امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#15
به سطح آب كه رسيديم با بهت نفس نفس زنون چشمام رو باز كردم
و سرفه كنان آبي كه تو دهنم بود و بالا اوردم.
آركا فوري به سمتي شنا كرد و منم دنبالش كشيده ش
از آب به زور اومديم بيرون و دورمون تنها تاريكي بود و جنگل! البته
جاده و شعله هاي آتيش از فاصله ي نزديكمون
ديده ميشد
اما ما داشتيم با سرعت دور ميشديم
خيس آب بودم و موچ دستم درد مي كرد
خيس بودنم باعث شده بود سنگين باشم
سينم هنوز سنگين بود و نفسم بالا نميومد
دستم رو به يك درخت بند كردم و خم شدم و عوق زدم و كل آب
هايي كه خورده بودم رو بالا آوردم.
صداي قدماي آركا قطع شد و كنارم ديدمش
با حرص بين سرفه هام گفتم:
-اگر يك بار ديگه همچين كاري كني نصفت ميكنم،كرولال
سر كه بلند كردم نگاهش به اطراف بود
بدون توجه بهم دستم رو كشيد و به راهش ادامه داد
دنبالش رسما نقش ك ش جوراب رو ايفا مي كردم
با حرص گفتم:
-آركا!
جواب نمي داد و سكوت شب و فقط صداي نفس نفسا و قدمامون مي
شكست
دستم رو با حرص از دستش كشيدم بيرون كه با حرص برگشت
سمتم و دست چپم رو گرفت و با عصبانيت گفت:
-وقت نداريم،بفهم!
قبل اين كه جوابش رو واسه ي حرفش بدم احساس ضعف عجيبي
كردم و پاهام سست شد و جيغ خفيفي كشيدم و
قبل سقوط گفت:
-مردي!؟
با حرص دستم رو آوردم بالا تا بزنم به سينش كه باز ضعف كردم
جيغ زدم كه اين بار مبهوت سرش رو كج كرد و مثل
پسر بچه ها با خنگ بازي گفت:
-شادي حامله اي!؟
با بهت بي خيال ضعف و درد دستم شدم و گفتم:
-چ...چي؟
با حرص گفت:
-چون مثل زناي در حال زا هي جيغ مي زني دم گوش من!
با بهت نگاهش كردم و با حرص داد زدم:
-چون دستم احتمالا در رفته و تو ام فشارش دادي
يكمبه دستم زل زد و گفت:
-دستت؟
-آ...ر
هنوز آره ام كامل نشده بود چنان جيغي زدم كه خودم كر شدم
دستم رو تو يه حركت گرفته و يهو چرخوندش كه تق صدا داد و
دستم رو جا انداخت افتادم زمين و بالاي سرم
ايستاد و خونسرد گفت:
-خب...الان ديگه در نرفته!
با حرص جيغي زدم و سمتش لگد پروندم كه اومد سمتم و اون دستم
رو گرفت و بلندم كرد و گفت:
-راه بيفت ديره
دست شل و رو هوا نگه داشتم و واقعا ضعف كرده بودم اما مجبور
بودم دنبالش برم.
همون طور كه دنبالش مي رفتم گفتم:
-اون صداي انفجار چي بود؟
برگشت سمتم و گفت:
-صبر كن
ايستادم و اون رفت سمت رودخانه كوچيكي كه سمت چپمون بود و
كف كفشاش رو زد تو رودخونه
با بهت نگاهش مي كردم كه پاش رو تو گل و لاي هاي كنار رودخونه
فرو كرد و بر خلاف مسريمون راه افتاد
خواستم دنبالش برم كه داد زد:
-بمون همون جا
يه مسافتي رو تا يه جايي دوييد و ته كفاش رو ماليد به تنه ي درخت
و تميزشون كرد و برگشت پيشم
گيج گفتم:
-چي كار مي كني!
ابرو بالا انداخت و گفت:
-رَد گم كني مي كنم
دوباره راه افتاد و پشت سرش راه افتادم تو اين فكر بودم كه اينا رو از
كجا مي دونه!
اين كه چه طور طلا و جواهرات بدزده! در اتاقش رو باز كنه! كليد
بسازه يا لب تاپ هك كنه و گاوصندوق باز كنه!
از كجا ديان رو مي شناخت؟ ديان چه طور بيرون بود؟ چرا مثل
تيمارستان اين بيرون ديوونه به نظر نميومدن؟
اين سوال ها خُره شده بود و موخم رو مي خورد
-آركا!
جوابي نداد و خودم رو بهش رسوندم و كنارش هم قدم شدم و گفتم:
-صداي انفجار از كجا بود؟
بدون برگشتن سمتم با نيشخند گفت:
-يه كوچولو آتيش بازي كرديم
با حرص و گيج شده نگاهش كردم همش مي پيچوند!
آروم گفتم:
-اون گردنبنده مال كي بود؟
-چشماش توي تاريكي برق زد و صداش تغير كرد خش گرفت انگار
-مال تو
دستم رو بردم سمت سگ كوچولويي كه با نخ خيلي بلندي توي
گردنم انداخته بودمش و در حالي كه از روي لباس
لمسش مي كردم گفتم:
-خر خودتي،گردنبند ستاره اي رو ميگم.
برگشت سمتم و يهو گردنم رو گرفت و كوبوندم به تنه ي درختي كه
پشتم بود و چشماش براق و ترسناك شده
بودن.
به چشماي گرد شدم زل زد و آروم و خشن گفت:
-هدفت از اين سوالا چيه؟
با چشماي ريز شده گفتم:
-تو هدفت چيه؟
خواست چيزي بگه كه خزيدن يه چيزي رو روي گردنم حس كردم و
چشمام اندازه توپ تنيس شد و با وحشت دست
ازادم رو بردم رو گردنم كه يه چيز لَز ج و چاغالو رو روي گردنم حس
كردم
انگشتم كه روي دمش نشست جيغ فرابنفشي كشيدم
آركا با بهت و من مثل مارمولك از شونه ي اركا گرفتم و رفتم بالا
-آخ!شادي بيا پايين چته؟
جيغ جيغ مي كردم و هي تكون تكون مي خوردم
-يه چيز خپل رو گردنمه
باز جيغ زدم و دستم رو گذاشتم رو گردنم
دوباره اون حجم چاغالو و لزج رو لمس كردم و جيغ زدم و باز موهاي
آركا رو كشيدم
آركا تعادلش رو از دست داد و دوتامون خورديم زمين و فكر كنم
كمرش نصف شد!
تو همون حالت افتاده بدون توجه به درد زانو ها و كف دوتا دستم
جيغ مي زدم كه يهو يه چيزي روم پريد كه باز
جيغ زدم كه با حرص و براق شده آروم غريد:
-مي خواي پيدامون كنن؟
با بهت تو همون حالت سرم رو به معناي نه تكون دادم كه لبخند
حرصي اي زد و گفت:
-خوبه،پس دهنت رو ببند!
دستش رو از روي دهنم برداشت و يهو دستش رو آورد سمت گردنم
وحشت زده چشمام رو بستم كه دستش لابه لاي موهام فرو رفت و
موهام كشيده شد و صورتم از درد كشيده شدن
موهام توي هم فرو رفت و يهو دستش رو ازاد كرد و يه چيز پشمالوي
خاكستري رو پرت كرد اون سمت
با وحشت فوري نشستم و آركا از روم كنار رفت و ترسيده گفتم:
-اون چي بود؟
شونه بالا انداخت و دستاش رو با شلوارش تميز كرد و گفت:
-به موهات گير كرده بود فكر كنم موش بود
با حرص گردنم رو تميز كردم و بلند شدم
دوباره پشت اركا راه افتادم و آركا هي دستش رو به كمرش مي گرفت
و برمي گشت و با حرص نگاهم مي كرد.پ اين
قدر اين كارو كرد كه اخر كلافه گفتم:
-چيه!
هيچي نگفت و به سنگ جلوي پاش لگدي زد
دستام و دورم گرفتم و گفتم:
-آركا من خيسم،سردمه
برگشت سمتم و كمي خيره نگاهم كرد و گفت:
-چه جالب! منم سردمه
باز پشتش رو كرد و راه افتاد با حرص پا روي زمين كوبيدم و گفتم:
-تا صبح يخ مي زنيم من خستم!دستم درد ميكنه خيسم،افتابم نيست
خشك شم!
يه كاري كن
برگشت سمتم تا يه چيزي بگه كه نگاهش به يه نقطه ي دور از من
خيره شد
چشم ريز كردم و برگشتم
يه چادر مسافرتي كوچيك بود از دور قسمت بالاش ديده ميشد
آركا ابرويي بالا انداخت و گفت:
-گفته بودم از بچه گي عاشق چادر مسافرتي بودم؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
-جون مادرت خل نشو!
قبل اين كه بفهمم چي شد دستم رو گرفت و من رو كشيد سمت
چادر مسافرتي
از پشت تنه ي درخت به چادر مسافرتي كوچيكي نگاه مي كرديم كه
كنارش آتيش روشن شده بود و يك دختر و
پسر كنار آتيش نشسته بودن و كلي كافشن و پتو دور خودشون
پيچونده بودن و كاملا ادا عاشقا رو درمياوردن و
چسبيده بودن بيخ ريش هم!.
نگاهشون مي كردم كه آركا يهو دستاش رو گذاشت رو چشمام
در حالي كه هيچ جا رو نمي ديدم و هي با دستام به دستاي اركا
ضربه ميزدم آروم گفتم:
-دستت رو بردار اركاااا
از سرما لرزيدم و تو خودم جمع شدم و صداي خش دار آركا رو جايي
نزديك گوشم شنيدم:
-زشته!بعدا خودم برات باب اسفنجي ميزارم ،نگاه كن
با حرص باز به دستاش چنگ زدم و گفتم:
-پس چرا خودت مي بيني؟ نبين تو ام
صداي ريز خندش و شنيدم و بعد لحن شيطونش:
-من ياد ميگيرم به تو ياد مي دم
اول منظورش رو نفهميدم اما بعد فهميدنش با حرص از زير دستش
خودم رو كشيدم بيرون و با مشتم زدم به بازوش
و يهو دستم رو كشيد و پشت درخت قايمم كرد و گفت:
-هيس مي بيننمون
از دهنمون بخار بيرون ميومد و واقعا سرد شده بود هوا
اروم ميلرزيدم
لبش رو جوييد و گفت:
-تا فردا نميتونيم از جنگل بريم بيرون پيدامون مي كنن جايي ام
نميشناسيم اما اونا مي تونن
به دختر و پسره اشاره كرد كه داشتن ميرفتن تو چادر
با چشماي ريز شده گفتم:
-نقشت چيه؟
نگاه خيره اش رو به چادر دوخت و نيش چاكوند و گفت:
-من عاشق فيلماي ترسناكي ام كه مربوط به جنگلن!
با بهت نگاهش مي كردم كه دستم رو گرفت و من رو كشوند سمت
چادر
اونا تو چادر بودن و ما رو نمي ديدن از سرما تو خودم جمع شده بودم
و دستام س ر شده بود.
آركا رفت اون سمت چادر و علامت داد منم برم سمت راست چادر
كاري كه گفت و كردم و اركا خم شد و از سبد زردي كه كنار چادر
بود يك چاقو برداشت و آروم و بي صدا رفت
سمت چادر و بهم علامت داد قايم شم
كاري كه گفت رو انجام دادم و اونم خم شد و پارچه سياهي كه روي
سبد انداخته بودن رو برداشت و جلوي صورتش
بست
خم شد و چاقو رو برداشت و آروم آروم رفت پشت چادر
صداي دختر و پسره از چادر ميومد
صداي جيغ دختره رو شنيدم:
-ويلي تو داري جرزني ميكني
با حرص با دستم اداي خاك برسرت كنن و دراوردم و صورتم رو جمع
كردم و گفتم:
-بي جنبه هاي قورباغه
آركا يهو چاغورو برد بالا و كوبيد تو بدنه ي چادر كه صداي جيغ
دختر و پسره باعث شد دلم رو بگيرم و قش برم
اركا دوباره با چاقو زد به تنه ي چادر كه باز صداي جيغاي گوش
خراش و تكون تكوناي چادر باعث شد بخندم
-اوه خداي من ويلي،ويلي...
صداي جيغ دختره رو موخم بود تا جايي كه از گوشه اومدم بيرون و
همون سمتي كه دختره تو چادر بود و به پسره از
ترس چسبيده بود رفتم
به خاطر نور اتيش سايه شون رو ميديدم
با نيش شل پام رو بردم بالا و كوبيدم به همون قسمت چادر كه خورد
به كمر دختره و جيغش و داد پسره باعث شد
بي صدا ويبره برم از خنده
رفتم و پشت همون درخت قايم شدم
آركا دوباره به چادر لگد زد كه باز صداي جيغشون رو شنيديم
اي بابا چرا فرار نميكن ترسوها!
آركا با حرص به چادر زل زده بود كه يه فكر به سرم زد و صدام رو
مثل پيرزنا لرزون و ترسناك كردم و با صداي بلند
شروع كردم به خوندن جملات عربي و الكي
اونا كه معنيش رو نميفهميدن فكر مي كردن و رد و جادوعه
-اهلا و سهلا،عليكم السلام قبلتُ يا حبيبي.
لاخواهر،لامادر لا خواهر و برادر! لا حجب و حيا؟
الشياطين و الجن و الانس زير چادر
آركا بيخيال چادر شده بود و دهنش رو گرفته بود تا نتركه
يهو با نهايت صداي جيغ و لرزونم از شدت سرما جيغ زدم:
-لا ناموس؟ لا دين و ايمون؟ لا خجالت؟ هم فيها خالدونَ بسوزد
انشاّئلا
صداي جيغ و گريه ي دختر و پسره ميومد و آركا علامت داد قايم شم
و خودش دوييد پشت من
زيپ چادر كشيده شد و دختر و پسره گريه كنان با جيغ جيغ از چادر
دوييدن بيرون و فقط بين راه سبدشون رو
برداشتن و دختره كلاه از سرش افتاد كه پسره دستش رو كشيد و
نزاشت دختره برگرده
با سرعت جت دوييدن سمت ماشين تيره و پارك شدشون
با سرعت نشستن و در و بسته نبسته صداي جيغ لاستيكا رو روي
سنگ و خاك و خولا شنيديم و همه جارو گرد و
خاك گرفت و وقتي ازمون دور شدن هم زمان با آركا به هم زل زديم
و تركيديم از خنده
آركا دستم رو گرفت و كشيد سمت آتيش و دوتامون ولو شديم و هم
چنان مي خنديديم
ديوونه هاي فراري بوديم ديگه!
دوتا ديوونه از نوع هاي مختلف چه شود!
كنار آتيش حس مي كردم پوستم داره از اون حالت منقبض درمياد
هنوزم سردم بود اما بهتر از هيچي بود
پوستم دوباره مثل پوست مرغ دون دون شده بود
مچ دست ضرب ديدم رو به دستم گرفتم و آركا همون تيكه پاره اي
كه حالا دور گردنش افتاده بود رو برداشت و بهم
نزديك شد
متعجب نگاهش مي كردم كه دست در رفته ام رو آروم گرفت و رو
زانوش گذاشت
دستمال رو دورش اروم گذاشت و پيچوند اول دور مچم و بعد دور
دستم
آخ آرومي گفتم و دو تا گره ي محكم زد و دستم رو كه بلند كردم
احساس بهتري داشتم حداقل مثل ژله شل نبود و
با هر تكون دردمنميومد
-گشنت نيست؟
برگشتم سمتش و ناله وار گفتم:
-خيلي!
با حرص لپش و باد كرد و گفت:
-عوضيا سبدشون رو بردن توش احتمالا خوردني بود
خيلي فيلسوفانه گفتم:
-واقعا زشته كه اين همه دنبال مال دنيان!
ادامه دادم:
-ما واقعا داريم به كجا مي ريم؟ ها؟ به كجا چنين شتابان؟ اين رسم
دنيا نيست...اين...
-شادي!
برگشتم و با دهن نيمه باز به آركا زل زدم و منتظر بودم حرفش رو
بزنه تا ادامه نطقم رو كامل كنم كه خيلي پوكر
نگاهم كرد و با چشماي ريز شده گفت:
-ببن
لبام آويزون شد و با حرص بعد چند لحظه كه از شوك خارج شدم
گفتم:
-ضد حال
با احساس دوباره ي سرما تو خودم جمع شدم و دندونام از شدت
سرماي آني اي كه حس كردم به هم برخورد كردن
دستم رو جلوي دهنم گرفتم و تند تند ها كردم
بلند شد و رفت سمت چادر و گفت:
-شادي آتيش داره خاموش ميشه بيا تو چادر گرم تره يكم
دنبالش بلند شدم و هر قدم كه از ته مونده ي آتيش دور ميشدم
احساس رخوت و سرماي بيشتري مي كردم.
احتمالا ساعت دو يا سه ي صبح بود و هرچي به صبح نزديك تر
ميشديم بين گرگ و ميش هوا سردتر بود.
وارد چادر شدم و لباسامون خدارو شكر خشك شده بود.
خم شدم و كفشام رو دراوردم و زير پتو خزيدم.
آركا خم شد و كلاه خاكستري اي رو كه دختره جا گذاشته بود رو با
دست تميز كرد و آروم سرم كرد.
لبخند محوي زدم اما باز از سرما لرزيدم.
چند بار پشت سر هم سرفه كردم و اخرم با يه عطسه احساس
سرماخوردگيم كاملا به صدق رسيد
همين رو كم داشتم!
آركا دستش رو روي پيشونيم گذاشت و گفت:
-داغي شادي!
نيم خيز شد و زيپ چادر رو كشيد و بازوم رو گرفت و منه بي حال و
گيج رو بلند كرد
شل و وارفته شده بودم و مدام چشمام بسته ميشد.
دست برد سمت لباسش و لباسش رو دراورد و نگاهم روي خالكوبي
روي بازوش قفل شد
يه چيز دايره اي و عجيب
چشماي خمارم رو بستم و كم مونده بود بيفتم كه دستاي داغش رو
دور كمرم پيچوند
يا اون توي اين سرما قدرت ماورا طبيعي داشت و گرم بود! يا من
خيلي يخ بودم و حالم بد بود
لباس خودش رو روي لباسم پوشوند و سرم رو از توي يقش كه رد مي
كرد خندم گرفت و گيج و خمار خواب لبخند
زدم
پتو رو روم انداخت و كامل زير پتو گلوله شدم تو خودم
من رو به خودش فشرد و آرومگفت:
-پشيمون نيستي؟
خمار خواب يه جايي بين سينه اش و پتو آروم لب زدم:
-از چ...چي؟
هر لحظه بيشتر تو سياهي خواب غرق مي شدم
صداش رو دم گوشم شنيدم:
-از اين كه باهام فرار كردي
بعد چند لحظه شل و وا رفته با همون پلكاي بسته گفتم:
-ن..نه
گونش رو روي سرم گذاشت و آروم و خش دار با لحن عجيب و خش
داري گفت:
-خوبه،حق نداري بري حتي اگر همه چيز ور بفهمي...بازمنميزارم بري
تو مال مني شادي زندگي مني فقط من!
صداش هرلحظه گنگ و گنگ تر ميشد
تا جايي كه ديگه چيزي نمي شنيدم و فقط سياهي شد و فقط خواب.
چشمام رو آروم باز كردم...
بلافاصله بعد از ديدن اطرافم شروع كردم به سرفه.
نيم خير شدم و دستم رو روي پتو گذاشتم و كامل بلند شدم.
خبري از آركا نبود،كمي سردرد داشتم و كمي ام گلو درد اما بهتر از
ديشب بودم.
با تعجب به لباس تنم نگاه كردم آركا لباسش رو داده بود بهم!
نيشم خود به خود شل شد و زيپ چادر كشيده شد و آركا خم شد و
با ديدنش نيشم بيشتر شل شد
لباس تنش نبود و موهاش خيس بود فكر كنم صورتش رو شسته بود
لبخند زدم و گفتم:
-سرما نخوردي ديشب!؟
ابرو بالا انداخت و گفت:
-مگه مثل تو لوسم!
وارد چادر شد و خم شده سرش رو بهم نزديك كرد و آروم و با لحني
كه جدي بود اما چشماش عجيب برق شيطنت
داشت گفت:
با بهت يهو دستام رو دور خودم پيچوندم و ناباور جيغ زدم:
-تو...
خيره نگاهن مي كرد يهو جيغ زدم:
-ديشب چه غلطي كردي؟
با بغض زدم به سينش و داد زدم:
-تو از خواب بودن يك دختر بي پناه و مظلوم و ساده ي بي گناه
سواستفاده كردي!؟ چه طور تونستي!
چشماش يهو گرد شد و گفت:
-وات!
زدم زير گريه و گفتم:
-اگر بچه دار بشيم چي؟ كي پاسخ گو مي شه؟خجالت نكشيدي
عوضي...تو چه...
يهو دستش رو روي دهنم گرفت و جلوم نشست و با حرص گفت:
-چي مي گي!
بين گريه دست و پا مي زدم كه يهو خوابوندم زمين و روم خيمه زد و
فشار دستاش رو بيشتر كرد و يهو داد زد:
-خفه شو يه لحظه
ترسيده با چشماي گرد شده خفه شدم و نگاهش كردم كه ابروهاش
رو بالا انداخت و عصبي گفت:
-من ديشب فقط كنارت بودم،همين!
يهو با تعجب گفت:
-بچه! چه قدر توهم مي زني تو
گيج و مبهوت نگاهش مي كردم كه دستش رو از روي دهنم برداشت
و سرجاش برگشت
فوري نشستم و خشك شده نگاهش كردم
رسما گند زده بودم! والا آركا رو بايد مرخص مي كردن نه من رو اركا
شبيه آدماي عادي بود من خل و چل بودم!
-چ...چيزه...من
بيخيال نگاهم كرد و از چادر رفت بيرون و از بيرون از چادر داد زد:
-بيا بايد بريم.
لباس آركا رو در اوردم و لباس خودم رو مرتب كردم
خيلي خيلي كثيف و پر از لك بود
چون هم خيس شده بود و هم به خاطر اون چيز چاغالو افتادم تو
خاك و گل...
بيخيال لباس شدم و از چادر اومدم بيرون و كلاه رو از سرم دراوردم و
انداختم زمين
لباس آركا رو به سمتش گرفتم كه بدون نگاه كردنم گرفت و تويه
حركت سريع تنش كرد
به اطراف زل زدم و گفتم:
-عجيبه كه پيدامون نكردن!
آركا خم شد و زيپ چادر رو بست و گفت:
-ديان گمراهشون كرده راه بيافت ديره
سري تكون دادم و دنبالش راه افتادم.
صداي غر غر شكمم رو موخم بود
حدودا نيم ساعت پياده روي كرديم و در اخر از جنگل خارج شديم.
جاده جلومون بود و هر از گاهي يه ماشين رد مي شد
آركا دستش رو برد بالا و بعد از عبور چند تا ماشين بلاخره يك
ماشين كه اسمش رو نمي دونستم و ساده و سفيد
بود نگه داشت يه دختر و پسر سياه پوست تو ماشين بودن
آركا رفت جلو و باهاشون شروع كرد به صحبت
اين حرف زدن معمولي ياد نداشت بعد الان زبون باز كرده مثل بلبل
لاتين مي حرفه!
با علامت اركا نشستيم و پسره كچل از اينه نيم نگاهي بهم انداخت و
چه قدر سوراخاي دماغش گنده بود!
جلل خالق!
هم زمان با اركا به هم نگاه كرديم
دست به سينه و با چشماي ريز شده حاضر باش نشسته بوديم اگر
شناسايي ميشديم كار تموم بود
احتمالا تا الان تلويزيون و اخبار و روزنامه صدبار فرار دوتا ديوونه رو
گذارش كرده بودن و عكسامونم احتمالا پخش
شده
اما خب اين دختر و پسر بهشون نمي خورد اين جايي باشن توريست
مي خوردن
يكم كه گذشت صداي جيغ خواننده اي كه قصد داشت گلوش رو پاره
كنه و حتي ضبطم جلوش كم اورده بود باعث
شد چهره ي من و آركا بره تو هم
جالب اين جا بود دختر و پسره تو اين حين دستاي همم رو دنده
گرفته بودن!
به موهاي وز وزي و فرفري دختره كه اندازه دو تا كله ي من ميشد
خيره شدم اينا اگه بيان ايران چه جوري بايد شال
سرشون كنن؟
احتمالا شب به بالشت احتياج ندارن يه كپه مو رو كلشونه!
صداي خواننده زن هر لحظه اوج مي گرفت و يه جور راك مانندي
جيغ مي زد كه مو به تنم راست شد!
وحشت زده با چشماي گرد شده دستم رو روي گوشام گذاشتم.
كلا بخوام صحنه رو اهسته كنم اين جوري بود كه...
دهن پسر سياه پوسه يه متر باز بود و با نيش شل به دختره زل زده
بود و دختره با چشماي نيمه باز و لبايي كه كامل
كرده بود تو حلقومش تا جذاب بشه و دستي كه لابه لاي سيم
تلفناش مي رفت و ميومد به پسره زل زده بود
صورتم به همون حالت صحنه اهسته برگشت و آركا رو درحال جهش
سمت راننده ديدم!
چند لحظه گيج پلك زدم و دوباره به حالت عادي برگشتم و صداي
خواننده باز گوشام رو ازار داد و آركا پريد جلو و
با مشت كوبيد به ضبط كه كلا خاموش شد صدا!
دختره جيغ كشيد و پسره با بهت ماشين و يه گوشه نگه داشت
آركا با حرص در ماشين رو باز كرد و پياده شد.
با حيرت خواستم پياده شم كه خم شد و گفت:
-نيا بيرون
رفت در جلو رو باز كرد و يهو چاغويي كه ديشب برداشته بود رو
گرفت زير گلوي پسره و سرش رو خم كرد تو
صورت پسره و پسره وحشت زده به آركا نگاه مي كرد
آركا سرش رو كج كرد و گفت:
-مي توني ماشينت رو بهم قرض بدي؟
پسره با بهت داد زد:
-چي!؟
آركا خم شد و با لبخند حرصي اي گفت:
-يا خودت بهم قرضش ميدي يا خودم قرض مي گيرم!
چشمكي زد و خونسرد گفت:
-البته گذينه دوم يكم درد داره
پسره فوري دستاش رو برد بالا و درحالي كه از ماشين پياده ميشد
گفت:
-باشه مَرد،آروم باش
با چشماي وزق زده نگاهشون مي كردم.
دختره ام فوري پياده شد و بلند بلند گريه مي كرد.
دوتاشون با دستاي بالا رفتن گوشه ي جاده و از ماشين پياده شدم.
اركا اومد بياد سمتم كه يهو انگشت اشاره اش و رو هوا تكون داد و
گفت:
-آخ،داشت يادم مي رفت.
برگشت سمت پسر و دختره و چاقوش و برد بالا و روبه پسره گفت:
-گفته بودم از بچه گي عاشق كافشناي چرم بودم؟
هم زمان با اين حرفش به كافشن تن پسره اشاره كرد و لبخند بامزه
اي زد و گفت:
-ميدي؟ يا درش بيارم!؟
پسره چشماش قد توپ شد و دختره با گريه گفت:
-درش بيار وگرنه مي كشتمون
پسره لبش رو باحرص گاز گرفت و كافشن مشكيش رو دراورد و پرت
كرد سمت آركا
اركا رو هوا گرفتش و درحالي كه مي پوشيدش گفت:
-آفرين آفرين ادم بايد هميشه حرف گوش كن باشه
برگشت سمتم و به پسره اشاره كرد وگفت:
-اين به يه جايي ميرسه
خندم گرفت و آركا باز برگشت سمتشون و گفت:
-به شادي رنگ مشكي خاكستري خيلي مياد!
سرش رو تو صورت دختره خم كرد و با نوك چاقو به پيراهن دختره
اشاره كرد و گفت:
-مگه نه؟
دختره با چشماي گرد شده با هقهقه گفت:
-آ...آره
آركا سرش رو خم كرد و با چشماي ريز شده گفت:
-خب الان لازمه بگم درش بياري؟
ادامه ي جملش و با لبخند ترسناكي گفت:
-شادي منتظره،درش بيار!
دختره ترسيده پيراهن چهار خونه اي كه تركيب رنگ سفيد و
خاكستري و مشكي اي داشت و فوري از تنش دراورد
رو زيرش يه تي شرت سفيد تنش بود.
آركا پيراهن رو تو چنگش گرفت و يهو نعره زد:
-گوشي ها!
پسر و دختره فوري گوشياشون رو از جيبشون دراوردن و گرفتن
سمت اركا
آركا دوتا گوشي رو گرفت و تو جيبش گذاشت.
در همون حال گفت:
-خوش گذشت!
برگشت و دستم رو گرفت و دوييدم سمت ماشين و نشستيم و در و
محكم بستم و آركا فوري پاش و روي گاز
گذاشت و بلند زدم زير خنده و خودشم چشماش برق مي زد.
لباس رو انداخت رو پام كه فوري پيراهن سياه خودم رو دراوردم و
روي تاپم پيراهن خاكستري رو پوشيدم و دكمه
هاش رو بستم
برگشتم سمتش و با عذاب وجدان گفتم:
-ميگم...كارمون اشتباه نبود!؟
آركا با تعجب خيلي خونسرد بامزه گفت:
-نه ما ازشون قرض گرفتيم وظيفه هر ادميه
به هم نوع خودش كمك كنه!
برگشت سمتم و چشمكي زد و گفت:
-سخت نگير
با تعجب گفتم:
-حالا چرا يهو جو گرفتت ماشينشون رو دزديدي!
سرش و كج كرد و درحالي كه دنده عوض مي كرد با حرص بامزه اي
گفت:
-صداي آهنگ رو يه جور بردن بالا انگار كرن اون زنيكه ام كه انگار
ميكرفون قورت داده،كر شدي!
كر شددي اخر جملش باعث شد تو خودم فرو برم
به خاطر كر شدن من ماشين دزديد!
از تن دختره لباسش رو براي من دراورد جون خاكستري بهممياد؟ از
تيمارستان فرار كرد چون به خاطر من اومد و
ديوونه بازي دراورد و نگهبانارو كتك زد
به خاطر اين كه ديشب سردم بود چادر رو دزديد!
حرفاي دكتر تو سرم زنگ ميخورد.
مثل يك ميخ كه توي ديوار كوبيده ميشه.
همون طوري انگار پتك وارانه حرفاي دكتر رو سرم كوبيده مي شد.
اگه اركا براي خوب شدنش من رو ابزار قرار داده باشه چي؟ اگه
وابستگي غير طبيعي بهم پيدا كرده باشه چي؟ اگر
اين موضوع خطرناك باشه چي؟
تويه حركت سرم رو به اين طرف و اون طرف تكون دادم.
نيشم و شل كردم و خودم رو زدم به اون راه
نه بابا باز توهم زدم
بيخيال افكار چند لحظه پيشم به جاده زل زدم.
پايان اين جاده چي بود!
نمي دونم چه قدر از مسير و رفته بوديم.
اما بلاخره آركا ماشين رو نگه داشت.
توي شهر بوديم و جلوي يك ساندويچي نگه داشته بود
دستم رو روي شكم منقبضم گذاشتم و ناليدم:
-دارم از گرسنگي مي ميرم
آروم و درحال پياده شدن گفت:
-كاش از حرف زدن نميري كل مسير فك زدي
با حرص جيغ زدم:
-چيزي گفتي؟
سرش رو خم كرد داخل و تحديد وارانه گفت:
-بيرون از ماشين ببينمت با همين ماشين از روت رد ميشم!
چشمام گرد شد و درو محكم بست و رفت سمت ساندويچي
خب مثل ادم بگو پياده نشم! چرا ادم رو ميترسوني! وحشي
سر درد عجيبي گرفته بودم و گرمم بود
پيراهن دختره رو در آوردم و دور كمرم بستمش
پاهام رو روي داشبرد انداختم و چشمام رو بستم و چند بار نفس
عميق كشيدم كه با صداي پارس سگ جيغي
كشيدم و ترسيده نشستم
برگشتم و به اطراف زل زدم.
كمي اون طرف تر از ماشين يك مامور پليس ايستاده بود و زنجير
قلاده سگ بزرگ و سياهش رو به دست داشت
پليسه برگشت و نگاهم كرد چشماش رو ريز كرده بود و من با بهت
آب دهنم رو قورت دادم.
كمي خيره نگاهم كرد و بعد نگاهش به پلاك ماشين خيره شد
نفسم رفت و نگاه ترسيدم و از چشماي خيره اش جدا كردم و به روبه
روم زل زدم
در ماشين باز شد و آركا درحالي كه به ساندويچش گاز ميزد و
ساندويچ من رو رو پاممي نداخت گفت:
-يه ساعته علافم كردن
نشست و ماشين رو روشن كرد و برگشت سمتم و در حالي كه لقمش
رو مي جوييد گفت:
-چرا باز رفتي هپروت؟
به خودم اومدم و من من كنان گفتم:
-پشتم رو نگاه نكن
دقيقا نگاه اركا بعد اين حرفم براق شده به پشتم خيره شد و زدم به
پيشونيم و اركا ساندويچش رو آروم اما با حرص
انداخت رو پام و گفت:
-گفته بودم سرعت رو دوست دارم؟
با بهت گفتم:
-يا حضرت عباس
همون لحظه چنان پاش و رو گاز كوبيد كه با كمر خوردم به صندلي
ماشين تيز از كنار پليسه رد شد و پليسه فوري
دوييد كنار ماشينش و آژيرش رو فعال كرد و افتاد دنبالمون با حرص
درحالي كه به دستگيره و كمبربندم چنگ زده
بودم جيغ زدم:
-بهت گفته بودم خيلي رواني اي؟
براي شنيدن صداش بين آژير ماشين پشتمون و صداي موتور ماشين
داد زد:
-نياز به گفتن نبود،ميدونم
با حرص دندون رو هم سابيدم و جيغ خفه اي كشيدم.
ماشينه پليسه همچنان پشتمون ميومد و من واقعا ترسيده بودم.
سرعتمون هرلحظه بيشتر مي شد و و حس مي كردم قلبم الان داره
از جاش درمياد.
جيغ زدم:
-من مي ترسم
آركا ام داد زد:
-مي توني يك كاري بكني...
در حالي كه سينم از شدت ترس تند تند بالا و پايين مي شد داد
زدم:
-چي كار؟
سرش رو برگردند سمتم و پاش رو بيشتر رو پدال گاز فشرد و داد زد:
-خودت رو از ماشين بندازي بيرون
با حرص نگاهش كردم و جيغ حرصي اي كشيدم و بدون توجه بهم
برگشت و به جلوش نگاه كرد.
تو اين شرايط وسوسه ي خوردن ساندويچ روي پام عجيب رو مخ
شاديه ديوونه ي وجودم راه مي رفت
آب دهنم رو قورت دادم و بدون نگاه كردن به جاده با چشماي بسته
چنگ زدم به ساندويچم و تند تند شروع كردم
به خوردن
جوري كه داشتم خفه ميشدم
صداي مبهوت آركا رو هين رانندگي شنيدم:
-داري چيكار ميكني!
با دهن پر چشم باز كردم و برگشتم سمتش و با همون دهن پر داد
زدم:
-گرسنمه
دوباره برگشت سمت جاده و صداي پليسه رو از بلند گوش شنيديم
-ماشين رو متوقف كنيد
آركا برگشت سمتم و چشماش رو ريز كرد و گفت:
-تو چيزي شنيدي؟
بدون اين كه منتظر جوابم باشه دوباره برگشت و نيشخندي زد و
گفت:
-هوم،منم نشنيدم!
و باز سرعتش رو برد بالا مبهوت با دهن پر گفتم:
-رواني
تو پيچ در پيچ خيابون و جاده ها ماشينمون رو گم كرد و آركا تو يك
كوچه مي چيد و فوري لابه لاي ماشينا پارك
كرد و چراغ هارو هم خاموش كرد.
علامت داد برم پايين
با سرعت رفتم زير و آركا ام خم شد
صداي آژير ماشينه رو از سر كوچه مي شنيديم
همون زير آروم آروم تو تاريكي به ساندويچم گاز ميزدم
صداي آروم آركا رو شنيدم:
-شادي الان وقت خوردنه؟
آروم در حالي كه لقمم رو مي جوييدم گفتم:
-گشنمه!
صداي آژير كه دور شد آركا اروم سرش رو بلند كرد و وقتي مطمئن
شد يارو رفته گفت:
-بيا بالا بعد خودت رو خفه كن
اومدم بالا و درحالي كه آخرين گازم رو به ساندويچم مي زدم گفتم:
گرسنمه بفهم!
برو بابايي گفت و دست برد و ساندويچش رو برداشت و شروع كرد به
خوردن
دوتامون توي ماشين لابه لاي ماشيناي پارك شده تو محله اي كه
نمي شناختيم
كنار يك بستني فروشيه رنگي رنگي با چراغاي بامزه نشستيم و به
جلومون زل زده بوديم
-گزارش ماشين رو دادن اگر باهاش بچرخيم فوري پيدامون مي كنن
گيج نگاهش مي كردم كه گفت:
-الان رسيديم به شهري ك مي تونيم با قطارش بريم نيويورك
چشم ريز كردم و گفتم:
-چرا نيويورك؟
برگشت و چشماي قيري رنگش رو تو تاريكي ب چشمام دوخت و
گفت:
-چون خونم اون جاست
ابروهام بالا پريد و گفتم:
-چرا ديان نمياد كمكمون؟
سرش رو برگردند سمت شيشه و به اطراف نگاهي كرد و بيخيال
گفت:
-چون بازداشته
چشمام گرد شد و خواستم چيزي بگم كه در ماشين رو باز كرد و
گفت:
-پياده شو
با بهت به تقليد ازش پياده شدم و در رو بست
و برگشت سمتم و گفت:
-بيا
پشت سرش راه افتادم و مي رفت سمت ته كوچه و بين راه هي خم
مي شد و به ماشينا و موتوراي پارك شده نگاه مي كرد.
منم هي با ايستادن اون مي ايستادم و با حركتش راه ميرفتم.
بلاخره جلوي يه ماشين ايستاد و به اطراف نگاهي كرد و يهو دستش
رو برد بالا و با ارنج كوبيد تو شيشه
شيشه ماشين خورد شد و صداي دزدگيرش كل خيابون رو برداشت
وحشت زده خم شدم و از بين ماشينا اطراف رو نگاه مي كردم.
فكر كردم مي خواد ماشين رو بدزده اما خم شد و يه چيزي رو از روي
صندلي برداشت و دستاي من مبهوت رو
گرفت و دنبال خودش كشيد و دوتامون مي دوييديم و از كوچه خارج
شديم.
وارد خيابون اصلي شديم و آركا دستم رو گرفت و وارد يه فروشگاه
شديم
با هم از پله ها رفتيم بالا و روي پله برقي ايستاديم و آركا دستش رو
اورد بالا و با ديدن گوشي لمسي توي دستش
قفل كردم
گوشي دزديده بود
سرم رو خم كردم و ديدم گوشي رمز داره
با حرص به آركا نگاه كردم و گفتم:
-خسته نباشي رمز داره
دستم رو گرفت و از پله برقي اومديم پايين و جلوي يك مغازه ي
لباس شب ايستاد و با گوشي مشغول شد منم به
لباس شب سورمه اي رنگي زل زدم كه عجيب دلم رو برده بود.
يقه دلبري و كوتاهي لباس عروسكيش مي كرد.
نمي دونم چه قدر گذشته و غرق اون لباس بودم كه صداي آركا رو
شنيدم.
داشت با يكي تلفني حرف ميزد.
اما...گوشي كه رمز داشت! چه طور..
صداش رو مي شنيدم:
-ادرس؟
بعد چند لحظه مكث به موهاش چنگي زد و گفت:
-يه چند شب بايد بمونيم تا كاراي شناسنامه هامون اوكي شه، باشه
سري تكون داد و تماس رو قطع كرد و دست برد و پشت گوشي رو
باز كرد و سيم كارت رو دراورد و شكوندش و
گوشي رو همراه سيم كارت پرت كرد از راه پله ها پايين
اومد سمتم و دستم رو گرفت تا بره كه قفل شده حركتي نكردم.
برگشت سمتم و سوالي نگاهم كرد و نگاه خيرم رو روي پيراهن ديد
به چشمام زل زد و برم گردوند سمت خودش و با چشماي ريز شده
گفت:
-الان وقتش نيست!
چشمام رو مظلوم كردم و با التماس گفتم:
-تورو خدا
چنگي به موهاش زد و يهو با انگشتاش لبام رو گرفت و به هم
چفتشون كرد و چشماش رو درشت كرد و گفت:
-فكرشم نكن
سرش رو تو صورتم خم كرد و گفت:
-دهنتم ببند!
با بهت نگاهش مي كردم كه دستش رو از رو لبام برداشت و دستم رو
گرفت و كشوندم سمت پله برقي ها
دوباره رفتيم پايين و از در كه خارج شديم دلم هنوز پيش پيراهن
عروسكيه سورمه اي رنگ بود
خيلي ناز بود و من انگار دنياي صورتي و گمشده ي دخترونم رو يه
جايي توي وجود شادي سابق پيدا كرده بودم.
با هم از مركز خريد كه خارج شديم از كنار دست فروشي كه عينكا رو
چيده بود رد شديم و نگاهم روي شكم بزرگ
مرد و چشماي بي نهايت ابي و موهاي بورش بود
كمي كه فاصله گرفتيم دستاي آركا جلوم بالا و پايين شد و چشماي
گردم روي دوتا عينكايي كه دستش بود ثابت
موند
با بهت گفتم:
-چه طور...
بيخيال عينك خودش رو به چشم زد و عينك ديگه رو پرت كرد بغلم
برگشتم و به مردي كه داشت به يه زن عينكارو نشون ميداد ثابت
موند.
آركا دزد بود! و يه دزد حرفه اي! اين رو مطمئن شده بودم،چند بار
پلك زدم و بيخيال عينك رو به چشمام زدم و
موهام رو بيشتر روي صورتم ريختم.
نبايد شناسايي مي شديم.
موچ دستم رو محكم تر گرفت و عبور زن و مردا از كنارمون من رو
مي ترسوند.
به آدما و حضور به بيرون عادت نداشتم
چهره هاشون...همشون درگير زندگيشون بودن
يكي ديرش شده و با لباساي اداريش منتظر تاكسي بود و يكي بلند
بلند مي خنديد و با تلفن راجب دوست پسرش
حرف ميزد.
يكي سرش پايين بود و حواسش به اطراف نبود
اين وسط بچه اي به ويترين عروسك فروشي كنار خيابون زل زده و
اين نگاه ماتم زده اش قلب من رو به درد مي
اورد اين نگاه...نگاه شادي بود.
نگاه مني كه هميشه با حسرت به عروسكا نگاه مي كردم.
دستم كه توسط آركا كشيده شد به قدمام سرعت دادم
نمي دونم داشت من رو كجا مي برد.ت
فقط مي دونم كمي عصبي و كلافه بود.
دستش رو جلوي تاكسي زرد رنگ گرفت و ماشين نگه داشت و راننده
كه يه مرد مسن و عينكي بود گفت:
-كجا ببرمتون آقا؟
آركا و من كامل نشستيم و آركا در رو بست و آدرسي رو گفت كه
حتي درست نمي تونيتم تلفظش كنم!
چند بار پلك زدم داشت كجا مي رفت؟
راننده حركت كرد و به نظر نميومد كه شناخته باشتمون
آركا سرش رو به صندلي تكيه زد و چشم بست
از ژستش خوشم اومد براي همين منم به تقليد ازش دستم رو به قاب
شيشه تكيه زدم و سرم رو به بالا متمايل كردم
و با نيش باز چشمام رو بستم.
كه صداي خفه و آروم آركا رو شنيدم:
-كم ا سكي برو
منظورش تقليد كردنم بود با حرص آروم با همون چشماي بسته
گفتم:
-دوست دارم
همراه با حرفم زبونم و تا حلقومم اوردم بيرون
سنگيني نگاهش رو حس مي كردم اما چشم باز نكردم.
اومدم زبونم رو بكشم تو حلقم كه ديدم نمياد!
يا ابلفضل چرا زبونم گير كرده!
با بهت چشم باز كردم و ديدم آركا با خونسروي با انگشتاش زبونم رو
گرفته.
مثل كرولالا گفتم:
-آلالكو ..اي..كا
با خونسردي به جلوش خيره بود و بدون توجه بهم به ساعتش نگاه
كرد و گفت:
-چه ترافيكيه!
به خاطر صداي بلند آهنگ راننده متوجه ما نبود و به نظر به خاطر
مسنيش كم شنوا ام بود.
با دستام به دستاي آركا چنگ زدم و با چشماي گرد شده تقلا كردم
تا زبونم رو ازاد كنم كه انگار نه انگار.
برگشت سمتم و رو صورتم تا جايي كه مي تونست خم شد و گفت:
-داشتي ميگفتي عزيزم،چي دوست داشتي؟
با حرص با همون زبون گرفته دوباره مثل لال ها گفتم:
-وكم لن.عبصي
ريز خنديد و سري تكون داد و سرش رو كنار گوشم اورد و زبونم درد
گرفته بود!
اروم و كشيده گفت:
-عه...كرولال!
با چشماي وق زده نگاهش كردم كه زبونم رو ول كرد و زبون شل و
وارفتم و تو حلقم برگردوندم و با حرص اومدم
چيزي بگم كه ابرو بالا انداخت و گفت:
-حرف بزن ببين اين بار با زبونت پاپيون درست مي كنم يا نه!
با چشماي گرد شده ساكت شدم و با حرص و نگاه خبيصانه اي بهش
زل زدم
برات دارم صبر كن حالا...تلافي مي كنم.
ماشين كه توي يك كوچه پيچيد نگاهم رو از اطراف گرفتم و به
كوچه زل زدم اركا برگشت و نگاهم كرد و گفت:
-پياده شو
با هم پياده شديم و اركا خم شد و از توي جيبش پول دراورد و با
ديدن پول نو و تا نخورده فهميدم مال همون گاو
صندوق مدير تيمارستانه
نگاهم رو ازش گرفتم و ماشين كه ازمون دور شد به كوچه خيره شدم
اركا رفت سمت يك در تقريبا بزرگ و نگاه خيره ام رو به در دوختم
كمي به اطراف زل زد و دستش رو برد سمت ديوار و كمي قد بلندي
كرد و دستش رو اين طرف و اون طرف مي كشيد
دنبال چيزي بود انگار
از پشت بهش زل زده بودم و قد بلندي كردنش باعث شده بود كافشن
و تي شرتش بره بالا و كمرش ديده بشه
نگاهم رو به زور ازش جدا كردم من چه قدر بي حيا شدم! خاك بر
سرم خاك قبر كل فرعون هاي مصر بريزه رو سرم
چرا مثل نديد پديدا رفتار
مي كنم!
گيج اخم كرده به اركا زل زدم كه بلاخره فاصله گرفت و با حرص
گفت:
-پيداش نمي كنم
گيج گفتم:
-چي رو؟
عصبي به موهاش چنگي زد و چشماش برق مي زد
-ريموت در رو
با ابرو هاي بالا رفته نگاهش كردم كه گفت:
-ديوارش بلنده جا پا ام ندار ،بيا بلندت مي كنم تو پيداش كن.
يك قدم عقب رفتم و با چشماي گرد شده گفتم:
-عمرا!
نيشخندي زد و گفت:
-من كه صدايي نميشنوم،تو ميشنوي!
بعد اين حرفش به سمتم اومد و چشمكي زد و گفت:
-بيا
با حرص گفتم:
-غير ممكنه من برم اون بالا!
سرش رو كج كرد و چشماش رو درشت كرد و گفت:
-غير ممكن، غير ممكنه!
قبل اين كه بتونم كاري كنم منو كشيد بالا
رو با وحشت بستم و زير لب و خفه با حرص گفتم:
-الهي بميري مي ترسم
-شادي يه بار به درد بخور يه بار!
با حرص دستم رو به لبه ديوار بند كردم و خودم رو كشيدم بالا و
دستام مي لرزيد
با يه فشار انداختم بالا و رو لبه ي ديوار نشستم
با ترس برگشتم و درحالي كه آركا مچ پام رو گرفته بود نگاه مي كردم
گفتم:
-حواست بهم باشه ها نيفتما بيفتم پام ميشكنه ها پام بشكنه نمي
تونيم از دست پليسا فرار كنيما بعد مجبوري
كولم كنيا بعد...
-شادي خفه شو!
با بهت ساكت شدم و با استرس گفتم:
-باشه باشه
برگشتم و به ديوار باريكي كه روش نشسته بودم زل زدم.
كمي نگاهم رو چرخوندم و كمي اون طرف ترم يه پلاستيك كوچيك
ديدم.
خم شدم و تقريبا روي ديوار دراز كشيدم و آركا از پايين حواسش بهم
بود.
لباسم رفت بالا و شكمم سوخت روي ديوار سابيده شد.
با درد و حرص گفتم:
-اي نور به قبر گور به گور كسي كه اين رو گذاشته اين جا
دست بردم و پلاستيك رو انداختم پايين و آركا خم شد و پلاستيك
رو برداشت و گذاشت تو جيب كافشنش و گفت:
-خب حالا اروم بشين
با ترس و دستايي كه مي لرزيد و يخ زده بود آروم آروم نشستم كه
شكمم باز سوخت.
برگشتم سمت آركا و پام رو از روي ديوار برگردوندم
-خب بپر
با حرص اداش رو دراوردم و گفتم:
-خب بپر! مسخره مي ترسم
ابروهاش در هم فرو رفت و كلافه گفت:
-وقت نداريم الان يكي مي بينتمون بپر.
با حرص خواستم چيزي بهش بگم كه صداي پارس سگي رو از خونه
كناري شنيدم و جيغ خفيفي كشيدم و دستام
شل شد و به پايين سقوط كردم.
كمرم به ديوار برخورد كرد و به خاطر بالا بودن لباسم كمرمم سابيده
شد و قلبم توي دهنم اومد و بين متلاشي شدن
دستاي آركا من رو گرفته بودن و يه جوري به پايين پرت شده بودم
كه حالت ايستاده داشتم و
براي گرفتنم مجبور به كوبيدنم به ديوار شده بود.
دوتامون تند تند نفس نفس مي زديم و من وحشت زده بهش نگاه
مي كردم.
خفه گفت:
-خوبي؟
با نفس نفس به چشماي بستش زل زدم و گفتم:
-آ..آره.
نگفتم كمرم ميسوزه و دستت رو از روش بردار
نفس عميقي كشيد و ازم فاصله گرفت و پاهام كه به زمين رسيد سگ
همسايه همچنان پارس مي كرد.
دستاي يخ زده و لرزونم رو گرفت و بردم سمت در و دست برد و
پلاستيك رو از جيبش در اورد و كافشنشم باهاش
دراورد
براي اين كه كمرم رو نبينه پيراهن رو از دور كمرم باز كردم و
پوشيدمش
سوزش كمر و شكمم خيلي زياد شده بود.
رفتم كنارش و در آروم آروم باز شد و اولين چيزي كه ديديم يه
ماشين خوشگل بود
دوتامون برگشتيم و با نيش شل به هم نگاه كرديم
وارد شديم و آركا درو بست و از پاركينگ رد شديم و از پله ها رفتيم
بالا
در خونه رو كه باز كرد اولين چيزي كه ديدم پنجره هاي گرد و خيلي
بامزه بود
خونه ي خيلي امروزي و شيكي كه خيلي پنجره داشت و اين براي
من هميشه زندوني عالي بود.
جوري هيجان زده بودم كه از ذوق كلا زخم و سوزش كمر و شكمم
رو فراموش كرده بودم.
با هيجان به اطراف سرك ميكشيدم
آركا اما بيخيال خودش رو روي كاناپه پرت كرد و با خستگي
كافشنش رو پرت كرد پشت سرش
و چشماش رو بست
آرومگفتم:
-اين جا خونه ي توعه؟
بدون باز كردن چشماش آروم گفت:
-تقريبا
ابرو بالا انداختم و گفت:
-يخچال پره برو اگر چيزي مي خواي بخور
خودم رو، رو كاناپه انداختم كه چهره ام از درد كمرم رفت تو هم و
لبم رو گاز گرفتم.
چشماش رو باز كرد و با چشماي ريز شده نگاهم كرد و گفت:
-خوبي!
كمي كه از ضعف آني ام گذشت آروم و خفه گفتم:
-آ..آره
سري تكون داد و روش رو برگردوند و گفت:
-پس ساكت باش يكم بخوابم
تو همون حالت رو كاناپه دراز كشيد و ساعدش رو روي چشماش
بعد چند لحظه كه نفساش منظم شد و حس كردم خوابه آروم بلند
شدم و آروم آروم رفتم جلوي آينه سراسري توي
راه رو و آروم پيراهنم رو دادم بالا كه كپ كردم!
روي شكمم زخماي خشك شده بود و كمرمم كه از اون بد تر پر از
خراشيدگي و زخم.
با ضعف چشمام رو بستم و آروم گفتم:
-تف به اين شانس
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ ، ѕααяeη ، MLYKACOTTON ، _Strawberry_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 10-01-2021، 8:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان