امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

@آبی ترین احساس@ خیلی این رمان رو دوس دارم.

#1
اَز این رمان خاطره های خوب وبدی دارم خودم کامل نخوندمش .اگه دلیلشو خواستید تو پ.خ بپرسید.
برای بار سوم داخل کیفش را بازرسی کرد.پوشه و ورقه هایی که دستش بود سر خورد و روی زمین پخش شد.از شدت عصبانیت پایش را به زمین کوبید و غر زد:
-لعنت بر این شانس.
انگشتش را روی زنگ فشرد و خم شد تا ورقه ها را جمع کند.صدای مادر از پشت آیفون تصویری شنیده شد:
-کیه؟کیه؟
روجا به ناچار بلند شد و از فریاد مادر ترسید:
-وای تویی،ترسیدم چرا قایم شدی.
-کجا قایم شدم می بینی که بدشانسی پشت بدشانسی.دارم این ورقه ها رو جمع می کنم.
-بازم کلیدت رو جا گذاشتی؟
-طبق معمول،بله،دیگه سوالی ندارید؟
-چطور؟
-مادر جون من دارم از گرما هلاک می شم،شما بیست سوالی می پرسید؟!
-بیا تو،چرا عصبانی می شی؟
در با صدای ضعیفی باز شد،بی حوصله در را هل داد تا وارد پارکینگ شود که با صدای ترمز ماشینی که مقابل پایش توقف کرد در جا میخکوب شد.باز هم ورقه ها روی زمین ولو شدند.کلافه و عصبی به عقب برگشت و با دیدن ماشین رامبد که خود با لبخندی درون آن نشسته بود و برایش دست تکان می داد عصبی تر شد و با لگد به سپر ماشین کوبید.رامبد با سرعت پیاده شد و گفت:
-دیوونه،مگه گازت گرفتن لگد می زنی،با زبون بسته چی کار داری؟
روجا بی حرکت نگاهش کرد.
-درو بازکن.
-مگه نوکرتم؟
-هرکی در باز کنه نوکره؟
-خانم بفرمایید کنار خودم در رو باز می کنم.
-رامبد اصلا حوصله ندارم،سربه سرم نذار آ!
-ای بابا من که می گم شما تشریف مبارکتون رو ببرید داخل خودم نوکر خودمم هستم.در رو باز می کنم.کجای این حرف سربه سر گذاشتنه؟روجا با این قیافه ای که تو به خودت گرفتی نمی شه با نیم من عسل خوردت.
روجا با عصبانیت نگاهش کرد و در را محکم به هم کوبید.رامبد گفت:
-دختره دیوونه،به ماشین لگد می زنی،در رو چرا می شکونی؟معلوم نیست از کجا دلش پره تلافی اش رو سر این آهن پاره ها در می یاره،...چه زوری هم داره!روجا!نرو،...در رو بازکن،کلیدم رو جا گذاشتم.
روجا هان گونه که به طرف حیاط پیش می رفت شانه بالا انداخت و بی تفاوت به راهش ادامه داد.از میان حیاط بزرگشان گذشت.هر وقت از بیرون به خانه می آمد لحظاتی را کنار حوض پر آب وسط حیاط می نشست و با ماهی های درون حوض که هر روز بر تعدادشان افزوده می شد صحبت می کرد؛این کار برایش عادت شده بود.اما در آن لحظه حوصله حوض و ماهی ها را هم نداشت.نگاهی گذرا به ماهی ها انداخت و وارد خانه شد.کفش هایش را از پا در آورد و روی اولین مبل وا رفت.مادر لبخندزنان در حالیکه سینی شربتی خوشرنگ را به دست داشت وارد پذیرایی شد و با نگاهش به دنبال روجا گشت.او را روی مبل خسته و بی رمق یافت.به او نزدیک شد و گفت:
-از گرسنگی سلامت رو خوردی یا تشنگی؟
روجا به احترام مادر خود را روی مبل صاف کرد و جواب داد:
-هیچکدام،از عصبانیت.سلام.
-سلام دختر گلم،این دفعه چرا عصبانی شدی؟چند وقته سر موضوع های بیخودی عصبی می شی و کارهایی می کنی که ازت بعیده،...چی شده باز؟
-دست خودم نیست،این هوای گرم کلافه ام کرده،کی زمستون میاد من راحت بشم.
-تو با فصل سال چی کار داری؟سردت می شه می گی کی تابستون می رسه،گرمت میشه،هوس زمستونو می کنی.تو چه بخوای چه نخوای این فصل های قشنگ میان و می رن.تو خودت رو با شرایط موجود وفق بده.
-چشم،سعی می کنم.هم تابستونو تحمل کنم هم زمستونو.اما بعضی چیزها رو نمی شه تحمل کرد.
-اولا فصل های سال احتیاجی به تحمل تو ندارن.برو فکرت رو درست کن.ثانیا اگر بخوای هر چیزی رو می تونی تحمل کنی،...نگفتی چرا عصبانی هستی؟

-وقتی تو این شهر بزرگ برای گرفتن جواب یه امتحان مسخره چهار ساعت تو ترافیک بمونی و وقتی هم می رسی اونجا بهت بگن اشتباه کردید.فردا باید تشریف بیارید لابد باید قهقهه بزنم.از همه بدتر این که جلوی در خونه با یه دیوونه هم سروکله بزنی.
افسانه خندید و گفت:
-از گیجی خودته،به جای فردا،امروز بلند شدی رفتی.حواست رو جمع کن،اشتباه نکنی.منظورتم از دیوونه پسر عزیز من که نیست؟
-اتفاقا خودشه.
افسانه گوشه چشمی نازک کرد.روجا گفت:
-یادم نبود به پسر عزیز شما نباید توهین کرد.دیوونه من هستم که باید تحملش کنم.
صدای رامبد ساکتش کرد:
-چه خبره دیوونه،دیوونه،راه انداختی.مردم می شنون فکر می کنن اینجا تیمارستانه هر چی دیوونه تو این شهر هست میارن می بندن کنار ما،خودمون کم هستیم.فکر کن اینجا پر بشه از دیوونه های زنجیری!
افسانه لبخندی تحویلش داد و او گفت :
-سلام مامی.
-سلام پسرم،شربت بیارم؟
-ممنون بده دخترت بخوره تا پاچه آدم رو نگیره.
روجا خواست جواب دندان شکنی به او بدهد که رامبد وارد اتاقش شد و در را بست.افسانه گفت:
-این قدر حرص نزن،بلند شو که یه عالمه کار ریخته سرم.
-چه خبره؟
-سلامتی،از ملیکا خبر داری؟
-آره.مسابقه شنا داره،شما نگفتی چرا این همه سرحالی؟
-سرحال بودن دلیل نمی خواد.بلند شو برو لباسهات رو عوض کن.یه دوشم بگیر تا از این قیافه وحشتناک در بیای.همه برنامه ریزی من رو به هم ریختی.
-من،چی کار به برنامه ریزی شما دارم؟!
-من برای فردا کلی برنامه ریزی کرده بودم.با این حساب که تو می گی فردا هم مثل امروز باید بری دانشگاه.لابد مثل حالا هم عصبانی برمی گردی.تو رو خدا قبل از رفتنت اون تقویم رو نگاه کن.برای خوشگلی که روی دیوار نزدیمش.
-حالا چی شده؟امروز نشد فردا؟
-این زمانه که داری از دست می دی خیلی هم مهمه،برای یه جوون زمان ارزشش از همه چیز بیشتره.
-جوون دیدی خبرم کن.
-پاشو پیرزن،جوونم،جوونای قدیم.
-آره مادرجون،شماها جوون بودید نه من درپیتی.
-وا چرا واسه خودت اسم می ذاری؟
شربت را سرکشید و از جا برخاست.سالن پذیرایی را پشت سر گذاشت و خواست از پله ها بالا رود که افسانه گفت:
-حیف حوصله نداریخبر جالبی داشتم.هر وقت حال و حوصله ات سرجاش اومد خبرم کن.
روجا راه رفته را برگشت و به دنبال مادر وارد آشپزخانه شد.به در تکیه داد و دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت:
-بگو،می شنوم.
افسانه خود را با خرد کردن سیب زمینی ها مشغول کرد و جواب داد:
-چیه؟حس فضولیت گل کرد.
-یه همچین چیزی،حالا می گید یا این که برم اتاقم.
مادر تابی به موی لختش داد و گفت:
-مهمون عزیزی داریم
روجا که نمی توانست مانند مادر از داشتن مهمان آنگونه شاد باشد دستش را در هوا چرخاند و با اعتراض گفت:
-اصلا حوصله مهمون بازی رو ندارم.چرا باید از اومدن یه دکتر و یه مهندس دیگه خوشحال بشم؟مهمون های شما منو خوشحال نمی کنه.
با عصبانیت به سمت پله ها بازگشت و دوتا دوتا پله ها رو طی کرد که باز هم صدای مادر در جا میخکوبش کرد.
-آقای رسول دانایی،همونی که بهش میگفتی عمو رسول،فامیل و همسایه قدیمی مون،رفته بودن آلمان دارن برمی گردن.آرین و آوین،بچه هاشون رو که یادت هست.همبازی های دوره بچگی هاتون،...حتما حالا بزرگ شدند مثل تو و رامبد.دلو براشون یه ذره شده،...شنیدی چی گفتم؟روجا کجایی؟
روجا مسخ شده دست به نرده ها گرفت و روی پله نشست.آن چه را که می شنید باور نداشت.آنها به ایران بازمی گشتند.قلبش به شدت می تپید و خود را به قفسه سینه می کوبید.
بی اختیار دست روی قلبش گذاشت و به خود نهیب زد:
-چیه آتیش گرفتی؟روزی که ازش می ترسیدی رسید.حالا می خوای چی کار کنی؟
افسانه که به دنبال دخترش از آشپزخانه بیرون آمده بود با دیدن او که سرش را به نرده تکیه داده بود با تعجب گفت:
-بسم ا...؟!چی شد دختر؟هی می گم بی خودی حرص و جوش نزن.رنگ به صورتت نمونده،جون نداری که با یه حرص پس می افتی.همون جا بشین برات آب بیارم.حتما گرمازده شدی.
روجا هنوز در افکار مغشوش خود غوطه ور بود که افسانه کنارش نشست و لیوان آب را مقابلش گرفت و گفت:
-بیا بخور.
-نمی خورم،میل ندارم.
-بخور خودتو لوس نکن.اینقدر کار رو سرم هوار شده که وقت مریض داری ندارم.
-مادر؟
-جانم.
-کی میان؟
-آرین تو ایمیل آخرش به رامبد گفته که برای پنج شنبه ایران هستند...مادر جان من هنوز به خاله ماهرخ و ملیکا نگفتم که مهندس دانایی و خانوادش دارن میان.خالت مثل همیشه دنبال کارهاشه،ملیکا هم طبق معمول تو باشگاه و کوه و کمر اتلاف وقت می کنه.اینو بخور و بلند شو که یه دنیا کار داریم.
روجا همچنان ساکت و متفکر به گوشه ای خیره ماند.متوجه حرف های مادر نشد.افسانه که متوجه بی تفاوتی دخترش شد،آرام از جا برخاست و گفت:
-پاشو برو یه دوش بگیر شاید حالت سر جاش بیاد.منو باش که دارم برای کی حرف می زنم؟!
مادر به دنبال کارهایش از پله ها پایین رفت و روجا پس از دقایقی خرامان و آهسته وارد اتاقش شد و روی تخت افتاد و به قاب عکسی که روی دیوار روبرو نصب شده بود خیره ماند.رامبد و آرین و مانی پسر خاله اش دست در گردن هم ایستاده بودند و دخترها به ترتیب ملیکا و روجا و آوین که کنار حوض بین گلدان ها نشسته بودند.همه لبخند به لب و سرمست از دوران شیرین کودکی.از آن عکس سه عدد چاپ شد و به دست هر سه خانواده رسید و ملیکا نیز آن عکس را در اتاق خوابش داشت.اما از آوین و آرین خبر نداشت.قاب عکس را برداشت و با دست روی آن را پاک کرد.مهندس دانایی و پدر روجا دکتر نیایش و همین طور مسعود خان پدر ملیکا که تاجر فرش بود در دوران خدمت سربازی با هم آشنا شده بودند.مهندس دانایی متاهل بود و در همان دوران صاحب پسری شد که نامش را آرین گذاشت.پس از پایان دوره خدمت سربازی رفاقت ها ادامه داشت تا این که با وساطت مهندس دانایی و همسرش سهیلا،دکتر نیایش و مسعود خان با دو دختر عمه مهندس دانایی ازدواج کردند.سه خانه در جوار هم تهیه نمودند و شدند سه همسایه و سه هم خانه.پس از سالی دو خواهر که همسران دکتر نیایش و مسعود خان بودند باردار شدند.فرزند دکتر نیایش پسر شد که نامش را رامبد گذاشتند اما فرزند مسعود خان مرده به دنیا آمد و پس از دو سال هر سه خانواده برای بار دیگر به انتظار نوزادی دیگر نشستند.هر سه نوزاد دختر شد.ملیکا،روجا وآوین.هر کدام به فاصله چند ماه از هم به دنیا آمدند.شور و شعفی وصف ناپذیر همه خانواده ها را در برگرفت.رامبد که با دنیا آمدن نوزادها احساس حسادت شدیدی پیدا کرده بود از هر فرصتی برای آزار و اذیت دخترها استفاده می کرد اما آرین چون برادری بزرگتر همیشه مراقب دخترها بود و ملیکا و روجا را چون خواهر خود دوست می داشت.ماهرخ پس از دو سال مانی را به دنیا آورد.لحظات به تندی از پس هم گذشتند و سالها را تشکیل دادند.دخترها پنج ساله بودند که مسعود خان در اثر سانحه رانندگی دیده از جهان فرو بست و هر سه خانواده را در سوگ نشاند.دکتر نیایش و مهندس دانایی قسم خوردند که پشت و پناه خانواده او باشند و نگذارند که نبود مردی چون او خانواده اش را دچار مشکل نماید.افسانه یارویاور خواهرش شد و فرزندان او را چون فرزندان خود در پناه گرفت و نگذاشت گرد بی پدری به چهره اشان بنشیند.ملیکا که شدیدا به پدرش وابسته بود بیشتر از همه آسیب دید و آرین از همان کودکی به او بیش از دیگران توجه نمود.روجا که دختری باهوش و ذکاوت بود با همان سن کم فهمید که آرین به ملیکا توجه بیشتری دارد.اما آنقدر آن دو را دوست داشت که حتی برای لحظه ای دچار حسادت نشد.دخترها هشت ساله شدند که مهندس دانایی بنا به موقعیت شغلی اش مجبور به ترک وطن شد روجا در افکار خود به آن روز غمگین بازگشت.دخترها دست در دست هم طول راهروی فرودگاه را طی کردند،لحظه وداع رسید و آنها به گریه افتادند خوب می دانستند که دیگر نمی توانند به این زودی ها یکدیگر را ببینند مانی هم از گریه آنها به وحشت افتاد و گریه کرد.آرین دست ملیکا و روجا را محکم گرفت و گفت:
-آروم باشید.مانی رو ترسوندید.ما که نمی ریم برای همیشه اونجا باشیم.یه روز بر می گردیم.قول می دم.
روجا پرسید:
-مثلا کی ده روز دیگه.
-ده روز دیگه که نه.اما چند سال دیگه میام.خودم که بزرگ شدم حتما بر می گردم.
ملیکا اشکش را پاک کرد و گفت:
-تا اون وقت ما گریه می کنیم.
-نه عزیزم تو دختر خوبی هستی...تو و روجا گریه نمی کنید اصلا بیا به هم یه قولی بدیم.
ملیکا جواب داد:
-قول؟چه قولی؟
-اینکه برای هم نامه بنویسیم.اول من می نویسم.تو هم جواب نامه منو می دی.از روجا هم برام می نویسی.
ملیکا آرام سرش را تکان داد و جواب داد:
-باشه قول می دم.
آرین دست های کوچک ملیکا را فشرد و گفت:
-قول دادی ها،من منتظرم.
ملیکا کلافه سرش را تکان داد و گفت:
-اه آرین چقدر تکرار می کنی گفتم که باشه.
آرین دستی به موهایش کشید و خطاب به روجا گفت:
-مراقب خودت باش،ملیکا رو هم به تو سپردم یادش بنداز که جواب نامه هام رو بده.من همیشه منتظر خبری از شما هستم.
روجا به علامت تایید حرف او سرش را تکان داد و با محبت به آرین که لحظه ای چشم از ملیکا بر نمی داشت خیره ماند.بزرگترها به سختی از هم جدا شدند و روزهای بسیاری را در اندوه فراق آنها سر کردند.اولین کسی که توانست آنها را فراموش کند ملیکا بود.او دختری شیطان و شاداب بود که غم و اندوه بیش از مدتی کوتاه نمی توانست در قلب و روحش رسوخ کند و ماندگار شود.وقتی راهی مدرسه شد دوستان جدید و سرگرمی هایشان جایگزین نبود آوین و آرین شدند.به گونه ای که زمان رسیدن نامه آرین حتی نمایل برای خواندن نامه نیز از خود نشان نداد.روجا نامه را با صدای بلندی خواند و ملیکا بی حوصله گفت:
-وای روجا چه حوصله ای داری.اون وقت که بود پرحرفی می کرد حالا که رفته با نامه اش سرمون رو می خوره.آهسته بخون به من چه با چه کسی دوست شده کدوم مدرسه میره.
روجا متعجب پاسخ داد:
-مگه قول ندادی که نامه هاش رو بخونی و جواب بدی.
-حالا شاید یه روزی جواب نامه اش رو بدم.اما فعلا می خوام برم پیش دوستم شراره،تو نمی یای.
-نه.درس دارم خانم معلم گفته که حتما درسهای جدیدو می پرسه.تو هم بشین و بخون.
-تو بخون کافیه.من رفتم.
نامه دوم و سوم آرین هم از راه رسید و ملیکا حاضر به جواب دادن نشد.روجا هیچ وقت آن زمان را فراموش نکرد.آرین در نامه آخرش از تنهایی و غربت خود در آن کشور نوشته بود و از ملیکا خواسته بود که حتما جواب نامه اش را بدهد در غیر این صورت آنقدر از دست او ناراحت می شود که هیچ وقت به ایران باز نمی گردد روجا برای بار چندم از ملیکا خواست که جواب نامه آرین را بدهد اما او در جواب اصرارهای پیاپی روجا گفت:
-من حال و حوصله این کارهای مسخره رو ندارم خیلی دلت برای اون می سوزه چرا خودت جواب نامه اش رو نمی دی؟
-من؟!آرین از من نخواست که براش نامه بنویسم.از تو خواست.
ملیکا شانه بالا انداخت و گفت:
-چه فرقی می کنه.اصلا هرکاری دلت می خواد بکن فقط دیگه اسم این پسره رو جلوی من نیار.
جرقه ای در ذهن کوچک و کودکانه روجا زده شد،که آغاز یک بازی کودکانه بود.
هیچ گاه فکر نمی کرد که این بازی و تفکر کودکانه چطور بر سرنوشتش سایه افکند و او را دچار جریاناتی می کند.با خود اندیشید که جواب نامه آرین را بنویسد اما نه از زبان خود بلکه به نام ملیکا.با خود اندیشید که آرین منتظر نامه ملیکاست نه او.پس چه لزومی دارد که او را در آن دیار غریب ناراحت و محزون سازد.تصمیم گرفت پس از چند نامه ماجرا را برای آرین تعریف کند.برای او از مدرسه و درس هایشان نوشت از روجا گفت،و از مانی.از اینکه دوری از او چطور ناراحتش ساخته و منتظر نامه دیگر اوست.آرین هم به گمان اینکه ملیکا برای او نامه نوشته مدام از او تشکر می کرد و روز به روز به تعداد نامه ها افزوده می شد.روجا هر بار بیان واقعیت را به نامه بعدی موکول می کرد...سال ها از پس هم گذشتند.رامبد پس از تهیه رایانه توسط ایمیل با آرین ارتباط برقرار کرد.روجا بدون آنکه عکس و یا تصویری از آرین داشته باشد می توانست به راحتی او را در مقابل چشمانش مجسم نماید.با تمامی خصوصیات و علایق او آشنا بود.آن دو با هم قرارهایی گذاشته که یکی از آنها گرفتن فال حافظ بود.
در پایان هر نامه ابیاتی از اشعار حافظ را برای هم می نوشتند.
رمانهایی را که می خواندند به هم معرفی می کردند.آرین در نامه آخرش که دو ماه پیش فرستاده بود در جواب روجا که گفته بود اگر مرا ببینی نخواهی شناخت،نوشت:ملیکا،دوست و یار کودکی و جوانیم من احتیاجی به تصویری از تو ندارم من تو را از صدها و هزاران کیلومتر هم ببینم تشخیص خواهم داد.تو را بو می کشم و می یابم.تو دختری هستی قد بلند با موهای مشکی و لخت که تا روی کمرت می رسد و ابروانی کمانی و چشمانی سیاه با صورتی کشیده و گردنی بلند.گونه برجسته و لبهای گوشتی.مطمئنم که خوب قیافه ات را تشریح کردم به امید روزی که تو را از نزدیک ملاقات کنم.
روجا از روی تخت بلند شد و مقابل آینه قدی ایستاد و خوب به خود نگاه کرد و با خود زمزمه کرد:
-آرین تو منو نمی شناسی.در ذهن کنجکاو خودت به دنبال عشقت ملیکا هستی در حالیکه من روجا،با صورتی گرد چشمانی عسلی و موهای مواج و قهوه ای رنگ،با قدی کوتاه تر از ملیکا به انتظارت نشستم.آن کسی که تو با بوکشیدن پیدایش می کنی من نیستم،ملیکاست،او نه که در خیال تو جا خوش کرده و قد کشیده.نه منی که هیچ جایی حتی در رویاهای کودکانه ات هم نداشتم.
از یادآوری گذشته و بازگشت آنها دچار تشویش و نگرانی شد.اگر آرین می فهمید که نویسنده نامه ها ملیکا نبوده و در تمام آن سالها روجا به دروغ و به نام او نویسنده نامه هایش بوده.چه عکس العملی از خود نشان می داد؟روجا به یک چیز اطمینان داشت،آرین او را نمی بخشد.بی حوصله و خسته از یادآوری گذشته قاب عکس را روی دیوار نصب کرد،حوله و وسایل شخصی اش را برداشت و به حمام رفت.دوش آب سرد در آن هوای گرم برای تمدد اعصابش بسیار مفید و به جا می نمود.موهای خیسش را درون حوله پیچید و به اتاقش رفت.وقتی مقابل آینه ایستاد باز هم به یاد خاطراتش افتاد.زمانی که در همان اتاق و مقابل همان آینه ایستاده بود تا لباس تازه اش را امتحان کند.ملیکا و آوین هم کنار او ایستادند و به او خیره شدند.ملیکا خنده کودکانه ای کرد و گفت:
-هی،بچه ها!می بینید که من از همتون بلند قدترم.پس بهتره که همتون به حرف من گوش بدید.
آوین خودش را صاف کرد و گفت:
-منم از روجا بلندترم پس معاون تو هستم.
روجا که فراموشش شده بود برای چه مقابل آینه ایستاده بغض کرد و گفت:
-اهه خیلی زرنگید.اصلا من با همه تون قهرم.
و بنای گریه کردن گذاشت.آن دو که از کار خود نادم و پشیمان بودند برای آرام کردن او به آرین متوصل شدند و او چه هوشیارانه و به مهربانی او را آرام کرد و گفت:
-تو که قدت کوتاه نیست اندازه هم هستی.اینها زیادی قد بلند هستند.در عوض رنگ چشمهای تو روشنه اصلا تو خوشگل تری.حالا اینها هم باید بشینن و گریه کنن.
ملیکا شکلک در آورد و همه خندیدند.
از مزه مزه آن خاطرات به وجد آمد.به خنده افتاد و اما باز هم با یادآوری بازگشت آنها به دلهره افتاد و با عصبانیت حوله را روی تختش انداخت.لباس پوشید و از اتاق خارج شد.
صدای رامبد را شنید که با مادر صحبت می کرد.وقتی به آشپزخانه رسید رامبد وارد اتاقش شد.روجا به مادر خیره ماند.او آنچنان خوشحال و هیجان زده بود که یکجا بند نمی شد.گاه به سراغ یخچال می رفت و گاه به سمت اجاق گاز می دوید روجا با خنده گفت:
-مادر!چقدر می دوی خسته نشدی؟!
-چرا خیلی خسته ام اما چاره ای نیست.خیلی کار دارم.باید به این کبری خانوم هم زنگ بزنم.
-باز هم خونه تکونی.
-من کی گفتم خونه تکونی.
-گفتی کبری خانوم.هر وقت این بنده خدا میاد،معلوم دیگه خونه زیرورو می شه.
-ازش خواستم تو کارای خونه کمکم کنه،دست تنهام.تو که مشغول کارهای خودت هستی.اگه وقت اضافه داری به کبری خانوم خبر بدم نیاد.
-من؟!نه مادر،همون کبری خانوم بیاد بهتره.
صدای رامبد از پشت سرش او را از جا پراند:
-راست می گه همون کبری خانوم بهتره،بنده خدا هم با سلیقه اس هم خوش برخورد.اگه قرار باشه این خانوم اینجا کار کنه من یکی می ذارم می رم افریقا،گفته باشم.
مادر با تعجب پرسید:
-کی؟کبری خانمو می گی؟
-من که ازش تعریف کردم.منظورم از خانوم این خانومه،روجا خانوم.نه سلسقه داره،نه اخلاق،در باز کردنم بلد نیست.از آشپزیش چی بگم.بیچاره مرغ های خاله.ورم سنگدون گرفتن از بس غذاهای سوخته و خمیر این خانوم رو خوردن.بیچاره ها به جای قدقدقدا،دلم وای،دلم وای می خونن.
افسانه لبخند زد و گفت:
-فرمایشات شما تموم شد.
-آخرش مونده.
-بفرما.
-ناهار چی داریم که چیزی نمونده به درد مرغ های خاله گرفتار شم.
-روجا جای مادر جواب داد:
-زهر مار.
-اونو تو بخور که برای اجابت مزاج خوبه افسانه جون حتما غذای مورد علاقه منو پخته.فسنجون.
افسانه در قابلمه را بلند کرد و گفت:
-این دفعه نه.
روجا به سمت مادر رفت و در حالی که سعی می کرد با بو کشیدن غذا را تشخیص دهد گفت:
-حتما غذای مورد علاقه منو گذاشتی.ماکارونی.
افسانه در قابلمه را گذاشت و به هر دو آنها نگاه کرد و گفت:
-نه عزیزم.
رامبد و روجا با هم گفتند:
-پس غذا چیه؟
-از بوی غذا نفهمیدید چیه؟
رامبد و روجا به هم نگاه کردند و افسانه مایوسانه گفت:
-بوی خورشت آلو اسفناج همه خونه رو برداشته.شماها چه طوری نفهمیدید.
هر دو چهره در هم کشیدند.رامبد گفت:
-وای یادم رفت.امروز ناهار با مانی قرار دارم.اومدم یه سری مدارکم رو ببرم...نمی ذارید که.هی آدمو به حرف می گیرید.الان اون بچه منتظر من مونده منم دارم با شماها سر غذا بحث می کنم.چه بد زمونه ای شده ها!
روجا نیز خندید و افسانه گفت:
-مانی خورشت آلو اسفناج دوست داره.کمی صبر کن تو یه ظرف می ریزم تا دو تایی تو دفتر ناهار بخورید.
رامبد مایئسانه ابرو درهم کشید و آرام به گونه ای که فقط روجا شنید گفت:
-خورشت جلبک هم خوردن داره.
روجا شکلک درآورد و رامبد با صدای بلند گفت:
-افسانه جون روجا پشت سر غذات حرف زد.عجب دختر قدرنشناسی هستی.این مادر بینوای ما از سر صبح پشت این اجاق واستاده و داره واسه من و تو غذا درست می کنه.
روجا با خشم گفت:
-دروغ نگو.خودت گفتی این خورشت مثل...
رامبد نگذاشت حرف او تمام شود و با صدای بلندی شروع به خواندن شعر کرد.روجا فریاد زد و رامبد هم صدایش را بالاتر برد و افسانه کلافه و با صدایی بلند گفت:
-ساکت.خجالت بکشید.عین موش و گربه،اسمش چی بود؟تام و جری به جون هم می افتید.از قدوقواره خوتون خجالت نمی کشید از من گیس سفید شرم کنید.
رامبد موهای مادر را بوسید و گفت:
-الهی قربون موهای رنگ شدت برم.کجای این موها سفیده.
افسانه خنده اش گرفت و سرش را تکان داد.روجا سیب سرخی را گاز زد و گفت:
-بخندید همین خنده ها خرابش کرده.هر کاری دیش می خواد می کنه و هر چی می خواد می گه و کسی هم نیست بهش بگه بالای چشمت ابرو.
رامبد در کنار روجا ایستاد و گفت:
-اما خیلی ها بهم گفتن بالای چشمت ابروه.البته کمی شک داشتم.اما حالا که تو می گی قبول.ابروه...کم سیب بخور .به من رحم کن که دارم از گرسنگی می میرم.
افسانه جواب داد:
-تو هم بخور.میوه های شسته شده داخل یخچاله.بردار.اما گفته باشم.جلوی مهندس و خونوادش از این مسخره بازی ها در نیلرید.چند وقتی پیش ما می مونن لطفا آبروداری کنید.
روجا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-چرا به من نگاه می کنید.به رامبد بگید که آشنا و غریبه سرش نمی شه.با همه شوخی می کنه و هرچی دلش می خواد می گه.
افسانه روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید و گفت:
-به هر دوتاتون می گم.اونا خیلی وقته از ایران رفتن.یه وقت از شوخی های شما دلخور می شن.بیشتر حرفم با توه رامبد.یه کم ملاحظه کن.بذار بیان کمی باهاشون آشنا بشیم.اخلاقشون دستمون بیاد،بعد.
رامبد گفت:
-بعدش می تونیم زندگیمون رو بکنیم؟
-اونا چی کار به زندگی تو دارن.من حرفم چیز دیگه ایه.منظورم این بچه بازی های شماهاست.
رامبد ابرو بالا انداخت و گفت:
-از طرف خودم قول می دم که پسر خوبی باشم و مثل یه مهندس با فرهنگ رفتار کنم.اما خیالم از بابت روجا راحت نیست.
–من؟!مادر ببین بازم شروع کرد.
–دروغ که نمی گم.روجا مثل یه رایانه می مونه که ویروس بهش حمله کرده و اصلاح پذیر نیست.
روجا با عصبانیت به سویش حمله کرد و او که منتظر همین عکس العمل او بود بنای دویدن گذاشت.خود را به داخل اتاقش انداخت و در را محکم بست.روجا که دستش به او نرسیده بود با مشت به در کوبید و فریاد زد:
-آفت زده خودتی،بچه مهندس.
افسانه خنده کوتاهی کرد و گفت:
-این قدر حرص نزن.سر به سرت می ذاره.یه روز حسرت این لحظه ها رو می خوری.
–اتفاقا برعکس.با این دیوونه سروکله زدن چه لذتی داره که بخوام حسرت هم بخورم.
افسانه آه جانسوزی از سینه بیرون داد و روی کاناپه نشست و گفت:
-من و ماهرخ هم تو داره دنیا یه برادر داشتیم.پر انرژی و شیطون.درست مثل رامبد.یه جا بند نمی شد.منو اذیت می کرد.صدای ماهرخ و در می آورد.از درودیوار خونه بالا می رفت.من هم مثل تو هیچ فکر نمی کردم که روزی دلم برای اون اذیت ها و جیغ و فریادها تنگ بشه.اما شد و حسرتش هم به دلم موند.وقتی عزم سفر کردو رفت باورم نمی شد که بره و صاحب زندگی بشه و ده سال یکبار هم در حسرت دیدارش بمونیم.
روجا شانه مادر را فشرد و گفت:
-خیالتون راحت رامبد عرضه رفتن رو هم نداره.بیخ ریشمون بنده.
مادر با غیظ نگاهش کرد و او لب ورچیده ادامه داد:
-مادر خیلی اذیتم می کنه!
-چه اذیتی تو تنها خواهرشی.خیلی دوستت داره.شوخی کردن با تو بهش انرژی می ده.
–این دیگه خیلی خنده داره.استدلال از این بهتر نداشتید.
به جانب پله ها حرکت کرد.مادر پرسید:
-جایی می ری؟
-آره.با ملیکا قرار دارم.دیرم شده.حتما منتظرم مونده.
–قبل از رفتنت بیا تا لیست خریدو بهت بدم.
خرید؟!شما که تازه خرید کردید.
–لازمه دخترم.چقدر غر می زنی.
–یه بارم بده رامبد خرید کنه.
–مگه پولم اضافه کرده.بهش لیست می دم می ره هرچی دلش می خواد می خره.بهش می گم چرا اینا رو خریدی می گه لازم تر بود.لیست رو گم کردم.یادت نیست دفعه پیش مثلا رفت برام خرید کنه هر چی رب تو فروشگاه بود خرید آورد.جوابشم این بود که یه نفر گفته رب می خواد گرون بشه...برو مادر.تو برام خرید کنی خیالم راحتتره.
–خوبه دیگه،اینطوری خودش رو از کار خلاص کرده.
از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد پس از دقایقی که آماده شد لیست خرید را از مادر گرفت و موقع بیرون رفتن از خانه با صدای بلندی که رامبد هم بشنود گفت:
یه لیوان شیرو بیسکویت مادر برای رامبد ببرید.طفلی شیرش دیر شده.
افسانه لبخندی تحویل او داد و با بسته شدن در
برای انجام کارهایش قدم به آشپزخانه گذاشت.
مسافت بین خانه و باشگاه طولانی نبود اما روجا حوصله پیاده روی در آن روز گرم را نداشت.با توقف اولین تاکسی سوار شد و پس از دقایقی مقابل باشگاه پیاده شد.مدام با خود زمزمه می کردکه ملیکا باید همه چیز را بداند.باید با او صحبت کنم و از او کمک بخواهم.وقتی وارد سالن ژیمناستیک شد ملیکا را دید که مشغول انجام حرکاتی موزون و زیبا با آن اندام کشیده،نرم و سبک روی تشک می پرید.از انجام آن حرکات به وجد می آمد.آنقدر در انجام آن حرکات دقت می کرد که متوجه حضور چند دقیقه ای روجا نشد.روجا به اجبار او را صدا زد و او در جا ایستاد.دسته ای از موهای بلند و سیاهش که از شدت تحرک خیس و نمور شده بود روی چهره گندمگونش افتاد.لبخندی نثار روجا کرد و گفت:
-چه عجب از این طرف ها!نترسیدی اومدی اینجا؟
روجا با دست جلوی بینی اش را گرفت و گفت:
-خسته نشدی؟از این بالا و پایین پریدن چی نصیبت می شه؟
-سلامتی،شادابی،جوونی و انرژی،کافی نیست.
–اینها رو که منم دارم.چیز جدیدتری بگو.
–هر وقت نصیبم شد خبرت می کنم...چی شده که ترک عادت کردی و به همچین جایی سر زدی.
–قرار ما بیرون باشگاه نبود؟
ملیکا با کف دست به پیشانی بلندش کوبید و گفت:
-وای اصلا یادم نبود.بعد از مسابقه اومدم اینجا...
–نتیجه مسابقه چی شد؟
-چی می خواستی بشه؟دختر خاله عزیزت طبق معمول برنده شد.
–پس یه شیرینی افتادیم.
–تو و داداش گرامیت که جز افتادن کار دیگه ای بلد نیستین...نگفتی چطور شد اومدی تو؟
-ملیکا زود باش بیا بیرون نفسم بند اومد.بوی عرق آزارت نمی ده.
ملیکا بینی اش را تکان داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
-نه بویی نمی یاد.می خوای تو برو بیرون تا من هم آماده بشم.
روجا از سالن خارج شد و ملیکا آماده شد.سوئیچ ماشین را به دست گرفت و پرسید:
-می ریم سینما دیگه.
–نه برنامه عوض شده می ریم فروشگاه.
–باز هم خاله مهمون داره؟
-آره اما این مهمون ها با مهمون های قبلی فرق می کنند.
–چه فرقی؟مهمون مهمونه!مگه اینکه مناسبت مهمونی فرق کنه.
لبش را گزید و برق شیطنت در نگاهش درخشید و ادامه داد:
-نکنه می خوان از شر تو راحت بشن.خواستگار دیگه،نه؟
-نخیر.قرار نیست کسی از شر من راحت بشه.
–خوب بفرست خونه ما.دو قدم که بیشتر فاصله نداریم.بذار من هم تستشون بزنم.
روجا خنده ریزی کرد و گفت:
-مگه مردم از جون جوونشون سیر شدن که بیان سراغ تو.همه زن می گیرن و تشکیل خانواده می دن تا به آرامش برسن.اما هر کسی که به تو برسه اون یه ذره آرامشی رو هم که داره از دست می ده.
–خیلی هم دلشون بخواد.
–حتما می خواد.نیست خیلی خونه داری بلدی!همه هنر تو شلنگ تخته انداختن رو تشک ژیمناستیکه و از کوه بالا رفتن...اصلا می دونی چیه تو باید با یه ورزشکار ازدواج کنی.
–فکر خوبیه.سراغ داری.
روجا با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-آره شروین.
–اوف،بازم اسم این پسره مسخره رو آوردی؟وقتی اسمش می یاد یاد سگ آقای پتی بل می افتم.با اون چشمای ریز و لبهای آویزونش.چه قدر هم ورزشکاره.
هر دو به خنده افتادند و ملیکا در ماشین را باز کرد.پشت فرمان نشست و در را برای روجا گشود.او نیز روی صندلی نشست.نفس عمیقی کشید.ملیکا به او خیره شد و گفت:
-نه بابا.آه جانسوزی کشیدی.نکنه عاشق شدی.
–مسخره هر کی آه بکشه عاشقه.
–چه می دونم تو فیلمها که این طوری نشون می دن.
دنده را جابجا کرد و سوئیچ را چرخاند.ماشین با صدای گوش خراشی از جا کنده شد.روجا با دست شیشه ماشین را فشرد و گفت:
-ملیکا اگر مثل آدم رانندگی نکنی پیاده می شم.
–دست شما درد نکنه سوار ماشینم میشی توهین هم می کنی!
-ناراحتی پیاده بشم؟
-ای بابا.بازم مثل بچه ها قهر کرد.روجا تو کی آدم میشی؟
-هر وقت که تو آدم شدی.هر دو به هم خیره شدند و زدند زیر خنده.از پیچ چند خیابان گذشتند و ملیکا پرسید:
-نگفتی مهموناتون چه کسایی هستند؟
-فقط مهمونهای ما نه مهمونهای شما هم حساب می شن.
–ا،حالا کی هستند از کجا میان؟
-از آلمان میان.مهندس دانایی.
–من که نمی شناسم.
–یادت نمی یاد؟!خانمش خاله سهیلا...آوین و آرین،خونه بغلی ما می نشستند.واقعا یادت نیست.
–آهان آوین همون دختر لوسه و آرین همون پسر خالی بنده.فکر کردم چه کسایی دارن از آلمان میان اینجا؟!
روجا کلافه شد و جواب داد:
-نه جناب آقای بوش میخوان تشریف بیارن خونه ما.
ملیکا با صدای بلندی خندید.
–زهرمار چرا می خندی؟
-خره جرج بوش رئیس جمهور امریکاست چه ربطی به آلمان داره؟
-خر خودتی.حواس واسه آدم نمی ذاری که...
باز هم خندید.روجا هم به خنده افتاد و هر دو یکصدا خندیدند.
جلوی فروشگاه پایش را روی پدال ترمز فشرد ماشین از حرکت ایستاد.دستش را به فرمان حایل کرد و روبروی روجا نشست و گفت:
-تو خوشحالی که مهندس و خانواده اش میان؟
-خب آره.
–از بس که دیوونه ای حتما میان چند وقت بمونن و من و تو مثل کنیز جلوشون خم و راست بشیم.لابد همه برنامه هامون هم کنسل می شه.
–ملیکا تو از اومدن اونا ناراحتی؟
-خب آره.
روجا لبخند شیطنت باری به لب نشاند و جواب داد:
-از بس که دیوونه ای.
ملیکا لبخنزنان از ماشین پیاده شد.در را بست.هر دو دوشادوش یکدیگر وارد فروشگاه شدند.روجا من و منی کرد و پرسید:
-تو چقدر از آوین و آرین اطلاعات داری.
ملیکا شانه بالا
انداخت و جواب داد:
-چیز زیادی نمی دونم.حتی از قیافشون هم چیز زیادی به یاد ندارم.همون عکس که دسته جمعی انداختیم.یکی دوتا از همون خاطرات بچگی.یادته آوین چقدر زمین می خورد و گریه می کرد.امیدوارم حالا که بزرگتر شده اون طوری نباشه.
–خجالت بکش.اون حالا برای خودش خانمی شده.مثل ما بیست سالشه.
–مگه ما آدم شدیم.
روجا لبخندی زد و گفت:
-جدی باش اما من چیزهای زیادی یادم مونده.تو رفتن اونهارو به یاد داری؟
ملیکا بسته ماکارونی را نشان روجا داد و با تایید سر آن را درون سبد خرید گذاشت و جواب داد:
-رفتنشون؟!...راستش رو بخوای نه.چیزی یادم نمیاد.
–اما من خوب یادمه.
از بس که بیکاری.مگه مهمه که چیزی ازشون بخاطر داشته باشیم یا نه؟اصلا تو فکر می کنی اونها مارو به یاد دارن؟تا حالا هزار تا دوست و رفیق فرنگی و رنگ به رنگ عوض کردن.ما براشون کهنه و فسیل شده هستیم.تو هم حوصله داری ها!!!از قدیم گفتن برای کسی بمیر که برات تب می کنه.بذار برسن بعد ببین ارزش این همه حرف زدن رو دارن؟!
-من می دونم.اون ها ما رو فراموش نکردن.
–از کجا این همه مطمئنی؟
-از اون جایی که سالهاست آرین و رامبد با هم در ارتباط هستند و برای هم ایمیل می فرستند.و سالهاست که آرین برای تو نامه می نویسه.
ملیکا که مشغول
نگاه کردن به لیست خرید بود برای لحظه ای چشم از کاغذ برداشت و با تعجب گفت:
-ایمیل برای رامبد،نامه برای کی؟
روجا با صدای آرامی جواب داد:
-برای تو.
–چرند نگو.اگه آرین برای من نامه فرستاده چرا به دستم نرسیده؟
-رسید یادت نیست.بعد از رفتنشون،سه بار پشت سر هم برات نامه نوشت و تو جوابش رو ندادی.
–خب.
–خب نداره.خودت بهم گفتی که از طرف تو جواب نامه اش رو بدم.من هم به حرفت گوش دادم.
ملیکا مسخ شده مقابل او ایستاده و با صدای دو رگه ای گفت:
-تو چکار کردی؟از طرف من،به اسم من،برای اون پسر تو آلمان نامه نوشتی؟!
روجا که احساس می کرد همان لحظه قلبش از حرکت خواهد ایستاد با تکان دادن سر حرف او را تأیید کرد.ملیکا با خشم به او خیره شد.تمام عصبانیتش را با گفتن:
-تو غلط کردی.
بر سر او هوار کرد.سبد را رها نمود و با شتاب به راه افتاد.روجا مستاصل و ناراحت سبد را پشت سرش کشید و به سرعت به دنبال ملیکا راه افتاد:
-ملیکا گوش کن من چاره ای نداشتم.یادت نیست آرین از تو قول گرفت که جواب نامهشو بدی.من هم تو عالم بچگی دلم براش سوخت و به جای تو جواب نامه ها رو دادم.حالا چی شده؟نامه عاشقانه که نبود!
ملیکا در جا ایستاد.وقتی به جانب او می چرخید به زحمت توانست جلوی خنده اش را بگیرد و در حالیکه ادای او را در می آورد گفت:
-نامه عاشقانه نبوده.نه تو رو خدا نامه عاشقانه هم به امضای من می نوشتی.تو چقدر.....!چرا به من نگفتی که این کارو می کنی؟
-حاضر می شدی که خودت برای آرین نامه بنویسی؟
-معلومه نه.حداقل کلی به نامه های اون پسره می خندیدم.
–دیوونه ای.
–مثل خودت...حالا چی می نوشتی؟
-چیز بخصوصی نبود.به زبون تو از همه تعریف می کردم.از درس ها و معلم ها می گفتم.
–اون چطور پسریه؟عکس ازش داری؟
-نه اما به نظرم هیکل درشتی داره چون ورزشکاره و بدنسازی میره.قد بلند و مهندس نرو افزار رایانه هم هست.خیلی هم با احساس و مهربونه.
–اینها رو از کجا می دونی؟
-خب دوازده سال نامه نگاری یه چیزایی حالیم کرده.
–چرا بهش نگفتی که طرفش من نیستم؟...چرا خودتو معرفی نکردی؟
-دلم نیومد اون از تو خواسته بود که باهاش مکاتبه داشته باشی.منتظر نامه تو بود نه من.هر بار که می اومدم رازو برملا کنم دلم می سوخت...یا می ترسیدم.حتما از من ناراحت می شد.
–آخرش که چی؟بالاخره که می فهمه.
–آره میدونم که می فهمه حالا هم اومدم از تو کمک بگیرم.تو بگو چی کار کنم؟
-اهه!خیلی زرنگی.ده سال خودت نامه نوشتی حالا هم خودت بهش می گی که چیکار کردی.به من هم هیچ ربطی نداره.
–نه ملیکا این طوری نگو.
–خب چی بگم می خوای تا رسید برم بگم آقای آرین آلمانی،نویسنده نامه هات من نبودم.تمام اون سالها...
روجا نگذاشت حرفش را تمام کند.با شتاب گفت:
-نه نه.تو اصلا هیچی نگو.هر وقت لازم شد خودم می گم.باشه؟
ملیکا دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
-قبول هرکاری دلت می خواد بکن.اما اگر بخواد مسخره بازی در بیاره،نقره داغش می کنم گفته باشم.
روجا با تحکم و دلخوری گفت:
-ملیکا؟
-چیه؟باز چه غلطی کردی؟خجالت نکش بگو.
–هیچی.تو خیلی بی انصافی.
–نیست که تو خیلی انصاف داری.از طرف من نامه نگاری کردی و حالا کاسه چه کنم گرفتی دستت!
روجا از ناراحتی صورتش سرخ شده بود گفت:
-باشه مشکل خودمه خودمم حلش می کنم.
به سرعت به راه افتاد و سبد خرید را هم به دنبال خود کشید.ملیکا که فهمید زیاده روی کرده به دنبالش دوید و گفت:
-می گم دیوونه ای نگو نه...حالا خاله چی خواسته؟از این پودرها هم می خواد؟
روجا هم کوتاه آمد و مشغول خرید وسایل شدند.همیشه همان طور بودند.دعواها و بحث هایشان کوتاه و گذرا بود.طاقت ناراحتی یکدیگر را نداشتند و از شادی هم مسرور می شدند.حاظر بودند به خاطر هم و برای راحتی یکدیگر دست به هر کاری بزنند.
خوندید خبر بدیید بقیشو بزارم.
ﺍﻳﻨﺠـــــــــﺎ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﺠـــــــــﺎﺯﻱ ...
ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﭘﺎﭼﻪ ﺧﻮﺍﺭ !.. ﺑﻌﻀﻲ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺑﻲ
ﺑﻨﺪﻭﺑﺎﺭ !..
ﻳﻪ ﺳﺮﻱ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻟﺒﻮﻡ ﺟﺪﻳﺪ ﺍﺯ ﻋﮑﺴﺎﺷﻮﻥ
ﻣﻴﺪﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ !..
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﮐﻼﺳﻦ‏( ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ‏) ﻫﺮﮐﺲ 3 ﺗﺎ ﺯﺑﻮﻥ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻠﺪﻩ !..
ﺧﻮﻧﻪ ﻱ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺎﺳﺖ !
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺍﮔﻪ ﻋﮑﺴﻲ ﺑﺰﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﻋﺎﺑﺮ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﭼﺮﺍﻍ
ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺩ ﻣﻴﺸﻪ
ﻫﻤﻪ like ﻣﻴﺰﻧﻦ ﻭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﺪﺍﺭ ﻣﻴﺸﻦ ! ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ
ﭘـَـَـ ﻧــﻪ ﭘـَـَــ ﻫﺎﺳﺖ
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﻠﺪﻥ ﻭ ﺍﮐﺜﺮ ﺁﻗﺎﻳﻮﻥ ﻓﻤﻨﻴﺴﺖ ﻣﻴﺸﻦ
ﻭﻟﻲ ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺷﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﺑﺮﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎﺭﮐﺖ
ﺭﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﻲ ﺑﮕﻴﺮ ﻣﻴﮕﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ ! ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺩﺧﺘﺮ
ﺧﻮﺷﮕﻼﻱ ﻓﻮﺗﻮﺷﺎﭘﻲ
1000 ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ، ﻣﺎﺩﺭ، ﺧﻮﺍﻫﺮ ، ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ... ﺩﺍﺭﻩ!
ﻭﻟﻲ ﺍﻭﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﻫﺎ 3 ﺗﺎ ﺍﺩ ﻟﻴﺴﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﻳﮑﻴﺶ
ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻪ 2 ﺗﺎﻱ ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﮐﻼﺳﻴﺶ!
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﭘﺴﺮﺍ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﺑﺪﻧﺴﺎﺯﻥ ﻳﺎ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ......
ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻧﻜﻦ ﻳﺎ ﻣُﺪﻝ ﻫﺴﺘﻦ !
ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭ ﺑﺎ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ !
ﻫﻤﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭ ﺗﺎ ﻣﻴﺒﻴﻨﻦ ﻳﻜﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﻳﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻭﺍﺳﺶ ﺩﻝ
ﻣﻴﺴﻮﺭ ﻭﻧﻦ !
" ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ﺗﻈﺎﻫﺮﺳﺘﺎﻥ "
ﻣـﺎ ﻫﻤﻪ ﻳﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﻭﺍﻗﻌـــــــﻲ ﺑﻮﺩﻳﻢ ..
ﺯﻣـــــﻮﻧﻪ ﻣﺠــــﺎﺯﻳﻤﻮﻥ ﮐــﺮﺩ ... ﻫَــﻪ
ﺧﺴـــــــﺘﻪ ﺍﻡ!!!

پاسخ
 سپاس شده توسط jinger ، glembert girl ، دختری تنها درباران ، zolale qasemi ، s1368
آگهی
#2
من که نخوندم خیلی طولانی بود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
@<a href=آبی ترین احساس@ خیلی این رمان رو دوس دارم. 1" />
پاسخ
#3
[color=#9400D3][size=medium]فقط فصل اولش بود.
ﺍﻳﻨﺠـــــــــﺎ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﺠـــــــــﺎﺯﻱ ...
ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﭘﺎﭼﻪ ﺧﻮﺍﺭ !.. ﺑﻌﻀﻲ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺑﻲ
ﺑﻨﺪﻭﺑﺎﺭ !..
ﻳﻪ ﺳﺮﻱ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻟﺒﻮﻡ ﺟﺪﻳﺪ ﺍﺯ ﻋﮑﺴﺎﺷﻮﻥ
ﻣﻴﺪﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ !..
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﮐﻼﺳﻦ‏( ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ‏) ﻫﺮﮐﺲ 3 ﺗﺎ ﺯﺑﻮﻥ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻠﺪﻩ !..
ﺧﻮﻧﻪ ﻱ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺎﺳﺖ !
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺍﮔﻪ ﻋﮑﺴﻲ ﺑﺰﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﻋﺎﺑﺮ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﭼﺮﺍﻍ
ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺩ ﻣﻴﺸﻪ
ﻫﻤﻪ like ﻣﻴﺰﻧﻦ ﻭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﺪﺍﺭ ﻣﻴﺸﻦ ! ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ
ﭘـَـَـ ﻧــﻪ ﭘـَـَــ ﻫﺎﺳﺖ
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﻠﺪﻥ ﻭ ﺍﮐﺜﺮ ﺁﻗﺎﻳﻮﻥ ﻓﻤﻨﻴﺴﺖ ﻣﻴﺸﻦ
ﻭﻟﻲ ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺷﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﺑﺮﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎﺭﮐﺖ
ﺭﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﻲ ﺑﮕﻴﺮ ﻣﻴﮕﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ ! ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺩﺧﺘﺮ
ﺧﻮﺷﮕﻼﻱ ﻓﻮﺗﻮﺷﺎﭘﻲ
1000 ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ، ﻣﺎﺩﺭ، ﺧﻮﺍﻫﺮ ، ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ... ﺩﺍﺭﻩ!
ﻭﻟﻲ ﺍﻭﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﻫﺎ 3 ﺗﺎ ﺍﺩ ﻟﻴﺴﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﻳﮑﻴﺶ
ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻪ 2 ﺗﺎﻱ ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﮐﻼﺳﻴﺶ!
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﭘﺴﺮﺍ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﺑﺪﻧﺴﺎﺯﻥ ﻳﺎ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ......
ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻧﻜﻦ ﻳﺎ ﻣُﺪﻝ ﻫﺴﺘﻦ !
ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭ ﺑﺎ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ !
ﻫﻤﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭ ﺗﺎ ﻣﻴﺒﻴﻨﻦ ﻳﻜﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﻳﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻭﺍﺳﺶ ﺩﻝ
ﻣﻴﺴﻮﺭ ﻭﻧﻦ !
" ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ﺗﻈﺎﻫﺮﺳﺘﺎﻥ "
ﻣـﺎ ﻫﻤﻪ ﻳﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﻭﺍﻗﻌـــــــﻲ ﺑﻮﺩﻳﻢ ..
ﺯﻣـــــﻮﻧﻪ ﻣﺠــــﺎﺯﻳﻤﻮﻥ ﮐــﺮﺩ ... ﻫَــﻪ
ﺧﺴـــــــﺘﻪ ﺍﻡ!!!

پاسخ
#4
ممنونSmile
:159:آرام ترسکوت کن....!صدای بی تفاوتی هایت آزارم می دهد.........!!!:ess:
پاسخ
#5
فصل2


ملیکا دست روجا را فشرد و پرسید:
-چی شد نرسیدن؟
-نمی دونم تو این تابلو که نوشته هواپیماشون نشسته و روی بانده.
-پس چرا نمی یان؟
-ملیکا چت شده خب میان دیگه.
-اون ها رو می شناسی؟
-نه از کجا بشناسم؟شاید عمو رسول و سهیلا خانوم رو تشخیص بدم شاید آرین رو از مشخصاتی که حدس می زنم بشناسم.اما تو این جمعیت فکر نکنم بشه تشخیصشون داد.
-اون جا رو ببین.
رامبد و دکتر به سمت یه آقا و خانوم رفتن.
-آره.خودشونن آقاهه مهندس دانایه.
-خانومه هم سهیلا خانوم.آرین و آوین کجا هستن؟
هر دو با هیجان به آنها نگاه می کردند.جمعیت زیاد بود و همه فشرده و نزدیک هم حرکت می کردند.جوان های زیادی در کنار مهندس و همسرش در حال حرکت بودند.تشخیص آوین و آرین کمی سخت تر شد.رامبد کار آنها را آسان کرد و با حرکت به سمت دختر و پسر جوانی مسیر نگاه روجا و ملیکا را عوض کرد.روجا اشتباه نکرده بود.آرین همانگونه بود که او تصور می کرد.قد بلند با اندامی ورزیده و عضلانی.در چهره بشاش و مردانه آرین چشمانی بلورین و دریایی بینی قلمی و خوشتراش و چانه ای برجسته خودنمایی می کرد.آرین دست هایش را برای در آغوش کشیدن رامبد از هم باز کرد و دو جوان دست در گردن یکدیگر انداختند.روجا محو تماشای آن دو بود که صدای ملیکا او را به خود آورد.
-عجب قدو بالایی داره!موقع رفتن اینطوری نبود.لاغر بود و ضعیف جثه.چه هیکلی به هم زده!اما روجا هر چی آرین خوشکل و خوش قد و قوارس آوین یه جوریه.
روجا لبخند زد و گفت:
-نگاش کن.زیبا نیست،اما ملیح و با جذبه اس.از اون دسته دخترهاس که تو نگاه اول فکر می کنی زشته.اما هرچی می گذره نظرت عوض می شه.چهره ملیح و معصومش به دل می شینه.ببین چه لبخند قشنگی به لب داره.
-راست می گی اما انصافا اندامش قشنگه.کمر باریک،قد بلند.چه با رامبد گرم گرفته.دختره چشم سفید نرسیده پسرمون رو اغفال کرد.
روجا لب ورچید و گفت:
-نه اینکه رامبد خیلی سربه راهه.اغفال شده خدایی هست.باید به آوین سفارش کنم که رامبد اغفالش نکنه.
-برو گمشو.رامبد با داشتن خواهری مثل تو هیچ احتیاجی به دشمن نداره.
مانی هم به آنها خوش آمد گفت.آرین به اطرافش نگاه کرد.در میان مردم و جمعیتی که هر کدام به استقبال عزیزی آمده بودند به دنبال ردپایی از یک آشنای قدیمی گشت.به دنبال کسی که خود گفته بود با بوییدن او را می یابد.بویش را حس می کرد.بوی یک آشنای قدیمی،بوی یک محبت،الفت دیرینه.نگاهش روی روجا و ملیکا لغزید و دیگر حرکت نکرد.او را یافته بود ضربان قلبش بالا رفت.حس عجیبی در وجودش شعله گرفت.به سوی آنها قدم برداشت.با هر قدمی که به جلو بر می داشت دلهره ای سهمگین بر وجود نحیف روجا مستولی می گشت.آرین مقابل آن دو ایستاد.لحظاتی را به ملیکا نگاه کرد و لحظاتی را به روجا خیره شد.دچار دو گانگی مبهمی شد.بارقه پررنگی از امید بر دل روجا تابید.به خود نهیب زد"دیدی اشتباه کردی.آرین تو رو شناخت"از فرط شادی،هیجان و آرامش خیال در پوست خود نمی گنجید.اما تمامی این احساسات در لحظه ای به پایان رسید آرین دیده از او برگرفت و قدمی به سمت ملیکا برداشت.روجا چشمانش را بست تا نگاه آرین را به ذهن بسپارد.با سماجت وصف ناپذیری پیش رو دید که از کنار چشمان عسلی اش چون نسیم بهاری جریان پیدا کرد و روح زندگی را در کالبد او دمید.اما چه زود آن تصویر واضح و گویا مه آلود گشت و محو شد.روجا نفس عمیقی کشید تا بر احساساتش غلبه کند.چشم گشود و آرین را مقابل ملیکا یافت.به خود گفت:
-هیچ وقت به آرین نمی گم که من نویسنده نامه ها بودم.اون دنبال ملیکا می گشت و حالا هم پیداش کرده چه لزومی داره که رویاهاش رو بهم بریزم.
با صدای گرم و مردانه آرین به خود آمد:
-روجا از دیدن دوباره ات خوشحالم.ملیکا در مورد شما زیاد نوشته بود.خوشحالم که تو هم اینجا هستی.
-من هم همین طور.به وطن خوش اومدید.
رامبد که به آنها رسید دست در گردن آرین انداخت و گفت:
-مراسم معارفه تموم شد.همه منتظرن.
آرین کناری ایستاد و با احترام راه را برای عبور خانوم ها باز کرد.ملیکا و روجا به سمت آوین و مهندس و همسرش حرکت کردند.ملیکا سرش را نزدیک گوش روجا آورد و گفت:
-تو مطمئنی فقط بدنسازی رفته.تو نامه هاش از بوکس آمریکایی و تکواندو چیزی ننوشته.
-هیس آوین داره به ما نگاه می کنه.
-بذار ببینم ماها رو از هم تشخیص می ده یا پلاکارد بلند کنیم.
-ملیکا جدی باش.
-نه بابا،جدی باشم.من فکر کردم منو آوردی اینجا تا نیشم و تا بناگوش باز کنم و با خنده از آقا غوله استقبال کنم.شانس آوردیم که آوین ورزشکار نیست!
روجا با عصبانیت به او خیره شد و گفت:
-خواهش می کنم.اونا با شوخی های تو آشنا نیستن یه وقت ناراحت می شن.یه امشب رو جدی باش.
-چشم مادربزرگ.اما فکر کردی چطوری این پسره رو تو ماشین جا بدیم؟!
قدمی دیگر تا آوین و مادرش فاصله نداشتند.ملیکا هم ساکت شد و مودبانه سلام کرد.پس از احوال پرسی خانم ها مهندس خطاب به دکتر نیایش گفت:
-بچه ها چقدر بزرگ شدن!اصلا شباهتی به اون وقت ها ندارن.
دکتر نیایش دست بر شانه دوست قدیمی اش زد و با خنده گفت:
-بچه ها که بزرگ شدن حرفی توش نیست اما تو چقدر قد کشیدی!
مهندس با صدای بلند خندید و جواب داد:
-مرد مومن مگهمن درختم که تو آب و هوای عالی آلمان رشد بکنم.بچه ها عوض شدن. اما تو اصلا تغییری نکردی.همان دکتر شوخ و بذله گو هستی که بودی.
-مهندس جان من با تغییر زیادی مخالفم.
-برای همین هم موهات رو رنگ میکنی که پیر نشون ندی.
دکتر با خنده جواب داد ای ناقلا تو از کجا فهمیدی. شاید می خواستم خانوم هارو گول بزنم.
سهیلا و آوین هم از شوخی های انها به خنده افتادند. و به سمت محوطه فرودگاه راه افتادند. آوین و آرین با چشمانی کنجکاو به اطرافشان نگاه کردند و از دیدن آن همه جمعیت که هرکدام برای استقبال از عزیزی در آن مکان تجمع کرده بودند دستخوش احساسات شدند. آرین وقتی پا به فرودگاه گذاشت نفس عمیقی کشید. رامبد کنارش ایستاد و گفت:
-بکش آقاجان.نفس بکش.این همه دود و دی اکسید کربن و هیچ جای دیگه پیدا نمیکنی. دلت خواست نایلون بدم خدمتت، یه مقدار هم با خودتون ببرید،برای روز مبادا.
آرین لبخند زد و گفت:
-با دود و کثیفی هوا کاری ندارم. بوی وطنمو به ریه هام می فرستم.
لحظه ای که سالها منتظرش بودم حالا رسیده و دلم می خواهد نهایت استفاده را ببرم. تا از این فضا و مکان دور نشی قدرش رو نمیدونی.
ملیکا که به آنها رسیده بود گفت:
-تو اون کشور آزاد چی کم داری که دلت برای اینجا تنگ شده.
آرین نگاه معنی داری به او انداخت و گفت:
-تا آزادی را چطور معنا کنی؟ آزادی تو اون جا معنی خاص خودش رو داره. اما مردم ما البته بعضی از مردم ما آزادی رو با هرزگی اشتباه می گیرن آزادی هم حد و مرز خودش رو داره.
باز هم نفس عمیقی کشید.آوین و روجا نیز کنار ملیکا ایستادند.آوین قیافه مضحکی به خود گرفت و گفت:
-آرین چی بو می کشی.بویی نمیاد.
-تو حسش نمی کنی؟بوی وطنو حس نمی کنی؟دلت برای کوچه های محلمون تنگ نشده؟برای عطر گل یاسی که سرتاسر محله رو پر می کرد.چقدر بهار خونمون قشنگ بود!درخت توت جلوی خونه هنوز هست.>
روجا جواب داد:
-هست تنومندتر از گذشته.
مانی گفت:
-خوب همه چیز یادت مونده.
رامبد گفت:
-حتما دلت برای بالا رفتن از درخت توت تنگ شده!
-آره.اون پیرزنه هنوز هست؟چقدر دعوامون می کرد!حقم داشت.ما بیست و چهار ساعته روی درخت بودیم یا اینکه از پایین به شاخه های پر توت سنگ و لنگه کفش پرتاب می کردیم.
همه خندیدند.رامبد جواب داد:
-بیچاره چند سال پیش مرد.تنها و بی کس شده بود.اون قدر بچه هاش بهش سر نزدن که از بوی تعفنش همسایه ها فهمیدن مرده.بعد از مرگش بچه هاش سیاه پوشیدن و هی زدن تو سرشون.چقدرم مادر،مادر می گفتن.نمی دونی چقدر حرصم می گرفت.چیزی نمونده بود مانی باهاشون درگیر بشه.
آرین با تعجب به مانی نگاه کرد.او لبخندی زد و گفت:
-بیشتر خریدش با من بود دلم براش می سوخت.دیگه نمی تونست راه بره.از این که بچه هاش ادای بچه های خوبو در می آوردن کلافه شدمو زدم به سیم آخر.
رامبد دستی به شانه مانی زد و گفت:
-از این کارها زیاد می کنه.یه دفعه سیم هاش قاطی میشه.مراقب خودت باش که تو این موقع به صغیر و کبیر رحم نمی کنه.به خارجی ها که دیگه اصلا.
همه خندیدند.ملیکا گفت:
-کاری نکن از همین جا برگردن.نمی تونی زبونت رو نگه داری؟
از پله ها پایین رفتند و به سمت ماشین حرکت کردند.رامبد سرش را تکان داد و گفت:
-خدا به دادمون برسه.تا حالا که دو تا بودن.پشت همدیگه،روزگارم سیاه بود.بعد از اینش دیدن داره.
آرین پرسید:
-چرا؟کی دو تا بود.
رامبد چشمکی به مانی که سعی می کرد بر خنده اش غلبه کند زد و گفت:
-نه بابا.حالا حالاها کار می بره.ما گفتیم اومدی و خلاصه حالی به ما می دی.همراهمون می شی.اما اینطوری به نظر میاد...نه مانی جان بیا بریم که باید یه فکری به حال خودمون بکنیم.
-من منظورت رو نمی فهمم.چرا واضح تر حرف نمی زنی.
-واضح تر از این؟خودت نگاه کن،هنوز پات به ایران نرسیده خانواده ات رو تقسیم کردن،به همین راحتی.
باز هم آرین متعجب نگاهش کرد و رامبد ادامه داد:
-ببین عزیز من،خانم ها رفتن سوار ماشین ملیکا شدن.
-جدی اینکه خیلی خوبه.
-نه.مانی جان این بابا دلش از دست خانم ها خونه.چه خوشحالم شد.لابد ما آقایون هم باید با ابو قراضه خودمون گز کنیم.
آرین با تحسین به ملیکا که مشغول روشن کردن ماشینش بود نگاه کرد و به دنبال رامبد و مانی راه افتاد.دکتر نیایش و مهندس در کنار یکدیگر نشستند آرین نیز کنار آن دو در صندلی عقب نشست.دکتر نیایش و مهندس دانایی از هر دری با هم سخن گفته و آرین هم به لودگی های رامبد می خندید.افسانه در خانه در حال مهیا کردن وسایل مورد نیاز برای استقبال از مهمانها بود.زمانی که اتومبیل ها مقابل خانه متوقف شدند او با رویی گشاده و منقل اسپند به استقبال آنها آمد.سهیلا و افسانه یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و پس از سال ها دیداری تازه کردند.آرین به سمت درخت تنومند توت رفت.مشتاقانه نگاهش کرد.ملیکا و روجا هم به او نزدیک شدند.آرین با شور و شعف فراوان گفت:
-یادتونه من و رامبد می رفتیم بالای درخت و برای شماها توت می چیدیم.
روجا به علامت تایید سرش را تکان داد و ملیکا با شیطنت گفت:
-البته ناگفته نمونه که اول یه شکم سیر می خوردید بعد برای ما توت می انداختید پایین.
آرین که از یادآوری گذشته چون کودکان به وجد آمده بود با خنده گفت:
-تو هم لجت در می اومد.با سنگ از ما پذیرایی می کردی.
آوین که به همراه رامبد به جمع آنها پیوسته بود گفت:
-آره یه بار که سنگ خورد به سر رامبد از ترس به اتاق من اومدی وقایم شدی.
ملیکا که ازخنده ریسه می رفت گفت:
-شماها چه چیزهایی یادتونه!
آرین که لحظه ای چشم از ملیکا برنمی داشت ابرو بالا داد و گفت:
-همیشه نشونه گیریت عالی بود!
دستی به سرش کشید و ادامه داد:
-یه زخم از اون روزها به یادگار دارم.
رامبد با دست موهای مواجش را از روی صورتش عقب زد و گفت:
-از قدیم گفتن هر کس با این جماعت مونث دربیافته ور می افته.مانی درست گفتم.از نظر بیت و قافیه و مصرع درست بود.
مانی خندید و گفت:
-تا اون جایی که من خبر دارم این جمله رو در مورد خانم ها نگفتن در مورد...
رامبد دستش را بلند کرد و یکی از شاخه های درخت را تکان داد و گفت:
-چه فرقی می کنه که در مورد کی گفتن و برای چی گفتن؟مهم اینه که تو این مورد هم صدق می کنه.حالا تو هم بیا اینجا غلط املایی های منو پاک کن.
چند برگ سبز از شاخه جدا شد و به زمین افتاد.ملیکا گفت:
-با این درخت چی کار داری؟زورت به ما نمی رسه دق دلیت رو سر این بینوا در میاری.ول کن شاخه رو شکستی.
آوین در حالی که می خندید به رامبد گفت:
-آقا رامبد شما ورزشکار هستید.
رامبد شاخه را رها کرد و لباس هایش را صاف کرد و گفت:
-بله من همه ورزش ها رو امتحان کردم و مدال هم گرفتم.
ملیکا و روجا چشم غره ای به او رفتند.او ادامه داد:
-جون روجا و ملیکا رو قسم نمی خورم چون می دونم هیچ فایده ای نداره.به مرگ مانی اگه دروغ بگم.قهرمان وزرنه برداری شدم مدال پرش با مانع رو هم به گردنم انداختن.شنا هم از مدل زیر آبی رفتنش و جونم برات بگه...
آوین که از خنده بقیه فهمیده بود که رامبد جدی نمی گوید گفت:
-جدی که نمی گی؟
-این مانی شاهده!مانی بگو توی دفتر چقدر خودکار و قلم از روی میز بر می دارم و جا بجا می کنم.چقدر با این انگشت های قوی دکمه رایانه رو فشار می دم.چقدر واسه این از ما بهترون ها زیر آبی می رم و روزی چند بار از کنار این موانعی که ننه باباهه برام به وجود میارن میون بر می زنم...خلاصه این عضله ها رو از جوب آب که نگرفتم.
آوین هم هم صدا با دیگران می خندید.آرین دست به گردن او انداخت و او را در آغوش گرفت فشرد و گفت:
-شیطون شدی پسر!
رامبد مسخره بازی در آورد و شروع به دست و پا زدن کرد و با صدای خفه ای گفت:
-یکی منو از دست این هیکل نجات بده.آرین جان اینجا از این کارها نکن.
آرین او را رها کرد و او خطاب به دخترها گفت:
-چیه بروبر نگاه می کنین.این طور صحنه ها که دیدن نداره.مانی جلوی چشم اینها رو بگیر اغفال می شن.
آوین از خنده روی پاهایش بند نمی شد.آرین نیز با خنده سرش را تکان داد و دستش را به سمت رامبد گرفت که او قدمی به عقب گذاشت و خیلی جدی گفت:
-آرین جان کوتاه بیا،بدآموزی داره.مانی می خواد دوباره منو بغل کنه.تو یه چیزی بگو.
همه خندیدند دکتر خطاب به آنها گفت:
-می دو نید ساعت چنده.یواش!بیایید تو تا صدای مردم در نیومده.
رامبد دست به سینه گذاشت تا کمر خم شد و گفت:
-چشم پدر جان.شما بفرمایید خودم مراقبشون هستم که زیاد سروصدا نکنن.
دکتر با خنده گفت:
-همین،چون تو باهاشون هستی نگرانم.
-شما لطف دارید پدر جان.سایه تون از سرم کم نشه می بینید.جناب دکتر هم نگرانمه.نه اینکه خیلی ساده دل و کم تجربه هستم نمی خواد به راحتی ها از راه به در شم.
آوین گفت:
-واقعا؟!شما خیلی ساده هستید.این طور به نظر نمیاد!
-از سادگی شهره عام و خاص شدم.این مانی هم شاهد زنده تا حالا دیدی لباس راه راه بپوشم.
مانی با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-رامبد خسته شدن.دعوتشون کن تو ساختمون.تا صبح می خوای موعظه کنی.
رامبد دست هایش را به هم کوبید و گفت:
-خب خانم ها آقایان،دختر خانم های خوشگل،آقا پسرهای مامانی بفرمایید تا همسایه ها بهمون گیر ندادن تشریف مبارکتون رو ببرید تو.
دخترها دست در دست هم وارد حیاط خانه شدند و رامبد خطاب به مانی گفت:
-با این حساب پارک کردن ماشین ها هم می افته گردن تو.
و سوئیچ را برایش انداخت و به آرین گفت:
-بیا بریم تو که بدون جوون های خوش تیپ هیچ محفلی گرم نمی شه.
آرین لبخند به لب وارد حیاط شد.محوطه پانصد متری می شد.عطر گل های یاس که از سر در حیاط آویزان بود آرین را به یاد گذشته انداخت.درخت چنار و صبور هنوز چون گذشته سر بر آسمان می سائیدند و خودنمایی می کردند.درخت پیچ که در زمان رفتن آنها هنوز جوان و کم شاخ و برگ بود قد کشیده و تمام دیوار را پوشانده بود.باغچه خانه همان بود که او می شناخت.گل های سرخ محمدی شمعدانی های دکتر،کوکب و اقاقیا،شمشادها و حوض پر آب وسط حیاط.
آرین با شور و شوق لب حوض نشست و چون گذشته دستش را درون آب فرو برد.ماهی های قرمز و سفید،گلدان های لبه حوض همه و همه گذشته را در ذهن پویای او تداعی می کردند.چنان در افکار خود غرق بود که متوجه حضور رامبد در کنار حوض نشد.وقتی دست رامبد به شانه اش خورد چنان از چنان از جا جهید که چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد و به درون حوض پر آب پرتاب شود که رامبد بازویش را گرفت و گفت:
-حواست کجاست؟
-گذشته خاطرات شیرینی که تو این حیاط،لابلای این شاخ و برگ ها اتفاق افتاده.ای کاش خونه خودمون هم دست نخورده باقی مونده بود.
-دست نخوردده.فقط بعد از رفتن شما چند طبقه آپارتمان نقلی توش کاشتن که خیلی زود هم رشد کرد.نمی دونم چه کودی زیر پاش ریختن که این طور قد کشیده.لامذهب هشت طبقه شده.
-شما چرا تا حالا دست به ترکیب خونه نزدید.
-کودی که ما استفاده می کنیم بی بخاره.افاقه نمی کنه.
آرین خندید.دوباره گفت:
-جدی می پرسم.شنیده بودم که تو تهران و شهرهای بزرگ بیشتر خونه های قدیمی رو خراب می کنن و جاش برج می سازن.
-خیلی ها بله.اما ما هنوزبه این چیزها فکر نمی کنیم.ما هم به خاطراتمون علاقه داریم آرین خان،تو تنها نیستی.
-خوشحالم که اینجا دست نخورده باقی مونده.
-با خوشحالی که شکم پر نمی شه.دیر بجنبی این ملیکا و روجا همه شیرینی و میوه ها رو می خورن و تمیز کردن ظرفهاشون بهمون می رسه.بدو پسر،که با تجدید خاطره هم دهن شیرین نمی شه.
مانی نیز به آنها ملحق شد و با سروصدای رامبد وارد پذیرایی شدند.دکتر نیایش و مهندس دانایی از گذشته صحبت می مردند و خانم ها برای تعویض لباس به اتاق دیگری رفته بودند.آرین تمام سالن را از نظر گذراند.وسایل خانه عوض شده بود اما فضا همان فضا بود.بوی کودکی را با ولع به ریه هایش راه داد و با دیدن پیانو در کنار پنجره بزرگ رو به حیاط گفت:
-چه پیانو قشنگی!ملیکا هم پیانو داره.مانی و رامبد به هم نگاه کردند و رامبد گفت:
-پیانو می خواد چه کار؟خودش از صدتا پیانو پر سر و صدا تره.کم کم باهاش آشنا می شی.
-پس کی پیانو می زنه.
رامبد کلافه شد و پس از مکثی کوتاه جواب داد:
-چقدر سوال های سخت سخت می پرسی.یکی دو روز که اینجا بمونی با پیانیست ما هم آشنا می شی.این هم از خانم ها.
و با دست به جانب آوین و ملیکا که در کنار سهیلا و ماهرخ حرکت می کردند اشاره کرد.آرین و مانی هم کنار مبل ایستاده بودند تا خانم ها بنشینند ماهرخ مقابل آرین ایستاد و با محبت به او نگاه کرد و گفت:
-خوبی پسرم.من رو که فراموش نکردی؟
-خاله ماهرخ.نمی شه شما رو فراموش کرد.
آنها روی مبل نشستند و روجا با سینی چای وارد پذیرایی شد.به همه چای تعارف کرد و ملیکا روی صندلی نشست.آرین فنجان چای را مقابل صورتش گرفت و بوئید.رامبد با خنده گفت:
-از نوع مرقوبشه.خودم تضمینش می کنم.
آرین فنجان را روی میز گذاشت و جواب داد:
-در این مورد شک ندارم.باورت نمی شه برای بوی چای اینجا هم دلم تنگ شده بود.تازه منتظر کیک های خانگی خاله افسانه هم هستم.
افسانه با مهربانی تبسمی کرد و گفت:
-چشم.کیک هم برات درست می کنم.تو چقدر خوب همه چیز رو به یاد داری.
-حالا اینها که چیزی نیست خاطراتی از این خونه و محله به یاد دارم که باورتون نمی شه.
ماهرخ گفت:
-سهیلا جان جوون رعنایی تربیت کردی.با اینکه ده سال بیشتر دور از وطن و خونه اش بوده اما اصلا عوض نشده.هنوز عرق ایرانی تو وجودشه...هستن جوون هایی که یک سال میرن خارج و بر می گردن فارسی حرف زدن رو هم فراموش می کنن.اما شماها خیلی خوب حرف می زنید.مهندس دانایی جواب داد:
-ما تو خونه هممون به فارسی حرف می زدیم و زیاد در مورد ایران و آداب و رسوم کشورمون بحث می کردیم.بعضی وقت ها از گذشته و خاطراتمون صحبت می کردیم و تجدید خاطره ای می شد تا فراموش نکنیم از کجا اومدیم و به کجا می ریم.ما هر جای این کره خاکی که زندگی کنیم ایرونی می مونیم.
ملیکا در گوش روجا نجوا کرد:
-حوصله ام سر رفت.بیا بریم یه جای دیگه.
-مثلا کجا؟
-اتاق تو.
-نمی شه جلوی مهمونا زشته.
-چه زشتی؟آوین رو هم می بریم.
منتظر جواب او نشد.آوین را صدا زد و گفت:
-بیا بریم اتاق روجا...خاله با ما کاری ندارید؟
افسانه جواب داد:
-نه عزیزم.با خودتون شیرینی و چای ببرید و مشغول باشید.
-حتما.فعلا با اجازه.
با بدرقه نگاه دیگران از سالن خارج شدند و از پله ها بالا رفتند.
روجا در اتاقش را باز کرد و گفت:
-بفرما آوین جان.
آوین با تحسین به اتاق نگاه کرد و گفت:
-چه اتاق قشنگی.چقدر با سلیقه چیده شده.کتابخونه و دکور.چه آکواریوم قشنگی.
ملیکا گفت:
-بایدم اتاقش قشنگ باشه.خانوم می خواد مهندس طراحی بشه.بیا جای بهتری رو نشونت بدم.
و دست او را گرفت و به سمت تراس کشید.دور تا دور تراس گلدان های پرگل و زیبا چیده شده بود.قفس دو مرغ عشق در گوشه ای از آنجا قرار داشت.یک میز و چند صندلی هم در وسط تراس خودنمایی می کرد.در کنار در اتاق روجا که به تراس باز می شد در دیگری قرار داشت که روجا با نگاه آوین گفت:
-این در به اتاق خواب دیگه ای باز می شه.کسی ازش استفاده نمی کنه.البته قبلا اتاق رامبد بود.اما از بس منو اذیت کرد به اتاق خواب پاین تبعید شد.این طوری حداقل شب ها از دست شیطنتش در امان می مونم.
آوین خندید و گفت:
-هنوز شیطونی می کنه.
ملیکا به جای روجا جواب داد:
-چیزی عوض نشده فقط قد کشیده اما شیطنت ها و مردم آزاریش مثل قدیم ادامه داره.آرین چطور پسریه؟
-آروم و رمانتیک...روجا اگه اتاق تو رو ببینه و بفهمه که همچین کتابخونه ای داری دیگه اتاق رو ول نمی کنه.میاد بست می شینه تو تراس و رمان های عاشقانه و اشعار حافظ و مصدق و اینطورکتاب ها رو می خونه.یه ترانه قدیمی ایرانی هم می زاره و خلاصه تو عالم دیگه ای فرو می ره... احتمالا همون الهه ناز رو زمزمه می کنه.من که نسبت به این ترانه حساسیت پیدا کردم.
روجا با شنیدن الهه ناز قلبش فرو ریخت.خودش آن ترانه را به آرین معرفی کرده بود و پیشنهاد گوش کردنش را به او داده بود.قرار گذاشته بودند هر وقت دلتنگ هم شدند به ترانه الهه ناز گوش فرا دهند.آوین چرخی در اتاق زد.ملیکا گوشه تخت نشست.آوین مقابل آینه قدی ایستاد و گفت:
-یادتونه.با هم جلوی آینه می ایستادیم.
روجا لبخند زد و گفت:
-آره و بلندی قد شما منو به گریه انداخت.
آوین دست روجا را گرفت و گفت:
-من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم.
-چطور؟
-همون وقت که تو فکر می کردی از ما کوتاه تری.راستش رو بخوای من روی پنجه هام ایستاده بودم تا از تو بلندتر نشون بدم.
ملیکا به خنده افتاد.روجا هم لبخندزنان کنارش نشست و گفت:
-با این حساب بچه خیلی ساده ای بودم.
ملیکا جواب داد:
-کم نه... آوین از خودت بگو.چی کارا می کنی؟دم به تله دادی یا نه؟کجا می ری؟تعریف کن.
آوین قیافه متفکرانه ای به خود گرفت و گفت:
-دم به تله دادم.منظورت رو نمی فهمم.
ملیکا خنده کوتاهی کرد و گفت:
-گل بود به سبزه نیز آراسته شد.یکی کم بود شدن دو تا.
روجا چشم غره ای به او رفت و دست آوین را دردست گرفت و گفت:
-منظورش اینه که دو به تله عشق دادی یا نه؟قصد ازدواج داری؟یه همچین چیزی... زیاد در مورد کلماتی که ملیکا به کار می بره فکر نکن.به حرفاش عادت می کنی.
آوین لبخند کم رنگی به لب نشاند و گفت:
-دو سال دیگه از دانشگاهم باقی مونده.دوستای زیادی ندارم.انگشت شمارند.می دونید خانواده ام زیاد دوست ندارن که با خارجی ها رفت و آمد کنم.دوستان ایرونی رو به بقیه ترجیح می دن.اما در مورد دم به تله عشق دادن.بستگی به این داره که عشق رو چطور معنی کنی.اگر منظورتون از عشق همون عشق افلاطونی لیلی و مجنون باشه که عاشق حاضره از همه چیزش بگذره و خودش رو فنا کنه.نه،ندادم.حاضر هم نیستم دچار همچین عشقی بشم.
ملیکا ذوق زده مقابلش قرار گرفت.دست ها را به هم کوبید و گفت:
-آفرین خوشم اومد.تو این مورد با تو هم عقیده ام.امروزه اصلا نمی شه به جوون ها اعتماد کرد.نمونه اش همین مانی داداش خودم توی یک سال حداقل پنج تا دوست دختر عوض کرده.وقتی هم که اسم ازدواج وسط میاد اصلا اسمی از اون بخت برگشته ها نمی بره.
روجا ادامه داد:
-برای اینکه عاشقشون نشده.این جور رفاقت ها شده یک نوع تفریح.نه دخترها برای ازدواج دوست می شن نه پسرها.البته استثنا هم وجود داره.
ملیکا گفت:
-وای روجا بحث رو فلسفی نکن.
روجا رو به تراس ایستاد و جواب داد:
-شما دو نفر هنوز دچارجادوی عشق نشدید.اگر دچار بشید دیگه این طوری حرف نمی زنید.
آوین پرسید:
-تو دچار شدی؟
روجا که دلش نمی خواست بحث به آنجا بکشد بدون آنکه به آنها نگاه کند جواب داد:
-نمی دونم.عشق لیاقت می خواد.شاید هنوز لایق اون عشق نشدم.
ملیکا چرخی زد و گفت:
-چرند نگو.کوره اون پسری که تو رو ببینه و عاشقت نشه.آوین نمی دونی که از دست این خواستگارهای روجا بیچاره شدیم.هر وقت هم بیرون می ریم چند نفری جلوی راهمون رو می گیرن.
روجا به خنده افتاد و گفت:
-حالا تو چرند می گی؟
-حرف حق تلخه.
-تا حرف حق چقدر راست باشه.
صدای در اتاق اعلام کننده پایان بحث آنها بود.روجا در را باز کرد.مانی پشت در ایستاده بود:
-بیایید پذیرایی،مادر میوه آورده.
-نمیای تو؟
-نه.زود بیاید.
دخترها از اتاق خارج شدند و از پله ها پایین آمدند.در اتاق رامبد باز بود.آرین روی صندلی کنار میز رایانه نشسته بود و رامبد مشغول صحبت در مورد کارش بود که دخترها مقابل در اتاق ایستادند.آرین با دیدن آنها از جا برخواست و رامبد گفت:
-بفرمایید تو دم در بده.
آوین لبخند زد و قبل از بقیه وارد اتاق شد.ملیکا خنده موذیانه ای کرد و به رامبد که نگاهش می کرد آرام گفت:
-بیچاره دل.
رامبد اخم هایش را در هم کشید و گفت:
-دو قلوهای افسانه ای تشریف نمی یارید تو؟
ملیکا جواب داد:
-بدمون نمی یاد یه سری هم به اتاق پسرخالمون بزنیم.
ملیکا و روجا هم وارد اتاق شدند.آرین به خانم ها اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید بشینید.
آوین تابلوی مینیاتور معرق کاری شده ای را روی دیوار دید و با خوشحالی گفت:
-چقدر قشنگه!باز هم از این تابلوها هست که من برای خودم بخرم؟
رامبد گفت:
-چرا بخری همین تابلو رو بردار.
روجا لبخندی زد و سرش را پایین گرفت.ملیکا گفت:
-رامبد خان کادو رو که پیش کشی نمی کنن.
آوین با تعجب به رامبد نگاه کرد و او من منی کرد و گفت:
-این هنر دست روجاست.روز تولدم داده به من البته فکر نمی کنم روجا از اینکه تابلو رو به آوین بدم ناراحت بشه.
آوین و آرین پس از شنیدن این حرف هر دو به روجا خیره شدند و نگاه تحسین بارشان را بر سر و روی او ریختند.آرین گفت:
-واقعا زیباست!من فکر کردم از جایی خریدید.با این حساب روجا یه تابلو هم برای من در نظر بگیر.طرحش رو خودم میدم.
روجا لبخندی زد و جواب داد:
-حتما.
آوین کنار او ایستاد و گفت:
-پس من چی؟برای من هم...
-گفتم که هم برای تو هم برای آرین.
آوین مقابل رامبد ایستاد و گفت:
-بخشش شما قابل ستایشه.
-خواهش می کنم قابلی نداشت.
ملیکا و روجا هم از اتاق خارج شده و به مهمان ها ملحق گشتند.دکتر نیایش و مهندس همچنان در حال بحث و گفتگو بودند.آرین که بین مانی و رامبد به سمت پذیرایی می آمد به دیوار پذیرایی اشاره کرد گفت:
-یه تابلوی بزرگ و قشنگ اونجا روی دیوار نصب بود که حالا نمی بینمش.
رامبد و مانی به هم نگاه کردند و خندیدند.آرین گفت:
-حرف خنده داری زدم؟
رامبد جواب داد:
-به حرف تو نمی خندیم.به سرنوشت اون تابلو می خندیم.یه روز که مادر نبود من و مانی بجای بازی تو حیاط با توپ چهل تیکه اومدیم اینجا و گل کوچیک بازی کردیم.یادت میاد که شوت های من چقدر سنگین بود.یه دفعه یه شوتم به تابلو خورد و بقیه اش هم که معلومه... جناب پدر یه هفته پول تو جیبی بنده رو توقیف کرد و بعدها جای اون تابلو رو اثر هنری روجا پر کرد.می بینی که.
-همه اش کار روجاست؟
-همه اش.
-قابل تحسینه!
هر کدام روی مبلی نشستند و آوین گفت:
-از چی تعریف می کنی؟
آرین جواب داد:
-از این تابلوها،کار روجاست.
-جالبه اتاقش رو ببینی چی می گی؟از رنگ اتاقش تا تزئین و چیده شدن وسایل و دکور.بخصوص اون کتابخونه و اون تراس رویایی.همه و همه نشونه سلیقه صاحبشه.وقتی پا به اتاق قشنگش می ذاری فکر می کنی گوشه ای از بهشت رو می بینی تا خودت نبینی باورت نمی شه.
آرین نگاه خیره ای به روجا که گونه هایش گل انداخته بود کرد و گفت:
-جالب شد کی منو به اتاقت دعوت می کنی؟
-اختیار داری هر وقت که تو بخوای.
آرین می خواست حرفی بزند که مانی کنار رامبد روی مبل نشست و گفت:
-آرین خان هر چقدر اتاق روجا زیبا باشه بازم به پای اتاق ملیکا نمی رسه.
برق شادی در نگاه آرین درخشید.لحظه ای که انتظارش را می کشید رسیده بود دلش می خواست بیشتر از ملیکا بداند.مانی ادامه داد و گفت:
-اصلا قابل توصیف نیست.
ملیکا برآشفت و گفت:
-مانی اگه حرف دیگه ای بزنی حسابت رو می رسم.
رامبد با خنده گفت:
-اهه.بذار حرفش رو تموم کنه.چرا تهدیدش می کنی.بگو عزیزم.
مانی به شکل خنده داری آب دهانش را قورت داد و گفت:
-وقتی وارد اتاق می شی.به جای تابلوهای نقاشی و هنر ایرانی،دیوار اتاق پر از عروسک های زشت و سیاهه که با دیدنش قبض روح می شی.تو اتاق ملیکا انقدر مجسمه های عجیب و غریب زیاده که هر کس ندونه با دیدن اونجا فکر می کنه ملیکا بت پرسته.اما این اتاق یه مزیت بارز داره اگر بچه ای رو بخوای تنبیه کنی بهترین جا اتاق ملیکاست.
شلیک خنده در فضا پیچید.آرین هم از لحن صحبت مانی به خنده افتاد.ملیکا چهره در هم کشید و گفت:
-تو که این همه خوب می تونی یه اتاق رو توصیف کنی از اتاق خودت هم بگو.بگو که اتاقت مثل سمساری ها پر از وسایل عهد دقیانوسه.
مانی که همه را منتظر شنیدن دید دستش را جلو آورد و گفت:
-می گم،خیلی هم دل همه بخواد.می دونید آوین خانوم،من از بچگی عادت کردم که از هرچی خوشم بیاد نگهش دارم.می گم هرچی،مثلا دوچرخه شش سالگیم رو خیلی دوست داشتم.یه جایی نزدیم سقف آویزونش کردم.یا یه اسکیت داشتم روز تولدم بهم هدیه داده شده بود.اون رو هم یه جایی نزدیک دوچرخه هه آویزون کردم.
آرین با خنده گفت:
-جدی از هرچی خوشت بیاد آویزونش می کنی؟
مانی چشمکی به رامبد زد و گفت:
-خوب آره تنها راه نگهداریش همینه.
رامبد گفت:
-آرین جان حواست رو جمع کن که یه وقت زیاد به مانی نزدیک نشی که کنار همون دوچرخه اش آویزونت می کنه.همین دو هفته پیش بو دیگه... از یه دختره خوشش اومد.چند روز بعد دیدم بله رو دیوار آویزونش کرده.
باز هم صدای خنده بود که بر فضا حاکم شد.رامبد بدون آن که لبخندی به لب بنشاند گفت:
-چرا می خندید؟گریه داره.یه وقت دیدید یه روزی همه مون رو به دیوار آویزون کرده ها،حالا از من گفتن بود از شما خندیدن.
آرین به زحمت از خنده باز ایستاد و گفت:
-شما دو نفر تو شرکت هم با همدیگه هستید؟
-آره.
آوین گفت:
-خوش به حال مشتری ها و ارباب رجوع هاتون.
رامبد گفت:
-اگه دوست داری می تونیم تو رو هم روی دیوار دفترمون نصب کنیم.
روجا گفت:
-گمشو رامبد مسخره.
رامبد گفت:
-بیا شاهد از غیب رسید.آخه یه چند روزی هم روجا وصل بود.ولی از بس که بی تربیت بود زود از روی دیوار کندیمش.
دکتر نیایش گفت:
-پسرها شوخی بسه.دو سه کلمه هم جدی حرف بزنید.
رامبد گفت:
-من که جدی،جدی هستم.حالا چون شما می گید باشه.آرین جان،ایدز رو تا چه حد می شناسی و چقدر ازش می ترسی و به نظر تو وآوین کی داروش کشف می شه.البته شما جناب دکتر،شما هم می تونید نظرتون رو بدید.
دکتر انار درشتی را در دست چرخاند و گفت:
-به نظر من اگه همیت الان وسایل آرین رو به اتاقش نبری یه انار مثل همین که تو دستم هست فضا رو می شکافه و به کله مبارک اصابت می کنه.
رامبد سریع ایستاد و گفت:
-آرین بدو که وضعیت قرمزه... روجا اتاق آرین کجاست؟
روجا نیز برخاست و گفت:
-همان اتاق بالایی.
-کنار اتاق خودت؟
-آره. بهترین اتاقمون همونه دیگه.
-چرا اتاق کناری خودم نه.
روجا با تعجب و عصبانیت به او نگاه کرد و او سریع دست هایش را بالا برد و گفت:
-تسلیم.می خواستم آرین جون راحت باشه.قبول همون اتاق بالایی.بدو آرین تا وضعیت از این قرمزتر نشده.
سپس کیف و وسایل آرین رو برداشت و به سمت پله ها حرکت کرد.افسانه خطاب به روجا گفت:
-خودت هم باهاشون برو و اتاقش رو نشون بده.
روجا در کنار آرین راه افتاد و از پله ها پشت سر رامبد بالا رفتند.آرین آرام پرسید:
-تا اونجا که یادم میاد کنار اتاق رامبد اتاق دیگه ای نیست به جز دستشویی و سرویس بهداشتی.
روجا خندید و سرش را تکان داد و گفت:
-من معذرت می خوام.رامبد منظور بدی نداشت عادت کرده کخ هرچی به زبونش میاد بگه.
آرین به خنده افتاد و گفت:
-مهم نیست من ناراحت نشدم.ار ایمیل هاش پیده بود که جوون شوخ و بذله گویی شده.
-و بی تربیت.
رامبد در اتاق را برای آنها باز کرد و گفت:
-بفرمایید.این هم اتاق اختصاصی شما.اگر چیزی کم و کسر داره بگو خودم از اتاق بغلی خودم برات بیرم.رودروایسی نکنی.
آرین با خنده به شانه او کوبید و گفت:
-می تونم حدس بزنم چرا اتاق تو طبقه پایینه.
روجا گفت:
-یادت نیست اتاقش قبلا اینجا بود.از بس که من یا متدر رو اذیت کرد به طبقه پایین تبعید شد.از دستش امنیت نداشتیم.
رامبد وسایل آرین را گوشه اتاق گذاشت و گفت:
-نه دیگه حالیت که نیست.من اون اتاق رو به خاطر اتاق بغلی انتخاب کردم.آقا عجب اتاقیه.آدم ناراحت می ره توش راحت میاد بیرون.
روجا ابرو در هم کشید و گفت:
-رامبد بس کن دیگه.
-ای بابا چرا ناراحت می شی خوب تو راحت برو توش ناراحت بیا بیرون.من که بخیل نیستم.
-تو آدم نمی شی؟
-ا،مگه تو شدی.به سلامتی کی؟
روجا بر آشفت و با خشم گفت:
-رامبد مادر رو صدا می کنم ها.
-خب آرین جان من می رم پایین تا همان بحث ایدز رو با دکتر و مهندس ادامه بدم.شما امری،فرمایشی ندارین؟
آرین دست او را فشرد و با خنده گفت:
-ممنون شب بخیر.
رامبد از اتاق خارج شد و به مهمانها ملحق گشت.آرین نگاهی به اطرافش کرد و گفت:
-چقدر از این اتاق خاطره دارم!
-می دونم... هر وقت که رامبد در اتاقش رو از تو قفل می کرد می فهمیدیم که داره برای اذیت ماها نقشه می کشه.می اومدیم سراغ تو و ازت کمک می خواستیم.
-من هم اونقدر با رامبد سروکله می زدم تا از کارهاش سر در بیارم.
روجا که از مزه مزه خاطرات قدیم به وجد آمده بود لبخند زد و گفت:
-چه روزهایی داشتیم!
-راستی مادرم و بقیه کجا ساکن می شن؟
-خونه بغلی.خاله ماهرخ اینا چندتا اتاق خالی دارن.قبل از اومدن شما خاله ماهرخ و مادرم سر این مسئله حسابی با هم حرف زدن.قرار شد تو صاحب این اتاق بشی و آوین و مهندس و مادرت به خونه بغلی برن.اما فقط برای استراحت در ساعات دیگه همه دور هم جمع می شیم.این طوری صفاش بیشتره.ای کاش می اومدین و دوباره همین جا زندگی می کردین.
-خیلی خوب می شه.اما شدنی نیست.من همه کار و زندگیم اونجاست.موقعیت شغلیم به گونه ایه که نمی تونم ازش صرفه نظر کنم.آوین هم هنوز درسش تموم نشده.مثل تو و ملیکا.اما از این به بعد زیاد به ایران میام.شما هم باید بیاید اونجا.ملیکا بیشتر با افکار من آشناست.نمی دونم به تو این مطلب رو گفته یا نه که ما بعد از رفتنمون به آلمان به طور مکاتبه ای با هم ارتباط داشتیم.اون ازتو و مانی و رامبد می نوشت.من هم از کارهام و آوین و بقیه می نوشتم.تو تمام این سالها شاید تنها مونس و رازدار من ملیکا بودهوتو آلمان با هیچ کس مثل ملیکا راحت نبودم.اون با روحیه من آشناست.همیشه از گذشته و خاطرات مشترکمون که تو هم در اونا بودی می نوشتیم.دختر خاله تو بیشترین محبت رو در حق من انجام داده.می تونست من رو فراموش کنه و جواب نامه هام رو نده.اما این کار رو نکرد.برام وقت گذاشت و به من فکر کرد.دلم می خواد حالا که برگشتم محبت هاش رو تلافی کنم.تو کمکم می کنی؟
روجا منقلب و مشوش چهره از او بر گرفت و آرام گفت:
-حتما شب بخیر.
-صبح می بینمت.
-حتما.
در اتاق او را بست و خواست از پله ها پایین بیاید و به بقیه مهمانها ملحق شود که با صدای شب بخیر گفتن ها از نرده ها پایین را نگاه کرد و برای ملیکا و آوین دست تکان داد.خسته و بی رمق وارد اتاقش شد و در را بست.احتیاج به سکوت داشت تا خوب بیاندیشد.عادت داشت هر وقت دچار هیجان می شد به جای دنجی پناه می برد و گوش هایش را محکم می گرفت و در سکوتی آرامش بخش فرو می رفت.مثل کسی که زیر فرسنگ ها آب در عمق دریا مشغول غواصی باشد.می خواست مرواریدی را که در بطن وجودش طیسالین دراز شکل گرفته بود صید کند.پس از دقایقی دست از روی گوش هایش برداشت.زندگی را مطبوع تر و آرام تر از پیش یافت.حرف های آرین را به یاد آورد و مرور کرد.کشوی میز تحریرش را بیرون کشید از زیر وسایلش نامه آخری را که آرین برایش نوشته بود بیرون آورد و در دست فشرد.روی تخت دراز کشید و به آن نامه که تنها یادگار عشق پنهانیش بو اندیشید و به خود خرده گرفت که چگونه خود را اسیر عشق یک جانبه ای ساخته که این چنین قلبش را به ویرانه ای از گورستان آرزوها بدل ساخته.سهی کرد افکار مغشوشش را متمرکز سازد.می دانست به اجبار وارد جزئیاتی گشته که هیچ گریزی از آنها ندارد.آن نامه چون گلوله ای آتشین درون دستش شعله ور گشته بود و تمام وجودش را می سوزاند.هرچه کوشید لحظه ای را بی یاد آرین سپری سازد نشد.به اجبار نامه را روی میز تحریر انداخت باز هم بی فایده بود.تمام روح و جانش با آن مسئله درگیر بود و آن نامه بهانه ای بیش نبود.از فکر حوادثی که پیش رو داشت لرزه به اندامش افتاد و چشمانش را محکم روی هم فشرد.دیری نپایید که خواب عمیقی او را فرا گرفت.
ﺍﻳﻨﺠـــــــــﺎ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﺠـــــــــﺎﺯﻱ ...
ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﭘﺎﭼﻪ ﺧﻮﺍﺭ !.. ﺑﻌﻀﻲ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺑﻲ
ﺑﻨﺪﻭﺑﺎﺭ !..
ﻳﻪ ﺳﺮﻱ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻟﺒﻮﻡ ﺟﺪﻳﺪ ﺍﺯ ﻋﮑﺴﺎﺷﻮﻥ
ﻣﻴﺪﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ !..
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﮐﻼﺳﻦ‏( ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ‏) ﻫﺮﮐﺲ 3 ﺗﺎ ﺯﺑﻮﻥ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻠﺪﻩ !..
ﺧﻮﻧﻪ ﻱ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺎﺳﺖ !
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺍﮔﻪ ﻋﮑﺴﻲ ﺑﺰﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﻋﺎﺑﺮ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﭼﺮﺍﻍ
ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺩ ﻣﻴﺸﻪ
ﻫﻤﻪ like ﻣﻴﺰﻧﻦ ﻭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﺪﺍﺭ ﻣﻴﺸﻦ ! ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ
ﭘـَـَـ ﻧــﻪ ﭘـَـَــ ﻫﺎﺳﺖ
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﻠﺪﻥ ﻭ ﺍﮐﺜﺮ ﺁﻗﺎﻳﻮﻥ ﻓﻤﻨﻴﺴﺖ ﻣﻴﺸﻦ
ﻭﻟﻲ ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺷﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﺑﺮﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎﺭﮐﺖ
ﺭﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﻲ ﺑﮕﻴﺮ ﻣﻴﮕﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ ! ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺩﺧﺘﺮ
ﺧﻮﺷﮕﻼﻱ ﻓﻮﺗﻮﺷﺎﭘﻲ
1000 ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ، ﻣﺎﺩﺭ، ﺧﻮﺍﻫﺮ ، ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ... ﺩﺍﺭﻩ!
ﻭﻟﻲ ﺍﻭﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﻫﺎ 3 ﺗﺎ ﺍﺩ ﻟﻴﺴﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﻳﮑﻴﺶ
ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻪ 2 ﺗﺎﻱ ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﮐﻼﺳﻴﺶ!
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﭘﺴﺮﺍ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﺑﺪﻧﺴﺎﺯﻥ ﻳﺎ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ......
ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻧﻜﻦ ﻳﺎ ﻣُﺪﻝ ﻫﺴﺘﻦ !
ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭ ﺑﺎ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ !
ﻫﻤﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭ ﺗﺎ ﻣﻴﺒﻴﻨﻦ ﻳﻜﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﻳﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻭﺍﺳﺶ ﺩﻝ
ﻣﻴﺴﻮﺭ ﻭﻧﻦ !
" ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ﺗﻈﺎﻫﺮﺳﺘﺎﻥ "
ﻣـﺎ ﻫﻤﻪ ﻳﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﻭﺍﻗﻌـــــــﻲ ﺑﻮﺩﻳﻢ ..
ﺯﻣـــــﻮﻧﻪ ﻣﺠــــﺎﺯﻳﻤﻮﻥ ﮐــﺮﺩ ... ﻫَــﻪ
ﺧﺴـــــــﺘﻪ ﺍﻡ!!!

پاسخ
 سپاس شده توسط jinger ، s1368
#6
HuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuh
love must be given in return for love
if not .one will be left heart less
and the other will have two 

شرط دل دادن دل گرفتن وگرنه یکی بی دل میشه یکی دو دل
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان