02-07-2021، 10:47
من بر آنم که سر و جان کنم اندر ره دوست
او خیالش همه آزار دلِ زار من است!
ای که گویی مکن آشفته دل از مهر کسی
ترکِ سودای سر زلف بتان عار من است
هوس باده و ساغر، نه غریب است ز من
رِندی و عاشقی از روز ازل کار من است
به من خسته نه خوب است ملامت ز مَلک
آنچه گردون نتوانست کشد، بار من است
چون کنم شِکوه به بیگانه ز بیمهری دوست؟
گِله از دوست به دشمن، نه سزاوار من است
هرچه نالیدم و فریاد زدم، هیچ نگفت
کآخر این سوختهدل، عاشق بیمار من است
«هیدجی!» نیست تو را جز به ملاقات اجل
-چاره در دست، گَرَت میل به دیدار من است...
او خیالش همه آزار دلِ زار من است!
ای که گویی مکن آشفته دل از مهر کسی
ترکِ سودای سر زلف بتان عار من است
هوس باده و ساغر، نه غریب است ز من
رِندی و عاشقی از روز ازل کار من است
به من خسته نه خوب است ملامت ز مَلک
آنچه گردون نتوانست کشد، بار من است
چون کنم شِکوه به بیگانه ز بیمهری دوست؟
گِله از دوست به دشمن، نه سزاوار من است
هرچه نالیدم و فریاد زدم، هیچ نگفت
کآخر این سوختهدل، عاشق بیمار من است
«هیدجی!» نیست تو را جز به ملاقات اجل
-چاره در دست، گَرَت میل به دیدار من است...