امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#14
چشمام رو گنگ به اطرافم دوختم.
دستام بسته بود و يكي كنارم نشسته بود.
گلوم خشك شده و سرم بالاي سرم تموم شده بود
كسي كه كنارم نشسته بود بلند شد و سوزن رو از دستم درآورد و
صورتم توي هم جمع شد
نگاه گردندنم رو كمي چشمام رو باز و بست كردم تا ديدم واضح شد.
روان شناس تيمارستان بود همون زن موفندقي و چاغ
با اخم نگاهم مي كردبا صداي خراشيده گفتم:
-آركا...
بهم خيره نگاه كرد و بعد به برگه هاي دستش
سرش و بلند كرد و نگاهم كرد و گفت:
-نه ماهه بستري هستي بيماريت رو ارزيابي كردم مشكلت برطرف
شده تا اخر هفته مرخص ميشي.
گنگ چشم گرد كردم و دستام رو خواستم بالا بيارم كه به خاطر
بسته بودنشون نتونستم
با اخم و حرص گفتم:
-اولا كه من مريضم ،دوما آركا كجاست؟
كنارم رو صندلي نشست و خم شد سمتم و گفت:
-توي اتاق درمانه تو ام توي اتاقتي قرار نيست ديگه هم ديگر رو
ببينيد اون حق هوا خوري يا هرچيز ديگه اي رو
نداره تا زماني كه بفهميم قابليت حضور كنار باقي بيمار هارو داره يه
جورايي زندانيه
چشمام گرد شد و گفت:
-تا هفته ي ديگه مرخص ميشي حق نداري ببينيش به هيچ عنوان
جيغ خفه اي كشيدم و تقلا كنان دست و پا زدم كه پشت كرد و رفت
سمت در
-من هيچ جا نميرم،آركا رو ول نمي كنم با تو ام
در اتاق كه بسته شد حرص زده جيغ خفه اي كشيدم.
نفس نفس ميزدم و از عصبانيت گريم گرفته بود.
جيغ زدم:
-حداقل دستام رو باز كنيد!
بغض كردم و سيبك گلوم بالا و پايين ميشد.
نمي خواستم برم آركا...آركا چي؟
بدون آركا مي شد؟ من با آركا درمان شدم.
اون با من حرف زدن و ياد گرفت فرانسوي رو از با من بودن ياد گرفت
بيرون رفتن و دوييدن توي محوطه رو كنار من
انجام مي داد.
اونم با من خوب بود ما بدون هم مي تونستيم؟
نمي تونستيم...نمي تونستيم!
****
دو روزه،دوروزه كه مرخص نشده و هنزز بخش درمانيه و نگرانشم حق
رفتن پيشش رو ندارم.
تو محوطه ام حتي نديدمش
نگرانشم و دلم براش تنگ شده بغض مي كنم و چشمام خيس ميشه
بايد يه جوري ببينمش نمي تونم بايد بدونم چشه
چرا هنوز بستريه؟
به اطراف زل زدم و دكترا با لباس هاي سفيدشون اين طرف و اون
طرف مي رفتن و روانيا ام كه مثل هميشه درگير!
لب جوييدم و فكر مي كردم و فكر مي كردم...
اما چيزي به ذهنم نمي رسيد.
روانيا داشتن توپ بازي مي كردن و يكيشون قيافه جالبي داشت
شبيه سندروم داني ها بود
هر چند روز تشنج مي كرد و مي افتاد زمين و...
چشمام گرد شد و نيشم به موازات گوشم شل شد
با فكري كه به سرم زده بود نه تنها مي تونستم بيشتر از چند دقيقه
آركا رو ببينم...بلكه شبم پيشش باشم!
با همون نيش شل رفتم سمت خاكي كنار ساختمون
اداي افتادن و دراوردم و خودم رو پرت كردم لابه لاي خاكا بين خاك
ها دست و پا مي زدم و جيغ جيغ مي كردم كل
بدن و موهام خاكي شده بود
نگهبان سوتي زد و پرستارا دوييدن سمتم و بازوهام رو گرفتن و بلندم
كردن با اخم و غر غر يكيشون بردم سمت
ساختمون و راه رو،رو براي رفتن به حموم طي كرد
لباسام رو در اورد و انداختم تو حموم سريع شروع كردم به شستن
خودم.
بعد اين كه تميز شدم پرستار چند ضربه به در زد تا چكم كنه كه
فوري صابون رو برداشتم و تيكه اش كردم و
گذاشتمش توي دهنم و زير زبونمنگهش داشتم
در و باز كرد و نگاهم كرد و گفت:
-تميزي،بيا بيرون
بدون حرف زدن و بدون قورت دادن آب دهنم اومدم بيرون و حوله رو
دورم پيچيد و شروع كردم به پوشيدن لباسام
و بازوم رو گرفت و از حموم بردم بيرون.
چون وقت ناهار بود بردم سالن غذا خوري و خودش رفت.
ظرف غذامو رو گرفتم و پشت ميز نشستم.
دستم رو جلوي دهنم گرفتم و صابون رو تف كردم كف دستم و چهره
ام رفت توي هم و سعي كردم آب دهنم رو
قورت ندم.
به اطراف نگاه كردم و آب رو توي ليوان پلاستيكي ريختم و با سر
پايين تيكه اي از صابون رو برداشتم و توي ليوان
انداختم آب ليوان كم بود و قاشقم رو تو ليوان بردم و شروع كردم به
خورد كردن صابون و هم زدنش
حواسم به نگهبانا ام بود وقتي ليوان پر كف شد فوري ليوان رو بردم
سمت دهنم و آب كف و خوردم و تو دهنم
نگهش داشتم.
يهو از پشت ميز بلند شدم و حالا چه جوري اداي تشنج دربيارم؟
ياد يه آهنگ قر دار افتادم.
توي ذهنم ريتمش رو به ياد اوردم.
دير اومدي خيلي ديره جاي ديگه دل اسيره حرفاي قشنگت اصلا تو
گوش دل نميره...
تو همون حالت بدنم رو رتميكك شروع كردم به لرزوندن و افتادم
زمين و با چشماي بسته ميلرزيدم و پرستارا
دوييدن سمتم و دهنم رو باز كردم و كفاي سفيد توي دهنم رو بالا
اوردم.
پرستارا جيغ زدن:
-تشنج كرده،زود برانكارد بياريدش ببرينش اتاق درمان
هم چنان مي لرزيدم و يكيشون لاي چشمام رو تا نيمه باز كرد و
فوري تا جاي كه مي تونستم به بالا نگاه كردم تا
مردمك چشمام رو نبيينن
روي برانكارد گذاشتنم و همچنان كف هاي تو دهنم رو بالا مياوردم.
نمي دونم چه قدر گذشته بود صداي باز شدن در رو شنيدم و روي
تخت فرود اومدم.
دكتر اومد بالاي سرم و حضورش رو حس مي كردم.
دستم سوخت و فكر كنم سرمي چيزي زد.
لاي چشمام رو باز كرد و نور چراغ قوه رو تو چشمام دوخت و صداي
زخيم دكتر رو مي شنيدم:
-تشنج نيست،ولي فكر كنم مصموم شده فشارش رو بگيريد و ببرينش
شست و شوي معده
با حرص دستام مشت شد چه كار سختي!
ديگه نگم چه بلاهايي كه سرم نياوردن با بدبختي خورده و نخوردم رو
كشيدن بيرون و حالم اگر خوب بودم...خود به
خود بد شد!
كلا داغونم كردن اداي غش كردن دراوردم و دوباره گذاشتن روي
تخت و سُرم زدن و يكي از دستام رو به تخت
بستن و صداي بسته شدن در اتاق رو شنيدم.
تا اونا بفهمن هيچيم نبوده و ازمايشم هيچي نشون نده فردا شده و
منم آركا رو ديدم.
تا در بسته شد چشم باز كردم و فوري بلند شدم و نگاه جست و جو
گرم رو دور تا دور اتاق گردوندم و هوا گرفته و
باروني بود و صداي بارون از پشت پنجره ام ميومد
-بازيگر كوچولو
سر برگردوندم و با لبخند به آركا نگاه كردم و لبخندم خشك شد
عرق كرده بود و روي تخت كنار پنجره بود و انگار تب داشت.
كتف و بازوش رو باند پيچي كرده بودن و اون قدر صورتش از عرق
خيس بود كه انگار رفته بود حموم چون موهاش
كاملا خيس بود اون بي حال و داغون بود كه ناخداگاه بغض كردم.
تختم رو يكم كشيدم سمت اون
روي تخت نشستم و دست ازادم رو بردم سمت دستش و گفتم:
-خ...خوبي؟
خيره نگاهم كرد و گفت:
-روان شناسه ميگه مي خواي بري
بغض كردم و صداي بارون سكوت اتاق و مي شكست
سرش رو كمي تكون داد و به پنجره زل زد و گفت:
-ميري؟
آروم لب برچيدم و گفتم:
-نميزارن ببينمت،با بدبختي اومدم پيشت سه چهار روز ديگه ام
مرخص مي شم نمي تونم به زور بگم نگهم دارن
بغضم تركيد و دستش رو فشردم و گفتم:
-آركا...من نمي خوام برم تو نمي دوني اون بيرون چه قدر اذيتم مي
كنن.
سرش رو برگردوند سمتم و سرش رو كج كرد و ريز بين گريه هام
خنديدم و گفتم:
-خيلي زشت شدي
لبخند محوي زد و بهم زل زد.
موهاش و ناز كردم و گفتم:
-آركا من نمي خوام برم.
پلك زد و بعد چند لحظه گفت:
-بخوايم نمي توني بري.
گنگ نگاهش كردم منظورش رو نفهميدم.
به چشماي پر سوالم زل زد و گفت:
-يكم شلوغ كاري كن كه نبرنت تا چند روز ديگه فرار مي كنيم.
ترسيده نگاهش كردم كه به دستام فشاري داد و سرد و خراشيده
گفت:
-اداي فكر كردن رو درنيار چه بخواي چه نخواي بايد با من بياي چه
اين جا چه اون بيرون بايد پيش من باشي
سوالي كه اين چند وقت عجيب رو قلبم سنگيني ميكرد و بلاخره
پرسيدم.
-چرا؟
خيره نگاهم كرد جوري كه حتي پلكم نمي زد چشماش رو دوخته
بود به چشماي ريز شدم.
-چون...به تو چه؟ به اين چيزا كار نداشته باش خنگ بودنت رو ترجيح
ميدم.
اخم كردم و روي تختم دراز كشيدم و بدون نگاه كردنم بي حس
گفت:
-پتو بنداز روت
لبخند محوي زدم به اين پسر ميشه وابسته نبود؟
پتو رو روم انداختم و دراز كشيده بهش زل زدم و چشم بست و من
اما به اون زل زدم.
با كشيده شدن پتو از روم چشم باز كردم و دو تا پرستار با اخماي در
هم بالاي سرم ايستاده بودن
يكيشون كه ته ريش قرمزي داشت فوري دستام رو باز كرد و آركا
هنوز خواب بود خيلي رنگ پريده نبود و انگار
بهتر بود.
براي بيدار نشدن پرستارا بي صدا باهاشون رفتم و يكيشون جوري
بازوم رو گرفته بود انگار قاتل گرفته!
اون قدر دوتاشون تند و سريع من رو مي بردن سمت پله ها كه پاهام
روي زمين كشيده ميشد.
-من رو كجا مي بريد؟
هيچ كدوم جوابي ندادن.
در شكلاتي رنگ و عجيب ته راه رو، رو باز كردن و وارد اتاق كه شديم
اولين چيزي كه ديدم يه ميز چوبي و شيك و
دوتا صندلي چرم و پنجره و بعدش روان شناس چاقه با مديره
تيمارستان
دو تاشون اخم كرده بودن.
گيج و گنگ نگاهشون مي كردم كه پرستاره دستام رو ول كرد و
يكيشون رفت و اون يكي ك ته ريش قرمز داشت
كنارم ايستاد.
مدير كه فاميلشم نمي دونستم يه مرد سگ اخلاق و خشك و عصا
قورت داده بود.
همه ام ازش مي ترسيدن
روانشناسه رفت كنارش ايستاد و موهاي بلوطيش رو كنار زد و گفت:
-شادي من درباره ي پيش آركا نرفتن بهت چي گفته بودم؟
اخم كردم دستام مشت شد و نفسام كند.
مدير برگشت و روبه روانشناسه گفت:
-لي لي عزيزم لطفا مارو تنها بزار با اين رفتار اروم تو اون هيچي
نميفهمه
و نگاه ترسناك و خشكش رو بهم دوخت.
نگاهم روي دستاي مدير و زن چاقالوعه موند
حلقه هاي ست داشتن
زن و شوهر بودن!
-من هيچ جا نميرم آركا رو هم ول نمي كنم.
لي لي عصبي چشم بست و موهاش رو كنار زد و گفت:
-يكي از كليداي دراي خروجي تيمارستان دزديده شده تاشب كه يكي
مياد و قفل رو عوض مي كنه اما اين براي تو
سوال نيست كه كي كليد رو دزديده؟
اخمام توي هم رفت و بهم نزديك شد و پاشنه هاي ده سانتي
كفشاش صداي تق تق روي اعصابي رو ايجاد مي
كردن.
-اون شب كه اجرا بود،آركا چه طور از اتاقش اومد بيرون؟ ها؟ بهم
بگو؟ اون خطر ناكه شادي
ما هيچ چيز از اون نمي دونيم و
مي خوايم به تيمارستان خيلي خيلي سخت تر و به روز تري انتقالش
بديم
در مقابل بهت من ساكت شد و مدير با پوزخند و چشماي باريك شده
گفت:
-جايي كه همش دست و پاهاش بسته است و از اتاقش هيچ وقت
نمي تونه بياد بيرو،.يه جور زندانه
نفسم تنگ شد و چيزي روي قلبم سايه انداخت
بغض كرده جيغ زدم:
-نه!
دستم رو كنار شقيقه ام گرفتم و خم شدم و با همه ي وجود جيغ
زدم.
لي لي اومد سمتم و بلند گفت:
-شادي آروم باش!
با حرص دستايي كه به سمتم دراز كرده بود رو گرفتم و هولش دادم
كه با كمر خورد به ميز و با درد جيغ زد و مدير
دادي زد و دوييد سمت لي لي
پرستار بازوم رو محكم گرفت و مهارم كرد.
مدير با چشماي درشت شده و رگاي متورم در حالي ك جو گندمي
هاش در هم ريخته شده بودن نعره زد:
-دكتر و خبر كن،اين آشغالم ببر
ساكت شده بودم و ترسيده به لي لي نگاه مي كردم.
نيمه دراز كشيده بود و با درد ناله مي كرد.
حالا انگار چي شده! نازك نارنجي!
پرستار من رو با شدت از اتاق خارج كرد و كشون كشون مي برد
سمت پله ها در همون حال رو به نگهباني كه گوشه
اي ايستاده بود داد زد:
-برو دكتر و صدا كن بياد اتاق رئيس لي لي حالش بده.
نگهبان سريع دوييد پايين و پرستارم با اون هيكل گنده اش من رو
كشون كشون برد طبقه ي خودم و در اتاقم رو باز
كرد و پرتم كرد داخل و در رو محكم بست كه برگام ريخت!
نشستم رو تخت و انگشتام رو كامل كردم تو دهنم و شروع كردم به
جويدن انگشتام!
چيزيش نشده باشه! نمي خواستم بهش صدمه بزنم همش تقصير خود
چاقالو و شلشه.
اصلا تقصير پاشنه هاي بلند كفشاي زشتشه!
والا،مگه واجبه كه همچين كفشايي پاشون كنن!
اين آركا ام كه...
انگار توپ خورده! افتاده درمانگاه! خب دو تا لگد و چهار تا مشت كه
اين حرفا رو نداره!
به خدا داره ادا درمياره من مي دونم!
كلا اون روز تا شب تو اتاقم نگهم داشتن و در رو روم باز نكردن.
منم كه همچنان انگشتام رو مي جوييدم!
گرسنه ام بودم! عجيب تو اين گير و دار هيچ چيزم بهم نمي دادن
بخورم چه قدر گاون آخه
اون قدر نشستم و خودم رو روي تخت تكون دادم كه پلكام سنگين
شد و چشمام رو بستم و به پشت روي تخت
سقوط كردم و تو همون حالت خوابم برد.
چشمام رو باز كردم و خميازه عميقي كشيدم و دستام رو بردم بالا و
كل بدنم رو از نوك انگشت تا بالا تنه كشيدم و
لذت خاصي داشت اين حركت
غلطي زدم و به اطرافم زل زدم.
يا هوا باروني بود يا عصره چون هواي اتاق يكم تاريك بود.
بلند شدم و نشستم روي تخت و به پاهام زل زدم.
چرا در رو باز نمي كنن؟ اه
تو همين افكار بودم كه يهو در با شدت باز شد جوري كه از پشت به
ديوار برخورد كرد و من شوك زده جيغ خفه اي
كشيدم و با چشماي گرد شده به كسي كه توي درگاه در بود زل زدم.
ميگن دنيا گرده...ولي با توجه به چيزي كه جلومه...خود خود پرتقاله،
در اين حد گرد!
وحشت زده تو خودم جمع شدم و نگاه گردم رو به سر كچل و
شكمش دوختم
-كچل!
اين رو آروم گفتم و ا دي وارد اتاق شد و يوني فرمش يكم نغيير كرده
بود و اومده بود اين جا كار مي كرد؟
نگاهم ناخداگاه به دستش گره خورد
يك دستش كه سالم بود اما اون يكي دستش روش كمي رد بخيه و
برجستگي و گوشت اوردگي ديده مي شد
با نيشخند اومد سمتم و آروم گفت:
-ترسيدي؟
پوكر بهش نگاه كردم و براي سوزوندن فيها خالدونش گفتم:
-نه!
چشماش گرد شد و چند لحظه از اون حالت ترسناكي كه به خودش
گرفته بود خارج شد
وقتب برگشت دندون روي هم سابيد و اومد سمتم و دوبارع تو خودم
جمع شدم.
بازوم رو آروم گرفت و سرش رو تو صورتم خم كرد و چشماي ريزش
رو بهم دوخت و ترسناك و آروم گفت:
-از مرخصي كه برگشتم ديدم اون تيمارستان آتيش گرفته و در حال
باز سازيه منم بي كار...
اومدم اين جا مشغول به كار شدم و چند روز پيش توي محوطه بيرون
ديدمت
لبخند ترسناكي زد و فشار دستش دور بازوم بيشتر شد و غريد:
-و نمي توني حدس بزني چه قدر خوش حال شدم
يهو بلندم كرد و من رو كشوند سمت در و گفت:
-و خوش حاليم زماني كامل شد كه ديشب رئيس دستور داد براي
اسيب رسوندن به زن باردارش يه جور قديمي
ادبت كنم
لال شده به زمين چسبيدم و ادي كه ديد لش شدم و تكون نمي
خورم در رو ول كرد و برگشت و چشم درشت كرد و
خنديد و گفت:
-نمي دونستي حامله است؟
با حيرت گفتم:
-ن..نه!سن مامان بزرگم رو داشت!
بازوم رو محكم گرفت و كشيد و از اتاق خارجم كرد و در همون حال
گفت:
-چيزيش نشده،ولي رئيس مي خواد شكنجه بشي و كي بهتر از من
براي شكنجه دادنت؟
وحشت زده شروع كردم به تقلا و جيغ جيغ.
اما دستش رو جلوي دهنم گرفت و اون يكي دستش رو دور كمرم
انداخت و از زمين بلندم كرد و من وحشت زده رو
كه نمي تونستم درست جيغ و داد كنم رو برد به سمت پله هاي
طبقه بالا
دو طبقه رو همين زوري بردم بالا و تا حالا اين بالا نيومده بودم.
يه راه روي خالي كه فقط يك در داشت كه اونم دم در روي دستگيره
يه نوار زرد براي پلمپ بودنش زده بودن
به در لگردي زد و در باز شد و نوار رو كشيد و من زو انداخت داخل
اتاق كه با شدت خوردم به تخت سفيد گوشه ي
اتاق و با گريه جيغ زدم و خوردم زمين
اروم اروم اومد سمتم و من وحشت زده به تخت چسبيدم.
ن...نيا جلو
اما بدون توجه با لبخند ترسناكي به سمتم اومد
پلكم پريد و ترسيده تو خودم جمع شدم
از ترس سرم رو روي زانوم گذاشتم و مي لرزيدم
بازوم رو يهو گرفت و كشيد كه جيغي كشيدم و به دست و بازوش
چنگ
مي نداختم
اما يهو پرتم كرد كه از پشت افتادم رو يك صندلي بزرگ
خواستم بلند شم كه فوري اومد سمتم و جلوم ايستاد و دستام رو تو
يه دستش گرفت و با گريه تقلا مي كردم و قلبم
از ترس اون قدر تند مي زد كه كم مونده بود سنگ كوب كنم
-ولم كن و...ولم كن
دو تا دستام رو بين تقلا هام و دست و پا زدنام به كناره هاي دسته ي
صندلي بست و نمي تونستم دستم رو جدا كنم
وحشت زده پاهام رو تكون مي دادم و جيغام گلوي خودمم خراش مي
داد چه برسع گوشاي ادي رو
اون قدر جيغ زدم كه ادي دستش رو بالا برد و محكم كوبيد تو دهنم
خوني كه از لب و دهنم سرازير شد باعث شد چند لحظه نتونم جيغ
بزنم و گيج شدم
پاهامم بست و سرم به سمت شونه ي چپم متمايل شد و بي حال
شده بودم
تو دهنيش كار خودش رو كرده بود.
يه چيز آهني رو روي سرم گذاشت
بندش رو بست و من حتي قدرت ناله كردنم نداشتم
دستام مي لرزيد و رفت سمت دستگاهي كه اون سمتم بود و اشكام
پشت سر هم صورتم رو خيس مي كر.شوك؟
برق! از سر؟ مگه جرم نبود؟
درسايي كه اين همه سال خونده بودم توي سرم چرخ مي زدن
شوك برقي براي مغز بده،اختلال ايجاد مي كنه
ممكنه باعث فراموشي بشه شايدم يه نوع كما مثل يك تيكه گوشت
ميشم كه ي تخت ميفته و مي بينه و ميشنوه اما
قدرت هيچ عملكردي و نداره شايدم بميرم...
سرم گيج ميره و اون به سمتم مياد و دوباره كلاهك روي سرم رو
درست ميكنه و من از ترس لال شدم
دستام مشت شده و چشمام رو محكم بستم.
يه صداي عجيبي مياد مثل روشن شدن يك دستگاه برقي
بدنم يخ مي كنه و تنم مي لرزه و درد وحشتناك و عجيبي رو از
ناحيه سرم حس مي كنم و نمي تونم تحمل كنم و
جيغ مي كشم.
تا حالا اين طوري جيغ نكشيدم كل بدنم مي لرزه و صندلي ام با من
مي لرزه فشاري كه تو ناحيه سرم حس مي كنم
قطع ميشه و شل ميشم و بي حال چشم مي بندم
دستام همچنان مي لرزه و سرم انگار سنگين شده
بافتاي مغزم انگار در حال متلاشي شدنن
صداي خنده ي ادي رو بين صداي جيغي كه توي سرم حس مي كنم
مي شنوم
همه چيز گنگه،يك صداي بوق مانند توي سرم مي پيچه و از ادي
تنها تصويري دارم و صدايي كه نمي شنوم
كر شدم!؟ با دست به دستگاه علامت جي ده يه چيزي مثل درجه
است كه عقربه اش عدد چهل رو نشون مي ده
نيش شلش ميگه داره مي خنده
يه چيزي رو مي چرخونه و عقربه روي نود واي ميسته.
اين هم درد و فشاري كه روم بود فقط چهل درجه...اگر نود رو ميزد
مي مردم قطعا مي مردم.
صدا ها كم كم داشت توي سرم از بين مي رفت
صداي محو خنده هاي ادي و پژواكش توي اتاق و سري كه داشت از
حالت سنگينيش خارج مي شد و من حالت تهو
داشتم و حس مي كردم مي خوام مغزم رو بالا بيارم!
دكمه قرمز رو زد و هروقت دكمه سبز ميشد دوباره جريان برق وصل
ميشد
اشك تو چشمام حلقه زد بغض داشت خفم مي كرد.
تو اين لحظه به هيچ كس فكر نمي كردم
پدر و مادر و خواهرم هيچ جايي توي ذهن و قلبم نداشتن
فقط چشماي آركا جلوم بود و اون روزي كه تو اتاقش رفتم و دستش
رو گاز گرفتم.
صداي نعره اش رو يادمه يا اون روز كه لباس زنونه پوشيده بود و كبود
شده بود.
تو اين حالت چند ثانيه مونده به مرگ وحشت ناكم مي خندم بلند و
پر بغض
ادي متعجب نگاهم مي كنه و من ياد آركايي مي فتم كه پوكر نگاهم
مي كنه و ميگه گردنبندي كه دستمه سگ
نيست و گرگه!
مي خندم بلند...بين هق هقم مي خندم
دكمه سبز مي شه و دستش مي ره سمت دكمه و...
تمام...مرگ من...شايد شروع جديدي براي قصه ي آركا باشه
چشم مي بندم و صداي دستگاه رو
مي شنوم و سوزشي رو تو ناحيه شقيقه هام حس مي كنم و قبل اين
كه شدتش زياد بشه صداي مهيبي رو
مي شنوم و صداي دستگاه قطع مي شه و چشم باز مي كنم و نگاه
تارم و صداي بوقي كه توي سرم مي پيچه رو
آركايي كه گردن ادي رو گرفته و كوبوندتش به ديوار
يكم سوپر من نشده اين روز ها؟ يكم زيادي عاشقي نمي كنه اين روز
ها؟
ادي كبود شده و آركا پرتش مي كنه روي زمين و چشماي آركا انگار
سفيدي نداره فقط خون ديده مي شه و موهاش
خيسه و مي ره سمت سطل آبي كه گوشه ي اتاقه و جاروي كنارش و
پرت مي كنه اون طرف و سينش تند تند بالا و
پايين ميشه و من بغض مي كنم و صداها محوه بيشتر زوم تصوير
جلومم
بازوي ادي رو مي گيره و ادي مشتي به چونه ي آركا مي زنه و آركا
صورتش برميگرده
مي خوام دستم رو مشت كنم اما لرزشش نميزاره
سر آركا كه بر مي گرده خشكم مي زنهلبخند داره!چشماش رو گرد
مي كنه و چيزي مي گه
سعي مي كنم بشنوم لب خوني مي كنم
-ضربه ي خوبي بود
بعد اتمام جملش پاشو رو مياره بالا و تو صورت ادي مي كوبه جوري
كه خورد شدن بيني و دندوناش رو حس مي
كنم.
سرم گيج ميره و اوق مي زنم و چيزي بالا نميارم جز خون
بلندش مي كنه و كشون كشون مي برتش سمت سطل بزرگ آب و
سرش رو فرو مي كنه توي سطل و ادي دست و پا
مي زنه و من نگران قاتل شدن آركا ام
آركا دست ازادش رو به سمت سيم از جا كنده شده ي دستگاه شوك
مي بره و برش مي داره و ادي همچنان دست و
پا مي زنه و كم مونده خفه شه
سيم رو توي حركت توي سطل فرو كرد كه ادي شروع كرد به لرزيدن
و جريان برق توي آب رو ديدم و بازم اوق زدم
و خون بالا اوردم
با پشت دست بينيش رو پاك كرد و ادي رو كشيد بيرون و انداختش
روي زمين و برگشت و من رو ديد
بي حال تر شده بودم و دوييد و دستام رو فوري باز كرد و تعادلم رو
روي صندلي از دست دادم و به سمتش متمايل
شدم كنه، كه منو بگيره تا بفهمم زندم بفهمم پيشمه
موهام رو ناز مي كرد و در همون حال كلاه رو با باز كردن بستش در
مي اورد و زمزه هايي مي كرد كه برام گنگ بود
سرم رو از خودش فاصله داد و صورتم رو قاب گرفت و دهنش تكون
مي خورد و صداش محو بود و نميشنيدم گيج به
لباش زل زده بودم.
عصبي بود تند تند نفس مي كشيد و يهو سمت چپ صورتم سوخت و
درد بدي و تو گوشم حس كردم و يه صداي
جيغ تو سرم پيچيد و جيغ خفيفي كشيدم و صداي آركا رو اين بار
واضح شنيدم:
-شادي...شادي!
سرم رو بلند كردم و وقتي فهميد صداش رو شنيدم بين اعصبانيتش
بين موهاي خيس چسبيده به پيشوني و بين
خون كنار بينيش لبخند زد
پاهام و باز كرد و ترسيده برگشتم سمت ادي و با لكنت گفتم:
-م...مرده؟
بدون توجه به من گفت:
-شايد!
و من كشته مرده ي اين خونسرديشم!
در رو با پاش باز كرد و ناله كردم:
-آركا...داري كجا ميري؟ چه جوري اومدي بيرون؟
بدون نگاه كردن بهم از پله ها آروم آروم مي رفت
-با تو ام!
كلافه و نفس نفس زنون گفت:
-يك بار توي عمرت ساكت باش شادي،يك بار!
تو اون شرايط خندم گرفته بود و سرم خيلي سنگين بود و عجيب بي
حال بودم
با ديدن يك نگهبان تو پيچ پله ي طبقه ي پايين
پاهام كه به زمين رسيد من رو به ديوار تكيه زد و روبه روم ايستاد
نفس نفس مي زد و گفت
-الان مي بينتمون.
آروم زير لب گفت:
-هيس!
چند ثانيه تو همون حالت بوديم كه ازم فاصله گرفت و سرش رو
برگردند خبري از نگهبان نبود
سرش رو كه برگردوند با نگاه خيره ي من روبه رو شد
نفسم گرفت و سرش رو برگردوند و يك نفس عميق كشيد و دوباره
و دستم رو گرفت و آروم گفتم:
-عليل كه نيستم!ميام
سر تكون داد و مچ دستم رو گرفت و از پله ها آروم آروم رفتيم پايين
اين طبقه دوربين نداشت
به طبقه ي پايين كه رسيديم آركا رفت سمت ته راه رو به در اتاق
مدير رسيده بوديم
دست برد سمت يقش و يه نخ از گردنش بيرون كشيد و به نخ يك
كليد وصل بود
كليد رو كند و در اتاق رو باز كرد و من با استرس به اطراف نگاه مي
كردم
در رو باز كرد و مچ دستم رو گرفت و من رو كشوند تو اتاق و در رو
بست و قفل كرد
برگشتم و آركا دوييد سمت لب تاپي كه روي ميز بود
فوري نشستم روي مبل و سرم رو بين دستام گرفتم
با لب تاپ كار مي كرد و لب تاپ قفل داشت اما كمتر از چند دقيقه
قفل رو باز كرد يعني هك كرد!
به من نيم نگاهي انداخت و خم شد و در كشو رو باز كرد و بعد چند
دقيقه گشتن يك فلش سياه در آورد و زد به
لب تاپ
ديدم كه يك فايل كه زيرش يه اسم به انگليسي نوشته شده بود و
ريخت توي فلش
فلش رو فوري كند و گذاشتش توي جيبش
اومد سمتم و با ياد اوري يه چيزي رفت سمت لب تاپ و لپ تاپ رو
برداشت و كوبيدش به ديوار و كامل شكستش!
ابرو بالا انداخت و گفت:
-ازش خوشم نمياد!
مبهوت نگاهش كردم كه يهو رفت گوشه ي اتاق و در يه كمد
كوچيك رو باز كرد و يك گاو صندق كوچيك بود.
خم شد و نگاه ريز شدش رو به گاو صندق دوخت.
يه چيز دايره اي شكل بود و اعداد دورش.
اون رو تند تند مي چرخوند و تند تند دكمه هاي كنار گاو صندوق رو
ميزد
مثل خنگ ها نگاهش مي كردم كه با باز شدن در گاو صندوق برگام
ريخت!
با بهت گفتم:
-چه طوري...
-هيس!
با هيس گفتنش ساكت شدم و اخم كرده نگاهش كردم كه خم شد و
چند بسته تراول برداشت و گذاشت توي جيبش
در گاو صندوق رو بست و برگشت و به چشماي گرد شدم زل زد و
گفت:
-خب... ازش خوشم نمياد!
اين بار خندم گرفت و اومد سمتم و بازوم رو گرفت و بلندم كرد و
پشت در ايستاد و در رو نيمه باز كرد و به راه رو
خيره شد و بعد اين كه مطمئن شد كسي تو راه رو نيست يهو مشتش
رو برد سمت يه چيز شيشه اي و مشتش رو
فرود آورد داخلش و من جيغ خفيفي كشيدم و يه دكمه ي بزرگ و
فشرد كه صداي آژير خطر كل ساختمون و قرا
گرفت
اون قدر صداش زياد بود كه دستم رو فوري روي گوشام گذاشتم.
بازوم رو گرفت و فوري بدون توجه به دستاش راه افتاد سمت در و در
رو باز كرد و بازوم رو گرفت و شروع كرد به
دوييدن.
چراغ هاي قرمز رنگ روشن شده بودن و صداي آژير كه از اون بد
تر...
دوييد سمت پله ها و منم پشت سرش ميدوييدم.
دستمم كه مثل كش مي كشيد.
از پله ها با سرعت رفتيم پايين و كل ديوونه ها ريخته بودن توي راه
رو و جيغ و داد مي كردن و گوشاشون رو گرفته
بودن.
پرستارا و نگهبانا ام سعي مي كردن آرومشون كنن.
اما نمي تونستن
از بين شلوغي و تجمعشون رد شديم و به همه تنه مي زديم
از راه روي طبقه ي پايين رد شديم و چند تا نگهبان جلوي در بودن و
نمي شد بريم جلو
هر دو ايستاديم و آركا يهو بازوم رو گرفت و من رو كشوند عقب و
گفت:
-اون دختره رو مي بيني؟
برگشتم و بين ديوونه ها به دختر چاق و قد بلندي كه داشت جيغ
جيغ مي كرد زل زدم
-خب؟
آركا برگشت سمت پسري كه گوشه ي راه رو ايستاده بود و نگاه كرد
و گفت:
-هم زمان با من هولشون بده سمت هم
گيج چند بار پلك زدم كه آركا هولم داد سمت دختره
لب گزيدم و دور زدم و تو شلوغي و هياهوي ديوونه ها و صداي آژير
پشت دختر ايستادم و آركا ام كنار پسره
ايستاد.
تا آركا به سمت پسره خيز گرفت منم دوييدم و پام رو بردم بالا و يه
لگد به دختره زدم كه مثل ژله لرزيد و صحنه
آهستش رو بخوام بگم...دختره با دهن باز و لپاي لرزون و جيغي خفه
به سمت پسري پرت شد كه مثل دخترا دستش
رو روي صورتش گذاشته بود و دهنش و يك متر باز كرده و جيغ مي
كشيد و يك دستش روي ماتهتش بود كه بر اثر
لگد آركا رو هوا معلق شده بود.
و بله دوتاشون مثل ماشين به هم خوردن و تصادف شكل گرفت!
نگهبانا دوييدن تا اونا رو از روي هم بلند كنن و اركا ام موچ دستاي
من مبهوت رو گرفت و كشوندم و از پشت نگهبانا
رد شديم و دوييديم سمت راه رو
از راه رو گذشتيم و چند بار پام پيچ خورد و كم مونده بود با زمين
يكي بشم اما آركا من رو گرفت
از پله ها رفتيم پايين كه با ديدن يك نگهبان با ترس جيغ خفيفي
كشيدم و پسر لاغر اندام تا خواست به خودش
بجنبه آركا كه پشت سرم بود پام رو بردم بالا و كوبيدم تو سينه ي
نگهبانه و
بي چاره سه تا پله اي كه اومده بود بالا رو قل خورد و خورد زمين
آركا گذاشتم زمين و دوييدم پايين و آركا خم شد و اسلحه بيهوشي و
شوكر نگهبان رو برداشت و شوكر رو داد
دستم
دستم رو باز گرفت و پشت سرش راه افتادم
نگهبانه ام از درد به خودش ميپيچيد
راه رو، رو تا ته رفتيم و روبه رومون فقط يك در بود و تاحالا اصلا اين
جا نيومده بودم
آركا دست برد سمت كفشش و از بغل كفشش يك چيزي مثل كليد
در آورد با يكم دقت فهميدم با صابون كليد
ساخته
كليد و توي قفل در برد و من استرس زده به اطراف نگاه مي كردم
-زود باش...زود باش
در باز نشد و آركا كليد رو با حرص انداخت زير پاش و به موهاش
عصبي و كلافه چنگ زد و به دوربين بالاي در زل
زد و دستاش رو كنار سرش گذاشت چرا باز نمي شد!
-باز نميشه؟
زير لب گفت:
-هيس...هيس
يهو برگشت سمتم و گفت:
-پنس داري؟ دست بردم سمت موهاي آشفته و بازم و گفتم:
-يه دونه
از لابه لاي موهاي آشفتم همون رو بيرون كشيدم و بهش دادم
فوري از م گرفت و برگشت سمت در
لاي پنس رو باز كرد و خم شد سمت قفل در
يهو صداي آژير قطع شد و چند ثانيه بعدش صداي آژير قرمز پخش
شد با ترس گفتم:
-چرا آژير قرمز رو زدن؟
بدون نگاه كردن بهم درگير باز كردن قفل گفت:
-چون خيلي حرف مي زني!
ساكت شدم و با حرص نگاهش كردم
صداي تعداد زيادي پا شنيدم و جيغ زدم:
-دارن ميان
يهو سر پا ايستاد و در رو باز كرد و پنس رو انداخت و با ابرو هاي بالا
رفته گفت:
-خوب بود گفتي!
برگشت سمت دوربين و به دوربين گوشه ي سقف چسبيده زل زد و
دستش رو برد بالا و اداي باي باي در اورد و
دستم رو گرفت و در رو باز كرد و وارد اتاق شديم و وقتي برگشت تا
در رو ببنده نگهبانا رو ديدم كه دارن ميدوان
سمتمون
فوري در رو بست و داد زد:
-اون ميز رو بيار
فوري دوييدم و كل پلاستيك هاي آشغال رو برداشتم و ريختم رو
زمين و ميز رو با زور و بدبختي هول دادم سمت
آركا
بقيش رو خودش با دست آزادش كشيد و ميز رو پشت در گذاشت
برگشتم يه اتاق پر از آشغال و لباس و...
دوييد و به يك كانال لوله اي اشاره كرد و داد زد:
-بدو بپر
دوييدم سمت كانال و مثل كانال كولر بود
آشغالا رو از توي اين ميريختن بيرون
نشستم و در با شدت باز شد و دستم وو آزاد كردم و جيغ كشون
سرخوردم.
وحشت زده به پايين زل زده بودم و صدام توي كانال انعكاس پيدا
كرده بود
همه جا تاريك بود و حتي نمي دونستم دارم كجا مي رم!
دو طبقه رو داشتم مي رفتم پايين! اونم مستقيم!
از سقوط آزادم بد تر بود
به آخرش كه رسيدم قلبم اومد توي دهنم و حس كردم فشارم به
صفر رسيد
مستقيم پرت شدم بيرون و توقع متلاشي شدن داشتم اما مستقيم
پرت شدم تو سطل آشغال
و خداروشكر كه شهرداري اين قدر منظمه كه آشغالا رو خالي نكرده!
وگرنه يه جاييم مي شكست!
تو همون حالت بودم و اون قدر منگ بودم قدرت تكون خوردن
نداشتم
بيشتر آشغالاش لباس و خرت و پرت بود
تو همين حالت بودم كه يهو يه چيزي مثل توپ شليك شد روم و
پهلوم سوراخ شد و جيغي كشيدم
چشم باز كردم و اولين چيزي كه ديدم چشماي براق آركا بود
زود نيم خيز شد و بلند شد و از سطل آشغال پريد بيرون و من از درد
ناله مي كردم و فحشش مي دادم
-زليل شي..نصف شدم
من رو از سطل اورد بيرون و گذاشتم زمين
فوري بازوم رو گرفت ومن از درد خميده راه مي رفتم والا با وزن
گوريل انگوري ايش افتاده روم!
اومديم از كوچه بيايم بيرون كه يهو سه تا نگهبان با اسلحه از سمت
چپ و راست دوييدن و نفس نفس زنون جلومون
ايستادن و آركا جلوم ايستاد و من به تي شرتش چنگ زدم و لبم رو
از ترس گاز گرفتم
خدايا تا همين جا كنارمون بودي؟ اينا كه زارت گرفتنمون!
با ترس ناليدم:
-آركا!
يكي از نگهبانا يك قدم اومد جلو و در حالي كه با اسلحه ي واقعي
نشونمون گرفته بود داد زد:
-از جاتون تكون نخوريد وگرنه شليك مي كنم
آركا سرش رو كج كرد و خونسرد گفت:
-ولي به نظرم تو از جات تكون بخور!
قبل اين كه حرف آركا رو درك كنم يك ماشين مدل بالا و گنده از
اون طرف با سرعت بالا اومد سمت نگهبانا و دو تا
نگهبان اولي كه با هم پرت شدن روي هوا و از دو طرف خوردن زمين
و سومي جيغ زد و دوييد كه مسنقيم رفت
توي ديوار و پرت شد زمين!
صداي آژير ماشيناي پليس و سگ و ...نزديك شده بود
آركا يهو دستم رو گرفت و كشيدم سمت ماشين و در عقب و باز كرد
و نشستم و در رو محكم بستم و آركا ام نشست
و در رو بست
برگشت سمت راننده اي كه فقط موهاي سياهش رو مي ديدم و
گفت:
-ميميري يه بار قبل از من حاضر باشي؟
-ترافيك بود خو!
اگر بگم اون لحظه براي چند ثانيه رفتم توي كما دروغ نگفتم!
با چشماي از حدقه در اومده به دياني نگاه مي كردم كه پشت فرمون
بود!
اين جا چه خبره!
ديان تند تند از بين ماشين ها لايي مي كشيد و من وحشت زده به
صندليم چسبيده بودم
-ديان!
برگشتن سمتم در حالي كه حواسش به آينه بغل بود و با مشت مي
زد به فرمون گفت:
-شادي الان حرف نزن،اصلا
با حرص اخم كرده روبه آركا گفتم:
-اون قدر گفتي پر حرف و شادي حرف نزن كه اينم ياد گرفت!
ديان خنديد و آركا برگشت و به عقب نگاه كرد و گفت:
-زيادن ديان!
ديان سري تكون داد و گفت:
-نقشه ي من نگرفت نميشه فرار كرد نقشه ي تورو انجام مي ديم
آركا برگشت سمتم و گفت:
-شادي ساك كنارت رو بده به من
برگشتم و ساك سياه رنگي كه كنارم روي صندلي بود رو برداشتم و
سنگين بود گرفتم سمتش
گرفتش و برگشت و زيپش رو باز كرد و ماشين تكون بدي خورد و با
سر از بغل رفتم توي شيشه
-آخ تو روحت
ديان سرعتش رو زياد كرد و صداي آژير ماشيناي پليس رو مخم بود
آركا يهو يه چيز گلوله شده رو پرت كرد سمتم كه رو هوا گرفتمش
خودشم سريع داشت تو همون حالت تي شرتش رو در مياورد
آركا به لباساي دستم اشاره كرد و گفت:
-بپوششون
به خودم اومدم و گفتم:
-اينا مشكي ان،من رنگ مشكي دوست ندارم
بيخيال پوشيدن لباس شد و برگشت سمتم و خيره نگاهم كرد و
گفت:
-آخ راست ميگي!اصلا يادم نبود مشكي دوست نداري
يهو با حرص با كف دست زد به پيشونيش و گفت:
-شادي نرو رو اعصابم بگير بپوششون
به چشماي گرد شدم زل زد و سرش رو كج كرد و گفت:
-البته اگه دوست نداري و خسته اي خودم مي تونم تنت كنم
خواستم جيغ بزنم كه ديان با حرص زد تو سرش و در حالي كه مي
پيچيد توي خيابون ديگه گفت:
-خدايا...آركا بپوش الان ميرسيم
با حرص رفتم زير صندلي و دستم رو بردم سمت تي شرتم تا درش
بيارم كه آركا يه دادي زد كه من اون زير وا رفتم
و ماشينم يكم اين ور و اون ور رفت و ديان جيغ زد:
-چته وحشي
آركا برگشت سمتم و با حرص و چشماي درشت شده گفت:
-چرا رفتي پايين،بيا بالا عوض كن
گيج اومدم بلند شم كه دوباره داد زد:
-شادي...
دستاي مشت شدش رو گذاشت جلوي دهنش و چند بار نفس كشيد
و با حرص و آروم آروم شمرده گفت:
-تي شرتم رو پاره مي كنم نگه مي دارم همون زير لباست و عوض
كن كه ديده نشي
با بهت گفتم:
-خب چه كاريه لازم نيست كه نمي بينيند من...
جوري برگشت نگاهم كرد كه لال شدم تي شرت تيمارستانش رو پاره
كرد و مثل پرده بين صندلي ها گرفت و
خودش برگشت منم فوري با غر غر خيلي سريع لباسام رو در آوردم و
اين جديدا رو پوشيدم
فقط شلوار سخت بود.كه خب با هزار بدبختي و التماس به كل اديان
ديني تونستم بپوشم و دكمش رو بزنم چه سايزم
دستشون بود!
شيطونا،نيشم رو جمع كردم و بلند شدم و آركا تي شرت رو برداشت
تي شرت مشكي خودش رو پوشيد و برگشت سمت ديان و گفت:
-چه قدر مونده؟
ديان آينه بغل رو چك كرد و تيك آفي كشيد و يهو دور زد و موقع
دور زدن از شيشه هاي مشكي،ماشين پليسا رو
ديدم
جيغ خفيفي كشيدم و دوباره خوردم به در ماشين و جيغي از درد
كشيدم كه آركا برگشت سمتم و داد زد:
-محكم بگير
تا از دستگيره گرفتم ماشين با سرعت بالا و پايين شد كه سرم خورد
به سقف و دل و رودم اومد توي دهنم
ديان يهو گفت:
-صد متر.
آركا فوري برگشت سمتم و كنار شقيقه هاش خيس از عرق بود و
سينش تند تند بالا و پايين مي شد براي اين كه
صداش رو بين اين همه هياهو بشنوم داد زد:
-شادي بايد از ماشين بپريم بيرون
سر تكون دادم و گفتم:
-باشع
بعد چند لحظه به خودم اومدم و با نهايت صدام جيغ زدم:
-چي؟
آركا كمربندش رو فوري باز كرد و قفل ماشين رو داد بالا و داد زد:
-بچسب به در
كاري كه گفت رو انجام دادم و با بغض گفتم:
-مي ترسم
ديان داد زد:
-پنجاه متر
آركا برگشت سمتم چونم رو با خشونت گرفت و سرم رو بالا آورد و
گفت:
-بايد بپري
جيغ زدم:
-نه!
ديان داد زد:
-وقت نداريم
آركا صندلي رو خوابوند و با زانو برگشت سمت من و خودش رو به زور
رد كرد سمتم و كنارم نشست و دست گيره در
رو گرفت و در رو باز كرد اما با يه دست در رو نيمه باز گرفته بود
يهو بازوم رو گرفت و گفت:
-بايد بپري
با ترس جيغ زدم:
-نه!
ديان يهو زد رو بوق و داد زد:
-ده متر،بپر آركا
آركا يهو برگشت سمتم و سرش رو خم كرد و چشماش رو ريز كرد و
گفت:اماده اي؟
قبل اين كه بفهمم چي شد و تو همون حالت به دري كه حالا باز
شده بود تكيه زد و دوتامون در
مقابل جيغ گوش خراش و قلب ايستاده ي من از ماشين پرت شديم
بيرو.
صداي انفجار تو سرم زنگ خورد و كف دستم كه سطح زمين رو
لمس كرد م وهنوز جيغم تكميل
نشده بود حجم عظيمي از آب رو دورم حس كردم و نفسم رفت و هم
زمان با آركا توي عمق زيادي از آب فرو رفتيم
دست و پا مي زدم تو آب و چشمام رو بسته بودم
همه ي اتفاقا تو چند ثانيه پيش اومده بودن و من قدرت تجزيه و
تحليلشون رو نداشتم
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ ، ѕααяeη ، MLYKACOTTON ، _Strawberry_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 09-01-2021، 17:20

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان