امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رومان دل تنگ

#1
عسل را روی نان و کره مالیدم و با اشتها گاز زدم . آخی چقدر خوبه که از امروز کلاسها دوباره تشکیل می شه مردم از بیکاری کم مونده بود دیوانه بشم . لیوان شیر را سر کشیدم و لبخند زدم واقعا خوشحالیم بیشتر برای چیه دیدن بچه ها یا دیدن مسعود ؟ از جایم بلند شدم بهتره دیگه کم کم برم . مامان برای خودش چای ریخت و صندلی را پیش کشید و ور به رویم نشست " بدم میوه با خودت ببری ؟ " " نه تو کلاسورم جا نمی شه . همانجا یه چیزی می خورم . " یه ایستگاه مونده به دانشگاه پیاده شدم .بد نیست یه خرده راه برم . هوا عالیه . آهسته آهسته قدم زدم نسیم خنکی به صورتم خورد . آخی چقدر بهار خوبه . مطبوعه . اصلا آدم سردش نمی شه و دندانهایش به هم نمی خوره . جون می ده برای پیاده روی . سرم را بالا بردم با وزش باد درخت تازه جوانه زده تکانی خورد و گنجیشکها با سرو صدای زیادی از روی شاخه های آن پریدند . نفس بلندی کشیدم خوش به حال پرنده ها ، چقدر راحتند وآزاد . بعضی وقتها دلم می خواد جای آنها باشم . دیشب هم مسعود یه شعری در مورد پرنده می خواند چی بود ؟ پرواز را بخاطر بسپار ، پرنده مردنی ست و ... به خودم لبخند زدم . دیشب چقدر حالش خوش بود و خیلی شوق وذوق داشت . چقدر گرم و با هیجان حرف می زد . انگار دو ساعت بیشتر شد که حرف زدیم . مشخص بود که دلش واسم تنگ شده والا اینقدر اصرار نمی کرد که امروز بعد از کلاس حتما با هم بریم بیرون . کلاسورم را از تو دستم جا به جا کردم منم اینقدر شوق دیدنش را دارم که از حالا قلبم داره دیوانه وار می زنه . قدمهایم را تندتر کردم . صدای بوق ماشینی را از پشت سر شنیدم بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم عقب تر حتما مزاحمه . بذار گورش را گم کنه بره . دوباره بوق زد اَه ... خدا لعنتت کنه . زیر چشمی نگاه کردم یه پاترول مشکی رنگ بود . دقیق تر نگاه کردم اِ ... نکنه بابا باشه . چشمم را به توی ماشین و راننده دوختم . جا خوردم وای ... اینکه آقای صبوریه . واسه چی ماشینش مثل مال ماست ؟ شیشه را کشید پایین و تبسم کرد . سلام کردم . اشاره کرد سوار شم . " نه استاد چیزی به دانشگاه نمونده پیاده می رم . " به ساعتش نگاه کرد " دیر شد پیاده نمی رسید . " خجالت کشیدم " نه استاد مزاحم نمی شم . " قفل ماشین را زد . "زحمتی نیست سوار شید . " تو رودربایستی گیر کردم خدایا چکار کنم برم یا نرم ولی بی ادبیه . واسه من ایستاده زشته . دل به دریا زدم و سوار شدم ولی خیلی معذب و خودم را به در چسباندم . نگاه کوتاهی بهم انداخت " راحت باشید . " دستپاچه گی ام را پنهان کردم و از در فاصله گرفتم . خاک بر سرت . واسه چی ضایع بازی در می آوری حتما باید بفهمه که تو تا حالا سوار ماشین یه استاد نشدی ؟ بابا یه خرده کلاس بذار . خودم تو دلم خنده ام گرفت آره اونم همچین استادی کافیه فریبا بفهمه چی می کنه . با سرعت آرام حرکت کرد و نگاهش به جلو بود کنجکاوانه نگاهی به کت وشلوار خوش دوختش انداختم . لامصب چقدر هم شیک پوشه هر دفعه هم یه چیز جدید می پوشه . حتما زن خیلی با سلیقه ای داره که همه را برایش ست می کنه . راستی ازدواج کرده ؟ تندی دست چپش را نگاه کردم . مات موندم واسه چی حلقه تو دستش نیست ؟ مگه می شه تو این سن وسال با این دک و پز و قیافه زن نداشته باشه ؟ محاله . شاید از اون تیپ مردهایه که دوست نداره حلقه دستش کنه . افکارم را برید. " خانم سعادتی تعطیلات خوش گذشت ؟ " مودبانه جواب دادم " بله استاد خوب بود . " " توی این مدت مطالعه درسی هم داشتید ؟ " نگاهش را قوی و نافذ بهم دوخت . اب دهنم را قورت دادم و بهش نگاه کردم نه اصلا نمی شه بهش دورغ گفت خیلی زرنگه . پلک زدم " چی بگم استاد " و تبسم کردم . " سرش را تکان داد کاملا مشخصه . " به نرده های سبز رنگ دانشگاه نزدیک شدیم پرسید " این ساعت با شما کلاس دارم ؟" " بله استاد . " ماشینش را تو پارکینگ پارک کرد و با هم پیاده شدیم . مردد ماندم حالاچکار کنم تشکر کنم یا صبر کنم که اون اول بره . به ساعتش نگاهی انداخت و به من . وقت نیست یک راست می آم سر کلاس . سامسونتش را برداشت و من هم بدون حرف باهاش راه افتادم چند قدمی ازم جلوتر بود جلوی در کلاس رسید صبر کرد تا بهش برسم اشاره کرد بفرمائید . وخودش را کنار کشید تا من زودتر وارد بشم . خوشم اومد . اوه چقدر مودب و جنتلمنه . از اوناست که به زنش خیلی بها می ده. بچه ها از دیدن من همراه آقای صبوری جا خوردند، سریع به ردیف دوم و به مسعود نگاه کردم . عین برق گرفته ها یه نگاه به من انداخت یه نگاه به آقای صبوری برق نگاهش ترسوندم وا رفتم ولی به روی خودم نیاوردم . کنارش نشستم و لبخند زدم . اونم سرد و بی روح تبسم کرد . پرسیدم " تو خیلی وقته اومدی ؟ " سر بالا جواب داد : " آره خیلی وقته اومدم تو چرا دیر کردی ؟ " وبه آقای صبوری نگاه کرد . احساس کردم داره می پرسه چرا با اون اومدی ؟ معمولی جوابش را دادم " توی راه نزدیک دانشگاه آقای صبوری منو دید و سوار کرد . بعدش هم با هم آمدیم کلاس " چهره قهوه ای سوخته اش کدر شد و چشمانش ذوق ذوق کرد . "تو سوار ماشینش شدی ؟ " " خوب آره مگه چیه ؟ " با غضب دستش را روی پیشانی اش کشید " یعنی هر کس به تو بگه بیا سوار ماشینم بشو می شی ؟ " ستون فقراتم تیر کشید ." وای مسعود این چه حرفیه که می زنی . هر کی که نیست استاد مونه . " ریشخند عصبی زد ، " اره استادمونه ، ولی دلیل نمی شه که سوار ماشینش بشی . نمی گه بچه ها چی در موردت فکر می کنند ؟ " دستهایم را مشت کردم . " هیچ کس هیچ فکری نمی کنه. اون هیچی نباشه بیست و پنج ، سی سال از من بزرگتر . جای پدرمه ، الان بچه هایش هم سن و سال منند . امکان نداره کسی حرف بزنه . " پوزخند زدم . " مگر بعضی ها " و با تندی چشم در چشمش انداختم . با ناراحتی لب هایش را فشرد و خشمگین گفت : " ولی این دلیل نمی شه که .... " صدای آقای صبوری حرفمان برید " بچه ها همه حواستون اینجاست ؟ " و با گچ چندبار زد به تخته هر دو ساکت شدیم نگاه سرزنش بارش به ما بود . درس جدید را داد بایک سری فرمول و چند تا تمرین ، همه مشغول شدند ، خودش هم شروع کرد به قدم زدم تو کلاس فکرم کاملا پریشان بود .باعصبانیت هی خودکارم را تکان ، تکان دادم . من نمی دونم این مسعود چرا چند وقته تعصب خرکی پیدا کرده و الکی حال منو می گیره . اَه ... خودکار را با سرعت بیشتری تکان دادم . یکدفعه از دستم ول شد و افتاد جلوی پای آقای صبوری که در چند قدمی ام بود . خم شدم برش دارم . همزمان با من خم شد و خودکار را دستم داد . خون بصورتم دوید و شرمنده شدم . " ای وای استاد شما چرا خودم بر می داشتم . " گفت " خواهش می کنم "و تو چشمام نگاه کرد . آرام و عمیق ، انگار که فهمید از چیزی دلخورم . لبخند کوتاهی زد و دور شد سرم را بطرف مسعود چرخاندم و زیر چشمی براندازاش کردم . صورتش از خشم قرمز شد ورگ گردن بلندش به اندازه یک بند انگشت زد بیرون .مستقیم به صفحه مونتیور زل زد . واویلا داره از عصبانیت می ترکه ولی آخه تقصیر من چیه ؟ می دونم که حسادتش بی مورده . زنگ خورد آقای صبوری زودتر از همه بیرون رفت . مسعود وسائلش را جمع کرد و از کیف بزرگ چرمی اش یک بسته کادو پیچی شده در آورد و گذاشت روی صندلی ام . با اخم سنگینی گفت : " سوغات اصفهانه . " همین یک کلمه را گفت و بدون اینکه خدا حافظی کنه رفت . بغض سنگینی راه گلویم را بست حتی نماند ازش تشکر کنم ای خدا دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار . دلم می خواد داد بزنم . آخه چرا اینطوری می کنه ؟ بغضم سوزش شدیدی را در چشمهایم انداخت و پراز اشک شد . فریبا از ته کلاس صدام زد از پس پرده اشک تار دیدمش . لنگ لنگان آمد بطرفم . سریع بسته کادوئی را انداختم تو کیفم و صورتم را پاک کردم . چیزی نفهمه ، بهتره . بغلم کرد وبوسم کرد . " سلام عشق من .دلم برات یه ذره شده بود . " به خودم فشارش دادم و سعی کردم خودم را خوشحال نشان بدم . " دل منم واست خیلی تنگ شده بود . ولی اشتباه گرفتی عشق تو آرشه نه من . " دوباره محکم و آبدار ماچم کرد . " اشتباه نکن اون عشق خونمه ، تو عشق اینجایی . باور کن تو شمال همش به یادت بودم . اینقدر ساغر ، ساغر کردم که همه خانوده ام تو را می شناسند . " "جدی ؟ چه خوب پس تعداد عاشق های سینه چاکم زیاد تر شده . " "اوه ... چه جور هم " خندید . " راستی می بینم با استاد عزیزمون می پری ؟ " شانه هایم را بالا انداختم " نه بابا تو راهرو تصادفی دیدمش . " یکی از بچه ها رد شد بی هوا تنه اش بهش خورد و تعادلش را بهم زد . پایش را گرفت ." آخ ، بر پدرت لعنت " اینو یواش گفت و طرف نشنید . پرسیدم " چه بلایی سر پایت اومده . چرا مثل پیرزن ها نفرین می کنی ؟ " نشست روی صندلی . " هیچی بابا دسته گل آرش خانه دیگه روز سیزده بدر تو شمال مجبورم کرد از جایی که مثل نهر بود بپرم . اول خودش پرید . نیست که پر وزنه فکر می کنه منم مثل خودشم بعدش من پریدم . ولی نتوستم خودم را کنترل کنم و عین هندوانه وسط آب ولو شدم . قوزک پایم خورد به سنگهای توی آب الان هم ضرب دیده . شاهکارهای آرش از این بهتر نمی شه . اصلا اون عادتش که ... " " سلام بچه ها ..." حرفمان قطع کرد . مهتاب اومدوسطمون ایستاد . " بچه ها عید خوش گذشت ؟ " فریبا رک زد تو حالش . " می ذاشتی سال دیگه می آومدی حال واحوال می کردی . بابا یک دقیقه ول کن کیومرث را . از اون اول زنگ چسبیدی بهش وبه کل ما را فراموش کردی . " چشمک زدم ، " خوب حق داره بچه ، تو نمیخوای بهش تبریک بگی ؟ " چشمانش گرد شد " چیه چه خبر نکنه ازدواج کرده ؟ " مهتاب خندید " نه بابا ، به این زودی ؟ " " پس چی ؟ چی مبارک باشه ؟ " مهتاب اشاره کرد به من . " ساغر خانم تو که زبانت را نگه نمی داری خودت بفرما توضیح بده . "سعی کردم حسادت تو لحنم نباشه . " گفتم تو عیدی کیومرث و خانواده اش رفته اند خانه اینا ، حرفهاشون را هم زدند و همه راضی بودند. حالا قرار شده یک مدت دیگه همینطور بمونند که کیومرث کار و ماری پیدا کنه و بعد نامزد کنند . " فریا ابروهایش را بالا انداخت . " ببینم تو این خبرهای دست اول را از کجا اوردی ؟ " " وا خوب معلومه . تو عید مهتاب خودش بهم زنگ زد . " فریبا نگاهی به چهره گندمی و جذاب و خندان مهتاب انداخت و تبسم کرد ." پس بگو چرا اینقدر رنگ ورویش باز شده ؟ " نگاهم را به روی چشمهای خوشرنگ و رو به بالاش انداختم و با شیطنت گفتم . " خوب اینطوریه دیگه . " مهتاب اشاره کرد ." آره بیا . اینقدر اسمش را آوردیم که خودش آمد . " کیومرث اومد و سلام کرد . " پس کو مسعود ؟ " اسم مسعود قلبم را به درد آورد و خودخوری کردم . " جایی قرار داشت مجبور شد زود بره . " با شوخی گفت " این چه کاری بود اینقدر با عجله رفت . مشکوک شده . باید بیشتر مواظبش باشید . " قلبم تیر خفیفی کشید . " مردها همین اند . دیگه ، وفا ندارند . نمی شه بهشون اعتماد کرد . " لحن منم به ظاهر شوخی بود . " آره واقعا شما خوب مردها را می شناسید . دقیقا همینطوره . " مهتاب مشت زد به بازویش " آی تو دیگه از این حرفها نزن که با دستهای خودم خفه ات می کنم . می دونی که چقدر حساسم . " کیومرث خودش را عقب کشید " آخ چرا می زنی داشتیم شوخی می کردیم " و با محبت به مهتاب نگاهی ردو بدل کرد . قلبم بیشتر تیر کشید . مهتاب به ساعت نگاه کرد ." کیومرث تو مگه نمی خواستی جایی بری دیرت نشه ؟ " " نه الان می رم " و رو کرد به ما . " خوب من با اجازه مرخص می شم . به مسعود هم سلام برسونید . " مهتاب اشاره کرد . " بچه ها منم تا پایین باهاش می رم و زود بر می گردم . " از ما دور شدند. فریبا زد بهم " یاد بگیر . ببین خانم چقدر از تو زرنگتره دیدی چقدر باهاش خودمونی شده مثل موم تو دستش گرفته . اصلاآدم فکر نمی کنه این مهتاب همان مهتاب ساکت و گوشه گیریه که محل هیچ پسری نمی ذاشت . " نگاهم کرد تو چی هنوز هیچ خبری نیست ؟ انگار کوبیدم به دیوار . حرفش برام سنگین بود . از درون آه کشیدم . فریبا چقدر ساده ست .فکر می کنه مهتاب زرنگه ، نه بابا این کیومرثه که زرنگه و داره تمام کارها را زود ردیف می کنه . نه مثل مسعود که دست روی دست گذاشته و نمی دونم می خواد چه غلطی بکنه . فریبا انگشتش را کرد تو لپم " آی ... پس چرا جواب نمی دی ؟ " لجم را پنهان کردم و لبخند زورکی زدم . " من نمی دونم تو چرا برای هر کاری عجله داری . اونم به موقعش . " فکر کنم فهمید دوست ندارم در این مورد صحبت کنم ، دیگه چیزی نگفت. دستش را گرفتم . " بیا بریم یه خرده تو حیاط قدم بزنیم . یه مقدار هوای اینجا خفه ست . پشت ساختمان آموزش را دیدی اگه بدونی چه گلهای قشنگی کاشته اند . آدم حظ می کنه . " از کلاس بیرون آمدیم چند تا از بچه ها هامون را دیدیم و کلی سلام و روبوسی کردیم فریبا گفت " وجدانا نگاه کن تمام بچه شهرستانی ها توی پانزده روز عید همه یه آبی زیر پوستشان رفته . اصلا تر وتازه شده اند . بیچاره تو خوابگاه زندگی کردن خیلی براشون سخته عین زندان می مونه حالا شکر خدا که من راحت شدم . خوب شد آرش منو گرفت والا تا دو سال توی این خوابگاه ها احتمالا روانی می شدم . " زدم پشت کمرش " الان هم نگران نباش . کم روانی نیستی . " مهتاب از دور دست تکان داد . " کجا دارین می رین ، مگه این ساعت حسابرسی نداریم . نمی خواین سر کلاس بیان ؟ " " چرا می آیم ." " پس چرا اینقدر بی خیالید . تمرینها را حل کردید ؟ " فریبا گفت " ول کن بابا حال داری . روز اولی که استاد از ما تمرین نمی خواد . " و دستهایش را بالا برد . "ای خدا اگه معجزه کنی من تنبل بتونم لیسانسم را بگیرم . قول می دم به جای گوسفند یه شتر قربانی کنم . "
مهتاب تشر زد . " آی به خدا باج نده . بدجوری حالت را می گیره ها !"ساعتهای کلاس به سختی تمام شد و من با قدمهای شل و وارفته و روحیه خسته خودم را به خانه رساندم و بدون اینکه زنگ بزنم در حیاط را باز کردم و روفتم تو و به در تکیه دادم و یک لحظه چشمم را بستم . چقدر عذاب آوره که آدم ناراحت باشه ولی بخواد خودش را شاد و بی غم نشان بده و الکی بخنده . دستم را جلوی دهنم گرفتم . احساس می کنم از خنده بی جا فکم درد گرفته . امروز چقدر جلوی مهتاب و فریبا نقش بازی کردم و چهره واقعی ام را پنهان کردم . خیلی بهم سخت گذشت . جلوی در ورودی چشمم به کفش های بهزاد افتاد . اوه ... اینم که دو و دقیقه اینجاست . فقط مونده رختخوابش را برداره و بیاد اینجا . اصلا اینو و ساحل که همش با هم اند واسه چی تابستان می خوان عروسی بگیرن . یکباره برن سر خانه و زندگیشون دیگه . صدای ساحل را از توی آشپزخانه شنیدم . گفت :" بهزاد جون من قبول می کنی ؟ " قلبم یه جورایی ضعف کرد . نه اگه بره دلم تنگ میشه همان بهتر که حالا حالاها عروسی نکنند . در را آهسته پشت سرم بستم . بهزاد گفت : " باشه خانمم سعی می کنم انجامش بدم . " از حرفشون چیزی دستگیرم نشد . سرفه کوتاهی کردم . بهزاد از تو چهارچوب اشپزخانه منو دید سلام بلند بالایی کرد و گفت : " می بینی خواهرت چه به روزم آورده وادارم کرده سالاد درست کنم . " به قطعات کوچک و مساوی گوجه فرنگی های تکه شده توی ظرف نگاه کردم و لبخند زدم . " داره تعلیمت می ده در آینده آشپز خوبی بشی . " چشمهایش را بالا آورد و ساحل را نگاه کرد . " مگه قرار نیست خانم آشپزی کنه ؟ " ساحل تبسم ملیحی کرد . " نه عزیزم من قراره فقط خانمی کنم . " نگاه بامحبت و پرمعنایی با هم رد و بدل کردند و لبخند زدند . به یخچال تکیه دادم . " پس مامان کو ؟ " " رفته به یکی از همکارهای سابقش سر بزنه . انگار مریض شده . " از خیارهای پوست کنده تو ظرف یکی را برداشتم و گاز زدم . بهزاد اعتراض کرد ." ا... نیم ساعت طول کشید تا اینها را پوست کندم . تو از راه نیامده حاضر و اماده می خوریش ؟ " نگاهی به موهای پرپشت تابدارش انداختم و با دهن پر خندیدم . بهزاد چقدر تغییر کرده . دیگه اون حالت خشک و رسمی قبل را نداره . جدیدا هم زیاد باهام شوخی می کنه . کم کم داره خودش را تو دلم بدجوری جا می کنه . بهم نگاه کرد ." بشین تا برایت چای بریزم . " " نه اول برم لباسهایم را عوض کنم بعد ." ساحل گفت :" پس زود بیا برات سوهان عسلی که دوست داری خریدم ." پشت سرم در اتاق را بستم و با مانتو روی صندلی میز توالت نشستم . سرم را به آرنجم تکیه دادم و آه بلندی کشیدم . با خستگی پایم را دراز کردم و پایم به کیفم خورد . یاد هدیه مسعود افتادم . خم شدم و در کیف را باز کردم و با عجله بسته کادوشده را پاره کردم و نگاه کردم . این که گزه ولی این جعبه کوچیکه چیه ؟" با سرعت درش را باز کردم وتعجب کردم . وای چه انگشتر نقره خوشگلی . دستم کردم گشاد بود . تو انگشتم چرخاندمش چقدر هم ظریف و با دقت رویش خاتم کاری شده . ولی به چه مناسبت اینو برام اورده . دستم را بالا بردم و از توی آینه به انگشتم خیره شدم . قشنگه خیلی قشنگ . یکهو دلم گرفت و چشمهایم پر از اشک شد . اه ... مسعود خدا بگم چیکارت کنه . نه کادویت را می خوام نه این همه بداخلاقی ات را . با تلخی انگشتر را درآوردم و انداختم تو جعبه اش و گذاشتمش توی کمد لباسهام . اشکهایم تندتر جاری شد . ساحل صدام زد ." ساغر بیا دیگه چایی ات سرد شد ." آخر شب با چشم باز توی تاریکی به سقف خیره شدم و چند بار غلط زدم . وای ساعت دوازده و نیمه . چرا هر کاری می کنم خوابم نمی بره . دارم کلافه می شم . به تخت خالی ساحل نگاه کردم . اینم که قربانش برم با بهزاد رفت خانه شون . اگر بد می شد دو کلمه باهاش درد و دل کرد . یه بار دیگه غلت زدم هرچند از موقعیکه عقد کرده اصلا نمی شه تنها گیرش آورد . چراغ خواب بغل تخت را روشن کردم و از روی ناچاری کتاب شعر فروغ را از زیر بالشتم برداشتم و شروع کردم به ورق زدن . شاید اگه یه خرده بخونم خسته بشم . خوابم ببره . نگاهم را بر روی صحفه ای که جلوی رویم بود متمرکز کردم و شروع کردم به خواندن . ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات ای تشنج های لذت در تنم خمیازه بلندی کشیدم و صفحه را ورق زدم . اوه ... چقدر هم ماچ و بوسه داره . فروغ انگار خیلی دلش خوش بوده چشمهایم را مالیدم و دوباره ادامه دادم. ای خطوط پیکرت پیراهنم آه می خواهم که بشکافم زهم تلفن زنگ زد . با عجله دستم بطرف گوشی رفت و نگاهم به ساعت . یک ربع به یکه . قلبم هری ریخت حتما مسعوده . ما نداریم کسی که این موقع زنگ بزنه . لرزان گوشی را برداشتم ." بله بفرمائید ؟ " از پشت خط تلفن نفس تندی کشید و گفت : " خواب که نبودی ؟ " خیلی سرد جواب دادم ." چرا داشتم می خوابیدم ." صدایش را صاف کرد ." از قصد دیروقت زنگ زدم که خودت گوشی را برداری . باهات کار داشتم ." " ولی من با تو کاری ندارم . " صدایش را ملایم کرد ." ولی من باهات کار دارم . آخه عزیز من چطوری بگم . چرا متوجه نیستی . نمی دونم شاید هم خودت را به اون راه می زنی . " عصبی شدم ." به کدوم راه ؟" لحن ملایمش یک خرده تلخ شد ." من نسبت به این مردک هیز صبوری احساس خوبی ندارم . نگاهش ... رفتارش .... نسبت به تو .... " نفس ناراحتی کشید . اصلا دلم نمی خواد زیاد تحویلش بگیری . " لجاجت به خرج دادم . " ببینم از کی تا حالا آقا واسه من تعیین تکلیف می کنن که با کی حرف بزنم با کی حرف نزنم ؟ " " از همان موقع که خانم توی پارتی سعید دهن منو سرویس کردی که چرا با فلان دختر حرف زدی و با بیساری خوش و بش کردی . حتما یادته که تا چند وقت قهر و قهر بازی داشتیم و دمار از روزگارم درآوردی ؟ " خنده ام گرفت ." پس اعتراف می کنی که حسودی ؟" آه بلندی کشید . " هر جور دوست داری فکر کن . فقط دلم می خواد همانطور که من به عقیده تو احترام گذاشتم تو هم به عقیده من احترام بذاری و عذابم ندی که حسابی دلخور می شم باشه ؟ " جوابش را ندادم . چند لحظه مکث کرد و ارام شد . " در ضمن بابت اینکه صبح تندی کردم منو ببخش . اینقدر عصبانی بودم که نتونستم بمونم و باهات حرف بزنم . می دونم که کارم درست نبود ." دمرو روی تخت خوابیدم و گوشی را به صورتم چسباندم . سکوت نسبتا طولانی به وجود آمد . یه سکوت دلچسب و لذت بخش . آه ... وقتی اینطوری حرف می زنه علاقه ام بهش دو برابر می شه . مسعود نفس بلندی کشید و حرف را عوض کرد . " راستی بگو ببینم انگشتره اندازه دستت بود ؟ " خودم را به اون راه زدم ." کدوم انگشتر ؟" " ای کلک یعنی می خوای بگی که اون بسته را بازش نکردی ؟ " " نه یادم رفت ." " د دروغ می گی . داری سربه سرم می ذاری حالا راستش را بگو اندازه بود یا نه ؟" خنده ام گرفت ." نه یک کم گشاد بود ." " حدس می زدم ولی اشکال نداره . فردا دم در دانشگاه می آم دنبالت بریم بدیم کوچیکش کنند . از اون ور هم اگر خواستی ناهار می ریم دربند چطوره ؟" " خوبه ولی تو که فردا کلاس نداری ؟ " " نداشته باشم از شرکت می آم دنبالت . ساعت دوازده و نیم خوبه ؟ " از خوشحالی پاهام زیر پتو به رقص درآمد . " باشه پس منم می آم دم در دانشگاه ." " آره زود بیا . می دونی که جای پارک نداره جریمه ام می کنند . الان هم بگیر بخواب که ساعت از یک هم گذشته." " چشم بابا جون الان می خوابم ." " ا... پس حالا من شدم بابات ؟ " " خوب مگه چیه باباها دوست داشتنی اند ." " فقط باباها دوست داشتنی اند ؟" " نه خیلی های دیگه هم هستند ." نفسش را داد بیرون ." می شه یکیشون را اسم ببری ؟ " مکث کردم و خندیدم "شب بخیر می خوام بخوابم ." صدای خنده اش را شنیدم . " ببینم تو امشب تنهایی که اینطوری بلبل زبونی می کنی ؟ " " آره ساحل رفته خانه نامزدش اتاق دربست در اختیار منه ." " عجب اگر می ترسی می خوای بیام پیشت ؟ " لحنش با شوخی بود ." نخیر لازم نکرده من از تنهایی نمی ترسم . ولی اگه تو بیای ممکنه بترسم ." " چرا مگه من ترسناکم ؟ " لپم داغ شد . " همینجوریش نه . ولی ممکنه یه جوری بشه که ازت بترسم ." چند لحظه سکوت کرد . دندانهایم را محکم روی لبم فشار دادم . نفسش را فوت کرد توی تلفن . احساس کردم یه حالتی شد . با صدای بم و مردانه تر از همیشه گفت :" تو امشب خیلی شیطون شدی . اینقدر منو اذیت نکن باشه تا فردا رودررو جوابت را بدم . شب بخیر . " تلفن را قطع کردم و گوشی را محکم بوسیدم . آخی خوب شد که زنگ زد والا تا صبح دق می کردم . طاق باز دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمهایم را بستم . تمام حرفهایی را که زدیم تو ذهنم مرور کردم . دوباره چشمهایم باز شد . ای وای امشب انگار قرار نیست خوابم ببره . با چشمهای اشکی دوباره فریبا را نگاه کردم و خمیازه کشیدم . " اوه ... بابا چته . نیم متر دهنت را باز می کنی مگه دیشب نخوابیدی ؟" " نه اصلا نمی دونم چم شده بودتا ساعت چهار صبح همینطوری عین کلاغ زل زده بودم به سقف . الان هم بدجوری سرم دردمی کنه ." دستش را دراز کرد تو کیفش ." می خوای بهت قرص بدم ؟" " آره بِده ." صدای استاد کمال فر بلند شد ." نمودار منحنی تقاضا نشان می دهد که ....." بی حوصله سرم را روی میز گذاشتم و تا زمانیکه زنگ خورد چرت زدم . فریبا زد بهم ." پاشو ساعت خواب تمام شد . " از کلاس بیرون آمدیم . مهتاب گفت ." تو چرا چشمهات اینقدر قرمزه؟" فریبا جواب داد ." مگه نشنیدی که گفت دیشب نخوابیده . الان هم خانم سردرد گرفته ." دستم را گذاشتم روی پیشانی ام ." بچه ها بریم بوفه چای بخوریم . قرص که تاثیرنکرد شاید چای خوبم کنه ." مهتاب پشت مانتویش را تکاند خاکی بود ." اتفاقا قبل ازکلاس من و کیومرث رفتیم بوفه ولی تعطیل بود، آقا ولی رفته جنس بیاره امروز دیگه بازنمی کنه ." " اه ... اینم شانس منه . فکر کنم اگه برم لب دریا دریا خشک می شه ." فریبا گفت :" خوب برو بالا آبدارخانه از خانم فرخی چای بگیر ." " نه بابااون خیلی عوضیه . همش غُر می زنه ." " آره ولی الان موضوع فرق می کنه شاید ببینه حالت خوب نیست کوتاه بیاد . بی چاره شِمر که نیست ." سرم تیر کشید . " آره . انگارچاره ای نیست باید برم شماها نمی آین؟" " نه ما همین جا تو حیاط می مونیم تا توبرگردی ." " باشه پس اگه مسعود اومد بهش بگین من زود برمی گردم ." فریبا گفت :" شاید ما نبینیمش . چون زنگ بخوره می ریم سر کلاس ." " آخ راست می گی . پس کیفم را بده ببرم . یادم رفته بود این ساعت تو و مهتاب کلاس دارید . پس اگرندیدمتون خداحافظ ." از پله ها بالا رفتم . در آبدارخانه نیمه باز بود تقه ای به درزدم و وارد شدم هیچکس نبود . به سماور در حال جوش و لیوانهای تمیز نگاه کردم . آخ جان تا خانم فرخی نیست یه چای برای خودم می ریزم و فِلِنگ را می بندم یکی از لیوانهارا برداشتم و به سمت قوری چای رفتم . صدایی پشت سرم شنیدم و با ترس برگشتم و نگاه کردم از دیدن آقای صبوری جا خوردم . اونم جا خورد . انگار انتظار نداشت منو اینجاببینه . نگاهی به من و نگاهی به لیوان تو دستم انداخت . آب شدم حس کردم منو در حال دزدی دستگیر کرده . تبسم کرد ." چای می خواستی ؟" " بله سرم خیلی درد می کنه ."به چشمهای قرمزم نگاه کرد و آمد جلو و لیوان را از دستم گرفت . بوی عطرش به مشامم خورد . گفت :" خانم فرخی رفته جایی تا چند دقیقه دیگه برمی گرده . منم آمدم برای خودم چای بریزم ." لیوان بزرگ را پر کرد و داد دستم . " نه استاد شما زحمت نکشید من خودم می ریزم ." " نه زحمتی نیست " و دوباره یک لیوان بزرگ دیگه را پر از چای کرد و تو دستش نگاه داشت . از داغی لیوان دستم سوخت و آن را روی میز گذاشتم روی صندلی نشست و به صندلی روبه رو اشاره کرد ." بفرمائید بشینید ." " مرسی استادعجله دارم باید برم ." سیگاری از جیب بغل کت سورمه ای رنگش درآورد و آتش زد . به موهای جوگندمی و خوش حالتش نگاه کردم . عجب مگه سیگاریه ؟ تا حالا نمی دونستم . پُک محکمی به سیگارش زد و حلقه های دود را تو هوا پخش کرد . سرم بیشتر تیر کشید . یک لحظه چشمم را بستم . دوباره که باز کردم نگاهش را انداخت تو چشمام عمیق و طولانی . مثل نگاه های مسعود . پشتم لرزید . گفت :" اگه بوی سیگار اذیتتان می کنه خاموشش کنم ." جرأت نکردم بگم نه . سرم را تکان دادم ." اصلا استاد شما راحت باشید ." دستم رادور لیوان انداختم باز خیلی داغ بود . کاش حداقل دسته داشت . بهم تبسم کرد ." بهاین زودی سرد نمی شه بهتره بنشینید ." معذب نشستم و خودم را فحش دادم . حالا عوضی نمی شد چای نخوری . الهی حناق بگیری . به ساعت نگاه کردم . وای ساعت دوازده و نیمه . نکنه مسعود بیاد دنبالم و منو با این ببینه . مطمئنم که دیگه حسابی قات می زنه . دلشوره عجیبی از پا تا سرم را گرفت . سردردم دو برابر شد . صدای پایی تو راهروشنیدم که هر لحظه نزدیکتر شد . به در زل زدم و قلبم وحشیانه طپیدن گرفت . صدای سرفه زنانه خانم فرخی را شنیدم و بعد هیکل چاقش که از در آمد تو . نفس راحتی کشیدم . باچاپلوسی سلام بلند بالایی به آقای صبوری کرد و در جواب سلام من با اوقات تلخی گفت :" شما اینجا چکار می کنید ؟ اینجا فقط مخصوص اساتیده نه دانشجوها ." چشمم را به مانتو و شلوار سرمه ای کهنه و رنگ و رو رفته پر چروکش انداختم . بنظرم قدمت مانتویش به اندازه سنش باشه . عصبی زیر لب گفتم الکی که نیست می گن خدا خر را شناخت که بهش شاخ نداد . تو اگه کاره ای بودی سر همه را از دَم می بردی زیر تیغ ." خانم فرخی اخموبرگشت طرفم ." چی گفتی ؟" " هیچی چیزی نگفتم ." معلوم بود درست نشنیده . خدا راشکر که گوشهایش سنگینه پشت سرش ادا درآوردم . چشمم به اقای صبوری افتاد دستم راجلودهنم گرفتم . آخ اصلا یادم رفت که اونم اینجاست . یک لحظه خجالت کشیدم و سرخ شدم . سرش را تکان داد و خنده اش را در پس سیگار دومی که به طرف لبش برد قایم کرد ولی چشمهایش نه . پر از خنده بود . بی اراده تبسم کردم . انگار که با هم شریک جرمیم . با باز شدن ناگهانی در چشمم به مسعود افتاد . سرش را آورد تو . " تو اینجایی ؟فریبا گفت . پس چرا نمی آی ؟ مگه .... " قلبم ایست کرد و لبم تکان خورد . خنده روی لبم ماسید . مسعود آقای صبوری را دید . یکه سختی خورد و یک قدم عقب رفت . احساس تهوع کردم نبض شقیقه هایم شروع کرد به زدن . مسعود برای یک لحظه نفسش را تو سینه حبس کرد و رنگش پرید و بعد پوزخند زد . عصبی و پر از حرص . " ببخشید انگار بدموقع مزاحم شدم اصلا خبر نداشتم که .... " نگاه خشمناک و پر از عقده اش را ابتدا به آقای صبوری انداخت و بعد به من . دل و روده ام انگار که کشیده شد . نگاهش از صد تا کتک وفحش بدتر بود . عقب گرد کرد و رفت بیرون صدای قدمهای تند و پرشتابش وحشتناک بود . انگار که داره اَرّه می کشه روی مغز لهیده من . آب دهنم را قورت دادم و نیم خیز شدم . چشمهای نافذ و سیاه آقای صبوری وادارم کرد که دوباره بشینم با دستهای یخ کرده لیوان چای را برداشتم و تلخ تلخ خوردم . نه نباید الان برم . نمی خوام جلویش کوچک بشم . دوست ندارم فکر کنه که من از آن دخترهام که برای یه پسر خودم را خرد می کنم . ناخنهایم را تو گوشت دستم فرو کردم . ولی نه کاشکی برم . من به اون چکار دارم . مسعود الان می ره . دیگه کجا گیرش بیارم . ای خدا چه غلطی کردم . آخه چای برای چی م بود ؟ سرم را بالا بردم و به روبه رویم نگاه کردم . آقای صبوری بدجوری حواسش به من بود . از نگاههای سنگین و خیره اش احساس معذب بودن بهم دست داد بنظرم یه چیزهایی ازجریان من و مسعود را فهمیده خوب که چی ؟ چرا برام مهمه که چی در مورد من فکر می کنه؟ اصلا چرا مثل بُز بهم خیره شده و هیچی نمی گه ؟ سیگارش را تو جاسیگاری خاموش کرد واز جا بلند شد و خیلی مودب از خانم فرخی تشکر کرد . بطرف در رفت قبل از اینکه خارج بشه نگاه گذرایی بهم انداخت . دهنش را باز کرد که چیزی بگه ولی انگار پشیمان شد، سرش را انداخت پائین و در را پشت سرش بست . صدای قدمهایش تو راهرو محو شد . خانم فرخی چای نصفه را از جلوم برداشت . اهمیت ندادم . پریدم بیرون و پله ها را با سرعت طی کردم . و به محوطه رسیدم و دور و ورم را نگاه کردم . از مسعود خبری نبود . تندتردویدم جلوی در ورودی دانشگاه ایستادم . به هن هن افتادم و سینه ام شروع کرد به سوختن . چشمهایم را تیز کردم و ماشینها را از نظر گذراندم . نخیر حتما رفته . اونطوری که اون با عصبانیت از در رفت بیرون معلومه که منتظرم نمی مونه . احتمالاامشب هم زنگ نمی زنه . لبخند تلخی زدم . اشکهام گرم و پرباران از گونه هام سرازیرشد . دستم را روی میله های سبز رنگ دانشگاه کشیدم و از کنار آنها آهسته رد شدم . حالا چکار کنم ؟ مسعود را از کجا پیدا کنم ؟ باید برایش توضیح بدم . می دونم که باخودش هزار تا فکر و خیال الکی می کنه . لبم را به دندان گرفتم . عجب شانسی من دارم فکر کردم امروز با هم می ریم بیرون و همه چیز تمام میشه ولی نه انگار تازه داره شروع میشه . ترسی به جونم افتاد و تنم مور مور شد . من نمی خوام مسعود را از دست بدم . نگاهم به باجه تلفن آن سمت خیابان افتاد حتما تا الان برگشته شرکت باید بهش زنگ بزنم . شماره را گرفتم و منتظر شدم . بوق آزاد زد . قلبم ریش شد . اگه نخوادباهام حرف بزنه چی ؟ اگه سرم داد زد چی ؟ اگه .... ارتباط برقرار شد الو ... بله ... نفسم را تو سینه ام حبس کردم . بله بفرمائید .... صدای امیر بود . چکار کنم بهش بگم با مسعود کار دارم یا نه ؟ دوباره گفت بفرمائید . باز هم سکوت کردم . نه ممکنه تو شرکت باشه و به امیر گفته نمی خواد با من حرف بزنه پس بهتره خودم را ضایع نکنم . گوشی را گذاشتم و به اتاقک باجه تلفن تکیه دادم . از کجا معلوم شاید هم اصلا نرفته باشه شرکت . حواسم رفت به دوزاری سیاه رنگ کف باجه تلفن . کسی به شیشه زد . " عجب وضعیتیه . بیا بیرون خانم مگه خوابت برده ؟" آمدم بیرون و به پیرزن درشت اندام عصابدست و اخمو نگاه کردم . رویم را برگرداندم . اه عین آدمهای بدجنس می مونه . صدرحمت به مادر فولاد زره . باید از دیدنش کفاره بدم . با کینه و چپ چپ بهم خیره شد ورفت تو باجه . " جوانهای امروز از تلفن مراد می خوان . هر جا می ری می بینی به تلفن آویزونند و وِل کنش نیستند ." سرش را تکان داد ." به جای این چیزها بچسبید به کار وزندگیتون ."پشت کردم و ازش دور شدم . سردردم دوباره بدتر شد .چقدر حالم بده انگار یکی شقیقه هایم را گرفته و داره از دو طرف فشار می ده . یه تاکسی برام نگه داشت سوار شدم و شیشه را آوردم پایین . کاش تا خانه بالا نیارم . مامان با دیدن چشمهای قرمز و بی حالم با نگرانی گفت چی شده چرا به این روزو حالی ؟ مقنعه ام را از سرم کشیدم بیرون ." داره از سردرد چشام از حدقه در می آد ." "آخه چرا ؟" "نمی دونم شاید سینوزیتم عود کرده . اگه می شه دو تا از قرصهای میگرن بابا را بده بخورم . آنها قویه شاید زود اثر کنه" صورتش در هم رفت "از کی تا حالا تو خودت قرص تجویز می کنی ؟" صدام تبدیل به گریه شد "مامان ترا خدا اذیت نکن . هر چی می خوای بدی بده . فقط دردم ساکت شه ." دو تا قرص استامینوفن کدئین خوردم و دراز کشیدم . فکرهای ناراحت کننده و عذاب آور به مغزم هجوم آورد وسرم رو سنگین تر کرد . مثل مرغ پر کنده هزار بار تو جایم غلط زدم . "خدا لعنتت کنه مسعود که اینقدر منو عذاب می دی و به این روز می اندازی . خدایا کاش خوابم ببره ." با صدای بهم خوردن در چشمم را باز کردم . ساحل با مانتو و مقنعه کار آمد بالای سرم ایستاد و تو صورتم خم شد "چی شده مامان می گه حالت زیاد خوب نیست؟" تو جایم نیم خیز شدم دستی به پیشانی ام کشیدم ." آره . ولی الان بهترم ." با شوخی گفت " منم اگه جای تو این همه ساعت تخته گاز می خوابیدم هر مریضی داشتم خوب می شد چه برسه به سر درد ساده ." "ولی خدا نصیب هیچکس نکنه . این چند ساعت پدرم در آمد ." خمیازه ای کشید و دستش را برد بالای سرش و تنش را کشید ." اگه بدونی چقدر خسته ام . به اندازه یک هفته کار کردم . حسابی سرم شلوغ بود .چند تا متن فوری بود که باید ترجمه می کردم می فرستادم می رفت . ببین چی بود که الان رسیدم خونه." به سمت پنجره و تاریکی بیرون نگاه کردم" مگه ساعت چنده ؟" "نُه ." تو جایم نشستم "وای یعنی می خوای بگی من این همه مدت خوابیده ام ؟" "بله دیگه پس فکر می کنی من برای چی دارم حسودی می کنم ." با دستش هلم داد تو تخت ." بخواب . بخواب که فعلا حسابی خوش به حالته . نه کاری ، نه مسئولیتی آسوده از همه دنیا . کاش جایت بودم ." رویم را بطرف دیوار کردم و لبخند تلخی زدم خبر نداره تو دلم چه غوغائیه . تا آخر شب را با کلافگی سر کردم ، تقریبا داشتم دیوونه می شدم . به عقربه های ساعت نگاه کردم با خودم کلنجار رفتم" ساعت از دوازده و نیم هم گذشته . چکار کنم به مسعود زنگ بزنم یا نه ؟" ساحل طاق باز بدون اینکه پتو رو خودش بکشه خواب بود." دلم سوخت آخی گناه داره . عین جنازه غش کرده . خودش بیچاره گفت که امروز خیلی خسته شده . ببین چی بود که بر خلاف همیشه که با بهزاد دو ساعت تلفنی وراجی می کنه دو دقیقه هم طولش نداد .پس معلوم می شه خستگی به عشق می چربه ." گوشی تلفن را برداشتم . "مامان ایناهم که رفتند بخوابند اگه بخوام زنگ بزنم بهترین فرصته . مردد موندم آخه چی بگم می دونم که خیلی دلخوره ." با اضطراب شماره را گرفتم و منتظر ماندم . ناخود آگاه شروع کردم به کندن گوشه های ناخنم . "کاشکی خودش گوشی را برداره والا قطع می کنم ." نفسم را تو سینه حبس کردم . یکی گوشی را برداشت . "بله ؟" قلبم لرزید وای خودشه مسعوده . هیچی نگفتم دوباره گفت "بله" ، لحنش تلخ بود یه جورایی بی حوصله و سنگین . چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت "بله ، الو ..." خودم آماده کردم که حرف بزنم ولی اون صبر نکرد ، نفس بلندی کشید و گوشی را گذاشت آه از نهادم بلند شد . چشمانم بغض کرد ...مطمئنم که فهمید منم ولی یک کلمه هم چیزی نگفت . مشخصه بد جوری عصبانیه و من را مقصر می دونه ولی آخه گناه من چیه ؟ درمانده تو اتاق قدم زدم و جلوی پنجره ایستادم و سرم به شیشه چسباندم . وبه سیاهی مطلق بیرون چشم دوختم . چشمهای بغض کرده ام باریدن گرفت ." خدایا خوب می دونی که من چقدر کم طاقتم . التماست می کنم یه جوری این مسئله را درستش کن . نذار عذاب بکشم ." صدای پایی تو راهرو شنیدم . سریع از کنار پنجره دور شدم و روی تخت دراز کشیدم و پتو را تا چانه ام بالا اوردم" حتما مامانه می خواد مطمئن بشه من حالم کاملا خوبه . بیچاره که امروز منو با اون روز و حال دید وحشت کرد" . پتو را روی سرم کشیدم و چشمهاین بستم . روی صندلی نشستم و نگران به در کلاس چشم دوختم" همه بچه ها آمدند پس چرا از مسعود خبری نیست ؟" فریبا شنگول زد پشت کمرم "هی ... می ذاری من اینجا بنشینم ؟" صندلی خالی کنارم را با پا جلوتر کشیدم" نخیر چه غلطها ، اینجا جای مسعوده." به ساعتش نگاه کرد ." احتمالا دیگه نمی آد . از هشت هم گذشته ." چشم غره رفتم ." نخیر هرجاهست الان پیداش می شه ، تو هم بی خودی کار وکاسبی ما را کساد نکن ، بذار زندگیمون را بکنیم ". چشممک زد ."چیه تو هم تنه ات خورد به مهتاب ؟" " که چی ؟" "مگه نمی بینی دودلداده جوان چطوری بهم چسبیده اند ." برگشتم نگاهشون کنم "خوب به من چه ؟" سایه ای جلوی در افتاد و آقای صبوری آمد . مثل همیشه تر و تمیز و شق ورق و با ریش و سبیل از ته تراشیده . فریبا گفت "لامصب اینقدر صورتش نرمه که آدم دلش می خواد یه ماچ ازش بگیره ." محکم لگد زدم به ساق پایش ." خاک بر سر هیزت بکنند ." خندید" خوب حالا مگه چی شد . با حلوا ، حلوا که دهن شیرین نمی شه چه جدی گرفتی ." هلش دادم بطرف عقب . "برو بشین سر جایت خیلی پستی ." آقای صبوری یک مبحث کامل و سخت را درس داد و یک سری حروف و اعداد روی تخته نوشت تمام حواسم متوجه در بود . "وای مسعود نیامد . نکنه اتفاقی برایش افتاده ؟ "دلشوره عجیبی سر تا پام را گرفت . با اضطراب انگشتانم راصدا دادم ." درسته که خیلی ازش کفری ام که از هفته پیش باهام قهر کرده یک زنگ بهم نزده ولی حاضر نیستم کوچکترین مسئله ای برایش پیش بیاد ." صدای آقای صبوری را شنیدم ." بله برنامه را اجرا کنید حتما جواب می ده." صدای شاسی های کامپیوتر و زمزمه های بچه ها بلند شد بدون اینکه هیچ کاری بکنم نگاهم را خسته و کلافه به صفحه آبی مونتیور دوختم . آقای صبوری گشتی تو کلاس زد و به سوالات بچه ها جواب داد . کم کم به من نزدیک شد حواسم بود . "اوه ... حتما حالا می خواد بهم گیر بده ." از ترس اینکه چیزی بهم نگه الکی یک سری اعداد و ارقام وارد کامپیوتر کردم . "بذار فکر کنه دارم کار می کنم ." اومد جلو نگاهی به صفحه مونتیورم انداخت قلبم تاپ تاپ کرد . کاش نفهمه . سرش را جلوتر آورد و با دقت بیشتری نگاه کرد . بعد به من نگاه کرد ." می شه بگوئید دارید چکار می کنید؟" لحنش کمی بداخلاق و خشک بود . بی حوصله رویم را بطرفش برگرداندم ولی چیزی نگفتم ." تو دلم دعا کردم کاش منو از کلاس بندازه بیرون ولی بهم پرخاش نکنه . اصلا حالش را ندارم خودم به اندازه کافی سرم به اندازه یه قابلمه سنگین شده ." روی صندلی خالی کنارم نشست و از سکوتم تعجب کرد . پلک زدم و یکدفعه بغض کردم . به صورتم خیره شد ." اتفاقی افتاده خانم سعادتی ؟" صدایش را ملایم تر کرد و گوشه لبم را گزیدم .رفت تو فکر . "اگه حالتون خوب نیست می تونید تشریف ببرید." با ناراحتی آهم را فرو دادم . "چرا مسعود فکر می کنه رفتار این با من یه جور خاصیه .نه مثل بقیه بچه ها ست تازه همین چند لحظه پیش هم که داشت بد اخلاقی می کرد ." دوباره صدام زد " خانم سعادتی گفتم که می تونید تشریف ببرید ." سرم تکان دادم " نه استاد حالم خوبه می مونم . " "مطمئن هستید ؟" " بله ." یک لحظه نگاهم کرد و دستی به صورتش کشیدو به مانتیور اشاره کرد . "خوب پس این اطلاعات غلط را حذف کن ودوباره از نو بهش اطلاعات بده." سعی کردم تمرکز بگیرم . وکاری را که می گه انجام بده . ولی بودنش کنارم معذبم کرد ."کاش از اینجا بلند شه . من که اینطوری بیشتر قاطی می کنم ." تقه ای به درخورد همزمان با آقای صبوری سرم را بالا آوردم و نگاه کردم . مسعود در چارچوب در بود . بدنم لرزید" وای مسعود امد .ولی چه بد موقع ." مسعود با چشمش دنبال آقای صبوری تمام کلاس را گشت و بعد از اون رادید کنار من . صورتش مثل یک تکه سنگ سخت شد .سخت و غیر قابل خواندن . خودم را نیشگان گرفتم فقط خدا می دونه الان چه احساسی داره . آقای صبوری به ساعتش نگاه کرد و گفت" آقای کامیار فکر نمی کنید الان برای آمدن یه مقدار دیر باشه ؟ شما که می دونید من بعد از خودم هیچکس را سر کلاس نمی پذیرم ." لحنش کاملا جدی بود . مسعود سرسختانه گفت "بله استاد می دونم" و بدون اینکه هیچ توضیحی بده پشت کرد تا از کلاس خارج بشه . ناخودآگاه و آهسته از دهنم پرید بیرون "وای نه ." وای آقای صبوری شنید . برگشت یک لحظه به صورتم زل زد . ملتمسانه بهش چشم دوختم وتو دلم گفتم" ترا خدا بذار بیاد تو ." انگار که حرفم را خواند بلند گفت" صبر کنید آقای کامیار." مسعود سرش را چرخاند ." چون اولین بارتونه ندید می گیرم می وتونید بنشینید ." مسعود خصمانه و به زور تشکر خشکی کرد و وسط کلاس ایستاد . دنبال یه جای خالی گشت . همه صندلی ها پر بود . آقای صبوری بلند شد و بطرف تخته رفت . "بنظرم جای شما را اشغال کردم ." زمانیکه از کنارم رد شد به عنوان تشکر پلک زدم نمی دونم فهمید یا نه ولی لبخند کوتاهی زد . مسعود نشست ، آهسته و ساکت وعین یک غریبه . انگار که من را نمی شناسه . حتی نگاه هم نکرد . احساس خرد وتحقیر شدن بهم دست داد . احساس بی ارزشی و گلویم از بغضی پنهان درد گرفت . "من که می دونم از قصد این کار را می کنه که لجم را در بیاره . خیلی نامرده . "قلبم آتیش گرفت به روی خودم نیاوردم و به جلو و به آقای صبوری نگاه کردم . حواسش به ما بود . فهمید که ما حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم . خون ،خونم را خورد تا کلاس تمام شد . بنظرم یک قرن طول کشید . وسائلم را جمع کردم و درمانده به دور خودم چرخیدم . "حالا چکار کنم بذارم برم یا نه با مسعود حرف بزنم ؟ بالاخره چی اینطوری که نمی شه . تا کی قهر وقهرکشی ؟" خواستم طرفش برم ولی کیومرث آمد پیشش و شروع کرد به خوش و بش کردن . سرم را با وسائل تو کیفم مشغول کردم انگار که دارم دنبال چیز مهمی می گردم . کلاس کم کم خالی شد . آقای صبوری هم از گوشه چشم نگاهی کنجکاوانه بهم انداخت و با چند تا از بچه ها رفت بیرون . فریبا با مهتاب آمدند پیشم . "تو نمی آی بوفه ؟ جنسهای جدید آورده . انواع و اقسام پفکها و بیسکوئیتها ، شکلات هم اورده ." "چرا شما برید من وخودم را بهتون می رسونم ." کیومرث شنید که به بچه ها چی گفتم حدس زد که با مسعود کار دارم . برای همین زود حرفهایش را تمام کرد خداحافظی کرد تنها شدیم. مسعود خم شد و کتاب قطور آمار و روش های تحقیق خودش را از روی صندلی برداشت. برای یک لحظه چشمش تو چشمام افتاد ، تو نگاهش یک دنیا غم و سوء ظن بود . قلبم سوزش پیدا کرد . کاش سرم فریاد بکشه ولی اینطوری نگاهم نکنه . صدایش زدم : "مسعود من می خوام با تو حرف بزنم ." بطرف در رفت :"ولی من عجله دارم باید برم ." لحنش سرد و عبوس بود . آمدم ، جلویش ایستادم : "ببین تو داری اشتباه می کنی ! یک اشتباه خیلی بزرگ . تو این هفته خیلی منتظرت شدم که بهم زنگ بزنی . حداقل ازم توضیح بخوای ولی تو نزدی ." با غرور و تمسخر نیشخند زد ."تو چرا نزدی ؟" دستهای عرق کرده ام را به روی مانتوم کشیدم . "برای اینکه .... برای اینکه فکر کردم که ... " ـ" هه ! حتما سرت خیلی شلوغ بود وقت نکردی ." لحنش پر از کنایه بود . حالم بد شد . با خشم غرید . "ببین ساغر من اگه کسی بهم نارو بزنه حتی اگه دو تا چشمم باشه ، می کنم می اندازمش دور . می فهمی ؟" صدایش پر از نفرت و کینه بود و تا عمق روحم تمام تار و پودم را بهم ریخت . به کل لال شدم . با بی اعتنایی پشتش را کرد و چند قدم ازم دور شد . عصبانی بطرفش رفتم . یقه کتش را گرفتم و به سمت خودم برگرداندمش . با حیرت به من و کاری که کردم خیره شد . داد زدم :" من تا حالا به هیچکس نارو نزدم، مخصوصا به تو !" در سکوت چشمهای مغرور و آزرده اش را همان چشمهایی که هنوز مهربان بود و گیرا، به صورتم دوخت . بغض تو گلوم به چشمام سرایت کرد و پر از اشک شد . بی اراده دستم لغزید و آمد پایین و روی سینه اش قرار گرفت . "مسعود به خدا من آنروز ..." حرفم را قطع کرد . اشکهایم منقلبش کرد . صورت خسته و داغونش را از من برگرداند : "نه ساغر هیچی نگو ." متعجب شدم . دستهای شل و وارفته منو میان دستهای بزرگش گرفت . دستهایش مثل یک قالب یخ ، سردِ سرد بود . سرمایش به تنم سرایت کرد و لرزم گرفت . خیلی آروم گفت :" نمی خوام چیزی بگی ." انگار که چیزی سوهان روحش بود . چهره اش منقبض شد . پایم را به زمین کوبیدم ." چرا نه ؟ من باید همین الان همه چیز را برایت روشن کنم ." نفس بلند و آزرده ای کشید . "نه ! امروز من زیاد روبه راه نیستم ، توهم حال درستی نداری . بذار برای یک فرصت مناسب ." صدایش از ناراحتی سنگین و خش دار بود . خیلی دلم گرفت انگار که تمام غم دنیا را ریخت روی سرم . چند بار دستهایم را محکم فشرد . انگار که بخواد بهم اطمینان بده . انگار که بخواد بگه دوستم داره . انگار که بخواد بگه به اندازه تمام دنیا ازم گله داره و انگار که بگه ترا خدا بذار برم . نمی دونم احساسات ضد و نقیض . لباش حرکت کوچکی کرد . "بعدا می بینمت ." دستهایش را آهسته از میان دستهایم درآورد و با گامهای شتاب زده رفت بیرون . همانطور مسخ شده وسط کلاس ایستادم . نفسم گرفت . آه خدایا قلبم داره چاک چاک می شه و هیچ کاری نمی تونم بکنم . روی نزدیکترین صندلی نشستم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم . من چکار کردم ؟ گریه کردم ، التماس کردم . خودم را کوچک کردم چرا ؟ مگه من ادعا نمی کردم که پسرها را به لنگه کفشم هم قبول ندارم . پس چی شد؟ همه اون حرفها الکی بود ؟ چیزی تو وجودم فریاد کشید و تمام اندامهای حسی ام را به تلاطم انداخت . چون دوستش دارم . من مسعود را دوست دارم . صدای پایی تو راهرو شنیدم که هر لحظه نزدیکتر شد . اشکهایم را با پشت دست پاک کردم . فریبا اومد تو . " ا... تو که هنوز نشستی . مگه نمی خوای بیای ؟" سرم را بلند کردم . چشمهای قرمز و حال و روزم را دید . "چیزی شده ؟" ـ"نه " ـ" دروغ می گی یه چیزی شده ." صدایم را به حالت فریاد بالا بردم :" ترا خدا ولم کن بذار تنها باشم ." از لحن تندم جا خورد ، ولی هیچی نگفت ، فقط سکوت کرد و آهسته از کلاس بیرون رفت . پشیمان شدم . آخه برای چی خشمم را سر اون خالی کردم . اون چه گناهی داره ؟ بی چاره فریبا هیچی هم نگفت . زنگ ادبیات و آمار برایم مثل اونهایی که ذره ذره جون می دهند به همان سختی گذشت . زنگ تربیت بدنی بدتر . پنجاه تا دراز و نشست زدم و با تنی آش و لاش پس افتادم . کنار دستم هم فریبا . صدای هن هن نفسش تو گوشم عین سمفونی بود . همینطور دراز کش به پهلو شدم و بازویش را تکان دادم :" فریبا تو از دستم ناراحتی ؟" به قلبش اشاره کرد و بریده بریده گفت :"بذار نفسم جا بیاد ." صورتش مثل مخمل یکدست قرمز قرمز بود و قطرات ریز عرق روی پیشانی و دور دهنش کاملا مشخص . هن هن نفسش آرامتر شد . پرسید :"خوب چی می گفتی از دستت ناراحتم ؟" ـ" آره ناراحتی ؟" چشمک زد ." خر نشو . مگه تو چکار کردی ؟" ـ"همین امروز صبح یه خرده عصبی بودم و داد کشیدم ." روی آرنج نیم خیز شد و مقنعه اش را باد داد . "اصلا فراموش کرده بودم ولی حالا چت بود ؟" ـ" هیچی یه خرده با مسعود بحثم شد ." ـ" مسئله جدیه ؟" ـ" نه از این دلخوری های جزئی." ـ" اگه اینطوریه بذارش به حال خودش . به مرد جماعت نباید زیاد رو داد . اگه تو بری طرفش فکر می کنه خبریه بهش کم محلی کن . ببین مثل چی دنبالت می دوه ." تو دلم آه کشیدم . چقدر ساده ست . مسعود مغرورتر از اونه که دنبال کسی بدوه . مهتاب دراز و نشست زد و آمد کنار ما روی زمین دراز کشید :"آه ، مردم ! کمرم دو تیکه شد لامصب خانم کواکب عجب گیری می ده . تا دهن آدم را سرویس نکنه ول کن نیست . این چند تای آخری واقعا بریده بودم . " دستهایش را از دو طرف باز کرد و چشمهایش را بست . " آخی دلم می خواد دو ساعتی همینطوری طاق باز بخوابم " آفتاب مستقیم خورد تو چشم فریبا چهار زانو نشست و به من گفت :" پشت کمرم را بتکان . " تکاندمش :" فایده نداره . تمام جونت خاکیه باید کلا تمام پشتت را آب بزنی ." بلند شد و دست من را هم گرفت :" اوه تو که بدتر از منی ." ـ"آره می ریم دستشویی آب می زنیم ." مهتاب همانطور چشم بسته گفت :" چند دقیقه صبر کنید نفس منم بالا بیاد همه با هم می ریم ." فریبا به پایش لگد زد ." پاشو خودت را لوس نکن . الان زنگ می خوره . دستشویی شلوغ میشه . من عجله دارم می خوام برم تره بار میوه بخرم ." چشمهایش را باز کرد ." مگه چه خبره ؟" ـ" امشب مهمان داریم ." ـ" کی ؟" ـ" دو تا از دوستهای آرش با خانمشون . مثل اینکه می خوان کادوی عروسی مان را بدن." مهتاب خندید :" چه زود ! خوب یه بارکی می ذاشتند وقتی بچه تون متولد می شد دو تا را با هم می آوردند ." فریبا دوباره زد به پایش ." پاشو دیر شد ." یک خرده نیم خیز شد :" راستی خبر مبری نیست ؟" خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت و تکاند :" نه دیگه گذاشتم بعد از عروسی تو . خوب نیست که اون موقع حامله باشم و نتونم برقصم ." لحنش با شوخی بود . مهتاب کف دو تا دستش را گذاشت روی زمین و به سختی بلند شد :" حالا کو تا عروسی من !" ـ" آها ، راستی برنامه تون چی شد ؟" ـ" هیچی ، فعلا که قرار شده بعد از ظهرها کیومرث توی یک مدرسه غیرانتفاعی تدریس کنه تا درسش تمام بشه ، از آن ور هم باباش اینا دارند طبقه بالا خانه شان را بازسازی می کنند . باباش می گه چند سال اول زندگیتون را اینجا باشید تا کیومرث یه خرده رو به راه بشه بعد هر کاری دوست دارید بکنید ." فریبا گفت :" گفتی باباش چکاره س ؟" ـ" دبیر بازنشسته ست ." ـ" آها ، بعد چند تا خواهر و برادرند ؟" کمر گوشتالود فریبا را گرفتم :" ول کن بابا ، اصول دین می پرسی ؟" مهتاب گفت :"برادر نداره ، فقط دو تا خواهر بزرگتر از خودش داره که اونها هم ازدواج کرده اند ." فریبا زد به شانه اش :" پس خوش به حالت ! تو می شی عروس یکی یک دانه و حسابی براشون ناز می کنی ." سرش را کشید عقب :" چی بگم ؟ حالا تا اون موقع ." فریبا ادامه داد ." توی این دوره زمونه اگر پدر و مادر دست بچه شون را نگیرن که کسی نمی تونه زندگی تشکیل بده . مثلا همین ما . تمام پول پیش خانه و خرج عروسی را پدر و مادر من و آرش دوتایی باهم دادند ، والا می تونستیم خانه به این خوبی تو تهران بگیریم؟ تازه باز هم از نظر مالی ما را ساپورت می کنند ، خدا خیرشون بده ."چانه مقنعه اش را صاف کردم :"پس قدرشون را بدون و اینقدر پشت خانواده شوهرت بد نگو." چشماش چهار تا شد :" من کی بد گفتم ؟" خندیدم :"هیچی بابا ! می خواستم حالت را بگیرم ." پشت چشم نازک کرد :"پس بگو جنون داری ." سه تایی بطرف دستشویی راه افتادیم ، فریبا باز سوال کرد :"خوب حالا کی نامزد می کنید ؟" ـ"احتمالا تابستان . البته نه اینکه نامزدی رسمی بگیریم ، نه ، فقط در حد اینکه حلقه دست کنیم و یه صیغه محرمیت خوانده بشه . " سعی کردم حساسیت به خرج ندهم و به هیچی فکر نکنم . جلوتر از آنها دویدم :"بچه ها زنگ خورد . الان غلغله می شه ها ." از دستشویی که بیرون آمدیم ، فریبا گفت :"بچه ها من که خیلی عجله دارم . خداحافظ " و تو راهرو و شروع کرد به دویدن . به مهتاب گفتم :"تو چی ؟ با من می آی ؟" توی آینه یکبار دیگه نگاه کرد و رژگونه اش را با دست کمرنگ تر کرد :"نه همین جا منتظر کیومرث می مونم ، قراره با هم بریم." آینه را گذاشت کنار :"چطور شد ؟ خوب شدم ؟ " ـ"آره ، تو همینطوریش هم خیلی به کیومرث سری ، ولی خوب بد نیست زیر چشمت را یک کم ریخته پاک کنی . " آینه را دوباره از تو کیفش در آورد و نگاه کرد . گفتم :"ببین پس من رفتم خوش بگذره ." دستمال را محکم کشید گوشه چشمش :"قربان تو خداحافظ ." آهسته با گامهای خسته جلوی در دانشگاه منتظر ماشین شدم ، نسیم خنکی وزید و بعد هم چند قطره باران . به آسمان نگاه کردم ، ابر سیاهی به سرعت در حال پیشروی بود و جلوی خورشید را می گرفت . هوا خاکی و غبار آلود شد ، ای وای الان حتما باران می آد ! کاش چتر آورده بودم . رعد و برق شدیدی زد و باران تند و رگباری به زمین و به تن من شلاق زد . به هر ماشینی که رد شد اشاره کردم : "سربزرگراه ، سر بزرگراه ." عصبانی شدم نخیر حالا هیچکس نمی ایسته . آن موقع که نمی خوام عین مور و ملخ بوق می زنند و التماس می کنند و نه به حالا که یکی پیدا نمی شه . تمام مانتو و پاچه شلوارم خیس خیس شد به ... عین موش آبکشیده شده ام . کاش بارانی پوشیده بودم . به ابرهای وسیع و سیاه نگاه کردم ، بهاره دیگه ، درست مثل دیوانه زنجیری می مونه که نمی شه کارهایش را پیش بینی کرد . هر لحظه یه جوره . حالا هم به من پریده . به پیکان نخودی رنگی اشاره کردم :"سربزرگراه پانصد تومان ." رد شد . اه ... لعنت به این شانس ماشین پشت سری اش برام بوق زد ، خوشحال برگشتم . آقای صبوری بود با پاترول مشکی اش . دچار اضطراب شدم . شیشه را پایین کشید و صدام کرد :" خانم سعادتی سوارشید تا یه جایی شما را میرسونم " و در باز کرد . برق از سه فازم پرید ! نه ، ترا خدا همین مونده یکبار دیگه سوار ماشینش بشم تا مسعود ... دوباره صدام زد :"چرا معطلید ؟ بفرمائید ." با دست خیسم موهایم را کردم تو مقنعه ام :" خیلی ممنون استاد منتظرم بیان دنبالم ." مکث کوتاهی کرد و ناباورانه و سنگین نگاهم کرد . معذب سرم را پایین انداختم . خر که نیست ، فهمید که دروغ می گم ، کور که نبود ، دید دارم ماشین می گیرم . با دلهره سرم را کمی بالا آوردم ، با چشمهای نافذ و سیاهش کنجکاوانه بهم خیره شد و دستپاچه تر شدم . دستهایش را دور فرمان قلاب کرد و لبخند معنی داری زد . انگار که همه چیز را می دونه . گفت :"پس اصرار نمی کنم هر جور که راحتید ." بوق کوتاهی زد ، با احتیاط از کنارم رد شد که آب بهم نپاشه . به دور شدنش نگاه کردم . فکری تو سرم جرقه زد ، نمی تونم بگم نسبت بهم نظری داره ولی هر چیه بی توجه هم نیست . ماشینی برام بوق زد و چلپ چلپ از روی آبهای زیر پام گذشتم و سوار شدم و در محکم کوبیدم . راننده چشم غره رفت . محل ندادم . یعنی امکان داره که حدس مسعود درست باشه ؟ با وسواس هر چه تمامتر توی آینه نگاه کردم . آره ، همینقدر که ریمل زدم بسه ، دوست ندارم مژه هایم به همه بچسبه و خیلی بره بالا . رژ گونه ام را هم با دستمال کمرنگ کردم ، خوشم نمی آد مسعود فکر کنه چون امروز با هم کلاس داریم برای اون خودم را درست کرده ام . باید صورتم مثل همیشه باشه . توی حیاط کنار استخر ایستادم و هوای صاف و درخشان را با تمام وجودم بلعیدم . عجب آسمان آبی ئی مثل آسمون کردستان می مونه . یادش بخیر سه ، چهار سال پیش عید که با خاله نسرین اینا رفتیم اونجا چقدر خوش گذشت . آخی اون موقع با نادر و نازنین و ساحل چه دورانی داشتیم . چقدر سر به سر هم می ذاشتیم . حیف چه زود همه چیز عوض شد . ساحل که چند وقت دیگه عروس می شه و نازنین هم که همین روزها بچه اش به دنیا می آد ! با حسرت نفس کشیدم، من که فکر نمی کنم اون روزها دیگه برگرده . به بوته گل سرخ بغل پایم به دقت نگاه کردم واقعا چقدر خوش رنگه . درست رنگ یاقوت می مونه . خم شدم و آن را چیدم . بوش کردم ، شبنم روی آن بینی ام را خیس کرد . انگار که طروات و تازگی اش به تمام وجودم رخنه کرد . دستهایم را از دو طرف باز کردم و لبخند زدم . مطمئنم که امروز شانس با منه و همه چیز درست می شه ، مثل قبل . یک لحظه قلبم گرفت . آخه چطوری ؟ هنوز که مسعود با من حرف نمی زنه، نمی دونم قهره یا نه ، ولی از هفته پیش که سر کلاس دیدمش تا حالا دیگه خبری ازش ندارم . اصلا زنگ نزده . آن روز که خیلی دلخور بود . حتما هنوز هم دلخوره . دلهره را از خودم دور کردم . خوب خنگ خدا برای اینکه تو باید بهش زنگ می زدی ، مگه قرار نبود همه چیز را برایش بگی ؟ شانه هایم را بالا انداختم . آخه تو تلفن سخته ، نمی شه همه حرفها را زد ، رو در رو بهتره . قدمهایم را تند کردم و از خانه بیرون آمدم . ولی امروز هر طور شده مسعود را وادار می کنم به حرفهایم گوش بده ، خسته شدم از این همه قهر و قهر بازی سر هیچ و پوچ . تو محوطه دانشگاه چند تا از بچه ها را دیدم و سلام و احوال پرسی کردم . و پله ها را آهسته ، آهسته بالا رفتم . عجب شانسی ئه . این ترم فقط هفته ای یکبار مسعود را می بینم ، اونم روزی که کامپیوتر داریم و سرش هزار تا حرفه . این بدبختی نیست ؟ صدای قدمهای آهسته ای را شنیدم بعد سایه بلند و کشیده ای را کنار خودم دیدم . سرم را چرخاندم ، نفسم بند اومد . وای خودشه مسعوده. یک لحظه دست و پایم را گم کردم . خودم را نهیب زدم . چته؟ مگه اولین باریه که می بینیش ؟ واسه چی هول کردی ؟ قلبم تاپ تاپ کرد . انگار یک سال ندیدمش . چقدر دلم واسش تنگ شده . مسعود گفت : "سلام " و قدمهایش را با من هماهنگ کرد ، بوی عطرش ، صورت خوش فرم قهوه ای ش ، هیکل چهارشانه و قد بلندش ، موهای صاف و براقش ... همه و همه ... ضعف گرفتم :" سلام خوبی ؟ " "بد نیستم ." نه خندید نه اخم کرد . کاملا آروم بود ، ولی مسعود همیشگی نبود . سرش را انداخت پایین ، به خودم فشار آوردم و گفتم :"تو کی وقت داری من باهات صحبت کنم ؟" ـ" راجع به چی ؟" خواست بی تفاوت باشه . تندشدم :"یعنی تو نمیدانی راجع به چی ؟ در مورد خودم وخودت . اتفاقاتی که این چند وقته افتاده ." نگاهش را بهم دوخت ، عمیق و طولانی ، خسته و آزرده و پر از گله . دلم ریش ریش شد . نفس بلندی کشید :" لازمه ؟" ـ" آره خیلی لازمه . من اونی که تو فکر می کنی نیستم ." لبخند تلخی زد :"من هیچ فکری نمی کنم ." ـ" چرا می کنی وگرنه آنروز تو آبدارخانه ..." کیومرث با سرو صدا جلوی رویمان سبز شد ، حرفم را نیمه کاره گذاشتم . با مسعود دست داد و به من سلام کرد . قیافه اش سر حال بود معلومه دیگه همه کارهایش داره ردیف می شه . اگر این خوشحال نباشه ، پس کی باشه ؟ مسعود گفت :"چیه تو امروز اینقدر زود آمدی ؟" ـ" آره زود آمدم که یه خرده روی جزوه های کامپیوتر کار کنم . اصلا هیچی حالیم نیست . پر از اشکالم .تو چیزی حالیت هست ؟" ـ" ای تا حدودی ، یه چیزهای می دونم ." پریدم وسط حرفشون :"مگه مهتاب بلد نیست ؟ چرا با اون درس نمی خونی ؟" چشمهایش را آورد پایین : "نه ، اونم همینقدر می دونه ". مسعود دست انداخت پشت کمرش و یه چیزی تو گوشش گفت ، کیومرث گوشه لبش را جوید و گوشهایش سرخ شد ، عجیبه . چطور با این همه خجالتی بودنش تونست مهتاب سرکش را رام کنه و شیفته خودش بکنه ؟ به این می گن زرنگ ! مسعود با این قد درازش نصف اینم سیاست نداره . با صدای آسمان غرمبه ناگهانی ترسیدم . صدایش وحشتناک بود . سه تایی به سمت حیاط نگاه کردیم . کیومرث گفت :"عجب باران تندی ." روی پایم بلند شدم تا از پنجره بیرون را نگاه کنم . باز هم خوب قدم نرسید . با خودم غر زدم ... اه ... کدوم خری این پنجره ها را اینقدر بالا نصب کرده . عین یخچال خانه مون می مونه که پنجاه سانت از سرمن بلندتره . مسخره ست وقتی بخوام از طبقه بالایش چیزی بردارم باید ساحل یا مامان را صدا بزنم . این دیگه نهایت لطفی ئه که خدا به من کرده و اینقدر رشیدم . کیومرث گفت :"دیروز بعداز ظهر هم باران وحشتناکی اومد ." سرم را تکان دادم :"آره همان موقع دانشگاه تعطیل شد . پایم را که تو خیابان گذاشتم شروع شد . حسابی خیس شدم . " دستش را کشید روی ریش پروفسوری اش :" اتفاقا من ومهتاب هم شما را دیدیم . چون دو تا چتر داشتیم می خواستم بیام یکی اش را بدهم به شما . ولی دیدم آقای صبوری براتون نگه داشت . خیالم راحت شد . ما هم همان موقع ماشین گیرمون اومد رفتیم . " برای یک ثانیه نگاهم به نگاه مسعود گره خورد . تو چشماش همه چیز بود ، نه هیچ چیز نبود . گنگ و مبهم و پر از سوال . یکی از دانشجوهای پسر کیومرث را صدا زد . از ما دور شد :"بچه ها تا چنددقیقه دیگه برمیگردم ." هیچ کدام جوابی ندادیم ، قفسه سینه ام درد شدیدی گرفت که زد به دستم ، بدنم کرخت شد . سعی کردم تو چشمهای مسعود نگاه نکنم . ولی غیر ممکن بود .تو قفل چشماش گرفتار شدم .چهره اش را عصبانی و برافروخته بهم دوخت . کشیدگی عضلات گردنش را از زیر بلوز یقه گرد سرمه اش رنگش دیدم . سرد و بی روح فقط یک کلمه گفت :"خوب ؟" ولی انگار که انداختم تو دیگ آب جوش ، تمام وجودم گر گرفت ، داغ شدم . تجمع خون را در سرم حس کردم . چیزی مبهم مثل دردی مزمن پرید تو گلویم . گریه ام گرفت . به خودم فشار آوردم ولی نه ، من نباید گریه کنم که نمی تونم حرف بزنم . مسعود با صورت از خشم در حال منفجر شدن بی صبرانه ، نه بی رحمانه منتظر بود چیزی بگم . سعی کردم دهنم را باز کنم ولی نشد ، عین لالها شدم . به خودم نهیب زدم یا ا.. لعنتی چت شده . یه چیزی بگو ، بگو که سوار ماشین صبوری نشدی . باز با خودم فشار آوردم لبم لرزید ، باید مواظب باشم اشکم سرازیر نشه . نمی خوام زبون وخوار بشم، آب دهنم را قورت دادم . ولی پائین نرفت . زور زدم :"ببین من اصلا ..." چشمهای سرزنش کننده و متهم کننده مسعود هولم کرد . آه می دونم که هیچکدوم از حرفهایم را باور نمی کنه ، مطمئنم ! بی اراده چشمهایم با مهی از اشک پر شد و صدایی مثل ناله از گلویم بیرون آمد و دستم را جلوی صورتم گرفتم خطوط چهره مسعود درهم و طوفانی شد . سعی کرد داد نزنه . خیلی ها دور و ورمان بودند ولی با نگاهاش گدازهای آتش و غضب بطرفم پرتاب کرد . سرش را محکم چند بار تکان داد . موهای صافش ریخت روی پیشانی اش . ریشخند پر از نفرتی زد : "خوب پس با آقای صبوری تشریف برده بودید که اینطور ، خوش گذشت ؟ خواستی سلام منم بهش برسونی !" لبخندش عین دیوونه های زنجیری ترسناک بود . پاشنه اش را چند بار به زمین کوبید . تمام بدنش تکان خورد . دستهایش را از دو طرف باز کرد :" امروز تصمیم داشتی همین ها را بهم بگی آره ؟ " لحنش تندتر شد . گوشه لبش با ریشخند پائین اومد :"خوب بگو ، خیلی مشتاقم بشنوم ." دستهایش را عصبی مشت کرد، صدایم لرزید :"باور کن کیومرث اشتباه کرده . اصلا اینطوری نبود ." چشمهایش را ناباورانه و توبیخ کننده به لبهایم انداخت . دوباره پوز خند زد :"هه ... آره حتما تو راست می گی ، اون اشتباه دیده . من دورغ می گم ، فقط حرفهای تو درسته ". آب دهنم را با وحشت قورت دادم پائین . نه بدجوری قات زده . الان هر چی بگم باور نمی کنه . بهش نگاه کردم . دوباره با نوک پنجه اش به زمین ضربه زد و به صورتش دست کشید :"متاسفم واقعا برای خودم متاسفم که دیر شناختمت . همیشه فکر می کردم تو با بقیه دخترها فرق داری . فکر می کردم صادقی ، نمی دونستم که تو هم ..." با دست حرفش را قطع کردم . انگار که تنم از شلاق تاول زده باشه ، از خودم بی اختیار شدم :"ببین مسعود تو احمقی ، احمق و بدبین و تعصبی . چون فکر می کنی دارم بهت دورغ می گم . چون فقط حرف خودت را می زنی حالا که اینطور باشه ، تو درست می گی . من سوار ماشین صبوری شدم . خیلی هم خوش گذشت ، اصلا باهاش رفتم سینما ، پارک ". بی اراده خندیدم :"آها ، یادم رفت ، خونه ش هم رفتم . خوب حالا چی می گی ؟ دوست داشتم . دلم خواست . همین را می خواستی بشنوی ؟" نگاهم کرد ، در سکوت و سرش را تکان داد با یک حالت بد . انگار که من یک جانور متعفن بدبو هستم . از نگاهش حالم بهم خورد . به اوج عصبانیت رسیدم . به اوج دیوانگی . چند قدم بطرفش برداشتم و جلوی پایش تف کردم :"لعنت به تو و اون صبوری و لعنت به خودم که تو را ... " ادامه ندادم . احساس خفگی بهم دست داد و اشکهایم تند تند ریخت روی صورتم . مسعود دید ولی چهره اش را در هم کشید و با خشم خندید . دیگه طاقتم تمام شد . انگار که رگ و پی بدنم در حال از هم جدا شدن بود . با سرعت بطرف پله ها رفتم و چند تا یکی آنها را پایین آمدم و توی محوطه دویدم . جلوی در دانشگاه دستم رابه نرده ها گرفتم تا نفسم را آروم کنم . ولی اشکهایم باز مجال نداد . تندتر و گرمتر باریدن گرفت . لعنت به تو مسعود . لعنت . مامان از آشپزخانه سرک کشید : " ا ... تویی چقدر زود آمدی ؟" رفتم جلو و به در آشپزخانه تکیه دادم :"آره ، امروز سمینار بود ، دوتا از استادها نیامدند ، منم از خداخواسته اومدم خانه ". در ماهیتابه را برداشت و کباب بشقابی ها را پشت رو کرد . بویش پیچید تو دماغم . حالت تهوع گرفتم عین زن های حامله . بصورتم نگاه کرد :"حالت خوبه ؟" سعی کردم عادی باشم :"آره . چطور مگه ؟ ". تا عمق وجودم را با چشمهای سبز میشی مهربان و نگرانش از نظر گذراند :"ولی چهره ات یه چیز دیگه می گه ، خسته ای ؟" به زور تبسم کردم . گوشه های لبم کش آمد و درد گرفت : "معلومه . از دودو ترافیک و شلوغی می شه کسی خسته نشه ؟ " خواست نگاهم کنه ، چشمهایم را سریع انداختم پایین . اگه یکبار دیگه بپرسه چته حتما بغضم می ترکه . مطمئنم . بطرف اتاق راه افتادم . "کجا ؟" ـ" برم لباسهایم را در بیاورم . می آم ".مانتو مقنعه ام را روی تخت ساحل پرت کردم و روی صندلی میز توالت نشستم . سرم را بین دو تا دستهایم گرفتم و محکم فشار دادم و به خودم تو آینه نگاه کردم .دلم برای خودم سوخت. می دونم که دیگه هر چی بین من و مسعود بود برای همیشه تمام شد ، امروز با این حرفهایی که بهم زدیم ... سوء ظن ها ، توهین ها و ...وای ... بغضم برای دهمین بار ترکید و اشکهایم با ناراحتی چکید روی مچ دستم ، قطره قطره ، صاف و بلوری . آخ مسعود ! هیچوقت نمی بخشمت تو از پست هم پست تری . نامردی ، خری ، احمقی . با مشت کوبیدم روی میز توالت ، من فراموشت می کنم برای همیشه ، حالا می بینی . از حرص قلبم تیر کشید نفسم تنگ شد ، چیزی تو وجودم ناله کرد ؛ دورغ می گی ! تو نمی تونی ! گریه ام تندتر شد. صدای اف اف آمد و بازشدن در ، صورتم را با دستمال خشک کردم و گوشهایم را تیز کردم . نکنه برامون مهمان آمده ؟ ای بابا حوصله ندارم ، چرا مامان چیزی بهم نگفت ؟! لباسهایم را عوض کردم و سرسری تو آینه خودم برانداز کردم . وای چشمام چقدر قرمز شده و پف کرده . هر کی نگاهم کنه ، می فهمه گریه کردم . باید یه کم آرایش کنم تا مشخص نشه . بالا و پایین چشمهای را مداد کشیدم و ریمل زدم . یک مقدار هم کرم پودر زدم و باز خودم را دید زدم . آها الان خوبه . حالا آرایش غلیظم بیشتر جلب توجه می کنه تا چشمهام . بعید می دونم که کسی متوجه بشه از اتاق اومدم بیرون وگوش کردم . صدای مامان از توی هال آمد :"رضا بازش نکن خودش بیاد." تعجب کردم ، باباست ؟ چرا الان اومده ؟ رفتم تو هال . بابا سرش پایین بود ، داشت به کارتون جلوی پایش ور می رفت . گفتم :" سلام ." سرش را بالا آورد :"سلام خانم ، تو خانه ای ؟" عینک به چشم نداشت از ذهنم گذشت چرا بیشتر مهندس ها ریش پروفسوری می ذارند ؟ نشستم روی کاناپه : "استادمون نیامده بود . این کارتون چیه ؟ " ـ" جاروبرقی ." ـ "مال ساحل ، نه ؟ همو سرمه ای زرده که دیروز تعریفش را می کرد ؟ " مامان جواب داد :"آره ، همونه . بابات را فرستادم بره بگیره" بابا با دستهای خاکی بلند شد و بطرف دستشویی رفت ، غرولند کرد :"امروز حسابی از کار و شرکت افتادم . خانم تو که خودت خوب می دونی همیشه بعد از عید چقدر سرم شلوغه ، الان هم چند تا کار با هم گرفتم ، دیگه بدتر ، واقعا وقتش را ندارم که هر روز برای خرید یک جنس برم هر چی کم وکسر داره بنویس یک جا بخرم ." در دستشویی را باز کرد :"اصلا می خوای پولش را بدم خودشون برن خرید ؟" مامان اخم کوتاهی کرد :"رضا اینقدر غر نزن ! اونها هم بیکار نیستند ، طفلکی ها دنبال خانه اند . دیگه چیزی به عروسی شون نمانده ، حالا اگر خیلی عجله داری زودتر دستهایت را بشور ، من ناهار را می کشم . بخور و برو ." مامان دیس برنج را کشید ، منم کباب بشقابی را چیدم توی دیس پیرکس ، دورش هم گوجه سرخ کرده و سیب زمینی وگذاشتم روی میز . بابا قبل از اینکه بنشینه دستهای تپلش را کرد لای موهایم و اون را بهم ریخت :"نبینم ته تغاری ام پکر باشه ." به پیشانی عقب رفته اش نگاه کردم ، حتی اگر تمام موهایش هم بریزه باز خوش تیپه . سکوت کردم . آرام چند بار زد روی شانه ام و لبخند زد . انگار که بهم اطمینان بده . مثل اینکه نوازشم کنه ، انگار که حالم را بدونه. دوباره بغض گلویم را سوزاند . سرم را پایین انداختم و سنگینی چشمهای مهربانش را بروی صورتم حس کردم . احساس امنیت کردم ، تو دلم گفتم بعید می دونم پسرهای این دوره و زمانه بتوانند همچین پدرهای خوبی بشن ،کمی پلو کشیدم . بابا آب لیمو ریخت روی کبابش و سر صحبت را باز کرد :"به بنگاهای همین دورو ور سپردم اگر یه خانه نقلی به پستتون خورد خبرم کنند ." روی برنجش سماق ریخت :"جدیدا چقدر هم قیمت اجاره ها رفته بالا سرسام آور شده ." مامان سبد سبزی را گذاشت نزدیک من :"آره ، اگر خانه همین اطراف گیر بیاد عالیه .حداقل ناهار شام را می تونن بیان اینجا . طفلک ساحل وقتی از سر کار بیاد دیگه جون غذا درست کردن نداره ." بابا بهم چشمک زد :"نغمه جان اینقدری که به فکر دخترهات هستی ، به منم فکر می کنی ؟" مامان ابروهایش را بالا انداخت :"وا ... چی می گی رضا ؟" چند لحظه در سکوت بهم خیره شدند ، یعنی نه ، در هم حل شدند . بعد چشمهای میشی مامان و چشمهای درشت و مشکی بابا با هم خندیدند . به یک خرده چین و چروک صورتشون توجه نکردم و آه کشیدم . عشق باید همینطور باشه ! اگر بخواد به مرور از بین بره ، همون بهتر که سر نگیره . یاد حرف مامان افتادم ، یعنی واقعا بابا هر روز سر کوچه می ایستاده تا اونو ببینه بعد بره سر کارش ؟ چه عشق تندی . زیر چشمی نگاهش کردم ، بهش نمی آد جوانی هایش دختر بازی کرده باشه . بابا از سر میز بلند شد :"خانم دستت درد نکنه ، اگر یه چای هم به ما بدی دیگه رفع زحمت می کنیم . باشه حالا دم می کنم ." شستن بشقابها را تمام کردم . صدا کردم :"مامان ماهیتابه خیلی چربه می ذارم خیس بخوره ." سرش تو یخچال بود به سمتم برگشت :"آره دیگه مثل همیشه گنده ها مال منه ؟ باشه تنبل حداقل چای بریز . " سینی چای را گذاشتم روی میز هال . بابا عینکش رو چشمش بود و چند تا نقشه هم جلوش . بدون اینکه سرش بلند کنه ، گفت :"دستت درد نکنه . " صدای چرخاندن قفل اومد و ساحل و بهزاد وارد شدند . تعجب کردم ، مامان از توی آشپزخانه بیرون آمد :"بچه ها خیره زود آمدید ؟ " ساحل کیفش را گذاشت روی مبل راحتی و خودش هم نشست :"آره دو سه ساعت آخر را مرخصی گرفتم . می خوام یه خرده استراحت کنم ، امشب می خواهیم بریم مهمانی ." بهزاد روی مبل رو به رویی نشست :"بله با اجازه تون یکی از دوستهای صمیمیم جشن تولد دو سالگی بچه اش را گرفته . من را هم دعوت کرده . البته من را با تمام خانواده ، شما هم تشریف بیاورید." مامان گفت :"نه شما برید خوش باشید ." ساحل دستش را گذاشت روی دسته مبل :"راست می گه مامان شما هم بیائید . جمع خانوادگیه ، خوش می گذره ." ـ"نه بعد از ظهر چند تا خرید دارم . بعدش هم آنجا جای جوان ترهاست . خودتان برید ."بهزاد رو کرد به بابا :"آقاجان شما چی ؟ تشریف نمی آورید ؟" ـ"من ... اوه ... همین الان هم اینجام تمام حواسم به شرکته . خیلی کار دارم .چایم را بخورم رفتم!" ساحل پکر شد . نگاهش را انداخت به من :"ساغر تو دیگه بهانه نیار ، عصبانی می شم ." ـ" من ؟ ..." انگار به تنم چیزی نیش زد :"اصلا حرفش را هم نزن . چند وقته دیگه امتحانات پایان ترمه ، هیچی درس نخواندم . از امروز می خوام شروع کنم ." ـ"دروغ نگو ، تو که همیشه درس خوندنت فقط شب امتحانه . من که خوب می شناسمت ." بهزاد هم حرفش را ادامه داد :"حالا از فردا شروع کن ، یک شب که هزار شب نمی شه ؟ بعدش هم تو هیچوقت با ما بیرون نمی آی . اگر امروز نیای دیگه نه من ، نه تو ، اصلا ما هم نمی ریم ." ساحل هم حرفش را تاییدکرد :"آره ، ما هم نمی ریم ." نزدیک بود جیغ بکشم . ای خدا عجب پیله هایی هستند . حالا با این حال و روز درب و داغون فقط مهمانی رفتنم مونده . مامان بهم اشاره کرد :"خوب حالا اینقدر اصرار می کنند برو دیگه ." حرصم گرفت :"آخه ..." بابا از جایش بلند شد و کمر شلوارش را مرتب کرد :"منم فکر می کنم اگر بری بهتر." چشمهایش را تو چشمهایم گره انداخت . انگار که بگه غصه هیچی را نخور . توی منگنه گیر کردم . نفس بلندی کشیدم و به اجبار گفتم :"باشه ." ـ "فوت کن مامان . فوت کن مامان ." پریسای کو چو لو دو تا شمع روی کیک عروسکی را فوت کرد و همه دست زدند . چراغها روشن شد و صدای نوار را بلند بلند کردند "حالا همه با هم بگین .تولدت مبارک . مبارک . مبارک . " گوشهایم تیر کشید . اخم هایم را کردم تو هم . پس این بزن بکوب کی تمام می شه ؟ دارم دیوانه می شم . کاش قاطع می گفتم نمی آم . یک ایل دختر و پسر با سرو صدا و جیغ و داد شروع کردند به رقصیدن . درست عین وحشی ها . واقعا که انگار از زندان رها شده باشند و اینها ریختند بیرون . دیگه جیغ کشیدنشون چیه ؟ بهزاد دستم را گرفت :"پاشو برقص برای چی نشستی ؟" دستم را کشیدم :"با این کفشها نمی تونم پاشنه اش خیلی بلنده . می ترسم بیفتم ." ـ" نه بهانه می آری . ساحل امروز خواهرت یه چیزیش هست خیلی ساکته ." ساحل سرش را یک وری کرد و توی صورتم دقیق شد. از موهای بلند سشوار کشیده اش بوی تافت اومد . چشمهایم را به بلوز سرخابی کمر کرستیش دوختم ولی اون سرم را بالا آورد :"ساغر چیه چرا پکری ؟ بی حوصله ای ؟ " دوباره همان بغض آشنا گلوم را سوزاند . مثل دردی که با مسکن آرام باشه و دوباره عود کنه . نذاشتم چشمهایم خیس بشه . خاک بر سرمن که اینقدر ضعیفم و ناراحتی ام را بروز می دم . به زور لبخند زدم :"من از شما دو تا حالم بهتره . چرا باور نمی کنی ؟" هیچی نگفت فقط نگاهم کرد با شک . از جایم بلند شدم :" اگر برقصم خوبه ؟ دست از سرم بر می داری ؟" سه تایی رفتیم وسط جمع . چهار ، پنج دقیقه با بهزاد و ساحل رقصیدم . بعد چرخ زدم و پشتم به آنها شد . پسری رو به رویم در حال رقصیدن بود ، قد بلند و لاغر با صورت نمکی و چشمهای روشن . بهم لبخند زد . اخم کردم و تو دلم گفتم برو گمشو بابا ! حوصله ندارم ، و رویم رابرگرداندم رفتم نشستم و برای چندمین بار ساعت را نگاه کردم . الان یازده ست . این دو تا ، تا کی می خوان بمونن ؟! شام هم که خوردیم . معلومه خیلی بهشون خوش گذشته . بریم گورمون را گم کنیم دیگه مهمونی هم حدی داره . بهزاد ما را دم خانه پیاده کرد و خودش رفت ، ساحل خمیازه کشید :" ساعت چنده ؟" ـ "با اجازه تون دوازده و نیم . اگه ولتون می کردم تا صبح هم می موندید ." کلید انداخت و در باز کرد :"کاش فردا جمعه بود . حالا من کی بخوابم و کی بیدار بشم برم سرکار ؟" بابا تو هال داشت با تلفن صحبت می کرد . مامان تا ما را دید ، جدولی که دستش بود گذاشت کنار، پرسید :"بچه ها چطور بود ؟ خوش گذشت ؟" ساحل گفت :" عالی بود ." من سر تکان دادم :"بد نبود . ولی خیلی شلوغ بود خسته شدم ." با تعجب بهم خیره شد :"تو بری مهمونی و خسته بشی مگه می شه ؟" بابا هم تلفن بدست زل زد تو صورتم . به اتاق آمدم . شلوار پوست ماری مشکی و طوسی ام را در آوردم و بی دقت تاش کردم و بعد بلوز چسبان یقه هفت آستین سه ربع ام را . ساحل هم بلوز و دانش را در آورد و با شیر پاک آرایشش را پاک کرد . حوصله ام نیامد صورتم را بشورم . رژ لب بنفش کمرنگم را با پشت دست پاک کردم و با لباس خواب روی تخت دراز کشیدم . ساحل که رو به آینه و پشتش به من بود ،گفت :"شاید عروسی مون را بندازیم جلو ." روی شکم خوابیدم و دهنم را روی بالشت گذاشتم "چرا ؟" ـ " بهزاد اصرار داره ." سرم را جا به جا کردم :" فقط یک جوری برنامه ریزی کن که تو امتحانات من نیفته ." پاهاش را ضربدری روی هم گذاشت و خودش را تکان داد :"بذار برم دستشویی و بر گردم حالا" و در را باز کرد و عین فشنگ رفت بیرون . آه بلندی کشیدم و چشمهای خسته ام را بستم . اعصاب کش آمده ام احتیاج به آرامش داشت ولی فکر های درهم و برهم و مزاحم عین خوره به جونم افتاد . نمی دونم کی خوابم برد ولی کابوس دیدم . یک کابوس وحشتناک ، من و مسعود کنار همدیگه سر سفره عقد نشسته بودیم . چند نفر بالای سرمان قند می سابیدند . یکی از چهره ها برایم آشنا بود . افسانه دختر عموی مسعود بود . سرم را پایین آوردم و شروع کردم به قرآن خواندن . صدای عاقد بلند شد :"دوشیزه محترمه . سر کارخانم سعادتی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای ..." مسعود در کنارم با کت وشلوار مشکی و خیلی مرتب نشسته بود و بهم لبخند مهربانی زد . دلم از خوشی ضعف رفت . دوباره عاقد تکرار کرد :"خانم ساغر سعادتی وکلیم ؟" خواستم بگم بله ولی یکدفعه طوفان شدیدی آمد و در را به هم کوبید وسائل سفره عقد محکم به در و دیوار و صورتم خوردند . خودم را به مسعود چسباندم . خواستم پشت شانه های مردانه اش مخفی بشم . ولی وقتی به صورتش نگاه کردم ، اون شاهین کیوانی را دیدم با چشمان سرخ از حدقه در آمده و وحشتناک قهقهه زد . قیافه اش عین شیطان بود ، از ترس جیغ کشیدم . یعنی فکر کردم جیغ کشیدم ، ولی از اضطراب لال شده بودم ، با تن عرق کرده و نفس نفس تند از خواب پریدم و تو جایم نشستم ، همه جا تاریک تاریک بود و سکوت محض . ترس مبهمی از تاریکی و خواب وحشتناک تنم را به لرزه در آورد و ضربان قلبم را به هزار رساند ، از نوک پایم تا مغز استخوان تیر کشید . با دست جلوی دهنم را گرفتم که دندنهایم بهم نخورد ،آه ... ساحل ، ساحل کجاست ؟ اگه نباشه همین الان سکته می کنم . چشمهایم به تاریکی عادت کرد و به سمت تختش نگاه کردم . کاملا خواب بود . کاش برم پیشش بخوابم . کاش بیدارش کنم . به خودم تشر زدم خجالت بکش ! این فقط یک خواب بود ، همین ، بچه بازی در نیار ! موهای خیس از عرق را از پیشانی ام کنار زدم . صدای تیک و تاک ساعت بنظرم مثل تیرهای آهنی آمد که به زمین بخوره و صدای مهیب بده . دوباره روی تخت دراز کشیدم . با اعصاب لهیده و متشنج . از دو طرف صورتم اشک سرازیر شد . وای مسعود ، تو با من چه کردی ؟ چرا برایم اهمیت داری ؟ اشکهایم تبدیل به هق هق شد . پتو را گاز گرفتم . چرا اینطوری شد . چرا ؟ چرا ؟ کلاسورم را روی میز گذاشتم . فریبا با چشمهای روشنش بهم خیره شد . " ساغر این کارها یعنی چی ؟ تو الان سه هفته ست که روزهای دوشنبه سر کلاس کامپیوتر غیبت می کنی برای چی ؟ می دونی چقدر تا پایان ترم مونده فقط دو هفته ." با دستش هم نشان داد . " فقط دو هفته . البته اگر امروز را هم حساب کنیم فقط یک جلسه دیگه باقی مونده ." تبسم نیمه ای زدم . " نشد . کار داشتم عروسی ساحل نزدیکه مجبورم بهش کمک کنم . " ابروهایش را تو هم کرد . " ا... چطور فقط روزهای دوشنبه که میشه یادت می افته به خواهرت کمک کنی ؟" سرش را تکان داد . " من که می دونم چته . مطمئنم اگر باز هم جای غیبت داشتی امروز هم نمی آمدی ؟" شانه هایم را بالا انداختم . " حالا تو هر جور دوست داری فکر کن ." نگاهم را مضطرب به در دوختم . " تو امروز پیش من می شینی ؟" با چشمهای متعجب نگاهم کرد . " چی شد ؟ چی شد؟ تو که همیشه دکم می کردی وقتی می گم یه چیزی هست میگی نه ." " آره اصلا یه چیزی هست . حالا می شینی اینجا یا اینکه ... " قامت مسعود در چارچوب کلاس پیدا شد . قلبم هری فرو ریخت . وای خودشه . بی اختیار دستپاچه شدم ." خدایا نزدیک یک ماهه ندیدمش . حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزدم . چطور تونست این همه مدت سراغی ازم نگیره . چه دل سنگی داره ." دستهای یخ کرده ام را به لبه میز گرفتم . منو دید . یک لحظه کوتاه و تکان سختی خورد . به سرعت چشمهایم را پایین انداختم ." نه نباید بهش نگاه کنم . نباید . "اومد جلو . زیرچشمی کتانی های سفید رنگش را دیدم . نو بود . یک لحظه ایستاد . نفسم بند اومد ." کجا می خواد بشینه ؟" یک قدم بطرفم برداشت . نفسم تنگ تر شد . یک مکث چند ثانیه ای کرد و بعد رفت سمت چپ و روی صندلی خالی کنار سحر نشست . توی دلم طوفان شد . یه رعد و برق شدید . انگار که تمام معده و روده ام پیچید به هم . سحر با تعجب برگشت که منو نگاه کنه ولی من رویم را برگرداندم و با اخم تندی به فریبا گفتم :" بشین دیگه چرا معطلی ؟" نصفه نیمه نشست . " وضع خیلی خرابه نه ؟ واسی چی رفت اونجا ؟" با حرص گفتم :" به درک بره گمشه . لیاقتش همون سحره که هر ساعت با یکنفره ." آقای صبوری اومد تو . همه بلند شدند به اولین جایی که نگاه کرد صندلی من بود و تا من را دید چند ثانیه مکث کرد و به آرامی پلک زد . بعد سمت دیگر کلاس را از نظر گذراند . گوشه ناخنم را با حرص کندم خون آمد ." خدا کنه مسعود دیده باشه و یک خرده آتیش بگیره . اون که بلده الکی از کاه کوه بسازه و همه چیز را گنده کنه ." به توضیحات آقای صبوری پای تخته گوش ندادم . یعنی اصلا چیزی نفهمیدم . همش مربوط به هفته های قبل بود . من عین خنگ ها فقط نگاه کردم . فریبا یک سری اطلاعات وارد کامپیوتر کرد و گفت :" دفعه پیش خیلی سعی کردم اینو حلش کنم ولی به جواب نرسیدم بعید می دونم ایندفعه هم بتونم ." جزوه اش را برداشتم و سرسری ورق زدم ولی تمام حواسم به سمت مسعود بود . زیرچشمی سحر را پائیدم لبخند آنچنانی به لب داشت . نمی دونم چی از مسعود سوال کرد اونم جوابش را با لبخند داد . از حسادت حس کردم جیگرم داره پاره پاره می شه . زیر لب غریدم" ای سحر پست فطرت . "فریبا شنید :" چی ؟ " و برگشت و نگاهشون کرد . اونم لجش گرفت . " این دختره اگه صد تا هم دوست پسر داشته باشه باز هم دست رد به سینه صد و یکمی نمی زنه . خیلی پست . ببین داره چه عشوه ای می ریزه ؟" دوباره زیرچشمی نگاه کردم . سحر دستش را بلند کرد و گذاشت پشت صندلی مسعود و با ناز و ادا گردنش را تکان داد و یه چیزی گفت نفهمیدم چی گفت مسعود جوابش را در دو کلمه کوتاه داد ولی بصورتش خیره شد . فشارم رفت بالا و چشمم دودو کرد ." حالا خوبه که قیافه هم نداره ." فریبا از روی تخته چند تا فرمول را تایپ کرد تو کامپیوتر . " آره صورتش خیلی قشنگ نیست ولی چون خوش تیپه و مثل ریگ برای پسرها پول خرج می کنه همه را بطرف خودش جذب می کنه . اونها هم که بدشون نمی آد . " با نفرت رویم را برگرداندم و شروع کردم با خودکار به جون میز و کندن آن . آقای صبوری چنان آهسته اومد بالای سرمان که اصلا متوجه نشدم . آروم گفت :" خانم سعادتی شما کاری مهمتر از کندن میز ندارید ؟" خودکار را گذاشتم کنار . قبل از اینکه جوابش را بدم به صفحه مانیتور نگاه کرد و از فریبا پرسید :" شما مشکلی ندارید ؟" " نه استاد فعلا نه ." و خودش را مشغول نشان داد . آقای صبوری دوباره به من نگاه کرد . عصبانی نبود . حتی اخم هم نکرد که چرا کار نمی کنم . متعجب موندم . سرش را آورد پائین یک کم بطرفم خم شد . " شما چند هفته ایست غیبت داشتید چرا ؟" حواسم رفت به صورت صاف و صوفش . فکر کنم صورتش را با تیغ می زنه نه ماشین چون خیلی صیقلیه . گفتم :" کسالت داشتم ." به چهره ام دقیق شد . " حالا خوب هستید ؟" انگار باور نکرد." بله استاد ممنونم ."سرش را بالا کرد و یک دور کلاس را از نظر گذراند و دوباره رو کرد به من . " شما خیلی از بقیه عقب هستید می خواهید چکار کنید ؟" " استاد تصمیم دارم جزوه ها را از بچه ها بگیرم و بخوانم ." کمرش را راست کرد . " خوبه حتما این کار را بکن . اگر اشکالی داشتی می تونی از من بپرسی ." متوجه شدم حواس مسعود به منه . لبخند قشنگی زدم . " چشم استاد ." آقای صبوری یک لحظه به صورتم خیره شد و بعد از کنارم رد شد . برای اولین بار توی این دو ساعت چشم تو چشم مسعود شدم . واضح و مستقیم تو نگاهش غرور بود و تمسخر و بی اعتنایی . ولی چهره اش نه برافروخته شد و نفس تندی کشید . با سردی رویم رو برگردوندم ." بله مسعود خان منم بلدم چطوری حالت را بگیرم حالا این اولشه صبر کن" . سرم را با جزوه های فریبا گرم کردم و هی غر زدم . "وای این چه خطیه . انگار که جای پای گرازه . گنده گنده و کج و معوج ." زد به پام . " برو خدا را شکر کن که من همین را دارم مهتاب که اصلا جزوه نداره . " خوب اون برای اینکه عذرش موجهه . دل مشغولی هایی داره که تو نداری ." خندید . " ا... لفظ قلم صحبت می کنی ؟" گفتم :" راستی مهتاب کجاست نیامده . " پشت سرم را نگاه کردم . " کیومرث هم که نیامده چرا ؟" شانه هایش را انداخت بالا . " چه می دونم شاید با هم رفتند جایی ." زنگ خورد . بدون اینکه به مسعود نگاه کنم وسائلم را جمع کردم . " فریبا بجنب . بیا زودتر بریم بیرون دوست ندارم با بعضی ها برخورد کنم ." تو شلوغی بطرف در کلاس رفتیم . چشمهای تیزبین آقای صبوری من را دید و صدایم کرد . " خانم سعادتی شما چند لحظه تشریف بیاورید ." اه به خشکی شانس دوباره گیر داد . فریبا به شوخی گفت :" حتما می خواد بهت یادآوری کنه که کلاس جای کنده کاری نیست ." بهش چشم غره رفتم ." چرت و پرت نگو ." به جلو هلم داد . " برو ولی زود بیا بیرون منتظرتم ." رفتم جلو . " بفرمائید استاد ." دست به سینه به میزش تکیه داد و گفت :" متوجه شدم که داشتید جزوه دوستتان را می خواندید . چیزی دستگیرتون شد ؟" از گوشه چشم دیدم که سحر کوله پشتی اش را انداخت روی دوشش و رفت بیرون . گفتم :" بله ." نگاهش عین بازپرس ها دقیق و عمیق بود . ترسیدم . " نه استاد متاسفانه بعضی قسمت ها را نفهمیدم ." به موهای خوش حالت بغل شقیقه هایش دست کشید . " جزوه همراهتونه ؟" " بله استاد ." دستش را دراز کرد . " بدینش به من ." از لای کلاسورم درآوردم و بهش دادم . به صندلی روبه روی میزش اشاره کرد . " بنشینید ." نشستم . بالای سرم ایستاد و آرنجش را به صندلی ام تکیه داد . " خوب حالا بگید کجاها را اشکال دارید . " به جای اینکه به جزوه نگاه کنم به مسعود نگاه کردم . با قدمهای بلند و شتاب زده از جلویم رد شد و نگاه تندی بهم انداخت . تنم لرزید و دلم گرفت و با سر ردش را تا دم کلاس دنبال کردم . آقای صبوری دید . غم چشمهایم را هم دید . سرش را تکان داد و خیلی آروم گفت :" اتفاقی افتاده ؟" زل زدم بهش و خواستم فریاد بکشم ." آره همش تقصیر توئه . تو باعث شدی که رابطه ما بهم بخوره تو من بی گناه را جلوی مسعود خراب کردی . دست از سرم بردار ." سرم را بالا گرفتم . نگاهش یه جورایی مهربان بود و قابل اعتماد . از خودم خجالت کشیدم ." اگه مسعود تعصب خرکی داره این چه گناهی داره ؟" احساس کردم یه جورایی دگرگون شد و رفت تو فکر . بطرف میز بزرگش رفت و سامسونتش را برداشت . مکث طولانی کرد . " خانم سعادتی شما ظاهرا زیاد آمادگی ندارید بمونه برای بعد ." و در سکوت از کلاس رفت بیرون . سرم را بین دو تا دستهام گرفتم و فشار دادم . "خدایا من نمی فهمم نمی خوام هم بفهمم . ولی آقای صبوری مثل قدیم نیست . دیگه نه غرور نه اخم . نه تندی چرا ؟ نگاهش به من خیلی مهربون شده . مثل همین چند دقیقه پیش . این یعنی چی یعنی اینکه ..." سرم را به شدت تکان دادم . "نه نه ..... امکان نداره . من دارم اشتباه می کنم ." فریبا اومد تو کلاس . " ا.. تو چرا نشستی . چقدر بیرون منتظرتم ." از جایم بلند شدم ."ها آره . دارم می آم ." چشمک زد . " چیکارت داشت ؟" خودم را بی اعتنا نشان دادم . " هیچی گیر داده بود اشکالاتم را بپرسم . " " عجب دلسوز شده ." نذاشتم ذهنش منحرف بشه ." می دونی چیه فکر کنم از اون استادهای تعصبیه که دوست نداره هیچکدام از شاگردانش تو امتحان بیفتند . حتما دلش نمی خواد راندمان کارش بیاد پایین ." حرف را عوض کرد . " راستی تو چیزی به مسعود گفتی ؟" " به مسعود ؟" " آره از کلاس که اومد بیرون دیدمش حسابی برافروخته و عصبانی بود . کاردش می زدی خونش درنمی آمد . " " جدی ؟" " آره به خدا ." چند قدم ازش جلو افتادم . " نه من چیزی بهش نگفتم ." اومد جلو و شانه هایم را گرفت . " ساغر فقط یک هفته دیگه تا پایان ترم مونده . زودتر این قهرو قهربازی ها را تمامش کن . کشش نده ." شانه هایم را با غرور بالا انداختم . " مسعود خودش شروع کرده خودش هم باید تمامش کنه ." دقیق شد به صورتم ." آخه اختلافتون سر چیه ؟" " باور کن سر چیزهای بیخودی . چرا اینجا رفتی . چرا با اون حرف زدی . چه می دونم چرا اون را نگاه کردی همین چیزها دیگه ." " خوب بذار پای دوست داشتنش . این که بد نیست ." " وا... چه حرفها . خیلی هم بده . آدم دیوونه می شه ." سرش را تکان داد . " جدی می گم سر هیچ و پوچ همه چیز را خراب نکن . مسعود پسر خوبیه . تو را هم خیلی دوست داره ." پوزخند زدم ." هوم . دوست داره . " تو پله ها از کنار سحر گذشتیم . بهم لبخند زد . " چطوری ساغر ؟" به موهای رنگ کرده بلوند و رژلب جیگری اش نگاه کردم و سعی کردم کاملا عادی باشم . " خوبم عالی ." و لبخند زدم و ازش دور شدم . فریبا با حرص گفت :" عفریته . چقدر هم حوصله داره . هر هفته موهایش را یک رنگ می زنه ." با غضب دندانهایم را بهم فشار دادم ." برای چی اینجا وایسادیم بریم تو حیاط ." " نه بریم بوفه ." " باشه اول بوفه . ولی بعد بریم تو حیاط . می خوام این دو ساعت که کلاس نداریم جزوه های کامپیوترم را کامل کنم ." بازویم را گرفت :" باشه حرفی ندارم ." یکبار دیگه برگشتم و سحر را نگاه کردم . روی نیمکت تو راهرو نشسته بود و دکمه های پائین مانتویش باز بود و پاهای پرش از توی شلوار جین تنگ کمرنگش کاملا تو چشم بود . با حرص رویم را برگرداندم و تندتر از فریبا پله ها را پائین آمدم . " آره بهزاد جان سر همین چهارراه نگه دار . هنوز خیلی وقت دارم . می خوام بقیه راه را تا دانشگاه پیاده برم ." ساحل خندید . " نه اینکه خیلی هم چاقی می خوای گوشتهات آب بشه ؟" اخم کردم . " خودت را مسخره کن خانم . به جای این حرفها کارتها را بده بذارم تو کیفم یادم نره ." در داشبورت را باز کردم . " چند تا بدم ؟" " سه تا ." " سه تا کافیه ؟" " آره دیگه یکی برای فریبا و شوهرش یکی هم برای مهتاب یکی هم برای کیومرث . همین دیگه با بقیه بچه ها زیاد صمیمی نیستم ." " حالا چند تا دیگه هم بردار . شاید نظرت عوض شد خواستی به کس دیگه ای هم بدی ." بهش چشم غره رفتم ." عجب آدمیه ها . می خواد جلوی بهزاد ضایع بازی دربیاره . من که بهش گفتم میانه ام با مسعود بهم خورده . نمی خوام برای عروسی دعوتش کنم . پس اصرارش برای چیه ؟ جدیدا چه مهربان شده ." بهزاد از توی آینه نگاهم کرد . " ساحل راست می گه حالا چند تا دیگه با خودت ببر . شاید آشنایی کسی دیدی و خواستی دعوتش کنی . " با هم نگاه سریعی رد و بدل کردند ." یعنی چی ؟ نکنه ساحل پته من را ریخته روی آب . اگه اینطوره ان شاءا... که ...." بهزاد پشت چراغ قرمز نگه داشت . " می تونی اینجا پیاده بشی ." پیاده شدم و با دست اشاره کردم خداحافظ . برام بوق زد . از گوشه خیابان آهسته شروع کردم به قدم زدن . فکرهای داغون کننده برای چندمین بار به مغزم راه یافت ." هوم ... چه رویاهای خامی داشتم . تا همین یک ماه پیش چقدر برای عروسی ساحل نقشه کشیده بودم که جلوی مسعود چه لباسی بپوشم . چطوری با فامیل آشنایش کنم . خانواده اش را دعوت کنم یا نه . "نفسم را بیرون دادم . "اوف ... حالا چی شد تمامش دود شد رفت به هوا همش الکی بود . "قدمهایم را آهسته تر کردم . "مسعودی که هر شب بهم زنگ می زد و حداقل یک ساعت باهام حرف می زد . چطوری تونست ازم دل بکنه یعنی به همین راحتی فراموشم کرده . تف به ذاتش از گربه هم بی صفت تره ." بغض گنده ای مثل یک قلوه سنگ تو گلوم گیر کرد . قورتش دادم . نرفت پائین . آفتاب مستقیم خورد تو چشمم . سرم تیر کشید . کاشکی برم اون طرف که سایه ست . کنار خیابان ایستادم . نگاهم را به ماشینها دوختم ." حالا مگه می ذارن که آدم رد بشه ؟" چند قدم جلوتر آمدم . چشمم آنی در یک لحظه بی ام و سبز رنگی را دید . نبضم ریتمش تند تند شد . مثل باران رگباری و ریز یعنی مسعوده ؟ آره . وای خودشه . جلوتر اومد . منو دید . زانوانم سست شد . چشمم تو چشمش گره خورد . تو دلم التماس کردم . "ترا خدا مسعود نگه دار و این قائله را ختمش کن ." نفسم را حبس کردم و سرجایم میخکوب شدم ولی با سرعت از کنارم رد شد . حتی یک نیش ترمز هم نزد ." وای نه چی ؟ باور نمی کنم ." صدای شکستن قلبم را شنیدم و ذره هایش انگار رفت تو چشمم . چون با اشک تار شد . با تمام قوا شروع کردم به دویدن" وای مسعود دلم می خواد بکشمت . دارت بزنم . آتیشت بزنم . خفه ات کنم . "صدای بوق ممتد ماشینی را پشت سرم شنیدم . نگاه کردم . "اوه آقای صبوریه . خدایا چه حکمتیه . چرا جدیدا اینقدر می بینمش ؟" قفل در را باز کرد و اشاره کرد سوار شو . از جایم تکان نخوردم ." نه برای چی سوار ماشینش بشم . اصلا حال و حوصله ندارم . می خواهم به درد خودم بمیرم ." دهنم را باز کردم بهش بگم نه . فکری مثل جرقه تو ذهنم درخشید . "اتفاقا سوار میشم . کاشکی مسعود هم ما را ببینه و حسابی آتیش بگیره ." با گوشه آستینم بفهمی نفهمی اشکهایم را پاک کردم و خودم را جمع و جور کردم و سوار شدم . سرش را تکان داد و سرتاپایم را توی یک نگاه برانداز کرد . " خانم سعادتی مگه دیر شده . چرا می دویدید ؟" نفسم را آروم کردم و سعی کردم لحنم گریه آلود نباشه ." نه دیر نشده . من کلا پیاده روی تند را دوست دارم " دنده عوض کرد و جعبه دستمال کاغذی را بطرفم دراز کرد . یه دستمال بیرون کشیدم . چشمهایم هنوز اشکی بود . " ممنون ." " خواهش می کنم ." بهم خیره شد . عمیق خیلی عمیق انگار تا اون ته ته روحم رسوخ کرد . موهای تنم مور مور شد ." چه چشمهای بانفوذی داره ." تو دایره مغناطیسی نگاهش ثابت موندم . رنگش یه جوری مات شد . نفس بلندی کشید . مثل اینکه گیر کرد . تندی رویش را به جلو کرد . در سکوت سرم را بطرف پنجره برگرداندم و تو دلم دعا دعا کردم ." ترا خدا یه کم گاز بده . بجنب می خوام به مسعود برسیم ." چند دقیقه بنظرم چند ساعت شد . به محوطه پارکینگ دانشگاه رسیدیم ." اه .. خیلی دیر شد . حتما مسعود پارک کرده رفته "سرک کشیدم . بی ام و اش را سمت راست دیدم با تعجب و دقت نگاه کردم . "چرا در صندوق عقبش بازه ؟ یعنی هنوز اینجاست ؟" دستهایم را قلاب کردم ." خیلی دلم می خواد ما را با هم ببینه . "با صدای لاستیک ماشین کله مسعود را دیدم سرش را از کاپوت بالا آورد و با کنجکاوی نگاه کرد . من را کنار دست آقای صبوری دید . احساس کردم نابینا شده چون بدون اینکه پلک بزنه به روبه رویش و به من خیره شد . حتی نفس هم نکشید . از ماشین پیاده شدم . بهش پوزخند زدم و تو دلم عروسی گرفتم" بله مسعود خان این به اون در . حالا جلوی من گاز می دی می ری ؟ هوم ... خوبه آتیش بگیر . نوش جونت ." اختیارش را از دست داد . در کاپوت را محکم کوبید .
پاسخ
 سپاس شده توسط رایا جون
آگهی
#2
دستت درد نکنه تا اینجاش که
قشنگ بود Big Grin
فقط بقیش کجاسHuh
چقدر سخته دنیاتو به کسی بدی که دنیات براش اهمیتی نداره

***********************************
my name is oliver Queen......

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رومان دل تنگ 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رومان پرنس يا پرنسس

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان