امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان من :پیشگو

#36
.اخه قاطی میشه بیچاره خواننده نمیدونه کدوم کدومه.
خوب باشه همین جا میذارم.
بچه ها این داستان جدیده براش اسم انتخاب نکردم نظر بدین لطفا:

بخش اول:من دروغ نمیگویم!
زمزمه کنان میگویم "باور نمیکنی.نه؟"
سرش را پایین می اندازد.موهای خرمایی روشنش روی صورتش می افتند .پس از مکثی طولانی جواب میدهد:"نمیدانم"
با عصبانیت زمزمه میکنم:"میدانی که از این کلمه متنفرم"
در مدرسه هستیم.سر کلاس تاریخ.دارم با "سوزان" حرف میزنم.توجهی به درس نداریم.-حداقل...من که ندارم.
او هم زمزمه وار-با عصبانیت بیشتری نسبت به من- میگوید:" و تو هم میدانی که من از دروغ متنفرم"
چشم های ابی اش برقی از سر ناباوری و عصبانیت میزنند و حسی میان شک و عصبانیت ان ها را پر میکند.
اب دهانم را قورت میدهم.با ارامشی دروغین به او میگویم:" من دروغ نمیگویم"از سردی بیش از حد لحن خودم جا میخورم.حقش است!
جوابی میدهد.شرمنده که...فکر نکنم باشد.فقط نمیداند چه باید بگوید.میخواهم واکنشی نشان بدهم که معلم تاریخ:"خانم مک دونالد" با صدای مثل همیشه بلندش مرا تقریبا از جا میپراند.
:"میتوانم بدانم شما دو دختر یک ساعت است چی پچ پچ میکنید؟
به معلم خیره میشوم.با دستپاچگی وانمود میکنم که ما را خطاب نکرده است.از تذکر های دقیقه به قیقه و فوضولی های الکی معلم ها متنفرم!واین دقیقا چیزی است که انگار تمام معلم ها عاشق انند!
مک دونالد رویش را به تخته بر میگرداند و درس را از سر میگیرد.با نگاهی خشم الود به تخته خیره میشوم.انگار کسی در گوشم مرتبا و دیوانه کننده زمزمه میکند:"میدانی که از دروغ متنفرم...میدانی که از دروغ متنفرم...میدانی که..."
از روی صندلی بلند میشوم.حتی نگاهی به سوزان نمی اندازم.از مک دونالد همیشه فوضول اجازه میگیرم که بیرون بروم...
همان طور که در حیاط به سمت ابخوری پیش میروم,حرف های سوزان را با خود مرور میکنم...یعنی انها,خود به خود در ذهنم مرور میشوند.
از دست ان دختر که روزی به نظر می امد بهترین دوستم باشد-یا نمیدانم..هنوز هم هست-عصبانیمحال پریشانی دارم.پر از حس بیچارگی و تنهایی...حسی که باور کنید یا نه... از هر ترسی دیوانه کننده تر است!
حتی قادر نیستم عصبانیت هایم را با کلمات در تنهایی سر سوزان خالی کنم.خوب...او حق دارد...چه کسی حرف مرا باور میکند؟هیچ کس...پس چرا سوزان بیچاره باید حرف مرا باور کند؟
به صدایی که در قلبم فریاد میکشد:"چون او بهترین دوست تو است" پاسخی نمیدهم...خسته تر و نا امید تر از انم که توانایی حرف زدن داشته باشم...
خوب...قبول دارم...من قبلا کاملا راست نمیگفتم...اما دروغ هم نمیگفتم...من انقدر به خودم تلقین کرده بودم که 9مچین چیز هایی وجود دارند که واقعا باورم شده بود...اما باز هم میدانستم که هبچ مدرکی برای اثبات ان ندارم...اما حالا...میدانم...من مدرکی دارم که اگر کسی واقع بین باشد...باورش میکند...من حسش میکنم!
به ابخوری میرسم.سرمای بیش از حد او غیر منتظره ی اب دست هایم را میسوزاند.
نسیم خنکی میپیچد.و گویی با صدای ملایم و اهنگین ان,همه چیز,همه ی درختان,باد,اسمان, اب و همه چیز همصدا شده اند...همه چیز حرف .
سوزان را در ذهنم تداعی میکنند...حرفی که از هر چیز برایم بدتر بود-و است.:" من از دروغ متنفرم."


پایان بخش اول""
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ...
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان........... - ps3000 - 11-04-2012، 16:34
RE: داستان........... - ps3000 - 11-04-2012، 21:59
RE: داستان........... - ~SoLTaN~ - 17-04-2012، 20:14
RE: داستان........... - یونی سوان - 17-04-2012، 20:15
RE: داستان........... - mina77 - 17-04-2012، 20:18
RE: داستان........... - ~SoLTaN~ - 17-04-2012، 20:24
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 21:23
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 22:06
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 22:28
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 22:45
RE: داستان........... - ps3000 - 18-04-2012، 14:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان