كردن دراوردم تند تند
نفس مي كشيد و مطمئن بودم موقعيت پيدا كنه
خونم رو مي ريزه!
ونوس گونم رو با دستمال و كرم پودر درست كرد و من و از اتاق برد
بيرون تا آركا رو درست كنن
ما رفتيم پشت پرده و پرده كنار رفت و اولين نفر يكي از دختراي پسر
نما بود
يكم تق و لق بود اجراش اما با موفقيت رفت و برگشت و همه ازش
عكس مي گرفتن
تو اون شلوغي و سر و صدا و حضور نگهبانا بينمون در اتاق باز شد و با
ديدن صحنه روبه روم خشك شده چند بار
پلك زدم
يا حضرت فيل!
باديدنش كلا نتونستم خودم رو كنترل كنم.
نشسته بودم رو پله و بلند بلند مي خنديدم جوري كه ضعف كرده
بودم و مثل غش كرده ها افتاده بودم رو پله ها مي
خنديدم.
هنوز متوجه من نشده بود
آركا با اين قيافه تو هم و جديش! يك شلوارك ال زير زانو سفيد با
چكمه هاي صورتي
يه تي شرت يقه شل و دخترونه سفيد با بنداي صورتي كه يك
شونش با اون عضله هاي گنده زده بود بيرون!
از همه جالب تر رژ لب صورتي! و گونه هاي صورتي شده و خط
چشم!
موهاشم كه كج كرده بودن
قيافش از حرص رو كبودي بود و قرمز شده بو.
رگاي گردنشم متورم شده بودن
من هم چنان بلند بلند مي خنديدم
براي اين كه با ديدن خندم نكشتم بلند شدم و دستم رو جلوي
دهنمگرفتم تا نخندم آروم لبم رو گاز گرفتم و رفتم
سمتش با ديدنم انگار قاتل باباش رو ديده
با صدايي كه از زور كنترل خنده مي لرزيد گفتم:
-چه خوشگل ش...شدي!
لبش رو گاز گرفت و چشم بست و مشتش رو به ديوار آروم كوبيد و
آروم و تحديد وار نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
-شادي به قرآن بخندي مي كشمت!
كاش اين رو نمي گفت چون اصلا جذبه به اون رژ لب صورتي و مژه
هاي ريمل خورده نميومد
تا اين رو گفت دلم رو گرفتم و تقريبا از خنده ولو شدم.
چشم گرد كرده و عصبي نگاهم مي كرد،بين خنده يهو بازوم رو
گرفت و كوبوندم به ديوار و با حرص نگاهم كرد و
نفس نفس زنون گفت:
-زهر مار
تا اين رو گفت باز زدم زير خنده.
يهو صداي چيك عكس رو شنيدم و برگشتم و يكي از عكاسا بود با
ذوق گفت:
-واي چه سوژه توپي
تا اين رو گفت دويي
آركا برگشت سمتم و سرش رو چپ و راست گرد و چشم بسته گفت:
-واي شادي...واي،چه جوري بكشمت... دردت نياد؟
با چشماي گرد شده نگاهش مي كردم كه يهو ونوس در سالن و باز
كرد و با ديدن ما با حرص گفت:
-شادي نوبت توعه زود بيا
آركا حرصي دستم رو كمي فشار داد كه آخ ارومي گفتم و بعد دستم
رو ول كرد.
فوري دوييدم سمت ونوس و دستم رو گرفت و برد سمت محوطه.
از پشت چادر رفتيم داخل و از پله ها رفتم بالا و قبل اين كه فرصت
كنم به خودم بيام پرده رفت كنار و ونوس از
گوشه هولم داد و با سر پرت شدم داخل!
مثل خل و چل ها به فلاش هاي دوربين زل زدم و سرم رو بلند كردم
و آب دهنم و قورت دادم.
بدون توجه به نگاه هاشون شروع كردم به راه رفتن
سعي مي كردم مثل ادميزاد راه برم.
صداي چيك چيك عكس گرفتنشون و نور سفيد و رنگي فلاش
دوربينا چشمام رو ميزد
بين جمعيت يك لحظه فقط يك لحظه نگاهم رو گردوندم و اي كاش
اين كارو نمي كردم.
چشماي تيره ي مامان دل جمعيت رو انگار شكافت و برق چشماش
چشمام رو كور كرد
نفسم يكي در ميون شد و صداي ضربان قلبم و مي شنيدم
انگار همه چيز صحنه آهسته شده بود
اومده بود ببينتم؟ ببينه كه مثل عروسك درستم كردن و وادارم مي
كنن روي سن رژه برم و مسخره بشم اومده بود
خورد شدنم رو ببينه؟
تنها بود و نگاهش هيچ تفاوتي نكرده بود.
همون قدر بي تفاوت و همون قدر بي احساس
مادر ها اين طوري نگاه مي كردن؟
نفهميدم چي شد
پام پيچ خورد پاشنه هاي كفشم گير كرد به پشت پشت پام و خوردم
زمين.
جلوي تموم دوربين ها و عكاس ها و مردمي كه بلند بلند مي
خنديدن...انتهاي لباسم تا رون چپم پاره شده بود و هم
چنان نگاه اشك آلودم به ماماني بود كه بلند شده و پشت كرده و به
سمت دراي خروجي مي رفت
صداي خنده ها توي سرم سنفوني داشت...يه سنفوني مرگ بار
قطرات اشكم يكي از پشت ديگري مي ريختن رو گونه هام.
رو به مامان جيغ زدم:
-خوش حال شدي؟ اومدي ببيني باهام چي كار كردي؟
پشت به من خشكش زد و هم چنان صداي خنده ها و هياهو و ...روي
مغزم خش مي انداخت
صداي يك دختر و يه جايي پشت سرم شنيدم:
-ديوونه هارو چه به اجرا و مدلينگ!؟
صداي قهقه اشون دلم رو لرزوند و توهمون حالت افتاده كه زانوهاي
زخم شده و كف دستاي به سوزش افتادم رو
دردناك تر مي كرد جيغ زدم:
-نرو،وايسا ببين باهام چي كار كردي ببين!.
بقيه حرفام رو نمي فهميدن فقط اوني مي فهميد كه پشت به من
ايستاده و دستاش مشت شده بود
لاغر شده بود! هنوزم زيبا بود و شيك هنوزم ارايش داشت و رنگ
موهاش عوض شده بود
من كجا بودم؟ تيمارستان؟ غذايي كه مي خوردم چي بود؟ لباسي كه
مي پوشيدم چي بود؟
جيغ زدم و با كف دستاي زخمم به كف سن كوبيدم و جيغ زدم:
-نرو،برگرد ببين؛ ببين تو مادر من نيستي تو هيچ چيز من نيستي
تورو لابه لاي ديواراي همين تيمارستان چال كردم
بعد چند لحظه با سرعت به سمت در دوييد و وقتي از ديدم محو شد
با گريه جيغ زدم:
-نرو...برگرد ببين به چشمام نگاه كن و ببين كه از چشمام افتادي
ببين برام مردي
ديگه نمي خنديدن.حالا همه گوشي به دست فيلممي گرفتن و
نيشخند مي زدن
با حرص بلند شدم و به خاطر شكست پاشنه هاي يك لنگ كفشم
نميتونستم راه برم.
دو تا كفشام رو با حرص در اوردم و از روي سن پريدم پايين و يقه ي
پسري كه داشت فيلم مي گرفت رو گرفتم و
جيغ زدم و به فرانسوي گفتم:
-چرا فيلممي گيري؟
با همون نيشخند فيلم مي گرفت با دست كوبيدم تو صورتش كه خم
شد و جوري هولم داد كه خوردم به پله ها و
افتادم و همچنان فيلممي گرفتن
نگهبانا اومدن سمتم اما با شليك شدن يه چيزي مثل گلوله تو سالن
و افتادنش روي پسري كه هولم داده بود همهمه
شد و نگهبانا دوييدن برن جلو.
آركا پسره رو مي زد و من هق مي زدم و تو خودم جمع شده بودم
يكي از نگهبانا بازوش رو گرفت و برش گردوند
شلوار خودش پاش بود اما لباس تنش نبود.
صورت و موهاش خيس بود و مثل قبل شده بود.
با ارنج كوبيد تو صورت نگهبانه و نعره زد و خم شد و صندلي رو
برداشت و بلند كرد و كوبيد تو شكم نگهبان كچلي
كه پشت سرش اومده بود تا بزنتش
صداي جيغ جيغ دخترا تو سرم اكو مي شد و نگهبانا نمي تونستن
جلوش رو بگير وحشي شده بود.
تند تند به سمت دختر و پسراي ترسيده و چسبيده به ديوار رفت و
يقه ي يكي از پسرا رو كه داشت هم چنان فيلم
مي گرفت رو گرفت و سرش رو كج كرد و با چشماي گرد شده گوشي
رو از لابه لاي دستاي پسره دراورد
دستاش رو جلوي پسره گرفت و گوشي رو يهو فرو كرد تو دهن پسره
پسره سرفه كنان و با دهن باز سعي مي كرد گوشي رو دربياره كه
آركا با كف دست كوبيد به انتهاي گوشي كه گوشي
تا نيمه فرو رفت توي دهن پسره و پسره با سرفه و خرخر كنان افتاد
زمين.
دخترا جيغ زدن و يكي از نگهبانا زخمي بلند شد و از پشت شونه
هاي آركا رو گرفت آركا ام از پشت با سرش محكم
كوبيد تو دهننگهبانه و برگشت و دست نگهبانه رو گرفت و جوري
پرتش كرد كه افتاد روي صندلي ها و دو نگهبان
باقي مونده
دليل اين كه نگهبانا متوجه اين شلوغي نشده بودن خارج بودن چادر
استيج از تيمارستان بود و نگهبان زيادي اين
جا نبود
آركا برگشت سمت يكي از دخترايي گوشي دستش بود ترسناك به
دختره نگاه كرد و دختره با ترس به آركا نگاه كرد
و يه جيغ بلند كشيد و بعد ساكت به اركا نگاه كرد
اركا ام سرش رو كج كرد و يهو بازوي دختره رو گرفت و دهنش رو تو
دو سانتي صورت دختره نگه داشت و يه جوري
نعره زد كه من پاهام لرزيد!
دختره چشماش سفيد شد و غش كرد و اركا ولش كرد و همه با ترس
گوشياشون رو انداختن زمين و اركا با نفس
نفس و چهره اي كه تا به حال ازش نديده بودم تحديد آميز
بهشوننگاه كرد و اومد سمتم
يهو بازوم رو با خشونت گرفت دستام مي لرزيد.
شبيه گوريل انگوري شده بود!
من و برد سمت خروجي چادر و وقتي اومدسم بيرون من و گذاشت
زمين و خم شد و تند تند با سر اين طرف و اون
طرف بدنم رو نگاه مي كرد مي خواست ببينه آسيب ديدم يا نه!
لبخند محوي زدم كه صداي آژير شنيديم و چراغ قوه ها و پارس سگ
ها
ها بعد چند لحظه دورمون پر شد از نگهبان
اركا جلوم ايستاد و نگاه وحشيش رو به نگهبانا دوخت
يكي از نگهبانا با شوكر اومد سمتش كه موچ دست نگهبان رو گرفت و
با شوكر كوبيد تو سر نگهبانه و لگدش زد و
انداختش زمين
خوش حال از پيروزي آركا ذوق زده جيغ زدم:
-كل زورتون همين بود؟
منظورم به نگهبانا بود همون لحظه نگهبانا چند نفري با اسلحه هاي
سفيدي كه مي دونستم تيراش بيهوشي داره به
سمتمون اومدن وچشمام گرد شد و وحشت زده لبم و گاز گرفتم
آركا نيم رخش رو برگردوند سمتم و سرش و كج كرد و گفت:
-اين رو نمي گفتي ميمردي؟
يكي از نگهبانا اومد جلو كه اركا اسلحه اش رو گرفت و كوبيدش به
ديوار و داد زد:
-ماله منه،فقط ماله منه
باز داد زد و رفت سمت نگهبان بعدي كه به سمتش شليك كردن و
يه سوزن فرو رفت توي سينش و سوزن رو كند و
نگهبانه دوباره شليك كرد و سوزن توي گردنش فرو رفت و آركا گردن
نگهبان ترسيده رو گرفت و پرتش كرد روي
زمين و رفت سمت نگهبان بعدي و يهو همشون شروع كردن به
شليك كردن جيغ زدم و با گريه چشمام و گرفتم و
تير هاي سوزني تو كل نقلط بدنش پراكنده فرو رفته بودن
با گريه نگاهش كردم و دستاش رو آورد سمتم و يك قدم به سمتش
برداشتم كه چشماش نيمه بسته شد و با زانو
افتاد زمين و نگهبانا دورش جمع شدن و با گريه سر خوردم زمين
نگهباناي كتك خورده از توي چادر اومدن بيرون و يكي شون با
حرص خون دماغش رو پاك كرد و اومد سمت آركا و
پاهاش رو بلند كرد و كوبيد به شونه ي آركاي بيهوش
جيغ زدم و بلند شدم دوييدم سمتش كه يكي از نگهبانا محكم از
پشت گرفتم
دست و پا مي زدم و به دستاش چنگ مينداختم.
-ولش كنيد، ولش كن نزنش
اما مرد با حرص فحشاي ركيك مي داد و به آركايي كه بيهوش روبه
شونه افتاده بود لگد مي زد.
با گريه جيغ زدم:
-تو بيداريش زورت بهش نرسيد عوضي.ترسو حالا كه بي هوشه مي
زنيشج
هم چنان آركا رو لگد مي زد و من هق مي زدم و زانو هام شل شد و
دست نگهبانه دور كمرم شل شد و افتادم زمين
و چشمام تار شد و نگه تارم رو به آركايي كه بيهوش زير دست اون
نگهبان كتك مي خورد دوخته بودم و تو همون
حالت از حال رفتم و بي هوش شدم
***
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، ѕααяeη ، єη∂ℓєѕѕღ ، MLYKACOTTON ، _Strawberry_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 08-01-2021، 19:10

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان