امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#23
لاخره از اون قسمت خارج شديم و هر از گاهي ماشيناي پليس رو
مي ديديم كه ميرن سمت مركز خريد و ما با سر
پايين و تند تند رفتيم سمت ماشينمون.
ماشينمون!جمع بستم الان؟من و آركا ما بوديم؟
چرا نمي فهمم؟چرا نمي فهمم نبايد نزديكش باشم بهش فكر كنم و
كنارش باشم؟
من قطعا نفهم ترين عاشق روي زمينم.
سوار ماشين شديم و با سرعت ماشين رو روشن كرد و كمربندش رو
بست و يه لحظه برگشت و با ديدن من كمي
خيره ام شد و عصبي گفت:
-خب درش بيار ديگه؟
با بهت گفتم:
-چيو؟
با حرص گفت:
-دامنتو...خب خنگ لنزاتو ديگه
با تعجب آهاني گفتم و خم شدم جلوي آينه و انگشتم رو تو چشمم
كردم كه به خاطر يهويي بودن كارم دردم اومد و
چشمم پر اشك شد.
چشمم رو بستم و جيغ زدم:
-آيي
-چته؟
نمي تونستم چشمام رو باز كنم و تند تند خودم رو باد ميزدم چشمام
داشت مي تركيد
دستاش رو دور بازو هام حس كردم من رو برگردوند سمت خودش و
عصبي گفت:
-وحشي اين طوري لنز درميارن؟
تند تند اشكام مي ريخت و اون چشمم بسته بودم.
دستام رو به زور بين تقلاهام كنار زد و با انگشتاش بين پلكام رو
فاصله داد و چشمام به زور باز شد.
به چشماش زل زدم و قطره قطره اشكام مي ريخت.
اون درد اوليه رو نداشتم اما اشكام تموني نداشت.
دستمال كاغذي از تو جعبش بيرون كشيد و آروم رو چشمام گرفت
كمكم اشكام خشك شد و فقط فين فين مي
كردم
دست راستش رو گذاشت پشت سرم و سرم رو به خودش نزديك
كرد.
انگشتش رو آورد سمت چشمم كه جيغ زدم و سرم رو بردم عقب كه
محكم خورد به شيشه
با حرص كمربندش رو باز كرد و گفت:
-شادي بايد اون لنز كوفتي رو دربياريش من رنگ چشماي خودت رو
مي خوام
-نمي خوام ميسوزه خوبه منم انگشت كنم تو چشمت؟
بازوم رو گرفت و من و كشيد سمت خودش و باز انگشتش رو آورد
سمتم كه محكم چشمام رو بستم و جيغ زدم:
-نه!
عصبي داد زد:
-چشمات رو باز كن
ترسيده چشم باز كردم كه با صداي آروم تري گفت:
-فقط يه لحظه چشمات رو باز نگه دار
آب دهنم رو قورت دادم و سعي كردم حرفش رو گوش كنم.اما با
هربار نزديك شدن انگشتاش با وجود دستاش روي
پلكام چشمام رو به زور وحشت زده مي بستم.
عصبي نفس عميقي كشيد و يهو نيشخندي زد و برگشت نگاهم كرد
قلبم يه جايي تو وجودم گرومپ افتاد و نفسم يكي درميون شده بود.
نگاهش رو دوباره بالا آورد و به چشمام زل زد.
با چشماي از حدقه در اومده نگاهش مي كردم.
خقلبم رسما تركيد و هزار تيكه شد.
چشماي از حدقه در اومدم رو به حالت اول برگردونم يهو سوزش
كمي رو حس كردم و دو تا چشمام يهو تار
شد و درد گرفت با دو تا دست هم زمان لنزامو دراورده بود!
سرجاش نشست و لنز و انداخت از شيشه بيرون و ماشين رو بي توجه
به چشماي قرمز و خيسم روشن كرد و گفت:
-چشماي خودت بايد نگام كنن فقط چشماي خودت.
راه افتاد و من...من بيخيال...مني ديگه وجود نداشت
حتي اون نزديكي ام به خاطر در آوردن لنز بود!
بازيم داده بود!درست مثل هميشه
تو كل راه ساكت بود و من چشمام رو بسته بودم.
يكم آروم تر مي شدم اين طوري
درد چشمامم كم شده بود نفس عميقي كشيدم.
وارد پاركينگ شديم و در رو بست و پياده شد و بعد از چند ثانيه
مكث پياده شدم.
وارد خونه شديم و به سمت اتاقم رفتم و در سكوت بهم خيره بود
-شادي
برگشتم و نگاهش كردم به چشمام زل زد و گفت:
-بردمت بيرون كه سر حال شي انرژي بگيري چرا اين طوري اي پس؟
نيشخندي زدم و برگشتم رفتم تو اتاق و در رو بستم.
روي تخت نشستم و به چهره ام توي آينه زل زدم.
چشمام قرمز و رژ لبم كمي به هم ريخته بود.
نيشخند زدم چه مزخرف!
دستم رو بردم سمت لباس و زيپش رو از كنار پايين كشيدم و
كمربندش رو باز كردم.
كه در اتاق با شدت باز شد.
-وقتي باهات حرف مي زنم چرا جوا...
حيرت زده نگاهش مي كردم و خشك شده نگاهم مي كرد حرفش
كامل قطع شده بود
ترسيده دستم رو جلوم گرفتم و جيغ زدم:
-مگه طويله است؟برو بيرون حيوون
توقع نداشت!تقصير خودم بود كه در رو قفل نكرده بودم ولي اون قدر
عصبي بودم كه بخوام يه جوري سرش خالي
شم!
اخماش در هم فرو رفت و با حرص داد زد:
-به كي گفتي حيوون!
به ديوار چسبيدم و همچنان جلوم رو گرفته بودم.
با دست چپم يه جوري ادامه لباس رو تو مشتم چنگ زده بودم كه از
كمرم نيفته بي حيثيت بشم!
اومد سمتم و بازوم گرفت و كوبوندم به ديوار و اخم كردم و هم چنان
دستام جلوم بود.
-ولم كن
-چرا يهو جو گير مي شي؟ مي پري به من تو كل راه خفه خون
گرفته بودي چته؟تو روم بگو
با حرص بغضم رو پشت سر گذاشتم و داد زدم:
-به توچه؟به توچه كه چمه؟واسه چي بيخيالم نميشي بازوم رو ول
كن رواني
با كف دستش محكم زد به سرش و داد زد
-من رواني نيستم!نگو رواني،نگو رواني
تو فاصله پنج سانتي صورتم نعره مي زد
با ترس ميخكوب شده به ديوار چسبيده بودم
لبم رو به دندون گرفتم و وحشت زده نگاهش كردم.
چشماي گرد و ترسيده ام زل زد و گفت:
-يك بار ديگه بگي رواني،رواني واقعي رو نشونت مي دم شادي
سينم از ترس بالا و پايين مي شد و دستام يخ زده بود.
و من با همه توانم نفس عميقي كشيدم.
-وقتي ميگم مال مني،يعني همه چيت مال منه
اگه تا الان كاريت نداشتم به خاطر اين بود كه چون نخواستمت
نفس عميقي كشيدم كه زمزمه وار گفت:
-از الان به بعد بترس شادي...چون مي خوامت!
قلبم يه جايي تو وجودم ريخت و خورد شد ولم كرد و ازم فاصله
گرفت و خيره بهم عقب عقب رفت سمت در اتاق و
برگشت و از اتاق خارج شد.
نفس عميقي كشيدم و دستم رو، رو قلبم گذاشتم و گفتم:
-هييعععع يا خود خدايا خداااااا
با چشماي گرد شده گفتم:
-وايي...مريض
احساس گناه مي كردم برگشتم و به سقف زل زدم و با بغض گفتم:
-خدايا آركا غلط كرد آركا گ...ه خورد آركا بي جا كرد تو ببخش
با همون بغض مسخره تاله وار گفتم:
-نمي بخشيش؟
نشستم رو زمين و دهنم رو يه متر باز كردم و بالشت رو از رو تخت
برداشتم و سرم رو تو بالشت فرو كردم و بلند
جيغ زدم بايد ادرنالين خونم رو خالي مي كردم!
صدام به خاطر بالشت بيرون از اتاق نمي رفت
ولي خودم خالي شدم.
زود يك تاب شلوار از تو كمد برداشتم و خودم رو انداختم تو حموم
جلل خالق معشيت خدا رو ديدي!
اين چه كاري بود آخه...اين بار كه نميخواست لنز دربياره اين بار...
با دستم سرم رو به چنگ گرفتم و با حرص آب رو باز كردم و با اين
كه زيادي داغ بود اما نشستم زير دوش و پاهام
رو تو شكمم جمع كردم.
لعنتي...لعنتي...
بدنم باز مثل پوست مرغ دون دون شده بود!
از داغي آب پوستم جيز جيز مي كرد
به شامپو ها زل زدم و مبهوت گفتم:
نيشم به موازات گوشام كم كم شل شد و با ذوق مزخرفي گفتم:
با هيجان پاهام رو به زمين كوبيدم و با ذوق گفتم:
-چه جذاب! چه زيبا!
يه فكري مثل لامپ تو سرم روشن شد.
-ولي خواهرش رو كشته!روانيه دزده!
متفكر دستم رو زدم زير چونم.
-ما همه قاتليم... فقط فرقمون اينه ما ازاديم.
يه عده آدم مي كشن،گلو مي برن، شليك مي كنن،خفه مي
كنن،ميرن زندان و حكمشون ميشه اعدام و حبس ابد يه
عده اممثل ما در روز صد ها نفر رو با حرفامون با نگاهمون با كارامون
مي كشيم و دلشون رو ميشكنيم و غرورشون رو خورد مي كنيم...ما
روحشون رو مي كشيم!
ما همه قاتليم...
لبخندي زدم و بلند شدم و شامپو رو روي خودم خالي كردم خودم رو
خوب شستم و حوله پيچ از حموم خارج شدم
تاپم رو كه طرح كيتي بود رو پوشيدم و شلوار ورزشي و گشاد
مشكيش رو كه خطاي ورزشي صورتي كنارش داشت
رو پام كردم.
موهام رو خيس دورم ريختم و وارد پذيرايي شدم.
آركا نبود ! حتما تو اتاقشه
مواد لازانيا داشتيم.
پس شروع كردم به درست كردنش...
اواخر كارم داشتم دستام رو مي شستم كه حضور كسي رو پشتم حس
كردم،برگشتم
آركا به كانتر تكيه زده و با ژست بامزه اي داشت نگاهم مي كرد.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
-لازانيا دوست داري؟
بيخيال گفت:
-نه
بيخيال برگشتم و به فر زل زدم و گفتم:
-به كتف راستم!
لبخندي زدم و نگاهش كردم و گفتم:
-مهم منم كه دوست دارم!
نيشخندي از خنده زد و دستي به موهاش كشيد و رفت تو پذيرايي و
تي وي رو روشن كرد.
از آشپزخونه خارج شدم و كنارش رو كاناپه نشستم.
هر دو اتفاق يك ساعت پيش رو به روي هم نمياورديم
اين طوري بهتر بود.
***
با صداي تق تقي كه از بيرون شنيدم چشم باز كردم.
گيج نيم خيز شدم و چراغ خواب رو روشن كردم.
به ساعت نگاه كردم
دو نيم صبح بود!دوباره صداي تق تق شنيدم
شصتم خبر دار شد كه باز آركا ميخواد از ديوار خونه مردم بره بالا
دزد كثيف!
فوري پتو رو كنار زدم و دوييدم سمت جالباسي و سيو شرت مشكيم
رو تنم كردم و زيپش رو سريع بالا كشيدم و
شلوار ورزشيم مشكي بود.
سريع و آروم در رو باز كردم و از لاي در با توجه به روشنايي هاي
رنگي رنگي اباژور ها آركارو مثل اون دفه سياه
پوش ديدم.
داشت از پله ها ميومد پايين آروم در خونه رو با كليد باز كرد و انگار
يه چيزي يادش اومد كه به موهاش چنگ زد و
در رو نيمه باز رها كرد و دوييد از پله ها بالا
به سرعت نور از اتاق خارج شدم و در رو آروم بستم و دوييدم از خونه
بيرون و در رو دوباره مثل قبل نيمه باز
گذاشتم.
با سرعت رفتم تو پاركينگ
هيچ وقت تو پاركينگ در ماشين رو قفل نمي كرد
با سرعت در سمت راننده رو باز كردم و خم شدم و كاپوت رو باز
كردم و در رو آروم بستم و با سرعت رفتم پشت
ماشين و صندوق رو بالا زدم و فوري پام رو بلند كردم و دراز كشيدم
و آروم درش رو جوري ك بسته نشه كيپ كردم
قلبم از شدت هيجان و استرس تند تند مي زد و هميشه وقتي ضربانم
بالا مي رفت و خيلي هيجان داشتم دو تا
دندوناي جلوم درد مي گرفت
كلا جزو رده ي حيوانات بودم هيچيم به انسان ها نرفته بود.
چند بار پلك زدم و نفس نفس زنون از قسمت باز صندوق عقب به
پاركينگ خيره شدم صداي قدماي سريع آركا رو
شنيدم و صندوق رو چفت تر كردم.
ولي ديدم كوله رو دوشش بود آها كولش رو جا گذاشته بوده كه
برگشتش خونه.
به سمت ماشين اومد و قلبم مثل لاك پشت هاي نينجا از گلوم اومد
بالا و رسيد تو دهنم
يه سوال...من چرا چرت و پرت مي گم؟
خلاصه دستم رو گذاشتم رو دهنم صدام درنياد
كمي به ماشين خيره شد انگار كلافه بود
وقتي اومد نزديك ديگه صورتش ديده نمي شد و فقط پايين تنش
بود.
ماشين رو دور زد و صداي باز و بسته شدن در رو شنيدم و ماشين
كمي تكون خورد و كمي در كاپوت رو بالا دادم و
نفس عميقي كشيدم.
ماشين كه روشن شد قلبم از صداش لرزيد و با حرص اروم گفتم:
-مرگ، زهرم تركيد!
ماشين راه افتاد و يك بويي مثل روغن حس مي كردم و باعث ميشد
حالت تهوع بگيرم.
اوايل كه آروم بود و تاريكي خيابون رو از لاي صندوق مي ديدم اما
يهو انگار خر گازش گرفت چنان سرعت گرفت
كه با هر دست انداز كوفتي
مثل دومينو از هم مي پاچيدم!
اي تو روح جد و آبادت آركا كه يادت ندادن چه جوري رانندگي كني
اون قدر اين ور و اون مي پيچيد و يهو ترمز
ميزد كه دستم رو به جاي سرم جلوي دهنم فقط گرفته بودم تا بالا
نيارم
و بايد بگم يه مسئله ديگه ايم كه خيلي ذهنم رو به خودش مشغول
كرده اينه كه...
دسشويي دارم!
و از همه بد تر گذينه دو ام هست
موقعي كه خدا انسارو مي افريد حتما متفكر ب من نگاه كرده گفته:
-عيب نداره براي خنده خوبه
دستم رو به بدنه ماشين گرفتم و پاهام از خم بودنش درد گرفته بود و
عرق كرده بودم.
چه وضعيت قهوه اي و چندشي اه
سرمم درد گرفته بود
تف به اين تصميماي تكانشي و بدون فكر آخه اين چه كاريه اه
با ترمز آني ماشين به عقب كشيده شدم و محكم خوردم به كپسول
آتش نشاني پشت سرم
كه خب صداي مزخرفي داد
صداي باز شدن دراي ماشين رو شنيدم.
در صندوق رو كمي چفت كردم و صداي قدماي كسي رو شنيدم و
بعد صداي ديان!
-چه قدر دير كردي!
صداي آركا رو خيلي نزديك تر شنيدم به صندوق تكيه زده بود!
براي همين جلوم رو نمي ديدم
-كجاست؟
طبقه آخره،دارن ازش بازجويي مي كنن احتمالا يا شكنجه
صداي ديان كمي عصبي بود اخم كردم و گوشم نزديك تر كردم و
آركا آروم گفت:
-من از ديوار پشتي ميرم تو از داخل ساختمون برو وقت تعويض
نگهبانيه فقط حواست و جمع كن هم بايد مدارك رو
گير بياريم هم بتونيم به موقع نجاتش بديم
صدايي از ديان نشنيدم و بعد چند دقيقه گفت:
-شادي خونست؟
آركا بيشتر به صندوق چسبيد و اگه دستش رو، رو صندوق تكيه
گاهش قرار ميداد در صندوق بسته مي شد و اون
موقع بايد براي اموات داشته و نداشتم فاتحه ميفرستادم
-آره خوابيده بود،نگران نباش مثل خرس ميخوابه
چشمام اندازه نعلبكي شد...خيلييي نامردي
خيلي بي وجداني،حيف لازانياي امشب كه كوفتت كردي حرومت
باشه البته خودت خريدي ولي بازم حرومت باشه
من كه از اين تو ميام بيرون وقتي مثل خرس روت نشستم لهت كردم
مي فهمي
البته مي دونم فانتزيه ولي خب الكي مثلا من قويم...
نميدونم ديان چي گفت چون دور شدن صداشون رو نشنيدم.
از لاي صندوق ديدم كه با هم از خيابون رد شدن و دوتاشون هم
زمان كلاه سيوشرت هاشون رو سرشون كردن
لبم گزيدم و فوري در صندوق رو دادم بالا
كمرم تق تق صدا داد پاهاي خواب رفتم رو تكون دادم و فوري خم
شده نگاه كردم ببينم دارن كجا ميرن پاي راستم
رو تكون دادم و با حرص گفتم:
-بلند شو ميخوام برم پاشوو
پام خواب رفته بود جيز جيز مي كرد و تكون نمي خورد عصبي
كوبيدم رو پام و حرصي گفتم:
-پاشو عوضي،مثل خرس گريزلي ميموني همش ميخوابي
چند تا نيشگون ازش گرفتم تا اخر يه تكوني خورد و فوري خودم رو
از صندوق پرت كردم پايين و درش رو همون
طوري چفت گذاشتم.
پام كم كم درست شد و برگشتم برم از خيابون رد شم كه ديدم يه
پيرمرد كارتن خواب كنار يه مركز خريد نشسته و
با دهن باز نگام مي كنه.
چيه خب!پام خواب رفته بود
بيخيالش شدم و فوري كلاه سيوشرتم رو، رو سرم انداختم و از
خيابون رد شدم و ساعت احتمالا سه يا چهار بود و
خيابونم خلوت
دوييدم توي خيابون بعدي و دو تا ساختمون بزرگ كنار هم قرار
داشت مثل هتل بود!از دور آركا رو ديدم دوييد
رفت پشت ساختمون دنبالش رفتم و ديانم رفت داخل ساختمون.
از پشت ستون خم شدم و ديدمش مثل مارمولك يه جوري از
ساختمون رفت بالا كه كفم بريد!
يك دانه مارمول دسته به دسته با نظم و ترتيپ هي بالا ميره...چي
گفتم!
خلاصه كه ديدم نمي تونم مثل اون عنكبوني از ديوار مردم برم بالا
تصميم گرفتم راه ديان را پيشه ي خود قرار دهم
و دست از زل زدن و افكار ماليخوليايي خود بردارم!
دوييدم سمت ساختمون و از دور يه نگهبان خپلي ديدم با شكم گنده
تند تند داشت دكمه هاي روپوشش رو ميزد و
ميومد سمت ورودي
با سرعت از پله ها بالا رفتم و در شيشه اي رو با سرعت با دستم هول
دادم و دوييدم داخل
با تعجب به اطراف نگاه كردم.
يه سالن خيلي بزرگ با پله برقي وچيزاي عجيب غريب با سرعت
دوييدم تو يك راه رو و پنهون شدم و نگهبانه اومد
داخل و همون دم در نشست رو يك صندلي.
عصبي نفس عميقي كشيدم و مثل كاراگاها خودم رو كج كردم و به
اين طرف و اون طرف نگاه كردم.
پشتم ته راه رو پله بود كه مي رسيد به همون طبقه بالايي كه سالن
اصليش پله برقي داشت.
دوييدم از پله ها بالا و وارد طبقه دوم و بعدش سوم شدم.
گيج دور خودم تاب مي خوردم نه خبري از اركا بود نه ديان...تف به
اين شانس پس كجان اين دو تا مارمولك!
چشم گردوندم و يهو سمت چپ سالن ديان و ديدم كه اسلحه به
دست به سمت راه رو مي رفت
با بهت به اسلحه زل زدم يا قمر بني هاشم!
اينا دارن چه غلطي مي كنن؟
دنبالش آروم دوييدم و هيچ صدايي از هيچ كدوم از اتاقاي داخل
راهرو نميومد فقط يه آرم از يه شركت حالا
هرچيزي كه انگار اسم ساختمون يا مالكش بود همه جا به چشم مي
خورد.
- د
يان رفت سمت اخرين اتاق راه رو
منم پشت ديوار پنهون شدم.
خم شد سمت دستگيره در و تند تند با قفل در ور رفت و من با
استرس خم شده و نگاهش مي كردم
خوب نمي ديدم داره چي كار مي كنه اما يهو بلند شد و با شدت وارد
اتاق شد و اسلحه اش رو موقع ورود به اتاق بالا
گرفت.
با چشماي گرد شده دوييدم تو راه رو و رفتم سمت اتاق صدايي از
اتاق نميومد.
آروم از لاي در نيمه باز سرم و خم كردم و ديان و ديدم با يك دختر!
دختره پشتش به من بود و رو تخت دراز كشيده بود و دست و پاش با
طناب سياه رنگي بسته بود.
و ديان تند تند داشت دستاي دختره رو باز مي كرد...
با شنيدن صداي پا با ترس خودم رو پرت كردم تو راه روي سمت
راست و عقب عقب توي تاريكي گم شدم.
دو تا مرد كه كچل و غول پيكر بودن با كت و شلوار به اتاق رفتن و
يكيشون با ديدن در باز به فرانسوي داد زد:
-احمق!
منظورش با مرد كچل كنارش بود هر دو دوييدن تو اتاق و صداي
شليك تير اندازي باعث شد چشمام گرد شه و
دستم رو گذاشتم رو دهنم.
ترسيده دوييدم سمت در اتاق كه صداي تند قدماي كسي رو شنيدم
و صداي مردي كه نفس نفس زنون مي گفت:
-اره فكر كنم دزدن!فوري خودتون رو برسونيد اسلحه دارن
داشت با پليس حرف مي زد فكر كنم. خودم رو چسبوندم به ديوار و
اومد و بدون ديدن راه رويي كه من داخلش
بودم در اتاق رو باز كرد و همون نگهبان سي چهل ساله ي خپلي بود.
تا در اتاق و باز كرد درست توي طاق در بود كه صداي شليك اسلحه
شنيدم و روپوش نگهبانه خوني شد و دستش
رو گذاشت روي شكمش و با وحشت آروم گفتم:
-تير خورد!مبهوت به اتاق نگاه مي كرد كه دوباره صداي شليك اومد و
بازم صداي شليك!
دو تا تير ديگه يكي به قلبش و اون يكي پهلوش!
زانوهاش خم شد و افتاد زمين آخي!مرد!
-آبكش شد!
وحشت زده كمي رفتم جلو و دستم رو دهنم بود.
صداي مرد فرانسوي رو ميشنيدم:
-تكون بخوري يه تير حرومش مي كنم.
آروم خم شدم سمت نگهبان و چشماش باز و به سقف زل زده بود!
ترسيده دستم رو بردم جلو و اسلحه اش رو از پشتش كشيدم بيرون و
برش داشتم بلند شدم و آروم با دستاي يخ
زدم در رو كمي نيمه باز كردم.
يكي از مرداي كچل و فرانسوي با كتف خوني افتاده بود زمين و چهره
اش از درد توي هم رفته و به ديوار تكيه زده
بود و ديان روبه روم دستاش رو بالاي سرش گرفته بود و مرد كچل و
فرانسوي پشتش به من بود و اون دختر رو بين
بازوهاش گرفته بود و اسلحه اش رو به سمت سر دختره گرفته بود.
ديان با ديدن من پشت مرد چشماش گرد شد و اون يكي كچلي كه
زخمي بود خواست بگه من اون جام كه قبلش
اسلحه رو بالا اوردم و آب دهنم رو قورت دادم و...بنگ!
تير خورد به شونه ي چپ مرده و دادي زد و افتاد زمين
دختره فوري اسلحه مرد رو از رو زمين برداشت و با پشت اسلحه
كوبيد تو صورتش و ديان ام خم شد اسلحه اش رو
از روي زمين برداشت و رفت سمت نگهبان زخمي اي كه گوشه ي
ديوار نشسته بود و با پشت اسلحه كوبيد تو
شقيقه اش
كه بي هوش شد تمام مدت با بهت به دختر روبه روم زل زده بودم.
-كامليا!
كامليا با بهت نگاهم كرد و ديان از اون ور كنارم ايستاد و بازوم رو
گرفت و گفت:
-اين جا چي كار مي كني؟
مثل خنگا نگاهش كردم و گفتم:
-عه...كامليا!
باز به كامليا نگاه كردم و گفتم:
-اومدي اين جا خبرنگاري كني؟چه خبر از تيمارستان!
ديان گيج به موهاش چنگ زد و گفت:
-اسمش كامليا نيست شادي
اسمش يگانه است
با بهت به ديان و بعد اون نگاه كردم و گفتم:
-عه ...كامليا!
ديان بازوم رو گرفت و من رو كشوند سمت در و رو به كامليا گفت:
-اين اواخر با حقايق زياد روبه رو شده ببخشيد هنگ كرده كامليا
سرتكون داد و با هم از ساختمون خارج شديم
تو راه رو بوديم هنوز كه يهو آركا رو ديدم كه با سرعت از يه جايي زد
بيرون يه جوري مي دوييد كه رسما دهنم باز
موند دوييدم جلو تر و ديدم كه يكي دو تا پسر با ماسك دنبال آركا
مي دو ان و چشمام گرد شد و از طبقه بالا مي
ديدمش
از نرده ها گرفته و پاهاش رو بلند كرد و از نرده هاي پله هاي طبقه
بالا پرديد رو پله هاي طبقه پايين! از مارمولك به
ملخ تغير جنسيت داده بود.
دوباره از نرده ها گرفت و يك طبقه ديگه اومد پايين و رسيد طبقه ي
ما و اون دو تا پسرم همون طوري دنبالش
بودن.
با چشماي گرد شده خواستم برم جلو كه ديان بازوم و گرفت دويد
سمت پله برقي و يه چيزي پايه دار مثل تابلو كه
علامت خطر داشت تا از پله برقي ها استفاده نكنيم رو گذاشت زير
پاش و كل پله هاي پله برقي رو تو چند ثانيه با
گذاشتن اون تابلو زير پاش مثل اسكيت پايين رفت!
خيلي تخيلي به نظر مياد ولي يه پاركور كار مثل اون خب همچين
حركتي براش ساده است اما دهن ما يك متر باز
مونده بود!
اون پسرا ام كه رفتن پايين از راه رو اومديم بيرون و ديديم آركا از
ساختمون زد بيرون.
احتمالا اين جا يا هتل درحال تعميره يا درحال ساخت.
برگشتم كه كامليا گفت:
-بايد بريم الان پليسا ميرسن آركا خودش فرار مي كنه
ديان سرتكون داد و از هر سه دوييدم سمت پله ها و رفتيم پايين از
شيشه ها ديدم اون پسراي سياه پوش دويدن
سمت كوچه پشتي و ديان بازوم رو گرفت و كشوندم سمت خيابون
از خيابون رد شديم و دوييديم سمت ماشين آركا و ديان ماسكش رو
دراور و انداخت رو سقف ماشين و هم زمان
صداي اژير ماشين هاي پليس رو شنيديم و هفت هشت تا ماشين
پليس آژير كشون خيابون رو دور زدن و رفتن
سمت همون ساختمون.
لبم رو گزيدم و نفس عميقي كشيدم
ديان رو به كامليا گفت:
-يگانه اذيت كه نشدي؟
مثل خنگا نگاهون كردم و گفتم:
-يگانه كيه!
كامليا پيشونيش رو خاروند و خنديد و گفت:
-منم،اسمم رو تو تيمارستان دروغ گفتم من اسمم يگانه است.
با ابروهاي بالا رفته متفكر نگاهش كردم و برگشتم كمي به ديان و
بعد دوباره به كامليا زل زدم وگفتم:
-اون دنيا جلوت رو مي گيرم حلالتون نمي كنم
با حرص پريدم سمت كامل...حالا همون يگانه و جيغ زدم:
-من رو مسخره كردين؟
ديان گرفتم ومن دست و پا ميزدم..
يگانه يهو دستش رو به سرش گرفت و كم مونده بود بيفته كه ديان
ولم كرد و رفت بازوي يگانه رو گرفت و تازه
نگاهم خيره ي زخم گوشه لب و ابروش شد خيلي لاغر تر از
تيمارستان شده بود و بدنشم از يقه تاپ بنفشش معلوم
بود كبوده.
گيج سرش و گرفت و گفت:
-سرم گيج رفت
حضور يك نفر رو كنارم حس كردم و برگشتم ديدم آركاست نفس
نفس زنون كوله پشتيش رو انداخت رو صندوق
عقب ماشين وگفت:
-هووف،تموم شد!مدارك رو دزديدم حالا كه يگانه رو گرفتيم بايد بريم
ديره
ديان و يگانه با چشماي گرد و بهت زده اركا رو نگاه مي كردن و من
سنگوب كرده بودم.
آركا يهو برگشت و گفت:
-چتونه مثل جن ديده ها...
دستش رو هوا موند و دهانش به موازات دو بند انگشت باز موند و
چند بار پلك زد و كم كم دهنش بسته شد و كمي
نگام كرد بعد برگشت به ديان و يگانه نگاه كرد آروم و گيج گفت:
-شادي!
دوباره نگاهم كرد و به موازات گوشام لبخند خركننده زدم كه لبخند
زد و تك خنده اي كرد و گفت:
-شادي!
با انگشت اشاره به ديان نشونم داد و گفت:
-شادي...
چند تا نفس عميق كشيد و چند بار چشماش رو بست و كم كم نيش
شلم شبيه خمير كش اومده شل و ول شد و با
ترس آب دهنم رو قورت دادم.
يهو خم شد سمتم و گلوم رو گرفت و بلندم كرد و نشوندم رو صندوق
و روم خم شد و نفس نفس زنون با غيض گفت:
-شادي به نظرت الان نبايد رو تخت كپيده باشي؟
با ترس نگاهش كردم و يهو چشمام رو تو يك حركت آني بستم و
دستم رو سيخ جلوم گرفتم و خميازه كنان و كش
دار گفتم:
-واي من كجام؟حتما باز خواب زده شدم راه رفتم اومدم پيش تو
چشم كه باز كردم نيشم رو براي درست كردن اوضاع شل كردم كه با
ديدن چشماي سياه و قيري و ترسناكش آب
دهنم پريد تو گلوم و با سرفه نگاهش كردم كه اين بار داد زد:
-شادي من تو رو بكشم تموم شه راحت شم؟ها!
ديان بازوش رو گرفت به زور بردش عقب و از رو صندوق پريدم پايين
و حق به جانب گفتم:
-عوض تشكره،من نبودم اين دو تا مفسدفي الاعرض كشته شده بودن
من نجاتشون دادم.
ديان به تاييد حرفم سر تكون و داد و گفت:
-مفسر في الاعرض خودتي
-تويي
-خودتي
با حرص جيغ زدم:
-توووو
اركا چشماش رو ترسناك و درشت كرد و دستش رو جلو دهنم گرفت
و با حرص گفت:
-ببند
اخم كرده نگاهش كردم كه خم شد دو تا دستم رو داد بالا و به دستام
نگاه كرد و بعد سرم رو با انگشتاش به اين
طرف و اون طرف چرخوند و خيره اجزاي صورتم و برسي كرد و بعد
پاهام رو نگاه كرد.
-چي كار مي كني؟
اين رو ديان گفت و اركا عصبي گفت:
-چك مي كنم چيزيش نشده باشه
قلبم يه جايي تو وجودم تپيد و اين پسر رو مگه نيشه دوست
نداشت!؟
كلافه نفس عميقي كشيد و مطمئن شد كه چيزيم نشده و عصبي
رفت در ماشين و باز كرد و گفت:
-بشينيد
يگانه علامت بريدن خرخره رو دراورد و فقط من مي فهميدم آركا قرار
نيست بيخيال اين ماجرا شه و به قول يگانه
خرخرم رو ميجوعه
اين جانب شادي...به زودي در خواهم گذشت
باشد كه رستگار شوم
كل مسير كسي حرفي نزد و منم جرعت حرف زدن نداشتم.
واقعا گيج بودم...همه چيز به هم گره خورده بود از اين گره پاپيوني ها
نبود راحت باز شه از اين گره هاي كور بود كه
موقع باز كردنش دهنت سرويس ميشه!
من دارم چي مي گم؟نه واقعا من الان دارم چي مي گم
گيج به اطراف خيره شدم و آروم خم شدم دم گوش كامليايي كه
معلوم شده اسم اصليش يگانه است گفتم:
-داريم كجا ميريم؟
يگانه برگشت و گيج نگاهم كرد و آروم مثل خودم گفت:
-خونه
با صدايي كه زيادي پايين اورده بودمش گفتم:
-تو ايراني اي؟پس چرا تو تيمارستان ادا نفهم هارو در مياوردي
بيشعور!
با چشماي گرد شده نگاهم كرد و صداش رو آورد پايين و گفت:
-چون تو تيمارستان بايد بيشعور مي بودم!
و اين كه اره ايراني ام
خواستم جوابش رو بدم كه يه لحظه متوجه نگاه قرمز آركا از اينه جلو
شدم
بدون برگشتن سمت يگانه از لابه لاي لباي نيمه بستم خيلي خيط
گفتم:
-ضايع نكن كرولال داره نگاه مي كنه
يگانه با كمال بيشعوري بلند گفت:
-خب نگاه كنه!
محكم زدم رو پيشونيم و بدون نگاه كردن به آركا و دياني كه پشت
چراغ قرمز برگشته بودن سمتمون با پام لگدي به
پهلوي يگانه زدم و همون طوري زير لب گفتم:
-برو اون ور ضايع با اون صدا راديو جوانت
يگانه با چشماي گرد شده نگام مي كرد و ديان ريز مي خنديد.
والا دو دقيقه اومدم تخليه اطلاعاتيش كنما
اين قدر بلند حرف زد اين آركا گور به گور شده شنيد اَه
جلوي خونه ماشين و نگه داشت و با ريموت در پاركينگ رو باز كرد و
وارد خونه كه شديم همه پياده شديم.
آركا حتي يه لحظه امنگاهم نمي كرد.
يه جوري ساكت بود و لباش رو، رو هم فشار مي داد انگار من تو
دهنشم و نمي خواد دهنش رو باز كنه بيفتم مي
خواد مثل ادامس بجوئتم
باز من چرا توهم زدم؟
پشت سر آركا وارد پذيرايي شديم و ديان دست يگانه رو گرفت و
جدي گفت:
-بيا برو تو اتاقت جعبه كمك هاي اوليه رو ميارم بايد يه نگاهي به
زخمات بندازم.
جانم؟اتاقش!
يگانه مستقيم رفت تو اتاق من و من با دهن نيمه باز نگاهش مي
كردم.
ديان رفت از تو آشپزخونه از كابينت بالاي يخچال جعبه كمك هاي
اوليه رو برداشت و رفت تو اتاق!
منم اين جا هويجم!اين جا ام ميوه فروشيه
بابامم خيار مامانمم حتما تربچه است!
حرصي رفتم سمت اتاقم كه آركا يهو بازوم رو كشيد و كشون كشون
بدون نگاه كردن
به چشماي گرد و دهن بازم من رو برد سمت پله ها
يهو صدام رو انداختم رو سرم و جيغ زدم:
-كمك!ديان...يگانه،آركا سگ شد
در اتاق باز شد و آركا حتي برنگشت نگام كنه!همين طوري مي كشيد
منو از پله ها بالا...
ديان با بهت گفت:
-چه خبره؟
يگانه دوييد سمت پله ها و گفت:
-آركا ديوونه شدي؟
آركا اصلا حرف نمي زد!
رسيديم طبقه بالا و ديان دوييد جلوي آركا ايستاد و گفت:
-آركا باز خل نشو!
آركا بي حرف ديان دو هول داد كنار در اتاقش رو باز كرد و من به
دستاي قرمز شدم خيره شدم و تقلا كردم تا دستم
رو ول كنه ولي انگار نه انگار.
جيغ زدم:
-ديان!
يگانه هم جيغ زد:
-آركا ولش كن
ديان اما بازوي يگانه رو گرفت و گفت:
-به نظرت وقتي آركا خُل ميشه به كسي گوش ميده؟
آركا انداختم تو اتاق و وحشت زده چسبيدم به تخت و جيغ زدم:
-بهم دست بزني شيرم رو حلالت نمي كنم.
كمي خيره نگاهم كرد و بدون هيچ عكس العملي نيشخند زد و يك
قدم رفت عقب و تق!
در اتاق رو محكم بست!
چند بار پلك زدم و وقتي صداي چرخش كليد رو تو قفل در شنيدم از
جا پريدم و رفتم سمت در و به در كوبيدم و
داد زدم:
-آركا!
دستگيره رو بالا پايين كردم اما در رو قفل كرده بود
با بهت جيغ زدم:
-آركا!در رو باز كن بيام بيرون مي كشمت
داشت گريم مي گرفت
به چه حقي منو زنداني كرده بود؟مني كه دوستاش رو نجات داده
بودم.
-اين در رو باز كن
با گريه جيغ مي زدم و به در مي كوبيدم
مثل ديوونه ها چسبيدم به دستگيره در و پاهام رو به در قفل كردم و
مثل كارتون پلنگ صورتي رفته بودم رو
دستگيره و با همه قوا دستگيره رو مي كشيدم
-اين در رو باز كن آركا، بازش كن!
پام سر خورد و از روي در افتادم پايين و با درد هق زدم:
-حق نداري من رو اين تو زندوني كني...عوضي
رفتم سمت آينه و با سرعت شونه ي روي ميز رو به سمتش پرت
كردم كه آينه با صداي بدي خورد شد و گوشام رو
گرفتم و جيغ زدم
توقع داشتم از نگراني هم كه شده در رو باز كنه ممكن بود با شيشه
بلايي سر خودم بيارم!
ولي نيومد!
موهام رو چنگ زدم و به ديوار تكيه زدم و سرخوردم رو زمين و جيغ
زدم:
-اصلا باز نكن،به درك در رو باز نكن منم تا اخر عمرم همين جا مي
مونم تو ام مثل خانوادمي،همون قدر عوضي!
آب بينيم رو بالا كشيدم و با پشت دستم فوري اشك چشمام رو پاك
كردم و صورتم به شدت سوخت و جيغ خفيفي
كشيدم و زود دستم رو برداشتم.
دستم رو روي گونه ي چپم كشيدم.
به دستم خيره شدم خوني بود!
فوري بلند شدم و از فاصله دور به آينه هاي باقي مونده و شكسته
روي ميز خيره شدم.
گونم بريده بود و خون ميومد.
به پشت دست راستم نگاه كردم خورده شيشه چسبيده بود به دستم.
وقتي دستم رو، رو صورتم كشيدم گونم رو بريده بود.
سيو شرتم رو در آوردم و آستينش رو فشار دادم و با بغض گوشه اي
روي تخت نشستم و پاهام رو بغل زدم...
شب شده بود و من همچنان تو همون حالت روي تخت نشسته بودم.
بلند شدم و تو حموم صورتم رو شستم و تو اين اتاق هيچي جز يه
كمد خالي و ميز و تخت نبود.
با دقت از كنار شيشه خورده ها رد شدم و تو يكي از تيكه هاي بزرگ
شيشه به صورتم خيره شدم.
گونه ام از كنار گوش تا روي گونه درست زير چشمم يه خط قرمز و
باريك افتاده بود و زخم شده بود.
عصبي كش موهام رو باز كردم و موهام رو ريختم روي صورتم.
تاپم رو مرتب كردم و دوباره روي تخت نشستم هيچ صدايي از بيرون
اتاق نميومد
يه صداي خش خشي شنيدم و سايه يكي از زير در ديده مي شد.
با كمي دقت به خاطر كوتاهي پايين در مي شد پاهاي طرفم ببينم.
چند ضربه خيلي آروم به در خورد و آروم بلند شدم و رفتم سمت در
و گوشم رو به در چسبوندم
-شادي!
صداي يگانه بود صداش رو پايين آورده بود اخم كرده بيشتر گوشم رو
چسبوندم به در كه يك تيكه كاغذ از زير در
افتاد داخل و همچنين يك تيكه پيتزا كه روي يك دستمال گذاشته
بودش و به زور رد كرد از زير در داخل.
صداي قدماش رو شنيدم كه رفت.
پارچه رو بلند كردم و پيتزا رو برداشتم.
خم شدم و كاغذم برداشتم بازش كردم روش با خودكار سبز نوشته
بود:
-آركا خيلي عصبيه با ديان هركاري كرديم نتونستيم آرومش
كنيم.اخلاقش اين طوريه بايد صبر كني عصبانيتش از
بين بره برات شام اوردم لطفا بخور
كاغذ رو مچاله كردم و انداختمش پشت تخت و رفتم رو تخت نشستم
و پوكر به در زل زدم و گفتم:
-الان ادا قهر كردن رو دربيارم پيتزام رو نخورم؟
سر تكون دادم و گفتم:
-آره،همين كارو مي كنم.
پيتزارو گذاشتم رو پاتختي و روم رو كردم سمت پنجره.
لبم رو جوييدم و دستام رو، رو موهام گذاشتم و موهام رو كشيدم و
دهنم رو تا انتها باز كردم و خفه جيغ زدم:
-نمي تونمممم
خيز گرفتم و با سرعت پيتزا رو برداشتم و همش رو تو دهنم چپوندم!
آخيش دو لپي در حال خوردن بودم.
حوصلم سر رفته بود.
اين ديگه چه وضعيتي بود آخه.
از بي حوصلگي رفتم سمت كمد و در كمد رو باز كردم فقط يك حوله
و يك پيراهن مردونه لي به رنگ آبي نفتي
كه خيلي ام بزرگ بود حوصلم سر رفته بود و گرمم شده بود
همون پيراهن رو برداشتم با حوله رفتم سمت حموم.
بدون پر كردن آب وان رفتم مستقيم زير دوش آب و لباسام رو در
اوردم.
فقط يك شامپو توي حموم بود.
همون رو، رو خودم خالي كردم و آب داغ بود و حس خوبي داشت.
اون كرختي و خستگيم از بين رفته بود و انگار نرمال تر شده بودم
چند بار نفس عميق كشيدم.
حوله پيچ از حموم اومدم بيرون و همون پيراهن مردونه رو كه تا
اواسط رونم مي رسيد رو تنم كردم و دكمه هاش رو
بستم و موهام رو با حوله خشك كردم.
رفتم سمت تخت و آروم رفتم زير پتو و چشمام رو بستم
نور خورشيد روي چشمام سايه انداخته بود و بلند شدم و موهام رو
پشت گوش زدم.
به اطراف نگاهي انداختم.
تو همون اتاق كوفتي بودم كلافه نفس عميقي كشيدم و از روي تخت
پايين پريدم.
تاپ و شلوارم كه شسته بودمشون رو روي تاج تخت انداخته بودمشون
هنوز نم داشتن و خشك نشده بودن
كلافه رفتم تو حموم و صورتم رو شستم و از شير آبش آب خوردم
تشنه ام بود!
و گرسنه بودم!
سر و صداي جزئي از پايين مي شنيدم.
مثل صداي تند پا
در پنجره رو باز كردم و از لابه لاي محافظ ها ديدم در پاركينگ باز
شد و صداي تيك اف شديد لاستيكاي ماشين
آركا و حركت سريعش
از جلوي چشمام كه محو شد با بهت سرم رو خاروندم الان كي رفت
بيرون؟آركا؟
يا ديان؟شايدم يگانه
رفتم سمت در و گوشم رو به در چسبوندم
هيچ صدايي نميومد فقط نفسام و صداي تپش قلبم
يهو صداي چرخش كليد توي قفل در رو شنيدم و با سرعت چند قدم
به عقب برداشتم و مستقيم رو تخت نشستم و
فوري پايين پيراهن رو روي زانوهام كشيدم.
و با دست چپم موهام رو ريختم رو صورتم تا جاي زخمم ديده نشه.
نگاه سياهش اول خيره ي شيشه خورده هاي روي زمين شد و بعد به
من زل زد
از نوك پا تا گردن!نگاهم كرد
اوف ياد آهنگ ساسي افتادم
قديما گوش ميدادم
يكي منو بوس كرد...از نوك پا تا گردن
قدم قدم دم دم...
من دارم چي مي گم؟چي دارم مي گم!
اي خدا! چرا شفام نمي دي؟
حالا اهنگه افتاده بود سر زبونم
)واي چه قدر مستم م .اخ ببين بدنم و راه رفتنمو تاب كمرمو..اخ ببين
عشوه هامو(..
جاش بود پاشم يه قر خفن بدم ولي نگاه سياه و خيره اش رو خودم
نمي زاشت.
به خودم اومدم و از اهنگ ساسي دل كندم و چند بار موهاش رو
كلافه با دستش به بالا هدايت كرد و در اخر خش
دار گفت:
-شادي اتاق چرا اين شكليه؟
جوابش رو ندادم همون طوري بدون حالت نگاهش مي كردم.
سرش رو بلند كرد و در رو بست و به در تكيه زد و به سقف زل زد و
سيبك گلوش بالا و پايين مي شد انگار دو دل
بود براي حرف زدن.
-من دزد بودم،بچه كه بودم با آرلا دزدي مي كرديم پدر و مادرم هر
دو ايراني بودن اما اين جا بزرگ شدم.
مامانم كه مرد بابامم خل شد مست مي كرد قمار و هرچي كه فكرش
رو بكني...
يه كارمند ساده بانك بود كه از اولشم ديوونه بود مامانم رو كتك مي
زد
خيره به كفشاش انگار تو اون زمان بود و آروم آروم و بين نفساس
كوتاهش به زور حرف مي زد:
-آرلا چند سال از من كوچيك تر بود و من بودم كه مامان و آخر شبا
از زير دست و پاي بابا بيرون مي كشيدم.
بعد مرگ مامان ديگه بابا كلا هيولا شد.
حالا آرلا رو مي زد منم مي زد ولي كم تر
آرلا رو مي سوزوند موهاش رو كوتاه مي كرد مي زدش من و مجبور
مي كرد مثل سگ كار كنم.
همچنان خيره اش بودم.
بدون نگاه كردن بهم خيره به كفشاش بازم ادامه داد:
-اخرم نتونست تحمل كنه انداختمون پرورشگاه...من و آرلا رو كه دو
تا بچه بوديم كه بايد مي رفتيم مدرسه رو
انداخت پرورشگاه
موهاش رو بازم چنگ زد و من آروم خيره به چشماي سرخش گفتم:
-مستي؟
خنديد و بين خنده هاش با شصتش اشكي كه مي رفت تا از گوشه
چشمش بباره رو گرفت و بين خنده گفت:
-نه!خوبم
خنده اش رو قطع كرد و با لبخند گفت:
-آرلا كوچولو بود و خوشگل تو يتيم خونه همش حواسم به اون بود
من بزرگ تر بودم به سن قانوني ك رسيدم پرتم كردن بيرون و منم
علاوه بر درس افتادم دنبال دزدي...
پاركور ياد گرفتم از ديوار مردم بالا ميرفتم
خانواده مادريم از ايران پيدام كردن و زنگ ميزدن كه برم پيششون
منم قبول كردم به آرلا گفتم كه منتظرم بمونه و
زود برمي گردم گريه كرد خيلي لوس بود.
لوس بود و با لبخند گفت...انگار ياد آرلا براش شيرين بود!
-اومدم ايران،رفتم شيراز يه خانواده ساده داشتم مامان بزرگ و پدر
بزرگ و يك خاله
يك مدت پيششون بودم و موخشون رو زدم و سهم مامانمو ازشون
گرفتم
برگشتم نيويورك پيش آرلا
يك خونه گرفتم و آرلا كه از يتيم خونه اومد بيرون اومد پيشم من
مثل سگ كار مي كردم تو بستني فروشي و شبا
دزدي
آرلا ام درس مي خوند دانشگاه قبول شد وكالت آورد...همراه با ديان
سرش و بلند كرد و نگاهم كرد و گفت:
-يادم رفت بگم ديان توي پرورشگاه با ما بود هم زمان با من اومد
بيرون.
اون رفت تو يك كتاب خونه شروع كرد به كار و شبا درس ميخوند و
دانشگاه قبول شد درست مثل ارلا وكالت به
فاصله چند سال با هم مي رفتن دانشگاه
منم كه قيد دانشگاه رو زدم.
سرخورد و رو زمين نشست
-حدودا ده سال از موقعي كه بابام مارو مثل آشغال گذاشت دم يتيم
خونه مي گذشت.
تو محله بالا شهر نيويورك بودم يك خونه لوكس و بي صاحاب جون
ميداد براي دزدي
ديان و آرلا از دزدي هاي من خبرنداشتن
لبم رو به دندون گرفتم و چهار زانو نشستم و بالشت زو روي پاهام
گذاشتم و اون خيره به تخت گفت:
-وارد خونه شدم...سونا،استخر بهترين امكانات جاي توپي بود هرچي
پول تو خونه بود رو پارو كردم داشتم بر
مي گشتم كه در خونه باز شد پشت درخت قايم شدم.
چراغاي هوشمند روشن شدن.
يه مرد اومد تو يك پسر بچه سه چهار ساله تو بغلش بود و بلند بلند
مي خنديد و به همراه يك زن شيك پوش رفتن
سمت خونه
منم از روي ديوار پريدم و برگشتم خونه.
نگاه سرخش رو به چشمام دوخت صداي خش داري گفت:
-بابام بود!اون مردك بچه به بغل بابام بود!
با بهت نگاهش كردم كه نيشخند زد و گفت:
-آمارش رو در اوردم رئيس بزرگ ترين بانك نيويورك شده بود!باورت
ميشه؟
بلند زد زير خنده و گفت:
-مردك وقتي من شبا خسته از ظرف شوري رستوران ميومدم خونه و
فقط نه سالم بود اون مست و پاتيل روي
كاناپه مي كپيد و وقتي آرلا رو زمين خوابش مي برد به پهلوش لگد
مي زد و مي گفت:
-پاشو خودت رو جمع كن!
ولي حالا بچه اش رو بغل مي كرد!
داد زد:
-شادي من بيست سالم بود و يه پسر بدبخت دزد بودم كه با حسرت
به كتاب دفتراي ديان و آرلا نگاه مي كرد.
تو چشمام اشك جمع شده بود و دندونام رو هم كيپ شده بود نمي
تونستم حرف بزنم
دردي كه كشيده بود و بي احساسي پدرش من رو ياد زندگي فلاكت
بار خودم مي انداخت
-تصميمم رو گرفتم اون قدر ازش دزدي مي كنم كه برشكسته شه
از بانكش چهار بار دزدي كردم الان با بيست و هفت سال سن يه دزد
باتجربه محسوب مي شم مگه نه؟
سرش رو به ديوار تكيه زد و گفت:
-نمي شناستم،فقط مي دونه يكي هست كه باهاش لجه آدم اجير
كرده دنبالمن!
و يك مامور پليس،از اف بي آي اونم دنبالمه...ماموره ام با اون مرد ك
ديشب من از خونه ي اون مردك به اصطلاح بابام مداركي كه مي
تونست براي دزدي اخرم كارساز باشه رو دزديدم
اونايي ام كه دنبالم بودن و ماسك داشتن ادماش بودن
بقيه ادماشم توي هتل درحال ساختش يگانه رو دزديده بودن تا مارو
بگيرن
براي همين ديان رفت سراغ يگانه
منم رفتم سراغ مدارك
سرش رو بلند كرد و گفت:
-شادي اين راهي كه ما داريم ميريم خطرناكه نمي خوام توش باشي
آرلا مرده و من كشتمش براي همين ديوونه شدم، هنوزم ديوونم
هنوزم نمي تونم بخوابم و نمي خوام تو چيزيت بشه
مي فهمي؟
چند بار پلك زدم و اشكام رو پاك كردم و گفتم:
-چرا آرلارو كشتي؟چرا دياني كه وكيله مثل تو اومده تو كار
خلاف؟يگانه اين وسط چه جوري اومده تو ماجرار...
اخم كرده گفت:
-نياز نيست باقي ماجرا رو بدوني.
ولي نگاهش خيره گونم بود.ازم فاصله گرفت و موهام و زد كنار و اخم
كرده به گونم
زل زد.
-گونت چي شده؟
با چشماي اشكي گفتم:
-اين و ولش كن.مي گم نرو
با اخم چند بار نفس كشيد و گفت:
-با شيشه بريدي؟اگه رَدش بمونه چي؟
كلافه گفتم:
-نمي مونه.زياد خراش برداشتم.مي خواست جاش بمونه الان شبيه
نقاشي بچه چهار ساله بودم از شدت خط خطي
بودن.
كلافه نفس گرفت و گفت؛
-شادي از خونه بيرون نرو.در و روت قفل مي كنم.اگه تا فردا برنگشتم
خونه يكي از دوستام در و روت باز مي
كنه.پول و همه چيز تو كشوي اتاق خودم گذاشتم.مي توني بري
هرجايي كه خواستي.يا اين جا بموني..
-اومدم بگم در اتاقت رو باز مي كنم
ديان و يگانه رفتن
جايي كه قرار گذاشتيم منم بايد برم.
امشب بايد بريم براي اخرين و بزرگ ترين سرقت بانك همين الانشم
خيلي بهش ضرر زديم براي همين اون هتل كه
توش يگانه رو نگه داشته بودن نيمه كاره مونده چون كم آورده
امشب همه چيز زو تموم مي كنم.
با بهت بلند شدم و رو به روش ايستادم.
-خطرناكه،من اون جا توي هتل آدماي بابات رو ديدم اسلحه دارن
راحت اون نگهبان خپله رو كشتن
ناباور گفتم:
-اگه پليسا بگيرنت چي؟ميدوني چه قدر زندان ميفتي؟پير
ميشي،زشت ميشي.بعد هيچ كي زنت نمي شه.
لبخندي زد و تمام مدت كه حرف مي زدم خيره ي لبام بود.
مثل اونايي بود كه دارن براي هميشه مي رن براي همين مهربونن!
اصلا تا دلت ميخواد سرم داد بزن
و غرورم رو بشكن ولي اين طوري با لبخند نگاهم نكن
از اين لبخنداي كوفتي كه بوي رفتن مي ده...
از اين نگاهايي كه خداحفظي مي كنن
-نرو
بغض كردم اصلا من لوس ترين دختر جهان،اصلا عقده ايم ولي نبايد
بره.
شادي مگه بدون كرولالش مي تونه؟
به خدا نمي تونه به خدا نمي تونم
نمي تونم
لبخندي آرومي زد و انگار داشت سعي مي كرد خوب باشه!
-بعدش ديگه آزادي بري فقط تا فردا اين جا بمون...
با گريه زدم به سينش و گفتم
-مگه نمي گم نرو؟چرا حرف حاليت نميشه؟
فكش قفل شده بود و تند تند نفس مي كشيد تازه به لباساش دقت
كردم.
به كوله پشتي مشكي اي كه گوشه ي درگذاشته بود داشت مي رفت!
با گريه داد زدم:
-با تو ام!
تي شرت سفيدش و با يك حركت از تنش دراورد و خيره نگاهش
كردم.خمشد سمت كوله و سيو شرت مشكي رنگي
و به چنگگرفت.مي خواست لباساي مشكي دزديش و بپوشه.همون
طور كه سيو شرت دستش بود بدون لباس اوند
سمتم
دستش رو نوازش وارانه روي گونم كشيد و گفت:
-هميشه مراقبتم حتي از دور
فاصله گرفت و ناباور با گريه نگاهش كردم و رفت كولش رو برداشت و
با سرعت از اتاق زد بيرون
با گريه داد زدم:
-آركا تو بري كي از من مراقبت كنه؟
كي به خاطرم دعوا كنه كي من رو زندوني كنه؟آركا اگه بگيرنت
ميري زندان
با گريه جيغ زدم:
-آركا دوست دارم
با چشماي بسته جيغ مي زدم و گريه مي كردم
بين گريه گرفت و قفل كردم و ناباور بين سكسكه هاي ريزم چشمام
رو باز كردم.
مثل خواب بود همون قدر عجيب و همون قدر محو و قشنگ
بوي عطرش آخرين چيزي بود كه حس كردم
فقط يه لحظه صداش رو كنار گوشم شنيدم:
-من بيشتر
دور شد انگار از خواب بيدار شدم.
ازم دور شد و گرما رفت
شونهصداش رفت..
چشماش..چشماش...چشماشم رفت!
من موندم و تنهايي
زانوهام خم شد و افتادم زمين.
به تصوير هزار تيكه ام تو شيشه هاي آينه خورد شده زل زدم و اشكام
ريخت و گونم سوخت.
دلمبرات تنگ مي شه كرو لال
خيلي خيلي زياد
****
نيومد...فرداش نيومد!فرداي بعدشم نيومد
فرداهاي بعدشم نيومد گور به گور شد كلا!
كل خونه رو صد بار متر كرده بودم
برام پاسپورت گذاشته بود،پول،يه هويت تازه شناسنانه جعلي ! اسمم
شده بود كارولاين
اتاقش خالي بود ،خونه خالي بود هيچ كس نبود
نه خبري از ديان بود نه هيچ كس ديگه اي
يك هفته بود كه اين جا پلاس بودم موهام ژوليده و درهم و زير
چشمام گود رفته بود
شبيه پيرزناي هاف هافو كه از جاشون براي آب خوردنم بلند نمي
شن!
تمام مدت شبكه هارو زير و رو ميكردم تا ببينم خبري از دزدي و
سرقت بانك زده يا نه
ولي نبود!هيچي ،هيچ جايي نبود
همون طوري تو همون حالت نشسته بودم كه صداي چرخش كليد
توي قفل در رو شنيدم و بالا و پايين شدن
دستگيره در
وحشت زده از جا پريدم و كنترل رو مثل چاقو بالا گرفتم تا بزنم دل و
روده طرف رو با كنترل بريزم بيرون
قلبم از ترس و شوك گرومپ گرومپ صدا مي داد(قلب تاپ تاپ مي
كنه ها(
بيخيال وجدان خنگ وجودم شدم و آروم آروم به همون سمت
پذيرايي ميرفتم و برق رو روشن كردم و جيغي زدم و
فوري كنترل رو بردم بالا كه طرف مورد نظر كوبوندتم به ديوار و جيغ
زدم و پريدم رو كولش و افتاد زمين و موهاش
از جلوي صورتش كشيدم كنار و كنترل رو خواستم بكوبم تو صورتش
كه با ديدن فرد روبه روم نفسم جايي بين
سينه ام قفل شد!باورم نمي شد اين رويا بود يا كابوس و نمي دونم
شوكه كننده بود هرچي كه بود.
-شادي...
مبهوت فوري از روش بلند شدم و به چشماي سياهش زل زدم و جيغ
زدم:
-شراره!
موهاي لخت شده و شرابيش رو پشت گوش زد و از زمين به زور بلند
شد و درحالي كه كمرش رو گرفته بود ناليد:
-آخ كمرم...
با نفرت نگاهش كردم چشماش در لحظه پر از اشك شد و به سمتم
خيز گرفت كه كنترل رو بردم بالا و
درحركت انتهاري شادي وابانه كوبوندم تو سرش.
جيغي زد و وسط راه خشكش زد هولش دادم كنار و از بغلش رد شدم
و گفتم:
-يه بار ديگه بخواي ابراز احساسات كني كنترل رو تو ماتهتت فرو مي
كنم.
چشماش بين آه و ناله هاش گرد شد و من خودم رو روي كاناپه
انداختم خواهرم بود و دلم براش تنگ شده بود با همه
ي حسادت ها با همه ي بدي هاش و نامردي هاش ولي خواهرم بود!
و حالا احساس نفرتم بود...وخيلي احساس قوي اي بود
اومد روبه روم روي زانو نشست و از پايين نگاهم كرد و با بغض گفت:
-هرچي بگي قبوله،من بدم...مي دونم.خودخواه عوضي بودم مي
دونم.اصلا آشغالم بازم مي دونم.
ابرو بالا انداختم و خم شدم و با چشمايي ريز شده با پوزخند گفتم:
-الان ميخواي اداي اخر فيلم هندي و رماناي كليشه اي رو دربياريم و
تو از پشيمونيت بگي و بعد من تو رو ببخشم
خم شدم سمتش و با حرص گفتم:
-من از تو و بابات و مامانت متنفرم!شما خانواده من نيستيد
اشك هاش رو پاك كرد و من از اون چهره ساده تر و واقعي تري
داشتم ريزه نقش و چشماي درشت همين ولي اون
لباي درشت پروتزي و چشماي كشيده گربه اي مانند داشت و
موهايي كه حالا با رنگ شرابيش شراره ترش كرده
بود!
تحصيل كرده بود،كار داشت
كلي پسرايي دورش بودن كه عاشقش بودن.
مامان و بابا دوسش داشتن بهش افتخار
مي كردن وقتي به خاطراتش فكر مي كنه همه چيز رنگا رنگه و حتما
سياه ترين نقطه خاطراتش منم...من!مني كه يه
روز با دست و پاي لرزون رفتم اتاق مامان...
-چرا حرفي نمي زني؟چرا نمي پرسي اين جا چي كار مي كنم؟
سر بلند كردم خيره به چشماي خيسش بي روح گفتم:
-وقتي از وضعيت زندگي حال به هم زنم خسته شدم يه روز تصميم
گرفتم بفهمم چرا...چرا مني كه عاشق ورزش
بودم چندين جا قهرمان شدم تو تير اندازي،ژيمناستيك...
چرا مني كه زشت نبودم مني كه آروم بودم كاري به كسي نداشتم
مني كه فقط نمره هاي درسيم از تو كم تر بود اين
همه تحقير شدم؛تو سري خوردم هرجا حرف زدم تو دهني خوردم
درد كشيدم
يقه لباسم رو با حرص پايين كشيدم و به رد سوختگي اشاره كردم:
-چرا بايد بسوزم؟چرا ماماني كه تو كشور غريب مي شست چادر
بعضي اوقات سرش مي كرد نماز مي خوند و مثلا
الكي خدارو قبول داشت توي مدرسه جلوي اون همه ادم به خاطر
دعوا با يكي كه به خاطر تو باهاش دعوا كرده بودم
من رو زد؟جوري زد كه سرم شكست.
با بغض و حرص رو به چشماي ناباورش گفتم:
-دردم گرفت شراره!سرم درد گرفت خيلي درد گرفت
بلند قهقهه زدم و گفتم:
-يكم شبيه آدما شدم نه؟ديگه موهام رو قيچي نمي كنم،حموم مي رم
كف حموم نمي شينم شنا نمي كنم ديگه
لباس شب رو با جوراب لنگه به لنگه واسه ي خواب نمي پوشم ديگه
شادي نيستم!
با نيشخند گفتم:
-ديوونم،هنوزم ديوونم!اما نه اون ديوونه ي سابق
يه ديوونه ي جديدم
بازم نيشخند زدم:
-به من مي گين ديوونه...درحالي كه شما من رو ديوونه كرديد با
كاراتون...حرفاتون...خوردم كرديد
من ديوونه شدم چون كسي لياقت عاقل بودنم رو نداشت.
خنديدم و گفتم:
-داشتم مي گفتم...زده بود به سرم با خودم گفتم حتما دليلي داره كه
دوسم ندارن شايد بچشون نيستم مثل رمانا و
فيلما شايد اخر داستان معلوم شه بچشون نبودم و واسه ي همين بهم
علاقه نداشتن اين شد كه يه روز با دست و
پاي لرزون رفتم اتاق مامان از شونه ي روي ميز موهاش رو جدا كردم
رفتم آزمايشگاه و تست دي ان اي دادم.
چشماي شراره گرد شده بود و دستش رو جلوي دهنگش گرفته بود
حق داره كار راحتي نيست اين كه اون قدر از خانوادت زده بشي كه
دنبال دليل بگردي براي جدايي ازشون.
-آرزو كردم،با همه وجودم كه جواب اون تست منفي باشه كه بچشون
نباشم كه خواهرت نباشم كه اين طوري خودم
رو قانع كنم كه بدبخت نيستم بيچاره نيستم فقط چون بچه شون
نبودم دوستم نداشتن.خودم رو قانع كنم كه حق
داشتن بچه واقعيشون رو بيشتر از من دوست داشته باشن
سر بلند كردم و خيره به چشماش گفتم:
-ولي همه چيز برعكس شد بچه واقعي مادري بودم كه چون مي
افتادم زمين و دهنم پر خون مي شد دوباره ميزد تو
دهنم تا ديگه نيفتم!
بچه پدري بودم كه خورد شدنام تو اون خونه رو ميديد و سكوت مي
كرد و نهايت ابراز علاقشم اين اواخر اين بود ك
بلند داد مي زد:
-شادي!
بلند خنديدم و بين گريه مي خنديدم.
بين خنده با گريه ناليدم:
-من خواهر كسي بودم كه هيچ وقت به خواهر كوچولوش عروسكاش
رو نداد!خواهر كسي بودم كه هيچ وقت باهام
بازي نكرد هيچ وقت فيلماي باربي و قصر الماس و درياچه غو رو برام
نزاشت
من خواهر تو بودم و تو خواهرم نبودي
من تو رو دوست داشتم...و تو ازم متنفر بودي.
قانون دنيا اين طوريه...
من يه روز همه رو دوست داشتم ولي همه اذيتم كردن...چون قانون
دنيا اين طوريه.
منم دارم قانونارو حفظ مي شم درس اولش اينه..
-ديگه هيچ كدومتون رو دوست ندارمSmile
دستاي لرزونش رو آورد سمتم با گريه گفت:
-شادي مي دونم دلت شكسته مي دونم خيلي عوضي بودم شايد اگه
اين اتفاقات اخيرا برام نمي افتاد هيچ وقت نمي
فهميدم چه قدر عوضي ام
شادي تو هيچي رو نمي دوني...
شادي من حامله بودم...از دوست پسرم و اون ولم كرد روز عروسي ولم
كرد جلوي همه خارم كرد
من رو خورد كرد مامان به زور بردم به يك زير زمين تاريك يكي رو
اورد روي سرم و به من ترسيده و وحشت زده
گفت بابد بچت رو بندازي!
بلند شد و دستش رو روي شكمش گذاشت و ناليد:
-شادي من براي اولين بار توي زندگيم يه چيزي رو از ته دلم مي
خواستم اونم بچم بود.
براش جوراب خريده بودم وقتي تنهايي مي رفتم بازار تا براش لباس و
عروسك بگيرم به اين فكر مي كردم همه
دوستام ولم كردن همه دوستايي كه تو خوشي فقط دنبالم بودن
دوستايي كه به تو ترجيهشون داده بودم دوستايي
كه..نامردا!
به اين فكر كردم كه كاش بودي،كه كاش وقتي بي هوش بودم بي
خبر از من نمي فرستادنت تيمارستان
با گريه ناليد:
-به خدا مامان گفت فرستادنت مركز درماني
گفت كلي پول داده تا بهترين روانشناسا باهات كار كنن تا خوب شي
گفت كه دكترا گفتن نبايد كسي رو ملاقات كني
و براي همين من خر دنبالت نگشتم
خشك شده نگاهش كردم و اون با همون صداي جيغ هميشگيش
ناليد:
-براي همين ازت غافل بودم از طرفي ام كه يك بچه بدون پدر رو تو
شكمم داشتم مامان تا فهميد رفت دني رو پيدا
كرد و گفت كه بايد باهام ازدواج كنه دنيم باورش نمي شد حامله
باشم قبول كرد.
ولي روز عروسي ولم كرد و رفت.افسرده شده بودم و مامان...مامان
انگار روح نداره شادي!
مجبورم كرد به زور با دستايي كه به زور گرفته بودش من رو برد و
مجبورم كرد بچم رو سقط كنم.
بغضم رو قورت دادم...داشتم خاله مي شدم!
-بچم رو ديدم شادي...بچه سه ماهم رو ديدم.
مامانم انگار نه انگار بي توحه به زجه هام بچم رو كشت...من دوسش
داشتم خيلي دوسش داشتم
از اون روز افتادم يه گوشه مثل افسرده ها و فقط جيغ ميزدم فقط
ميخواستم تو رو ببينم از بابايي كه هميشه تهت
تسلط مامان بود و سكوت مي كرد و ماماني كه عوض شده بود...من
اونا رو نميخواستم كل اون چند ماه رو به اين فكر
مي كردم كه مامان يه بار بهم بدي كرد و من اين قدر خورد شدم...تو
طي اين همه سال چي كشيدي!
اون قدر التماس كردم و لب به غذا نزدم كه آخر يه روز با بابا اومدن
تو اتاقم و گفت كه تو از تيمارستان فرار كردي و
نمي دونن كجايي و به من دروغ گفتن.
به شكمش چنگ زد و گفت:
-منم تنها كاري كه كردم اين بود كه از خونه زدم بيرون...چند وقت
خونه يكي از هم دانشگاهيام زندگي كردم و روپا
شدم،يه خونه اجاره كردم و مامان مدام زنگ ميزنه التماس مي كنه
برگردم پشيمونه يا اداي پشيمون ها رو درمياره
رو نمي دونم ولي با گريه از تو حرف ميزد از اين كه نگرانته و دنبالته
و ازم ميخواست پيدات كنم.
-تو چي كار كردي؟
نشست روي مبل و فين فين كنان گفت:
-اهميت ندادم به حرفاش...تا اين كه فهميدم بيمارستان بستري
شده...فشارش پايين بوده
رفتم بيمارستان،التماس كرد نرم و گفت به حرفاش گوش بدم...
-خ...خب؟
سرش رو بلند كرد و گفت:
-اين همه سال زجري كه كشيدي اين تحقير ها و تبعيض ها همه
دليل داشته شادي!
همش دليل داشته يه دليل بد تر از بچه ي اونا نبودن!
به دسته مبل چنگ زدم و موهاش رو پشت گوش زد و گفت:
-بعد از تولد من به فاصله كمي مامان دوباره حامله ميشه ، يك
پسر!اسمش سانيار بوده
سانيار چند ماهه بوده كه مامان برخلاف ميلش دوباره باردار ميشه و
اون بچه تويي!
دكتر به مامان ميگه از زمان سقطت گذشته و نميتونه تورو بندازه و از
طرفي اين بارداريش خطرناكه عوارض زيادي
داره مامانم راهي نداره.
و مجبور ميشه نگهت داره...
از استرس و فشار زياد شير مامان خشك ميشه و
همون طور كه ميدوني سانيار اسم داداش مرحوم مامان كه مامان اسم
داداشش رو روي پسرش گذاشته و سانيار رو
خيلي دوست داشته.
بابا مسافرت كاري بوده و منم دست پرستارم بودم و پرستار منو برده
بوده پارك.
مامان هفت ماهش بوده و سانيارم راه افتاده بوده.
مامان داشته فيلم مي ديده يهو دردش مي گيره جوري كه ميوفته
زمين و نمي تونه حركت كنه
سانيارم داشته با يك پلاستيك كه روي زمين بوده بازي مي كرده
سانيار پلاستيك رو تو سرش مي كنه و وقتي
صداي جيغ مامان رو ميشنوه ميترسه و ميوفته و پلاستيك دور
گردنش ميپيچه
مامان اون سمت خونه و سانيار اون سمت خونه هر دو ميوفتن زمين
و سانيار كبود شده بوده و نمي تونسته نفس
بكشه مامانم از درد و بي حالي نمي تونسته سانيار رو نجات بده.
سرش رو بلند كرد و به چشماي مبهوتم زل زد و آروم گفت:
-سانيار ميميره و پرستاري كه با من تازه رسيده خونه مامان رو با
كمك همسايه ميبره بيمارستان
تو به دنيا مياي شادي و برخلاف تصور بعد چند ماه توي دستگاه
بودن سالم و سرحال به خونه ميبرنت مامان
افسردگي گرفته بوده و بابا ام كه طبق معمول!اسمت رو پرستار
انتخاب مي كنه
مامان حاضر نبوده ببينتت تو رو مقصر مرگ سانيار ميدونسته بهت
شير نمي داده
بغض گلوم رو چنگ ميندازه و به گلوم با دستم چنگ مي زنم من
مشكل تنفسي دارم يا حال و هواي دنيا خيلي
آلوده است؟
-چند ماه بعدش براي معاينه مامان ميره دكتر و دكتر بهش ميگه
بارداري سختش و مشكلاتي كه براش پيش اومده
باعث شده ديگه هيچ وقت بچه دار نشه مامان مقصر تمام اين اتفاقات
رو تنها در تو ميبينه و تو ميشي مايه عذابش
و مرگ سانيار و بچه دار نشدنش و سر تو خالي ميكرده.
منم كوچيك بودم شادي يه دختر لوس احمق كه بهم بها ميدادن و
به تو نه هر دختر بچه ايم هم باشه احساس قدرت
ميكنه حس مي كردم حتما يه چيزيت پايينه يا عيبي داري كه هيچ
كي تو فاميل دوست نداره كه مي گن نحسي كه
مامان و بابا دوست ندارن منم كم كم ازت فاصله گرفتم.
شدم همون آناستازياي مزخرف قصه سيندرلا كه خيليم زشت و از
خود راضي بود...منو ببخش شادي هممون رو
ببخش
-يه جنين توي شكمش بودم كه به خاطر غلطاي خودش شكل گرفتم
و بعدش من رو مقصر مي دونست؟مني كه
روحم نداشتم؟
مني كه حتي دنيا ام نيومده بودم؟
خفه شدن سانيار تقصير من بوده؟من؟
اگه ام بود...مگه بچش نبودم؟آخرين بچش از دار دنيا...چه طور
تونست؟
-مامان پشيمونه
-منم پشيمونم!
با جيغ ادامه دادم:
-پشيمونم كه چرا اين همه سال مامان صداش زدم،پشيمونم كه
شوهرش رو بابا صدا زدم.
پشيمونم كه اون جا موندم تا مثل سگ ديوونم كنن و بندازنم
تيمارستان
انگشت سبابه ام رو بالا بردم و ناليدم:
-تو بهات رو با بچت دادي تو پشيموني تو پيدام كردي ،تو منو
ننداختي تيمارستان تو تموم اين سال ها دليل تحقير
شدنم بودي اما خودت اين كارو نكردي مامان و بابا اين كارو كردن
تو بحثت از اين به بعد جداس ولي اونا نه!
اومد سمتم و تويه حركت بغلم كرد اون قدر محكم كه بغضم شكست.
آناستازياي بدجنس داستان تو قسمت دوم يا سوم داستان با سيندرلا
خوب شد.
خواهر شد!دوست شد...
ازش جدا شدم و گفتم:
-چه جوري پيدام كردي؟
موهاش رو پشت گوش زد و مثل هميشه با جيغ گفت:
-واي چه قدر اين پسره خوبه
گيج نگاهش كردم كه با هيجان در حال بال بال زدن گفت:
-اسمش رو يادم رفت آران؟آكان؟آكا؟آكوآمن؟
آكواريوم؟آكربات؟آك بند؟
مثل خنگا همين جوري تند تند اسم سر هم مي كرد با چشماي ريز
شده با ترديد گفتم:
-چشماي سياه داشت؟
با هيجان گفت:
-آره؟
پوكر نگاهش كردم و گفتم:
-صداش گرفته بود و چهار شونه و سبزه با موهاي مشكي بود؟
بازم با هيجان دست زد و جيغ زد:
-خودشه!
كلافه گفتم:
-ازش سوال پرسيدي؟
متفكر گفت
-سوال؟آره بهش گفتم چه جوري شادي رو ميشناسي؟
با لباي چفت شده گفتم:
-چي گفت؟
يكم فكر كرد و گفت:
-چون...ب ت چ؟
با حرص جيغ زدم:
-آركا بوده
با هيجان دستاش رو به هم كوبيد و گفت:
-آره اسمش آركا بود
با بهت گفتم:
-چه جوري پيداش كردي
نشست رو كاناپه و گفت:
-در اصل اون منو پيدا كرد بعد دانشگاه تو راه بودم يه ماشين جلوم
وايساد و دوتا پسر پياده شدن يكيش كه همين
آكواريوم بود اون يكي دوستش لاغر تر و بامزه بود اسمش رو يادم
نيست دينا...ديني..دونو..ديا..دايي.دودو
با حرص جيغ زدم:
-ديان؟
با هيجان گفت:
-آره!پياده شدن اومدن جلوم بعد آركا بهم زل زد يهو دوتاشون بازوم
رو گرفتن چپوندنم تو ماشين و خيلي راحت تو
روز روشن دزديدنم.
لبخند محوي زدم و اون باهيجان گفت:
-درحال جيغ جيغ بودم كه آركا گفت خفه شم چون از طرف تو منم
تا اسمت رو شنيدم خفه شدم و خلاصه من رو
بردن يه پارك خلوت و پياده شديم و آركا همه چيز رو آروم آروم برام
تعريف كرد و ديانم هي وسطش مزه مي پروند
بعد آركا گفت كه چند روز ديگه داره ميره يه دزدي بزرگ و احتمالا
ديگه نميبينتت و من بيام ببرمت.
چون اين خونه ام دزديه اون جور كه اون گفت صاحب خونه چين
زندگي مي كنه و آركا ام تو اينستا پيداش كرده
بوده قبلا به اسم دختر باهاش چت كرده و يارو گفته يه همچين خونه
اي تو فرانسه داره و هيچ اقوامي ام نداره و تا
سه سال آينده بر نمي گرده...
آركا ام با خواهرش اومده اين جا و سنگر انداخته
ولي انگار زمان برگشت يارو رسيده و تو بايد سريع تر از اين جا بري
با بهت گفتم:
-آركا همه رو بهت گفت!
خيره به ناخن هاي كاشته شده اش گفت:
-نه بقيه رو ديان گفت
با حرص گفتم:
-دهنت رو آركا...دهنت..هيچي از خودت نداري ،دزد كثيف لباس
زيرشم امروز فردا معلوم ميشه مال مايكل جكسو ن
شراره خنديد و من لبخند زدم.
-نگفت كي برمي گرده؟
-نه!
نگارانش بودم چند حالت وجود داشت يا سرقت كردن و فرار كردن تا
آبا از اسياب بيوفته يا رفته و پليس گرفتتش يا
رفته و افراد باباش گرفتنش!
به در و ديوار خونه زل زدم احتمالا فيلم باركد رو ديده ياد گرفته از
اين كارا بكنه بابا مگه فيلمه
مگه الكيه...اه
-ميخواي برگردي پيش مامان بابا؟
شراره لبخند غمگيني زد و گفت:
-نه...باهاشون دورادور رابطه دارم در حد زنگ و پيام نمي خوام رابطه
زيادي باهاشون داشته باشم...كارايي كه با تو
كردن...كارايي كه با تو كرديم غير قابل جبرانه.
بغض زده و آروم گفت:
-يه خونه كوچيك حومه شهر اجاره كردم...
يك كافي شاپ كوچيك طبقه پايينش داره خيلي كوچولو و خوشگله
دوستام ادارش مي كنن و منم طراح
دكوراسيونش بودم مي توني اون جا كار كني...روي پاي خودت باشي
آركا ام برگرده خوش حال ميشه ميدونم كه دوست داره تو ام كه
چشمات آلبالو گيلاس ميچينه
لبخند محوي زدم
-اگه از اين جا بريم آركا گمم مي كنه
شراره با حرص بلند شد و گفت:
-آركه اگه تونسته من رو به اين راحتي پيدا كنه پس دوباره مي تونه
از طريق من پيدات كنه درضمن خودش آدرس
داده بيام دنبالت الانم بلند شو بريم.
يه شروع جديد؟با شراره؟
بلند شدم و گفتم:
-خدايي الان قابل تحمل تري قبلا لبات اندازه دو قاچ هندونه بود!با
پروتز هاي مزخرفت موهاتم شبيه اسفنج ظرف
شويي كرده بودي زرد و فرفري!
كوسن رو به سمتم پرت كرد و گفت:
-شادي!
-مرگ با اين صداي جيغت
خنديد و خنديدم باور بعضي چيزا بسي سخته!
فكر نكنم اين همه سال از عمرمون يك بارم حرف زدنمون اين قدر
مدتش طول كشيده باشه
كينه ها و حسرتايي كه از شراره دارم...
حالا حالا ها قرار نيست خوب باشه.
با ياد هر خاطره احتمالا قلبم درد ميگيره و حرصي ميشم...ولي اومده
كه جبران كنه
زمان بره ولي ميشه حتما ميشه
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، єη∂ℓєѕѕღ ، ѕααяeη


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 12-01-2021، 17:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان