امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم

#1
سلام دوستان  این رمان یکی از رمان های منه 

و خیلی ممنوم از دوستم نوشیکا که در این رمان کمک های زیادی به من کرد

از پست دوم قضیه ی اصلی  شروع میشه  امیدوارم خوشتون بیاد اینم جلدش =


رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم 1


پتو را بالاتر کشیدم ولی مامان بیخیال نمی شد پتو را کنار زد گفت 
 
- بسه دختر چقدر می خوابی ساعت 12 ظهره  
 
سر جام نشستم و گفتم  
 
- مامی جونم تورو خدا بزار بخوابم کاری که ندارم انجام بدم اخه تو رو جون هرکی دوست داری بیخیال ما شو 
 
-خوب نیست انقد بخوابی  شب هم خوابت نمیبره پس فردا دانشگاهت شروع میشه صبح ها دیر بیدار می شی  من رفتم پایین تو هم  بلند شو اگه بیام ببینم خوابی خودت می دونی 
 
و بعد هم از اتاق بیرون رفت 
 
با غرولند از جام پا شدم یه نگاه حسرت امیزی به  تختم انداختم و به دستشویی رفتم   تو اینه نگاه کردم چشمای طوسیم بد جوری پف کرده بودچند مشت اب به صورتم پاشیدم بیرون اومدم
  
موهای طلاییم رو بدو ن اینکه شونه کنم از پشت بستم  گوشیم رو برداشتم 5 تا میس کال از صدف داشتم و 2 تا از ساناز اول شماره صدف رو گرفتم بعد از دوتابوق صدای جیغش تو گوشی
 پیچید 
  - هلییییی هلیا جو نننننم  

   - هوی چته گوشم کرشد   

- بشکنه این دست که نمک نداره منو بگو زنگ زدم تولدتو تبریک بگم

   - تولدم ؟    تولد من ؟

-پ نه پ تولد من
 
-مگه امروز 15 شهریوره   ؟ 

  - هلیا حواست پرته ها نکنه عاشق شدی 

  -  برو  باووو  خب حواسم نبود دیگه  
 
- باشه امشب شام کجا مهمون شماییم؟   

 -هیچ جا امشب حوصله ندارم

- هوووی تو غلط می کنی مگه جشن تولد من قرار نشد من شام مهمونتون کنم به شرط اینکه شماهم شب تولدت به ما  شام بدی ؟
 
- باشه  ولی امشب نه یه شب دیگه  
 
 - نه خیر همین امشب .خب کجابریم ؟
 
با اینکه حوصله نداشتم گفتم 
 
 -باشه  میریم رستوران (........)    
 
باشه منتظرتم امشب من ماشین مامانم رو میارم ساعت 8  اماده باش بوووووووووس بای      
 
و قطع  کرد بعد به ساناز زنگ زدم و بعد از سرو کله زدن باساناز گوشی رو قطع کردم و به پایین رفتم تا صدای شکمم رو که اعلام گرسنگی می کرد قطع کنم .......
 
*********************************
********************
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 7ونیم بود باید زود اماده میشدم چون من همیشه دیر کارام تموم می شد .رفتم سر کمدم یه شلوار جین سفید پوشیدم با مانتو تنگ مشکی و شال سفید کفشای مشکیه عرو سکیم رو هم پا کردم  زیاد اهل ارایش نبودم اما چون امشب شب تولدم بود  خواستم یه کم ارایش کنم یه کم کرم پودر زدم بارز لب صورتی  عالی شده بودم به ساعت روی عسلی نگاهی انداختم  ساعت 8و 5 دقیقه  صدای زنگ گوشیم منو به خودم اورد نگاه به صفحه ی گوشیم کردم ساناز بود جواب دام 
 
- الو بله ؟
 
-  ای بمیری هلیا بیا پایین دیگه ما دم در دریم  
 
-  گاز بگیر اون زبون لا مصبتو  وایسا اومدم 
 
سریع رفتم پایین و سوار ماشین 206  صدف شدم و گفتم 
 
- سللللللاممم  دوستان عسیسم
 
صدف -  امشب شب تولدته چیزیت نمیگم به خاطر دیر رسیدنت 
 
ساناز - بیخی  دوستان من   بزن بریم صدفی 
 
(ولی باید بگما ما همیشه با هم سرو کله  نمی زدیم  ما سه تا خواهر بودیم برا همدیگه  اون دوتاهم خیلی خوشگل بودن )
 
*****************************
********************
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی.......
اون مدتهاست که برگشته.....
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده .
پاسخ
 سپاس شده توسط NASIM.BH ، Łost Đλtλ ، هاکان ، shawkila ، ըoφsիīkα ، دشاشم ، Neioosha ، SHaghII ، *غزاله* ، PROOSHAT ، RєƖαx gнσѕт ، elnaz-s ، gisoo.6 ، MONA-GH ، +Esmi+ ، -Edgar ، mobina bieber ، neda13 ، FurY ، هلیا78 ، هیوا1 ، MAHTA .S ، *2gether4ever* ، fatima1378 ، Ƒαкє ѕмιƖє ، narges 18 ، دختر اتش ، negin .m ، amirali * ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، حالو ، ساچلين ، Shadow of Death ، هیلدا 82 ، SETAREH~
آگهی
#2
دعاکنید رمان زیبا بشه
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی.......
اون مدتهاست که برگشته.....
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده .
پاسخ
 سپاس شده توسط دشاشم ، ըoφsիīkα ، Neioosha ، elnaz-s ، gisoo.6 ، neda13 ، هلیا78 ، هیوا1 ، mobina bieber ، MAHTA .S ، دختر اتش ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، Shadow of Death ، SETAREH~
#3
ببین خیلی خوب شروع کردی ولی سه پیشنهاد دارم برات با اجازه:
.
.
.
اول اینکه کاش می ذاشتی یکم قیافه ی دختره مجهول بمونه بعد می گفتی ، درسته عکسشو گذاشتی ولی یکمتو خماری گذاشتن خواننده بد نیست.
.
.
.
دوم اینکه ای کاش یه مدت نذاری ( طرفدارای عزیز با جنبه باشید) یکم بنویسی حدالقل 50 صفحه بعد بذاری ، این طوری ممکنه بدقول بشی.
.
.
.
سوم اینکه عزیزم جواب همه رو دونه دونه نده ، همه رو با هم یه جا بده ، چون اگه این کارو بکنی بعد یه مدت زده میشیا ، خودم تجربش کردم (در این مورد هم از شما جنبه می خواهم.)

.
.
.
.
خوب من می دونم موضوع رمان چیه تقریبا ، بچه ها معرکس ، حتما بخونیدددددددددددددددددددددددد
پاسخ
 سپاس شده توسط .14.anita ، RєƖαx gнσѕт ، gisoo.6 ، neda13 ، Neioosha ، just love ، پری خانم ، SETAREH~
#4
وقتی پیاده شدیم  منتظر موندیم تا صدف ماشین رو پارکنه و بیاد باهم بریم ساناز برای امشب تیپ سرمه ای و صدف هم تیپ  طوسی زده بود و ساناز که ارایش غلیظ کرده بود ولی صدف ارایش ملایم 
وقتی صدف اومد به داخل رفتیم  بعضی وقتا می اومدیم این رستوران  کیفیت غذا هاش عالی بود  یه میز  رو انتخاب کردیم و نشتیم  وقتی گارسون اومد همه جوجه سفارش دایم ساناز یه جعبه ی کوچولو در اوردو گفت 
 
- خب خواهری این هدیه ی  قابل دار از  طرف منه  تولد دوسالگیت مبارک جوجو 
 
- متاسفم برات این چه  طرز کادو دادنه  
 
-   ایش خیلی دلتم بخواد این همه احساسا ت خرج کردم 
 
 صدف - بیخی بابا هلی جونم این کادو هم از طرف منه اینجا نمیشه اگه می شد از اون بوسا که بدت میاد  رو لپت می کاشتم 
 
من- اییییی حتما می خواستی تف مالیم کنی   
 
صدف- دقیقا  
 
 انقد چرت و پرت گفتیم و خندیدیم  و حتی وقتی غذا هارو اوردند هم بیخیال نشدیم صدف برام یه گردبند نقره خوشگل اورده بود  و ساناز هم یه ساعت مشکی که خیلی قشنگ بود  وقتی غذاهامون تموم شد صدف گفت  
 
- منو ساناز می ریم تو ماشین توهم بیا 
 
چون که رستوران شلوغ بود خیلی کسی وایساده بود تا پول غذا حساب کنه یه نفر دیگه مونده بود تا به من برسه که گوشیم زنگ خورد ساناز بود برداشتم 
 
من -بله 
 
-چی کار می کی تو اگه تا دو دقیقه دگه نیای ما رفتیم بایی 
 
چون می دونستم این کار از اینا بعید نیست سریع پول رو حساب کردم و تندی راه افتادم بیرون رستوران  بود م که  خوردم به یه چیز محکم سرم رو بالا گرفتم تا ببینم این چی بود که با دوتا چشم مشکی رو برو شدم  سریع خودم و کنار کشیدم و اون یارو گفت 
 
هوی چته ؟ مگه منو ندیدی 
 
- شما که منو می دیدین  باید می کشیدین کنار تا من بهتون نخورم 
 
- مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم 
 
دوست پسره دستشو کشیدو گفت 
 
- بیخیال ارسلان داداش بیابریم 
 
و رفتند من هم راه افتادم تا به اونجایی که صدف ماشین رو پارک کرده بود برسم  یهو یاد پسره  افتادم  ارسلان چه اسم خوشگلی داشت موهای قهوه ای و چشای مشکی وای چه جیگری بود 
بیخیال بابا دختر شرم و حیا ت کجا رفته  همینطور که داشتم می رفتم یهو صدای بوق وحشتناکی از پشت سرم بلند شد1 متر پریدم بالا حالا من اعصاب نداشتم  این چیزا هم ول کنم نبود 
 برگشتم ببینم کیه که وای صدف اینا بودن الان برام دست می گرفتن 
 
ساناز - خانوم خوشگله بیا  برسونیمت 
 
من - خفه باوووو   
 
 و سوارشدم تا خونه انقد مسخرم کردن که  از جونم سیر شدم  وقتی وارد خونه شدم ارمیتا پای تلویزیون نشسته بود رفتم پیشش نشستم و گفتم 
 
-سلام به خواهر کوچولوی خودم مامان اینا کجان ؟
 
- سلام رفتن خونه ی خاله 
 
- براچی ؟ 
گفتن یکی از دوستای قدیمی   بابا و عمو میاد خونشون اوناهم رفتن 
 
- باشه من رفتم بخوابم
 
(منظور از عمویی که ارمیتا گفت شوهر خالم بود که  تو دوران جوونی هم با بابام دوست بوده  ما بهش می گفتیم عمو  یه پسرهم داشتن به اسم پویان که من اونو برادر خودم می دونستم )
به اتاقم رفتم بعد از عوض کردن لباسم و مسواک زدن روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم طولی نکشید که خواب قلعه ی چشامو گرفت
صبح با صدای ارمیتا از خواب بیدار شدم 
 
- هلیا هلیا پاشو 
 
- چی شده ارمیتا 
 
- مامان  امشب خاله  و دایی رو دعوت کرده برای تولدت پاشو دیگه 
 
- باشه برو میام 
 
 وقتی ارمیتا رفت بلند شدم  اه هیچ روزی نمی شد درست خوابید موهام روشونه کردم ومسواک زدم ورفتم پایین  تو اشپز خونه پیش مامان  داشت غزا درست می کرد  بلند گفتم 
 
- سلام به مامان گلم 
 
- سلام چه عجب زود بیدار شدی گفتم الان ارمیتا رو کچل کردی خب حالا هم برو 
جارو برقی رو بردار پذیرایی رو جارو بکش 
 
درسته از جارو کشدن خوشم نمی اومد ولی  چون مامان  همه کار هارو نمی تونست انجام بده گفتم 
 
-باشه مامی جونمم
************************
وای امروزچقدر خسته شدم هم جارو کشیدم ظرفای ناهار و شستم .شیشه هارو هم با ارمیتا پاک کردیم پدرم تک فرزند بود و  مادر بزرگ و پدر بزرگم هم فوت کرده بودند فقط یه خاله و  یه دایی داشتم که داییم یه دختر خوشگل به اسم عسل  داشت که سه سالش بود  خیلی هم ناز بود 
روی تختم ولو شدم ساعت  8 ونیم بود پاشدم از کمدم یه کت شلوار ابی ملایم برداشتم  کمر کت تنگ بود و کمر باریکم  تو این لباس خودنمایی می کرد بابا گفته بود همون دوست قدیمیش هم میاد .  دوست داشتم یه کم  ارایش کنم یه کم کرم پودر زدم با  ریمل خیلی کم رز گونه  گلبهی  با رز کالباسی عالی شدم برای  عکس  خودم تو اینه بوسی  فرستادم  به پایین رفتم تو راه پله بودم که صدای زنگ در بلند شد مامان از اشپز خونه اومدم  بیرون  و در و باز کرد و رو به من گفت  
 
- داییت اومد 
 
وقتی داییم اینا اومدن بالا به سمتشون رفتم وگفتم 
 
-به به دایی ارش کم پیدا 
 
 دایی هم منو بوسید و گفت
 
- سلام وروجک شما کوچیکترین باید به ما سر بزنین نه ما  
 
وقتی با زندایی هم سلام و علیک کردم عسل رو از بغلش گرفتم 
 
من-زندایی جون امشب این خوشگل خانوم مال منه 
 
زندایی - باشه مال شما  
 
لپای عسل رو بوس کوچیک کردم و صدای ارمیتا زدم تابیاد 
 
حدودا یه ربع بعد دوباره صدای زنگ بلند شد این بار خاله اینابودن با دوست قدیمی بابا و عمو  همه داشتن سلام وعلیک می کردن من هم رفتم سمت خانوم دوست بابا پسر شون هم پشتش به من بود  وقتی برگشت از چیزی که دیدم دهنم باز موند همون پسر دیشبی که خوردم بهش ولی زود خودم رو جمع کردم تا کسی نفهمه بهش سلام کردم  اونم سرد  جواب داد 
ایش حالم از این کوه یخ به هم می خورد فکر کرده عاشق چشم وابرو شم که  اینطوری خودش رو می گیره 
صدای پویان پشت سرم بلند شد 
 
- به به هلیا خانوم 
 
- سلام اقا  پویان خوبین شما؟
 
-مگه میشه شما رو ببینیم و بد باشیم این خوشگله تو بغل تو چیکا ر میکنه
 
-  امشب این مال منه به کسی هم نمیدمش اصلا فکرشو نکن  ما ل خودمه
 
و با دو تا انگشتش لپم رو کشید سنگینی نگاهی رو روی صورتم حس کردم سرم رو برگردوندم و ارسلان رو دیدم که با اخم نگام می کنه وا این چشه  .نگاهم رو خیلی سرد ازش گرفتم 
*
همه گرم گفتگو  بودند ارسلان هم دل همه رو به دست اورده بود باخوشرویی با همه صحبت می کرد مثل اینکه فقط با من دشمن بود به درک پسره ی خود شیفته 
موقع شام  پویان رو صندلی کنار من نشست و گفت 
 
- شنیدم عمران قبول شدی  خیلی خوشحال شدم تبریک می گم ابجی جونم
 
- ممنون داداشی

 بعد از شام صحبت های  پویان   با ارسلان رو  نا خواسته شنیدم و فهمیدم که  دوسال به خاطر مریضی مامانش از درس عقب افتاده ارسلان امسال برای فوق  قبول شده و........
 
 *************
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی.......
اون مدتهاست که برگشته.....
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده .
پاسخ
 سپاس شده توسط PROOSHAT ، aida 2 ، lili st ، RєƖαx gнσѕт ، elnaz-s ، gisoo.6 ، Mᴏsᴇs ، دختر اتش ، neda13 ، هیوا1 ، mobina bieber ، fatima1378 ، bela vampire ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، mahdi.ir ، Neioosha ، پری خانم ، SETAREH~
#5
قصد نداری ادامشو بذاری؟
خیلی از ماها...
تو دل خیلی از آدما...
همزمان با "خاموش شدن نت"...
"خاموش میشیم"...
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، .14.anita ، gisoo.6
#6
انیتا بذار دیگه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
MADE IN AM
پاسخ
 سپاس شده توسط .14.anita
آگهی
#7
بهش هی نگید بذار بذار
.
.
.
.
.
.
.
من پیشنهاد کردم
پاسخ
 سپاس شده توسط .14.anita ، RєƖαx gнσѕт ، Neioosha ، پری خانم ، SETAREH~
#8
الان میزارم

Heartبیاین اینم قسمت جدید کشتین منو به خدا Heart


امروز روز اول دانشگاهم بود با صدای  الارم گوشیم از خواب بیدار شدم و شیرجه زدم تو دستشویی  صورتم رو شستم  رفتم  پایین همه سر میز بودن نشستم تند تند لقمه گرفتم و خوردم
 
 
بابا  - چته هلیا ارومتر 
 
من - نه بابایی دیرم میشه نمیخوام روز اولی دیر کنم  
 بعد هم صورت بابا رو بوس کردم و رفتم تو اتاقم بعد از مسواک زدن رفتم سر کمدم مانتو  بلند سرمه ای با مقنعه ی مشکی و شلوار جین مشکی زود رفتم پایین سوییچ ماشین مزدا 3  مامان رو گرفتمو و با یه خدا حافظی از خونه زدم بیرون 
توی حیاط دانشگاه  داشتم دنبال صدف اینا می گشتم  که صدایی از پشت سرم بلند شد 
 
-به به خانوم   راد منش   برگشتم خودش بود ارسلان بود   این اینجا چیکار می کرد ؟  مثل اینکه ما هر جا بریم باید اینو ببینیم. تپش قلبم   بالا رفت نمی دونم چه مرگم شده بود خیلی سرد گفتم 
 
- سلام اقای مهرام فر 
 
-نمی دونستم هم دانشگاهی  هستیم ؟
 
- هم دانشگاهی ؟
 
یادم افتاد اون روزی که صحبت هاشون رو شنیدم  ارسلان برای فوق می خونه اما این رو فکر نمی کردم 
 
-بله مگه شما نمی دونستین  من برای قوق امسال قبول شدم ؟
 
من که می دونستم ولی گفتم 
 
- نه فکر می کردم سنتون بیشتر از اینا باشه ؟
 
- درسته یه دوسه سالی به خاطر مریضی مامانم  عقب موندم 
 
وای چه تیپی هم زده بود  پیراهن خاکستری  چسبون با شلوار مشکی وای چی شده بود  با صداش از افکارم بیرون اومدم 
 
- دید زدنتون تموم شد خانوم  راد منش 
 
 
- بله کی گفته من شما رو دید می زدم ؟
 
 
- شما همیشه  همه رو بدهکار میدونید 
 
- من نه ولی شما چی ؟
 
- خب ببخشید اینطوری به نظر میاد 
 
- شرمنده که اینطوری نیست 
 
همینطور که داشتیم  باهم کلنجار  میرفتیم صدای ساناز رو از پشت سرم شنیدم 
 
-هلیا  چرا نمیای ؟         وقتی نگاه هلیا به ارسلان خورد  با بهت بهش خیره شد  
 
من -ساناز جان ایشون  پسر یکی از دوست های بابام هستن اقای مهرام فر     و روبه ارسلان گفتم 
 
- ایشون هم دوست صمیمی من خانوم  نصیری نیا
 
ساناز با گیجی گفت 
 
  - س   سل  سلام 
 
 ارسلان  هم معمولی جوابش روداد بعد هم ساناز سرش رو پایین  انداخت  من هم دست ساناز رو گرفتم و رو به ارسلان  گفتم 
 
 
- ببخشید اقای  مهرام فر ما باید بریم      و بدو ن اینکه  صبر کنم دست سانا ز رو کشیدم و رفتیم 
 
تو کلاس نشسته بودیم و استاد هنوز نیومده بود روبه ساناز گفتم 
 
- وای سانی داشتی  ابروم رو جلو این یارو می بردی 
 
 ساناز- چراتا حال بهم معرفیش نکرده بودی ؟ اخه .....
 
صدف یهو پرید و سط حرفش 
 
- کی ؟تو کیو به ساناز معرفی نکردی ؟
 
-  پسر دوست بابام  رو میگه با ما هم دانشگاهیه 
 
ساناز -چند سالشه 
 
من - 26-27سال    یه دو سه  سالی  به خاطر مریضی مامانش از درس عقب مونده
 
ساناز - هلیا یه چیزی بگم ؟
 
 من با تعجب - بگو ؟
 
- راستش من از ........
 
استاد وارد  کلاس شد و ساناز نتونست حرفش رو بزند 
 بعد از کلاس استاد زارع که به نظر استاد خوبی می امد به  پیشنهاد صدف به بوفه  رفتیم 
 
******
همینطور که قهوه ام رو مزه مزه  می کردم رو به ساناز گفتم 
 
- ساناز اون موقع چی می خواستی تو کلاس بهم بگی ؟
 
-  هیچی  چیز خاصی نبود 
 
من -خوب بگو دیگه 
 
- نه گفتم که چیز خاصی نبود 
*********************
بعد از  تموم شدن کلاس هام با ساناز و صدف به سمت  پارکینگ رفتیم  چون که قرار بود من اونارو برسونم من و صدف مشغول حرف زدن بودیم ولی  ساناز ساکت بود  یه لحظه کنجکاو شدم که چرا امروز یه جوری شده ؟
 
اینه رو به ساناز تنظیم کردم به بیرون نگاه می کرد و لبخند می زد نمی دونم چرا امروز عجیب شده بود چون مسیر خانه ی ساناز نزدیکتر بود  اول اونو پیاده کردم  و تصمیم گرفتم از صدف بپرسم
 
- میگم صدفی چرا ساناز امروز تو خودش بود ؟
 
- نمیدونم منم میخواستم از تو بپرسم حالا اونو بیخیال ارسلان همون پسره خوشتیپ نیست که امروز پیراهن خاکستری پوشیده بود ؟
 
- تو  کجا دیدیش 
 
-راستش دوستش بردیا بهم پیشنهاد دوستی داد
 
-واقعا ؟ 
 
نچ نچی کردم و ادامه دادم 
 
- حتما تو هم قبول کردی 
 
- نه بابا گفتم باید فکر کنم 
 
- خوب چه فرقی داره ؟
 
- تو چرا از ارسلان خوشت نمیاد ؟
 
- چون خیلی خودشیفته و مغروره خودش رو میگیره انگار کی هست حالا 
 
-خوب تو مگه خودت رو جلوی پسر هانمی گیری؟
 
- فرق داره  حالا چرا تو گیر دادی؟
 
- اخه تو هیچ وقت پسری چشم تو رو  نمی گیره همین اقا ارسلان  روز اولی همه عاشقش شدن 
 
- ببین ارسلان خوشگله درسته اما من همیشه سعی می کنم غرورم رو جلوی پسرا حفظ کنم  نکنه تو هم عاشقش شدی که انقد سنگش رو به سینه میزنی ؟
 
- چی ؟نه بابا من از  بردیا دوستش خوشم اومده
 
- باشه برو کشتی ما رو
 
- بای گلم بعدا میبینمت 
 
- بای عزیزم 
 
به خونه که رسیدم وقتی اومدم بالا ارمیتا اود جلوم وگفت 
 
- سلام ابجی جونم امشب قراره بریم  خونه ی اقای مهرام فر 
 
وای چرا من باید همش این یارو رو ببینم 
 
- باشه عزیزم  من برم پیش مامان 
 
- مامان تو اشپزخونه  مشغول اشپزی بود از پشت بغلش کردم و گفتم
 
- سلام مامی جونم 
 
- وای دختر ترسیدم 
 
- مامان چرا امشب میریم  خونه ی اقای مهرام فر ؟
 
- چرا نداره دعوتمون کردن برا شام 
 
- میشه من نیام ؟
 
- نه اصلا حرفشو نزن
 
-چرا اخه حوصله ندارم خب 
 
- گفتم که نه زشته دختر برو لباساتو عوض کن برو 
 
- رفتم تو اتاق خودم با یه دوش اب گرم خستگیم از بین رفت 
بعد از ناهار بود که تصمیم گرفتم یه کم بخوابم 
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم ساعت روی عسلی نشون دهنده ی 7 عصر بود از جام بلند شدم و به پایین رفتم بابا رو مبل نشسته بود وتلویزیون نگاه می کرد  رفتم نزدیک و خم شدم و  صورتش  رو  بوسیدم و گفتم 
 
- سلام به بابای خودم 
 
- سلام بابا  خوبی 
 
- مگه میشه شما رو ببینم و بد باشم . راستی کی میریم  خونه ی اقای مهرام فر ؟
 
- ساعت 8 
 
- پس من برم اروم روم اماده شم 
******* 
یه نگاه دیگه به خودم کردم مانتو زرشکی با شلوار قهوه ای چسبون و کفش  پاشنه بلند زرشکی و شال قهوه ای همینطور که مشغول دید زدن خودم بودم صدای مامان رو شنیدم 
 
-هلیا بیا دیگه 
 
- اومدم 
*************
بابا - اینجاس
(و با دست به خونه ی ویلایی اشاره کرد )
 
اقا و خانوم مهرام فر درو باز کردن 
 
بابا - هلیا دخترم من شیرینی رو تو ماشین جا گزاشتم برو بیا 
 
سوییچ رو از بابا گرفتم در خونه باز بود وارد شدم چه حیاط خوشگلی داشتن بوی گل رز پیچیده بود
 
- وای گل رز من عاشق گل رز هستم 
 
- منم همینطور 

برگشتم دیدم ارسلان با یه لبخند نگام می کنه دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم رومو برگردوندم که برم داخل که مچ دستمو گرفت دستم داغ شد یه حس عجیب رو تو خودم حس کردم 
- ببخشید اگه میشه مچ دستم و ول کنید 
 
فشارش رو رو دستم بیشتر کرد و گفت 
 
 
-چرا از من فرا ر می کنی 
 
- من ؟فرار نمی کنم 
 
- پس چی 
 
- میزاری برم ؟
 
- قول بده که بعدا  بهم میگی 
 
-دلیلی نداره بگم

دوباره محکم دستم رو فشار داد جوری که حس کردم استخوان ها ی دستم شکست
 

- اخ باشه باشه میگم فقط بزار برم

دستمو ول کرد منم داشتم میرفتم که

- هلیا ؟؟؟؟
 
این اولین باری بود که  منو به اسم خطاب می کرد  وای چه قشنگ منو صدا میزنه اوخی.ای بابا دوباره من بی حیا شدم .
 
- بله ؟
 
- قول بده 
 
سرمو تکون دام و گفتم - وای باشه قول میدم حالا میزاری برم ؟

با خنده

- برو
*********************
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی.......
اون مدتهاست که برگشته.....
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده .
پاسخ
 سپاس شده توسط mrf007 ، aida 2 ، تیناجونی ، gisoo.6 ، elnaz-s ، Mᴏsᴇs ، RєƖαx gнσѕт ، دختر اتش ، neda13 ، هیوا1 ، mobina bieber ، bela vampire ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، Neioosha ، پری خانم ، SETAREH~
#9
(03-09-2013، 20:49)Beauty Jus نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
وای انیتا بذار دیگه
گزاشتم که
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی.......
اون مدتهاست که برگشته.....
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده .
پاسخ
 سپاس شده توسط Neioosha
#10
(03-09-2013، 21:22).14.anita نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(03-09-2013، 20:49)Beauty Jus نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
وای انیتا بذار دیگه
گزاشتم که

اخه اینو دارم با سال های تنهایی نوشیکا میخونم تو این دنبال امیر میگردم تو اون دنبال ارسلان
انیتا زود بذار همشو
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
MADE IN AM
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، .14.anita


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان