امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#22
با ترس و چشماي گرد شده گفتم:
-چ...چرا؟
هيچي نگفت فقط نگاهم كرد
آروم و كشيده گفت:
-من فقط با تو آرومم،سعي كن ولم نكني!بخواي بري مي كشمت.
آب دهنم رو به زور قورت دادم و قلبم مثل گنجشك بي قرار بود چند
بار خيره به سقف پلك زدم.
نمي تونستم بمونم!نمي تونستم
نمي تونستم با خودش و خودم اين كارو كنم.
نمي تونم...لعنت به گذشته
لعنت به مني كه از لج خانوادم همچين كاري كردم...
آركا من نمي تونم بمونم نه براي خودم...به خاطر تو نبايد بمونم نمي
تونم.
خوابش برده بود مثل پسر بچه هاي تخس و كوچولو مژه هاي
سياهش سايه انداخته بود رو چشماش و موهاش شلوغ
به اين طرف و اون طرف سيخ سيخي شده بود.
لبخند محوي زدم،پسر ديوونه!
ما ديوونه ها غير هم كسي رو نداريم.
آدما مارو دوست ندارن ما ام اونارو شايد چون وانمود به دوست
داشتنشون نمي كنيم و مثل خودشون نقاب نمي
زنيم فكر مي كنن ديوونه ايم.
***
چند روزي گذشته بود و هركاري مي كردم نمي تونستم راضيش كنم
كه بزاره برم.
حتي خودشم از خونه خارج نمي شد ديگه داشتم ديوونه مي شدم
البته خب ديوونه كه هستم.
ولي ديوونه تر تر مي شم از دست اين آركا!
روي تخت خوابم غلطي زدم و حسابي كلافه بودم،نه خوابم مي برد نه
كاري براي انجام دادن ساعت دو صبح داشتم!
خيلي وضعيت مزخرفي بود آركا ام كه از سر شب رفته بود تو اتاقش
در رو قفل كرده بود گفته بود مزاحمش نشم!
پسره ي عجيب غريب! البته معمولا هر شب همين كار و مي كرد منم
از خدا خواسته ميومدم اتاق خودم گلوم از زور
تشنگي حسابي خشك شده بود بلند شدم و دست بردم تا پارچ آب رو
از كنارم بردارم كه با ديدن جاي خاليش يادم
اومد امشب نياوردمش پوفي كشيدم اه اه اه
تف به اين زندگي كي ميره اين همه راه رو!
يعني هم بلند شم هم برم تو ي پذيرايي هم برم تو آشپزخونه هم در
يخچال رو باز كنم هم آب بخورم!بعد باز برگرم؟
برو بابا
دوباره دراز كشيدم و پلكام رو محكم رو هم فشار دادم و چشم بستم
پنج دقيقه يا ده دقيقه اي گذشته بود و هم
تشنگيم بيشتر شد هم چرتم كامل پريد.
دستي رو نيم تنه ي صورتيم كه يك خرس گنده روي سينش بود
كشيدم شبا موقع خواب از اين چيزا مي پوشيدم و
چون در اتاق قفل بود ميدونستم آركا نمياد راحت بودم
كامل بلند شدم و دستي روي شرتك كوتاه و ست نيم تنه كشيدم و
آروم بلند شدم محض احتياط ملافه رو دورم
پيچوندم كه اگه آركا رو ديدم بي حيثيت نشم!
آروم قفل در رو باز كردم و از اتاق خارج شدم و پاورچين پاورچين
رفتم سمت آشپز خونه
در يخچال رو باز كردم و از روي عادت شيشه آب رو سركشيدم و
حسابي كه شكمم رو پر آب كردم در يخچال رو
بستم و به سمت اتاقم رفتم كه صداي سر و صداي آرومي رو از طبقه
بالا شنيدم
خشك شده به ملافه چنگ زدم بيخيال بابا كسي نمياد اين جا
كه...پشتم رو كردم برم كه صداي بسته شدن چيزي
مثل در رو از طبقه بالا شنيدم و صداي قژ قژ ته چكمه يا بوت روي
پاركت ها!
وحشت زده آروم آروم رفتم سمت پله ها.
دستم رو روي نرده ها گذاشتم و دونه دونه پله هارو آروم رفتم بالا
خدارو شكر به خاطر پاپوش هاي خرسي و
عروسكي اي كه ته كمد پيدا كرده بودم صداي پاهام شنيده نميشد.
به طبقه بالا كه رسيدم توي تاريكي چشم گردوندم و آروم رفتم سمت
اتاق آركا، و وحشت زده دستم رو روي
دستگيره گذاشتم بايد بيدارش مي كردم يكي تو خونه بود!اصلا شايد
خودش بود.
آروم در رو باز كردم و تا در رو باز كردم يه مرد قد بلند هيكل و با
لباساي سراسر سياه و ماسك ديدم كه پشتش به
من بود و مي رفت سمت تخت آركا توي تاريكي درست نمي ديدم
فقط با ديدن مرد جيغي زدم و فوري جالباسي رو
برداشتم و خواستم بكوبم تو سرش كه فوري برگشت و جالباسي رو
گرفت و انداختش و جيغ زدم و خواستم فرار
كنم كه با شدت كوبوندم رو تخت.
آركا كدوم گوري بود.!
با يه حركت سريع دستش رو گاز گرفتم و تا دستش رو برداشت يهو
ماسكش رو كشيدم كه سريع صورتش رو به
سمت چپ برگردوند موهاي سياه و سيخ سيخي و لخت مانندش
ريخته بود روي صورتش
با چشماي ريز شده مبهوت جيغ زدم:
-آركا!
برگشت سمتم و عصبي داد زد:
-تو اتاق من چه غلطي مي كني؟
با بهت هولش دادم و نشستم و خيره به لباساي سياهش زل زدم و
بعد به ماسكش
گوشه ي ابروي راستش خون خشك شده بود.
-تو شبا كجا ميري؟ها؟
جواب نداد و عصبي و نفس نفس زنون نگاهم كرد.
عصبي جيغزدم:
-با تو ام!
چونم رو يهو به چنگ گرفت و داد زد:
-به تو چه؟
به دستش چنگ زدم و صورتم رو به عقب كشيدم و به كوله پشتي
مشكي لي كه از روي شونش روي تخت افتاده بود
چنگ زدم و كوله رو برداشتم كه يهو از كمرم گرفت و پرتم كرد رو
تخت و كوله رو كشيد اما منم آويزون تر از اين
حرفا بودم.
به بند كيف چنگ زدم و من از اين ور مي كشيدم اون اون ور
-ولش كن ببينم چيه تو كولت!
داد زد:
-شادي مي گيرم لهت مي كنما...
هم زمان با اين حرفش يهو كيف و كشيد كه چون كيف رو محكم
گرفته بودم پرت شدم سمتش و افتادم روي سينش
چونم خورد به سينش و آخي گفت و با حرص غريد:
-تو روحت
گيج روش چپه شدم و هر دو برگشتيم و به كوله كه اون سمت تخت
افتاده بود زل زديم و بعد برگشتيم و به هم زل
زديم.
تويه حركت هر دو هم رو پرت كرديم اون سمت و خيز گرفتيم سمت
كوله جيغ زدم:
-نفس كششششش
تا اين رو گفتم از سر كيف گرفتم و هم زمان آركا اون سمتش رو
گرفت و به چشماي هم نفس نفس زنون زل زديم و
آركا با حرص گفت:
-ولش كن!
جيغ زدم:
-توي اين كيف چيه؟
هم زمان با اين حرفم كيف رو يهو كشيدم كه زيپش كشيده شد و
چون آركا يهو ولش كرد كيف پرت شد رو هوا و
كلي دلار روي هوا به پرواز در اومد و كلا مثل فيلم خارجكيا...كلي
پول روي هوا ريخته بود و با سقوطشون روي تخت
چشماي ناباورم رو به آركا دوختم كل تخت پر از پول ورق نخورده و
نو بود تازه خيلي از پولا ته كوله مونده بود
چند بار پلك زدم...
ناباور نگاهش كردم و با لكنت گفتم:
-بانك زدي؟
نگاه خشمگينش رو به چشمام دوخت و نفس نفس مي زد با حرص
گفت:
-گفته بودم خيلي فضولي؟
با حرص دلاراي جلوم رو پرت كردم تو صورتش و جيغ زدم:
-داري چي كار مي كني تو؟هر شب براي همين در رو قفل مي
كني؟كه فكر كنم تو اتاقتي؟
با حرص گفت
-جيغ نزن!
داد زدم:
-جيغ مي زنم
بازوهام رو گرفت و تو صورتم داد زد:
-جيغ نزن
با گريه با مشتام به سينش كوبيدم و جيغ زدم:
-جيغ مي زنم
چند ثانيه خيره نگاهم كرد و هر دو نفس نفس مي زنيم
داد زد:
-اصلا جيغ بزن تا بميري ولي تو بغل من جيغ بزن...اصلا تو بغل من
بمير!
با گريه نفس زنون بغض كردم لعنتي..
چرا قلبم تند مي زد؟و باحرص گفت:
-يا شايدم بايد ببندمت به خودم!
با بهت خشك شده به زيپ سيو شرتش زل زدم.
آروم و بغض كرده گفتم:
-ولم كن
آروم تر تو گوشم گفت:
-فكر كردي نمي خوام؟مي خوام ولي نمي شه...نمي تونم! گره خوردم
بهت
با صداي خش دار و گرفته تري ادامه داد:
-گره خوردم به وجودت،دست و پا بزنتقلا كن تا فرار كني...هرچي
بيشتر سعي كني بري گره كور تر مي شه.
دندونام رو، رو هم سابيدم و با گريه ناليدم:
-دزدي نكن
-نمي شه،الان نمي شه...
-مي دونستي چند سال جهشي خوندم؟
از حرفم متعجب شد ازم فاصله گرفت و خيره ام شد و خيره به زيپ
سيوشرتش ادامه دادم:
-براي دوري از فضاي خونه و افكارم همش درس مي خوندم،دانشگاهم
رفتم...ولي ولش كردم.
خيره نگاهم كرد و گفت:
-چند سالته؟
چه سوال عجيبي؟سرم رو بلند كردم و تو تاريكي به برق چشماش زل
زدم،زشت سياهه من!
نيشخندي زدم و گفتم:
-نوزده...بيست و يك،شايدم بيست و سه!
با چشماي پر اشك پرسيدم:
-تو چند سالته؟
نيشخندي زد...
-بيست و شيش..بيست و هشت...شايد بيست و نه!
نيشخند مي زنم هردو با بغض روي تختش نشسته بوديم و بعد يك
دعوا و تنش حسابي راجب سنمون بحث مي
كرديم قطعا ديوونه ايم.
روي تخت دراز كشيدم و اونم همون طوري روي پول ها دراز كشيد.
به سقف زل زدم بيخيال گفتم:
-تو من رو دوست داري؟
-نه
با بغض خفه اي گفتم:
-عاشقمي؟
-نه
لب گزيدم و دستام رو مشت كردم و اشك به چشمام نيش زده بود.
-وابستمي؟
-نه
برگشتم سمتش،خيره به سقف زل زده بود آروم و خيره به سقف
گفت:
-من فقط بهت مريضم.
قلبم لحظه اي ايستاد و چشماش رو بست و گفت:
-بخواب شادي،خوابم مياد.
چشمام رو بستم و لبخند محوي زدمدوستم نداشت!عاشقم
نبود،وابستم نبود فقط مريضم بود.
ايشالا كه خوب نشه به حق علي تا اخر عمرش مريض بمونه.
****
چند روزي بود كه از اون شب مي گذشت و بي حوصله و ژوليده روي
مبل نشسته بودم.شبيه زنايي شده بودم كه سه
قلو زاييدن و تازه از بيمارستان مرخص شدن!
آركا از پله ها پايين اومد و ته ريش داشت و موهاش بلند تر از حد
قبلي شده بود.
-چته؟چرا شبيه عروس مردگان شدي؟
با حرص كوسن رو سمتش پرت كردم و جيغ زدم:
-چون حوصلم سر رفته دارم مي پوسم!
ابرويي بالا انداخت وشونش به ديوار تكيه زد و دست به سينه گفت:
-اگر فرار كني مي كشمت
قبل اين كه حرفش رو حلاجي كنم به سمت پله ها رفت و گفت:
-ده دقيقه ديگه حاضر باش عينكم بزن.
با چشماي گرد شده رفتنش رو نگاه كردم.
چي گفت؟ مي خواد بريم بيرون!
جون كه...عاشقتم هوار تا،سياه سوخته،عاشقتم مو سياه،عاشقتم
كرولال.
بلند شدم و با قر به سمت اتاقم رفتم...
تند تند لباسام رو در آوردم و يه شلوار جين پيدا كردم كه تقريبا
اندازه بود يه لباس سفيد پوشيدم و روش يه پيرهن
سرمه اي پوشيدم.
موهام رو تند تند شونه كردم و عينك مدل پليسي اي كه اون روز
آركا دزديده بود رو برداشتم و رو موهام گذاشتم.
يه برق لب صورتي زدم و از اتاق خارج شدم.
هم زمان آركا ام از پله ها پايين ميومد.
يك لباس آبي با نوشته هاي بزرگ زرد پوشيده بود.
يه كلاه آبي ام روي سرش بود و عينكم به چشماش زده بود تغير
قيافش خيلي خوب بود به خاطر ته ريش و كلاه و
عينك اصلا شناخته
نمي شد.
به هم خيره شديم و سوييچ ماشين و كليدا دستش بود.
در خونه رو باز كرد و كمي خيره نگاهم كرد و انگشت اشاره اش رو
تحديد وارانه رو هوا تكون داد و خواست چيزي
بگه كه خودم سريع تر گفتم:
-باشه...فرار نمي كنم،وگرنه مي كشيم يا ام با استخونام اثر هنري
درست مي كني.
كمي خيره نگاهم كرد و لبخندي زد و منم با نيش شل از خونه خارج
شدم.
توي پاركينگ آركا دراي ماشين رو باز كرد و سوار شدم و اونم سوار
شد.
گوشه ي ابروش هنوزم كمي زخم بود و نگفت كه چي شده و حدس
اين كه دعوا كرده سخت نبود.
مطمئنن بانك زدن چندان آسون نيست!
از پاركينگ خارج شديم و به سمت خيابون اصلي رفت و من با
هيجان به اطراف زل زده بودم.
جلل خالق...آدما رو نگاه...
مثل نديد پديدا از پنجره آويزون بودم و آركا به حركات من مي
خنديد و گاهي ام مي كشيدتم و سرجام مي نشوندم
و اخم مي كرد.
ماشين رو جلوي يه مركز خريد بزرگ نگه داشت.
با هيجان پياده شدم و آركا ام پياده شد.
با ژست خاصي عينكش رو روي چشماش گذاشت.
لبخندي زدم و عينكم رو به چشم زدم و موهام رو كمي ريختم روي
صورتم.
نگاهم روي يه پسر سفيد پوست شيش تيكه بدون لباس افتاد!لباس
تنش نبود و جلوي مركز خريد مي رقصيد.تنها
يه شلوارك ارتشي پاش بود و تند تند حركات خيلي خفني مي رفت.
نگاهم رو شيش تيكه هاي سفيدش خيره موند.
لعنتي چه چيزي بودها...مثل باب اسفنجي مكعبي بود كلا هيكلش با
نيش شل نگاهش مي كردم كه يهو آركا موچ
دستم رو گرفت و دستم رو گذاشتم رو دستش و همچنان به پسره زل
زده بودم.
خيرگي نگاه آركا رو حس كردم با حرص گفت:
-شادي!
مبهوت به حركات تند پسر زل زده بودم و گفتم:
-ها؟
-شادي
به زور نگاهم رو از پسر جدا كردم و به آركا زل زدم كه ...يا قمر بني
هاشم از پشت عينك دودي ام سگ شدنش
كاملا مشهود بود.
آب دهنم رو قورت دادم و با هول گفتم:
-مثل خر جفتك مي زنه پسره سماور اَه اَه.
نيشم رو به موازات گوشام شل تر كردم و آركا كمي خيره نگاهم كرد
و پوفي كشيد و دستم رو گرفت و كشيد و با هم
به سمت مركز خريد رفتيم به خير گذشت!
به اطراف زياد نگاه نمي كرديم فقط به روبه رو و تند تند راه مي
رفتيم.
وارد مركز خريد شديم آركا دستم رو كمي فشرد و من رو به سمت
اسانسور هدايت كرد.
با تعجب دنبالش رفتم.
وارد اسانسور شديم و طبقه هفت رو زد و منتظر به در زل زدم كه
درست قبل از اين كه در بسته بشه دستايي لاي
در اومدن و در باز شد و نگهباني وارد اسانسور شد و من رسما قلبم
وايساد و فشار دستاي. آركا دور مچم به حدي
رسيد كه نفسم از درد گرفت.
نگهبان كه مرد جا افتاده با لباساي مخصوص بود بهمون لبخندي زد
و طبقه نه رو زد.
آب دهنم رو قورت دادم و وحشت زده از پشت عينك به دراي
اسانسور زل زدم و صداي ضربان قلبم رو مي شنيدم
خدايا نشناسه...
تف به اين زندگي تف...
صداي موسيقي آروم و زني كه همراه با موسيقي آهنگ مي خوند رو
موخم بود.
)لا لالايييي.لاهالاييي.لالالاهايي(.
يعني خاك تو سرت با آهنگ خوندنت زن!
انگار بچش رو اجاق گازه اينم داره لالايي مي خونه
نگهبان كه فك مستطيلي و موهاي جوگندمي اي داشت رو به آركا
گفت:
-حس مي كنم قبلا شمارو جايي ديدم اقا!
آركا به زور و با حرص لبخند كه نه نيشخندي زد و گفت:
-تا حالا نيويورك بوديد؟
مرد با لبخند گفت:
-نه
آركا سرش رو كمي به سمت مرد خم كرد و با نيشخند گفت:
-پس من رو نديدي!
لبخند رو لباي مرد خشك شد و دراي آسانسور باز شد و آركا با
كشوندنم از اسانسور من رو با خودش به سمت پله
ها برد و سنگيني نگاه نگهبان رو، روخودمون حس مي كردم.
از پله ها رفتيم پايين و با بسته شدن دراي اسانسور نفس راحتي
كشيدم.
-اوف...نزديك بودا
سري تكون داد و با هم رفتيم سمت انتهاي راه رو و چند تا دختر و
پسر با خنده از اتاقي خارج شدن به در هاي
بزرگ و شيشه اي ته راه رو زل زدم.
هم زمان با اركا سرمون رو پايين انداختيم و من با موهام ور رفتم
دختر و پسرا كه ازكنارمون گذشتن با آركا رفتيم
سمت همون دراي شيشه اي
با تعجب در رو باز كردم با هم وارد شديم
يه سالن با نوراي كم و بوي خوش قهوه و وانيل!
يه كافي شاپ كوچولو و خيلي قشنگ
ميزاي گردي كه شبيه بلوط بودن و درشون پرده هاي شكلاتي داشت
همچنين فانوس هاي خوشگل كنارش واقعا
آرامش بخش بود.
آركا بازم دستم رو كشيد و من حتما روز تولدش دستم رو قطع مي
كنم ميدم بهش تا خلاص شم انگار كش جورابه
هي مي كشه!
اخر سالن يه جاي دنج پشت ديوار چوبي شكل نشستيم.
پرده رو كشيد و از پشت پرده هاي حريري شكل به اطراف زل زدم
دختر و پسراي جوون با لباساي ساده بلند بلند
مي خنديدن و حرف مي زدن و بعضياشون عاشقانه به هم زل زده
بودن.
چه مسخره!چه خنك!چه داغون اه اه لوس ها...
گارسون به سمتمون اومد و آركا بدون نظر پرسيدن گفت دو تا قهوه
تلخ بياره!
قهوه تلخ!من دوست داشتم بستني توت فرنگي بخورم! با حرص گفتم:
-بايد به فكر گياه خواري بيفتم.
سرش رو بلند كرد و خيره به چشمام عينكش رو روي ميز گذاشت و
گفت:
-چرا؟
با دسته هاي عينكم كه روي ميز بود بازي كردم و همون طوري با
حرص گفتم:
-چون رسما اين جا نقش گوسفند رو ايفا مي كنم
شصتش رو گذاشت روي لبش تا جلوي خندش رو بگيره اما همچنان
شونش مي لرزيد.
-مرض!
يهو نگاهش خيره ي پشتم شد و لبخندش عمق گرفت.
برگشتم و از پشت پرده پسري رو ديدم كه نيم رخش به من بود و
داشت با گارسون حرف مي زد.
لاغر و قد متوسطي داشت با موهاي سياه
تا برگشت چشمام اندازه نعلبكي شد.
-ديان!
كمي اين طرف و اون طرف رو نگاه كرد و آركا بلند گفت:
-ديان!
برگشت و با ديدنمون نيشش شل شد.
اومد سمتمون و من سيخ سر جام نشستم.
پرده رو زد كنار و تا من رو ديد سرم رو گرفت و سرم رو كوبند به
شكمش!
اين شيوه جديد بغل كردنه؟جلل خالق!
موهام رو ناز كرد و رفت كنار آركا و باهاش دست داد و نشست و به
منو خيره شد!
انگار نه انگار...آركا لبخند گفت:
-خوش اومدي
ديان دستي به موهاش كشيد و اونارو به بالا هدايت كرد.
رو به آركا گفت:
-چه خبر؟
آركا با انگشتش خطوط فرضي اي روي ميز كشيد و گفت:
-هيچي،نصفه راه رو رفتيم!
ديان سر تكون داد و رو به من گفت:
-تو خوبي؟
به زخم گوشه لب و كبودي رو گونش چشم دوختم چرا شكل
بادمجون شده اين؟
-تو انگار بهتري!
به زخماش اشاره كردم خنديد و تكيه زد به صندليش و گفت:
-بعد اين ك فراريتون دادم خودمم پريدم از ماشين بيرون يكم آسيب
ديدم.
ابروهام بالا پريد و با چشماي ريز شده گفتم:
-شما از اول هم رو مي شناختيد مگه نه؟
ديان فوري هول شده گفت:
-نه!
آركا ام هم زمان گفت:
-آره
ديان با تعجب آركا رو نگاه كرد و آركا بيخيال گفت:
-اون طوري نگاهم نكن،اين فضوله همه چيز رو كم كم مي فهمه با
كاراگاه بازياش جريان دزدي بانك و اينارم فهميد.
ديان با دهن باز گفت:
-آركا!
آركا بيخيال گفت:
-مرگ
آركا برگشت و نگاهم كرد و گفت:
-آره هم رو ميشناختيم بعد اين كه به جرم قتل خواهرم پليسا افتادن
دنبالم منم كم كم ديوونه شدم قاط زدم و
فرار كردم اومدم فرانسه تو اين شهر بردنم تيمارستان هيچ اسمي ازم
نداشتن ديانم ماجراش طولانيه فقط بدون
رفيق و هم پايه من و آرلا بود
بعد اين كه فهميد من تيمارستانم براي اين كه كمكم كنه خودش رو
زد به ديوونگي اومد تيمارستان تا فراريم بده
منم اين اواخر تا حدودي خوب شده بودم...
گارسون به سمت ميزمون اومد و سفارش من و آركا رو روي ميز
گذاشت و به فنجوناي شكلاتي كرمي قهوه زل زدم اه
مزخرف!
با ديدن ليوان بزرگ بستني جلوي ديان دهنمباز موند حتما موقع
ورود به گارسون سفارش داده!
دندون رو هم سابيدم.
ديان به جاي آركا ادامه داد:
-نقشه آتيش سوزي از من بود همه چيز آماده بود براي فراري دادنش
داشتيم از پشت محوطه فرار مي كرديم يهو
آركا فهميد تو داخل گير افتادي.
به من گفت برم و خودش دوييد تو ساختمون منم مجبور شدم برم
بعدشم كه از بيرون تيمارستان با آركا هماهنگ
كردم و اومدم دنبالتون.
با چشماي گرد شده نگاهش مي كردم برگشتم سمت آركا داشت
قهوه اش رو مي خورد.
به خاطر من برگشت تيمارستان؟ فقط من؟
-جاييت كه آسيب جدي نديده؟
آركا داشت با ديان حرف مي زد و دستم رو آروم پيش بردم تا ليوان
بستني ديان رو بكشم سمت خودم كه ديان هم
زمان با حرف زدن با آركا زد پشت دستم و ليوانش رو برداشت و يك
قاشق گنده از بستني چپوند تو دهنش!
و با نيش شل شروع كرد به خوردن
يعني تف به اين زندگي...تف!
بغ كرده كل قهوه رو با وجود داغي و تلخي بيش از اندازه اش سر
كشيدم و وقتي فنجون رو كوبيدم رو ميز هردو
تاشون خيره نگاهم مي كردن و با پشت دست دهنم رو پاك كردم و
گفتم:
-ها چيه؟
ديان با نيش شل گفت:
-گواراي وجودت
با حرص خواستم جيغ بزنم كه آركا سريع گفت:
-هيس!
سرم رو برگردوندم و به حالت قهر نگاهم رو به اطراف گردوندم.
از پشت دراي شيشه اي همون نگهبان توي آسانسور رو ديدم كه
داشت تند تند با بي سيم حرف مي زد و يه لحظه
نگاهش رو به ما دوخت و با ديدن من چشماش ريز شد و سريع روش
و برگردوند.
-پسرا...
آركا و ديان ساكت شدن و هم زمان كه دراي شيشه اي باز مي شدن
گفتم:
-يه مشكل داريم!
هر دو به دراي شيشه اي خيره شدن و نگهبان وارد شد و پشت سرش
با ديدن دو تا پليس با اسلحه و يك مرد كت
شلواري كه داد مي زد:
-اف بي آي
هم من هم آركا و ديان از جا پريديم و يهو مچ دستم كشيده شد و از
پشت صندلي بلند شدم و دنبال آركا دوييدم و
ديان اما خيلي طبيعي ازمون آروم و با احتياط بين شلوغي و سر و
صداي مشتري ها فاصله گرفت و قاطي جمعيت
وايساد.
به خاطر كشيده شدن دستم و يهويي بلند شدنم صندليم افتاد و مرد
داد زد:
-ايست!
دنبال آركا به سمت انتهاي رسوران دوييدم و آركا فوري دراي شيشه
اي ته راه رو باز كرد و نفس نفس مي زدم و هر
كي سد راهم بود تنه مي خورد.
از رستوران خارج شديم و مامورا دنبالمون بودن اونم با اسلحه!
قطعا به خاطر آركا بود،به جرم قتل و ديوونه بودن يه جاني خطر ناك
محسوب مي شد!
دستم درد گرفته بود و هم پاي آركا بودن خيلي سخت بود خيلي
سريع مي دوييد.
از روي نرده هاي جلوش پريد و برگشت سمتم و داد زد:
-دستم رو بگير
دستم رو بردم سمتش بلندم كرد و پاهام رو بالا آوردم و از رو ميله
ها رد شدم.
پام كه به زمين رسيد مرد كت شلواري و قد بلندي كه هفت تير
دستش بود و از اف بي آي بود داد زد:
-تا كي مي خواي فرار كني؟
بي توجه به يارو به دوييدنمون ادامه داديم.
وارد ساختمون شديم و تند تند از پله ها مي رفتيم پايين نفس نفس
زنون ناليدم:
-آرك...ا د..ديگه نفسم ب...بالا نمياد.
در حالي كه از پيچ راه رو مي گذشتيم تا دوباره از پله هاي طبقه
شيشم پايين بريم گفت:
-وقتي هنوز...م..مي توني حرف بزني يعني نفس داري!
تو اين موقعيتم ضد حال بود!
تو پيچ بعدي راه رو چند ثانيه مكث كردم و نفس عميق كشيدم و
دستم رو گذاشتم رو قلبم.
دوباره دست ديگم رو كشيد و دنبالش راه افتادم.
صداي قدماي پليسا رو مي شنيديم و رو به آركا داد زدم:
-بابا اينا كه ا..اجازه ندارن بهمون شليك كنن بي...بيا باهاشون رو در
رو دعوا كنيم
ت..تو كه زورت زياده!
برگشت سمتم چيزي بگه كه صداي مهيب شليك گلوله رو شنيديم و
ديوار كنارم درست كنار شونم سوراخ شد!
نفسم تو سينم قفل شد و مبهوت گفتم:
-شليك كرد!
آركا دستم و كشيد و درحالي كه سرعتمون بيشتر شده بود داد زد:
-اين رو نمي گفتي كسي مي گفت لالي؟
واقعا باهاش موافق بودم!
به طبقه اول كه رسيديم از راه پله ها خارج شديم و بين اون رفت و
آمد ها و شلوغي درست نمي تونستيم پليسا رو
تشخيص بديم دويديم سمت دراي خروجي كه با ديدن پليساي دم
در هر دو خشك شده ايستاديم آركا فوري دستم
رو كشيد و وارد يك مغازه كوچيك درست زير پله ها شديم.
نفس نفس زنون دستم رو روي سينم گذاشتم.
آركا آروم از كنار شيشه به بيرون زل زد و برگشت سمتم كناره شقيقه
هاش خيس بود.
-بفرماييد؟
هردو متعجب برگشتيم به فروشنه كه يك خانوم مسن با موهاي
سفيد و لباي قلوه اي و نارنجي رنگ بود خيره
شديم.
سرگردون به اجناس مغازه زل زدم
تف تو روحت آركا!
مغازه قحط بود؟
آركا لبخند مصنوعي و حرصي اي زد و گفت:
-خانومم لباس مي خواست
جااان!خانومم؟ لباس ؟
هم زمان با اين حرفش نگاه تيز شده اش رو از پشت شيشه ها به
بيرون دوخت از لابه لاي مانكن هايي كه لباس تنشون بود
همون مرد كت شلواري رو ديدم كه داشت با بي سيمش حرف مي زد
و نيم رخش به ما بود
-آه البته،چه طرحي مدنظرتونه؟
با چشماي گرد شده به زن زل زدم لبم رو جوييدم و مثل احمقا اولين
چيزي كه به ذهنم اومد رو گفتم:
-پلنگي!
چشماي زن گرد شد و دهن آركا اندازه در مغازه باز مونده بود
زن ابرو بالا انداخت و گفت:
-پلنگي نداريم!
ابرو بالا انداختم و بلند زدم زير خنده و حتي نمي دونستم چرا دارم
مي خندم!
با نيش شل گفتم:
-هرچي قشنگ باشه خوبه!
سري تكون داد و با مكث نگاهش و ازم جدا كرد و آركا اخم زده از
لابه لاي شونه ي مانكن به بيرون زل زد و گفت:
-بايد بريم
گفت:
-پوستت خيلي سفيده و موهاي تيرت تضاد خوبيه
تمام مدت با دهن باز به آركا زل زده بودم و حالا زنه هرچي مي گفت
نگاه آركا تو همون قسمت بدنم گير مي كرد مي
گفت پوستم به صورتم نگاه مي كرد مي گفت موهام،اين به موهام زل
مي زد مي گفت بالا تنه...
لبم رو جوييدم و زود پشتم رو كردم و زود گفتم:
-نه ممنون خوشمون نيومد.
دست آركا رو گرفتم و كشيدمش از مغازه بيرون.
تا اومديم بيرون دو تا پليس ديديم درست به فاصله ده قدميمون
داشتن با يك نگهبان حرف مي زدن.
آركا فوري هولم داد تو يك مغازه ديگه.
سريع برگشتم و با ديدن مغازه با بهت گفتم:
-اين جارو!...
برگشت و با ديدن مغازه چند لحظه مكث كرد و بعد به بيرون زل زد
و بعد به لباسامون!
برگشت سمتم و لبخندي زد و گفت:
-گفته بودم عاشق پوشيدن لباساي جديدم؟
يه مغازه خيلي بزرگ بود كه پر از لباساي باحال بود و فروشنده هاش
بين لباسا راه مي رفتن و داخلم تا حدودي
شلوغ بود.
فوري وارد راه روي وسط شديم و بين رگال لباس ها...تند تند دنبال
يه لباس متفاوت بودم.
با ديدن يه لباس بادمجوني فوري برش داشتم و آركا ام اون سمت
تند تند دنبال لباس بود.
فوري رفتم توي اتاق پرو انتهاي راه رو و در رو بستم و برق زو روشن
كردم اتاق پرو خيلي بزرگي بود راحت لباسم رو
درآوردم و زود پيراهن رو پوشيدم اندازه بود البته كمي زيپش كمرم
رو اذيت مي كرد ولي مهم نبود موهام رو فوري
ريختم اطرافم و فرقم رو كج كرد و به كفشام زل زدم.
با آل استار...و پيراهن بنفش!
فوري اومدم بيرون و هنوز مارك پيرلهنم روش بود و فروشنده با
تعجب نگاهم كرد كه لبخندي زدم و به آركا اشاره
كردم و گفتم:
-حساب مي كنيم
سري تكون داد و لبخند زد رفتم سمت چپ مغازه چند تا پله به
پايين مي خورد آروم رفتم پايين.
پر از كفش و كمربند و كلاه و ته سالنشم بدليجات فروشي بود.
رفتم سمت كفش ها و تند تند نگاهشون مي كردم با چشماي ريز
شده يه بوت مشكي و كوتاه مخملي شكل برداشتم
و به سايزش نگاه كردم.
٣٨بود،به پاممي خورد فوري برش داشتم و روي صندلي نشستم و
دختر جوون با دامن كوتاهش روبه روم ايستاد و
گفت:
-مي تونم كمكتون كنم؟
كفشام رو دراوردم و كفشاي جديد رو پوشيدم و زيپش و بستم و
گفتم:
-نه!
با تعجب نگاهم كرد و بلند شدم و رفتم سمت بدليجات ها و از روي
ميز به بهانه انتخاب رژ لب
يه رژ لب بادمجوني و زرشكي تيره برداشتم
رو به فروشنده متعجب گفتم:
-مي تونمتست كنم؟ همسرم حساب مي كنه!
به سرتاپام نگاه كرد و گفت:
-البته
به آينه روي ميز زل زدم و رژ لب زرشكي رو روي لبامكشيدم...اوم
خوب شده بودم!
رو به دختره گفتم:
-لنز داريد؟
متعجب رفت پشت ميز و از توي كشوي كوچيك و شيشه اي يك
جعبه بيرون آورد و گفت:
-چه رنگي؟
بي حواس درحالي كه اطراف و ديد مي زدم گفتم:
مشكي
سري تكون داد و لنز مشكي در آورد و بهم داد.
جلوي آينه خم شدم و در جعبه رو باز كردم و از توي بسته لنز رو
دراوردم چند بار پلك زدم و لنز رو زدم سر
انگشتم و انگشتم رو كردم تو چشمم.
توروحت از چشمام اشك ميومد!
لنزارو گذاشتم و دختره همه جا باهام ميومد تا يه وقت در نرم!
از پله ها بالا رفتم و آركا رو ديدم يه تي شرت مشكي و يه كت تك
مشكي پوشيده بود با شلوار كتون و تنگ مشكي
كالج مشكي و موهاش رو روبه بالا هدايت كرده بود.
لبخندي زدم سياه خوش تيپمن!
با ديدنم چند لحظه خيره نگاهم كرد و چند بار دستش رو بين
موهاش فرو كرد و گيج چند بار پلك زد...
رفتم سمتش و آروم گفتم:
-بايد حساب كنيم.
به چشمام زل زد و مثل خنگا هي به چشمام نگاه مي كرد.
-شادي
-هوم؟
-كو چشمات
كم مونده بود بلند بزنم زير خنده! نمونه اي از يك ديوونه خنگول
بود!
آروم گفتم:
-قايمشون كردم.
با حرص نگاهم كرد و گفت:
-اين دفعه رو مجبور بوديم ولي اگر يك بار ديگه چشمات رو نبينم
خودم پيداشون مي كنم.
سرش رو خم كرد و بعد به چشمام...
-حتي اگه لازم باشه كل چشمات رو از حدقه درميارم.
نفسم درنميومد و تپش قلبمم كه نگم بهتره!
رفت و هرچي كه گرفته بوديم رو حساب كرد.
و من هم چنان قلبمتند مي زد...لعنتي جذاب!
آروم با هم با سر پايين و شونه به شونه ي هم از مغازه زديم بيرون.
دستم رو هر از گاهي مياوردم بالا و موهام رو ميريختم رو صورتم.
با قدماي سريع به سمت درهاي خروجي رفتيم و هم زمان با هم
عينكامون رو بالا اورديم و روي چشمامون زديم.
پليسا نگاهمون كردن و متوجهمون نشدن و نفس راحتي كشيدم و به
بازوي اركا بيشتر چنگ زدم و لبخندي زدم
كه...
-هي آقا
خشك شده سر جام ميخكوب شدم و آركا ام دست كمي از من
نداشت نيم رخم رو برگردوندم و از لابه لاي موهاي
جلوي صورتم و عينكم به پسر قد بلند و چهار شونه اي كه يوني
فرمش عجيب زنگ خطر پليس بودنش رو به صدا
مي آورد خيره شدم.
با چشماي ريز شده به آركا خيره بود و منتظر بود آركا برگرده اما آركا
ميخ كوب به جلوش زل زده بود شايد من رو
براي لنز و مو و عينك و لباس و ارايش نشناسن اما قطعا اركا رو با
اين موهاي سياه و هيكلش صد در صد شناختن!
لبم ور گزيدم و صداي يه چيزي اومد و سرم رو به سمت صدا پايين
آوردم دست چپ آركا يك چاقوي كوچيك بود
كه بازش كرده بود وحشت زده بازوش رو فشردم و پسره اين بار داد
زد:
-برگرد ببينمت
آركا عصبي چند بار نفس كشيد و آروم خواست برگرده كه يك صداي
جيغ فرا بنفش درست پشت سرم باعث شد
يك متر بپرم و جيغ بزنم:
-يا قمر بني هاشم
وحشت زده برگشتم و يك دختر بود كه به نقطه اي خيره بود و با
لحجه غليظي داد زد:
-خداي من!
قبل اين كه به خودم بيام كلي آدم به سمتي رفتن و دور يكي جمع
شدن احتمالا بازيگري ...يا يك آدممعروف بود.
اين شلوغي باعث شد پليسه حواسش پرت بشه و اركا زود بازوم رو
گرفت و من رو كشوند بين همون جمعيتي كه
دور همون آدم معروفه جمع شده بودن.
دوست داشتم بگيرم تك تكشون رو ماچ آبدار كنم.
اخه ادم اين قدر وقت شناس؟دمتون گرم.
عاشقتونم من متعلق به همتونم مرسي كه مثل وحشي ها دوييديد
سمت اين بدبخت و باعث شديد ما گير نيفتيم
مرسي سپاسگذارم!
بيخيال افكار ماليخولياييم شدم و بين جمعيت داشتم له مي شدم!
طرف هر كي بود داشت امضا مي داد.
بين جمعيت به پسر خوش قيافه و چشم رنگي اي كه داشت با يه
لبخند شيك به همه امضا مي داد زل زدم.
آركا بازوم رو گرفت و من رو كشيد و از اون سمت جمعيت خارج
شديم و با سرعت از ساختمون زديم بيرون.
نفس نفس زنون دستم رو به ديوار تكيه زدم و گفتم:
-اينا كه همش اسم اين ادم معروفه رو مي گفتن ايراني بود كه چه
حوري اين جا معروفه؟
آركا عينكش رو از چشماش برداشت و نفس نفس زنون گفت:
-چون بين الملل ي
-يعني هم فارسي هم خارجكي؟
بي حوصله سر تكون داد و نگاهم رو بيلبورد كنار مركز خريد ثابت
موند
-كنسرت از ساعت ٢١تا ٠٠با شكوفايي
فرياد آتش زاد...موقعيتي تكرار نشدني...
-چه شاخ!
آركا ريز خنديد و گفت:
-خوانندس ديگه شادي! معروفه و ناخواسته مارو نجات داد.
سر تكون دادم كه بازوم رو گرفت و گفت:
-زود باش بايد بريم.
سر تكون دادم و با سرعت به سمت خيابون اصلي حركت كرديم
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕααяeη ، Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 11-01-2021، 22:19

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان