18-06-2021، 10:36
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم؟ که در عالم نمی بینم
دمی با همدمی خرّم ز جانم بر نمی آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم
مرا رازیست اندر دل، به خونِ دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز، چون محرم نمی بینم
قناعت می کنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل می کنم با زخم چون مرهم نمی بینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم، دلِ خرّم نمی بینم
نمِ چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم
چرا گریَم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست، وان دم هم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم؟ که در عالم نمی بینم
دمی با همدمی خرّم ز جانم بر نمی آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم
مرا رازیست اندر دل، به خونِ دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز، چون محرم نمی بینم
قناعت می کنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل می کنم با زخم چون مرهم نمی بینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم، دلِ خرّم نمی بینم
نمِ چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم
چرا گریَم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست، وان دم هم نمی بینم