نظرسنجی: ایا از داستان های استاین خوشتان می اید ؟
بله من عاشقش هستم
خیر علاقه ای ندارم
فقط داستان هایش را می خوانم
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مجموعه داستان های ارال استاین

#2
Star 
قسمت دوم

چند دقیقه بعد رزا به دنبال تریستان وارد خانه او شد. گفت: از دیدن او پسره یه حال خاصی بهم دست میده

تریستان تعجب زده به او خیره شد و پرسید: کی ؟ ری؟

رزا خندید با مشت توی پهلوی او کوبید و گفت : نه احمق جون! مایکل مون

سپس کلاهش را از سرش برداشت و جلوی آیینه راهرو با نوک انگشتان موهای تیره اش را از شانه کرد. کاپشنش را هم در آورد و روی میز کوچکی که کنار در قرار داشت انداخت.

رزا یک بلوز ارغوانی گشاد و شلوار گشاد پوشیده بود یک بار دیگر در آیینه نگاهی به سرپای خودش انداخت و سپس به طرف تریستان برگشت و گفت: مواظب باشید! به نظر تو مایکل مون چرا اینو به ما گفت؟

تریستان شانه هایش را بالا انداخت و گفت: از کجا بدونم ؟یعنی میگی می خواست به ما در مورد چیزی هشدار بده؟ یا اینکه داشت ما رو تهدید می کرد؟

رزا جواب داد: من متوجه منظورش نشدم. ولی شیوه گفتنش...راستش تا حدودی ترس آور بود
فکر می کنم همین طوره

تریستان کوله پشتی اش را روی پله ها انداخت و به طرف اشپزخانه رفت. مامان؟ شما خونه هستید؟

صدای مادرش شنیده شد که گفت: من توی اتاق نشیمن هستم داشتی با کی حرف می زدی؟

تریستان گفت: با رزا بودم و سرش را به داخل اتاق نشیمن برد

خانم گاتسچاگ مشغول تماشای اخبار تلویزیون بود و یک مجله باز روی دامنش دیده می شد. او از آن جمله آدم هایی بود که در آن واحد دو یا سه کار را با هم انجام می

دهند. در خانواده آنها این شوخی متداول بود که او قادر نیست بدون خواندن یک کتاب و یا صحبت کردن با تلفن , تلویزیون تماشا کند.

تریستان خیلی به مادرش شباهت داشت هر دو بلند و لاغر بودند موی او هم کهربایی و مجعد بود و تریستان چشمان گرد آبی رنگ و بینی کوفته ای مادرش را به ارث برده بود.

خانم گاتسچاک کنترل تلویزیون را بالا آورد و صدای آن را بست و گفت: سلام رزا...چه طور شمد که شما دو تا این قدر دیر کردید؟

تریستان جواب داد: اقای مون از ما خواست در آزمایشات علوم بهش کمک کنیم.

رزا افزود : آره ... تا حدودی هم جالب بود به همین دلیل ما حساب وقت از دستمون در رفت

مادر تریستان گفت: آقای مون؟... این همون معلم جدید نیست؟ من تا حالا ندیدمش.

رزا گفت : آدم بدی به نظر نمی رسه هر چند کمی عجیب و غریبه؟

تریستان گفت: آره ولی موضوع مهمی نیست...ما داریم از گرسنگی تلف می شیم. چیزی هست که بخوریم؟

مادرش رو به او اخم هایش را در هم کشید و گفت: چیزی به وقت شام نمونده. رزا تو برای شام پیش ما می مونی؟

رزا جواب داد: نه من هنوز خونه نرفتم. خاله و شوهر خاله ام از کالیفرنیا به دیدن ما اومدن و امشب قراره برن بیرون و از من خواستن کوچولوی اونا رو نگه دارم

تریستان به طرف آشپزخانه رفت تا کمی خوراکی پیدا کند و رزا با فاصله کمی به دنبال او رفت. گفت: بنی پسر خاله ام یه جونور به تمام معنیه. فقط چهار سالشه ولی مثل سگ گاز می گیره.

تریستان پاکت شیرینی شکلاتی را از کابینت برداشت و در همان حال گفت : راست میگی؟ وقتی گازت می گیره چه کار می کنی

رزا جواب داد: منم اونو گاز می گیرم

هر دو خندیدند.

تریستان چند شیرینی کوچک به رزا داد و سپس یک شیرینی بزرگ توی دهان خودش چپاند.

در حالیکه با سر و صدای شیرینی خود را می جوید به زیرورو کردن توده نامه های روی میز آشپزخانه پرداخت.

یک پاکت چهارچوش سیاه رنگ را از میان آنها بیرون کشید. اسم و آدرس با جوهر نارنجی نوشته شده بود. تریستان گفت: هی این مال منه!

رزا پشت و روی پاکت را نگاه کرد. سیاه و نارنجی؟ دعوتنامه جشن هالویینه!

تریستان گفت: عجیبه ما که کسی رو نمی شناسیم که بخواد جشن بگیره تو می شناسی

سر پاک را باز کرد
پاکت با صدای بلند ترکید

تریستان یکه خورد و پاکت را روز میز رها کرد و همراه با بیرون آمدن دود غلیظ و سیاه رنگ از داخل پاکت از اعماق وحود خود جیغ کشید.

قلب تریستان با مشاهده دود سیاه رنگی که از پاکت باز شده به بیرون پیچ و تاب می خورد به شدت می تپید بعد از لحظه ای دود ناپدید شد.

رزا خندید . اوه معلومه یه نفر به شدت می خواد توجه تو رو جلب کنه

مادر تریستان دوان دوان وارد آشپزخانه شد چشمانش از شدت ترس گشاد شده بودند. سراسیمه پرسید: این انفجار چی بود؟ بوی دود به مشامم می رسه

تریستان در حالی که با احتیاط پاکت را از روی میز برداشت گفت : یه پاکت سورپریز بود

مطمئن نبود که دوباره منفجر نشود!
ولی نشد

تریستان کارتی به رنگ سیاه و نارنجی را از پاکت بیرون آورد و شروع به خواندن کرد: به ترسناکترین مهمانی هالویین بیایید! و رو به سوی رزا گفت: راست گفتی رزا این یه دعوتنامه برای جشن هالویینه

رزا پرسید : از طرف کی؟

تریستان به پایین کارت خیره شد و متفکرانه گفت: باورت نمی شه! از طرف آقای مون

رزا حیرت زده گفت: شوخی می کنی!

مادر تریستان گفت: اونو بده ببینیم... و کارت را از تریستان گرفت و با دقت خواند سپس در حالی که سرش را به بالا و پایین تکان می داد گفت که این طور... واقعا جالبه

مگه نه؟ معلم شما می خواد یه جشن هالویین بگیره!

تریستان با تنگ حوصله گی گفت: جالبه؟ کجاش جالبه؟

رزا با ناراحتی گفت: خیلی هم بده. ما اصلا دلمون نمی خواد جشن هالویین رو با یه معلم برگزار کنیم ما می خواییم خوش بگذرونیم و با دوستای خودمون باشیم.

خانم گاتسچاک گفت: اون یه معلم جدیده. می خواد به این وسیله با شما بچه ها بیشتر آشنا بشه

رزا غرید: نمی دونم منم دعوت شدم یا نه

گوشی تلفن را برداشت و شماره خودشان را گفت. مامان سلام منم آره خونه تریستان هستم .. ببینم یه پاکت سیاه از طریق پست نیومده؟

رزا دوباره غرید: اومده؟ اوه...نه بازش نکن...مامام جدی میگم, بازش نکن! من تا چند دقیقه دیگه میام خونه.
و گوشی را روی تلفن گذاشت.

مادر تریستان گفت: احتمالا آقای مون همه بچه ها رو دعوت کرده پس بهتون خوش می گذره.

تریستان چرخشی به چشم هایش داد و گفت : یه جشن خشک و بی روح!

رزا با اندوه سرش را تکان داد و گفت : اره... جشن هالویین با یه معلم! اصلا منصفانه نیست و مهم تر این که این آخرین سالیه که ما می تونیم تو مراسم قاش زنی هالویین شرکت کنیم.

تریستان آهی کشید و گفت: و اون وقت احتمالا ناچار خواهیمم بود مثل بچه آدم یه گوشه بشینیم و آب پرتغال نوش جون کنیم و برای هم جوک های بی مزه درباره ارواح و

اشباح بگیم. واقعا که حال آدمو به هم می زنه.

رزا گفت : واحتمالا چندی تا بازی بچه گونه بکنیم..مثل گل یا پوچ یا پرتاب دارت به کدو حلوایی یا یه چیز مثل این.

تریستان خندید. رزا همیشه با حرف هایش تریستان را به خندا وا می داشت.

مادرش گفت : شما مجبور نیستید تمام شب توی مهمونی بمونید
تریستان رو به او کرد و گفت: چی؟ مقصودت چیه؟

مادرش جواب داد : هیچی شما می تونید یه مدتی توی مهمونی بمونید ...مثلا یه ساعت...تا جانب ادب رو رعایت کرده باشید. بعد هم می تونید با ریاتون به قاشق زنی برید

تریستان گفت: اره این جوری باشه خوبه!

و رزا در موافقت با او گفت : اره همین طوره ولی فکر می کنید ترک کردن مهمونی آسون باشه؟

مادر تریستان جواب داد: نباید مساله ای باشه چرا فکر می کنید ممکنه مساله ای به وجود بیاره؟

در آن طرف شهر آقای مون و همسرش آنجلا در حال آماده کردن خانه خود برای جشن هالویین بودند.

آقای مون یک شلوار نخی و بلوز یشمی رنگی پوشیده بود که بغل یقه اش پاره بود.

همسرش زنی درشت اندام با صورت گرد سرخ فام بود که انبوه موهای بور و وزوزی صورت بزرگ او را احاطه کرده بود. عینکی ته استکانی و چهار گوش به چشم داشت که

چشم های خاکستری رنگ او را به بزرگی یک سکه یک دلاری نشان می داد.

انجلا در حالی که کاغذ زرورق سیاه رنگی را روی دیوار اتاق پذیرایی باز می کرد گفت: این خونه خیلی قدیمیه چه بد شد که وقت نکردیم اونو تعمیر کنیم.
لبخندی نامحسوس بر لبهای آقای مون دوید گفت: برای مهمونی ما واقعا عالیه سرد وحشتناکه. کاغذ دیواری هاشم که پاره شده.موکتم که همه جاش چرک و لکه داره واقعا ترسناک به نظر می رسه!
آنجلا گفت : به نظر من خونه بعدی ما باید نو ساز باشه دیوارهاشو سفید و زرد نقاشی می کنیم دوست دارم توی یه خونه روشن و دلباز زندگی کنم

آقای مون در حالی که مشغول چیدم ماسک های پلاستیکی جمجمه روی میز بود زیر لب گفت: شاید

مایکل مون که در همان لحظه وارد اتاق شده بود گفت: من با مامان هم عقیده ام

او یک تی شرت سیاه با عکس جیمی هنریکس روی سینه اش پوشیده بود که روی شلوار کتان سیاهش افتاده بود.

مشغول گاز زدن یک سیب بود و چنان به سرعت آن را می چرخاند که گویی دارد بلال گاز می زند. آب سیب از چانه باریک و نوک تیزش به پایین جاری بود

گفت: من دیگه از زندگی کردن توی این طویله های خرابه و ترسناک خسته شدم.

ابروهای پر پشت و سیاه آقای مون بالا پرید و با غضب گفت: ببینم.. ما نظر تو رو پرسیده بودیم؟

مایکل پرسید: اصلا چرا ما باید یه همچه مهمونی برگزار کنیم؟

مادرش جواب داد: بهت خوش می گذره تو که می دونی مهمونی های ما همیشه جالب و هیجان انگیزه و تو فرصت پیدا می کنی با دوستای جدیدت بیشتر آشنا بشی

مایکل با حسرت گفت: مه هیچ دوستی جدیدی ندارم من چه طور می تونم دوستی پیدا کنم وقتی مجبورم هر سال مدرسه عوض کنم؟

آقای مون با لحنی آمرانه گفت: به مادرت کمک کن اون زرورق ها رو روی دیوار نصب کنه!

مایکل ملتمسانه گفت: به حرف من گوش بدید! این مهمونی رو برگزار نکنید. خواهش می کنم...بهتون التماس می کنم.
انجلا رویش را به طرف او کرد و در حالی که چشمانش سراپای او را می کاویدند گفت: مایکل تو که می دونی ما ناچاریم جشن هالویین رو برگزار کنیم. ما همیشه تاکید

می کنیم همیشه .. این جشن رو برگزار کردیم مگه نه؟

آقای مون خود را وسط انداخت و با لحنی آمرانه گفت: مایکل دیگه بحث نکن. این بهترین مهمونی ای خواهد بود که تا حالا داشتیم. کاپشنت رو بپوش و بپر سر کوچه یه کمی کاغذ رنگی و زرورق سیاه بخر.

آنجلا گفت: هر چند تا که می تونی بخر
مایکل زاری کنان گفت: ولی اخه چرا شما به حرف من گوش نمی دید؟

آنجلا کفت: یه تعداد هم زرورق نارنجی بخر. این جشن باید به طرزی استثنایی برگزار بشه.
مایکل غرغرکنان کاپشن را از کمد برداشت و در همان حال که آن را می پوشید با عصبانیت از خانه بیرون رفت و در را محکم پشت سرش به هم کوبید.

آقای مون در حالیک ه با ناراحتی سرش را تکان می داد گفت: وقتی بچه بود اخلاقش بهتر بود. اون موقع ها ما اوقات خوشی رو با هم می گذروندیم ولی حالا...
انجلا گفت: اون داره دوره خاصی رو پشت سر می گذاره

آقای مون آهی کشید و گفت : امیدوارم همین طور باشه و سپس انگشتانش را در میان موهای سیاه و صاف خود دواند و افزود : بیا پنجره ها رو چک کنیم ... کنترل رو امتحان کن.

انجلا به طرف فقسه کتاب کنار دیوار عقب اتاق پذیرایی رفت و یکی از کتاب ها را از توی فقسه برداشت.
سپس یک جعبه سیاه فلزی را برداشت و در آن را با کلیدی که در دست داشت باز کرد و در داخل جعبه سه دکمه قرمز رنگ وجود داشت که آنحلا دکمه بالایی را فشار داد.

ترق ترق ترق ترق
و هر دو به تماشای فرو افتادن میله های فولادی جلوی تمام پنجره ها ایستادند.

آقای مون لبخند زنان به طرف پنجره رو به حیاط جلو رفت. انگشتانش را دور دو تا از میله ها حلقه کرد و محکم میله ها را کشید.
گفت: محکمه عالیه

انجلا به او گفت: درها رو امتحان کردم وقتی دکمه وسطی رو فشار بدم همه به طور خودکار قفل می شن.

آقای مون با شنیدن این حرف لبخند گسترده تر شد . با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت: عالیه عالیه درها فقل پنجره ها مجهز به میله... این باعث می شه

که اونا نتونن بیرون برن. نمی خوام هیچ یک از این بچه ها فرار کنه.

ادامه دارد.......

پاسخ
 سپاس شده توسط ~SoLTaN~ ، *RANGO* ، AFEE BOZORG ، ♥ Sky Princess♥ ، ...Sara SHZ... ، Armina ، samira72 ، j0oj0o ، سوسن خانوم ، پارسا دختر کش ، pouya12 ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: مجموعه داستان های ارال استاین - serpico - 02-05-2012، 20:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان