15-06-2021، 11:23
دردِ دوری می کشم گرچه خراب افتاده ام
بارِ جورت می برم گرچه تواناییم نیست
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست
مرد گستاخی نیَم تا جان در آغوشت کشم
بوسه بر پایت دهم چون دستِ بالاییم نیست
بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل
زاغ بانگی می کنم چون بلبل آواییم نیست
طبعِ تو سیر آمد از من، جای دیگر دل نهاد
من که را جویم؟ که چون تو طبع هرجاییم نیست
سعدیِ آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست
بارِ جورت می برم گرچه تواناییم نیست
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست
مرد گستاخی نیَم تا جان در آغوشت کشم
بوسه بر پایت دهم چون دستِ بالاییم نیست
بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل
زاغ بانگی می کنم چون بلبل آواییم نیست
طبعِ تو سیر آمد از من، جای دیگر دل نهاد
من که را جویم؟ که چون تو طبع هرجاییم نیست
سعدیِ آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست