امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شیطان و کوتوله ها [رمان]قسمت2

#1
Star 
در گذشته های دور پیرمرد عطاری به نام انسلمه در شهر پاریس زندگی میکرد که در همه کار هایش شهرت داشت او همه گیاهان دارویی را به خوبی می شناخت پماد ها و دارو های او برای درمان معجزه می کرد هیچ کس مثل او نمی توانست گیاهان را برای درمان بیماری ها به کار ببرد انسلمه اصلا با مشتری هایش خوش رفتار نبود حتی یک لبخند هم روی روی صورت پر چین و چروکش نداشت و خیلی پرافاده بود صورتش مهربان نبود و تکبر و خشم عجیبی دیده می شد که بیچاره ای از او درخواست می کرد تا برای پرداخت پول به او مهلت بدهد میگفت من یک شکسته بند نیستم که بجای پول به من تخم مرغ یا سبزیجات بدهید باید برای من یک اسکناس چرب بیاورید خلاصه همان طور که فهمیدید برای این عطار خسیس پول مهم تر از درمان مردم بود عطار عادت داشت به کسانی که از گران بودن اعتراض دارند میگفت سلامتی که قیمت ندارد یک روز دختر جوانی با لباس کهنه وارد شد دخترک بیچاره از شهرت او خبر دار بود اما از اخلا قش نه او برای درمان مادر بزرگش که دچار رماتیسم بود نزد عطار امده بودوقتی وارد عطاری شد بوی گیاهان طبی وروغن هارا که در فضای عطلری پیچیده بود به مشامش رسید کمی احساس ارامش کرد و همان طور که دستورات روی شیشه دارو هارا نگه می کرد پیرمرد عطار از از اتاق پشت مغازه اش بیرون امد و با لحنی مبتکرانه گفت دختر جان چه می خواهی دخترک بیماری مادر بزرگش را توضیح داد و در ضمن گفت که نمی تواند پول ان هارا بپر دازد انسلمه که از نگاه اول عاشقش شده بود بر طبق میلش تغییر نظر داد ان دخترک بیچاره با وجودی که فقیر به نظر می رسید ولباس های کثیف و موهای ژولیده داشت وپابرهنه بود هیکلی قوی و ظاهری مهربان داشت پس عطار با چرب زبانی به او گفت من پول نمی خواهم اما برعکس یک مستخدم احتیاج دارم اگر تو برای من کار کنی مادر بزرگت را معا لجه می کنم .....................قصه ادامه دارد Heartدوستان اگر ادامه میخواهید بسپاسید و نظر بدهید دوستون دارم ماچچچچچچچچچچچ
شیطان و کوتوله ها [رمان]قسمت2 1
پاسخ
 سپاس شده توسط سورنا فاول ، حاج‏ ‏کربلایی‏ ‏سیدصادق ، فائزه.شاکری ، ♫♪M.J.X♪♫ ، αƒsỠỠή
آگهی
#2
ممنون.....................
پاسخ
#3
TnX ,










Never Say Never' :>
پاسخ
#4
دخترک با خوش حالی پیشنهاد عطار را قبول کرد
پیر مرد به او یک لگن اب یک شانه و لباس های تمیز داد و به او دستور داد هرگز باظاهر چرک و چروک و کثیف جلوی اوظاهر نشود
دخترک هم دستور های اورا اجرا کرد انسلمه متوجه شد که در انتخابش اشتباه نکرده از اوپرسید اسمت چیست دخترک جواب داد مارینت عطار گفت خوب مارینت از امروز اینجا را مانند خانه خودت بدان دخترک مشغول کار شد او تمام جارا شست تمام شیشه ها و دستمال های عطار را جارو کرد دخترک خیلی خیلی زیبا و مهربان بود بعد از مدتی عطار به او پیشنهاد ازدواج داد انسلمه با خنده گفت اما مادر بزرگم بیشتر به درد شما میخورد عطار به او گفت اگر با من ازدواج کنی کلید زیر زمین را به تو میدهم دخترک خیلی وسوسه شد چون هیچ وقت عار نمی گذاشت که او به داخل زیر زمین برود
دختر به عطار گفت در این صورت کمی فرق می کند
عطار گفت با پیشنهاد من موافقی
....♥..♥
......•...
...♦♦♦♦....
من که سپاس شما رو نمی بینم اگه سپاس ندید نمی ذارم
شیطان و کوتوله ها [رمان]قسمت2 1
پاسخ
 سپاس شده توسط erfan khosh hesab ، ♫♪M.J.X♪♫ ، αƒsỠỠή ، 2ba ، nasim.l
#5
Merc baghiyash

تـو يـک #ملکه ایی? امـا يـک ملـكه??
هرهفـته پادشـاهشـو? عـوض نميكـنه?✌️?
پاسخ
#6
بقیه Dodgy Dodgy
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان