امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

3 داستان زیبا.....

#1
1-سه پله بالاتر
ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.
زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.
.
.
.
2-گالری نقاشی
روزی یک زن نقاش بسیار ماهر، برای فروش آثارش، نمایشگاه ده روزه ای در یکی از گالری های مجهز شهر دایر کرد. زیر هر تابلوی نقاشی هم قیمت نهایی اثر را نوشت. از آنجائیکه این زن نقاش، شهرت بسیاری داشت، هر روز افراد زیادی برای تماشا و خرید آثار او به نمایشگاه می آمدند.
پائین ترین قیمت یک اثر در این نمایشگاه، هفتادوپنج دلار بود ولی تابلوهایی با قیمت دویست دلار، هزار دلار و ده هزار دلار هم در این گالری دیده میشد.
در سومین روز از برگزاری نمایشگاه نقاشی، خانم کتی اچ مایرز بهمراه همسرش برای خرید چند تابلو وارد گالری شدند. در آنجا بانوی نقاش، میان تماشاگران علاقمند پرسه میزد و درباره آثارش به آنها توضیح میداد. خانم اچ مایرز با دیدن قیمت تابلوی “یک سبد گل برای مادلین” از بانوی نقاش پرسید:
_ هشتاد دلار؟… این قیمت آخر تابلوست؟
بانو ی نقاش جواب داد:
_ بله، هشتاد دلار. بخاطر اندازه تابلو، تکنیک رنگ و حس من!
توماس – همسر خانم اچ مایرز – با دیدن تابلوی “غروب شگفت انگیز لوپ هید” پرسید:
_ این کار زیباست. صد دلار هم قیمت خورده است. چرا این قیمت؟
بانوی نقاش پاسخ داد:
_ بخاطر اندازه تابلو، تکنیک رنگ و حس من!
چند دقیقه بعد، تابلوی بزرگی از یک دختربچه زیبا، نظر خانم اچ مایرز و همسرش را به خود جلب کرد. خانم اچ مایرز پرسید:
_ این اثر فوق العاده زیباست. اما چرا بدون قیمت؟!!
بانوی نقاش جلوتر آمد، لبخندی زد و گفت:
_ تصویر دخترم است. نمی توانم قیمت بگذارم! بنابراین فروشی نیست!
توماس گفت:
_ این اثر زیبا هر قیمتی که باشد، من آنرا میخرم. چرا نمی فروشید؟
بانوی نقاش، لبخندی هم به توماس زد و همانطور که به تابلو خیره ماند، گفت:
_ این تابلوی زیبا فروشی نیست. بخاطر اندازه تابلو، تکنیک رنگ، حس من و البته عشق!
.
.
.
.
.
3- پدر
پدر چون گوهر الماس ، سخت است ولی چون شاخه درخت تازه جوانه زده شکننده، البته در درون خویش.
به نظر دیگران از برون چون درخت تنومندی است که با وزیدن طوفان هم ،ریشه اش از داخل خاک برون نمی آید. شاید شاخه هایش یا برگ هایش بشکنند یا بریزند ولی او فقط خم می شود ولی باز هم زندگی می کند و امید دارد و تلاش می کند برای مثل گذشته شدن .
زمانی که پدر وارد خانه می شود، از سختی کار و مسائل و مشکلات کاریش حرفی نمی زند در حالی که می دانیم چقدر سختی دارد و مشکلات .پدر مشکلات و خستگی و مسائل کاریش را پشت در می گذارد و وارد می شود.
پدر فردی ست که هر موقع اشتباهی مرتکب می شدیم با نگاهش ما را متوجه می کرد و با کار خوبمان گرچه کوچک ، تشویق و تحسینمان می کرد.
اشک پدر را ندیده ایم ولی بار ها دیده ایم که چشمانش قرمز می شود از دیدن صحنه ای ، از شنیدن حرفی و … به سمت جایی می رود که ما از گریه اش با خبر نشویم.تازه! اگر هم ازگریه اش با خبر شویم فقط چند قطره از آن را می بینیم. فوری به حالت قبل گریه بر می گردد .این حالت به این معنا نیست که آنها سنگ هستند یا … دلیل آن فقط این است که او مرد است و گفته همیشگی مرد که گریه نمی کنه.
پدر همان یست که با تنگ دستی خود بهترین ها را برایمان مهیا کرده است
پدر همانی است که گاهی بیدار می ماند از فشار کار و مشکلات ولی ما در خواب بودیم و رویاهایمان را می دیدیم
پدر همانی ست که در کودکی ما را بر روی شانه اش می نشاند و ما تکیه بر دست او می زدیم در حالی که او با دستانش حفاظت می کرد از ما .
پدر فردی ست که تکیه گاه ما است .فردی ست که اگر فرزند بدی باشیم باز هم ما را دوست دارد و به فکر ما است
پدر همانی ست که برای درس خواندن و به مراتب بالا رسیدنمان ، از هیچ کاری فرو گذار نمی کند
پدر فردیست که ……
.
.
.
پدر همانی است که در جوانی و کودکی دستمان را گرفت و در دوران پیری حق اش است …نه نه …وظیفه مان است ، دینی است که بر دوشمان است ما دستانش را بگیریم و مانند خودش از گل نازک تر به او نگوییم.
باید مکانی آرام و پر محبت برای او مهیا کنیم درست مانند آن چه که او برای ما مهیا کرد یا اگر نکر تلاشش را کرد در این راه
پدر را ….
ارزو می کنم سایه هیچ پدی از سر فرزندش(انش) کم نشود و اگر در حیات نیستند در ارامش باشند ….

[ɴᴏᴛ ʀᴇᴀʟ]
پاسخ
 سپاس شده توسط آناهیتاجون
آگهی
#2
نخوندم اما سپاسیدم
ممنونTongue
درد من چشمانی بود
که به من اشک هدیه می داد!
و به دیگران چشمک...
[/font][/size]
پاسخ
 سپاس شده توسط Mᴏsᴇs


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان