امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تنهایی به قلم خودم

#11
هی می خواستم بخوابم ولی صداشون نمی زاشت بخیال خواب شدم بلند شدم نشستم دختره بهم گفت
-اسمت چیه
-نازنین
-منم رقیه خوشبختم
-ممنونم
-دیشب اون کی بود بغلش کردی
-داییم بود
-اینفدر دوسش داری
-اره دوماهه ندیدمش
-واس چی
-سربازه
-اهان
-اسم داییت چیه
-مهدی
-اون اصلا چیزی از من نمی گیه
-نه مگه باید چیی بگه
-بیخیال همن جوری گفتم
یکم حرف زدیم بعدش من بلند شدم رفتم چند سیب کندم و نوش جان کردم بعدش رفتیم خونه دوره بره ساعت 6 اینا بود منو پریسا گیر دادیم به مهدی که مارو ببره ما موتر یکم بچرخیم
رفتیم تو راه یه جا هست میره پایین بعد میره بالا  اونجا رو رد کردیم مهدی دور زد که برگردیم من گفشم در اومد نگه داشت رفتم برش داشتم اومد م سوار شدم منو پریسا هی به مهدی گفتیم تند برو اون راهو رد کرد که یهو یه گاو پیچید جلومون خوردیم به گاوه من پریسا با هم قل خوردیم رفتیم کنار جاده مهدی با موتور رفت بلند شدم
شالم خک خالی بود کلیپسم شکسته بود وای همه جام درد میگرد مهدی هم بلند دوباره مثل این امبل ها سوار شدیم تو رسیدیم خونه تو خونه همین جور که مامانم داشت دستمو پانسمان میکردم موتوجه شدیم مهدی از حال رفت سری رفتم سمت مهدی گریه جیغ کشیدم مهدی مهدی اب ریختیم روش که به حال اومد حدود 10 دیقه مهدی بیهوش بود به حال که اومد خیلی خوش حال شدم
باورم نم شدفردامی خوایم بریم تهران  البته می خواستیم بریم شمال بعد بریم تهران وای دیگه تا سال دیگه نمی تونستم عباسو ببینم
شبش زنگ زدم عباس برا خداحافظی گوشیش خاموش بود فهمیدم خطشو عوض کرده زمین زمان رو سرم خراب شد ترسیدم همه جا سر بود داشتم می مردم حالم بعد بود تب لرز گرفتم کلی گریه کردم بخاطر همون صبح راه نیافتادیم قرار شد عصری راه بیوفتیم صبح زود از خواب بیدار شدم سرم درد می کرد پاشدم مانتو پوشیدم رفتم باغ  تو باغ اون درخترو دیدم همون که منو عباس روش یادگای نوشتیم درخترو محکم بغل کردم تا جایی که میتونستم گریه کردم که گوشیم زنگ خورد برادشتم صدای الهی بود گفتی
-الو سلام
-سلام نازنین گوشی عباس کارت داره
عباس گوشی رو گرفت حرف زد
-سلام
-علیک
-دیشب خطمو دادم به مادر بزرگم دیگه به اون زنگ نزن می خوام یه خط دیگه بخرم
 اشکام سرازیر شدو گفتم
-باش
-قربونت
-چیه می ترسی مزاحم شم
-نه می خوام از شر اون دختره خلاص شم
-باش
-کجایی
-پیش همون درخته که روش یادگاری نوشتیم
-وایسا بیام
گوشی رو قطع کردم زانو هامو گرفتم تو بغلم تا اینکه اومد تیپ مشکی زده بود یه گلای زرد گذاشته بود چقدر ناز شده بود البته اون ناز بود اومد سمتم
-سلام
-سلام کاری داشتی اومدی
-نه دلم برات تنگ شده بود می خواستم از نزدیگ ببینمت
-امروز عصری می ریم
-دلم برات تنگ میشه
-همچنین
-دیشب واس چی زنگ زده بودی
-خداحافظی و ...
نتونستم بگم اشتی راه افتادم برم خونه گفت صبر کن

برگشتم گفتم
-چیه چی میگی
-خداحافظیو چی؟؟؟
سرمو انداختم پایین گفتم
-اشتی
-تعجب کرد گفت
-من بدون تو نمی تونم دووم بیارم بیشور منو شیفته خودت کردی خیلی نامردی
-نازنین
-عباس نمی خوام صداتو بشنوم  فقط تو منو دوس داری یا نه؟؟؟؟
خیلی بلند گفت
-دیگه دوست ندارم
باورم نمی شد این حرفو زد یعنی چی دوسم نداری  چرا این سوالو پرسیدم ای خدا
-چته روانی اروم تر الان یکی میشنوه
برگشتم برم خونه مهدی جلو چشم سبز شد چشما خیس خالی بود تابلو بود گریه کردم دلا شد عباسو نگاه کرد برگشتم دیدم عباس شفید شده خشکش زده مهدی دوید سمت عباس عباس هیچی کاری نکرد مهدی رفت سمتش یه چک زد تو گوشش من راه افتادم رفتم فقط دیدم مهدی داشت با عباس حرف میزد
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، هیوا1 ، elnaz-s
آگهی
#12
با چشای پر داشتم می رفتم سمت خونه یاد حرفش افتادم چطور دلش اومد بگه دوست ندارم لعنتی من دوست داشتم خدایا
تو را یهو پاهام بی حس شد با دوتا زانو هام افتادم زمین دیگه هیچی برام مهم نبود فقط اینو فهمیدم که تو خونم نگو وصط راه از حال میرم و مهدی منو می بره خونه
خیلی برام سخت بود پریسا همش می پرسید چی شده حوصله حرف نداشتم تا اینکه عصری شد را افتادیم رفتیم تو راه چشامو بستم که اون باغ و کوه که با عباس توش خاطره داشتم و نبینمتا اینکه از اونجا دور شدم دراز کشدم نفهمیدم کی رسیدیم نصف شب بود رفتیم تو ویلا من رفتم حموم عرق کرده بودم نمی تونستم بخوایم از حموم که اومدم همه خواب بودن زدم به دل دریا کنار شنا نشستم زل زدم به دریا به اسمون هرچه قدر نگاه می کردم خسته نمی شدم تا اینکه متوجه اومدن مهدی شدم نشست کنارم بدون اینکه چیزی بگه گوشی شو در اورد یه اهنگ گذاشت
نگو نگو دوست ندارم **نمی تونم بدون تو اخه دوم بیارم
بیا بیا شکسته قلب من**بیا بزار تموم شه انتظارم
تو رو به هرچی می پرستی**قسم میدم یه بار دیگه بیا بمون کنارم
اخه خودت میدونی غیر تو کسی رو من ندارم**بگو که رفتنت یه خوابه
یه قلب بی گناهه**که داره می ره زیر پای تو
چشام پر شده بود من عادت نداشتم جلو کسی گریه کنم زانو هامو گرفتم بفلم ازش خواستم صدای اهنگو کم کنه بهم گفت
-درکت می کنم ولی باید فراموشش کنم
-نه نمی تونی نمی تونی درکم کنی کسی قبلتو میسپاری بهش می شکونتش
-ولی اون تو رو دوست نداشت
-میدونم از این به بعدم دیگه به هیچ پسری پا نمی دم حالم از همشون بم می خوره
-باشو بریم بخوابیم هوا سرده دوباره مریض میشی
پاشدیم رفتیم تو صبح دور بره ساعت 12 از خواب بیدار شدم با پریسا رفتیم تو اب خیلی حال داد مهد ی رو زیر شنا خاک کردیم زدیم رقصیدیم دیگه واسم مهم نبود عباس از یاد بردم نفهمیدم کی رسیدیم تهران مهدی اومد خونه ما فردا صبحش منم با مهدی رفتم خونه مامان بزرگم واسه خاله مجردم همه چی رو تعریف کردم ولی دیگه واسم مهم نبود شبش وقتی داشتیم ظرفارو می شستیم خالم از سرکارش تعریف می کرد خالم منشی یه کارخونه هست ولی چون کارش کمه بیشتر میره به ادمای توی کارخونه کمک میکنه تعریف می کرد میگفت دختر پسر قاطیه خیلی خوش میگذره همه با هم راحتن یه دختره هم هست اونجا اسمش درساست 16 سالشه هم درس می خونه هم کار می کنه تابستونا از ساعت 6 میاد سرکار پائیز ساعت 2 به بعد سرکار تا ساعت 7 هست خیلی از دختره تعریف می کرد دوست داشتم دخترو  ببینم بهش گفتم
-حالا میزارن منم یه روز بیام
-اره اگه بخوای میشه میای فردا
-اره میام
شب خوابیدیم صبح ساعت 5:30 دیقه خالم رویا بیدارم کرد پاشدم رفتم صبحونه خوردم بعدش رفتم دست صورتمو شستم داییم جواد رو دیدم تازه نامزده بیچاره از بس خواب بود هیج جا رو نمی دید با تعجب نگاش کردم اشتباهی پیچید تو حموم ضداش کردم
-دایی
-ها ها چیه
-میری  حموم
-نه اشتباه شد ببخشید
منم خندیدم رفتم تو اتاق رویا ساکمو که توش لباس گذاشته بودم رو برداشتم  سارافون ابیم که تقریبن تیره بود رو پوشیدم با شلوار  سفید روسری سفید براق پوشیدم موهامم دادم بقل خیلی ساده خالمم حاظر شد 10 دیقه مونده بود 6 که رفتیم بیرون سوار ماشین خالم شدم خالم ال 90 سفید داره خیلی باحاله ماشینش من عاشق ال نودم رفتیم دنبال دوستش شیرین شیرین زن بود از شوهرش جدا شده بود خیلی زن باحالی بود همش ادمو می خندوند رفتیم تو کار خونه بعد رفتیم تو رخ کن من منتظر موندم تا لباساشون رو عوض کنن رویا یه مانتو سرمه ای خیلی شیک با یه مغنه مشکی پوشید رفتیم تا از رخت کن اومدم بیرون یهو ی پسره جلو چشم سبز شد قیافه خیلی عادی داشت نه خوشگل بود نه زشت قیافه مضلومی داشت به رویا سلام داد رویا هم جوابشو داد رفتیم تو که رویا درسا رو از دور بهم نشون داد یه دختره سبزه خیلی خوشگل مانتو سغیدی که پوشیده بود جذب تنش بود خیلی شیک بود خیلی ناز مهاش خیلی بلند بود از پشت مقنه زده بود بیرون موهاش فر فر بود از موهاش خیلی خوشم اومد نشسته بود رو یه چارپایه داشت با یه پسره به اسم محمد می گفت می خندید تا رویا رو دید از محمد دور شد و امود سمت ما منم از فرصت استفاده کردم
درسا-سلام رویا جون
رویا -سلام درسی چطوری
درسا - خوبم مهمون اوردی
رویا -اره نازنینه همون که تعریفشو میکردم
به من نگاه کرد
-سلام نازنین خانوم
-سلام عزیزم
-خوش اومدی گلم می خوای اینجا ها رو بهت نشون بدم
-اره چرا که نه
دستمو گرفت رویا رفت سمت میزش تا پرونده ها رو درست کنه بعد بیاد پیش ما تقربا همه جارو نشون داد همه رو بهم معرفی کرد رفتیم اونجا بیش خاله شیرین
چند ساعتی گذشت که رفتیم صبحونه خوردیم رو میز نشسته بودیم که یه زنه به اسم پروین اومد سمتم خیلی باحال بود ادم فکر میکرد دختره بهم گفت
-ببین
-جانم
-با یکی از پسرای اینجا رفیق میشی
تا این حرفو زد خشک شدم یاد عباس افتادم خیلی جدی عصبی گفتم
-من نیومدم اینجا که رفیق پیدا کنم
پاشدم رفتم پیش درسا با  درسا خیلی جور شده بودم نیم ساعت استراحت بود نشستیم یه گوشه خیلی دوست داشتم بدونم کی بود که می خواست رفیق شه بیخیال شدم
درسا زل زده بود با تعجب ازش پرسیدم
-چیه نگاه میکنی
-دلت شکسته نه؟
-تو از کجا میدونی ؟
-از قیافت فهمیدم
نشستم همه چی رو براش تعریف کردم بهش قضیه پروینم گفتم
گفت
-شاید بهمن باشه
-شاید
-اخه اون ریاد با دخترا رفیق میشه
-هه
-می خوای امارشو برات دربیارم
-اره می خوام
همین جوری داشتیم حرف می زدیم که اون پسره که صبح دیده بودمش درسا رو صدا زد بردش پایین اون پسره خیلی به دلم نشسته بود درسا بعد از یه ربع اومد
-سلام
-چی شد
-هیچ میای بریم اونجا من شیرنی ها رو بچینم تو ظرف
-باشه بریم رفتیم
 بالاسرش نشستم رو یه چارپایه گفت
-فهمیدم کی می خواد باهات رفیق شه
-کی
-مهران
-مهران کیه
-همون پسره که چند دیقه پیش منو برد پسر خوبیه
-بیخیال نمی خوام چیزی بشنوم
-نازنین اون پسره خوبیه
-درسا بیخیال شو
-اخه چرا اون دوست داره
-درسا م حوصله یه شکست دیگه رو ندارم
-نازنین مهران پسر خوبیه بهش اعتماد کن
چشام پرشد اشکم ریخت رو گونه ها تا اشکمو دید گفت
-الهی قربونت بشم ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم
-اشکالی نداره
ساعت 2 بود اون روز ساعت 5 مرخص می شدن بالا خره رویا اومد از مهران برا رویا گفتم رویا گفت
-مهران پسر مورد اطمینانیه ولی با خودته من دخالت نمی کنم
هیچی نگفتم هی از من می خواستن براشون چا بریزم مهران رفت کنار سماور منتظر بودم اون بره بعد برم وقتی رفت پاشدم رفتم سینی رو که برداشتم زیرش شماره مهران بود محل ندادم اومدم چای بریزم همش تو فکر این شماره بودم قندون برداشتم خواستم که برم دیدم مهران با حسرت داره منو نگاه میکنه منتظر بود شماره رو بردارم
خوب شمارو برمیدارم ولی بهش دل نمی بندم برگشتم شمارو برداشتم مهران خندید منم کاری نکردم رفتم پیش رویا به  رویا گفتم درسا خوشحال شد وقتی اومدیم خونه منو مهران واس 4 یا 5 روزی با هم اس بازی می کردیم تا اینکه من 1 هفته اصلا بهش زنگ نزدم نه اس دادم نه کاری اونم هیچکاری نمی کرد خوشحال بودم که بهش دل نبستم رو مبل دراز کشیده بودم و بهش فکر می کردم
یعنی الان چیکار می کنه بیچاره فقط اسگل خودم کردمش یهو واسم اس اومد مهران بود نوشته بود
-بی معرفت تا من اس ندم شما به خودت زحمت نمیدی
یجورایی به دلم نشت ازش خوشم اومد یکاری کرد که فهمیدم دوسم داره خیلی خوش حال بود کم کم وابستش شدم هر روز بشتر به هم علاقه پیدا می کردیم تا اینکه وقتی داشتم می رفتم باشگاه مهران بهم اس داد
-مامانم همه چی رو فهمید
-هیچی که نگفت
-چجوری بگم ام میگه یا من یا دختره وگر نه شیرمو حلالت نمی کنم
-پس مامانتو ...
-مجبورم
-باش اشکالی نداره زندگی خوبی رو برات ارزو می کنم قبونت بشم خداحافظ
هیچی نگفت همش تو فکر بودم نمی تونستم هیچی بگم رفتم باشگاه باشگاه تموم شد ولی من باورم نمی شد منو مهران هم دیگه رو دوس داشتیم چطور..
داشتم شلوارمو می پوشیدم که ارمیتا دوستم بهم گفت
-نازنین چی شدی امروز حالت خوب نیست
-با مهران تموم کردم
-واس چی
-مامانش فهمید گفته یا من یا اون مهران مامانشو انتخاب کرد
-اشکالی نداره اراحت نباش
اشک رو گونه ها  جاری شد گفتم
ولی منو مهران هم دیگه رو دوست داشتیم چطور باورم نمی شه بدون اینکه به حرفاش گوش کنم ساکمو برداشتم دم در باشگاه منتظرش موندم تا بیا د تو راه 4 تا پسر از کنارمون رد شدن یه پسره خیلی برام اشنا بود سرم انداختم پایین ارمتیا گفت
- این پسره خیلی بهت نگاه می کنه ها
-به درک ولش کن
از کنارمون رد شدن که یهو شنیدم یکی از پشت صدام کرد برگشتم یه پسره بود قیافش خیلی اشنا بود بیشتر که دقت کردم دیدم عباس بود عصابانی شدم یادم رفته بودم اونم هم محلمه خندید گفت
-نازنین خوبی
-از تو بهترم
-چقدر قیافت داغون شده
اومد نزدیگ تر
-نمی خواستم دلتو بشکونم شرمنده
تا جایی که توان داشتم یه سیلی محکم زدم تو گوشش

-بیشور نفهم چطور به خودت جرعت میدی این حرفو بزنی تو خر کی هستی که بخاطر تو این طوری بشم نه جانم این قافم بخاطر سادگیم اینطوری شد
 اشگ از چشمام در اومد
ارمیتا-نازنین ولشون کن اینا خر کین بیا بریم
عباس - عوض شدی
-اره عوض شدم چون دیگه اون نازنین قبلی چطور جرعت میکنی تو صورتم نگاه کنی اصلا می تونی واقعا که
-نازنین باید برات تعرف کنم به حرفام گوش کن
-روت میشه تعرف کنی احتیاژ تعریف نیست تو اون موقع باهام رفیق شد ی چون کسی بهت پا نمی داد تا اینکه اون دختره بهت زنگ زد تهمت دزدی بهم زدی بعدش وقتی خواستم اشتی کنم خیل راحت گفتی دوسم نداری ای کاش هیچی وقت نمی دیدمت رامو انداختمو رفتم خیلی عصبی بودم انتظار دیدن عباس رو نداشتم پس فردا عروسی بود رفتم خونه پشت نت نشستم همین جور که داشتم تو کوچه پس کوچه های نت م چرخیدم یه چیزی به چشم خورد خیلی قشنگ بود خوش خط نوشتم نو کاغذ شب عروسی  دادمش به رویا که بده به مهران
محبت شدیدی كه صادقانه به تو ابراز میكردم

2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو

3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم

4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و

5- این احساس در قلب من قوت میگیرد كه بالاخره روزی باید

6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم كه

7- شریك زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار كوتاه بود اما

8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و

9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم

10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ كس نمیتواند تحمل كند و با این وضع

11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را

12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم

13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان كه

14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش

15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت كننده است اگر

16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم كه

17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش

18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت كه دارای كمترین

19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه

20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمتوانم قانع شوم كه
چون رویا بهم گفته بود که مهران خواسته بپیچونتت تصمیم گرفتم اینو بدم به مهران شب عروسی کلی گریه کردم باورم نمی شد بازم شکست خوردم چند ماه گذشت تا منم خطمو عوض کرده بودم بخاظر عباس خیلی مزاحمم می شد تا اینکه شماره مهرانو دیدم زنگ زد بهم جواب دادم
-الو
-الوسلام عشقم
-گیرم که علیک چرا زنگ زدی
-دلم برات تنگ شده بود
-من الان نمی تونم بحرفم فعلا بای
گوشی رو قطع کردم باورم  نمی شد اون مهران بود کلی خوشحال بودم اس دادم به رویا بهش گفتم ولی رویا یه چیزی فرستاد دلم شور رفت
-باید یه چیزی رو برات تعریف کنم ولی پشت تلفن نمی شه فعلا جواب مهرانو نده فردا که افطار اومدی خونمون برات تعرف می کنم
هیچی نفرستادم خیلی دلم شور میزد تا انکه تو رخت خواب خوابم برد

چون رمانم زیاد طرف دار نداشت طولش  ندادم قسمت بعدی رمانم تموم میشه تا نظر Blushندیدن نمی زارم حالا با خودتونهBlush
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1 ، gisoo.6 ، elnaz-s
#13
فرداش حاضر شدم  دور بره ساعت 19 صبح بود رفتیم اونجا قرار شد بعد افطار بابام تنها بیاد خونه ما دو روز بمونیم فکر زهنم شده بود رویا رسیدیم ساعت 2  بعد از ظهر بود که من رفتم تو اتاق پشت سرم رویا اومد
-رویا چی شده
-هیچی بهت میگم فقط قول بده عصبی نشی باشه
قبلم فرو ریخت با اینکه دلم نمی خواست گوش بدم گفتم
-باش بگو
-ببین اون موقعه ای که تو با مهران تموم کردی یه دختره خیلی خوشگل اومد سرگارمون زیاد خوشگل نبود ولی قیافه جالبی داشت
-خب
-بعد اینکه فهمیدم تو با مهران تموم کردی اولش باورم شد ولی بعدش درسا اومد پیشم گفت این مهران داره شیطونی می کنه بیشتر دقت کردم و فهمیدم اون بخاطر الهی با تو بهم زده بود و با اون رفیق شده بود بهت نگفتم ترسیدم شاید ناراحت بشی
دیگه نمی خواستم گوض بدم فقط میگفتم ول کنید بزارید برم
-نازنین من به الی قضیه تورو گفتم الهی بخاطر تو باهاش تموم کردو رفت با بهمن رفیق شد بعد اونم من از اون سرکار اومد بیرون رفتم یه شرکت ترسیدم بهت بگم گفتم شاید ناراحت بشی به همه سپردم که بهت نگن نمی خواستم بدونی سرکارمو عوض کردم بخدا وقتی مهرانو میدیدم اعصابم خورد میشد مهران یه بار صدام کردو شماره تو رو ازم خواست بهش ندادم کلی هم غر زدم ولی مثل اینکه یکی از گوشیم برداشته من شکم به درسا یا پروین میره چون من با این دوتا در ارتبام شیرین هم که هیچ وقت این کارو نمی کنه
-اشک از چشام در اومد گوشیمو روشن کردم  مهران زنگ زد
-الو
-سلام عسل
-خوبی
-خوبم
می خوام ببینمت بیا سراسیاب اون پارکش منتظرتم نیم ساعت دیگه راه میوفتی
رفتم پارک تنها رفتم 1 ربع گذشت که مهران اومد
شماره الهی هم از رویا گرفتم با الهی هماهنگ کردم که مثلا اون به من زنگ زده
نشست کنارم اول من شروع کردم
-خوب چه خبر
-سلامتی اینم بگم  که از این به بعد منو تو همشه با همیم
-مامانت چی شد
-تو روش وایسادم بهش گفتم من نازنینو دوست دارم
-هه
-چیه
-هیچی تو بعد من که با کسی رفیق نشدی
-نه
-خوشحالم
-امممم
-میدونی مهران من یه معذرت خواهی بهت بدکارم
-چرا
-من نباید می یومدم تو زندگیت ببخشید ای کاش هیچ وقت نمی یومدم سرکاره رویا
-این چه حرفیه
-تو منو دوست داشتی
-اره بیشتر از جونم
گوشیمو از جیبم در اوردم شماره الهی رو اوردم بهش نشون دادم
-این شماره برات اشنا نیست
-دست تو چیکار میکنه
-بهم زنگ زده بود همه چیو بهم گفت
-از کی گرفته بود
- این دیگه به تو مربوطی نیست
از رو صندلی بلند شدم گفتم
-دیروز که زنگ زدی با خودم گفتم منو تو چقدر عاشق همیم بعد یه مدت جدایی بازم با همیم فکر میکردم منو تو اخرشیم خالم همیشه مسخرم میکرد میگفت اسم عشقو خراب نکن بچه جون اسم این عشق نست هوسه چشات کور شده از بس عاشقی هیچی رو نمی بینی
-نازنین
-هیچی نگو مهران اون زمانایای که من بخاظر تو زیر پتو خودمو میگشتم تو با یکی دیگه بودی یکی دیگه رو دوست داشتی نمی خوام چیزی بشوم حالم از همتون بهم می خوره خیلی پستی خیلی
-ولی نازنین فهمیدم چه غلطی کردم
-مهران تو داغونم کردی الان من با تو چیکار کنم بزنم زیر گوشت دلم نمیاد دوست دارم می میرم برات هیچی نگم بهت اشتی کنم تا اخر عمر غذاب وجدان بگیرم اخه چرا چرا من چرا من اینطوری شدم نمی توم نمی تونم ولت کنم
-نازنین با من باش بخدا پشمونم بهتر از گیرم نمیاد نازنین بخشش واقعا از ته دلم پشیمونم
-حدافظ مهران من حال حوصله یه شکست دیگه رو ندارم
رفتم خونه گوشمو خاموش کردم حالم از همه چی بهم می خورد ساعت 8 بود پسر خالم یاسر اومده بود  خیلی چسر ماهیه درس خون سر به زیر 16 سالشه خیلی باحاله همه ازش تعریف می کننن ولی من چی
یاسر رتبه اول ریاضی توی گشور رو اورده با شنیدن این حرف هم خوشحال شدم هم ناراحت رقیبم شده یاسر دیگه من با هیچکس غیر از یاسر کار نداره می خوام منم عین اون تو زندگیم موفق باشم ولی فکر مهران از سرم بیرون نمی ره باهاش اشتی میکنم فردا بهش اس میدم
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6
#14
(31-08-2013، 16:00)درسا11 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
بچه ها متاسفانه امروز نمی زارم ولی منکه دارم با دیوار حرف می زنم هیشکی از رمانم خوشش نیومد خیلی به نوشیکا حسودیم میشه نمی تونم عین اون ادم جذب رمانم کنم حیف ای کاش خوشتون میومدUndecidedUndecidedSleepySadcrying

از فردا می زارم
من خیلی دوسش دارم و دنبال میکنم هر چی میذاری.......همه خوششون اومد اجی شکسته نفسی نکن
Big GrinBig Grin
پاسخ
#15
(10-09-2013، 23:55)golrokh75 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(31-08-2013، 16:00)درسا11 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
بچه ها متاسفانه امروز نمی زارم ولی منکه دارم با دیوار حرف می زنم هیشکی از رمانم خوشش نیومد خیلی به نوشیکا حسودیم میشه نمی تونم عین اون ادم جذب رمانم کنم حیف ای کاش خوشتون میومدUndecidedUndecidedSleepySadcrying

از فردا می زارم
من خیلی دوسش دارم و دنبال میکنم هر چی میذاری.......همه خوششون اومد اجی شکسته نفسی نکن
ممنونم اجی
(:
پاسخ
#16
فرداش وقتی گوشیمو روشن کردم دیدم چقدر  بهم زنگ زده کلی بهم اس داده بود همه اسارو بدون اینکه بخونم پاک کردم بهش
-بهت یه فرصت دیگه میدم بازم بخوای ولم کنی یا خیانت هر غلط دیگه زندگیتو جهنم می کنم برات
-قربونت برم مطمئن باش من غیر از تو کسی دیگه رو دوس ندارم ادم وقای یه بار سرش میخوره به شنگ دیگه اون کارو نمی کنه
-امید وارم همین طور باشه
دوماه از رفاقت منو مهران گذشت که بالاخره مدرسه ها شروع شد یعنی در اصل رقابت منو یاسر سال جدیدم بود اول متوسته میدونستم که تو راه مدرسه عباسو می بینم ولی برام مهم نبود هر روز علاقه منو مهران نسبت به هم بیشتر می شد طوری بود که مهران بخاطر دوری من از اون گریه می کرد باورم نمی شد رفاقت منو مهران معرکه بود درس منم هر روز بهتر می شد هی توی ازمون ها کلاسای درسی شرکت میکردم  بالاخره تو ازمون رتبه اول تو مدرسه رو اوردم ولی به درد من نمی خورد می خواستم پوز یاسرو بزنم توی منطقه هم رطبه دوم اوردم تا اینکه رسید شهر یاسر رطبه اولو اورد من سوم متاسفانه توی کشور رتبه 9 اوردم ولی به درد نمی خورد یاسر رطبه دوم اورد باورم نمی شد چطوری می خوند اصلا از بچگی ازش بدم میومد ولی منم یجورایی شدمورد زبونا یه سال گذشت اصلا نفهمیدم چی شد ولی رفاقت منو مهران سرجاش بود یه روز درسا اومد دنبال منو رویا که بریم بیرون مهدی مرخصی گرفته بود مهدی هم باهامون اومد رفتیم یه پارک مهدی یه جورایی از درسا خوشش اومده بود اون روز خیلی خوش گذشت بعد چند روز فهمیدم درسا با مهدی رفیق شده  دیگه از اون به بعد زن دایی صداش می کردم خیلی خوش گذشت
تابستونم مثل نور گذشت من هیچی نفهمیدم عباسم زیاد نمی دیدم یعنی اگه میدیدم هم نمی شناختم
بعد ما یه روز رفتیم خونه دوست مامانم عمه عباس میشد وقتی رفتیم عباس و مامانو ابجیشم بودن به رو خودم نیاوردم همش چسپیده بودم به مامانم هیچی نمی گفتم سرم تو کتاب رمان بود بعد از ظهر بود که مامانینا تو اشبز خونه بودن منو عباس و سجاد کوچولو شش سالشه کپ عباسه تو حال بودیم من تو بهر کتابم بودم تا واسم اس اومد گوشیمو از سایلنت در اوردم که عباس بشنوه مهران بود من همین طوری که داشم با مهران اس بازی میکردم عباسم حواسش به من بود تا اینکه نوید وبرداشتم و رفتم طبقه بالا تا نوید رو بخوابونم مهران زنگ زد همین جوری داشتم باهاش حرف می زدم درم باز گذاشتم که بعد 1 ربع اینا عباس اومد بالا بره دسشویی منم گوشی رو قطع کردم نوید خوابید اومدم پایین الهی اومد پیشم نشست
-زن داداش تحویل نمی گیری
-من زن داداش تو نیستم بعدشم من تو رو تحویل بگیرم بعد اون حرفت با چه رویی با من حرف میزنی
-ببخشید دست خودم نبود
-بیخیال نمی خوام بشنوم اوم روزا رو یادم نیار
-هنوزم دوسش داری
-اون دوسم داشت واسم ارزش قائل شد چیه اون تو رو فرستاده
-نه خودم اومدم اون تو اتاق رفت یکم چرت بزنه
-اها
-دوسش داری
-من فراموشش کردمو نم خوام چیزی ازش بشنوم دیگه چیزی بین منو اون نمونده
-باش
یکم حرف زدیم نهار خوردیم  بعدش ساعت 5 رفتیم بیرون اون روز پنچ شنبه بازار بود رفتیم یکم گشتیم اومدیم خونه که بابام اومد دنبالمون وقتی می خواستیم بشنیم تو ماشین  یهو مامان عباس اومدو شماره خونه مادر بزرگمینا رو گرفت خیلی تعجب کردم از مامانم پرسیدم گفت داداش عباس سعید میخوان برن خواستگاری رویا من خوشحال شدم
مامانم زنگ زد به مادر بزرگم بگه که مامان بزرگم بهش گفت فردا رویا خواستگار داره و مثل اینکه از خواستگارش خوشش اومده می خواد بگیرتش
بعد چند روز رویا جواب بله رو داد پسره رفیقش بود بیشور به من نگفته بود اون سعیدم رد کرد بیچاره دلم براش سوخت ولی به هرحال هفته دیگه عقد کنون رویاست وا چقدر خوش حالم زنگ زدم به مهران و همین طور که داشتیم حرف میزدیم مهران گفت
-نازنین
-جانم
-یه قولی بهم میدی
- بیا منو تو تا اخرش با هم باشیم من م خوام توتا اخر واسه خودم باشی قول بده هیچ وقت ولم نکنی
-باش مهران
-خیلی دوست داشتم تو زنم باشی
-هه منم دوست داشتم ولی سن من خیلی کمه
-اره میدونم واس همین م ترسم
-چرا
-می ترسم وقتی بزرگ تر شی ادمای بهتر از من باهات رو به رو بشن تو منو ول کنی تو منو رد کنی
-خیالت راحت هیچ وقت این کارو نمی کنم
-نازنین نگ برا خریدم دادم به رویا بده بهت
-مهران
-این چیزی نیست شما از ما جون بخواه
روز نامزدی رویا حلقه رو بهم داد  باورم نمی شد طلا بود خیلی خوشگل یه مروارد خوشگل روش بود وای چقدر ناز بود
خیل خوش حال بودم بخاطر همه چی
نامزدی خیلی خوش گذشت خیلی رقصیدیم درسا هم اومده بود همه میدونن درسا با مهدی رفیقه هم خانواده مهدی هم خانواده درسا انگار یه عروسی تو راهه
چند روز بعد مهران اومد رفتیم امام زاده حسن مهران ساعت خرید ساعتامون عین هم بود قرار گذاشتیم هیچ وقت اونو از دستمون در نیاریم انگار منو اون زنو شوهر بودیم رفتیم لباس عروس انتخاب می کردیم وای عجب روزی بود رفتیم ا کنار پارک سرکچمون که داشتیم رد می شدیم عباس منو مهران دید ولی هیچ اکصول عملی انجام نداد ماشین سوار ماشینش شدو رفت منم رفتم خونه ساعته خیلی خوشگل بود دوسال همین جوری گذشت من الان 16 سالمه فردا مهدی درسا می خوان برن محظر اونا هم ادواج کردن ما بعد از محظر تو خونه همه جمع بودیم مادر بزرگ من گفت حالا بچه هام تموم شدن رفتیم نوبت نوه ها یاسر یه نیش خند زد منم تو بهر کتابم بودم
یاسر رفت نوشابه بخره که مادر بزرگ یاسر به مامانم گفت یاسرو به غلامی قبول کنید پسر خوبیه البته ترکی گفت و من هیچی حالیم نشد بعد از مهدی پرسیدم بهم گفت یکم خوشجال شدم یکم ناراحت چون من مهرانو دوست داشتم
تا اینکه مهرا ن اومد خواستگاریم قرار شد سهه سال نامزد باشیم 4 رودیگه منو مهران به نام  هم بشیم مهران بهم زنگ زد گفت بیا می خوام ببینمت دلم برات تنگ شده رفتیم پارک نشستیم رو نیم کتا که مهران گفت پیتزا می خوری برم بخرم گفتم اره داشتم از خیابون رد می شد که عباس با موتور با یکی از دوستای دیگش محکم خوردن به مهران موتور  ول کردن و در رفتم سری رفتم سمت مهران همه جاش خونی بود دستم گرفتم دور گردش بلندش کردم
-مهران
-نازنین دوست دارم
-مهران نه
یهو یه مرده مارو دید زنگ زد اروژانس
-نازنین به قولی بهم میدی
-شما جون بخواه
-منو تو که تو ان دنیا واسه هم نشدم اون دنیا با همین قول بده ازدواج کنی سرو سامون بگیری فقط اسم بچه هاتو اگه پسر شد مهمد مهدی اگه دختر شد عسل من خیلی دوست داشتم اسم بچه هام این باشه ولی قسمت نشد
-مهران این حرفو نزن چیزی نشده الان امبولانس میاد نگران نباش منو تو مال هم میشیم بچه ها دار میشیم مهران نه چشاتو نبند
-نازنین چشام نمی بینه
-مهران یعنی چی
-بخدا نمی بینم همه جا سیاه شده امبولنس اومدو سری مهرانو بردن بیمارستان شریعتی زنگ زدم به مامانم همه چیو گفتم
مهران بیناییشو از دست داد ولی به حر حال زنده موند
خیلی ناراحت بودم
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، elnaz-s
آگهی
#17
روی صندلی بیمارستان نشستم تکیه دادم به دیوار حالم خوب نبود همه جا داشت دور سرم می چرخید که یهو از هوش رفتم به هوش که اومدم دیدم یه سوروم بهم وصله  مامانم اومد بالا سرم پریدم تو بلقش
-مامان مامان دیدی بد بخت شدم
-چی شده
-مهران بینایی شو از دست داده حالا چیکار کنم مامان
-نترس اونو با عمل  درست میشه
-مامان دکتر گفته تا یه سال نباید عمل کنه
-نترس دخترم هیچی نمی شه
-الان کجاست
-برو از پرستار بپرس من نمی دونم
-چرا خودت نرفتی ملاقاتش
-دلم نمی خواد چشای باند شدو دشو ببینم
-باشه منتظر باش الان میام
مامانم از اتاق رفت بیرون  یهو یاد عباس افتادم سوروم رو از دستم در اوردم رفتم بیرون
رفتم دم در عباسینا ادرس خونشونو از ابجیش گرفته بودم زنگ خونشونو زدم عباس پاشد اومد دم دردرو باز کرد سوتش سفید شده بود دست پاش می لرزید یقشو گرفتم بردمش تو خونه
-کسافت اون کسی که تو الان با موتور لهش کردی بینایی چشاشو از دست داده نفهم چرا این کارو کردی دلمو شیکوندی بس نبود اونم ازم گرفتی
-نازنین بخدا نمی دونستم اصلا بزنیم بهش حامد گفت بخدا من کاری نکردم پسرا وقتی شنیدن تو می خوای با اون ازدواج کنی نقشه کشیده بودن ب
گیرن بزننش بخدا من بی گناهم
-تو پشت فرمون نشستی
-نازنین تو رو خدا به کسی نگو بیخال اون شو بخدا من دوست دارم باور کن باشه
همین تور که لباشو داشت بهم نزدیگ میکرد یه تف انداختم تو صورتش گفتم
-پدر همتونو درمیارم
در محکم بستم و رفتم
مامانم زنگ زد گفت
- کجایی  مهران فقط تو رو میخواد به غر از تو کسی دیگه ای میره سرش داد میگشه کجایی
-اومدم اومدم
رفتم بیمارستان دلم نمی خواستم برمد تو اتاق دلم نمی خواست مهرانو ببینم  ولی مجبور بودن رفتم تو بدون اینکه در بزنم در باز کردم مهران پاشد
-نازنین تویی اره خودتی از بوی عطرت فهمیدم نازنین ببین ببین دیگه نمی تونم ببینمت دیگه نمی تونم چشا ی قشنگه تو ببینم
اشک از چشمام جاری شد
-مهران اینجوری نگو 
-الهی قربونت بشم داری گریه می کنی گریه نکن من تحمل منم میدونم دوس نداری یه شوهر کورداشته باشی برو برو برس به زندگیت من دوریتو تحمل میکنم
-مهران اینجوری نگو من تورو ول نمی کنم
-نه نازنین تو زندگیتو بخاطر من خراب نکن
حق حق صداش صدای گریه هاش رو اعصابم بود
اشکامو باک کردم خندیدم رفتم نشستم کنارش
-مهران این چه حرفیه دکتر کفته بعد یه سال می تونه عمل کنه چشاش خوب میشه ناراحت نباش من با تو ام چشاتو عمل می کنیم هرچه قدر پول بشه اشکالی ندار چشات خوب میشه منو تو این یه سال با هم نامزد می شیم چشات که خوب شد عروسی مفصل میگیریم بعد بچه دار مشیم محمد مهدی عسل باشه
-قول میدی
-اره قول میدم
-می خوام برم دسشویی
بردمش دسشویی بعد 3 روز مرخص شد هفته بعدش باهاش نامزد کردم همه دوستام می زدن تو سرم که اون کوره چرا نامزد کردیم نامزدیم خوش گذشت
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1 ، gisoo.6 ، elnaz-s
#18
واسم مهم نیستم شما می خونید یا نه همین طوری می نویسم نظرم ندادین ندادین اشکالی نداره من هر روز تا جایی که بتونم می زارم

اینم ادامش:
البته نامزدیم زیاد خوش نگذشت روی صندلی منو مهران نشستیم من ست سفید رو پوشیده بودم خیلی ناز شده بودم مهران دستامو گرفت و گفت
-همیشه دوست دشتم سر قد مون زل بزنم تو چشات خیلی دوس داشتم بدونم الان چه شکلی شدی حیف
صداش می لرزید با بغض حرف می زد از این مدل حرف زدناش بدم میدومد ناراحت بودم هیشکی از نامزدی منو مهران خوشحال نشدن به غیر از رویا مهدی درسا اونا می خندیدن با هام شوخی میکردن به جهنم موقعه ای که مهران بینایی شو به دست اورد حال همتونو می گیرم
مامانم همش می رفت تو فکر بابام اخم کرده بود خیلی نامردن خیر سرم تک دخترم اصلا هیشکی خوشحال نبود اونم چی چون مهران کور بود یاسر زل زده بود تو چشام هیشکی باورش نمی شد دوستام هیشکدومشون خوش حال نبودن رویا بالا سرمون داشتن قند می سابیدن مهدی و درسا هم بارچه بالا سرمون و گرفته بودن حداقل اینا خوش حال بودن  بیخیال بقیه
عاقد پرسید اصلا نفهیمدم چه زود گذشت
مهران دستاش می لرزید
-با اجازه مادر پدرم و بزرگ ترا بله
مهران یه لب خند ناراحت کنند اومد رو لبش از مهران پرسید مهران جواب بله رو گفت من خیلی خوش حال بودن همه دست زدن هورا کشیدن
مهران اصلا پا نشد برقصه فیلم بردار نمی دونست هی بهش گیر میداد که مهدی رفت در گوشش گفت فیلم بردار خشکش زد یه به من نگاه کرد .....
به مامان مهران نگاه کردم چشاش پر شد رفت تو اتاق همه داشتن می رقصیدن که م رفتم پیش مادر مهران دیدم تو اتاق بالش گرفته محکم داره از ته دل گریه می کنه رفتم سرمو گذاشتم رو شونش گفتم
-مامان جون قربونت بشم میدونم اشک شوقه ناراحت نباش
-این چه خریتی بود  کردی
-من مهرانو دوس دارم
-هیچ وقت دلم نمی خواست مهران این جوری عقد کنه
-مادر جون اینجوری نگو گریم میگیره  ارایشم بهم می خوره
اشکاشو پاک کردم دستشو گرفتم بردمش بیرون ولی یه جورایی خوش گذشت
یه هفته از اون قضیه گذشت مهران هر روز اعتماد به نفسشو از دست میداد افسردگی گرفته همیشه سرم داد میکشید میگفت چرا زندگی تو بخاطر من خراب کردی
هر روز می خواستم برم شکایت کنم عباس میوافتاد به پام  تا اینکه یه سال با بدبختی گذروندیم داشتیم با مهران می رفتیم بیمارستان پسره راننده جووون بود یه اهنگ گذاشت من اصلا هواسم به اهنگ نبود
اخر راه اومدن با روزگار**گریه ی کوریه که بخت منه
که تموم اتفاقای بدش **شاهد زندگی سخت منه
شاید این زخمی که از تو خوردمو **از حرارتش زبون نمی کشم
که دیدم صورت مهران خیس خالی داره گریه می کنه سر راننده داد کشیدم
-اقا اهنگو قطع کن
-ببخشید خانوم شرمنده
اهنگو قطع کرد رسیدیم بیمارستان رفتیم اتاق دکتر ولی ولی دکتر گفت متاسفم
منو مهران پشیمون از پله های بیمارستان که داشتیم میومدیم بیرون مهران گفت
-همین الان میریم محظر واس طلاق نمی خوام بیشتر از این اذیت شی
-مهران من اذیت نمی شم نگران نباش این همه دکتر
مهران هیچی نگفت
رسموندمش خونه رفتم سرگوچه عباسینا نگه داشتم سرمو گذاشتم رو فرمون تا جایی که تو نستم گریه کردم بهد رفتم دم در خونشون یه تخته چوب برداشتم محکم کوبیدم به در که الهی اومد دم در
-چته ؟؟؟؟؟
-عباس کدوم گوریه
-به تو چه
-ببین پیداش کنم زنده نگهش نمی دارم پدرشو درمیارم
-چیشده مگه
مامانش اومد دم در تا چشش به من افتاد منو برد تو خونه گفتن که عباس نیست
همه چیزو براش تعریف کردم مامانش باهاش سست شد کم بود بیوفته که الهی
گرفتش عباس اومد خونه تا چشمش به من افتاد خشکش زد با همون چوبه دنبالش کردم تا حیاط تو حیاط برگشت افتاد به پام
-نازنین غلط کردم
-عباس مهران بنایشو از دست داده تا اخر عمرش باید کور باشه زندگی منو داغون کردی داداشاش دنبالت می گردن پیدات کنن جرت می دن عباس راحت نمی زارمت زندگی تو جهنم می کنم
-نازنین من یه دکتر خوب سراغ دارم کمکت می کنم
عباس دیود گریه کرد
-بخدا نمی دونستم دست خودم نبود میگم دست من نبود
الهی جیغ کشید مامان عباس از حال رفته بود بردمش بیمارستان الهی یه دکتر بهم معرفی کرد با اینکه می دونستم نمی شه یه سر رفتم قبول کرد ولی گفت هزینش 10 میلیون میداد قبول کردم به مهران گفتم مهران خوش حال شد دوتایی رفتم اونجا مهران بستری شد من به بابام گفتم بابام 15 میلیون بهم داد رفتیم هزینه کردیم قرار شد قیر از منو مهرانو بابام کسی دیگه ای نفهمه تا همه رو سورپیاز کنیم  یه هفته از عملش گذشت من همه رو دعوت کردم همه تا اومدن مهرانو دیدن تعجب کردن بابام رفت چشم های مهرانو باز کنه چشامو بستم می ترسیدم چشماشو باز کرد چند تا پلک زد هیچی نمی گفت
من سری پرسیدم
-مهران منو می بینی
سرشو برگردوند هیچی نگفت
بدجور می ترسیدم
مهران خندید گفت
-نازنین شال سبز چقدر بهت یاد
همه هورا کشیدن دست کشیدیم از خوشحالیم پریدم تو بغل مهران محکم بوسش کردم همه خوش حال بودن من اون 5 میلیونم برای تشکر به اون دکتره دادم ولی هیچی به عباسینا نگفتم
که شنیدیم عباس عذاب وجدان گرفته رگشو زده رفته بیمارستان منو مهران دوتایی رفتیم ملاقاتش عباس تا مهرانو دید اشک از چشماش  جاری شد  مهران گفت
-یه خبر خوب اون دکتره تونست بینایمو برگردونه
عباس خوشحال شد ما دوتایی کم وایسادیم اومدیم بیرون منو مهران به خوب خوشی با هم ازدواج کردم و همونطور که مهران میگفت اسم بچه اومون شد امیر علی و بچه دومون شد عسل خیلی خوش حال بودم به کسی که دوسش داشتم رسیدم خداا یا شکرت
و این بود سر نوشتم .................
_________________________________________________________________
امید وارم از رمانم خوشتون اومده باشه اینم بگم به غیر از درسا و الهی  بقیه جنستشون واقیه
البته پریسا دختر داییم نیست دختر دایی مامانمه ولی با هم جوری عباس همون نوه ی دوست مامان بزرگمه
مهدی دایمه  و مهران دوس پسرمه همه جنسیت ها واقعی بود 
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، elnaz-s
#19
خیلی عالیه فقط تو واقعی با مهران که یعنی دوست پسر واقعیته ازدواج کردی؟

ادامه بده من که تا اخرش میخونمHeartHeartHeart
پاسخ
#20
(12-09-2013، 23:38)lord_amirreza نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خیلی عالیه فقط تو واقعی با مهران که یعنی دوست پسر واقعیته ازدواج کردی؟

ادامه بده من که تا اخرش میخونمHeartHeartHeart
 نه ولی متاسفانه مهران رفیقمه و اون بهم خیانت کرد من بازم بخشیدمش من مهرانو خیلی دوس دارم ولی نمی دونم اون واقعا دوسم داره یا نه باش ادامه میدم  ولی امروز یعنی جعمه من باید برم نامزدی دوستمSmileامروز نمی شه ادامه بدم از فردا می زارم بقیشو

4 سال از ازدواج منو مهران گذشت من 22 سالم بود یه پسر 5 ساله و یه دختر 2 ساله داشتم خیلی زود بچه دار شدم ولی خوب چه میشه کرد هیشکی باورش نمی شد من 2 تا بچه داشته باشم مهرانم همیشه کارشو با ذوق شوق انجام میداد مهران لیسانشو گرفت رفت پیش بابام تو اداره کار کرد منم به درسم ادامه میدادم یاسر از موقع ادواجم با من خیلی سرد شده بود دلیلشو نمی دونستم ولی اون اصلا جواب سلامم نمی داد  مهران با یاسر خیلی صمیمی بود ولی یاسربا کاراش نشون میداد که از من بدش میاد نمی دونم چرا هروقت داشت با مهران حرف میزد وقتی من می رفتم پیششون یاسر بدون اینکه چیزی بگه می رفت واسم خیلی عجیب و ناراحت کننده بود ما زیاد می رفتیم خونه خالمینا امیر مهدی پسر خالش یاسین که 7 سالش بود رو خیلی دوست داشت یاسین از عسل خیلی خوشش میومد همش بوسش میکرد و بعضی وقتا هم می گفت من بزرگ شم با عسل ازدواج میکردم امیر علی هم ناراحت میشد  عسل موهای فرفری روشنی داشت سفید بود یکم هم لپ داشت امیر مهدی شبیه باباش بود چشمای ابی  داشت نمی دونم چشماش به کی رفته بود شاید به یاسر سفید بود چون من همیشه کلاسای ورزشی میذارمش هیلکش خیلی باحاله تو خونه خاله اینا من نشسته بودم و داشتم با خاله حر ف میزدم مهرانو یاسرم اون طرف بودن یاسر همش به من نگاه می کرد خیلی از دستش عصابانی بودم چرا با من اونجوری رفتار میکرد سر سفره من پارچ ابو از یاسر خواستم یاسر هیچ کاری نکردمن خیلی عصابی شدم مهران دلا شدو پارچو بهم داد منم خیلی عصبانی گفتم
-من از یاسر می خوام
مهران -چه فرقی میگنه من دادم
-گفتم من از یاسر میخوام
یاسر غذاش تموم شد  و تشکر کرد و رفت بیرون خالم خیلی تعجب کرده بود  من همش تو دلم به یاسر فوش میدادم بعد نهار ما پاشیدیم می خواستیم بریم خونه مهدی
تو ماشین من سرمو چرخوندم سمت مهران شروع کردم
-مهران
-جانم
-یاسر چرا با من اینجوری میکنه
-نمی دونم
-میدونی
-نه به خدا به منم نمی گه
-پس چرا با تو حرف میزنه با من نه
-منو یاسر با هم هم مدرسه بودیم تو دبیرستان منو یاسر باهم صمیمی بودیم
-اها بگو پس
-ولی از موقعه ای که فهمید من با تو رفیقم با من لج شد تو کلاس
-پس چی شد الان با هم خوب شدین
-هیچی بعد عروسی مون  یاسر با من می گفتو می خندید
-ا باشه
رسیدیم دیدیم یه امبولانس جلو دره سری از ماشین پیاده شدم رفتم سمت ماشین مادر بزرگم حالش خوب نبود درسا داشت جیغ میکشید گریه می کرد مهدی خشکش زده بود رفتم جلو گفتم چی شده
مهدی گفت
-مثل اینکه تموم کرده
-وااااااای
-موندم چجوری به بابا بگم
-چی شد یهو
-هیچی اومد خونمون گفت حالم خوب نیست
درسا پرید بغلم کلی گریه کرد درسا مامان بزرگو خیلی دوست داشت بریدیم بیمارستان مهران به همه خبر داد
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، elnaz-s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان