امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.63
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه و طنز چیترا (به قلم خودم) حتما بخونید

#1
سلام رمان رو اینجا براتون میذارم هر دفعه قسمت به قسمت نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنما نه ولی بخونیدیش براش زحمت کشیدم قشنگه لطفا کپی هم نکنید چون برخورد میشه با کپی کنندگان جدی جدی گفتم

به نام خدا

 

آپامه: دختر اردشیر دوم هخامنشی /خوشرنگ و اب

 

آژند: نام گل

 

آشااونی:زن
پاک

 

برسومه
:بسم

 

چیترا:ازنام های برگزدیده زمان هخامنشیان

 

 

 

فصل
اول

آژند:

واااااااااایچیترا بدو دیرم شده بدو دختر

 

-اااااااچرا اینقده منو هل میکنی حالا انگار عروسیشه از داماد جامونده خخخخخخخخخخ. آخه بگو کی میاد این چلغوز رو بگیره

 

آی
آی  دختر خبیث دارم مشنوم چی مگیا

 

خبدارم بلند میگم که بشنوی خواهر دوقلوی من ههههه

 

بسهبسه بدو بریم وگرنه مامان کله ما دوت رو با هم یه جا میکنه ها

 

باشهبابا باز این پسره ماشین رو دودر کرد برد مگه دستم بهش نرسه حالا ما باید با آژانس بریم اهههههه یه زنگ بزن به این

آژانسببین برامون ماشین میفرستن یا نه ؟آژند کری دختر؟؟؟؟؟؟

 

دزنگ بزن دیگه

 

باشهاینقد هوار نکن

 

اونروز مراسم نامزدی آپامه دختر خاله منو چیترا بود دختری که بریا من و چیترا عزیز بود خیلی عزیز همیشه مثل یه خواهر برا ما بود منو منو چیتر دو قلو بودیم و حالا 20 سال از روز تولدمون در اون 17 اسفند برفی  میگذشت

یکبرادر هم داشتیم به نام سامان داشتیم که 22 سالش بود و تقریبا هیچوقت با هم ابمون تو یه جوب نمیرفتم ولی به وقتش هم هوای هم رو ناجور داشتیم یادمه یه دفعه که منو آژند هم همراه با دوستای سامان و خودش و خوااهراش رفته بودیم دربند یه چند تا پسر یه نگاه به ما انداختند سامان با زمین دربند یکیشون کرد!! بنده خدا ها

 

وضعمالیمون بد نبود خدا رو شکر میگذشت یعنی متوسط بویدم ولی بالاخره دستمون به دهنمون میرسید مامانم پزشک جراح بود و ددی گرامی مهندس عمران اونوقت د ااشته باشین من مگیم بد نیست خخخخخخخخخخ

 

آژندتر خدا اینقده لفتش نده خوشگلی

 

چیتراهمون طور که حرف میزد منو از جلوی آینه کنار کشید و با هم به طرف در خروجی سساختمان حرکت کردیم آدرس را به راننده دادیم و هر لحظه به محل برگزاری جشن نزدیک میشدیم

 

یکنگاه به سر تا پای چیترا انداختم چقد خانوم شده بود درسته دوقلو بودیم و لی اصلا شبیه هم نبودیم در واقع دو قلو های ناهمسان بودیم چیترا پوستش سبزه بود من سفید چیترا موهاش مشکی مشکی بود من خرمایی چشمای چیترا قهوه ای بود من مکی اون از من ریزتر بود و قد کوتاه تر  ولی قد من از اونبلندتر بود اون دختر ارامی بود ولی من از بچگی یک جا بند نمیشدم اون همیشه تو رویای دخترونه خوودش بود ولی رویا های من پسرونه بود آرزوم بود یک روزی جایزه بزرگ رالی دنیا برا من بشه برا همین تا 18 سالم شد رفتم آموزشکاه رانندگی و گواهینامه رو گرفتم بعدشم ثبت نام در کلاس های رانندگی سرعت البته هنووز شروه نشده چون تازه سرم خلوت شده بود ولی اینقد انگیزه داشتم که مطمئن باشم هنوز دیر نشده.......

 

ماشینجلوی درب عمارتی بزرگ توقف کرد منو چیترا پیاده شده بودیم خونه پدری آپامه از شانس خوب خاله من یک کارخانه دار بزرگ در زمان جووانیش عاشق خاله من شد و با هم ازدواج کردن خدا شانس بده والا حالا خوبه خاله من قیافه خیلی خاصی نداشته ولی پسره عاشق رفتارش شدخ بود اخه خالم خیلی خوبه

چیترا:

منوآژند وارد عمارت شدیم بعد از طی کردن مسیر تقریبا طولانی باغ شدیم خاله داشت به مهون  ها خوش آمد میگفت تا مارو دید اومدجلو با خوشرویی ما رو بوسید و گفت سلام عزیزانم چرا اینقد دیر کردید هزار الله اکبر چقدر ناز شدید شما دوتا دختر قربون خدا برم من انگار نه انگار این دوت دوقلو اند اصلا هیچ شباهتی به هم ندارید شما دوتا.....

 

آزندرو کرد بهخاله و گفت مرسی خاله جون آپامه کجاست میخوام بهش تبریک بگم و بعد خاله با دست جایی رو که آپامه نشسته بود کنار نامزدش رو نشون داد هر دو به سمت اون ها رفتیم اسم نامزده اپامه زانیار بود پسری بدی نبود خوش تیپ و خوش قیافه و الته مث خود آپامه اینا خرپول.... بله دیگه ماییم که شانس نداریم هی خدا یکی از این شانس ها رو به ما بده حالا انگار ما گدای سر کوچه ایم چقده ناشکرم من

سلاماپامه جون وای که چقد خوشگل شدی اینو آزند گفت و بعد رو کرد به زانیار به اون هم تبریک گقت و بعد از کلی خوش و بش کردن با اون دوت ما رفتیم بشینم که یکدغعه آشااونی رو دیدم آشااونی دختر اون کی خالم بود رو صندلیش نشسته بود و طبق معمول همیشه ناراحت بود رفتم پیشش میدون باز چش 
شده من نمیدونم این دخت ر چطوری سریه به این پسر اعتماد میکنه اینقد
bf داشته باید اسمش در کتاب های گینسثبت شه چون فک نکنم کسی حالا حالا رو دستش بلند شه آشااونی دختر بدی نبود بلکه خیلی خوب هم بود 21 سالش بود و یک سال از ما بزرگتر ولی مشکلش این بود که زود به پسرا اعتماد میکرد و این برای من و خاونادش عذاب آور بود خانوادش تقریبا دیگه از کاراش با خببر بودند ولی دیگه به روش نی میاوردند چون خوشبختناه آشااونی حدش رو میدونست و فراتر از اون نیمرفت یعنی حتی نذاشته بود این bf

هادستش رو بگیرن........ خخخخخخخخ

 

رفتمکنارش یه دون زدم پس کلش و شروع کردم به حرف زدن

 

بهبه چطوری آشا اینی (همیشه سر به سرش میذاشتم و اسمش که آشا اونی بود مگیقتم آشا اینی به جای اون میگفتم این آشا هم که رو اسمش حساس اگه دپرس نبود تا الان صدباره کلمو کنده بود)

 

-سلامچیترا جون خوبی؟

 

سلامعزیز خوب وبدم ولی از وقتی که دوباره قیافه درهم تو رو دیدم بد شدم اخه دختر چرا با خودت اینکارو میکنی چرا دنبال عشقت تو خیابونا میگردی وقتی همشون تو رو برا زندگی نمخوان چرا اصلا میری سمتشون ؟(الته از یه نظر حق داشت این کارهای آشااونی دلیل هم داشت چون 18 سالگی عاشق یه پسره شد پسره هم عاشق دل خسته آشا قرار شد با م ازدواج کنن نامزدن شدن اما متاسفانه نامزد آشا که اسمش پیمان بود تو یک تصادف جونشو از دست دا و بعد از اون آشا اونی افسرده شد اوایل که اصلا حرف نمیزد کلی با تمام تلاشای دکتر ها و خانواده فامیل داره به زندگی برمیگرده خانوده =یمان هم آشا اونی رو هنوز عروس خودشون میدنن و هواش رو دارن 
و حالا دکترا مگفتن این سراغ پسرای دیگه رفتن یه مکانیزم دفاعیه که داره ازخودش بورز میده به عبارتی دیگه داره در پسرای دیگه دنبال پیمان خودش مگیرده بمیرم براش دختر شر وشیطون فامیل که هیچکشس از شیطونیاش آسایش نداشت به چه روزی افتاد خالم که بعد از اون اتفاق ودین وضع آشا هم خیلی دپرس شده)

 

-چیترامیشه بگی چرا پیمان تنهام گذاشت چیترا چرا تو یه چیزی بگومن؟

 

باازین آشا اونی شروع کرد

 

عزیزمدخترخاله گلم پیمتان دستش خودش نبود اون یه حادثه بود ناگهانی رخ داد و گرنه پیمان هم با اون همه عشقی که به تو داشت دوست نداشت از پیشت بره اینو مطمئن باش گل من حالا هم اینقده خودتو عذاب نده ناسلامت مراسم نامزدی آپامه جونه هاغ یادته اونموقع ها چقدر سر به سرش میذاشتی  برای زانیاراون موقع که تو دانشگاه همیدگه رو دیه بودن و آپامه هم مگیفتت خوشش اومده پسره؟

 

آره
یاده

 

آشااونی میدونه چند وقته دیگه به شوخی هات نیخندیم چون دیگه شوخی نیست میدونی چندوقته صدای خنده هات رو نشنیددیم به خدا دلم لک زده برای یکی از همون روزهایی که تو هی میومدی تو اتاقم دفتر خاطراتم رو برمیداشتی و شروع میکردی

بهخوندن و من منتظر یه روز دست از سر این کرات برداری و اما اگه به الان باشه دوست دارم دوباره برگردم به عقب و تو باز همون کارها رو بکنی و من از دست تو عاصی بشم

 

-میدونمچیترا همتون حق دارید ولی باور کنید بدون پیمان من هیچوقت اون دختر سابق قبل نمیشم اینو بفمید

 

 

-خیلیخب حالا فیلم هندیش نکن پاشو بیا پیش بقیه بروبچ من  رفتم

 

-باشهگلم تو برومنم الان میام

 

رفتمکنار آزند نشستم دیدم دوباره داره حرص میخوره جهت نگاهش رو گرفتم بله دوباره آقا احسان باعث حرص دادنش شده احسان داداش اپامه بود و چند وقت بود که به آزند گفته بود دوستش داره نگفته بود هم از رفتاراش معلوم ولی خوشبختانه یا بدبختانه آزند هیچی بهش نداشت و این باعث آزده شدن احسان میشد

مراسمکم کمک شروع شدنوبت به رقص رسیده بود منو آزندی کنار هم نشسته بویدم که دیدم احسان اومد جلوی ما با یه ژست خاص دستشو جلوی آزند گرفت و گفت افتخار یه رقص رو به من میدی اه اه همیشه بدم میاد از این خل و جل بازیا اخه برا چی با کسی که نسبتی باهاش ندری برقصی؟ نگین بهم برا عهد بوقم و خشکه مذهبم اینطور نیست ولی من مگیم نباید احساستو به پای کسی که نمیخوایش تلف کنی

 

منزیر چشمی به آژند نگاه کردم اونم به من چشمکی براش زدم که خودش گرفت باید چیکار کنه چون ازقبل تو خونه با هم هماهنگ کرده بودیم که اگه یدفعه این چلغوز دوباره پیداش حسابشو برسیم خلاصه آژند شروع کرد به عملی کردن نقشه اش

 

آژندشروع کرد با عشوه با احسان حرف زدن

 

احساناومممممم چیزه خب من به تک عشقم قول دادم که باهاش برقصم روم غیرتیه شدید حالا دفعه بعد که تو مراسم دیگه میرقصیم با هم دیگه بعدشم میدونی مامان بابی من از این لوس بازیا خخوششون نماید و درواقع برا من ممنوعه که با پسرای دیگه برقصم همین الانشم که منتظر تک عشقم هستم که باید باهاش برقصم کلی بعدش باید تذکر بشنوم

 

احسانوبگی خون خونشو میخورد اخم در حد بوندس لیگای آلمان شرقی.... خخخخ چی گفتم من حالا بیخی

 

باشهآژند خانوم به هم میرسیم حالا مطمئنی این تک عشقت میاد یه وقت قالت نذاشته دیگه اون من حاضر نمیشما باهات برقصم

 

اهاه خوشم میاد کم نمیاره این پسره پرو

 

آژندهم کم کم داشت عصبانی میشد

 

حالاکی هست این تک عشقت بابات ببینه بد نشه

 

تونمیشناسیش غریبه است با اجازه خاله جون دعوتش کردم بابهم در جریانه برای آشنایی بهتره دو جوون که پس فردا قراره برن زیر یه سقف لازمه

 

چهچیزای میگفت این آژند ها رقص برای آشناییی خلقیات هههههههه

خلاصهبا کلی دردسر این احسان از رو رفت

 

یکمکه گذاشت مهمون ها رو برای صرف شام به داخل باغ فراخوندن ما هم رفتیم اولش مخواستیم بریم پیش مامان اینا که دیم میز مامان اینا پر شد و چند تا زن اومدن نشستن پیشش ما هم مجبور شدیم بریم یک میز دیگه پیدا کنمی تقریبا همه میزا پربود بالاخره یه میز پیدا رکردیم نشستیم تنها میز خالی بود

 

غذامونرو کشیدیم اینقد غذا بود آدم نیدونست کدومو انتخاب کنه منو آژند هم که شکمو خخخخخ

 

داشتیمغذا می خوردیم و حرف میزدیم که یه دفعه صدای مردون جذاب ما رو به خودش اورد

 

سلامدوشیزگان محترم اینجا میز خاله دیگه نیست میشه من هم اینجا بشینم ؟

 

میزیکه ما سرش نشسته بودیم 4 نفره بو و بنابراین 2تا میز خالی بود

سرماوردم بالا ک ببینم کیه ک یه دفعه خشکم زد به ما هم از این شانسا داریم یه جنتلمن بالا سرم ایستاده بود و داشت بهم لبخند ژکوند میزد منو مگی شلنگ تخته انداخته بود مغزم عین چی

 

سریعبه خودم اومدم گفتم تو که تا حالا به دیگران چشم نداشتی الانم مداشته باش

 

بهخودم اومدم دیدم بدبخت نیم ساعته منتظر مونده منم تو افکار خودم غرق دوباره مث خودش یه لبخند ژکند زدم و بهش گفتم بشینه

اونمتشکر کوتاهی کرد و نشست شروع کرد به غذا خوردن البته  چه خوردنی بشقاب غذاشو که دیدم تو دلم یه خاکبر سر به خودمو آژند گفتم آخه بشقاب ها شده بود کوه غذا هر طرفشم یه چیزی بزنج و ژله و کارامل با هم قاطیم شده بودن چه شود تازه خندم گرفت چقد آبرو ریزی کردیم ما دوتا اخه این پسره خوش تیپ فقط یکم سالاد کشیده بود تو بشقابش وای مامان اینا خب معلومه هیکلش از فرم میفته دهترا تحویلش نمیگیرن

 

میشهیکم بیشتر آشنا بشیم با هم دیگه؟

 

 اینو همون پسره گفت وا حالا آشناییت میخوای براچی اینو کجای دلم بذارم البته معلوم بود منظور خاصی این من بودم که خودم کرم میریختم جالبه چقدم ادعای آدم شدن میشد خلاصه بیخی گفتم من چیترا هستم اینم خواهر دوقلوی من آژنده 20 سالمونه خوشبختم ای وای من خر چرا سنمم گفتم مگه مسابقه تلفنیه؟ بدبخت همینطوری ونده فهمیدم درش چیه اخه ما هر دفعه ب یه غریبه میگیم دو قلو هستیم یا همینطوری مات میمونند یا میخندن یا مگین اخی کوشولو عقده دوقلو بودن دارین بعد ماه یه ساعت باید توضیح بدیم دوقلوهای ناهمسانیم ای بابا طرف هنوز نگرفته

 

مطمئنیددوقلو اید آخه..

 

بهاینجای حرفش که رسید حرفشو قطع کردم گفتم بله از زمین ا آسمون با هم فرق میکنیم ولی چ کنم دو قولوهای ناهمسان از کار در اومدیم

 

ولیمعلومه خیلی هوای همو دارینا منو داداش خل و چلم هم دوقلو هستیم متاسفانه با هم مو نیمزنیم یه پا آتیش پراه است برا خودش براهمین از بچگی هر کاری دلش میخواست میکرد و اتیش میوسزوند مینداخت تقصیر من مثلا یه بار عید بود همه ما رفتیم خون بزرگ خاندان بابزرگم باب بزرگ به نوبت به همه عیدی داد من اونموقع تو اتاق نبود با یه سر ی بچه ها که عیدوی شون گرفتن تو باغ بودیم برا من عیدی مهم نبود برا همین بعد سال تحویل و تبریک سریع زدم بیرون خلاصه سرتو درد نیارم(وا چقد سریع صمیمی شد دیگه جمع نمی بنده)

 

داداشمکه اسمش مهران باشه رفته بود جلو بابابزرگ عیدی رو گرفته رفته بیرون ولی باز قایمیک برگشته تو اتاق رفته جلو باببزرگ که چی من ماهانم (ااا پس اسمش ماهانه) عیدی منو بده باب بزرگ بیچاره هم که فک کرده من ماهان عیدی رو داده این مهرانم ک سنگ پا قزوین دوباره بعد یه دور برگشته تو اتاق ولی ایندفعه با گگریه ساختگی ک چی من مهرانم ماهان عیدیمو ب زور گرفت بیچاره باب بزرگ هنگ کرده بود یه لحظه شک کرده بود ولی لعدش عیدی رو داه به مهران این مهرانم ندید بدید دوباره رفته تو من به جای مهران خسته شده ایندفعه گفته ماهان مهران باهام دعوا کرد تمام عیدی ها رو گرفته قایم کرده ولی خوشبختانه باببزرگم ایندفعه سر کار نرفته پاشده کل خون رو با عصاش دنبال ماهان دویده............

 

مارومگی خندمون گرفته بود عین چی عین بوقلمون داشتیم میخندیدم (وا مگه من خنده بوقلمون رو دیدم که مگیم عین بوقلمون بعدشم اصلا مگه بوقلمونم میخنده)

 

اینهاشاینم دادش خل و چلم معلوم نبود کجایی غیبش زده ماهان که رسید به ما سلامی کوتاه کرد وگفت به مهران پس غذا من کو تو با ز سالاد میخوری گوسفند

 

مازدیم زیر خنده

 

ماهان:نخنیدیخب راست مگیم عین این گوسفندا فقط گیاه میخوره به خاطر همین میگم خرجش کمه مشکلی نیست براش با هر خاونده ای باشه کم خرجه همه خانواده ها دوست دارن بچه به کم خرجی این داشته باشن

 

ماهانیه لحظه آروم بگیر

 

خبمهران جان خانوما رو معرفی نمکین؟

 

اوهبله ایشون دستش رو به طرف من گرفت و گفت ایشون چیترا خانوه هستن

 

ایشونمقل دیگشون آژند خانوم

ماهانمکپ کرد و دوباره ما براش توضیح دادیم ناهمسانیم

 

مهران:این خانوما لطف کردن اجازه دان کنارشون بنشینیم میبینی که اینقدر جنابعالی لفتش دادین دیر به مراسم رسدیم

 

ماهان-خیلیخب بابا خب داشتم خودمو خوشگل میکردم بلکه اینجا یه تور پهن کنیم اینقد مامان به ما گیر نده که زن بگیر زن بگیر تنها نشی

 

بااین حرفش همه زدیم زیر خنده

 

من-میتونمبپرسم نسبت شما چیه فکر کنم از آشنایان زانیار باشید چون اینجا ندیه بومتون

 

ماهان–بله درسته ما رفیق های فاب زانیار هستیم بارمون باور نکردنی بود زاینارم رفته قاطی مرغا ولی خب عاشقیه دیگه

 

مهران–درست حرف بزن قاطی مرغا چیه اینجا دوتا خانوم محترم نشسته ها

 

-ماهان–باشه باشه باب منظوری بدی نداشتم خانوما اگه بهتون بر خورد من معذرت میخوام

 

آؤند-نه باب این چه حرفیه

 

-ماهان-شما چه نسبیت دارین با این فامیل؟

 

من-خبراستش ما دختر خاله های عروسیم

 

مهران-پسباید تبریگک بگیم چون بالاخره فامیل نزدیک هستید

من-
ممنون لطف دارید

 

اونشب هم به خوبی و خوشی تموم شد و ما برگشتیم خون اتاق منو آژند کی بود  رو تخت که ودمو ولو کردم صدای آژند بلندشد:پاشودختره پررو این هفته نوبت منه طبقه پایین تخت بخوابم تو برو بالا ببنیم

 

من-خلیخب چرا میزنی بیا رفتم بالا اه

 

آژند–انشالله نصفه شب از همون بالای تخت بیفیتی یه راست بری اونور

 

من-آژندحوصله ندارما یکم دیگه حرف بزنی من میدونم باتو خودت چی شبایی که تو بالا میخوابی میفتی و من فکر میکنم باز هواپیمای تهران مشهد سقوط کرده!!!از بسه که تو خواب جفتک میندازی

 

آژن–خیلی دلتم بخواد در طول شب برات هیجان ایجاد میکنم مجانی

 

من-آزندبخواب تر خدا

 

ااااااااهباشه بابا شبت بخیر

 

 

منمشب بخیری گفتم نیمدونم چرا خوابم نیمویمد با اینکه اینقد با آژند کل کل داشتیم و لی دو تامونمیدونستیم چقد برا هم عزیزیم بالاخره دنیای دخترونه است دیگه

 

اینپسرای یی که امشب ما دیدیم هم حسابی ما رو خندوندند

اینماهانه چقد بامز بود ولی مهران خلیل آقاتر بود اه بگیر بکپ تو هم نشسته درباره پسرای مردم نظر میده به ما چه مبارک صاحبش....... همین کم مونده ما هم بریم قاطی خروسا والاااااااااااا..................

 

صبحکه شد با یه حرکت جهشی از تخت پریدم پایین تا حالا چند دفعه به خاطر این کارم نزدیک بوده تخت برگرده و آژند هم که عین خرس قطبی تا لنگ ظهر خوابه شهیدشه و لی تا حالا چنین اتفاقی نیفتاده ولی من آدم نمیشم و باز پریدم که یکدفعه یکی صدئای گرومپ اومد و بله ایندفعه من با مخ اومدم پایین فکر کنم زمین خیلی دلش برام تنگ شده بود که اینطور با نیروی جاذبه اش منو کشید سمت خودش

 

ازصدای وحشتناکی که ایجاد شد آژند یکدفعه از خواب پرید و بلند شد که یکدفعه سرش خورد به تخت و بله یکی مجروحی دیگه 

 

آژند-آیسرم ای درد بگیری چیترا تو باز پریدی اخه دختر پس این نردبون تخت برا چیه پس

 

من-ایبابا آژّند غر نزن  ما همیشه با صدای سقوطآزاد از روی تخت بلند میشیم حالا یه بارم تو

 

آژند-دآخه مگه دفعه اولته چلغوز هر دفعه تو سقوط آزاد دار حالا چیزیت نشده که میخوای یه خاک انداز بیارم جمعت کنم

 

بدبختراست میگفتم از اون موقعی که افتادم همینطوری رو زمن ماسیده بودم

 

من-کوفت
نخیر

 

بعدشمبلند شدم رفتم بیرون آژند هم که از بابت من خیالش رراحت شد دوباره سرشو کوبوند تو بالش د برو که رفتیم سانس بعدی خواب.............

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فصل
دوم

 

2ماه از مراسم نامزدی آپامه مگیذشت

 

امروزقرار بود منو آژند و آپامه بریم شرکت زانیار رو با هم ببنیم

 

 

خللاصهحاضر شدیم که برییم

 

منرفتم جلوی کمدم ایستادمد  درش رو باز کدرمیک مانتوی سنتی زیبل که تازه مد شده بود برداشتم روسری ستش رو برداشتم و پوشیدم

 

عداتبه آرایش نداشتم چون انجوری هم سنمو بیشتر میکرد و هم آرایش پوستمو خراب میکنه در ثانی من نیمخوام صورتمو برا دیگران نقاشی کنم البته تر وتمیز میگردما ولی آرایش زیاد دوس ندارم(دوستان این عقیده خود نویسنده یعنی بنده هم هستا اوا من اصلا این چیزا رو چرا به شما میگم)

 

 

 

خدارو شکر ایندفعه دادشی بنده ماشین رئ نبرده بود با خودش اخه باب به جز برا خودش و مامان که ماشین داشتند برا ما سه تا هم یه ماشین شریکی گرفته بود اولش میخواست دو تا بگیره ولی مامان نذاشت و گفت یکی بسشونه دو تا بشه برمیدارن تخته گاز یرن بیرون میچرخن یه بلایی سرشون میاد خب حالا 
گبذریم بلاخره رفتم بیرون کفشام های قرمز خوشرنگم هم برداشتم پویشیدم

 

سوییچماشین رو برداشتم رفتم دزدگیرشو زدم سوار شدم در پارکینگ الکترونیک بود ریموت رو زدم باز شد و رفتیم بیرون آژند هی دوباره تو گوشم میخوند که یواش برم هی مگفت مگه اینجا پیست تمرینه و ا مسابقه است ولی گوش ندادم شانس آوردم پلیس جلومونو نگرفت رفتم خونه آپامه اینا بهش گفته بودم وقتی رسیدیم دم خونتون یه تک میزنم بیا دم در تک زدم به گوشیش بعد 5 دقیقه اومد بیرون ببه زانیار کش شده بود حسابی برا خودش

یهمانتوی سبز زمردی خوشرنگ واقعا سبزش خوشرنگ بود با استین های سه ربع با یک شلوار لی تنگ مشکی چون نارنجی رو با سبز ست میکنن کیف و کفشش نارنجی بود روسریش هم یه سبز خوشرنگ بود و کلی زرق و برق داشت خط چشماش خلی جیگرش کرده بود و چشمایی درشت و کشیده اش رو زیبارت از اونی که بود به نمایش میذاشت لبهاشم چون قلوه ای بود یه رز لب صورتی خاصی بود که جذاب ترش کنه .....

 

اومدعقب سوارشد سلامی بلند کرد و ماهم جوابشو دادیم آزند برگشت عقب نگاه کرد یه چشمک براش زد و گفت خیلی جیگر شدی بیچاره زانیار بعد ریز ریز خندید

 

آپامههم یکه اخم ساختگی کرد و با کیفش آروم زد تو سر آزند و گفت  من همیشه جیگر بودم

 

ماشینرو راه انداختم آدرس شرکت زانیار رو از آپامه پرسیدم و د برو که رفتیم تو راه همش شوخی کردیم و خندیدم تا بااخره به یه برج بلند بالای شیشه ای رسیدیم به به

 

آژندرو کرد به اپامه و گفت اینجا سوت معمولی افاقه نیکنه به افتخار اینجا کشید باید سوت بلبلی بکشیم

 

اپامه:یعنی چی؟

 

آژند:وای که تو چقد خنگی دیدی ادما یه برج بلند میبینند یه سوت میکشن من مگیم این زده رو دست بقیه برجا باید براش سوت بلبلی کشید خدا شانس بده مردم چه شوهرایی گیرشون میاد بعدشم یه هی کردم و الکی ادای گریه کردن رو در اورد و گفت ترشیدم خوارهر چیکار کنم

 

بعدما هم خندیدیم

 

چونزانیار ورودمون به شرکت رو هماهنگ کرده بود در پارکینگ اختصاصیی بزرگ جای ماشینمون اماده بود رفتیم جلوی پار کینگ اختصاصی برج که مال کارمندا و صاحب های برج بود ایستاد و گفت شما خانوم ملکان هستید چیترا ملکان؟

 

بله

 

نگهبانتا ما رو دید لبخندی زدو گفت بفرمایید وارد پار کنگی شدیم ماشین رو پارک کردم و همگی پیاده شدیم به سمت آسانسور پارکینگ 
رفتیم تا از مونجا بریم بالا رفتیم تو آسانسور طبقه ی 20 رو زدم و دو بروکه رفیتیم آپامه گفته بود کل این برج برای زانیا و باباشه  50 50 شریکن با هم

 

خلاصهبا صدای زنی که در آسانسو پیچید و طبقه 20 رو اعلام کرد در آسانسور باز شد و ما اومدیم بیرون  رفتیم سمت ساختمون جلویورودیش نوشته شده بود شرکت سازه سازان

 

 

رفیتمتو اتاق اتنظار ش بزرگ بود در حد لا لیگا یه عالمه اتاق دیگه م بود روی اتاق نوشته بودند میدر عامل پس اتاق زانی (من به زانیار مگیم زانی خوصله نداشتم بیشتر بگم و لی میدنم بفهمه کلمو میکنه)

 

منشینبود ما هم که خودی وبدیم پس با تصمیم اپامه رفتیم جلو تا در  رو باز کنیم در زدیم و در رو باز کردیم

 

زانیسرش تو یه عالمه کاغذ بود تا ما رودیدسلام بلند بالایی کرد بعد یک نگاه با چاشنی عشق به اپامه کرد و راهنمایی کرد تابشینمیم رو مبل ها مبلای چرمی اصل خوجلش

 

بعدهم سلام احوال پرسی داشتیم از هر دری حرف میزدم که یکدفع در بازشد و من که سرم پایین بود و خودمو با کاتولوگ کارای طراحی برج شرکت زانی سرم گرم بود سرمو نیوردم بالا ولی یه دفعه صدای آشنای یه پسر به گوشم میخورد این..... ماهان بود از اونم بعدی نیست اینطور بیاد تو سرم اآوردم بالا تا ما رو دید لبخندی زد و معذرت و گفت ببخسشد زانیار نمیدونسنتم مهمون دارنی بعد سلام و احوال پرسی با آپامه رو به ما کرد و گفت :ااااا شمایین به به از این طرفا زانیار گفته بود آپامه خانم میاد ولی شمارو نگفته بود

 

برایاینکه کم اذیتش کنم و سر به سرش بذارم ( بیچاره) اخمی ساختگی کردم و گفتم باید میگفت شما ناراحتید؟

 

فکرکرد من ناراحت شدم برا همین روشو کرد به سمت من و گفت خیلی خیلی ببخشدید قصد ناراحتی شمارو نداشتم

 

گفتم: خواهش میکنم

 

ماهنرفت بیرون

 

زانیرو کرد به من و گفت : چیترابدبخت بیچاره هنگ کرد این که زبونش 12 متره بدبخت بااخمی که تو بهش کردی ساکت شد

 

من-ساختگیوبد باب فقط میخواستم یکم سر به سرش بذارم

 

خبحالا نمیخوای بگی اینا اینجا چیکار میکردن

 

زانینگاهی به من انداخت و گفت: مگه میشناختیشون

من-اره همون شب نامزدی چون میزا جا نبود اومدن کنار ما نشستن

 

زانی-خب
بعدش

 

من-هیچیدیگه یکم  اشنا شدیم اونا از خودشون گفتنفهمیدیم عین ما دوقلو اند و ...............

 

زانیار– و بادا بادا مبارک بادا انشا. مبارک بادا حالابگید کی با کی رو ریخته رو هم ای باب اینا همینطوریش که با مارفیق بودن من اسایش نداشتم از شیطنتاشون چه برسه فامیلم بشن.جونم برات بگه که اینا مهندس ارشد های شرکتمن

 

من-زانیارررر!!!!!!!کی گفته ریختیم رو هم بعدشم ما حرف خاصی نزدیم مثل همه ی ادمای دنیا که با هم هم صحبت میشن

 

-                         
اهان پس فعلا خبری از یه شام عروسی چرب و چیلیی نیست

 

 

آپامه-زانیاینقد بچه بازی در نیار پاشو بریم شرکتو نشون بده در ضمن من دوست ندارم امروز منو به عنوان همسرت معرفی کنی

 

ایندوتا هم با خودمون میبرم میگم نوکرای دم خونمون

 

اززانیار ناراحت نمیشدم میدونستم ذاتا سوخه و ته دلش هیچی نیست یه دونه با کیفم زدم رو کلش و گفتم بسه زانیار حالا خوبه جلوت نشستیما

 

زانیار-خبنشسته باشی حرف حق تلخه

 

بعدشرو کرد به آپامه دستش رو گرفت تو دستش  گفتچرا عزیزم اتافاقا برا همین گفتم بیای دیگه

 

آپامه–آخه و اما نداره پاشو بریم بچه ها پاشید بیاید

 

آژند-کهما رو هم نوکر دم خونتنون معرفی کنی ؟

 

زانیار-نهببا شوخی کردم پاشید بریم خلاصه راه افتادیم اول رفتیم سمت اتاقی که روش نوشته بود مهندس (مهندس ارشد 1) ( ماهان  سبحانی)

 در رو زد و بعد از صدای ماهان وارد شدیم واوخدای من چه اتاق بزرگیه...........


ادامه دارد.......

---------------------------------- 
بخونید لطفا نظرتون بگید

 

 

 

 

 
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، s1368 ، manoella ، بووووق ، دختر اتش ، مانا0011 ، elnaz-s ، beauty ، ըoφsիīkα ، shawkila ، .14.anita ، ღ ツ setareh ツ ღ
آگهی
#2
Heart 
تو واقعا استعداد فوق العاده ای داریHeart
بقیشم برام مثل این دفعه تو پ خ بزار که راحت هر موقع که میخوام بخونمشHeart
دوست خوبم امیدوارم ادامه بدی و موفق بشیShy
..........................................
Heart به وبلاگم سر بزنید و نظر بدید.Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://manoella13.blogfa.com/
ممنونم.................................







پاسخ
 سپاس شده توسط beauty ، ըoφsիīkα
#3
اینم از قسمت دوم رمان من  ممنون از لف همتون دوستان

فصل
سوم

 

ماهانسرش رو از نقشه ساختمانی بالا اورد نگاهش اول چرخید سمت من یه مدت کوتاه به من نگاه کرد و بعد به بقیه نگاه کرد و سلام بلندی داد از پشت میز بلند شد اومد به طرف ما

 

ماهان–خوش اومدین بفرمایید بنشیند خب چه خبر ؟ سلام دوباره چیترا و آژند خانوم

 

آژند:ممنون مرسی

 

من:خیلی منون دفتر کار قشنگی دارید

 

اپامهسلام اقا ماهان تو چرا اینقد زانیار و اذیت میکنی

 

ماهان:منو اذیت زانیا ر این امکان نداره

 

آپامه:پسکی بود اون روز اومده بود یه سطل آب خالی کرده بو تو باغ رو سر ماهان ؟ هان؟؟؟؟؟؟؟

 

ماهان:به جون زانیار اگه من ریخته باشم

 

زانی: آی ماهان از جونت خودت مایه بذارا حالا خوبه ریخته

 

من: ای باب بس کنید اگه اینجوری ولتون  کنیمتا خود صبح ادامه میدیا ......

 

زاین: باشه ببا من تسلیم من خرم اگه دیگه ادامه بدم

 

ماهان: زانیار جون پس بی زحمت ادامش بده

زانیخفه شو ماهان کاری نکن جلوی این خانما آبروتو ببرما

 

 ماهان نه تر خدا جلوی این LADY های گرامی ابروی ما رو نبر بعدانیازش داریم برای امر خیر

 

زانی: آخه کی به تو زن میده مردم مگه دیوونن دختر دسته گلشونو بسپارن به تو هان ؟

 

ماهان-خیلی دلشون بخواد پسر به جذابی و آقاییی من که دیه ؟ کسی ندیده والا

 

اپامه_خوبه خوبه حالا  اینقد از حودت تعریف نکنخود شیفته

 

بعدکل کل ها و حرفای زیادی که با ماهان زدیم از اتاق اون اومدیم بیرون و به سمت اتاق کناری اون راه افتادیم روش نوشته شده بود اتاق 
شماره 2 مهران سبحانی  (مهندس ارشد2)

 در رو زدیم و وارد شدیم مهران داشت با گوشش حرفمیزد برای احترام ما از جاش ب لند شد بعدشم با خدا حافظی سریع قطع کرد و اومد به سمت با همه دست داد نوبت به ما که رسید اول دستش رو جلوی آژند گرفت و اژند باهاش دست داد  ولی من از همن اولشدویت نداشتم بامرد غربه دست بدم به خاط رهمین بهش دست ندادم و فقط به زدن یه لبخند اکتفا کردم و اون هم زیاد بهش بر نخورد معلوم بود با روحیات بیشتر ادما اشنایی داره و درک کرد چرا بهش دست ندادم روی مبل های اتاقش نشستیم زنگ زد به ابدارخانه شرکت و سفارش قهوه و کیک داد که بیارن و اتاق

 

مهراناز دیدن منو آزند متعجب نشد فکر کنم حتما ماهان بهش گفته بود که ما اینجاییم کمی بعد کیک ها وو قهوه رو اوردند و ما مشغول خوردن شدیم همون طور که داشتیم حرف میدم مهران رو به من کرد و گفت : راستی چیترا خانونم من شنیدم شما هم مهندسی عمران میخونید چون فکر کنم پدرتونم این رشته خونده البته این اطلاعاتییه که زانیار به من داه بود

 

آهانپس این مهران از قبل میدونسته ما میخوایم بیایم چون میگه زانی براش توضیح داده چطور این ماهان خبرنداشت؟؟؟؟؟؟؟؟/

 

من-بله الته من این رشته رو به صلاحدید در انتخاب کردم و حالا که اومدم توش بهش علاقه مند شدم

 

مهران–راستش من با صحبتهایی که با زانیار کردم نیاز به یه دستیار داشتم و اونم شما رو معرفی کرد

 

من–ولی من هنوز درسم تموم نشده اقا مهران

 

مهران-بلهمیدونم تنایزی به تحصیلات کاملم نیست بالاخره شما 2 سال درس خونیدی در این 2 سال تو  رشته مهندی عمران کار اموز کلی راهمیفته حالا مایل به همکاری با شرکت هستید /

 

مرددبودم چی بگم میدونستم نیاز به مشورت با خنواده نیست اولا چون این محل کار برا خانواده اشنا بود و قابل اعتماد و دوما من یه فرد مستقل بودم و بابم همیشه میذاشت به عهده خودم تصمیم گیری ها رو نمیدونستم قبول کنم یا نه ولی بالخره گفتم باشه امتحانش ضرر نداشت فوقش خوشم نیومد استعفا میدم و من هنوز نمیدونستم این جواب امروز آینده ی مبهم منو تغیر میده...................................................................

 

 

 ادامه دارد.......

 

 
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط man-raham ، manoella ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، مانا0011 ، elnaz-s ، beauty ، shawkila
#4
بچه ها از  لطفتون ممنونم نظرهای شما باث دلگرمیه منه اینم قسمت سوم رمان چیترا چون داره به قسمتای حساس میذاره کم کم میذارم هیجانش بیشتر بشاه
-----------------------------------------------------------------------

باصدای الارم گوشیم از تخت بلند شدم این هفته نوبت من بود که که پایین تخت بخوابم ان دفعه هم دوباره آژند از بالای تخت افتاد اینقدر بهش حخندیدم من موندم این چرا میفته چیزیش نمیشه والا

 

امروزقرار بود برم شرکت زانی اینا اونجا مشغول به کار بشم و بشم دستیار مهران خان آژند هم کلاش های اتومبیلرانی سرعتش از امروز شروع میشد منم رانندگی با سرعت رو دوست داشتم ولی جرئتی که آزند تو این یکی مورد رو داره من ندارم به هر حال دوست دارم موفق بشه قرار شده ببا براش یه ماشین خوب بحخره تا برا تمریناش مناسب باشه این ماشین رو البته باید تغییر بدن میخوان متور ماشین های مسابقه روش ببندن و خلاصه از نظر نر بندی و چیزای دگیه کلا متفاوته به خاطر همنه که ماشین های مسابقه هیچ  کجای دنیا اجازه ورورد به خیابان ها رو ندارنخب بگذریم

 

فکرکنم فقط من بیدار شده بودم چوننصدایی از طبقه پایین نمیومد رفتم پایین تو آشپزخونه  دیدم مامان رو در یخچال یهیادداشت گذاشته (سلام عزیزم از بیمارستان به من زنگ زدند مریض اورژانسی داشتند باید میرفتم اتاق عمل امروز روز اول کارته مواظب خودت باش)

 

یادداشترو از رو ی در یخچال برداشتم اندختم روی میز بعد رد یخچال رو باز کردم بطری شیر رو بیرن آوردم و یک لیوان خوردم بیشتر مواقع صبحونه من همین بود یه لیوان شیر از بچگی عادت کرده بودم صبح ها حتما یه لیوان شی ر رو بخورم

 

بعدشرفتم یه دوش گرفتم و آماده شدم لباش بپوشم رفتم سراغ کمد لباسام یه مانتوی عسلی رنگ داشتم اون برداشتم پوشیدم شال هم رنگشم سرم کرم کردم کفشای هم کرم رنگمم پوشیدم سوییچ ماشین مشترک ما سه تا یعنی من آژند و سمان رو برداشتم رفتم سمت پار کینگ ماشن رو در آوردم و اره افتادم به شرکت که رسیدم ماشین رو سپردم دست نگهبان تا پارکش کنه خودم هم وارد شرکت شدم اول یه سری به زانیار زدم بعدشم رفتم سمت اتاق مهران رد زدم و وارد شدم مهران طبق معمول از جاش بلند شد اومد سمت من این دفعه دیگه دستش رو به سمت من نگرفت چون میدونست باهاش دست نیمدم منو دعوت کرد که بشینم بعدش شروع به صحبت کردن کرد

 

ماهان-چیتراخانوم چه به موقع سر کار اومدید این نشون میده خیلی منظم هستید

 

من-من اعتقاد دارم کار آدم ها همه باید سروقت باشه

 

ماهان-درست مثل خودم خوب حالا اگه مایل باشید کا رو 
شروع کنیم من یک سری مدل و طرح برای یه برج تجاری زدم همون جور که میدونیدساخت یه برج تجاری جدید رو در مرکز تهران به شرکت ما سپردند طراحیشم به عهده ی خودمون من این طرح رو به شما نشون میدم نظرتونو بگید و رد ضمن اگه طرحی به ذهنتون رسید به من بگید راستی اینم گوشزد کنم که صاحب رج خواسته مدل برج رو زیاد بر اساس  مدلای غربی نزنیم میخواد یه طرح جدیدباشه یه طرح که مهندسای خودمون بزنند

 

من–اوه بله اتفاقا من طراحی نمای برج رو خیلی دوست دارم  حتما چند تا طرح میزنم میارم

 

همینموقع بود که گوشی مهران زنگ خورد گوشیش رو برداشت و پاسخ داد : سلام مامان جان

بله
خوبم

..........

آرهاومدم شرکتم

 

...............

 

ایببا چرا به حرف من گوش نمید  مارد من

 

بهاینجا که رسید صداشو اروم تر کرد که مثلا من نشنوم ولی شنوایی من قوی بود شنیدم که گفت مامان من برسومه رو نیخوام اینون بفهمید من برسومه رو نیمخوام

 

............

ایببا من این رسم ها رو بذارید کنار یعنی چی از بچگی اسمای ما رو هم بوده

.............

 

چشمفقط به احترام شما و پردر میام ولی محاله به این ازدواج راضیشم

 

مهرانبعد اینکه گوشیو قطع کرد یه معذرت خواهی از من کرد و از اتاق بیرون رفت فکر کنم کلافه شده بود تو چشای آبیش کلافگی موج میزد من که تا ته خط رو رفتم فکر کنم این دختره که اسمش برسومه بود رو میخواستن قالب کنن به این مهران بدبخت

 

هییییخدا بگذریم ولی اگه زن مهران میشد حسابی خوش به حالش میشد چون یه شوهر پیدا کرده بود که هم با کمالات بود هم تحصیلی کرده هم شاغل هم پولدار دیگه چی میخواست از زندگی ولی خود مهران راضی نیست با اینکه مهران و مهان دوقلو بودند و خیل هم شبیه هم ولی جذابیت مهران خیلی بیشتر از مهان بود ماهن جای خودش چهره عالی و کلا جذابی داشت و لی به قول بچه های دانشکده مهران یه پا باقلوا بود برا خودش .خوب باقلوا باشه اصلا به من چه

 

نیمساعت گذشت منم بیکار شده بودم بعد چک کردن طرحهای مهران خدایی مهران هم ب سلیقه بود هم خلاق طرح هاش همه ابتکاری بود حتی یکه ذره تقلید هم توش به کار نرفته بود مخصوصا طرخ شماره 4.یه طرح ساده که اونم تو زندگی من موثر بود......................

 

 ------------------------------------
 ادامه دارد.......

 

 

 

بچه ها من یه عذر خواهی بدهکارم اینم اونه که اگه میبیند کلمات به هم چسبیدن اینطور نیست از word که وارد قسمت تایپیک میشه فونتش تغییر میکنه بازم ببخشید سعی میکنم دفعه بعد درست شه
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط عاشق جانگ گیون سوک ، manoella ، Ƒαкє ѕмιƖє ، beauty ، دختر اتش ، مانا0011 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، shawkila
#5
اسپم ها پاک شدند.
رمان عاشقانه و طنز چیترا (به قلم خودم) حتما بخونید 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Ava-girl
#6
اونایی که حوصله ندارن اصلا تو این تایپیک نیان 

اینم از قسمت بعدی............


فصل
چهارم

 

 

2ماهی میشد که تو شرکت زانی اینا مشغول به کا ر ودم امروز قررا بود از بین طرح هایی که مهران برای برج جدید زده بود تو هیئت مدیره یکیش انتخاب شه منم چندتا طرح زده بودم که خییل مورد پسند مهران واقع شده بود ولی خودم دوست نداشتم تو جلسه هیئت مدیره ارائه اش بدم چون فکر مکیردم هنوز اینقدر حرفه ای نشدم که بخوام طرح یه برج تجاری مهم رو تو تهران من بزنم خلاصه قررا شد مهرن طرح هاش رو بیاره تا ز بینشون یکی انتخاب بشه تو این جلسه زانی من و مهران و ماهان و صاحب برج مهندس ناظر سرمایه گذار حضور داشته باشن

 

جلسهتا 5 دقیقه دیگه شروع میشد به خاطر همین باید به اتاق کنفرانس میرفتیم در رو باز کردم دیم اکثرا کسایی که قرا بود بیان اومدن اما هنوز خبری از مهران و ماهان نبود در اتاق یک میز بزرگ که از اون طرف اتاق تا انی طرف بود قرار داشت یه صندلی رو انتخاب کردم و نشستم دوتا صندلی کناری من خالی بود اومدم نشستم 2 یا 3 دقیقه گذشت که مهران و مهان هم وارد شدند واز شانس من اومدن دوتا صندلی مناری من نشستند و من بینشون قرار گرفتم مهران اروم زیر گوش من گفت همیشه سر وقت اینم یکی دیشگ که بازم تو زودتر از من حاضر بودی خنده ریزی کردم و گفتم ما اینمی دیگه زانیار هم اومد و نشست حرفای اولیه زده شد و طرح ها به نمایش در اومده بودن همه هران رو به خاطر این طرح ها تحسین میکردند اما یه چیزی نظرمو جلب کرد به طرح شماره 4 که رسیدیم همون طرحی که دوستش داشتم دیدم مهران توش تغییراتی ایجاد کرده حیف شد تو ذوقم خورد کاش این کار رو نمکیرد چون به نظر من بدون ٍedit زیباتر بودقرار بر انی بود که هر کی نام طرحش مورد نظرشو بنویسه و بندازه تو صندوق و بعد شمارش کنن که انیطوری بدون دردسر و بحث طرح انتخاب شه من از قبل نظرم انی وبد که طرح شماره 4 رو بندازم تو صندق اما حالا به نظرم اومد طرح دیگه ای رو انتخاب کنم خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم طرح شماره 2 رو انتخاب کنم رای ها جمع شد و شمارش خیلی حرصم گرفت طرح شماره 4 از همه بیش تر رای آورد اعلام کردن هر کی شکایتی داره بگم منم گفتم : منئبا طرح 4 موافق نیسنم این طرح انتخاب شده و من نمیتونم کاری انجام بدم ولی طرح شماره 4 با  edit هایی که روش انجام شده غربی شده و ما قرارمون این بود طرحکاملا ایرانی باشه شما به قسمت بالای برج نگاهی کنید اگه دقت کنینی متوجمه میشدید این اصلا اون چیزی نیست که ما میخواستیم این قسمت مثلثی بالا اکثرا در معمار ی امریکا دیه میشه که متاسفانه مربوط به شیطان پرستن هم هست و من این طرح رو نمیپسندم

 

زانیاررو بهه بقیه کرد و گفت اگر اینطوری باشه کسی مواقه دوباره نظر خواهی کنیم

 

خودمهران قانع شده بود که این طرح نباید edit  میشده خلاصه دوباره نظر خواهی شد و این دفعه طرحشماره 2 انتحاب شد

 

کنفرانستموم شد قار شد از هفته بعد پروژه استارت بخوره

 

ازاتاق بیرئن اومدم مهران با من بیرون اومد جلوم وایساد و گقت خیلی خوب صحبت کردید حرفاتون حتی منودرباره طرحم قانع کرد

 

من-خواهشمیکنم نظر لطفتونه

 بعدشم خداحافظی کردمو  رفتم دیگه ووقت اداری تموم شدهه بود به خاطرهمین به خونه برگشتم وارد خونه که شدم سلام بلندی کردم و نشستم پدر امروز زودر اومده خونه تا منو دید از جاش بلند شد اود سمت من بوسه به سرم زد و مشغول صحبت با من شد

 

باب-سلامگل دختر باب خوبی؟ خسته نباشی عزیزم

 

من–مرسی بابیی مرسی عزیزم اینقد منو لوس نکنیداا ممان خوششش نمیاد نگاه کن داره دوباره چشم غره میره.. خشم اژدها و بعد خنده ی ریزی کردم

 

مامانسری تکون داد و مشغول کارش شده بوداز مامان سراغ آژندو گرفتم که گفت رفته خونه دوستش  اون شب هم ما شام رو در کنار همخوردیم و زمان خواب فرا رسید آؤند اومده بود خونه و لی چون خیلی خسته بود سریع خوابش بردمنم داشتم اماده میشدم بخوام رفتم رو تخت دراز کشیدم که یه دفعه گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود برای اینکه آژی بیدار نشه سریع جواب دام

 

من-بله
بفرمایید

 

ناشناس-چیترا خاونم شمایی؟

 

من-بلهبفرمایید شما؟

 

ناشناس

-       
مهم نیست من کیم

 

من-اما برا من مهمه ببینید آفا اگه مزاحمید من قطع کنم

 

ناشناس-اگهبه حرفم گوش نکنی برات حکم یه مزاحححم دارم

 

من–چی میخوای

 

ناشناس-چراطرح شماره 4 رو رد کردی؟

 

من-ببخشیدمتوجه نشدم یعنی چی؟

 

صداشبرام اشنا نبود شبیه هیچ کدوم از صداهایی نبود که امروز تو کنفرانس بودن

 

ناشناس–اگه نظر هیئت مدیره رو عوض کردی که هیچ و گرنه روزای بدی رو در پیش داری و بعد هم قطع کرد

 

یکمترسیدم اما زیادم جدی نگرفتم و فکر کردم یکی از اختلافات دخلی همیشگی شرکتاست و گرفتم خوابیدم افسوس که اشتباه میکردم.......................

 

ادامه دارد 

 
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط عاشق جانگ گیون سوک ، manoella ، دختر اتش ، مانا0011 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، beauty ، shawkila
آگهی
#7
اینم از قسمت بعدی رمان ممنون دوستان منتظر نظراتتون هستم-------------------------------------------------------------------------

 

فصلپنجم

 

صبخشده با نور افتابی که از پنجره به چشمم میخورد چشامو بازکردم نگاهی به ساعت گوشیم اندختم که عدد 7 رو نشون میداد بلند شدم رفتم پایین یه اب به دست و صورتم زدم و صبحانه خوردم  رفتم سراغ کمد لباس هام یهمانتو ی ابی تیره خوشرنگ برداشتم با شلوار جینم پوشیدم یه شال مشکی هم پوشیدم اونروز حوصله نداشتم به خاطر همین عجله ای کار مکیردم یه ارایش خیلی ساده و مختصر  کردم با اینکه از آرایش خوشم نیومدولی خوب اینفد صورتم بی روح شده بود مجبور شدم بلاخره رفتم سراغ عسلی کنار تختم تا گوشیم رو از روش بردارم و دیم برام یه اس اومده بازش کردم از همون شمره ناشناس بود نوشته بود تایید طرح شماره4 یادت نره دوست عزیز...........

 

گوشیمووبرداشتم انداختم تو کیفم نه مثل اینکه قضیه جدی تز از این حرفاست امروز با اینکه ماشین خونه بود حوصله رانندگی نداشتم به خاطر همین زنگ زدم آژانس تا برام یه ماشین بفرسته بعد 15 دقیقه من سوار ماشین بودم و مشین داشت مسیر شرکت رو طی میکرد تو راه با خودم کلنجار میرفتم نکنه برا من خطری داشته باشه؟ اصلا چزرا براشون مهم بود که طرح شماره 4 انتخاب بشه؟

 

صدایراانده منو به خودم اورد

 

راننده-ممنون
اقا

 

بعد اینکه پول رو حساب کردم پیاده شدم رفتم به سمت در شرکتوارد شدم رفتم سمت اساسنسور صبقه 20 رو زدم وقتی رسیدم از اسانسو ر بیرون اومدم رفتم سمت اتاقم در رو باز کردم بی حوصله بودم همین طوری لم داده بودم تو اتاقم که رد زدن خودمد یکم جمع و جور کردم و به فرد پشت در اجازه ورود دادم مهران بود اومد نشست چهره اونم گرفته بود

 

مهران=بهتو هم زنگ زد؟

 

اینچی دراه میگه

 

من-کیو
مگی؟

 

مهران-همونناشناس برا طرح شماره4 حودش گفت به اون خانوم محترم هم گفتم

 

من-تومیدونی کیه؟

 

مهران-نهمنم نشناختمش

 

خیلیخب اشکالی نداره

 

مهران–راستی ممانم برا امشب تو خانواداتو دعوت کرده بیاید

 

 

این چند وقته که با مهران اینا اشنا شده بودیم دوتا خانواده با هم رفت و امدپیدا کرده بودند وراحت بودیم

 

منم قبول کردم و پاشد از در رفت بیرون

 

این همه گرفتاری داشتمخودم من این ناشناس دیگه کیه؟

 

 

 

 

نمیدونمچم شده بود این چند وقته که مهران رو میدیم دلم یه جوری مشید حرفاش برام ارامش بود اگه یه روز نمیدیمش بهونه میگرفتم وای خدایا نکنه من عاشق شده باشم؟ه این امکان نداره چیترا عاشق شده باشه

 

یهجوریای ازش خوشم اومده از اون اخلاق فوق العاده اش چشای ابیش صورت مهربونش. نه نمیشه

 

رفتهبودم تو اتاق مهران تا باهاش در مورد ناشناس بیشتر حرف بزنیم یکم حرف زدیم بعد زاینار صداش کرده بود باید میرفت گوشیشو جا گذاشت 5 دقیقه بعد چند تا زنگ خورد کسی که نبود جواب بده رفت رو پیغامگیر انگار مامانش بود چون میگفت مهران مارد باز گوشیتو کجا جا گذاشتی ؟ برسومه زودتر اومده کارت داره باید بیرون با هم خوب نیست بدقول باشی اول زندگی به زنت زود بیا خونه ها

 

اینوکه گفت سنکوب کردم مهران زن گرفته برسومه ؟ اون که برسومه رو نمیخواست..................

 
----------------------------------------------


ادامه دارد
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر اتش ، مانا0011 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، beauty ، shawkila
#8
دوستان همین امروز بقیه رمان گذاشته میشه منتظر باشید.Heart

اینم از قسمت بعدی امیدوارم خوشتون بیاد خوندید نظرتونو بگیدHeart


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
.
فصل
ششم

 

بالاخرهساعت کاری تموم شد و منم اماده شدم که برم خونه با خودم درگیر بودم نمیدونم چرا از این که فهمیدم مهران زن گرفته  نیمتونم بگمچه حسیه ولی انگار کم کم از مهران خوشم اومده و اینکه زن گرفته زیاد به دلم ننشست تو روزایی طراحی همیشه میومد ازم نظر میخواست و با هم حرف میزدیم و لی نشد بیرون شرکت ایستاده بودم تا سمان بیاد دنبالم که یکدفعه یه ماشین مامانی جلوم ترمز زد اول فکر کردم مزاحمه خواستم برم یک طرف دیگه که صدای مهران رو از داخل ماشین شنیدم سرمو اوردم بالا دیدیم خودشه

مهران-سلامخاونم ملکان بفرمایید جچایی میرید برسونمتون هوا بیرون خیلی سرده خدایی نکرده سرما میخورید

 

من-نهخیلی ممنون لطف دارین الانست که دیگه سامان بیاد دنبالم

 

مهران–سامان نمیاد

 

من-نمیاد ؟ ببخشید شما از کجا مطلع هستید که سامان نمیاد؟

 

مهران-تو راه تصادف کرده نگران نباشید چیزیش نشده خوشبختانه فقط ماشین خسارت دیده

 

من–خیلی ممنون پس یک تاکسی میگیرم میرم

 

مهران–تعارف نکنید بفرمایید

 

من-ممنون  ردروبازکردم و سوار شدم داخلش ماشینش چقد گرمبود بوی عطر خومشبوی مران که تو مفضای ماشین پخش شدهه بود بینیم رو نوازش میداد چقدم به خودش میرسه معلوم بود عطره گرونه

 

 

مهران-اون ناشناس دیگه بهت زنگنزد؟

 

من- نه به شما زنگ زد؟

 

مهران- نه

 

مهران-چیترا

 

یه دفعه مغزم هنگ کرد اولین باربود منو به اسم کوچیک صدا میکرد یا حداقل میگقت چیترا خانوم و یا خانوم ملکان و لی حالا .... تو صداش یه صمیمیت خاصی موج میزد

 

من –بله؟

 

 

مهران – راستش یه وضوعی رو بایدبهت بگم نمیدونم الان وقتشه یا نه ولی ...........

 

من-بفرمایید

 

مهران-از اون موقعی که تو مراسمنامزدی زاینار دیمت ازت خوشم اومد خیلی سنگین با وقار بودی حتی باهام دست ندای این نشون میداد رو بعضی چیزا متعصبی و متاسفانه خیلی از دخترای امروز این فاکتور رو ندارن

 

من –خب

 

مهران –با من ازدواج میکنی؟

 

 

دوباره صفر و یک قاطی کرد این چیمیگه مگه زن نداره یعنی میشم هوو؟ای باب بذار چی چی مگی برا خودت بذار حرف بزنه

 

مهران- نمیخوای چیزی بگی ؟

 

من- نمیدنم یک دفعه مطرح کردی خبخب راستش این حرف منو به قصد فضولی نذار اتاق که بودم گوشیت زنگ...

 

به این جا که رسیدم حرمو قطع کرد وگفت میدونم گوشیم زنگ خورد و رفت رو پیغامگیر و حرفای مکامان من اصلا با برسومه ازدواج نکردم اون هی میخواد منو به اون بچسبونه چون مثلا ااز بچگی اسمای ما رو همه میگه زنت  برسومه دخترخالمه از زیباییواقعا م نظیره ولی....... از نظر اخاقی و رفتاری مناسب نیست متاسفانه چون مدتی در آمریکا زندگی کرده کاملا با فرنگ اونجا اخت پیدا کرده و مناسب من نیست حالا درباره پیشنهادم فکر کن یه هفته فرصت داری فکر کنی

 

به اقار و چه زمانم برا ما تعیینمکنه ایش ولی خدایی ته دلم قنج رفت که اونبرسومه رو نگرفته نیمدنم چرا ندیده نشناخته از برسومه خوشم نمیومد.....................

 

 ادامه دارد..............

.
.
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط مانا0011 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، ツñ姆ÄrÄñツ ، beauty ، shawkila
#9
اینم از قسمت بعدی رمان امیدوارم خوشتون باید نظر فراموشتون نشه..سپاس هم همینطور

HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart

فصل هفتم
 
جلوی اینه اتاقم ایستاده بودم وخودمو بر انداز میکردم یه مانتوی سفید رنگ پوشیدم (0وااااااااااااااااا مگه عروسیه) حالا هر چی باشه امروز عشقم کشیده بود مانتو سفیده رو بپوشم طبق معمول سرخاب و سفید اب هم نکردم چون دوست نداشتم
 
توی راه که بودیم بارون میومدچهبارونی!!!!!!!!!!! من همیشه عاشق بارون بودمدونه ها بارون به شیشه میخورد و روح منو نوازش میداد هنوز تو شوک پیشنهاد مهران بودم
(خب چی کار کنم وقتی بفهمی عشقت توهم دوست داره نیمدونی چه حالی میبری)
 
ولی آیا من واقعا عاشق شده بودم ؟اخه مگه عاشق شدن الکیه ؟
ولی من شدم!!!!!!!!!!!!!!!
 
 
از زبان آژند:
نمیدونم یترا انیقد تو خودشه چششده  این ؟ این اینقد حرف میزد مخ ما ازکامپیوتر بدتر هنگ میکرد. یکی اینو باید به خودم بگه............. والا...............نمیدونم ماهان جدیدا چرا اینقد به پر و پای من میپیچه .......
این معلم رانندگی سرعتمون از شانسگند من یه پسر جوونه اسمش پدرامه
 
امروز که رفته بودم تمرین هی لبهندملیح تخویلی من میداد نه نه به اون جلسه اولش که اونطوری حال منو میگرفت و ازم ایراد مگیرفت نه به الان الانش تو ازمون رعت این ترم منو با اولین تست رد کرد درحالی که باید 5 تست رو رد کنیم تا نمره بدن.کسایی که خیلی حرفه ای باشن با یه تست رد میشن که اونم تعدادشون کمه.و منم از این استعداد ها ندارم که تست اول قبول شوم.(چیهههههههههههه ؟ میبینید چقده صادقم ؟)
 
یا حضرت فیل این خونه است یا کاخملکه ویکتوریا.........................
 
خونه ماهان اینا رو میگم رسیدیم بهدر خونه دوتا نگهبان با لباس فرم جلوی درب بزرگی ایستاده بودند .این خونه  شون رو یه ماه پیش گرفته بودند که تا حالا مافرصت نکرده بودیم ببینیم خونه قبلیشون 500 متر بود اون خونه دربرابر این جعبه کبریت بود............خلااصه نگهبان در رو برا ما باز کرد باید با ماشین وارد میشدیم چون در انتهای باغ خونه ویلایی ماهان و خانوادش قرار داشت.بعد کلی ماشین سواری رسیدیم و نگهبان دیگری ما رو به سمت پارکینگ هدایت کرد ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم.چیترا همچنان در خودش بود و مثل منو سامان فکش با زمین اصابت نکرده بود.............
 
نه مثل اینکه باید یه تور پهن کنیمیه دونه از این پسرا رو صاحب شیم والا....................... بلکه یه چیزایی م به ما برسه.تو خونه قلیشون خدم وحشم نداشتند ولی از وضعشون معلوم بود از اول زندگیشون هم تو چنین خونه ای زندگی کنند ولی نمیدونم چرا از اول اینکارو نکردند.......
وارد خونه شدیم خانوم و آقایسبحانی (پدر و مارد ماهان و مهران ) به استقبال ما اومدند ما هم با اون احوالپرسی کردیم ماهان و مهران هم بودن چه پسرای با ادبی مثل بقیه پسرا که تا میبیینن مهمون دارند سریع جیم میشن جیم نشدن..........خخخخخخخخخخخ
خب سامان فقط در پاره ای از مواقعاینطوریه.البته فقط در پاره ای از مواقع ها........................................
 
چه مامان خوشگلی هم دارند لامصب هاپس بگو این همه ریخت وقیافه رو که لب و لوچه ادمو اویزون میکنه از کدوم گوری........ نه ببخشید از کدوم صورت نورانی اوردند.....................
 
از زبان چیترا
 
 
اصلا تو حس و حال خودم نبودم هرچقدم آزند خرف میزدو از خونه تعریف میکرد من سرسری جوابشو میدادم.......نشسته بودیم و از خرفای معمول صحبت میکردم وقهوه می خوردیم که یه دفعه یه دختر با پوستی بلوری بدنی زیبا و صورتی به زیبایی مهتاب اومد واقعا خدادادی ناز بود اول فکر کردم خواهر مهران و ماهانه ولی فهمیدم که خواهر ندارن اینا یعنی داشتن ولی الان میشه بگی ندارن اونم ماجرای مفصلی داره دوباره یه ماجرای دیگه تو زدگیم......................................
تو همین فکرا بودم که صدای مادرمهران بود که مگیفت اینم برسومه عروس گل من نامزد مهران
 
یواشکی یه پوزخند زدم که به همینخیال باش..........
 
که یک چیزی دیدم و خشکم زد
 
برسومه یه حلقه دستش به دستور مادرمهران که گفت برو پیش شوهرت بشین نشست مهران هم به اون لبخند زد و دستشو گرفت و کنار خودش نشوند..............
 
یعنی مهرانمنو بازی داده؟



ادامه دارد
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر اتش ، عاشق جانگ گیون سوک ، مانا0011 ، manoella ، gisoo.6 ، Mr.Ehsan ، elnaz-s ، Parmida 18 ، beauty ، املیا ، shawkila ، gh@z@le♥
#10
بقیه اش رو کی می زاری؟Huh
عشق فقط جااااااااااااااااانگ گیوووووووووووووووون سووووووووووووووووووووووکHeartgrou
به وبلاگم بیایید خوشحال میشم 
اینم سایتش:
fs26.blogfa.com
پاسخ
 سپاس شده توسط Ava-girl


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان