امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان خواب بازی (هم عاشقونه,هم تخیلی خلاصه خیلی خفنه...)

#1
[/size][align=right][/align[size=x-large]][/color]سلام دوستان.به نظر من که رمان جالیبیه اولاش مالی نی ولی کم کم جالب میشه
[color=#000000]مشغول کمچه کشیدن بودم و با ملیحه که کنار دستم نشسته بود و داشت خاک ها رو جمع میکرد و توی ظرف استامبولی میریخت حرف میزدم.
_وای ملیحه کمرم داغون شد.خسته شدم از بس خاکارو زدم کنار.فقط دلم میخواد ببینم این تیکه سنگی که اینجاست چیه.
ملیحه_منم دست کمی از تو ندارم شادی.شدیم شبیه عمله ها.
دوتایی زدیم زیر خنده.بعد انگار که تازه یادمون افتاده کجاییم ساکت شدیم و به دور و برمون نگاه کردیم.خوشبختانه استاد خیلی ازمون فاصله داشت و متوجه ما نبود.توی گروه کاوش من و ملیحه از بقیه شلوغتر بودیم و همیشه میخندیدیم و مسخره بازی در میاوردیم.البته کارمون هم خوب بود و تا اینجای کار استاد ازمون ایرادی نگرفته بود.
دوباره مشغول کارم شد و سعی کردم دیگه نخندم.اما واقعا نمیشد.قیافه ام شبیه کارگرهای ساختمونی شده بود.اما با اینحال عاشق کارم بودم.با جون ودل کار میکردم و دلم نمیخواست که نمره ی کمی از درسم بگیرم.
ملیحه_باز سر و کله ی مردم پیدا شد.
_توجه نکن.سرتو بنداز پایین کارتو بکن که سریع بریم یه دوش بگیریم.دارم میمیرم از خستگی و کثیفی.
ملیحه_شادی نگاه کن.یه گروه توریستن.
با این حرف ملیحه سرمو آوردم بالا و با دیدن گروه توریستی که داشتن به سایت نزدیک میشدن پوزخندی زدم و گفتم:حتما اومدم ازمون عکس بگیرن بعد برن بگن دخترای ایرانی کارگری میکنن.اینا همیشه دنبال سوژه ان.حالم ازشون به هم میخوره.
ملیحه_راست میگی.
_خدا کنه استاد حالشونو بگیره.
ملیحه_نمیدونم چجوری راهشون دادن.
_چون هنوز اول حفاریه.
ملیحه_چقدر همشون بی رنگ و روان.
_آره.انگار تا حالا آفتاب بهشون نخورده.
دوباره خندیدیم و بهشون با دقت بیشتری نگاه کردیم.بیشترشون مسن بودن و زشت.اصلا فکر نمیکردن خارجی ها انقدر بیریخت باشن.اما دو نفر توی گروهشون با بقیه شون فرق داشتن.یکیشون پسر حدودا30ساله ای بود که پوست سبزه ای داشت و خیلی خوشتیپ بود.اما پسری که کنارش بود بود با وجود تیپ خوبی که داشت اما به نظرم وحشتناک بود.موهای بلندشو دم اسبی بسته بود و چشم های آبی تیله ایش رو میتونستم از فاصله دور ببینم.صورتشو انبوهی از ریش گرفته بود و هیبتی وحشتناک پیدا کرده بود.چقدر زشت و وحشتناک بود.هنوز داشتم نگاهش میکردم که با نگاهش غافلگیرم کرد.مستقیم بهم زل زد و یکی از ابروهاشو داد بالا.مثل دزدی که مچشو گرفته اند با دستپاچگی سرمو انداختم پایین و تند تند شروع کردم به کمچه کشیدن.
ملیحه_چرا اینجوری خاک رو میزنی کنار؟مگه داری بیل میزنی؟اگه یه چیزی این زیر باشه که خرد میشه با این طرز کارت؟
_ملیحه خیلی آروم طوری که جلب توجه نکنی به توریستا نگاه کن.
ملیحه_خب باشه.
همونطور که سرم پایین بود و کارمو میکردم گفتم:چی میبینی؟
ملیحه_اون یارو چقدر چندشه.چرا اینجوری داره نگاهمون میکنه.
_اونی که موهاش بلنده؟
ملیحه_اوهوم.
ملیحه خودشو مشغول کار کرد و گفت:یجوری داشت به ما نگاه میکرد.چقدر هم زشته با اون ریشش...ولی رفیقش چه جیگریه ها.
قلبم داشت تند تند میزد.راستش خیلی ترسیده بودم.نمیدونم چرا.شاید از دیدن هیبت اون خارجی.کمچه رو محکم توی دستم نگه داشتم و گفتم:داشتم نگاهش میکردم که دید.
ملیحه_چیزی نشده که.خب آدم ناخودآگاه نگاه میکنه.
_میدونم چی میگی اما دست خودم نیست.ترسناکه قیافش.
ملیحه_آره حق داری.
لحظه ای بینمون سکوت برقرار شد که با صدای استاد این سکوت شکسته شد.
استاد_بچه ها در چه حالین؟!
هردو از جامون بلند شدیم و مشغول صحبت با استاد شدیم.اول متوجه حضور اون دو جوون نبودم اما وقتی دیدم بیرون ترانشه ما ایستادند و با کنجکاوی به ما نگاه میکنند یکه ای خوردم.سعی کردم به خودم مسلط باشم و اضطرابمو نشون ندم.به استاد نگاه کردم و به حرفاش گوش میدادم اما حواسم پیش اون دو تا بود.در همون لحظه اول از اون پسر سبزه خوشم اومده بود اما از رفیقش نه.
بالاخره بعد از چند دقیقه حرف زدن استاد ترکمون کرد و به سراغ گروه بعدی رفت که ترانشه بغلی ما مشغول کار بودند.
کلاه روی سرمو جابجا کردم و دستامو توی جیب مانتوم کردم و پشتمو به اون دو تا پسر جوون کردم و به ملیحه گفتم:خسته شدم میای بریم یه چایی بخوریم؟استاد که گفت کارمون خوبه.هوم؟
ملیحه نیم نگاهی به اون دوتا پسر انداخت و گفت:نمیشه یکم دیگه بمونیم؟
_ای مارمولک بگو گلوت گیر کرده.
ملیحه_این چه حرفیه نه بابا.اینجوری نیست.
_آره تو گفتی من باور کردم.
ملیحه_شادی این حرفا چیه؟
خواستم جوابشو بدم که صدای بامزه ای از پشت سرم گفت:ببخشید خانوم ها.میتونیم چند تا سوال بپرسیم؟
ملیحه لبخندی گوشه ی لبش نشست و گفت:خواهش میکنم.بفرمایید.
از سر کنجکاوی به عقب برگشتم و با دیدن اون دو تا پسر اخمی کردم.حالا معنی لبخند ملیحه رو میفهمیدم.کاملا مشخص بود که از اون پسر سبزه خوشش اومده.سعی کردم به رفیقش نگاه نکنم.چون واقعا ازش میترسیدم.اما با اینحال میتونستم نگاه خیره اشو حس کنم.
دوباره دستی به کلاهم کشیدم که همون پسر سبزه شروع کرد با لهجه ی خیلی بامزه ای فارسی حرف زدن:شما الان دانشجوی ترم چندین؟
باورم نمیشد که فارسی بلد باشه.قیافه اش شباهت زیادی به ایرانی ها داشت.شاید ایرانی بود!
ملیحه که انگار قند توی دلش آب شده بود گفت:ترم 6.
اون پسر لبخند دلنشینی گوشه لبش نشست و گفت:این رشته شما یعنی باستان شناسی رشته ی مورد علاقه ی منه.اما متاسفانه نتونستم بخونم.به جاش رشته زبان و ادبیات فارسی رو انتخاب کردم که البته خیلی راضی هستم.
ملیحه_چقدر جالب.واسم جای تعجب داشت که چطور فارسی حرف میزنین.
با این حرف ملیحه دوباره خندید و گفت:نه اونقدرها خوب.
حوصله ی گوش دادن به حرف هاشون رو نداشتم.دوباره نگاهم افتاد به همون آدم ترسناک.اونم داشت به من نگاه میکرد.حالا که با فاصله ی نزدیکتری ایستاده بودند میتونستم جزئیات چهره اش رو ببینم.موهاش بور بود و پوست سفیدی داشت.چشم های آبیش جلب توجه میکرد و دقیقا صورتش مثل سگ های پشمالویی بود که فقط دو تا چشماشون پیدا بود.از این فکر خنده ام گرفت.به زور جلوی خنده ام رو گرفتم و لبمو گاز گرفتم و به ملیحه نگاه کردم.
ملیحه_راستش من خیلی به این رشته علاقه دارم.
پیش خودم گفتم:این ملیحه کی به باستان شناسی علاقه داشت؟اینکه همیشه مینالید؟نکنه میخواد خودشو توی دل این پسره جا کنه؟
دوباره خنده ام گرفته بود.میدونستم اگه بمونم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم و آبروریزی میشه.واسه همین گوشیمو از جیبم در آوردم و گفتم:من برم یه زنگ بزنم خونه بگم امشب دیرتر میام.
بعد چشمکی به ملیحه زدم و بی توجه به اون دو نفر از ترانشه بیرون رفتم.به سمت چند تا از بچه های کلاس رفتم که مشغول خندیدن و چایی خوردن بودند.با ورود من مونا که دختر خون گرمی بود برام جا باز کرد و گفت:بیا بشین اینجا تا برات چایی بریزم.
_دستت درد نکنه خانوم.
روی صندلی نشستم که نگاهم با نگاه وحید گره خورد.لبخندی گوشه ی لبش بود و با آرامش به من نگاه میکرد.همیشه از دیدن این طرز نگاهش خجالت میکشیدم.سرمو انداختم پایین و مشغول تمیز کردن دست هام شدم.
وحید_استاد ازتون خیلی تعریف میکرد.
مونا لیوان چایی رو به دستم داد و گفت:راست میگه.استاد همش میگفت کار شادی و ملیحه خوبه.راستی چیزی پیدا نکردین؟
_نه بابا.فعلا شدیم کارگر همش داریم کلنگ میزنیم.شما چی؟
مونا_من یه استخون پیدا کردم.فک گاوه.دندوناشم ریخته بود کنارش.
ماندانا_منم هیچی پیدا نکردم.فعلا وضع پولی مونا از هممون بهتره.
همه زدیم زیر خنده که حسین گفت:صداشو در نیارین منم یه قدح پر از طلا پیدا کردم.
_خوش به حالت.
حسین_اگه قول بدی به استاد نگی باهات تقسیمش میکنم.
_وای مرسی.چقدر بخشنده ای تو.
حسین_خواهش میکنم.دیگه ما اینیم.
مشغول حرف زدن با هم دیگه بودیم.کاملا حواسم پرت شده بود و خبری هم از ملیحه نبود.تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم.بعد تازه یادم افتاد گوشیش دست من توی جیب مانتومه.
از جام بلند شدم که وحید گفت:کجا خانوم رضایی؟
همه بچه های کلاس منو به اسم فامیل صدا میکردند برخلاف بقیه دخترها که اسم کوچیکشون رو صدا میکردند.ملیحه میگفت به خاطر ظاهر سرد و خشنمه که بعضی وقت ها ترسناک هم میشم.
_میرم دنبال ملیحه.
وحید_میخوای من برم؟
_نه خودم میرم.
بعضی وقت ها رفتار وحید ناراحتم میکرد.بیش از حد به من توجه میکرد و باعث میشد تا مدت ها سوژه بچه های کلاس باشم.برای اینکه بیشتر از این پررو نشه اخمی کردم و گفتم:نخیر.خودم میرم.
میدونستم حواس تک تک بچه ها کلاس به ماست با وجود اینکه مشغول حرف زدن با همدیگه بودند.
با قدم هایی تند به سمت ترانشه رفتم.با دیدن ملیحه که ایستاده بود و اون پسر سبزه در کنارش نفس راحتی کشیدم و قدم هامو تندتر کردم.اما اثری از رفیق ترسناکش نبود.حتما برگشته بود پیش گروه توریستی.
زیر لب گفتم:چه بهتر که رفت.خدارو شکر.
داشتم بهشون میرسیدم که دیدم اون پسر از ملیحه خداحافظی کرد و رفت.کنجکاوی امونمو بریده بود.باید میفهمیدم که چه چیز هایی بینشون گفته شده.

به ملیحه که رسیدم زدم روی شونه اش و با خنده گفتم:میبینم که پسرای خارجی رو دیگه میدزدی.
ملیحه یکه ای خورد و گفت:اه.بیمزه.ترسیدم.
_آخی.ببخشید عروس فرنگی.
با این حرف من اخم هاش رفت توی هم و گفت:کاش میشد اما بدبختانه زن داشت.
چشمام از تعجب گرد شد و گفتم:چی؟زن داشت؟
با دقت به چشم هاش نگاه کردم.چشم هاش میخندید.فهمیدم داره دروغ میگه.دوباره خندیدم و گفت:خرخودتی.
اونم خندید و گفت:وای شادی خیلی خوشگل بود مگه نه؟
_آره مبارک باشه خانوم خانوما.
نگاهی به گروه توریستی که کم کم داشتن سوار اتوبوس میشدند انداخت و گفت:کاش نمیرفت.
_اوه چه خبره.توی این چند دقیقه چی به هم گفتین که عاشقش شدی.
ملیحه_وای شادی وقتی حرف میزد قند توی دلم آب میشد.لهجه ی فارسیش خیلی بامزه بود.چقدر هم خوشگل بود.باورم نمیشه هنوز.شماره شو بهم داد.ببین.
_واقعا؟کو ببینم؟
ملیحه کارتی از جیبش در آورد و گفت:کارت شرکتش توی ایتالیاست.توی شرکت باباش کار میکنه یه شرکت صادراتیه.گفت یه ماهه اومده ایران واسه گشت و گذار.اسمش جوزفه.اینم شماره هتلشه که پشت کارتش نوشته.خودمم هنوز نمیدونم چرا شماره شو گرفتم اما خب ...
_مطمئنی کار درستی داری میکنی؟
ملیحه_منظورت چیه؟
_خب راستش مشکوکم.
ملیحه_نه بابا.اینجوریام نیست...چیزی نمیشه نترس.
_خوددانی.
نمیخواستم بیشتر از اون بحث رو کش بدم.میدونستم ملیحه دختر حساس و زودرنجیه که اگه اصرار بیشتری میکردم ممکن بود یه چیزی بهم بگه که بینمون شکرآب بشه.
_حالا بیا بریم چایی بخوریم.
ملیحه_باشه بریم.راستی یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_نه بگو.
ملیحه_جوزف میگفت که رفیقش از تو خوشش اومده.راستش اونم شمارشو داد که...
با شنیدن این حرف با صدای بلندی گفتم:چی؟!رفیقش غلط کرد با خودش.
ملیحه با دیدن عکس العمل من قدمی به عقب گذاشت و گفت:خب باشه.داد نزن.چیزی نشده که.راستش منم جا خوردم.اما جوزف میگفت ادموند پسر خیلی خوبیه.
_جوزف گوه خورد با ادموند.
کلاهمو با عصبانیت از سرم برداشتم و گفتم:مرتیکه مزخرف زشت فکر کرده ایران چه خبره؟بلند شده اومده اینجا هیز بازی.عوضی کثافت.اگه زودتر بهم گفته بودی میرفتم حالشو میگرفتم.
ملیحه_شادی آروم باش.بچه ها میشنون فکر میکنن چیزی شده.
دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم:اعصابم خرد شد.
چقدر احساس بدی داشتم.حس میکردم باید خیلی زشت و بیریخت باشم که همچون پسری مثل ادموند از من خوشش اومده.چقدر خوش اشتها تشریف داشت.با اون قیافه ی ترسناکش از من خوشش اومده بود و بهم پیشنهاد دوستی داده بود.
بی توجه به ملیحه به راهم ادامه دادم.ملیحه دنبالم دوید و گفت:به خدا تقصیر من نیست.خب چیکار میکردم.فقط گفتم که تو از دوستی خوشت نمیاد.
_دستت درد نکنه.لطف کردی.باید میزدی توی گوشش.
ملیحه_توقع داشتی بزنمش؟
_نخیر.توقع داشتم یه جواب درست و حسابی بهش بدی.
ملیحه_اگه جوزف این پیشنهادو میداد انقدر عصبی میشدی؟
_مزخرف نگو ملیحه.خب؟
ملیحه دستمو کشید و گفت:راستشو بگو.تو ناراحتی که ...
نذاشتم حرفشو تموم کنه و با عصبانیت گفتم:خفه شو ملیحه.من اگه بخوام با کسی دوست بشم هزار نفر بهتر از اون پسره ی فرنگی هست.دیوونه شدی؟این حرفا چیه میزنی؟منو هنوز نشناختی؟
بعد دستمو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و گفتم:ذهن تو بیماره.فکر میکنی همه بهت حسادت میکنن.واست متاسفم.
ملیحه از برخورد من یکه خورده بود و ساکت شده بود.منم دیگه چیزی نگفتم و پیش بقیه برگشتم.رفتار ملیحه و حساسیت های بی موردش گاهی وقتا اعصابمو خرد میکرد.بعضی اوقات به قدری از دستش عصبانی بودم که حد نداشت.
با صدای وحید از فکر اومدم بیرون.جلوم ایستاده بود و نگاهم میکرد.توی اون اوضاع و احوال فقط حضور اون کم بود.
وحید_چیزی شده؟عصبی به نظر میای!
_نه چیزی نیست.
وحید_با ملیحه خانوم دعوات شد؟
_فالگوش وایستادی؟
وحید با خنده گفت:خب راستش اونقدر واضح حرف میزدی که احتیاج به فالگوش وایستادن نداشت.
اگه جریان اصلی رو فهمیده بود چی؟اگه شنیده بود اون پسره ی مزخرف بهم پیشنهاد دوستی داده چی؟نه نشنیده بود.چون اگه میشنید انقدر راحت نایستاده بود.همیشه وقتی میشنید یکی بهم پیشنهاد دوستی داده تا چند روز باهام بداخلاقی میکرد.جواب سلاممو توی دانشکده نمیداد و کلا تحویلم نمیگرفت.اما خیلی ریلکس ایستاده بود و عادی بود.
_خب اگه میدونی چرا میپرسی؟
وحید_راستش من فقط جمله ی آخرتو شنیدم.
_آهان.
سرمو انداختم پایین و خواستم برم که گفت:خانوم رضایی؟
_بله؟
وحید_یه لحظه میشه صبر کنین؟
با حرص نفسمو بیرون دادم و نگاهش کردم.پیش خودم گفتم بالاخره میخواد حرفشو بزنه.خسته شدم از بس با این نگاه های دزدکیش رسوای عالم و آدمم کرد.
وحید پسر خوبی بود.قیافه ی جذابی نداشت.معمولی بود اما تودل برو.حرف زدنش آدمو جذب میکرد اما در کل از نظر من یه پسر معمولی بود که حتی دلم نمیخواست راجع بهش فکر کنم.چه برسه واسه ازدواج.
وحید_خب راستش خیلی وقته که میخوام اینو بگم.اما هردفعه از عکس العمل شما میترسیدم.به هر حال امروز دلو زدم دریا.میخوام اگه میشه بیشتر از این با هم حرف بزنیم.توی این سه سالی که با هم همکلاسیم همیشه سعی کردم که خودمو به شما تحمیل نکنم یا خدای نکرده براتون مشکلی درست نشه اما خب دیگه فکر میکنم که این همه صبر کافی باشه.
حوصلم از حرفاش سر رفته بود اما نمیخواستم بهش بی احترامی کنم.
وحید_خب میخواستم بگم اگه موافق باشین با خونواده ام خدمت برسیم.البته من توی این دنیا فقط یه خواهر دارم که اونم ازدواج کرده و الان کرج زندگی میکنه.خودتون که میدونین پدر و مادرم توی تصادف فوت کردن.
_خدا رحمتشون کنه.
وحید_خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.اگه راضی باشین خب آخر این ماه که دیگه از حفاری راحت شدیم با خواهرم برای خواستگاری خدمت برسیم.
سرمو انداختم پایین و گفتم:رفتار شما توی این سه سال واقعا خوب بوده اما خب منم واسه زندگیم معیارهایی دارم.فعلا نمیخوام به جز درس به چیز دیگه ای فکر کنم.امسال هم که ارشد داریم و من کاملا فکرم مشغوله.متاسفم که اینو میگم اما خب فعلا ازدواج برای من زوده.کارهای زیادی دارم که باید انجام بدم.
وحید با کلافگی حرفمو قطع کرد و گفت:پای کسی وسطه؟
با شنیدن این حرف نگاهش کردم و گفتم:نه ابدا.اینطوری نیست که شما میگین.فقط گفتم که ...
وحید _بله گفتین.اما اینا دلیلای قانع کننده ای نیست.اصلا شما به من علاقه ای دارین یا نه؟
با کلافگی دستی توی موهاش کشید و گفت:بعضی وقتا حس میکنم شما هیچ حسی به من ندارین و بعضی روزا میبینم که طرز نگاهتون نسبت من عوض شده.یجور دیگه نگاهم میکنین.میدونین؟راستش من از روز اولی که شما رو دیدم از اخلاقتون خوشم اومد.سعی کردم بیشتر به شما نزدیک بشم.اما مثل اینکه شما زیاد از من خوشتون نمیاد.حالام میخوام بگم حاضرم واسه رسیدن به شما هرکاری بکنم.هرچیزی که بگین.فقط راجع به من بیشتر فکر کنین.این خواسته زیادیه؟
توی منگنه قرار گرفته بودم.رفتار و حرفاش دلمو به رحم آورده بود.واقعا پسر خوبی بود.اما خب دوست نداشتم به عنوان شوهرم بهش نگاه کنم.اصلا به شوهر فکر نمیکردم.به نظرم ازدواج یه امر کلیشه ای و تکراری بود.ازدواج،بچه داری و شوهر داری،جنگ و دعوا و آشتی و در آخر یا طلاق یا مرگ و بعد دوباره این چرخه ادامه داشت.نمیخواستم زندگیم مثل بقیه باشه.دوست داشتم اگه عاشق شدم طعم سختی و دوری رو بکشم.به نظرم عشقی که به ازدواج ختم میشد دیگه عشق نبود.فروکش میکرد.تبدیل به یه عادت میشد.یه امر تکراری.دوست داشتم با سختی به کسی که دوستش داشتم برسم.نه اینکه همه چیز به صورت سنتی اتفاق بیفته.
کسی با نظریه ای که داشتم موافق نبود.هیچکس از حرفای من خوشش نمیومد.میدونستم وحید هم خوشش نمیاد.
_دلیلم برای خودم قانع کننده است.امیدوارم درکم کنید.
این حرفو زدم و راه افتادم.اعصابم خرد شده بود.رفتار ملیحه و پیشنهاد ادموند و خواستگاری وحید به قدر کافی ذهنمو مغشوش کرده بود.
***
کلید خونه رو انداختم روی اپن آشپزخونه و مقنعه مو از سرم در آوردم.روز مزخرفی بود.نه به اون خنده هاش نه به دعوایی که با ملیحه داشتم و جوابی که به وحید داده بودم.
موبایلمو از جیبم بیرون آوردم و با همون لباس های خاکی به سمت حمام رفتم.به قدری خسته بودم که حد نداشت.
با حوله ای که روی سرم بود از حمام اومدم بیرون که صدای خنده های مامانمو شنیدم.داشت با تلفن حرف میزد.حتما وقتی من حمام بودم به خونه برگشته بود.
خیلی آروم به سمتش رفتم و خواستم غافلگیرش کنم که با شنیدن جمله اش خشکم زد.
مامان_بهنام امشب خیلی خوش گذشت.واقعا شب خوبی بود.خیلی ممنون...نه راستش فرصت نشد بگم.شب تو هم بخیر.فردا میبینمت عزیزم.خداحافظ.
قدرت هضم کلمه هایی که شنیده بودم رو نداشتم.مثل چوب خشک ایستاده بودم و دستام توی هوا مونده بود.مامانم هنوز متوجه من نشده بود.اما انگار که فهمید پشت سرشم.چون برگشت و با دیدن من یکه ای خورد.به وضوح دیدم که رنگش پرید.با لکنت گفت:توکی از حموم ...
توان حرف زدن نداشتم.اصلا نمیدونستم چی بگم.برای یک لحظه همه ی وجودم پر از نفرت شد.میدونستم که قیافه ام وحشتناک شده.همیشه دوستام اینو میگفتن که وقتی عصبی میشم خیلی ترسناک میشم.
مامان با دیدن حالت من به زور گفت:واست توضیح میدم شادی.
با شنیدن این حرف کنترلمو از دست دادم و جیغی کشیدم و گفتم:چیو میخوای توضیح بدی؟هان؟وای خدای من.خدای من.
حس کردم قلبم داره از حرکت می ایسته.قدرت هضم این موضوع رو نداشتم.همه انرژی بدنم ته کشید.انگار از کف پاهام رفت بیرون.ولو شدم روی زمین و دو دستی روی سرم کوبیدم و با صدایی که بغض داشت گفتم:خاک برسرم.خدایا این چه خفتی بود که دچارش شدیم.جواب شهابو چی میخوای بدی؟
زدم زیر گریه و سرمو روی زمین گذاشتم.مغزم در حال انفجار بود.نمیتونستم موضوع رو درک کنم.زیر لب شروع کردم به ناله و حرف زدن.
_وای خدا.مادرمن،با یکی دیگه ریخته رو هم.خاک بر سرم.بیچاره من.چقدر بدبختم.خدایا منو بکش.اگه شهاب بفهمه چی؟
مامانم که انگار تازه یادش افتاده بود باید عکس العملی نشون بده نشست کنارم و با ملایمت شروع کرد به حرف زدن.
مامان_شادی جان عزیزم قربونت برم.به خدا میخواستم بهت بگم.اما میترسیدم.چند روزه با خودم کلنجار میرم که بگم اما خب عکس العمل تو منو میترسوند.حالام که فهمیدی راستش دیگه...
حرصم گرفت.سرمو آوردم بالا و با صدای بلند گفتم:راستش دیگه چی؟میخوای ازدواج کنی؟آره؟باشه برو.برو زن هرکی که میخوای بشی بشو.برات مهم نیست که من و شهاب چی میکشیم.با این هیکلای گنده مون داری میری شوهر کنی.
برادر بیچاره ام با چه ذوق و شوقی ماه آخر خدمتشو داشت تموم میکرد تا برگرده خونه.پیش خواهر و مادرش.اما حالا چی؟سایه ی یه مرد دیگه روی زندگیمون افتاده بود.من که به این حال و روز افتاده بودم وای به حال شهاب که وقتی بشنوه داغون میشه.شهاب برادر دوقلوم بود.همیشه با هم مهربون بودیم.هیچوقت نشده بود که با هم دعوا کنیم.پشت همدیگه رو داشتیم .اون همیشه خنده رو و بشاش بود برعکس من که بیشتر اوقات سرد و خشک بودم.از نظر قیافه هم با همدیگه فقط از نظر رنگ پوست و مو فرق داشتیم.اون پوست سفیدی داشت که از مامان به ارث برده بود و من پوست سبزه که به گفته ی بابام شباهت عجیبی به مادربزرگش داشتم.موهای من مشکی بود که رگه هایی از قهوه ای هم توش دیده میشد اما موهای شهاب قهوه ای روشن بود.
نگاهم به عکس بابا افتاد که به دیوار بود.با دیدن قیافه ی مهربونش دوباره زدم زیر گریه و گفتم:بیچاره بابا.کم نازتو کشید؟کم بهت اهمیت میداد؟آخرشم دقش دادی.کشتیش.با حرفات و کارات.بابای بدبختم چی کشید.
سرم درد گرفته بود.دلم برای مظلومیت بابا میسوخت.کنارم نبود اما همیشه حسش میکردم.وقتی که تازه وارد بیست سالگی شده بودیم ترکمون کرد.همیشه با معصومیتی که توی چهره اش بود دلمو به درد می آورد.یه سکته ی لعنتی پشت فرمون ماشینش جونشو گرفت و برای همیشه ما رو ترک کرد.چقدر برام سخت بود که نبودنشو تحمل کنم.پدرم بهترین مرد دنیا بود.آروم و ساکت و همیشه مهربون.هیچوقت ندیدم که صداشو روی مادرم بلند کنه و همیشه ناز مادرمو میکشید.اما مادرم بیشتر اوقات عصبی بود.ناراحت از زندگیش.از اینکه نمیتونست جلوی دوست هاش پز بده.وضع زندگیمون خوب بود.خونه و ماشین شخصی.یه ویلا توی کرج و یه زندگی کاملا آبرومندانه.اما این ها برای مادرم کافی نبود.مادرم بلند پرواز بود.بیشتر از یه خونه و ماشین میخواست.دوست داشت به مسافرت های خارج از کشور بره.با دوست هاش دوره های آنچنانی بذاره.گاهی وقت ها خرج هاش کمر بابا رو میشکست.خرید هاش تمومی نداشت.اما بابا اعتراضی نمیکرد.توی نگاهش عشق رو میدیدم.همیشه وقتی به مامان نگاه میکرد به مامان حسودیم میشد.اما مامان اینطور نبود.میدونستم که عاشق بابا نیست.
دستمو روی سرم گذاشتم و میون گریه گفتم:بابای بیچارم.آخ دلم براش میسوزه.چقدر زجر کشید.اخم و تخمات واسه اون بود و خوشی هات واسه بهنام جونت؟!بیچاره و بدبخت بابام.بیچاره من و شهاب
چشم هام از شدت گریه درد گرفته بود و نفسم به سختی بالا میومد.دستمو به گلوم گرفتم و با ته مونده صدایی که برام مونده بود گفتم:دیگه چیزی ندارم بگم.هیچی.
به سختی از جام بلند شدم و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم.بیشتر از همه دلم برای بابام میسوخت.هیچوقت روزهایی که مادرم سرش داد میکشید و اون مظلومانه حرفی نمیزد رو یادم نمیره.همه ی تلاششو برای اینکه ما توی رفاه باشیم کرد و در آخر هم مامانم با گذشت یک سال با یک نفر دیگه میخواست ازدواج کنه.
دو تا قرص بروفن خوردم و روی تخت دراز کشیدم.چشم هامو بستم و از زیر پلک های بسته ام اشک میریختم.چقدر بدبخت بودم.حس میکردم یه حفره ی عمیق توی سینه ام بوجود اومده.نفسم سنگین شده بود و به سختی میتونستم نفس بکشم.کاش شهاب پیشم بود.حداقل اون میتونست آرومم کنه.همیشه وقتی از چیزی ناراحت بودم با حرف هاش آرومم میکرد و در آخر به قدری منو میخندوند که از چشم هام اشک میومد.
سرم سنگین شده بود.دلم میخواست بمیرم و راحت بشم.هضم حرف های مامانم برام سخت بود.از تصور اینکه یه مرد دیگه بخواد جای بابا رو بگیره و توی این خونه بیاد حالم بد شد.احساس تهوع میکردم.نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیر گریه.چطور مادرم تونسته بود با کس دیگه ای دوست بشه وقتی که بچه هاش بزرگ بودند؟یعنی انقدر از بابام متنفر بود؟
کاش میشد میمردم و این لحظات سخت رو نمیدیدم.نمیتونستم مادرمو کنار یکی دیگه تصور کنم.نمیخواستم که تصور کنم.احساس بدی بود.از اینکه یک مرد دیگه که غریبه هم هست جای بابامو بگیره دیوونه شدم.
سرمو زیر متکا بردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم.یاد شهاب افتادم.سه ماه بود که ندیده بودمش.میگفت میخواد وقتی که میاد واسه همیشه بمونه.حتما قیافه اش مردونه تر شده بود و البته جذاب تر.
***
سوزش معدم ام باعث شد که از خواب بیدار بشم.سرم به شدت درد میکرد.چشم هامو با پشت دست مالیدم و به سقف اتاق خیره شدم.برای یک لحظه همه چیز از یادم رفته بود.اما دوباره اتفاقات دیشب به مغزم هجوم آورد.یاد مادرم افتادم.نفس عمیقی کشیدم و سر جام نشستم.دستمو بین موهام فرو بردم و زیر لب گفتم:کاش همه چیز یه کابوس بود.
یک لحظه حس کردم که صدای شهاب رو شنیدم.اما بعد به خودم گفتم:دیوونه شدی؟شهاب الان باید پادگان باشه.گفت که یه هفته دیگه میاد.
اما دوباره صدای عصبانیشو شنیدم.
شهاب_مادر من آخه این چه وضعه خبردادنه؟
با شنیدن صدای شهاب از جام بلند شدم و به سمت در رفتم که در اتاق باز شد و شهاب وارد اتاق شد.با دیدنش دلم لرزید.چقدر دلم براش تنگ شده بود.توی لباس سربازی با اون کلاهی که به سرش بود قیافش خواستنی تر از همیشه شده بود.
از خوشحالی جیغی کشیدم و خودمو انداختم توی بغلش.دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:وای شهاب بالاخره اومدی؟دلم واست یه ذره شده بود.قربونت برم داداشی جونم.
شهاب دستاشو دور گردنم انداخت و با صدای بغض داری گفت:منم دلم واست تنگ شده بود عزیزم.
سرمو آوردم بالا و گونه شو بوسیدم و گفتم:چرا خبر ندادی؟
کلاهشو از سرش برداشت و دستی به موهام کشید.
شهاب_خواستم غافلگیرت کنم.
با دیدن چشم های خاکستری رنگش که شباهت زیادی به بابا داشت توی چشم هام پر از اشک شد و به سختی گفتم:اگه نمیومدی دق میکردم.
زدم زیر گریه و سرمو روی سینه ی استخونیش گذاشتم و دیگه حرفی نزدم.مشغول نوازش موهام شد و با آرامش گفت:گریه میکنی چرا؟دیوونه شدی؟
_آخه تو که نمیدونی چی شده.
همونطور که منو به سمت تخت میبرد گفت:میدونم چی شده.همه چیو میدونم.
از شنیدن این حرف شوکه شدم.سرمو بالا گرفتم و با کنجکاوی گفتم:میدونی؟از کجا؟اصلا چیو میدونی؟
با هم روی تخت نشستیم که گفت:فعلا ساکت.میخوام یه دل سیر خواهر کوچولومو نگاه کنم.
همیشه وقتی میخواست حرصمو در بیاره بهم میگفت خواهر کوچولو.چون یک دقیقه ازش دیرتر به دنیا اومده بودم.اما اینبار اصلا حوصله جر و بحث نداشتم.سرمو روی شونه اش گذاشتم و دیگه حرفی نزدم.دلم میخواست به شیوه ی خودش آرومم کنه.
شهاب_حفاری خوش میگذره؟
_ای بدک نیست.
شهاب_هنوز کسی نمیخواد این خواهر غرغروی مارو ببره؟
با به یاد آوردن حرف های وحید و پیشنهاد اون پسر خارجی دندونامو از حرص روی هم فشار دادم و گفتم:نه.
شهاب_چرا با حرص جواب میدی؟
_دیروز اتفاقای زیادی افتاد.
شهاب_خب تعریف کن ببینم.
_یکی از پسرای کلاس ازم خواستگاری کرد.
شهاب_واقعا؟چقدر خوب.من دیدمش؟
_آره.وحید.
شهاب_اوه.همون پسره که یه بار دم در دانشگاهتون نشونم دادیش؟پسر معمولی به نظر میومد.
_آره.
شهاب_اخلاقش چی؟
_نمیدونم.
شهاب_نمیدونی؟مگه میشه؟
_مگه من باهاش دوست بودم ...
شهاب_ببخشید تو راست میگی.خب نظرت چیه؟
_بهش گفتم نه.
شهاب_چرا؟
_چون که دوست ندارم حالا ازدواج کنم.
شهاب_خب بالاخره که چی؟
خسته از سوال هاش گفتم:شهاب تو واقعا نمیخوای بپرسی چم شده؟
سرمو از روی شونه اش برداشتم و گفتم:دیروز خیلی روز بدی بود.تو هم نبودی .
شهاب لبخند آرامش بخشی زد و گفت:مامان بهم گفت همه چیو.
چشم هام از تعجب گرد شد.دماغمو بالا کشیدم و گفتم:گفت؟یعنی چی؟یعنی میدونی که مامان با یکی دیگه...
نذاشت بقیه ی حرفمو بزنم و گفت:مامان خیلی وقته این مسئله رو به من گفته.من بهش گفتم بذاره تا برگردم تا با تو حرف بزنم و راضیت کنم.شادی عزیزم مامان تنهاست.اونم حق زندگی داره.تا کی باید صبر کنه؟اونم آدمه.نمیتونه خودشو پایبند ما کنه.ماها بالاخره از پیشش میریم و اون تنها میمونه.حقش نیست که زجر بکشه.تنهایی بد دردیه شادی.میفهمی؟
از شنیدن حرفش نزدیک بود پس بیفتم.توقع نداشتم شهاب طرفداری مامان رو بکنه.هرچند بیشتر اوقات اون طرف مامان بود و من طرف بابا.مثل اکثر دختر و پسرهای خونواده.اما اینبار واقعا توقع نداشتم.
با ناراحتی ازش فاصله گرفتم و گفتم:فکر نمیکردم انقدر راحت از ازدواج مامان حرف بزنی.شهاب اون مادرمونه.
شهاب دوباره لبخندی زد و گفت:عزیزم مگه مامان حق زندگی نداره؟هان؟
از این حرفش عصبی شدم و گفتم:آره راست میگی حق زندگی داره.اما چرا از این حقش وقتی بابا بود استفاده نکرد؟هان؟یادته چقدر بابارو اذیت میکرد.همیشه سرکوفت میزد.حتما این یارو خیلی پولداره که مامان حاضر شده پیشش...
نذاشت ادامه حرفمو بزنم و دستشو برد بالا و سیلی محکمی به گوشم زد.صورتم گر گرفت.توقع همچین کاری رو نداشتم.دستمو به صورتم گرفتم و چیزی نگفتم.دلم شکست.هیچوقت شهاب کمتر از گل بهم نگفته بود اما اینبار اوضاع فرق میکرد.بی صدا اشک میریختم و به این فکر میکردم که چقدر تنهام.احساس خیلی بدی داشتم.حس میکردم هیچکس توی دنیا به اندازه من تنها نیست.کاش بابا کنارم بود.
گریه ام تبدیل به هق هق شد و خواستم از جام بلند بشم که شهاب بغلم کرد و با صدای غمگینی گفت:ببخشید عزیزم.معذرت میخوام.دستم بشکنه الهی.
بعد جای سیلی که به صورتم زده بود رو بوسید و گفت:میبخشی حالا؟!

به چشم هاش نگاه کردم.مگه میتونستم نبخشم؟مگه میتونستم برادرمو نبخشم.کسی که از همه بهم نزدیکتر بود.همه ی خشم و غضبی که داشتم از بین رفت و جای خودشو به شرمندگی داد.سرمو انداختم پایین و گفتم:من معذرت میخوام.نباید اون حرفا رو میزدم.اما شهاب من نمیتونم این مسئله رو قبول کنم.
شهاب_میدونم چی میگی.واسه خودمم سخت بود اما وقتی فکر کردم دیدم که مامان هم تقصیری نداره.خب اونم آدمه.چقدر به خاطر ما دو تا زحمت کشید حالا انصاف نیست که اینجوری باهاش تا کنیم.
بحث با شهاب بی نتیجه بود.میدونستم که وقتی تصمیمشو بگیره عوضش نمیکنه.همیشه همینطوری بود.عاقلتر از من رفتار میکرد.اما نمیتونستم درکش کنم.
کلافه از ادامه بحث گفتم:من راضی نیستم .مثل اینکه همه چیز از قبل مشخص شده.
شهاب_اینجوری نگو.به خدا مامان تا حالا خیلی فکر کرده.اونم از طرف بهنام یعنی...
انگار فهمید که نباید اسمشو جلوی من به زبون بیاره.ادامه حرفشو نگفت و سرشو انداخت پایین.
دوباره بغض کردم.نمیدونم چرا شبیه دختر بچه ها فقط گریه میکردم.لعنت به من با این اخلاق گندم.
_شهاب هرچی هست بذار واسه بعد.سرم داره میترکه.
شهاب_باشه.میخوای بخوابی؟
_آره.یه قرص از تو کشو بهم بده.
شهاب_با شکم خالی؟
با صدایی عصبی گفتم:قرصو بده.
شهاب_خیل خب.باشه.
یه قرص بهم داد که همونطوری بدون آب قورتش دادم و گفتم:امروز کسی زنگ زد بیدارم نکن.حوصله ی هیچکیو ندارم.
دراز کشیدم که گفت:خیلی عوض شدی شادی.دیگه اون خواهری که میشناسم نیستی.چت شده؟
بی حوصله بودم.اصلا نمیخواستم حرف بزنم.گاهی وقت ها حوصله ی جواب دادن نداشتم.اون روز هم یکی از اون وقتا بود.
_شهاب بذار واسه بعد.حالم خوب نیست.
دوباره سردردم برگشته بود.چشم هامو بستم و شروع کردم به نفس های عمیق کشیدن.شهاب هنوز کنارم بود.دستمو بین دست هاش گرفت و گفت:تا وقتی خوابت ببره همین جام.
_ممنون
خودم هم نفهمیدم کی خوابم برد.اما خواب خوبی بود.وقتی که چشم هامو باز کردم از پنجره بیرون رو نگاه کردم.هنوز هوا روشن بود.به ساعت دیواری نگاه کردم.ساعت دو بعد از ظهر بود.کش و قوسی به بدنم دادم و سر جام نشستم.چقدر همه چیز داشت زود پیش میرفت بدون اینکه من بتونم تغییری توش ایجاد کنم.از اینکه مادرم میخواست ازدواج کنه حالم بد میشد.نمیتونستم تصور کنم که با یه مرد دیگه باشه.احساس حالت تهوع بهم دست داد.دستمو جلوی دهنم گرفتم و خیلی سریع از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
***
از دستشویی اومدم بیرون و به دیوار تکیه دادم.موهامو از جلوی صورتم به کناری زدم و به اطراف نگاه کردم.صدای به هم خوردن قاشق و چنگال میومد.حتما داشتن نهار میخوردن.نفس عمیقی کشیدم و با استشمام بوی قورمه سبزی دلم ضعف رفت.ناخودآگاه به سمت آشپزخونه حرکت کردم.اولین کسی که متوجه حضورم شد مامان بود.با دیدن من از جاش نیم خیز شد و گفت:بیا بشین تا واست بکشم.
با احساسی مبهم و دوگانه سرمو انداختم پایین و به سمت صندلی رفتم.شهاب خودشو جابجا کرد و گفت:ساعت خواب!
حرفی نزدم و نشستم.مامان بشقاب غذا رو جلوم گذاشت و با مهربونی گفت:بخور عزیزم.نوش جونت.
توی برزخی دست و پا میزدم که نمیتونستم ازش بیام بیرون.هم دلم به حال مامان میسوخت و هم به حال بابا.
یه قاشق از برنج خوردم که شهاب گفت:یکی از همکلاسی هات زنگ زد کارت داشت.
_کی؟
شهاب_ملیحه.
_آهان.
شهاب_گفت که فردا میاد دنبالت با هم برین سر سایت.
پوزخندی زدم و به غذا خوردنم ادامه دادم.دوباره شهاب گفت:یکی دیگه هم زنگ زد.
با کنجکاوی به شهاب نگاه کردم که لبخند شیطنت آمیزی زد و به مامان نگاه کرد.به مامان نگاه کردم که دیدم اونم لبخندی زد و بهم نگاه کرد.از لبخند و نگاه هاشون سر در نمیاوردم.
_کی؟
شهاب_خواهر آقا وحید تماس گرفتن.
با شنیدن این حرف غذا پرید توی گلوم و با ناباوری گفتم:چی؟کی؟!
مامان_صبحی زنگ زد.تو خواب بودی.ازم خواست که واسه ی جمعه ی هفته ی دیگه بیان خواستگاری.
شهاب برام یه لیوان آب ریخت و داد دستم و گفت:دیگه خواهرکوچولوی من بزرگ شده.
اگه وحید جلوی دستم بود خفه اش میکردم.پسره ی پررو بدون اینکه از من اجازه بگیره قرار مدار میذاره.
اشتهام کور شده بود.تشکری کردم و از جام بلند شدم که شهاب گفت:یه چایی تازه دم میکنی تا بعد غذا بخوریم؟
_خیل خب.باشه دم میکنم.
مشغول دم کردن چایی شدم که مامان به شهاب گفت:امشب دعوتش کردم.
شهاب_خوبه.خیلی خوبه.
از کنجکاوی داشتم میمردم.اما نمیخواستم به روی خودم بیارم.حتما منظور مامان بهنام بود.از تصور اینکه یه مرد دیگه بخواد وارد زندگی ما بشه عصبانی شدم.دسته ی قوری رو محکم بین دستام فشار دادم و سعی کردم خودمو کنترل کنم.
بعد از درست کردن چایی از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت پذیرایی رفتم.روی کاناپه نشستم و چشم هامو بستم.افکار بچه گانه ای توی ذهنم بود.کاش میمرد.کاش وقتی داشت به سمت خونه ی ما میومد تصادف میکرد و میمرد.اصلا پاش به خونه ما نمیرسید.کاش اینطوری میشد.
***
توی اتاقم بودم و به خودم توی آینه نگاه میکردم.آرنجمو روی میز توالت گذاشته بودم و دستم زیر چونه ام بود.شهاب وارد اتاقم شد و گفت:هنوز حاضر نشدی؟
_نه.واسه چی حاضر بشم؟مگه قراره واسه من خواستگار بیاد؟
شهاب_شادی وقتی اینجوری حرف میزنی خیلی بدم میاد.تلخ حرف زن شدی جدیدا.
_اوه ببخشید داداشی.سعی میکنم شیرین حرف بزنم.
شهاب_بلند شو یه لباس خوشگل بپوش به خودتم برس.اینجوری عین برج زهر مار نشستی.بلند شو.
با کلافگی سرمو تکون دادم و گفتم:اگه نخوام بیام بیرون چی؟
شهاب با تاسف سرشو تکون داد و گفت:بیشتر از این ازت توقع داشتم.فکر نمیکردم انقدر بچه بازی در بیاری حالا خود دانی.
بعد سرشو انداخت پایین و از اتاق رفت بیرون.
چرا هیچکس حال منو درک نمیکرد؟یعنی انقدر این مسئله عادی بود؟نمیتونستم درک کنم.ازدواج مادرم با یکی دیگه؟چطوری غرورش اجازه میداد که بعد از بابا دست یه مرد دیگه...
با عصبانیت از جام بلند شدم و زیر لب به خودم گفتم:خفه شو دختر.خفه شو.
از سر درماندگی نگاهی به کمد لباس هام کردم و به سمتش رفتم.
***
صدای سلام و احوال پرسی مامان و شهاب با بهنام میومد.اما یه صدای دیگه هم به گوشم رسید.صدای یه زن دیگه.پاورچین پاورچین به سمت در اتاقم رفتم و لای در رو باز کردم تا ببینم چه خبره.بچه بازیم گرفته بود.بدبختانه هیچی ندیدم.
به طرف آینه اتاقم رفتم و به خودم نگاه کردم.شلوار جین به پام بود و یک تیشرت ساده سفید رنگ به تنم.موهامو دم اسبی کرده بودم و فقط توی چشم هام سرمه کشیده بودم.اصلا آرایش نداشتم.یعنی حوصله ی آرایش کردن نداشتم.دستی به گونه هام کشیدم و توی دلم گفتم:کاش هیچوقت این اتفاق نمی افتاد.
با قدم هایی آروم از اتاقم اومدم بیرون.داشتن به سمت پذیرایی میرفتن.شهاب متوجه اومدن من شد و با صدای تقریبا بلندی گفت:اینم خواهر کوچولوی من شادی.
همه ی سرها به سمت من برگشت.لبخندی زورکی زدم و نگاهشون کردم.
_سلام.خیلی خوش اومدین.خوب هستین؟
فقط خدا میدونه که چقدر سعی کردم عادی رفتار کنم و صدام نلرزه.اما مگه میشد؟!چطور میتونستم قبول کنم یه مرد دیگه میخواد جای بابامو بگیره؟!
به دقت به مرد و زنی که ایستاده بودند و با مهربونی جواب سلامو دادند نگاه کردم.زبونم بی اراده جوابشونو میداد.انگار که اختیارش دست من نبود.همه ی وجودم شده بود چشم و به مردی که قرار بود شوهر مادرم بشه نگاه میکردم.موهای جوگندمی و ته ریشی که صورتشو جذاب کرده بود.چشم های مشکی و قدی بلند که حتی بلندتر از بابام بود.روی هم رفته قیافه اش بد نبود نمیتونستم هیچ ایرادی ازش بگیرم.
به خانم مسنی که کنارش ایستاده بود و با نگاهی خریدارانه نگاهم میکرد نگاه کردم.آرایش نسبتا غلیظی داشت و هیکل لاغری داشت.حتما خواهرش بود.
به سمتش رفتم و باهاش دست دادم که صورتشو آورد جلو و مجبور شدم که باهاش روبوسی کنم.توی تمام این مدت مامان با نگرانی نگاهم میکرد.حتما فکر میکرد میخوام آبروریزی کنم.
مامان_ایشون بهناز جون هستن و ایشون هم آقا بهنام.
دوباره سرمو به نشونه احترام تکون دادم و سرمو انداختم پایین.
شهاب_خب بفرمایید بشینید.بفرمایید.
دلم میخواست زودتر اون مراسم معارفه مسخره تموم بشه و به اتاقم برم.از اینکه نمیتونستم هیچ عیب و ایرادی روی بهنام بذارم حرصم گرفته بود.
روی مبل تک نفره نشستم و به شهاب نگاه کردم که با خوشرویی مهمونا رو دعوت به نشستن میکرد.مشخص بود که از رفتار من خوشش اومده.
از نگاه های خیره بهناز اصلا خوشم نمیومد.انگار که اومده بود چیزی بخره.اخمی کردم و از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.از نگاه هاش در حقیقت فرار کردم.مامانم توی آشپزخونه بود و داشت چایی میریخت.با ناراحتی نشستم روی صندلی که مامانم گفت:چیزی شده؟
_نه.
همونطور که داشت به سمت پذیرایی میرفت گفت:خوب نیست اومدی اینجا.بیا بشین پیشمون بعد یه چند دقیقه به بهانه درس بلند شو برو.خب؟
_باشه.
بعد از رفتن مامان چند دقیقه نشستم و به جمع ملحق شدم.با ورود من بهناز با لبخند گفت:ماشالا چه دختری دارین مهین جون.بزنم به تخته.
به اجبار لبخندی زدم و دوباره سر جام نشستم.نیم نگاهی به شهاب انداختم که دیدم با لبخندی نگاهم میکنه.با دیدن نگاه و لبخندش آروم شدم.
بهناز_ترم چندی شادی جان؟
_ترم 6.
بهناز_به سلامتی.موفق باشی عزیزم.
_خیلی ممنون.شما لطف دارین.
بهناز_ماشالا اصلا بهت نمیاد که دانشجو باشی.کوچیکتر نشون میدی.
دوباره لبخندی زورکی زدم و همون حرف های قبل رو زدم.عادت نداشتم کسی ازم تعریف کنه.مخصوصا این زن با این نگاهش که انگار میخواست درسته قورتم بده.
با درماندگی به شهاب نگاه کردم.با نگاهم بهش گفتم که یه کاری کنه تا این زن انقدر به من گیر نده.اصلا دوست نداشتم ازم تعریف کنه.
شهاب_شادی جان مگه تو فردا نباید صبح زود بیدار بشی؟
_چرا باید برم.
شهاب_خب برو استراحت کن.خودم فردا بیدارت میکنم.
مامان_آره دخترم برو.شبت بخیر.
نمیدونم چجوری ازشون معذرت خواهی کردم و به اتاقم رفتم.کنار پنجره رفتم و بازش کردم.نفس عمیقی کشیدم و دوباره مشغول حرف زدن با خودم توی ذهنم شدم.
_چقدر از اون زنیکه بدم اومد.اما داداشش خیلی باهاش فرق داشت.اصلا حرف نمیزد.خیلی آروم به نظر میومد.لعنتی انقدر خوب بود که نتونستم عیب و ایرادی ازش بگیرم.
خیلی دلم میخواست بدونم شغلش چیه یا چجوری با هم آشنا شدند.کاش بیشتر ازشون میدونستم.اصلا بهنام ازدواج کرده بود یا نه؟بچه داشت؟طلاق گرفته بود یا زنش مرده بود؟
با همین افکار خوابم برد.خوابی ناآرام.یادم نبود چی دیدم اما همینو میدونم که اصلا خواب راحتی نبود.صبح با صدای شهاب که بالا سرم ایستاده بود و صدام میکرد بیدار شدم.با چشم های پف کرده صبحونه مو خوردم و لباس هامو پوشیدم و منتظر ملیحه شدم.اصلا حوصله حرف زدن با ملیحه رو نداشتم.
توی حیاط داشتم رژه میرفتم که زنگ در حیاط رو زد.با باز کردن در حیاط ملیحه رو دیدم.
_سلام خوبی؟صبح بخیر.
ملیحه_سلام مرسی.تو چطوری؟چرا چشمات اینجوریه؟
_چجوریه؟
ملیحه_سرخ شده.گریه کردی؟
_نه سردرد دارم.به خاطر سردردم چشمام قرمز میشه.
ملیحه_قرص خوردی؟
_آره از بس قرص خوردم شبیه قرص شدم.
ملیحه_خب بریم سر سایت حالت بهتر میشه.بیا بریم.
***
توی راه ملیحه مدام سعی میکرد با حرف زدن سکوتمو بشکنه اما من واقعا حوصله نداشتم.اصلا حوصله حرف زدن نداشتم.فکرم حسابی مشغول بود.هیچ وقت هم با کسی درد و دل نمیکردم.عادت این کار رو نداشتم.ملیحه که فکر میکرد از دستش هنوز دلخورم گفت:شادی هنوز ازم ناراحتی؟
_نه.فراموشش کردم.فکرم یه جای دیگه مشغوله.
_چیزی که شده اما خب حل میشه.بیخیال.
ملیحه_ایشالا.راستی چشمت روشن.
_واسه چی؟
ملیحه_خنگ داداشتو میگم.اومده خونه.
_ممنونم.
ملیحه_خیلی دلت واسش تنگ شده بودا.
_آره زیاد.
ملیحه_تموم شد خدمتش؟
_آره.
ملیحه_زن نمیگیری واسش؟
_اون هنوز بچس.
ملیحه_چنان میگی بچه انگار چند سالشه.پسرا وقتی برن سربازی پخته میشن.
_دلم نمیخواد به این چیزا فکر کنم.اگه از پیشم بره خیلی تنها میشم.
یاد مامانم افتادم.اگه ازدواج میکرد و میرفت.اگه شهاب هم میرفت اونوقت من تنها میشدم.نباید اینطوری میشد.یکدفعه همه ی خونوادم داشت از بین میرفت.
ملیحه_خب دیگه چه خبر؟
_خبر؟هیچی.
نمیخواستم از جریان خواستگاری وحید از من خبر دار بشه.به قدر کافی پشت سرم حرف بود.
ملیحه_ولی من خبرای زیادی دارم.
_بگو گوش میدم.
ملیحه_دیروز رفتم جوزف رو دیدم.
انقدر درگیر کارای خودم بودم که شنیدن اسم جوزفه برام بی معنی بود.با گیجی گفتم:جوزف کیه؟
ملیحه با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:جوزف.همون پسره که سر سایت دیدیمش.توریسته.
_آهان.خب.جوزف.
ملیحه_توی هتلی که بود قرار گذاشت.بعدشم رفتیم یه گشتی زدیم.
_آهان.خب؟
ملیحه_پسر خیلی خوبیه.میگفت که از ایران خیلی خوشش میاد.
_دیوونه است پس.
ملیحه_شادی؟!این چه حرفیه؟!
_معذرت خوب شد؟بعدش چی شد؟
ملیحه_بعدش هیچی.با آژانس منو رسوند خونه خودشم برگشت هتل.
_چه آقای متشخصی.
ملیحه_یه چیزی بگم؟
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:اگه درباره اون پسره ی وحشیه بگو.
ملیحه خندید و گفت:آره راجع به همونه.
_خب؟دیدیش؟بهت گفت که به من بگی راجع به پیشنهادش فکر کنم و از این چرت و پرتا؟
ملیحه_آره.اما شادی باورت نمیشه چقدر مودب بود.اگه یه چیزی بگم شوکه نمیشی؟
_شایدم شدم.بگو.
ملیه_باورت نمیشه چقدر قشنگ فارسی حرف میزد.همکلاسی جوزف است.خیلی با ادب و محترم بود.اصلا به ظاهرش نمیخورد که انقدر جنتلمن باشه.
_خوبه.جنتلمن هم شده پس.مبارک صاحبش.
ملیحه_اولش که رفتم هتل فکر کرد تو هم باهامی.اما بعدش که دید نیستی خیلی ناراحت شد.قشنگ مشخص بود منتظرت بوده.
با بی حوصلگی گفتم:خب کی قراره تشریفشونو از این خاک عزیز ببرن؟
ملیخ_جوزف گفت دو هفته دیگه میمونه و ادموند هم هنوز معلوم نیست.
_خوشحالم.ایشالا به سلامت برسه.
اصلا برام جالب نبود که یک پسر خارجی از من خوشش اومده.نمیدونم چرا.شاید واسه اینکه ظاهرش خیلی بد بود.مطمئن بودم اگه جوزف بهم پیشنهاد دوستی میداد خیلی خوشحال میشدم اما ادموند...!
هیچ میل و رغبتی نداشتم که حتی توی ذهنم تصورش کنم.به نوعی اعتماد به نفسم پایین اومده بود.ادموند به نظرم خیلی زشت و ترسناک بود.
دیگه هیچ حرفی بینمون زده نشد.ملیحه هم انگار فهمیده بود که هر حرفی بزنه من اصلا مشتاق شنیدنش نیستم.
اون روز منتظر بودم که وحید رو ببینم و حسابی حالشو جا بیارم.مثل یه عقاب کمین کرده بودم تا به محض دیدنش بهش حمله کنم.بالاخره سر و کله اش پیدا شد.از پرایدی که به تازگی خریده بود پیاده شد و مشغول قفل کردن فرمون شد.با قدم هایی تند به سمتش رفتم و صداش زدم.
_سلام آقای میرزایی.وقت بخیر.
با شنیدن صدای من سرشو برگردوند و تا منو دید لبخندی زد و گفت:سلام.خوبین؟همچنین.
انگار که فهمیده بود چقدر عصبانیم.
وحید_خونواده خوب هستن؟
_بله.به لطف شما.
وحید_چیزی شده شادی خانوم؟
پیشرفت کرده.دیگه فامیلیمو صدا نمیزنه.بهم میگه شادی خانوم.
_یادم نمیاد به شما گفته باشم به خواستگاری من بیاین.
با خونسردی خاص خودش گفت:بله منم یادم نمیاد.اما دیدم اینجوری اقدام کنم بهتره.
از این حرفش لجم گرفت.انگار داشت بهم دستور میداد که حق مخالفت ندارم.
_نکنه عصر حجره که میخواین به زور ...
وحید_نیست اما وقتی شما با آدم اینجوری رفتار میکنین منم بهتر دیدم که خونوادتون از علاقه من بهتون خبردار بشن.
حرصم گرفته بود.دلم میخواست انقدر بزنمش تا جونش در بیاد.دستامو مشت کردم و گفتم:میدونستین خیلی پررو تشریف دارین؟مطمئن باشین اگه بخوام ازدواج کنم انقدر گزینه های مناسب تری هست که شما اصلا به چشم نمیاین.
وحید_جدا؟چقدر عالی!میشه یکیشونو مثال بزنین؟نکنه منظورتون محمده؟
محمد یکی از پسرهای عوضی دانشگاه بود که شنیده بودم معتاد هم هست و به خواستگاریم اومده بود.تنها حسنش این بود که پولدار و خوش قیافه بود.اما بویی از انسانیت نبرده بود.
از اینکه وحید محمد رو مثال زده بود دوباره حرصم گرفت خواستم جوابشو بدم که گفت:عیب شما اینه که فکر میکنید آدمی که سراغتون میاد باید خیلی کامل بشه.انگار به کم قانع نیستید.
_من همچین آدمی نیستم.
وحید_چرا هستید.کاملا مشخصه.
_ببینید چی میگم.حالم از شما به هم میخوره.از اینکه مدام با این نگاه های مسخره تون دنبالم هستین و میخواین ادای عشاق سینه چاک رو در بیارین متنفرم.میفهمین؟لطفا انقدر مثل آدم های بدبخت دنبالم نیفتین و گدایی عشق نکنین.چون من اصلا به آدمی مثل شما نگاه نمیکنم.
حتی صبر نکردم که جوابمو بده و ترکش کردم.همه ی دق و دلیمو سر وحید خالی کرده بودم.میدونستم که حرف های خیلی بدی بهش زدم اما وقتی عصبی میشدم دیگه اختیار زبونم دست خودم نبود.
تا پایان اون روز اصلا نفهمیدم که دور و برم چی گذشت.خیلی از کارم پشیمون شده بودم.اصولا بعد از عصبانیت زود پشیمون میشدم.ملیحه هم کاری به کارم نداشت.انگار همه فهمیده بودند که اون روز،روز مناسبی واسه سر و کله زدن با من نیست.
وحید هم حتما اوضاعش از من بدتر بود.
اون روز به نظرم یکی دیگه از روزهای گندی بود که پشت سر گذاشتم.از اینکه انقدر اتفاقات بد پشت سر هم برام میفتاد عصبی شده بودم.نمیتونستم هم کاری کنم.هیچکدوم تحت اختیار من نبود.
مغزم از فشار فکر و خیال در حال ترکیدن بود.چی میشد که شب میخوابیدم و وقتی صبح بلند میشدم هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی افتاد.
تا رسیدن به خونه ذهنم درگیر ماجراهای چند روز اخیر بود.بیشتر از همه ماجرای مامان و بهنام.شهاب هم که برخلاف همیشه که پشتم بود این بار طرف مامان رو گرفته بود.
کاش هیچوقت بابا از پیشمون نمیرفت.مطمئنا اون موقع خانواده خوشبختی میشدیم.
وارد خونه که شدم انقدر غرق فکر و خیال بودم که متوجه حضور شهاب نشدم.
شهاب_سلام عرض شد خانوم خانوما.
شهاب مشغول دیدن فوتبال بود و داشت تخمه میشکست.
شهاب_بیا بشین اینجا بازی استقلاله.
_سلام.تو نگاه کن من حوصله ندارم.
شهاب_چی شده باز؟
_هیچی شهاب.ولم کن اعصاب ندارم.
خبری از مامان نبود.حتما رفته بود بیرون.وارد اتاقم شدم و در اتاق رو بستم و خودمو انداختم روی تخت.دلم میخواست مثل همیشه شهاب نازمو میکشید و باهام حرف میزد اما انگار اونم اخلاقش از زمین تا آسمون فرق کرده بود.ناخودآگاه زدم زیر گریه.
دلم میخواست بابا زنده بود.مثل همیشه که دلم میگرفت و با حرفاش آرومم میکرد.کاش زنده بود.کاش هیچوقت ترکم نمیکرد.
***
شهاب_شادی؟خواهری؟
عینکمو از روی چشمم برداشتم و گفتم:بله؟
شهاب_میتونم باهات حرف بزنم؟
_بگو.
کتابو گذاشتم روی تخت و نگاهش کردم.یه پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود با شلوار راحتی سفید که خیلی بهش میومد.یاد حرف ملیحه افتادم که میگفت باید زنش بدیم.
شهاب نشست روی تختم و گفت:نظرت راجع به بهنام چی بود؟
_من باید نظرمو بگم؟یعنی مهمه؟!
شهاب_معلومه که هست.
_نه.
شهاب_چی؟
_گفتم که نه.از بهنام خوشم نیومد.
شهاب_اما من فکر کردم که تو خوشت اومده.
_چرا همچین فکری کردی؟
شهاب_خب دیشب رفتارت خیلی خوب بود.
_اگه رفتارم خوب بود دلیل نمیشه که از اون خوشم اومده باشه.بعدشم من کی باشم که نظر بدم.مهم مامانه.اونم که خوشش اومده.
شهاب_میشه انقدر با نیش و کنایه حرف نزنی؟
_میشه تو هم بری سر اصل مطلب؟
شهاب نفسشو با حرص داد بیرون و گفت:خیلی رفتارت بد شده.
اصلا نمیخواستم باهاش جر و بحث کنم.احساس میکردم یه موجود اضافی ام که هیچ کس آدم حسابش نمیکنه.
شهاب_شادی؟
_بله؟
شهاب_نمیخوای از بهنام چیزی بدونی؟!
_برام مهم نیست.
شهاب_چرا میخوای خودتو بی تفاوت نشون بدی؟میدونم که دلت میخواد.
هیچی نگفتم.راست میگفت.دوست داشتم بیشتر ازش بدونم.از اینکه چطور تونسته مامانو راضی به ازدواج کنه.
با بغضی که توی صدام بود گفتم:حتما خیلی از بابا سرتره.اگه نبود مامان راضی نمیشد.
شهاب از جاش بلند شد و به سمتم اومد.دستاشو روی شونه هام گذاشت و بوسه ای به روی موهام زد و گفت:قربون خواهر خوشگلم برم.
سرمو بالا بردم و نگاهش کردم.با هر دفعه ای که نگاهش میکردم یاد بابا میفتادم.اشک توی چشم هام جمع شد و گفتم:من نمیخوام مامان با یکی دیگه ازدواج کنه.چطور دلش میاد اینکارو بکنه؟یعنی ما واسش اهمیتی نداریم؟نمیخوام ترکم کنه.تو هم میری بالاخره.من تنها میشم مثل همیشه.
شهاب با شنیدن حرفای من لبخندی زد و با شیطنت گفت:پس بگو از تنهایی میترسی.اما خانوم خوشگله تو هم یه روزی میری.به روزی فکر کن که من و تو نیستیم.مامان تنهاست.مگه نمیگی تنهایی سخته؟هوم؟ما هم ازدواج میکنیم اون وقت مامان میمونه و این خونه بزرگ.اون به یه همدم احتیاج داره.یکی که کنارش باشه.این همه واسمون زحمت کشید.به روزایی فکر کن که ما کوچیک بودیم و اون چقدر سختی کشید تا مارو بزرگ کنه.به نظرت این حقش نیست که دوباره طعم خوشبختی رو بچشه؟
_مگه الان نیست؟!
شهاب_چرا هست.اما عزیزم اون احتیاج به یه مرد داره.چیزی که من و تو نمیتونیم واسش تامین کنیم.میفهمی؟!
_نه نمیفهمم.نمیتونم قبول کنم.اصلا ...
شهاب_چی؟اصلا چی؟
_هیچی.
شهاب_خب حالا نظرت چیه؟
_من مخالفم.همینو میخوای بشنوی؟اینم نظر من.هرکاری میخواین میتونین بکنین.
شهاب_یعنی نظرت عوض نمیشه؟
_نه.
دستاشو از روی شونه ام برداشت و همونطور که توی اتاق قدم میزد گفت:قرار شده واسه آخر هفته بریم محضر واسه عقد.
با این حرفش از جام پریدم و گفتم:چی؟چرا انقدر زود؟پس تکلیف من چی میشه؟!
شهاب_تکلیف تو؟یا ما؟
_من.
|:
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، naghmeh.dorani ، سایه2 ، دختر اتش ، سایه 72
آگهی
#2
سلام عزیزم..!!Heart
میشه ی خلاصه بذاری..؟؟Undecided
SleepyHeartSleepyHeart
THERE IS A HELL

BELIEVE ME ،I'VE SEEN IT
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه 72
#3
خیییییلی دوس دارم بدونم بقیش چی میشه؟
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه 72
#4
داستان راجب یه دختره که عاشق پسری میشه که نیروی خارق العاده ای داشته...
شهاب_اگه منظورت مائه باید بگم ما هم با مامان میریم.هرجا اون بره ما باهاشیم.
_یعنی چی؟میخوایم بریم خونه ی اون زندگی کنیم؟!شما دو نفر دارین با زندگیمون چیکار میکنین؟چطور دلتون میاد خونه ای که بابا با هزار زحمت ساخت رو ترک کنین؟!
شهاب_شادی تا کی میخوای با این حرفا خودتو گول بزنی؟بابا مرده.رفته.ما نمیتونیم با تصور اینکه زنده است زندگی کنیم.میفهمی؟مطمئنا روح اونم از اینکه تو انقدر خودتو زجر میدی ناراحته.ما هنوز یه خونواده ایم.
با پوزخند گفتم:چطور غیرتت اجازه میده که بری توی خونه ی یه مرد دیگه و اونو کنار مامان ببینی؟به تو هم میشه گفت مرد؟
با گفتن این حرف شهاب حالت نگاهش عوض شد.انگار که حرفم براش سنگین بود.توقع شنیدن این حرف رو نداشت.صورتش از خشم قرمز شد و با عصبانیت گفت:خفه شو شادی.خفه شو.
با شنیدن این حرف دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.زدم به سیم آخر و از جام بلند شدم.صدامو بلند کردم و گفتم:خفه نمیشم.اصلا نمیخوام دیگه چیزی بشنوم.هرچیم دلم بخواد میگم.از این به بعد راجع به اون مردک مزخرف واسه من نیا حرف بزن.چون اهمیتی واسم نداره.هرکاری هم دلتون خواست بکنین.من از اینجا نمیرم.میفهمی؟حتی اگه از تنهایی هم دق کنم پامو توی خونه ی اون نمیذارم.انقدر هم سعی نکن منو مثل بچه ها خر کنی.حالا هم برو بیرون.چون به اندازه کافی اعصابمو خرد کردی.
پشتمو به شهاب کردم و ساکت شدم.برخلاف تصورم اونم دیگه چیزی نگفت.بعد از چند دقیقه صدای محکم بسته شدن در اومد.فهمیدم که رفته.
از اینکه قرار بودم برم یه خونه ی دیگه و مامانمو کنار یه مرد دیگه ببینم حالم بد میشد.چطور شهاب همچین فکری نمیکرد؟مگه بی غیرت بار اومده بود؟چرا شهاب همچین رفتاری داشت؟یعنی انقدر زود بابا رو فراموش کرده بود؟
از شدت عصبانیت و درماندگی نمیدونستم چیکار کنم.نشستم روی صندلی و دستمو توی موهام فرو بردم و زیر لب گفتم:اگه بمیرم هم پامو اونجا نمیذارم.مگه اینکه بمیرم.
از جام بلند شدم و به سمت مانتوم رفتم.طاقت موندن توی خونه رو نداشتم.حس میکردم دارم خفه میشم.خیلی سریع آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون.
شهاب_کجا داری میری؟
_حوصلم سر رفته.
شهاب_این موقع؟
نگاهی به ساعت دیواری انداختم.ساعت دقیقا هشت بود.
_مگه چیه؟
شهاب_بشین تا مامان بیاد.بعد با هم میریم.
_حوصله ندارم.گیر نده.
به سمت در رفتم که با صدای بلندی گفت:مگه بهت نمیگم نرو؟
_خواهشا ولم کن.نترس هیچیم نمیشه.اگرم شد از دست شماها راحت میشم.
قبل از اینکه بذارم حرفی بزنه از خونه بیرون رفتم.
خوشبختانه خیابونا انقدر شلوغ بود که اصلا نگران نبودم.همه مشغول خرید کردن و تفریح بودند.چقدر دلم میخواست منم مثل اونا بیخیال همه چی بشم.
دستامو توی جیب مانتوم کردم و سرمو انداختم پایین و به راه رفتنم ادامه دادم.میدونستم که هیچ کاری از دستم بر نمیاد.مامان ازدواج میکرد.همیشه وقتی تصمیمی میگرفت عملیش میکرد.درست مثل شهاب.
چاره ای جز سکوت نداشتم.اما نمیخواستم وارد خونه ی بهنام بشم.برام سخت بود که توی خونه ای زندگی کنم که مامانم به عنوان زن یه مرد دیگه توش بود.
روی نیمکتی که کنار پیاده رو بود نشستم و به مردم خیره شدم.روبروم مغازه پیتزافروشی بود و مردم زیادی مشغول خوردن پیتزا بودند.بوی پیتزا اشتهامو تحریک کرد.تصمیم گرفتم که یه پیتزا بخرم اما تازه یادم اومد که کیف پولمو با خودم نیاوردم.
بالاخره بعد از نیم ساعت نشستن و فکر کردن از جام بلند شدم و به خونه برگشتم.تصمیمو گرفته بودم.میخواستم که توی خونه ی خودمون بمونم.مامان و شهاب هرجا که میخواستن میتونستن برن.من مانعشون نمیشدم.
با اعصابی داغون و دلی گرفته وارد خونه شدم.از کفش ها فهمیدم که مامانم هم برگشته.وارد پذیرایی شدم و با دیدن مامانم و بهنام یکه ای خوردم.سرجام ایستادم و نگاهشون کردم.بهنام کنار مامانم نشسته بود و دستشو بین دستاش گرفته بود.با دیدن من هردوشون خشکشون زد.بهنام سریع دستشو عقب کشید و به خودش تکونی داد و از مامانم فاصله گرفت.طاقت دیدن اون صحنه رو نداشتم.دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو با خودش ببلعه.صحنه ی خیلی بدی بود.
مامانم با دستپاچگی از جاش بلند شد و گفت:سلام عزیزم.کجا بودی؟
اشک توی چشم هام جمع شد و بدون اینکه جوابشو بدم به سمت اتاقم رفتم.
مامان_شادی وایسا!
بی توجه به حرفش وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم.نشستم پشت در اتاق و سرمو به در تکیه دادم.نمیخواستم دیگه اشک بریزم.چشم هامو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم.تازه یاد شهاب افتادم.کدوم گوری بود که این دو تا انقدر راحت با هم نشسته بودن؟صحنه ای که بهنام دست مامانو گرفته بود یادم نمیرفت.
از شدت عصبانیت و برای روندن اون افکار مزاحم سرمو محکم به در کوبوندم و لبمو گاز گرفتم.نباید فکر میکردم.
هنوز چند دقیقه از نشستنم نگذشته بود که صدای شهاب رو شنیدم.
شهاب_شادی اومد مامان؟
مامان_آره توی اتاقشه.اما...
شهاب_اما چی؟چیزیش شده؟
مامان_نه.نگران نباش.فقط برو باهاش حرف بزن.
صدای قدم های شهاب رو میشنیدم که به اتاقم نزدیک میشد.چند ضربه به در زد و صدام کرد.بدون هیچ حرفی در رو باز کردم و ایستادم.در رو بست و با دیدن من که روبروش ایستاده بودم یکه ای خورد و گفت:چرا رنگت پریده؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:شهاب من نمیتونم بیام پیش شما زندگی کنم.یعنی طاقت ندارم.میفهمی؟
شهاب_چی شده مگه؟
_نمیتونم وجود بهنام رو قبول کنم.دست مامانو گرفته بود توی دستاش نزدیک بود از خجالت بمیرم.حرصم گرفته.میدونم که یه کاری دست خودم میدم.تحمل ندارم.
شهاب برای چند دقیقه چیزی نگفت و بعد با صدای گرفته ای گفت:خیل خب.منم پیشت میمونم.مامان میتونه بره پیش بهنام.من و تو هم اینجا.راضی شدی؟
با شنیدن این حرف با تعجب نگاش کردم و گفتم:راست میگی؟
لبخندی زد و گفت:آره.دروغم چیه؟
از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.با شدت بغلش کردم و پشت سر هم صورتشو میبوسیدم.
_قربونت برم داداشی.مرسی.باورم نمیشه.
اونم که از رفتار من خنده اش گرفته بود پیشونیمو بوسید و محکم بغلم کرد و گفت:حالا راضی شدی؟
_آره.وای خدایا باورم نمیشه.
دوباره گونه شو بوسیدم و گفتم:نمیدونی چقدر واسم سخت بود که ازت دور باشم.فکر میکردم که دیگه منو فراموش کردی.
دستی به موهام کشید و با ناراحتی گفت:هیچوقت این حرفو نزن.من هیچوقت فراموشت نمیکنم.فهمیدی آبجی کوچیکه؟
_معذرت میخوام.
شهاب_اشکال نداره.این دفعه میبخشمت به شرطی که به یه شام مهمونم کنی.
_چشم.هرچی که تو بگی.
شهاب_اصلا بهت نمیاد اینجوری حرف میزنی.
زبونمو براش درآوردم و گفتم:جو منو گرفته نترس همیشه اینجوری نیستم.حالا چی دوست داری واست بپزم؟
شهاب_خیلی وقته فسنجون نخوردم.
_فرداشب واست درست میکنم.
شهاب_دستت درد نکنه آبجی جونم.
_همیشه باهام همینجوری بمون شهاب.
***
انقدر صبر کردم و از اتاق بیرون نرفتم تا بالاخره بهنام رفت.مثل اینکه فهمیده بود ازش خوشم نیومده.ترجیح میدادم تا وقتی ازدواج نکردند پاشو توی خونه ی ما نذاره.
بعد از رفتن بهنام از اتاق اومدم بیرون که دیدم مامانم داره با شهاب حرف میزنه.
مامان_منظورت چیه که نمیای؟
شهاب_نمیتونم مامان.شادی نمیتونه تنهایی اینجا سر کنه.یه دختر تنها.
مامان_خب میتونیم با هم باشیم؟
شهاب_اون نمیخواد بهنامو کنار شما ببینه.اینو که میتونین درک کنین؟
مامان_به بهنام گفتم دست نگه داره اما گوش نداد.نمیتونم شما دوتا رو ول کنم.مگه میشه؟شماها پاره تن منین.چجوری میتونم تنهاتون بذارم؟

از قصد سرفه ای کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.در حقیقت هنوز از رفتار مامانم دل چرکین بودم.پشت میز آشپزخونه نشستم و به فنجون چایی ام خیره شدم.با ورود شهاب به آشپزخونه سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم.
مامان هم پشت سر شهاب وارد شد و گفت:شادی،شهاب چی میگه؟
_مامان باید بهم حق بدین.فعلا نمیتونم ازدواج شما رو قبول کنم.الان نمیتونم وجود بهنامو کنار شما تحمل کنم.میفهمین؟
مامانم آهی کشید و گفت:من نمیخوام شماها ازم دور باشین.چطوری بتونم طاقت بیارم؟
پشتشو به من و شهاب کرد و گفت:خیل خب.حالا که اینطوریه قبول میکنم.اما فقط چند ماه نه بیشتر.نباید دور از هم باشیم.ما هنوز یه خونواده ایم.
هیچی نداشتم بگم.یعنی نمیدونستم که چی بگم.نمیخواستم مامان رو ناراحت کنم.ترجیح دادم ساکت بمونم.به شهاب نگاه کردم.اونم با ناراحتی به من نگاه میکرد.
از سر ناچاری از جام بلند شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
***
اون شب رو با کلی استرس و ناراحتی به صبح رسوندم.فکر اینکه از مامان دور میشم و اون زن یه مرد دیگه میشه لحظه ای راحتم نمیذاشت.بالاخره به این نتیجه رسیدم که هیچ کاری نمیشه کرد.راضی بودم به رضای خدا.حتما توی این کار حکمتی بود.
با اعصابی داغون وارد دانشگاه شدم.اون روز قرار بود طراحی سفال داشته باشیم و کلاسمون توی دانشگاه برگزار میشد.به قدری از نظر قیافه داغون بودم که مجبور شدم برخلاف همیشه که آرایش ملایمی میکردم ،بیشتر به خودم برسم.نمیخواستم کسی بفهمه که چقدر ناراحت و عصبیم.
خیلی زودتر از بقیه بچه ها وارد دانشگاه شده بودم.هنوز کلاس تشکیل نشده بود و نیم ساعتی وقت داشتم.تصمیم گرفتم به بوفه ی دانشگاه برم که ملیحه از پشت سر صدام کرد.
ملیحه_شادی کجا میری؟
برگشتم سمتش و با خنده گفتم:صداتو بیار پایین دختر.
ملیحه بهم نزدیک شد و گفت:سلام چطوری؟
_سلام دیوونه.خوبم.تو چطوری؟چه خبر؟
ملیحه نگاهی به چشم هام کرد و با شیطنت گفت:اوه چه کردی شیطون.دل کیو میخوای ببری؟
_همینجوری بابا.یه دفعه به سرم زد.
ملیحه_راستشو بگو از سر قرار با کی میای؟
_ملیحه؟!
ملیحه_ببخشید.شوخی کردم.خوب شد؟حالا بگو چرا انقد آرایش کردی؟میدونی اگه وحید ببینتت پس میفته؟شایدم بزنتت.
_باور کن هیچی نیست.قیافم داغون بود مجبور شدم.تو که میدونی من همچین آدمی نیستم.
ملیحه_میدونم.دارم سر به سرت میذارم.از چشمات معلومه که شب خوبی رو نگذروندی.
_دارم میرم بوفه یه چایی بخورم ،میای؟
ملیحه_آره بریم.
وارد بوفه شدیم و من رفتم سفارش بدم.ملیحه هم نشست روی صندلی و منتظر شد.بعد از گرفتن چای و کیک کنارش نشستم و گفتم:دیگه چه خبر؟از آقاتون چه خبر؟
ملیحه_شادی شاید باورت نشه اما من دلبسته اش شدم.اونم همینطور.البته هنوز بهش نگفتم دوستت دارم.اونم همینطور.اما از کنار هم بودن لذت میبریم.خیلی خوب همدیگه رو درک میکنیم.باورم نمیشه که یه اروپایی بتونه یه دختر ایرانی رو بفهمه.
_چه خوب!
ملیحه_میدونی شادی جوزف یجورایی به دلم میشینه.بودن باهاش احساس خوبی بهم میده.پسر خوبیه.
_خوشحالم که همچین احساسی بهش داری.
ملیحه_راستی تو چی؟قصد نداری یکی رو وارد قلبت کنی؟
_چه حرفایی میزنی؟از کی تاحالا رمانتیک شدی؟
ملیحه_شاید تحت تاثیر جوزف اینجوری شدم.
_عاشق شدی بیچاره خودت خبر نداری.بدبخت شدی رفت.چند ماه دیگه میبینمت با یه شکم گنده اون سر دنیا توی ایتالیا هی به جوزف میگی تی آمو جوزفه،تی آمو.
بعد بهش اشاره کردم بیاد جلو و در گوشش گفتم:میگن توی یکی از شهرهاش یه خیابونایی هست که نگو.اولین خیابون بوسیدنه.بعد خیابون نمیدونم چی چی همینجوری میری جلو تا میرسی به خیابون تاریکی و بعد...
چشمکی بهش زدم و گفتم:فهمیدی؟
ملیحه_شیطون تو اینارو از کجا میدونستی؟
_دیگه دیگه.
ملیحه_یادم باشه از جوزف بپرسم.
_جوزفه عزیزم نه جوزف.ایتالیایی ها میگن جوزفه.
ملیحه_مشکوک میزنیا.نکنه دوست پسر ایتالیایی داری و خبر ندارم.
_آره بابا.یه چندتایی داشتم.
بعد خندیدم و گفتم:چاییتو بخور سرد نشه دختر خانوم.
به صندلی تکیه دادم و مشغول خوردن چایی شدم.موقعیت صندلی من طوری بود که هرکس وارد بوفه میشد رو میدیدم اما ملیحه روبروی من بود و به در ورودی دید نداشت.همونطور که مشغول خوردن کیک و چای بودم به در نگاه میکردم.عادت بیشتر دخترها همین نگاه کردن بود.دلمون میخواست که از همه چیز سر در بیاریم.
به خاطر حفاری بیشتر بچه هایی که جدید وارد دانشگاه شده بودند رو نمیشناختیم.برای همین کنجکاو بودم که بفهمم چه کسایی اومدن.
با ورود پسری که مشخص بود ورودیه خنده ام گرفت.موهاشو از فرق کج باز کرده بود و لباسش هم اتوکشیده و همه دکمه هاشو بسته بود.
_ملیحه نگاه کن پسره رو.ورودیه انگاری.شرط میبندم ترم دیگه نشناسیش.
ملیحه به اون پسر نگاه کرد و گفت:به قیافش نرو.باورت نمیشه به کی رفته پیشنهاد داده.
_چی میگی؟مگه از این کارا هم بلده؟
ملیحه_چجورم.رفته به مرضیه پیشنهاد داده.
از شنیدن این حرف پقی زدم زیر خنده و گفتم:دروغ میگی؟
اون پسر نیم نگاهی به من انداخت و بعد سفارش چای داد.
_وای آبروم رفت.فکر کنم فهمید که من بهش میخندم.
ملیحه_به درک.حالا همچین آش دهن سوزیم نیست.با اون قیافش.
ملیحه خودش هم خنده اش گرفته بود.اما خودشو کنترل کرد و هیچی نگفت.منم دیگه چیزی نگفتم.بعد از خوردن چای از جام بلند شدم و لیوان ها رو خواستم بندازم توی سطل آشغال که ملیحه گفت:امروز بعد ازکلاس میای بریم بیرون؟
_بیرون چه خبره؟
ملیحه_بریم بگردیم.پوسیدم بس که عین عمله ها رفتیم سر زمین و اومدیم.
همونطور که داشتم نگاهش میکردم لیوان ها رو انداختم توی سطل و گفتم:خب عزیز دلم قیافت شبیه عمله ها هم میمونه.کارگری بیش نیستی.جوزف...
چشمکی بهش زدم که دیدم با چشم و ابرو بهم اشاره میکنه که ساکت باشم.با کنجکاوی به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن یه نفر که پشت سرم بود نفسم بند اومد.چند سانتی متر بیشتر با هم فاصله نداشتیم.اگه خودمو کنترل نمیکردم میرفتم توی بغلش.یه قدم به عقب برداشتم و گفتم:نمیبینی اینجا وایسادم؟
نیم نگاهی به من کرد و با پوزخند گفت:اوه ببخشید خانوم.نمیدونستم ورودی ها انقدر زبون دارن.
از شنیدن این جمله چشم هام گرد شد و با عصبانیت گفتم:چی؟من ورودیم؟
بدون اینکه نگاهم کنه با دستش زد به بازوم و منو انداخت کنار و به سمت بوفه رفت.از شدت عصبانیت و تعجب نمیدونستم چیکار کنم.سر جام ایستادم و با دهانی باز بهش نگاه کردم.قد بلندش و هیکلش بیشتر به ورزشکارها میخورد.هیچوقت توی دانشگاه ندیده بودمش.حدس زدم که باید ورودی باشه اما چه ورودی پررویی بود که من میگفت تازه وارد.
ملیحه از جاش بلند شد و دستمو گرفت و گفت:بیا بریم.ولش کن.
بدون هیچ ممانعتی همراهش راه افتادم.اصلا نمیدونستم چی بگم.به قدری رفتار اون پسر ناشناس برام عجیب بود که فرصت هر عکس العملی رو ازم گرفت.
_ملیحه این پسره کی بود؟
ملیحه با شنیدن این حرف اخم هاش رفت توی هم و با حرص گفت:بره بمیره پسره عوضی.به جز نوک دماغش جای دیگه رو نمیبینه.
_مگه میشناسیش؟مثل اینکه من خیلی از دنیا عقبم.
ملیحه_آره میشناسمش.اسمش باربده.باربد امیری.انتقالی گرفته اومده اینجا.معماری میخونه.میگن یه سال مرخصی گرفته و بعد اومده اینجا.یه جورایی مرموزه.اینایی هم که بهت میگم از دخترای کلاسشون شنیدم.میگن انقدر مغرور و از خودراضیه که حد نداره.
_پس از ما کوچیکتره؟
ملیحه_نه.اتفاقا از ما بزرگتره.دیر اومده دانشگاه.بهتره سر به سرش نذاری.یجورایی...

بعد به سرش اشاره کرد و انگشتشو به صورت دورانی حرکت داد فهمیدم منظورش چیه.یعنی مخش پیچیده.
_خیلی حرصم گرفت ملیحه.نمیدونم چرا نتونستم بزنمش یا حرفی بزنم که دلم خنک بشه.لعنتی.
ملیحه_منم دهنم باز موند شادی.اصلا توقع نداشتم که اینو بگه.پسره عوضی.
_شانس آورد که خشکم زد وگرنه...
ملیحه_شادی خواهشا ولش کن.سربه سر یارو نذار.خب؟
_چرا؟مگه لولوخرخره است؟
ملیحه_نه نیست.اما اعصاب نداره.میفهمی؟
_تو از کجا میدونی؟مگه دو سه باز کتکت زده؟
ملیحه_بیمزه.حرفای همکلاسیاشو دارم بهت میگم.خلاصه که میگن خیلی قاطیه.اصلا ولش کن چرا داریم حرف اونو میزنیم؟بیا بریم سر کلاس بعدشم میریم بیرون میگردیم.
_اما...
ملیحه_ولش کن دیگه.بیا بریم.
تا پایان کلاس همش به اون پسر پررو و ناشناس فکر میکردم.خیلی دلم میخواست بدونم که چجور آدمیه.کنجکاوی دست از سرم برنمیداشت.صورتش رو اصلا به یاد نمیاوردم.هیچی یادم نمیومد بجز هیکل چهارشونه اش.
بالاخره استاد رضایت داد و کلاس تموم شد.تازه یادم افتاد که وحید نیست.اصلا متوجه نبودش نشده بودم.
ملیحه_عجیبه.
_چی؟
ملیحه_آقاتون نیست.
_کیو میگی؟
ملیحه_دختره خنگ.وحیدو میگم.
_آره راست میگی.واسه منم عجیبه.
ملیحه_نمیدونم چرا نیومده.
_ولش کن.بهتر که نیومده.حوصلشو نداشتم با اون نگاهاش.
از کلاس اومدیم بیرون و به سمت در خروجی دانشکده رفتیم که ملیحه سقلمه ای بهم زد و گفت:اونجارو.
_کجارو؟
با نگاهش به چند متر اونور تر اشاره کرد و گفت:پسر دیوونه ست.
مسیر نگاهشو دنبال کردم و با دیدن پسر ناشناس اخم هام رفت توی هم و گفتم:عوضی.
ملیحه_صبر کن از دانشکده بره بیرون بعد ما میریم.
_من میرم.اهمیتی هم بهش نمیدم.تو چرا ازش میترسی؟
ملیحه_خب ترس هم داره.نگاش کن.
این دفعه با دقت بیشتر نگاهش کردم.اخم کرده بود و ابروهای خوش فرمش به هم گره خورده بود.انگار که از دعوا برگشته بود.دستی توی موهای مشکی اش کشید و سرشو برگردوند عقب که با دیدن من که نگاهش میکردم بیشتر اخم کرد و پوزخندی روی لب هاش نشست و بعد به پسری که پشت سرش داشت میومد با صدایی که ما هم بشنویم گفت:محمد نمیدونستم دخترای ورودی انقدر پررو تشریف دارن.حداقل نمیذارن برچسب روی کارتشون خشک بشه.زل میزنن به پسرا.
من و ملیحه نگاهی به هم انداختیم.حرصم گرفته بود.دلم میخواست که سرشو از تنش جدا کنم.یه قدم برداشتم که ملیحه دستمو گرفت و گفت:شادی توروخدا.ولش کن.آبرومون میره.
نگاهی به همون پسر کردم.وقتی دید که از شدت عصبانیت در حال انفجارم نیشخندی زد و به محمد گفت:دروغ میگم؟
محمد یکی از پسرهای رشته ی معماری بود که جز انجمن صنفی بود و به خاطر جلسات نقد هفتگی فیلم که میذاشت با ما آشنا بود.
محمد با کنجکاوی به طرف ما نگاه کرد و تا دید ما هستیم هول شد و گفت:سلام خوبین؟
من و ملیحه جوابشو دادیم که گفت:حفاری خوش میگذره؟
منکه به زور خودمو کنترل کرده بودم تا چیزی نگم به جای من ملیحه گفت:عالیه.الانم کلاس داشتیم که اومدیم.
به قیافه ی اون پسر نگاه کردم.با شنیدن حرف ما بدون اینکه چیزی بگه یا حالت چهره اش عوض بشه از دانشکده رفت بیرون.
محمد بعد از خداحافظی از ما رفت.
ملیحه_پسره پررو.دلم میخواد بزنمش.
_تو که میگفتی ازش میترسم.
ملیحه_خب...خب...بیخیال.یه چیزی گفتم حالا.
_اما خیلی دلم میخواست یه چیزی بهش بگم.پسره عوضی.از این به بعد بهش میگم عوضی.
ملیحه_تو حالا حرص نخور.خوب نیست واست.
از دانشکده بیرون اومدیم و پیاده به سمت پارکی که نزدیک دانشکده مون بود رفتیم.در حال حرف زدن بودیم و توجهی به اطراف نداشتیم.با صدای پسری سرمونو به عقب برگردوندیم.
_ببخشید یه لحظه.
من و ملیحه همزمان به عقب برگشتیم.یکی از پسرهای معماری بود.اسمشو گذاشته بودیم ابلیس.به خاطر چشم های سیاه و ظاهر وحشتناکی که داشت.البته اسمش پویا بود ولی ما بهش میگفتیم ابلیس.
برخلاف همیشه اینبار ظاهرش خیلی معمولی بود.موهاشو نه سشوار کشیده بود و نه تافت زده بود.لباس هاش هم خیلی ساده بود.از تیپ و ظاهرش تعجب کرده بود.
_بفرمایید.
لبخندی زد و با خوشرویی گفت:شرمنده مزاحم شدم.میتونم یه چند لحظه وقتتونو بگیرم.
از نگاهی که به ملیحه کرد فهمیدم که طرف صحبتش من نیستم.
لبخندی زدم و به ملیحه گفتم:من میرم فردا سر سایت میبینمت.خداحافظ.
پویا_شرمنده به خدا خانوم.
_خواهش میکنم این چه حرفیه.
ملیحه که انگار عزراییل دیده بود با نگاهی درمانده گفت:صبر کن با هم بریم خب.
_نه دیگه من میرم.خداحافظ.
قبل از اینکه بذارم ملیحه حرف دیگه ای بزنه ازش خداحافظی کردم و رفتم.میدونستم که توی دلش داره هزارتا فحش و بد و بیراه بهم میده.از اینکه اذیتش کردم خوشحال بودم.خنده ام گرفته بود.لحظه ای که خواستم ترکش کنم رو یادم نمیره.جوری با چشم هاش نگاهم میکرد که یاد سگ میفتادم.وای اگه ملیحه بفهمه به سگ تشبیهش کردم منو میکشه.
همینطور که زیر زیرکی میخندیدم به سمت خونه به راه افتادم.داشتم از فضولی میمردم.فکر اینکه پویا با ملیحه چیکار داره و چی میخواد بهش بگه داشت دیوونه ام میکرد.
***
مشغول در آوردن مقنعه ام بودم که شهاب وارد اتاقم شد و گفت:سلام چطوری؟
_سلام.خوبم.تو چطوری؟
شهاب_منم خوبم.
_مامان کو؟
شهاب_رفته سبزی بخره.
_آهان.
شهاب_امشب مهمون داریم.
_کی؟
شهاب_بهنام و خونوادش.
از شنیدن این حرف خشکم زد.دستام شل شد و مات و مبهوت به شهاب نگاه کردم.
شهاب_گویا امشب میخوان همه چیز تموم بشه.
_چقدر زود!
شهاب_مثل اینکه بهنام عجله داره.
از اینکه شهاب انقدر راحت درباره بهنام حرف میزد حرصم گرفت.با عصبانیت مقنعه مو پرت کردم روی تختم و گفتم:بعضی وقتا شک میکنم که تو داداشمی.
شهاب_دوباره شروع نکن شادی.
_دوست ندارم توی این مراسم مسخره شرکت کنم.
شهاب_باشه شرکت نکن تا خونواده ی بهنام تا میتونن سرکوفتشو به مامان بزنن.
_توقع داری چیکار کنم؟برم آرایشگاه لباس بگیرم.خودمو خوشگل کنم بعد مثل احمقا بشینم کنار بهنام جون و بهش تبریک هم بگم؟اینو میخوای؟تو اصلا میفهمی داری چی میگی؟
شهاب_آره میفهمم.ببین شادی همین یه امشب دندون روی جیگر بذار.عادی رفتار کن.چیز زیادی ازت میخوام؟هان؟
خسته از بحث و جدلی که به هیچ جایی هم نمیرسید سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ودیگه چیزی نگفتم.
شهاب_الان مامان برمیگرده.دلم میخواد باهاش خوب رفتار کنی.
شهاب بعد از گفتن حرفاش از اتاقم بیرون رفت.دیگه از این همه بحث خسته شدم.یکه و تنها یک طرف میدون جنگ ایستاده بودم و با آخرین توانم داشتم مبارزه میکردم و طرف دیگه مامان و شهاب بودند.زور اونا از من بیشتر بود.از همه چیز دلزده شده بودم.ترجیح دادم دیگه چیزی نگم چون بازنده بودم.

موهامو سشوار کشیدم و مشغول کشیدن سرمه به چشم هام شدم.همیشه این کار رو دوست داشتم.سرمه کشیدن هم بهم آرامش میداد و هم زیباترم میکرد.به خودم توی آینه خیره شدم.صورتم هیچ آرایشی نداشت جز سرمه ی چشم هام.به نظرم خیلی ساده بودم اما در عین حال جذاب.حوصله ی آرایش کردن نداشتم.
از جلوی آینه بلند شدم و به سمت لباس هام رفتم که روی تخت بود.
دوباره به خودم توی آینه نگاه کردم.بد نشده بودم.یعنی به قول ملیحه پسر کش شده بودم.حالا مگه قرار بود پسر بیاد که به خودم میگفتم پسرکش.شاید بهنام پسر داشت.نه اگه داشت میفهمیدم.شهاب بهم میگفت.هیچی از بهنام نمیدونستم.
کاش بهناز نمیومد.اصلا از نگاه های خیره اش خوشم نمیومد.صدای احوال پرسی شون از پذیرایی میومد.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاقم بیرون اومدم.برای یک لحظه از دیدن شخصی که جلوم بود و داشت با شهاب حرف میزد خشکم زد.این پسر اینجا چیکار میکرد؟آبروم رفت.
سر جام ایستاده بودم و با وحشت به اون نگاه میکردم.هنوز متوجه من نشده بود و با شهاب خوش و بش میکرد.میخواستم برگردم توی اتاقم تا کسی متوجه حضورم نشده اما بدبختانه اولین نفری که منو دید خودش بود.با دیدن من یکی از ابروهاشو داد بالا و با کنجکاوی نگاهم کرد.شهاب که متوجه من شده بود لبخندی زد و گفت:اینم خواهر کوچولوی من شادی.
شهاب به سمتم اومد و دستمو گرفت و بهم گفت:ایشون باربد هستن پسر بهناز خانوم.
باربد که انگار مطلب خنده دار و جالب بهش گفته بودند با پوزخندی گفت:خیلی خوشبختم خانوم.
به زور جوابشو دادم و سرمو انداختم پایین.تصورشو هم نمیکردم که باربد پسر بهناز باشه.تمام بدنم گر گرفته بود.حس میکردم در حال سوختنم.خجالت و عصبانیت هر دو با هم به سراغم اومده بود.حتما فردا توی دانشکده جار میزد که مادر فلانی با دایی من ازدواج کرده.چقدر بد میشد.
دلم میخواست از بدبختی خودم گریه کنم.چقدر خجالت آور بود.از فردا دیگه نمیتونستم توی دانشگاه سرمو بلند کنم.
به قدری لحظات برام زجرآور بود که حد نداشت.دعا میکردم که زودتر اون مراسم مسخره تموم بشه و من برگردم به اتاقم.
به جز بهنام و بهناز که قبلا دیده بودمشون شوهر بهناز هم بود.اسمش محمد بود.حدودا پنجاه ساله.قد متوسطی داشت و قیافه ی معمولی داشت.نمیدونم باربد با اون جذابیت و تیپ به کی رفته بود.
علاوه بر اونا عاقد هم همراهشون بود.تحمل اون فضا برام سخت بود.حالم از همه چیز و همه کس به هم میخورد.وجود باربد هم از همه بدتر.
کنار شهاب نشستم و به مامان نگاه کردم.چقدر زیبا شده بود.بعد از مرگ بابا اولین بار بود که میدیدم چشم هاش برق میزنه و از ته دل میخنده.برای یک لحظه دلم براش سوخت.یاد حرف های شهاب افتادم.مگه مامان چه گناهی کرده بود که باید تا آخر عمرش تنها میموند.اگه منم جای مامان بودم ازدواج نمیکردم؟نمیدونم.شاید ازدواج میکردم.درد تنهایی چیزی نبود که به سادگی بشه باهاش کنار اومد.
به بهنام نگاه کردم.آیا مرد خوبی برای مامانم بود؟میتونست تکیه گاه محکمی براش باشه؟امیدوار بودم که اینطور باشه.دلم میخواست بیشتر ازش بدونم.
_شهاب؟
شهاب_بله؟
_بهنام زن نگرفته؟
شهاب_زنش مرده.
_بچه چی؟
شهاب_اونم همینطور.
_یعنی چی؟
شهاب_توی تصادف زن و بچه شو از دست داده.یه دختر داشته همسن تو.دور از جون تو.رفته بودن مسافرت که توی راه تصادف میکنن.سه چهار سال پیش.
_خدا بیامرزتشون...بهنام چیکارست؟
شهاب_مغازه طلافروشی داره توی بازار.
_پس حسابی پولداره.
شهاب_آره.
_حدس میزدم.
شهاب_حالا چی شده که اینارو میپرسی.
_کنجکاو شدم.
شهاب_آهان.
این بار خیره شدم به باربد.کنار بهناز نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد.نمیدونم چرا حس کردم که موضوع صحبتشون منم.شاید دلیلش نگاه های بهناز بود که گاه و بیگاه به من دوخته میشد.
_شهاب؟
شهاب_جانم؟
_یه چیزی بگم؟
شهاب_بگو.
میخواستم بهش بگم که باربد هم دانشکده ای منه اما منصرف شدم.نمیدونم چرا نگفتم.
_هیچی ولش کن.
شهاب_نپخته بود؟
_آره.
شهاب_پس هرموقع پخت بگو.
_باشه.
دوباره به مامان و بهنام خیره شدم.کنار همدیگه نشسته بودند و خیلی آروم با هم حرف میزدند.دوباره یاد بابا افتادم.بیچاره بابا.
اشک توی چشم هام جمع شد.خیلی سعی کردم خوددار باشم و چیزی نگم.سخت بود اما باید تحمل میکردم.شهاب که حال و احوال منو درک کرده بود دستشو روی دستم گذاشت و با لبخند آرامش بخشی گفت:دوست ندارم چشماتو گریون ببینم.تحمل داشته باش.برای منم سخته اما باید تحمل کرد.
با سر حرفشو تایید کردم و نگاهمو از مامان و بهنام گرفتم.ناخودآگاه نگاهم به باربد افتاد که به من خیره شده بود.چشم های کنجکاوشو به من دوخته بود.وقتی دید متوجه نگاهش شدم خیلی سریع سرشو به سمت بهناز برگردوند و چیزی بهش گفت.
هرلحظه منتظر این بودم که به سمتم بیاد و با تمسخر بهم تبریک بگه.اصلا تصورشم نمیکردم که فامیل بهنام هم دانشکده ای من باشه.دیگه نمیتونستم توی دانشگاه سرمو بلند کنم.مطمئن بودم که باربد به همه میگه که مامان من ازدواج کرده.
با صدای بهنام که ازمون خواست ساکت باشیم و مراسم شروع بشه از فکر اومدم بیرون.موندن توی اون فضا و شنیدن حرف های بهنام و عاقد برام زجرآور بود.مراسم مسخره ای بود که دلم میخواست زودتر تموم بشه.
چقدر برام سخت بود که بشینم و با لبخند مسخره ای شاهد همه چیز باشم.حس میکردم که روح بابام حضور داره و با غم و اندوه شاهد مراسمه.بابای بیچاره ام.هیچوقت یاد نداشتم که صداشو روی مامان بلند کنه.همیشه نازشو میکشید و در مقابلش کوتاه میومد.
لحظات سخت و طاقت فرسایی بود.دعا میکردم زودتر بگذره و من به اتاقم پناه ببرم.
***
دیگه نتونستم تحمل کنم.وسط های خوندن خطبه عقد بود که از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم.اشک هام بی اختیار روی گونه هام میریخت و من هیچ تلاشی برای متوقف کردنشون نمیکردم.چرا باید خودمو کنترل میکردم؟چطوری میتونستم مثل احمق ها لبخند بزنم و شاهد ازدواج مادرم باشم.مگه من از سنگ بودم؟چطوری شهاب میتونست انقدر خونسرد باشه و عادی رفتار کنه.گاهی اوقات از اینکه انقدر از نظر احساسی با هم تفاوت داشتیم تعجب میکردم.مگه ما با هم دوقلو نبودیم؟پس چرا اخلاق و احساساتمون با هم فرق داشت؟
روی زمین نشستم و تکیه مو دادم به دیوار.نمیخواستم ذهنمو درگیر عکس العمل بقیه بکنم.اصلا برام مهم نبود که اونا پیش خودشون چه فکری میکنند.مهم خودم بود.احساسم بود.چه انتظاری ازم داشتند وقتی که مادرم داشت ازدواج میکرد؟نکنه باید تبریک هم میگفتم؟
از شدت عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم.مغزم به طور کلی از کار افتاده بود.قلبم توی سینه ام سنگینی میکرد.انگار که تبدیل به یه وزنه صد کیلویی شده بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم.دوباره چهره ی بابا جلوی چشم هام اومد.صورت مهربونش با همون لبخند همیشگی.چجوری میتونستم بهنامو جایگزینش کنم؟مگه میشد؟امکان نداشت که اونو جای بابام بدونم.بهنام برام یه مرد غریبه بود.نه نمیتونستم.
روی زمین به حالت چمباتمه خوابیدم و توی تاریکی به روبروم خیره شدم.احساس خیلی بدی داشتم.دلم میخواست از همه چیز و همه کس فرار کنم.خوب میدونستم که از فردا روز متفاوتی رو در پیش دارم.روزی که مادرم دیگه نبود.غم از دست دادن بابا کم بود که حالا هم باید مامانمو از دست میدادم؟حتما چند روز دیگه هم شهاب تصمیم به رفتن میگرفت.
***
صدای زنگ موبایلمو انگار از فاصله ی خیلی دور میشنیدم.آروم آروم چشم هامو باز کرد.فکر کردم که روی تخت هستم اما با دیدن گل های قالی که نزدیک چشم هام بود تازه فهمیدم که دیشب به همون حالت خوابم برده.بدنم مثل چوب خشک شده بود.هنوز موبایلم زنگ میخورد و من بی حرکت روی زمین افتاده بودم.با به یاد آوردن اینکه باید برم سایت مثل فنر از جا پریدم.درد استخوانام باعث شد ناله ای بکنم.خیره شدم به ساعت دیواری.ساعت ده صبح بود.چطور متوجه نشده بودم؟زیر لب گفتم:لعنتی.حالا چیکار کنم؟استاد پوست از سرم میکنه. برای یک لحظه سرم گیج رفت.اتاق دور سرم میچرخید.دستمو به سرم گرفتم و تلوتلوخوران به سمت موبایلم رفتم.چرا هیچکس بیدارم نکرده بود؟
_بله؟
ملیحه_سلام شادی خوبی؟کجایی؟
_سلام ملیحه.خواب موندم.
ملیحه_مگه داداشت بهت نگفت؟
_چیو؟
ملیحه_دیشب زنگ زدم خونتون.تو خواب بودی.به داداشت گفتم که بهت بگه امروز کلاس نداریم.به جاش باید ساعت 2بریم دانشکده.مراسم سفالشویانه.
از اصطلاح ملیحه خنده ام گرفت.همیشه به سفال شستن میگفت سفالشویان.
_نه بهم نگفت.
ملیحه_اشکال نداره.تازه بیدار شدی؟
_آره.
ملیحه_ساعت یک میام دنبالت با هم بریم خب؟
_نه من میام.
ملیحه_خیل خب.تو بیا.کاری نداری؟
_نه خداحافظ.
ملیحه_بای.
_زهر مارو بای.
ملیحه خندید و گوشی رو قطع کرد.میدونست که موقع خداحافظی کردن از اینکه بگه بای بدم میاد اما برای اینکه حرصمو در بیاره اینو میگفت.تازه یادم افتاد که ازش نپرسیدم جریان پویا چی شد.اما بعدش یاد قضیه مامان افتاد.چقدر من بیخیال بودم.حتما الان مامان خونه ی بهنام بود.
سرمو تکون دادم تا از شر افکار مزاحمی که توی مغزم بود خلاص بشم.بدنم به خاطر اینکه روی زمین خوابیده بودم خرد شده بود.ترجیح دادم که اول به حمام برم.
***
همونطور که موهای سرمو با حوله خشک میکردم از اتاق بیرون اومدم.
مامان_سلام صبح بخیر.بدو بیا صبحونه بخور.
از شنیدن صدای مامانم خشکم زد.باورم نمیشد که خونه باشه.نگاهش کردم.مثل فرفره داشت میز صبحونه رو میچید.از دیدنش خوشحال شدم.لبخندی زدم و گفتم:سلام.
مامانم با لبخند گفت:برو شهاب رو هم صدا کن.
_چشم...اما شما...
مامان_زودباش دیگه.بدو.
ذهنم پر از سوال بود.چرا مامانم نرفته بود؟مگه قرار نشده بود که به خونه بهنام بره؟پس چرا هنوز خونه بود؟
وارد اتاق شهاب شدم.روی تخت دراز کشیده بود و چشم هاش بسته بود.
_شهاب بیدار شو.مامان نرفته.
خیلی سریع چشم هاشو باز کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:همینو میخواستی نه؟
از لحن صداش یکه ای خوردم.سرد و خشک.هیچ احساسی توی صداش نبود.
_من نمیخواستم...
شهاب_کارتو کردی؟هیچ میدونی دیشب چیکار کردی؟
_من نتونستم تحمل کنم!
شهاب از جاش بلند شد و با قیافه ای عصبانی و گرفته نگام کرد.
شهاب_مامانو جلوی بهنام و خواهرش سکه ی یه پول کردی.انگار که فقط خودت احساس داری.بقیه از دم بی رگ تشریف دارن.
طاقت نداشتم شهاب باهام اینجوری حرف بزنه.اشک توی چشم هام جمع شد.با بغضی که توی صدام بود گفتم:چرا نمیتونی ...
نذاشت بقیه حرفمو بزنم.صداشو بلند تر کرد و گفت:واقعا از دستت خسته شدم شادی.همش گریه میکنی.مثل بچه های کوچیک.تو دیگه بزرگ شدی.یه دختر بچه نیستی که دائم آویزون باباشون باشن.منم بزرگ شدم.هردوی ما باید کاری کنم که مامان روزای خوبی رو داشته باشه نه اینکه جلوش سنگ بندازیم.چرا نمیخوای بفهمی؟
نمیدونستم چجوری بهش بفهمونم که نمیتونم درک کنم.نمیتونم حضور مرد دیگه ای رو کنار مامانم ببینم؟انقدر فهمیدنش واسه شهاب سخت بود؟چرا شهاب اینطوری فکر نمیکرد؟اون یه مرد بود.با غیرتی که توی وجود همه ی مردها هست اما به سادگی با اون کنار اومده بود و در مقابل من بودم که به هیچ وجه نمیتونستم درک کنم.
شهاب_ببین شادی دیگه دلم نمیخواد بحثی راجع به این موضوع بشنوم.مامان دیشب ازدواج کرد و همه چیز هم تموم شده.تنها دلیلی هم که امروز اینجا مونده به خاطر توئه.واسه خاطر تو مونده که ناراحت نشی.اما تو اونقدر شعور نداری که بفهمی.الانم میری و به خاطر رفتار دیشبت ازش معذرت میخوای.نمیخوام دیگه نه چشمای تورو گریون ببینم نه مامانو.فهمیدی؟
وقتی دید جوابشو نمیدم صداشو بلند تر از دفعه ی قبل کرد که باعث شد تکونی بخوردم و با بهت بهش نگاه کنم.
شهاب_فهمیدی؟
هیچوقت ندیده بودم که اونقدر ترسناک و عصبی بشه.از ترس زبونم بند اومده بود.با تکون سر جواب دادم که گفت:ملیحه هم زنگ زد گفت ساعت دو کلاس داری.واسه همین بیدارت نکردم.حالا برو.
بدون اینکه چیزی بگم از اتاقش بیرون رفتم.هنوزم از دیدن قیافه اش توی بهت بودم.چقدر وحشتناک شده بود.هیچوقت اینجوری نبود.یعنی موقعیتی پیش نیومده بود که عصبانی بشه.
با همون حال خرابم دوباره برگشتم آشپزخونه.مامانم نشسته بود و داشت پیاز خرد میکرد.نیم نگاهی به من انداخت و گفت:بیدارش کردی؟
میدونستم که صدای شهاب رو شنیده اما نمیخواد به روم بیاره.
_بیدار بود.الان میاد.
مامان_بشین تا واست چایی بریزم.
_نه خودم میریزم.
همونطور که به سمت سماور میرفتم گفتم:دیشب بعد از اینکه من رفتم چی شد؟
مامانم بعد از چند دقیقه سکوت گفت:هیچی.تموم شد.
_یعنی چی که تموم شد؟
مامان_عقد کردیم.فعلا به بهنام گفتم اینجام تا تو یه ذره آروم بشی.اونم قبول کرد.شادی باور کن اونقدر ها هم که فکر میکنی بد نیست.مرد خوبیه.باورت نمیشه که چقدر تورو دوست داره.میگه که وقتی تورو میبینه یاد پریا میفته.پریا دخترش بود که توی تصادف فوت کرده.
هیچ چیزی نداشتم بگم.احساس شرمندگی میکردم.خودم هم از اخلاقم تعجب میکردم.یه لحظه ناراحت و لحظه ی دیگه پشیمون.داشتم تعادل روانی مو از دست میدادم.
مامان_نمیخوام انقدر ناراحت ببینمت.میدونم برات سخته اما شادی منم درک کن.چیز زیادی ازت نمیخوام.
صدای ناراحت و خسته ی مامانم باعث شد از خود بیخود بشم.نتونستم احساساتمو کنترل کنم.همونطور که نشسته بود بغلش کردم و با شرمندگی گفتم:منو ببخش مامان.معذرت میخوام حق با شماست.نباید ناراحتتون کنم.سعی میکنم خوددار باشم.
روی موهای سیاه و فردارش بوسه ای زدم و گفتم:از این به بعد .باشه؟
چطور میتونستم انقدر بد با مامانم رفتار کنم.چقدر بی رحم و سنگدل شده بودم.یادحرف بابام افتادم.همیشه بهم میگفت تحت هیچ شرایطی صدامو روی مامانم بلند نکنم.چون مادر مقدس ترین انسان بود.کسی بود که تمام سختی ها و ناراحتی ها رو ب جون خریده بود تا بچه هاشو به ثمر برسونه.
مامانم دستاشو روی دستم گذاشت و گفت:ممنونم عزیزم.
شهاب_به به میبینم که آتش بس شده.
من و مامان به شهاب که با خنده پشت اپن ایستاده بود نگاه کردیم.
مامان_مزه نریز پسر جون.
شهاب_مزه چیه مامان.خب راست میگم دیگه.
مامان_بیا بشین صبحونه تو بخور.
شهاب-چشم شما امر بفرما.
مامان_شادی واسش چایی بریز.
واسه شهاب چای ریختم و جلوش گذاشتم.خودم هم کنارش نشستم و مشغول شیرین کردن چای شدم.روم نمیشد به صورت شهاب نگاه کنم.سرمو انداختم پایین که گفت:امروز تا ساعت چند کلاس داری؟
_نمیدونم.
شهاب_یعنی چی نمیدونم؟
_خب راستش شاید نرفتم.
شهاب_چرا؟
_حوصله ندارم.
شهاب_تو که هیچوقت کلاساتو دودر نمیکردی.
_گفتم که امروز...
شهاب_بیخود.میری سر کلاست.هرموقع کلاست تموم شد زنگ میزنی بهم بیام دنبالت.
_اما خودم میتونم برگردم.
شهاب_همین که گفتم.
_آخه...
شهاب_آخه چی؟چرا درست حرف نمیزنی؟
چطور میتونستم بهش بگم که باربد هم دانشکده ای منه؟روم نمیشد پا توی دانشکده بذارم.حتما تا الان به همه گفته بود که مامانم با دایی اش ازدواج کرده.
شهاب_چی شد؟باز رفتی توی فکر!
مامان_شهاب ولش کن.سربه سرش نذار.
شهاب_همینکارارو کردین که این نازنازی شده.
با صدایی که به سختی سعی میکردم عادی باشه گفتم:باربد توی دانشکده ی ماست.
لحظه ای سکوت برقرار شد.خواستم عکس العمل اونا رو ببینم.اول به مامان نگاه کردم که دیدم با ناراحتی به من نگاه میکنه.بعد به شهاب که دیدم با خونسردی داره لقمه میگیره.
شهاب_خب این خیلی بده؟نکنه میخوای به خاطر اینکه فامیلمون شده دیگه دانشگاه نری؟هان؟
-خب...
شهاب_نترس خودم میدونم که هم دانشکده ای توئه.دیشب بهم گفت کجا درس میخونه.اونقدر ها هم پسر بدی نیست که فکر میکنی.در ضمن مامان قتل نکرده ازدواج کرده.فهمیدی؟
_آره.
شهاب_خوبه.حالا صبحونه تو بخور.
|:
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه2 ، دختر اتش ، سایه 72
#5
تورو خدازود بقیشو بزارHeart
پاسخ
#6
اینم از ادامه ی رمان
[color=#000000]متعجب از رفتار شهاب به مامان نگاه کردم.لبخند کوتاهی بهم زد و به سفره صبحونه اشاره کرد.
شهاب_شما کی میرین مامان؟
مامان_میرم.عصری میرم.
شهاب_دیر نیست؟
مامان_نه.با بهنام حرف زدم.
شهاب_بعد از اینکه شادی اومد یه سر میایم اونجا.
مامان_باشه.
بدون اینکه حرفی بزنم و یا مخالفتی بکنم به خوردن صبحونه ام ادامه دادم.حرف زدن چه فایده ای داشت وقتی که کار از کار گذشته بود.فقط خودمو بد میکردم.
به زور چند تا لقمه خوردم و از جام بلند شدم.شهاب باهام سر سنگین بود.میدونستم که تا چند وقت باید اخلاقشو تحمل کنم.
***
_سلام چطوری خانوم؟!
ملیحه_علیک سلام عزیز دل خواهر.شما خوبی؟
_ای بدک نیستم.
ملیحه_باز که تو ناله میکنی.
_کی ناله کردم؟
ملیحه_بیشتر اوقات که تورو میبینم ناله میکنی.
_خیل خب.خوبم.بهتر از همیشه.این راضیت میکنه؟راستی از جناب پویا چه خبر؟
با این حرف من زد زیر خنده و گفت:دیروز انقدر بهت خندیدم.
_مرض.بیخود.واسه چی خندیدی؟
ملیحه همونطور که میخندید گفت:واسه اینکه به خیال خودت میخواستی منو بندازی توی هچل اما خودت افتادی.
سر جام ایستادم و با کنجکاوی پرسیدم:چی داری میگی؟منظورت چیه؟
از شدت خنده از گوشه ی چشمش اشک میومد.اشکشو پاک کرد و گفت:یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_بگو.
ملیحه دستشو انداخت زیر بازوم و گفت:راه بریم تا بهت بگم.
به راه افتادیم و منو دنبال خودش داشت میکشید.
_بگو دیگه.جون به لبم کردی.
ملیحه_خیل خب باشه میگم.فقط ناراحت نشیا.دیروز پویا با من حرف زد.البته نه درباره دوستی و این حرفا.
_خب؟
ملیحه_میخواست بدونه که تو با کسی هستی یا نه؟یعنی در حقیقت از من خواست که راجع به اون با تو حرف بزنم.بیچاره از تو میترسه.میگفت که خیلی وقته که میخواد پاپیش بذاره اما ترسیده.یعنی تقصیر هم نداره ها بیچاره هرکی قیافه ی تورو با این اخم ببینه سنگ کوپ میکنه.حالا بگذریم از این حرفا.خلاصه پویا ازم خواست میتونم یه کاری کنم که تو باهاش رفیق بشی یا نه.
_داری شوخی میکنی؟نه؟
ملیحه_شوخی چیه؟!جدی دارم میگم.چه حرفا میزنیا دختر.دارم راستشو میگم.انقدر دیروز مظلوم شده بود که نگو.نمیدونستم انقدر خجالتیه.
یاد نگاه های پویا افتادم.هرجا توی دانشکده که بودم اونم بود.توی کتابخونه ،سایت،بوفه همه جا بود.سر کلاس های عمومی نزدیک ترین صندلی رو به من انتخاب میکرد و من بی اعتنا بودم.اصلا بهش توجهی نداشتم.حتی احوال پرسی هم با هم نمیکردیم.به نوعی ازش میترسیدم.ظاهر سرد و خشنش با اون لباس های متفاوتش باعث شده بود که در عین حال هم ترسناک باشه و هم جذاب.هیچوقت نمیتونستم منکر زیبایی و جذابیتش بشم.اما هیچوقت هم راجع به بهش فکر نکرده بودم.همیشه با دختری که رشته ی دیگه ای بود و به دانشکده ما میومد دیده بودمش.حدس میزدم که دوست دخترشه.
با اینکه هیبتش مرموز و ترسناک بود اما دخترهای زیادی سعی میکردن توجهشو جلب کنند.
ملیحه_خب نظرت چیه خانوم ابلیس؟!
-منو مسخره نکن بچه پررو.
ملیحه_مسخره چیه؟دارم سوال میپرسم.شادی بی شوخی دارم میگم پسر خیلی خاصیه.میدونی چقدر هواخواه داره؟
-حوصله ی اینجور بازیارو ندارم.اصلا راجع به پویا نمیتونم فکر کنم.انقدر ذهنم درگیره که این چیزا توش گمه.
ملیحه_چی شده مگه؟
-هیچی ولش کن.
ملیحه_خب بگو چی شده؟شاید بتونم کمکت کنم.خیر سرم رفیقتم.
_میگم بهت.به موقع اش.
ملیحه_هرجور راحتی.اما اینو بدون هروقت احتیاج به یه سنگ صبور داشتی من هستم.
_ممنونم.
ملیحه_خب حالا از فاز این بحثا بیام بیرون.بچسبیم به جناب ابلیس.
بی توجه به حرف ملیحه گفتم:ملیحه؟!
ملیحه_جون؟
_یه چیزی بگم؟
ملیحه_دو تا بگو.
_باربد ورودی امساله آره؟
ملیحه نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت:آره.خب انتقالی گرفته اینطور که شنیدم.از تبریز.
_نمیدونی چرا؟
ملیحه-نه.
میدونستم سوالاتم مسخره است اما نمیتونستم خودمو نگه دارم و چیزی نپرسم.از تصور اینکه تا چند ساعت دیگه باربد رو میبینم حالم دگرگون میشد.هرکاری میکردم که خودمو قانع کنم که چیزی نیست نمیشد.
ملیحه-نکنه کلک خوشت اومده ازش؟
متعجب از سوال ملیحه گفتم:چی؟من؟نه اصلا این چیزا نیست.کنجکاو بودم همین.فقط میخواستم بدونم که ...هیچی ولش کن.
ملیحه-شادی یه چیزیت شده.بگو و خلاصم کن.تو که میدونی از فضولی میمیرم.
-گفتم که محض کنجکاوی پرسیدم.بیخیال.
ملیحه که هنوز قانع نشده بود گفت:خیل خب.نمیخواد هی انکار کنی.ایشالا یه روز بهم میگی.
منم دیگه چیزی نگفتم.ترجیح دادم سوالی نکنم تا ملیحه کنجکاو نشه.اما توی ذهنم پر از سوال بود و همینطور اضطراب داشتم.یه حسی به من میگفت که باربد رو میبینم و دیدار بدی هم در پیش دارم.اصلا جریان پویا برام اهمیت نداشت.به قدر کافی دردسر داشتم.باربد برام یه دردسر تازه بود.
***
به محض ورود به دانشکده خیلی سریع به سمت کلاس رفتم.اصلا نمیخواستم سرمو بلند کنم و به اطرافم نگاهی بندازم.فکر میکردم کل دانشکده در حال نگاه کردن به منه.ملیحه که از رفتارم تعجب کرده بود خودشو بهم رسوند و گفت:تو امروز یه چیزیت شده شادی.نگو نه.خودم بزرگت کردم.
-بریم سر کلاس.
ملیحه_میگم حواست نیست.کلاس کجا بود.باید بریم پایین توی کارگاه.
_خب منظورم همونه.بریم.
ملیحه-اونجارو نگاه.آقاتونه.
سرمو گرفتم بالا و با دیدن وحید که چند قدمی با ما فاصله داشت و مشغول صحبت با باربد بود وا رفتم.چرا این دو نفر داشتن با هم حرف میزدن؟نکنه که باربد داشت همه چیز رو راجع به من به وحید میگفت.خشکم زده بود.قدرت حرکت نداشتم.فقط داشتم به اون دو نفر نگاه میکردم.سعی کردم از حالت چهره و حرکت لب هاشون بفهمم که چی به هم میگن اما به قدری توی اینجور موارد کند ذهن بودم که چیزی متوجه نمیشدم.صداشون هم خیلی آروم بود.
چهره وحید چندان دوستانه نبود.سگرمه هاش توی هم بود و همونطور که سرش متمایل به پایین بود داشت به حرف های باربد گوش میداد.باربد هم بهش نگاه میکرد و حرفاشو میزد.
ملیحه_شادی؟اینجوری زل نزن بهشون.خوب نیست.
تازه یاد موقعیت خودم افتادم.راهمو کج کردم و ازشون فاصله گرفتم.ملیحه هم دنبالم اومد و گفت:ندیده بودم تاحالا با هم حرف بزنن.
حرف های ملیحه منو بدتر عصبی میکرد.دقیقا چیزهایی رو میگفت که من نمیخواستم قبول داشته باشم.
ملیحه_نکنه بینشون چیزی شده؟
_خواهش میکنم ملیحه.ولش کن.
ملیحه-بیا بریم.از هم جدا شدن.
دوباره به اونا نگاه کردم.خوشبختانه حرفاشون تموم شده بود و هرکدوم به سمتی رفته بودند.روم نمیشد توی صورت وحید نگاه کنم.هنوز از اینکه اونطوری جواب خواستگاری شو داده بودم از خودم بدم میومد.چقدر بد رفتار کرده بودم.
***
با اعصابی داغون کنار ملیحه ایستاده بودم و مشغول برس کشیدن روی سفال بودم.اصلا حواسم به دور و بر نبود.میدونستم که اون همه نگرانی بی مورده اما دست خودم نبود.سخت بود که خودمو بیخیال نشون بدم.بالاخره بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدم که باید خودمو آروم کنم.به درک که هرچی میشد.دیگه طاقت نداشتم که خودمو اذیت کنم.
ملیحه_از بس سابیدیش رنگش رفت.بسه دیگه دختر.
_تو هم همش از من ایراد بگیر.
ملیحه_میگم شادی...
_چیه؟
ملیحه_طرف بدجوری نگاهت میکنه.ببینش.
به وحید نگاه کردم.سرگرم کار خودش بود اما هنوز اخم کرده بود.باربد چی بهش گفته بود که انقدر اخمو شده بود؟
_کجا داره منو نگاه میکنه؟
ملیحه-به جان خودم داشت نگات میکرد.حالا خودت ببین.
دوباره مشغول کار شدیم.بیشتر بچه ها به خاطر نبود استاد مشغول مسخره بازی بودن و تنها من و ملیحه بودیم که داشتیم سفال میشستیم.
ملیحه_داره نگات میکنه دیوونه.دیدی راست گفتم.
خیلی سریع به وحید نگاه کردم.تا نگاه منو متوجه خودش دید سریع سرشو انداخت پایین و به کارش ادامه داد.
ملیحه_حالا هی بگو منو نگاه نمیکنه.من موندم چرا با این حالش هنوز از تو خواستگاری نکرده.
توی دلم گفتم خبر نداری که خواستگاری شو کرده و من چه جوابی بهش دادم.
ملیحه_بهتره یه ذره استراحت کنیم.نظرت چیه؟
_من ادامه میدم.
ملیحه_خیل خب.چای میخوری برم برات بگیرم؟
_نه مرسی.
ملیحه_پس من برم یه چای بخورم.دز چاییم اومده پایین.
بعد چشمکی بهم زد و از کارگاه بیرون رفت.هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که با صدای وحید به خودم اومدم.
وحید_خسته نباشی.
بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم:ممنون.همچنین.
وحید_میخوای کمکت کنم؟
_نه.راحتم.
به حرفم گوش نداد و دستشو آورد جلو و خواست تیکه سفالمو برداره که ناخودآگاه دستم به سمت همون تیکه سفال رفت و باعث شد دستامون به هم برخورد کنه.از تماس دستش با دستم یکه ای خوردم و خودمو کشیدم عقب.
وحید_معذرت میخوام.

چیزی نگفتم.یعنی مخم از کار افتاده بود.نمیتونستم کلماتو کنار هم بچینم و جمله ی خوبی تحویل وحید بدم.
وحید_راستش یه چیزایی شنیدم.
با شنیدن این حرف نزدیک بود قلبم بیاد توی دهنم.نکنه که باربد بهش جریانو گفته بود و وحید اومده بود که بهم تبریک بگه؟
وحید_درباره ی پویا.راسته که میگن ازتون درخواست دوستی کرده.
پوزخندی زدم و گفتم:خبرا چه زود میرسه.
وحید_راسته یا نه؟
_بر فرض که راست باشه چی به شما میرسه؟
وحید_باورم نمیشه.پویا با اون تیپ و قیافه...عجبیه.
_بهتره به اونی که میاد خبرچینی میکنه و حرفارو میزنه بگین دست از سر من برداره.خب؟
وحید_منظورت چیه؟
_منظورم اون پسره است.همینکه امروز داشت باهات حرف میزد.باربد.
وحید_تو اونو از کجا میشناسی؟
_اسم و رسم آدما زود توی دانشکده میپیچه.
وحید ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت:فکر میکردم خیلی با هم خوب باشین.از جیک و پوکت خبر داشت.
از شنیدن این حرف شوکه شدم.وای نکنه که جریان مامانمو گفته بود؟پسره ی پررو.اگه جلوم بود حتما خفه اش میکردم.
وحید_فکر نمیکردم انقدر توی معماریا هواخواه داشته باشی.
حرف های وحید داشت اعصابمو خرد میکرد.طوری با من حرف میزد که من جزیی از دارایی اش هستم و حق داره که درباره ام هرجوری که میخوادفکر کنه و تصمیم بگیره.
با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم و آروم باشه گفتم:ببین نمیخوام باهات حرف بزنم.امیدوارم اینو درک کنی.اصلا خوشم نمیاد کنترلم کنی.در ضمن جنابعالی یه بار خواستگاری کردی منم گفتم نه.مطمئن باش نظرم عوض نمیشه.پس سعی نکن.حالا هم مزاحم کارم نشو.
در حین حرف زدن به صورت وحید نگاه نکردم.اصلا دلم نمیخواست که توی چشم هاش نگاه کنم و حرفارو بهش بزنم.عوضش نگاهم به دستاش بود که مشتشون کرده بود و مشخص بود که خیلی خودشو کنترل میکنه تا چیزی نگه و رفتار بدی از خودش نشون نده.
بعد از اتمام حرف هام مکثی کرد و بعد گفت:حرفاتو زدی پس گوش کن تا منم حرفامو بزنم.فکر میکردم شعورت خیلی بیشتر از اینا باشه.اما میبینم نه.واسه خودم خیلی متاسفم که خودمو علاف آدمی مثل تو کردم.
نزدیک بود سرش داد بکشم و هرچی از دهنم در میومد بهش بگم.پسره از خودراضی چطور به خودش اجازه میداد که اینطوری با من صحبت کنه.مگه من برده زرخریدش بودم؟
قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم رفت.از حرص دندونامو روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم که داشت برمیگشت سر جای خودش.از بس ناخونامو به کف دستم فشار داده بودم کف دستم درد گرفته بود.چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم.اصلا وحید ارزش نداشت که خودمو به خاطرش اذیت کنم.
خوشبختانه با ورود ملیحه حواسم پرت شد و کمتر به حرف های وحید فکر کردم.
***
منتظر شهاب بودم تا بیاد اما نیم ساعت بود که خبری ازش نشده بود.بهش زنگ زده بودم اما جواب نداده بود.ناچار شدم بهش اس ام اس بدم و بهش بگم که بیاد دنبالم.
ایستادن کنار خیابون و منتظر ماشین شدن به نظرم سخت ترین کار دنیا بود و البته مزخرف ترین.شنیدن انواع و اقسام پیشنهادات و حرف های رکیک چیزی بود که بیشتر زن ها و دخترهایی که کنار خیابون برای تاکسی می ایستادن باهاش روبرو شده بودند.
سرمو انداخته بودم پایین و به کفش هام نگاه میکردم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد.یه تاکسی سمند بود.
-میخوای تا فردا همینجا وایسی؟
سرمو آوردم بالا و خواستم جوابی به شخصی که توی ماشین بود بدم که با دیدن قیافه ی باربد لال شدم.فقط نگاهش کردم که گفت:تاکسی گرفتم میتونی سوار شی.من دارم میرم خونه ی دایی.
بالاخره قدرتمو جمع کردم و به سختی جوابشو دادم.
_خیلی ممنون.صبر میکنم تا شهاب بیاد.
باربد_نترس باهات کرایه رو حساب میکنم.
_گفتم که شهاب میاد.شما بفرمایید.
شونه هاشو انداخت بالا و با بی تفاوتی گفت:هرجور مایلی.پس خداحافظ...آقا برو.
مثل آدم های گیج به ماشین نگاه کردم که هر لحظه بیشتر ازم دور میشد و توی فکرم به رفتار باربد فکر میکردم.خیلی خونسرد و بی تفاوت بود.انگار نه انگار که منو میشناسه.اصلا اصراری برای سوار شدن من نداشت.واسم جای تعجب داشت که چرا این رفتار رو کرد.تازه یادم افتاد که اون جریان درخواست دوستی پویا از من رو به وحید گفته.احساس عصبانیت جای تعجبمو گرفت.تازه یادم افتاد که میخواستم هرچی از دهنم در میاد بهش بگم اما نمیدونم چرا با دیدنش همه چی از یادم رفت.از دست خودم لجم گرفته بود.با حرص پامو روی زمین کوبیدم که صدای بوق ماشین رو پشت سرم شنیدم.از شنیدن صدای بوق ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم و برگشتم.با دیدن شهاب که پشت فرمون نشسته بود و با خنده به من نگاه میکرد عصبانی شدم.
با همون اعصاب داغون در ماشین رو باز کردم و نشستم.
شهاب_سلام چطوری؟
در ماشین رو با شدت بستم و گفتم:هیچ معلوم هست کجایی؟نیم ساعته منو علاف کردی؟کار داشتی میگفتی نمیام.
شهاب_چته تو؟سلامت کو؟
_علیک سلام.حالا خوب شد؟راه بیفت دیگه.
کیفمو پرت کردم صندلی عقب و گفتم:تاحالا شده کنار خیابون وایسی و هر حرفی رو تحمل کنی؟نه نشده.چون دختر نیستی.
شهاب_چی شده شادی؟هان؟کسی چیزی بهت گفته ؟آره؟
_شهاب اصلا حوصله ندارم.امروز به قدر کافی اعصابم خرد شده.
شهاب_خب باید بهم بگی چی شده؟
_میگم اما الان نه.
شهاب_هرجور راحتی.
***
شهاب دسته گل رو به دستم داد و گفت:امیدوارم که رفتار خوبی داشته باشی.
با سر بهش فهموندم که کار بدی انجام نمیدم.
شهاب_خدا کنه...در ضمن یه ذره لبخند بزنی بد نیست.
لبخند زورکی زدم و گفتم:خوبه؟!
شهاب_بهتر هم میتونه باشه.
بعد از گفتن این حرف زنگ در خونه ی بهنام رو زد.
چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم:آروم باش و مثل آدم رفتار کن اگه اینکارو نکنی خودتو گوشت تلخ کردی.
صدای مادرم از پشت آیفون مارو دعوت به وارد شدن کرد.اول من وارد شدم و بعد هم شهاب.با دیدن حیاط به اون بزرگی دهنم باز موند.اصلا تصورشو نمیکردم که حیاطی به اون بزرگی و زیبایی هم وجود داشته باشه.پر از درخت ها و گل های مختلف بود.لامپ هایی که اطرافمون روشن بود زیبایی حیاط رو صد برابر کرده بود.
شهاب_نمیخوای راه بیفتی؟
_حواسم پرت شد.
روبروی در ورودی ایستاده بودیم که مامان در رو باز کرد و با خوشرویی بهمون خوش آمد گفت و به داخل دعوتمون کرد.به دقت به چهره اش نگاه کردم.توی این چند ساعت به نظرم صورتش بشاش تر و شاداب تر از صبح بود.یعنی انقدر وجود بهنام تاثیر داشت؟
توی ذهنم داشتم به این مسئله فکر میکردم که با صدای بهنام به خودم اومدم.
بهنام_به به.دختر گلم.خوبی خانوم؟بفرما عزیزم.بیا تو.چرا وایسادی دم در.
چقدر خوش لباس بود.اصلاح کرده بود و با پیرهن سفید و شلواری به همون رنگ به نظرم جوون تر هم شده بود.
دسته گل رو به دستش دادم و باهاش احوال پرسی کردم.اونم به گرمی جوابمو داد و در حالیکه کنارم بود منو دعوت به نشستن کرد.خوشبختانه اثری از باربد و بهناز و شوهرش نبود.
مامانم کنارم نشست و بعد از احوال پرسی با من و شهاب به آشپزخونه رفت تا چای برامون بریزه.بهنام هم خیلی محترمانه با من و شهاب برخورد کرد و لبخند از گوشه ی لبش اصلا محو نشد.
خونه ی خیلی دلباز و بزرگی بود.همه ی وسایلش مدرن و شیک بود.باورم نمیشد که بهنام همچین خونه ای داشته باشه.
زنگ خونه به صدا در اومد.حدس زدم که باید باربد و خونوادش باشن.اما چرا انقدر دیر اومده بودند؟اون که از من زودتر حرکت کرده بود.
توی ذهنم مشغول بررسی علت نیومدن باربد بودم و اینکه جلوش چه عکس العملی نشون بدم که صدای شاد و سرحال بهناز منو از فکر آورد بیرون.
از جام بلند شدم و به طرفشون رفتم.بهناز مادرمو سفت توی بغلش گرفته بود و صورتشو ماچ میکرد.نگاهم به محمد شوهر بهناز افتاد که داشت با شهاب و بهنام خوش و بش میکرد.هنوز خبری از باربد نبود.یه لحظه فکر کردم که نیومده.ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم که بهناز نگاهش به من افتاد وگفت:به به سلام شادی جون.خوبی؟!

شرمنده از رفتار شب عقد به سمتشون رفتم و باهاشون احوال پرسی کردم.
بهنام_راستی باربد کو؟!
محمد_الان میاد.توی حیاطه.
با شنیدن این حرف لب و لوچه ام آویزون شد.ای کاش باربد نمیومد.اصلا دوست نداشتم که باهاش روبرو بشم.هرچند که از خبرچینی که برای وحید کرده بود از دستش حرصی بودم اما با اینحال نمیخواستم ببینمش.
احساس میکردم فقط میخواد منو مسخره کنه.شاید هم اینطور نبود اما خب حسم اینطور به من میگفت.
تازه سر جاهامون نشسته بودیم که باربد هم اومد.خیلی بی حوصله بود.اینو میتونستم از سلام و احوال پرسی اش بفهمم.بدون اینکه به من نگاه کنه سر جاش نشست و دیگه حرفی نزد.میدونستم که همه متوجه رفتار عجیب و غریب باربد شده بودند اما خب کسی چیزی نمیگفت.بهناز سعی میکرد با حرف زدن با بقیه جو خونه رو عوض کنه البته تا حدودی هم موفق شد.تنها کسی که حواسش به باربد بود من بودم.اصلا به اطرافش توجهی نداشت.توی فکر بود و گاهی وقتا دستشو توی موهاش فرو میبرد و نفس عمیقی میکشید.
بالاخره طاقت نیاورد و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت یکی از اتاق ها رفت.بعد از رفتنش بهنام گفت:باربد چش شده؟!
بهناز_نمیدونم.خیلی خوب بود.همش میگفت و میخندید.اما الان...نمیدونم به خدا.
بهنام_میخوای باهاش حرف بزنم؟
بهناز_نه داداش.لازم نیست.خودش خوب میشه.میدونی که اخلاقشو.
بهنام با تکون دادن سر حرفشو تایید کرد و دیگه چیزی نگفت.برای من هم معما شده بود که چرا باربد توی فکره.حس فضولیم گل کرده بود.
بعد از خوردن شام مشغول شستن ظرف ها شدم اما فکرم جای دیگه ای بود.حتی سر شام هم باربد چند لقمه ای بیشتر نخورد و از خوردن دست کشید.توی چشم هاش غمی بود که من به خوبی درکش میکردم.خیلی غمگین و ناآرام به نظر میرسید.انگار که خبر بدی بهش دادند و اون چاره ای جز خودخوری وسکوت نداره.
صدای بهناز منو از فکر آورد بیرون.روی صندلی آشپزخونه نشسته بود و داشت با مامان حرف میزد.
بهناز_نمیدونم چیکار کنم؟دکترش میگفت که باید براش زن بگیرم.شاید اینجوری هوای اون دختره هم از سرش بیفته.
با شنیدن این چیزا گوشام تیز شد.یه مطلب جدید دستگیرم شده بود.
مامان_والا چی بگم بهنازجون.شاید اینجوری بهتر بشه اما شایدم نه.اونوقت دختر مردم این وسط حیف میشه.
بهناز_دختر داریم تا دختر.من خودم یکی رو زیر سر دارم.از همه نظر تکمیله.فقط مونده که پاپیش بذارم.باربد من هیچی کم نداره.خیلی از دخترا واسش سر و دست میشکنن.
مامان_ماشالا آقا باربد پسر خوبیه.ایشالا که خوشبخت بشه.
بهناز_ایشالا...چی بگم که قسمت پسر من این بوده.فقط دلم میخواد عروسیشو ببینم.تنها آرزوم هم همینه.
سوال بعدی بهناز باعث شد به حرف بیام.
بهناز_شادی جون شما چی؟قصد ازدواج نداری؟حتما کلی خواستگار واسه خودت داری.
سعی کردم دست پاچه نشم و جوابشو بدم.
_من فعلا برام زوده.خب هنوز درسم مونده.آمادگی ازدواج رو هم ندارم.
بهناز_خب اگه یه مورد خوب بیاد چی؟میتونی درستو بخونی وبعد ازدواج کنی.
_فعلا که همچین موردی نبوده.
بهناز_یعنی اگه بیاد قبول میکنی؟
این جمله رو چنان با شادی و ذوق گفت که یه لحظه فکر کردم نکنه منظورش باربده.
_کلی گفتم بهنازجون.
با شنیدن جمله بعدی بهناز دست از کار کشیدم و متعجب نگاهش کردم.حال مامانم هم دست کمی از من نداشت.
بهناز_اگه تورو واسه پسرم خواستگاری کنم قبول میکنی؟
به قدری حواسم پرت شد که یادم رفت دستامو خشک کنم و شیر آب رو ببندم.با همون دست های کفی به بهناز نگاه کردم.اثری از شوخی توی صورتش نبود.کاملا جدی داشت منو برای پسرش خواستگاری میکرد.
مامانم زودتر از من به خودش اومد و گفت:بهنازجون شادی هنوز بچه است.درسشو تموم نکرده.خودشم که گفت.
بهناز_اما من فکر میکنم این دو نفر از همدیگه خوششون اومده.
تا اومدم جواب بدم مامانم گفت:آخه این دو نفر که هنوز زیاد همدیگه رو ندیدن.چجوری از همدیگه خوششون اومده؟
بهناز_خب با هم آشنا میشن.مگه ماها چجوری با شوهرامون ازدواج کردیم؟از اول که همدیگه رو نمیشناختیم...حالا نظر خودت چیه شادی خانوم؟
خودمو مشغول شستن ظرف ها کردم و با لحن آرومی گفتم:والا بهناز خانوم حرفتون واقعا شوکه ام کرد.اما همونطور که گفتم واقعا قصد ازدواج ندارم.اصلا به این چیزا فکر نمیکنم.برای آقا باربد هم دختر خوب زیاده.ایشالا یه دختر خوب عروستون بشه.
بهناز_خب عزیزم حالا چرا نمیخوای فکر کنی.باور کن باربد اونطوری نیست که تو فکر میکنی.درسته که خیلی سرد و خشک با بقیه رفتار میکنه اما قلبش پاکه.
میخواستم جواب بهنازو بدم که با صدای باربد از جا پریدم و بشقابی که توی دستم بود سر خورد و افتاد توی سینک و شکست.ناخودآگاه گفتم وای و برگشتم به سمت در آشپزخونه.
باربد با دیدن قیافه وحشت زده ی من پوزخندی زد و به سمت سماور رفت و گفت:نمیدونستم صدای من انقدر ترسناکه.
نیم نگاهی به مامانم انداختم و بعد به بهناز که داشت با نگرانی به باربد نگاه میکرد.فکر کردم که حتما باربد حرفامونو شنیده اما اینطور نبود.فقط اومده بود که چای بخوره.
خیلی سریع یه لیوان چای ریخت و دوباره با همون پوزخند به من نگاه کرد و از آشپزخونه رفت بیرون.نمیدونم چرا حس کردم که شنیده مادرش از من خواستگاری کرده.شاید به خاطر اون پوزخند روی لب هاش بود.
با اعصابی داغون تیکه های خرد شده ی بشقاب رو جمع کردم اما انقدر حواسم پرت بود که ناغافل یکی از تیکه کف دستمو برید.بریدگی اش عمیق نبود اما خب میسوخت.مامانم که متوجه بریدگی دستم شده بود گفت:تو برو نمیخواد بشوری.دستتم بریدی.
بهناز سریع از جاش بلند شد و گفت:الهی بمیرم عزیزم.بیا بشین ببینم چی شد.
روی صندلی نشستم و یه دستمال کاغذی گذاشتم روی زخمم و گفتم:هیچی نشده بابا.چرا انقدر شلوغش میکنین.خوب میشه.
بهناز نگاهی به دستم انداخت و گفت:بیا بتادین بزن روش.
_به خدا هیچی نیست.خوب میشه.مگه زخم شمشیر خوردم.
اون شب دیگه بهناز حرفی راجع به خواستگاری و باربد نزد.البته دیگه حرفشو زده بود و چیز اضافه ای نداشت که بگه.نمیدونم چرا هردفعه به باربد نگاه میکردم خجالت میکشیدم و سریع سرمو مینداختم پایین.انگار که بهم الهام شده بود که اون صحبت های من و مادرشو شنیده.
***
توی تختم دراز کشیده بودم و به شبی که گذروندم فکر میکردم.اصلا فکرشو نمیکردم که بهناز ازم خواستگاری کنه.هیچ احساس خاصی نداشتم.نه خوشحال بودم و نه ناراحت.هرچی فکر میکردم میدیدم که اصلا به باربد هیچ حسی ندارم.فکر میکردم که یه کوه یخه و هیچ احساسی نداره و کاری بلد نیست جز تمسخر دیگران.
***
بالای سر ملیحه ایستاده بودم و کلاهمو تا جایی که میتونستم داده بودم پایین تا آفتاب به پوست صورتم نخوره.این مدت سر حفاری واقعا از نظر رنگ پوست عوض شده بودم.به نظر خودم که شبیه ذغال سیاه شده بودم و هرکاری میکردم که کمتر آفتاب بهم بخوره نمیشد.
ملیحه_اوه شادی خانوم اونجوری وایسادی بالای سر من مگه من حمالتم.بگیر بشین کارتو بکن.
_کمرم درد میکنه ملیحه.نمیدونم چه مرگم شده.اصلا حس و حال ندارم.دیشب تا دیروقت بیدار بودم.
ملیحه با شیطنت نگاهم کرد و گفت:دیشب چیکار میکردی که بیدار بودی و تازه کمرتم درد میکنه؟!
_عوضی.منو مسخره میکنی؟!
ملیحه_من غلط بکنم.خب خودت میگی که...
_حالا من یه چیزی گفتم تو هم گیر بده ها.
ملیحه_خیل خب حالا.بیا منو بزن.بکش.
_تو جارو تو بکش به این کارا کار نداشته باش.
ملیحه_خوب مقابله به مثل میکنیا.
_انصافا ملیحه خوب جارو میکشی.خوش به حال شوهرت آیندت.
ملیحه با جارویی که دستش بود بلند شد و افتاد دنبال من.
ملیحه_منو مسخره میکنی عوضی؟الان نشونت میدم.
شروع کردم به دویدن و گفتم:بی جنبه ای چقدر.
ملیحه_اگه مردی وایسا.
_نامردمو در میرم.
ملیحه_من بالاخره این جارو رو توی مخ تو میکوبم.
_توی خواب ببینی.
ملیحه_حالا میبینی.
_به همین خیال باش.
داشتم همینطور میدویدم که جارو با ضرب خورد به کمرم.فریادم به هوا رفت و دستمو گرفتم به کمرم.
_آخ کمرم.مردم.ملیحه مگه اینکه دستم بهت نرسه.
ملیحه شکلکی برام در آورد و گفت:فعلا که مصدومی.
خیلی سریع جارو رو برداشتم و پرت کردم سمتش که دقیقا خورد به ساق پاش.اونم جیغی کشید و نشست روی زمین و شروع کرد به مالیدن ساق پاش.
ملیحه_خیلی نامردی شادی.پام داغون شد.
_آخی.بمیرم برات مادر.منم اصلا کمرم درد نگرفت.ملیحه_من دیگه انقد محکم نزدم.اما تو...
_خوب کاری کردم.حالا بلند شو کولی بازی در نیار.الان استاد میاد جریممون میکنه.
ملیحه_مگه میتونم بلند شم؟به خدا خیلی درد گرفت.
_بلند شو دیگه.باز تو لوس شدیا.میخوای بگم جوزف بیاد بغلت کنه...راستی ملیحه جوزف کجاست؟هیچ نمیگی باهاش کجاها میری.اصلا صداتو در نمیاری.
ملیحه_کجاها داریم که بریم؟
_تهران به این بزرگی.
ملیحه_شادی؟
_هوم؟
ملیحه_به نظرت کار اشتباهی کردم با جوزف رفیق شدم؟
به حالت چهره اش دقت کردم.دیگه از اون خنده خبری نبود.به جاش کاملا جدی به نظر میرسید.
_خب من جای تو بودم دوست نمیشدم.
ملیحه_چرا؟
همونطور که به سمتش میرفتم گفتم:خب راستش طرز تفکر من با تو فرق داره.من تا حالا با کسی رفیق نشدم.یعنی نمیدونم چجوری بگم.به نظرم رفاقت کردن با یه پسر چیزی جز تباهی واسه دختر نداره.میفهمی منظورمو؟
کنارش روی زمین نشستم و گفتم:جوزف یه خارجیه ملیحه.افکار و عقاید اونا با ما خیلی فرق داره.شاید حرفمو قبول نداشته باشی اما به نظرت دوستی با جوزف ارزش از دست دادن خیلی چیزارو داره؟هان؟به روزی فکر کن که جوزف نیست و تو میخوای با یکی ازدواج کنی.وجدانت ناراحت نمیشه که قبل از شوهرت با یکی دیگه دوست بودی؟هوم؟!اصلا نمیخوام عقیده مو بهت تحمیل کنم یا هرچیزی که فکرشو میکنی فقط میخوام بگم که یه ذره بیشتر فکر کن.همین.
ملیحه_راستش خودمم چند روزیه که درگیر این موضوعم.به خودم میگم آخرش که چی.بالاخره که جوزف میره.دوباره منم تنها میشم.
_خوبه که به این نتیجه رسیدی.
ملیحه_شادی؟
_هوم؟!
ملیحه_یه سوال بپرسم؟
_بگو.
ملیحه _تو از کسی توی دانشگاه خوشت میاد؟منظورم وحید نیستش.میدونم که از اون خوشت نمیاد.
-چطور؟!
ملیحه-تو بگو؟!
-خب تو بگو واسه چی این سوالو پرسیدی؟
ملیحه_من اول پرسیدما.
_فعلا که از هیشکی.
ملیحه-چرا؟تو هیچوقت از کسی خوشت نیومده.چرا؟
_نمیدونم.تاحالا کسی رو ندیدم که به دلم بشینه.
ملیحه_چرا؟!
_دست خودم نیست.تاحالا از کسی اونجوری که بخوام خوشم نیومده.
ملیحه_نظرت راجع به پویا چیه؟
-این همه آسمون ریسمون بافتی نظر منو راجع به اون بدونی؟نکنه باز ماموریت بهت محول کرده؟
ملیحه-نه بابا.دیگه از اون روز خبری ازش ندارم.حالا نمیتونی یه بار هم که شده راجع به پویا بیشتر فکر کنی؟
_تو چرا سنگ اونو به سینه میزنی؟
ملیحه-راستش دلم برات میسوزه.
-واسه من میسوزه؟چرا؟
ملیحه-چون حس میکنم هیچوقت عشقو درک نمیکنی.
به قیافه ی کاملا جدی اش نگاه کردم و دیگه حرفی نزدم.جمله اش منو به فکر فرو برد.نمیدونم چرا نمیتونستم به پسری به دیده ی خوبی نگاه کنم.اصلا برای من پسرها هیچ مفهومی نداشتند.شاید مریض بودم و خودم خبر نداشتم.
ملیحه_رفتی توی فکر؟!
_اوهوم.
ملیحه-بهت نمیاد اینجور قیافه.
_شاید تو درست میگی.
ملیحه_اینکه این قیافه بهت نمیاد؟
_نه.اینکه عاشق نشدن من دل سوختن داره.
ملیحه-چرا سعی نمیکنی؟
-مگه عاشق شدن کشکه؟
ملیحه-کشک نیست دوغه.منظورم اینه که چرا به پسرا یه جور دیگه نگاه نمیکنی؟
-چجوری نگاه کنم؟چه حرفایی میزنیا.
ملیحه-چی بگم از دست تو.
-بلند شو بریم یه چیزی بخوریم.مردم از گشنگی.
***
بعد از سایت سری به دانشگاه زدیم.نمیدونم چرا دلم هوای دانشگاه رو کرده بود.به یاد ترم های اول دلم میخواست توی دانشگاه قدم بزنم و تجدید خاطرات کنم.ملیحه هم با من هم نظر بود.
ملیحه دو تا لیوان چای گرفت و روبروی من روی صندلی نشست.
ملیحه_یادته روزای اول با ترس و لرز میومدیم بوفه؟چقدر بهمون میخندیدن.
-آره.یادش بخیر.دلم واسه اون روزا تنگ میشه.
ملیحه-منم همینطور.
تکیه دادم به صندلی و انگشتامو دور لیوان یه بار مصرف حلقه کردم و به بخار چای نگاه کردم.دوباره رفتم توی فکر.نمیدونم چرا ناخودآگاه فکر باربد افتادم.اولین بار بود که یه پسر انقدر نظر منو به خودش جلب کرده بود.
ملیحه-باز این پسره گوشت تلخ پیداش شد.
-کی؟!
ملیحه-باربد.
ناخودآگاه سرم به سمت عقب چرخید و به باربد نگاه کردم.دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود و با غرور راه میرفت.حتی سرشو به سمت ما هم برنگردوند.
ملیحه-خیلی دلم میخواد بدونم دوست دخترش کیه.
-نداره.
ملیحه-تو از کجا میدونی؟
-خب نداره دیگه.
ملیحه-چشمات میگه یه چیزی میدونی و نمیگی.بگو.
-باز گیر سه پیچ دادیا.
ملیحه-مرگ من بگو.
برای اولین بار بود که یه چیزیو میدونستم که ملیحه نمیدونه.راستش خوشحال شده بودم و احساس غرور میکردم.یه چیزی مدام وسوسه ام میکرد که چیزایی که از باربد میدونم رو بگم.به نوعی تلافی رفتارشو بکنم.چرا اون جاسوسی منو کرده بود و جریان پیشنهاد دوستی پویا رو به وحید گفته بود؟چرا من نباید تلافی میکردم؟
به ملیحه اشاره کردم که سرشو بیاره جلو و گفتم:یه چیزی میگم بین خودمون بمونه.باشه؟
ملیحه-خیل خب.بگو.
نیم نگاهی به باربد کردم که دیدم مشغول حساب کردن پول چای و کیکه.
-یه دختره رو دوست داشته اما مثل اینکه رابطشون به هم خورده و مثل اینکه یه مدت میرفته پیش دکتر روانشناس.
ملیحه_واقعا؟بهش هم میخوره که دیوونه باشه.
ملیحه نگاهی به باربد کرد و گفت:اما باید بگم خاک بر سر دختره که همچین جیگری رو از دست داده.
-اینطور که میگن دختره به خاطر اخلاق گند باربد ترکش کرده.
این جمله رو دیگه از خودم در آوردم.از دهنم در رفت.داشتم پیازداغشو زیاد میکردم.نمیدونم چرا خوشم میومد اذیتش کنم.تازه دلم خنک شد.
ملیحه-چقدر جالب.حدس میزدم که اینجوری باشه...داره میاد سمت ما.
-باربد؟
ملیحه-آره.
سر جام صاف نشستم و مثلا خودمو سرگرم خوردن چای کردم که صداشو از بالا سرم شنیدم.
باربد-میتونم اینجا بشینم؟
هنوز به باربد نگاه نکرده بودم.در حقیقت میخواستم کم محلش کنم.ملیحه با تردید نیم نگاهی به من کرد و وقتی دید مخالفتی نمیکنم گفت:خواهش میکنم.
باربد صندلی کنار منو روی زمین کشید و نشست.بوی عطر تنشو حس میکردم.ناخودآگاه بدنم لرزید و نگاهش کردم.باربد هم خیره شده بود به من و با لبخند نگاهم میکرد.از طرز نگاه و لبخندش جا خوردم و گفتم:سلام.
باربد-سلام شادی خانوم.ناراحت نیستی که کنارت نشستم؟
میتونستم چشم های گرد شده ملیحه رو تجسم کنم که داشت مارو نگاه میکرد.حال خودم هم دست کمی از ملیحه نداشت.اصلا تصورشم نمیکردم که باربد با این لبخند مهربون و صدای آروم و پر جذبه اش داره با من حرف میزنه.حرف زدنی که اصلا نشانه ای از تمسخر توش نبود.
-نه اصلا.
باربد-خداروشکر.
به قدری صندلی شو نزدیک من آورده بود که بازوش به بازوم برخورد کرد.ناخودآگاه نفسمو توی سینه ام حبس کردم و به ملیحه نگاه کردم که داشت با کنجکاوی به ما دو نفر نگاه میکرد.
نمیدونم چرا وجود باربد داشت هیجان زده ام میکرد.امیدوار بودم که به حالم پی نبره.
|:
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه 72 ، دايانا
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان