امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان زیبا و خواندنی/ تنها یک روز زندگی کن!

#11
Tongue:::in dastano konde bodam toi katab dastan hai kotah va shegeft hagiz
Tongue:::in da[size=small]
stano konde bodam toi katab dastan hai kotah va shegeft hagiz
Tongue:::in dastano konde bodam toi katab dastan hai kotah va shegeft hagiz
Tongue:::in dastano konde bodam toi katab dastan hai kotah va shegeft hagiz
پاسخ
آگهی
#12
لطفا فارسی تایپ کنید و قوانین انجمن را رعایت کنیدSleepy
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-
#13
اگر روزی محبت کردی بی منت

لذت بردی بی گناه

بدان آنروز واقعا زندگی کردی....
پاسخ
#14
(08-04-2012، 16:32)♥ Sky Princess♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان زیبا و خواندنی/ تنها یک روز زندگی کن!      2

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:
«عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن».
لا به لای هق هقش گفت: «اما با یک روز.... با یک روز چه کار می توان کرد؟...»
خدا گفت: «آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید.»
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: «حالا برو و یک روز زندگی کن.»

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید، اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، اما بعد با خودش گفت:« وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.»
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، بال بزند، پا روی خورشید بگذارد، می تواند...

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمین را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما در همان یک روز، دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد، عبور کرد و تمام شد.

او همان یک روز زندگی کرد. فردای آن روز، فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
«امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست.»

ممنون خیلی قشنگ بود
+ پند اموز بود
پاسخ
#15
جالب بود
پاسخ
#16
ممنونم خوب بود + سپاس
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه مرد زشتی که دل دختر زیبا را با یک حرف ربود
Exclamation تاثیر فضای مجازی بر زندگی
  یه داستان کوتاه و عجیب. پیشنهاد میکنم حتما بیا تو
  بزرگراه زندگی
  داستان شهر من ...!
  درمان دردهای فرهنگی تنها یک راه دارد
  +فرهنگـــ ســآزی(ترفندهـآی سآده برآی زندگی بهتر)
  کوروش بزرگ تنها یک زن بیشتر نداشت!!!
  آداب و فرهنگ شهر نشینی را در زندگی روز مره خود مراعات کنیم
  +آداب زندگی مثبت+

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان