روز بله برون به مامان و بابای صبا زنگ شدم و ازشون خواستم به عنوان پدر و مادر و بزرگترم شرکت کنم . امینه خانوم ( مامان صبا ) با چهره گرفته ای بهم گفت – این آقا رو چند وقته می شناسی دخترم؟
- یه مدتی هست .
امینه خانوم – بهش اطمینان داری ؟
- آره . نگران نباشین . خانواده شناخته شده ای دارن .
امینه خانوم – پس اینطور .
خیره به ساعت داشتم برای ورودش لحظه شماری می کردم و دائم خودمو با " پس چرا نیومد" کلافه!
صحبتای مقدماتی تموم شده بود که زنگو زدن .
آقای قدسی – منتظر کسی بودین ؟
- بله تشریف که آوردن معرفی می کنم حضورتون .
بی بی با تعجب و سوال بهم نگاه کرد . فکر کنم اون حس موذی توی چشامو تشخیص داده بود . شهناز داشت با لذت در و دیوار رو تماشا می کرد . همونطوری زمزمه کرد - هنوزم همون طوره .
- سلام .
نگاهش رو از در و دیوار گرفت – سلام عزیزم . داشتم نا امید می شدم که بتونم بازم ببینمت . این شانسو مدیون چی هستم .
- مدیون کیا قدسی و خانوادش . بیاین داخل خیلی وقته منتظرن!
کلی از دیدن چهره عصبی متعجب و مبهوتش دلم قیلی ویلی رفت . یه ضربه دیگه . می خواستم با عنوان "مادر سابقم" معرفیش کنم ولی وجدان درد گرفتم و به گفتن شهناز خانوم بسنده کردم . جالب بود و قدسی کاملا می شناختش !
از جاشون بلند شده بودن و باهاش احوال پرسی کردن .
معین قدسی (قدسی بزرگ ) – به به خانوم ملکی . شما کجا این جا کجا ؟ با مهرشید جان آشنایی دارین ؟
شهناز – بله با اجازتون . بفرمایید خواهش می کنم.
جای خالی کنار من رو انتخاب کرد و نشست . زیر لب پرسید – اینجا چه خبره ؟
- بله برونمه .
تو چشام نگاه کرد – داری چی کار می کنی با خودت ؟
نتونستم جوابشو بدم . معین خان حرفشو شروع کرده بود و منتفر بودم توی یه جمع پچ پچ کنم ! مهریه تعیین شد . در خواست خودم 124 تا سکه به نیت 14 معصوم و 114 سوره قرآن رو قبول کردن . ولی اونا 1000 تا سکه دیگه + یکی از ویلاهای شمالشون رو با یه آپارتمان که قرار بود توش زندگی موقتی داشته باشیم انداختم پشت قبالم . بله عروس آقای قدسی باید قبالش حسابی سنگین باشه ! نه من نه کیا هیچ حسی به اون مراسم نداشتیم . فقط تقدیر و اهداف خودمون بود که ما رو بهم گره زده بود .
حرفا که تموم شد کیا منو کشید کناری و با یه لبخند کوچیک گفت – با این که هر کدوم از ما هیچ هدفی برای این ازدواج نداشتیم و نداریم جز مادیات ولی خوشحالم حداقل همسری که قراره یه مدت باهاش زندگی کنم یه دختر مستقل و محکمه .
- بهتره برین . پدر و مادرتون دارن زیادی خنده دار نگاهمون می کنن .
کیا – فردا باهات برا آزمایش هماهنگ می کنم .
- باشه پس خبر از شما.
هر چی به خانوم و آقای احمدی اصرار کردم واسه شام نموندن و رفتن چون قرار بود برن خونه عموی صبا ولی به خاطر من نرفته بودن .
موقع شام نهایت هنرم رو به کار بردم و حسابی رفتم توی فاز سفره آرایی . کلی سوسن خانوم ازم دربارشون پرسید تا مطمئن شد کار خودمه یه لبخند کوچیک زد و گفت – ماشا.. عروسم هنرمنده .
- لطف دارین .
کامران شوخ طبع که تا اون موقع ساکت بود دیگه تغییر مود داد – آخیش . خدا رو شکر خانواده دوستت رفتن زن داداش. داشتن از بی حرفی می مردم .
خندم گرفت . نه به خاطر این که داشت می مرد ! به خاطر این که بهم گفت زن داداش . چه واژه غریبی! به اون طرف سالن جایی که معین خان و شهناز داشتن با اخمای تو هم حرف می زدن! کاش می فهمیدم چی می گن . غذای مورد علاقمو هم که گذشاتم روی میز صداشون زدم و گفتم – ببخشید وسط کلامتون ولی شام سرد میشه بفرمایید .
معین خان و شهناز پاشدن و اومدن این طرف.
معین خان – به به این غذا خوردن داره .
- نوش جانتون بفرمایید .
شهناز توی فکر بود . خیلی دلم میخواست بدونم داشتن درباره چی حرف میزدن . کیا برام کمی ژیگو گذاشت و آروم گفت – به چی فکر میکنی؟
- این که اونا داشتن چی میگفتن...
کیا – شاید درباره من و تو .
- شایدم گذشته ها ...
کیا – خیلی حرفا برای گفتن هست .
- وقتی قولی رو که بهم دادی به آخر رسوندی قول میدم بهت همه چیو بگم .
سری تکون داد و دیگه حرفی نزد . و برعکس کامران تا تونست حرف زد و همه رو خندوند . خدا رو شکر بود وگرنه نمیدونم چطوری باید سکوت این جو سنگین رو تحمل می کردم .
قدسی ها رو که بدرقه کردم منتظر بودم شهناز هم بره . ولی تکون نخورد سر جاش . داشتم از خستگی غش می کرد .
شهناز – بشین باهات حرف دارم .
- چه حرفی؟
شهناز – درباره بازی ای که با آیندت شروع کردی .
- فکر نکنم کارایی که می کنم به شما ربطی داشته باشه .
شهناز – مهرشید با آیندت بازی نکن .
- بازی در کار نیست .
شهناز – ولی تو داری به انتقامی فکر می کنی که آیندتو خراب میکنه . داری کاری رو میکنی که من وقتی اون چیزا رو درباره اسفندیار شنیدم کردم . ازدواج بدون فکر و برای انتقام . چرا مهرشید چرا ؟
- هدف وسیله رو توجیح میکنه !
شهناز – نمیکنه مهرشید . منم همین طور فکر می کردم . فکر میکردم با ازدواجم اسفندیار داغون میشه ... شد ولی من هم شدم . هر دو با هم خرد شدیم. اون با دیدن من پیش پدرت و من با دیدن هر روز بچه هایی که مال خودم نبودن ! با پیدا کردن تو . با دیدن قیافه له شده ی بهداد . تو نمیتونی بفهمی من چقدر دوستت دارم . چون فکر میکنی وقتی میگم بهداد تورو بچه خودم به حساب نمیارم!
پردیم وسط حرفش – پس چی ؟ با این که من بچه ای بودم از خون خودت . ولی تو منو از خودت روندی . به این فک نکردی تموم این سالها حسرت گفتن کلمه مامان توی دلم موند . مادری که یه دوست باشه برام . وقتی ناراحتم وقتی سرخورده ام وقتی نا امیدم دلداریم بده ... وقتی غم توی چشام لونه میکنه یه آغوش واسه آروم شدن داشته باشم .
از مبل پاشدم – من اینطوری بزرگ شدم . بدون هیچ محبت مادرونه ای . این نوع محبت برام بی معنیه . کلا واژه محبت برام بی معنیه ! انکار نمیکنم . من عاشق بهدادم . عاشق پسرت ! ولی کینه پدرش از این عشق پررنگ تره . شاید کیا بتونه مرهمی روی زخمام باشه. من خستم . میرم بخوابم . خواستی بمونی اتاق کنار اتاق بی بی رو میتونی برداری یا اتاقای بالا به جز اتاق بابا . لباس خواب هم توی کمداش هست . شب بخیر .
از پایین پله های مارپیپچ تا دم در اتاقم نگاهشو حس کردم . همون طور که با دستمال مرطوب آرایشمو پاک می کردم صدای روشن شدن ماشینش و خروجش رو شنیدم . پس رفت . سریع لباس عوض کردم و خوابیدم .
صبح شنبه رفتیم واسه آزمایش خون . انگار کیا بیشتر از من واسه ازدواجمون عجله داشت . درکش میکردم . ارثیش کم پولی نبود . خودش میگفت اگه بتونه ارثیش رو بگیره می تونه چندین مجتمع بسازه و اینطوری یه سود کلان گیرش میومد که تا هفت نسلش بی نصیب نمی موندن ! از آزمایشگاه که بیرون اومدیم گفت – نمیدونم امروز چم شده وقتی خونتو دیدم حالت تهوع می گرفتم .
- وا مگه چیه ؟ خونه دیگه .
خنده ای کرد و راه افتاد – خون شما که خون هر کی نیست !
- اوه اوه چه لوس !
کیا – صبحانه خوردی ؟
- معمولا صبحانه جز یه لیوان شیر یا نسکافه چیزی نمیخورم .
کیا – واقعا ؟
- آره مگه چیه ؟
کیا – هیچی چرا میزنی خوب ؟ عصر چه کاره ای؟
- به جز سرکشی کارخونه و جلسه سهام دارا امروز کار دیگه ای ندارم .
کیا – عصر میام دنبالت بریم حلقه بگیریم .
خندیدم – وای تو چقدر عجله داری!
کیا – بحث کلی پوله سرکار خانوم .
- راستی کارت با ملکی به کجا رسید ؟
کیا- حواسش خیلی جمعه . دو سه تا از سهامدارا حسابی بهش وفادارن ولی بقیشون یه قولایی دادن . فقط قیمت سهامشون زیادی بالاست . مشکلی نداری؟
- نه . من دارایی های پدر بزرگ مرحومم رو هنوز دارم . کلی قیمت اوناست . میفروشمشون .
کیا – باشه . قیمت کن ببین چقدر دستمونو میگیره .
سری تکون دادم و توی ذهنم لیست کردن اموالی که بابا براش ارث مونده بود . کیا رسوندم کارخونه . یه سر به همه بخشا زدم و با سرکارگر صحبت کردم . شکر خدا وضعیت روز به روز داره بهتر می شه و قیمت سهاممون هم داره بالا میره . جلسه سهامدارا تا حدود ساعت 5 طول کشید . یه سری پیشنهاد برای فروش بیشتر بود که رد یا قبول شد .
از اتاق جلسه یه در به اتاق خودم داشت . به ساغز خبر دادم که اتاقم هستم ولی دیگه دارم میرم .
ساغر – خانوم آقای ملکی دو ساعتی هست که منتظرن شما رو ببینن .
- ملکی ؟ کدومشون ؟ اسفندیار یا بهداد ؟
ساغر – جناب اسم کوچیتون ...
صدای مبهمی اومد ولی تون صداش مطمئنم کرد .
- بگو بیاد داخل . کسی رو وصل نکن .
ساغر – چشم .
مثل همیشه با دیدنش دلم به زانو در اومد سلام کرد . جوابشو دادم – خوش اومدید . بفرمایید .
تعارفش کردم بشینه . رو نزدیکترین مبل چرمی به میز کارم نشست .
بهداد - حالت چه طوره ؟
- به مرحمت شما !
از صورت بی حالتش نمیتونستم چیزی رو بخونم . دیدم حرفی نمیزنه .
- آقای ملکی من یه مقدار کار دارم . امرتون رو بفرمایید .
صورتش سخت شد . انگار دندوناشو داره از حرص روی هم فشار میده که حرف ناجور بهم نزنه . توی دلم گفتم “ میدونم بهدادم . میدونم دردت چیه ! ولی نمیتونم . منو ببخش. “
به ساغر گفتم بگه برامون دو تا نسکافه بیارن . بهداد هنوز ساکت بود . گوشیم زنگ خورد . کیا بود . با تردید وصل کردم .
- سلام .
کیا – سلام خسته نباشی . خوبی؟
- سلامت باشی . ممنون تو خوبی؟
کیا – ممنون منم خوبم . کارت تموم شد .
- تقریبا چطور؟
کیا – قرار شد بریم حلقه ها رو بگیریم ها .
- به نظرت لازمه منم باشم ؟
کیا – درسته که سوریه ولی آدم دلم میخواد همه چی روال عادی خودشو داشته باشه که وقتی برای یه ازدواج واقعی میریم یه تجربه خوب داریم قبلش .
خندم گرفت – من واقعا دلم نمیخواد بازم ازدواج کنم .
بهداد برگشت توی صورتم . انگار میخواست حرفامو تجزیه تحلیل کنه !
کیا – حالا شایدم باز ازدواج کنی مگه نمیشه !؟
- هیشکی آینده رو ندیده . حالا چی کار کنم ؟
کیا - کارت چقدر دیگه طول میکشه ؟
- 6 کارم تموم میشه .
کیا- پس من 6 میام دنبالت . بعدم شام میریم بیرون .
- پس بی بی چی ؟ تنها می مونه .
کیا – اون بنده خدا که کاری به ما نداره . بگو دوستت بره پیشش .
- اون بیچاره هم توی امتحاناشه . من این ترمو مرخصی دارم اون که نداره .
کیا – میخوای برم دنبالش ؟
- بهش زنگ میزنم خبرشو بهت میدم باشه ؟
کیا – باشه . پس منتظرم . کاری نداری.
- نه قربانت .
کیا – فعلا .
- خداحافظ .
بهداد هنوزم توی صورتم دنبال چیزی میگشت که بتونه نتیجه گیری کنه .
- من تا 6 بیشتر وقت ندارم . اومدین مسابقه سکوت ؟
بهداد – نه اومدم ببینم داری چی کار میکنی!
- هیچی زندگی می کنم ! به کارخونم می رسم . در شرف ازدواجم . همین !
بهداد – مهرشید داری چی کار میکنی ؟ خودت می فهمی ؟
- از حرفای تکراری خسته شدم . حرف جدید بزن .
پاشد و میزم رو دور زد و درست جلوم زانو زد .
دستپاچه گفتم – چی کار میکنی !؟
دستامو گرفت و گفت – مهرشید رحم کن . به من و عشقم . به خودت و آیندت .
چقدر این چشا رو دوست داشتم . چقدر محتاج دستاش بودم . آرامشی که نداشتم رو وقتی پیشش بودم داشتم . اونم اونقدر زیاد که دلم میخواست تمومی نداشته باشه . دستشو گذاشت کنار صورتم و با انگشت شصتش گونمو نوازش کرد .
بهداد – التماست می کنم مهرشید . ازدواج نکن . تو عاشقش نیستی ! حتی دوستشم نداری .
- تو پسر اونی !
نمیخواستم دلشو بشکنم . نمیتونستم اونی که عاشقشم رو از خودم نا امید کنم . سخت بود ولی باید این کار رو میکردم . وگرنه نابود میشد .
- بهداد برو خواهش میکنم .
بهداد – مهرشید چی کار کنم که منصرف بشی ؟
- من منصرف نمیشم . خودتو کوچیک نکن بهداد . قول و قرار گذاشته شده . من تا دو هفته دیگه ازدواج می کنم .
جا خورد .
بهداد – چی ؟ دو هفته ؟
سری تکون دادم . از جاش بلند شد و خیلی سریع از در اتاق زد بیرون . عصبی بود . ترسیدم کار دست خودش بده . پشت سرش دویدم .
- بهداد ... بهداد صبر کن . ..
بی توجه به حرفم رفت سمت ماشینش . وقتی رسیدم بهش تنها چیزی که نصیبم بوی بد لاستیک کشیده شده روی آسفالت بود.
" خدایا دارم دیوونه می شم . چی کار کنم ؟ کاش تو یه راهی پیش روم می ذاشتی"
حس ماهی رو داشتم که از آب بیرون افتاده و بجای اینکه بندازنش توی تنگ هی آب میریزن روش! با همه وجودم اون زجر رو حس می کردم!
با صدای تک بوغی به خودم اومدم. کیا بود.
کیا- سلام. غرق نشی یه موقع!
- سلام.ببخشید.من الان کیفمو میارم بریم.
سوار که شدم پرسید – خوبی؟
- آره چطور مگه ؟
کیا – همینطوری آخه قرار بود بهم خبر بدی که برم دنبال بی بی یا نه ولی هر چی به گوشیت زنگ زدم جواب ندادم .
- ای وای ببخشید . حواسم نبود . چیکار کردی حالا؟
کبیا – بردمش خونه اون خانومه که دوستشه . فکر کنم گفت سادات خانوم .
- آها آره . دستت درد نکنه .
کیا – معلومه حواست خیلی پرت بوده ها!
سری تکون دادم و به نشونه عدم تمایل حرفی نزدم ولی با سرسختی ادامه داد – واسه چی بیرون ایستاده بودی . اینقدر توی فکر بودی که هر چی صدات زدم جواب ندادی !
- قرار شد توی زندگی همدیگه دخالت نکنیم ها!
کیا – گفتم شاید کمکی ازم ساخته باشه!
- نه ممنون خودم از پسش بر میام . ببخشید ولی من این عادت بد رو دارم که مشکلات کوچیک رو خودم حل کنم و باعث زحمت بفیه نشم !
به قولی محترمانه دکش کردم. اینقدر توی فکر بهداد بودم که متوجه نشدم مسیرمون چقدر طولانی یا کوتاه بود . سرمو که بلند کردم جلوی یه طلافروشی بودیم . درو واسم باز کرد و رفتیم داخل . بعد از سلام و احوال پرسی منو به عنوان نامزدش معرفی کرد .
کیا - خوب عزیزم . هر کدومو دوست داری انتخاب کن .
وای خدا جون! اینو چیکار کنم !؟ مجبورم جلوی همه نفش لیلی واسه آقا بازی کنم!
لبخند کجکی زدم و گفتم – همشون قشنگن آخه !
سقلمه ای بهم زد و غرید – اصول دین که نیست . یکیشو که به نظرت بیشتر دوست داری انتخاب کن !
از حرضم دست گذاشتم روی گرونترینش . خیلی هم قشنگ بود . ولی با وجود اون همه نگین معلوم بود قیمتش زیاده .
فروشنده کلی از سلیقم تعریف کرد . نزدیک بود از اون همه چاپلوسی بالا بیارم! برعکس من کیا یه حلقه ساده با یه تک نگین انتخاب کرد . یه لحظه اول از خودم خجالت کشیدم ولی بعد برام عادی شد . قرار بود بهش پس بدم پس بهتره بود نگران قیمتش نباشم! خودمو با این حرف قانع کردم . حساب کرد و اومدیم بیرون . به تندی نفسشو داد بیرون و گفت – توی همین پاساژ لباس عروس هم داره .بریم قال قضیه رو بکنیم که به خاطر یه خرید کردن اینقدر واسه من اخم نکنی!
- معذرت میخوام ولی من اهل خرید نیستم .
نگاهی خریدار به سرتاپام انداخت و گفت – به تیپت نمیاد!
- معمولا با دوستم میرم خرید و هر چی هم میخره خودش واسم میخره !
کیا – پس بهتره برم دوستتو بگیرم !
- بفرما راه باز !
خنده ای کرد و گفت – اوه اوه چه بهشم بر میخوره!
نیششو با نگاه بدتر از فحش من بست! کلی تو دلم بهش خندیدم . رفتیم داخل مغازه . اوهههههههه چقده لباس! من چه طوری از بین اینا انتخاب کنم !؟
رفتیم پیش اون خانومای فروشنده . از نگاه هاشون به کیا خندم گرفته بود . یکیشون رو به کیا پرسید – واسه خرید تشریف آوردین یا اجاره !؟
کیا – خرید . بهترین لباساتونو بیارین . تک هم باشه چه بهتر .
= سایزتون .
روم به سمت لباسا بود . کیا میتونستنیم رخمو ببینه ولی چهرم واسه اون خانوما پیدا نبود . نیشخند بزرگمو کیا دید !
کیا – ببخشید خانوم . مثل اینکه متوجه نشدین ! من اومدم واسه زنم لباس عروس بخرم نه خودم که سایزمو میپرسین! عزیزم ...
به زور جمعش کردم - جانم .
کیا – لباستو انتخاب کردی؟
- نه اینا هیچ کدوم جالب نیستن!
= ما اینا رو به مشتری های معمولی میدیم . واسه مشتری های تاپمون یه قسمت جداگونه داریم . بفرمایید از این طرف .
طبقه دوم لباسای فوق العاده شیکی بودن . چند تاشونو امتحان کردم . ولی تو تنم فیکس نمیشد . یه جورایی کج و کوله بود ! بیشترم به خاطر این که یکی قبل از من امتحانش کرده بود چندشم میشد! آخرین لباسی رو که آورد گفت – این مدل فرانسوی ماست . بهترین لباس این فروشگاهه . اولین تن خورش شما هستین!
بالا تنش به سبک خورشید دوزی سنگ دوزی های زیبایی داشت و یه دامن ساده با دنباله حدودا دو متری . سادگی لباش بدجور به دلم نشست . چون دیگه هم حوصله گشتن نداشتم ترجیح دادم همینو بپوشم . برق تحسین توی نگاه کیا نشست .
کیا – خیلی بهت میاد . خوبه ؟ دوستش داری؟
- آره .
لباسو حساب کردیم و اومدیم بیرون .
کیا – چقدر از این بُعد زن جماعت بدم میاد!
- چه بعدی ؟
کیا – نگاه های خیره و تور انداختن واسه شوهر! طرف داره میبینه تو همراهمی ولی بازم با تلسکوپ داره منو رصد میکنه .
- امان از خوش تیپی !
خنده ای کرد و گفت – اینو خوب اومدی!
- احتمالا این یه مورد توی خونته!
با تعجب نگام کرد!
- ها چته ؟
کیا – اولین باره دارم میبینم یه خانوم بدون حسادت داره از یه آقا تعریف میکنه !
- میدونی به آخرین نفری که این حرفو زدم فرداش افتاد مرد!
و نیشم تا بناگوش باز شد !
ابرویی بالا انداخت و گفت – من موندم چقدر این مردا بی لیاقت بودن که گذاشتن تو تا این سن مجرد بمونی!
- واقعا !
خندید. ولی من به اولین زنگ خطر توی ذهنم گوش میدادم ! "" نکنه وابسته بشه و طلاقم نده !! ""
شام رو توی سکوت خوردیم . البته بیشتر بازی کردیم . من توی همین فکر بودم ولی کیا ... نمیدونم واقعا داشت به چی فکر می کرد!
بی بی لباسمو که دید هلهله ای سر داد و گفت – چه خوشکله مادر . ایشالا به پای هم پیر بشین .
- خدا نکنه ...
بی بی – چیزی گفتی ؟نمیدونم گوشام چرا یه مدته سنگین شده!
- نه ... گفتم ممنون زیر سایه شما . بی بی شما بعداز ازدواج من باید بیاین خونه من ها !
بی بی –نه مادر . مزاحمت نمیشم !
- وا این چه حرفیه ! شما روی تخم چشم من جا دارین!
بی بی - نه مادر جون . سادات خانوم تنهاست . بچه هاش پیشنهاد دادن باهم زندگی کنیم . اینطوری دیگه نه اون تنهاست نه بی همدم می مونیم .
- نه بی بی مگه من میذارم ؟ می خوای منو تنها بذاری ؟
بی بی – نه مادر به قربونت . ولی بالاخره هر زن و شوهری دوست دارن مستقل باشن . منم اینطوری راحتم مادر .
- آخه ..
بی بی – آخه بی آخه ! برو بخواب که خستگی داره از چشات میریزه .
به مسیجای دوستای دانشگاه و صبا که جواب دادم رفتم توی فکر بهداد . به رویاهام فکر کردم . همیشه دنبال مردی مثه اون بودم . با این که کیا از جهاتی سر تر از بهداد بود ولی اخلاقای خاص بهداد ، عاطفه نگاهش و نگرانی نامحسوسش توی رفتاراش رو هیشکی نداشت . حتی بابا ... به پهلو چرخیدم و به عکس خودمو و بابا خیره شدم . تک تک اعضای چهرشو مرور کردم و نفهمیدم کی خوابم برد .
****
به کاغذای توی دستم با ناباوری خیره شدم . یه سری مدارک از اتاق قدیمی و دربسته پیدا کرده بودم که نشون میداد 20 درصد از سهام کارخونه ملکی به نام پدر منه ! که در ازای یه مبلغ زیاد رد و بدل شده . یه آن از ذهنم قضیه ورشکستگی پدربزرگ مادری گذشت . اما بازم به نظرم یه چیزی درست نبود! مگه به ازای این قرض مادرم با بابا ازدواج نکرده بود؟! پس اینا دیگه چیه! مگه اینکه اینا مال اون زمان نباشه!
زنگ زدم به کیا – سلام .
کیا – سلام خانومی . حال شما!؟
- خوبم کسی پیشته ؟
کیا – آره منم خوبم . چه خبرا ؟
دوزاری افتاد ... وگرنه کیا و چه به این زذ بازیا!
- باید ببینمت !
کیا – چه زود دلت برام تنگ شده !
- نه که کشته مرده اون عشوه های خرکیتم عزیزم ! واسه همینه دلم تنگ شده!
خنده ای کرد و گفت – امان از دست تو . خوب کجا ببینیم همو؟
- نمیدونم . بریم کافی شاپ ؟
کیا – گوشی گوشی ... جانم مامان ... آره مهرشیده ... نمیدونم ... بذار بپرسم ازش.... الو مهرشید .هستی ؟
- بله بفرمایید .
کیا – مامان میگه امروز برنامه ای نداری؟
- فعلا نه چه طور؟
کیا –گوشی ... مامان بیا میگه کاری نداره ... گوشی دستت با مامان حرف بزن .
یا خدا این دیگه چی می خواد!
-سلام سوسن جون . خوبین ؟
سوسن – سلام عزیزم . مرسی شما خوبی ؟ بی بی خوبن ؟
- ممنون سلام دارن . بابا و کامران جان چه طورن ؟
سوسن – خوبن عزیزم . کامی سلام میرسونه .
- سلامت باشه . چه خبرا ؟
سوسن – سلامتی عزیزم خبرا که پیش شما دو تاست که آسه میرین آسه میاین .
خندیدم – سوسن جون نه که گربه ها واسمون شاخ و شونه می کشن اینه که باید حواسمون باشه یهویی شاخمون نزنن !
خنده ای کرد و گفت – همین شیرین زبونیا رو کردی که دل پسرمو بردی دیگه عروس خوشگلم .
صدای محو اعتراض و خنده کیا و کامران اومد .
- مرسی مامان . دیگه شما این آسه رفتنا و اومدنا رو بذارین به حساب استرس و خرید عروسی . ایشالله بعدا جبران می کنیم .
سوسن – فدات بشم . تو همینطوریشم عزیزی واسم . عرض از مزاحمت ...
- خواهش میکنم امر بفرمایید .
سوسن – امشب شام با بی بی بیاین خونه ما .
- ممنون سوسن جون مزاحم نمیشیم .
سوسن – مزاحم چیه خانومی . مگه نگفتی امره؟
- آخه نمیخوام به خاطر ما توی زحمت بیوفتین .
سوسن – چه زحمتی عزیزم . رحمتی . پس منتظریم دیگه .
- چی بگم والا ...
سوسن – هیچی فقط بگو چشم ...
- چشم مزاحمتون میشیم .
سوسن – فدای عروس گلم . کاری نداری با من ؟
- سلام برسونین . بازم ممنون .
سوسن – قربونت عزیزم . سلام به بی بی هم برسون .
- چشم شمام سلام برسونین ...
سوسن – قربانت ... فعلا خداحافظ .
- خدانگهدار ...
چند لحظه بعد کیا گوشی رو گرفت – ماشالا شما زنا از فک زدن کم نمیارینا!
- امورات با همین میگذره فعلا ...
کیا – وانمونی از جواب دادنا!
- نه نترس... پس حرفا میمونه واسه شب ...
کیا – پس شب میبینمت . کاری نداری؟
- نه قربانت . خداحافظ.
کیا – فعلا .
به بی بی قضیه شام رو گفتم . یه خورده هم به صبا درباره خریدن جهاز حرف زدیم.
سر شام توجه های کیا داشت از حد میگذشت .شاید واسه بقیه عادی بود ولی واسه من که بیشتر این رابطه واسم یه قرار داد کاری بود تعجب برانگیز شده بود!
اروم پا زدم به ساق پاش و گفتم – اهه بی خیال بابا . خیلی جدی گرفتیا! انگاری واقعا نامزدتم !
قشنگ جا خورد و اخماش رفت توی هم . دیگه تعارفو گذاشت کنار و تا اخر شام رفت تو لب! هر چی هم کامران بهش متلک انداخت حالش سر جاش نیومد . بعد از شام کامران بی بی رو برد خونه . چون خسته بود . نمیخواستم تنهاش بذارم ولی اصرار کرد که من یکی دو ساعت دیگه بمونم .. کیا پیشنهاد داد فنجونای چاییمونو توی حیاط بخوریم .
کیا – خوب . قضیه چیه؟
- توی صندوق قدیمی یه سری کاغذ پیدا کردم که نشون میده 20 درصد از سهام یه کارخونه به اسم پدر منه ...
کیا – کو ببینم .
- توی ماشینه بذار بیارمش .
از کنار ماشینای خانواده که رد میشدم با خودم گفتم خوب شد حداقل واسه حفظ ظاهر این ماشینه رو خریدما . کیف سامسونتمو آوردم و کاغذا رو بهش نشون دادم .
کیا – یه چیزی این وسط مشکل داره!
- چیه ؟
کیا – اینا به اسم پدرته ولی چرا سهام کارخونه ملکیه ؟ قصه تو چیه ؟
یه قلپ از چاییم خوردم و آروم گفتم - طولانیه . شاید بعدا بهت بگم.
کیا – بهتره الان بگی . اگه من بدونم چی به چیه و همینطور علت این انتقام تو بهتر میتونیم کار کنیم . من دیگه غریبه نیستم . نامزدتم ها!
خندم گرفت – ماشالا چه خوب رفتی تو بحر نقشتا .
کیا – قرار نیست جلوی پدر و مادرم تابلو کنم . اگه حواست به برخوردامون نباشه خیلی زود شک می کنن! پس هی تیکه ننداز! فک میکنی خودم خوشم میاد از این آویزون بازیا از خودم در بیارم ؟
- خوب حالا چرا عصبانی میشی!
کیا – آخه دائم داری تیکه میندازی! فک کردی خاطرخوات شدم واقعا ؟اگه ارثیم نبود عمرا سمت هیچ دختری نمیرفتم!
- خوب ببخشید .
یه مقدار اخماش باز شد – حالا بشین بگو چه خبره!
باید بهش اعتماد میکردم . داستان زندگی خودمو و بابا رو براش گفتم .خیلیشو نگفتم ولی اونایی که مهم تر بود توضیح دادم براش.
آخر سر گفتم - من اینجام تا داستانی که از دو نسل قبل از من شروع شده رو تموم کنم !
کیا متفکر گفت – اگه یه داستان دیگه شروع بشه چی ؟
- نمیدونم . امیدوارم این اتفاق نیوفته ! تا جایی که بشه جلوشو می گیرم!
کیا – نتونستی جلوشو بگیری و عاشق پسر ملکی شدی ! گاهی وقتا دل آدم همه برنامه هاو بهم می زنه!
- کیا داری توی دلمو خالی می کنی! منظورت چیه ؟
کیا – اگه طلاقت ندم چی کار میکنی!
جا خوردم!
- کیا خواهش می کنم! من روی قول تو حساب کردم!
کیا – دارم مثال می زنم!
- میشه از این مثالا نزنی !؟ داری منو می ترسونی!
دیگه حرفی نزد . نفس عمیقی کشید و گفت – باشه . تنها ابهام این کاغذان!
- آره . نمیدونم اینا رو بابام از کجا اورده فقط میدونم بهترین ارثیه ای که ازش گرفتم همینه !
کیا – خوب . باید بریم دنبال یه مقدار دیگه سهام . اونطور که من تحقیق کردم تقریبا 40 تا از سهام مال خود ملکی هاست . محبور بودن یه مقدار از سهامشونو به شرکاشون بفروشن چون تو یه پروژه بین المللی سرمایه گذاری کردن . واسه همین میتونیم بیشترین قسمت سهامو مالک بشیم . ولی هنوزم یه مشکل داریم .
- چی؟
کیا – مهم نیست چقدر از سهام مال توئه . مهم تعداد رای هاست !
- اونو که درستش میکنیم . اون با من ! دیگه!؟
کیا – درباره فروش اموالت چی کار کردی ؟
- تا 4 روز دیگه پول به حسابمه . همون روز چکشو برات می فرستم .
کیا – به زودی همونی که خواستی میشه !
سری تکون دادم و رفتم توی فکر ... " ینی واقعا من میتونم اون روزی رو ببینم که ملکی میاد التماسم میکنه زندگیشو به اتیش نکشم !؟ "
کلام قدسی بزرگ منو از فکر بیرون کشید – بچه ها شماها توی خونه هم کار رو ول نمیکنین؟
کیا – حق با شماست . ولی خوب الان تنها وقتیه که میتونیم بدون دغدغه باهم دربارش حرف بزنیم .
معین – حالا این یه مدت رو بی خیال کار بشید . نمیشه ؟
کیا سکوت کرد . نمیخواست منو بذاره توی رودربایستی . جواب دادم – چرا حق با شماست . ببخشید باباجون تکرار نمیشه .
خندید و گفت – سوسن راست میگه ها ...
- مگه مامان چی می گن ؟
معین – وقتی میخواد اسمتو توی خونه بیاره به جای مهرشید میگه شیرین زبون .
خندم گرفت – مامان لطف دارن .
معین – همیشه دلم یه دختر میخواست که بهم بگه باباجون . ولی خدا دو تا گردن کلفت نصیبم کرد .
و خودش زد زیر خنده .
کیا با اعتراض گفت – بابا ! حداقل جلوی مهرشید آبرومونو نبرین دیگه و مگه ما پسرای بدی هستیم ؟
معین – نه پسرم . ولی دختر یه چیز دیگست !
ابرویی بالا انداختم و گفتم – یاد بگیر کیا!
دستشو انداخت دور شونم و منو کشید سمت خودشو گفت – باز دور برداشتی . بزنمت ؟
- باباجون ... کیا میخواد منو بزنه . اصلا من پشیمون شدم . زنش نمیشم!
معین خندید و اعتراض کیا بلند شد . معین خان یه کم دیگه سربه سر کیا گذاشت و رفت داخل .
- من دیگه برم .
کیا – بودی حالا !
- نه دیگه خستم . فردا هم که جمعست اگه رادیوی بی بی بذاره بخوابم . اگه نه که به کارام برسم .
کیا – می خوای برسونمت ؟
- نه مرسی . فقط یه لطفی بکن یه نقرو استخدام کن تنظیم برنامه های جشن و خرید های و از این جور کارها رو انحام بده دیگه اینقدر نریم بیرون . من خیلی کار دارم !
کیا – باشه خیالت راحت .
وقتی رسیدم خونه بی بی خواب بود . خدا رو شکرکردم که یه هفته دیگه گذشت بدون اینکه بفهمم چی به چیه!
حدود ساعت 9 بود . تازه از سرکشی برگشته بودم که کیا تماس گرفت – سلام خسته نباشی
- سلام . ممنون سلامت باشی. چه خبرا ؟
کیا – سلامتی . کار داری؟
- تازه رسیدم دفتر . چه طور؟
کیا – بایدکاغذات رو بدی به وکیلت تا قانونیشون کنه و رسما اعلام بشه تو سهام داری. اون طور که شنیدم 3 روز دیگه یه جلسه واسه سهامدارا گذاشتن . احتمالا از این مقدارش هم خبر ندارن . چون اون امضای تعلق واسه اسفندیار نیست من مطمئنم.
- باشه پس من با وکیلم تماس میگیرم تا بیاد و کاغذا رو بهش بدم .
کیا – باشه . کاری نداری؟
- نه . سلام برسون .
کیا – قربانت . فعلا .
- خداحافظ .
زنگ زدم به عمو محمد و قضیه سهاما رو بهش گفتم . یه وکالت نامه و همه اون اسناد رو ازم گرفت و رفت دنبال کاراش . کلی تو دلم ذوق مرگ شدم که اگه ببینن منو چی کار قراره بکنن!
تو همین فکرا بودم که صبا بهم زنگ شد .
- به به صبا خانوم . شما کجا اینجا کجا !؟
صبا – سلام و زهر مار دختره ی مردشوری! خبر مرگت کدوم گوری هستی که یه زنگ به این رفیق شفیقت نمیزنی؟
- شرمنده دوست عزیزم . شما که مارو شستی و کفن کردی ! بیا خاکمو کن که خاک کف پاتیم!
صبا – اه اه چه چندش حرف میزنی ! اینا رو کیا بهت یاد داده؟
- نه بابا اینقدر این بچه مثبته که نگو! مثه تو نیست که تا منو میبینه چرت و پرت مفت بگه !
صبا – به به ایشون اهل عملن نه ؟
و خندید ! منم خندم گرفت!
- خاک تو سرت صبا!
بازم خندید و گفت – بیشعور منحرف . من منظور اونی نبود که تو میگی!
جیغ زدم - وای صبا خیلی عوضی هستیا!
صبا – چاکرتیم !
- باش تا صبح دولتت بدمه! چه خبرا؟
صبا – خبر مرگ تو! بمیرم الهی واسه سینامون!از کار و زندگی انداختیش!
- از بی لیاقتی منه! تو ازش عذرخواهی کن!
صبا – نه بابا این چه حرفیه . ار وقتی فهمیده قراره زن کیا بشی رفته کلی دربارش تحقیق فک کنم سایز کفش بابابزرگشم در آورده .
- خوب نتیحه!؟
صبا – فوق مثبت ... هیچ نقطه سیاهی توی شناسنامه خودش و خانوادش نیست! پاک پاک!
- حالا این بده یا خوب؟
صبا- واسه تو که بیشتر یه شریک کاریه تا شریک زندگی نمیدونم! از یه نظر خوبه از یه نظر بد!
- خوب و بد؟ چه طوری؟
صبا – به خاطر سابقه درخشانش صد در صد روی قولش می مونه! ولی به خاطر خانوادش ممکنه نتونه به راحتی طلاقت بده!
- وای صبا تو دلمو خالی نکن . من دو هفته سرگردون بودم تا تونستم تصمیم بگیرم .
صبا – مهری یه سوال بپرسم صادقانه جواب میدی؟
- آره بگو ...
صبا – مگه تو بهداد رو دوست نداری؟
- خوب آره ولی خودت که میدونی! این عشق توی برنامه من نبود! پس باید تنبیه بشم!
صبا – میدونی احمق به کی میگن؟
- به من حتما!
صبا – دقیقا! چون میدونی کارت اشتباهه ولی داری بازم بهش ادامه میدی! به کارت میگن حماقت!
نفس عمیقی کشیدم و حوابشو ندادم . هر چی هم که بهش بگم چون اون توی موقیت من نیست نمیدونه چرا من این کارو میکنم.
صبا – مردی دیگه ایشالله؟
- اگه خدا قبول کنه!
صبا – مهری از من گفتن بود و از تو نشنیدن .. هر غلطی میخوای بکن! ولی بدون یه خری اینحا هست به اسم صبا که عاشقته و همیشه برای جان نثاری حاضره ...
- عاشقتم صبا ...
صبا – ME TOO خره!
- آدم بشو نیستی . کاری نداری؟
صبا – نه قربانت . بای!
- خداحافظ ...
آخرین نگاه رو توی آیینه به خودم انداختم . کلی خوش بودم ولی کلی هم استرس داشتم . به گروه خبر داده شده بود یه سهام دار قانونی وجود داره که میخواد توی جلسه شرکت کنه . مانتو شلوار سورمه ای با دور دوزی آبی روشن . مقنعه آبی روشن . کفشای پاشنه 10 سانتی ورنی که با هزار بدبختی باهاشون راه میرفتم ولی خوب چاره ای نبود دیگه . ما بودی یه طبق پرستیژ!
منشی گفت ده دقیقه ای هست که همه اومدن و منتظر من هستن! رفتم داخل و سلام دادم . اولش بهداد نگاه بهم نکرد و فقط جواب داد . وقتی اسنفدیار پرسید – تو اینجا چی کار میکنی!؟ سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم نگاه کرد .
- حدود 20 درصد از این سهام متعلق به پدر من بوده که طبق قانون به من ارث رسیده ! فکر میکنم از این به بعد حضور من ضروریه توی این جلسات نه !؟
چشای بهداد یه دنیا بود . از هر نوع حسی که بشه روش اسم گذاشت ! عشق ، نفرت ! پررنگ ترین حس نگرانی بود . توی همه اجزای صورتش هم پیدا بود!
- مهرشید معتمد هستم . دختر مرحوم علی معتمد . اگه کارخونه ... رو بشناسید صد در صد منو هم میشناسید!
همه خودشونو معرفی کردن و کلی خرسند شده بودن از آشناییم ! احمقای هاف هافو! خجالت نمیکشیدن از سنشون! قورتم دادن درسته! حیف که جف پام توقیف بود وگرنه دندونای همشون یکی بود یکی نبود میشد!
اسنفدیار – خانوم معتمد مدارک این درصد بالا از سهامتون کجاست؟
از کیفم مدارک رو آوردم بیرون و دراز کردم سمتش . یکی از اون خوش خدمتای وسطی مدارک رو رد کرد سمتش. منتشظر موندم تا مطمئن بشه . سرشو که بلند کرد کاردش میزدی خونش در نمی اومد!
اسفندیار – خوب بهتره جلسه رو شروع کنیم!
دوساعت خسته کننده ای بود! همه رفته بودن . فقط اسفندیار مونده بود و بهداد . راه افتاد . قبل ازا ینکه از در بره بیرون گفت – بچرخ تا بچرخیم دختر خانوم!
- سرگیجه برای سن شما خوب نیست جناب ملکی!
اسفندیار- کاری میکنم که زبون درازی یادت بره!
- سلام به شهناز جون برسونید! بهشون بفرمایید کارت عروسی رو براشون می فرستم!
پوزخندی زد و گفت – احمقی جز پسر منم پیدا میشه که از تو خوشش بیاد!؟
بهداد – پدر!
- فکر میکنم مادر بهتون نگفته خر این خانواده چقدر میره! خانواده قدسی رو میشناسید !
حال کردم ! جسابی جاخورد ولی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت – معین قدسی از دوستان عزیز منه ! بهرته بهش اخطار بدم داره یه دزد رو وارد خانوادش میکنه!
- و فکر کنم بهتره علت این کار رو هم بدونه!
اسفندیار – بهت اخطار میدم ! اگه کاری بکنی بر ضد من یا خانوادم ساکت نمیشینم و نسلتو میسوزونم!
رفت ودرو محکم بهم زد تا جوابش پشت دندونای فشرده شده از غیضم بمونه !
کیفمو برداشتم و همین که خواستم بچرخم دست بهداد مانعم شد .
- دستمو ول کن بهداد !
منو کشید سمت خودش – آروم باش مهرشید .
بازم تقلا کردم – ولم کن من خوبم!
کشید منو تو بغلش . حلقه دستاش محکم تر از اونی بود که با تقلام شل بشه . هیکلش دو برابر من بود - بهداد ولم کن گفتم!
بهداد –داری با خودت چی کار میکنی!چقدر لاغر شدی!
پیشونیم چسبیده بود به گودی گردنش . سرمو بلند کردم و به چشاش نگاه کردم . نگاه غمگینش دلمو لرزوند . ادامه داد – خودتو از بین نبر ! من بمیرم دلت راضی میشه ؟ دلت از این کینه خالی میشه؟ دست از تقلا بر میداری و مواظب خودت میشی؟
سرمو انداختم پایین . با انگشتای شصتش اشکامو پاک کرد!
بهداد – آروم عزیز دلم . اشک مهرشیدم فقط مال منه . اگه آرومت میکنه بدون ترس و ناراحتی از این که من چی فکر میکنم هر چی میخوای گریه کن .
و بازم سرمو گذاشت روی سینش . از خودم بدم اومد . چرا اشکام درست جلوی بهداد جاری میشد! چرا فقط در مقابل اون اینطوری آب میشد اون غرور لعنتی! من از ضعف بدم میاد! من ضعیف نیستم .
هولش دادم عقب . با تعجب بهم نگاه کرد . وقت اتمام حجت بود!
- بهداد تو توی این بخش از زندگی من ناخواسته وارد شدی!من مهمون ناخونده رو توی قلبم راه دادم ولی مجبورم سرپوش بذارم روی احساسم ! داری نقشه های منو بهم میریزی ! ازت یه خواهشی دارم ! حتی اگه در حال مردن هم بودم یه قدم نیا سمتم! فهمیدی؟ تو پسر همون نامرد پس فطرتی! من با هم خون دشمنم کاری ندارم . شاید اگه خون اون توی رگات نبود همه چی فرق می کرد! ولی الان ... متاسفم!
داد کشید – بس کن لعنتی! می خوای چیرو ثابت کنی؟ که خیلی قوی هستی؟ که میتونی همه چیو تحمل کنی! نمیتونی بفهمی اینو! میخوای با نابود کردن یکی به چی برسی؟ به یه انتقام دیگه ؟ به انتقامی که یکی دیگه از اعضای خانواده من شاید همین مهیا در آینده از تو و بچه هات بگیره!؟تو اسفندیار رو نمیشناسی! اون خیلی خطرناکه! فکر میکنی چی شد پرونده پدرت بسته شد ؟ با درخواست تو ؟ اگه اینطوریه باید بگم خیلی ساده ای! یه چیزو همیشه خاطر داشته باش . قدرت دست اوناییه که پ3 رو داشته باشن!
پ3 ؟ یعنی چی ؟ چی میگه این ؟
بهداد ادامه داد – پدرسوختگی! پول! پارتی!
پوزخندی زدم – دوره اینا حداقل برای ملکی تموم شده .
راه افتادم سمت در - توی عروسیم میبینمت !
صداشو وقتی داشتم در رو میبستم شنیدم – اگه عروسی در کار باشه!
برگشتم خونه . حوصله نداشتم . اعصاب زیر خط فقر! بی بی داشت نماز میخوند . نماز ! خیلی وقت بود غافل شده بودم . بعد از نماز سر سجادم نشستم و شروع کردم به درد و دل کردن – خدا جون . منو که فراموش نکردی . نه مگه می شه . این اتفاقای خوب به خواست تو داره برام پیش میاد . خدایا شکرت . ممنونم از اینکه هوامو داری. فقط خداجون یه چیز میخوام ازت . صبر ... بهم صبر بده . صبری بده تا این دل بیصاحاب به عقلم چیره نشه .
کارای عروسی به سرعت پیش رفت و همه چیز آماده بود . قرار شد توی یه باغ بزرگ و شیک یه عروسی مجلل بگیریم . هر چند مخالف بودم ولی خوب تو این یه مورد کیا به حرفم گوش نداد و با کلی چشم غره گفت که پدر و مادرش آرزو دارن!!!
چشم به هم زدن دیدم توی آرایشگاه زیر دست آرایشگر مخصوص سوسن جون نشستم و به صورت مثه لبوم نگاه میکنم . چقدر از اصلاح صورت بدم میومد! بیخود ترین کار دنیا بود ولی به خوشکلی بعدش می ارزید . یه خواب حسابی هم کردم که خودش کمک کرد به زیبا تر شدنم . صبا هم حدود 12 اومد . بهم ناهار داد و خودش نشست زیر دست یکی از اون خانومای آرایشگر . ساعت 4 بود که کیا اومد دنبالمون . کلی ذوق مرگ شده بودم که فیلم برداری در کار نیست ولی خوب خیلی هم این خوشیم طول نکشید . با 2 دقیقه تاخیر تشریف آوردن! بعد از کلی ادا اصول که مثلا از دیدن همدیگه کف بر شدیم و این حرفا اجازه صادر کردن بریم به مراسم برسیم . توی راه به قیافه کیا فکر میکردم . چشمای تیزبینش به صورت اصلاح شده کمی برنزش جلوه خاصی داده بود . یاد اون آقاهه تو فیلم x-man افتادم ! عینک پلیسش هم که دیگه هیچی . تو دلم گفتم خوشبحال زنش! بعد از حرف خودم جا خوردم! زنش منم! یعنی واقعا ازش خوشم اومد ؟خودمو دلداری دادم که نه بابا به عنوان یه دوماد و یه همخونه میگم وگرنه من که ...
داغ دلم تازه شد ! یعنی بهداد الان کجاست؟ بمیرم الهی براش!
کیا – پسندیدی؟
- هان؟
کیا – میگم مورد پسند شما واقع شدم .
خاک تو سرت مهرشید . داری بنده خدا رو سوراخ میکنی چشم چرون هیز!
نگاهمو انداختم به روبروم .
- داشتم فکر میکردم !
کیا – به چی ؟
صادقانه گفتم – به مردان ایکس!
خندید – یعنی چی ؟
- آخه چهرت شده مثه اون آقاهه . منم ازش میترسیدم اون موقع ها!
بازم خندید – من که خوشکل ترم .
- آره ولی یه کوچولو ترسناکی!
کیا – نترس . چه دختر خوبی باشی چه بد من آدم خوبی میمونم .
با خودم فکر کردم من هیچی دربارش نمیدونم .
کیا – بپرس .
- چیو ؟
کیا- هر چی که داری تو مغرت بالا و پایینش میکنی!
خدایا از کجا می فهمه!
- خوب هر چی که لازمه درباره خودت بدونم بهم بگو .
کیا – من کیا قدسی ام . 31 سالمه . دانشجوی دکترای شیمی هستم . سال آخر . تو دانشگاه زیاد دیدمت . البته تو که اصلا توی باغ که هیچی توی هم دنیا نیستی! شنیدم درست خیلی خوبه و ممتاز شدی ترم اولتو . بعدا برام سوال شد چرا ترم دوم نیومدی ! که خودت گفتی مرخصی رد کردی! از کار و بار مامان و بابام که خبر داری .
- یعنی از همون اول منو میشناختی؟
کیا – آره ولی نباید میگفتم . چون بهم اعتماد نمی کردی! مگه نه؟
- بحث اعتماد نیست ! اگه بهم آشنایی میدادی عمرا نمی اومدم ریسک کنم تا آشناها رو متوجه این قضیه کنم !
کیا – آها ...
دلشوره عحیبی داشتم . هرچند حس می کردم طبیعیه . واسه یکی با شرایط من که همیشه آرمانی درباره ازدواجش فکر می کرد سخت بود . یه عشق... قرارای عاشقانه ... گله و شکایت از دوری و در آخر خاستگاری و ازدواج عاشقانه و یه زندگی با اونی که محبوب قلبته و بچه هایی که از خون هردو و حاصل یه عشق باشه !
کیا – ساکتی عروس خانوم!
- اوهو کی میره این همه راه! عروس خانوم! واسه کشیدن اسمشم یه تریلی میخوایم!
کیا – مهرشید میشه بپرسم مشکل چیه ؟
- مشکل ؟ مشکلی نداریم!
پوزخندی زد و گفت – نگو که این یادآوری های مداوم داره بهم میگه من آدم بی جنبه ای هستم که قول و قرارم یادم رفته !
- دل شوره دارم کیا! میترسم گیر بیوفتم و کاری که به خاطرش دارم ازدواج می کنم از یاد بره!
دست سردمو از روی پام برداشت و گرفت توی دست گرمش – تو این گرمای تیرماه چقدر سردی !؟
جوابشو ندادم . حتما می فهمید از استرسه .
کیا – آروم باش . ما فقط به خاطر منافع خودمون ازدواج می کنیم . هیچ کدوم از هم دیگه درخواست نابحایی نداریم و تقریبا هدفمون مشخص شدست . من از تو کمک خواستم و تو از من . پس بهم مدیون هم نیستیم. فقط من یه خواهش دارم . به خاطر حفظ آبرو و موقعیت هردومون لطفا این نقش عاشاقانه رو بازی کن تا کسی نفهمه قضیه چیه !
- باشه .
دستمو کشیدم بیرون . باز دستمو گرفت و آورد بالا و بوسید و گفت – بخند ! فیلم بردارا!
به زور مثه خودش نیشمو باز کردم و واسه اونا بای بای کردم . کی بشه این فیلم مسخره بره به تیتراژ پایانی!
گوشیم زنگ خورد . صبا بود .
- سلام صبا . چه زود دلت تنگ شد خوشکله!
صبا- به به عروس خانوم!
-کوفته ! دختره خل و چل!چیه؟
صبا – ببین مهری یه چیزی میگم هول نکنیا!
- چی شده ؟
صبا – دههههههههه! بذار بگم بعد این طوری دست پاچه شو! یعنی اینقدر نحسم ؟
- صبا خودتم میدونی دیگه طاقت خبر بدو ندارم . تورو خدا لفتش نده زود بگو چی شده !؟
صبا - بهداد!
- بهداد چی؟
صبا – راستش مادرت اومده بود اینجا . بین حرفاش شنیدم بهداد بیمارستانه !
دلم ریخت - یا خدا ! چی شده ؟
صبا – وای مهرشید نترس . نمیدونم چی شده ! فقط میدونم حالش خوب نیست!
خدایا بهدادم !
صبا – الو ... مهرشید خوبی؟ الو ...
گوشیو قطع کردم و زنگ زدم به بهداد "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد!"
- لعنتی!
و گوشیو پرت کردم روی داشبورد!
کیا با کنجکاوی و نگاه های عصبی پرسید –منظورت از بهداد ، بهداد ملکیه ؟
- آره .
کیا – چی شده ؟
- مامانم داشته به یکی میگفته بهداد توی بیمارستانه و حالش خوب نیست .
راهنما زد و کنار اتوبان نگه داشت . قلبم داشت میومد توی دهنم . این کیا هم وقت گیر آورده داره بر و بر منو نگاه میکنه!
استرس صدامو لرزون کرده بود !
- چیه ؟
گوشیشو در آرود و زنگ زد به یکی که بعد فهمیدم پدرشه
- سلام . خوبین ؟ ... ممنون ... آره تو راهیم ... یه سوال ... این پسره بود بهداد ملکی . شنیدم تو بیمارستانه . راسته ؟ ... آها ... باشه بعدا حرف میزنیم ... نه خداحافظ...
منتظر بودم حرف بزنه ولی بیخیال راه افتاد !
حرصم در اومد ... احمق نمیفهمه نگرانم - چی شد ؟
کیا – هیچی!
- کیاااااااااااا!
کیا – بله؟!!!
- تو داری میبینی من دارم از استرس میمیرم اون وقت بیخیال داری میری؟
کیا – تصادف کرده . قرار شد جزئیاتو کامران و صبا بگیرن . با حرص خوردن یا نخوردن من و تو قرار نیست همه چی برگرده سر جای اولش!!نه ؟ تو هم اینقدر حرص نخور! خیر سرمون داریم میریم مجلس عقد و عروسیمون!
راست می گفت . خودم خواستم ! این طور موقع ها صبا میگفت " چرا عاقل کند کاری که بعدا به خود گوید : خودم کردم که لعنت بر خودم بادا بادا مبارک بادا ... "
تو دلم یه فحشی نثار روح صبا و خودم که این فکرای چرت از توی مغزم رد میشد کردم و لم دادم به صندلی ... کیا راه افتاد . چند دقیقه نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد . صبا بود
- بگو صبا .
صبا – خوبی ؟
- زهرمار! درست بگو ببینم چی شده صبا دیوونم کردین شماها!
صبا – باشه باشه . هول نکن فدای اون دلت بشم من . من با کامران داداش کیا صحبت کردم . میگه بهداد دو روز پیش رفته بوده یه قهوه خونه سنتی . وقتی میاد بیرون اینقدر حواسش پرت بوده که نمیفهمه چی میشه و ماشین میزنه بهش .
نفسم رفت – یا حسین! چش شده صبا ؟
با من من ادامه داد – راستش از تصادف فقط استخون ساق پاش شکسته ولی...
داد زدم - ولی چی ؟
صبای بنده خدا از طرز حرف زدن و نفس هام بیجاره حسابی دست پاچه شده بود – وای مهری اینطوری نکن ! نمیگما!
- صبا چی شده . تورو خدا !
صبا – باشه مهری گریه نکن . راستش پرت میشه و سرش میخوره به سپر یکی از ماشینا و...
صداش داشت توی گوشم زنگ میزد! نمی فهمیدم حال خودمو ! بهداد من ! عشق من توی کماست ... دوروزه اینطوریه و من الان فهمیدم ! لعنت به من ! داشتم تکون میخوردم . سرمو چرخوندم . چشای نگران کیا و فقط دیدم لباشو که تکون میخورد و دیگه هیچی ...
صداشونو میشنیدم ولی نمیتونستم حرف بزنم . یه ادم خواب ولی بیدار بودم . تشخیص صاحبای صدا کار سختی نبود . کامران و صبا ...انگار کامران تازه رسیده بود . گنگ بود ولی نه تا اون حدی که نتونم بشنوم.
کامران – حالش چه طوره ؟
صبا – خوبه . دکترش میگه معلوم نیست کی بهوش بیاد . چون اونایی که عصبی بیهوش می شن ممکنه تا چند روز هم طول بکشه که به هوش بیان !
کامران – وافعا اینقدر طول میکشه ؟
صبا – آره . بمیرم الهی . یه روز خوش بعد فوت باباش تو زندگیش ندیده .
یه کم سکوت ... و صبا پرسید – مهمونا رو چی کار کردین ؟
کامران - کیا معذرت خواهی کرد و یه سری دلیل آورد و عروسی رو لغو کرد .
صبا – ای بابا .
کامران – بهتره شما برین یه کم استراحت کنین و شام بخورین . من تا وقتی برگردین می مونم پیشش .
صبا – نه خوبم . ساعت چنده ؟
کامران – 8 و نیم . ولی اینطوری با این لباسا راحتین ؟
صبا – زنگ زدم برام بیارن . ممنون .راستی آقا کیا چه طورن؟
کامران – نمیدونم ... راستش هیچی که نمیگه ... تنها خصوصیت بارز اخلاقیش اینه که همه چیو میریزه تو خودش و ظاهرش هیچیو نشون نمیده!
صبا – چه بد . اینطوری که داغون میشه!
کامران – اره ...
بالاخره تونستم یه کم خودمو تکون بدم و چشامو نیمه باز کنم. ولی انگار یه وزنه یه تنی ازش اوریزون بود .
کامران – ا .. داره تکون می خوره ...
صبا هراسون گفت – بدو دکترو خبر کن ...
کامران رفت و صبا اومد جلو دستمو گرفت – خوبی مهری جونم ؟
- صبا ...
روی سوزن سرومو که توی دستم بود بوسید – جونم ... خوبی ؟ چی شدی آخه ؟
- بهدادم ....
یهو اشکش زد بیرون – همین جاست ... تو خوب بشو . میبرمت ببینیش باشه ؟
- خوبم . می خوام برم پیشش ...
و زور زدم بلند بشم ولی دستشو گذاشت روی شونم و نذاشت .
صبا – نمیشه . تا این سرمت تموم نشه و دکترت اجازه نده هرکی هم بیاد پادرمیونی کنه نمیذارم پاشی از جات .
دست از تقلا برداشتم . لجباز بود و هیچ وقت حرفش دو تا نمیشد ! یه خانوم پرستار دور و بر 40 سال و آقای دکتر جوون حدودا 30 ساله وارد اتاق شدن .
دکتر – احوال شما ؟
- خوبم .
دکتر – اگه خوبی اینجا چی کار میکنی؟
- نمیدونم .
دکتر – حسابی آقای دامادو نگران کرده بودیا !
- ببخشید .
لبخندی زد و گفت – من که دوماد نیستم . از خودش معذرت بخواه . خوب حالا ببینیم وضعیت از چه قراره .
یه خورده این کاغذا رو زیر و رو کرد با پرستاره یه سری چیزا رو چک کرد . آخر سر گفت – معلومه خیلی بنیت قویه . چون شوک های عصبی معمولا ادمای صعیف بنیه رو از پا میندازه .
- من میخوام برم .
نیشخندی زد – بودین حالا!
- دکتر من با مسئولیت خودم مرخص میشم!
با همون نیشخند مسخره گفت – از الان بهت وقت می دم اگه تا یه ساعت دیگه تونستی از اتاقت تا اتاق من بیای بدون حرف مرخصت میکنم .
و رفت بیرون و پرستاره هم دنبالش. کامران هم یه کم موند و بعد از صحبت با صبا رفت .
- این چطور میتونست اینجا بمونه ؟ مگه میتونه ؟
صبا – شوهر خالش رئیس این بیمارستانه ... بیمارستان خصوصی و اتاق فوق خصوصی برای بیماره ویژه! با تسهیلات ویژه!
- تو برو . خسته شدی . منم میرم پیش بهداد !
پرستار اومد داخل و گفت – خوب خلوت کردین .
صبا لبخندی زد و گفت – اگه برام لباس بیارن میتونم بیارن بالا یا خودم باید برم بگیرم ؟
پرستار – نه جز همراه بیمار کسی دیگه این نمیتونه بیاد . باید خودت بری بگیری عزیزم .
سری تکون داد و تشکر کرد . وقتی پرستار رفت صبا گفت – خیلی خری مهرشید!
- چرا ؟
صبا – تو عاشقشی ! داشتی با یکی دیگه ازدواج می کردی . خودت می فهمی چی می خوای ؟
- تنها چیزی که الان می خوام اینه که بهداد بیدار بشه !
صبا - براش دعا میکنیم . هم برای اون هم برای تو . مهرشید دست بردار از این ازدواج مسخره! داری دیوونگی میکنی! دستی دستی خودت و بهداد و بدتر از همه مادر بیچارتو داری از بین می بری! وقتی بهش زنگ زدم بیمارستانی داشت سکته میکرد!
آروم دستمو گرفت – بگذر مهرشید جونم . بگذر . از این انتقام بگذر . از گناه مادرت بگذر . به خاطر خودت نه به خاطر من ، پدرت ، بهداد یا بقیه! اگه به خدا اعتقاد داری که میدونم داری حتی از منم بیشتر! اگه به همون نمازی که میخونی اعتقاد داری بذار خودش انتقامتو بگیره . بذار خدا حاکم باشه قصاص کنه . تو حکم نکن. باشه؟
آروم اشکامو پاک کرد و گفت – صبوری کن دوستم . دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ...
آرامبخشه داشت اثر می کرد . کم کم خوابم برد .
* * *
- یه هفتست چشات بستس .. برگرد بهداد ... برگرد ...
دستی روی شونم حس کردم . برگشتم . شهناز بود .
سرمو انداختم پایین و سلام کردم . اشکامو پاک کرد و بهم جواب داد .
شهناز – خوبی مهرشیدم ؟
- خوبم . ولی شما ...
قطره اشکی روی صورتش غلت خورد – بچه هام دارن جلوی چشام آب میشن . اون از بهداد ... اینم از تو ... همش تقصیر منه ... اگه اون روز بهش زنگ نمیزدم و از دهنم در نمیرفت عروسی مهرشید دوروز دیگست اینطوری نمیشد .
بغلش کردم . هر دومون بهم نیاز داشتیم . من به آغوش مادری که بهدادمو بزرگ کرده بود و اون ... نمیدونم براش دخترش بودم یا عشق بهدادش ولی ... هر دوش میتونست دلیل این آغوش و دست نوازش گر باشه ... برام خوشایند شده بود . بعد از اون راز و نیاز هایی که برای بهداد کرده بودم دلم آروم و صاف شده بود ... از اسفندیار بدم میومد ولی دیگه نمیخواستم انتقام بگیرم ... سپرده بودمش به خود خدا ... ازش خواستم فقط هر کیو به هر چی لایقشه برسونه ... کیا و کامران محبتو در حقم تموم کرده بودن . بعد از بهم خوردن عروسی انتظار داشتم دیگه پشت سرشونم نگاه نکنن ولی اونا هر روز صبح و عصر بهم سر میزدن و حواسشون حسابی بهم بود .
به جز روز سوم که رفتم خونه قدسی ها و به خاطر بهم خوردن عروسی عذرخواهی کرده بودم و نامزدیمو با کیا بهم زدم دیگه از بیمارستان نرفته بودم بیرون . صبای بنده خدا هم جورمو واسه مواظبت از بی بی می کشید .
...
بهار کنارم نشست – قبول باشه آجی ...
چه مهربون بود . چقدر دوستش داشتم . حس یه خواهر واقعی رو بهش داشتم با این که من از نظر سنی ازش کوچیکتر بودم ولی به شش ماه نمیکشید . ولی شده بود خواهر بزرگه .دستشو که گذاشته بود روی پام گرفتم توی دستم – ممنون عزیزم . امشب تو اینجایی؟
سری تکون داد – آره . به زور مامانو راضی کردم نیاد . دلش به این که تو و بهداد رو کنار هم ببینه خوشه .
نفس عمیقی کشید و گفت – چرا نمیری خونه ؟ خیلی خسته ای ...
بغض کردم – نمیتونم تنهاش بذارم ...
چشامو روی کلمات زیارت نامه چرخوندم و ادامه زیارت رو خوندم . حدود ساعت سه بود که بیدارم کرد گفت – بیا بریم غذا بخوریم . مامان واسمون سحری گذاشته ...
پرسشی نگاهش کردم – فردا اول رمضونه ...
از جام پریدم . گفتم – ای وای اصلا یادم نبود ... مگه چند روزه اینجام ؟
بهاره - 15 روزه ... شب نیمه شعبان بود که ...
و آهی کشید . چطور بدون بهداد زمان رو نمیفهمم .تنها چیزی که اون مدت اذیتم میکرد رفت و اومد گاه و بیگاه اسفندیار بود که منو با پوزخندای مسخره و متلکاش عصبی میکرد . سعی میکردم تو اون ساعتایی که میاد برم یه حای دیگه که چشمم به قیافه نحس و از خود راضیش نیوفته !
صدای بهار منو به خودم آورد . یه کم سوپ بهم داد و گفت – تا گرمه بخور . حسابی چوب کبریت شدی . بهداد ببینه اینطوری شدی خفت میکنه...
سری تکون دادم و مشغول شدم . از مزش هیچی نمیفهمیدم . سحری هم به زور بهم خوروند .
بین کارخونه و خونه و بیمارستان یه بند تاب میخوردم . وضعیت بهداد عوض نشده . همه دارن به مرگ مغزی و اهدای عضو فکر میکنن . دیروز روز بدی بود ...
- نه شما همین حقی ندارین ... اون هنوز زندست . داره نفس میکشه ...
دکتر بهادری – خانوم معتمد اگه اون دستگاه ها نباشه بیمار شما یه مرده به حساب میاد ... شما و خانوادتون میتونین با اهدای این اعضا عزیزتون رو توی بدن های دیگه زنده نگه دارین ...
دکتر عزیزی با همون پوزخند مسخرش گفت – تا اون جایی که میدونم شما هیچ نسبتی با بیمار ندارین . تنها پدر و مادر و خواهرش میتونن تصمیم بگیرن ...
با خشم و کینه ی کاملا مشخصی بهش نگاه کردم و از اتاق زدم بیرون . لعنتی .. به خاطر یه دعوای ساده اینطوری باهام لج کرده .. نه من نمیذارم بهدادمو ازم بگیرن ...با گریه به شهناز التماس کردم که قبول نکنه . اونم منو تو آغوشش نوازش کرد و گفت که حتی اگه منم اینو نمیگفتم دل از بهداد نمی کَند ...
شب بیست و یکم با بی بی رفتیم خونه خانوم موسوی ... هم مراسم داشت و هم سحری نذری میداد و دعوتمون کرده بود ...
زمزمه های اون شبم تا سحر هیچ وقت یادم نمیره . دلم خیلی شکسته بود ... فقط یه چیز میخواستم ... سلامتی بهداد .
- یا علی ... تورو به بچه های مظلومت ... تو رو به عباس و حسینت ... تو رو به عشقت ، به فاطمه زهرات شفیعم شو ... پیش خدا آبروی من رو سیاهو بخر و ازش بخواه بهدادمو برگردونه ... خدایا به بزرگیت قسم منو ببخش و عشقمو برگردون ...
وقتی برگشتیم خونه حال عجیبی داشتم شاید تاثیر الهی العفو هام ... اون سحری نذری یا دست به دامن امام علی شدنم بود...
بی بی که بیدارم کرد نزدیک ظهر بود – پاشو مادر نماز اول وقت هم ثوابش بیشتره هم دعای آدمو میبره به عرش ... گوشیتم از صبح خودشو گشت . از بس مثه مگس وز وز کرد مادر . پاشو ببین کیه من که سر در نمیارم از این ماسماسکا!
دست و صورتمو شستم و وضو گرفتم . وقتی برگشتم گوشیمو برداشتم و دیدم 24 تا میس کال دارم . آخرشم یه مسیج که نوشته بود – آجی بهم زنگ بزن ... کارت دارم ...
دلم شور افتاد ... نکنه بهداد طوریش شده . بهش زنگ زدم . بوغ اول نخورده جواب داد . دلم ریخت از تون صداش ...
بهاره – سلام آجی خوبی؟
- سلام . بهاره چی شده ؟ بهداد طوریش شده ؟
زد زیر گریه - آره بهداد ... بهداد ...
گریم گرفت – یا صاحب صبر ... من اومدم . نذار ببرنش ... جون مهیات نذار ببرنش تا بیام...
به حال خودم نبودم ... زود هر چی دم دستم بود یعنی همون مانتو و روسری و چادری که دیشب پوشیده بودم رو باز پوشیدم و راه افتادم . خدا رو شکر خیابونا خلوت بود وگرنه اگه به یه ماشین میزدم کارم تموم بود ...
با این که منو میشناخت نگهبان ولی بازم نذاشت برم بالا . کلی التماسش کردم تا گذاشت ... هراسون رفتم پشت در آی سی یو ... هیشکی نبود . تخت بهداد هم خالی بود . همون جا نشستم روی زمین ... بی انصافا ... نذاشتم ببینمش ... نذاشتن ازش خداحافظی کنم
یکی زیر بغلمو گرفت وبلندم کرد – خانوم خوبین ؟
پرستار بود . دستشو پس زدم – بهدادمو بردن! کجا بردنش؟پرستار – اگه منظورتون بهداد ملکیه ، بردنش واسه سی تی اسکن !اصلا نمیفهمیدم چی میگه ... همین طوری بهش خیره شدم ! حالمو فهمید . لبخندی زد و گفت – مریضتون اذان صبح امروز به هوش اومد ...- بهوش اومد ؟ پرستار – بله .. اِ خواهرش اونهاش . داره میاد ...برگشتم سمتی که اشاره کرد . بهاره داشت بدو میومد سمتم . منم دویدم سمتش . محکم بغلم کرد و زد زیر گریه – مهرشید! داداشم ...آروم تر شده بودم . کمرشو نوازش کردم . آروم که شد از بغلم اومد بیرون . صورتمو نوازش کرد و همون طور که دستم توی دستش بود گفت – خوبی؟نیشگونی از بازوش گرفتم و بهش توپیدم – خفه نشی بهار ... پشت گوشی طوری گفتی داداشم که فکر کردم ...دستمو گذاشتم جلوی دهنم که حتی بقیه جملمم به زبون نیارم .چشاشو چپ کرد – ببخشیدا خانومی ... ولی تو خودت نذاشتی حرف بزنم و زودی قطع کردی ... بیا بریم پیشش . از وقتی بهوش اومده اولین کلمه ای که گفته مهرشیده . بدو ...رفتم توی اتاق . نگاهش به پنجره بود . نفس عمیقی کشید و برگشت سمت در. یه کم خیره بهم نگاه کرد ولی بعد اخماش رفت تو هم ... بهداد – اینجا چی کار داری؟جا خوردم - س..سلام ... بهداد – علیک ... گفتم اینجا چی کار میکنی !؟لحن سردش آزارم میداد – اومدم ببینمت . خوبی؟بهداد – میبینی که ... هنوز نمردم ... برو ور دل شوهرت ... دلم نمیخواد اینجا ببینمت می فهمی ؟بهاره بهش توپید – بهداد چته تو ؟ چرا سگ شدی ؟بهداد داد کشید – گمشو بیرون مهرشید . دیگه هرگز هرگز هرگز نیا جلوی چشمم ... برو بیرووووووووووون زدم بیرون ... بعض كردم ولي نبايد گريه مي كردم .. نتيجش شد نفسي كه به زور بالا ميومد .. صدای بهاره هم باعث نمیشد یه کم از سرعت قدمام کم بشه ... به خودم توپیدم - مهرشید آروم ... اون فقط عصبانیه .. آروم باش . از پشت دستمو کشید. داد زدم – ولم کن بهاره ولم کن ... و از بیمارستان زدم بیرون . اون منو نمیخواد .. دیگه نمیخواد منو ببینه . خدایا چی کار کنم ؟ کاش این مدت اینقدر بهش وابسته نشده بودم ... برگشتم خونه و خودمو توی اتاق حبس کردم . لعنت به من که باز برگشتم . نباید این کارو می کردم . چند روزی گذشت . بهداد مرخص شد بردنش خونه ولی گچ پاش باید دو هفته دیگه به پاش می موند . دو سه باری بهاره و شهناز اومدن خونم . بی بی خیلی خوشحاله که اجازه دادم بيشتر بياد و خانواده ام بزرگتر شده . مهیا داشت نق نق می کرد . موقع دندون در آوردنش بود و بازم تب کرده بود . بی بی کلی سفارش بهش کرد و هر چی اصرار کردیم واسه شام نموند . به اصرار بی بی یه کم شام خوردم ولی از گلوم پایین نمیرفت . هر چی میچرخیدم و کج و راست شدم خوابم نبرد .هنوزم رفتار بهداد ازارم می داد . دو سه روزی از عید فطر گذشته بود . مثه هر شب دیگه با فکر کردن به بهداد و نقشه هام با ملکی بی خوابی زد به سرم . صدای اذان صبح باعث شد از جام بلند شم . کلی خوشحال شدم که درد و دل کردن با خدا میتونه ارومم کنه . هر چی چشم چشم کردم بی بی ندیدم . رفتم توی اتاقش . با خودم گفتم – چه عجب بی بی خانوم ما امروز رکورد نزده . رفتم توی اتاقش. بله خوابه خوابه . آروم صداش زدم – بی بی ... حاج خانوم . پاشو وقت نمازه ها ...تکون نخورد . رفتم جلو . آروم بازوشو تکون دادم و بازم صداش زدم . - حاج خانوم ... بدنش لَخت و شل بود . وحشت کردم . چراغو زدم . سفید سفید شده بود . دستشو گرفتم . سرد سرد بود . هر کاری کردم بیدار نشد و هر چی داد زدم هم بیدار نشد . یه ساعتی که گذشت یه کم آروم تر شدم . پاشدم نماز خودم و بی بی ام رو خوندم و شروع کردم به خوندن قران . بی بی علاقه خاصی به سوره یوسف داشت . تا روشن هوا آخرین سوره یوسفش رو هم خوندم ....- بی بی ... مهرشیدتو تنها گذاشتی ؟ ... من مگه جز بابام کیو داشتم جز تو ... همه کسم تو بودی بی بی . پاشو ببین مهرشیدت تنها و بی یاور شده . بهار – مهرشید بسه دیگه خودتو خفه کردی از گریه . پاشو ...به زور بلندم کرد . مراسم تموم شده بود و همه رفته بودن . کارگرای کارخونه و سهامدارا و آشناهای بابا و خانواده قدسی و ملکی ... از دار دنیا خانواده من همینا بودن ! همه اینایی که جز شهناز هیچ نسبت خونی باهام نداشتن . سوسن خانوم زن خیلی مهربونی بود . تو این چند روز با مهربونی تموم همراهیم کرد . چقدر از اون قضاوت اولیه ای که دربارش داشتم پشیمون شدم .غریبه ها چقدر برام اشنا تر از اشنا ها شده بودن! چهلم بی بی فاصله یه هفته ای از سال بابا داشت واسه همین هر دو مراسم رو با هم گرفتیم . آروم تر که شدم بازم سر خاکش قسم خوردم مصمم از باعث و بانی مرگش انتقام بگیرم . - باورم نمیشه چهل روز گذشته ... من بدون بی بی ام چی کار کنم ؟ من بدون بابام چطور زندگی کردم ؟صبا –مرگ یه روند طبیعی از زندگی هر انسانه . هر چند دردناک...ولی به قول بی بی خدابیامرزت خاک سرده .به چهرش نگاه کردم . چقدر دوستش داشتم . وقتی بهم گفت انتخاب واحد کرده و ثبت نامم کرده دانشگاه فهمیدم وجودش برام یه نعمته . چند تا از کلاساشو باهام برداشته بود . ازم خداحافظی کرد و رفت سمت کامران. چند کلمه ای با کامران هم صحبت شد و بعدم رفت . کیا اومد جلو – خوبی مهرشید؟ - ممنون که اومدی . لطف کردی . هم تو هم سوسن جون و کامران . کیا – دیروز که با بابا حرف میزدم گفت بهت از طرفش هم سلام برسونم و هم تسلیت بگم . - ممنون. سلامت باشن . خواست حرفی بزنه که بهاره اومد پیشم - آجی بریم ؟ درسته حالم خوش نبود ولی اینقدرم پرت نبودم که نفهمم نگاه های بهاره به کیا از روی علاقست ولی کیا اصلا بهش نگاهم نمی کرد! شایدم به قول صبا مثه همیشه بخش توهم سر خودم فعال شده بود! - بهار جان شهناز کجاست ؟ بهار – اوناهاش . کنار ماشینه . هنوزم کلمه مامان توی دهنم نمیچرخید! رسوندنم خونه . بهار یه ساک آورده بود و وقتی گفت پیشم میمونه یه مدت خندم گرفت . - چیه می ترسی خودمو بکشم ؟ بهار – ایش .... خاک تو سر بی لیاقتت آجی . - زهر ... همش چند ماه ازم بزرگتریا . احساس خواهر بزرگه بودن بهت دست داده ؟ بهار –ماماااااااان دخترتو ببین ! میگن یکی یه دونه خل و دیوونه ها! اینم نمونه بارزش ! - آخی نه که تو دو سه تایی ! و زبونمو واسش در آوردم . دادش در اومد – مامان نگاش کن ...شهناز از توی آشپزخونه گفت – وایییییییی . بذار برسی ! تو خونه از شکایتات درباره بهداد سرمو میبری اینجا هم مهرشید ... بزرگ شو دیگه ...با شنیدن اسم بهداد رفتم توی خودم . بهاره قشنگ متوجه شد . یهو از جاش پرید و یه لیوان آبو ریخت روم و هر هر خندید . منم از بس کپ کرده بودم همینطوری نگاش میکردم - هه هه هه .. آبجی کوچیکه ... اینم قصاصت . تا تو باشی منو اذیت نکنی ... به تلافیش دنبالش کردم و نا خود آگاه داد زدم – بهاره! خیلی بی شعوری خیسم کردی! باز داد شهناز در اومد –بهار میام از خجالتت در میاما . بهار – تقصیر خودشه مامانی ! دمپاییمو پرت کردم تا اومد جا خالی بده خورد توی کمرش . یهو خیز گرفت برگرده منو بزنه . ترسیدم و دویدم توی آشپزخونه و پشت شهناز گارد گرفتم . - وای این دختره الان منو می کشه . بهار اومد تو آشپزخونه – زهر مار. میخوای از گناهت بگذرم ؟ به خاطر مامان هم ازت نمیگذرم خبیث! کمرم رو داغون کردی ! یه خرده توی آشپزخونه سر و صدا کردیم و خسته نشستیم روی صندلی . نگاه شهناز بهم یه جوری شده بود . احساس گناه و طلب بخشش . اما ... من نمیتونستم گناه 24 سالشو به این راحتی ببخشم و بگذرم . این که اجازه می دادم توی خونم بیاد و باهاش بهتر از قبل رفتار میکردم فقط برای این بود که میخواستم بهش یه کم وقت بدم تا شاید هم اون بتونه عذاب وجدانشو کم کنه و یه مقدار از دینشو بهم ادا کنه و هم این فرصتو به خودم بدم که برای یه مدت هم که شده مادر داشته باشم و شاید بتونم ببخشمش. اواسط آبان بود . شهناز چند روزی بود که برگشته بود خونه شوهرش . میدونستم به خاطر موندش چقدر با اسفندیار دعوا کرده بود و جنگ اعصاب داشت . عذاب وجدان گرفته بود به خاطر من ! دكمه هاي پالتوي سفیدمو همينطوري الكي ميپيچوندم و از کلاس زدیم بیرون صبا – اوف لعنتی مخم ترکید .نيشخندي زدم - مگه مخ هم داری ؟مشتی حواله بازوم کرد – مرض . زبونت باز راه افتاده . باید یه خرده قیچیش کنم واست . - خدا زیاد کنه زبون به این درازی مردم آرزوشونه بی لیاقت .صبا – من نخوام لیاقت داشته باشم باید کیو ببینم ؟- جد جد جد جد جد جد جد ...خندید – زهر مار . مگه چند تا جد داری ؟ رسیدی به بابا آدممون دیگه . راستی تولدتو چی کار می کنی ؟ پارسال عزادار بودی و به حال خودتم نبودی . امسال چی ؟آهی کشیدم - امسالم بی بی ام رو از دست دادم . بعدم صبا من هیشکیو ندارم . واسه کی تولد بگیرم؟صبا – خره تا منو داری غم نداری . واسه من بگیر . قول میدم 10 تا کادو واست بیارم . - نمیخواد باباتو ورشکست کنی ! تازه تولدم توی محرمه . چی کار کنیم ؟صبا – خوب بجاش زودتر بگیر . هنوز تا محرم یه ماه و نیم دیگه مونده . - حالا ببینم چی میشه . تو خانواده من به این ماه ها و مناسبات خیلی اهميت داده میشد مخصوصا بی بی و بالطبع اعتقادات بابا هم اینطوری شکل گرفته بود . اصلا بهش نمیخورد چند سال خارج از کشور تازه اونم زمون شاه درس خونده و اینطوری اینقدر اعتقادات قشنگمونو حفظ کرد و احترام میذاشت . دستمو چپوندم توی جیبم و سرمو چرخوندم اینور و اونور - اِ صبا .. این کامران نیست ؟چشاشو ریز کرد – آره ... اومده اینجا چیکار؟- نمیدونم . صبا –قبلا بهم گفت دانشجوی ارشد عمرانه !ولی اینجا که دانشکدش نیست .چشام قلنبه شد ! - یعنی از ما بزرگتره ؟صبا – آره فکر کنم 3-2 سالی بزرگتره. - واقعا ؟ من فکر میکردم از ما کوچیکتره و دانشجوی کارشناسیه!صبا – ازش پرسیده بودی؟- نه ... فقط بهم گفته بود دانشجوئه . اصلا فرصت فکر کردن به همینم نداشتم . ولی صورتش خیلی کم سن و سال تر نشون میده!بعد از سلام و احوال پرسی با کامران متلک وار پرسیدم – هی آقا اینجا چه میکنی ؟کامران – داشتم رد میشدم گفتم بیام یه احوالی از شماها بپرسم . - مطمئنی ؟ دوست دختری چیزی نداری که اومده باشی به خاطرش اینجا ؟کامران – نه والا . اینجا اونم تو لونه زنبور ؟ تازه من از بچه های شما خوشم نمیاد . خیلی لوسن .بعد سرشو به نشونه ادب آورد پایین و گفت – البته جز دو تا خانوم با وقار و محترم که حسابشون با بقیه جداست و من به شخصه لوس بودنشونو تکذیب میکنم .- حرف اصلیه که باید میشنیدم رو گفتی دیگه . تکذیب دیگه فایده نداره .خوب پس جی اف اینجا نداری . پس کجا قایمشون کردی کلک ؟دماغشو خاروند و گفت – مهرشید جون بچت ولمون کن . جی افم کجا بود !؟ - پس اومدی اینجا چی کار ؟ یه کم من و من کرد و گفت – صبا خانوم میشه یه چند دقیقه باهاتون حرف بزنم ؟نا خودآگاه ابروی راستم رفت بالا و گفتم – من میرم بوفه . براتون چای میگیرم . هوا سرده می چسبه . زود بیاین . رسیدم بوفه و چایی گرفتم . رفتم توی فکر بهداد . یعنی داره چی کار میکنه ؟ به عکسش که توی گوشیم بود خیره شدم . وقتی حواسش نبود و مهیا هم بغلش بود ازش گرفتم . فکرشم نمیکردم همین یه عکس بشه همدم روزا و شبام . مکانم رو فراموش کردم و شعرو زمزمه کردم ......باز یه بغضی گلومو گرفته باز همون حس درد جداییمن امروز کجامو تو امروز کجایی؟....حال تو بدتر از حال من نیست پشت این گریه خالی شدن نیستهمه درد دنیا یه شب درد من نیست تو از فرقه ی من گرفتی خدا روکحایی ببینی یه شب حال ما روفقط حال من نیست که غرق عذابهببین حال مردم مثه من خرابهکجایـــــــــــــــــــــــــــــــــی؟...باز یه بغضی گلومو گرفته باز همون حس درد جداییمن امروز کجامو تو امروز کجایی؟من امروز کجامو تو امروز کجایی؟....بچه ها اومدن . نمه اشکی که توی چشام بود رو زود گرفتم تا متوجه نشن حالمو . از رنگ و روی صبا و چشای شیطون کامران مشخص بود چی گفتن و چی شد . همین که نشستن گفتم – خوب به سلامتی . ایشلا کی بیایم عروسی؟کامران خنده ای کرد – خوشم میاد تیزیا!- برو عامو . اینو که یه بچه 4-5 ساله هم از رنگ و روی شماها می تونه تا تهشو بخونه ! کامران – در این حد تابلو؟ نه بابا!- جون بچم ! خوب نتیجه چی شد؟کامران- عروس رفته گل بچینه ... فعلا مارو کاشتن!نیشخندی زدم - باقالی که کاشتن نداره !کامران – کوه هم به کوه میرسه جدیدا مهرشید خانوم . بعدا خوب از خجالتت در میام .صبا چشم غره ای رفت و غرید – کامران خان ...دستاشو برد بالا – چشم ببخشید ...صبا – پاشو مهری بریم کلاس . دیر میشه .و راه افتاد و رفت . آخی بچم خجالت می کشید !– کامران منم برم کلاس .نجنبم صبا مثه گلوله میره و من تنها می مونم . کاری نداری؟کامران – نه دیگه . فقط رایشو نزنی ها !خندیدم – چشم ... راستی یه شام مهمون تو ها !کامران – شما بله رو بگیر . من ده تا شام بهت میدم . - مرده و حرفش . امشب اولیش . سلام برسون .از کامران خداحافظی کردم و خودمو به صبا رسوندم – خوب صبا خانوم . چه خبرا !؟ دور از چشم من عاشق میشی! صبا – کوفت مهری . به اندازه کافی توی شوک هستم . تو دیگه هی نرو روی مخ من!- جدی ؟ صبا – آره . فکرشم نمیکردم . - دوستش داری نه ؟ صبا – نمیدونم . میترسم مهرشید ... می ترسم . - از چی خوشکله ؟صبا – کامران خوش قیافست . خون گرم و خوش سر و زبونه . خوشتیپه . وقتی راه میره چشم همه بهشه . من میترسم . دلم نمیخواد چشم بقیه دنبال شوهرم باشه . - اوههههههههه بیشین باهم بریم خانومی . هنوز تازه خاستگاری کرده شد شوهرت ؟صبا – اذیت نکن . کلی می گم . تازه اگه بشه و به تفاهم برسیم قبلش باید از تو اجازه بگیرم . - بلههههههههه ؟قضیه این اجازه چیه ؟صبا – به خاطر تو و کیا و این که بی بی تازه فوت شده. یه رسم قدیمی تو خانواده ما . عروس و داماد باید برن از آشناهای نزدیکی که به تازگی یکیو از دست دادن برای ازدواج اجازه بگیرن .مشت زدم تو بازوش – دیوونه ی خل! من به این طور چیزا اعتقاد ندارم . در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست . تا بیاین کاراتونو رو به راه کنین میشه محرم . اجازه من صادر شد پس زودتر یه خواهر زاده برام بیارین ...تنها شانسی که آوردم این بود که توی دانشگاه بودیم وگرنه منو کشته بود.صبا – خیلی بیشعوری مهری ... به موقعش دارم برات!- چه غلطا ... آدمش نیستی!صبا – میبنیم . و گذاشت رفت سر کلاس. با نگام تعقیبش کردم " خوشحالم صبا . خوشحالم واست . عشقو به دست میاری . تا آخر عمربا همه اختلاف نظرا و دعواها و قهر و آشتیا خوشبختی ." گوشیمو خاموش کردم و رفتم سر کلاس.بعد از کلاس کیا بهم زنگ زد و یه خرده درباره زندگی و کار حرف زدیم . با هم در ارتباط بودیم . نمیدونم دوستم بود یا برادرم . هر چی که بود چقدر خوب بود که هست . آرزو میکردم بتونم کاری براش بکنم . زودتر از اونی که فکرشو میکردم نامزدی کامران و صبا به راه شد .یعنی دو هفته بعد . بیشتر از اونی که فکرشو میکردم کامران صبا رو دوست داشت . و همینطور صبا . شب نامزدی واسه یه سری کارا خونه صبا اینا بودم . اینقدر خوشحال بود و هم ترس داشت که هم صدقه داد و اسفند دود کرد و به کامران گفت – چشمت میزنن . کامران در مقابل این نگرانیِ صبا فقط در آغوشش گرفت و گفت – آروم باش عزیزم . اینقدر حرص میخوری پیر میشی می رم هوو میارم سرتا . و این میشه آغاز جیغ و خنده های هر دوشون . تو همون بین من فقط بهشون نگاه کردم و غبطه خوردم . اگه اسفندیار نبود ... کیا تموم مدت حواسش بهم بود . وقتی لبخندمو دید گفت – خیلی وقته لبخند روی لبات نیومده . - دنیا باهام بد تا کرده . کیا – با مادر و خواهرت کنار اومدی ؟- آره . شهناز بیشتر بهم سر میزنه . تقریبا هر روز پیشمه . انگار میخواد به خاطر کوتاهی کردنش در گذشته رو جبران کنه. هر روز دعا میکنم روزی برسه که واقعا بتونم مثه یه مادر بهش علاقمند بشم . هنوز توی دلم جای واقعیشو نداره . کیا – اره بهتره قبولش کنی . اینطوری خیلی از حفره های خالی زندگیت پر میشه . - راستش روی این که توی صورتت نگاه کنمو ندارم ... از یه طرف بهم خوردن قرار ما و طرف دیگه ...روم نشد بهم علاقم به بهداد نه تنها کم نشده بلکه بیشترم شده ...کیا – خیلی دوستش داری نه ؟بهش نگاه کردم . اخماش تو هم بود و حس می کردم یه کم عصبیه . سرمو برگردوندم و سعی کردم فکر که توی سرم دربارش گذشت رو نادیده بگیرم – نه میتونم دوستش نداشته باشم ، نه میتونم داشته باشم . دستشو گذاشت روی شونم – درست میشه . میخوام کمکت کنم .نگاش کردم – واقعا ؟بهداد – آره . - راستش من آمادگی ازدواج ندارم کیا . یعنی حس میکنم دارم به خودم و تو ظلم میکنم!کیا – لازم نیست باهام ازدواج کنی ...- پس ارثیت چی میشه؟کیا – فهمیدم مال دنیا اونقدرام که فکر می کردم ارزش نداره . - واقعا بهم کمک میکنی ؟ لبخندش جوابم بود .....با صدای آرایشگر صبا چشامو باز کردم – میپسندین ؟راضی بودن از اون آرایش ساده و کمرنگ . از لبخندم متوجه شد ولی منتظر بود زبونی هم تایید کنم . منتظرش نذاشتمش – عالی . مرسی. صبا کارش تموم شده ؟سری تکون داد و گفت – آخراشه . رفتم پیشش . تموم شده بود داشت به به و چهچه میکرد . آرایشگر رفت بیرون تا به صبا کمک کنم لباسشو بپوشه . یه مهمونی نامزدی ساده به یه جشن عقد تبدیل شده بود ! تا تنها شدیم گفت – خیلی بیشعوری مهرشید . فهمیدم منظورش چیه. نیشم چسبید به گوشام – چیه خوشکل ندیدی؟صبا – حق نداری پاتو بذاری توی مراسم فهمیدی ؟- تا چشت در آد میام و تازه تورو هم از سکه میندازم . زیپ لباس نباتی زنگشو کشیدم . چرخید و بغلم کرد – عاشقتم مهری . - منم ...صبا – اگه تو نبودی من هیچ وقت کامی رو نمیدیدم . - اگه قسمت هم بودین چه من بودم چه نبودم تو میدیدیش . هولم داد عقب و گفت – باز تو من یه چی گفتم زدی تو حالم ؟دختره ی بی لیاقت! یه امروز منو دق مرگ نکن با این حرفای چرتت .خندیدم – چشم خان جون . - من برم لباسمو بپوشم و برم مراسم نومزدنگت . بعدا خودت بیا . صبا – با این ریخت میخوای بشینی پشت رل؟ کی ؟ اونم تو!؟- مگه گفتم میشینم پشت رل؟ شهناز و بهار میان دنبالم . صبا – آها . کت و شلوار شیک مشکی رنگمو با تاپ براق آبی نفتی زیرش پوشیدم . چون مجلس مختلط بود ترجیح دادم چیزی بپوشم که شخصیتمو زیر سوال نبره . آخرین هدیه تولدم از طرف بابا یه سرویس طلای ظریف با نگین فیروزه و الماس. همیشه فکر میکردم اینو با چی میشه انداخت . وقتی از جعبه جواهراتم آوردمشون بیرون دلم گرفت . بی بی و بابا رو از روی عکس توی کیفم بوسیدم و سرویس رو انداختم . گوشیم زنگ خورد . بهاره بود - سلام بهار خانومی .بهاره – سلام آجی . بدو بیا ما دم دریم . - اومدم .مانتو و شالمو پوشیدم و از صبا هم خداحافظی کردم . گفت کامران تا یه ربع دیگه میاد دنبالش. رفتم پایین . نفسم گرفت . بهداد پشت رل نشسته بود و کلافگیش رو با ضرب گرفتن روی فرمون نشون میداد . شهناز و بهاره و مهیا عقب نشسته بودن و خیال تکون خوردن هم نداشتن . در عقبو باز کردم و گفتم – سلام . واسه چی عقب نشستی ؟مامان – سلام به روی ماهت . من می ترسم . بهداد تند میره . -بهار تو برو .بهار – عذر من موجهه . مهیا رو که میبینی . وول میزنه و روی صندلی بند نمیشه . تو رو بشین دیگه چقدر ناز میکنی!بهداد – افتخار نمیدن !درو زدم بهم و جلو نشستم و به عمد گفتم – سلام داداش جون!پوزخندی زد و سرش رو برگردوند سمتم . بهم نگاهی کرد و گفت – علیک آبجی خانوم ! کمربندتو ببند .کمربندمو بستم و برگشتم عقب . شهناز – الهی فدات بشم . چه خوشکل شدی . - شما هم که ترکوندین. آبجی بزرگه دیگه امشب رسما نیت کرده دل همه رو ببره !بهار پشت چشمی نازک کرد و گفت – یه بار بردم واسه هفت پشتم بسه . تو چی ؟ نیت کردی ملتو بکشی ؟- ای همچین . مگه چیه؟ ما دل نداریم ؟مامان – دخترا باز شروع کردینا ! راستی مهرشید خونه پیدا کردی؟- آره . کیا یه جا در نظر گرفته توی آپارتمانای باباش . بدک نیست . بزرگ و قشنگه . دوبلکس هم هست . واسه همین خیالم راحته که جا داره . بهداد توپید – مهرشید صاف بشین کم مونده بیوفتی تو بغل من !- حالا کی خواست بیوفته ؟بهداد – کیه که دلش نخواد ؟- من !نیم نگاهی انداخت – مطمئنی! پوزخندی زدم – صد در صد!فضای ماشین سنگین شد . خوشبختانه زود رسیدیم و من پیاده شدم . کیا دم در بود و سینا. همینو کم داشتم . سینا تابلو! سلام و احوال پرسی کردم و تبریک گفتم .مانتو و شالمو در آوردم و با بهاره و مامان رفتیم توی پذیرایی .برق گذرای نگاه بهداد نمیذاشت درست فکر کنم و دائم توی ذهنم از خودم میپرسیدم چرا ... گناه من کم نبود ولی اون خیلی بیرحم بود . کیا صدام زد . اخمای بهداد رفت توی هم . چه مرگشه ؟ چرا اینطوری میکنه !؟- بله . کاری داری؟کیا – خوبی؟ - آره ولی خوب رفتار بهداد .... کیا نگاهی به بهداد انداخت و گفت –من نمیدونم این وسط بهداد با کی لج کرده . - کم التماسمو نکرد . ولی من با بی رحمی تموم پا گذاشتم روی دلش . خدا هم جواب این کارمو با اون تصادف داد . زجری که من اون یه ماه و خرده ای کشیدم تو فوت بابا و بی بی نکشیدم . کیا- ولی لجبازی یه حدی داره . داره خودش و تورو از بین می بره ! - فکر می کردم دلم آروم میگیره ولی اسفندیار با اون رفتاراش داره همه چیو از نظرم بدتر میکنه . داره آتیش انتقاممو بیشتر میکنه ! کیا – میخوای با بهداد چی کار کنی ؟ - نمیدونم . کیا – انتخاب کن . یا انتقامت یا بهداد . چون این آتیش گریبان همه خانواده رو میگیره! بهداد از خانوادش جدا نیست . حتی ممکنه با هم درگیر بشین! طاقتشو داری؟- مجبورم بگذرم ازش . کیا – منو جایگزینش کن . نگاهش کردم . چشای مغرور چند ماه پیش تبدیل شد به یه جفت چشم ... چشم پرمهر! همون موقع نگام چرخید سمت بهاره . خدایا این دیگه چشه ! چرا داره مثه قاتلا نگام میکنه .سرمو انداختم پایین . - نمیتونم کیا . تو خیلی خوبی ولی این در توان من نیست . دیگه واقعا نمیتونم یه مصیبت دیگه رو تو زندگیم تحمل کنم . تو کمتر از یه سال همه خانوادمو از دست دادم و جلوی هیچ کس نه دستمو دراز نکردم نه کسی اشکمو دید جز یه سری موارد خاص که تو این مدت به خاطر فشاری روحی بوده ! کیا نگاهی به بهداد انداخت و گفت - از موقعی که اومدی اینجا کنار من چشم ازت بر نداشته .با خودم گفتم " این همه وقت هیشکیو نداشتم . حالا اینهمه صاحاب پیدا کردم!"رفتم پیش بهار تو هم بود ولی باب شوخی رو باز کرد – چه طوری کشل؟- زهر مار بهار . فکر نکن نفهمیدم تو و شهناز از عمد عقب نشستین!بهار – بس که شما دو تا خرین . خودتون که حرکتی نمیکنین . حداقل بذارین ما یه خاکی بریزیم تو سرتون!- میزنم تو سرتا بهار . سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت .جو سنگین شد و منم دیدم بهاره حوصله نق نق های مهیا نداره واسه همین بردمش سمت میز تا به لیوان آبمیوه بهش بدم .یه کم بهش اب پرتقال دادم و خودم آّب آلبالو میخوردم که دیدم مهیا هم داره با حسرت نگاهشون میکنه . خندم گرفت از قیافه وا رفتش . لیوان نصفم رو گذاشتم روی میز و یه لیوان آب البالو براش برداشتم . همون طور فکرم هم مشغول کیا بود .حتی یه درصد هم فکر نمیکردم دوستم داشته باشه . نمیتونستم تو چشای بهاره نگاه کنم . مهیا لیوانو پس زد و با لبخند گشادی گفت – ماما دادی ...برگشتم سمت بهداد . بهداد – تو هنوزم به خالت میگی مامان ؟حرفی نزدم . همه حواسم رو دادم به مهیا .- مهیا خاله آبمیوتو بخور عزیزم . ولی نق نق کرد و دستاشو سمت بهداد دراز کرد . بهداد اومد جلو.لیوانشو گذاشت روی میز و بغلش کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتنش . دهن مهیا رو با دستمال تمیز کردم و لیوان نیم خورده شربتومو سر کشیدم .بهداد – فکر کنم اونی که شما خوردی مال من بود . وا رفتم و روی میزو نگاه کردم . لعنتی . چه طور متوجه نشدم . - عمدی نبود ! فکر کردم مال خودمه . بهداد – مطمئنی؟پوزخند روی صورتش عصبیم کرد – پس نه ! از عمد برداشتم و اینطوری گفتم که تو شک نکنی و نفهمی ! و ازش دور شدم . هر بار یه طور منو میچزوند ! چه مرگش شده بود! صدای همهمه و هلهله باعث شد لبخندی رو لبم بیاد . صبا ... رفتم سمت در . اومد تو . اول با مامانش و سوسن جون و سینا روبوسی کرد و بغلم کرد . - چقدر لفتش دادی ؟ خوبه گفتی یه ربع دیگه !نیشگونم گرفت – به وقتش تلافی میکنم مهرشید دیوونه . رفتن سمت اتاق عقد . به اصرار امینه خانوم قند بالای سر بچه ها رو من ساییدم . تنها چیزی که ناراحتم می کرد نگاه های سینا بود . خدایا با این چه کنم ! عاقد – عروس خانوم وکیلم ؟- عروس رفته گل بچینه .و خانوما لی لی لی کردن . خندم گرفته بود . حیف که ملتی اینجا بودن وگرنه حال این صبا رو می گرفتم . منو به چه کاری وادار کرده بود . عاقد – برای بار دوم عرض میکنم . دوشیزه خانم صبا بدیعی ایا وکیلم شما را با مهریه معلوم به عقد آقای کامرام قدسی در بیاورم؟ وکیلم ؟با خباثت تمام گفتم - عروس رفته دسته گل به آّب بده . ملتی زدن زیر خنده . لبخند کامران و صبا توی آینه از هر چی برام با ارزش تر بود . خطبه برای بار سوم هم خونده شد . سوسن جون زیرلفظی به صبا یه گرنبند پت و پهن قدیمی عقیق داد. بنده رسما با دیدنش گرخیدم ! یا خدا کی میاد اینو بندازه گردنش . کم کم یه شب بستنش یه هفته محافظ گردن میخواست! میشکنه که!گفت – این گردنبندو مادرشوهر خدابیامرزم از مادرشوهرش سر عقد کادو گرفت .رسم بوده اولین عروس های رسمی خانواده اینو میگرفتن . منم همینو زیر لفظی گرفتم . الان نوبت توئه . مبارکت باشه عزیزم .صبا تشکر کرد و عاقد برای بار چهارم خطبه رو کامل خوند و صبا بعد از اجازه از پدر و مادرش بله رو داد .اینقدر اتاق شلوغ شده بود که جای سوزن انداختن نبود . منم با این لباسای بسته ای که پوشیده بودم داشتم خفه می شدم . زدم از اتاق بیرون و با خودم گفتم آخر سر کادوی صبا رو بهش میدم . کیا اومد پیشم . کیا – تبریک میگم . - چرا به من ؟کیا – آبجیت عروس شد . خندم گرفت – مرسی . دومادی داداش شما هم مبارک .- ممنون . اینم از داداش کوچیکه . - خیلی همو دوست دارن . خدا کنه خوشبخت باشن . کیا – میشن . از نگاهشون مطمئنم به خاطر هم دیگه با همه چی کنار میان .- امیدوارم . کیا – فردا بیا دفتر . باید درباره قول دیشبم و شروع کارامون با هم حرف بزنیم . معذب بودم . نکنه فکر کنه من به خاطر کمکش قبول میکنم باهاش ازدواج کنم!- راستش من .. من ...کیا – خودتو معذب نکن . من فقط به خاطر دلم بهت کمک می کنم . انتظاری هم ازت ندارم . لبخندی از سر آسودگی زدم – ممنون کیا . تو خیلی مهربونی . با هم رفتیم پیش بچه ها . پسرا کمی اون طرف تر مشغول حرف زدن شدن . صبا هم منو کشید کنار و شروع کرد به غرغر!صبا – مردشورتو ببیرن . چی میشد تو زن کیا میشدی و این گردنبند زشتو من الان نمینداختم .- دیوونه این میدونی چقدر ارزش داره ! حالا جدای ارزش معنوی مادرشوهری (صورت بنده با نیشخند زهر آگینی تصور شود ) کلی پولشه .صبا – میخوام چی کار ؟ این همه هم خودشون پولدارن هم بابای من ! - حالا اومدیم و این مایه تیله تا سال دیگه بر فنا رفت ! حداقل اینو داری دیگه !صبا – کرایش میدم به موزه . خندیدم – بیشعور. خودشم خندش گرفت – مهری خیلی دیوونه ای ! اگه اینا رو کامی بفهمه زندم نمیذاره !- آره چقدر که این بشر ازش این بخارا بلند میشه . یه کم با صبا حرف زدم و حرفای کیا رو بهش گفتم . صبا – ببین چه برادر شوهر ماهی دارم !- آره خیلی نهنگه!خندید – بی لیاقت مصداق واقعیه توئه . اگه بدونی چقدر خوب و خوش اخلاقه و کلی بودنش کارمونو راه انداخت!- حمال استخدام کرده بودین دیگه !نیشگونی گرفت – بیشعور...دادم در اومد - واییییییییییییییی صبا کبودم کردی دیگه امروز . به خدا از دست تو این چند روز دیگه جای سالم رو دستم نمونده . کامران این جمله اخر منو شنید و با خنده گفت – خدا خیرت بده مهرشید داری تازه به سرنوشت من دچار شدی! تو که فقط دستته . من به نقاط دیگه هم رسیده !- دختره دستاش هرز شده .صبا سرخ شد و چشم غره ای به من و کامران رفت که تا هفت جدمون هم مستفیظ شدن!زودی جیم زدم . چون مهمونی خودمونی بود ، خوشبختانه شلوغ نبود . داشتم میرفتم پیش شهناز که بهداد با اخم وحشتناکی اومد جلو . داشت با تلفنش حرف میزد و با هر کلمش یه خنجر میزد توی دلم – آره عزیزم الان راه میوفتم . زود میام باشه ؟ .... قربونت تو برم من ... واسه همینه عشق منی دیگه ... منم دوستت دارم ... قطع کرد . مهیا رو داد دستم و گفت – من دارم میرم . با یکی قرار دارم . مامان و بهاره رو برسون خونه . مواظب کیا جونتم باش . عوضی! از حرصم گفتم– تو نگران کیاجونم نباش! حواسم هست!شهناز و بهار هم میگم برسونه . بالاخره باید حواسش به فک و فامیل زنش باشه دیگه!پوزخند عصبی زد و رفت . عقل و دلم شروع به سرزنش و تشویقم کردن! " پسره بیشعور ! حیف از اون همه اشکی که برای تو ریختم . خیلی خری مهرشید ."" تو واسه عشقت جنگیدی . چون فکر کردی میخوادت . پس حداقل پیش وجدانت شرمنده نیستی!"در آخر با لجبازی تمام گفتم " بهداد دیوونه حقش بود یه خرده دقش بدم ."کیا لطف کرد شهناز و بهاره و کامرانِ همیشه مهربون بعد از کلی سفارشِ صبا منو رسوند خونه . چقدر با محبت بودن این خانواده جدید و دوست داشتنی من . کیا – خوب خوب خوب ... اینم قول من ...- اینا دیگه چی هستن ؟کیا – ببینشون می فهمی !نگاهی انداختم به اوراق ... خدای من! سهام کارخونه ملکی . - اینا که به تعدادن . چند درصد میشه ؟کیا – 34 درصد!- 25 و 34 میشه چند ؟قبل از اینکه محاسبه رو شروع کنم کیا کارمو راحت کرد – 59 درصد!با خوشحالی از جام پریدم . روی پام بند نبودم – ممنون کیا خیلی ممنون . از خوشحالیم سر ذوق اومد – واسه تکمیل تشکر ناهار مهمون تو . چه طوره ؟- عالی ... هر چند هنوز 7 تا دیگه شام از کامران طلب دارم . بریم بگیریم ازش ؟خنده ای کرد – ببخشید خانوم شما احیانا یکی از احدادتون خواجه خسیس الملک نبودن ؟- چرا اتفاقا جناب مورخ بنده نسل بیست و سوم از خواجه های فوق قناعت کننده هستم . کیا – به به پس چه افتخاری نصیب من شده . - آره واقعا . من از این افتخارا نصیب هر کسی نمیکنم . کیا – از زبون کم نیاریا . تو و صبا لنگه هم هستین . - ولی جدای از شوخی صبا کامران هم باید باشن ... هم برای اینکه قضیه رو بدونن و هم این که اگه رای بر اساس تعداد نفراته یه قسمتی باید به نامشون باشه . راستی همه ی هزینه ای که برای سهام دادی رو باید بهم بگی تا هزینشو بدم . اخماشو کرد تو هم – حرفشم نزن !- ببین کیا . اینجا بحثه تجارته ! تو هم که از آسمون زر نباریده سرت! قیمت این سهام تا یه مدت دیگه اونقدر میاد پایین که حتی به یک چهارم قیمت الانشم نمیرسه . همش واست ضرره ! در این یه مورد من اصلا دوست ندارم تو توی کار من شریکم باشی . باشه ؟کیا – نه مهرشید ... بذار تو این یه مورد شریکت باشم . - نه کیا .من همه دارایی هامو که از پدرم به ارث رسیده بود بهم جز اون خونه و ویلای شمال رو فروختم . مبلغ قابل توجهیه . اگه قبول نکنی من دیگه ازت کمک نمیگیرم . وقتی جدیتو تو چهرم دید گفت – باشه . قبول . حالا بعدا دربارش حرف میزنیم . از دفتر مرکزیش زدیم بیرون . - من ماشینم اون طرفه خیابونه . چون برگشتنی می رم آپارتمان جدیده رو ببینم و دیگه دور میشه از اینجا پس یه راست میرم خونه . سری تکون داد و گفت – بچه ها تا نیم ساعت دیگه رستورانن . - میرسیم . من عاشق غذای ایتالیایی مخصوصا پاستای پنیرم . کیا – پس میبینمت . دستم رفت سمت دستگیره در یهو صدای کیا و جیغ لاستیکا روی آسفالت منو ترسوند – مهرشید مواظب باش .لحظه آخر به خودم اومدم و خودمو پرت کردم روی کاپوت ماشین و لیز خوردم . میخوساتم جلوی افتادنم رو بگیرم که بدتر روی دستم خوردم زمین . صدای یه ماشین با سرعت زیاد رد شد تو گوشم پیچید. کلا هنگ کردم ! یا خدا ! اگه کیا نبود من الان له شده بودم ! کنارم زانو زد – خوبی؟لبخند کم جونی زدم - دستم خیلی درد میکنه . زیر لب "لعنتی" رو زمزمه کرد . دستمو با احتیاط گرفت که آخم در اومد . کیا –پاشو بریم بیمارستان.بیشتر بجای درد از ترس داشتم میلرزیدم . دکتر گفت دستم در رفته . شده بودم مهرشید قدیم .همونی که نمیذاشت کسی ضعفشو ببینه ! از درد داشتم می مردم . دکتر یه کم باهام حرف زد و بعد یهو دستمو کشید . از درد جیغ زدم و بی هوش شدم . شبم منو خودش رسوند خونه و از بچه ها خواست بیان خونه من . هر چی اصرار میکردم خوبم و بچه ها رو بی خود نگران نکنه به حرفم گوش نداد !صبا سراسیمه اومد تو – خوبی مهرشید ؟ - طوری نیست صبا ... کیا شلوغش کرده . پرید بغلم کرد و کم بعد پسرا رو راهی کرد برن شام بگیرن . صبا که میخواست حواسمو پرت کنه پرسید – مهری وسیله هاتو کی جمع میکنی ؟- نمیدونم . شاید دو هفته دیگه که فرجه هاست. صبا – بیا همین امروز و فردا جمعشون کنیم . اینجا خیلی بزرگ و ترسناکه . من دلم نمیخواد تو اینجا باشی. - من طوریم نیست صبا . شبا هم دزدگیر رو میزنم و با خیال راحت می خوابم . هر چند خودمم میدونستم شبا از ترس تا نردیکای صبح خوابم نمیبره . صبا – آره از ریخت و قیافت پیداست . چشات رفته تو شده ! قیافت منو یاد عروس مرده مینداره . من نمیدونم . باید بریم آپارتمان جدیدتو زودی مبله کنیم که اونجا ساکن بشی. اینجا رو هم بفروش . - بد فکری هم نیست . ولی صبا فعلا یه سری کارامون داره جور میشه که میتونیم اسفندیار رو گیر بندازیم.یه کم حرف از این در و اون در حرف زدیم و میزو چیدیم تا بچه ها با ظرفای غذا اومدن . موقع شام کامی و کیا هر دوشون متفکر بودن و حرفی نمیزدن . - بچه ها طوری شده ؟ چرا ساکتین؟ کیا – هیچی .کامران – کیا به نظر من مهرشید حق داره بدونه . کلافه گفت – این فقط در حد حدس و گمان من و توئه . کامران – ولی شاید واقعیت محض باشه اون وقت ... نگاهی بهم کرد و سکوت کرد . - میشه بدونم درباره چی حرف میزنین ؟کامران – کیا حدس میزنه تصادف امروز عمدی و برنامه ریزی شده بوده ! صبا هول کرد – وای خاک به سرم ! یعنی یکی میخواسته عمدا مهری رو زیر بگیره ؟- شاید به خاطر خرید اون سهامه !کیا – و شایدم یه تهدید ! زودتر از اونی که انتظار داشتم بازی شروع شد!- عکس العمل ما چیه ؟کیا – خونسرد باشیم وخودمونو بزنیم به کوچه علی چپ که مثلا نفهمیدیم به دستور اون بوده ! صبا – حالا باید چی کار کنیم ؟ اگه بلایی سرش بیارن چی؟کیا – قدم اول اینه که از این خونه بری آپارتمانت . میگم امروز براش حفاظ فولادی و شب بند نصب کنن . قدم دوم اینه که تا اینجایی شبا تنها نمونی. سوم باید خیلی حواست به رانندگیت باشه . توی این دو مورد آخر یعنی پدرت و تو هر دوتا تصادف بوده . شاس آوردی که درست جلوی دفتر من این اتفاق افتاد و اخطار من باعث شد جون سالم به در ببری . نگاه های همشون نگران بود . تحکم لحن کیا باعث شد خودمم بترسم . اگه نبود ... ظرفا رو گذاشتیم توی ماشین ظرف شویی و صبا روشنش کرد . به پیشنهاد بچه ها هر چی از این خونه رو میخواستم بر میداشتم و بهتر بود خونه رو مبله بفروشم چون جمع کردن این همه وسیله کلی طول میکشه . آخرین جمله از بحث فروش خونه رو من زدم – کاش میشد خاطراتم رو جمع کنم و بریزم تو کارتن و با خودم ببرم . * * *برای آخرین بار به خاطراتم نگاه کردم . تموم اون بازیا و اشک ها و لبخند ها جلوی چشام زنده شد . کاش مجبور نبودم اینجا رو بفروشم . تنها نقدینگیم این خونه بود و اون ویلا . مجبور بودم بفروشمش. همه داراییمو واسه سهام کارخونه دادم . کیا – بریم ؟ کلیدا رو بهش تحویل دادم و گفتم – بریم. کیا که تردیدم رو دید گفت – اگه پشیمون شدی دیر نشده . آخرین بار نگاهی به حیاط دوست داشتنی خونه انداختم و برگشتم سمت در . - نه بریم . تصمیم من فروشه . سری تکون داد و رفتیم محضر . اون آقا خودشو مقدم وکیل خریدار معرفی کرد و با وکالتی که داشت خونه رو خرید . محضر دار – مونده امضای فروشنده . خانوم معتمد . امضا بفرمایید . رفتم جلو و جایی که گفت رو امضا کردم . شیرینی پخش شد و وکیل یه چک بهم داد – اینم چک خونه . همین الانم برین بانک نقد میشه . کیا چکو گرفت و گفت میخوابونه به حسابم . رسوندم آپارتمان و رفت .نگاهمو توی خونه کوچیک ولی دوست داشتنی جدیدم چرخوندم . چدمانشو دوست داشتم. همونی وبد که همیشه آرزوشو داشتم . اسپرت و شیک . تا دو سه روز دیگه گچ دستم باز میشد و کیا بهم خبر داد آخر هفته باید بریم جلسه سهامدارا . * * *جلسه جدید برگزار شد . من و کیا به عنوان دوتا از سهام دارای اصلی حضور داشتیم . ملکی داشت خودشو می کشت ! کیا از نفوذ خانوادش استفاده کرده بود و از طریق یه عده سهام سهامدارای ملکی رو خریده بود . جز یکی که طمعکار بود و وفاداریش در حد المپیک !اسفندیار – پس شمشیر رو از رو بستی . پوزخندی زدم و قبل از اینکه کیا جواب بده گفتم – بهت گفتم بر عکس تو من رو بازی میکنم. اسفندیار – این بازی تازه شروع شده !- این بازی از روزی که بابامو کشتی شروع شد! و برعکس اونچه فکر میکنی داره تموم میشه ! اسفندیار- این جرم ثابت نشد و پرونده پدرتم به خاطر خودکشی بسته شد! از حرصم ناخونامو فرو کردم توی گوشت دستم – تو ...ادامه جملمو نگفتم و به بهداد نگاه کردم . به ظاهر بی خیال نشسته بود . اما نفرت توی چشاش غیر قابل انکار بود . ازم متنفر بود . من اینو نمیخواستم . دلم گرفت . و بازم هزار تا چرای بی جواب ذهنمو پر کرد! بزرگترینشونم این بود " چرا من و بهداد ؟ و چرا عشق ؟"جلسه تموم شده بود و من هنوز توی فکر بودم . کیا – بریم مهرشید . از جام پاشدم و دنبالش راه افتاد . بهداد صدام زد . چقدر غریبه صدام زد .بهداد – خانوم معتمد باید باهاتون حرف بزنم . کیا – من بر میگردم شرکت . با احتیاط برون . سری تکون دادم و خداحافظی کردم . تو سکوت به بهداد نگاه کردم . بهداد – بریم اتاق من . پشت سرش راه افتادم . به منشیش گفت تلفن کسیو وصل نکنه و بگه دو تا نسکافه بیارن اتاقش . تا نسکافه برسه اتاقشو دید زدم . به نظر 70 متری میومد . پارکت و دیوارای اتاق قهوه ای رنگ بود و با مبلمان کرم پر شده بود . بهداد – اگه تماشا کردنت تموم شد بشین . بهش نگاه کردم . اشاره کرد به مبلای روبروی میزش . نسکافه هم همون موقع رسید . نشستم . آّبدارچیش مرد میان سالی بود که از نگاهش اصلا خوشم نیومد . اه اه مرتیکه هیز! وقتی رفت بیرون گفتم – این دیگه کیه !؟ چه آدمایی اینجا استخدام میشن !بهداد – دو روزه به جای پدرش اومده . فردا هم میره . - بهر حال کارمندای خانوم از دستش همین دو روز هم عذاب کشیدن ! توان مدیریتی خوبی هم که داشته باشی باید به درد کارمنداتم دقت کنی !پوزخندی زد و گفت – این مدت این قدر فکرم مشغوله چیزای دیگست که این مورد توش گمه !- خوب . چی کارم داشتی ؟ میشنوم . بهداد – میخوای چی کار کنی ؟- یعنی چی میخوای چی کار کنی ؟بهداد – منظورم اینه تو و اون شوهر احمقت چه نقشه ای کشیدین !؟شوهر احمقم ؟ این دیگه کیه ؟ هاااااااا اين هنوز فک میکنه من با کیا ازدواج کردم ؟!- قرار به نقشه باشه باید برای تو توضیح بدم ؟ مشتشو کوبید روی میز – من و بهاره و شهناز دشمنت نیستیم ! - منم با شماها کاری ندارم ! بهداد – داری به خانواده من آسیب میرسونی!- فعلا اونی که زودتر شروع کرده بابای توئه!بهداد – یعنی چی !؟- هیچی ! لزومی نداره تو بدونی . اگه سوالت همین بود من باید برم !از جاش پرید اومد جلو . منم از جام بلند شدم . بهداد – بگو چی شده !- هیچی . خداحافظ ..همین که اومدم رد بشم . مچ همون دست آسیب دیدمو گرفت . با این که گچشو باز کرده بودم ولی وقتی بهش فشار میومد درد می گرفت . آخم که در اومد ول کرد . - آخ آخ دستم ... دستمو ول کن . فورب دستشو كشيد كنار و آستینمو زد بالا . بهداد – مچت چرا این طوریه ؟ - دو ، سه روز پیش گچشو باز کردم . درد لعنتیش قطع نمیشد . به روم نیاوردم و راه افتادم که برم . این دفعه بازومو گرفت و برم گردوند . بهداد – حرف بزن مهرشید!- چی بگم ؟ بگم بابات بابامو کشته بسش نبوده حالا آدم می فرسته منو بکشن ؟! نگاهش عوض شد . نفرتش جاشو به ترس و نگرانی داد . بهداد – چی کار کرده ؟- همون که شنیدی ! البته بهتره خودتو به نشنیدن بزنی! وگرنه روش باز میشه و ایندفعه طوری سرمو می کنه زیر آب که احدی متوجه نشه !بهداد – چه طوری آخه ؟ این آرامش لعنتی بازم اومد سراغم . بهداد و عطرش – دعوای من و بابات فقط با مرگ یکی از ما دو تا تموم میشه .من آدم کش نیستم ولی پدرت هست ! آروم و مبهم تکرار کرد " مرگ "- پس خودتو بین من و پدرت قرار نده . بهداد – نکنه این که من عاشق تو شدم جزء این بازی بود ! این که قلبمو هم بشکنی بازم جزء بازیت بود ! تو قلب و احساس نداری ! ازت متنفرم ! آه کشیدم . به خاطر دیدن چشمای بهداد ! بازم نفرت ! باید ازش محافظت می کردم . نباید می ذاشتم توی این بازی از بین بره . بهتره ازم متنفر باشه ولی نیا توی بازی ... - تو فکر کن آره ! دستش برای کشیده رفت بالا ولی نیمه راه نگه داشت . بهداد - به احترام عشقی که تا امروز بهت داشتم نذاشتم حرمتمون بشکنه . ترکش آخر رو زدم . با یه پوزخند سرتاپاشو نگاه کردم و بی حرف زدم بیرون . دلم اروم تر شد . ...آخرین امتحان از امتحانای پایان ترم بود . صبا هر صفحه که میخوند یکی میزد تو سر خودش یکی تو سر کتاب . - اه صبا چقدر نق می زنی ؟ صبا – همش تقصیر این کامی دیوونست . از بس بهم آویزون شد نذاشت یه کلمه هم درس بخونم .- چشمت کور شب امتحان نری دنبال نامزد بازی. جزوه رو زد توی سرم – دختره بیشعور بی حیا .خندم گرفت – زدم به هدف آره ؟حسابی حرصش در اومد . سریع کارت و خودکارمو برداشتم و از جام پریدم – بریم سر جلسه دیره . نالش در اومد – نههههههههههه ... من هیچی بلد نیستم !بعد از امتحان پکر همراه کامی جونش رفتن خونه . من موندم و فکر و خیالی که فکر میکردم انداختمش گوشه ذهنم . گوشیم زنگ خورد . کیا بود . قرار بود امروز نتیجه سه هفته جنگ و دفاعمونو بگه .- سلام . خوبی؟کیا – سلام .ممنون تو خوبی؟ خسته نباشی. - سلامت باشی. خوش خبر باشی . چی شد ؟کیا – قیمت سهام کارخونه حدود 9 و شش دهم درصد سقوط کرد . محصولات خریداری نمیشه و مجبور شدن برای فروش قیمتو بیارن پایین . البته قیمت سهام کارخونه تو هم داره میاد پایین . این وسط محصولات زپرتی دارن سود می کنن ! - اه لعنتی! برای جلوگیری از سقوط باید چه کار کنیم ؟کیا – باید یه مدت محصولات خودتو با قیمت کمتر بدی بیرون و سود رو کم کنی. قیمتات باید کمتر از ملکی باشه . ضرر داری ولی اونا هم برای فروش باید خیلی کمتر کنن . - استراتژی خریدار خاصشون به خاطر تو دیگه عمل نمیکنه . محصول عام خرید رو هم دیگه خاص طلب ها نمیخرن . اما محصولات من چی ؟کیا – همین که قیمت های کارخونه ملکی اومد بازم پایین تر تو یه دفعه قیمتا رو میاری بالا . و تا ملکی بیاد خودشو جمع و جور کنه ... چی میشه خانوم ؟- بعد از یه مدت ضرر بازم ارزش سهام من میاد بالا و سود ها بر میگرده سر جاش .خندید – آفرین . کلی از نتیجه گیری و استدلال کیا خوشم اومد . با این که اصلا رشتش ربطی به تجارت نداره ولی راه کاراش عالیه .- کیا تو چه طور این فکرا به ذهنت میرسه . من که دارم درسشو می خونم اینطوری نمیاد تو ذهنم .کیا – اولا تجربه دوما علاقه . من رشتم درسته یه چیز دیگست ولی به هر دو تا یعنی هم شیمی و هم تجارت علاقه دارم . - چه خوب . به همه آرزوهات رسیدی پس . کیا – به بزرگش نه !- چی هست ؟ کیا – تویی ! مهرشید روی حرفام فکر کردی ؟- نمیتونم . کیا – نمیتونی یا نمیخوای ؟- نمیتونم . باور کن . هر دو ساکت شدیم . صحبت که به احساس میرسید حرفی برای گفتن نداشتیم . کیا – خوب دیگه کاری نداری با من ؟- نه ممنون که بهم خبر دادی . اگه تو نبودی نمیدونم باید چی کار میکردم . کیا – وظیفست . تشکر لازم نیست . مواظب خودت باش .- تو هم همینطور . کیا – خداحافظ .- خدا نگهدارت . سوار ماشین شدم و راه افتادم . باید یه فکری به حال این لندکروزه که داره گوشه پارکینگ خاک میخوره هم بکنم . موعد حقوق کارگرا ممکنه بخورم به پیسی پس تا بازار خراب نشده بذارم واسه فروش. همین ریو واسه هفت جدم کافیه . همینطوری داشتم واسه خودم این حرفا رو زمزمه میکردم که حس کردم از دانشگاه تا حالا یه 405 داره تعقیبم میکنه . شاید خیالاتی شدم . یه خرده بی خودی توی خیابونای مختلف پیچیدم که دیدم نه ول کن نیست . انداختم توی اتوبان شاید گمش کنم . سرعتم داشت زیاد میشد . ترسیده بودم . یعنی می خواد چی کار کنه ؟ تا خواستم برم تو لاین سبقت اومد کنار ماشینم . شیشه هاشم دودی بود و نمیذاشت ببنیم کی توی اون ماشینه . یهو محکم زد کناره ماشین .یه مقدار از در سمتم اومد تو. فرمونو محکم چسبیدم زود سعی کردم برم لاین سمت راست تا در اثر ضربه ماشین چپ نشه. ترسم زیاد شده بود ولی باعث نمیشد خودمو ببازم . من مهرشید بودم . مهرشید . باز داشت میومد . همین که خواست بزنه بهم زدم روی ترمز . تهش خورد به سپر جلوم . فرمونو چرخونم که چپ نکنم ماشین شروع کرد به چرخیدن.صد متر جلوتر متوقف شدم کمربندمو باز کردم و به خودم نگاه کردم . خدایا سالمم. در باز نمیشد . شیشه رو با قفل فرمون شکستم و پریدم بیرون . 405 محکم خورده به گارد ریل و جلوش له شده بود . مردم دورش جمع شدن . نمیدونستم چی کار کنم . یه عده اومدن سمت من و حالمو پرسیدن . فقط نگاهشون میکردم .تازه از اون کله داغی اولیه در اومدم و از بهت و ترس زبونم بند اومده بود . همون جا نشستم روی زمین . یه پسره اومد جلو . پسره – خانوم زنگ زدیم پلیس بیاد . تلفن دارین زنگ بزنم به یکی از آشناهاتون ؟سرمو تکون دادم و از توی جیب مانتوی اسپرت سفید رنگم گوشیمو در آوردم که از دستم افتاد زمین . پسره گوشیو برداشت . صدای صحبت کردنشو فقط شنیدم = سلام ... خوب هستید ... ببخشید شما با صاحب این گوشی نسبتی دارین؟ ... نه طوریشون نشده ... نه بخدا راست میگم ... تو اتوبان تصادف کردن و از ترس زبونشون بند اومده ... اتوبان ---- .... باشه ...و قطع کرد . = خانوم خوبین ؟ فقط سرمو تکون دادم . خدایا چه خبره ؟ یعنی اینا کین که دارن این بلا رو سر من میارن ؟ نگاهم روی ادمایی که دور و برم بودن میچرخید . دنبال یه آشنا بودم . نمیدونم چقدر طول کشید . صدای آژیر و هوار هوار آدمای دور و برم بیشتر گیجم میکرد . نمیفهمیدم چی میخوان ازم . اسممو شنیدم و چند نفر کنار زده شدن . دیدمش . خودشه . دستمو دراز کردم . دوید جلو بغلم کرد و محکم به خودش فشرد – قربونت برم ... خوبی؟ ترس و بغضی که راه گلومو بسته بود رو با فریاد زدن اسمش شکستم – بهداد ... اونا ... اونا ... آروم تکونم داد – هیشششش ... آروم ... چشامو بستم . تو گرمترین و امن ترین جای دنیا جایی برای ترس نبود . سوزش سوزن سرم توی دستم باعث شد چشامو باز کنم . نگران بود و عصبی . تا چشای نیمه بازمو دید اومد جلو – خوبی؟ - اره . ببخشید تو زحمت افتادی . انگشتشو گذاشت روی لبم – حرف نباشه . دستشو گرفتم توی دستم – فکر نمیکردم به تو زنگ بزنن . بهداد – پسره گفت اولین نفر توی لیست شماره هات من بودم . - آره . تویی. بهداد – اونا کی بودن؟ -نمیدونم. بهداد - شوهرت به گوشیت زنگ زد . بهش جواب دادم و گفتم بیمارستانی و سرمت که تموم شد مرخص میشی . - شوهرم ؟ آها کیا ... بهش گفتی کجاییم ؟ بهداد – نگفتم کدوم بیمارستان . اومدنش فایده نداره . چیزی نمونده مرخص بشی . بعدشم باید بریم کلانتری. - کلانتری؟ بهداد – آره . یه سری سوالو باید جواب بدی . - باشه . میرم . چشات قرمزه . حتما سرت خیلی درد میکنه . لبخندی زد و گفت – صبح صبحونه زبون خوردی ؟ - نه . از ریختشم بدم میاد چه برسه به خوردنش. پرستار اومد داخل . پرستار – بازم تو ؟ نگاهش کردم . همون پرستاری بود که موقعی که دستمو جا مینداختن بالا سرم بود . - دیدم دلتون برام تنگ شده گفتم بازم بیام . پرستار – خوشبختانه این بار دستت سالمه . نگاهی به سرمم انداخت و گفت – یه ربع دیگه میام از دستت می کشم . آقا برین حسابداری واسه ترخیص خانوم .پزشکشون برگه ها رو امضا کردن . بهداد – حتما . و رفت . بیست دقیقه ای گذشته بود . تازه سرمم رو کشیده بودم و لباس پوشیده منتظر بهداد بود . گوشیم زنگ خورد . کیا بود . - سلام کیا . کیا – مهرشید خوبی ؟ چه بلایی سر خودت آوردی ؟ نگاهی انداختم سمت در . نمیخواستم بهداد بفهمه - کیا فکر کنم آدمای ملکی بودن . کیا- مطمئنی؟ -90 درصد . وگرنه من با کی دشمنم که بخواد منو بکشه ؟ کیا – کی مرخص میشی ؟ - بهداد رفته حسابداری . کیا – اگه باهام ازدواج کرده بودی دیگه جرات همچین کاری نمیکرد ! کسی جرات نمیکرد به عروس قدسی چپ نگاه کنه ! ملکی که عددی نیست ! - حتما تو بهم خوردن عروسی ماحکمتی بوده . کیا – شاید . زنگ زدم به آقای حسام . کسی جز خودت جزئیاتو نمیدونه. قراره وقتی میری کلانتری اونم به عنوان وکیلت باشه . بهش زنگ بزن و هماهنگ کن . بنده خدا کلی نگران شد . - باشه . ممنون که خبر دادی . کاری نداری؟ کیا – نه . بازم میگم . مواظب خودت باش . هرچند بهداد هست و خیالم راحته . - ممنون . خداحافظ . کیا – خداحافظ. بهداد اومد داخل – با کیا حرف میزدی ؟ -بله . زنگ زد حالمو بپرسه . ببخشید تو زحمت افتادی . اومد جلو – داشتم میومدم توی اتاقت که دیدم با تلفن حرف میزدی نخواستم مزاحمت بشم . شنیدم به کیا گفتی بهم خورده عروسیتون . واقعیته ؟ - بله . بهداد – واسه چی ؟ - یعنی تو نمیدونستی؟ بهداد – نه فکر میکردم همون موقع ازدواج کردین . نخواستم ادامه بدم . بحثو کشیدم به بیراهه . - ساعت چنده ؟ بهداد – 5و نیم . پاشو بریم مرخصی . رسیدیم دم در – ماشینم کو ؟ بهداد – پارکینگ . میخواستی کجا باشه . فکر کنم کلی باید خرج تعمیرش کنی . داغون شده . خدا بهت رحم کرد و منفجر نشد! واقعیت زنده موندن من توی این دو تا حادثه مصداق کامل این شعر بود " گر نگهدار من ان است که من میدانم ... شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد! " بهداد منو رسوند کلانتری . توی راه زنگ زدم به آقای حسام و باهاش هماهنگ کردم . مارو هدایت کردن به اتاق آقایی به اسم سرگرد توکلی . تعارفم کرد نشستم . شروع صحبت جدیمون اینطوی بود . اگه سوالشو آقای حسام تایید میکرد حواب میدادم . سرگرد – طبق گفته شاهدا شما و اون 405 کورس گذاشته بودین . - خیر . اون ماشین وقتی من از دانشگاه اومدم بیرون تا همون نقطه تصادف منو تعقیب میکرد .فکر کنم توی دوربین های کنترل سرعت بزرگراه ضبط شده باشه . نرفتم خونه . چون میترسیدم دزدی چیزی باشن . میخواستم گمشون کنم واسه همین انداختم توی اتوبان . ولی بدتر شد . و کل قضیه رو براش تعریف کردم . حتی اون تصادف منجر به در رفتگی دستم و آخرش اضافه کردم – هم مدارک طول درمان پزشکی قانونی رو دارم و هم گواهی بیمارستان رو. سرگرد – شما به کسی مظنون هستین ؟ - بله اسفندیار ملکی! سرگرد – دلیل خاصی دارین؟ - پدرم سال گذشته توی یه تصادف مشابه اولین تصادف من فوت شد . ولی قاضی رای رو بر اساس خودکشی گذاشت . من این حکمو قبول ندارم و هر چند از حق اعتراض هم استفاده کردم ولی قبول نکردن . و دلیل دومم اینه که پدر من و آقای ملکی رقیب کاری بودن و الانم که من مدیریت کارخونه رو برعهده دارم این دشمنی ادامه پیدا کرده و حتی با خرید سهام کارخونه ایشون وضعیت بدتر شده . من امنیت جانی ندارم . خواهش میکنم به خاطر انسانیت هم که شده نذارین این پرونده بازم با پول بسته بشه! از اتاق که اومدم بیرون بهداد کلافه داشت با موبایلش ور میرفت بهداد – چی شد ؟ - قول داد رسیدگی کنه . ممنون . هم به خاطر رسوندنم بیمارستان و هم به خاطر الان . با عمو محمد دست داد و عمو هم ازش تشکر کرد . اصرار کرد برسونتم خونه ولی بهداد قبول نکرد . عمو محمد که اصرار بهداد رو دید باز تشکر کرد و بعد از کلی سفارش خداحافظی کرد و رفت . رفتم سمت خیابون که یه ماشین بگیرم و برم خونه . با صدای بوق ماشین بهداد برگشتم سمتش . بهداد – بیا بالا برسونمت . - نه خودم میرم ! شما برو . ممنون از لطفت . خم شد و درو باز کرد – از تعارف خوشم نمیاد . وقتی هی چیزی میگم اینقدر لج نکن و گوش بده به حرفم . چاره ای نبود . هیچی همرام نداشتم . اصلا نمیدونستم کیفم و ماشینم رو کجا گذاشته بودم . تلفنش چند باری زنگ زد ولی هی رد میکرد و نچی زیر لب می گفت . آخر سر کلافه شد و خاموشش کرد گوشیشو ... بهداد – فرستادم یکی بره ماشینتو ببره خونه . - آپارتمانمو میگی ؟ بهداد – آپارتمان؟ مگه خونتو چی کار کردی؟ - فروختمش . به پولش نیاز داشتم . بهداد – حتما سهام شرکای اصلی ما رو خریدی ! - نه . خونه رو بعد از خرید سهام فروختم . بهداد – بهتری؟ سری تکون دادم . بهداد – اینا کی بودن ؟ - نمیدونم . بهداد – جناب سروان که میگفت از چند باری به جرم سرقت و زور گیری گرفتنشون . باهات چی کار داشتن ؟ بی حوصله گفتم - نمیدونم بهداد . اینقدر سوال نپرس . بهم نگفتن چه خبره ! سری تکون داد و تو سکوت به آدرسی که بهش داده بودم رسوندم آپارتمانم . * * * با صدای شکستن چیزی از خواب پریدم . ترسیده بودم . یادم اومد دیشب شب بند رو نبسته بودم . چاقوی ضامن دارمو برداشتم و در اتاقمو آروم باز کردم . صدای آرومی از توی آشپزخونه میومد . رفتم سمت آشپزخونه . دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم - لعنتی ! کیا – سلام . بیدار شدی ؟ - از ترس داشتم می مردم کیا ! اینجا چی کار میکنی ؟ کیا – اومدم بهت سر بزنم . بعد با تعجب به چاقوی توی دستم نگاه کرد – این دیگه چیه ؟ - نارنجک ! کیا - 2 روزه موندی توی خونه که چی بشه ؟ - یه پام کلانتریه یه پام خونه . کارای کارخونه رو سپردم به عمو محمد. کیا – آقای حسامو می گی؟ - آره . راستی چطوری اومدی تو ؟ مگه کلید خونه رو داری ؟ کیا – اینجا سه ماه محل زندگی من بوده ها ! - نگفته بودی! شونه ای انداخت بالا – حالا که گفتم . - حداقل زنگ می زدی میومدی تو ... تازه خوابم برده بود ! روشو برگردوند و همون طور که پارچو میذاشت توی یخچال گفت – تا من خرده شیشه ها رو جمع می کنم برو لباستو عوض کن بریم کارخونه . کلی خبر دارم . تاپ بندی سفید و شلوارک بگی طوسی! واییییییییی خاک تو سرت مهرشید این چه ریختیه ! با سرعت نور جیم زدم توی اتاقم . توی ماشین کیا با طعنه گفت – تیپ خونت با تیپ بیرونت کلی فرق داره ها! از حرصم گفتم – بله اگه کسی یهویی مثه نینجا نیاد توی خونم ! خنده ای کرد و گفت - ببخشید که ترسوندمت . از کلانتری چه خبر؟ - فعلا که میگن جز چند فقره زور گیری و ضرب و شتم خلاف دیگه ای ندارن . سرگرد اعرابی می گفت فعلا دارن سعی میکنن بفهمن کی بهشون دستور داده! کیا – نمیترسی مهرشید ؟ - ولی وقتی به این فکر میکنم که خونه آخر همه چی مرگه ترسم کم میشه ... از زندگیم استفاده تا اجلم برسه ! نفس عمیقی کشید و گفت – تفکراتتم خاصه ! تو با این سنت خیلی به مرگ فکر می کنی ! - یه سال گذشتمو که ببینی می فهمی چرا !دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم . کسیم ندارم که چراغ خونمو روشن نگه داره یا به خاطرش چراغ خونمو روشن نگه دارم ! کیا – وقتی این ماسک چهرتو میذاری کنار میشه فهمید چه حسی داری . یه دحتر فوق العاده حساس و شکنده زیر پوسته سفت و سختته . مهرشید تو یه تکیه گاه محکم می خوای .نمیتونی به خودت تنها تکیه کنی . داری میشکنی. سکوتمو که دید ادامه داد - بیا و به جای این که با عشق فکر کنی با عقلت فکر کن . به من فکر کن . روزی که بهت گفتم فقط به خاطر معامله حاضرم باهات ازدواج کنم دروغ گفتم . از همون دفعه اول که توی اون رستوران بابام تورو بهم معرفی کرد ازت خوشم اومد . کم کم با اخلاق و روحیت آشنا شدم . روزی که عاشقت شدم درست روز اون عروسی کذایی بود . توی اون لباس . نتونستم به روی خودم بیارم . به خاطر تو هم که شده باید می ذاشتم تا با من کنار بیای . اما ... سکوت کرد . فهمیدم منظورش چیه . - به خاطر اون اتفاق متاسفم . کیا – هنوزم فرصت هست . بیا بازم تکرارش کنیم . شاید روزی برسه که تو هم عاشق من باشی. اگه هم نشدی من توقعی ازت ندارم . - کیا زندگی واقعی مثه قصه ها نیست ! این که دو نفرزیر یه سقف زندگی کنن و عاشق هم بشن خیلی خنده داره ! مگه ممکنه این اتفاق بیوفته !؟ کیا – دله مهرشید . تو هم دلداده ای ! دل عقل و منطق حالیش نیست . زد توی خال ! مگه خودم چه طوری به بهداد علاقه مند شده بودم!؟ - ولی حتی اگه تا آخر عمرم مجبور باشم تنها زندگی کنم نه با تو ازدواج می کنم نه با بهداد . و برای این که بحث رو عوض کنم پرسیدم – اون خبرایی که داشتی چی بودن ؟ کیا – قیمت سهام ملکی بازم افت کرده . داره خودشو به آب و آتیش میزنه . فهمیده من مستقیم دخالت دارم توی این ماجرا . به گوش پدرم رسونده که حواست به پسرت باشه . - متاسفم . حتما کلی هم با پدرت جنگ اعصاب داشتی ! نه ؟ کیا – نه ! این قضیه مدتیه حل شده هست توی خانوادم . کسی درباره هر چی به تو مربوط میشه با من بحث نمیکنه . ساکت شدم . در واقع معذب تر شدم . کیا با اون همه فداکاری ... و من ... نمیدونستم باید چی کار کنم . با بررسی هایی که کردیم دیدم محال ممکنه ملکی بتونه با این توصیفات دیگه از جاش بلند بشه . چیزی نمونده تا نابودیش. بعد از ناهاری که توی کارخونه خوردیم برگردوندم خونه . ساعت سه بود که گوشیم زنگ خورد . تازه از حمام اومده بودم بیرون . شماره ناشناس بود . - بفرمایید . = باید ببینمت . اسفندیار بود . جواب دادم - چی کار داری ؟ اسفندیار- باید حرف بزنیم . - درباره چی ؟ اسفندیار – الحق مثه مادرت لجبازی! - اون مادر بچه های توئه بیشتر تا مادر من! اسفندیار – ساعت 6 بیا این آدرسی که واست اس ام اس می کنم . به نفع خودته بیای وگرنه بد میبینی . اونوقت تو مسئول جون این آقا کیا هستی! خدای من نه ! کیا ! زنگ زدم به گوشیش . خاموش بود . خونشونو گرفتم . کامران گوشیو برداشت . - سلام . کیا هست ؟ کامران – به سلام به خواهر زن عزیزم . خوبی ؟ منم خوبم . سلامتی مامان اینا هم خوبن . سلام دارن . - خوب بابا خوبی؟ مامان و بابا خوبن ؟ حالا کیا هست ؟ کامران – نه . مگه با هم نبودین ؟ - چرا . ولی یادم رفت یه چیزی بهش بگم . گوشیشم خاموشه . کامران – نیم ساعت پیش اس داد میخواد چند روزی تنها باشه . چی کارش کردی بچمو ؟ - من ؟ هی ... هیچی! سلام برسون . خدافظ . منتظر جوابش نموندم . گیج شدم . یعنی کیا کجاست ؟ یعنی واقعا اسفندیار راست میگه ؟ ..:: انتقام شیرین (26) ::.. کنار دیوار توی زمین خاکی یه چاله کندم . موبایلمو خاموش کردم و با سوئیچ گذاشتم توی جا موبایلیم و خاک ریختم روش. مطمئن بودم منو می گردن و همه چیمو میگیرن . اگه خواستم فرار کنم بیام سراغشون. رفتم سمت در . یه در گنده ی نیمه باز زنگ زده . یا خدا اینجا اگه آدمم بکشن کسی نمی فهمه ! ولی ... بالاخره به خودم مسلط شدم و در و هل دادم و رفتم تو . تا چشم کار می کرد درخت بود . صدای سگ میومد که باعث شده بود بیشتر بترسم . من با خودم چه طوری فکر کردم این یه خونست ؟ اوف چقدرم درخت داره . همشونم تیغ تیغی! آدم یاد این داستانای تخیلی جادوگری خارجی میوفته . بالاخره رسیدم به ساختمون اصلی . در سالن هم نیمه باز بود . اونم باز کردم . صدای جیغ لولای زنگ زده رفت روی اعصابم . خبر مرگت اینو درست می کردی ! به خاطر نوری که بیرون بود سالن تاریک به نظر میومد جز نور شومینه چیزی ندیدم . یه کم گذشت تا چشم عادت کرد . یه صندلی دیدم که یکی روش نشسته بود و طناب پیچ شده بود . رفتم جلو . با دیدن صورت درب و داغون کیا آه از نهادم بلند شد . - کیا . کیا ...خوبی؟ چشاشو به زور باز کرد . لباش تکون خورد ولی صداش در نیومد . صدای اسفندیار رو از پشت سرم شنیدم – خوش اومدی مهرشید معتمد . برگشتم سمتش – لعنت به تو . چرا دیگه کتکش زدی!؟ اسفندیار – اگه آدم خوبی می بود کسی بهش کاری نداشت . ولی خوب مقاومت کرد و بچه ها مجبور شدن از خجالتش در بیان ! - حالا که من اومدم ، ولش کن بذار بره . اسفندیار – بازی جالبی شده . ولی حیف که باید تمومش کنیم . - چی توسرته !؟ خنده ی مذخرفی کرد – اونش دیگه به تو بستگی داره . اگه دحتر خوبی باشی خوب تموم میشه! وگرنه ... در هر صورت به تو بستگی داره . - این بین من و توئه . بذار کیا بره . اسفندیار – تو فکر می کنی من اینقدر سادم که طعمه هایی رو که برای صید شاه ماهی میذارم از دست بدم ؟ - قرار نبود پای ادمای بی گناه به این بازی کشیده بشه ! اسفندیار – من همچین قراری نذاشته بودم ! آشغال عوضی! سمتش حمله ور شدم . چه ضربه دستی داشت . محکم خوردم زمین . خون گوشه لبمو پاک کردم و گفتم – بذار بره . قدسی بفهمه پسرش اینجاست با خاک یکیت میکنه ! اسفندیار – دیگه آّب از سر من گذشته . دارم ورشکست می شم ! خاک شدن کیلویی چنده . بعدم آق پسرش عمرا به باباش بگه از من کتک خورد
اسفندیار – دیگه آّب از سر من گذشته . دارم ورشکست می شم ! خاک شدن کیلویی چنده . بعدم آق پسرش عمرا به باباش بگه از من کتک خورده . چون اگه یه کلمه حرف بزنه بلاهای بعدش سر خودش و متعلقاتش میاد ! خوبه که تو این مدت منو شناختین ! هر کاری از من بر میاد ! سرمو تکون دادم زمزمه کردم – هر کاری ! اسفندیار – آهای لنده هورا . 3 تا مرد هیکلی اومدن تو . اسفندیار – زَکی . دست و پای این دختره رو ببند . خانعلی با سهراب این پسره رو بندازین تو زیر زمین . همین که خواست از زمین بلندم کنه چشندشم شد حتی دستش بهم بخوره . صورتمو کشیدم توی هم . - دست به من نزن . خودم پامیشم . پوزخند کثیفی بهم زد و بی توجه به این که من بدبخت فقط یه زنم تا تونست دست و پامو محکم طناب پیچ کرد . * * * نمیدونم چند ساعت گذشته بود . اصلا ساعتم نمیدونستم چنده . دست و پام خواب رفته بود . فقط دلم میخواست از این خراب شده برم بیرون . اسفندیار رو دیدم . روی صندلی چوبیش تاب می خورد و خیره خیره بهم نگاه می کرد . اسفندیار- چطور نفهمیدم تو دختر شهناز و اون مرتیکه ای ! خونم به جوش اومد – خفه شو . تو حق نداری درباره پدرم اینطوری حرف بزنی! پوزخندی زد – مثه یه بچه گربه پنجول می کشی! من هر طوری دلم بخواد حرف میزنم . دهنتو نبندی خودم خفت میکنم که برای همیشه لال بشی! - تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ! اسفندیار – این همه چشمه برات اومدم ! تنها شانسی که آوردی اینه که قسر در رفتی!الانم دیگه توی مشت منی . پس خفه ! از حرف زدن باهاش حالم بهم میخورد . کینه توی چشاش داد میزد . به حرف اومد – پدر عوضیت دوستم بود .از یه برادر بهم نزدیک تر بود . حق نداشت با من این طوری تا کنه . حق نداشت عشقمو بدزده . خشکم زد! دوست بابا ! اسفندیار ! نه ! غیر ممکنه . اسفندیار – هیچ چیز غیر ممکن نیست! فهمیدم جمله ی آخرم رو به زبون آوردم ! اسفندیار – هم دبستان و هم دبیرستان رو با هم خوندیم . تنها شانسی که اورد این بود که از من درس خون تر بود و گیر یه مشت آدم شارلاتان نیوفتاد! اون لعنتی میدونست من شهنازو میخوام . بهم از پشت خنجر زد . تنها شانسم این بود که شهناز دلش هنوز با من بود . کینه من از پدرت به خاطر رقابت نبود . من سالها بود ازش کینه داشتم و دارم . با مرگش تموم نشد . تو ! تو هم باید نابود می شدی ! کی بهتر از پسر من . ولی نقشه هام بهم ریخت . اون بهت علاقه مند شد . به مستخدم خونه من ! غریدم – تو خودتم خوب میدونی من اگه تن به اون خفت احمقانه داد فقط به خاطر زندگی یه عده بود ! اسفندیار – اگه حواسمو جمع کرده بودم همون موقع بهترین زمان واسه از بین بردنت بود ! - تو که شهنازتو پس گرفتی ! چرا پدرمو کشتی! ؟ اسفندیار – اون دیگه مال من نبود . دلش پیش تو مونده بود . هرچند هرگز بهم نگفت . ولی این عکسای لعنتی ... و از توی کیفش یه دسته عکس از بچگی هام پرت کرد جلوم . اسفندیار – ملک خاتون دایه پدرت تا 8 سالگیت این عکسا رو واسش می فرستاد . اما بعد پدرت فهمیده بود و جلوش رو گرفته بود . از پدرت جسمشو گرفتم ولی روحش پیش دخترش موند !! شهناز من دیگه مال من نبود ! حالا نوبت منه ! انتقام عشقمو ازتون می گیرم . بلایی سرت میارم که مثلشو ندیدی! لحنش بوی مرگ میداد . تنم لزرید . نمیتونستنم جلوی لرزیدنم رو بگیرم . خندید . بلند و ترسناک – وای دختر کوچولوی مارو باش! نترس نمیذارم بهت بد بگذره . یه مدت با عشقت خوش باش ! وقتی هم که تیکه تیکه ات کردم جسدتو میندازم توی بیابون که سگا ازت بی نصیب نمونن! - پس فطرت! بازم خندید .تنها حمله ای که به زبون دلم اومد این بود " خدایا کجایی ؟ " ... با صدای باز شدن در پر سر و صدای اون خونه چشامو باز کردم . بهداد بود . یعنی میخواد چی کار کنه ؟ آخرین جملاتی که بهش گفتم یادم اومد ."عشق من یه نقشه بود ! " نه . میخواستم توی بازی نباشه ولی درست وسط بازی نقش اول رو گرفت! طناب دست و پامو باز کرد . به زور پاشدم و آروم تکونشون دادم .بهم مهلت نداد . منو دنبال خودش کشید سمت در یکی از اتاقا . چشای به خون نشسته بهداد ترسمو بیشتر کرد . مقاومت کردم و خودمو کشیدم عقب . غرید – آروم باش . پرت شدم روی یه جای نرم . چشام وکه باز کردم چشاشو توی چشام دیدم . روم خم شده بود و دستامو محکم نگه داشته بود . بهداد – گریه نکن ! دست خودم نبود . از تصور نفرت بهداد بعد از حرفام و کاری که الان میخواد بکنه بیشتر اشکام میومد . داد زد – گفتم گریه نکن ! و با لباش اشکامو جمع کرد .دهنش بوی الکل میداد . صورتمو کشیدم کنار. - بهداد نه ! تو مستی ... بهداد – نه اونقدر که هیچی نفهمم ! همون یه کم فاصله رو هم از بین برد و سنگینیش رو انداخت روم .و منو کشید توی بغلش. کنار گوشم زمزمه کرد – نشنیدی گفتم گریه نکن ؟ - بهداد تورو به خدایی که می پرستی .. این کارو نکن ... تو ... نذاشت حرفمو ادامه بدم . نفسم بند اومد . میخواستم پسش بزنم ولی زورش از من بیشتر بود . بهداد – من عاشقت بودم ! - به خاطر عشقی که بهم داشتی این کارو نکن ! بهداد – تقلا نکن . نمیذارم جایی بری .تو باید تقاص کارتو پس بدی ! - مگه چه گناهی کردم !؟ بهداد –در حق من ظلم کردی! منو عاشق کردی و بعد به راحتی دلمو شکستی ! حالا نوبت توئه ! بعد داد کشید - که من فقط واست یه بازیچه بودم آره !؟ گریم شدت گرفت – بخدا دروغ گفتم . من نمیخواستم به تو آسیبی برسه . ترسیدم تو بین من و پدرت قرار بگیری ! اون وقت تنها کسی که نابود میشه تویی . تو چشام نگاه کرد – داری دروغ میگی ! - به خدا نه . یهو سبک شدم . از پشت پرده اشک بهداد رو دیدم که نشسته لبه ی تخت و آرنجش رو تکیه داده به پاش و سرشو میون دستاش گرفته . صدای گرفتش به گوشم رسید – مهرشید داری سختش میکنی ! دستمو گرفت و کشید . نشستم . خودشو کشید عقب و منو توی بغلش گرفت – مهرشیدم گریه نکن . کاریت ندارم نترس ... منم دستامو دور کمرش محکم حلقه کردم و بیشتر خودمو بهش فشردم . چقدر دلم تنگ این حصار محکم و مهربون بود . آروم تر که شدم گفتم - بهداد برو . کیا رو از زیر زمین در بیار و برو . یادته گفتم با مرگ من یا پدرت این بازی تموم میشه ؟ اون تا زندست نمیذاره من زنده بمونم . بذار به جای سه نفر فقط یه نفر توی این انتقام بسوزه ! نگام کرد – چی داری میگی ؟ این قدر پست شدم که تورو تنها تو این خونه ول کنم و برم ؟ فک می کنی بابام عاشق چشم و ابروی تو بود یا من که منو فرستاد ؟ اون لندهورا رو ندیدی ؟ اینا همش نقشست ! من نمیدونم چی تو سرشه ! اما می دونم حتی فرستادن من اینجا نقشه ای پشتشه ! تپش قلبم از ترس رفت بالا – حالا چی کار کنیم ؟ بهداد – باید فرار کنی . - تو پسرشی بهت کار نداره ! اما کیا چی ؟ اخماش رفت تو هم – تو نگران اونی ؟ - اون به خاطر من اینجاست . نگرانشم چون حس میکنم اگه بلایی سرش بیاد مسئولش منم . سری تکون داد و بلند شد – بهتره بریم . آروم در رو باز کرد و نگاهی انداخت بیرون . بعد آروم گفت – بریم . کفشاتو در بیار . کفشامو دستم گرفتم و آروم پشت سرش راه افتادم . صدای اسفندیار منو ترسوند – به همین زودی تشریف می برین ؟ هر چی چشم چرخوندم ندیدمش . نگاه کردم به بهداد داشت یه سمتو نگاه می کرد . وای عجب جایی نشسته بود . پشت یه ستون که تقریبا توی دید نبود و نبود نور مزید بر علت شده بود اول نبینیمش... بهداد –بذار بریم . اسفندیار – هیچیت به من نرفته ! به اون مادر دائم الخمر احمقت رفتی ! از تربیت شهنازم نا امید شدم . بهداد – بابا سختش نکن . اسفندیار – میدونی داره نا بودت می کنه ولی بازم داری ازش حمایت می کنی ؟ دو روز دیگه به این کارش ادامه بده زحمت چندین سالمون به باد میره ! سرشو انداخت پایین – میدونم . ولی میگی چی کار کنم ؟ با نگاهم اسفندیار رو دنبال کردم . اومد جلومون و همونطور گفت – نا امیدم کردی ! خام یه زن شدی ! تو که همیشه افتخارت این بود زنا رو کلفت خونتم حساب نمیکردی ! نچ نچی کرد و جلوی من واساد جلوی من – تو چی داری که عقل این پسره رو از کار انداختی! ؟ - منم الان با تو فرقی ندارم ! ما هر کدوم داریم واسه چیزایی می جنگیم که از دست دادیم . تنها فرقمون اینه که هر کسی رو وارد بازیم نمیکنم . ولی تو حتی به پسر خودتم رحم نمیکنی ! سری تکون داد – این قانون بازیه . و داد زد – بیاین این پسر احمق منو ببرین پیش اون یکی ! از اولم باید کار رو یکی دیگه تموم می کرد . دو تا از اون گنده ها رفتن سمت بهداد . و اون یکی سمت من . بهداد دستمو گرفت و کشید ... قبل از این که به خودشون بیان دویدیم سمت در . صدای لولای در و فریاد اسفندیار و شلیک گلوله تو گوشم قاطی شد . درد بدی توی پام حس کردم و خوردم زمین . لعنتی درست زد توی ساق پام . بهداد داد زد – بابا چی کار میکنی ؟ و نشست کنارم – مهرشید خوبی؟ از درد داشتم می مردم – بهداد ، کیا رو با خودت ببر . برو ... بهداد – کجا برم . مگه وضعتو نمیبینی ؟ - مرگ من برو ... مستاصل نگاهم کرد . با نگاهم تشویقش کردم بره . بهداد – کیا رو برسونم جای امن زود بر میگردم . از هیچی نترس . و بلند شد و زد بیرون . میخواستن برن دنبالش که اسفندیار با دست بهشون اشاره کرد نرن . رو صندلی نشوندنم . داشتم از درد می مردم . جایی که گلوله خورده بود با هر حرکت کوچیکی تیر می کشید . اسفندیار- اگه از اول مثه آدم رفتار کرده بودی این طوری نمیشد . - چی از جونم می خوای ؟ اسفندیار - جونتو ! اسلحشو گرفت سمتم – دلم میخواد یه گلوله خالی کنم توی سرت ! چرخید و آروم رفت سمت یه مجسمه گچی - اما نه ! با همین مجسمه که هدیه پدرته به پدر شهناز دخلتو میارم ! به مجسمه که رسید صدا فریاد کیا و بهداد رو شنیدم بهداد – لعنتی نرو اون تو ... کیا – می کشمشون ! اومد تو ... منو دید – مهرشید ... اومد سمتم . اسفندیار مجسمه به دست داشت میرفت سمتش از پشت بهش رسید – کیا مواظب باش. همین که سرشو چرخوند مجسمه رو محکم زد توی پهلوش و کیا رو پخش زمین کرد . داد زدم – نههههههههههههههه . کیاااااااااااااااااااا .... اسفندیار به مجسمه خونی و کیا که روی زمین افتاده بود نگاه کرد و با پوزخندی گفت – اینم از عاشق سینه چاکت! تا دو ساعت دیگه اگه نرسین بیمارستان هر دوتون میمیرن. نزدیک ترین بیمارستان 1 ساعت با اینجا فاصله داره . پس فقط یه ساعت فرصت داری که فکر کنی . یا همه چیزو به حالت اول بر می گردونی و بعدی گورتو گم می کنی از ایران میری یا این پسره و خودت با هم می میرین ! انتخاب با خودته . خودت به درک ... به کیا فکر کن ! خدایا اگه این یه کابوسه خواهش میکنم بذار بیدار بشم . بهداد که توی چنگ نوچه های اسفندیار تقلا می کرد . کیا با مرگ و منم ... نگاهی با پام انداختم . یه دریاچه خون پایین پام راه افتاده بود . همه چی داشت برام رنگ می باخت . فکر کردن نمی خواست . جون کیا از همه چی مهم تره . - چی کار باید بکنم ؟ یه سری کاغذ برام آورد . اسفندیار – اینا رو باید امضا کنی . دستامو باز کرد . به زور خودکارو توی دستم گرفتم . نگاهی به کاغذا انداختم . همه سهام کارخونه ملکی رو به خودش پس می دادم . کاغذ بعدی رسید دریافت پول برای کارخونه پدرم و سهام کارخونه ملکی بود . رسما همه داراییمو باید بهش می بخشیدم . نگاهی به کیا انداختم . به بهداد که حالا بالای ابروش خون جاری بود . نه . مال دنیا ارزش یه قطره خون رو هم نداره . نباید کیا رو وارد بازی می کردم . اسفندیار مردیه که مادرم به خاطر اون منو ول کرد و رفت ! این مرد ارزششو داشت ؟ - کجا رو امضا کنم ؟ یه جا رو بهم نشون میداد . اصلا چشام نمیدید . دستمو اومد روی کاغذ ولی دیگه نفهمیدم . فقط حس کردم سرم محکم خورد به سرامیکای کف سالن مانتو شلوار رسمی و کفش راحتی پوشیدم . به خاطر زخم گلوله هنوزم نمیتونستم خوب راه برم . از زیر قرآن که صبا واسم گرفته بود رد شدم و بوسیدمش . یه ماه از اون روز می گذره . بهداد قبل از این که کیا رو بیاره از زیر زمین بیرون زنگ زده بود به پلیس و آدرس خونه رو بهشون داده بود . مامورا منو توي باغ لابلاي درختا كنار يه چاه پيدا كرده بودن ... به نظر ميرسيده درست موقعي كه ميخواستن سر به نيستم كنن پليس رسيده و مجبور شدن فرار كنن ! کیا کلیه ای که ضربه خورده بود و از دست داد . شانس آورده بود که شدت ضربه به حدی نبود که به بقیه اندام های داخلیش آسیبی برسه . اسفندیار فرار کرده بود .با اعتراف آدمایی که اجیر کرده بود پلیس تحت تعقیب قرارش داده بود و یه هفته بعدش با سرنخ های نوچه هاش تو مرز مهران گرفته بودنش. و امروز من ، مهرشید معتمد می رفتم تا پرونده بسته شده ی پدرمو باز کنم و با اتهامات جدید به متهم سنگین ترش کنم . تا تقاص خون پدرم و همه آسیب هایی که این مدت خوردم رو جبران کنم . رای بعد از دو جلسه پرسش و پاسخ و احضار و جنجال صادر شد. صبا کنارم نشسته و دستمو محکم گرفته . " متهم ردیف اول ، اسفندیار ملکی فرزند صالح لطفا قیام کنید طبق گزارشات و شاکایات ارائه شده به دادگاه شما متهم به 2 اقدام غیر مستقیم به قتل خانم مهرشید معتمد ، اقدام غیر مستقیم به قتل آقای علی معتمد ، ضرب و شتم منجر به نقص عضو آقای کیا قدسی و گروگان گیری هستید . دادگاه متهم را گناهکار اعلام کرده و به حبس ابد محکوم می نماید . این حکم قابلیت تجدید نظر را دارد . و السلام " روی صندلیم وا رفتم . یعنی تموم شد ؟ از دادگاه که رفتم بیرون توی بغل صبا گریه ام گرفت . - صبا باورم نمیشه بعد از یه سال و نیم سختی همه چی تموم شد . صبا – آره عزیزم . تموم شد . همه چی تموم شد . نمیدونستم شهناز ، بهداد و بهاره باهام چه برخوردی می کنن . با چشم دنبالشون گشتم .بهداد داشت شهناز رو سوار می کرد . درو که بست اومد سمت ما . بهداد – فکر کنم باید بهت تبریک بگم که تونستی به حقت برسی . - شهناز چه طوره ؟ بهداد – داره برا تو گریه می کنه . می گه باورم نمیشه اسفندیار این بلاها رو سرت آورده . بهاره رو هم که می شناسی . اشکش دم مشکشه . - پدرتو آتیش نفرتش سوزوند . من نمیدونم باید بهت به خاطر حکم چی بگم . متاسفم به خاطر این که اسفندیار پدر تو بود . بهداد – امیدوارم کارای پدرم و حکم دادگاه باعث نشه تو از ما جدا بشی . ما هنوزم خانوادت هستیم . مثه قبل . سری تکون دادم و حرفی نزدم . هنوزم نمیدونستم باید چی می گفتم . واقعا می تونستم بعد از تموم اتفاقاتی که افتاد باهاشون رفت و آمد کنم ؟ عصر با یه جعبه شیرینی تر و دسته گل رفتم خونه قدسی . با سوسن جون روبوسی کردم و احوال کیا رو پرسیدم . سوسن جون – تو اتاقشه عزیزم . با این که رو پا شده ولی دکترش تاکید کرده یه مدت دیگه هم استراحت کنه . - من شرمندم سوسن جون . به خاطر اتفاقی که برای کیا افتاده روم نمیشه به صورت شما و آقای قدسی نگاه کنم . سوسن جون – خدا بهمون رحم کرد که هر دوتون سالمین و خطر از بیخ گوشتون رد شد . سری تکون دادم گفتم – آره خدا رو شکر . سوسن جون – رای دادگاه چی شد ؟ - واسش حبس ابد بریدن . سوسن جون – بدتر از اینا حقش بود . من برم یه چایی واست بیارم با شیرینی بخوریم . یه زحمت می کشی کیا و کامران رو صدا بزنی؟ - حتما . در زدم . صدای خسته کیا اومد – مادرم حوصله ندارم . می خوام بخوابم . در رو باز کردم و رفتم تو – الهی قربونت برم مادر . پاشو پسر قند عسلم واست به به آوردم . روشو برگردوند و منو دید – تویی؟ - سلام . خوبی؟ بهداد – نه زیاد . ولی خوب دکتر گفته تا دو سه ماه درد طبیعیه . بعدش خوب می شه . - همش تقصیر من بود . اگه ازت نمیخواستم بهم کمک کنی الان سالم بودی . کیا – خودتم میدونی مقصر نیست . من بی احتیاطی کردم . اون روز که داشتم از خونه تو میومدم بیرون دو تا ماشین محاصرم کردن و به زور کتک سوارم کردن . به اندازه تو خوش شانس نبودم که بتونم قسر در برم. - خدا رو شکر همه چی تموم شد . کیا – چه خبر از بهداد ؟ - امروز توی دادگاه دیدمش . نه ناراحت بود نه خوشحال . فقط اومد بهم تبریک گفت و بعدم گفت که به خاطر این قضیه من نباید اونا رو بی خیال بشم . کیا – درست گفته . بهر حال هم تو توی این قضیه بی تقصیری هم اونا . - دو دلم . راستش نمیدونم توی قبول اونا باید چی کار کنم. کیا – ببین مهرشید . من آدمی نیستم که نصیحت کنم . اما می خوام به عنوان یه دوست بهت یه پیشنهاد بدم . تو تنهایی . الان دیگه داستان فرق کرده . تو دیگه اون دختر قبل از مرگ پدرت نیستی . تنهایی . درسته ما هستیم و بقیه که میتونی رومون واسه هر کمکی حساب کنی ولی روح که تنها باشه زندگی بی معنی میشه . نمیخوام بگم روی من بازم فکر کن . چون می دونم فکر نمیکنی . میخوام بگم روی بهداد فکر کن . این مدت بهم فرصت داد تا بیشتر فکر کنم . واسه همین میخوام به عنوان یه برادر و یه دوست در کنارت بمونم . به بهداد فکر کن ... اون واقعا بهت علاقه داره . خدایا این مرد داره با من چی کار میکنه ... هر چی بیشتر می گذره بیشتر شرمندش میشم - پاشو بریم چایی و شیرینی بخوریم . اومدم صدات بزنم خودمم موندگار شدم . عصای چوبیشو بهش دادم . به کمکش از جاش بلند شد و پشت سرم اومد توی پذیرایی . کامران مشغول خوردن بود و با نیش باز مارو نگاه می کرد . چشم غره ای دور از چشم سوسن جون و کیا بهش رفتم . دیدم فایده نداره . بهش اس ام اس دادم من که صبا رو میبینم . خوشبختانه کار ساز شد و کامران از مبحث اشتراک من و برادرش گذشت ولی خوب باعثنمیشد چرت و پرت نگه. * * * یادمه بچه که بودم به خاطر تصادفم با موتور بود که دستم شکست . اون موقع بی بی نذر کرده بود شله زرد بپزه . خاطره موندگاری بود . واسه همین عطر گلابی که با دود قاطی شده بود هرگز یادم نمیره . میخواستم واسه دهه آخر صفر نذری بپزم . با مشغله ای که واسه دانشگاه داشتم و این برنامه نذری پزون خیلی وقت فکر کردن به اتفاقات این مدت رو بهم نمی داد .با ساکنای ساختمون و مدیر مجمع واسه نذری پختن هماهنگ کرده بودم تا حرفی توش در نیاد بعدا. همه خانواده بزرگم توی خونم بودن . قدسی ها ، صبا و ملکی ها ... رفتار کیا و بهداد بعد از اون حادثه با هم خیلی بهتر شده بود . به قول کامران مثه انسان متشخص با هم رفتار می کردن . نگاهمو چرخوندم دور تا دور حیاط . کیا و کامران دیگا رو هم میزدن . صبا داشت با کمک شهناز و سوسن جون طرح هایی رو که بهاره روی مقوا کشیده بود رو در میاورد با کاتر ... - صبا زعفرونو کجا گذاشتی؟ صبا – توی آَشپزخونه . رفتم تو آشپزخونه . بهداد داشت ظرفای یه بار مصرف کوچیک رو میچید روی کابینتا . - اِ اینجایی ؟ فک کردم رفتی خونه! آخه با مهیا رفتی بیرون . بهداد – می خوای برم الان ؟ - نه منظورم این نبود . بهداد – دیدم اگه برم و باز بیدار بشه بهانه مادرشو بگیره من حوصله آروم کردنشو ندارم . واسه همین همین جا روی مبل خوابوندمش . - آها . کتری برقی رو پر کردم و زدم به برق . تو قوری چای ساز چایی ریختم و توی یه قوری دیگه زعفرون . بهداد – اوضاع کارخونه چه طوره ؟ - خوبه . طبق معمول داره پیش میره . بهداد – امتحاناتت چی ؟ - اونام دو سه روز دیگه شروع میشن . دیگه حرفی نزد . چایی رو دم کردم . آبجوشو ریختم توی قوری زعفرونو و با یه دمی پوشوندمش تا دم بکشه . بهداد – چرا ساکتی؟ - حرفی ندارم بزنم . چی بگم ؟ بهداد – هیچی ... بالاخره شله زرد پزون تموم شد و بین مردم پخشش کردیم . بعد از سر و سامون دادن آشپزخونه همه رفتن و منم خسته روی تختم ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد . امتحانات رو بکوب خوندم . بدون این که بفهمم دور و برم چه خبره . 6 تا امتحان بود و همه سخت . صبا اومده بود خونم و یکی دو تا شو که مشترک بود با هم خوندیم . - آخیش بالاخره تموم شد. صبا – کی بشه ترم آخرم بگذرونم و راحت بشم کلا ! - تزتو چی کار میکنی ؟ صبا – نمیدونم هنوز هیچ فکری دربارش نکردم . - من که هنوز دو ترم دیگه وقت دارم . صبا – از دور و اطرافت چه خبرا داری ؟ - هیچی .دیشب که با شهناز تلفنی حرف زدم زود قطع کردم . با اون عکسایی که اسفندیار بهم نشون داد باور کردم که منو حتی بعد از جدایی میخواسته و اگه قرار باشه یه روزی ببخشمش راحت تر می بخشمش . صبا – از اسفندیار چه خبره ؟ - چه میدونم . دیگه ازش خبر ندارم . صبا – سهام کارخونشو چی کار میکنی ؟ - فعلا که دارمش. شاید وقتی قیمتش اومد بالا بفروشمش . شایدم نه . باید ببینم کیا چی میگه . صبا – راستی مهری میخوای با این دو تا چی کار کنی ؟ اگه حرفی نزدم گذاشتم تا برنامت تموم بشه و حواست پرت نشه . ولی تو داری با زندگی دو تا مرد بازی میکنی که هر دوشونم عاشقتن . یکیو فقط به عنوان یه دوست دوستش داری و عاشق اون یکی هستی و به خاطر پدرش قبولش نمیکنی . قبول کن بهداد اصلا ربطی به پدرش نداره ! تو دوستمی و واسم عزیزی . دلم میخواد خوشبخت بشی . با هر کی که باشه ! کامران اومده بود دنبال صبا . منم رفتم سمت ماشین خودم . گوشیمو روشن کردم . هم زمان با بستن کمربندم یه اس ام اس اومد – خانومی امتحانت چه طور بود ؟ بهداد بود . ازطرز نوشتنش هم تعجب کردم و هم خندم گرفت – خوب بود . راه افتادم که زنگ زد . هندزفری رو گذاشتم و جواب دادم . - سلام . بهداد – سلام خانومم . چه طوری؟ - ممنون شما خوبی؟ بهداد – ممنون عزیزم . چه خبرا ؟ کجایی؟ - سلامتی . دارم می رم خونه . بهداد – مامان گفت بهت زنگ بزنم واسه شب جمعه میخوایم شام بیایم پیشت . - پس فردا ؟ بهداد – آره دیگه . تو چه طوری کنکور قبول شدی !؟ - به سختی ! خندید و گفت – پس ما 5 شنبه مزاحم میشیم . - تشریف بیارید ... مراحمید . بهداد – مواظب خودت باش . - حتما . سلام به شهناز و بهاره برسون . بهداد – بزرگیتو می رسونم . فعلا خداحافظ. - خدا حافظ. با فراغ بال دوش گرفتم و ناهار درست کردم . شنیسل مرغ . راحت ترین چیزی که به ذهنم اومد . عصرم یه سر به آرایشگاه زدم و سر و صورت رو صفا دادم . عصر پنجشنبه به خاطر مهمونام نمیتونستم برم پیش بابا واسه همین صبح زود راه افتادم سمت بهشت زهرا. مثه همه پنجشنبه ها با یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز . و مثه همیشه اتفاقات رو با پر پر کردن آخرین گل مرور می کردم . درد و دلم رو که به زبون می آوردم آروم میشدم . صبحا معمولا کسی نیست . واسه همین درد و دلمو بلند گفتم : گلبرگ اول : بابا خیلی دلم برات تنگ شده . کاش بودی و بهم افتخار می کردی که مهرشیدت دیگه دختری که تظاهر به محکم بودن می کرد نیست . واقعا محکم شده . دیگه از هیچی نمیترسه . گلبرگ دوم : یادته یه بار که قایمکی گریه می کردم بهم گفتی تو به درد مدیریت کارخونه نمیخوری ؟ حالا با این که هنوزم گاهی گریه می کنم جلوی کارمندات یه مدیر محکم موندم . گلبرگ سوم: راستی دیروز یکی از کارگر جدیدا رو بردن بیمارستان. بیچاره به ضد آفتاب حساسیت داشت ! من هنوزم توی شوکم ! به عمو محمد گفتم بذارتش یه جای دیگه . گلبرگ چهارم : بهداد بهم زنگ زد . گفتش پنجشنبه میان شام خونم . وقتی به صبا گفتم خنده ای کرد و گفت ای یار مبارک باد لازم شدم ! هر چی گفتم خبری نیست به خرجش نرفت . گلبرگ پنجم : شهناز خیلی تلاش میکنه خودشو به من نزدیک کنه . دارم حس میکنم به عنوان یه دختر 25 ساله به مادری احتیاج دارم که دوستم داره! گلبرگ ششم : دلم واسه بی بی تنگ شده . دو تاتون رفتین و نگفتین منو به امان کی توی این دنیا می ذارین ؟ گلبرگ هفتم : کیا بهتر شده و دردش آروم تر شده . خدا رو شکر . دیگه نمیتونستم تو روی مامان و باباش نگاه کنم . گلبرگ هشتم : مهیا رو ندیدی . اینقدر شیطونی میکنه که همه رو عاجز کرده . دو هفته پیش روز نذری پزون یه ظرف شله زرد رو توی حیاط برگردوند و تا ازش غافل شدم کاسه بلور خوشکلمو کف آشپزخونه خرد کرد ! گلبرگ نهم : آشپزیم بهتر شده . به قول خودت از در امیدواری وارد شدم و شفته پلو هام داره به پلو مجلسی تبدیل شده . تازه دیگه خورشتام بوی زهم گوشت نمیده . گلبرگ دهم : خودم از چرت و پرتام خندم گرفته . چه دوستای خوبی بودیم باهم یادته ؟ کیا تغییر موضع داده . میگه میخواد برادرم باشه ... میبینی من چه ادمی هستم و اون چه طوریه ؟ گلبرگ یازدم : بابا راستی همسایه جدیدت چقدر جوونه . الهی بمیرم واسه مامانش . از خانومه که پرسیدم گفتش با موتور تصادف کرده . دلم خیلی سوخت . به قول همون خانومه داغ جوون سخته . گلبرگ دوازدم : بابا . یه چیزی بگم دعوام نمیکنی ؟ گلبرگ سیزدم : بهداد و کیا ... هر دوشون یه جورایی بهم کمک کردن . کیا بیشتر بهداد کمتر . اما .. دلم میگه بهداد . عقلمم ... گلبرگ چهاردهم : راستش عقلمم عیب کرده . اونم میگه بهداد . گلبرگ پونزدهم : کاش بودی بابا . کاش بهم میگفتی چی کار کنم... اشکامو پاک کردم ... گلبرگ شونزدهم : ببخشید بابا ... دیگه گریه نمیکنم . دیگه قول میدم گریه نکنم . سایه یه مرد افتاد کنارم . از نحوه ایستادنش می تونم تشخیص بدم کیه . بهداد – باز داری گریه می کنی ؟ - به بابا قول دادم دیگه گریه نکنم . این آخریش بود . نشست کنارم . - از کی اومدی ؟ بهداد – قبل از تو اینجا بودم . وای خدابا هر چی چرت و پرت گفتم رو شنید . عجب غلطی کردم امروز خل بازی در آوردم و بلند حرف زدما - حرفامو که نشنیدی نه ؟ بهداد – راستشو بگم یا دروغ بگم ؟ - چیزی که من خوشم بیاد ! بهداد – چون راست گو هستی راستشو می گم . همشو شنیدم . دستم رفت سمت گلبرگ آخر . تا خواستم جداش کنم شصت و اشارمو بین شصت و اشاره خودش نگه داشت . بهداد – بابام دیشب تموم کرد ! شوکه شدم . توی صورتش نگاه کردم . جدی جدی بود . بهداد – سکته کرد و تو خواب مرد! الانم توی سرد خونست تا مراحلش بگذره ! - تسلیت میگم . بهداد – فک کردم خوشحال میشی ... ولی انگار نشدی! - من راضی به مرگ کسی نبودم و نیستم . بهداد – ولی به مرگ من راضی هستی . من بی تو .. بی چشات .. بی نگات ... بدون وجودت دیگه یه روزم واسه زندگی نمیخوام ! تو چشمای غمگینش نگاه کردم . نفهمیدم که باز کی گونه هام تر شد . بهداد دستمالشو سمتم دراز کرد . ازش گرفتم و تشکر کردم . دستمالشم بوی عطرشو میداد و من با جون و دل بوشو به ریه هام می کشیدم . بهداد – مهرشید ... بهش نگاه کردم – بله ... بهداد – با مرگ اسفندیار قلبت سبک نشده ؟ نمیخوای از گناه نکرده و غیر عمد من بگذری؟ - غیر عمد ؟ بهداد – این که پسر اسفندیار بودم . سرمو از چشاش چرخونم سمت دستمون . بهداد – دلم میخواد همین جا کنار مزار پدرت دلتو از کینه من و خانوادم پاک کنی و زندگی کنی ... - من کینه ای به دل ندارم . بهداد – بذار جدا کردن این گلبرگ یه شروع تازه باشه . میخوام گذشته رو فراموش کنی . فراموش کنی اسفندیاری وجود داشته . اینکه من پسرشم یا مادرت به خاطرش تو و پدرتو ترک کرد . میخوام از امروز من برات فقط بهداد باشم و شهناز برات مادرت . اگه میتونی فراموش کنی گلبرگو جدا کن . به ندای دلم گوش دادم . گلبرگ هفدهم : شروع جدید ... انتقام من به فرجام شیرین عشق رسید
پـــــــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــــان ♡
خــــــــــــــــــوشــــــــــــــــــــــــــــــ♡