امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان میراث(فصل6واخرین فصل)

#1
روی تختم نشسته بودمو پاهامو تو بغلم گرفته بودم یاد پندار افتادم و برای لحظه ای دلم براش سوخت بی چاره چقدر هم بد زدم تو ذوقش یدفه دستام رو گوشام گذاشتمو گفتم: نه نه نه اصلا به درک این همه دختر تو دانشگاه کیلید کرده رو من اصلا چی کار کنم بزار بمیره
تو همین افکار بودم که در اتاق به صدا در اومد سامان بود
-سمیرا بیداری
زود رفتم زیر پتو و خودمو زدم به خواب درو اروم باز کرد و اومد داخل
نشست لبه ی تخت و نگاهم کرد خیلی اذیت بودم کلا وقتی یکی نگاهم میکرد عصبی میشدم یذره اخمام رفت تو هم ناگهان دست سامان رو حس کردم که اروم روی صورتم کشیده میشد سپس پیشونیمو بوسید و رفت بیرون
از جام پا شدمو دستمو رو پیشونیم گذاشتم گرم گرم بود
---------------------------------------------------
-سمیرا ...سمیرا...خواهش میکنم صبر کن ...صبرکن
با عصبانیت صبر کردمو و گفتم: چی از جون من میخوای مگه بهت نگفتم از تو خوشم نمیاد سامانو دوست دارم
پندارگفت: میخوام بدونم اگه بدونی چه کارهایی کرده بازم دوسش داری یانه
بدون توجه به پندار به سمت ماشین رفتم
داشت برف میومد و من لباس نازکی پوشیده بودم و کلی سردم بود لرز کرده بودم بخاری رو تا اخر زیاد کرده بودم و میروندم ولی بازم سردم بود
وقتی رسیدم خونه با لرزش خودمو رسوندم به بخاری و کنارش ولو شدم سامان با خنده اومد کنارم و یه لیوان چایی داد دستمو گفت: بخور
همونطور که میلرزیدم چایی رو ازدستش گرفتمو خوردم و گفتم: مرسی
-خواهش میکنم وای سمیرا نمیدونی چقدر بامزه شدی دلم میخواد بخورمت
اخمی بهش کردمو تو دلم گفتم: باز این شنگول میزنه
هنوز داشت نگاهم میکرد گفتم: تو جرات داری نزدیکم بیا تا بهت حالی کنم خورن من چی میشه
پررو داشت میومد نزدیکه که یه دفه....
-اچههههههههههههههههههههههه ههههه
آی خدا! شکرت چه به موقع این عطسه هه اومدها
-اه اه اه حالمو بهم زدی الانه که سرما بخورم هرچی میکروب بود اومد تو بدن من
با خنده گفتم: حقته تا تو باشی قصد دست درازی به من نداشته باشی
چشماشو برگردوند و گفت: یه ذره کم از خودت تعریف کن تحفه فکر کردی چی هستی که من بیام طرفت
فهمیدم حرصش دادم که اینو گفته
سرم درد میکرد به سامان گفتم: سامان من رفتم بخوابم خوب فردا برای دانشگاه بیدارم نکن
همونطور که داشت فیلم نگاه میکرد سرشو تکون داد
تو دلم گفتم: حالا خوبه لال نیستی اونوقت چی کار میکردی
داشتم از پله ها بالا میرفتم که یه دفه سرم گیج رفت داشتم میوفتادم پایین که یه دفه سامان منو گرفت
-چت شده باز؟ حالت بده میخوای بریم دکتر؟
سرمو تکون دادمو گفتم: نه...دکتر نه فقط دلم میخواد بخوابم
با نگرانی گفت: سمیرا تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین
خودمو ازش جدا کردمو گفتم: نمیخواد خواهش میکنم بی خیال شو
روی تختم ولو شدم و چشمامو بستم دستشو گذاشت روی پیشونیمو گفت: تب داری بزار برم یه کاسه آب بیارم با دستمال بزارم رو پیشونیت
رفت پایین سرم خیلی درد میکرد ناگهان حس کردم مامان بزرگ کنارم نشسته انقدر واقعی بود که یه دفه از جام پریدم و با لکنت گفتم: س...سس...سس...سلام
لبخندی زد درست مثل همون موقع پر از تحکم و با غرور گفت: داری کارایی میکنی سمیرا
با تعجب گفتم: چی کار؟
گفت: یعنی پول واقعا از احساسات یک ادم مهمتره؟
-منظورتون چیه؟
دوباره لبخندی زدو گفت: سمیرایی که من میشناختم با این که از بقیه شرتر بود ولی از بقیه مهربونتر بود زندگی فقط پول نیست زندگی بدون عشق زندگی نیست
سپس رفتسرمو تو یه شال پیچیده بودمو و داشتم از درد ناله میکردم سامان با یه لیوان اب و یه قرص اومد بالا و با خنده گفت: بیا بخور کشتی منو از بس غر زدی
با صدایی که از سرما خوردگی گرفته بود و همچنین دورگه هم شده بود گفتم: خجالت بکش من غرغر میکنم؟خیلی نامردی
سرمو برگردوندم اونور سامان با خنده گفت: الهییییی دختر گلم ناراحت نباش بابا این جاس
-برو بابا
با خنده گفت: جونم بابا
-سامان اذیتم نکن
خندید و گفت: الهی
اومد کنارم نشست و لبخندی زد ناگهان دلم ضعف رفت دوباره این جوری شدم با دیدن سامان سرمو گرفتم پایین با دستش چونمو امورد بالا و گفت: چته گلم؟
ای خدا چرا این داره این جوری میکنه؟ نمیدونه داره چه بلایی سره من میاره؟ سرمو از دستش عقب کشیدم بیرون و گفتم: هیچیم نیست
به بالای تختم تکیه کردم و سرمو بردم پایین اومد کنارم و اونم تکیه داد و گفت: یه چیز بپرسم؟
گفتم: بپرس
گفت: اون حرفی که تو مهمونی پندار گفتی راست بود؟
اخمی انداختم تو پیشونیم و گفتم: کدوم حرف؟
-همون که تو دوستم داری
وای خدا فکر این جاشو نکرده بودم نگاهی به اون انداخنم به یه نقطه از دیوار خیره شده بود و هیچی نمیگفت
-چرا جواب نمیدی؟
یه دفه گفتم: بعضی وقتا باید یه حرفایی رو زد لازمه که اون حرفات رو بزنیم
خوب شد اینو گفتم اصلا دلم نمیخواست کسی باشم که اول اعتراف بکنه
نگاهم کرد و گفت: منم یه چیز بگم؟
با سر بهش جواب دادم خیلی بی مقدمه گفت: دوستت دارم
****************************************
قلبم ایستاد دنیا ایستاد فقط من بودم و او که داشت نگاهم میکرد دوست داشتم فریاد بزنم : منم دوستت دارم خیلی زیاد خیلی بیشتر از اونکه فکرش رو بکنی ولی نگفتم با لبخندی شیطنت امیز گفت: سکوت علامت موافقت است
داشت جلو میامد می امد تا تا ابد مرا مال خود کند ولی ناگهان رفتم عقب
نگران گفت: چیه
گفتم: سرما میخوری
خندید و گفت: تو نگران من نباش
و سپس بوسه ای داغ بود که مرا از تب هم گیج تر کردعطسه ای کردمو و از خواب بیدار شدم یعنی کاملا خواب از سرم پرید سامان کنارم بود چقدر این بشر خوشکل بود و چقدر من دوستش داشتم و چقدر این احساس رو دوست دارم ناگهان بدنم لرزید از سرما از جایم پا شدم سرم گیج میرفت باورم نمیشد که دیشب ما چی کار کردیم سرمو انداختم پایین لباس گرمی پوشیدمو و به دست سامان نگاه کردم که از دیشب همون حالت مونده بود جای سر من
به فکر رفتنم افتادم سه هفته ی دیگه عید نوروز میشد و سه ماه بعدش سالگرد ازدواج ما و بعد من اجازه داشتم هر کاری که دلم میخواست با ارثم میکردم دوباره به سامان نگاه کردم. دوباره خوابم گرفت رفتم تو بغلش و سرمو تو گودی شونش گذاشتم دوباره بوی عطرش مستم کرد سامان حلقه دستانش را تنگ تر کرد و دیری نگذشت که من خوابم برد
با فوت کسی از خواب بیدار شدم سامان رو پهلو دراز کشیده بود و داشت تو صورتم فوت میکرد وقتی چشمامو باز کردم با دیدن قیافش بی اختیار لبخندی روی لبم نقش بست خیلی بامزه شده بود رفته بود حموم و چون موهاش هنوز خیس بود و رو صورتش افتاده بود و چشماش مثله دوتا تیله سیاه گرد شده بود و داشت منو نگاه میکرد سرتاپا سفید پوشیده بود انقدر دوست داشتنی شده بود دلم میخواست پر ماچ و بوسش کنم
با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و گفت: سلام علیکم بلاخره یادت اومد باید بیدار شی؟
لبخندی زدم که یدفه بغلم کرد و گفت: الهی چقدر ناز میخندی
با تعجب نگاهش کردم که گفت: چیه؟؟؟
گفتم: سامان مگه اولین باره من میخندم این جوری میکنی؟
با شیطنت گفت: ولی من اولین بارمه آزادم هرکاری دلم خواست بکنم
با خنده صورتشو زدم کنارو گفتم: من که فعلا گشنمه
همونطور که پا میشد گفت: منم همینطور ولی نمیدونم چرا وقتی کنار توام هیچی حس نمیکنم
داشتم صبحونه میخوردم که تلفن زنگ زد سامان خواست پاشه که گفتم: نه تو بخور من جواب میدم شونه هاشو انداخت بالا و گفت: هرجور راحتی
گوشی را برداشتم اولش صدایی نمیومد ولی بعدش صدای دلنشین مانیا رو شنیدم که با ذوق گفت: سلام سمی
تقریبا داد زدم: مانیا؟ تویی؟
خندید و گفت: چرا داد میزنی؟ اره دیگه منم خوبی سمی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد دلم برات تنگ شده
-من بیشتر مانی کی میتونم ببینیمت برای اون روز لحظه شماری میکنم
با شادی گفت: پس شروع کن چون من دارم میام
یه لحظه هنگ کردم
-الو...الو...سمی...الو...
با لکنت گفتم: مانیا...تو ...تو داری...میای...اینجا؟
با نگرانی گفت: اره میخوام بیام ولی حالا نه تیر میام تا از برای برگشت با هم بریم خوشحالی نه؟
نگاهم را به سامان دوختم که بی خیال از هفت دولت رو میز نشسته بود و داشت صبحانه میخورد
زورکی گفتم: اره مانی خیای خوشحالم که داری میای پس تا سه ماه دیگه خدافظ
با خنده گفت: خدافظ من برم به سپیده هم بگم بای
اروم اروم وارد اشپزخونه شدم و روبه روی سامان نشستم همونجور که میخورد گفت: کی بود؟
اروم گفتم: مانیا
-همون دختر عموت که خیلی دوستش داری؟
سرمو تکون دادم هیچی نگفت از جایم پا شدم و بالا سرش ایستادم سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد دستمو رو صورتش گذاشتمو و صورتم رو موهاش موهاش بوی خوش شامپو میداد روی موهاشو بوسیدم وبی حرکت فقط اونجا ایستادمشنیدید که میگن وقتی ادم عاشقه دوروبرش گل و بلبل و پروانه و شمع و از این چرت و پرت ها میبینه؟
دیگه چرت و پرت نیستند دوران عاشقانه من و سامان همراه با گل و پروانه شروع شد سر هر مناسبت مسخره ای جشن راه مینداختیم و خودمون دوتایی به کارامون میخندیدیم دارم اعتراف میکنم نه برای اولین بار بلکه برای هزاران بار اعتراف میکنم اورا دوست دارم این ادم دوست داشتنی را در حد مرگ دوست داشتم و مهمتر از همه چیز او را باور داشتم
سامان بعد از اعترافش به من سیمکارتشو پاره کرد و یکی جدید گرفت یکی که فقط من و خانوادش شمارشو داریم و نه هیچ دختر دیگه ای
این دنیای من بود و سامان و هیچکس دیگه ای حق نداشت وارد اون بشه
همه چیز را به سپیده گفتم از اول تا اخر و اینکه الان حاظرم جونم رو هم برای سامان بدم اول یذره *** بهم داد و بعد بهم تبریک گفت که عشق رو تجربه کردم
---------------------------------------------------------
-سامان تو رو خدا اون ماهی رو ول کن بیا این جا این تخم مرغارو با من رنگ کن هرچی هنر داشتم ریختم ته کشید
سامان مثه بچه ها هی دستشو میکرد تو تنگ ماهی و ماهی رو میگرفت دستش با خنده گفت: اخه سمیرا بیا ببین خیلی خنگه با این که میدونه میگیرمش بازم فرار میکنه خیلی ابلهه
جیغ زدم: ساماااااااااااان
یدفه از جاش پرید و گفت: بترکی دختر این چه وضع صدا کردنه زهرم ترکید
با خنده گفتم: الهی ...زهرتو بی خیال بیا کمکم
همونطور که دستش رو قلب بود گفت: خوب حالا چرا داد میزنی؟ اروم میگفتی هم میومدم
چپ چپ نگاش کردم که گفت: الهی قربون اون نگاه گودزیلاییت برم که دوباره زهرمو ترکوند
خندم گرفت که با لبخندی گفت: قربونت برم
و با دستاش لپامو کشید زود خودمو کشیدم این ور و گفتم: اه سامان دستات ماهییه
با خنده ای شیطنت امیز گفت: میدونم
ظرف رنگ رو برداشتمو گفتم: منو اذیت میکنی؟
با جدیت گفت: غلط کرد
با تعجب گفتم: کی؟
گفت: همون که اذیتت کرد
با خنده با ظرف رنگ به دنبالش دویدم کل خونه رو دویدم تا تونستم یه جا گیرش بیارم تو یه گوشه گیر افتاده بود با لبخند رفتم جلو و سامان میرفت عقب
گفت: تو این رنگ رو رو من نمیریزی
-چرا؟
با لبخندی اومد جلو و گفت: چون زیادی دوستم داری
و سپس بغلم کرد و مرا بوسید بغلش کردمو و گفتم: از کجا میدونی؟
موهامو بو کرد و گفت: چی؟
که من تو رو خیلی دوست دارم؟
شونه هاشو بالا انداخت و با شیطنت گفتم: زیاد مطمئن نباش و ظرف رنگ رو موهای خوشکل و خوش حالتش خالی کردم
-ای نامرد
************************************************
قرآن را برداشتم و بوسیدم و لایه ان را باز کردم سپس از خدا خواستم که منو سامانو خوشبخت کنه و یکاری کنه که من تصمیم درست رو بدون پشیمانی بگیرم صدای سال نو مبارک از تلویزیون شنیده شد به سامان تبریک گفتم و عیدیشو بهش دادم یک ست کیف و کمربند چرم خیلی خوشحال شد و گفت: حالا نوبت منه و یک گردنبند خیلی قشنگ که پشتش سامان Hک شده بود بهم داد با لبخندی گفت: اینو بهت دادم تا بدونی بری بالا بیای پایین بری خودتو بزنی به در و دیوار مال منی این نشونه منه یادت باشه
لبخندی زدم
خدایا چقدر من خوشبختم
صدای تلفن بلند شد شماره ی مامان اینا بود تو دلم گفتم: خاک بر سرم چرا یادم نیومد من اول زنگ بزنم گوشی را برداشتم صدایی پشت خط گفت: سلام سمی
جیغی زدمو گفتم: ماااااااااااااااااااااانی یییییییییییییییاااااااااا اااااااااااااااااااا
نمیدونم چجوری خودمو رسوندم فقط وقتی رو یادم میاد که دارم به مانیا نگاه میکنم و چقدر خوشحالم که دارم میبینمش چقدر خوشکلتر شده بود از همون اولش مانیا از منو سپیده خیلی ناز تر بود پوستش سفید و چشمان عسلیش مثه دو تا گوی عسل اون وسط میدرخشید لبهای قرمزی که سرحال بودن اونو نشون میداد و لبخندش که ادم دوست داره ساعت ها بهش نگاه کنه
-تو رو خدا نگالش کن این من که شوهرشمو با این عشق نگاه نمیکنه خوشبحال شما مانیا خانم
مانیا لبخندی زد و سرشو انداخت پایین به سامان نگاه کردم عشق من هم این جا بود و من فقط داشتم به مانیا نگاه میکردم لبخندی به سامان زدم که جوابم روداد
مانیا صدام زد: سمی میای بریم حیاط
وارد حیاط شدیم و زیر درخت هلو ایستادیم که گفت: تو دوسش داری
با گنگی گفتم: کیو؟
گفت: سامانو
سرمو انداختم پایین جوابی ندادم یعنی جوابی نداشتم که بدم که گفت: ما میخواستیم با هم بریم میخواستیم با هم درس بخونیم و زندگی کنیم ولی تو عاشق شدی
-نه این طور نیست...اون...اون...اون
حرفمو قطع کرد و گفت: اون چی؟ اونم دوستت داره اون هیچ وقت هیچ وقت حاظر نمیشه طلاقت بده
نمیدونستم چی بگم تو دوراهی گیر کردم واسه عوض کردن بحث گفتم: تا کی هستی
با لبخند گت: تا سالگرد عروسیتون بعد باید برگردم یعنی باید با هم برگردیم مگه نه؟؟؟
لبخندی زورکی زدمو سرمو تکون دادم نگاهم به سامان افتاد داشت اونور سالن به حرفی که سهیل زده بود میخندید
خیلی دوستش داشتم خیلیامروز اول تیر است و همه داریم به سمت شمال حرکت میکنیم مانیا هنوز این جاست و منو سامان هم عاشق هم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
-چته سمیرا ؟ حالت خوبه؟
نگاهش کردم و گفتم: نمیدونم دلم درد میکنه دلشوره دارم احساس میکنم یه اتفاق بدی میخواد بیوفته
دستمو گرفت و گفت: نترس تا با منی هیچی نمیشه
-قول ؟
دستمو بوسید و گفت: قول
وقتی رسیدیم ویلا بقیه رسیده بودند و داشتند وسایلشونو جاسازی میکردند میخواستم تصمیم آخرمو به مانیا بگم من میمونم پیش سامان تا اخرش باهاشم
وقتی وسایلمونو گذاشتیم سامان گفت: بریم یه دور این اطراف بزنیم؟
موافقت کردم و رفتیم کنار ساحل بودیم و امواج با ارامش به پاهامون میخورد دستمو تو دستاش گرفته بود گفت: میدونستی از همون روز اولی که دیدمت ازت خوشم اومده بود؟
با ادا گفتم: مگه میشه کسی منو ببینه و خوشش نیاد؟
با دست اروم زد تو سرمو گفت: کمتر خودتو تحویل بگیر تحفه
با خنده گفتم: حتما تحفم که تو ازم خوشت اومده بود
ادامه داد:همون باری که دیدمت...
-سمیرا...سمیرا
حرفشو قطع کرد و به صاحب صدا نگاه کرد و گفت: مانیاست کارت داره
گفتم: ولش کن تو بگو
موهامو کشید و گفت: زشته برو
لپشو بوسیدمو گفتم: زود برمیگردم
و دویدم به طرف ویلا گفتم: مانی چی کارم داری؟
گفت: موبایلت یه ریز داره زنگ میزنه شماررو نمیشناختم ولی با این حال گوشی رو برداشتمو گفتم: بله؟
صدای شخصی گفت: سلام سمیرا خانم
گفتم: شما؟
با صدای گرفته ای گفت: منم پندار
با عصبانیت گفتم: فرمایش؟
با ارامش گفت: اومدم نجاتت بدم
با طعنه گفتم: سرمنده من نه غرق شدم و نه دارم تو اتیش سوزی جون میدم
خندید و گفت: اومدم زندیگتو از اون ادم خراب نجات بدم
ته دلم ریخت
-منظورت چیه؟
گفت: میدونم منو باور نداری میخوام به حرفای این شخص گوش کنی
گوشی را داد به کسی صدای دختری بود گفت: سلام
-سلام شما؟
دختر با صدای ریزی گفت: منم سارا تو مهمونی پندار با شما اشنا شدم یادتونه؟
گفتم: بله حالا امرتون
-راستش اولین باری که شما را دیدم فکر میکردم ادم بدی هستید تقریبا یکی مثل سامان ولی با چیزایی که پندار گفت فهمیدم شما حیفت منو ببخشی به خاطر این حقیقتی که میخوام بهتون بگم ولی باید بگم باید نزارم شما به هدر برید
وقتی شانزده سالم بود میدیدم که برادر یکی از بچه ها هی اونو میاره مدرسه و میاد دنبالش خیلی از آلما خوشم نمیومد ولی برای رسیدن به بردارش حاظر شدم باهاش دوست شم خودم رو دوست صمیمیش نشون میدادم در حالی که همش چشمم دنبال بردار خوشکلش بود پسری که نه فقط من همه دنبالش بودن
بلاخره الما دعوتم کرد که با اونا برم خونه سوار شدم و سعی کردم هی تو چشماش نگاه کنم اول به خاطر این که من دوست خواهرشم کاری بهم نداشت ولی...کم کم خودش هم بهم نگاه میکرد تو چشمام خیره میشد اینه رو رو چشمام تنظیم میکرد ولی هیچ وقت نگفت دوستت دارم فکر میکردم دوستم داره ولی نداشت دیگه خسته شده بودم یه بار که الما کار داشت و زود پیاده شد بهش گفتم دوستت دارم میدونی چی کار کرد؟ فقط خندید و گفت: بامزه ای همین هیچ اعترافی نکرد شماره رد و بدل کردیم با هم میرفتیم بیرون تا اینکه...
ازم خواست برم خونشون اونجا بود که...دوستش داشتم و حاظر بودم براش باشم و فکر میکردم که اونم منو دوست داره و باهم ازدواج میکنیم ولی نشد
چند روزی میشد که حالم بد میشد رتیم با الما ازمایش دادیم که فهمیدم باردارم
دنیا روی سرم خراب شد وقتی به سامان گفت اول کلی حرف بارم کرد و گفت که از اول هم دوست شدن با بچه ها خطرناکه و مجبورم کرد بچرو سقط کنم چه دردی کشیدم به کنار دردی که با کشتن بچم احساس کردم منو از بین برد وقتی سامان منو تو مهمونی دید بهم گفت اگه این حرفارو به تو بگم زندگیمو نابود میکنه ولی سامان نمیدونه که زندگی منو مدت ها قبل نابود کرد
گوشی را داد به پندار
-الو...سمیرا...الوو
روی زمین نشستم و به نقطه ای خیره شدم نفسم بالا نمیومد میتونست دروغ باشه برای انتقام ان دختر از سامان و پندار از من ولی نه واقعی بود دردی که سارا حس کرد رو باور میکردم صدای مانیا رو میشنیدم که میگفت: سمیرا ..سمیرا تو رو جون هرکی دوست داری حرف بزن سمیرا
با چشمانی بیروح به مانیا گفتم: مانیا
با چشمانی ه اشک تو اونا جمع شده بود گفت: جانم بگو
با درد گفتم: برو به سامان همه چی رو بگو تمومش کن
با ناباواری گفت: چی؟ سمیرا دیوونه نشو تو که نمیخوای من برم بگم تمام این مدت وسیله ای بود تا تو با من بیای؟ نمیخوای؟
سرمو انداختم پایین و داد زدم: برو بهش بگوو
رفت پایین سامان لب دریا نشسته بود و یکی کلاه بامزه روی سرش بود
هر چی حس گرمی که نسبت به سامان داشتم پرید فقط احساس نفرت مونده بود عقم میگرفت از نگاه کردن بهش باورم نمیشد
کلاه رو از سرش برداشته بود و داشت به حرفای مانیا گوش میداد
یاد چند ماه پیش افتادم
-سمیرا خیلی دوستت دارم من اینو تا حالا صد بار گفتم ولی تو تا حالا نگفتی بگو دیگه
با اخم گفتم: همه که نمیتونن از طریق زبان حرف بزنن بعضی ها هم با نگاهشون حرف میزنن
سامان با نتاراحتی گفت: تو با جفتش نمیتونی
***
سامان با نا باوری روی زمین نشسته بود و داشت به حرفای نمانیا گوش میداد یدفه پاشد و داد زد مانیا داشت مثل بید میلرزید سامان خواست بیاد داخل ولی مانیا دستشو گرفت و چیزی بهش گفت
***
روزی که تو چادر بودیم و من از سرما میلرزیدم و سامان بغلم کرد گرمایی که حتی توی رویاهایم هم حس نکرده بود
***
سامان سوار ماشینش شد ورفت
مانیا داخل اومد و گفت: سمیرا حرف بزن چی شده؟
اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم: قلبم در میکنه مانیا و قطره ای اشک پایین امد
-----------------------------------------------
پشت در خونه رسیدم وارد که شدمبوی عطر سامان تو خونه بودولی خودش نبود
-چرا سمیرا؟چرا؟
سرمو برگردوندم سامان تو تاریکی نشسته بود از جاش پاشد و داد زد: دیوونه ن دوستت داشتم من عاشقت بودم میخواستم باهات تا اخر بمونم چجرا این بلا رو سرم اوردی ؟
به دیوار تکیه کردموو فقط بهش خیره شدم دوباره داد زد: منه احمق منه خر فکر میکرم چقدر خاص بودم که تو راضی شدی با من ازدواج کنی منی که تموم اون زندگی کثافتی که داشتمو ول کردم فقط به خاطر تو اونوقت تو فقط به خاطر یه ارث مسخره زندگی منو خودتو نابود کردی
حرفی نزدم که با خشم سمتم یقه لباسمو کشید و منو کوبید تو دیوار و گفت: حرف بزن دختره ی دیوونه حرف بزن تا بدونمچرا این گندو بلارو سر زندگیمون اوردی؟
اروم گفتم: من؟من این بلا رو اوردم یا تو که به بچه ی خودت هم رحم نکردی تو قاتلی سامان تو بچه ی خودتو و زندگی یه دختر جوونو نابود کردی و این جا ایستادی همه ی تقصیرات رو میندازی گردن من؟
سامان با ناباوری نگاهم کرد و گفت: تو چی میگی؟
بی تفاوت گفتم: سارا همه چی رو بهم گفت حداقلش این قدر جرات داشت و از تو نترسید تو که از خدا هم نمیترسی چطور تونستی سامان ؟ چطور زندگیشواز ریشه سوزوندی فقط به خاطر هوس خودت و حماقت کاریات
روی مبل نشست و سرشو تو دستاش گرفت و هیچی نگفت گفتم: چیه؟ ساکت شدی؟ داد بزن بگو خراب کردن زندگی رویاییمون تقصیر من بود بگو راحت باش بگو و منو راحت کن سامان داشتم بهت اعتماد میکردم سامان
داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت: من دیگه اون ادم نیستم من کارای خوبی نکردم ولی به خدا قسم دوستت دارم
اهمیتی ندادم و از پله ها رفتم بالا
10روز مانده
امروز سامان رو ندیدم تو اتاقشه و بیرون نمیاد ولی نمیدونم چرا بوی عطرش تو بینیمه احساس میکنم تو بغلشم
9روز مانده
مامان اینا خبردار شدن میخوام طلاق بگیرم و میخوام با مانیا برم سپیده سری از تاسف تکون داد و مامان بابا دنبال راهی هستن که دوباره منو سامان بهم برگردیم ولی افسوس هردو پس های پشت سرمون رو خراب کردیم
8روز مانده
امروز مامان سامان و الما اومدن خونمون مامانش توپش پر بود هی میگفت بهتر از سامان برام پیدا نمیشه و همین که سامان اومده منو گرفته لطف بزرگیه هیچی نگفتم هیچی نداشتم بگم
الما اومد پیشم و گفت: سامان بهم گفت تقصیر ساراست باور کن سارا از اول هم دختر خوبی نبود دست نخورده ی دست نخورده نبود فقط سامان رو مجبور به کاری کرد که راهو براش باز کنه اون مادر و پدرش از هم جدا شدن و بیشتر مواقع تو سفر و اونو با کلی پول ازاد گذاشته بودن میدونم سامان بی تقصیر نیست ولی بدون سمیرا اون عاشق توا فقط تو
7روز مانده
دلم براش تنگ شده دلم برای سر و صداش برای خنده هاش تنگ شده دلم وجودشو میخواد دلم سامانو میخواد چند روزی اصلا ندیدمش هیف وجود خودشو ازم دریغ میکنه
6 روز مانده
دوستش دارم ولی حاظر هم نبودم قبول کنم سامان بچه ای داشته و اون بلا را سر بچش اورده باشه
5روز مانده
امروز رفتم دنبال کارهای طلاق معمولا خیلی کار میبره ولی مال من کاراش درست شد فقط امضای سامان مونده خدارا شکر حق طلاق مال من بود
4روز
مانده اتمروز با مانیا رفتم خرید مثل مرده ی متحرکی فقط باهاش این ور و اونور میرفتم نه نظر میدادم و نه نظر میخواستم فقط به گوشه ای خیره شده بودم و حرفی نمیزدم آیا سامان هم همین حس را دارد؟
3روز مانده
کار دیگری نمونده همه ی فامیل از رفتن و در خواست طلاق سریع من با خبر شده بودند چه شایعه هایی که پشت منو سامان و مانیا نبود بعضی ها میگفتند که پسره با دختر عموی زنش رو هم ریخته و حالا دختره فهمیده میخواد طلاق بگیره یکی نیست بگه اگه دختر عموی من با شوهرم خیانت کردند من مرض دارم بخوام با همون دختر عموم از کشور خارج شم؟
2روز مانده
از پیش مانیا برمیگردم خونه . تاریک تاریک بود چراغ ها رو روشن کردم بوی عطر سامان به مشامم خورد
سامان رو مبل نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود خیلی مظلوم بود سرش را بالا اورد و نگاهم کرد سرمو انداختم پایین و گفتم: سلام
از جایش پا شد و اومد نزدیکم و گفت: واقعا میخوای بری؟
سرمو تکون دادم گفت: خیلی نامردی
و سپس از پله ها بالا رفت
1روز مانده
فردا پرواز دارم فردا عشقم رو خانوادم و و سرزمینم رو ترک میکنم و میروم
مگه این هدفم نبود پس چرا احساس بدی دارم؟
سامان تو اتاقش بود و بیرون نمیاد دلم میخواست این روز اخری رو با هم باشیم فقط منو او در مقابل دنیا غرورم رو زیر پا گذاشتم حاظر نبودم روز اخری رو بدون اون باشم
رفتم دم در اتاقش و در زدم جوابی نداد در را باز کردمو وارد شدم روی تخت نشسته بود و داشت به پنجره نگاه میکرد موهای مثل همیشه مرتب نبود و پریشان بود ته ریش در اورده بود .لی هنوز خوشکل بود و با این ته ریشش جذاب تر شده بود صدایش زدم:
-سامان
جوابم رو نداد رفتم کنارش نشستم هیچ کاری نکرد و پابت داشت بیرونو نگاه میکرد پاهامو تو بغلم جمع کردم و به سمتی که نگاه میکرد نگاه کردم دقایقی در سکوت گذشت
-الما همیشه دوستاشو میاورد خونمون منم که یه پسر دوازده ساله بودم و تو دنیای خودم غرق. از اینکه همیشه دوستای الما میخواستن من تو بازی هاشون دوماد باشم و اونا دعوا میکردن کی بشه عروس بدم میومد از اینکه دخترا دور و رم باشن اعصابم بهم میخورد کمی بزرگتر شدم نگاه دخترا رو روم حس میکردم بدم نمیومد کی بدش میاد به خاطر ریخت و قیافش هی بهش زل بزنن؟ ولی خود تحمل اون همه نگاه رو نداشتم هفده سالم بود که یکی از دوستای الما که اول راهنمایی بود بهم گفت از من خوشش اومده گفت تا حالا هیچ پسری به خوشکلی من ندیده ازم خواست باهاش دوست باشم منم که از زندگی روزمره حوصلم سر رفته بود قبول کردم یه هفته نشده حوصلم سر رفت رفتم با یکی دیگه بعد یکی دیگه و بعد...
همیشه از اینکه به دختری نزدیک بشم بدم میومد نمیخواستم بهشون عادت کنم و همچنین زود ازشون خسته میشدن سارا خیلی منو میخواست اینو از نگاهش که به مدت هشت ماه باهام بود فهمیدم دختر بدی بود قبلا هم با کسایی بود ولی رو نمیکرد اگر اون بچرو نگه میداشتم زندگی ای داشت براش بدتر از جهنم نبود
تا اینکه کم کم صداش در اومد که من باشد عروسی کنم چندتا دختر برام در نظر گرفته بودن چند روزی میشد پندار هی از یه دختری حرف میزد دختری که همه ی پسرا هم میخواستنش هم ازش میترسن مثل یک بت . میترسیدن نزدیکش بشن که نکنه بلایی سرشون بیاد ولی هم زمان دلشون میخواد بشینن و ساعتها به اون نگاه کنن و یا اونو مال خودشون کنن پندار گفت بیا ببینش اومدم و دیدمت از دور دیدمت اون روز هوا سرد بود و تو سرما خورده بودی از بینی قرمزت معلوم بود موهات تو صورتت بود و یه مانتوی بافت سفید پوشیده بود و هی با دستمال دماغتو میکشیدی بالا.به این جا که رسید لبخندی زد و ادامه داد: انقدر دوست داشتنی بودی که ته دلم یه جوری شد
وقتی مامانم عکس دخترهای کاندیدو برام اورد عکس تو هم توش بود انقدر خوشحال شدم حد نداشت انقدر خودخواه بودم که حتی به این توجه نکردم که پندار چقدر دوستت داره و فقط خودمو دیدم زود اومدیم خاستگاریت سخت بود ولی حاظر بودم به خاطرت زندگی نکبتی که برای خودم ساخته بودمو ترک کنم ولی میخواستم اول ببینم نسبت به حرفایی که میزرنم چه عکس العملی نشون میدی میخواستم بعد از حرفام بگم شوخی کردم ولی تو با خوشحالی گفتی : موافقم
حس کردم کاسه ای زیر نیم کاسست ولی چیزی نگفتم
نفس عمقی کشید و گفت: میدونی چقدر سخت بود کنارت بودم ولی حتی نمیتونستم بهت دست بزنم میدونی فکر میکردم با جدا کردن اتاقم راحت میشم ولی بدتر بود پیشت حداقل وجودتو حس میکردم ولی ...کارم به جایی رسیده بود که به اون عروسک مسخره حسادت میکردم جوری بغلش میکردی میخواستش اونو تیکه تیکه کنم یه که بار که خونه نبود یاونقدر کوبیدمش به دیوار و زدمش که هم اون داغون شد و هم من ولی بعد زودی درستش کردمو گذاشتم سرجاش میوخاستم با دوست دخترام حس حسادتو در تو بیدار کنم ولی را ه نداشت تو انقدر بی احساس و دلسنگ بودی که منو نمیدیدی اونشبی که رفتیم لب دریاچه بهترین شب زندگیم تو رو تو بغلم داشتم و همین حس منو گرم میکرد ولی بدترین شب زندگیم روزی بود که تو رو بوسیدم ولی نمیتونست داشته باشمت زود رفتم بیرون میخاستم تو رو داشتهخ باشم ولی نه زوری میخواستم تو هم دوست داشته باشی
اونشب که با هم بودیم فکر میکردم دوستم داری ولی نداشتی و من موفق نشدم موفق نشدم که عاشق هیچ دختری شدم و وقتی عاشق شدم که عاشق سنگدل ترینشون شدم
خندید و خندید تا اینکه به گریه افتاد شروع کرد به گریه کردن خدایا این جواب کدوم گناهم بود. سامان اشک میریخت و من نگاهش میکردم اروم رفتم نزدی و او را بغل کردم سرش رو روی شونه هام گذاشت و اشک میریخت در همون حال گفت: منو ببخش سمیرا به خاطر کارهایی که کردم به خاطر ازار هایی که بهت رسوندم میدونم لایق نیستم ولی منو ببخش تو رو خدا منو ببخش فقط منو ببخش و میزارم بری التماس نمیکنم بمونی فقط من منو ببخش
سرشو نوازش میکردم و شونو ناز میکردم روی موهاشو بوسه ای زدم بوی خوش شامپو میداد در گوشش گفتم: سامانی من اروم باش تو رو خدا من تحمل اشکاتو ندارم خواهش میکنم دیگه گریه نکن این اخرین روزیه که من این جام بیا بخندیم بیا شاد باشیم خوب
رفت حمام و امد بیرون موهاشو براش سشوار کشیدم در تمام داشت نگاهم میکرد بعد از سشوار موهاشو بوسیدمو و گفتم من برم اماده شم گفت: کجا؟
گفتم: میرم امده شم بریم شهربازی خیلی وقت نرفتیم
دستش را گرفتم و سوار چرخ و فلک شدیم هردو تو فکر بودیم این چه کاری بود که من داشتم میکرد چرا داشتم میرفتم من سامان را خیلی دوست داشتم و اوهم مرا دوست دارد پس چرا دارم میرم؟
هیچی از شهربازی نفهمیدم فقط وقتی را دیدم که منو سامان از ماشین پیاده شدیم و وارد خونه شدیم موقع خواب بهش گفتم: سامان میشه امشبو پیشم بخوابی؟
کنارم دراز کشید و فقط دستم رو گرفت منم با حس دستش به خواب رفتم
روز اخر
-مامان بابا باور کنید ما خودمو بریم راحت تره باور کنید به دردسر هم نمی ارزه
مامان که یک ریز داشت گریه میکرد و بابا خلی خودشونگه داشته بود سپیده کاری به کارم نداشت و سمانه چه حرفایی که بارم نکرده بود عید به نظرم احترام میگذاشت ولی سهیل ناراحت بود و سهند بی خیال همرو بغل کردمو سوار اشین شدیم و به سمت فرودگاه رفتیم سامان از صبح خونه نبود حتا تحمل دیدن منو نداشت حق داشت
وارد فرودگاه شدیم و منتظر شدیم که شماره پروازمون رو بخونند مانیا دستمو گرفت و گفت: پشیمونی؟
با غم گفتم: نمیدونم
دلم درد میکرد میخاستم فریاد بزنم و از خدا سامانو بخوام از خدا خواستم فقط یه بار فقط یه بار دیگه سامانو ببینتم و بعد باهاش برگردم خونه انسان جایزالخطاست خوب سامان اشتباه کرد جوون بود بچه بود ولی اون منو دوست داره و من باورش دارم که منو دوست داره
سامان رو ز دور دیدم خودش بود؟ یا باز هم خیالات و تصورات من بود؟ نه خودش بود به کنارم رسید مانیا بلند شد و گفت: سلام
سامان سرش را تکون داد محو تماشایش شدم که ناگهان شمره پروازمان رو گفتند مانیا گفت: من رفتم سمت گیت تو هم خداحافظی کن و بعد بیا
رفت سامان چشم ازم برنمیداشت و گفت: سمیرا من تا ازت یه چیزی میخوام خوب گوش کن
تا حالا سامانو این طور جدی ندیده بودم گفت: نرو . با کانیا نرو و بمون این جا پیش من پیش خانوادت خواهش میکنم
التماس تو چشماش برق میزد داشتم میرفتم که برگشتمو گفتم: سامان
سرشو بالا گرفت گفتم: شاید برگردم
و ادامه دادم
تو صف بودیم که یه دفه مانیا گفت: سمی برو
با حالت مفلوکانه ای نگاهش کردم که ادامه داد: اون دوستت داره و تو هم دوستش داری زندگیتو حروم نکنو برو
گفتم: مانی...ولی تو؟؟؟
با خنده گفت: ا باز هم همدیگرو میبینیم تا بستون ،عیدها من میام شما میاید راستی من میخوام خاله شم
-مانی...
با لبخند ادامه داد: دوستت دارم سمی یانو بدون خوشبختی تو با شوهرتو منم یه روزی ازدواج میکنم و دعا میکنم به عاشقی تو و سامان باشم
بغلش کردمو گفت: دوستت دارم مانی
انرژی گرفتم انگار شور تازه ای درونم راه افتاد از میان مردم پیر و جوان زن ومرد ایرانی و غیر ایرانی رد میشدم و دنبال سامان میگشتم اورا دیدم داشت اروم اروم از پله ها پایین میرفت داد زدم: ساماااااااااااااان
برگشت و منو دیدکه مثه کدو قلقله زن چمدون به دست دارم میدوم
چمدونمو پرتاب کردمو و پریدم بغلشو گفت: دوستت دارم به خدا دوستت دارم بیشتر از اونچه فکرشو کنی دوستت دارم من نمیرم هیچ وقت نمیرم مگه میتونم تو رو تنها بزارم خیلی دوستت دارم
سامان با صدای بلند میخندید و گفت: دیوونه این چه حرکتیه شوهر ندیده
دیدی بلاخره اعتراف کردی خودم مجبورت کردم اعتراف کنی
با اخم ازش جدا شدمو و گفتم: وسط این صحنه احساساتی باید این جوری اعترافمو برخ بکشی میبینی من میدونستم بی جنبه ای تا حالا اعتراف نکردم
حالا هم چمدونمو بردار بریم
سامان با لخندی شیطنت امیز گفت: پررو
داشتم میرفتیم سمت ماشین یدفه حالت تهوع بهم دست داد خم شدم بیارم بالا ولی چیزی نیومد سامان با سرعت خودشو کشد سمتم و با نگرانی گفت: سمیرا حالت خوبه
دوباره حالت تهوع
-سمیرا خوبییییییی؟؟؟
-به من دست نزن بدم میاد ازت
-ا...همین دو دقیقه پیش اعتراف کردی
-میدونم در حال حاظر از بوی عطرت بدم میاد
-جاااااااااااااان؟ تو که عاشق عطرم بودی
-حالا نیستم برو اونور
-خیلی خوب بابا بریم دکتر ببینیم چته
-هیچیم نیست به تو الرژی دارم
دوباره حالت تهوع و سرگیجه
-سمیرا نکنه..............................
پایان
^__^

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان میراث(فصل6واخرین فصل) 1

پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان