امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی وفا - قسمت اول

#1
رمان بی وفا - قسمت اول

-ابدا..... غیر ممکنه .....به هیچ وجه
شایان-چرا ؟
-یا فیلم هندی زیاد نگاه می کنی یا رمان زیاد می خونی
شایان-خب چرا مخالفی من که چیز بدی نگفتم فقط ازت درخواست ازدواج کردم همین
-همین ؟
شایان-خب اره فکر نمی کنم یه درخواست ازدواج ساده انقدر تعجب و سوال داشته باشه
-ببین تو فقط می خوای با ازدواج کردن با من حرص نغمه رو دربیاری
شایان-فکر نکنم تو هم از گرفتن حال اشکان بدت بیاد
-اگه دست من بود که عموتو خیلی وقت پیش با دستای خودم می کشتم ولی خب نمی شد دیگه تو هم مطمئن باش با این کارا حال اون دوتا گرفته نمی شه
شایان-اتفاقا برعکس حالشون گرفته می شه بدم گرفته می شه
-به فرض اینکه حال اون دوتا رو هم گرفتیم بعدش چی ؟ تکلیف زندگی خودت و من چی میشه ؟
شایان-خب دیگه من و تو هم به خوبی و خوشی زندگی می کنیم
- شوخ شدی اقا شایان از شما بعیده ....خوبی و خوشی .....اره جون همون عموت ......مگه کشکه دیوونه مگه خاله بازیه..... همین الکی الکی با هم ازدواج می کنیم الکی الکی هم می ریم محضر طلاق می گیرم نه؟
شایان-من کی همچین چیزی گفتم بابا من می گم یه مدت با هم نامزد باشیم تا...
-تا شاید نغمه برگرده پیش تو منظورت اینه دیگه نه ؟
شایان –ای بابا نمی ذاری من حرف بزنم که ببین کتی باور کن من دیگه نه تنها عاشق نغمه نیستم بلکه ازش متنفرم هیچم دوست ندارم برگرده پیش من اون دیگه داره جای سابق تورو می گیره منم از حالا به بعد قصد دارم بهش بگم زن عمو
پوزخند زدم

شایان-باور کن کتی دارم راست می گم .....اصلا تو بهتر از من خوشتیپ تر از من اقا تر ازمن کجا پیدا می کنی
- خوشم می یاد شما رادمرد ها همین طوری برای خودتون دسته گل می فرستین الحق که عین عموتی
شایان-منو با اون اشکان مقایسه نکن اون یه نامرد ....
-دوست دختر دزده اره همینو می خواستی بگی دیگه ؟
چند لحظه ای سکوت کرد
شایان-خب جواب من چی شد ؟
-جواب جنابعالی از همون اولشم نه بود
شایان-ای بابا بعد از کلی روضه خوندن برگشتی سرجای اولت که ......اخه چرا ؟
-به هزار و یک دلیل
شایان-مثلا؟
-پدر و مادرت
شایان –اون دوتا که عاشق تو هستن تازه همین دیشب بهشون گفتم انقدر خوشحال شدن که نگو و نپرس ....خب بهانه بعدی
-عموم
شایان -با عموتم امروز صبح تو بیمارستان صحبت کردم گفت تصمیم با خودته بهانه بعدی ؟
-من و تو هیچ علاقه ای بهم نداریم
شایان-من اینطوری فکر نمی کنم دروغ نگو کتی خانم تو منو دوست داری از همون اولشم دوست داشتی
-با همین حرفا دلتو خوش کن
شایان-اینا واقعیته کتی خانم ازش فرار نکن
-پاشو برو شایان من هیچ وقت همچین حماقتی نمی کنم عمو اشکانت انقدر برام ارزش نداره که برای اینکه حرصشو دربیارم بخوام اینطوری ازدواج کنم
شایان-منظورت از اینطوری چیه
-ببین شایان تو می خوای با من ازدواج کنی دلیلشم اینه که می خوای حرص نغمه رو دربیاری .....به نظرت این دلیلت بچگانه
نیست

شایان-ببین کتی خانم من ازت خوشم می یاد از رفتارت از طرز لباس پوشیدنت از لحن حرف زدنت من چیز هایی از تو رو دوست دارم که عموم از اون ها بدش می اومد همون چیز هایی که باعث شد بزنید بهم
-یه چیزیو می دونی عموتم روز های اول حرف های تورو می زد می دونی بهم می گفت من عاشق سادگیتم ولی خب دروغ می گفت
شایان –ولی من راست می گم می دونی من همیشه دوست داشتم نغمه مثل تو باشه همش تو فکر قیافه و لباسش نباشه ....قیافش برای مردای دور و برمون جلب توجه نکنه .....من و نغمه همون مشکلی رو باهم داشتیم که تو با اشکان داشتی .....در ضمن کتی خانم من چند ماهه که دارم درباره این مساله فکر می کنم من انقدر بچه نیستم که برای لج و لجبازی با نغمه بخوام با کسی ازدواج کنم که دوستش ندارم
-یعنی چی ؟
شایان-می خوای چی بشنوی می خوای بگم دوست دارم یا بهت علاقه دارم خب اینو از اول می گفتی دیگه لازم نبود انقدر صغری و کبری بچینی که
-منظورم این نبود اقای رادمرد
شایان-خیلی خب بابا فکر کن باور کردم خوب شد ......نگفتی
-چیو؟
شایان-این که بالاخره لیلی زنه یا مرد بابا دو ساعت دارم برای چی فک می زنم .....
-اهان ....نمی دونم باید فکر کنم
شایان-تا امشب فکر کن شب بهم اس ام اس بده فقط یک کلمه اره یا نه
-چه اتیشت تنده

شایان-برای اینکه فرداشب می خوام نامزدیمونو اعلام کنم ....خب دیگه من برم عزیزم منتظر اس ام اس تم
-چای نخورده پسر خاله شدی من که هنوز جواب ندادم
شایان-این دیگه تقصیر خودت بود یه استکان چایی به ما ندادی ....خب دیگه همسر اینده خداحافظ
-خیلی پررویی شایان .خداحافظ
چند دقیقه بعد از رفتن شایان از اتاقم بیرون اومدم طبق معمول خداروشکر فروشگاه شلوغ بود به خانم خسروی فروشندم گفتم که می رم بیرون از فروشگاه بیرون اومدم و به طرف کوچه بغل فروشگاه که ماشینو اونجا پارک کرده بودم رفتم تا خواستم سوار ماشین بشم صدایی از پشت سرم گفت :سلام عرض شد کتی خانم .برگشتم عقب اشکان لعنتی بود
-علیک سلام شازده دوماد عروس خانم چطورن
اشکان-به مرحمت شما پیش پاتون رفتم فروشگاه گفتن همین الان رفتین خداروشکر بهتون رسیدم
-امرتون؟
اشکان-می خواستم اینو بدم خدمتتون وبرای فردا شب دعوتتون کنم
پاکت رو از دستش گرفتم
اشکان-تشریف می یارید که ؟

-بله حتما مزاحمتون می شیم
اشکان- خلاصه ببخشید کارت دیر دستون رسید انشاا... فردا با یه لباس درست و حسابی تشریف بیارید بالاخره مجلس بزرگان هستشو خب قطعا فردا شب خیلی ها شما رو با نغمه مقایسه می کنن و دلیل خیلی چیز هارو می فهمن
-می دونی اقا اشکان بهتر بیشتر به فکر لباس زنت باشی تا من اخه با شناختی که از نحوه لباس پوشیدن نغمه جون دارم فکر کنم فردا بیشتر بزرگان به بدنش نگاه کنن البته فکر کنم زیاد برای شما اهمیت نداشته باشه .....اصلا بی خیال حرفمو زیاد جدی نگیرید خب با اجازتون اقای رادمرد خداحافظ
حرفی برای گفتن نداشت .خب حقیقتو گفته بودم دیگه
با حرص گفت :خداحافظ
به سرعت از جلوی چشمام دور شد خووب شد منظورمو خوب بهش رسوندم سوار ماشینم شدم و به طرف خونه حرکت کردم .
خب بدم نیستا اگه من با شایان ازدواج کنم حال اینم خوب گرفته می شه خوبه دائم هم جلوی چشمشونیم .شایان هم که پسر بدی نیست به قول خودش یه مدت با هم نامزد می شیم تا بهتر همدیگرو بشناسیم .اما ما که عاشق نیستیم


ای بابا عجب خنگی هستما اخه بگو اون یه بار که عاشق شدی چه گلی به سرت زدی که بازم دنبال عشقی . ولی نه چرا به خودم دروغ بگم من که اولش از شایان خوشم می اومد بی توجهی اونم باعث شد تا به اشکان توجه کنم و به استلا عاشقش بشم شایان ساکت و مغرور اما اشکان شوخ و شاد .ای اشکان لعنتی خدا بگم چیکارت کنه .اصلا من عاشق چی این بشر شدم این که همش تو فکر مد و قیافه مدل مو هستش عینهو نغمه به قول شایان خدا درو تخته رو خوب جور می کنه .ولی خدایی من و اشکان تنها مشکلمون اختلاف عقایدمون بود اون دائم تو این بوتیک اون بوتیک دنبال برند های معروف و من به زور سالی یه مانتو می خرم .از همون بچگی هم از خرید مانتو متنفر بودم هیچ وقت مانتو سایز من نبود همیشه باید تو مانتو های بزرگ سایز می گشتم تا شاید یه مانتو درست وحسابی انتخاب کنم نه که خیلی چاقم نه یه 10 12 کیلو اضافه وزن دارم همین اونم با یه دوره ورزش حل می شه .ای بابا این همه ساله دارم خودم با کلمه اضافه وزن گول می زنم اخه یکی بگه اضافه وزن همون چاقیه دیگه چرا خودتو دلخوش می کنی .حالا باز خوبه خودم فروشگاه لباس های راحتی دارم وسایز بزگ هم می یارم و دیگه نمی خواد عین علاف ها خیابون ها رو متر کنم . ای دل غافل از همون اولشم اشکان دائم می گفت از سادگیم خوشش اومده ولی بعدش خیلی راحت گفت سادگیم دلشو زده خیلی سعی کرد منو و عوض کنه ولی خب نشد دیگه ادم که تو یکی دوماه عوض نمی شه نذاشتم زیاد رابطمون بقرنج بشه خودم زدم بهم اونم که از خدا خواسته .کاش فقط یک کمی مثل فامیلش راد مرد بود.این شایانم یه طوریش می شه ها این تا دیروز جواب سلام منم به زور می داد چقدر امروز لحنش عوض شده بود چه کتی کتی میکرد حالا خوبه تا دیروز بهم می گفت زن عمو اصلا امروز اخلاقش عوض شده بود دیگه اخمو و عصبی نبود حقا که این رادمردها همشون دیوونه هستن زن و مرد هم ندارن .ولی خب خداییش شایان خیلی ماهه .ای بابا منم که همش فکر های جفنگ می یاد تو ذهنم .

عمو-بپا از خوشی زیاد غش نکنی
-کی میگه من خوشحالم
عمو-قیافت تا دیروز عینهو برج زهرمار بود نمی شد دوتا کلمه عین ادم باهات حرف زد هی پاچه می گرفتی چی شد امروز تا درخواست شایانو شنیدی انقدر شنگول شدی تو که تا دیروز می گفتی من ازدواج نمی کنم من می خوام تا اخر عمرم تنها زندگی کنم من دیگه به هیچ مردی اعتماد نمی کنم
-ببین بابک الکی برای خودت حرف نزن
عمو-اولا بی شعور بابک نه عمو ثانیا به نظر من پیشنهادشو رد کن
-چرا بابک؟
عمو-اولا بابک زهر مار ثانیا اون خیلی پسر خوبیه ثالثا تو لیاقتشو نداری
-بابک به خدا یه چیزی بهت می گما
عمو-اولا بی شعور نفهم بفهم صد دفعه بهت گفتم زشته هی منو به اسم کوچیک صدا نزن ثانیا وا... این پسره دیوونه شده به خدای احد و واحد که از سرتم زیادیه
-برو بابا تو هم اولا ثانیا ثالثا خامسا دو تا کلام نمی شه با این حرف زد هی شوخی می کنه
عمو-اولا این که تو یه دیوونه زنجیری هستی واقعیته ثانیا به نظر من با خواستگاری شایان از تو خدا در رحمتشو به روی تو ابله باز کرده

-بیا از صد تا کلمش 99 تاش فحشه بعدشم می گه به من نگو بابک بگو عمو اخه کدوم عمویی انقدر به برادرزادش تیکه می ندازه حالا من چیکار کنم
عمو-شکر خدا دعای بارون
-می دونی عمو زن عمو که اومد باید حتما تورو ببره پیش یه روانپزشک تا بستریت کنن
از روی اپن اشپزخونه بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم
عمو –حالا خارج از شوخی شایان پسر خوبیه اشکانم پسر خوبی بود ولی خب من از همون اولم بهت گفتم تو و اشکان خیلی با هم فرق دارید ولی خب قبول نکردی دیگه حالا بیا و این دفعه به نصیحتم گوش بده به شایان جواب مثبت بده پشیمون نمی شی
-رومو به طرف عمو برگردوندم و با خوشحالی گفتم :عاشقتم عمو
عمو-یه وقت از خوشحالی سنگ کوب نکنی
به طرفش خیز برداشتم که دستشو برد بالا و گفت :تسلیم
با خنده به اتاقم رفتم گوشیمو برداشتم ساعت دقیقا دوازده شب بود .کمی با خودم کلنجار رفتم نباید به همین سادگی قبول می کردم باید حداقل یک کمی ناز می کردم اخه نمی شه که مگه از ملاقات عصرمون چند ساعت گذشته

حواسم باشه از هول حلیم نیوفتم تو دیگ ای بابا من عصر این همه براش بهونه اوردم حالا اگه همینطوری بنویسم ((بله))پیش خودش نگه یه وقت دختره چه خوشحال شده یا چه می دونم منتظر بوده تا بهش درخواست ازدواج بدم نه باید باهاش حرف بزنم باید یک کم دیگه اصرار کنه شمارشو گرفتم چند لحظه ای طول کشید تا گوشیشو برداشت از شنیدن صداش اضطراب همه وجودمو گرفت .
شایان-قرار بود اس ام اس بدی توشم فقط یه کلمه بنویسی یادته که ؟
لحنش مثل همیشه جدی بود حالم گرفته شد
-ببینم جنابعالی دو شخصیته هستی
شایان-چی؟

-تو که امروز عصر خوش اخلاق بودی چی شد هنوز چند ساعت نگذشته انقدر جدی شدی چرا انقدر عصبی هستی نکنه مزاحم وقت شریفت شدم
شایان-چیه ترسیدی
-از تو عمرا
شایان-خیلی خوب تسلیم اصلا هرچی تو بگی خب بنده به گوشم امرتون
-خب می دونی الان که بیشتر فکر می کنم می بینم ما به درد هم نمی خوریم
باز با جدیت گفت :وای خدا باز شروع کرد ببین کتی خانم تو دائم می خوای یکی نازتو بکشه بابا تو چرا انقدر مغروری
-من مغرورم یا جنابعالی
شایان –ببین من یک صدم تو هم غرور ندارم حالا کم کم دارم حرفای اشکانو باور می کنم
-اشکان بهت چی گفته بوده
شایان-ناراحت نشی ها ولی شایان می گفت تو خیلی سردی
بهم برخورد با ناراحتی گفتم :جوابم منفیه اقا شایان شبتون به خیر
با عصبانیت گوشیمو قطع کردم عیهنو عموشه .اس ام اس داد
((اگه هزار بار هم ناز کنی بنده با جون و دل نازتو می خرم ))
جواب دادم ((اره جون عموت))

چند لحظه بعد خودش زنگ زد
-بله امرتون
شایان-میشه لطفا گوشی رو بدید به نامزدم
-اگه منظورت نغمه است که خب من نمی دونم الان کجاست
شایان-نامزد سابقمو نگفتم نامزد فعیلمو عرض کردم
-نمی شناسم فکر کنم اشتباه گرفتید
شایان-اتفاقا درست درست گرفتم تورو خدا اذیتم نکن بابا یه اره گفتن که انقدر دنگ و فنگ نداره
-وقتی انقدر با اعتماد به نفس حرف می زنی لجم می گیره
شایان-می دونی من تو رو خوب می شناسم الان هم می دونم تو اون مغزت چی می گذره تو فقط فکر میکنی با بله گفتن غرورت می شکنه ولی داری اشتباه می کنی شرط می بندم فقط زنگ زدی تا یک کمی ناز کنی و منم نازتو بکشم و بعد بله بگی
جرفی برای گفتن نداشتم به قول خودش خوب منو شناخته بود
شایان-خب حالا بنده وکیلم
-خب ...
شایان-ببین یه کلمه است
-اخه من ...
شایان-ببن اره یا نه همین
-اره
نفس عمیقی کشید و گفت :وای خدا کشتی منو خدا به دادم برسه
به شوخی گفتم :اگه بخوای می تونی همین الانم....
شایان-من غلط بکنم بخوام بزنم بهم
-من که جمله مو کامل نگفتم
شایان-همینو می خواستی بگی مطمئنم خب کتی خانم خوب بخوابی تا فردا شب به خیر
-خداحافظ
.................................................. ...........
یه چند لحظه حضار محترم
همه ساکت شدند امید رادمرد پدر شایان رو به جمعیت کرد
رادمرد-خب با اجازه همه حضار محترم من یم خواستم امشب یه خبر خیلی خوب رو به همه اعلام کنم شایان رادمرد پسر منو همه شما می شناسید و البته کتی مشفق دختر مرحوم هوشنگ مشفق دوست و رفیق قدیمی من فکر کنم الان بهترین زمان برای اعلام نامزدی این دوتا جوون شایسته باشه .رادمرد بعد از پایان حرفش شروع به کف زدن کرد جمع هم به تبعیت از اون شروع به کف زدن و سوت کشیدن کردند توی همچین موقعی من فقط به چهره اشکان که دستشو دور کمر نغمه انداخته به بود خیره شدم که بعد از شنیدن خبر دستاش شل شدن قیفش حسابی تو هم رفته بود حال نغمه که دیگه بدتر وای که چه احساس خوبی دارم عمو با تکان های دستش نذاشت بیشتر از این تو خوشی غرق بشم
عمو-کجایی دختر مگه نمی شنوی رادمرد داره صدات می زنه برو پیششون دیگه زشته بابا همه دارن نگات می کنن خیر نبینی داری ابروی چندین و چندسالمو می بری .به خودم اومدم و به چشم هایی که بهم خیره شده بودن نگاه کردم جمعیت همچنان داشتن کف می زدن .عمو دستمو کشید و به سمت شایان و پدر و مادرش برد مادر شایان منو بغل کرد و زیر گوشم گفت :بالاخره به ارزوم رسیدم بالاخره عروس این خانواده شدی مبارکت باشه عزیزم . از مریم خانم جدا شدم .گروه موسیقی دوباره شروع به نواختن کردند و دوباره زن و مرد عینهو مور و ملخ ریختن وسط و شروع به رقص کردن.خانواده های سرشناس یکی یکی می اومدن به ما تبریک می گفتن دوباره به نغمه و اشکان نگاه کردم رو صندلیشون نشسته بودن داشتن پچ پچ می کردن طبق پیش بینی شایان حالشون اساسی گرفته شد .باز با تکان های عمو به خودم اومدم با لحنی که سعی می کرد اروم باشه گفت :عزیزم دستتو بده به مریم خانم .
-چیکار کنم
مریم خانم-کجایی دختر می گم دستتو بده به من تا این انگشتر بکنم دستت
-اهان
با بی حواسی دست راستمو جلوب بردم تا مریم خواست چیزی بگه شایان انگشتر از مادرش گرفت و گفت :بده به من مامان این عروس خانم نمی دونم حواسش کجاست با ضربه های عمو به پهلوم متوجه اشتباهم شدم و دست چپمو جلو بردم شایان با خنده انگشتر و تو انگشتم کرد و اروم گفت :دیدی حالشون گرفته شد کیف کردی کتی خانم .در جوابش من هم لبخند زدم .
اصرار های جمع برای رقصیدن منو شایان بی نتیجه موند خداروشکر شایان هم مثل من از رقص زیاد خوشش نمی اومد .دقایقی بعد شایان با عذرخواهی از من پیش دوستاش رفت من هم تنها روی صندلی نشستم کمی سرم درد می کرد برای این که کمی اروم بشم از ساختمون بیرون اومدم . این باغ بزرگ متعلق به پدر بزرگ شایان بود بزرگ خاندان رادمرد که چند سال پیش فوت کرده بود و تموم ارثش به دو پسرش یعنی امید و اشکان رسید ه بود .پدر خدا بیامرزم رفیق دوران دانشگاه عمو امید بود که چند سالی رو از هم بی خبر بودن تا همین 2 سال پیش که دوباره همدیگر رو دیدن .با فریاد اشکان از فکر بیرون اومدم
اشکان-بالاخره کار خود تو کردی ها
با ارامش گفتم :اصلا نمی فهمم چی میگی
اشکان-که نمی فهمی دیگه اره تو باید از من اجازه می گرفتی
-برو بابا
اشکان-ببین منو عصبی نکن کتی
-مثلا عصبی بشی که غلطی می کنی
دستشو برد بالا که شایان دستشو از پشت گرفت و با خشم گفت :میشه بگی با نامزد من چیکار داری
اشکان دستشو بیرون کشید رو به شایان گفت :خیلی احمقید هردوتون .... شایان از تو دیگه تو قع نداشتم
شایان-منم از تو خیلی از چیز ها رو توقع نداشتم

اشکان-داستان من نغمه فرق داره سعی کنید بفهمید هردوتون
شایان-میشه بپرسم چه فرقی داره عمو اشکان
اشکان-ما همدیگرو دوست داشتیم
شایان پوزخندی زد و گفت :ما هم همدیگرو دوست داریم
اشکان-دروغه دارید به خودتون دروغ می گید تو شایان تو هنوزم عاشق نغمه ای دروغ نگو تو فقط می خوای تلافی کنی فکر کردی با این کارا نغمه بر می گرده پیشت ....
شایاین-چرند نگو اشکان من دیگه هیچ علاقه ای به نغمه ندارم ....
اشکان-قطعا علاقه ای هم به کتی نداری و....
شایان-اونش دیگه به خودمون ربط داره
اشکان-نه همچینم به خودتون ربط نداره کتی یه روزی نامزد من بوده
شایان-خودت داری می گی یه روزی نامزدت بوده عمو با احترام بهت می گم تو دیگه حق نداری تو زندگی کتی دخالت کنی دیگه حق نداری اینطوری صداش کنی(با صدای بلند تر ادامه داد ) اینطوری نگاش کنی اینطوری باهاش حرف بزنی اینطوری بهش دستور بدی تو دیگه هیچ حقی توی زندگی کتی نداری (با صدای ارومتر ادامه داد)همونطوری که منم دیگه هیچ حقی تو زندگی دوست دختر سابقم ندارم
اشکان-اقا شایان نمی تونی با کتی ....
شایان-حرفام یادت رفت کتی نه کتی خانم
اشکان-خیلی خوب می گم کتی خانم .....نمی تونی باهاش بسازی .....یعنی هیچ مردی نمی تونه باهاش بسازه نگاه به ظاهر معصومش نکن از سنگ هم سخت تره ابراز علاقه بلد نیست ترجیح می ده قلب طرف مقابلشو بشکنه ولی چیزی از غرورش کم نشه.... اسون بهت دل می بنده و وابسته ات می کنه ولی اسون تر از اون قیدتو می زنه مثل یه اشغال از زندگیش می ندازتت بیرون .....

(شایانم دست کمی از کتی نداره عزیزم )
صدای نغمه بود به سمت اشکان رفت دستشو گرفت و با ناز گفت :عزیزم اینجا چیکار می کنی بابا نا سلامتی امشب شب عروسیمونه ها
اشکان-ببخش عزیزم اومدم اینجا تا اتمام حجت کنم
نغمه-خوبه خدا در و تخته رو خوب جور می کنه ...
-چه جالب من و شایان هم درباره شما همین نظر داریم
نغمه-چرا امشب؟ چرا امشب باید نامزدیتونو اعلام کنید چرا ها ؟
شایان-اخه دیدیم شما مارو تو شادیتون شریک کردید دلمون نیومد گفتیم ما هم شما رو تو شادیمون شریک کنیم زن عمو جان
نغمه-شایان هیچ خوشم نمی یاد منو زن عمو صدا کنی
شایان-اولا شایان نه و اقا شایان ثانیا چشم هرجور راحتید زن عمو
اشکان-بیا بریم نغمه این دوتا امشب می خوان شب مارو خراب کنن
من و شایان پوزخند زدیم .
اشکان و نغمه دست تو دست هم راه افتادن چند لحظه بعد اشکان وایساد رو به ما کرد و گفت :امیدوارم پشیمون نشین .
وقتر رفتن تو ساختمون شایان به درخت پشت سرش تکیه داد .
شایان-چقدر احساس ارامش می کنم می گم برو مانتتو بپوش بریم یه چرخی بزنیم
-کجا ؟
شایان-همین دور و برا
-باشه

سوار ماشینش شدیم از محوطه باغ خارج شد
- می گم باغ شما هم خوب جایی هست ها
شایان-از چه نظر
-خب اینجا یکی از منطقه های خوبه شهره دیگه
شایان-چه اهنگی دوست داری
-فرقی نداره فقط رپ و پر سر و صدا نباشه
شایان-من اصلا رپ گوش نمی دم
-بر خلاف اشکان
اشکان-با رضا صادقی موافقی
-صد در صد
شایان-می گم یه چیزی کتی حقیقتش وقتی شنیدم با اشکان نامزد شدی داشتم از تعجب شاخ در می اوردم چرا؟
-چرا چی ؟
شایان-خب می دونی تو و اشکان خیلی با هم فرق داشتید نه ؟
-اره به اندازه یه دنیا بین ما فرق بود
شایان-پس چرا قبول کردی ؟
-نمی دونم
شایان-نمی دونی؟
-خب شاید احمقانه باشه ولی خب چون با هام فرق داشت قبول کردم می دونی من می خواستم از خودم فرار کنم فکر می کردم می تونم ولی خب نتونستم خودمو تغییر بدم اشکان هم خیلی سعی کرد ولی خب ادم که یکی دو روزه عوض نمی شه
شایان-عجب
سکوت کرد منم سکوت کردم . منتظر بودم اون سکوتو بشکنه ولی نه اون هم هیچ تلاشی برای شکستن سکوت بینمون کرد شاید اون هم منتظر بود من حرف بزنم.دیگه قطعا مراسم هم تموم شده بود و عمو همخ برگشته بود خونه .از شایان خواستم منو برسونه خونه ..دم در خونه ماشینو خاموش کرد .بهش نگاه کردم اون هم نگاهی گذرا به من کرد صدای ضبطو کم کرد منتظر یه واکنش از طرفش بودم یه حرکت یا حتی یه بوسه اما نه کسی که پیش من نشسته بود شایان مغرور بود نه اشکان احساساتی .شاید اون هم منتظر یه واکنش از طرف من بود نه عمرا من هیچ وقت پیش قدم نمی شم .
-خب شب به خیر
شایان-شب تو هم به خیر
از ماشین پیاده شدم منتظر بود تا برم داخل درو باز کردم بار دیگه ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل و درو بستم .چراغ ها روشن بودن قطعا عمو برگشته بود .

امشب مهمون داریم
-کی ؟
عمو-حدس بزن
-چه می دونم حتما پدر زن و مادر زنت
عمو-اون دوتا بنده خدا که 5 سال پیش مردن با مزه
-چه می دونم گفتم شاید هوس کردن در غیاب دخترشون بیان و به امید خدا تورو با خودشون ببرن
عمو-اولا تو نه شما ثانیا به امید خدا اول حلوای تورو می خورم
تا خواستم جواب بدم صدای زنگ در بود
عمو-اومد برو یه یه روسری چیزی سرت کن
-حالا نگفتی کیه ؟
عمو- وقتی اومد می بینیش بدو برو لباستو عوض کن بدو ببینم
ترجیح دادم مانتو بپوشم وقتی داشتم از اتاقم بیرون می اومدم صدای تعارف های عمو و شایان رو شنیدم پس شایان اومده اونم بعد از یه هفته بی خبری نه زنگی نه یه اس ام اسی بهش حالی می کنم
برگشتم توی اتاقم لباس پوشیده و قشنگی انتخاب کردم خداروشکر اهل ارایش هم که نبودم رفتم تو هال عمو با دیدن من بلند شد
عمو-خیلی خوب اقا شایان این هم کتی خانم من برم ه چایی بیارم.
عمو رفت توی اشپزخونه .
شایان-به به کتی خانم مشتاق دیدار چه عجب ما شما رو زیارت کردیم
-سعادت نداشتم خدمتتون برسم اقای مهندس
شایان-نفرمایید خانم کم سعادتی از من بوده
عمو از اشپزخونه بیرون اومد.
عمو-حالا دیگه نمی خواد انقدر تعارف تیکه پاره کنید با اجازتون من برم فرودگاه دنبال خانمم کم کم پروازش می شینه شما هم بهتره برید سر اصل مطلب
-نگفته بودی عمو زن عمو داره میاد
عمو-چیه حالا اگه می فهمیدی می خواستی گاو و گوسفند جلوش بکشی
-چیه حالا چرا متلک می گی کار بدی کردم ؟
عمو-چی بگم وا... فعلا خداحافظ
چند لجظه بعد عمو از خونه خارج شد .
شایان-می ترسیدی قبض موبایلت زیاد بیاد یه زنگ نزدی ببینی من مردم یا زنده ام می خوام یه چیزیو بفهمم من اصلا برای تو ارزشی دارم
-من زنگ نزدم تو چی تو هم نمی تونستی زنگ بزنی
شایان-سوال منو با سوال جواب نده کتی
-تو سوال منو جواب بده تا منم جواب بدم
شایان-اول من پرسیدم پس اول تو باید جواب بدی

رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم بارون می اومد
شایان-چرا انقدر شما دختر ها با هم فرق دارید
از جاش بلند شد و پشت سرم وایساد
-چه فرقی ؟
شایان-نغمه روزی صدبار بهم زنگ می زد صدبار اس ام اس می داد
-اشکان هم همینطوری بود
شایان-یا ما غیر طبیعی هستیم یا اونا
-شاید هم هممون
شایان-چرا انقدر مغروری
-مسخره است ببین کی به کی میگه مغرور
شایان –یه لحظه به من نگاه کن
به عقب برگشتم به چشماش نگاه کردم
شایان-می دونی تو رابطه من و نغمه اولین بوسه رو کی کرد
بیش از این نتونستم تو چشماش نگاه کنم از بچگی همینطوری بودم نمی تونستم زیاد به کسی خیره شم
-چه می دونم حتما نغمه اصلا به من چه برای چی از من می پرسی
شایان-به من نگاه کن
-نمی تونم نمی تونم زیاد به چشم کسی نگاه کنم
شایان-چرا ؟
-نمی تونم دیگه بابا زور که نیست
شایان-استثنا امشب....تاکید می کنم فقط امشب ....بر خلاف غرورم عمل می کنم
با دستش به ارومی چونه مو گرفت و صورتمو بالا اورد ا هنوز نگاش نمی کردم اروم گفت Sadدوست دارم هروقت دارم باهات حرف می زنم به چشمام نگاه کنی کتایون خانم . فهمیدی حالا تو چشمام نگاه کن )به سختی نگاش کردم .(می دونستی چشمات خیلی خوشکله مثل لبات که ادم دوست داره با لباش لمسشون کنه می دونم اگه صبر می کردم شاید خودت پیش قدم می شدی ولی نه تا همین جاشم زیادی صبر کردم می خوام یه بارم که شده به حرف دلم گوشم بدم هرچی اون بگه.... می دونی چی میگه ....می گه معطلش نکن )به سرعت لباشو روی لبام گذاشت .چشمامو بستم .

سه ماه بعد

(اگه دستم بهش نرسه پسره بی شعور نکبت )
اتفاقی افتاده کتی خانم
-خانم زندی چند سال باید بگذره تا تو یاد بگیری در بزنی ها
زندی-ببخشید اخه دیدم دارید داد می زنید نگران شدم
-داد می زدم من؟
زندی-اره دیگه تازه انقدر بلند داد می زدید که مشتری ها هم تعجب کرده بودن
-ای وای خدا لعنتت کنه ابرو برام نذاشتی
زندی -اخه مگه من چیکار کردم
-کی به تو بود بابا اون چیه دستته
زندی-ماکارونی گفتم امروز برای نهار ماکارونی درست کنم خوبه؟تازه ماکارونی های کارخونه اقا شایانه
-اولا شایان گورش کجا بود که کفنش باشه اون کارخونه بالا باباشه ثانیا این همه ماکارونی تو بازار تو صاف رفتی مال اینارو گرفتی
زندی-خب اره اشکالی داره؟
-ای بمیرن این رادمردها می ری این ماکارونی پس می دی یه مارک دیگه شو می خری خیلی خب برو.... برو.... اعصاب ندارم
(سلام کتی جون اجازه هست )
نغمه بود
-به به نغمه خانوم رفیق شفیق سابق اینجا چیکار می کنی
اشکان-سلام
-به به پس زوج جوان با هم اومدن به به افرین بفرمایید داخل
دسته گلی رو که دستشون بود رو بهم دادن روی صندلی های جلوی میزم نشستن
-تو که هنوز اینجایی خانم زندی برو دیگه
زندی-حالا واقعا برم پسش بدم
اشکان-اون ماکارونی مال کارخونه ما نیست
زندی-بله درسته
اشکان-برای چی می خواین پسش بدین
زندی-اخه کتی خانم ...
-برو دیگه بدو ببینم
خانم زندی بالاخره از اتاقم دل کند و رفت بیرون
-خب چه عجب شما کجا اینجا کجا سعادتمندمون کردید
نغمه-غرض از مزاحمت کتی جون اومدیم کدورت ها رو بزاریم کنار و نامزدیت با شایان رو هم تبریک بگیم
-چقدر هم زود اومدید واقعا
اشکان-شایان امشب بر می گرده نه ؟
-نمی دونم وا...
نغمه-نمی دونی مگه می شه
-حالا که شده نگفتی اقا اشکان شایان امشب بر می گرده
اشکان-بله به زن داداش که گفته امشب می یاد عجیبه شاید خواسته سورپریزت کنه
به ارومی با خودم گفتم :بخوره تو سرش
نغمه-چیزی گفتی کتی جون
-نه با خودم بودم خب دیگه فکر کنم کدورت ها بر طرف شد
اشکان-اگه مزاحمیم بریم
-نه بابا این چه حرفیه هستیم در خدمتتون فعلا
نغمه-خب من می گم اشکان تا شب که چیزی نمونده بمونیم با کتی بریم فرودگاه
-فرودگاه نه ...نه ...یعنی می دونید من امشب یه کار خیلی مهم دارم ...
نغمه-کتی حرفا می زنی چه کاری مهم تر از نامزد
-بللللللله

اخرش هم نتونستم از زیر فرودگاه رفتن در برم این دوتا مثل کنه به من چسبیده بودن ماشین هم با خودشون نیاورده بودن اگر هم نمی رفتم فرودگاه بهونه می اومد دستشون برای همین تصمیم گرفتم از یه راه دیگه تلافی این 3 ماه بی خبری رو سرشایان دربیارم .عمو و زن عمو سپیده هم اومدن فرودگاه حالا هرکی ندونه فکر می کنه اقا کجا رفته بوده که این همه اومدن استقبالش .پرواز هم که الحمدا... تاخیر داشت .
عمو-چیه دوباره داری به زمین و زمان گیر می دی
-یه نگاه به زیر پام بنداز مبینی
عمو با گیجی نگاهی به پایین کرد
عمو- چی ؟
-بابک یعنی تو واقعا این علف هایی که زیر پام سبز شده نمی بینی
عمو-اهان از اون لحاظ ....حالا چیه به خاطر تاخیر هواپیما انقدر عصبانی هستی یا می ترسی اقا شایان با یه دختر بلوند دست تو دست هم برگردن .....فکر کن چه صحنه ای بشه
-زن عمو توروخدا بیا این شوهرتو جمع کن
سپیده-وای بابک باز شروع کردی
عمو- عزیزم من دارم برای رویارویی با حقیقت امادش می کنم همین
یواش گفتم :حقیقت بخوره تو سر اون شایان
مریم-اوناهاش اومد الهی قربون اون قد و بالاش برم تورو خدا نگاه کنید بچم اب
- اتفاقا به نظر من اب و هوای پاریس و خیلی چیز های دیگه ی پاریس بهش خوب ساخته
شاین و مامانش همدیگرو بغل کردن ومریم خانوم هم مثل همیشه شروع کرد ابغوره گرفتن .همه داشتن بهمون نگاه می کردن ابرو برامون نگذاشتن اینا که .تو همین گیر و دار یه دختر اومد کنار من با ناز و عشوه گفت :
(اخی نازی مگه چند سال ایران نبودن )
-وا... با این صحنه ای که من الان دارم می بینم گمون کنم 20 30 سال بشه
(اخی اون وقت چندسالشونه )
-کی ؟
(همین اقای خوش لباسه )
-نمی دونم وا... فکر کنم 30 35 40 تو همین مایه ها
( اصلا بهشون نمی خوره چقدر خوب موندن ....اون وقت شغلشغون چیه )
-شغلشون ....مرده شورن ایشون
(چی؟ مرده شوره ؟ شوخی می کنید)
-مگه من با شما شوخی دارم دختر خانم محترم
(بعد اون ور اب چیکار می کردن)
-خب طبیعتا به واسطه شغل مبارکشون مرده می شستن دیگه
(اهان.... خب من دیگه بیشتر از این وقتتونو نمی گیرم شب به خیر )
-شب عالی هم متعالی باشه
شایان بعد از اینکه از مادرش جدا شد با بقیه سلام و احوالپرسی کرد منتظر بودم بیاد طرف من تا حالشو جا بیارم .ولی نه تیرم به سنگ خورد اقا فقط از دور بهم سلام کرد بالاخره نوبت منم می رسه .از سالن فرودگاه بیرون اومدیم داشتن تصمیم می گرفتن کی با ماشین کی بره که شایان گفت :با اجازتون من با ماشین کتی بیام .
قرار شد اشکان و نغمه رو عمو برسونه و مریم خانم و اقای رادمرد هم با ماشین خودشون برن .خوبه خودش داشت اعلان جنگ می داد .ماشین عمو و اقای رادمرد حرکت کردن شایان هم چمدونشو گذاشت توی صندوق عقب ماشین و اومد روی صندلی کنار من نشست بدون هیچ حرفی ماشینو روشن کردم و راه افتادم .منتظر بودم اول اون شروع کنه .چند دقیقه بعد خودش شروع کرد
شایان-خب چه خبر کتی خانوم ما رو نمی دیدین خوش می گذشت
-به شما که طبیعتا باید بیشتر خوش گذشته باشه
شایان-ای بدک نبود .... دیگه چه خبر ؟
-خبر از چی ؟
شایان-از قبض تلفن و موبایلت با خودم گفتم خداکنه انقدر زنگ زدی پول تلفن خونتون زیاد نیاد وگرنه شرمنده بابک می شم
-شما نگران قبض تلفن ما نباش
شایان-اگر یه زنگ می زدی به جایی بر نمی خورد ها می خورد ؟
-خیلی پررویی شایان من که یه بار زنگ زدم اون دختره ناز نازیه بهت نگفت
شایان-چرا دوباره زنگ نزدی
-تو چرا نزدی؟
شایان-باز سوال منو با سوال جواب دادی
-دلم می خواد
شایان- حالا که اینطوریه جواب ندادم چون دلم می خواست
-جای معذرت خواهیته دیگه نه
شایان-من باید معذرت بخوام یا تو
-خیلی پر رویی
شایان-وای خدا دوباره شروع کرد
-حالا خوبه اول تو شروع کردی .بعد از چند دقیقه اتش بس موقت دوباره شروع کرد .
شایان-باید عقد کنیم
- جک نگو شایان تو همین الانش که صیغه محرمیت بینمونه دائم با من تو جنگی
شایان-عقد کنیم بهتر می تونم کنترلت کنم
-تو می خوای منو کنترل کنی تو خودت باید یکی کنترلت کنه
شایان-به هر حال من 2 روز دیگه باید برم دوبی بعد که برگشتم عقد می کنیم ببینم بازم می تونی انقدر زبون درازی کنی
-شتر در خواب بیند پنبه دانه اقا شایان
شایان-حالا می بینیم
-برو بابا
دیگه تا وقتی رسوندمش هیچ حرفی نزدیم . وقتی دم در خونشون رسیدم بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد و در ماشینو محکم کوبید بهم با صدای بلند گفتم :به خاک سپردمت پسره خودخواه اون وقت این به من میگه مغرور جای معذرت خواهیشه
فردا عصرش که تو فروشگاه بودم زنگ زد
شایان-سلام عزیزم خوبی
-علیک سلام با ادب شدی اقا شایان چیه دوباره رفتی تو جلد شخصیت خوبت
شایان-من همیشه خوبم کتی خانوم البته اگه عصبانیم نکنن غرض از مزاحمت یه زحمتی برات داشتم
-اگه فقط یه کاری داشته باش که زنگ بزنی ....حالا امرتون ؟
شایان- دیشب بهت گفته بودم می خوام برم دوبی راستش پروازم یه روز جلوتر افتاد بی زحمت برو خونمون چمدون و پاسپورت منو برای بیار چند ساعت دیگه پرواز دارم الان تو راه فرودگاهم تا بخوام برگردم خونه دیر می شه
-مگه مامانت نیست
شایان-اخه اون بنده خدا که رانندگی بلد نیست. حالا می ری؟
-خیلی خوب باشه بیارمشون فرودگاه
شایان-اره عزیزم ببخشید باعث زحمت تو هم شدم می بینمت خداحافظ
ببین وقتی با ادم کار داره چقدر مهربون می شه .بگو می میری همیشه همینطوری باشی
فروشگاه رو دست فروشنده ها سپردم و رفتم خونه ی شایانینا مامانش چمدون شایانو بسته بود ولی پاسپورتشو پیدا نکرده بود .کمی توی اتاقش گشتم تا بالاخره تو کشوش پیدا کردم یه پاسپورت باطل و سوراخ شده هم کنارش بود یه فکر خوب به سرم زد خوبه پاسپورت باطل رو می ذارم براش .ایول به خودم اینطوری حال این بچه پر رو هم گرفته شده پاسپورت باطل شدشو گذاشتم توی چمدونش از مامانش خداحافظی کردم با خوشحالی به سمت فرودگاه حرکت کردم . البته کمی هم لفتش دادم تا تو دقیقه های اخر برسم که وقتی پاسپورت باطله رو می بینه نتونه کاری کنه .توی سالن کمی گشتم تا پیداش کردم
شایان-اومدی چقدر دیر کردی
-ترافیکه دیگه ادمو گیر می ندازه
شایان-پاسپورتمم اوردی
اره تو چمدونت گذاشتم خب من برم دیگه تو هم دیرت می شه برو ساللن ترانزیت
شایان-اره برو دستت درد نکنه زحمت کشیدی مرسی انشاا... جبران کنم
-تو همیشه انقدر مهربون باش من دیگه چیزی ازت نمی خوام .خداحافظ
شایان-به سلامت عزیزم
به سرعت از فرودگاه بیرون اومدم حس پیروزی داشتم اخ که چقدر حالش گرفته می شه پسره پر رودم خودم گرم .با ارامش به سمت فروشگاه حرکت کردم نزدیک های فروشگاه بودم که زنگ زد حتما دیگه تا حالا فهمیده بود چه بلایی سرش اومده .دوباره زنگ زد جواب ندادم موبایلمو گذاشتم رو سایلنت و رفتم تو فروشگاه انقدر مشغول شدم که گذشت زمانو احساس نکردم دو ساعت بعدش بود که سرو کله اقای شایان رادمرد پیدا شد .سرم با فاکتور ها گرم بود که یهو در اتاقم با شدت باز شد قیافش به شدت وحشتناک شده بود نکنه دست روم بلند کنه نه بابا مال این حرفا هم نیست.
شایان-این چیه ها ؟
خودم زدم به ندونستن
-ای وای عزیزم تو اینجا چیکار می کنی تو که الان باید دوبی باشی نکنه خدای نکرده اتفاق بدی افتاده ؟
پاسپورتشو با عصبانیت رو به روم گرفت
شایان-این چیه ؟
- با کنجکاوی نگاهی کردم .وا خب معلومه دیگه پاسپورتته تو هم یه طوریت می شه ها
شایان-که پاسپورتمه ها لعنتی تو یعنی سوراخ های به این بزرگی رو ندیدی
-خب سوراخ باشه چه عیب داره
شایان-فیلم بازی نکن برای من کتی یعنی تو هنوز فرق بین پاسپورت باطل و نو رو نمی فهمی
-خب نه از کجا باید بدونم حالا مگه این باطل شده
شایان-منو سیاه نکن کتی من یکی جنس خراب تورو خوب می شناسم
-حالا مگه چی شده بابا دبی که همین کنار گوشمونه الحمد ا... پرواز به دبی هم که تا دلت بخواد هست
شایان-پول بلیط هم که مهم نیست دیگه نه ؟
-برو بابا این پول ها پول خورد شما هم نیست
شایان-ادم دوتا دوست مثل تو داشته باشه نیازی به دشمن نداره دیگه برو خداروشکر کن به هزار بدبختی برای فردا صبح بلیط گیرم اومد
-اشتباه دیگه پیش می یاد
شایان-ببین کتی خانم من جواب این کارتو می دم منتظر باش
-برو الکی کر کری نخوان برای من
شایان-حداقل یه معذرت خواهی که می تونی بکنی نه ؟
-ادم برای اشتباه غیر عمدش معذرت نمی خواد
شایان –کتی به خدا اشکتو در می یارم
-برو بابا هیشکی نم تونه اشک منو دربیاره...خب دیگه خوشحال شدم از دیدنتون شب به خیر اقای رادمرد
بدون اینکه جوابمو بده از اتاقم بیرون رفت .شب وقتی داستانو برای سپیده زن عمو بابک تعریف کردم کلی خندید کلی هم تعجب کرد از اینکه شایان رفتار تندی از خودش نشون نداده
سپیده-کتی چرا اذیتش می کنی
-برای اینکه لازم داره
سپیده-چرا اون وقت ؟
-نمی دونی که چقدر منو اذیت می کنه باور کن این سه ماهی که خیر سرش رفته بوده پاریس برای مسافرت به استلا کاری یه زنگ نزده حالمو بپرسه بگه چیزی لازم ندار خیلی با اشکان فرق داره اون شور شور این یکی بی نمک نمک
سپیده-چرا تو زنگ نزدی
- به خدا زدم ولی یه دختر ناز نازوی ایکبری گوشی رو برداشت حقیقتا منم که زیاد انگلیسی بارم نیست نفهمیدم چی گفت
سپیده-خب چرا دوباره زنگ نزدی
-چون من زده بودم حالا نوبت اون بود که زنگ بزنه
سپیده-ببینم مگه تو دوستش نداری
-خب ....خب اره ...معلومه که دوستش دارم ....یعنی فکر کنم برای چی پرسیدی
سپیده-اگه پای عشق درمیون باشه نوبت من بود نوبت اون بود مسخره است
-می دونی سپیده وقتی پیشنهاد شایانو قبول کردم خوشحال بودم از اینکه دارم با کسی ازدواج می کنم که مثل خودمه همیشه از مرد های جدی خوشم می اومد و از مرد هایی که دائم به زنشون می گن دوست دارم بدم می اومد ولی الان .....
سپیده-الان فهمیدی که دوست داری شایانم مثل همون مرد ها باشه و احساساتشو به زبون بیاره
(یه روز هم که سمینار پزشکی دست از سر زن من برداشته تو ولش نمی کنی کتی )
-وا عمو مگه من گرفتمش
عمو-چیه گرم گرفته بودید نکنه داشتید برای من نقشه می کشیدید
سپیده-داشتیم نقشه می کشیدیم تا یه طوری تورو ببریم تیمارستان از دستت راحت شیم
عمو-صاحب اختیارید خانم دکتر ما که گردنمون از مو هم باریکتره .ببینم کتی تو باز دسته گل به اب دادی
-کی من ؟
عمو-نه پس عمه ی من خبر دسته گلتون بهم رسید
-شایان گفت
عمو-اره چه بلایی به سر این بیچاره اوردی تو
-هیچی فقط یک کمی ادبش کردم
عمو-باید منتظر عواقبشم باشی
-هیچ غلطی نمی تونه بکنه
عمو-امیدوارم
..................
(کتی خانوم سری خودتونو برسونید فروشگاه) با خواب الودگی گفتم
-مگه چی شده

(فروشگاه فروشگاه اتیش گرفته )
مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم
-چی گفتی ای وای ای وای بدبخت شدم .سریع از اتاقم بیرون اومدم و فریاد زدم
وای عمو زن عمو برسید که بدبخت شدم فروشگام وای خدا چیکار کنم بدبخت شدم
عمو و زن عمو مثل جن زده ها از اتاقشون بیرون اومدن
عمو-چه مرگته دوباره
-وای برادرزادت بدبخت شده فروشگام زندگیم بدبخت شدم
سپیده-جون به سرم کردی دختر مگه چی شده
با گریه گفتم :نمی دونم یکی زنگ زد گفت فروشگاه اتیش گرفته
عمو-کی بود ؟
-نمی دونم نمی دونم وای وای خدا
عمو-پاشو برو لباستو بپوش تا بریم ببینیم چی شده
با همون حال زارم سریع رفتم مانتومو پوشیدم و سوییچ ماشینمو برداشتم .ای لامذهب حالا مگه روشن می شد
عمو-صدبار گفتم این لگنو بفروش یه روزی لنگمون می ذاره بمیری تو که همه چیت خرکیه بدو با ماشین خودم بریم .توی راه همینطوری داشتم جیغ می زدم
عمو-چه مرگته مگه شوهرت مرده که اینطوری می کنی اه گوشم دردگرفت انقدر جیغ زدی ببینم مگه اون خراب شده ی تو بیمه نیست
-نه می خواستم این هفته برم بیمه شو تمدید کنم
عمو-ای بمیری تو
عمو به سرعت رانندگی می کرد خداروکر جمعه بود و خیابونا خلوت انقدر جیغ زده بودم و گریه کرده بودم که دیگه نا نداشتم و از حال رفتم .
عمو-خبر مرگت کتی اینجا که طوریش نیست فقط می خواستی لجن بزنی به اعصاب ما
-مثل فشنگ از جام پریدم به فروشگاه نگاه کردم . این جا که طوریش نیست از ماشین پیاده شدم.
بازم سال تازه حس و حال غم داده
باز امثال من و تو که مثلمون زیاده
که هر روزمون هنوز عینه دیروزه
همه رویاهامون تو گذشت زمان میسوزه
همه بهم میگن میری از دست
همه فرصت هاتو میدی از دست
ولی شایدم تقصیرِ من نیست
چون رو به هرراهی میرم به روم بسته ست
یه وقتایی یادم میره الان کجام
حس میکنم پاهام از زمین جُدان
ساعت ها به یه نقطه خیره میشم
تموم رنگای روشن رنگِ تیره میشن
دیگه یادم میره لبخند بزنم
باورم نمیشه که این آدم منم
که تنها و ناراحت و نا امید
مکاش خواب بودم این روزا رو نمیدیدم
بعضی وقتا برای آروم شدن چشمامو میبندم
بعضی وقتا به سقف خیره میشم
بدونِ دلیل میخندم
یه روزایی پامیشم از خواب
با یه دلهره حس میکنم تمام دنیا از دستم دلخوره
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان