خوب یه داستان غمگین
خوانواده ای فقیر بودندمادر به بچه قول داده بواگه نمره هات خوب بشه برات جایزه میگیرم بچه تمام نمراتش بیست شده پدراون بچه سخت کار میکرد وروزیپونصد تومان میگرفت مادر به دنبال بچه رفت ووقتی کارنامش راگرفت تمام نمراتش بیست بودمادر گفت چه برایت بگیرم پسر گفت ماوضع خوبی نداریم چیزی نمیخوام مادر اصرارکرد پسر گفت پس امروز ناهار خورشت قورمه سبزی درست کن مادر اصلا مواد ان رانداشت رفت بیرون گدایی کرد کمی پول گیر اورد ووسایلش راخرید پدر که به خانه امد داد زد وگفت چرا گدایی کردی پسر گفت پدر تقصیر من بود من گفتم پدر پسررا حول داد سر سرش خورد به میز ومردپدر که نفهمید پسر مرده مادرش را به باکتک گرفت مادر تا کتکش تمام شد به پسرش سرزد اما شانسی نبود
خوانواده ای فقیر بودندمادر به بچه قول داده بواگه نمره هات خوب بشه برات جایزه میگیرم بچه تمام نمراتش بیست شده پدراون بچه سخت کار میکرد وروزیپونصد تومان میگرفت مادر به دنبال بچه رفت ووقتی کارنامش راگرفت تمام نمراتش بیست بودمادر گفت چه برایت بگیرم پسر گفت ماوضع خوبی نداریم چیزی نمیخوام مادر اصرارکرد پسر گفت پس امروز ناهار خورشت قورمه سبزی درست کن مادر اصلا مواد ان رانداشت رفت بیرون گدایی کرد کمی پول گیر اورد ووسایلش راخرید پدر که به خانه امد داد زد وگفت چرا گدایی کردی پسر گفت پدر تقصیر من بود من گفتم پدر پسررا حول داد سر سرش خورد به میز ومردپدر که نفهمید پسر مرده مادرش را به باکتک گرفت مادر تا کتکش تمام شد به پسرش سرزد اما شانسی نبود