امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه پیرمرد و پیرزن

#1
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی ازگذشته های دور کنیم.
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سرقرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.
پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت.
دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد. وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تواتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟ پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط ایزابل777
آگهی
#2
ممنون
پاسخ
#3
تکراریDodgy
داستان عاشقانه پیرمرد و پیرزن 1
بعضی ادمهامثل لیوان میمونن.....
زیادترازظرفیتشون ک بهشون بهابدی سرریزمیکنن...........
اول خودشونو ب گندمیکشونن ....
بعددوربریشونو....





پاسخ
#4
تکراریConfused
فراموش کردنت برام مثل آب خوردن بود،
از همان آب هایی که میپرد توی گلو و سال ها سرفه میکنمp336:493:
پاسخ
#5
تکراری نبود قدیمی بود
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان