امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عشق ممنوع6 رمان عاشقانه . بیا بخون قشنگه ضرر نمیکنی

#1
عشق ممنوع6 رمان عاشقانه . بیا بخون قشنگه ضرر نمیکنی 1
فرهاد تازه به بیمارستان رسیده بود که تلفن اتاقش زدزد..اسکندر خان بود. -سلام آقای دکتر،سایه تون سنگین شده،دیگه به بستگان سر نمیزنید. فرهاد عذر خواهی کرد که نتوانسته برای ملاقات سعید به منزل آنها برود و با خود فکر: -(این دیگه چی میخواد؟) عمو اسکندر با لحن مهربانی گفت: -فرهاد جان خواش میکنم فردا وقتت را به ما بده.از حالا بگم که نه تو کار نباشه که حسابی دلخور میشم.میخوام این کدورت خانوادگی بر طرف بشه.. همه هم به دست توئه،تو اگه قبول کنی که باید قبول کنی،به خاطره پدر و خانواده ات. اون تا پسر هم میان و قال قضیه کنده میشه.پس روی منو زمین نانداز و سعی کن یه پول رو بشت سر خودت حفظ کنی. عمو جان نمیشه که با همه جنگید.من میخوام به پدرت زنگ بزنم و بگم خودت این پیشنهاد رو دادی.مطمئنم حسابی خوشحال میشه و رفع کدورت میشه.فرهاد خلع صلاح شده بود. نمی دانست چه کار کند و یا چه بگوید.قرار در باغ بزرگ خانوادگی واقع در کرج گذاشته شده بود. ساعتی بعد فرمرز به فرهاد زنگ زد و به فرهاد توپید که چرا از طرف او قول داده است.فرهاد هم جریان رو تعریف کرد.هنوز گوشی را نگذشته بود که در اتاق به شدت باز شد: --الهی قلم پات میشکست به این شهر نمیامدی،الهی جزّ جگر بگیری،الهی همین امشب سکته کنی و غزل خداحافظی رو بخونی.الهی روی تخت مرده شور خونه ببینمت....الهی.....چرا هیچی نمیگی؟ فرهاد که روی مبل نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود،خیلی خونسرد گفت: -ادامه بده،من آمادگی فحش شنیدن رو دارم. -آخه تو لایق فحشی؟آخه تو لایق کتکی؟من چی کار کنم با تو،خودت بگو،چه بالایی سرت بیارم؟آخه تو بیکار بودی پسر؟لک و لک راه افتادی از اون سر دنیا اومدی زندگی ما رو به هم بزنی؟پس شعار هایی که میدادی چی شد؟تا اسم باغ و میوه هاشو شنیدی آب از دهنت راه افتاد؟میوه ای هم نداره جز چند تا درخت خشکیده خرمالو و ازگیل.خجالت بکش آدم انقدر دله و شکمو ندیده بودم. تازه فکر کردی میتونی به میوه هاش ناا خنک بزنی؟کور خوندی،همش کدگذاری شده،کافیه دستت بره طرفشون تا مش ممد با یه چوب بیفته به جونت.خوب مرد حسابی میوه هوس کرده بودی،یه زنگ میزدی به من گردن شکسته،یه تریلی برات میوه میآوردم تا کوفت کنی و همه رو تو هچل نندازی. -ای بابا هر چقدر حرف نمیزنم ولم نمیکنی.یک ساعت داری وراجی میکنی.مهلت هم به من نمیدی دو کلام حرف بزنم. -چه حرفی نکنه وجدانت بیدار شده. میخوای بری خودتو از عذاب وجدان راحت کنی؟یا عمو بهت وعده وعید حسابی داده که قید هستی رو زدی میخوای بری بشی داماد سرخونه؟ -باز که حرف مفت میزانی،کی از این خانواده خوشش میاد که بره دامادشون بشه؟ تازه اونم داماد سر خونه،هر روز چشم آدم به این ایل به قول تو بور بور بیفته باید کفاره بده. -پس چی شد که از این رو به اون رو شودی؟تا حالا که کرکری میخوندی اینطوری میکنم اون طوری میکنم.یه شبه عوض شودی؟ -کامی اگه زبون به دهان نگیری زنگ میزنم حراست بیمارستان بیان دمت رو بگیرن پرتت کنن بیرون ها. -باشه بابا،بیا زیپ دهنم رو کشیدم.بنال ببینم چه گندی زدی. -مرده شورت رو ببرن با این حرف زدنت.اولا من از این غلطا نمیکنم که به عمو زنگ بزنم.اصلا شماره تلفونشو بلد نیستم.تازه من حرف شماها رو نزدم.زنگ زد آسمون ریسمون به هم بافت و برنامه ریزی دقیق کرد که من چی کار کنم. طوری هم حرف زد که نتونستم بگم نمییام.از اون موقع تا حالا هم نشستم فکر میکنم چطوری نرم کرج.
-که اینطور عجب آدمناقلای شارلاتانی این عمو اسکندر،آقا به بقیه زنگ زده گفته خود فرهاد جان با من تماس گرفت و کلی عذر خواهی کرد و برای اینکه رفع کدورت بشه و میونه ی شکراب منو و پدرم روبه راه بشه،خواهش کرد یه برنامه ی خانوادگی بذاریم و همه رو دور هم جمع کنیم.عمو هم صدقه سری پیشنهاد کرد به خرج او همگی بریم باغ کرج. نمی دونی عمو بهادر چقدر خوشحال بود.توی باغ راه میرفت و بشکن میزد از خوشحالی یادش رفته بود عصای معروفش رو دستش بگیره. -اینا رو ولم کن من با هستی چی کار کنم؟ -راست میگی ها،اونو چی کارش کنیم؟میخوای به عنوان دوست سیما با خودمون ببریمش،؟اقلا چشم پدرت بابی جمال هستی روشن میشه.شاید فکر مهشید رو از ذهنش پاک کرد. -آره با اون سعید هیز مزخرف،هستی رو با دست خودم ببرم دم لونه ی گرگ؟مگه دیوونه ام؟ -آره اینم حرفیه.اون از نامزد پسر عموش نمیگذره ،وای به این که یه دختر تک و تنها و معرکه مثل هستی راحت تو چنگش باشه،ما هم نمیتونم اون وسط زیاد هوای هستی رو داشته باشیم. -تا اونجا که بتونم باید هستی رو از این خانواده دور نگاه دارم. -خوب بفرستش بره سینمایی،جایی تنها نمونهٔ.بدبختی روز جمعه هم هست توی هتل حوصله ایش سر میره. -سیما رو با خودت میاری؟اگه نمیاد بگم دو تایی بیان خونه ی من.
نمی خواستم بیارمش ولی این پدر تو دست از سر ما برنمی داره . علناًگفت بدون سیما نمیای به فرامرز هم گفت مری اون وارفته رو با خودت میاری . خدا نسل هر چی زنه از روی زمین برداره این بابا ت بد جوری ضد زنه . اگه دستش برسه هر چی زن توی دنیاست توی کوره آدم سوزی می اندازی؟ البته غیر از عمه خانم ! چشمش که به عمه خانم می افته زبونش بند میاد . ببینم تو مطمئنی این عمه واقعی ماست؟ شاید زن عمو بهادره و الکی این همه سال سر ما یره مالیدن ! وگرنه چرا تا صبح از تخت خواب بلند میشه می پره می ره سراغ عمه خانم ؟ حتماً می خواد عذرخواهیکنه که شب پیش زن عمو می خوابه. - کمتر حرف مفت بزن . حالا گیر دادی به پدر و عمه خانم بیچاره؟ اگه بفهمن که پوست از سرت کنده ست. - آره که واقعاً بیچاره ان !پسر خیلی ساده ای 1 من کهمی دونم سه تایی نشستن این نقشه رو کشیدن . این عمو اسکندر هم از اون ناتوهاست . غلط نکنم نقشه کش اصلی خودشه. ولی عمه خانم و عمو بهادر رو وسط انداخته تا خودش از پشت پرده مواظب همه چی باشه . این دختره سیما هم گفته من نمیام . برم راضیش کنم بیاد . باید برم یه گاوی ، شتری ، چیزی بکشم بدم به صد تا فقیر ! بالاخره این عموجان بنده با ما یکم خوب شد ، حالا هستی رو چکار می کنی؟ - نمی دونم باید یه فکری براش بکنم .پس تو هم فردا میای باغ؟ - الهی خدا به زمین گرم بزندت. الهیامشبو نبینی که هر چی می کشیم از دست توئه . الهی..... - ای بابا باز که شروع کردی. فرهاد ظهر به خانه رفت و جریان رو برای هستی تعریف کرد. - عیبی نداره فکر مون نکن . من از خدامه رابطه ی تو با پدر و خانواده ات خوب بشه . - بذار این آشوب و بلوا از بین بره من هم یه برنامه برای خودم ردیف میکنم . تو هم ناراحت نباش. صبح روز جمعه فرهاد با دلخوری و ناراحتی به طرف منزل پدرش به راه افتاد . بهادر خان در حال دستور دادن به عباس برای آماده کردن وسایل بود. با دیدن فرهاد اصلاً به رویش نیاورد که چند روز پیش چه اتفاقی افتاده . با او دست داد و سلام و احوال پرسی کرد . بقیه هم آمدند و قرار شد که با ماشین فرهاد بروند مادر و پدر و فرانک سوار ماشین شدند . فرانک دست در گج و زیر چشم کبود بود. فرهاد دستی به سر او کشید و گفت: - همه اینا به خاطر من بود ، یه روز جبران می کنم. در ماشین بعدی ، عمو اسفندیار و خانواده اش و در ماشین سومی کامی و سیما و فرامرز و شبنم سوار شدند و به طرف کرج به راه افتادند . اسکندر خان از شب قبل به باغ رفته بود تا سور و سات پذیرایی را آماده کند. بعد از ساعتی به باغ رسیدند . باغی بزرگ در منطقه خوش آب و هوای سهیلیه که رودخانه کردان از بین آن می گذشت . محوطه جلوی ساختمان با گلهای بنفشه و پامچال به طرز زیبا تزئین شده بود . دو رخت بزرگ ماگنولیا با گلهای فراوان ، جلوی درب ورودی خودنمایی می کرد. دو نفر از خدمتکارهای اسکندر خان جلو دویدند و اسباب و اثاثیه را از پشت ماشین ها به داخل ماشین ها به داخل خانه بردند . اسکندرخان و همسرش روح انگیز به استقبال آنها آمدند ، مهشید که جلوی در ایستاده بود با دیدن فرهاد ، به قول کامی ، درست مثل کنه درست و حسابی به بازوی فرهاد چسبید. در یک فرصت مناسب کامی به فرهاد گفت: - ببینم فرهاد، تو روش بخصوصی ابداع کردی یا صبح به صبح به خودت چیزی می مالی؟ - چطور مگه؟ - آخه هر دختری که باهات طرف می شه یا از گردنت آویزون میشه یا از بازوت جریان چیه؟ - کامی من الان دیونه دیونه ام ، سربه سرم نذار. اسکندر خان مرتب راه می رفت و فرهاد را پسرم و نور چشمم و داماد عزیزم خطاب می کرد . بچه ها یکی یکی رفتند و با سعید که روی مبل نشسته بود ، احوال پرسی کرد وقتی سیما به وسیله کامی که بازویش را فشار داد جلو می رفت ، سعید خندید و گفت: - سیما جان بیا بشین پهلوی من ، از خودت برام صحبت کن دلم باز بشه کامی بشدت عصبانی بود و خون ، خونش را می خورد . سیما می خواست بهانه بیاورد ولی می دانست با این خانواده نمی شود طرف شد . در فرصتی کامی بازوی سیما رو گرفت و او را کنار کشید و تا سعید خواست اعتراض کند ف کامی گفت: - قربون توپسر عموی عزیزم ، وای خدا منو بکشه دستت تا کجا توی گچه ! عجب بی وجدانی بوده اونی که نفرینت کرده و به این روز انداخته! سعید منظور او را فهمید ولی به روی خودش نیاورد . در سالن همه نشسته بودند و به هم نگاه می کردند . اسکندر خان گفت: - چرا شما ها اینقدر ساکتید ؟ وقتای دیگه آدم از صداتون سرسام می گیره ، کامی در جواب گفت: - عمو جون این دفعه مثل آدم های متمدن نشسته ایم باز هم دارید ازمون ایراد می گیرید؟ عمو بهادر به ما دستور دادند پامونو از گلیممون دراز تر نکنیم . بیا عمو جون من اصلاً چهار زانو نشستم که پام از روی مبل بیشتر دراز نشه. آره جون خودت ! حتماً اینم جزو نقشه جدیدته ! من گفتم اینجا که اومدید زیاد شلوغ نکنید نه مثل مهمون بشینید و به هم زل بزنید . پاشو مهشید جان تو که در گرم کردن مجلس استادی . پاشو عمو جان به این جوونا بفهمون هر چیزی جایی داره. مهشید سعی می کرد با تعریف هایش همه را به خندیدن وادار سازد همه تظاهر می کردند که خوشحالند و می خندیدند و در این میان قیافه فرهاد کاملاً دیدنی بود. همه می دانستند که او حتی در تظاهر به شادی کردن هم کم می آورد . مهشید هم متوجه این قضیه شده بود اما کامی به داد فرهاد رسید و به طرف مهشید رفت: - مهشید جان این پسر عموی ما دیگه پیر شده و یکذره احساس هم نداره. فرهاد نفس راحتی کشید و سریع از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. باغ خانوادگی بسیار بزرگ و زیبا بود . با درخت های سر به فلک کشیده سرو وکاج و پر از درختان میوه . از باغ بوی عید به مشام می رسید شکوفه های سفید و صوتی درختان گیلاس و سیب جلوه ای به باغ داده بودند فرهاد به طرف رودخانه بزرگ و خروشان کردان که باغ را به دوقسمت تقسیم کرده بود رفت. پل چوبی باریک قدیمی هنوز پا بر جا بود . البه یک پل فلزی بزرگ جدیداض روی رودخانه زده بودند که فرهاد برای اولین بار آن را می دید . یاد چندین سال قبل افتاد کهپسر بچه ای کوچک بود و با بقیه بچه ها از روی پل چوبی عبور می کردند و تکان های آن باعث دلهره او و بقیه بچه ها می شد . فرهاد به سمت پل قدیمی به راه افتاد دلش می خواست هستی آنجا بود و دست در دست م از روی پل می گذشتند و آن را تکان می دادند چقدر فاصله بین هستی و این دخترک جلف بود. با شنیدن سر و صدا به پشت سر نگاه کرد
کامی و فرامرز بودند که به طرفش می دویدند و صدایش می زدند. - چی شده؟ چرا دارید می دوید؟ اتفاقی افتاده؟ کامی نفس زنان گفت: - بابا دیونه ان ! یواشکی زدیم بیرون تا دارالمجانینشون تکمیل بشه . بزن بریم اون ور رودخونه تا سر کله شون پدا نشده . فرامرز سر تکان داد : - فرها ، جداً برات متأسفم . اگه کس ممثل هستی رو نداشتی یه چیزی ، ولی اون کجا و این دیوونه وحشی رقاص کجا/ فرهاد با دلخوری گفت: - می بینید توی چه هچلی افتادم! همین حالا یاد مسافرت شمال افتادم . هر چی پیش هستی احساس آرامش می کنم . این دختره انگار دم به ساعت با یه آب پاش ، آب داغ روم می پاشه . بدجوری مویی دماغم شده . تو رو خدا یه کاری کنید من از اینجا فرار کنم. کامی خندید: - با اجازت تا آخر شب اینجا مهمونیم . تازه اگه بذارن بعد از شام بریم دنبال کارمون! من یکی هم حوصله ندارم اینجا بمونم . حالا شانس آوردیم این پسره هرزه خیابون گرد وحشی پاش شکسته و گرنه حالا باید چهر چشمی مواظب دخترا هم بودیم که یه موقع انگولکشون نکنه. نمی دونم تخم و ترکه پدر بزرگ چی بوده . بچه هاش یکی از یکی نازنین تر شدن همه اوصاف خوبش هم جمع شده تو این دو تا از نوه آتیش به جون گرفته عوضی! فرهاد با این دختره دیونه عروسی کنی فردا صبحش باید با آمبولانس بهشت زهرا بیاییم جنازه تو ببریم بیرون یه شبه می کشدت، خیالت جمع. فرامرز اعتراض کرد: - اِ کای زبونت رو گاز بگیر حالا حالاها فرهاد آرزو داره خدا رو چه دید ؟ شاید قسمتش هستی بود. - من که شک دارم این جز ***** گرفته بذاره فرهاد جم بخوره . با این فتنه آرزویی برای آدم باقی نمی مونه حالا کجا داری می ری ؟ اینجا ته باغه. فرهاد گفت: - می خوام برم بالای تپه . - ای بابا تا بری اون بالا و برگردی که از ظهر هم گذشته . - خب من هم همین تصمیمو دارم . تازه یه ساعتی هم اون بالا می شینم و تا برگردم پایین شده عصر کلی از روز رو گذروندم . برسم پایین خسته هم هستم دیگه می رم تخت می خوابم تا موقع شام . بعد شام هم که فلنگو می بندیم . چطوره برنامه جالبی نه؟ کامی خندید: - بابا تو دیگه چه جونوری هستی! منو بگو که نگران توأم تو از پس این اراذل به خوبی بر میای! فرامرز هم گفت: - پس بجنب برو که داره سر و صداشون میاد اگه این دختره دیونه تو رو ببینه اون وقت می خواد آویزونت بشه و باهات بیاد بالا. فرهاد راه افتاد : - من که رفتم شما هم یه بهونه بتراشد که دنبال من راه نیافته. فرهاد دامنه تپه را گرفتو بالا رفت از پایین صدای مهشید را می شنید که صدایش می کرد ولی خودش را به نشنیدن زد و آنقدر تند رفت که وسط تپه نفسش گرفت و روی زمین نشست . بچه ها را نمی دید ولی سر و صدایشان می آمد کامی مهشید را مجاب می کرد که از آنجا بالا نرود مخصوصاً که دختر ترسویی هم بود و به این راحتی راضی نمی شد تنهایی از تپه بالا برود . فرهاد بلند شد و دوباره به طرف بالای تپه به راه افتاد. مهشید پایین تپه به کامی و فرامرز و دخترها اصرار می کرد او را همراهی کنند و با هم از تپه بالا پیش فرهاد بروند. کامی گفت: -مهشید جون این فرهاد دیونه ست من عمراً بالا نمی رم از حالا گرسنه ام شد این جوری که فرهاد داره کوهنوردی ببخشید تپه نوردی می کنه ف ساعت پنج می رسه نوک قله . من طاقت گرسنگی ندارم بیا سیما جن باغ به این خوش آب و هوایی و دنجی رو ول کنیم بریم وسط خار و خاشاک و مار مور؟ فرامرز هم دست شبنم را گرفت و دنبال کامی و سیما راه افتادند . مهشید با ناراحتی گفت: - پس من چی !؟ فرامرز گفت : - خب تو هم با ما بیا بریم. شبنم محکم به پهلوی فرامرز زد که آخ او در آمد . مهشید دست به کمرش زد: - اِ زرنگید ! شما ها هر کدوم با یکی دارید راه می رید ،من تنها چه کار کنم؟ فرامرز گفت: - مهشید جان ما چکار کنیم ؟برو یه نفر دیگه رو پیدا کن ف دستت که به فرهاد نی رسه . اصلاً برو عصای برادرت رو بگیر باهاش قدم بزن طفلک دلش گرفت اون قدر روی مبل نشست و حسرت خورد ! چرا با ما این قدر چونه می زنی؟ مهشید به آن چهار نفر که دور شدند نگاهی انداخت و بعد رو به تپه ایستاد . حالا فرها به اندازه یک مورچه شده بود زیر لب غرید :« عیبی نداره آقا فرهاد ! تا می تونی گربه رقصونی کن ، نوبت من هم می رسه من تحملم زیاده ولی تا کی می تونی از دستم فرار کنی ؟» بعد با عصبانیت به طرف ساختمان رفت وقتی ماجرا را برای پدر و عمویش تعریف کرد سگرمه های هر دو در هم رفت و نگاهی بهم انداختند . این ماهی بی تیغ ، بدجوری لیز می خورد و هر کاری می کردند نمی توانستند او را در دام خود نگه دارند هر نقشه ای که می کشیدند فرهاد طوری عمل می کرد که انگار دست آنها را از قبل خوانده است. بعد از ظهر فرهاد شروع به پایین آمدن ااز تپه کرد . حسابی گرسنه و تشنه شده بودو از اینکه نتوانسته بود با هستی تماس بگیرد بشدت ناراحت بود داخل ساختمان سینه به سینه پدرش قرار گرفت: -به به ! جنابعالی کوهنورد هم تشریف داشتید و ما نمی دونستیم ؟ پسر تو خجالت نمی کشی ؟ هنوز نیومده رفتی اون بالا و الان اومدی؟ فرهاد با خونسردی گفت: -خب چکار کنم ؟ بمونم با این قد و هیکل برقصم ؟ می دونید که من زیاد اهل این مجالس نیستم. -شما بفرمایید اهل چه برنامه ای هستید ما در خدمت باشیم! پسر مگه ما مسخره تو هستیم که هر کاری دلت می خواد انجام می دی؟ -ای بابا پدرجان آدم بخواد بره بالای کوه هم باید اجازه بگیره؟ -بله که باید اجازه بگیری از من از عموت ، امروز عموت میزبان ما بود تو بی احترامی زیادی کردی بدون اینکه حرفی بزنی گذاشتی رفتی. بشدت از دستت عصبانیه . هم اون هم مهشید طفلکی کلی گریه کرد. کامی سربزنگاه به کمک فرهاد آمد: -اسم اونو نیارید که به جای فرهاد از عصبانیت دارم می ترکم . دختره لوس ترسو! هر چی فرهاد بیچاره اصرار کرد که با من بیا بریم من تنهایی اون بالا حوصله ام سر می ره ، هی خودشو لوس کرد که من می ترسم اونجامار داره من خسته می شم نمی تونم زیاد راه برم.... منم جای فرهاد بودم ولش میکردم می رفتم. از حالا می خواد اینجوری عشوه گری بکنه وای بحال چند وقت دیگه! - کامی راست میگه / واقعاً تو به اون گفتی بیاد و خودش نیومد ؟ عجب مارمولکیه این دختر !جوری اومد گریه و زاری راه انداخت که ما فکر کردیم تو قالش گذاشتی و با بی اعتنایی ولش کردی و رفتی. کامی با قیافه ای حق به جانب گفت: - فرهاد غلط می کنه . اگه می خواست همچین کاری بکنه من جلوش وامیستادم . تازه ما چهار تا شاهد هستیم برید از بقیه بپرسید . حتی عموجون پیش خودمون باشه من بهش گفتم الان بهترین موقعیته تا فرهاد تنهاست باهاش گرم بگیر . خانم این قدر لوس بازی در آورد که فرهاد لج کرد و تنهایی رفت بالا . تازه هر چی ما چهارتا اصرار کردیم بیا با ما بریم توی باغ قدم بزنیم باز هم راضی نشد . حالا اگه می گفتیم بیا نوار بذار برقصیم آماده بودها! - خب دیگه بسه داره میاد. مهشید با لبخندی تمسخر آمیز گفت: -به به جناب آقای دکتر ، کوهنوردی خوش گذشت؟ فرهاد با اخم گفت: - خب می خواستی بیای من سالها از اینجا دور بودم و خیلی دلم می خواست این تپه رو دوباره از نزدیک ببینم دلم نیومد ازش بالا نرم پدر یادته ما بچه بودیم شما دور کمرمون طناب می بستید و راه می لفتادیم می رفتیم اون بالا ؟چه کیفی داشت
 بهادرخان لبخندی زد و به دور دست ها خیره شد: - راستی هنوز یادته ؟ واقعاً که چه دورانی داشتیم ! من اون موقع خیلی جوون بودم ، قبراق تپه رو می گرفتم می رفتم بالا . شماها مثل یه گله گوسفند دنبالم راه می افتادید! کامی و فرهاد نگاهی به هم انداختند. - جوونی کجایی که یادش بخیر! خب پسر جان برو یه چیزی بخور . ناهار هم که نخوردی ، اصلاً بذار بگم ناهارتو گرم کنن بیارن توی تراس با هم بشینیم و از گذشته ها حرف بزنیم. مهشید بازوی کامی را گرفت و آهسته گفت: - ببین پسر عمو جان ، فکر نکن من خرم حالیم نیست ، تو بدجوری پاتو تو کفش من کردی! می دونم که همه این آتیشا از گور تو بلند میشه حواست باشه کی اینو بهت گفتم فرهاد مال منه . تا آخرین نفس هم برای بدست آوردنش می جنگم. بعد هم با عصبانیت گذاشت و رفت. کامی زیر لب غرید: - عجب دختره پررو و ورپریده ای ها! شیطونه می گه یه گوشه گیرش بیارم ا می خوره بزنمش! سیما به او نزدیک شد : - چیه داری غر غر می کنی ؟ - آخ از دست این دختر ه نمی دونی چقدر دلم پره ! انگار از دماغ فیل افتاده. مزخرف لوس ننر! - بسه دیگه بیا عمو بهادر کارت داره. - به به ! پدر و پسر خلوت کردین ، اگه مزاحمم گورمو گم کنم؟ - چیه پسر؟ این دختر ه رو چیکارش کردی ؟ اگه می تونست با ناخناش ف چشماتو در می آورد! کامی روی صندلی نشست : - البته شما درست می فرمایید عمو جان ! ولی به دراکولا بیشتر شباهت داره . اگه می تونسن با دندوناش خرخره منو ظرف یه ثانیه می جوید . آخه به من چه که مثل بچه آدم اینجا بودم؟ حالا آقای دکتر فرهاد خان هوس کوهنوردی به سرش زده ، من چکاره ام/ عمو بهادر چشمهایش را ریز کرد : - همه می دونن تو در نقشه کشیدن رو دست نداری! - بخدا عمو جون ، این پسره همه رو رنگ کرده . ببینید چه جوری موذی موذی داره می خنده ! من بیچاره همه اش سر و صدا دارم ولی هیچی بارم نیست . از این بترسید که سر بتو داره چرا همیشه کاسه کوزه ها سر من می شکنه؟ فرهاد با خنده گفت: - پدر این بیچاره مقصر نیست . خودتون اخلاق منو که می دونید . از این حرکتها اصلاً خوشم نمیاد . اونم وسط جمع یکی آویزون گردنم بشه آخه زشته . من سنی ازم گذشته . بخدا داشتم از خجالت آب می شدم . به خاطر همین زدم به کوه و تپه. بهادر خان رو به فرهاد کرد و گفت: - خب اگه قول بده اخلاق و رفتارش رو عوض کنه چی ؟ کامی به جای فرهاد جواب داد : - عمو جان ، جوک می فرمایید ! اگه این سرکار علیه ادا و اطوارش ر. کنار بذاره که دیگه قابل توجه کردن نیست. در ثانی اون مثلی که می گه « توبه گرگه مرگه » مصداق این خانم خانماست ! خومون رو بکشیم اون اخلاقش رو عوض نمی کنه که نمی کنه! - خیلی خب بسه دیگه دوتایی نشستن و پشت سر برادرزاده من حرف می زنید. به جفتتون دارم می گم ، اون برام خیلی عزیزه . حواستون باشه برم سراغ داداش متأسفانه عیب دیگه مهشید چغلی کردن و فضولیه . الان هم پنجاه تا گذاشته روش و گذاشته کف دست داداشم که اونم منتظره یکی یه چیزی بگه ، پیرهن عثمون بکنه. بهادر خان که رفت ، کامی به فرهاد که با خیال راحت داشت ناهارش را می خورد ، زل زد ، فرهاد که متوجه شد با تعجب گفت: چیه آدم ندیدی ؟ بمیرم الهی برات ! چقدر تو از اینکه یکی از گردنت آویزون باشه ناراحت می شی ! چطور توی شمال به کوهو جنگل نزدی ؟ راه به راه برنامه می ریختی که کنار اون ضعیفه باشی؟ فرهاد با صدای بلند قهقهه زد. -بخند عزیزم تو نخندی کی باید بخنده؟
فرهاد آهسته گفت:


-آخهقربون تو پسر عموی عزیزم برم که همیشه برام مثل ناجی می مونی .تو هستی رو با این عوضی مقایسه می کنی؟باورت میشه از خدام بود یه مدت اصلا نتونه راه بره و من همیشه کنارش باشم؟
- ایمصیت رو شکر!خوب یه گوش چشم هم به این بدبخت نشون بده!از موقعی که اومد و دید تو مثل بزه کوه رو گرفتی رفتی بالا اونقدر حرص خورد و جوش زد که یه چیزی اندازه ی نارنگی توی گلوش دراومد.الان دقت نکردی پاک صداش گرفته بود.اخرش این بدبختو دق میرگ می کنی!همه هم میندازن گردن من بیچاره که تو نقشه کش ماهری هستی.دیگه نمی دونن تو خودت علامه دهری!
فرامرز که از مدتی قبل کنار ان دونشسته بود و گوش می داد گفت:
-راستمیگه فرهاد جون!یه فکری هم به حال ما بکن.تو که این کارها رو می کنی ما هم باید به پای تو بسوزیم!
-تودیگه چرا؟به تو چه ربطی داره؟
-ربطشاینه که تا تو ازدواج نکنی ما فلک زده ها هم باید پا در هوا بمونیم!مردم از بس که جواب پس دادم دیگه به خودم هم امر مشبه شده که مادام العمر نامزد می مونم. کی به وصال این مارمولک می رسم خدا عالمه!
-خاکبر سر ندید بدید جفتتون کنن! خوب برید زودتر عروسیتونو راه بندازی مشکل خودتونه.اینم بدونین که من حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم.
کامی پوزخند زد و گفت:
اره جون خودت .اگه راهها هموار بشهفردا صبح توی محضری با هستی جون!
فرامرز اهسته گفت:


-صبحکه رفتم دنبال شبنم از خجالت اب شدم.همه اش باید گردنمو کج کنم و ازشون اجازه بگیرم تا بذارن این دختره رو ببرم بیرون!
فرهاد گفت:
-تونمی خواد غصه پدر و مادر شبنم رو بخوری.اینا همدیگه رو میشناسن.تو غصه چیز دیگه ای رو می خوری که داری اب میشی!از حالا هم بگم اگه فکر کردین به این سادگی ها تسلیم می شم کور خوندید!
-منکه نمی گم بری مهشید رو بگیری .برو قشنگ با پدر و عمه خانم صحبت کن قانعشون بکن.تا حالا هرچی خواستی انجام دادن اینم روش اگه اینکار رو بکنی تا اخر عمر نوکرتم بخدا.
فرهاد خندید و به صندلی تکیه داد:
-یه
شرط داره؟


کامی فورا گفت:
چه شرطی؟
-اگهیه بهونه جور کنید تا من جیم بشم یه فکری به حالتون می کنم.
-چیچی رو جیم بشی ؟عمو بهادر با ماشین تو اومده عمرا اگه بذاره تو بری . با این برنامه ای هم که صبح درست کردی محاله بذارن از اینجا قدم بیرون بذاری.
-تواگه بخوای می تونی .قول می دم یه عروسی برات راه بندازم تماشایی!
-زحمتنکش من خر نمی شم.
-کامی!!


-کامیو زهرمار!تا حالا هم هر کاری کردم دیوونه بودم به خدا باز کارت بهم افتاد موش مرده!موقع دیگه خوب منو از سرت وا می کنی.اگه پنج دقیقه قبل از همه تونستی از اینجا بری من اسممو عوض می کنم می ذارم قلی!
بعد هم بلند شد و رفت .فرامرز گفت:
-بیکاریسر به سرش می ذاری؟می دونی که فقط اون می تونه تو رو خلاص کنه.
-منکه چیزی نگفتم یکدفعه داغ کرد.
-چیچشده بچه ها ؟کامی بدجوری رفته بود تو لب؟
فرهاد به پشت سر نگاه کرد:
-سلامعمو جان چیزی نیست .سر کوهنوردی من همه ناراحت شدن .کامی هم باهام جر و بحث کرد.حالا هم قهر کرد و رفت .اگه می دونستم یه کوهنوردی ساده اینقدر قشقرق به پا می کنه غلط می کردم برم.
-عیبینداره عموجان حالا تا اخر شب وقت هست از دل هم بیرون بیاری.
 


داداش ،بيا اينجا پيشما... عجب هوائيه! مستخدمين بساط عصرانه را پهن كردند. همگي جمع شدند و مشغول خوردن عصرانه شدند كه موبايل فرهاد زنگ خورد: _سلام خانم حيدري! حالتون چطوره؟ صداتون قطع و وصل ميشه. اجازه بدين... بعد رو به بهادر خان گفت: _پدر شماره اينجا چيه؟ از بيمارستان زنگ زدن. نمي تونم صداشونو بشنوم. كامي با طعنه گفت: _تو از همون اول كر بودي، ربطي به موبايل و تلفن نداره! فرهاد چشم غره اي به او رفت. بهادر خان شماره تلفن ويلا را داد و فرهاد براي خانم حيدري تكرار كرد. چند دقيقه بعد، يكي از مستخدمين گوشي تلفن را آورد و به فرهاد داد. خانم حيدري بعد از سلام و احوالپرسي گفت: _آقاي دكتر بيمار روز چهار شنبه شما، آقاي قليخاني دچار ايست قلبي شد كه با تلاش پزشك كشيك برگشت ولي الآن وضعيت مناسبي نداره. افت فشار و ضربان قلب داره. مي تونيد خودتون رو برسونيد؟ _خانم حيدري، من الآن كرج هستم تا برسم اونجا بيشتر از يك ساعت طول مي كشه. _اشكال نداره. ما بيمار رو برديم اتاق سي سي يو. شما هم هر چي زودتر خودتونو برسونيد. متاسفانه پزشك كشيك كاري از دستش بر نمياد. _باشه، من الآن حركت مي كنم. فرهاد تلفن را قطع كرد و نگاهي به پدرش انداخت: _حال مريضت بد شده، هموني كه عملش كرده بودي؟ _بله، امروز دچار ايست قلبي شده. نبايد اينجوري مي شد. اسكندر خان پرسيد: _عمو ، چي شده؟ بهادر خان به جاي فرهاد جواب داد: _داداش، يادته دكتر عرفان تعريف جراحي فرهاد رو مي كرد؟ همون مريضي كه يه غده بزرگ از توي سرش در آورده بود، مثل اينكه حالش خراب شده. _حالا چطوره؟ _فعلا بردنش بخش سي سي يو ، ولي مثل اينكه از دست دكتر كشيك كاري بر نمياد. بهادر خان رو به فرهاد كرد و گفت: _پاشو برو ما با يه ماشين ديگه بر مي گرديم. تو بايد به فكر مريضت باشي. پاشو پاشو زود تر برو يه موقع اتفاقي نيفته. اتفاقا دو روز پيش دكتر عرفان از اين عملت خيلي راضي بود. كلي تعريفت رو كرد. اگه اتفاقي بيفته تمام زحماتت به باد ميره. فرهاد به داخل ساختمان رفت، كتش را برداشت و بيرون آمد و از همه خداحافظي كرد. كامي آرام در گوش سيما گفت: _يه بهانه جوركن منو بلند كن. سيما يك پرتغال از ميان ظرف برداشت و گفت: _ كامي مياي بريم سر جاده بستني بخريم؟ _حوصله داري ها، اين همه خوراكي، حالا هوس بستني كردي؟ سيما با قهر نشست: _خسيس گدا! _اي بابا ،چرا قهر مي كني ؟ پس پاشو تا فرهاد نرفته اقلا نصف راه رو سواره بريم. فرامرز و شبنم هم بلند شدند و گفتند: _ما هم مياييم. بهادر خان رو به مهشيد كرد: _عمو جون، تو هم پاشو همراهشون برو .اينجا تنها نشين. مهشيد با اخم گفت: _حوصله ندارم. اينجا راحتم. بعد هم رويش را به طرف ديگر برگرداند و لبهايش را به حالت قهر جمع كرد. وقتي كامي مطمئن شد از روي تراس ديده نمي شوند، گفت: _بدوييد بچه ها، الآن اين پسره مي ره بيمارستان! فرامرز با تعجب گفت: _خب بايد بره ديگه ، پس چيكار كنه؟ كامي سرش را تكان داد: _يكي از يكي خنگ تريد ها! فرهاد تازه پشت فرمان نشسته بود كه متوجه بچه ها شد كه به طرفش مي دويدند. از ماشين پياده شد: _چيه باز دنبال من راه افتادين؟
كامي با پوزخند گفت:_آخه فرهاد جون ،من دلم برات تنگ ميشه، نمي تونم دوريتو تحمل كنم. فرهاد با نگاهي به سر تا پاي او گفت: _تازگيها به من علاقه پيدا كردي؟ تا يك دقيقه پيش كه قهر بودي! _آخه چيكار كنم بدون تو دلم مي گيره! فرهاد خنديد: _حيف كه شبم خراب شد. مي خوستم زود تر برم خونه، حالا با اين حساب حتما تا صبح گرفتارم. اشتباه كردم موبايلم رو روشن گذاشتم. _ا ... راست مي گي؟ حالا اسم مريضت چي هست؟ _فرهاد با ترديد گفت: _والله اسم اون حسن رضايي بود، ولي خانم حيدري گفت قليخاني، شايد بقيه اسمش باشه، نمي دونم. _جدي ؟ پس قليخاني بوده! _آره گفت قلب.... فرهاد يك باره به كامي خيره شد كه با پوزخند نگاهش مي كرد. در ماشين را بست و به طرف كامي خيز برداشت: _ديوونه! باز كار خودتو كردي؟ شد يكدفعه منو در جريان بذاري، مثل يابو راه نيفتم برم آبروم بره؟ اگه رفته بودم بيمارستان كه پاك خيط شده بودم و اين خانم حيدري كلي بهم مي خنديد! بقيه كه تازه متوجه جريان شده بودند ، زدند زير خنده. _بيا و خوبي كن، هيچكدومتون هم شك نكردين، نه شما ها و نه اون تويي ها، باز قدر منو ندونين. _مگه تو قهر نبودي؟ اصلا فكرشم نمي كردم برام كاري كني. _بيچاره، اونم سياه بازي بود و گرنه دستمون رو مي شد. فرهاد با خنده گفت: _حالا اين خانم حيدري و مريض قلابي رو چه جوري پيدا كردي؟ كامي بادي به غبغب انداخت: _خب ما اينيم ديگه! براي روز مبادا شماره اين خالمو دارم. داستان تو رو هم تقريبا مي دونه. بيچاره فكر مي كنه اگه مهشيد رو از سرت باز كني مي تونه به خودش اميدوار بشه! _دمت گرم كامي! عقل جن هم به كار هاي تو نمي رسه. حالا شما ها كجا داريد مي ريد؟ _هيچ جا، ما رو مي رسوني سر خيابون، به اين مناسبت هم براي همه بستني مي خري! _چشم، نوكرتون هم هستم. همگي بپرين بالا. _راستي كامي، اگه يكي به بيمارستان زنگ بزنه و سراغ من يا اين مريض قلابي رو بگيره چي ميشه؟ _مگه تلفنات به خانم حيدري وصل نمي شه؟ _چرا ، اون پرستار بخشه. _پس مرگت چيه، اون در جريان كار هاي عجيب و غريب تو هست. حالا كجا مي خواي بري؟ _كجا رو دارم برم؟ مي رم سراغ هستي. _فرهاد دلم برات مي سوزه، مثل اين مرداي دو زنه شدي، تا يه فرصت گير مياري ميري سراغ اون يكي ! _خفه شو كامي، وصله هاي كه به خودت مي چسبه به من انگ نزن! سيما دستش را به كمرش زد:
-مگه کامی از این کارا هممیکنه؟چشمم روشن اقا کامران اینجوریه؟اصلا من پیاده میشم کامی به او نگاه کرد: -بابا فرهاد من یه چیزی گفتم این جای تشکرته؟میونه ما رو بهم نزن پیرزن دو بهم زن سیما و فرهاد و بقیه زدند زیر خنده فرهاد سرجاده نگه داشت و خواست پیاده شود که کامی گفت: -کجا داری میری؟برو دیگه تا یه بلای ناگهانی سرت خراب نشده -مگه قرار نیست مهمونتون کنم؟ -هان چیه؟حتما خودتم میخوای بخوری شکمو؟بده پولو خودم بلدم بخرم فرامرز با اعتراض گفت: -ای کامی خدا بگم چی کارت کنه با اون سق سیات این کیه با ماشین عمو داره میاد؟ بچه ها به پشت سرشان نگاه کردند کامی با حیرت گفت: -بیچاره اومده اسکورتت کنه تا اتاق سی سی یو مهشید با ادا اطوار از ماشین خارج شد -چه خوب به موقع رسیدم برای منم بستنی بخرید من با فرهاد میرم که تنها نباشه کامی تو هم ماشین رو برگردون بعد هم کیفش را برداشت و به طرف ماشین فرهاد رفت کامی زیر لب غرید: -انگار با نوکرش حرف میزنه بعد صدایش را بلند کرد -مهشید جان این میخواد بره بیمارستان حالا حالا ها کار داره تو میخوای تا شب تو ماشین بشینی؟ -مگه اتاق نداره؟میرم تو اتاقش منتظرش میمونم بعد با حرص به چشمهای کامی زل زد -حرف دیگه ای هم هست؟ کامی شانه هایش را بالا انداخت: -عجب رویی داری هرکی جای تو بود و این همه بی محلی میدید تا حالا خودشو کنار کشیده بود مهشید یک دستش را به کمر زد و گفت: -یک بار بهت گفتم پاتو از کفش من درار من به این سادگی میدون خالی نمیکنم کامی با تمسخر گفت: -حالا میدون چی هست؟گوجه فرنگی یا خیار چنبر؟! مهشید رویش را برگرداند و گفت: -مزخرف نگو به تو مربوط نیست فرهاد جان راه بیفت مگه عجله نداری؟ کامی نگاهی به فرهاد کرد و شانه هایش را بالا انداخت -فرهاد جون من دیگه بریدم یه حرکتی یه حرفی پسر سعی کن روی پای خودت بایستی همیشه که من کنارت نیستم هواتو داشته باشم مهشید دوباره گفت:" -حرف زیادی نزن این خودش ختم روزگاره نمیخواد تو درسش بدی فرهاد ره میافتی یا خودم بشینم پشت رل؟ فرهاد که یه دستش به در بود و یک دستش روی سقف ماشین در ماشین را بست و به طرف مهشید رفت بچه ها همه ساکت کنار ایستاده بودند مهشید فکر کرد فرهاد میخواهد در را برایش باز کند پوزخندی به بقیه زد و به طرف ماشین رفت که فرهاد بازویش را گرفت اولین بار بود که این کار را میکرد صورت مهشید از خوشحالی به رنگ خون شد -ببین دختر عمو رک و پوست کنده بهت بگم از این ادا اطوارها و بچه بازیها خسته شدم سوار ماشین بابا جونت بشو و برگرد دور من یکی رو هم برای همیشه خط بکش من کسی رو با خودم نمیبرم نفس مهشید به شماره افتاد: -یعنی چی؟این چه طرزه حرف زدن با منه؟خجالت نمیکشی؟اصلا میدونی چیه؟عمو بهادر گفت من باهات بیام تهران و تنهات نذارم!
برو به پدرم بگو نشونبه اون نشونی که یه روزیه کشیده زدی تو گوسم!من خر بشو نیستم! بعد به طرف ماشین رفت و شوار شد،اما قبل از انکه درهای ماشین به طور خودکار قفل شوند مهشید دوید و در را باز کرد: تو ر وخدا فرهاد،چرا با من اینجوری می کنی؟ بذار بیام قول می دم اصلا حرف نزنم.اگه برگردم ابروم حسابی می ره.حسابی دعوام می کنن.همه اش می گن تقصیر منه که تو تحویلم نمی گیری.تو رو خدا فرهاد،بذار بیام. برای اولین بار بود که بچه ها التماس کردن مهشید را می دیدیند.فرهاد سرش را تکان داد: برو مهشید راحتم بذار.یه نصیحت بهت م کنم،اگه کسی رو پیدا کردی که ازش خوشت اومد،سعی کن مثل کنه بهش نچسبی و هیچ وقت هم اینجوری بهش التماس نکنی چون طرف ازت متنفر می شه! بعد خم شد،در را بست و پا را روی پدال گاز فشرد و رفت. زنگ به روی مهشید که با بدنی لرزان ایستاده بود و دور شدن ماشین ماشین فرهاد را نگاه می کرد نمانده بود.با عصبانیت برگشت و سوار شد و دنده عقب گرفت انقدر تند که عقب ماشین را به شدت به دیوار کوبید.کامی به طرفش دوید و داد زد: مهشید،مهشید بذار من برسونمت. مهشید که با دصای بلند گریه می کرد داد کشید: برو گمشو کثافت اشغال!می دونم با همه تون چکار کنم.عوضی های بی پدرو مادر! بعد هم با سرعت به طرف باغ رفت و گرد و خاکی که از ماشین بلند شده بود را به خورد بچه ها داد.کامی حیرت زده بر جا مانده بود: عجب دختر وحش دیوونه ای یه ها!بیچاره اونی که با این طرف بشه.یک ساعت دوام نمیاره.من که بر نمی گردم.از هین جا با اتوبوس می رم تهران.گور ابابی ماشین! الان این فتنه یه اشی برامون می پزه که شیش وجب روغن روشه! برای خودش بسنی گرفت و کنار جاده نشست.بچه ها هم بسنی خریدند و کنارش نشستند.ماشینهای عبوری موقع رد شدن از جلوی ان چهار نفر با تعجب نگاهشان می کردند و برایشان بوق می زدند.فرامرز گفت: مردم فکر می کنن ما از دیوونه خونه فرار کردیم. شبنم بستنی اش را گاز زد و گفت: دیوونه خونه هم هست دیگه،اگه نبوده الان می شه. چند دقیقه بعد وبایل کامی زنگ زد.کامی با نگاهی به شماره رگفت : دیدید این عجوزه ایکبیری نرسیده پنبه همه رو زد.فتنه گر بی ابرو! بهادر خان به محض شنیدن صدای کامی شروع به داد زدن کرد: کامی،مگه دستم بهت نرسه.چکار کردی این بچه رو؟از موقعی که اومده فقط داره به تو فحش می ده.چه بلایی سرش اوردی؟تو چرا ادم نمی شی؟الهی برادرم این یک دونه پسر رو هم نداشت خیال همه رحت میشد.ببین برای ما چه زندگی درست کردی.اینجا دیگه پیدات نشه!به اون هم پالکی هات هم بگو پاشون رو اینجا نذارن،وگرنه قلم پای همه توی شکسته است! کامی گ.شی را قطع کرد: فرامرز جان برو ماشین رو بردار بیار. ا برای چی؟و زهر مار!تا حالا قصه برات می گفتم؟حالا خوبه با چند تا فحض بیرونمون کردن!به صلاحتونه شما ها هم پاتونو اونجا نذارید که شریک جرمید!من مگه دستم به اون فرهاد جز ***** زده نرسه.ببین چه اشوبی به پا کر و رفت سراغ عشقش!یالله پاشو تا یه مشت اراذل و اوباش گیر نیاوردن بدن ما رو بزنن! ساعتی بعد فرامرز با ماشین امد و چهار نفری سوار شدند و به طرف تهران حرکت کردند. هستی کنار پنجره نشسته و به غروب دلگیر عصر جمعه چشم دوخته بود.از فرهاد خبری نداشت.هزار جور فکر می کرد،الان فرهاد در چه حال بود و چه کار می کرد؟فرهاد بارها از باغ برای او گفته بود و او هم سعی می کرد چشمهایش را ببندد و ان باغ را در ذهن تصور کند،ولی فایده ای نداشت. تلفن زنگ زد.هستی گذاشت تاروی پیغام گیر برود. هستی هستی عزیزم گوشی رو بردار. هستی پرید و گوشی رو برداشت. سلام فرهاد. سلام به خانم خانما.در چه حالی؟چشمات که بارونی نیست؟ هستی بغضش را فرو خورد: نه چرا باید ناراحت باشم؟ خب پس پاشو یه دست لباس گرم بپوش و بیا توی حیاط.من تا یه ربع دیگه می رسم.بوق که زدم زود بیا سوار شو. تو الان کجایی؟مگه قرار نبود تا اخر شب کرج بمونی؟چرا اینقدر زوداومدی؟ قصه اش دور ودراز و کمدیه.یه کم هم ملودرام!ببین حالا باید تا ده دقیقه دیگه حاضر باشی،اگه اومدم وبوق زدم و نیومدی می رم یکی دیگه رو سوار می کنم ها! اومدم اومدم. هستی گوشی را گذاشت و به طرف اتاقش دوید.سر راه نگاهی در ایننه به خودش انداخت.چشمهایش قرمز بود . به خودش گفت:دختره دیوونه!فرهاد به خاطرتو برنامه هاش رو بهم زد.پس معلومه بیشتر از بقیه دوستت داره. ابی به صورتش زد و حاضر شد.با صدای بوق در راباز کرد و سوار اتومبیل شد. فرهاد تو فوق العاده ای!قربون خدا برم.هر چیزی که از خدا می خوام زود زود برام میرسونه.اگه یه ساعت دیرتر اومده بودی دق می کردم. فرهاد نگاهی به چشمهای او انداخت: از صبح مشغول بودی اره؟حاضرم قسم بخورم نه از پشت پنجره تکون خوردی،نه ناهار خوردی.درست حدس زدم؟ مهم نیست.حالا جبرانش کن.یه شام خوشمزه بهم بده تا کیف کنم،به تلافی از صبح تا حالا.چطوره؟ نمی دونم این قوم خونخوار کی دست از سر ما دو نفر بر می دارن که با خیال راحت زندگیمون رو بکنیم. هستی خندید: دوباره چکارت کردن که فرار رو بر قرار ترجیح دادی؟ داستانش مفصله،بذار بنزین بزنم،برت تعریف می کنم. فرهاد جریان را تعریف می کرد و هستی از شدت خنده به سرفخ افتاده بود. وای فرهاد!به اندازه سه برابر اشکهایی که ریختم خندیدم.تو رو خدا دیگه نگو دلم درد گرفت. تلفن فرهاد زنگ زد.کامی بود: الهی لباس سیاهتو بپوشم.الهی جز ***** بگیری...الهی افتاب فردا رو نبینی...الهی دق مرگ بشی... چه بلایی سرت اوردن که باز مثل پیرزنا شروع کردی به نفرین؟ پسر،تو اخر منو می کشی.بابا،مثل یه مرد جلوی همه واستا داد بزن که این عجوزه انتر وحش رو نمی خوام.بذار بدونن خودت مقصری،اینقدر منو زجر ندن.من که از دست تو دق کردم. دیدی که بهش چی گفتم،اگه عاقل باشه راهشو می گیره و می ره. اره جون خودت!اونم کسیه که به این راحتی ولت کنه.تا دمار از روزگار من و تو و بقیه درنیاره ول کن معامله نیست.بخدا شانس اوردیم اول داداش عزیز کرده اش اشو لاش بود وگرنه پوست همه ما رو کنده بود و سر درختا اویزون می کرد! حالا چی شده؟ بگو چی نشده!ما چهار تا رو زندونی کردن تو یه اتاق 4 متری.حالا من وفرامرز توی این تاریکی چکار کنیم؟اخه چراغ هم نداره ممکنه همدیگه رو عوضی بگیریم! درست حرف بزن پسر!حالا به شماه چرا بند کردن؟ اخه می دونن همه این اتیشا از گور من بدبخت بلند می شه!حالا تو کدوم گوری هستی؟ فرهاد خندید:
-چشمت کور ! بغل یه حوری نشستم داریم دل می دیم و قلوه می گیریم .تلافی امروز رو دارم درمیارم . شام هم می ریم دربند! -الهی توی گلوت گیر کنه! من که راضی نیستم . خدا خودش تقاص منو از تو بگیره حتما می خوای بری کلبه عمو نوروز. -آخ چه جای خوبی رو پیشنهاد دادی . برای امشب جون می ده بریم اونجا. به شماها هم توی اون اتاق خوش بگذره . شب خوشی رو بگذرونید! کامی تلفن را قطع کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد. -اگه حالتو نگرفتم جناب دکتر! فکر می کنی من هالوام؟ یه سورپریزی برات دارم .بچه ها بریم دربند. فرهاد سر رهش سری به بیمارستان زد و از خانم حیدری به خاطر کمکهایش تشکر کرد . خانم حیدری آنقدر خوشحال بود که یادش رفت بپرسد جریان چه بوده . فرهاد که سوار ماشین شد ، رو به هستی گفت: -این خوش تیپی هم آخرش کار دست من می ده! اگه بلاملایی سرم نیاری خوبه! هستی خندید و فرهاد دوباره به او نگاه کرد: -چی میشد یه روز دستتو می گرفتم اول یه سر به بیمارستان و بعد به خونه پدرم و عمو اسکندر می زدیم تا همه ماستاشونو کسیه کنن؟ -همنشینی کامی در تو هم اثر کرده؟ ماستاشونو کیسه کنن یعنی چه؟ -یعنی همه بفهمن دنیا دست کیه. -حالا دست کی هست؟ -دست من، البته وقتی تو کنارمی ! -فرهاد اگه امشب من خونه خرابت نکردم . می خوام اونقدر شام سفارش بدم تا پولات تموم بشه. زود باش دارم از گرسنگی می میرم . -مرده و قولش ! اگه بزنی زیر حرفت من می دونم و تو! راستی باید از کوه بالا بریم ، پات روبراه هست یا بریم یه جای دیگه؟ -اولا من قول زنونه می دم . در ثانی شنبه ای یادته باهام دعوا کردی ، بهت قول دادم امروز بریم کوهنوردی ؟حالا بهت ثابت می کنم . به دربند که رسیدند ماشین را پارک کردند و قدم زنان به طرف بالا راه افتادند . وقتی به کلبه عمو نوروز که یکی از رستورانهای مجلل کنار رودخانه بود رسیدند ، حسابی خسته شده بودند . تا آمدند روی یکی از تخت ها بنشینند ، خود عمو نوروز جلو آمد و گفت: -خوش آمدید آقای دکتر، اینجا چرا؟ تشریف بیاورید تخت قبلا براتون رزرو شده . فرهاد با تعجب پرسید: -من که تخت رزرو نکرده بودم! -شما بله ولی عموهاتون رزرو کردن، حالا هم منتظر شما هستن! فرهاد خشکش زد: -عموهام؟! -بله آقایون و دختر عموتون مدتی پیش اومدن اینجا . مثل اینکه می دونستن شما هم تشریف میارید. فرهاد رو به هستی کرد و گفت: -فکر کنم از زیر زبون کامی بیرون کشیدن . حالا چکار کتیم؟ قبل از اینکه بتواند عکس العملی نشان دهند ، عمو نوروز بین هستی و فرهاد قرار گرفت و آنها را به طرف پشت کلبه برد. کامی و فرامرز و شبنم و سیما روی تخت از شدت خنده ولو شده بودند . فرهاد به درختی تکیه داد: -دستت درد نکنه عمو نوروز ، یکی طلب من! نصف گوشت تنم از ترس آب شد! -ای بابا ! پسر مگه عموی آدم ترس داره؟ فرامرز با خنده گفت: -نه عمو نوروز ، دختر عموهه ترسناک تره! عمو نوروز گفت: -خب جناب مهندس ، این هم از ماموریت ما! امر دیگه ای ندارید؟ فرهاد به جای کامی جواب داد: -نخیر عمو نوروز، شما نشریف ببرید ولی اگه دیدید سر و صدا شد به مشتریاتون بگید این پشت تمرین بوکس می کنن برای مسابقه! بعد پرید روی تخت و با مشت به جان کامی و فرامرز افتاد. بعد رو ب سیما و شبنم گفت: -حیف که شما دخترید وگرنه می دونستم چکارتون کنم . کامی چطور تونستی اینقدر سریع به اینجا برسی؟ -آخه عزیزم ، ما رو بلافاصله بعد از تو بیرون کردن. خیلی وقته اینجا نشستیم . هستی بیا بشین اینجا یه چایی برات بریزم حالت جا بیاد . هنوز رنگ و روت جا نیومده .
آخه واقعا فکر کردم عموها و دختر عموی فرهاد اومدن اینجا. گفتم دیگهساعت مرگم فرا رسیده ! کامی با همان لحن شوخ همیشگی گفت: -آره واقعا مردن هم داره ! گیر مثلث برمودای عمو بهادر و عمو اسکندر و مهشید بیفتی، کارت با کرام الکاتبینه! فرهاد جریان را پرسید و کامی ماجرای بعد از رفتن او را تعریف کرد . فرهاد گفت: -خدا به داد برسه. باز اوضاع به هم ریخت . نمی دونم این مشکل کی حل می شه. اگه می دونستم این جوری میشه اصلا نمی رفتم . فوقش قهر می کردن. فرامرز گفت: -آقا جون مشکل تو حل بشو نیست . تو تا موقعی که از دست اینا و مهشید فرار می کنی همین اوضاعه . ما بدبختا هم چوب تو رو می خوریم. هستی فنجان چایش را برداشت و گفت: -عوضش من که جسابی خندیدم . عجب خانواده بامزه ای دارید! آدم باهاشون حال می کنه! فرهاد چشم غره ای به او رفت : -چی شد خانم؟ هنوز نرسیده حرفهای جالبی یاد گرفتی . اینو از کی شنیدی؟ -مگه حرف بدیه ؟کامی مرتی توی شمال می گفت. -کامی غلط کرده! شما هم سعی کن حرفای خوب یاد بگیری . برای یه خانم زشته این حرفها رو بزنه -چشم ببخشید. سیما اعتراض کرد: - آ فرهاد جان، شما برو دختر عموی عزیز تو تربیت کن . این طفلک که چیزی نگفت! می خواستی عصری ببینی مهشید خانم چه حرفهایی به کامی زد. کامی با حرص گفت: -دلم می خواد یه جای خلوتی گیرش بیارم تا می خوره بزنمش . بعدش هم هلش بدم توی یه استخر پر از تاپاله گاو تا دست از این ادا و اطوارها و خودپسندی زیادش برداره . دختر عجوزه با یه من آرایش فکر می کنه خیلی خوشگله ! بدون آرایش ، سگم بهش نگاه نمی کنه با این اخلاق و رفتار مزخرفش ! فرامرز با خنده گفت: -ولی خودمونیم ها ، حیف که استخر خالی بود وگرنه مهشید از آتیشی که گرفته بود می پرید توش تا خنک بشه! فرهاد گفت: -اگه یکی دیگه حرف مهشید رو بزنه همین جا پرتش می کنم توی رودخانه تا خود صبح شنا کنه! اسمش رو که می شنوم بی اختیار فشار خونم بالا می ره. عجب دختر بی حیا و پرروئیه! شبنم دوباره گفت: -پس نبودی ببینی چه کار کرد! ماشین پدرشو همچین کوبوند توی دیوار که چراغای عقبش شکست. سیما هم ادامه داد: -دیوانه اس بخدا! اینا یکی از یکی بدترن! نمی دونم به کی رفتن . اون از برادرش اینم از خواهره! کامی خندید : -ولی عجب روزی داشتیم ها؛ پر از خاطرات شیرین به یاد موندنی ! هستی گفت: -خیلی دلم می خواست منم اونجا بودم . حیف! چه صحنه هایی رو از دست دادم . فرامرز رو به او کرد:
- هستی جون،اصلا غصه نخور. تو همون بهترکه نبودی. البته الان که تعریف می کنیم کلی خنده مون می گیره. بچه ها دیدی پای تپه وقتی فرهاد رفت بالا،مهشید چطوری بالا و پایین می پرید؟ یکی نبود بهش شأن خانوادگی رو گوشزد کنه! فرهاد زد زیر خنده : - من صداشو شنیدم ولی خودمو زدم به کری. جلوی این خانواده باید کر و کور باشی تا زیاد صدمه نبینی. کامی گفت : - تازه شانس آوردیم اون بزرگه باهامون نبود،وگرنه خدا می دونه چی پیش می اومد؟ هستی با تعجب پرسید : - بزرگه کدومه؟ شبنم به جای کامی جواب داد : - عمه خانم رو می گه. فرامرز با قهقهه ادامه داد : - سردسته ی دزدا! فرهاد رو به فرامرز کرد و اعتاراض کنان گفت : - اِ بسه دیگه،بیچاره ها رو چقدر مسخره می کنید،هرچی دلتون می خواد بهشون می گید. کجای عمه خانم به دزدا می خوره؟ فرامرز همان طور که می خندید گفت : - جون من فرهاد به چی می خوره؟ تو بگو. قبل از آنکه فرهاد حرفی بزند ، کامی گفت : - با اجازه ی فرهاد خان من می گم،به سردسته ی گانگسترها بیشتر شباهت داره. اونایی که از توی یه سوراخ ،دستورات رو دیکته می کنن به نوچه هاشون! معمولا یه خواجه حرمسرا هم دارن که بعضی مواقع یواشکی میره توی اتاق پیش رئیسشون! فرهاد رو به کامی کرد : - کامی بسه دیگه،داری وارد معقولات می شی. شر به پا نکن. شامتون رو بخورید یخ کرد.
* * * * * * *


به مدت یک هفته آرامش کامل برقراربود،نه تماسی،نه پیغامی. به قول فرامرز آزاد باش داده بودند و کسی کاری به کار جوانها نداشت.
* * * * * * *
روز شنبه،فرهاد بعد از ویزیت یکی ازبیمارانش،به اتاق برگشت که بهادر خان را پشت پنجره ی اتاقش دید. - سلام پدر. بهادر خان به طرف او برگشت : - سلام. - چه عجب! خیلی وقته نیومدید. مادر و فرانک چطورند؟ عمه خانم؟ - از احوالپرسی های شما! چند وقته دیگه نه زنگ به ما می زنی،نه سری به ما. حسابی خودتو مشغول کردی! - اتفاقا امروز می خواستم برای نهار سری بهتون بزنم. - فکر خوبیه! برو کاراتو ردیف کن با هم می ریم. عمه خانم هم می خوان ببیننت. فرهاد از اتاق بیرون آمد و با فرامرز تماس گرفت : - پدر اومده بیمارستان. می خواد منو برای نهار بیاره خونه. تو از ماجرا خبر نداری؟ - نه، اتفاق خاصی نیفتاده. ولی من هم ظهر میام اونجا. -بیا تا هوامو داشته باشی. بعد با هستی تماس گرفت،جریان را تعریف کرد و گفت منتظرش نباشد،شاید دیرتر به خانه بیاید. مسیر بیمارستان تا خانه را با پدرش به صحبت های معمولی راجع به جراحی و بیماران و بیمارستان گذراند. نه از برنامه ی کرج حرفی شد و نه ازمهشید. فرهاد می دانست پشت این قیافه ی به ظاهر آرام یک طوفان شدید پنهان شده است. برخلاف تصورش،اثری از مهشید یا عمو اسکندر در آنجا نبود. به مادرش که در
سالن نشیمن روی مبلنشسته بود سلامی کرد و گونه اش را بوسید.پدرش او را یکسره به اتاق عمه خانم برد.عمه خانم طبق معمول روی مبل همیشگی کنار پنجره نشسته بود.فرهاد همان طور که به طرف او می رفت،گفت: -سلام عمه جان،حالتون چطوره؟ -چه حالی،چه احوالی؟چند وقته پا توی این خونه نذاشتی. -ای بابا،من که همیشه اینجام.شما منو قابل نمی دونید.شد یک دفعه قدم رنجه کنید و یه نوک پا تشریف بیارید؟من یه کلبه کوچولو دارم که ... عمه خانم عصایش را بلند کرد: -بسه دیگه،این مزخرفاتو تموم کن.بشین کارت دارم. فرهاد نفس عمیقی کشید.طوفان در حال آغاز بود: -بفرمایید عمه جان دیگه چه مشکلی پیش اومده؟ -تقصیر خودمه.از روز اول نباید فبول می کردم تو جدا زندگی کنی.نتیجه اش هم همینه که داری می بینی. -مگه اتفاقی افتاده؟ -گفتم حرف نزن.همین حالا می ری تمام لوازم شخصیتو جمع می کنی و میای تو همین اتاق کناری!تو نشون دادی صلاحیت تنها زندگی کردن رو نداری.معلوم نیست این چند سال تنها چه جوری زندگی کردی! -عمه جان چه خبطی از من سر زده؟دوباره چی شده که خودم بی خبرم؟ -ببین،امروز خلق من تنگه،حوصله جروبحث هم ندارم.یک کلمه حرف زدم،سریع برو عمل کن.دیگه هم بیشتر از این نذار اوضاع خراب تر بشه.روز اول پدرت گفت نذاریم جدا بشی،گفتم شاید چندروزی توی یه خونه تنها موندی عقل بیاد توی کله ات و به فکر سر و سامون دادن به زتدگیت بیافتی.ولی اینجوری که نشد هیچ،یه مشت بچه کودن احمق رو هم هوایی کردی!یه عمر این بالا نشستم و اجازه ندادم کسی رو حرفم حرف بزنه،تو باعت شدی از اون پسده کله خراب تا این دختره،فرانک همگی سر به طغیان بذارن و سرکشی کنن.همه اش هم باعثش تویی! حالا ضرب المثل همه شدی که ببینید فرهاد چطور تونست به خواسته اش برسه،پس ما هم می تونیم همین کار رو بکنیم. -کدوم خواسته؟! مگه من چه خطایی کردم؟من 35 سالمه،هنوز باید مادرم تر و خشکم بکنه؟تازه اونی می تونه اینجا بمونه که سالها اینجا زندگی کرده نه من که سالهای زیادی خودم از پس کارهام براومدم.حالا نمی تونم سرساعا ناهار بخورم و سرساعت شام،بعد هم بهم بگن آفرین پسر خوب،وقت خوابت رسیده برو بخواب! بهادرخان فریاد زد: -صداتو بیار پایین ،ببین طرف صحبتت کیه. -معذرت می خوام،من قصد بی احترامی ندارم.ولی حالا که اینجام می خوام ببینم حرف آخر شما و پدر چیه و من این وسط چکاره ام.لطف هایی که در حقم کردید رو چجوری باید جبران کنم؟ -خوشم میاد زود حرف آدمو می گیری!ما فقط یه کار ازت می خوایم،خودت هم می دونی چیه. -بله خیلی هم خوب می دونم.به خودش هم گفتم.حتماً چندتا هم گفته و تحوبل شما داده!اتفاقاً کار خوبی کرده،چون میزان تنفر منو نشون می ده.اینو بهتون بگم چشمم بهش می افته انگار عزراییل رو می بینم! بهادرخان دوباره فریاد زد: -خجالت بکش،این چه طرز حرف زدنه؟چه چیز اون بیچاره تو رو یاد عزراییل می ندازه؟با اون طرز حرف زدنت،اونم جلوی اون چهارتا آدم حسابی اعصابشو بهم ریختی.چقدر تحقیرش میکنی؟چقدر کوچیکش می کنی؟ با این کارها چه چیزی رو می خوای ثابت کنی؟اون بیچاره چه خطایی مرتکب شده؟غیر از اینه که عاشق توئه؟قدر نمی دونی که،یه ذره عقل هم نداری.اون تنها دختر مناسب توی خونواده برای توئه.درثانی فقط قضیه ازدواج با مهشید نیست.قضیه یه کرور ارث و میراثه که با ازدواج شما دوتا توی همین خونواده می مونه و از هم نمی پاشه. -من اگه تعهد محضری بدم که چشم به یه قرون از این ثروت ندارم راحتم می ذارید؟ -حرف بیخود نزن.همین که گفتم.تا موقعی هم که این موضوع رسمی نشده برمی گردی توی همین خونه!معلوم نیست خونه گرفتی یا عشرتکده؟گزارش دادن مرتب یه زنی توی خونته.شب و روز.خجالت نمی کشی؟از اعتماد ما سوءاستفاده کردی.مثل کبک سرتو کردی توی برف و حالیت نیست دور و برت چی میگذره.ولی مردم حالیشونه.طرف می دونه چه ثروتی پشت سر توئه،اومده همه رو صاحب بشه و تو پسره احمق بی شعور اصلاً متوجه نیستی!
فرهاد خواست جواب بدهد ولی احساس خفقان می کرد.اگر دهانش را باز میکرد،فقط می توانست فریاد بزند.بنابراین از جایش بلند شد و به طرف در رفت.اما صدای عمه خانم او را بر جا میخکوب کرد: -کجا؟ فکر کردی اینجا طویله ست هرموقع بخوای بیای و هرموقع بخوای بری؟تقصیر تو نیست،چند ساله ولت کردیم به حال خودت،سرخود بار اومدی.چهارتا جوون بلاتکلیف موندن.پدر و مادر اون دوتا دختر هر روز دارن فشار میارن.این دختره بدبخت هم چندساله مهر نامزدی تو روی پیشونیشه.نذاشتیم پای هیچ خواستگاری به خونشون باز بشه.حالا اومدی میگی نمی خوایش؟ مگه دست توئه؟قرار نیست هرکاری که دلت می خواد انجام بدی.اجازه نداری از اینجا پاتو بیرون بذاری باید همین امروز تکلیف این قضیه روشن بشه! فرهاد عصبانی برگشت: -این قضیه از روز اول هم تکلیفش روشن بود.من از این دختره متنفرم.به پیر به پیغمبر حالم به هم می خوره می بینیمش.اینو باید به کی بگم؟گشتید بدترین کسی رو که اصلاً با روحیات من سازگار نیست برام کاندید کردید!خوش یه حال فرامرز و کامی!اقلاً نامزدهاشون دخترهای عاقل و درست و حسابی ای هستن.اصلاً براتون مهر و محبت و علاقه اهمیتی داره؟اصلاً می دونید اینا چی هستن؟متاسفم... هوای این اتاق به شدت آلوده است و من یه لحظه هم نمی تونم اینجا بمونم.هرکاری هم که می خواین بکنین،اصلاً برام مهم نیست! در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت.عمه خانم داد زد: -صبر کن فرهاد با توام. فرهاد بالای پله ها ایستاد،بعد به طرف آنها برگشت: -هردوتون رو خیلی دوست دارم،خیلی بیشتر از اونی که فکر می کنید.شاید هم به خاطر اینه که زدگی ای که الان دارم رو مدیون شما هستم.ولی اخلاق و طرز فکرتون وحشتناکه!شما اصلاً هیچ کس رو آدم حساب نمی کنید.بابا،اینی که جلوی شکا ایستاده یه آدمه،احساس داره،علاقه داره،محبت داره.حیوون نیستم،به خدا حیوونا هم بیشتر از... حرفش را خورد و از پله ها پایین دوید.فرحنده و فرانک و فرامرز کت=نار در سالن ایستاده بودند.صدای آن سه نفر به قدری بلند بود که تقریباً همه چیز را شنیده بودند.نگاهی به آنها کرد.خواست از در بیرون برود که بهادرخان از بالا پله ها فریاد کشید: -گوش کن فرهاد!آخرین حرفمو جلوی بقیه بهت می زنم.تا فردا صبح وقت داری به من خبر بدی و با ما موافقت کنی،وگرنه کاری می کنم که تا آخر عمر خودتو سرزنش کنی که چرا امروز حرف ما رو گوش ندادی.جتماً می دونی که از سر راه برداشتن یه نفر برای من مثل آب حوردن می مونه! فرهد به فرامرز نگاه کرد و او شانه هایش را بالا انداخت.بعد رو به فرانک کرد.فرانک با گریه به مادرش گفت: -من به شما اعتماد کردم.فکر می کردم رازدار هستید. بعد به فرهاد نگاه کرد و گفت: -به خدا نمی خواستم اینجوری بشه. فرهاد به طرف پدرش برگشت: -منظورتون چیه؟مثلاً می خواهید چکار کنید؟ -کسی که بی پدر و مادر باشه و از زیر بته عمل اومده باشه،هیچ کس رو نداره که ازش حمایت کنه.اونقدر عاقل هستی که تا ته قضیه رو بخونی.این برگ برنده دست منه!کافیه یه تلفن بزنم تا قبل از رسیدن تو،اون زنیکه هرجایی کثافت رو به خاک و خون بکشن! فرهاد فقط به پدرش نگاه کرد و بعد به سرعت از سالن خارج شد.در طول راه،تاخانه به راهای مختلف فکر کرد، ولی چشمش که به هستی افتاد، متوجه شد هیچکدام را نمی تواند اجرا کند. هستی با نگرانی به او نگاه می کرد. فرهاد در حالی که به طرف اتاقش می رفت، گفت: _نگران نباش، چیزی نیست، یک کمی سرم درد می کنه. _چیزی می خوری برات بیارم؟ _نه عزیزم. فعلاً یک کم بخوابم حالم خوب می شه. بعد به طرف او برگشت: _در رو روی هیچکس باز نکن، به تلفن هم جواب نده، از امروز تنهایی هم نرو بیرون. _چی شده فرهاد؟! اتفاقی افتاده؟ _هیچی. چیز مهمی نیست. یه حدسهایی زدن و فهمیدن کسی پیش منه، ولی دقیقاً چیزی نمی دونن، تو هم کمی محتاط باش. _اینا همش به خاطر منه. می دونم بدجوری توی دردسر انداختمت. _اصلاً فکرش رو نکن. بعد با لحنی مهربان گفت: _بذار یه ساعتی استراحت کنم سردردم خوب بشه، با هم می ریم بیرون. هستی بعد از این همه مدت می دانست چه موقع باید حرف بزند و چه موقع سکوت کند. با نگاهش فرهاد را که به طرف اتاقش می رفت، دنبال کرد. فرهاد وارد اتاق شد و در را به روی خود بست. نمی دانست چه کند. خوابش هم نمی برد، با لباس روی تخت افتاد... وقتی به خود آمد، هوا تاریک شده بود و صدای پچ پچ از پشت در به گوش می رسید. کامی در را باز کرد و پشت سرش هم فرامرز وارد شد. _چی شده پسر؟ خودتو باختی، اتفاقی نیفتاده. فرامرز سعی کرد او را دلداری دهد: _پدر از این هارت و پورتها زیاد می کنه. اصلاً به روی خودت نیار و توجه نکن. کامی هم گفت: _راست می گه. یه چند روزی که جلوی چشمش نیای، آبها از آسیاب می افته، همه اون حرفها رو هم بلوف زده. اصلاً توی جریان هیچی نیست. بهت قول می دم. فرهاد از اتاق خارج شد. هستی در آشپزخانه، پشت به او و رو به پنجره ایستاده بود. _امروز که کسی به ما ناهار نداد، از شام هم خبری نیست؟ هستی جوابی نداد. فرهاد او را به طرف خود برگرداند. چشمهای قرمز هستی از گریه فراوان خبر می دادند. _نمی ذارم دست کسی بهت برسه. مطمئن باش. مگه من زنده نباشم که این اتفاق بیفته. کامی و فرامرز کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به آن دو نگاه می کردند.
***** روز بعد، فرهاد طبق معمول وارد پارکینگ بیمارستان شد، اما هنوز ماشیم را جابجا نکرده بود که مأمور نگهبانی به کنارش آمد، سلام کرد و سر به زیر کنار فرهاد ایستاد. _آقای قنبری جریان چیه؟! مأمور نگهبانی با من و من گفت: _ببخشید آقای دکتر ، مغذرت می خوام، من مقصر نیستم. دستور از بالاست! فرهاد نگاهی به ساختمان بیمارستان انداخت و دستش را روی شانه قنبری زد. بعد سوار ماشین شد و از پارکینگ بیرون رفت. نمی خواست به خانه برود و هستی را ناراحت کند. در این مدت به اندازه کافی باعث ناراحتی او شده بود. تا ظهر در پارک قدم زد. هر چه بیشتر فکر می کرد کمتر نتیجه می گرفت. اگر می خواست همه چیز داشته باشد از شغل و ماشین و خانه و عنوان و... باید به خواسته پدر و عمه خانم تن می داد که در آن صورت هیچ وقت روی خوشبختی و آرامش را نمی دید. اگر می خواست کنار هستی بماند هم باید قید همه چیز را می زد. البته او تصمیم خود را گرفته بود. بدون هستی یک لحظه هم نمی توانست زندگی کند، ولی از صفر شروع کردن هم خیلی سخت بود. به علاوه آنها به این سادگی دست از سر او بر نمی داشتند. ظهر به خانه رفت، سردرد را بهانه کرد و ناهار نخورد. هستی می دانست اتفاقی افتاده ولی نمی خواست بیش از این فرهاد را بیازارد. صبح روز بعد هستی به اتاق فرهاد رفت: _نمی خوای بری سر کارت؟ فرهاد نگاهی به او کرد که زیر چشمهایش گود افتاده بود. _نه، حالم خوب نیست. امروز نمی رم. روز بعد هم که فرهاد از خانه خارج نشد، هستی مطمئن شد که اتفاقی افتاده. به آشپزخانه رفت و در را بست. ساعت چهار بعدازظهر بود. فرهاد کتاب می خواند و هستی هم در اتاقش بود. زنگ خانه را زدند. فرهاد پشت پنجره رفت. مش حبیب که در حیاط بود، در را باز کرد. بهادر خان و اسکندر خان با سگرمه های در هم وارد شدند. فرهاد بسرعت سراغ هستی رفت: _هستی، در اتاقو قفل کن و تحت هیچ شرایطی هم بیرون نیا! رنگ از روی هستی پرید. کلید را از فرهاد گرفت و در را بست. دو برادر بدون آن که جواب سلام فرهاد را بدهند داخل سالن شدند. اسکند خان نگاهی با خشم به فرهاد انداخت: _پسر! رک و پوست کنده می گم، گربه رقصونی کافیه. ما که مسخره تو یه الف بچه نیستیم. تو نشون دادی که لیاقت داشتن اختیارات کامل رو نداری. بنابراین من و داداش، خودمون تصمیم گرفتیم و برنامه ریزی هم کردیم، پنجشنبه شب یه جشن خونوادگی کوچک برگزار می کنیم و رسماً نامزدی تو و مهشید رو اعلام و بعد از تعطیلات نوروز عروسی رو برپا می کنیم! حدود یک ماهی فرصت داریم؛ روح انگیز و مهشید این خونه رو به سلیقه خودشون تزئین می کنن. البته من قبلش مهشید رو میارم که ببینم اینجا رو می پسنده یا نه؟ پنج شنبه که اومدی یه کلید اضافه از این خونه برای من بیار تا بدم به مهشید. دخترم باید کلید رو در اختیار داشته باشه تا هر موقع که کار داشت دز غیاب تو میتونه به اینجا بیاد. تمام کارهای جشن هم برنامه ریزی شده. بهادر خان که تا آن موقع ساکت بود، نگاهی به فرهاد انداخت و نگاهی به در بسته. بعد با صدای بلند گفت: _تا پنج شنبه فقط 2 روز مونده که تکلیف تو و بقیه روشن بشه! فرهاد که تا آن موقع ایستاده بود، روبه روی آن دو نشست احساس کرد نیروی تازه پیدا کرده است: _تکلیف من از اول هم روشن بود. من قصد ندارم از تصمیمی که برای زندگیم پرفته ام برگردم. اسکندر خان با عصبانیت داد زد: _یعنی چی؟ این حرفا چه معنی می ده؟ دختر من که مسخره دست تو نیست. از روزی که خودش رو شناخته اسن تو روش بوده، حالا به همین راحتی می گی نه؟ _من که اسم روش نذاشتم. هرکی این کار رو کرده خودش هم رفع و روجوش کنه! بهادر خان زیر لب غرید: _زیر سرش بلند شده داداش! ولی رگ خوابش دست منه. نامزدیشون که اعلام بشه، بقیه هم حساب کار خودشون رو می کنن! _بیخود جلوبی مردم آبروریزی نکنید. اگه منو دار هم بزنید پام رو اونجا نمی ذارم. اسکندر خان دستی به سیبیلش کشید و با خشم گفت: _خیلی پررو و گستاخ شدی! از این طرف و اون طرف شنیده بودم از موقعی که اومدی سرکشی می کنی، ولی نمی دونستم تا این حد، دیگه شورشو درآوردی. تقصیر این برادرمه، نباید می ذاشت این موضوع اینقدر کش پیدا کنه. همون روزای اول باید... فرهاد با عصبانیت بلند شد: _بسه دیگه! فکر کردین با بچه طرفین و ازتون می ترسم که دوتایی اومدین و برام تعیین تکلیف می کنین و خط و نشون می کشین! لطف کنید از خونه من بفرمایید بیرون. من خودم می دونم با زندگیم چکار کنم. بهادر خان با عصبانیت فریاد زد: _پسره بی شعور! حالا دیگه برای من آدم شدی؟ ما رو از این خونه بیرون می کنی؟ کدوم خونه؟ تو آه نداری با ناله سودا کنی! دیدی با یه تلفن نذاشتم پاتو توی بیمارستان بذاری. در مطبت هم که پلمپ شده. می مونه این خونه و ماشین... حتی موبایلت رو هم حواله ای به نام خودم خریدم. جل و پلاست رو یکساعته می ریزم بیرون بری گدایی کنی. فرهاد هم صدایش را بالا برد: _گدایی کنم شرف داره به این که غلام حلقه به گوش شماها باشم و یک عمر اسیر زنی دیوانه و از خودراضی بشم تا زندگیممو تباه کنه! بفرمایید بیرون تا من هم سریع اثاثیه ام رو جمع کنم. نمی خواد بیشتر از این منت بذارید. همه این چیزها هم ارزونی خودتون! منو از نداشتن چیزهایی که هیچ ارزشی برام نداره نترسونید. تا شب نشده چیزهایی که به من دادید تحویلتون می دم. بهادر خان به طرف او آمد و با دست به سینه اش کوبید، فرهاد روی مبل افتاد. _بشین سر جات پسر! اگه من نتونم تو رو آدم کنم که کلاهم پس معرکه ست! داداش می بینی؟ پسر بزرگ کردم که عصای دستم باشه سوهان روحم شده! _خب شر این سوهان روح رو از سرتون کم کنید! _خفه شو! من می دونم همه این خرفا و حرکات از کجا آب می خوره و کی بهت درس می ده. بعد رو به اسکند خان کرد: _می دونی داداش، آقا عاشق یه هرزه خیابونی شده! نمی دونم اون چی داره که عقل و هوش این احمقو قاپیده. ولی طرف کور خونده. بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن! _بسه پدر! این تصمیم خودمه، هیچکس مقصر نیست. پای کس دیگه ای رو وسط نکشید. _چیه؟ نکنه اینجاست و نم خوای بفهمه که داره چه بلایی سر زندگیت میاره؟ بعد صدایش را بالا برد و داد زد: _آهای زنیکه کثافت! تویی که نه پدر داری و نه مادر و از زیر بُته عمل اومدی! معلوم نیست اون ننه سلطیه...با چه کثافتکاری ای تو رو به دنیا آورده، این چند ساله معلوم نیست توی کدوم خونه ای بزرگ شدی و هر شب کجا بودی، حالا بوی پول به دماغت خورده...داغی به دلت بذارم که توی داستانا بنویسن! _پدر خواهش می کنم بسه...بسه دیگه. _دارم بهت می گم پسره بیشعور! فقط تا پنجشنبه وقت داری، وگرنه داغ همه چیز رو به دلت می ذارم! اول از همه این دم و دستگاه رو ازت می گیرم تا دیگه برای من زنهای هرزه رو نیاری اینجا. بعد هم چهار تا قلچماق می فرستم حساب این کثافتو برسن و یه سطل اسید هم روی صورتش بپاشن تا خودش هم رغبت نکنه توی آینه به خودش نگاه کنه. تو هنوز منو نشناختی و نمی دونی من کی هستم. پاشو داداش، پاشو از این خونه که بوی گند لجنزارش حال آدمو به هم می زنه بریم بیرون! اسکند خان مقابل فرهاد ایستاد: _اگه آبروی دختر منو ببری و پنجشنبه نیای منم برنامه های جالبی برات دارم. اینو بدون سعید هم مترصده تا انتقامشو از تو و اون دوتا اراذل بگیره. مطمئن باش اگه تو توی چاه بیفتی خیلیهای دیگه رو هم دنبال خودت می کشونی. ما برای حفظ آبوری خونواده و ثروتمون از بچه هامون هم می گذریم! بعد در حالی که عصایش را به کف اتاق می کوبید، به دنبال بهادر خان از در خارج شد. فرهاد روی مبل افتاد. نمی توانست حرفهایی را که شنیده بود، هضم کند. بارها از کوشه وکنار درباره ی بی رحمی های پدر و بقیه افراد خانواده اش چیزهایی شنیده بود، ولی نمی دانست تا این حد است. یک دختر تنها و بی پناه مثل هستی را راحت می توانستند از سر راه بردارند، بدون آن که آب از آب تکان بخورد. به سراغ هستی رفت و دستگیره در اتاقش را گرفت: _هستی در رو باز کن. تو رو خدا، به خاطر من اصلاً به این حرفا توجه نکن عزیزم. مهم اینه که ما با هم هستیم. هر کسی هم هر کاری می خواد انجام بده، من تا آخرش کنارتم. درو باز کن. ولی هستی در را باز نکرد. فرهاد به اتاقش رفت، روی تخت افتاد و بالشی را روی سرش گذاشت. سرش در حال انفجار بود. *********
از صدای بارانی که به شیشه پنجره می خورد، چشمهایش را باز کرد. ساعت 8شب و هوا تاریک شده بود. باران بشدت می بارید. خانه در تاریکی فرو رفته بود و حتی یک چراغ هم روشن نبود. بلند شد و آبی به سر و صورتش زد، بعد به سراغ هستی رفت. هنوز در اتاقش بسته بود. چندبار در زد و صدایش کرد، ولی جوابی نشنید. دستگیره در را کشید، در باز بود. داخل شد و چراغ را روشن کرد. هیچکس در اتاق نبود. سراسیمه برگشت، آشپزخانه و اتاقها، حتی داخل حیاط را هم گشت ولی اثری از او نبود. کتش را پوشید و تا سر خیابان دوید و بعد دوباره برگشت. گیج شده بود. ماشین را بیرون برد و یکی دوبار دور آن منطقه را گشت ولی هستی را نیافت. فرهاد به خانه برگشت. شماره موبایل هستی را گرفت اما صدای زنگ از اتاق هستی بلند شد. فرهاد با ورود به اتاق متوجه شد که هستی حتی کیف پولش را هم همراه نبرده است. در همین هنگام، کامی زنگ زد: _چطوری فرهاد؟ _کامی کجایی؟ _چی شده؟ من خونه ام. _سریع خودتو برسون دارم دیونه می شم. _چی شده؟ _هستی گذاشته رفته، همه چیزشم اینجاست، حتی لباس گرم هم نپوشیده. _من الان میام. تا رسیدن کامی، فرهاد دوباره پیاده تا سر خیابان رفت و برگشت. کامی که جلوی خانه او رسید، فرهاد مثل موش آب کشیده شده بود. سوار ماشین کامی شد: _تو رو خدا یه کاری کن. من همه جا رو گشتم. اثری ازش نیست. _شاید تا حالا برگشته هتل؟ فرهاد مکثی کرد و گفت: _هتلی در کار نبود، هستی پیش من زندگی می کرد. کامی نگاهی به او کرد: _دوستی، آشنایی، کسی رو نداره؟ _هیچکس....هیچکس. کامی با موبایلش شروع به شماره گرفتن کرد: _چی تنش بود؟ _نمی دونم. فکر کنم مانتو کرمشو پوشیده با یه روسری سبز، به کی زنگ می زنی؟ _سلام علیرضا، چطوری آقا؟ آره خودمم...قربونت برم نوکرتم...منم خوبم خدا رو شکر...برای چی بهت سر بزنم؟ مگه دیوونه ام؟ آدم باید از کلانتری و پلیسا همیشه یه فرسخ دور باشه. الکی طرفو میندازن توی هچل... نه بابا بازم کارم گیر کرده یه مشکل بزرگ داریم...ببین یکی از دخترای خانواده سر مسأله ازدواج با پدر و مادرش دعواش شده، از خونه زده بیرون...نه، خونه فامیها نرفته با هیچکس هم صمیمی نیست...نه فکر نکنم، زیاد اهل مراوده نیست...نه...نامزد هم نداره... نگاهی معنی دار به فرهاد کرد. _آره یه مانتو کرم با روسری سبز...اسمش هستیه...هستی... دستش را روی گوشی گرفت و پرسید: _فرهاد، فامیلی هستی چیه؟ فرهاد همانطور که به روبرو خیره شده بود، گفت: _امجد. کامی محکم زد روی ترمز: _چی؟ فرهاد بدون آن که به او نگاه کند، گفت: _امجد...هستی امجد! کامی به او خیره شد و دوباره صحبتش را ادامه داد: _ببخشید علیرضا جون. گوشی از دستم افتاد. آره می گفتم. اسمش هستیه، دختر عمومه دیگه، هستی امجد. خیلی خوشگله، یه چشمایی داره به رنگ سبز. در هر حال خیلی خوشگله مثل ملکه می مونه. البته الان که زیر بارون مونده شبیه کلفت ملکه شده...نه، من و پسر عموم همه این حوالی را گشتیم، اثری ازش نبود... تو رو سر جدت تا زیاد دیر نشده پیداش کن...قربونت شماره موبایل پسر عمو و خونه اش رو بنویس. اگه مال من اشغال بود، به اون زنگ بزن...قربونت برم، منتظرم. تلفن را قطع کرد وپرسید: _فرهاد، کی زده بیرون؟ _نمی دونم. حتما بعدازظهر بوده. آه بلندی کشید: _کامی دارم خفه می شم، اگه بلایی سرش اومده باشه من چکار کنم؟ _بسه دیگه، خجالت بکش مرد گنده! چرا ضعف نشون می دی؟ پیداش می کنیم، قول می دم. حالا چی شده؟ حرفتون شده، چیزی بهش گفتی؟ فرهاد جریان بعدازظهر را برای کامی تعریف کرد. کامی سرش را تکان داد: _ای بی وجدانای بی رحم! چطور دلشون میاد به یه همچین دختری این حرفا رو بزنن؟ دوباره به خانه برگشتند اما خبری از هستی نبود. ساعت از 11 هم گذشته بود. _اگه نتونم پیداش کنیم، اگه بلایی سرش بیاد، نکنه دزدیده باشنش؟ نکنه تصادف کرده باشه؟ _فرهاد آروم باش. الان علیرضا به همه جا بی سیم می زنه، مطمئن باش پیداش می کنن. البته اگه توی خیابان باشه. فرهاد نترسی اینو می گم نکنه بلایی سر خودش بیاره...یعنی...خودکشی یا... _نه اون از خودکشی متنفره. خیالم از این بابت راحته ولی هزار تا خطر سر راهشه. اگه پیداش نکنن چی؟ کامی فقط نگاهش کرد. او هم نمی دانست چه بگوید و چکار باید بکند. ********
ساعت یک بعد از نیمه شب بود. بارانی که از عصر شروع به باریدن کردهبود، حالا به برف تبدیل شده و همه جا را سپید پوش کرده بود. فرهاد چند بار دیگر خیابانهای اطراف را جسجو کرد ولی اثری از هستی نبود. روی پله ها نشست. _اگه پیداش نکنم، دودمان همه شونو به باد می دم. می رم خونه شونو به آتیش می کشم! _فرهاد بسه. خودتو کشتی. در همین هنگام، موبایل کامی زنگ زد. هر دو به طرف تلفن دویدند. کامی جواب داد: _خوش خبری علیرضا...آی قربونت برم. کجاست؟...کدوم خیابون...فهمیدم. علیرضا، حالش خوبه؟...قربونت برم، نوکرتم بخدا. ما الان میاییم. به سرعت به طرف کلانتری حرکت کردند. سروان علیرضا معتمد کنار در ورودی ایستاده بود و با کامی خوش و بش کرد. کامی پرسید: _کجاست؟ جونمون بالا اومد. _توی اون اتاقه. فرهاد به طرف اتاق دوید و در را باز کرد. هستی روی صندلی نشسته و پتویی دور شانه هایش بود. با باز شدن در، چشمهایش را باز کرد. فرهاد به چهارچوب در تکیه داد و هستی با دیدن او زد زیر گریه. کامی وارد اتاق شد و نگاهی به هر دوی آنها انداخت: _دختر ورپریده! می دونی چند ساعته داریم دنبالت می گردیم؟ تموم خونواده ریختن به هم. پدر و مادرت دارن دق می کننو حالا می خوای شوهر نکنی نکن. دیگه این قرشمال بازی ها مال چیه؟ اگه این آقایون دیرتر پیدات کرده بودند که معلوم نبود سر از کجا در می آوردی. سروان معتمد گفت: _بچه های گشت شمال غرب پیداش کردند. گیر 3 تا آدم قلچماق عوضی افتاده بوده که با زور می خواستن سوار ماشینشون بکنن. شانس آورده، خیلی شانس آورده. مأمورا دیرتر رسیده بودن باید دیگه از ناکجاآباد پیداش می کردیم. البته کلی نصیحتش کردیم. انشاء الله دیگه از این کارای بپگانه نمی کنه. وقتی می شه با دلیل و منطق کارها رو روبراه کرد، این جور فرار کردن معنی نداره. پدر و مادر خوبی و خوشبختی آدم رو می خوان. غیر از اینه آقا کامران؟ _قربون آدم چیز فهم! چه جوری می تونم ازت تشکر کنم؟ تو آبروی خونواده ما رو خریدی انشاءالله... یه روز جبران کنیم. تو رو خدا خبر از این اتاق درز نکنه. آبرومون می ره. اخلاق عموی منو که می شناسی، می دونی که یه نفر بفهمه براش بد می شه. _نه بابا. خیالت راحت باشه. جای خواهری با این زیبایی و متانت، بهترین موقعیت ها نصیبش می شه. فرهاد دست هستی را گرفت و او را بلند کرد. هستی بازویش را از میان دستهای فرهاد بیرون کشید و به طرف سروان رفت: _تو رو خدا، جون هر کسی که دوست دارید... اشکهایش سرازیر شد، کمی مکث کرد و ادامه داد: _به هر جرمی که دلتون می خواد منو بندازید زندون. هر چند سال هم که شد عیبی نداره. تو رو خدا بذارید من اینجا بمونم. من هیچ جایی رو ندارم. دستهایش را روی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد. فرهاد به طرفش آمد: _هستی، چت شده؟ این حرفا چیه؟ کامی گفت: _هیچی بابا، زیاد زیر بارون مونده، مغزش فسفاته شده. تو ببرش توی ماشین، منم الان میام. سروان رو به هستی گفت: _خانم محترم، قدر خونواده رو بدونید. این کارها اصلاً درست نیست. شما نباید از یک فرسخی کلانتری رد بشید. حیف نیست چشمای به این قشنگی اینجوری از زور گریه سرخ بشن؟ هر مشکلی راهی داره. انشاءالله همه چیز درست می شه. فرهاد از سروان تشکر کرد و دست هستی را گرفت و با زور او را بیرون برد. سروان به کامی گفت: _مواظبش باشید این دفعه شانس آورد! _می دونم علیرضا جون. چکار کنیم دخترای این دوره زمونه هستن دیگه. جلوشونو نمی تونیم بگیریم. شانس آوردیم این یکی از خودکشی متنفره، وگرنه الان سر و کارمون با پزشکی قانونی بود! _خدا نکنه. راستی پشت تلفن که گفتی عین ملکه ست خنده ام گرفته بود ولی بچه ها که آوردنش اینجا و دیدمش واقعاً یکه خوردم. راست می گی فقط یه تاج روی سرش کم داره. _آی! جشماتو درویش کن. این حرفا رو مجردایی مثل من باید بزنن! _تو هنوز مجرد موندی؟ خبری نیست؟ _چرا دائم النامزد شده ام. این هم یه جور قضیه این خونواده عتیقه ماست. علیرضا جون برم تا این پسر عموی نازنین دخل دختره رو نیاورده. نمی دونی چقدر از دستش عصبانی بود، برم نجاتش بدم. _برادرشه؟ خیلی به هم شبیه هستند! کامی مکثی کرد و گفت: _آره...خب با اجازه ت مرخص می شم. تو رو خدا کاری داشتی رودزبایستی نکنی ها. من نمک پرورده تم به خدا. جبران می کنم. ************************************************** *** کامی سوار ماشین شد، هستی روی صندلی عقب کز کرده بود و آرام گریه می کرد. کامی به طرفش برگشت: _مغذرت می خوام مجبور بودم جلوی سروان اون حرفا رو بزنم. هم از این جهت که نگه شما دو تا نره خر با این دختر چه نسبتی دارید و هم از این جهت که اگه یکی از اعضای خونواده رو دید چیزی بروز نده. هستی ساکت بود. کامی دو تا سیگار روشن کرد و یکی را به فرهاد داد. فرهاد بشدت عصبی بود ولی جلوی خودش را گرفت که حرفی نزند. نگرانی و اضطراب، جایش را به عصبانیت و خشم داده بود. مخصوصا با حرف هایی که هستی لحظه آخر به سروان زد.
هنوز مسافتی را طی نکرده بودند کههستی گفت:
-کامی
نگه دار.


کامی با تعجب از آینه ماشین نگاهی بهاو انداخت:
-چیشده، کاری داری؟
-میخوام پیاده شم.
-دستبردار دختر، کم زیر بارون موندی، می خوای سینه پهلو کنی؟
-گفتم
نگه دار.


فرهاد با عصبانیت داد زد:
-بسهدیگه. نمی خوام صداتو بشنوم.
هستی هم صدایش را بالا برد:
-پسچکارم داری؟ ولم کن بذار برم. نگه دار این لعنتی رو.
کامی با صدایی آرام گفت:
-هستیآروم باش، چرا با خودت این جوری می کنی؟
-گفتم
نگه دار.


ودر ماشین را باز کرد. کامی زد رویترمز. هستی خودش را از ماسین به بیرون پرت کرد. فرهاد دوید و او را از زمین بلند کرد:
-چرااین جوری می کنی؟ کجا می خوای بری؟ بسه دیگه، کم دردسر درست نکردی.
هستی زد زیر گریه:
-آرهمن همش دردسرم. برای چی دنبال من اومدی؟ دست از سر من بردار، برو دنبال زندگی خودت. تا وقتی که من کنارتم از همه چی محرومی. تو رو خدا برو به زندگیت برس. بذار من هم گورمو گم کنم.
فرهاد با عصبانیت داد زد:
-کهچی بشه؟ بری چند تا لات و اوباش پیدات کنن و ببرنت جایی که عرب نی میندازه؟
هستی هم صدایش را بلند کرد:
-آره،آره می رم جایی که لایقش هستم. جایی که پدرت گفت. جایی که مادرم مال اونجا بوده!
فرهاد دستش را بالا برد و محکم تویگوش هستی زد. هستی روی زمین زانو زد و با صدای بلند گریه کرد. کامی دست فرهاد را گرفت و او را کنار کشید:
-بهچه حقی می زنی توی گوشش؟ چه طور به خودت اجازه می دی این کار رو بکنی؟
بعد به طرف هستی رفت:


-پاشودختر خوب! خیس آب شدی. پاشو بریم خونه اونجا حرف می زنیم.
و او را سوار ماشین کرد و رو به فرهادگفت:
-بروسوار شو. به جای این که اوضاع رو درست کنی داری خرابترش می کنی.
به خانه که رسیدند هستی هنوز گریه میکرد.
-مننمیام توی این خونه. بزارید برم خودمو گم و گور کنم. تو رو به هر کی می پرستید، تو رو به جون هر کسی که دوست دارید. فرهاد تو رو به خدا بزار برم.
فرهاد دستش را گرفت و او را از ماشینبیرون آورد و کشان کشان به داخل خانه برد. کامی ماشین را پارک کرد و داخل شد. فرهاد سر هستی داد می کشید و او فقط گریه می کرد.
-زندگیمنو از اینی که هست خرابتر نکن. کجا می خوای بری؟ چکار می خوای بکنی؟ می خوای بری تا حرف هایی که در موردت می زنن حقیقت پیدا کنه؟ اگه قرار بود ولت کنم همون موقع ولت می کردم که هیچ احساسی بهت نداشتم. نه حالا که از همه چیز برام مهم تری. می خوای تنهام بذاری؟ می دونی این چند ساعت چی به روز من آوردی؟ اینه معنی علاقه ای که به من داشتی؟ می خوای داغونم کنی؟ اینو بدون برای حرف هیچ کس یه پاپسی هم خرج نمی کنم. صدبار بهت گفتم، حالا هم می گم تا آخرش واستادم. تنهات نمی ذارم. حالا دیگه بس کن.
کامی بین آن دو قرار گرفت:
-هستی،فرهاد، دیگه تمومش کنید. یه اشتباهی بود، تموم شد. خدا رو شکر که به خیر گذشت. پاشو هستی جون، برو سر و صورتت رو یه آبی بزن، اصلا برو یه دوش بگیر. چند ساعتی هم زیر بارون موندی، آب بریزه سرت حالت جا میاد. منم زنگ بزنم ببینم این طرفا جایی بازه، معده ام داره از گرسنگی سوراخ می شه. پاشو خانم، برگشتی باهم صحبت می کنیم.. به قول سروان برای هر مشکلی یک راه حلی هست. پاشو دیگه. با هر دوی شما هستم، تمومش کنید.
 


هستی به طرق اتاقش رفت. اما بین راه.برگشت و به طرف فرهاد که پشت پنجره ایستاده بود. رفت.
فرهاد با صدایی غمگین گفت:
-نمیدونستم این قدر بی وفایی. بدون خداحافظی؟
هستی با بغض گفت:
-منهیچ وقت نمی تونم ازت خداحافظی کنم.
فرهاد به طرفش برگشت. گریه آن ها باعثجمع شدن اشک در چشمهای کامی شد.
کامی از اتاق بیرون زد و به حیاط رفت.
دقایقی بعد فرهاد او را صدا کرد. درسالن تنها نشسته بود. کامی روبه رویش نشست.
-چرااین کارو کردی؟ اصلا درست نبود. هر چه قدر هم که دوستش داشتی نباید این کارو می کردی.
فرهاد سکوت کرده بود و جواب نمی داد.کامی دوباره گفت:
-میخوای چند وقت بفرستیش پیش عموش تا اوضاع یه کم آروم بشه؟ این جوری هردوتان صدمه می بینید. خوب اصلا می تونی یه کار دیگه بکنی. بگی عموش بیاد اینجا. با عمو بهادر آشناش می کنیم. کسی که سالها خارج بوده حتما سرش به تنش می ارزه و عمو نمی تونه بهونه بیاره و...
-کامیبس کن. عمویی در کار نیست!
کاهی به فرهاد خیره شد:


-یعنیچی؟!
-یعنیاین که هستی عمویی نداره. هیچ کس رو نداره. می فهمی؟ هیچ کس!
-منظورتچیه؟ من سر در نمیارم. ببین دلم نمی خواد فضولی کنم. ولی گیج شدم. تو گفتی هستی توی هتل زندگی می کنه. در صورتی که اینجا پیش تو بود. تمام وسایلش توی اون اتاقه. گفتی پیش عموش در انگلیس زندگی می کنه. حالا می گی عمویی در کار نیست. صمیمیت شما بیش از دو سه ما آشنایی معمولیه. من از کارهای شما دوتا سردر نمیارم. جریان چیه فرهاد؟ اصلا به من بگو چرا باید فامیل هستی مثل ما (امجد) باشه؟
فرهاد به پشتی مبل تکیه داد. سیگاریروشن کرد و گفت:
-چیزهاییکه برات می گم. هیچ کس خبر نداره. این راز من و هستیه و دلم می خواد از این به بعد راز تو هم باشه!
*********************
تا وقتی هستی از حمام برگشت. فرهاد و کامی یک بسته سیگار را دود کرده بودند.
-اینجا آتیش گرفته؟ لااقل پنجره رو باز کنید تا خودتون خفه نشید.
بعد نگاهی به میز و آلبوم های روی آنانداخت و به کامی نگاه کرد. چشمهایش از گریه. کوچک و ریز شده و زیر آنها گود افتاده بود.
-پستو هم فهمیدی من چه قدر بدبختم؟ اگه فرهاد نباشه من هیچم. اون مثل درخت تناوری در تمام این مدت. پیچک ضعیفی متل منو یاری کرد. اجازه داد رشد کنم و پا به پای اون زندگی کنم. ولی الان ساقه های باریکم باعث شده نور خورشید رو ازش دریغ کنم. نمی تونم جواب تموم ازخودگذشتگی ها و فداکاری های فرهاد رو با خودخواهی خودم بدم. تو بودی این کارو می کردی؟
فرهاد گفت:


-اینتصمیمی بود که خودم گرفتم. اینو بدون اگه تو هم نبودی من هیچ وقت با مهشید ازدواج نمی کردم. حالا دیگه حرفشو نزن. برو یه چیزی بیار سه تایی بخوریم. حال و روز خودت هم خوب نیست.
بعد رو کرد به کامی که سرش را پایینانداخنه بود:
-تویچه فکری هستی پسرعموی عزیز؟ اولین باره که از قافله جا موندی. این طور نیست؟
کامیسرش را بلند کرد. اشک روی گونه هایش سر میخورد.فرهاد را بغل کرد: -خیلی مردی بخدا،...کوچیکتم....از اون بابای عتیقه، تو واقعا جواهری،نمیدونم چی بگم،اصلا فکرش رو هم نمیکردم.حق داری که نمیتونی از هستی دل بکنی.اون فقط دوست تو نیست،همه چیزته..بهت قول میدم تا آخرین نفسم در کنار تو هستی بمونم. هستی نیمرو درست کرد و پسرها کمک کردند و میز شام را چیتند.هر یک از آنها در حال خوردن شا م به خودش و دیگری فکر میکرد. هستی آرام بود.بعد از تمام شدن شا م، ظرفها را به آشپزخانه برد و با یک سینی چای برگشت. فرهاد به کامی گفت: نصفه شب نمیخوای بری خونتون؟ -الان دیگه راهم نمیدان،سگه رو هم باز کردن،دل خوشی هم که از من نداره،چشمش بهم بخوره یه تیکه از پامو میکنه درسته میخوره،اگه اشکالی نداره من روی همین مبل میخوابم.صبح میشینیم یه فکر اساسی میکنیم. ************************************* بعد از صبحانه هر سه رو به روی هم نشستند: -فرهاد یه پیشنهاد خوب. -بگو ببینم چه فکری کردی،مغز من که دیگه کار نمیکنه. -میخوای دو تا بلط هواپیما بگیرم دو تایی برید یه کشور خارجی؟تا اینا بیان به خودشون بجنبن شما جا گیر هم شدید.اینا هم تا چند روز داد و بیداد میکنن و بعد هم مجبرن کوتاه بیان،از اولش هم باید همین کار رو میکردی.موافقی؟ -پسر خوب فکر نکردی اگه بخوام برم خارج از کشور،اول از همه به چه چیز احتیاج دارم؟ کامی ابروهایش را در هم کشید: -خوب به چی؟ -پاسپورت. -از اون حرفاست مگه نداری؟ -چرا،ولی همه ی مدارک و پاسپورتم رو همون روز اول پدر ازم گرفت... -ای بیچاره،گربه رو دم حجله کشت همه رو گرفت و برد گذاشت توی صدوقچه ی عمه خانم......خوب مثل اینکه باید با شدت عمل بر خورد کنیم.یه پیشنهاد دارم که حرف نداره. -اگه مثل قبلیه بهتر ما بریم دنبال کارمون. -نه به خدا این بد فکری نیست.ببین فرهاد،تو که از هستی دست بر نمیداری.یعنی نباید هم برداری،حالا دیگه من نمیزارم.عمو هم که از حرفش بر نمیگرده.... -اینا درست، زودتر حرفتو بزن.... -آهان،حالا گوش کن،تو که بالأخره با این روشی که در پیش گرفتی عاق میشی و از شهر اخراجت میکنن،پیه این موضوع هم به تنت مالیدی.خوب چرا دل بعضی ها رو نسوزنی و حال بقیه رو نگیری؟ -یعنی چی؟چطوری؟ -حالا برات میگم،پنجشنبه دست سرکار خانم رو میگیری،مثل یه زوج خوشبخت میاید خونه ی عمو بهادر و از جلوی در به هر کی که معرفیش میکنی،میگی نامزدته.اون وقت ببین چند نفر غش و ضعف میکنن.فرهاد میدونم الان میگی خاک بر سرت با این پیشنهاد دادنت،ولی عوضش دماغ بعضی ها رو میسوزنی و دلت خنک میشه و تلافی این حرفا و تهمتهای ناروا رو هم در میاری. هر کسی یه نگاه به هستی بکنه،می فهمه عمو بهادر و عمو اسکندر دروغ گفتن. هستی معترضانه گفت: -کامی جون پاشو برو خونتون. بی خوابی و خستگی باعث شده بدجوری بزنه به سرت،دیونه شودی. -بابا به خدا پیشنهاد خوبیه.از دو حالت خارج نیست.یا وسط جمعیت عمو نعره میزنه که برو بیرون از این خونه پسر بیشعور،که همون جا میگی باشه میرم ولی پاسپورت و مدارکم رو بدید که عمو مجبور میشه همه ی مدارک رو بریزه جلوت. یا اینکه عمو هستی رو که ببینه با مهشید مقایسه کنه میگه،آقا،قید هر چی رسم خانوادگی و اصل و نصب و پدر و مادر و آبروی خانوادگی زدم.این عروسه خودمه.شاید هم قاپ هستی رو دزدید و برای خودش دستی بالا زد و این آخر عمری ،زن عمو فرخنده رو فرستاد مرخصی. فرهاد در سکوت به کامی خیره شده بود.کامی بلند شد و گفت: -هستی جون،از پذیرأیت خیلی ممنون.فکر کنم با پای خودم گورمو گم کنم خیلی بهتره.الانه که فرهاد گوشم رو بگیره با یه اردنگی جانانه پرتم کنه بیرون. فرهاد گفت: -بشین،کامی بد حرفی نزدی. -چی رو؟که عمو،هستی رو برای خودش بگیره؟ -نه دیوونه همین پیشنهادت که در هستی رو بگیرم و ببرم اون وسط.مرگ یه بار شیون هم یه بار،با هر که نتونستم حریفشون بشم شاید با عمل بشه. کامی نشست.حالا نوبت او بود که به فرهاد زل بزند: -بابا جون، ما یه چیزی گفتیم؟تو چرا زود گرفت؟به آبروریزی ایش فکر کردی؟ جلوی اون همه آدم تو رو یه سکه ی پول میکنن.این حرفایی که دیروز به تو زدن اگه اون شبب بین اون همه فامیل بزنن،دیگه کسی تحویلت نمیگیره. -والله الآنم کسی به ما محل نمیذاره،ولی عوضش میخوام نشون بدم که اگه مهشید رو کنار زدم،یه کسی صد برابر بهتر از اونو دارم. هستی بلند شد.: -فکر کنم دیوونگی تو خانواده ی شما ارثیه،من برم به کارم برسم. کامی دوباره بلند شد: -با هستی که به توافق رسیدی،خبرش رو به من بده. فرهاد به سراغ هستی که در آشپزخانه سرگرم شستن ظرفها بود رفت.هستی دستکشهایش را در آورد و به طرف او برگشت: -میخوای از اینی که هستی بدتر شیً؟خوارتر بشی؟بهت کم محلی کنن؟احترامی که داری از بین بره؟می دونی یعنی چی؟یعنی اینکه من با دست خودم تو رو از همه چیز محروم کردم.نه من نیستم.این دیوونگی محضه.من نمیخوام به خاطره من بیشتر از این تحقیر بشی. -اینایی که گفتی یک طرف قضیه است.شاید هم به اون بدی که تو فکر میکنی نباشه.در هر صورت میخوام روی حرفم وایستم...و به کمک تو احتیاج دارم. و بعد مستقیم به چشمهای هستی زول زد: -کمک میکنی؟ هستی سرش را پائین انداخت: -نه،از من نخواه با دستهای خودم زندگی رو ازت بگیرم. -اگه بگم با این کارت زندگی رو بهم میدی چی؟ هستی سکوت کرد. -ما به هم قول دادیم تا آخرش با هم باشیم.قول ندادیم؟ -مطمئنی این درستترین کاره؟ -مطمئنم.اگه تو کنارم باشی بهتر میتونم حقم رو بگیرم.کمک میکنی؟ -باشه....هر کاری بخوای میکنم.....هر جایی هم که بخوای میام.
 من حالم خوب نیس crying تو نپرس
پاسخ
 سپاس شده توسط فرجام ، امیر علی .
آگهی
#2
داداش زیاد بود وقت نداشتم ولی بازم ممنون
پاسخ
#3
خیلی توپ بودWink
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=63301
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=63796
مردم دنیا دو دسته هستن یا رشتی هستن یا دوست دارن رشتی باشن.
پاسخ
#4
زیبا
زیاد
خوب
خیلی زیاد
قشنگ
خیلی خیلی زیاد
ولی قشنگ
پاسخ
#5
خیلی طولانی من یک جمله اولشوخوندم Big Grin
❤خیــــلی سـخته عاشــق کسی باشی که روحشــم خبــر نداشـتته باشه ولی خیلی شرینه عاشــقانه یواشکی نگاهش کنی تو دلت بگی دوست دارم❤

 




سربزنی خوشحال میشم
شهرک دخترانhttp://urbsgirls.blogfa.com /
کلبه کوچک کودکان سرطانی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://ilove1320.blogfa.com
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://sherziba.loxblog.comנڵכ ּۅݜتﮧ ﮧاے נڵ
پاسخ
#6
ب بخش داستان و رمان منتقل شد
 ..!! I am not afraid to walk this F*cking world alone
پاسخ
آگهی
#7
خیلییییی جالب بوووووووووووووووودWinkWinkWinkWinkWinkWinkWinkWinkWinkWink
Good friends are hard to find, harder to leave

and impossible to forget

پیدا کردن دوستان خوب سخته، ترک کردنشون سخت تره

و فراموش کردنشون غیرممکنه


پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان