امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان استاد و دانشجوی مغرور و شیطون2

#1
Star 
خلاصه رمان:

و این بار فصل دوم رمان استاد و دانشجوی مغرور و شیطون...
ترگل خانوم و آقا فرهان؛ دوقلوهای ترالن و فرزاد، دانشجوی پزشکیان.
به اصرار عموشون فرزان، برای کار تو یک بیمارستان میرن.
اونجا اتفاقی کسایی رو میبینن که تو دانشگاهن باهاشون کلکل میکنن و به خونشون 
تشنهان!
دختر عمو و پسر عمویی که با ترگل و فرهان قصهامون گره میخورن...
#ترگل

از پلهها پایین رفتم و با صدای بشاشی گفتم:
-سالم سالم صبح ترگلیتون بخیر!
بابا و فرهان چپ چپ نگاهم کردن و مامان خندید.
صبر کن ببینم اینا چرا دارن ناهار میخورن؟!
بابا فرزاد با نگاه اخم آلودی درحالی که چشمهاش میخندید؛ گفت:
-دخترم یه نگاه به ساعت بنداز بعد بگو صبح بخیر!
با تعجب برگشتم و به ساعت نگاه کردم که با دیدنش ابروهام از تعجب به سقف چسبید!
جانـــــــــــــــم؟ ساعت دو ظهره؟!
لبخند دندون نمایی زدم و سر میز نشستم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده؛ دستام و به هم 
مالیدم و گفتم:
-به به ببین مامان ترالن جونم چه کرده بابامو دیوونه کرده!
هر سه تاشونم داشتن با غیض بهم نگاه میکردن.
خب چیکار کنم پدرام دیشب تا ساعت ۳ صبح داشت مسخره بازی در میاورد نذاشت 
بخوابم!
مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت:
-راستشو بگو ببینم دیشب کی خوابیدی؟ داشتی چیکار میکردی؟
وا مامان یجوری میگی داشتی چیکار میکردی به خودم شَک میکنم!
من دختر به این گلی به این پاکی!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-باور کن ۱۲ نشده بود خواب بودم!
فرهان دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گذاشت و گفت:
-عه عه دروغگو و نگاه کن. خودم دیدم تا ساعت ۳ صبح بیدار بودی!
صدای فریاد بابا مو به تنم سیخ کرد:
-ترگـــــــل؟ تا ساعت ۳ دقیقاً داشتی چیکار میکردی؟
چشم غرهای به فرهان رفتم.
ای بمیری که هیچ وقت هوامو نداشتی!
با تته پته گفتم:
-اوم...چیزه..آها داشتم با کمند حرف میزدم!
چپ چپ نگاهم کرد که با لحنی که انگار میخواستم مچ فرهان و بگیرم گفتم:
-اصالً صبر کن ببینم خودت چرا تا ساعت ۴ صبح آنالین بودی؟
بیحرف نگاهم کرد و گوشهی لبش باال رفت.
لبخند دندون نمایی زدم و ابروهام و براش باال انداختم که صدای خندهی مامان و بابا بلند 
شد.
دلم خنک شد ضایعش کردم.
دیگه کسی چیزی نگفت و منم برای خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم...
#ترگل
بیحوصله نشستم رو کاناپه و به بابا و فرهان نگاه کردم.
بابا داشت به فوتبال نگاه میکرد؛ فرهان هم طبق معمول سرش تو گوشیش بود و معلوم نبود 
داره مخ کدوم دختر بخت برگشتهای رو میزنه!
با صدای بلندی مامان رو صدا کردم که جوابی نشنیدم.
بازم دو سه دفعه صداش زدم که بازم جوابی دریافت ننمودم!
با بدخلقی رو به فرهان گفتم:هوی یابو مامان کو؟

بابا با نگاه خشمگینی نگاهم کرد، که تند گفتم:
-خب چیه بابا؟ نه که خودت تو بچگی به عمه فائزه کم فحش ندادی! واال بخدا. االن میاد به 
من گیر میده. مامان کو؟
فرهان با حرص گفت:
-اون صدای نکرهاتو خفه کن. رفته سرِ قبرِ من!
دستامو به حالت دعا بلند کردم و گفتم:
-ایشاهلل!
با صدای داد بابا مثل سیخ سرجام خشک شدم:
-خفه شین هردوتاتون. مامانت رفته خونهی فائزه.
مِن مِنی کردم و گفتم:
-چرا؟
تیوی رو خاموش کرد و درحالی که داشت میرفت طبقهی باال، گفت:
-برای ترسا جشن فارغ التحصیلی گرفته. میخواد بره آمریکا درس بخونه. مامانتم رفته تا 
ببینه کمکی چیزی نمیخوان. دست تنها نباشن. توام اگه میخوای پاشو برو.
و اما من!
داشتم از حرص خفه میشدم!
فرهان بهم نگاه کرد و با تعجب گفت:
-چته؟ چرا شبیه لبو قرمز شدی؟
از رو مبل با عصبانیت بلند شدم و با صدای بلندی جوری که صدام به بابا برسه، گفتم:
-نه قرمز نشم؟ حرص نخورم؟ یه الف بچه رو دارن میفرستن آمریکا درس بخونه. اونوقت 
پدر و مادر گرامی من نذاشتن بریم پاریس درسمونو ادامه بدیم! انگار میخواستن مارو 
اونجا بخورن. خدایا، منو بکش از دست این جماعت راحت بشم!
صدای بابا و فرهان باهم بلند شد که گفتن:
آمین!

از حرص جیغی کشیدم و درحالی که پاهامو محکم به زمین می کوبیدم؛ رفتم تو اتاقم تا 
حاضر بشم و خونهی عمه فائزه برم.
صدای خندهی فرهان بدجور رو اعصابم یورتمه سواری میکرد...
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
-ول کن ترگل. میخواد بره آمریکا؟ به جهنم. مهم اینه که تو زودتر از اون دکتر میشی و 
موفق میشی.
با اعتماد به نفس سرمو به عنوان تائید حرفام تکون دادم.
کمد لباسامو باز کردم و داخلش و نگاه کردم. 
امروز باید چشم دخترای فامیل و در بیارم.
خب چی بپوشم؟
دستم و زدم زیر چونم و با دقت به لباسام نگاه کردم.
آهان خودشه. همینو میپوشم.
یه لباس مدل ماهی طالیی که خیلی تنگ بود.
و اینم اضافه کنم کامال پوشیده!
چون اگه باز میپوشیدم نه تنها بابام؛ بلکه این فرهان که مثالً نقش داداشو برام اجرا میکرد؛ 
کلمو می بریدن!
کفشهای پاشنه بلند طالیی و کیف سِتِش رو هم برداشتم و در کمد و بستم.
به سمت میز آرایشم رفتم و لوازم آرایشیمو برداشتم به همراه الک طالیی و دستگاه موصاف 
کن.
یه ساک کوچیک از زیر تختم برداشتم و لباس و لوازم آرایشیمو داخلش گذاشتم و زیپش و 
بستم.
مانتو و شلوار و کفش پاشنه بلند و کیف دستی سیاه همراه با روسری بلند قوارهی سفید که 
طرحای قرمز و سیاه داشت؛ برداشتم و پوشیدم.
عکس تیپشو میزارم.
کمی هم آرایش کردم و گوشیم و انداختم تو کیفم و از اتاقم رفتم بیرون.

همزمان با من بابا هم از اتاقشون اومد بیرون و بهم نگاهی کرد گفت:
-کجا میری؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-خونه دایی.
تک خنده ای با این حرکتم کرد و گفت:
-مثل مامانت لوسی. باشه برو مراقب خودت باش.
سرم و تکون دادم و گفتم:
-من لوس نیستم. خداسعدی.
بعد از پلهها رفتم پایین که صدای بابا بلند شد:
-هزار دفعه بهت گفتم با لحن کوچه بازاری حرف نزن.
نفس حرصیای کشیدم و بلند گفتم:
-خدافظ .
بعد سوئیچ شاسی بلند سیاهمو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
ماشینمو جلوی در نگه داشتم و دستم و روی بوق گذاشتم.
چند ثانیه بعد در بزرگ عمارت دایی تیرداد خان باز شد و منم رفتم داخل.
ماشینمو کنار ماشین هیرداد پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
عاشق عمارت دایی بودم.
خیلی خوشگل بود.
به سمت در ورودی قدم برداشتم که یهو در باز شد و ترنم آژیر کشون اومد بیرون و چند 
لحظه بعد مهراد پشت بندش اومد بیرون و دنبالش کرد.
یه تای ابرومو انداختم باال و گفتم:
-اینجا چخبره؟
به حرفم کسی توجهی نکرد و کنار استخر همدیگه رو دنبال میکردن.

مهراد که دنبال ترنم میدوید، بهم نیم نگاهی انداخت و با نفس نفس گفت:
-چطوری تری؟ فری کو؟
جیغی کشیدم و گفتم:
-زهرمار و تری. از قدت خجالت بکش نیم وجبی. افتادی دنبال اون موش مرده که چی؟ 
بگیریش میخوای چیکارش کنی؟ بیا برو گمشو خونه.
ترنم با صدای بلندی خندید و گفت:
-ایول داری ترگل. برای اولین بار حمایتم کردی. بعدشم موش مرده عمته!
زدم زیر خنده و گفتم:
-احیاناً عمهی من مامان تو نمیشه؟
یه لحظه از دویدن دست کشید و بهم نگاه کرد.
انگار که به خودش اومده باشه محکم زد رو دستش و گفت:
-عه عه عه راست میگیا! اصال خالته.
قبل از اینکه بخوام بگم اسکل خالهی من عمهی توام میشه؛ مهراد از پشت گرفتش و بردش 
سمت حیاط پشتی.
نیشخندی زدم و داد زدم:
-اوی اوی رفتین کارای مثبت 18 نکنینا! میرم به بچهها میگم!
صدای مهراد اومد که می گفت:
-تو غلط می کنی. گمشو نبینمت.
زدم زیر خنده و رفتم داخل خونه.
هر کی ندونه من که می دونم اون دوتا سوسمار همدیگه رو دوست دارن.
درو بستم و رفتم داخل سالن پذیرایی که با دیدن اونهمه آدم دهنم اندازه غار علی صدر باز 
موند.
یا پنج تن! اینا از کجا پیداشون شده؟
همهی بچهها بودن و هر کدوم به کاری مشغول بود.

هستی و هیرداد داشتن بادکنک فوت میکردن.
مهرداد و فرشاد هم داشتن مبالرو جابهجا میکردن.
فقط جای فرهان خالی بود!
خاله محنا و تارا داشتن دسرارو میذاشتن رو میز بزرگی که اونجا بود.
مامی و عمه فازی هم داشتن گردگیری میکردن.
خاله محیا هم تو آشپزخونه داشت به غذاها رسیدگی میکرد!
ترسا کو؟
از بین اونهمه جمعیت نگاهم افتاد به ترسا که مثل ملکهها نشسته بود رو یکی از مبال و 
داشت خودش و باد میزد!
وای خدا من اینو میبینم آندرالین خونم باال میزنه!
عمه و دایی این تحفه رو خیلی لوس بار آوردن.
اصال کسی حواسش به من نبود!
یعنی درواقع منو کسی ندیده بود.
رفتم تو اتاق مهمان و لباسامو عوض کردم و ساکم و گذاشتم رو تخت و کنار بقیه رفتم...
رفتم سمت مامان و از پشت زدم رو شونش که برگشت سمتم ولی با دیدنم جا خورد.
با تعجب گفت:
-کی اومدی ترگل؟
شونه هامو انداختم باال و گفتم:
-همین االن.
سرشو تکون داد و با گفتن "آهان" به کارش ادامه داد........
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
LIFE
پاسخ
آگهی
#2
رفتم وایسادم وسط سالن و با صدای بلند گفتم:

-ســــــــالم.
همه دست از کار کشیدن و برگشتن با تعجب به هم نگاه کردن جز مامان!
خندیدم و گفتم:
-چطورین عشقای من؟
هیرداد با لوندی گفت:
-یعنی منم عشقتم؟!
کوسن رو مبل و برداشتم و شوت کردم سمتش که خندهی جمع بلند شد.
-من چیزی بخورم تو باشی عشق من! جمع کن خودتو لوس!
دستشو گذاشت رو صورتش و با ناله گفت:
-الهی دستت قلم شه به حق ادیسون.
برو بابایی گفتم و به سمت ترسا رفتم.
نشستم کنارش و گفتم:
-چطوری دختر دایی؟
لبخند پر عشوهای زد و گفت:
-مرسی عزیزم تو خوبی؟
واه واه افادهها طبق طبق!
یکی بیاد منو جمع کنه!
به زور لبخندی زدم که نگاهش افتاد به چال گونه هام.
یادمه همیشه ترسا حسرت اینو داشت چال گونه داشته باشه!
و یه بار هم خواست بره عمل چال گونه انجام بده ولی دایی چنان عربدهای سرش کشید که 
به جای ترسا من خودمو خیس کردم.
من و فرهان تنها کسی بودیم که تو بچههای فامیل چال گونه داشتیم.
البته هستی چاله چونه داشت و وقتی میخندید؛ چهرهاش خیلی بانمک میشد.

با زرنگی بهش گفتم:
-ترسا جون برای چه رشتهای ایشاهلل میخوای بری آمریکا؟
با غرور نگاهی بهم کرد و گفت:
-دندانپزشکی!
پُقی زدم زیر خنده که با تعجب گفت:
-وا برای چی میخندی؟
ای وای خدایا، مردم از خنده.
دندانپزشکی؟ اونم کی ترسا؟ کسی که ازش مثل چی میترسید؟
و اضافه کنم از بچگی از تجربی نفرت داشت و نمرههاش همیشه زیر ۱۰ بود؟!
صد در صد با پارتی قبول شده و گرنه به این تحفه مدرک خونه داری هم نمیدن!
در حالی که خندهام کم شده بود؛ گفتم:
-هیـ...هیچی همینطوری یاد یه جک افتادم خندهام گرفت.
عمه چپ چپ نگاهم کرد که ابروهام و براش باال انداختم.
هستی نگاهی به جمع کرد و گفت:
-مهراد کو؟
دستامو گذاشتم پشت سرم و درحالی که به مبل تکیه میدادم؛ گفتم:
-با ترنم داشتن گرگم به هوا بازی میکردن!
بچهها خندیدن ولی حس کردم هستی ناراحت شد!
با سستی بادکنک تو دستش و گذاشت رو میز و با ببخشید کوتاهی جمع و ترک کرد!
این چرا مشکوک میزنه؟
بیحوصله به جمع نگاهی انداختم که تقریباً میشه گفت خونه رو تزئین کرده بودن.
به هیرداد نگاه کردم که داشت با تلفن صحبت میکرد.

هیرداد بچهی دوم خاله محیا و عمو مهیاره که 18 سالشه و امسال درسشو تموم کرد و داره 
برای کنکور میخونه.
رشتهی روانشناسی!
چهرهی زیبایی داشت که تو نگاه اول چند ثانیه محوش میشدی.
هستی هم خواهرشه که ازش دوسال بزرگتره و تو دانشگاه مشغول تحصیله و رشتهاش 
ادبیاته.
هستی کمی تپل و خیلی بانمک بود.
آدم دلش براش قنج میرفت.
چشمای آبیش جذاب ترش کرده بود.
فرشاد هم که میشد پسرخاله و هم پسرعموی من؛ 17 سالش بود و از همهامون کوچک تر 
بود.
تک پسر خاله تارا و عمو فرزان بود و عاشق رشتهاش بود.
مثل بابا و مامان تاریخ میخوند.
از لحاظ قیافه به خاله کشیده بود.
چشمای طوسی و موهای طالیی. درکل میتونم بگم ناکس دختر کشی بود برای خودش!
مهراد پسر ارشد خاله محنا و عمو مهدیار بود.
20 ساله و عاشق موسیقی!
تقریباً میشه گفت بلده تموم سازهارو بنوازه و چند تا هم ترک ساخته بود.
اندام ورزیده و چشمای قهوهای گیراش از همه بیشتر به چشم میومد.
کپی برابر اصل پدرش بود.
مهرداد هم برادر کوچکش بود و 18 ساله بود و مثل هیرداد داشت خودشو برای کنکور 
آماده میکرد تا بتونه به بزرگترین آرزوش که مهندس شدن بود، برسه.
مهراد و مهرداد اصال شبیه هم نبودن.
مهرداد بیشتر شبیه خاله محنا بود.

چشمای طوسی خوشگلش که من عاشقشون بودم؛ زیباترین عضو صورتش بود.
ترنم که دختر بزرگتر دایی تیرداد و عمه فائزهست؛ دختری شوخ، بانمک و شیطونه که 
همیشه پایهی همهی کرمریزیهای منه.
مثل خواهر نداشتم دوسش دارم.
20 سالشه و مثل دایی تیرداد معماری میخونه و الحق که تو کارش استاده.
دختری که هم شبیه باباشه هم مامانش.
یعنی چشماش مثل دایی سیاه، موهاش مثل عمه طالیی و لبها و ابروهاش شبیه عمه و 
دماغش شبیه دایی بود.
درکل جیگری بود برای خودش.
و اما ترسا که خواهرشه و دردونهی خانوادهی تهرانی؛ 18 سالشه و کنکور داده و مطمعنم 
با کلی پارتی بازی قبول شده؛ امشب جشن فارغالتحصیلیشه و میخواد بره آمریکا درس 
بخونه!
خیلی شبیه عمه بود.
چشمای طوسی و موهای مشکی که از دایی به ارث برده بود.
یهو با صدای مامان که داشت صدام میکرد؛ به خودم اومدم:
#ترگـل￾ترگــــــــل یه ساعته دارم صدات میکنم تو کدوم عالم هپروتی داری سیر میکنی؟
از رو مبل بلند شدم و گفتم:
-هیچی تری جونم. همینجام.
خاله محی که کنارمون بود؛ با شنیدن حرفی که زدم با صدای بلندی خندید.
به مامان که از حرص قرمز شده بود؛ نگاه کرد و گفت
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
LIFE
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان