امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#24
فقط قهوه؟
-بله
نگاهم و از مرد گرفتم و از پشت ميز ليمويي رنگ رد شدم و بلند
گفتم:
-يه قهوه ساده
مارگارت از پشت ميز نارنجي رنگش بلند شد و به سمت فنجون ها
رفت و من پشت ميزم نشستم.
كلاه صورتي رنگم رو چپه گذاشته بودم و به طرز بامزه اي با لباس
پيشبندي هاي صورتيم شبيه پلنگ صورتي شده
بودم با هرقدم حس مي كردم آهنگ دادام دادام...دادام دادام دادام
دادام دادامممم
داداراممم از پلنگ صورتي داره پخش ميشه.
موهام جايي بين كمرم بود و انتهاشون رو ديشب شراره افتاد روم و
خيلي كم صورتي كرد و به قول خودش
ميخواست كامل پلنگ صورتيم كنه
هفت ماه!
هفت ماه كه خبري از آركا نبود
زندان نبود
با شراره آمارش رو دراورديم باباش ورشكست شده بود و هيچي پول
نداشت و به آدماي گردن كلفت و خطرناكي
بدهكار بود
باباي آركا افتاد زندان و زن و بچش ولش كردن!
آركا تو هيچ زنداني نيست!
آركا هيچ جا نيست نه خبري از ديان نه يگانه
همشون ولم كردن و آب شدن و رفتن تو زمين
و من؟خب سه ماه پيش خودم رو با اصرار هاي مكرر شراره به پليس
معرفي كردم و خيلي منطقي اداي آدماي
باكلاس و توپ رو دراوردم هنوزم اون روز رو يادمه
با كفش تق تقي وارد اداره پليس شدم و آرايش مليح و پيراهن كوتاه
مشكي و موهاي فر شدم ازم نه يه ديوونه ي
فراري بلكه يه دختر ترگل ورگل ساخته بود بزنم به تخته چشم
حسودام كورشه ايشالا...
نشستم جلوشون پا روي پا انداختم.
و سرد و جدي گفتم:
-من ديوونه نيستم،از تيمارستان فرار كردم چون نگهبان بخش b
قصد شوك زدن غير قانوني بهم رو داشت و مي
خواست اذيتم كنه ترسيدم و فرار كردم اون پسري كه باهام بودم فقط
قصدش نجات من بود...اواسط راهم ازم جدا
شد و من ديگه نديدمش...و از اون زني كه اومد تيمارستان و مارو مثل
احمقا به دروغ اين كه برنامه تلويزيونه ارايش
كرد و شبيه ترنس ها دراورد...براي توهين به اين افراد اين كارو انجام
داده بود
من ازش شكايت دارم چون ما حق نداريم با ديگران حالا توي
هرجنسيت و شكلي توهين كنيم و اون اين كارو كرد و
آبروي ما و اون افراد رو برد.
كل كسايي كه تو اون اتاق نشسته بودن با دهن باز نگاهم مي كردن
يك دكتر روانشناس آوردن و يك زن مسن و
لاغر با يك دفتر دستش.
يك سوالاي عجيب غريب ازم پرسيدن منم ساده جواب دادم اخرش
بلند شد و با لبخند گفت:
-شما ديگه بيمار نيستيد فقط كمي شيطنت داريد
لبخند زدم؛احساس خوبي داشت كلا ادم بودن حس خوبي داشت
اعتراف مي كنم ديوونگي ام احساس خوبي داره
براي همين من تركيب اين دو تا شدم!يك ديوونه ي آدميزادي!
يك شادي ديوونه ي آركا!
يك شادي و يك آركا تو اين دنيا بودن كه تو تيمارستان دوست شدن
فرار كردن عاشق شدن!
دور شدن...نزديك شدن،آدم شدن
عاشق شدن
يك شادي و آركا تو دنياي تيمارستاني دل بستن
غم زده به مشتري ها زل زدم.
يك شادي ديوونه ي آركا...ولي بي آركا!
آركا دقيقا كجايي؟كجايي تو بي من؟دقيقا كجايي؟جا داشت مثل
محسن چاوشي يه فريادي ام بزنم بين آهنگ
خوندنمكه پُرزاي مشتري ها بريزه...حيف كه الانمثلا ادمم!
ماشالا كافي شاپمون خوب گرفته بود كلا تو اين محله پاتوق شده
بوديم.
دختر و پسراي جوون معمولا مشتري هاي اصلي و هميشگي مون
بودن
دكوراسيونش كار شراره بود دور تا دور كافيشاپ مربعي شكل چهار تا
پنجره بود كه پرده هاي فيروزه اي خيلي
قشنگي داشت ميزا رنگا رنگ بودن ليمويي-صورتي-بنفش-پسته اي
روي هر كدوم از ميزا ام يه گلدون كوچولو شبيه قوري بود كه توش
گل هم رنگ اون ميز قرارداشت
پاركت ها سفيد بودن وديوارا ام كاغذ ديواري به رنگاي مخلوط و شاد
داشتن ما هايي هم كه اين جا كار مي كرديم
هركدوم يك رنگ بود لباسامون اما شكلش درست مثل هم بود
-شادي حساب كن ديگه
سر بلند كردم و نگاهم رو از سوفيا گرفتم و به دختر و پسري كه روبه
روم ايستاده بودن زل زدم
منتظر نگاهم مي كردن يهو به موازات گوشام نيشم رو شل كردم و
كامل دندونام رو انداختم بيرون و گفتم:
-ببخشيد!
با كامپيوتر فوري دو تا بستني وانيلي و دو برش كيك شكلاتي
مخصوص رو حساب كردم و رو به پسره با همون نيش
شل مزخرفم فيش رو گرفتم و خب از اون جايي كه از دست تو دست
بودنش با دختره معلوم بود دوست پسر يا
دوستشه بايد حساب مي كرد ديگه.
پسره لبخندي زد و فيش رو گرفت و داد به دختره!
لبخند رو لبام ماسيد و پلك چپم پريد!
دختره ام عادي دست كرد تو كيفش و حساب كرد و با بهت پول رو
گرفتم و گذاشتم تو كشو و اونا با لبخند رفتن!
كل تارو پود وجودم ريخت!دوره آخر زمان به خدا!
چرا دختره حساب كرد؟من جاش بودم با كيفم دو تا ضربه انتهاري
ميزدم تو سر يارو مرتيكه بي ادب لا جنتلمن؟لا
غيرت؟لا مردانگي و شرف؟
بي شرف؟ كلا ساسي اين آهنگه رو خونده ميگه آقامون جنتلمنه
جنتلمنه...احتمالا توهم فانتزي زده !كو مرد
جنتلمن...كو؟يكي نشون بده من برم زنش بشم...
بيخيال درحال وارد كردن سفارشا تو كامپيوتر بودم.
سرم پايين بود و تا كله تو كامپيوتر جا شده بودم.
-ببخشيد!دوتا بستني شكلاتي با دو تا كيك زنجبيلي
-باشه الان
سر بلند كردم و لبخند زدم و لبخند رو لبام خشك شد و چشمام گرد
شد و خشك شده نگاهش مي كردم
خشك شده گفت:
-شادي!
با بهت دستم را به پشت صندلي گرفتم و بلند شدم و مبهوت گفتم:
-دنيز!
با اشتياق نگاهم كرد و لبخند عريضي زدم و گفتم:
-واي دنيز...دنيز محكم بعلش كردم
ازم جدا شد و موهاي فندقي اش رو از جلوي چشماي خمارش كنار
زد و با هيجان گفت:
-باورم نميشه!غير ممكنه!
خيلي لاغر تر ديده مي شد كمي زير چشماش گود رفته بود.
بلند شدم و رو به سوفيا گفتم:
-سوفي چند دقيقه جاي من بشين الان ميام.
سوفيا سري تكون داد و دست دنيز رو گرفتم و با هيجان پشت يكي از
ميزا گوشه سالن نشستيم و دستش رو گرفتم
و با لبخند نگام كرد و گفت:
-چند سالي ميشه نديدمت فكر مي كردم گمت كردم اين جا
خوبي؟درمان شدي؟خانوادت هنوزم...
ابرو بالا انداختم و با تيش شل گفتم:
-آره خانوادم بعد از اين كه از تهران اومديم اين كشور انداختنم
تيمارستان منم اون جا با يه پسر ديوونه آشنا شدم
با هم فرار كرديم از تيمارستان و تو اين بين فهميدم پسر ديوونه ي
كه اسمش آركاس دزد بوده و بانك باباش رو
ميزده چون باباش خيلي اذيتش كرده بوده و آركا خواهرشم كشته.
بعد از اون جايي كه به شادي مُخ مرغي معروفم عاشقش شدم و بعد
يه شب ولم كرد گفت شادي دارم ميرم بانك
بزنم اگه برنگشتم برو.
البته باز بعدش اوند گفت نرو...بعدش رفت و الانم چند ماهه خواهرم
پيدام كرد و فهميدم حامله بوده بچش افتاده و
عذاب وجدان گرفته و من رو اورد اين جا شروع كردم به كار عقلمم
الان نيم چه سالمه...اينم از داستان من...تو چه
خبر؟
نفس عميقي كشيدم و منتظر دنيز رو نگاه كردم پلك چپش پريد و
مبهوت گفت:
-شادي!
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-جون دلم؟
چند بار خودش رو باد زد و گفت:
-واي!
بلند زدم زير خنده و مبهوت هم چنان نگام مي كرد
به دستش نگاه كردم يادمه عاشق يه پسره بود ميخواست بياد
خواستگاريش.
با بهت گفت:
-تو تيمارستان بودي!اما موقعي كه توي ايران اوردنت پيش من براي
مشاوره بهشون گفتم مشكلت حاد نيست فقط
نبايد اذيتت كنن
گفتم نبرنت كشور ديگه...گفتم نابودت مي كنن.
با نيشخند گفتم:
-آره به عنوان روانشناسم همه اينارو گفتي ولي اونا از تو بيشتر
بارشون بوده انگار تصميم گرفتن رواني ام و
انداختنم تيمارستان!البته اين اواخر واقعا روانيم كردن.
با بهت نفس عميقي كشيد و گفت:
-گفتي پسره اسمش آركاست؟مشكلش چي بود؟
-دقيق نمي دونم دكتر خوشگله،فقط مي دونم بعد مرگ خواهرش
خل شده بوده اما من رو هيچ وقت اذيت نكرد.
ابرو بالا انداخت و دستم را فشرد و گفتم:
-قرار بود با كامران ازدواج كني چي شد؟
برگشت و خيره به پنجره ساكت شد.
هميشه همين طور بو .بغض كه مي كرد مي گشت دنباله پنجره تا
بهش خيره بشه اون موقع ها ام تو ايران داستان
زندگيم و بدبختي هام رو كه ميشنيد زل ميزد به پنجره مطبش.
برگشت و خيره به دستاي سفيدش گفت:
-كامران مرده و منم يه مدت مثل تو ديوونه شدم بودم انگار افسرده
شدم و كارم رو ول كردم اما الان برگشتم رو كار
يكي از استادام اين جاست براي پايان ارشدم بهم يه وظيفه داده خوب
كردن يه پسر تو دنيا فقط چند نفر اين
بيماري رو دارن
بايد اون رو خوب كنم پسره تركيه است چند وقت ديگه پرواز دارم
برم تركيه اون رو كه درمان كنم برمي گردم ايران
نمي دونم استاده در من چي ديده كه ميگه من اونو خوب كنم ولي
چاره اي ندارم.
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-اسم پسره چيه؟
بيخيال شونه بالا انداخت و گفت:
-ميلاد...ميلاد آتشزاد
چه قدر فاميلش آشناستاه كجا شنيدمش!
ابرو بالا انداخت و گفت:
-پسر عموي فرياد آتشزاد خواننده معروفه
البته اون جوري كه من آمارش رو دراوردم پسر عموي تني نيستن
ولي همه پسر عمو ها فاميلشون آتشزاده خانواده
عجيبين.
گيج ابرو بالا انداختم و گفتم:
-واقعا براي كامران متاسفم!جوون مرگ شد بدبخت.
چشماي دنيز گرد شد و خودمم از تسليت گفتنم خندم گرفت لبخند
محوي زد و گفت:
-مرسي
گيج گفتم:
-الان اين ميلاد تيمارستان ؟
موهاش رو با ناز پشت گوش زد و گفت:
-نه بابا پولدارن خيلي...تا ميبرنش تيمارستان باباش ميارتش بيرون تا
دلت بخواد روان شناس عوض كرده و همشونم
سه روز نشده با وحشت كارشون رو ول كردن و بيخيال پسره شدن
منم بايد يه فرم جديدي برم تو نخش كه منم
مثل بقيه شوت نكنه بيرون.
لبخند زدم و لبخندش چال گونش رو به نمايش گذاشت چال دوست
داشتم ولي خدا نداد!
هعي خدا...شكرت
دستش رو تو كيف مشكيش كه روي ميز بود برد و كارت طلايي
رنگي روي ميز گذاشت و گفت:
-آدرس مطبمه يه چند وقت ديگه فرانسه ام بعدش ميرم تركيه
خواستي ميتوني بياي
لبخندي زد و گفت:
-نه به عنوان مشاور و مريض به عنوان دو تا دوست و كسي كه با يه
پسر رواني سرو كار داشتي حتما ميتوني با
استفاده از تجربياتت براي خوب كردن اين پسره ميلاد كمكم كني.
نيشم شل شد و دستش و فشردم:
-حتما...
بلند شد و گفت:
-يه مريض اين ساعت دارم مطبم همين دور و براست براي همين
اومدم اين جا بايد برم مواظب خودت باش.
بغلش كردم و ازش كه جدا شدم پشتش رو كرد و كيفش رو روي
شونه اش انداخت و خواست بره كه گفتم:
-دنيز!
برگشت و با چشماي ريز شده گفتم:
-فكر كنم آركا يه مدت مخفي شده تا آبا از آسياب بيفته به نظرت
كجا مي تونه پنهون شده باشه؟
لبخندي زد و گفت:
-پسرا هميشه يه دوستي دارن كه پيشش بمونن يا يه مكان خاص كه
تنهاييشون رو بگذرونن
بگرد و پيدا كن!
لبخند شلي زد و نيشم شل شد دست تكون داد و به سمت در
رستوران رفت،عه طفلي هيچي نخورد!
لب گزيدم و از كافي شاپ كه خارج شد با حرص گفتم:
-من هيچ آدرسي ازش ندارم نه ازش نه از ديان و يگانه...
پيدا كردنش غير ممكنه!
كلافه نفس عميقي كشيدم و برگشتم سر كارم.
از سوفيا تشكر كردم و بلند شد و سر جام نشستم.
***
كليد رو تو قفل چرخوندم وارد خونه شدم و برقارو روشن كردم وارد
راه رو شدم و برق راه رو رو هم روشن كردم. از
تاريكي متنفر بودم.
وارد اتاق شدم و بوليزم رو بين راه دراوردم و انداختم رو تخت و
داشتم گيره موهام رو باز مي كردم كه در حموم با
صداي قيژ آروم كشيده اي باز شد و سكوت خونه و همچين صدايي
باعث شد قلبم يه لحظه وايسه يهو سايه اي با
سرعت از حموم خارج شد و تا اومد بيرون با ديدن صورت خوني و
موهاي خيس و سياهش كه تا كمر دورش ريخته
بود جيغ فرابنفشي كشيدم:
-يا موسبن جعفر
با چشماي بسته جيغ زدم:
-به نام پرودگار جهانيان خداااا.
يا حضرت عباس خداااا دور شو اي ابلي
به ياد مهد كودك دستم رو، رو هوا گرفتم و مشت كردم و گفتم:
-بسم االله رحمن الرحيم دم شيطون رو ميگيريم و ميندازيمش بيرون
پوف پوف دور شو
سردي دستش رو دور مچم حس كردم و باز جيغ زدم:
-كثيف،گناهكار خائن رانده شده از بهشت خاك برسر بي لياقتت
هوري هارو ول كردي اومدي چسبيدي به ما برو
گمشو
صداي جيغش باعث شد چشمام رو با بهت باز كنم:
-شادي چه مرگته روان پريش
با بهت نگاش كردم عه اين كه شراره است!
شراره...عه..
با حرص حوله رو روي صورت سرخش كشيد و نصف صورتش مثل
قبل شد و با حرص گفت:
-خير سرم ماسك زد لك گذاشتم رو صورتم
با بهت به رنگ موهاش نگاه كردم و عصبي گفت:
-هي گفتي شبيه جادوگر گيم آف ترونز موهام قرمزه مثل اون پير و
زشتم رفتم موهام رو مثل تو تيره كردم اي بابا
خيلي وقت بود ديگه زياد آرايش نمي كرد لباش رو شبيه دمپايي
ابري نمي كرد،آدم شده بود بچم!
با حرص حولم داد و با غر غر گفت:
-زهرم تركيد به من ميگه رانده شده از بهشت
مگه من شيطونم!
بلند خنديدم و به سمت خارج از اتاق رفت و داد زدم.
-من شام پاستا مي خوام.
بلند داد زد:
-كيك خودم كيك پختم.
با چشماي ريز شده نگاهش كردم كه بلند خنديد و رفت.
بلند داد زدم:
-نهههههههههههههههههه.كيك ،غذا نيست
خودمم نفهميدم چي گفتم خودم رو پرت كردم رو تخت و چشمام رو
بستم
نيم ساعت بعد رو زمين نشسته و داشتيم سر ته قابلمه تو سر هم مي
كوبيديم!
كلا خونه مجردي تو رمانا و فيلما با مال ما فرق داشت ما ديرمون كه
مي شد با بخار كتري لباس اتو ميكرديم،جوراب
هم و ميپوشيديم...
ما همه كاري مي كرديم.
مي ديدم گاهي دوست پسراش زنگ مي زدن و اون تلفن رو جواب
نمي داد فكر مي كنم آدم شده!
و يواشكي با مامان گاهي حرف ميزنه و آمار منو ميده مي گه مامان
مي خواد ببينتم بابا مي خواد ببينتم مي دونم تو
قصه ها تهش خانواده ها به هم مي رسن تو فيلم تركي ها و كلا دنيا
مي خواد به همه نشون بده آخر بايد بخشش
كرد.
عشق به هم هديه كرد ولي من تمام عمرم رو عذاب كشيدم و قرار
نيست به خاطر اين كه همه بگن افرين شادي چه
قدر دلش بزرگه و بخشش زياده ببخشمشون من نمي بخشم،هيچ
وقت
حتي سر خاكشونم نمي رم نمي خوام هيچ بلايي سرشون بياد خوش
باشن ولي از من دور باشن...
*
رسيد و سمت مرد گرفتم و با لبخند پول رو به سمتم گرفت و با نيش
شل گفتم:
-روز خوش
از كافي شاپ خارج شد و نفس راحتي كشيدم.
به دختر و پسرا زل زدم و دستم رو كلافه زير چونم زدم...
-خانوم شادي...
سرم رو بلند كردم و مبهوت به مرد روبه روم زل زدم چشمام گرد شد
و با بهت بلند شدم و چند بار پلك زدم تا
مطمئن شم خودشه.
خدايا اين اين جا چي كار مي كنه؟
مرد بور سي و هشت سي و نه ساله با همون كت شلوار و اسلحه اي
كه مي دونستم زير كتشه همون مامور اف بي آي
كه آركا تو مركز خريد گفت يارو دنبالشه و از باباي اركا پول مي گيره
تا اركا رو شخصا پيدا كنه.
با بهت گفتم:
-من بي گناهم!
چشماش گرد شد و با سرعت گفتم:
-ديوونه ام نيستم،هيچ خلافي ام نكردم فقط يه تير زدم به يه مردي
كه داشت يگانه رو مي زد يگانه ام همون
كاملياي دوست ديان،ديانم دوست آركاعه،آركا ام كه...
-مي دونم!
با بهت ساكت شدم نگاهم كرد و نيشخند زد و كارتش رو بالا گرفت و
رو به سوفيا كه با تعجب نگاهش مي كرد گفت:
-چند لحظه وقت همكارتون رو ميگيرم.
سوفيا گيج سر تكون داد و بلند شدم و دستم رو به ميز گرفتم تا
نيفتم!
نكنه آركا رو گرفتن..مثل خنگا داشتم همه چي رو بهش مي گفتم آخ
شادي دهن گشادتو ببند يك بار اه.
پشت ميز نشست و منم روبه روش نشستم به پشت صندليش لم داد
و كت مارك و سياهش جدي تر نشونش مي داد
خيره بهم نگاه كرد و گفت:
-من از باباي آركا پول جدا گرفته بودم تا كارم رو ول نكنم و هرجور
شده سارق بانكش رو پيدا كنم.
فهميده بودم حتما مشكل دزد خصومت شخصيه
و اين كه زرنگي دزد و تيزيش بد جور عصبيم مي كرد.
سوفيا به سمتمون اومد و رو به ماموره گفت:
-چي ميل داريد؟
مرد بدون نگاه كردن بهش خيره به من گفت:
-آب لطفا!
خاك به سرت كنن آدم مياد كافي شاپ آب بخوره بعد پول بده؟خو
برو سرت رو بكن تو شير سينگ دست شور
دسشويي خنك و گوارا چند بار تست كردم صد در صد تضميني!
سوفيا كه رفت خيره به چشماي روشن مرد زل زدم و ادامه داد:
-اين شد كه گشتم دنبال گذشته ي باباي آركا اون موقع نمي دونستم
باباشه!
فهميدم با بچه هاش چي كار كرده دشمن اولش مي تونستن اونا
باشن،خواهر اركا رو پيدا كردم تو دانشگاه بود دختر
خوشگلي بود و تو ديد!
با ديان...دانشجوي وكالت يه پسر ساده كه تو يتيم خونه با هم بودن
قبلا آمارشون كه دراوردم فهميدم آيلا و ديان
نامزد كردن اون جور كه شنيدم عاشق هم بودن ولي خبري از آركا
نبود.
گيج نگاهش كردم كه چند بار سرفه كرد و ادامه داد:
-رفتم با آيلا حرف زدم گفتم جلوي آركا رو بگير گفتم ميدونم دنبال
انتقامه دركش مي كنم باباش عوضيه ولي
جلوش رو بگير...
آيلا ام گريه كرد و گفت بهش وقت بدم.
ولي نتونست جلوي آركا رو بگيره آركا انتقام مي خواست شب سرقت
رو يادمه هم زمان با آدماي باباي آركا و پليسا
افتاديم دنبال آركا.
تو يك كوچه گيرش انداختيم آركا رو...
پشتش ديوار بود و وقت نداشت بره بالا هدف گرفته بودمش مجبور
بود و اسلحه اش رو برد بالا تا شليك كنه بهم
همون لحظه آرلا كه اومده بود اون جا تا جلوي داداشش رو بگيره
اومد وسط تا بگه شليك نكنه ولي بد موقع پريد
جلو ،گلوله خورد به سينش و افتاد زمين جلوي چشماي ديان و خود
اركا مرد!آرلا مرد و آركا قاتل شد آركا ام
نتونست بمونه فرار كرد...ديگه پيداش نكرديم.
سوفيا با ليوان آب به سمتمون اومد و ليوان بزرگ ليمو و برگ نعنا
انداخته بود،چه خوشگل!
مرد سري تكون داد و سوفيا ام رفت.
منم كه كلا ادم نبودم ازم سفارش بخواد
هعي خدا...كمي از آب رو خورد و بعد چند لحظه ادامه داد:
-بعدشم كه بعد چند سال عكس اركا رو تو ليست فراري هاي
تيمارستان فرانسه پيدا كرديم.
اومدم دنبالش اين جا و آركا ام به شعبه بانك اصلي باباش تو اين جا
دوباره سرقت كرده.
باباش وقتي فهميد آرلا مرده و آركا پسرشه خيلي بهش شوك دست
داد و اما همچنان پول براش مهم تره و كامليا رو
دزديد تا ديان و اركا رو گير بندازه اما كاري از پيش نبرد منم ديگه
باهاش همكاري نمي كنم آركا بعد از سرقت
آخري گم و گور شده...و مي خوام بهت بگم كه پيداش كن نزار دوباره
مثل قبل شه فكر كنم ميترسه بهت آسيب بزنه
واسه همين ازت دور شده سعي كن كمش كني راضيش كن معرفي
كنه خودشو خلافش سنگينه!
گيج گفتم:
-جايي كه آركا به آرلا تير زد...كجا بودين؟
كمي خيره نگام كرد و متفكر گفت:
-پاركينگ...درست نزديك شعبه بانك قبل از ورشكستگي...محله
passyرو مي شناسي؟
سر تكون دادم و دفتر چه اي از جيب كتش دراورد و يا خودكار
مشكي رنگي ادرس رو نوشت.
منتظر نگاهش كردم و براي عادي جلوه دادن گفتم:
-همين طوري ميخوام بدونم نياز به آدرس نبود.
ابرويي بالا انداخت و گفت:
-باشه،من بايد برم تونستم ادرست رو از ادره بگيرم جايي كه رفتي
خودت رو معرفي كردي اميد وارم اون قدر كه
فكر مي كنم باهوش باشي!
سرتكون دادم و دستش و به سمتم گرفت و دست دادم و سري تكون
داد و پشتش و كرد و زير لب گفتم:
-بي قواره
رفتم سر جام نشستم و سوفيا ابرويي بالا انداخت و درحال بستن
پيش بندش گفت:
-چه خبره؟ملاقاتيت زياد شده!
نيشخندي زدم و گفتم:
-اونم چه ملاقاتي اي!
برگه آدرس رو تو جيبم گذاشتم و كلاهم رو يه دور كامل رو سرم
چرخوندم...آركا تو كجايي!
***
جلوي آينه ايستادم و موهام رو محكم با كش بالاي سرم بستم و
خواستم از اتاق خارج شم كه شراره وارد شد و با
بهت گفت:
-كجا؟
كولم و رو دوشم انداختم و گفتم:
-يه جايي رو پيدا كردم آركا اون جاست فكر كنم.
شراره با هيجان دست زد و گفت:
-جون...
خواستم رد شم كه يهو جيغ فرا بنفش كشيد انداختتم رو تخت و با
بهت گفتم:
-آرام حيوان!
دوييد در كمد رو باز كرد و گفت:
-يه در صد فكر كن آركا رو ببيني،شبيه پشم بز شدي
گيج نگاهش كردم كه يه كيف صورتي بزرگ آورد پرت كرد جلوم و با
بهت گفتم:
-مي خواي چي كار كني!
لبخند خبيصي زد و قيچي رو برداشت و باز بسته اش كرد و گفت:
-بكوبم از نو بسازم!
با چشماي گرد شده نگاهش كردم كه اومد جلومنشست.
-دست بهم بزني جيغ ميزنم.
گونم رو قاب گرفت و با حرص به چشماي گردم نگاه كرد و گفت:
-تا كي مي خواي شبيه بچه ها بگردي!
بزرگ شدي خيلي وقته هيجده سالگي و گذروندي مثل بچه ها نباش
تو الان يه دختر جووني!
كمي فكر كردم...راست مي گفت
شبيه پاچه بز شده بودم لبم رو فشردم و هيچي نگفتم و خودش
فهميد حرفي ندارم شروع كرد به شمع انداختن
صورتم و با هر بار كشيدن شمع جيغ مي زدم ما زنا چه قدر بدبختيم!
رو صورتم يكم كرم زد و بعد خط چشم كشيد و ريمل،مثل خنگا
نگاهش مي كردم.
هي نيشش شل تر مي شد هر لحظه!
رژ لب تيره و ماتي رو لبام كشيد و موهام رو با اتو مو لخت تر از قبل
كرد رفت و يه تي شرت مشكي با كت قرمز آورد
شلوار جينمم كه مشكي بود آل استاراي مشكيمم انداخت رو تخت و
با هيجان نگاهم كرد لباسارو پوشيدم و داشتم
بند كفش رو ميبستم كه نگاهم به آينه خورد.
-جلل خالق معشيت خدا رو نگاه
چه قدر عوض شدم شبيه اين دختر گوگوليا! مرتبا و شيكا...مثل
شراره...سوفيا!
لبخند محوي زدم
چشمام قشنگ شده بود و قرمزي كت زيادي به پوستم ميومد...
حالا خوبه برم ماست شم آركا نباشه!
خب نباشه...تنوعه ديگه!
برگشتم و شراره با هيجان نگام ميكرد براش بوس فرستادم و با
سرعت از اتاق خارج شدم.
اميدوارم آركا باشه...اميدوارم!
در حال خارج از خونه جيغ زدم:
-مرسي آتيش پاره!
صداي خندش رو شنيدم و در رو بسته نبسته با سرعت از پله ها
اومدم پايين كه شونم خورد به شونه يكي و شونه
چپم درد گرفت و شونه راستش از شونه چپم رد شد و خورد به ديوار!
با بهت برگشتم و گفتم:
-ببخشي...
صدام خفه شد و مبهوت دست لرزونم رو آوردم بالا و موهام رو از
جلوي چشمام كنار زدم،تا ببينمش!
خودش بود،مامان!
الان كه دوباره لاغر شده بود حالا بيشتر شبيه بوديم با اين همه
شباهت در تعجبم چه طور اون زمان فكر مي كردم
بچش نيستم!
شايد فقط رنگ چشمام تفاوت داشت شايد فقط روشني و تيره گي
پوست كمي تفاوت داشت.
اما چونه و موهاش و ابرو هاولباش حتي اخماش...شبيه بود.
نيشخند زدم و مبهوت آروم گفت:
-شادي!
خيره و متفكر نگاهش كردم اهل ارايش نبود ولي مرتب و شيك مي
گشت جدي بود
خوش تيپ بود،مامان بود...نبود!
-شادي!
دوباره صدا زد قصد نداشتم جواب بدم يه عمر مامان صداش زدم و
جواب نداد و اگه جواب داد با داد و فرياد داد با
حرص و كينه جواب داد.
جواب بدم؟نمي دم...نمي دم...جواب نمي دم!
اين بار صداش لرزيد. كمي لاغر تر از حد معمول شده بود حتما غصه
شراره رو خورده من كه آدم نيستم!من حيوونم
خودش يه بار موقعي كه مي زد تو دهنم مي گفت حيوونم،حيوونم
چون دس
وقت جواب دادن بود اين همه سال بي چاره گيم
عذابم اون همه داغون شدنم تو تيمارستان...بايد تلافي مي شد تو يك
كلمه..تو يك جمله.
بايد تلافي شه...تلافي نشه بغض مي شه.
سابيدن دندون روي هم ميشه تلافي نشه نميشه
بايد بشه...بايد بشه!
-ببخشيد...شما؟
خشكش زد!دستاش جايي بين من و خودش رو هوا موند و دهنش
نيمه باز موند اخمام رو در هم كشيدم و متفكر
نگاهش كردم و جدي گفتم:
-همسايه نيستن،اگه با خواهرم كار داريد تو خونه است من عجله دارم
ببخشيد
-دخترم!
خشكم زد و پاهام قفل شد نفسم گرفت و به بند كيفم چنگ زدم
خودم رو كنترل كردم و نيشخندي زدم و برگشتم
و به چشماي ناباورش زل زدم
-فكر مي كنم اشتباه گرفته باشيد،من مامانم رو قبل از تولد از دست
دادم حتي بهم شيرم نداده اسمم رو پرستارم
انتخاب كرده و بيشتر از يك سال تو تيمارستان بودم چون ديوونه
شدم.
لبخند شيكي زدم و گفتم:
-از اون جايي كه دانشگاه نرفتم دخترتون از دوستاي دانشگاهمنيست
تو مدرسه و دبيرستانم دوستي نداشتم...اابته
شايد دخترتون تيمارستان بوده باشه..؟
سر تكون دادم و با لبخند گفتم:
-آدمايي كه ميرن ديوونه خونه وقتي بر مي گردن كه خوب شده
باشن...وقتي ام كه خوب بشن خيلي چيزا يادشون
مياد..مثلا اين كه چي شد كه ديوونه شدن...اين كه كيا ديوونش
كردن...
رو به روش ايستادم و يقه برگشته شده ي كت ليموييش رو درست
كردم و با لبخند ادامه دادم:
-اميدوارم دخترتون وقتي از تيمارستان برگشت يادش نياد چيا بهش
گذشته...وگرنه حتما دختر بدي ميشه.
چشماش غرق اشك شد و ازش رو برگردوندم و بابا رو گل به دست و
ناباور چند پله پايين تر ديدم...پدر...كوه
استوارم دست هاي نوازش گر و مهربانش...لبخند خسته و پيرش...
چه مزخرف...باباي من فقط بلد بود داد بزنه شادي و بعدشم تو اتاقم
زندونيم كنه از همون ٤يا ٥سالگي تا قبل
تيمارستان...
ابرو بالا انداختم و با لبخند گفتم:
-خدافظ!
از پله اخر كه پايين رفتم مامان دستش رو به ديوار گرفت و بابا فوري
بازوي مامان رو گرفت.
از ساختمون خارج شدم.
چه پايان خوشي!
كاغذ آدرس و بلند كردم و بهش نگاه كردم.
نفس عميقي كشيدم.
مطمئنم رفته جايي كه خواهرش و كشته.
اگر من خواهرم و مي كشتم.
اگر به اندازه آركا مريض خواهرم بودم.
اگر خودم و سرزنش مي كردم...مي رفتم كجا؟
قاتل به محل حادثه برمي گرده!
تاكسي گرفتم و تو كل راه هندزفري تو گوشم بود.
اگه خواهرم و كشته بودم.تو روزاي خاص مثل تولدش امشب مي رفتم
اون جا...جايي كه كشتمش.
و اگر اون جا آروم نشدم مي رم سر خاكش!
تاريخ تولد آرلا رو روي گردنبندش ديده بودم.
خيلي ريز به لاتين هك شده بود و احتمالا اونگردنبند كه آركا بهش
حساسيت داشت و براي تولد به خواهرش داده
بوده.
بي چاره ديان...عاشق آرلا بوده.
چه طور آركا رو بخشيده؟حتما ميدونسته كه آركا قصد كشتن تنها
كَسش و نداشته.
عمدي نبوده...بلاخره با هم بزرگ شدن!
تاكسي كه نگه داشت حساب كردم و پياده شدم تو كُتم كمي جمع
شدم.هوا كمي سرد بود.
به سمت در هاي ورودي پاركينگ رفتم بسته و متروكه بود.
جلوش پر از آشغال و خاك بود.
معلوم بود پلمبه.لب گزيدم و دست به جيب پاركينگ و دور زدم و با
چشماي ريز شده ساختمون و نگاه كردم.
تو كوچه پشتي يك پنجره كوچيك روي ديوار نزديك سقف قرار
داشت كه درش نيمه باز بود و قفلش و اگر دقت مي
كردي ميديدي كه شكسته.
به اطراف نگاه كردم.كسي تو كوچه نبود.
با سرعت رفتم سمت سطل آشغال و پام و روي لبه بزرگش گذاشتم و
دستم و به ديوار بند كردم و با زور خودم و بالا
كشيدم و با زور و ه ن ه ن زانوم و آوردم بالا و رو لبه گذاشتم.هوف.
خودم و كشيدم داخل كه سرم خورد به قسمت بالاي پنجره و به
خاطر درد سرم هول شدم و دستم و رها كردم و
افتادم پايين و جيغ وحشت زده اي كشيدم و توقع پوكيدن داشتم،اما
افتادم رو يه چيز تقريبا سفتي!
صداي آخي شنيدم و چشماي گرد و وحشت زده ام و باز كردم و با
دهن نيمه باز زل
زده به قيري هاي سياهش آروم و نفس نفس زنون گفتم:
-آر...كا!
با سرعت كنارم زد و افتادم زمين و با بهت نگاهش كردم.
فوري نشست و موهاي در هم برهمش و به بالا هدايت كرد و دستش
و رو سينش گذاشت و با بهت گفت:
-شادي!
خيره نگاهش كردم و بلند شدم و زانوي راستم درد گرفته بود و باعث
شد اخمام بره تو هم.
فوري بلند شد و به تي شرت مشكي جذبش زل زدم و جيغ زدم؛
-چرا اين جا قايم شدي؟
خيره نگاهم كرد و گفت:
-اين جا قايم نشدم...پيش ديانم.
امشب اومدم اين جا.
يهو نگاهش خيره به سرتاپام شد و يك قدم سمتم برداشت و بين
نفساي قفل شدش گفت:
-اين طوري...اومدي اين جا؟
خيره نگاهش كردم كه چنگ زد به موهاش و يهو اومد جلوم و بازوم و
گرفت و توصورتم غريد:
-شادي مي خواي ديوونم كني؟با اين سر و وضع اين وقت شب اومدي
اين جا گور منو بكني؟
با حرص نگاهش كردم.دلم تنگش بود.
تنگ چشماش.اما عصبي بودم.
دستم و بردم بالا و كف دستم و رو گونش فرود آوردم.صدا تو
پاركينگ منعكس شد و سرش به چپ و متمايل به
پايين باقي مونده بود
آب دهنم و قورت دادم و با بغض گفتم؛
-مي دوني چند ماهه ولم كردي؟اون وقت دومين جملت بعد از صدا
زدن اسمم اينه با اين وضع اومدم اين جا؟
زدم به سينش و هولش دادم و داد زدم:
-اين چند وقت اصلا ياد من بودي؟
سرش به همون حالت بود و فكش قفل شده و نمي تونست حرف
بزنه.
با بغض داد زدم:
-اصلا مي دوني چيه فقط پيدات كردم تا بهت بگم برو گمشو!
اشكم و با پشت دست پس زدم و هولش دادم و پشت كردم بهش و
رفتم سمت همون پنجره
و من رو به عقب كشيد سمت خودش و از پشت
گفت:
-يوني فرم صورتيت خيلي بهت مياد.
با بهت و قلبي كه يكي در ميون مي زد خشك شده به روبه روم زل
زده بودم.از كجا مي دونست يوني فرمم صورتيه؟
با بهت تو همون حالت مونده بودم كه دوباره صداي گيراش و شنيدم:
-كلاه صورتيم بهت مياد.حتي وقتي كلافه ميشي و از خستگي
يواشكي مياي بيرون از محل كارت وخودت و خم و
راست مي كني تا خستگيت از بين بره
خشن تر و آروم تر گفت:
-حتي وقتي موهات و باز مي كني و با اون پسر زرده همكارت مي گي
و مي خندي.
يا وقتي اون موقع شب برميگردي خونه پيش شراره و حواست نيست
يكي مثل من تو تاريكي داره نگات مي كنه.
با دهن نيمه باز دست ازادم و جلوي دهنم گذاشتم.
با سرعت برم گردوند وو براي كج نشدن دستم و روي سينش گذاشتم
وكمي از زمين بلندم كرد تا به چشماش برسم.رو پنجه پا بلند شده
بودم
-.مي بيني خانوم كوچولو...من هميشه تو اين مدت مراقبت بودم.
خشك شده نگاهش مي كردم كه نيشخندي زد و ازم فاصله گرفت و
با چشماي گرفته گفت:
-امشب تولد آرلاست و من قاتلشم...
دست برد پشتش و اسلحه اي دراورد و رو هوا گرفتش و گفت:
-ميبيني شادي...با اين آرلا رو كشتم.چند سال پيش از يه خلاف كار
خريدم تا اگر تو دزدي گير افتادم ازش استفاده
كنم.فقط يه بار ازش استفاده كردم اونم موقعي بود كه خواستم به اون
پليسه شليك كنم.ولي آرلا پريد جلوم...چند
روز مونده به عروسيش تير خورد.لباس عروس انتخاب كرده بود و تير
خورد.
بغض كردم...سرش و به دست گرفت و با بغض گفت:
-من كشتمش.من حتي نمي دونستم اسلحه چه جوري كار مي
كنه.من حتي نمي دونستم چه جوري بازش كنم...تير
هاش و بشمرم.
تمام اين مدت اين اسلحه رو داشتم.
قبل تيمارستان رفتنم انداخته بودمش تو كانال كولر نزديك جايي كه
بودم.رفتم برش داشتم.
اوردمش اين جا...براي امشب.
گيج نگاهش كردم.
بلند خنديد و گفت:
-من انتقامم و گرفتم شادي.از رئيس تيمارستان...
انتقامم و از اون عوضيم گرفتم چون تو رو اذيت كرد.اطلاعات لب
تاپش و قبل فرار ريختم تو يك فلش و ديشب بعد
چك كردن فلش فهميدم كلي جرم داره و كلي آدم تو تيمارستانش بر
اثر شوك مردن و دليل مرگشون و الكي جلوه
داده.اطلاعات و دادم به يگانه.خبرنگاره.پخشش كرد.يارو رو امروز
گرفتن.
خيره نگاهش كردم و خواستم برم سمتش كه بلند خنديد و گفت:
-نيا جلو شادي.نيا.
بين خنده اسلحه رو گذاشت كنار شقيقه اش!
نفسم رفت و مبهوت نگاهش كردم.
با خنده گفت:
-گفته بودم از بچه گي عاشق پايان تلخ داستان ها بودم؟
تنها يه صدا از هنجره ام خارج شد.يك كلمه گنگ بين لرزش
صدام.بين بغضم بين وحشتم.
-ن...نه
با بهت ناليدم:
-آركا...
با بغض خنديد و گفت:
-به تو ام آسيب ميرسونم،نبايد اين جا مي بودي
نبايد اين صحنه رو مي ديدي من زنده موندم تا انتقامم رو بگيرم...و
بيشتر زنده موندم چون...
يهو سكوت كرد و خيره به چشمام گفت:
-راستي نگفته بودم دوست دارم نه؟
با بهت دستم رو، رو دهنم گذاشتم بغض كرده جيغ زدم:
-خودت رو بكشي منم خودم رو مي كشم.
با لبخند گفت:
-نه،بايد به جاي دوتامون زندگي كني...
خيره نگاهم كرد و گفت:
-بيماريم دوباره برگشته،بهت آسيب مي زنم
مثل آرلا،پليس دنبالمه بابام رو بي چاره كردم...
با بغض رفتم سمتش دهنم باز مي شد ولي بغض نميزاشت حرف بزنم
دستم رو چنگ گلوم كردم و صدامگم شده بود
-ن...ه...نه!
بلند و با بغض خنديد و گفت:
-هيچ وقت وقتي بچه بودم فكر نمي كردم اين طوري بميرم...
با بغض و گريه دستم رو به ديوار گرفتم و يك قدم به سمتش
برداشتم.
-من خ...خيلي...
لبخند زد و گفت:
-منم دوست دارم
ماشه رو كشيد...ماشه اسلحه رو درست كنار شقيقه اش كشيد.
ضربان قلبم و جيغي كه تو عمرم نكشيده بودم.
جيغي كه كل وجودم رو ازم گرفت.
روحم و از تنم جدا كرد!چشمام رو بسته و پشت سر هم و مرتبا جيغ
مي كشيدم...
پايان كدوم داستان تلخي خوش تموم شده بود كه اين يكي تموم
بشه؟
من محكوم بودم به بيچاره گي به منعكس بودن اسمم...به...
با دست و پاي لرزون رفتم سمتش...
دستام مي لرزيد...پاهام بيشتر،قلبم يه جايي بين سينم قفل كرده بود
باورم نمي شد.
افتاده بود زمين؛خون بود!اون قرمزي راه گرفته از كنار شقيقه اش
خون بود
پاهام ياري نكرد نارو زد! پام وزنم رو تحمل نكرد.
افتادم زمين و با بهت گفتم:
-آركا!
خوابيده بود!آروم خوابيده بود چشماش بسته بود و مژه هاي سياهش
خيس بود.
موهاش به هم چنان به هم ريخته بود مثل ديوونه ها سرم رو كج
كردم و دستم رو آروم گذاشتم رو سينش نزديك
قلبش..كم كم دستم رو كشيدم رو قلبش...چرا نمي زنه؟
چرا بوم بوم نمي كنه؟
چرا چسماش رو بسته؟ خوابيده!
-آركا...خ..خوابيدي؟
با دهن نيمه باز زدم زير خنده و گفتم:
-پاشو چرا ازت خون ميره؟لباسات پر شده از خون...
تكونش دادم و بين قهقه هام گفتم:
-پاشو ديگه،پاشو حوصلم سر رفت
ديوانه وارانه مي خنديدم و بين خنده يهو با همه توانم جيغ زدم:
-آركا اگه مرده باشي نه من نه تو
زدم به سينم و جيغ زدم:
-اگه ولم كرده باشي نمي بخشمت
شونه هاش رو تكون دادم و داد زدم:
-تو بيدار شو...هرچه قدر خواستي من رو اذيت كن...اصلا من رو بكش
بهتره...پاشو
سرم رو، رو سينش گذاشتم و گرما رو حس نمي كردم...ديگه داغ نبود
زنده نبود...نبود!
-كرولال بلند شو،كري؟آره لالم هستي لالي كه حرف نمي زني بگو
شادي خفه شو بيا بزن تو گوشم ولي پاشو تو رو
خدا پاشو
حس مي كردم حجم بغضم داره خفم مي كنه.
همه چي تار بود واضح نبود
هيچي واضح نبود!
قلبم تو دهنم مي زد وحشت كرده بودم.
از نبودش...مگه آدم چند بار عاشق ميشه؟
-آركا ديگه اذيتت نمي كنم
هق زدم:
-ديگه غر نمي زنم غلط كردم زدم تو گوشت
غلط كردم...
سرم رو از رو سينش برداشتم به چهره سفيدش زل زدم...يخ بود يا
من يخ بودم!
من كه مثل آتيش دارم مي سوزم چرا بيدار نميشم؟ چرا تموم
نميشه؟
-خانوم...خانوم
چشمام رو با وحشت باز كردم و پير مرد برگشت سمتم و گفت:
-رسيديد چرا پياده نميشيد؟
گيج به اطراف نگاه كردم،عرق رو از روي پيشونيم پاك كردم و قلبم
رو هزار مي زد دستاي لرزونم رو با سرعت تو
كيفم فرو كردم و هرچي پول دم دستم اومد رو انداختم رو پاي راننده
و از تاكسي با سرعت پياده شدم.
ناباور به گلوم چنگ زدم و گيج به اطراف زل زدم
از بچه گي زياد ميرفتم تو فكر الانم جوري تو راه با آهنگ توهم زدم
كه بايد تو ركورد گينس ثبتش كنن! توهم زدم
كه ميرم و آركا رو پيدا مي كنم...بعد آركا خودش رو مي كشه
مور مورم شد...تو توهمم آرزو هاي محالمم انجام دادم مثلا زدم بيخ
گوش آركا! جلل خالق
با بهت نفس نفس زنون به اطراف زل زدم.
مي خواستم چي كار كنم؟آركا رو ببينم.
آره آركا رو ببينم واي خدايا شكرت توهم و فكر بود همش!
نفس عميقي كشيدم...چه چرت اين چه توهمي بود ديگه چه قدر
واقعي...
)اين قسمت رمان فقط جهت اذيت كردن مهديه و يگانه ي عزيزم
نوشته شد( (:
گيج چند بار پلك زدم و يقه كت قرمزم و مرتب كردم و چشمام
هنوزم خيس از اشك بود
به سمت پاركينگ قدم برداشتم درش پلمپ بود!
نكنه مثل اون فيلم خارجكيه مقصد نهايي هرچيزي كه توهم زدم و
فكر كردم واقعيت شه!
با سرعت دوييدم سمت كوچه سمت راست پاركينگ،دنبال پنجره مي
گشتم.
ولي نبود هنوزم بين هر قدمم چهره خون آلود آركا مياد جلو چشمم
جلل خالق از اين خوابا!
پنجره نداشت ولي يك در كوچيك ته كوچه بود كه پشتش چوب
گذاشته بودن
چوپ رو آروم برداشتم و در رو آروم باز كردم و وارد پاركينگ شدم.
هيچ چراغي نداشت و همه جا تاريك بود كمي ترسيدم...
آروم آروم رفتم قسمتي كه براثر پنجره كمي روشن شده بود،كوچه
چند تا چراغ داشت و همين باعث مي شد از
پنجره كمي نور بياد.
قلبم گوم گوم مي زد
-آر..كا!
يه صداي جير جيري شنيدم مثل صداي موش درست از پايين جاي
پام
جيغ زدم و چسبيدم به ديوار كه هم زمان دستاي بزرگي دور مچم
حلقه شد و وحشت زده جيغ زدم و برگشتم و با
ديدن فرد روبه روم قلبم اومد تو دهنم
بلند و مرتبا جيغ ميزدم:
-ولم كن!
يه مرد ژوليده و لاغر كه بوي الكل و سيگار مي داد و مشخص بود
كارتن خواب و معتاده
دندوناي سياه و زردش و از فاصله نزديك مي ديدم و جيغ زدم:
-ولم كن بو گندو،كثيف،كمك!!
-هيس خداتورو فرستاده...
دستش دور كمرم حلقه شد و اون دستش رو محكم رو گونم كشيد و
سرم رو چسبونده بودم به ديوار تا دستش كم
تر بخوره به صورتم
با بغض جيغ زدم:
-ولم كن
همون موقع صداي كشيده شدن يه چيز تيز مثل ميله روي زمين
باعث شد سر دوتامون برگرده اون قسمت تاريكي
فردي كه ميله رو روي زمين مي كشيد بهمون نزديك شد و از
تاريكي كه خارج شد قلبم اومد تو دهنم و آركا سرش
رو رو شونه چپش خم كرد و ميله رو كمي تو دستش جابه جا كرد و
مثل ديوونه ها چشماش رو گرد كرد و به مردي
كه من رو گرفته بود چشم دوخت و گفت:
-قراره خيلي درد داشته باشه
هم زمان با اين حرفش ميله رو بالا اورد و رو كمر مرد فرود آورد مرد
دادي زد و ولم كرد و كمرش رو چسبيد و افتاد
زمين از تو تاريكي ديان اومد بيرون و كلاه كاسكت مشكي رنگي
دستش بود زود آوردش بالا و با اون كوبيد تو سر
مرد.
مرده باز داد زد و افتاد زمين و آركا لگدي به سينه مرد زد و ميله رو
انداخت زمين و دستاي لرزونم و با وحشت جلوم
به حالت دفاع گرفته بودم و با وحشت به مرد نگاه مي كردم.
آركا تو چند تا قدم بلند خودش رو بهم رسوند و يهو بازوم رو كشيد و
جوري كوبيده شدم به سينش كه نفسم گرفت
با بهت و لرزون گفتم:
-ز...نده اي!
هيچي نمي گفت فقط تند تند نفس مي كشيد
ديان به سمتمون اومد و يهو پريد آركا رو بغل كرد و گفت:
-چه قدر به هم مي ياين
خندم گرفته بود و از شوك خارج شده بودم آركا فاصله گرفت و ديان
و هول داد و گفت:
-به يگانه گفتي بيرون مراقب باشه؟
ديان سر تكون داد و گفتم:
-من اومدم تورو پيدا كنم
چشماي آركا رو اجزاي صورت و بعدش لباسام درگردش بود و
حواسش نبود چي ميگه:
-من اين جا نبودم،يعني ...
ديان زد زير خنده و شونه آركا رو گرفت و من لبم رو گزيدم و ديان
گفت:
-ما تو رو تعقيب مي كرديم هميشه مراقبت بوديم امشب ديديم با اين
تيپ اومدي اين جا از دور نگاهت مي كرديم
كه وقتي صداي جيغت رو شنيديم اومديم تو
گيج نگاهشون كردم و هنوزم سرگيجه داشتم و دست و پام مي
لرزيد.
آركا كلافه برگشت سمتم و گفت:
-شادي تو اين جا چه غلطي مي كني؟
با حرص نگاهش كردم گفتم:
-اون پليسه كه تمام اين سالا دنبالت بوده رو گفتي كه برا باباتم كار
ميكنه،اومد سر كارم بهم گفت كه پيدات كنم و
بهت بگم كه خودت رو تسليم كني و اون به فكرته...
آركا يهو برگشت سمت ديان و ديان با بهت گفت:
-تف بهش!
با بهت نگاهشون مي كردم آركا به موهاش چنگ زد و رگاي كنار
گردنش متورم شده بود.
توي نوري كه از پنجره افتاده بود داخل چهره اش ترسناك ترم ديده
مي شد.
آركا آروم غريد:
-تله بوده،تعقيبت كردن تعقيبمون كردن!
صداي قدمايي رو شنيديم و يهو آركا دست برد پشتش و يه اسلحه
سياه در اورد و نفسم گرفت!
با وحشت به سياهي زل زديم و ديان خم شد و ميله رو برداشت و
مرد معتادي كه رو زمين افتاده بود داشت به هوش
ميومد كمي تكون خورد كه آركا ميله رو از ديان گرفت و زد به شقيقه
مرده و با بهت دستم رو، رو دهنم گذاشتم و
آركا غريد:
-خواباي خوب ببيني
چند بار پلك زدم و دوباره به تاريكي زل زدم كه يهو از تو تاريكي
يگانه اومد بيرون و با ديدنمون سريع و با استرس
گفت:
-پليسا اين جان،دور تا دور پاركينگ رو گرفتن...
با بهت نگاهشون كردم رسما گند زدم فاتحه خوندم به همه چي!
با استرس و نگران به آركا زل زدم و به اسلحه اش
اسلحه رو برد سمت شقيقه اش كه جيغي زدم و پريدم سمتش و
جوري پريدم كه يه جهش پنج متري محسوب
ميشه.
افتادم روش و افتاديم زمين و اسلحه افتاد اون ور و با حرص جيغ
زدم:
-حق نداري خودت رو بكشي.
با بهت كنارم زد و داد زد:
-چته شادي داشتم شقيقه ام رو ماساژ مي دادم.
با بهت نگاهش كردم و گفتم:
-اسلحه از كجا اوردي؟
بلند شد و اسلحه رو برداشت و گفت:
-همونيه كه باهاش خواهرم رد كشتم،تو اين سالا قايمش كرده بودم
كلا يه بار ازش استفاده كردم اون يه دفه ام
خواهرم مرد نگهش داشتم تا اون پليسه رو بكشم چون اون بايد اون
شب مي مرد نه آرلا
عصبي داد زدم:
-پليسه داره وظيفه اش رو انجام ميده...تويي كه با دزدي جرم كردي.
عصبي داد زد:
-پليسا محاصرمون كردن تو داري درس اخلاق ميدي!
ديان برگشت سمت يگانه و گفت:
-خوبي؟
يگانه با حرص رو به ديان گفت:
-به تو چه به من كار نگير
چشمام گرد شد و ديان عصبي گفت:
-يگانه،من صد بار برات توضيح دادم...
يگانه ام عصبي داد زد:
-منم نمي خوامگوش كنم.
آركا كلافه گفت:
-شما سه نفر كه جرمي نكرديد،من بايد فرار كنم.
نوراي قرمز و آبي ماشيناي پليس كه دور تا دور پاركينگ رو محاصره
كرده بودن از هوا گيرا و پنجره ها داخل
پاركينگ رو روشن كرده بودن.
يگانه عصبي گفت:
-دراي پاركينگ رو قفل كردم ولي دير يا زود ميان داخل.
آركا دادي زد و به كارتن هايي كه جلوي پاش بودن لگد زد.
بازم گند زدم به همه چي!
باورم نميشه پليسه گولم زده باشه...
از استرس قلبم تو دهنم مي كوبيد.
ديان عصبي گفت:
-حالا چي كار كنيم؟
آركا كلافه گفت:
-من كه در هر صورت تا تَه تو گ لم.فرقي نداره يكي ديگرم قبل
زندان بكشم.من اون پليسه رو مي كشم...
عصبي داد زدم:
-آركا اون بي چاره داره وظيفش و انجام ميده.مگه كشتن عروسك
بازيه كه اين قدر راحت حرف مي زني؟
با حرص اومد سمتم كه صداي در بلند شد و داد مردي كه مي گفت:
-پليس.خودتون و تسليم كنيد.
با وحشت به ديان زل زدم و ديان با بهت گفت:
-هيچ راهي نيست.
با بغض گفتم:
-من واقعا معذرت ميخوام...نمي خواستم اونا رو بكشونم اين جا...
يگانه بازوم و گرفت و با لبخند پر از تشويشي گفت:
-تقصير تو نيست.تقصير هيچ كس نيست.
صداي ضربه هايي كه به در مي خورد هر لحظه بيشتر مي شد.داشتن
در و ميشكستن.
و موفق شدن.
براقاي كل پاركينگ روشن شد و همه پليسا اسلحه به دست با
لباساي مخصوص به سمتمون اومدن و دستم و جلوي
دهنم گرفتم.
چه قدر زيادن!
بينشون همون مامور كت شلواري با لبخند به سمتمون اومد و اسلحه
اش و سمت آركا گرفت و گفت:
-بلاخره به هم رسيديم...البته به لطف دوست دخترت.
جالبه كه بگممثل ترشيدگان خاك برسر تو اين شرايط از لفط دوست
دختر كيلو كيلو قند تو دلم آب شد!
ديان عصبي گفت:
-آركا قصد نداشت آرلا رو بكشه.اگه از عمد بود من از همه بيشتر
دليل داشتم تا تحويلش بدم.نه اين كه برم از
تيمارستان فراريش بدم.چون ميدونستم آرلا بيشتر از هركسي آركا رو
دوست داشت...آركا ام همچنين.
ماموره شونه اش و بالا انداخت و گفت:
-قتل...قتل ...دزدي ام...دزديه!
يگانه سريع در حالي كه دستاش و بالا برده بود گفت:
-آركا هرچي پول تو اين سال ها دزديده بود و تو يك بانك گذاشته.تا
فردا همش و برمي گردوند به دولت...
ماموره داشت به يگانه نگاه مي كرد كه آركا يهو اسلحه اش و بالا برد
و پيشوني ماموره رو هدف گرفت.
چشمام گرد شد و جيغ زدم:
-آركا.
همه مامورا آركا رو نشونه گرفته بودن...
از بين جمعيت يه مرد كت شلواري لاعر با موهاي جوگندمي بيرون
ها
اومد.آركا فكش قفل شد و رگ ي پيشوني و
گردنش متورم شدن.
از بين دندوناي قفل شده و نفس نفساش غريد:
-سلام بابايي.
و نيشخند نفدت انگيزش باعث شد دلم بگيره.
باباش بود و اين جوري بيخيال آركا رو نگاه مي كرد؟
باباش خيره به آركا گفت:
-تو و خواهرت من و بدبخت كرديد...افتادم زندان و با وصيغه ازادم تا
فقط بيام و دستگير شدنت و ببينم...مرگ
خواهرت همش تقصير تو بود.
آركا ناباور خنديد و بين خنده يهو داد زد:
-ما تورو بدبخت كرديم؟تو يتيم خونه ميدوني چي بهمون
گذشت؟زدناي مامان و مشروب خوريت مي دوني باعث
شد مامان بميره؟
به جاي پدر بودن هر شب جاي كمربندات رو تنمون موند.مي دوني
براي اين كه آرلا تو يتيم خونه آسيب نبينه و به
بانداي لوليتا و قاچاغ اعضاي بدن فروخته نشه يه شب نتونستم
بخوابم؟به خاطرت دزد شدم.تو مردي؟
با بغض به آركا زل زدم و اون با حجم از بغض مردونه
اسلحه اش رو سمت باباش گرفت و داد زد:
-كلا يه بار از اين اسلحه استفاده كردم...
اونم باعث مرگ آرلا شد،درست تو همين تاريكي پاركينگ اتفاق
افتاد...حتي يادم نمياد چه جوري شليك كردم ولي
آرلا مرد...حالا ام تو همين جا تو ميميري...تويي كه بچت رو، رو كولت
ميزاشتي مي برديش مسابقه فوتبال و باهاش
اينستا گرام عكس ميزاشتي...ولي...
اين قسمت رو با گريه داد زد:
-ولي توپ من رو با چاقوت پاره كردي چون بايد ياد مي گرفتم كه
فقط كار كنم نه بازي
لبم رو از بغض گاز گرفتم و با بغض گفتم:
-شليك نكن!
باباي آركا با چشماي ترسيده به اسلحه زل زد و
آركا با نيشخند گفت:
-خداحافظ بابا
هم زمان با كشيده شدن ماشه از طرف آركا اون مامور پليس رو به
افرادش داد زد:
-بهش شليك نكنيد!
اما يكي از مامورا شليك كرد سمت آركا...
اما فقط صداي يك شليك به گوش رسيد و نفسم خفه شد و ديان داد
زد و يگانه به بازوم چنگ زد.
چشماي مبهوتم رو به باباي آركا دوختم...هيچ جاش خوني نبود فقط
با بهت به آركا زل زده بود.
وحشت زده برگشتم،آركا خون الود افتاده بود زمين.
جيغ زدم و مرد رو به پليسا داد زد:
-مگه نگفتم شليك نكنيد؟
دوييديم سمت آركا و قلبم تو دهنم مي زد توهماتم به واقعيت تبديل
شده بود.
آركا خون الود و چشم بسته به پهلو افتاده بود.
دسته خونيش رو سينش بود
با بعض رو به اون پليس جوون و كم سني كه به اركا شليك كرده بود
جيغ زدم:
-كشتيش...كرو لالم رو كشتي!
جيغ زدم و برگشتم و صورت آركا رو برگردوندم سمت خودم...
با ديدن چشماي بازش بين گريه لبخند زدم و دستش رو از رو
سينش برداشت.
پيراهنش از خون دستش خوني شده بود
مچ دستش گلوله نخورده بود خراش خورده بود.
و همين باعث شده بود خيلي خون بياد
نيم خيز شد و بلند شد.
بازوش رو گرفتم و مامور خم شد و اسلحه اركا رو از رو زمين برداشت
و بهش زل زد.
خشابش رو دراورد و برعكسش كرد...
آركا بلند شد و خيره به باباش زل زد و داد زد:
-من بهت شليك كردم...چرا تير نخوردي..ها؟
اين اسلحه رو اين همه سال نگه داشتم تا به كسي كه باعث و باني
ماجراس شليك كنم.
ولي پليسه مقصر نبود،تو بودي!ولي چرا زنده اي؟چرا نمردي؟
اين رو داد زد و من هم چنان بازوش رو گرفته بودم.
باباش ناباور و با وحشت به اسلحه زل زده بود.
اما انگار ترسش يه جور ديگه بود!
فقط به اسلحه مبهوت نگاه مي كرد!
مامور پليس برگشت و اسلحه رو از حالت ضامن خارج كرد و به سمت
ديوار شليك كرد.
ديوار سوراخ شد...گيج نگاهش مي كردم.
ماموره برگشت و خشاب اسلحه رو دراورد و همه تير هاي اسلحه رو
ريخت رو زمين.
خم شد و تير هارو برداشت و بلند بلند شروع كرد به شمردن
-يك،دو،سه،چهار.پ،پنج،شيش!
مبهوت نگاهش مي كردم كه گفت:
-يكي رو كه الان به ديوار شليك كردم...شد هفت تا...هفت تير
كامله...پس با كدوم تير اون شب آرلا رو كشتي؟
با بهت گفتم:
-يعني چي؟
آركا گيج گفت:
-من با همين اسلحه به آرلا شليك كردم...
تو همين پاركينگ تو همون شب كه برقا قطع بود
ماموره متفكر رو به آركا گفت:
-جدي؟اين تيرا مشخصه مال الان نيستن...
اگر تو به آرلا شليك نكردي كي كرده!؟
ديان با چشماي به خون نشستش گفت:
-يعني يكي ديگه به آرلا شليك كرده؟
يگانه گيج موهاش رو پشت گوش زد و گفت:
-پاركينگ دوربين داره،مي تونيد برسي كنيد؟
خيره با چشماي ريز شده به باباي آركا زل زدم
همچنان رنگ پريده بود!
ماموره رو به افرادش گفت:
-فعلا آركا رو دستگير كنيد
رو به يك پسر جوون و بور گفت:
-تو ام فيلم دوربينارو دربيار
آركا ناباور به من زل زد و من هم گيج بودم.
يعني ممكنه آرلا اون شب به دست اركا كشته نشده باشه!؟
ديان و يگانه رو كه دستگير نكردن چون مدركي ازشون نداشتن ولي
همه گي رفتيم اداره پليس و اون جا دست آركا
رو معاينه كردن و بستن
تمام مدت تو راه رو با ديان و يگانه نشسته بوديم و ديان شقيقه هاش
رو ماساژ ميداد و چشماش طفلي يك كاسه
خون شده بود.
سخته...عشقت رو چند روز مونده به عروسيت از دست بدي...و سخت
تر اين كه ندوني بلاخره قاتلش كيه!
رو به يگانه گفتم:
-پاشو بريم تو محوطه يكم هوا بخوريم.
نگاه خيره اش رو از ديان خيلي ضايع جدا كرد و لبخندم رو پنهون
كردم.
با هم از اداره پليس خارج شديم و رفتيم تو محوطه نشستيم.
خسته کننده‌ترین برنامه کهکشان راه‌شیری:"انسان (زنده)، تکرار: هرروز"
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ ، ѕααяeη ، Par_122 ، tamana m


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - _ƇRAƵƳ_ - 13-01-2021، 21:13

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان