نظرسنجی: ایا از داستان های استاین خوشتان می اید ؟
بله من عاشقش هستم
خیر علاقه ای ندارم
فقط داستان هایش را می خوانم
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مجموعه داستان های ارال استاین

#1
Star 
مهمانی در مهتاب ( قسمت اول)

هي صبر کن گاتسچاک در حالي که با عجله سعي داشت به دوستانش برسد کفش هايش روي زمين سخت گرومب گرومب صدا مي دادند صداي آن در راهروي دراز و خالي مي پيچيد. دستش را دور گردن ري داويدوف انداخت

و گردن او را محکم فشرد. ((يالا!.. اگه مي توني خودتو خلاص کن!)) ري با يک حرکت گردن خود را از دست تريستان بيرون آورد و صدايش را کلفت کرد و گفت: ((اخه تو که عرضه اينو نداري که با ري کبير و آهنين دست و پنجه

نرم کني!..)) و محکم بازوي تريستان را گرفت و با يک حرکت دست او را پيچاند و به پشت او برد تا جايي که جيغش در آمد. دو پسر در حالي که به شوخي با هم دست به گريبان بودند محکم به رديف کمدهاي فلزي کنار ديوار

خوردند. رزا مارتينز دوست همکلاسي انها قدم پيش گذاشت و ري و تريستان را از هم جدا کرد و گفت هي بچه ها تا کي مي خواييد همين طور بچه بمونيد و بچه بازي در بياريد؟ زود باشيد راه بيفتيد تا هر چه زودتر از اين جا

بريم بيرون.)) بلاچستر در موافقت با او گفت : (( آره مدرسه وقتي کسي توش نباشه ترسناک جلوه مي کنه باورم نمي شه که ما از اتوبوس آخر جا مونده باشيم.)) رزا گفت: (( بيرون هوا تاريکه ولي چرا اونا اين قدر زود

چراغاي توي مدرسه رو خاموش مي کنن؟)) ري خنديد و گفت: (( رزاي گنده و بد!.. تو از کي تا حالا تاريکي مي ترسي؟)) ري گفت : (( تو حتي گنده تر از مني!!..)) رزا رو به اخم هايش را در هم کشيد و گفت : (( به منچه

مربوطه که تو يک جغله بيتشر نيستي!)) تريستان خنديد و گفت : تو به ري کبير و آهنين ميگي جغله ؟ فقط به خاطر اين که سگ ما از اون قد بلند تره؟ ري اخم هايش را براي ان دو در هم گشيد و با عصبانيت گفت: (( هي من

ماه گذشته کلي رشد کردم بابام ميگه در طول امسال مي تونم تا پونزده سانت ديگه قد بکشم.)) بلا گفت: ما براي چي داريم درباره اين موضوع احمقانه صحبت مي کنيم ؟ مي شنويد صداهامون چه طوري توي راهرو مي

پيچه و هر کسي مي تونه اين مکالمه احمقانه ما رو بشنوه.)) رزا گفت: ولي اينجا که کسي نيست مدرسه برهوته همه رفتن خونه هاشون ري گفت: من عاشق اين اکو هستم و سرش را عقب گرفت و زوزه اي بلند و طولاني

و جانور مانند سر داد تريستان خنديد و گفت: (( زوزه گرگ)) و او نيز به دوستش پيوست و همراه هم زوزه سر دادند. بلا غرغرکنان گفت: بچه ها بس کنيد. و در حالي که موي بلند مجعد و قرمز خود را با دست کنار مي زد افزود

(( اصلا خنده دار نيست! مگه شماها اخبار تلويزيونو تماشا نمي کنيد؟ خبر مربوط به حمله هايي رو که توسط حيوونا انجام گرفته نشنيديد؟ ري با تمسخر گفت: يعني ميگي تو اين اراجيف در مورد حمله آدم گرگها به شهر رو

باور مي کني؟ اينا شايعه سو . احتمالا يه مشت آدمي که از بي کاري حوصله شون سر رفته بوده اين شايعات رو درست کردم. بلا گفت: (( ولي اون دو تا گربه اي که مورد حمله قرار گرفته بودن ديدي؟ شکمشون دريده شده و

تمام امعا و احشاي اونا خورده شده بود...از اون دو حيوون بيچاره هيچي جز سراشون باقي نمانده بود دو تا سر گربه روي خاک افتاده بود و دور و برشون پر از جاي پنجه هاي بزرگ گرگ مانند بود. رزا قيافه اش را در هم کشيد و

گفت :آخ.. حالم به هم خورد ديگه خفه شيد و از اين حرفا نزنيد. ري با لحني هيجان زده گفت : اره اين حرفا منو گرسنه مي کنه او و تريستان دست هايشان را دور دهان هايشان حلفه کردند و دوباره زوزه سر دادند. رزا بي

اعتنا به آنها گفت اصلا نمي فهمم چرا آقاي مون بعد از مدرسه تا اين اندازه دير وقت ما رو نگه داشت. بلا با سر حرف او را تاييد کرد و گفت: (( اره چرا از ما خواست در آزمايشات علومش به او کمک کنيم ما که جزو بچه زرنگاي

کلاس نيستم . رزا به تمسخر گفت شايد از ما خوشش اومده ري با لحني تمسخر آميز گفت: ((ها!ها! داري شوخي ميکني مگه نه؟ آنها به سراغ کمد هايشان رفتند بلا جند کتاب را کف کمد خود انداخت و سپس در حالي که

کاپشن شمعي سياه خود را از تن در مي آورد متفکرانه گفت : من از لبخند آقاي مون نفرت دارم به نظر م رسه که پونصد تا دندون داره.)) رزا در حالي که يک کلاه پشمي قرمز رنگ را روي موهاي سياه کوتاه خود مي کشيد

گفت : (( آقاي مون خيلي شبيه خون آشاميه که توي يه فيلم خيلي قديمي ديدم اونم موهاي صاف و روغن زده خودشو مثل آقاي مون عقب مي زد و همون ابروهاي پر پشت و کلفت و همون چشم هاي ريز و گرد. تريستان

نگاهي به انتهاي راهرو انداخت و گفت ساکت ممکنه حرفهاي ما رو بشنوه ري گفت امکان نداره شرط مي بندم که همچنان توي آزمايشگاه مشغول تزريق چيزاي عجيب و غريب به تخم هاي پرنده هاس. تريستان گفت من فکر

مي کنم اين آزمايشا جالبه و کوله پشتي خود را روي شانه جابجا کرد و در حالي که کاپشن لي خود را صاف مي کرد افزود: مقصودم اينه که من خوشم مياد چيزاي عجيب و غريب توي تخم مرغ بريزي و بعد بيني که چيي به

دست ميارير رزا اخم هايش را در هم کشيد و گفت : (( تو با اين سليقه اي که داري خواهش مي کنم هيچ وقت منو براي صبحانه به خونه تون دعوت نکن!)) و هر چهار نفر خنديدند. رزا هميشه جيزي براي خنداندن همه آنها

آماده داشت ري محکم به شانه رزا زد و به اين وسيله شادي خود را به او نشان داد در کمدهايشان را بستند و قفل کردند سپس در راهروي کم نور به طرف در خروجي مدرسه به راه افتادند. تريستان با خود فکر کرد : ما چهار

نفر مدت هاي طولاني است که با هم دوست هستيم ولي آقاي مون از اين موضوع خبر ندارد ما حتي کلاس هاي علوممان هم جدا است. پس او چرا ما را انتخاب کرده بود که امروز در آزمايشاتش به او کمک کنيم؟ در اين

لحظه داشتند از جلوي يک پوستر نارنجي و سياه در مورد جشن هالووين مدرسه مي گذشتند. رزا گفت: اوه!... چيزي تا هالويين نمونده يعني فکر مي کنيد ما امسال هم در جشن هالويين شرکت کنيم؟ بلا متفکرانه چهره

اش را در هم کشيد هرگاه که او چنين مي کرد به نظر مي رسيد که چشم هاي سبز گربه مانندش در ميان کک مک هاي صورتش گم مي شود. گفت: نمي دونم.. شايد ما ديگه براي اين کار بزرگ شده باشيم شما مي دونيد

که چه سني براي شرکت در جشن هالووين بزرگ به حساب مياد؟ تريسان جواب داد: فکر مي کنم دوازده يا شايد هم سيزده و همه ما هم دوازده سالمون شده ري گفت: کي اهميت ميده؟ ما هنوز هم دلمون شيريني و

شکلات مي خواد مگه نه؟ پس نشون ميده که ما براي جشن هالويين بزرگ نيستيم. پس ما هم بايد توي جشن شرکت کنيم. سپس بلا را محکم به طرف ديوار هل داد به طوري که به شدت با ديوار برخورد کرد و در همان حال

گفت: مگه اين که تو از آدم گرگ بترسي! بلا در حالي که متقابلا او را به عقب هل داد گفت: من از آدم گرگ نمي ترسم ولي اگه قرار باشه در هالويين شرکت کنيم بايد لباس مناسبي تهيه کنم. ري گفت: راستي چرا امسال

يه مهموني ترتيب نديم؟ يه مهموني با لباساي عجيب و غريب مي تونه خيلي جالب باشه!... من سينه و بازوهام رو سراسر با خال کوبي مي پوشونم و در نقش ري کبير و آهنين شرکت مي کنم. سپس هوراي کرکننده اي

براي خود سر داد د و دوباره بازوي خود را دور گردن تريستان قفل کرد با صداي بلند و ظاهرا خشن گفت: تو با اين مشکل داري؟ تو با اين مشکل داري؟ اين عبارت مورد علاقه او در اين گونه مواقع بود و با تکرار آن ديگران را به

سرسام مي انداخت. تو با اين مشکل داري؟ تريستان با يک فشار به بازوي او سرش را از ميان بازوان او بيرون آورد و گفت : آره من با اين مشکل دارم! سپس موهاي تاب دار و کهربايي رنگ خود را صاف کرد و گفت: که ما يه

مهموني برپا کنيم؟ اونوقت ديگه فرصتي براي رفتن به در خونه ها و شرکت در قاشق زني نداريم. تقريبا به در خروجي رسيده بودند تريستان از پنجره راهرو نگاهي به قرص کامل ماه انداخت که در پايين افق عصر گاهي با بي

رنگي خودنمايي مي کرد. در همان حال که داشتند از ساختمان مدرسه بيرون مي رفتند تريستان نگاهي به پشت سر انداخت و با مشاهده کسي که پشت سرشان بود آه از نهادش بر آمد. يک نفر کاملا بي حرکت کنار ديوار

تاريک ايستاده بود و آنها را تماشا مي کرد و به حرف هايشان گوش مي داد. تريستان زير لب به ديگران گفت: هي بچه ها... و هر چهار نفر به طرف عقب برگشتند. تريستان چشم هايش را تنگ کرد و در تاريک و روشن راهرو به

دقت به کسي که کنار ديوار ايستاده بود خيره شد و او را شناخت .. يکي از پسرهاي هم کلاسي خودشان بود. مايکل مون, پسر معلم علوم مايکل مون بچه عجيبي بود: لاغر استخواني با موهاي صاف و لخت و سياه- مانند

پدرش و با همان چشم هاي کوچک و گرد و صورت باريک و نا خوشايند. مايکل مون غالبا توي خود بود و به ندرت با کسي صحبت مي کرد. به نظر نمي رسيد که هيچ دوست و رفيقي در مدرسه داشته باشد. او در حالي که

دست هايش را توي جيب هاي شلوار لي سياه رنگ خود کرده بود بي حرکت کنار ديوار ايستاده و به تريستان و دوستانش خيره شده بود. و ناگهان سر وسينه اش را بالا گرفت و راست ايستاد. دست هايش را بالا آورد و دو

طرف دهانش گرفت و فقط دو کلمه بر زبان آورد. فقط دو کلمه با آن صداي بلند و لي زمزمه گونه خود. دو کلمه اي که موجي از سرما در ستون فقرات تريستان جاري کرد. (( مواظب باشيد!))

ادامه دارد.......

پاسخ
 سپاس شده توسط ~SoLTaN~ ، *RANGO* ، AFEE BOZORG ، ♥ Sky Princess♥ ، ...Sara SHZ... ، Armina ، samira72 ، j0oj0o ، سوسن خانوم ، پارسا دختر کش ، pouya12 ، noora91 ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
آگهی
#2
Star 
قسمت دوم

چند دقیقه بعد رزا به دنبال تریستان وارد خانه او شد. گفت: از دیدن او پسره یه حال خاصی بهم دست میده

تریستان تعجب زده به او خیره شد و پرسید: کی ؟ ری؟

رزا خندید با مشت توی پهلوی او کوبید و گفت : نه احمق جون! مایکل مون

سپس کلاهش را از سرش برداشت و جلوی آیینه راهرو با نوک انگشتان موهای تیره اش را از شانه کرد. کاپشنش را هم در آورد و روی میز کوچکی که کنار در قرار داشت انداخت.

رزا یک بلوز ارغوانی گشاد و شلوار گشاد پوشیده بود یک بار دیگر در آیینه نگاهی به سرپای خودش انداخت و سپس به طرف تریستان برگشت و گفت: مواظب باشید! به نظر تو مایکل مون چرا اینو به ما گفت؟

تریستان شانه هایش را بالا انداخت و گفت: از کجا بدونم ؟یعنی میگی می خواست به ما در مورد چیزی هشدار بده؟ یا اینکه داشت ما رو تهدید می کرد؟

رزا جواب داد: من متوجه منظورش نشدم. ولی شیوه گفتنش...راستش تا حدودی ترس آور بود
فکر می کنم همین طوره

تریستان کوله پشتی اش را روی پله ها انداخت و به طرف اشپزخانه رفت. مامان؟ شما خونه هستید؟

صدای مادرش شنیده شد که گفت: من توی اتاق نشیمن هستم داشتی با کی حرف می زدی؟

تریستان گفت: با رزا بودم و سرش را به داخل اتاق نشیمن برد

خانم گاتسچاگ مشغول تماشای اخبار تلویزیون بود و یک مجله باز روی دامنش دیده می شد. او از آن جمله آدم هایی بود که در آن واحد دو یا سه کار را با هم انجام می

دهند. در خانواده آنها این شوخی متداول بود که او قادر نیست بدون خواندن یک کتاب و یا صحبت کردن با تلفن , تلویزیون تماشا کند.

تریستان خیلی به مادرش شباهت داشت هر دو بلند و لاغر بودند موی او هم کهربایی و مجعد بود و تریستان چشمان گرد آبی رنگ و بینی کوفته ای مادرش را به ارث برده بود.

خانم گاتسچاک کنترل تلویزیون را بالا آورد و صدای آن را بست و گفت: سلام رزا...چه طور شمد که شما دو تا این قدر دیر کردید؟

تریستان جواب داد: اقای مون از ما خواست در آزمایشات علوم بهش کمک کنیم.

رزا افزود : آره ... تا حدودی هم جالب بود به همین دلیل ما حساب وقت از دستمون در رفت

مادر تریستان گفت: آقای مون؟... این همون معلم جدید نیست؟ من تا حالا ندیدمش.

رزا گفت : آدم بدی به نظر نمی رسه هر چند کمی عجیب و غریبه؟

تریستان گفت: آره ولی موضوع مهمی نیست...ما داریم از گرسنگی تلف می شیم. چیزی هست که بخوریم؟

مادرش رو به او اخم هایش را در هم کشید و گفت: چیزی به وقت شام نمونده. رزا تو برای شام پیش ما می مونی؟

رزا جواب داد: نه من هنوز خونه نرفتم. خاله و شوهر خاله ام از کالیفرنیا به دیدن ما اومدن و امشب قراره برن بیرون و از من خواستن کوچولوی اونا رو نگه دارم

تریستان به طرف آشپزخانه رفت تا کمی خوراکی پیدا کند و رزا با فاصله کمی به دنبال او رفت. گفت: بنی پسر خاله ام یه جونور به تمام معنیه. فقط چهار سالشه ولی مثل سگ گاز می گیره.

تریستان پاکت شیرینی شکلاتی را از کابینت برداشت و در همان حال گفت : راست میگی؟ وقتی گازت می گیره چه کار می کنی

رزا جواب داد: منم اونو گاز می گیرم

هر دو خندیدند.

تریستان چند شیرینی کوچک به رزا داد و سپس یک شیرینی بزرگ توی دهان خودش چپاند.

در حالیکه با سر و صدای شیرینی خود را می جوید به زیرورو کردن توده نامه های روی میز آشپزخانه پرداخت.

یک پاکت چهارچوش سیاه رنگ را از میان آنها بیرون کشید. اسم و آدرس با جوهر نارنجی نوشته شده بود. تریستان گفت: هی این مال منه!

رزا پشت و روی پاکت را نگاه کرد. سیاه و نارنجی؟ دعوتنامه جشن هالویینه!

تریستان گفت: عجیبه ما که کسی رو نمی شناسیم که بخواد جشن بگیره تو می شناسی

سر پاک را باز کرد
پاکت با صدای بلند ترکید

تریستان یکه خورد و پاکت را روز میز رها کرد و همراه با بیرون آمدن دود غلیظ و سیاه رنگ از داخل پاکت از اعماق وحود خود جیغ کشید.

قلب تریستان با مشاهده دود سیاه رنگی که از پاکت باز شده به بیرون پیچ و تاب می خورد به شدت می تپید بعد از لحظه ای دود ناپدید شد.

رزا خندید . اوه معلومه یه نفر به شدت می خواد توجه تو رو جلب کنه

مادر تریستان دوان دوان وارد آشپزخانه شد چشمانش از شدت ترس گشاد شده بودند. سراسیمه پرسید: این انفجار چی بود؟ بوی دود به مشامم می رسه

تریستان در حالی که با احتیاط پاکت را از روی میز برداشت گفت : یه پاکت سورپریز بود

مطمئن نبود که دوباره منفجر نشود!
ولی نشد

تریستان کارتی به رنگ سیاه و نارنجی را از پاکت بیرون آورد و شروع به خواندن کرد: به ترسناکترین مهمانی هالویین بیایید! و رو به سوی رزا گفت: راست گفتی رزا این یه دعوتنامه برای جشن هالویینه

رزا پرسید : از طرف کی؟

تریستان به پایین کارت خیره شد و متفکرانه گفت: باورت نمی شه! از طرف آقای مون

رزا حیرت زده گفت: شوخی می کنی!

مادر تریستان گفت: اونو بده ببینیم... و کارت را از تریستان گرفت و با دقت خواند سپس در حالی که سرش را به بالا و پایین تکان می داد گفت که این طور... واقعا جالبه

مگه نه؟ معلم شما می خواد یه جشن هالویین بگیره!

تریستان با تنگ حوصله گی گفت: جالبه؟ کجاش جالبه؟

رزا با ناراحتی گفت: خیلی هم بده. ما اصلا دلمون نمی خواد جشن هالویین رو با یه معلم برگزار کنیم ما می خواییم خوش بگذرونیم و با دوستای خودمون باشیم.

خانم گاتسچاک گفت: اون یه معلم جدیده. می خواد به این وسیله با شما بچه ها بیشتر آشنا بشه

رزا غرید: نمی دونم منم دعوت شدم یا نه

گوشی تلفن را برداشت و شماره خودشان را گفت. مامان سلام منم آره خونه تریستان هستم .. ببینم یه پاکت سیاه از طریق پست نیومده؟

رزا دوباره غرید: اومده؟ اوه...نه بازش نکن...مامام جدی میگم, بازش نکن! من تا چند دقیقه دیگه میام خونه.
و گوشی را روی تلفن گذاشت.

مادر تریستان گفت: احتمالا آقای مون همه بچه ها رو دعوت کرده پس بهتون خوش می گذره.

تریستان چرخشی به چشم هایش داد و گفت : یه جشن خشک و بی روح!

رزا با اندوه سرش را تکان داد و گفت : اره... جشن هالویین با یه معلم! اصلا منصفانه نیست و مهم تر این که این آخرین سالیه که ما می تونیم تو مراسم قاش زنی هالویین شرکت کنیم.

تریستان آهی کشید و گفت: و اون وقت احتمالا ناچار خواهیمم بود مثل بچه آدم یه گوشه بشینیم و آب پرتغال نوش جون کنیم و برای هم جوک های بی مزه درباره ارواح و

اشباح بگیم. واقعا که حال آدمو به هم می زنه.

رزا گفت : واحتمالا چندی تا بازی بچه گونه بکنیم..مثل گل یا پوچ یا پرتاب دارت به کدو حلوایی یا یه چیز مثل این.

تریستان خندید. رزا همیشه با حرف هایش تریستان را به خندا وا می داشت.

مادرش گفت : شما مجبور نیستید تمام شب توی مهمونی بمونید
تریستان رو به او کرد و گفت: چی؟ مقصودت چیه؟

مادرش جواب داد : هیچی شما می تونید یه مدتی توی مهمونی بمونید ...مثلا یه ساعت...تا جانب ادب رو رعایت کرده باشید. بعد هم می تونید با ریاتون به قاشق زنی برید

تریستان گفت: اره این جوری باشه خوبه!

و رزا در موافقت با او گفت : اره همین طوره ولی فکر می کنید ترک کردن مهمونی آسون باشه؟

مادر تریستان جواب داد: نباید مساله ای باشه چرا فکر می کنید ممکنه مساله ای به وجود بیاره؟

در آن طرف شهر آقای مون و همسرش آنجلا در حال آماده کردن خانه خود برای جشن هالویین بودند.

آقای مون یک شلوار نخی و بلوز یشمی رنگی پوشیده بود که بغل یقه اش پاره بود.

همسرش زنی درشت اندام با صورت گرد سرخ فام بود که انبوه موهای بور و وزوزی صورت بزرگ او را احاطه کرده بود. عینکی ته استکانی و چهار گوش به چشم داشت که

چشم های خاکستری رنگ او را به بزرگی یک سکه یک دلاری نشان می داد.

انجلا در حالی که کاغذ زرورق سیاه رنگی را روی دیوار اتاق پذیرایی باز می کرد گفت: این خونه خیلی قدیمیه چه بد شد که وقت نکردیم اونو تعمیر کنیم.
لبخندی نامحسوس بر لبهای آقای مون دوید گفت: برای مهمونی ما واقعا عالیه سرد وحشتناکه. کاغذ دیواری هاشم که پاره شده.موکتم که همه جاش چرک و لکه داره واقعا ترسناک به نظر می رسه!
آنجلا گفت : به نظر من خونه بعدی ما باید نو ساز باشه دیوارهاشو سفید و زرد نقاشی می کنیم دوست دارم توی یه خونه روشن و دلباز زندگی کنم

آقای مون در حالی که مشغول چیدم ماسک های پلاستیکی جمجمه روی میز بود زیر لب گفت: شاید

مایکل مون که در همان لحظه وارد اتاق شده بود گفت: من با مامان هم عقیده ام

او یک تی شرت سیاه با عکس جیمی هنریکس روی سینه اش پوشیده بود که روی شلوار کتان سیاهش افتاده بود.

مشغول گاز زدن یک سیب بود و چنان به سرعت آن را می چرخاند که گویی دارد بلال گاز می زند. آب سیب از چانه باریک و نوک تیزش به پایین جاری بود

گفت: من دیگه از زندگی کردن توی این طویله های خرابه و ترسناک خسته شدم.

ابروهای پر پشت و سیاه آقای مون بالا پرید و با غضب گفت: ببینم.. ما نظر تو رو پرسیده بودیم؟

مایکل پرسید: اصلا چرا ما باید یه همچه مهمونی برگزار کنیم؟

مادرش جواب داد: بهت خوش می گذره تو که می دونی مهمونی های ما همیشه جالب و هیجان انگیزه و تو فرصت پیدا می کنی با دوستای جدیدت بیشتر آشنا بشی

مایکل با حسرت گفت: مه هیچ دوستی جدیدی ندارم من چه طور می تونم دوستی پیدا کنم وقتی مجبورم هر سال مدرسه عوض کنم؟

آقای مون با لحنی آمرانه گفت: به مادرت کمک کن اون زرورق ها رو روی دیوار نصب کنه!

مایکل ملتمسانه گفت: به حرف من گوش بدید! این مهمونی رو برگزار نکنید. خواهش می کنم...بهتون التماس می کنم.
انجلا رویش را به طرف او کرد و در حالی که چشمانش سراپای او را می کاویدند گفت: مایکل تو که می دونی ما ناچاریم جشن هالویین رو برگزار کنیم. ما همیشه تاکید

می کنیم همیشه .. این جشن رو برگزار کردیم مگه نه؟

آقای مون خود را وسط انداخت و با لحنی آمرانه گفت: مایکل دیگه بحث نکن. این بهترین مهمونی ای خواهد بود که تا حالا داشتیم. کاپشنت رو بپوش و بپر سر کوچه یه کمی کاغذ رنگی و زرورق سیاه بخر.

آنجلا گفت: هر چند تا که می تونی بخر
مایکل زاری کنان گفت: ولی اخه چرا شما به حرف من گوش نمی دید؟

آنجلا کفت: یه تعداد هم زرورق نارنجی بخر. این جشن باید به طرزی استثنایی برگزار بشه.
مایکل غرغرکنان کاپشن را از کمد برداشت و در همان حال که آن را می پوشید با عصبانیت از خانه بیرون رفت و در را محکم پشت سرش به هم کوبید.

آقای مون در حالیک ه با ناراحتی سرش را تکان می داد گفت: وقتی بچه بود اخلاقش بهتر بود. اون موقع ها ما اوقات خوشی رو با هم می گذروندیم ولی حالا...
انجلا گفت: اون داره دوره خاصی رو پشت سر می گذاره

آقای مون آهی کشید و گفت : امیدوارم همین طور باشه و سپس انگشتانش را در میان موهای سیاه و صاف خود دواند و افزود : بیا پنجره ها رو چک کنیم ... کنترل رو امتحان کن.

انجلا به طرف فقسه کتاب کنار دیوار عقب اتاق پذیرایی رفت و یکی از کتاب ها را از توی فقسه برداشت.
سپس یک جعبه سیاه فلزی را برداشت و در آن را با کلیدی که در دست داشت باز کرد و در داخل جعبه سه دکمه قرمز رنگ وجود داشت که آنحلا دکمه بالایی را فشار داد.

ترق ترق ترق ترق
و هر دو به تماشای فرو افتادن میله های فولادی جلوی تمام پنجره ها ایستادند.

آقای مون لبخند زنان به طرف پنجره رو به حیاط جلو رفت. انگشتانش را دور دو تا از میله ها حلقه کرد و محکم میله ها را کشید.
گفت: محکمه عالیه

انجلا به او گفت: درها رو امتحان کردم وقتی دکمه وسطی رو فشار بدم همه به طور خودکار قفل می شن.

آقای مون با شنیدن این حرف لبخند گسترده تر شد . با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت: عالیه عالیه درها فقل پنجره ها مجهز به میله... این باعث می شه

که اونا نتونن بیرون برن. نمی خوام هیچ یک از این بچه ها فرار کنه.

ادامه دارد.......

پاسخ
 سپاس شده توسط ~SoLTaN~ ، *RANGO* ، AFEE BOZORG ، ♥ Sky Princess♥ ، ...Sara SHZ... ، Armina ، samira72 ، j0oj0o ، سوسن خانوم ، پارسا دختر کش ، pouya12 ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
#3
قسمت سوم

نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

صبح روز بعد تریستان سوار اتوبوس مدرسه شو د و در راهروی بین دو ردیف صندلی ها به طرف صندلی همیشگی خودش در ردیف آخر رفت.
سلا تریستان

چه طوری ؟ چه خبر

حال واحوال چه طوره؟

تریستان در همان حال به طرف انتهای اتوبوس می رفت به هر کس که می رسید با او دست می داد و شوخی می کرد او یکی از محبوبترین بچه های مدرسه راهنمایی

وردز ورث بود او دستان زیادی داشت چون پسری باهوش و خوش سر وزبان ساکت و دوست داشتنی بود تقریبا همه بچه های مدرسه با او دوست بودند و خیلی راحت با او کنار می آمدند

توقف بعدی اتوبوس جلوی خانه ری بود ری در حالی که سعی داشت کاپشنش را بپوشد دوان دوان به طرف اتوبوس آمد او امروز نیز مثل همیشه تاخیر داشت

در حالی که سوار اتوبوس می شد فریاد زد آماده باشید که ری کبیر و آهنین وارد می شود!

راننده اتوبوس زیر لب گفت : عجب ری کبیر و آهنینی

یکی از بچه ها از وسط اتوبس فریاد زد : سلام ری چار نشستی؟

بلند شو وایسا تا بتونیم ببینیمت!!

بیشتر بچه ها خندیدند همه می دانستند که ری از این که قدش این قدر کوتاه است خیلی زجر می کشد و از این که این موضوع را به رخش بکشی ناراحت می شود

ری مشت خود را به طرف بچه ها تکان داد و به طرف انتهای اتوبوس روانه شد سعی داشت خود را خشن و نیرومند نشان دهد و فریاد زد تو با این مشکلی داری تو با قد

من مشکلی داری؟

در همان حال با برخورد یک قوطی خالی شیر به پشت سرش فریاد زد هی مسخره ها
و باز همه خندیدند.

ری با عصبانیت گفت: تو با قد من مشکلی داری کسی می خواد ضرب شستم رو بچشه؟ کی می خواد حالشو جا بیارم؟

راننده اتوبوس در صندلی خود به طرف عقب چرخید و فراید زد بچه ها آروم باشید جناب ری کبیر آهنین شما هم همین طور و گرنه مجبوری تا مدرسه رو پیاده گز کنی تا

حالت جا بیاد!

ری روی صندلی بین تریستان و رزا ولو شد و گفت : ببین چه طوری می لرزن حسابی جا زدند.

رزا نا باورانه سرش را تکان داد و گفت: آخه ری اونا که نمی دونن تو داری شوخی می کنی ری یکی از این روزا دست خودتو بدجوری بند می کنی/

ری به او خیره شد و گفت: شوخی؟ کی گفته که من شوخی می کنم؟

تریستان برای این که موضوع صحبت را عوض کندگفت ری تو هم دیروز توسط پست یه دعوتنامه به مهمونی دریافت کردی؟ از آقای مون؟

ری با حرکت سر جواب مثبت داد و گفت: آراه توی صورتم منفجر شد خیلی جالب بود.

خانه بلا آخرین توقف اتوبوس در مسیر مدرسه بود بلا سوار شد و در حالی که روی آخرین صندلی خالی حلوی اتوبوس می نشست به طرف آنها دست تکان داد

ری پرسید ما که قرار نیست به مهمونی آقای مون بریم؟

تریستان جواب داد من که اصلا دلم نمی خواد ولی مامانم میگه باید برم

رزا افزود خیلی نمی مونیم شاید یه ساعت یا همین حدودا بمونیم

ری شکلکی در آورد و یکی از بچه هایی را که جلوی اتوبس نشسته بود صدا زد و گفت: هی کیمبال دیروز دعوتنامه مهموی آقای مون رو ریافت کردی؟

ان پسر جواب داد : چی ؟ دعوتنامه مایکل مون؟ اون می خواد مهمونی بده؟

ری جواب داد: خودش نه باباش

پسری دیگر فراید زد: جشن بالماسکه به راهه؟ مایکل قراره به صورت آدمیزاد شرکت کنه؟

بعضی از بچه ها خندیدند.

کیمبال گفت: نه من دعوتنامه ای دریافت نکردم.

ری با صدای بلند پرسید : هیچ کدوم از شما دعوتنامه ای برای شرکت در مهمونی مون دریافت نکردید؟
سکوت.

خیلی از بچه ها سرشان را به نشانه نفی تکان دادند

فقط یک دست بالا رفت بلا گفت: من هم یکی دریافت کردم

رزا زیر لب گفت: عجیبه فقط ما چهار نفر؟ ببینم ظاهرا فقط ما چهار نفر هستیم که به این مهمونی دعوت شدیم؟


هنگام صرف ناهار از خیلی از بچه های دیگر هم پرسیدند که آیا دعوتنامه ای دریافت کرده اید یا خیر

اما هیچ یک از بچه هایی که از آنها سوال شد دعوتنامه ای دریافت نکرده بود به نظر نمی رسید که هیچ کس بداند آقای مون قرار است یک جشن هالویین برپ کند.

بلا آخرین لقمه مرغ سوخاری خود را بلعید و جرعه ای بلندی از قوصی مقوایی آب پرتغالش را نوشید و گفت: خیلی خیلی عجیبه! واقعا که عجیبه

ری در حالی که به بشقاب غذای بلا خیره شده بود گفت آره تو خیلی خیلی عجیبی! ببینم تو همیشه استخوون های مرغ رو هم می خوری؟

رزا که در استخوان های جویده شده مرغ در داخل بشقاب بلا زل زده بود گفت: وحشتناکه سگ من استخوون می خوره ولی من نمی فهمم آدما چه طور می تونن استخوون بخورن...

ری سرش را به طرف عقب برد و زوزه بلندی شبیه زوزه گرگ سر داد: عووووووووووووووو و در حالی که دندان هایش را رو به رزا به هم می زد با صدایی غرش گونه گفت من

استخون می خورم ری کبیر استخون انسان می خوره! عووووووووو!

تریستان در حالی که از جا بلند شد گفت: دیگه وقتشه بریم تا بیرونمون ننداختن بهتره خودمون بریم

هر چهار نفر به طرف در خروجی رفتند و لحظاتی بعد قدم به راهرو گذاشتند تریستان نگاهی به بالا و پایین راهرو انداخت تا مطمئن شود آقای مون در آن حوالی نیست رو

به دوستانش کرد و هیجان زده گفت: متوجه شدید که هیچ کس دیگه ای جز ما چهار نفر به مهمونی آقای مون دعوت نشده؟

رزا گفت: نمی شه که فقط ما چهار نفر دعوت شده باشیم...می شه؟

بلا گفت: شرط می بندم تعدادی از بچه های مدرسه قبلی خودشو دعوت کرده.

ری در حالی که با مشت به کمدهای چیده شده در طول راهروی دراز می کوبید گفت : آره راست میگی . احتمالا یه مشت بچه هایی که نمی شناسیمشون.

تریستان سرش را برگرداند و یک بار دیگه دید که کسی در اتهای راهرو انها را نگاه می کند

مایکل مون بود او در حالی که سعی داشت دیده نشود در فرورفتگی در یکی از کلاس ها ایستاده بود

تایستان با خود فکر کرد آیا او در تعقیب ماست؟

از ما چه می خواهد؟

چرا این گونه مراقب ماست؟

این جا چه خبر است؟

ادامه دارد......

پاسخ
 سپاس شده توسط ~SoLTaN~ ، AFEE BOZORG ، ♥ Sky Princess♥ ، ...Sara SHZ... ، Armina ، samira72 ، j0oj0o ، سوسن خانوم ، پارسا دختر کش ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، Tɪɢʜᴛ
#4
مهمانی در مهتاب(قسمت چهارم)

نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

اقای مون گفت: بعضی از شما ممکن است از اسم من تعجب کرده باشید.

او در حالی که خط کش بلندی در دست داشت جلوی میز ش مشغول بالا و پایین رفتن بود تریستان در کنار ری در صف جلوی کلاس نشسته بودند آفتابی که از پنجره به

درون می تابید روی آنها افتاده بود جریان آب گرم ردر رادیتاتو شوفاژ باعث شد که رادیاتور بلرزد و صدایی از آن خارج شد

آقای مون یک بلوز گشاد قرمز رنگ و شلوار خمره ای خاکستری گشاد پوشیده بود وقتی در زیر نور آقتاب قرار گرفت به نظر رسید که صورت رنگ پریده اش می درخشد

با نوک خط کش روی میز ضربه ای زد و گفت : بعضی از شما شاید بدانید که امسال در شب هالویین قرص ماه کامل است

تریستان پیش خود فکر کرد : چرا او در حال حرف زدن مرتب به من و ری نگاه می کند؟

او در حال بالا و پایین رفتن است ولی هر بار که رویش را به طرف ما می چرخاند چشم هایش روی ما دو تا ثابت می ماند

مشکل او چیست؟

معلم ادامه داد: لونا به معنی ماه است آیا کلمات دیگری را می شناسید که از لونا مشتق شده باشند؟

ری گفت: نواهای لونی؟

بچه ها خندیدند.

آقای مون با سر حرف ری را تایید کرد و گفت: نخندید ری درست میگه

و خنده بچه ها فورا متوقف شد

ری مشت خود را به نشانه پیروزی توی صورت تریستان گرفت و گفت: راستشو بگو من نابغه نیستم؟

معلم بدون اعتنا به ری ادامه داد کلمات Lunacuy به معنای دیوانگی و Lunatic به معنی دیوانه هم از لونا مشتق شده اند

ری آهسته در گوش تریستان گفت: پس ما می تونیم اونو آقای لوناتیک صدا کنیم

تریستان خیلی سعی کرد تا تونتس جلوی خنده خود را بگیرد

آقای مون بالای سر تریستان خم شد و در حالی که خط کش خود را تقریبا جلوی صورت او گرفته بود پرسید: چیز خنده داری شنیدی؟

تریستان جواب داد راستشو بخواهید نه قیافه ری

و این حرف او همه کلاس را به خنده انداخت البته به جز ری

آقای مون با لحنی آرام و در حالی که نگاهش همچنان روی تریستان بود گفت: بهتره سعی کنیم روی موضوع متمرکز باشیم داشتیم درباره کلمه لوناتیک حرف می زدیم

گلوی خود را صاف و چشمانش را روی به تریستان تنگ کرد. آدم هایی که رو به ماه زوزه می کشیدند لوناتیک گفته می شدند به مرور زمان و در طول قرن ها افسانه های

دیگری نیز در مورد قرص کامل ماه ساخته شد

رویش را به طرف بقیه کلاس کردو گفت : آیا شما افسانه ای در مورد قرص کامل ماه شنیده اید؟

یکی از دخترها کلاس به نام کیم لی دستش را بلند کرد

او گفت : یکی این که در شب هایی که قرص ماه کامل است جنایات بیشتری به وقوع می پیوندد.. مثل دزدی قتل و مانند آن.

آقای مون با سر حرف او را تایید کرد و گفت: بله طبق گزارش اداره پلیس شب هایی که قرص ماه کامل است شلوغ ترین و پر دردسرترین شب ها در آنهاست در چنین

شبهایی جنایات بیشتری به وقوع می پیوندد داستان دیگری ندارید؟

سکوت

سپس کیم لی دوباره دستش را بالا آورد و گفت: مگر نه این است که کنترل جزر و مد اقیانوس ها در کنترل ماه است؟

آقای مون جواب داد: اه گفته می شود که جاذبه ماه بر جزر و مد اقیانوسی اثر می گذارد

تریستان دستش را بالا برد و گفت : آدم گرگ ها چه طور؟ بعضی ها بر این باورند که آدم گرگ ها وقتی قرص ماه کامل و در اوج باشد ظاهر می شوند درست است؟

آقای مون سرش را تکان داد و نچ نچ کنان گفت: بله و افزود مطمئنم که همه شما گزارش های وحشتناک اخبار در مورد حملات جانوری اخیر را شنیده اید بعضی ها این

حملات را از ناحیه آدم گرگ ها می دانند.

سپس مکثی کرد و با صدایی آهسته و لحنی شمرده گفت: حملات آدم گرگ ها! در همین جا و در شهر ما باور کردنش سخت است ایا آدم گرگ اصلا وجود خارجی دارد؟

شاید در شب هالویین و زمانی که قرص ماه کامل و در اوج قرار دارد کشف کنیم.

ناگهان ری از جا پرید و در حالی که چشم هایش از ترس گشاد شده بود فریاد زد: دستان اه نه دستان دستام دارن پشم در میارن!!!!!!!!

ادامه دارد......


پاسخ
 سپاس شده توسط ~SoLTaN~ ، AFEE BOZORG ، ♥ Sky Princess♥ ، ...Sara SHZ... ، Armina ، samira72 ، j0oj0o ، سوسن خانوم ، پارسا دختر کش ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
#5
مهمانی در مهتاب(قسمت پنجم)

مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی


چند شبه بعد در شب خالویین تریستان بی اختیار به یاد شوخی احمقانه ری در مورد آدم گرگ ها در کلاس افتاد

چرا آقای مون تا این اندازه ناراحت شد؟ او واقعا ترسید. کالما سرخ شده بود و در حالی که سرش را از ترس تکان می داد به ری خیره شد.

آیا آقای مون نمی دانست که ری اخلاقش همین است؟ آیا او نفهمید که این فقط یک شوخی بود؟

تریستان کلاه کابوی لبه پهنش را بر سر گذاشت و تا روی ابروهایش پایین کشید. جلوی آیینه نقاب سیاهی را که چشم هایش را می پوشاند مرتب کرد.

ماردش پشت سر او ظاهر شد و در حالی که سرش را به طرفین تکان می داد گفت: تریستان اینا رو از کجا پیدا کردی ؟

تریستان جواب داد: توی صندوقچه اسباب بازی های بچگیم بود و فت تیر اسباب بازی را از غلافی که به کمر بسته بود بیرون کشید و آن را دور انگشت چرخاند و گفت: کاش

یه جفت مهمیز هم داشتم.

خانم گاتسچاک گفت: اصلا بچه های این دوره زمونه می دونن کابوی چه طوری بوده؟

تریستان گوشه نقاب را گرفت و آن را کمی کشید – چون صورتش را به خارش می انداخت گفت: راستشو بخوای نه هیچ کس دیگه اهمیتی به کابوی ها نمی ده. به

همین دلیله که من این لباسارو دوست دارم

مادرش کلاه گاوچرانی سفید را برایش مرتب کرد و گفت: این کلاه برات کوچک شده. باید مواظب باشی باد اونو نبره.

تریستان با آه و ناله جواب داد : ما قراره توی خونه باشیم مگه نه این که ما به این مهمونی مسخره دعوت شدیم؟

مادرش گفت: شاید خوش بگذره. اگه همه کلاس شما اونجا باشن....

تریستان حرف او را قطع کرد و گفت: همه کلاس ما اونجا نستن. ما از بیش تر بچه های مدرسه پرسیدیم که قراره بیان یا نه. ولی هیچ کس از این مهمونی خبر نداشت.

احتمالا بچه هایی رو دعوت کرده که ما نمی شناسیمشون.

سعی داشت دستمال گردن قرمز رنگی را دور گردنش ببندد.

مادرش گفت: بذار برات ببندم . این جوری خرابش می کنی. سپس دولا شد و شروع به بستن دستمال گردن کرد. قراره جنابعالی مرزبان تنها باشی؟

تریستان پرسید: اون دیگه کیه؟

سپس از پنجره اتاق خواب به بیرون خیره شد یک ماه کامل نقره فام بر فراز درختان در حال بالا آمدن بود ذرات ابر همچون اشباحی سایه مانند از جلوی قرض ماه می گذشتند.

صدای رزا از طبقه پایین شنیده شد: شماها کجایید ؟ طبقه بالا هستید؟

تریستان صدای پای او را روی پله ها شنید. در همان لحظه که رزا وارد شد, تریستان هر دو هفت تیرش را از غلاف کشید و رو به او فریاد زد : دستا بالا

دهان رزا باز ماند. با چشمان گشاد شده برای لحظه ای به او نگاه کرد و گفت : این مسخره ترین لباسیه که تا حالا دیدم

تریستان در حالی که هفت تیر های اسباب بازی را در غلاف های چرمی می گذاشت گفت: هی کوتاه بیا! من امشب می خوام تنها کابوی این شهر باشم

رزا شکلکی در آورد و گفت : تو حق داری هر چی می خوای باشی

خانم گاتسچاک نگاهی به سرپای رزا انداخت و گفت: تو قراره چی باشی؟ ماهی؟

رزا جواب داد: این چه حرفیه؟ من یک پری دریای هستم

او یک کلاه گیس بور را به صورت گوجه فرنگی بالای سرش بسته بود و گونه ها و پیشانیش به واسطه کرم یا چیز دیگری که براق بود می درخشید

رزا گفت: می بینید؟ من با یه ماژیک روی این بادگیر سبز عکس پولک ماهی کشیدم. من نیمی دختر و نیمی ماهی هستم

تریستان به شوخی پرسید: کدوم نیمه , نیمه ماهیه؟

رزا او را به طرف کمد هل داد: ها ها خندیدم

کلاه کابوی تریستان از سرش روی زمین افتاد. همچنان که دولا می شد تا آن را بردارد گفت: رزا؟ اگه تو پری دریای هستی پس باله دمت کو؟

رزا جواب داد: بلد نبودم چه شکلی باله بسازم. در ثانی اگه یه جفت باله به پای آدم بسته بشه اونوقت چه طوری می تونه راه بره؟

مادر تریستان گفت: به نظر من که خیلی متفاوت شده... و نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت: اگه راه نیفتید با تاخیر می رسید..

و هر دوی آنها چهره در هم کشیدند و صدایی ناشی از ناضایتی از گلویشان بیرون آمد.

مادر تریستان از رزا پرسید: گویا تو هم خیلی مشتاق رفتن به مهمونی آقای مون نیستی؟

رزا سرش را تکان داد و گفت: اصلا

خانم گاتسچاک گفت: خوب.... می تونید یه ساعت بمونید بعد به آقای مون بگید که پدر و مادرتون دوست ندارن شما تا دیروقت بیرون باشید...

سپس د ستمال گردن تریستان را مرتب کرد و گفت: دروغ هم نگفتید. و یادتون باشه که هر دوی شما باید تا ساعت یازده یعنی حداکثر تا ساعت یازده خونه باشید.

تریستان گفت: باشه ساعت یازده.

مادرش گفت: مطمئنم که آقای مون درک خواهد کرد. به خصوص با آن همه خبرهای وحشتناکی که اخیرا از تلویزیون شنیده و دیده می شه.

تریستان از جلو و رزا به دنبال او از خانه بیرون رفتند به محض این که قدم به هوای آزاد گذاشتند. موجی از باد سرد به آنها خوش آمد گفت. تریستان کلاهش را با دست گرفته بود تا باد آن را نبرد.

کفش هایشان روی سطح آسفالت غژ عژ می کرد. هر دو برای لحظه ای به قرص کامل نقره ای رنگ ماه نگاه کردند.

تریستان احساس کرد رگه ای از سرما از پشت گردنش شروع شد و تا تیغه پشتش جریان یافت.

نگاهش را به طرف رزا چرخاند نور نقره ای رنگ مهتاب بر صورت او تابیده بود و آن را رنگ پریده و بی روح نشان می داد

دوباره نگاهش را به طرف ماه چرخاند نور مهتاب سرد و یخ زده بود

در فاصله دور زوزه یک جانور از ورای خش خش برگ های درختان لرزان در مقابل باد شنیده شد.

زوزه سگ بود؟

یا زوزه گرگ
تریستان زیر لب از رزا پرسید: چرا من یه همچه احساس بدی نسبت به امشب دارم؟

آنها سر راه خود به خانه آقای مون به خانه بلا و ری رفتند و آنها را هم برداشتند.

بلا یک لباس بلند سیاه و چین دار و بلوز سفید آهار زده با یقه بلند پوشیده بود موهایش را با اسپری به رنگ سیاه در آورده و وسط آن را سفید کرده بود

وقتی آنها را دید گفت من امشب جادوگر بزرگ هستم بنابراین خیلی مواظب باشید چون امشب خیلی بدجنس شده ام

ری پرسید: ما چه طوری باید فرق امشب تو با بقیه شب ها رو بفهمیم؟

بلا گفت: ها ها مواظب باش ری! وگرنه خال کوبی های مصنوعیتو خراب می کنم. و سعی کرد بازوی لخت او را نشگون بگیرد.

ری خود را عقب کشید. دست هایش از خال کوبی های آبی و قرمز پوشیده شده بود . یک شلوار تنگ نقره ای رنگ و یک شنل قرمز روشن روی یک پیراهن بدون آستین

نقره ای رنگ پوشیده بود چشمانش از پشت نقاب نقره ای رنگ برق می زد.

همراه با برخورد یک موج نیرومند باد که شنل او را عقب زد, کمی لرزید

رزا خندید و گفت: ری کبیر آهنین امشب توی اون تی شرت نازک حسابی سردش می شه

ری مشت های خال کوبی شده خود را بالا آورد و غرید تو با اون مشکلی داری ؟ تو با اون مشکلی داری؟

باد کلاه گاوچرانی تریستان را از سرش برداشت و چند قدم آن طرف تر روی علف ها انداخت. تریستان به دنبال ان دوید و در همان حال گفت: فکر می کنم قبلا یه بند به این

کلاه بود که می شد اونو زیر جونه بست. و کلاه را دوباره با فشار روی سرش گذاشت

ری به گروهی از بچه های نه یا ده ساله که با لباسهای عجیب و غریب برای قاشق زنی به خا نه ای در آن طرف خیابان می رفتند اشاره کرد و گفت: خوش به حال اون بچه

ها! خیلی بهشون خوش می گذره دارن کیف می کنن. خوش به حال اونا که مجبور نیستن به مهمونی خسته کننده معلمشون برن

تریستان گفت: ما مجبور نیستیم خیلی بمونیم می تونیم زود تمومش کنیم

صدای بلندی که به نظر می رسید صدای شکستن یک شاخه خشک باشد از پشت سر شنیده شد

تریستان به سرعت به عقب چرخید و هیکل تیره ای را دید که تقریبا پشت یک بوته بلند از نظر مخفی بود
یک خو آشام؟

با صورت سفید لبهایی سرخ پررنگ , موی سیاه و شنل بلند سیاهی که در باد به اهتراز در آمده بود.

موجود خون آشام با صدایی ملایم چنان ملایم که تریستان مطمئن نبود دقیقا کلماتش را شنیده باشد- گفت: مواظب باشید!

و سپس دوباره با همان کلمات آرام و شمرده تکرار کرد: مواظب باشید!

تریستان گفت: هی.....

آیا او مایکل مون بود؟

ری فریاد زد: تو مشکلت چیه؟

اما خون آشام شنلش را دور خود جمع کرد و پشت بوته از نظر ناپدید شد.

اما لحظاتی بعد قبل از این که پشت به آنها شروع به دویدن کند یک بار دیگر به آنها هشدار داد.

نرید! به مهمونی نرید! اگه برید برگشتی در کار نخواهد بود.!!!!!!!!!!!!

ادامه دارد.................


پاسخ
 سپاس شده توسط ~SoLTaN~ ، AFEE BOZORG ، ♥ Sky Princess♥ ، ...Sara SHZ... ، Armina ، samira72 ، j0oj0o ، سوسن خانوم ، A * L * O * N * E b * o * y ، پارسا دختر کش ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
#6
چرا دیگه نمیذاری؟
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط پارسا دختر کش
آگهی
#7
الان برای مدت کمی انلاین شدم .. تابستان ادامه اش رو میزارم.الان وقت ندارم
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥ ، پارسا دختر کش
#8
ادامه این داستان رو بزودی میزارم
پاسخ
#9
DodgyDodgyDodgyDodgyداستاناش فقط ب درد راهنمایی ها میخوره ............با یکم سطحتونو بیارید بالا ............پالو کولیو بخونید ...... تولستوی .... شکسپیر ................هملت نهایت رمانی بود که من خوندم

(05-02-2013، 8:10)noora91 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
وقتی اینو شنیدم از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم.56تا ااز کتاباشو دارم.SmileSmileSmileبه جون توSmileSmileSmileTongueTongueTongueBig GrinBig Grin

خاک بر سر بچت کنن
پاسخ
#10
آرال نه و آر.ال .استاین
من همه کتابشو خوندم البته مثل تالار مرگ و....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مجموعه داستان های ارال استاین 1

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مجموعه داستان های ارال استاین 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان