امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#16
از خواب بودن آركا نهايت استفاده رو بردم و تو كل خونه گشت زدم
دو تا اتاق توي راهروي طبقه پايين داشت و يك اتاق ديگه طبقه بالا
عجب خونه قشنگي بودا خونه ي ما ام قشنگ بود بابام دكتر مغز و
اعصاب بود و خوب خرج مي كرد
مامانم نهايت استفاده رو مي برد البته اين اواخر يكم چاق شده بود كه
البته بعد از ديدنش توي شب مد فهميدم
خوب تو اين مدت به خودش رسيده و خوش هيكل شده
حتي گاهي باوجود اين كه تو اين كشور بوديم مي ديدم كه چادر
سرشه و نماز مي خونه!
اصلا ادم معتقدي نبود گاهي جوگير مي شد!
مامان من نمونه ي بارز يك بي بند و بار بود
مادر مقدسه،مادر پاكه،مادر خود بهشته
اما مادر من نبود پدرمم استوار نبود كوه نبود،پشتم نبود
پدر و مادر من اين بلا رو سر من و زندگيم آوردن
كم كم با تاريكي شب به خودم اومدم و رفتم در يخچال رو باز كردم و
اولين چيزي كه ديدم يه قالب بزرگ كيك بود
تويه ظرف شيشه اي!
با چشماي پر ذوق در يخچال رو كامل باز كردم
چند ماه بود كيك نخورده بودم؟
يك ماه؟ چهار ماه؟ هفت ماه؟
خيلي وقت بود؛با هيجان نشستم روي ميز و چهار زانو زدم و ظرف رو
جلوم گذاشتم در شيشه اي رو باز كردم و با
ذوق به كيك شكلاتي و توت فرنگي هاي روش خيره شدم
زبونم رو روي لب هام كشيدم و با دستم يك تيكه
بزرگ از كيك رو برداشتم و چپوندم تو دهنم
دو لپي و تو مرز خفه شدن مي خوردم و نگاهم به كيك بود.
كم كم بغض گلوم رو گرفت و چشمام خيس شد
مثل احمقايي شده بودم كه نمي فهميدن چه سر زندگيشون اومده.
مادر و پدرم من رو گذاشته بودن تيمارستان و من داشتم كيك مي
خوردم!
تو تيمارستان هر روز شكنجه شدم و عذاب كشيدم و من داشتم كيك
مي خوردم!
از تيمارستان فرار كردم و حالا يك روانيه فراري ام كه مردم ازم مي
ترسن و من دارم كيك مي خورم!
يك تيكه بزرگ ديگه كيك تو دهنمگذاشتم و تو همون حالت كه
كيك رو مي خوردم بغضم شكست و دستم رو روي
دهنمگذاشتم و شونه هام مي لرزيد و صورتم خيس شده بود.
-شادي!
سر بلند نكردم و به اركايي كه تو درگاه آشپزخونه ايستاده بود نگاه
نكردم.
با دستام چشمام رو تميز كردم و اشكاي جديدم جاي گزين قبلي ها
شد و دوباره صورتم خيس شد.
با لپاي پر هق مي زدم.
و با همون هقهقه كيك رو خوردم و آركا سرش رو خم كرد و گفت:
-شادي؟
دستم رو جلوي چشمام گرفتم و با بغض گفتم:
-آركا پدر و مادرم ولم كردن و انداختنم تو تيمارستان
هق زدم و بين نفس نفسام زجه زدم:
-آركا ولم كردن آركا چرا دوسم نداشتن؟
دستام رو از جلوي چشمام كنار زد و به چشمام زل زده بود با
چشماي ريز شده و آروم.
خيلي جدي و متفكر سرش رو كج كرد و گفت:
-مي خواي بُكشَم شون؟
بين گريم بلند خنديدم.پ؛بلند و پر صدا
با اشك خنديدم و با گريه گفتم:
-نه!فقط پيشم باش پيشم بمون
و اشكام كل صورتم رو مي شست و
دلم داشت مي پوكيد.
اين چه حسيه؟ اين چه حسيه كه اين طوري داره نابودم مي كنه؟
اين كمبودي كه تو كل وجودم حس مي كنم اين بغضي كه تو كل
قلبم سنگيني كرده اين كمبود اين دل دردي كه
داشتم...يه جايي توي دلم انگار يه چيزي جيغ مي كشيد
انگار يه دختر تو دلم زندوني شده بود كه داشت تو وجودم جيغ مي
كشيد
جيغاش كل وجودم رو مي لرزوند كل وجودم از صداش نبض ميزد.
اين دختر شادي بود!خود من بودم خود مني كه سال ها سركوب شده
بود مني بودم كه كل عمرم مهري از پدر و
مادرم نديدم
اين دختر مني بودمكه كل زندگيم زندوني بودم اسير بودم داغون
بودم.
من پر از كمبود بودم پر از عصبانيت پر از حرص پر از طوفاني كه كل
وجودم رو پر كرده بود.
من پر بودم لبريز شده بودم.
اين حرفا توي دلم تلنبار شده بودن و من عجيب دلم فرياد مي
خواست دلم يه جيغ بلند مي خواست دلم يه فرياد
مي خواست كه كل جهان بشنون
يه جور صدا كه همه بشنون
بشنون كه شادي چه طور عذاب كشيد.
كاش اين پايانم باشه كاش روي سينه ي آركا بميرم جون بدم تموم
شه مگه من اين زندگي رو خواستم؟ مگه من
خواستم كه همچين زندگي اي داشته باشم؟ من نخواستم
به خدا كه من نخواستم من نمي خواستم كه بچه ي خانواده اي باشم
كه ذره اي دوسم نداشتن
من نخواستم
سرم رو بلند كردم و بهش نگاه كردم و خيره تو چشمام نيش چاكوند
و گفت:
-اگر خواستي بكشمشون بگو!تعارف نكن
بين گريه خنديدم و دستش رو با حرص خاص و حساسيت اشكاري
روي صورتم گذاشت و با شصتش اشكام رو پاك
كرد و با سر كج شده گفت:
-نكن
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-چي رو؟
اشكام و با حرص بيشتري پاك كرد و گفت:
-گريه!
ابرو بالا انداختم و نگاهش كردم كه برگشت و به ظرف كيك نگاه كرد
و گفت:
-تك خوري؟
صندلي رو كشيد و كنارم نشست و
ظرف رو روي ميز گذاشت و به مني كه حالا لبخند آرومي داشتم نگاه
كرد و گفت:
-بخور
لبخند زدم و خودم رو جلو كشيدم و يك تيكه كيك برداشتم و تو
دهنم گذاشتم و نيشخندي زد و اونم يك تيكه
كيك برداشت و تو دهنش گذاشت و دوتامون به هم زل زديم و زديم
زير خنده
ما ديوونه بوديم؟
قطعا ديوونه بوديم
ما قطعا ديوونه بوديم
كه به عنوان دوتا تيمارستاتيه فراري پشت ميز بعد از زار زدن من
نشستيم و كيك مي خورديم و هي خنديديم
آركا برام جالب بود ازم سوالي نمي پرسيد.سعي نمي كرد كه آرومم
كنه و حرفاي اميدوار كننده بزنه
آركا ، آروم مي كرد آركا يه جوري اروم مي كرد يه جور خاص كه
دوست داشتم.
خيلي غير مستقيم! و اين نقطه جالبش بود
لبخند زدم و بهش نگاه كردم و اروم گفتم:
-حالا بايد چي كار كنيم؟
برگشت و نگاهم كرد و ظرف خالي رو با دستش كمي هول داد جلو و
گفت:
-چي رو چي كار كنيم؟
بينيم رو بالا كشيدم و گفتم:
-بعد از فرارمون برنامت چيه؟
نگاهم كرد و گفت:
-بعد از فرارمون برنامم چيه؟
با حرص گفتم:
-آركا!
سرش رو بلند كرد و مثل خنگا گفت:
-شادي!
از پشت ميز بلند شدم و گفتم:
-نه تو نمي خواي چيزي به من بگي
سرش رو بلند كرد و گفت:
-نچ نچ واقعا زشته از پشت ميز بلند ميشي ها
با حرص به سمت كاناپه هاي توي پذيرايي رفتم و خودم رو روي
يكيشون پرت كردم كه از دردي كه از جانب كمرم
حس كردم دلم ضعف رفت و چشم بسته نفسم رو براي جلوگيري از
جيغ توي سينه حبس كردم.
با چشم هاي گرد شده دستم رو روي كمرم گذاشتم.
درستش اين بود كه به آركا بگم چه بلايي سر كمرم اومده اما مي
ترسيدم سرزنشم كنه.
توهين كنه،مسخره ام كنه.
از بچه گي درد آسيب ديدن و زخمام يه طرف بود و درد گوش دادن
به غر غر هاي مامان سر دست و پا چلفتي بودنم
يه طرف.
عذاب محض بود كه مي افتادم زمين و زانوهام زخمي و خوني مي شد
و زن رهگذري كه از كنار مي گذشت با
دلسوزي بلندم مي كرد و اشكام رو پاك مي كرد و مي گفت چيزي
نيست
ولي مادرم بازوم رو محكم مي كشيد و تو صورتم داد مي زد (شادي
دهنت روببند،گريه نكن مي زنم تو دهنت خون
بالا بياريا نمي توني موهات رو جمع كني جلوت رو ببيني؟ تا كي از
دستت بكشم؟
صداش تو سرم اكو ميشه و پوزخند ميزنم.
با ريموت تلوزيون رو روشن مي كنم راز بقا!
مرسي واقعا! با خنده شبكه رو عوض مي كنم.
خبر! بازم بلند مي خندم و مي خوام شبكه رو عوض كنم كه كنترل از
دستم كشيده ميشه و آركا كنارم ميشينه و به
صفحه تي وي با اخم زل مي زنه.
برگشت سمتم و گفت:
-به نظرت چه جوري اسممون رو مي گن به عنوان فراري ها؟
كمي متفكر نگاهش كردم و با خنده گفتم:
-زنجيري ها!
اداي فكر كردن دراورد و يهو صداش رو كلفت كرد و مثل خبرنگارا
گفت:
-بيماراي خطرناك...
-هم اكنون توجه شمارا به خبري كه از همكارم در برست به دستم
رسيده جلب مي كنم.
در طي چهل و هشت ساعت گذشته دو بيمار از تيمارستان آركهان
فرار كرده و گفته شده
.شادي شيدايي و بيماري كه سابقه مشخصي ندارد و تنها نام او آركا
ذكر شده است به كمك هم از تيمارستان واقع
در برست فرار كرده اند.
با بهت با آركا به صفحه تي وي زل زده بوديم
عكس دوتامون روي كادر گوشه صفحه ديده مي شد و زن تند تند
حرف مي زد و من با ابروهاي بالا رفته گفتم:
-اي داد!
يهو يه فيلم رو صفحه تو مربع كوچيكي نمايش داده شد.
همون دختر و پسر سياه پوست بودن.دختر گريه مي كرد و مامورين
پليس دورشون بودند و پسره تند تند مي گفت:
-يه پسر قد بلند و سبزه بود،با موهاي مشكي و چشماي تيره ماشين و
كافشن و پيراهن دوست دخترم رو ازم
گرفت.دستش چاقو بود و خيلي خطرناك و ديوونه به نظر مي اومد
بهم حمله كرد و قصد كشتنم رو داشت.اما تونستم
بزنمش و اونا هم قبل اين كه بگيرمشون با سرعت و ترس از دستم.
فرار كردن!
با چشم هاي گرد شده گفتم:
-دروغ گو رو نگاها!
دوباره تصوير روي خبرنگاره زوم شد و ادامه داد:
-گزارش ها نشان داده كه شادي شيدايي كه يك ايراني و مقيم اين
كشور مي باشد.از وضعيت روحي و رواني بهتري
برخوردار است و دكتر ليلي والن پزشك تيمارستان در طي تحقيقات
پليس ذكر كرده كه او خطرناك نيست توجه
شمارا به دكتر ليلي والن روانشناس تيمارستان آركهان جلب مي كنم
تصوير دوباره دورش آبي شد و با ديدن ليلي با اون شكم گنده اش تو
دوربين نيم خيز شدم و گلدون رو از روي ميز
برداشتم و به سمتش هدف گرفتم و جيغ زدم:
-زنيكه،چاغالو گشنه اش بوده بچش رو خورده بعد ميگن حامله است
كممونده بود سر شوهرش خشكم كنن با برق.
تا خواستم گلدون رو پرت كنم آركا نيم خيز شد و گلدون رو از
دستام گرفت و گذاشتش رو ميز و مچم رو گرفت و
پرتم كرد رو مبل و خيره به تي وي گفت:
-ببين يه لحظه ميتوني حرف نزني! ببينم چي ميگه
دستم رو به كمرم گرفتم و بر اثر پرت شدنم رو مبل دوباره به سوزش
افتاده بود.
دندونام رو، رو هم سابيدم و ساكت به تي وي زل زدم.
ليلي كه كنار پليس ها ايستاده بود شروع كرد به حرف زدن:
-شادي بيماريش قابل كنترل و حساس نيست فقط مطمئنم به
آركا،بيماري كه باهاش فرار كرده وابسته يا احتمالا
علاقه مند شده.
يخ زده و با دهني نيمه باز به تصوير تي وي زل زدم و پلك چپم پريد!
دهنت...خب اين رو نمي گفتي مي مردي؟
فضول
سنگيني نگاه آركا رو روي خودم حس كردم.
آب دهنم رو قورت دادم و بدون برگشتن سمتش به طور ضايعي بلند
و بي مزه خنديدم و به چشماي ريز شده و
مرموز آركا زل زدم و با همون نيش باز گفتم:
-چيزي زده!
با شنيدن دوباره ي صداي ليلي دوتامون برگشتيم سمت تي وي البته
آركا كمي با مكث چشم ازم گرفت و من قلبم
تو دهنم مي زد.
-اما آركا،بايد اين نكته رو حتما بهتون بگم شادي هيچ وقت نزاشت
جملم رو تكميل كنم من يه مدت بود رو سابقه
آركا تحقيق مي كردم علاوه بر بيماري عجيب و خاصش عدم كنترل
خشمش اون يه دزده ! و يه حرفه اي كه اثر
انگشت نداشت و حالا ما متوجه شديم كه اونكيه.
ليلي نگاهش جوري بود كه انگار داره به من نگاه مي كنه اما در اصل
به دوربين زل زده بود با شنيدن هركلمه اش
روح از تنم مي رفت.
-شادي...هرجا كه هستي گوش كن آركا خطرناكه پليس نيويورك بعد
ديدن عكس آركا خبرداده كه اون قاتل...
صفحه تي وي يهو خاموش شد و من خشك شده به صفحه خاموش و
سياهش زل زده بودم.
اون چي گفت؟
با صداي بلندي چيزي كه تو ذهنم بود رو بيان كردم:
-اون چي گفت؟
بدون نگاه كردن به مني كه مبهوت به صفحه سياه تلويزيون زل زده
بودم گفت:
-چرت و پرت
با نگاهي كه پر از حيرت بود برگشتم و به چشماش زل زدم پر از رگه
هاي قرمز
نگاهم روي دستاي مشت شدش كشيده شد.
از شدت فشار و عصبانيتي كه سعي داشت كنترلش كنه مشتش مي
لرزيد
پلك چپم پريد و مبهوت و با دهني نيمه باز صداش زدم!
-آر..كا اون زن چي گفت؟ چرا تي وي رو خاموش كردي؟
وقتي ديدم جواب نميده با نهايت صدام جيغ زدم:
-آركا
هم زمان با جيغ من روم خم شد و داد زد:
-چيه...چيه...چيه؟
با بغض و ترسيده نگاهش كردم
مستقيم به چشمام زل زده و چشماش از شدت قرمز شدن ترسناك
شده بود نفس نفس مي زد.
بعد چند ثانيه ازم فاصله گرفت و پشتش رو كرد و به موهاش چنگ
زد و دادي زد و لگدي به ميز جلوش زد و گفت:
-به اون چه؟ به اون چه كه جلوي همه تو اخبار ميگه؟ به اون چه
ربطي داره!؟
با بغض داد زدم:
-شنيدي اون زنه راجبت چي گفت؟
برگشت سمتم و با حرص نيشخند زد و آروم گفت:
-به من چه؟
با حرص بلند شدم و جيغ زدم:
-گفت تو قاتلي!
سرش رو كج كرد و آروم گفت:
-به تو چه؟
با بهت نگاهش كردم كه يهو داد زد:
-ها شادي؟ به تو چه؟ ب...ت...چ؟ چه ربطي به تو داره؟ بيخيال شو
بفهم! بيخيال شو!
با كف دست موهاي كناره شقيقه هام كشيدم و ناباور و لرزون گفتم:
-تو قاتلي! آركا...تو قاتلي!؟
بلند خنديد!
جوري كه سرش به عقب متمايل شده بود...
يهو بين خنده هاش اومد سمتم و با شدت بازوم رو گرفت و آروم از
لابه لاي دندوناش غريد:
-من قاتلم!
سرش رو تو همون حالت كج كرد و با لبخند گفت:
-و حدس بزن ديگه چي رو نمي دوني!
با بهت نگاهش مي كردم كه سرش و آورد كنار گوشم و گفت:
-خواهر خودم رو كشتم!
نفسم رفت و دنيا روي سرم آوار شد.
مبهوت عقب عقب رفتم كه نزاشت و با شدت به بازوم چنگ زد و بازم
لبخند ديوونه وار ديگه اي زد و سرش رو تو
گودي گردنم فرو كرد و آروم گفت:
-آخ اين رو از قلم انداختم!
سرش و اورد بالا تر و كنار گوشم گفت:
-سارق بانكم هستم
تموم نمي شد؟ اين زلزله تو وجودم تموم نميشد!
با بهت به چشماش زل زدم
رگه هاي قرمزش نفساي تندش،از شادي بدبخت ترم هست تو اين
دنيا؟ نيست...هيچ وقت نبوده
شادي بي چاره ترين آدم اين دنياست
نگاهم غم داشت،كل وجودم پر از درد بود.
شكسته هاي وجودم رو حس مي كردم يه جايي توي قلبم همشون
جمع شده و عذابم مي دادن.
قلبم تير مي كشيد،خسته بودم خيلي خسته بودم!خيلي...
ديگه بسه...
به آركا خيره شدم
چرا هيچي نمي گفت؟
چرا خلاصم نمي كرد از اين همه غمي كه رو دوشم بود؟ چرا!
-دروغ ميگي!
خنديد!
بلند و پر صدا خنديد و بين خنده هاش اومد سمتم و بازوم رو گرفت
و نگاهم كرد.
خندش قطع شد نگاهش سرد شد آرومگفت:
-بزرگ ترين حقيقت زندگيمه
نفسم بريد و با بهت يك قدم به عقب برداشتم.
آروم آروم تو همون حالت گيج و خلسه وارانم رفتم سمت راهرو.
وارد اتاقي كه سر راهم بود شدم و در رو بستم.
به در تكيه زدم و كمرم سوخت و دلم ضعف رفت.
خون ريزيش زياد نبود اما خراشاي زيادي داشت.
بغض كرده چشم بستم و با كف دستم كوبيدم تو سرم و خفه و از لابه
لاي دندونام غريدم:
-شادي احمق،شادي احمق
كمي پيشونيم رو خاروندم نمي تونستم اين جا بمونم آركا خطرناك
بود،چهره واقعيش ترسناك بود.
فوري به سمت كمدي كه گوشه اي سمت چپ اتاق نصب شده بود
رفتم.
در كمد و باز كردم لباساي پسرونه و دخترونه.
كمد بزرگ بود و پر از طبقات و كشو
با سرعت در كشو هارو باز مي كردم و بلاخره يه كيف چرم مشكي
پيدا كردم مثل ساك بود.
برش داشتم و هرچي تي شرت و شلوار مي ديدم انداختم داخلش.
زيپ ساك رو كشيدم و با سرعت برگشتم كه هيني از ترس كشيدم و
وحشت زده چسبيدم به در كمد.
دست به جيب با سر كج شده تو فاصله چند ثانتيم قرار داشت
جوري كه براي ديدنش بايد بالا رو نگاه مي كردم
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش به ساك خيره شد.
توقع داشتم بزنه تو گوشم و ...اما پشتش رو كرد و خودش رو انداخت
رو تخت!
با بهت به بيخياليش نگاه كردم
چي فكر مي كردم و چي شد!
با حرص چنگ زدم به دسته ي ساك رو فوري بعد از برداشتنش از
اتاق خارج شدم.
بغض گلوم و گرفت هيچ وقت فراموشت نمي كنم آركا...هيچ وق.
درو رو باز كردم و...در رو باز كردم و...
چرا در باز نميشه؟ با چشماي گرد شده چسبيدم به دستگيره گرد در
و هرچي تكونش مي دادم باز نميشد.
ساك رو انداختم و به در لگدي زدم و همچنان درگير باز كردنش
بودم
-باز نميشه
با بهت برگشتم و دست از كشتي گرفتن با در برداشتم و گفتم:
-چرا؟!
خون سرد به سمت ميز تلفن رفت و گفت:
-چون دست منه
با بهت گفتم:
-چي؟
با يه حركت تلفن رو برداشت و كوبيد رو زمين و در حالي كه با
پاهاش تلفن رو خورد مي كرد گفت:
-كليد!
با دهني نيمه باز گفتم:
-داري چي كار مي كني!؟
با تعجب برگشت و نگاهم كرد و بعد به تلفن خورد شده اشاره كرد و
گفت:
-معلوم نيست؟
چند بار پلك زدم و به علامت نه سر تكون دادم كه خونسرد نگاهم
كرد و گفت:
-دارم زندونيت مي كنم!
نفس نفس زنون و خشك شده خنده اي كردم و گفتم:
-شوخي مي كني؟
بلند زد زير خنده و بين خنده هاش گفت:
-آره!
لبخند پر اميدي رو لبام شكل گرفت كه يهو بين خنده جدي شد و
سرش رو كج كرد و گفت:
-نه!
سيم تلفن رو پاره كرد و در همون حالت گفت:
-به من مياد شوخي داشته باشم
لبخند رو لبام خشكيد و بعد چند ثانيه جيغ زدم:
-اين درو باز كن!
آروم اومد سمتم و گفت:
-نوچ
با حرص به موهام چنگ زدم و جيغ زدم:
-يه لحظه ام پيشت نمي مونم حق نداري نگهم داري
يهو به سمتم اومد و چونم رو تو مشتش فشرد و سرش رو خم كرد تو
صورتم و گفت:
-جيغ بزن سرو صدا كن چون جيغ هاتم دوست دارم
سرش رو اورد كنار گوشم و آروم تر از لابه لاي دندوناش با حرص
غريد:
-هيچ كس نمي تونه از دست من خلاصت كنه،اين رو سه بار در روز
بگو تا حفظ شي
با بهت تقلا كردم كه ولم كرد و پشتش رو كرد و گفت:
-همينه كه هست
با بهت و خشك شده گفتم:
-هيچ انتخابي ندارم،آره؟
برگشت و ابرو بالا انداخت و گفت:
-راستش چرا اين قدرا ام آدم بدي نيستم.
خيره نگاهش كردم كه گفت:
يكي از انتخابات اينه كه...
سرش رو كج كرد و با لبخند ادامه داد:
-كه...هيچ انتخابي نداري!
با چشماي گرد شده نگاهش مي كردم كه باز ادامه داد:
-ولي من خيلي انتخاب دارم،اوومم...
اداي فكر كردن در اورد و لم داده به كانتر گفت:
-مثلا اين كه اگه زياد حرف بزني خفت كنم،دست و پا بزني ببندمت
رو هم گره بزنمت.
غذا درست نكني بخورمت...
يهو نگاه ترسناكش رو به چشمام دوخت و گفت:
-بخواي فرار كني بكشمت!
آب دهنم رو قورت دادم و جيغ زدم:
-دست از سرم بردار!ديگه نمي خوامت
با چشماي اشكي نگاهش كردم كه لبخندي زد و خيره به جزء جزء
صورتم گفت:
-عيب نداره جيغ بزن صدات رو دوست دارم.
خشك شده نگاهش كردم كه چند بار پلك زد و به زور نگاهش رو ازم
گرفت و گفت:
-اين خودكار رو بگيد
گيج نگاهش كردم كه دستش رو، رو هوا تكون داد و به خودكاري كه
از روي كانتر برداشته بود و به دست داشت
علامت داد و گفت:
-بگيرش
با اين كه نگاهش ترسناك بود اما جيغ زدم:
-نمي خوام
با آرامش سر تكون داد و گفت:
-درسته تو حق انتخاب داري!
نفس راحتي كشيدم كه سر بلند كرد و گفت:
-ولي من ندارم!
قبل اين كه بفهمم چيشد يهو خيز گرفت سمتم و بازوم رو گرفت و
كوبوندم به كانتر كه كمرم خورد شد و سوزش
وحشت ناكي رو تو ناحيه كمرم حس كردم.
-آخ
چشمام رو از ضعف بسته بودم و نمي فهميدم چي كار مي كنه
آستينم و با حرص داد بالا و مچ دستم رو گرفت و اون قدر ضعف
كرده و بيحال شده بودم كه قدرت تقلا نداشتم.
آروم چشماي اشكيم رو باز كردم و بهش نگاهم رو دوختم.
بدون نگاه كردن به من با دندونش در خود كار رو باز كرد و خودكار
رو اورد سمت دستم و رو موچ دستم يه چيزي
نوشت.
كمرم واقعا اون قدر مي سوخت و درد مي كرد كه چشمام سياهي مي
رفت.
بازو و كمرم رو يهو ول كرد و به موچ دستم اشاره كرد.
-نگاش كن
با ضعف از كانتر فاصله گرفتم.
موچ دستم رو نگاه كردم بزرگ به انگليسي نوشته بود(آركا(
با گيجي نگاهش كردم كه خيلي جدي گفت:
-از الان جزء اموال هاي شخصي مني
خيره و گيج بين سياهي چشمام نگاهش گردم كه آروم گفت:
-هيچ كس حق نداره نگات كنه،مال مني.
دستش رو آورد سمتم كه نگاهش روي انگشتاش خيره موند.
انگشتاش خوني بودن گيج دستم رو بردم سمت كمرم لباسم خوني
بود تا نگاهش به من خيره شد چشمام سياهي
رفت و...
چيزي تا سقوطم نمونده بود كه و از دردي كه از جانب كمرم حس
كرده بودم آخ بي
حالي گفتم.
يه پهلو روي تخت گذاشتم و چشماي نيمه بازم رو بستم و نفس
عميقي كشيدم
خيلي درد داشتم.
جدا از سوزش،كمرم درد مي كرد انگار يكي روش دويده!
-شادي كمرت چي شده؟
از ضعف زياد نتونستم جوابش رو بدم كه با شدت تكونم داد كه باز
درد وحشت ناكي رو حس كردم و بي حال جيغ
كشيدم:
-خب وحشي نمي تونم جواب بدم.
-پس چه طوري الان حرف زدي؟
تو همون حالت گيجي گفتم:
-شانسي شد
چشمام رو از درد بستم كه خم شد روم و پوكر گفت:
-هنوزم داري حرف ميزنيا!
با حرص چشمام رو باز كردم كه بلند شد و رفت سمت عسلي و چون
پشتش بهم بود نميديدم چي كار مي كنه.
از ضعف دوباره چشمام رو بستم عصبي به نظر ميومد تند تند در كشو
هارو باز مي كرد
چشمام رو باز بستم كه صداي قدماش رو شنيدم.
رفت پشتم و من زير لب از درد آخ و ناله مي كردم.
صداي بريدن چيزي به قيچي ميومد و يه لحظه كمرم سوخت و سريع
واكنش نشون دادم و تكون خوردم كه تيزي
چيزي رو روي زخمم حس كردم و از دردش جيغ وحشت ناكي
كشيدم و با دست به شونه ي آركا چنگ زدم.
سرم داد زد:
-د يه لحظه تكون نخور،پيراهنت چسبيده به زخمت پاره اش كنم.
با درد لب گزيدم و چشمام پر اشك بود دلم ضعف مي رفت و
چشمامم هي سياهي مي رفت.
كارش كه تموم شد تيكه پاره ي پاره شده ي لباسم رو انداخت رو
عسلي و بازوم و گرفت و به زور نشوندم.
بي حال به سمتش متمايل شدم و پيشونيم رو به شونه راستش تكيه
زدم و چشمام رو بستم.
قلبش تند تند مي زد خيلي تند تند.
پيراهنم و آروم از تنم در آورد و حالا فقط تاپم تنم بود.
كه نصفش رو از قسمت كمر پاره كرده بود.
دوباره از بازوم گرفت اين بار آروم با ملايمت.
آروم به پهلو دوباره درازم كرد و بلند شد و از اتاق خارج شد چشمام
رو بستم و احساس مي كردم از سوزش كمرم
كم شده.
شايدم به درد عادت كرده بودم نمي دونم.
دوباره صداي قدماش رو شنيدم.
تخت كه بالا و پايين شد و نفساي داغش رو كه پشت گردنم حس
كردم فهميدم پشتمه اما چشم باز نكردم.
صداي باز كردن يه چيزي اومد و بعد كمرم اون قدر سوخت كه...
تكون خوردم كه با شدت با دست ازادش شونه هام و گرفت و گفت:
-جم نخور
نفس نفس زنون با بغض گفتم:
-مي سوزه
صداي بي خيالش از سوزش كمرمم بد تر بود:
-بزرگ ميشي يادت ميره
دندون رو هم سابيدم و جا داشت با مشت به كوبم تو صورتش!
از شدت سوزش اوليه كم شده بود و انگار داشت كمرم رو تميز مي
كرد.
بعد چند ثانيه يه چيز يخ رو كشيد رو كمرم كه كلي حال كردم
جوري كه نيشم شل شد و شل و ول گفتم:
-آخيش...چه حالي مي ده
صواي خنده ريز آركا رو شنيدم و صداش:
-اگه كسي اين طوري من رو از اين زاويه ببينه و سر و صداي تو چه
فكرايي مي كنه به نظرت؟
كمي فكر كردم و با گرفتن منظورش قرمز شدم و با دست زدم به
شونش و گفتم:
-حرف نزن
اون پماد رو كه رو زخمام زد با بانداژ اومد دور كمرم و ببنده كه فوري
گفتم:
-شكمم يكم زخمه
بلند شد و اومد اين سمت تخت و با ديدن خراش هاي نازك و قرمز
روي شكمم با اخماي در همگفت:
-شادي چرا اين شكلي شدي؟
خيره نگاهش كردم كه ابرو بالا انداخت و گفت:
-با تو ام!
لبم و گاز گرفتم و گفتم:
-موقعي كه رفتم روي ديوار،سابيده شد م به...
چشماش رو بست و مشتش رو جلوي دهنش گذاشت.
بعد چند لحظه چشماش رو باز كرد و يه جوري شده بود تند تند
نفس مي كشيد.
-چرا به من نگفتي اينطوري شدي؟ مي دوني چند ساعته تو اين
حالتي؟ اگه عفونت مي كرد چي؟
لب برچيدم و با چشماي مظلوم شده نگاهش مي كردم كه يهو داد
زد:
-اگه چيزيت مي شد چي؟
از لابه لاي دندوناش با صداي گرفته و خش دارش دوباره داد زد:ت
-با تو ام...مگه من جز تو كسي رو دارم؟ ها؟
از ترس چشمام رو بستم و بعد چند ثانيه نگاهش كردم.
از لابه لاي دندوناش گفت:
-هفت ميليارد و شيش صد ميليون نفر تو اين جهان كوفتي دارن
زندگي مي كنن...
نگاه سرخش رو ميخ چشمام كرد و آروم گفت:
-اما من فقط تورو مي خوام
نفسم قطع شد و با چشماي گرد شده به سقف نگاه مي كردم.
سرش رو دور كرد و بدون نگاه كردن به من خشك شده پماد رو
برداشت و با سرعت روي شكمم زد و بعدش با بانداژ
دور كمر و شكمم رو بست و چسب مخصوصش رو زد و فوري از اتاق
خارج شد.
و من هنوزم خشكم زده بود...
نمي دونم چه قدر گذشته بود چند ساعتي بود كه خوابيده بودم و
سوزش كمرم كلا از بين رفته بود.
زخما و خراش هايي كه روي كمر و شكمم بود سطحي بودن فقط به
خاطر فشار و بي دقتي خيلي سوزش گرفته و
خون ريزي كردن همشم تقصير خودم بود.
با تابش نور خورشيد به داخل اتاق و روشن شدن اتاق فهميدم صبح
شده آروم آروم چشمام رو باز كردم و نيم خيز
شدم و خميازه اي كشيدم.
بلند شدم و آروم به سمت پذيرايي رفتم.
آركا روي كاناپه جلوي تلوزيون خوابيده بود.
رفتم تو آشپز خونه
در يخچال رو باز كردم؛پر پر بود جوري كه براي بستن در يخچال بايد
كمي در رو فشار مي دادم.
در كابينت هارو باز كردم پر بود از بسته هاي نودل و ماكاراني و خمير
پيتزا و...
چه قدر خوردني! ملت نون ندارن بخورن اينا خودشون رو خفه كردن!
دوباره در يخچال رو باز كردم و از بسته نون رو درآوردم و دوتا تخم
مرغم برداشتم.
رفتم سمت كابينت ها و با كلي گشتن ماهي تابه رو پيدا كردم.
تخم مرغ رو سرخ كردم و همون طوري گذاشتم رو ميز و بعد كلي
گشتن چايي رو پيدا كردم و كتري قوري ام كه زير
يك خروار قابلمه بود.
درش آوردم و چايي دم كردم.
در هين چايي دم كردن تو فكر فرو رفتم،شادي هفت هشت ماه پيش
به تنهايي نمي تونست بره دستشويي و لباس
عوض كنه! چون اون قدر زده بود به سرم كه با شلنگ دستشويي
دوش مي گرفتم! ولي حالا داشتم مثل يه دختر
عادي چايي دم مي كردم و نيمرو درست مي كردم!
كامل خوب نشده بودم هنوزم خل بودم اما حالا خيلي نرمال تر
بودم،خيلي!
لقمه ي دوم و سوم رو دوتايي چپوندم تو دهنم و در حال جوييدنش
بودم كه يهو صندلي كشيده شد و آركا رو به
روم نشست و با چشماي خمار و موهاي به هم ريخته هر چند لحظه
ام پلكاش بسته مي شد و يه تكون مي خورد و
گيج چشماش رو باز مي كرد و يه لقمه از نيمروي بدبخت من مي
خورد!
با اخماي در هم نگاهش مي كردم و بيخيال خوردن شدم و بلند شدم
و واسه ي خودم چايي ريختم
بدون حرف كل نيمروي من رو خورد و رفت دوباره تو پذيرايي
نشستم چاييم رو خوردم و بعد از خوردن ظرف هارو گذاشتم تو
ماشين ظرف شويي و بقيه رو هم گذاشتم كنار
وارد پذيرايي كه شدم ديدم باز گرفته خوابيده!
با حرص اخم كردم و رفتم تو اتاق و در كمد رو باز كردم با تعجب به
لباسا نگاه كردم اين لباساي دخترونه مال كي
بود؟ با فكر به اين كه مال خواهر آركاست مو به تنم سيخ شد!
اون قدر گشتم تا يك شلوار جين مشكي و يه تي شرت زرشكي كه
ماركش روش بود رو پيدا كردم.
نو بودن البته باقي لباسا هم نو و مرتب بودن اما خب حس خوبي
نداشتم.
لباسارو برداشتم و رفتم سمت حموم حس مي كردم بوي جسد مي
دم!
به افكارم بلند خنديدم و وارد حموم شدم.
برق رو روشن كردم و اول آب رو چك كردم داغ بود
در رو بستم و قفل كردم و بعد در آوردن لباسام بانداژ رو اروم از دور
كمرم باز كردم.
وقتي زير دوش ايستادم قطرات ولرم آب بهم آرامش داد و باعث شد
نيشم شل شه،آخيش انسانيت چه قدر خوبه
آدم بودن چه شيرينه! عادي بودن چه به دل ميشينه.
ريز خنديدم و شامپوي بدن رو كامل رو بدنم خالي كردم و حسابي
خودم رو كفي كردم و با شامپو همش به موهام
مدل مي دادم.
وقتي خوب خودم رو ترگل ورگل كردم حوله پيچ اومدم بيرون و
لباسام رو پوشيدم.
درحال خشك كردن موهام بودم كه در اتاق باز شد
آركا با اخم به چهار چوب در تكيه زد و گفت:
-عافيت باشه!
جوابش رو ندادم
نيشخندي زد و از اتاق رفت بيرون.
لبام رو به هم فشردم و حوله رو پرت كردم زمين و دنبالش دوييدم و
توي سالن بازوش رو گرفتم و تو صورتش با اخم
توپيدم:
-اون در رو باز كن!مي خوام برم
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-برو!
با تعجب نگاهش كردم با هيجان دوييدم سمت در و دستگيره رو
گرفتم و ...در باز نشد!
با بهت گفتم:
-اين كه بسته است!
خونسرد از داخل سبد روي كانتر سيبي برداشت و گازي زد و گفت:
-گفتم برو،نگفتم در بازه! خواستم آرزو به دل نموني!
با حرص جيغي زدم و رفتم سمتش و گفتم:
-بايد بزاري برم،بايد در رو باز كني
ابرو بالا انداخت و سيبش رو از همين جا پرت كرد توي سينك و
گفت:
-زخمات بهتره؟ درد نداري؟
متعجب و عصبي گفتم:
-اره!خوبم
سري تكون داد و يهو بازوم رو گرفت و كوبوندم به ديوار و داد زد:
-پس مي تونم لهت كنم!
با درد جيغ زدم:
-رواني
سر تكون داد و انگشت سبابه اش رو، رو هوا تكون داد و گفت:
-آفرين!من روانيم پا رو دمم نزار سگم نكن نرو رو مخم هي برم برم
نكن!
با حرص و حق به جانب جيغ زدم:
-اين قدر سر من داد نزن،مي ترسم!
اونم با كل قوا داد زد:
-داد مي زنم!
منم با حرص جيغ زدم:
-پس وقتي از ترس دستشويي كردم خودت شلوارم رو بشور.
-مي شو...
چشماش گرد شد و دهنش نيمه باز موند و چند بار پلك زد و من هم
چنان حق به جانب نگاهش مي كردم و پهلوم رو
گرفته بودم تا از دردش كم كنم.
-شادي!
با حرص گفتم:
-چيه؟ مگه تو وقتي مي ترسي دستشويي نمي كني؟ خب من مي
ترسم دستشويي مي كنم.
ابرو بالا انداخت و به پاهام نگاه كرد و گفت:
-الان دستشويي كردي؟
انگار خودشم از لفظ دستشويي خندش گرفت كه نيشخندي زد و به
پاهام نگاه كردم.
چشمام گرد شد،من كه تميزم!
-عه...دستشويي نيومده!
با شصتش روي لباش رو دست كشيد تا جلوي خندش رو بگيره و با
صدايي كه از زور خنده كمي بم شده و مي لرزيد
گفت:
-پس يعني خوب شدي!
با چشماي گرد شده نگاهش كردم و با دو دست كوبيدم به رونم و
گفتم:
-خوب شدم!؟
سر تكون داد كه جيغي كشيدم و با ذوق با كف دست زدم به شونش
و گفتم:
-پس بايد به مناسبت دستشويي نكردنم جشن بگيريم.
خيره و خشك شده نگاهم كرد و با بهت گفت:
-شادي تو خوبي؟
با جديت بهش زل زدم و گفتم:
-بله...بله كه خوبم!
با چشماي ريز شده نگاهم گرد و گفت:
-بعيد مي دونم.
-نخير خوبم؛تو ام...
يهو بهش زل زدم و با حرص گفتم:
-فكر كردي من خرم؟ فكر كردي من گاوم؟
ابرو بالا انداخت و با لبخند اداي فكر كردن در اورد و گفت:
-شايد!
با حرص جيغ زدم:
-فكر من رو منحرف كردي كه موضوع اصلي رو فراموش كنم؟ همين
حالا در رو باز كن بزار برم.
خونسرد نگاهم كرد و بهم پشت كرد و به سمت در رفت و گفت:
-نه
پا به زمين كوبيدم و جيغ زدم:
-در و باز كن!
شونه هاش رو بالا انداخت و خونسرد به سمت پله ها رفت.
سبد روي كانتر رو كه پر از سيب هاي سبزي بود كه با كاناپه هاي
گوشه ي سالن مچ شده بودن رو برداشتم و پرت
كردم زمين و داد زدم:
-چه بخواي چه نخواي من مي رم،حالا مي بيني
رفتم سمت كاناپه و تي وي رو با حرص روشن كردم و ريموت رو
انداختم اون سمت
تا روشن شد دوباره اخبار پخش شد و با حرص دندون رو هم سابيدم
ديگه از هرچي خبر و اخبار بود تا آخر عمرم
متنفر شده بودم.
رفتم سمت ريموت تا برش دارم ديدم باطريش در اومده داشتم
باطريش رو جا ميزدم كه صداي گوينده خبر توي
سرم اكو شد
-باز داشت شدن گروه فيلم ساز و برنامه ساز شبكه ي ! bioncاز اين
كمپاني شكايت شده زيرا ترنسجندر هارا با
برنامه ي فشن شو مورد تمسخر قرار داده و از آن جايي كه گرايش
اين افراد يك نوع بيماري نيست و آن ها داراي
حقوق هستن شكايتشان تاييد و اين كمپاني و مدير عامل آن
بازداشت شده اند.
فيلم هايي از قبيل مورد تمسخر قرار دادن يكي از بيماران تيمارستان
بر اثر افتادن در استيج در يوتيوب و شبكه
هاي اجتماعي پخش شده كه به نظر مي رسد اين دختر همان شادي
شيدايي مي باشد كه از تيمارستان فرار كرده
و...
چند بار بهت پلك زده و برگشتم سمت تي وي
يهو مربع آبي اي گوشه صفحه باز شد و همون جا بود فيلم اون روزي
كه لباس تنمون كردن تا اداي ترنس ها رو
كسايي كه گرايش دارن رو دربياريم پس هدفشون تمسخر اين افراد
بوده؟ چرا؟ مگه چي كار كردن؟ مگه جرم كردن
كسي رو كشتن؟ مگه دست خودشونه كه جنسيتشون رو دوست
ندارن؟ چرا از ما بدون اين كه خبر داشته باشيم
استفاده كردن!؟
توي فيلم من بودم با همون لباس بلند و نگاه استرس زده ام اما
خوشگلم،خوشگل ديده مي شم!
هه...پام پيچ مي خوره ميفتم و همه مي خندن
گريه مي كنم و صداي هياهوي جمعيت صدام رو نگرفته ك دارم با
مامانم حرف مي زنم فيلم قطع شد و دوباره
گوينده خبر به دوربين زل زد و گفت:
-اين كمپاني ادعا دارد كه كار غير قانوني اي انجام نداده اما قرار دادن
همين فيلم در يوتيوب و اهانت به حقوق
ترنسجندر ها برخلاف قانون بوده و مدير عامل و همكاران وي در
بازداشتگاه به سر مي برند.
-چي كار مي كني؟
با بغض برگشتم و به آركا زل زدم و گفتم:
-فيلمم پخش شده!
آركا با چشماي گرد شده جلوم نشست و گفت:
-چه فيلمي؟
با گريه ناليدم:
-همه ديدن،آبروم رفت شرفم رفت.
اركا با عصبانيت دستام رو از جلوي صورتم برداشت و گفت:
-كدوم فيلم شادي؟
با بغض ناليدم:
-آخه قرار نبود فيلم بگيرن حالا چه جوري تو روي مردم نگاه كنم؟
ناموس چي ميشود؟
آركا با حرص بازوم رو گرفت و من رو كشوند سمت خودش و داد زد:
-كي فيلم ازت گرفته ها؟ به كدوم بي شرفي اجازه دادي ازت فيلم
بگيره؟ تحديدت كرده؟
پيش اون آشغال چه گ...هي مي خوردي كه ازت فيلمگرفته؟
كجاهات ديده ميشه تو فيلم؟
كبود شده و تند تند اينارو داد مي زد طفلي فكرش به كجاها كه
نرسيده! از ترس چشمام رو بسته بودم حالا ساكتم
نميشه كه توضيح بدم!
با چشماي ريز شدده نگاش كردم.
-آركا جان،اون شب كه لباس پوشيديم تو تيمارستان رفتم رو استيج
با زمين يكي شدم اومدي مثل گوريل انگوري
همه رو زدي اون موقع ازم فيلمگرفتن از افتادنم همين!
كمي خيره نگاهم كرد و چند بار نفس عميق كشيد و انگار سعي
داشت خودش رو كنترل كنه!
-شادي!
چشمام و گرد كردم و با نيش شل گفتم:
-جانم!
لبخند حرصي اي زد و كمي نگاهم كرد و يهو يه دادي سرم زد كه
خودم رو پرت كردم اون سمت مبل
-چرا از اول نمي گي؟ ها؟
ابروهام و بالا انداختم و با ترس گفتم:
-چخه،چرا داد مي زني از كجا مي دونستم تخته گاز مي ري؟
يهو سمتم خم شد و انگشت اشارشو گذاشت رو سينش و گفت:
-چون من يه پسر ايراني ام يه مرد ايراني ام
از اصل اصل ايران اون ته تهاش يه مرد ايراني ام مثل ماست واي
نميسته ببينه...
يهو ساكت شد و خيره نگاهم كرد و گفت:
-شادي!
ابرو بالا انداخته و خيره نگاهش كردم كه چند بار پلك زد و لبخند
شيطوني زد و گفت:
-البته تو به كتفمم نيستي ها كلا آدم غيرتي اي هستم.
با چشماي ورقلمبيده نگاهش كردم و با دهن باز چند بار پلك زدم و
مبهوت گفتم:
-ت...ت...تو
ادام رو در آورد و با لبخند دندون نمايي گفت:
-م...م...من؟
چند بار پلك زدم و يهو جيغ زدم:
-مثل يك گاو بدون شير به درد نخوري بيشعور
ابرو بالا انداخت و به بازو هاي بزرگ و برنزه اش اشاره كرد و گفت:
-كجاي من گاوه؟ بيشتر شبيه هنرپيشه هاي جذابم!
اداي فكر كردن در اورد و گفت:
-حالا خودت رو بگي...يه چيزي!
باز هم با دهن باز نگاهش كردم پرويي رو تموم كرده بود!
يهو با سرعت دوييدم سمت آشپز خونه و از روي كانتر سبد سيب رو
برداشتم و از داخلش با سرعت يه دونه سيب
برداشتم و با سرعت پرت كردم سمت آركا كه چون يهو برگشت
درست خورد تو سرش
آخي گفتي و سرش رو به دست گرفت و داد زد:
-شادي!
با حرص يه سيب ديگه پرت كردم سمتش و جيغ زدم:
-كوفت
سيب دومم خورد به سينش و سينش رو گرفت و با درد خنديد و
گفت:
-من بگيرمت كه دهنت رو سرويس مي كنم
با تمسخر خنديدم و با ادا گفتم:
-ها ها ها از ترس لرزيدم.
و هم زمان قري دادم كه يهو خيز گرفت سمتم و منم كل سبد رو
پرت كردم سمتش و جيغي كشيدم و دوييدم سمت
پله ها
در حال دوييدن جيغ زدم:
-نيا
از پشت داد زد:
-وايسا كاريت ندارم.
در حال دوييدن سمت راه روي طبقه ي بالا نفس نفس زنون جيغ
زدم:
-پس داري دنبالم مي دويي كه يكم جو عوض شه؟ عمت رو گول
بزن.
جمله آخر رو با نهايت صدام جيغ زدم و خودم رو پرت كردم تو اتاق و
اومدم در رو ببندم كه بازوش رو آورد لاي در
با ترس تند تند در رو مي كوبيدم به بازوش.
-نيا تو!نياااا وحشي
با بهت و چهره ي از درد در هم رفته داد زد:
-اين بازوي بالشت نيست شادي!تركونديش ،آخ برو كنار ببينم.
يهو در رو هول داد كه پرت شدم رو تخت و افتادم زمين.
موهام رو تند زدم كنار كه در حالي كه با اخم به بازوي قرمزش زل
زده بود گفت:
-گفته بودم؟
گيج و با بهت نگاهش كردم كه يهو نگاهش رو به چشمام دوخت و با
لحن ترسناكي گفت:
-هميشه گاز گرفتن رو دوست داشتم.
تا اين رو گفت سمتم خيز گرفت و بازوم رو گرفت و پرتم كرد رو
تخت و جيغي زدم و با ترس شروع كردم به دست و
پا زدن.
-ولم كن،آي گوريل له شدم مثل بولدوزر ميموني هرچي خوردي
دستشويي نرفتي مونده توت چاقالو،له شدم.
همين جوري غر مي زدم و زيرش وول مي خوردم كه يهو دو تا دستام
رو بالاي سرم نگه داشت و به چشمام نفس
نفس زنون زل زد و يهو بزرگ ترين لبخند زندگيش رو زد و دهنش
رو به انداره غار علي صدر باز كرد و قبل اين كه
بتونم جيغ بزنم جوري گردنم رو گاز گرفت كه كل بدنم در جا مثل
گربه سيخ شد و چنان جيغي كشيدم كه فوري ولم
كرد و گوشش رو گرفت.
-آي...گاز انبر،آي وحشي سوختممم جيگرم كباب شد،خدااااا
بلند بلند با چشماي بسته عَر مي زدم و فحشش مي دادم.
بهم مي خنديد و هي روي رد گازش دست مي كشيد و من به خودم
مي پيچيدم
مثل خون آشام ها بود! لعنتي
يدفه ياد زخم سوختگي كه داشتم افتادم.
دندونام قفل شد.
بوي سوختگي رو حس مي كردم صداي جيغ هام.
جرمم تو نه سالگي چي بود؟ اها يادم اومد.
كاردستي مهم شراره رو اتفاقي خراب كرده بودم.
افتاده بودم رو ماكتش و كل زحمت سه روزه اش رو خراب كرده بودم
و حكمم شد قرار گرفتن پشت چنگال سرخ
شده از حرارت روي قفسه ي سينم
آركا با صداي بم و خفه اي غريد:
-اونم سوختگي داشت.
به چشماي سرخش زل زدم:
-كي؟
-گردنش رو سوزوند جيغاش و يادمه مثل تو سفيد بود ردش موند.
-آ...آركا
سرش رو يهو بلند كرد و عصبي گفت:
-هيس!
صداش رو شنيدم و مي گفت
-همش مي زدش...منم مجبور مي كرد كار كنم
سينش تند تند بالا پايين مي شد و داغ شده بود.
عرق كرده بود ،در اين حد عصبي بود!
بي خيال وول خوردن شدم و آرومگرفتم تا حرف بزنه.
-اون بيرون...دزد شدم تا اون رو نزنه تا اون رو نندازه بيرون تا مثل من
كار كنه.
چرخي زد و حالا از روم كنار رفته بود و نفسم آزاد شد و چه قدر اين
پسر سنگين بود!
حالا كنارم خوابيده بود به سقف زل زده و من به پهلو خوابيده بودم و
نيم رخش رو نگاه مي كردم.
-آخرم بعد اين كه كلي عذابمون داد گذاشتمون يتيم خونه!
-كي!كي عذابتون داد؟
چشم بست و چند بار عصبي نفس نفس زد و گفت:
-بابام
ساكت شدم و ساكت شد.
بعد چند ثانيه برگشت و چشماي بي حسش رو به چشمام دوخت و
بدون هيچ حسي گفت:
-آرلا رفت،ولي تو هستي!
با چشماي ريز شده گفتم:
-خواهرت؟
هيچي نگفت! با ترديد و ترس آرومگفتم:
-تو كشتيش؟
نيشخندي زد و گفت:
-آره
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ ، MLYKACOTTON ، ѕααяeη ، Par_122
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 11-01-2021، 16:04

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان