امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان رزاا( عشق مثلثی ... ..درناکـــ... استرس و هیجان )

#1
زنگ تفريح به صدا دراومد.همون همهمه ي هميشگي شكل گرفت و بچه ها همراه باگفتن:"خانوم خسته نباشيد يا خانوم خدافظ"به سمت در كلاس ميرفتند.
از جايم بلند شدم تا همراه با پريسا به حياط برم كه معلمم صدا كرد:"خانوم محمدي لطفا تو كلاس بمونين."
به پريسا نگاهي كردم كه گفت:"خدا بخير بگذرونه."
_دم در منتظرتم.
به سمت در رفتم كه صداي خانوم يزداني رو شنيدم:"خانوم كياني شمائم همينطور."
راه رفته رو برگشتم و كنا پريسا قرار گرفتم.
_امتحاناتونو صحيح كردم.
_خب خدا رو شكر...حتما بايد به ما ميگفتين؟لازم نبود اصلاع بدين.
همراه با نگاهي تندي گفت:
_انظباطت مطمئنا 20 ميشه خانوم كياني.نمره جفتتون شد 75/19 .
و نگاهي به ما انداخت.
ايندفعه پريسا جواب داد:"ناراحتين همه 14-15 نگرفتن؟"
بدن توجه به حرف پريسا ادامه داد:"نمره هاتون يكيه.جالبتر اينكه غلطاتونم يكيه.هردوتون توي سوال 14 اشكال دارين."
_خب كه چي؟
_فكر نكنين من خرم...
در همين موقع زير گوش پريسا گفتم:"تا حالا گوشاشو نديده."
يزداني ادامه داد:"شما تقلب كردين و من اينو خوب ميدونم."
_مدركي دارين؟طبق قانون 2 تعهدنامه تقلب مجازات داره البته اگه ثابت بشه.
_چه مدركي بالاتر از اينكه غلطاتون شبيه همديگه س؟
_اين مدرك نيس.شما بايد برين از آقاي رافعي بپرسين كه ممتحن بوده.
پريسا در ادامهي حرفم گفت:"تازهشم اون دخترتون لعيائم توي سوال 14 اشكال داره!"
بعد از اين اتمام حجت به سمت در رفتيم.
بعد از وارد شدن به ححياط پريسا به پشتم زد و گفت:
_چه شانسي اورديم رافعي مراقب بود!
_چه طور؟
_خودتو به كوچهي علي چپ نزن....منظور منو زودتر از خودم گرفتي!
_برو بابا.من عليو نميشناسم،چه برسه به كوچهش!...فكر كنم لومون بده.
_چرا؟به خاطر توئم كه شده چيزي نميگه.
_بشين و تماشا كن....اما من كيتونم يه كار كنم نگه!!
_چه كار؟
دستش رو گرفتم و به سمت دفتر بردم:"تو همين جا بمون ببين رفيقت چي كار ميكنه!"و به در دفتر زدم و گفتم:"آقاي رافعي...؟ميشه وقتتتونو بگيرم؟"
از جاش بلند شد و به سمت من اومد:"بله؟"
كنجكاوي رو از صورتش ميخوندم.
سعي كردم خجالتزده به نظر برسم:
_آقاي رافعي راستش...ميدونين...اگه بشه ميخوام بيشتر رو پيشنهادتون فكر كنم.
و سرم رو پايينتر بردم.پداش رو شنيدم كه گفت:"ممنونم.من فردا شب با شما تماس ميگيرم."
سرمو تكون دادم و به سمت پريسا رفتم و گفتم:
_حال كردي؟حالا عمرا چيزي بگه!
_چرا اينجوريش ميكني؟بدبخت گناه داره!
_بدبخت كه هست...آخه خجالت نكشيده پا شده اومده خواستگاريه من؟!بعدشم ما بيشتر گناه داريم...ناسلامتي داريم فارغالتحصيل ميشيم...بايد معدلمون مثل هميشه خوب باشه!
_بيرحم!
***

_تعريف كن ببينم چي شد؟
_هيچي بابا!زنگ زد گفت ميتونستي مثل آدم بگي كه به يزداني دروغ بگم،لازم نبود با احساساتم بازي كني!منم گفتم شما هر وقت اونقدر به فكرت رسيد كه يه بچه دلش ميخواد بازي كنه،اونوقت حرف از احساسات بزن.

_بابا رزا تو ان بيرحمي هستي و ما فكر ميكرديم فرشته اي!
_تا چشات درآد!گوش كن بقيشو!اينو كه گفتم آمپرش شيش و هشت زد و گفت"خيلي پستي!به خاطر نمه چه كارا كه نميكني،من موندم چه جوري عاشقت شدم!!منم گفتم:همون موقع كه شروعكردي به سُم دراوردن عشقت به من رو احساس كردي!اونم گفت:من فكر ميكردم درونتم مثل صورتت قشنگه!بعدش گفتم:معلومه كه هست،ولي چشم بصيرت ميخواد نه چشمي مثل مال تو كه فقط زيبايي ظاهر رو ميبينه،نه عقلي كه به خودش اجازه ميده به يه دختر 17ساله فكر كنه!اونم يه خنده عصبي كرد و گفت:عشق كاره دله نه عقل!هرچند تو چيزي از عشق نميدوني.
منم گفتم:معلومه كه نميدونم چون عقلم سرتره نه دلم!آخرشم گفتم:ولي تو رو جون هر كي دوس داري نمرهمو بديا..!!اونم گفت:چون جون خودتو قسم خوردي ميدم.بعدشم قطع كرد.
پريسا كه به دهن من زل زده بود گفت:
_بابا تو ديگه كي هستي!ولي خوب شد نمره هه رو ميده وگرنه خودم خفت ميگردك!
خنديدم و گفتم:"اون موقع خودم به خاطر قتل كيوان تو زندانم."
_خوب كيوان صداش ميكني!
_گمشو بابا!
***

_رزا بگو ديگه لعنتي!
صداي پريسا رو ميشنيدم ولي نميتونستم جواب بدم:يزداني به من زل زده بود و هر حركتم رو كنترل ميكرد.

دستم رو بالا بردم و گفتم"خانوم ميشه به آقاي حميدي بگين بيان؟"
_براي چي؟سوالا واضحه
_شما چندبار اين امتحانو دادين كه ميگين واضحه؟
_كياني ساكت باش دختر...وگرنه برگت رو جر ميدمآ!
دهانم رو باز كردم تا جواب بدم كه خود حميدي اومد:"خانوم يزداني برين كلاس شماره 12"
درحال كه از در خارج ميشد گفت::"حواستون به اين كياني باشه"
من دستم رو بالا بردم كه حميدي به سمتم اومد:"مشكلي دارين؟"
_آقاي حميدي اين سوال 21 گفته "با همديگر"حالا ما بايد تمام مثالاشو بزنيم يا فقط اينا رو بگيم كافيه...؟
و چند تا مثال زدمنگاهي به من انداخت.بعد به پشت سرم نگاه كرد و گفت:"شما راحت باشين"
بعد از حدود 5 دقيقه پريسا پرسيد:"رزي حاضري؟"
اسمم را نوشتم و از جايم بلند شدم كه متوجه شدم يكي از سوالام نصفه نيمه مونده.سر جايم نشستم.اما پريسا كه بلند شدن ن رو ديده بود برگهش رو تحويل داد.
با سر اشاره كردم كه بره و خودكار رو به دست گفتم.خواستم جواب رو بنويسم اما هرچي به مغزم فشار اوردم جوابش رو پيدا نكردم.
15دقيقه گذشت كه حميدي جاش رو با رافعي عوض كرد.مطمئن بودم جوابش رو چندين بار خودنم.اعصابم به هم ريخته بود و قيافه پريشانم اينو نشون ميداد.
صداي قدم هاي كسي رو شنيدم:"خانوم كياني مشكلي نداري؟"
_اگه بتونين كتاب رو برام بيارين ممنون ميشم.
كسايي كه تو كلاس بودن با شنيدن اين حرف من خنديدند.
_چرا ميخندين؟...خب مشكلم اينه ديگه!
رافعي كنارم ايستاد و خم شد:"براي هر دو جاندار..."با گفتن اين چند كلمه همه چيز يادم اومد و شروع به نوشتن كردم.بعد از چك كردن دوباره بلند شدم تا برگم رو تحويل بدم.
پريسا كنار در مدرسه منتظرم بود.با ديدنم به سمتم اومد و سرش رو به نشونه پرسيدن تكون دا.
_كيوان اومد كمكم خدا رو شكر.
_كاشكي مائم از اين خواستگارا داشتيم.
_اَي خاك بر سرت كنن....اونم آدم كه تو ميخواي بشه خواستگارت؟
_فعلا كه اين غير آدميزاد بهت يه نمره رسوند.
_خرم از پل رد شد رفت خونه خاله قزي.
به سر كوچه ي پريسا اينا رسيده بوديم كه پريسا كف دستش رو به پيشونيش كوبيد و گفت:
_اوه رزا بدبخت شديم...!
_باز چي شده؟
_من قرار اود تو مدرسه بمونم تا پدرام بياد دنبالم....!
_خب چرا بدبخت شديم؟الان برميگرديم مدرسه.
_خره،الان خانوم ناظم فكر ميكنه داداش رو پيچونديم،الانم داريم با دوس پسرمون حال ميكنيم!
_پدرام همه چيو راجع به علي ميدونه.به احمدي ميگه حتما رفتن خونه
_بابا الان پدرام باهام لجه،هر چي از دهنش در مياد ميره ميگه!
حرفش تموم نشده بود كه به مدرسه رسيديم.ماشين پدرام پارك شده بود اما كسي داخلش نبود.
وارد مدرسه كه شديم ديديم دخترا دورش رو گرفتن و ميگن و ميخندن!
پريسا همونطور كه به اونا نگاه ميكرد گفت:
_وسط چه كسايي درس ميخونريم و فكر ميكرديم خيلي بينشون ناپاكيم!
بلند داد زدم:
_پدرام...هو پدرام با توئم.ببين انگار تا حالا دختر نديده....پدرام مگه كري؟؟
پدرام به طرفم برگشت و گفت:"مگه نميبيني سرم شلوغه؟"
با اين حرفش دخترا غش غش خنديدن
پريسا به صرفش رفت.از پشت يقه ش رو گرفت و به طرف ماشين رفت.
منم به شمتشون رفتم.پدرام داد زد:
_ولم كن.....حالا يه نفر از ما خوشش اومدآ!!!
_اونا يه نفر نبودن،يه ايل بودن.بعدشم امروز ما بايد بريم فرودگاه.بعد از اَندي خواهرمون داره برميگرده....آقا دختر بازيش گرفته...!!!
_تو كه اين خواهرتو درست و حسابي نديدي.8سالت بود رفت.الان 28 سالشه.تو اون دماغ گندشم يادت نمياد!
_دماغ اون كه از دماغ مورچه كوچيك تره!بعدشم من كه عكساشو ديدم!
_همينه ديگه،از بس دماغش كوچيك بود لباش شد 3 برابر لب آنجلينا جولي!
من كه از جر و حثشون كلافه شده بودم گفتم:
_بس ميكنين يا كلا زندگيتونو بس كنم؟
_چته تو؟امروز عين سگ پاچمو گرفتي ول كنم نيستي...!
_پاي تو جز جوراب بو گندو چي داره كه من بگيرمش؟...پري نفهميدي كي كارنامه ميدن؟
_زرشك!براي اين ناراحتي؟همين فردا ميرم ميگيرمش!
_برو بابا!كي ميرسيم؟
_7ماهه دنيا اومدي تو؟
_شيش ماه و نيم.يه چيزي بذار گوش بديم.
پريسا جاي CD رو برداشت و يكي انتخاب كرد و گفت:
_طعمه خوبه؟
_بذار گوش بديم.
***

از بلند گو اعلام كردن كه پرواز كانادا به زمين نشسته.از پشت شيشه به جمعيت نگاه ميكرديم تا پانيا رو بپيدا كنيم.
من و پريسا پشت همه وايساده بوديم و با هم حرف ميزديم.
مشغول صحبت بوديم كه عمه-مامان پريسا-گفت:اومدش...چه قدي كشيه!
با كنجكاوي به شيشه ها نزديك شديم و دختر زيبايي رو ديديم كه برامون دست تكون ميداد.
بيني كوچكي داشت و لباش درشت بودن.چشماش زير سايه مژه هاي بلندش ميدرخشيدند.در كنارش مردي بود كه حدس زدم بايد برايان شوهرش باشه.
عمه رو در آغوش گرفت و به نرمي گونه ش رو بوسيد.
عمو-شوهر عمهم-هم بوسه اي روي پيشوني پانيا زد.
پانيا چند قدم عقب رفت و گفت:"همسرم برايان"
عمو برايان رو بغل كرد و چيزي بهش داد.برايان متعجب سرشو بالا اورد و با لهجه اي شبيه تركي گفت:
_مطمئن هستين؟ما اينجا نيستيم بيشتر از 3 ماه!
تازه فهميدم عمو كليد خونه اي رو بهش داده.عمو با خنده سري تكون داد و گفت:
_قشنگ حرف ميزني!
گفتم:" انگارلهجه تركي داره!"و بعدش خنديدم.
بقيه هم با من خنديدن.
پانيا به سمتم اومد:"خوب شوهرمو مسخره ميكنيا...!"
بغلش كردم و گفتم:"مگه فهميد؟"
_من كه فهميدم!
_خب تو با اون فرق داري!
_چه فرقي؟
_خب تو زبون ما حاليت ميشه اون نه...تو خوشگلي اون زشت نيس....تو خوشتيپي اون بدتيپ نيس...از همه مهمتر تو زنشي اون شوهرته!
_راس ميگي....از اين جنبه فكر نكرده بودم!
پريسا به من تنه اي زد و روبروي پانيا قرار گرفت و رو به من گفت:
_برو اونور.اين فكر كرده تو خواهرشي!از موقعي كه اومده به من نيگا نكرده!
زبونم رو دراوردم و گفتم:"حسود"
پانيا خنديد و پريسا رو درآغوش گرفت.
در اين حين پدرام و برايان داشتن حرف ميزدن كخ من به پدرام تنه اي زدم و رو به برايان گفتم:
_آدم كه انقد با برادر زنش گرم نميگيره....مخصوصا اين كه دربون جهنمه!
_دربون جهنم زشته!
_نه كه تو خوشگلي(رومو به سمت برايان برگردوندم)...داشتم ميگفتم،اين پسره بهش رو بدي ميگه سواري ميخوام.از من گفتن بود!
برايان هاج و واجمنو نگاه ميكرد
_پانيا تو به اين شوورت فارسي ياد ندادي؟اين همه قصه پدرام كچل گفتم فقط يه "نه"شو فهميد!
پانيا همونجور كه ميخنديد گفت:"والا اينجوري كه تو حرف زدي منم هيچي نفهميدم!"
_ميگم اين چرا هيچي بلد نيس،نگو تو فارسي يادت رفته!حالا چي؟(همه حرفام رو تا جايي كه تونستم به انگليسي ترجمه كرذم)فهميدي ايشالا؟
برايان بلند بلند ميخنديد و به پدرام نگاه ميكرد.پريسا به من نگاه كرد و گفت:
_دِ بيا....حالا بايد مغز اينو شستشو بديم كه پريسا خواهر زنته نه رزا!

***
با برايان و پانيا به مدرسه اومده بوديم تا كارنمه هامونو بگيريم.2هفته از اومدنشون به ايران ميگذشت و تا اون موقع فقط براي گرفتن كارنامه ي منو پريسا از خونه بيرون اومده بودند.
داشتيم با بچه ها گپ ميزديم كه آقاي رافعي از روي پله ها داد زد:
_سال آخريا بيان كارنامه شونو بگيرن
دستاي يخ كرده پريسا رو گرفتم و به سمت آقاي رافعي رفتيم.
تقريبا همه بچه ها كارنامه هاشونو گرفته بودن كه آقاي رافعي كارنامه م رو داد.
از خوشحالي جيغ كوتاهي كشيدمو خودمو پرت كردم تو بغل آقاي رافعي!
در يك لحظه متوجه موقعيت خودم شدم و به سرعت از بغلش بيرون اومدم.نگاهم به صورتش افتاد:سرخ شده بود.
_واي پريسا!باورم نميشه...واييي!
و كارنامه م رو بهش دادم.
از كاري كه كرده بودم اصلا خجالت نميكشيدم.كلا من از اينجور كارا خجالت زده نميشدم ولي بچه هاي مدرسه ي ما واقعا بي جنبه بودن.تو دلم خدا رو شكر كردم كه امسال سال آخري بود كه تو اين مدرسه درس ميخوندم.
صداي آقاي رافعي كه پريسا رو صدا ميزد منو از افكارم بيرون كشيد.
پريسا با قدماي لرزون جلو رفت.نگاه گذرايم به صورت كيوان افتاد:هنوز كمي قرمز بود.
رافعي سرش رو به علامت تأسف تكون داد و كارنامه ي پريسا رو تحويل داد.
به سمت پريسا رفتم.دستمو روي شونه ش گذاشتم و كارنامه رو از دستش دراوردم.
18/16؟واقعا مستحق اين نمره نبود.انگشتم روي نمراتش سر ميخورد.يزداني و رافعي بهش نمره نداد بودن.از دست كيوان حرص خوردم!
بغض پريسا تركيد و سرشو به سينه م فشرد.با يه دست سرشو در آغوش گرفتم و با دست ديگه پشتشو نوازش كردم و نگاه شماتت بارم رو به كيوان دوختم.سرشو پايين انداخت.
صداي پانيا رو شنيدم:"چي شده رزي؟"
سرمو تكون دادم.پريسا رو بهش سپرد و به سمت كيوان رفتم.
_اين نمره كم واسه چيه؟
_شما خودتون گفتين از عزيز ترين كسم نمره كم نكنم،منم از شما نمره كم نكردم ولي دق دلمو بايد يه جوري خالي ميكردم....!!
باور نميكردم هميچين كاري كرده باشه!!يعني....واقعا كه خيلي پست بود.
_واقعا كه.....اون مگه چي كارت كرده بود؟!خيلي پستي!
_نه به اندازه ي تو كه كلا منوو از بين بردي!اون كاري نكره بود فقط داشت تقاص تو رو پس ميداد!
نميدونستم چي كار كم.حاضر بودم براي پريسا هر كاري بكنم.
ناگهان فكري به ذهنم خطور كرد.با اينكه از كيوان بدم ميومد ولي به خاطر پريسا هم كه شده بايد اين كار رو ميكردم
_با من بيا آقا كيوان!
و با گفتن اين حرف به سمت يكي از كلاساي طبقه ي پايين رفتم.
وقتي از در وارد شد در رو آروم بستم و شروع به صحبت كردم:
_كيوان من هميشه دوسِت داشتم!موقعي كه ازم خواستگاري كردي خيلي خوشحال شدم ولي بهت جواب منفي دادم....چون هنوز بچه م....من مهرماه تازه 17 سالم تموم ميشه!
صداي لرزانش رو شنيدم:"چي؟"
آروم آروم بهش نزدك شدم و گفتم:
_آره...دوسِت دارم.از موقعي كه ديدمت مرد رؤياهام شدي...
حالا صورتامون فقط چند بند انگشت فاصله داشت.
سعي كردم به صدام لرزش بدم:"من به اندازه مام ستاره ها دوسِت دارم...خيلي زياد!!!!
وآروم لب هامو روي لب هاي داغش گذاشتم.دستامو دور گردنش حلقه كردم و دستاشو احساس كردم كه كمرم رو در آغوش ميكشيدند.
5ديقه تمام به همون حالت مونديم.سرمو عقب بردم و پيشونيش رو بوسيدم.صورتش كاملا داغ بود.آروم زمزمه كرد:"دوسِت دارم"
در كلامش صداقت موج ميزد.براي لحظه اي از خودم بدم اومد.اما به خودم گفتم"تقصيره خودشه....ميخواست نذاره اون روي سگم بالا بياد.
خواست دوباره شروع كنه كه خودمو عقب كشيدم:
_آآ...واسه امروز كافيه....بذار يه وقت ديگه،كاملتر...!
_يعني كي؟
_وقت گل ني!
_من جدي بودم!
با دست موهاشو بهم ريختم و گفتم:"هر موقع درسم تموم شد"
_اون كه خيلي طول ميكشه!
_خب هرموقع كنكور قبول شديم.
_شديم؟!
_منو پريسا.اگه اونم با من نباشه،جوابت منفيه!با اينكه تو رو دوس دارم ولي منو پريسا يكي هستيم!
_يعني نمرشو بدم ديگه!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:"اگه منو ميخواي!"
_اومديم و تا صد سال ديگه قبول شدي!
_اونوخ يه جشن توي بهشت ميگيريم.
گونه م رو بوسي و گفت:"بيا بريم الان رديفش ميكنم"
دستمو گرفت و به سمت در رفت.
_صبر كن.
_چي شده؟
_بقيه كه نميدونن مائم بله!
_اوه ببخشيد.
و دستمو رها كرد.شالم رو كه روي شونه هام افتاده بود برداشتم و روي سرم مرتبش كردم.
پشت در حدود نيم ساعت معطل شدم كه كيوان اومد:"حل شد."

جيغ كوتاهي كشيدم و تشكر كردم.گفت:
_بيا بريم كاراي كامپيوتريشو انجام بديم.
وارد دفتر كه شديم پشت ميز كامپيوتر اصلي نشستم و تمام اطلاعات راجع به كارنامه نوبت دوم پريسا رو پاك كردم و اطلاعات جديد رو وارد كردم.بعد save رو زدم و به بقيه سايتا ارسال كردم.
پريسا با چشماي پف كرده روي يكي از نيمكتاي داخل حياط نشسته بود و پانيا پشتشو نوازش ميكرد..با خوشحالي به سمتش دوييدم و گفتم:"100تومن وشه!"
_چي صد تومن ميشه؟برره ئم خيلي وقته تموم شده....منم حال ندارم.
_كارنامه-كارنامه وَدارِم...(و كارنامه رو به دستش دادم)....خوب بيد؟
با خوشحالي بغلم پريد.خودمو ازش جدا كردم و گفتم:
_وگفتم صدتومن وشه نه 5 قرون....شايد اگه پامو وبوسي از خودم گذشت در وكنم جيگر!!
_بي مزه ي لوس!
_همون 16 حقت وبود....حيف من كه از خودم محبت در وكردم!
_گريه نكن!صد تومن ديگه؟
_نه دويست تومن!
_تو كه گفتي صد تومن!
-يك تو بايد رفع توهين وكني....دو من پول بستني يخي از كجا ويارم؟؟....سه:پول زور وده...!پول زور صد تومن وشد كه وشد 300تومن.
_نرخو همينجوري ميبري بالا ها!!
_كيانوش؟خجالت در وكن!....20تومن ديگه پول زور وده!
زود از جيبش 500 در ارورد و گفت:"برو رد كارت!"
_براي حرفاي بي ادبانه....
حرفمو قطع كرد و هزار كف دستم گذاشت:"بيا عزيزم....دست از سر پر موي ما بردار"
_وباشه!
پانيا گفت:"رز چه جوري نمره گرفتي؟"
_مواد لازم:لب به مقدار زياد...جملات عاشقونه تا حد احتياج...كامپيوتر به مقدار لازم!
پريسا كه متوجه شده بود گفت:"نه....؟!؟!تو واقعا همچين كاري كردي؟"
شونه هامو بالا انداختم.
_خيلي خري!
_ما بيشتر!
پانيا گفت:"خب،ميشه بريم؟"
برايان در مورد نمره سوال كرد و پانيا واسش توضيح داد.
_حانوم كياني؟
آروم برگشتم و دستمو به حالت تلفن كردن دراوردم و جلوي صورتم گرفتم.
متوجه منظورم شد و سرشو تكون داد و رفت.
پانيا با تعجب گفت:"نگاش خيلي برام آشنا بود!"
پريسا خنديد و گفت:"نگاش پبيه نگاه برايان به توئه"
_پس خواستگارت اين بود!
سرمو تكون دادم.
برايان كه تو حال خودش بود گفت:"let`s celebrate" و ما هم قبول كرديم

***

گلدون شيشه اي رو روي ميز ناهارخوري 18 نفره گذاشتم.
صداي مادرم رو كه از توي حموم به صورت بم مي مد شنيدم كه ميگفت:"رزا؟يه سر به سوپ بزن"
_همين الان رفتم همش زدم.
_حالا دوباره برو نگا كن.
_باشه.
همونطور كه غرغر ميكردم به طرف گاز رفتم و سوپ رو هم زدم
به طرف موبايلم رفتم:"بله؟"
_سلام عزيزم خوبي؟
صداي كيوانو شناختم.از اون روز يك ماه ميگذشت و من هنوز به رفتار عاشقونه م ادامه ميدادم.
_ممنونم....چي كار ميكردي؟
_به تو فكر ميكردم!
_اِ لوس!واقعا داشتي چي كار ميكردي؟
_خب داشتم ميوه دور ميگردوندم.
_مهمون دارين؟
آره خالم اينا.
_سلام برسون.
_سلام برسونم ميخوان بپرن باهات حرف بزنن!
_خب حرف بزنن!
_آخه اون موقع پسر خالم صداتو ميشنوه و رقيبم ميشه!!
_من كه فقط تو رو دوس دارم!
_اون كه فقط منو دوس نداره!
خواستم جواب بدم كه زنگ در به صدا در اومد.متعجب آيفون رو برداشتم كه متوجه شدم پريساست.در رو زدم و به كيوان گفتم كه بعدا باهاش تماس ميگيرم.
_چرا زود اومدي؟
_منم حالم خوبه.....بذار برسم بعد گرگ شو!
_برو بابا.حالا كه رسيدي،چرا مزاحم شدي؟
_اومدم خير سرم تنها نباشي!
_خوب شد حالا مامان هس وگرنه پدارمم با خودت ميوردي!حالا كه اومدي برو اون ميوه ها رو توي ظرف بچين.
_اومدم رو كارا نظارت داشته باشم نه كه خودم كار كنم!
_يه ناظر خوب اونه كه خوشم دست به كار بشه....وگرنه كارا درست پيش نميره
روسري و مانتوشو در اورد و به سمت اتاق من رفت.
زير سوپ رو خاموش كردم و ظرفشو توي فر گذاشتم.
پريسا كه لباس زيبايي پوشيده بود،در يخجال رو باز كرد و ميوه ها رو بيرون آورد.
داممني پوشيده بود كه تا زانوهاش بود و رنگ سفيدي داشت.بلوزي به رنگ گلبهي كم رنگ كه آستيناش تا آرنجشش ميرسيد.موهاش رو به صورت دم اسبي بسته بود و.آرايش ملايكي داشت كه زيباتر نشونش ميداد.
مامانم از حموم بيرون اومده بود و با سشوار داشت موهاشو خشك ميكرد.
وقتي از اتاقش بيرون اومد زنگ خونه به صدا در اومد.مامان در رو باز كرد و خبر داد:"عمه اينان."
به سرعت به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم.در كمدمو باز كردم تا لباسمو انتخاب كنم:
شلوار جيني كوتاهي كه از زاونهام يكم پايين با بلوزي كه از پشت گردنم بسته ميشد.رنگ قرمز روشنش با آبي كمرنگ شلوار جينم هماهنگ بود.
موهام رو شونه زدم و با كيليپس از پشت بستم.دستبند سفيد رنگمو به دستم كردم و به سمت در رفتم.
طبق معمول زماني رسيدم كه همه سلام احوال پرسياشونو كرده بودن و روي مبل ها نشسته بودن.

وقتي از اتاقش بيرون اومد زنگ خونه به صدا در اومد.مامان در رو باز كرد و خبر داد:"عمه اينان."
به سرعت به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم.در كمدمو باز كردم تا لباسمو انتخاب كنم:
شلوار جيني كوتاهي كه از زاونهام يكم پايين با بلوزي كه از پشت گردنم بسته ميشد.رنگ قرمز روشنش با آبي كمرنگ شلوار جينم هماهنگ بود.
موهام رو شونه زدم و با كيليپس از پشت بستم.دستبند سفيد رنگمو به دستم كردم و به سمت در رفتم.
طبق معمول زماني رسيدم كه همه سلام احوال پرسياشونو كرده بودن و روي مبل ها نشسته بودن.


سپاس فراموش نشه !!!!!HeartHeartHeartHeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط maryan6/8 ، aida 2 ، * Exceptional girl * ، دختر اتش
آگهی
#2
چرااا نظر نمیدینننن؟؟؟؟
یعنی اینقدر بده ؟؟؟cryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying



ادامه ...

سلام بلندی کردم و گفتم:
_آزلیا کجایی؟
جواب داد:
_تو اتاق خوابم!
زیر لب گفتم:
_یه جور میگه انگار اینجا فقط یه اتاق خواب داره!
توی بزرگترین اتاق خواب و به قولی اتاق خواب مستر بود.گفتم:
_آزی چرا شما چهار تا اتاق خواب دارین.....دو نفر بیشتر نیستین!
_اولا آزی نه آزلیا،دوما....یکی مال خودمون دوتا،یکی مال بچه مون...یکیم مهمان!
_خب الان یکی جا موند!
_اونم واسه اون یکی بچه مون!
خندیدم و گفتم:
_چه خبرتونه بابا تو این گرونی؟!
خندید و به جای جواب دادن،گفت:
_اومدی اینجا فقط غر بزنی؟!برو آشپزخونه بشقابا رو درار!
مانتوم رو دراوردم و یه تاپ و شلوارک پوشیدم و به آزلیا که نگام میکرد گفتم:
_خانوم عروسی میکنه حمالیش مال مائه...خب یه مراسمی چیزی میگرفتی!چی میگن؟؟جهاز برون!

_چیه ای کارا پدرمون در میاد!
_بله...این مراسما چیه،رزا که هس خر حمالی کنه!
اینو گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم.خدایی جهازش تک بود!هیچی کم نداشت و هر چیم که داشت مارک دار بودن.

بشقابا و لیوانا رو شستم و روی یه ملحفه گذاشتم تا خشک شن و بعد یه چهارپایه زیر پام گذاشتم و رفتم تا کابینتا رو دستمال بکشم.در حال چیدن ظرفای تزئینیش بودم که اومد و گفت:
_کی گفت اونا رو اونجا بچینی؟!

_خودم!
_بابا چرا اونجا میخوام تو دید باشه!
_بدبخت بهت میگن ندید پدید،میخوام تو دید باشه!

آهی کشید و گفت:
_راس میگی...باشه بذار همونجا،بشقابا رو گذاشتی کجا؟
_تو اون پایینیه!
_آها آره جاش خوبه.
_لیا چرا نگفتی یه نفر بیاد اینجا رو تمیز کنه؟!
_اوووووف شما از اونجایی که دیر کردین تمیز کاریشو ندیدین!
_اگه تمیز کردن چرا اینجا خاک گرفته س؟
_آرش داشت میرفت گفت خوب نیس با اینا تنها باشی!
_فدای غیرت آرش خودم!
ادامو دراورد و گفت:
_گولشو نخور...آدم نیس!
_خودت آدم نیسی!

_ببین از ما گفتن بود!
با نگرانی بهش نگاه کردم که زد زیر خنده و گفت:
_قیافه ت خیلی خنده دار شد!
دستمالو به سمتش پرت کردم:
_کوفت!
_وای خانوم باورش شد!
_نخند آزی!
_من آزیم؟!

دستمال برداشت و پرت کرد سمت خودم.خندیدم و گفتم:
_بله شما آزی هستین...!
اومد دنبالم،منم خواستم در برم که پام به یه جعبه گیر کرد و سرم محکم خورد به اپن آشپزخونه.آزلیا هراسان به سمتم اومد و پرسید:
_رزا حالت خوبه عزیزم؟؟طوریت که نشد؟
جوابشو ندادم تا یه کم اذیتش کرده باشم.با نگرانی تکونم داد و گفت:
_تو رو خدا جواب بده رزا....رزا؟!
با صدای آرش که میپرسید«آزی چی شده»،تعجب کردم اما چشمامو باز نکردم.آرش چی کار داشت اینجا؟!
آزلیا که انقد ترسیده بود که به آرش نگفت آزی صداش نکنه،گفت:
_آرش...جواب نمیده،رزا جواب نمیده!
دستای مردونه ی آرش رو حس کردم کهسرمو گرفت و با صدای لرزونی به ازلیا گفت:
_آزی بدو برو پایین ماشینو روشن کن!
وقتی احساس کردم که آزلیا دیگه تو خونه نیس چشمامو باز کردم و چشمکی به آرش زدم.بهم نگاه کرد و با مهربانی گفت:
_رزا حالت خوبه؟
_مگه قرار بد باشه؟!
_آخه....داشتی ادا در میوردی؟!
سرمو تکون دادم که دستشو روی شکمم کشید و گفت:
_حقته تنبیه بشی یا نه؟
قبل از اینکه بخوام جواب بدم شروع کردم به قلقلک دادنم.پاهامو جمع کردم و خندیدم که از کارش دست کشید
جفتمون روی سرامیک های آشپزخونه دراز کشیده بودیم و به هم نگاه میکردیم.آرش دستشو برد لای موهام و گفت:
_دیگه هیچ وقت اینجوری شوخی نکن!
کاملا روش دراز کشیدم و گفتم:
_مگه من چی کار کردم!
_همین کارت اصلا خوب نیس.
صورتم رو به گونه ش چسبوندم و گفتم:
_جدا؟
_منو آروم هل داد رو زمین یه دستشو تکیه گاه سرش کرد و گفت:
_جدا!
چیزی نگفتم.خب شاید دوست نداشت،یه عشقه کاملا ناب و پاک.تو این فکر بودم که صورتش جلو اومد و پیشونیم رو بوسید و گفت:

_ناراحت که نشدی؟!
_چرا باید نارحت شم؟
دستشو دور کمرم حلقه کرد و هیچی نگفت.لباشو روی گردنم کشید و چند لحظه منتظر موند.بوسیدنش آرومم میکرد،سرشو بالا اوردم لبامم رو روی لبام گذاشتم.پس از سه چهار دیقه ا جدا شد و با نگاهی که گرماش داشت آتیشم میزد،گفت:
_رزا...تو عالی ای!
خنده م گرفت.

_که تو عالی ای ها؟!خجالت نمیکشین من یه ربع پایین منتظرم اومدم بالا میبینم دارن همدیگرو میبوسن!واقعا که خجالت داره!
با عصبانیت اینوگفت و رفت تو اتاق.آرش که از خجالت سرخ شده بود بهم نگاه کرد و منم بهش یه چشمک زدم و رفتم تا از دل آزلیا درارم.در زدم و وارد شدم که گفت:
_برو بیرون رزا!
_از دستم ناراحتی؟
_بله!
_چرا؟؟
_من با هزارتا دل نگرانی که رزا از دست رفت تو ماشین منتظرم،میام بالا میبینم خانوم و آقا دارن همدیگه رو میبوسن!
بغلش کردم و گفتم:
_خب عشقه دیگه!
اول یه کم غر زد اما بعد اونم منو بغل کرد و گفت:
_رزا تو مهتابو میشناسی؟
_آره...
_میدونی جریان آرش و مهتابو؟
_میدونم که همه میخوان این دوتا ازدواج کنن باهم!
_و اینم میدونی که آرش تو رو میخواد مهتاب یه پسر دیگه رو؟!
اینو دیگه نمیدونستم.گفتم:
_نه؟؟واقعا؟!
_آره...به خاطر همین خیلی راحت میشه آرش رو خلاص کرد.
داشتیم حرف میزدیم که آرش در زد و با خجالت گفت:
_خانوما غذا گرفتم...بیایین بخورین!
با خنده رفتیم بیرون که متوجه شدم داره با خجالت به آزلیا نگاه میکنه.پرسیدم:
_ارش تا حالا آزیو ندیدی؟!
_آزی شوهرته الاغ،آزلیا!
آرش آروم گفت:
_ببخشید لیا!
_این چشه چرا انقده مهربون شده؟!
آرش سرشو بلند کرد و با نگاهی که از شیطنت برق میزد،گفت:
_دیگه پس فردا عروسیته...میخوام خاطرات خوبی از این دوران داشته باشی!
آزلیا آهی کشید و گفت:
_آره...رزا تو کی میری؟!
_من دو روز بعد از عروسی شما پرواز دارم!
آرش به وضوح جا خورد و گفت:
_چی؟!
_دو روز بعد از عروسیشون باید-
_شنیدم چی گفتی...چرا انقد سریع؟
_بابا دیگه آخرای شهریوریم!
_اما این یعنی چهار روز دیگه!
_میدونم!
آرش قاشق و چنگالش رو رها کرد و با عصبانیت بلند شد و از خونه بیرون رفت.
کفشام رو پام کردم و در حالی که لاکم رو فوت میکردم تا خشک شه به مامنم گفتم:
_مامان تو حاضری؟
_آره ما همه حاضریم منتظر شما ایم!
همه وسایلی که میخواستم رو بداشتم و رفتم نشستم تو ماشین.صبح رفته بودم آرایشگاه و به آرایش نیاز نداشتم و باید به خودم عطر میزدم.
بابام جلوی در باغ نگه داشت و گفت:
_من میرم اون پشت پارک کنم...شما برین!
من و مامانم پیاده شدیم و بابام دنده عقب گرفت و ناپدید شد.صدای آهنگ خیلی بلند بود و از همون اول آدم رو دعوت میکرد که برقصه.
دنبال آرش گشتم و دیدم کنار یه پسر جوون وایساده و داره باهاش حرف میزنه.نفس عمیقی کشیدم و به سمت رختکن رفتم و مانتوم رو دراوردم.یه پیراهن مشکی پست گردنی که تا سر زانوهام بود،پوشیده بودم.ژاکت بافتنی زیبایی که مشکی بود و طرح های سفید ریزی داشت،تنم کردم و بیرون رفتم.
از پشت آزلیا رو بغل کردم و گفتم:
_چطوری عروس خانوم؟
برگشت و با خوشحالی بغلم کرد و گفت:
_چه خوشگل شدی خانومی!
_به پای شما که نمیرسیم...
_گمشو.
_عروس که فحش نمیده!
خندید و با یه معذرت خواهی رفت وسط.به طرف آرش رفتم و روی شونه ش زدم.پسری که کنارش وایساده بود بهش چشمکی زد و با خنده دور شد.با سردی گفت:
_چیه خانوم کاری دارین؟
_آرش چه ت شده تو؟!
_من هیچیم نیس!
_آرش تو داری بهم کم محلی میکنی...من پس فردا میرم و تو-
_همینه دیگه داری میری رزا....بدون اینکه حتی به من بگی...میدونستی من چقد برنامه داشتم؟!
چیزی نگفتم و فقط خیره شدم به چشماش.بعد از چند ثانیه آهی کشید و گفت:
_رزا اونجوری بهم نگاه نکن...رزا تحمل ندارم اونجوری نیگام نکن!
وقتی دید بهش جواب نمیدم،گفت:
_من میرم چند دیقه دیگه تو بیا.
اون رفت و چند دیقه بعدشم من رفتم دنبالش.وقتی منو دید گفت:
_رزا میدونی چقد سخته وقتی بفهمی دیگه عشقتو نمیبینی؟
_اولا هیچ وقت نیس و من برمیگردم.دوما...آرش مگه تو عشق من نیستی؟!خب من درس دارم!
به دیوار رختکن تکیه داد و به نظرم از همیشه خوشتیپ تر شد.کت و شلوار مشکی واقعا برازنده ش بود.به ستمش رفت و موهاشو تو دستم گرفتم و گفتم:
_آرش دیوونه...من اگه برم برمیگردم،من دوست دارم...خودتم اینو میدونی!
منو به دیوار چسبوند و گفت:
_اما تو داری میری!
_مجبورم آرش....منم نمسخوام برم اما-
با فشار لبای آررش روی لبام دیگه نتونستم ادامه بدم.خواست دستشو تو موهام ببره که گفتم:
_موهام رو تافت زدم..!
دور لبم رو پاک کرد و گفت:
_برو رژتو دوباره بزن!
من دور لبشو پاک کردم و گفتم:
_میرم....خوش بگذره بهت!
اون رفت و منم رژ زدم پیش بقیه مهمونا برگشتم.سر شاه آزلیا گفت:
_مشب مهتاب خانوم نیومده،نمیدونم چرا...میخواسم بهت نشونش بدم!
_آره حیف شد!
خیلی دوس داشتم ببینم چه شکلیه،خوشگله یا نه،جذابه یا نه!ام فعلا نمیشد ببینیش.
اون شب اصلا اشکانو دور و ور خودم ندیدم،با اینکه ازش کینه ای به دل نداشتم اما اینجوری راحتتر بودم.
موقع رفتن،آرش منو گوشه ای کشوند و محکم بغلم کرد و گفت:
_واسه فرودگاه بیام؟!
_نه ضایع میشه....خیلی دوست دارم!
حدود 5 دیقه تو بغلش موندم بعد با دلی گرفته به سمت ماشین رفتم

مامانم رو محکم بغل کردم و گفتم:
_وای مامان دلم خیلی برات تنگ شده بود!
بابام سرفه ای کرد و من با خنده به سمتش برگشتم.بغلش کردم و گفتم:

_بابایــــی!
پریسا یقه م رو گرفت و منو کشوند عقب و گفت:
_کوفت و بابایی...!
با خنده بغلش کردم و گفتم:
_من چقد طرفدار پیدا کردم!
پدرام گفت:

_من اومدم دنبال دوس دخترم آنجلینا جولی!
خندیدم و خواستم بغلش کنم که خودش رو کشید عقب و گفت:
_برو کنار آنی میبینه پوست از سرم میکنه!
بغلش کردم و گفتم:
_آنی غلط میکنه!
عمه و شوهر عمه م رو هم بغل کردم و پرسیدم:
_شادی اینا کوشن؟
_خونه منتظرن!
سوار ماشین پدرام شدم و تا خونه از دستش دل و روده م درد گرفت.با رسیدن به خونه و دیدن ماشین آرش،از خوشحالی میخواستم تا خود ساختمون بدوم!
سریع پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم.جلوی در ورودی شادی محکم بغلم کرد و نوبت به بقیه رسید اما هر چی گشتم آرش رو پیدا نکردم.
آقا و خانوم زمانی بودن اما آرش نبود.نمیخواستم باور کنم اونا بدون آرش و کیارش اومده
باشن.
با عذرخواهی رفتم تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم.دلم بدجور واسه آرش تنگ شده بود.درسته فیس بوک و چت روم و اینجور چیزا تو هندم بود،اما دیدن از نزدیک و بغل کردنش یه چیز دیگه س!
یه پیرهن مشکی کوتاه آستین حلقه ای پوشیدم و موهام رو شونه زدم.خدا رو شکر قبل از سوار هواپیما شدن،حموم رفته بودم و احتیاجی نبود دوباره برم.
از پله ها پایین رفتم و دیدم همه یه جا وایسادن و دارن بهم نگاه میکنن.هرچقد چشم گردوندم نتونستم آرش رو پیدا کنم.کیارش از دستشویی بیرون اومد و با تعجب گفت:
_یا حضرت عباس....یه دقه رفتیم خودمونو تخلیه کنیم،برگشتیم مهمونی تموم شد؟!
چون همه ساکت بودن،صداش پیچید و باعث خنده ی همگان شد.خنده شون که تموم شد،کیارش دوباره گفت:
_حالا جدا چرا اونجا وایسادین؟مراسم تاجگذاریه؟!
اشکان گفت:
_کیارش بیا اینجا ببینم آبرومونو بردیم....به افتخار رزا!
همه واسم دست زدن.حالا انگار از مسابقات مقدماتی المپیاد ریاضی با مدال طلا برگشتم!به روشون لبخند زدم و و ازشون خواستم تا به ادامه مهمونیشون برسن.
به سمت کیارش رفتم که تعظیمی کرد و گفت:
_ملکه امری داشتن؟
با دستم سرش رو هل دادم و گفتم:
_گمشو بابا....آرش نیومده؟
_بگو چرا داره میاد اینوری...نه،گفت امروز نه!
تعجب کردم.یعنی چی امروز نه؟!چرا نیومده؟!پرسیدم:
_منظورش از این کار چیه؟
_دوست توئه از ما میپرسی؟!
حوصله بحث باهاش رو نداشتم.دلم بدجور گرفته بود.نمیدونم دقیقا چه حسی داشتم اما حس میکردم قلبم داره سفید میشه...داره خونشو از دست میده.
اشکان جلوی چشمم بشکن زد و گفت:
_تو فکری؟
_اشکان میدونی چرا-
_چرا نیومد؟!والا خودمم نمیدونم.
آهی کشیدم و ببخشیدی گفتم و راهم رو به سمت شادی و شایان کج کردم.شایان با خنده گفت:
_چطوری خانوم؟دلمون واسه بحث تنگ شده بود!
بحث....سر همین بحث با آرش آشنا شدم.شادی تکونم داد و گفت:
_هپروت!
_جانم؟
خندید و گفت:
_میگم چی شد الان اومدی؟!
_ناراحتی که اومدم؟

_نه.ولی الان که تعطیلی خاصی نیست؟
_امتحانام تموم شد.یه وقفه ای افتاد بین شروع کلاس ها...منم گفتم یه هفته ای بیام!
_پس چرا کریسمس نیومدی؟!
_توئم گیر دادیا!!
_آخه چرا؟!
کیارش از پشت سرم گفت:
_دوست پسرش دعوتش کرده بود با خانواده ش آشنا بشه!
شایان و شادی خندیدن و کیارش بهم چشمک زد و من با لبخند جوابشو دادم.به آرش زنگ زدم اما کسی گوشی رو برنداشت.یعنی یادش رفته من دارم میام؟!
با بغض سرم رو انداختم پایین که دستای مردونه ای جلوی چشمام رو گرفتن.با تعجب گفتم:
_دستتو برمیداری؟!
نفس داغش به گردنم خورد...آرش!با خوشحالی برگشتم تا بغلش کنم اما با کیوان مواجه شدم.لب و لوچه آویزنم رو که دید،گفت:
_اینم چه وضعه ذوق کردنه؟!
محکم بغلش کردم و توی دلم گفتم:
_من بمیرم واسه تو ذوق نکنم.
اشکان با دیدن ما تو بغل هم اخمی کرد و با حرکت لباش گفت:
_آرش.
سرمو به علامت منفی تکون دادم.نمیدونستم دارم چیو نفی میکنم،عشق خودم به کیوانو یا دوستیمونو.از کیوان معذرت خواستم و به سمت اشکان رفتم.گفت:
_من توضیحی نمیخوام.
_منم نیومدم توضیح بدم!
اما اومده بودم.میخواستم بفهمه آرش اولین عشقمه،عمرمه.گفتم:
_اشکان من-
_گفتم که توضیح نمیخوام!
_اما من باید یه چیزی بگم.
با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
_بفرمایین.
_منو کیوان فقط با هم دوستیم!
_خب مگه من چیزی گفتم؟
دهنمو باز کردم تا چیزی بگم اما باز جوابی نداشتم.از اشکان دور شدم و به سراغ بقیه مهمونا رفتم.به آرش اس ام اس زدم:
_آرش کجایی؟!تورو خدا ج بده
منتظر شدم اما بازم انتظارم بی جواب موند.به صفحه گوشیم ضربه میزدم که متوجه دستی شدم که به سمتم دراز شده.با اکراه اما با لبخند دست کیوان رو گرفتم و باهاش یه دور رقصیدم.بعد از اون مجبور شدم با خیلیا برقصم،لعنتی....چرا مهمونی تموم نمیشه؟!
به دستشویی رفتم و به خودم توی آینه نگاه کردم که متوجه گردنبند اهدایی آرش شدم.یه قلب فلزی که به دو تیکه تقسیم شده و خط زیگزاگ وسطش دارای آهن رباست.
یه تیکه از قلب رو من گردن انداخته بودم یه تیکش رو آرش.با لمس کردنش بغضی که تمام شب توی گلوم گیر کرده بود ترکید و صدای هق هقم بلند شد.تند تند اشکام رو پاک میکردم تا خط چشمم پخش نشه.
ضربه ای به در خورد و صدایی گفت:
_رزا عزیزم مشکلی پیش اومده؟
صدامو صاف کردم و گفتم:
_نه بابا شما برو.
چندتا نفس عمیق کشیدم و صورتم رو آب زدم.بدون اینکه تو آینه نگاه کنم بیرون رفتم و به جمع ملحق شدم.کیوان با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
_طوری شده؟
ازش فرار کردم و گفتم:
_نه چطور مگه...؟سلام مهسا جون...
بعد از احوال پرسی با مهسا،یکی از دوستام،مامانم همه رو به شام دعوت کرد.کیوان واسم غذا کشید و اورد و گفت:
_رزا طوری شده؟
_راستش کیوان دل درد دارم.
_به خاطرش گریه کردی؟!
_آخه خیلی درد میکرد!
خندید و یه جرعه از نوشابه ش خورد و گفت:
_قرص نمیخوری؟
_نه نمیخوام.
دیگه چیزی نگفت.داشتم غذا رو به زور قورت میدادم که گوشیم زنگ خورد.از کنار کیوان بلند شدم و با دیدن اسم آرش،کم مونده بود از خوشحالی جیغ بکشم.سریع انسر رو زدم:
_چرا نیومدی؟!
_ممنون عزیزم منم خوبم.
صداش....چه صدای نرمی داره:
_خب سلام.....خوبی؟
_ممنون تو خوبی؟
_آرش چرا نیومدی؟
_فردا ولنتاینه!
_بله میدونم.مبارک باشه!
_بی احساس میخواستم دعوتت کنم!
_به...؟
_همون جای همیشگی!
_باشه...ساعت؟
_6 خوبه؟!
_هفت!
_باشه خانومی...!راسی رسیدن به خیر!
_ممنون عزیزم.
_خدافظ.
خواستم قطع کنم که صداشو شنیدم که میگفت:
_خیلی دوست دارم...!
گوشی رو به قلبم چسبوندم و نفس های عمیق و پی در پی کشیدم...دوستم داره!
***
یه مانتوی سفید کوتاه و تنگ با یه شلوار جین آبی پررنگ لوله تفنگی پوشیدم و جلوی آینه شال سورمه ایم رو سرم کردم و دوباره ریمل زدم و با زدن عطر،از خونه خارج شدم.
دم در به مامانم برخوردم.با تعجب گفت:
_خوشگل کردی....کجا میخوای بری؟!

_با کیوان قرار دارم!
_بله دیشب کیوان زنگ زد گفت،ولی گفت ساعت هشت.الان ساعت شیش و نیمه!
اینو چی کارش میکردم؟!لبخندی زدم و گفتم:
_خب مامان جونم میرم واسش کادو بگیرم دیگه!
_صبر کن با بابا برو.
_مامان بابا رو که میشناسی،اولین مغازه میگه باید یه چیز بخری!
_باشه پس حواست به خودت باشه ها!!
_مامانم مگه بچه چهار ساله م؟
بدون اینکه جوابمو بده در رو بست!با تعجب به در بسته خیره شدم و پس از چند داد زدم:
_بابا مامان خدافظی بد چیزی نیس!
کیف سرمه ای کوچیکی که تو دستم بود رو روی اون یکی شونه م انداختم و با رسیدن به سر خیابون،دربست گرفتم تا خودمو به محل قرار برسونم.
پس از پرداخت کردن کرایه،از ماشین پیاده شدم و شالمو درست کردم.با چشم دنبال آرش میگشتم ولی جز چند نفر که یه گوشه جمع شده بودن شخص خاصی توجهم رو جلب نکرد.به پشت سرم نگاه کردم،نه هیچ خبری نیس!
یه لحظه حس کردم آرش رو اون سمت خیابون دیدم که داره میره تو یه کوچه.از پله های پل هوایی که رد میشدم،دیدم یه نفر زمین افتاده و همون افرادی که توجهم رو جلب کرده بودن،دورش حلقه زدن.
بی اختیار آهی کشیدم و گفتم:
_خدا به خانوادش صبر بده.
چشمامو بستم و سعی کردم خونی که دور تا دور بدن اون پسر جمع شده بود رو فراموش کنم.
به اون کوچه رفتم ولی اثری از آرش ندیدم،هنوز به هفت ده دیقه مونده....حالا میاد.
ناخود آگاه به سمت جمعیت رفتم.چند نفر داشتن میگفتن:
_جوونه که!
_معلومه خیلی پولداره ها،لباساشو!
_خوشگلم هس،حیف که نصف صورتش رفته!
با خودم فکر کردم:اگه نصف صورتش رفته از کجا میدونین خوشگله!؟
با تصور اون قیافه،یگه جلوتر نرفتم،چجوری صورت نصفه نیمه ببینم؟!با خودم خندیدم و زیر لب گفتم:
_خوب شد دکتر نشدم!
ساعت شد هفت و ده دیقه،چرا نمیاد؟؟....اه این پسره رو چرا نمیبرن؟!یکی بلند داد زد:
_هنوز زنده س!
هنوز زنده س و هیچ خبری از آمبولانس نیست؟!بابا اینا دیگه کین!
حس کنجکاویم منو کشوند به سمت جمعیت.خودمو از بین مردم رد میکردم که حس کردم پام خورد به چیزی.یه گوشی خورد شده!شونه هامو انداختم بالا و جلوتر رفتم.حالا فقط چند نفر جلوم وایسادن.
دیدم یه خانوم نه چندان جوون کنارش زانو زده و داره نبضشو میگیره.کنار اون مرد یه جعبه قرمز افتاده بود،بیچاره قرار داشته!
بغض تو گلوم جمع شد.بیچاره عشقش!خواستم برگردم عقب که چشمم افتاد به ساعتی که روی زمین،نزدیک اون مرد افتاده بود.
مغزم با سرعت سرسام آوری کار میکرد.این ساعت،اون گوشی؛نگاهم رو خلاف میل باطنیم روی مرد انداختم.سعی کردم قیافه ش رو ببینم...اون زخم لعنتی روی دست چپش.
_آرش!
چنان فریادی زدم که حتی خودمم نمیتونستم باور کنم این صدا داره از گلوی من در میاد!
خودمو به زور کشوندم جلو و کنار اون پسر زانو زدم...پسری که تمام زندگیم بود.
سمت راست پیشونیش کاملا داغون شده بود و هنوز داشت ازش خون میرفت.از لا به لای موهاش داشت خون میومد.
_آرش....آرش...جواب بده.
_خانوم شما این آقا رو میشناسین؟
به سوال خانومه جواب ندادم.دستم رو روی پیشونی آرش گذاشتم و زیر لب گفتم:
_آرش عزیزم....آرش تحمل کن.
نصف ابروش رفته بود،با اینحال هنوز قیافه جذابی داشت.داد زدم:
_لعنتیا چرا زودتر زنگ نزدین آمبولانس؟!ها؟!
چشای آرش یه لحظه باز شد.لبخند زدم و گفتم:
_آرش...عزیزم...منم رزا...تحمل کن،خواهش میکنم.
آرش لبخندی زد و چشاش بی حالت شد.نمیخواستم باور کنم،تکونش دادم.صدایی ازم در نمیومد....فقط تکونش میدادم.
خانومی که داشت نبض آرش رو میگرفت،سعی کرد منو ازش جدا کنه و گفت:
_عزیزم دیگه تموم شده....ولش کن....عزیزم.
نمیخواستم...آرش نباید میرفت...نه الان.مگه ما قرار نداشتیم؟!
مگه نباید به هم کادو میدادیم؟!
مگه امروز روز عشاق نبود؟!
مگه بهم قول نداده بود تا همیشه باهام میمونه؟!
طبیعتا این نباید آرش باشه...اما پس چرا تیکه دیگه قلب گردن من،به گردنش آویزونه؟!
چرا دست چپش یه زخم داره؟زخمی که از بچگی باهاش بوده؟!
چرا همه چی شده ضد من و احساسم؟!
چندتا خانوم منو از آرشم جدا کردن و تازه آمبولانس رسید.آرش رو بردن،بدون اینکه من حتی بتونم کلمه ای حرف بزنم.
هنوز کادویی که واسم گرفته بود گوشه خیابون بود.با حالتی نا متعادل بلند شدم و اونو برداشتم.
توی جعبه چند وسیله معماری با سلیقه خاصی کنار هم چیده شده بودن.یه نامه توجهم رو جلب کرد:
رزای عزیزم
این کادو نشون دهنده عشق منه به تو.
همیشه به یادتم

آرش.
نامه رو بوسیدم و چند قطره اشک راه خودشون رو به سمت صورتم باز کردن.به دیوار تکیه دادم و صورتم رو با دستام پوشوندم.
تک تک خاطره هایی که با هم داشتیم،داشت دونه دونه برام زنده میشد.
روزی که منو برد بیرون تا رانندگی بهم یاد بده و من ماشینشو زدم به یه درخت.صداش هنوز تو گوشم بود:
_رزا چرا حواست نیس؟؟
_اِ!خب هنوز اول کارم!
_ماشینمو دوس داشتم....!
صحنه عوض شد.به آرش لم داده بودم و با شاخه گل رزی بازی میکردم.

_آرش قول میدی همیشه با من بمونی؟
_این لوس بازیا چیه؟
_قول بده دیگه!
خندید و جواب داد:
_عزیزمی...قول میدم تا همیشه ی همیشه پیشت بمونم.
سرمو بلند کردم و به خونی که رو زمین بود خیره شدم.کو اون عهد؟خون کیه اینجا؟!
چند تا خانوم به سمتم اومدن و گفتن:
_عزیزم نمیخوای به خانوادت زنگ بزنی؟
بازم جوابی ندادم.یکیشون که چادری بود و قیافه ی ترسناکیم داشت،گفت:
_کیت میشه؟
لعنتیا الانم ول کن نیستن!جوابی ندادم و از جام بلند شدم.
با دستای خونیم گوشیم رو دراوردم و زنگ زدم به کیارش.چی میگفتم؟؟؟چی میتونستم بگم؟
_دختر جای عشق بازی با داداشم زنگ زدی به من؟!
داداشت....آخ اگه داداشت بود!با بغض وحشتناکی که نمیذاشت درست حرف بزنم،گفتم:
_کیارش....کیارش...
_چی شده دختر؟!با هم دعوا کردین!؟
_کیارش آرش...
صداش نگران شد:
_آرش چی؟!چی شده رزا؟!آرش حالش خوبه؟!
لبخند آخرش یه لحظه ازم دور نمیشد:
_نه...کیارش آرش....آرش...آرش رفت!
_یعنی چی آرش رفت؟!چی میگی تو؟!
_آرش رفت...واسه همیشه!
نفس عمیقی کشیدم...نمیتونستم حتی حرف بزنم.
_رزا؟رزا؟الو؟یعنی چی رفت؟!منظورت چیه؟!....رزا حوصله شوخی ندارم درست حرف بزن ببینم.
_کیارش آرش رفت...دیگه تو این دنیا نیس.
نمیتونستم کلمه«مُرد» رو به زبون بیارم.
_لعنتی چی میگی؟!.....کجایی الان؟!
آدرسو بهش دادم و خودم همونجا رو زمین نشستم.تو خلأ فرو رفته بودم.راجع همه چی و در عین حال هیچی فکر میکردم.
ماشینی جلو پام ترمز کردم و کیارش به سرعت پیاده شد.اومد شونه هام رو گرفت و تکون داد و گفت:
_رزا چی شده؟!....رزا با توئم.....چرا ساکتی؟!
با دست به خونی که روی زمین جمع شده بود و مردمی که هنوز اونجا بودن اشاره کردم.کیارش منو ول کرد و به اون سمت دویید.منم سلانه سلانه دنبالش رفتم.
_ما همینجا وایساده بودیم که یه کامیون با سرعت اومد و زد به ایشون.انگار تعادل نداشت راننده.
کیارش چنگی به موهاش زد و گفت:
_راننده الان کجاست؟
_رفتش....در اصل فرار کرد.
_برادرمو کدوم بیمارستان بردن؟!
اسم یه بیمارستانو گفت و کیارش با چشمای خونی تشکر کرد و دست منو گرفت و گفت:
_بیا بریم.
صداش خسته بود....اون شادی همیشگی رو نداشت.تو ماشین که نشستیم،پرسید:
_تو اومدی تموم کرده بود؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و زیر لب گفتم:
_یه لحظه بهم نگاه کرد و بعد...بعد....
ادامه ندادم.اونم ادامه ای ازم نخواست.هنوزم نمیتونستم باور کنم آرش دیگه پیشمون نیست.
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، دختر اتش
#3
مرسی.قشنگه.
خیلی از ماها...
تو دل خیلی از آدما...
همزمان با "خاموش شدن نت"...
"خاموش میشیم"...
پاسخ
 سپاس شده توسط Archangelg!le


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان