امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان من :پیشگو

#1
اینو خودم نوشتم...این فعلا دو سه صفحه ش هست.دوباره مینویسم..هنوز اسم انتخاب نکردم.
بخش اول:زیر زمین:
با تمام توانم جیغ میکشم.صدایم در ان فضای تاریک و پر از بوی نم و خاک ,بار ها و بار ها منعکس میشود.
در ان تاریکی مطلق و ان مکان زیر زمین مانند که تنها منبع روشنایی ان شمعی کوچک و در حال اب شدن است است,تنها چیزی که میبینم صورت های شرور و رنگ پریده ای است که با صدای خفه ای با یکدیگر حرف میزنند.صورتم از وحشت هم رنگ انها شده و چشم های از وحشت گشاد ده ام,با ان چشم های قرمز و خون الود,تفاوت چندانی ندارد.بوی شدید نم و خاک مانع تنفسم میشود .دیگر قادر به نفس کشیدن نیستم .در حال خفگی و مرگم.از وحشت!از بوی نم و خاک!از تعجب و حیرت ترسناکی که همه ی وجودم را در بر گرفته!نمیدانم!
خدای من!اینجا دیگر چه خبر است؟من کجایم؟ زمزمه های ترسناک!نمیفهمم چه میگویند!
نگاهی به اطرافم می اندازم.نفسم بند می اید!دست های لاغر ,رنگ پریده و اسکلت مانندی مرا کشان کشان میبرند.
نه تنها قدرت نفس گشیدن,که دیگر قدرت فکر کردن هم ندارم.
اما نه!نه!مسلما من دیوانه شده ام.اگر هم نشده ام به زودی خواهم شد.بله .یا دیوانه شده ام و یا خوابم!
محکم دستم را فشار میدهم.ناخن هایم را در دستم فرو میکنم.ارزو میکنم خواب باشم و این ها همه جزیک کابوس محض چیزی نباشند...مسلما دارم خواب میبینم!قطعا تا چند لحظه ی دیگر با صدای زنگ ساعت یا کوبیدن در بیدار میشوم و مثل روز های عادی دیگر به مدرسه میروم.
به خودم می ایم.نه!من خواب نمیبینم!نهع خوابم و نه دیوانه شده ام!اگر با این همه وحشت,الان عقل از سرم نپریده باشد.......اما مطمئنم که این صحنه ها حقیقی اند,...نه خواب و نه جنون!حقیقت!حقیقت محض!
افکارم,افکار رویایی ام,که واقعا دوست دارم حقیقی باشند را از سرم بیرون میکنم.میدانم که دارم به خودم دروغ میگویم!و میدانم که فایده ای ندارد!
دوباره وحشت سراسر وجودم را در بر میگیرد.چشم هایم تار میبینند. صورت های رنگ پریده,چشم های قرمز,اجسام قهوه ای و خاکستری,نور مات شمع, و همه و همه چیز را تنها به صورت خط .های سفید و سیاه میبینم.دست هایم از فشاری که ان انگشتان اسکلت مانند به ان وارد میکنند ,درد میگیرد


اشکالی داشتم بگین
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، serpico ، ps3000 ، pink devil ، Armina ، mina77 ، خانوم گل ، *elahe* ، mohammadreza... ، dorsa jojo ، sadaf3 ، naghmeh.dorani ، Snow-Girl
آگهی
#2
ممنون جالب بودBlush
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط pink devil ، یونی سوان ، mina77
#3
مرسیHeart
اگه تونستین ممنون میشم تو اسم انتخاب کردن کمکم کنین
پاسخ
 سپاس شده توسط pink devil ، ♥ Sky Princess♥ ، mina77
#4
خیییییییییلی قشنگ بود وااااااااااااااااای بقیشم بنویییییییییییییسSleepySleepy
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥ ، یونی سوان ، mina77
#5
مرسیHeart
باشه حتما مینویسمHeart
ادامه ی بخش اول:
دست ها مرا همچنان میکشند.میخواهم جیغ بکشم.داد و فریاد کنم و کمک بخواهم.اما صدایم در نمیاید.نفس عمیقی میکشم.حالم بدتر میشود.
من کجا هستم؟؟؟جهنم؟خیال؟ کجاااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا چند لحظه پیش در اتاقم بودم.یا در خیابان.نمیدانم شاید هم همین جا بودم!در چند کیلومتری قبرستان.من کجا بودم؟
صحنه ها مثل برق از ذهنم میگذرند:در اتاقم نشسته ام و کتاب جدیدم را میخوانم.سایه ها پشت پنجره...خیابان در سکوت مطلق...و دیگر به یاد نمی اورم.حال...اینجایم...اما چگونه؟و چرا؟
سرم شدیدا گیج میرود..و درد میکند... به هر چیزی میتوانم فکر کنم جز وضعیت فعلی ام...نمیتوانم بفهمم کجا میروم؟کجا میبرنم؟چه کار میتوانم بکنم؟نمیدانم....نمیتوانبدانم چون نمیتوان م فکر کنم.گویی فکر و ذهنم از باور انچه میبینم فراری است........ترسوی درونم,ان بی جرئت فراری,با جیغ و فریاد ذهنم را به هم ریخته .سرش داد میکشم......حضورش اینجا بی معنی است!حداقل الان نه........من به کمک احتیاج دارم نه یک جیغ جیغوی بی جرئت که با حضور دائمی اش در ذهنم قدرت تفکر را از من میگیرد....
دست ها مرا روی زمین سخت و گل الود می اندازند.جیغ خفه ای میکشم.صورت اطرافیانم را با وحشت نگاه میکنم.....قلبم میخواهد از جا کنده شود.
صورت های شرور و رنگ پریده...چشم های درشت و مردمک شرخ رنگ....صورت تکیده و وحشتناک.....صد ها چشم-بهتر بگویم....کاسه ی خون- به من خیره شده اند.نمیفهمم چرا قلبم هنوز میتپد.......مسلما تا حالا باید از جا کنده میشد یا از حرکت باز می ایستاد.
خدای من!نه!نه.......نه......نه! این امکان ندارد.اصلا ممکن نیست .مگر امکان دارد؟ مسلما دیوانه شده ام!بله...بله...........همیشه خیالاتی بوده ام...الان هم خیالاتی شدم.!
اما.....از خیالات و تفکرات احمقانه ام هم که بگذریم.......به هیچ وجه امکان ندارد انها همانی باشند که من خیال میکنم!
امکان ندارد!


پایان بخش اول
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، ps3000 ، serpico ، pink devil ، Armina ، mina77 ، mohammadreza...
#6
بخش دوم:پناهگاه خون اشام
من میدانم کجا هستم.دیگر میدانم انها کیستند و انجا کجاست!میدانم اما خود را به نفهمی میزم.جرئت باورش را ندارم!میدانم اما نمیگویم!
بار ها این مکان را در خواب هایم دیده ام.گویی اب یخ رویم ریخته باشند از جا میپرم.قدرت جیغ کشیدن ندارم.
چشمم به...یکی از همان هایی که نمیخواهم بگویم می افتداو را در خوابم دیده ام.به دلیل نا معلومی گوشه ای از وجودم پنهانی احساس ارامش میکند.خوب...شاید شاید ارامش کلمه ی مناسبی برایش نباشد.حداقل احساس خوبی که یک ادم میتواند در چنین شرایطی داشته باشد.!
و باز هم حس...........
جنو- - - - - -ن!!!!!!
یک .....یک...خدای من.......تا کی ترس؟ تا کی دروغ؟بگذار بگویم.چون میدانم حقیقت است.حقیقت محض!که راه فراری ندارد!
یک خون -اشام قوی هیکل-که به نظر میرسد رئییس است- به طرفم می آید. قلبم-اگر ترس ان را ذوب نکرده باشد و هنوز بتوانم بگویم "قلبم"- دارد از جا کنده میشود.نفسم بند امده...خون...خون اشام...فقط..یادتان بماند...مراقب باشید اسیب چندانی بهش وارد نشود.
صدای خفه ی خون اشام تا مدت ها در گوشم-زمزمه وار- میپیچد.
اشک هایم جرئت سرارزیر شدن را ندارند..
تر- - - - - -س!
وح- - - - - شت!
و هر چیز مرگبار دیگری که در جهنم من پیدا بشود!
از لای پلک هایم که لایه های اشک انها را پوشانده اند میبینم که در یک اتاق کوچک مربع شکل را باز میکنند و من را در ان می اندازند.
صدای دلهره اور و مخوف بسته شدن در!
تاریکی محض!
فقط و فقط .......!
و دیگر..................
* * *
وقتی به هوش می ایم یک لحظه گمان میکنم در خانه ام.بی اختیار دستم را تکان میدهم و............باز هم مدرسه!
خیال میکنم تازه از خواب بیدار شده ام!
به خودم می ایم.وقایع چند ساعت اخیر را به یاد می اورم...اه...حاظر بودم صد ها ساعت را در مدرسه میگذراندم!اما در مدرسه....در ان دنیا........نه اینجا!نه اینجایی که هیچ کلمه ی مناسبی برای توصیف مرگبار بودنش پیدا نمیکنم!!


ادامه دارد..........
بچه ها اگه اشکالی داشتم-که مسلما دارم- حتما بهم بگین
پاسخ
 سپاس شده توسط pink devil ، ps3000 ، ...Sara SHZ... ، serpico ، Armina ، mina77 ، Snow-Girl
آگهی
#7
ادامه ی بخش دوم:
ظرف کوچکی را جلویم میبینم.یک کاسه ی گلی گرد و خاک گرفته ی اب که رویش چند تکه نان سوخته به چشم میخورد.
شدیدا احساس گرسنگی میکنم اما ...اخر کدام دیوانه ی بی خیالی در این شرایط به فکر خوردن است؟؟؟؟؟؟ من نه!
اما .....این غذا ها... گمان نمیکنم در قلمرو ان هایی که خون میخورند غذا های انسانی پیدا شود...اما این معنی خاصی دارد.زنده ماندن من برای انها ارزش دارد!
ترس جای خود را به هیجان و کنجکاوی میدهد.که این جایگزینی دوامی نمیاورد.
هیجا - - - - - - -ن!
کنج- - - - - - --کا- - - -- -وی!
و.........
تر- - - - - -س بی انتها!
ولی.....باز هم .چرا؟انها مرا برای کشتن نمیخواهند؟خوب.مسلما صد ها ادم بزرگتر از من در دنیا برای کشتن-بهتر بگویم,کشته شدن-وجود دارد!پس.واضح است.اما.پس از من چه میخواهند؟قلمرو خون اشام که فیلم سینمایی نیست که در ان کسی را برای پول گروگان بگیرند.هست؟
راه ذهنم بسته شده.از دست خودم عصبانیم.چرا هر وقت نیاز دارم فکر کنم و چاره ای پیدا کنم,فرار میکنم.یعنی فکرم...مغزم...و همه چیزم از من فرار میکنند؟
نمیدانم چند ساعت استکه اینجایم...البته اگر زمانی هم در کار باشد......نمیدانم از وقتی بیهوش بودم چه مدت گذشته است...و یک چیز عجیب...و احمقانه.......چرا من دیگر نمی ترسم؟ترسم جایش را به بی حوصلگی های زجر اور داده است......اما .شاید الان نترسم,میدانم که تا چند لحظه ی دیگر چیزیبدتر از جهنم در را هست!
گوشه ای از وجودم ارام و خسته است,گوشه ای از وجودم منتظر و نگران.و گوشه ای از وجودم-که اعصابم را به هم ریخته- حسابی از دست من-و دو گوشه ی دیگر- عصبانی استو میخواهد چاره ای پیدا کند -وفکر میکنم که در نهایت خود خواهی ,نمیداند که دارد اعصابم را به هم میریزد و مانع فکر کردنم میشود.
اما..فکر کردن؟؟؟؟در خواب ببینم!من دیوانه اینجا نشسته ام و منتظرم که اتش ترسم بیاید... و مرا ببلعد...و ذوب کند...و دارد میکند!
دیوانگی!
در ان اتاقک کوچک,که هیچ راهی برای تنفس در ان نیست,تنها مانده ام و اصلا درک نمیکنم چرا هنوز زنده ام...
از خودم عصبانی ام...از خودم که هنوز زنده ام عصبانی ام.,......





پایان بخش دوم...


ادامه دارد...
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، serpico ، ps3000 ، Armina ، mina77
#8
این تا صفحه ی هشت و نهه. تا صفحه سی,سی و پنج نوشتم.تازه رسیدم به جاهای حساسش...ولی نمیدونم چرا با این که کلی ایده جدید دارم اصلا حوصله ندارم دیگه بنویسم و ادامه بدم.
به نظرتون چی کار کنم؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، pink devil ، Armina ، mina77
#9
منم همینطور دست کشیدمcryingcrying
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط mina77
#10
نه.نه.من نمیخوام ولش کنم........و.لی حوصله ندارم بنویسم!!!!!!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، Armina ، mina77


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان