امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نازنین

#1
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

باد پائیزی کولاک می کرد. بارون نم نم می بارید. دبیرستان دخترونه تازه تعطیل شده بود و خیابون حسابی شلوغ بود .دخترا یکی یکی و چند تا چند تا بیرون می آمدند بعضی ها دست در دست هم بیرون می آمدند و می خندیدن و حرف می زدند بعضی ها هم با عجله و تند تند بیرون می آمدند .کمی دور تر ماشین پاترول نوک مدادی پارک شده و چهار پسر داخلش مشغول کنترل دخترا هستند. پسری که پشت فرمان نشسته بود رائین بود.یکی یکدونه تیمسار معتضدی بغل دستش دوستش مسعود دانشجوی شلوغ و شوخ شنگ از یه خانواده معمولی .
رائین سرش غر می زند
_جون من خیال نداری الاف کنی و دخترا رو بشماری؟
مسعود غیرتی می شود
_ازتو یکی انتظار ندارم این جوری حساب کنی منو بگو وتو حساب می کردم این پسره الدنگ رو ادب کنی.
امیر ومنوچر که همیشه آویزان این دوتا بودن عقب نشسته بودند.امیر خندید گفت.
_اولا دخترا رو بشماریم کم می شن دوما تو هم زیادی سخت می گیری اول پسره رو گیر بیار بعد نقشه بکش سرشو با نمره یک بزنی یا نمره دو.
مسعود به غرورش بر می خورد و گفت
_ناکس روزگار هر روز می آد دخترارو می ترسونه نامرده دیگه.
منوچرپاسخداد
_می خواد ثابت کنه زن ومرد هیچ وقت مثل هم نمی شن جون تو آی حال می ده وقتی سوسک میبینن صدای جیقشون ویقشون میاد.
مسعود بی توجه به منوچر به رائین گفت
_می خوام همچین بترسونیش که خودشو خیس کنه.
امیر سرش را خاروند و با حرفش توی دل رائین رو خالی کرد
_رائین از این دل و جیگرا نداره.
عد اش هم با دست پشت رائین زد
_اگه چند پرس دل و جیگر بخوره شاید راه بیفته.
ائین برگشت و به اون چشم غره رفت.
اه.....چقدر حرف میزنی!خفه شو آفتاب تابید همچین چشم آدمو می زنه
امیر واسته حرفی زده باشد گفت
_آقا رائین گفتن خفه
سعود تو ذوق امیر زد
هر کی گفت پنیر تو سرتو بذار و بمیر.
مستانه خواهر مسعود سلانه سلانه با دوستش نوگل خوش بش کنان از مدرسه بیرون آمدند .چند لحظه موتوری ویراتژ داد رو رد شد وجیغ اونا از ترس بلند شد و مسعود رگ غیرتش ورم کرد.
_خود نامردشه آتیش کن رائین تا نشونش بدیم یه من شیر چقدر کره داره.
رائین گاز داد و ماشین از جاش کنده شد و منوچر تکان سنگینی خورد
_شیر شدی رائین! مواظب باش داری دنبال شکار می ری یه وقت خودت شکار نشی .
چند متری بیشتر نرفته بودند که به نازنین ومرجان وسط خیابون برخورد. ماشین رائین نزدیک اونا ترمز وحشتناکی کرد ولی دیر شده بود کنترل ماشین از دستش خارج شد و با فریاد نازنین مصبیت شکل گرفت .مرجان با دست زد تو صورتش زبونش از ترس بند اومده بود نازنین ناله کنان روی زمین افتاده بود.
وای خدای من مردم
وبا دست صورتش را گرفت و مرجان به خودش مسلط شد خم شد و زیر بازوانش رو گرفت وسعی کرد بلندش کند ولی بی فایده بود مردم دورش جمع شده بودند .پسر ها از ماشین پیاده شدند و با حیرت بهشون نگاه کردند. مرجان با چشمانی غضب ناک بهشون نگاه می کد.
_مگه کورین؟بلند نیستین برین الاق سواری وایستادین که چی بشه؟فیلم درام دارین نگاه می کنین؟کمک کنین برسونیمش بیمارستان داره از درد می میره.
ردی از وسط جمعیت داد زد
_خانم شماره ماشین رو بردارید فرار نکنن .اینا به مردم آزاری عادت کردن.
سعود از کوره در رفت
_مرد حسابی تو مارو می شناسی داری رجز می خونی .
رائین که حسابی دست و پاش رو گم کرده بود به بازوی مسعود زد گفت
ولش کن دردسره تازه درست می شه
وبلافاصله رو به مرجان کرد و گفت. خانم من پشت فرمون بودم یه تصادفه قتل عمد که نبوده هر جا بگین در خدمت شما هستم.
مرجان چشم غره ای به او رفت و چپ چپ نگاهش کرد .شماها دیونه این فقط زنجیر به دست و پاتون نیست زدین دختر مردم را ناقص کردین.
نازنین بهش التماس کرد و گفت
_مرجی جون کمک کن از زمین بلند شم.
ه مرجان تکیه دادم و به سختی رو یه پا بلند شد و گریه کرد
_نمی تونم رو پا شم فکر می کنم شکسته
رائین جاخوذد و بریده بریده گفت.
_لطفا سوار ماشین شین بریم بیمارستان. این مردم بیکار ولمون نمی کنن اگه تا شب این جاباشیم همین طوری دور ما دایره میزنن و چرند می گن.
خانمی مداخله کرد و گفت
_یکی پلیس رو خبر کنه .
نازنین با اتماس گفت
_خانم شما محبت دارین هر چی بوده گذشته.
رائین با عجله دخترارو سوار کرد .امیر و منوچر واسه اشون دست تکون دادن رائین با ملایمت پرسید.
_خانم باید کجا برم.
مرجان با اخم گفت
_معلومه بیمارستان ....خیال داشتین برین جشن تولد.
ائین از ترس ساکت شد مسعود به پشتیبانی از رائین دراومد
_مثل اینکه شما سر دعوا دارین.
مرجان عصبانی شد گفت
_نه جون شما حال سرکا چطوره
رائین که از این بگو مگو ها خسته شده بود و نگرانه حال پای نازنین بود داد زد
_بس کن مسعود یه دقیقه ساکت شو ببینم باید چکار کنم ؟
مه ساکن شدند .رائین به سرعت رانندگی می کرد و نازنین هم سرش گذاشته بود روی شونه مرجان و آرام آرام اشک می ریخت.رائین جلوی بیمارستان خصوصی توقف کرد . دربون از تو اتاقک نگهبانی بیرون اومد رائین شیشه را پایین کشید و گفت
_سلام بابا در و باز کن تصادفی نمی تونه راه بره.
ربون سرک کشید و با لبخنده احمقانه و لهجه ی غلیظ ترکی گفت
_گدگنه.
سعود بهش توپید
_پاش شکسته می خوای تا اورزانس کولش کنیم؟
دربون با رو کردن یه اسکنان خندید .
اشه مریض رو گذاشتی زود بیا بیرون رئیس دعوا می کنه
مسعود ریشخندی زد و گفت.
_مشتی به موت جلدی واسه عرض ادب خدمت می رسیم .
قتی داخل ماشین شد خندید و گفت
_قحط الرجان بود که اینو گذاشتن اینجا؟


فصل۲-۱

تو اوزانس همه منتظر دکتر بودن نازنین با دست اشکاهاشو پاک می کرد مرجان آروم پرسید
_خیلی درد داری؟
ازنین سرش رو تکان داد و گفت
_وحشتناکه خدا کنه نشکسته باشه.
قیافه رائین دیدنی بود
_من واقعا متاسفام!نمی دونم چی کار کنم؟
نازنین بی اعتنا به رائین رو به مرجان کرد و گفت
_به عمه تلفن بزن بگو بیاد بیمارستان ولی یه جوری بگو نترسه.خیلی دیر شده حتما تا الان نگران شده.
نگاه مرجان به رائین مثل نگاه یه قاتل بود.
_آقا شما هم لطفا گواهی نامه تون رو بدید به من.
رائین با دلخوری گواهی نامه اش رو از کیف بغلی اش در آورد و گفت
_بفرمایین .من که فرار نکردم خودم زدم پایه همه چیزشم هستم می خوایین سویچ ماشین رو هم بدم . خدمتتون؟
مرجان پوزخندی زد و گفت
اگه لازم باشه می گیرم
رجان به عمه دلداری داد و گفت
_به خدا چیزی نشده عمه جون یه تصادف سادس ما فقط می خواستیم بدونین ما کجائیم نگران نشین.
_راست بگو مرجان دلم داره مثله سیر و سرکه می جوشه.
مرجان با چرب زبونی عمه را مطمئن کرد و گوشی رو گذاشت.کمی بعد عمه رنگ پریده و دعاکنان خودش رو به بیمارستان رساند.رائین با اظطراب قدم می زد و مسعود سالن اورزانس رو وارسی می کرد .درهمین گیرودار نازنین روی ویلچر با رانندگی مرجان از اوزانس بیرون اومد .مرجان با دیدن مهر خندید و اشاره به پسر ها کرد.
_عمه جان رانندگیم بهتر از ایناست.
مهر با دیدن نازنین به صورتش چنگ زد.
_عمه ات بمیره عزیزم.
نازنین برای اینکه مهر را نگران نکند دردش را مخفی کرد کرد و لبخندی مصنوعی زد.
_سلام عمه جان . خدا نکنه .فعلا که از دست عزرائیل فرار کردم.
مهر نگاه تاسف باری به پسر ها کرد و گفت
_راننده کیه؟
رائین محجوب و سر به زیر پاسخ داد
_من خانم ولی واقعا شرمندام.
_شما چه جوری رانندگی می کردین؟چه قدر سرعت داشتین که نتونستین کنترل کنین ؟اونم جای به این شلوغی.
رائین از خجالت قرمز شد و سرش را پایین انداخت.
نمی دونم چه طوری شده ؟متاسفم !برای مخارج هم نگران نباشین هر چی باشه میدم.
ر نگاه مرجان یک عالمه دری وری بود
_نه تو رو خدا یه وقت کم نیاری ؟
مسعود پرید وسط.
_خانم مگه ارث پدرتون رو می خوایین؟اگه ارث پدرتون رو هم می خواستین سهم دختر اینقدر نمی شد.خوب زده پاشم وایستاده.
مرجان شانه هایش را بالا انداخت و گفت .
_فقط همین ؟پای دختر مردم رو شکوندین دنبال کاپ طلا هم لابد می گردین؟
رائین دستی به سینه مسعود زد و اون رو عقب زد و گفت
_نو حرف نزن!خانم من معذرت می خوام.
مهر به بحث فیصله داد و گفت
_زودتر بریم خونه .دعوا کردن چه فایده ای داره؟
مرجان ویلچر را حرکت داد و مهر کنارشون به راه افتاد وپسرها هم پشته سر اونا حرکت کردند رائین تو پریشونی دست و پا می زد
_نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم ؟جای موتور سواره خودمون گرفتار شدیم .چی می خواستیم چی شد؟
سعود با حرص پوزخندی زد و گفت
_از بس بچه ها نفوذ بد زدن می خوای به خونتون یه تلفن کنم؟
رائین دست پاچه شد و گفت
_مگه دیونه شدی !بابام پوستمو می کنه و توش کاه میریزه.
مسعود پوزخندی زد و گفت
_ده آخه اگه اینا شکایت کنن علاوه بر این این به جای خاک باید گل رو سرت بگیری اونم گل رس نه گل معمولی تیمسار از پوستت دنبک می سازه.
رائین گله کنان گفت.
_تقصیر شما ها بود دیگه حالا خوب شد؟این دل و جیگر شسته وروفته نوش جونتون چند سیخ بدم خدمتتون .
مسعود با صدای بلند شروع کرد به خندیدن
_ای بابا... کره زمین که زیر آب نرفته .پاش شکسته گچ گرفتن قطع که نشده!
این حرفها از گوش تیزه مرجان دور نموند از خنده ها مسعود عصبانی شد و چپ چپ نگاهش کرد ولی به روی خودش نیاورد واسه این که نازنین رو بخندونه سر به سرش گذاشت و گفت
_نازی می تونی رو پات یادگاری بنویسی حال می ده !
علا که چاره ای به جز شنیدن شوخی های تو ندارم
وچشمان پر از اشکش رو به زمین دوخت

3_1
رائین به خاطر پیش آمدی که اتفاق افتاده بود لال شده بود و تو لاک خودش رفته بود. مسعود دستش را از شیشه آورده بود بیرون آورده بود وبا بدنه ماشین ضرب گرفته بود . مرجان با عصبانیت گفت.
_این آقا بره مهمونی ضرب بزنه که اینجوری داره تمرین می کنه .
ائین با آرنج به مسعود زد و از عمه مهر پرسید
_بفرمائید از کدوم طرف برم .
صدای مهر که پر از نگرانی بود به گوش می رسید.
_مستقیم سر چهارراه سمت چپ....اون موقعی که باید چشم و گوشتون باز بشه حواستون جمع نیستحالا این بچه چند روز از درس عقب می افته.شما فکر می کنید تاسف شما این چیزا را جبران می کنه؟
رائین سر افکنده سرش را تکان داد گفت
_حق با شماست جوابی ندارم بدم حالا باید به فکر چاره ای بود.
لی جواب دندون شکن مرجان تکانش داد.
_برین چم چاره ای کنین یه مشت آب خنک بزنید به صورتتون تا چشماتون باز بشه و درست ببینین.
رائین سکوت کرد ولی مسعود پیاده شد از رائین دفاع کرد.
_خانم شما سر پیازید یا ته پیاز ؟خوب بلدین آب رو گل کنین و متلک بار رفیق ما کنین.
نازنین دست مرجان فشار داد و نالید
_تو رو خدا تمومش کنین.
مهر با صدای بلند شیطون رو لعنت کرد. وهمه ساکت کرد . سر چراغ قرمز تلفن خونه رو روی کاغذ نوشت و برگشت.
_این تلفن خونه است اسم من رائین هر کاری داشتین و هر مشکلی پیش اومده بود به من خبر بدید فقط خواهش می کنم به خودم بگین.
مهر کاغزذ رو گرفت وچند دقیقه بعد گفت
_لطفا این کنار نگه دارین.
رائین ترمز سختی کرد و ماشین تکون سختی خورد .ناله نازنین بلند شد.
_وای ....مردم
رائین با مهربونی نگاهش کرد وبعد از چند لحظه سکوت رو به مهر کرد.
_من من حاضرم واسه دختر شما معلم خصوصی بگیرم که عقب افتادگی نداشته باشه.
مهر سرش رو تکون داد و گفت
_ممنون اگر لازم باشه خودمون این کار رو می کنیم .
مرجان و مهر نازنین را به سختی پیاده کردند مرجان با طعنه گفت.
_اگه بیل زنی باغچه خودت رو بیل بزن خیابون رو درست متر کنید که کم نیارید.
سعود پیاده شد و تو چشماش زل زد گفت
_کاشه داغ تر از آش.
مرجان هم بهش زل زد و گفت
_اینا داغن نمی دونن چی می گن حرف زدن یادشون رفته وقتی سرد شدن تازه می فهمن چه بلایی سرشون اومده.
مسعود غر زد گفت
_آدم زنده که وکیل وصی نمی خواد. ماشالله به جای ...صد نفر زبون داره.
مرجان شکلکی درآورد گفت
_فضول رو بردن جهنم گفت چقدر هوا گرمه !استخرش کجاست؟
نازنین با یه پا به سختی ایستاد ومهر با بیچارگی نالید.
_حالا از این پله ها چه جوری ببرمش بالا.
رائین جلو آمد و گفت.
_اجازه می دین کمک کنم.
رجان پشت چشمی نازک کرد و گفت
_لازم نیست زحمت بکشین این دست و گلی که به آب دادید هنوز تر و تازه است.
رائین رو به مهر کرد و گفت.
_من هرروز به شما سر می زنم البته اگه اجازه بدین.
مهر با سر تشکری کرد و سه نفری وارد خونه شدند .مسعود نفس بلندی کشید و گفت.
_رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت.
ائین با ناراحتی سوار ماشین شد
_خدا به خیر کنه تازه اول ماجراست.
ادامه دارد

زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط zeinab ، gita mini ، Armina ، (nasim) ، ps3000 ، FARID.SHOMPET ، cute flower ، mahshid. ، benyamin ، L.A.78 ، **MOHAMMAD** ، why lie ، ღeternal Loveღ ، Apathetic
آگهی
#2
رمان قشنگیه فصلاشم کمه زودتر بذار تموم شه BlushBlush
امروز معلم عشق گفت : دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند ! مگر اینکه یکی از آنها خود را بشکند . گفتم : من خودم را شکستم پس چرا به او نرسیدم ؟ لبخند تلخی زد و گفت : شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته باشد ..Sadcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥ ، Armina ، خانوم گل ، benyamin
#3
اتاق قشنگ و آروم رائین با تخت یه نفره وروتختی زیبای تزئین شده بود . دستکس های رو راحتی مبل بود افتاده بود گیتارش به دیوار اتاق تکیه داده بود و خودش روی تخت نشسته بود و لودگی های مسعود هم نمی توانست اظطرابش رو کم کنه.
_خیلی بزرگواری کردن شکایت نکردن و گرنه امشب جام تو کلانتری بود بعدشم بعدشم قیافه تیمساردیدنی بود آخه وقتی عصبانی می شه سیبیلاش برق می افته.
مسعود خندید و گفت
_پسپسر بعد از هولوف دونی قیافه تو دیدنی تر می شه تو دیدنی تر بود. همچین چپوقتو چاق می کرد که تب لرز می گرفتی ولی زیاد مطوئن نباش شاید عشقشون کشیدو شکایت کردن!...دختره انقدر آروم گریه می کرد که دل سنگ آب می شد ولی اون یکی...اوخ...اوخ...زبونش عین نیش مارا بود اون قدر بلبل زبون بود که...
رائین تو حرفش پرید گفت
_تو هم تو اون هیرو بیر تخم کفتر خورده بودی یکسره با اون دختره مشاجره می کردی حالا پاشو یه حالی ازش بپرس.
مسعود خندید و گفت.
_اینو باش...!تو زیر کردی من احوالش رو پرسی کنم !ترس بردار مرگه حالا حالا ها باید هواشونو داشته باشی که شکایت نکن.
رائین من من کرد و گفت
_بحث ترس نیست خجالت می کشم .
مسعود سرش رو این ور اون ور کرد وگفت
_یه غریبل بگیر جلو صورتت .نمی بینن خجالت می کشی !...پاشو تلفن زدن حضورا عیادت کنیم .گلی شیرینی چیزی بخریم و ببریم عرضه داشته باشی ازشون رضایت می گیری .البته اگه وکیل مدافع او جا باشه.
رائین بالش روی تخت رو طرفش پرت کرد و گفت
_عجب جنس خرابی داری وسط دعوا نرخ می ذاری!ولی بعد نمی گی تا شیطون تو جلدش نرفته نمک گیرشون کنیم.
شب سردی بود باد زوزه می کشید شاخه های خشک درختان از سرما می لرزیدند . تاریکی بر شهر حاکم شده بود مسعود و رائین با چایی گرم عمه مهر پذیرایی می شدند مسعود وسایل اتاق رو وارسی می کرد پرده های تو و مبمان و دکوراسیون نو که از تمیزی برق می زد و حکایت از وضع مالی خوب صاحب خونه داشت.
_به بزرگی خودتون ببخشین خیلی باعث زحمت شدیم!درواقع تقصیر من بود که غیرتی شه بودم و همین غیرت کار دستمون داد.می خواستم یه عوضی رو که مزاحم خواهرم شده بود ادب کنیم.
صورت مهر پر از لبخندی شد
_یه تصادف بود و گذشت باهم پدرکشتگی که نداریم از این چیزا پیش میاد اینا تجربه ای است که واسه جونا گرون تمام می شه .
قیافه مظلوم رائین به دل مهر نشیت .چند کلمه به زور از دهن رائین دراومد
_به هر جهت منو ببخشین حال مریض ما طوره؟
نگاه مهربون مهر بهش زل زد
_دردش بهتره البته با قرص ولی مجبوره تحملش کنه تا چهل و هشت ساعت دیگه حتما خوب میشه بیشتر نگرامی اش واسه درسش هست اخه همیشه شاگرد اول بوده تو بیست و چهار ساعت هجده ساعتش رو درس می خونه.
مسعود به رائین نگاه کرد و گفت
_دست راستش زی سر من.
مهرادامه دا.
_می ترسم از قصه درسادق کنه!
رائین با شرمندگی پیشهاد داد
_اجازه می دین تو درسا کمکش کنم.اینجوری وجدانم راحت تره .
مهر پرتقال پوست کنده رو تو بشقاب گذاشت
_اگه خودش بخواتد من حرفی ندارم ...دستتون درد نکنه چه گلایه قشنگی.
رائین سربه زیر انداخت و گفت
قابل شمارو نداره
هرشیرینی تعارف کرد
_بهتره شیرینی بخورین و همه آشتی کنیم.
مسعود با حاضر جوابی گفت
_رائینم واسه همین شیرینی آورده
مسعود با چشم غره رائین را ساکت کرد و رائین خنده کنان گفت
_کاش میشد با یه چیزی نمک گیرتون کنم که از گناهم بگذرین.!
مهر تک سرفه ای کرد و گفت.
_هیچکس گناهکار نیست شاید این طور بود حتما صلاح خودش بوده.
..........
دای زنگ خلوت اونا رو بهم زد مسعود و رائین به هم نگاه کردن و مهر در و باز کرد با دیدن شوخ وشنگ مرجان که با سرو صدا داخل شد خشکشون زد

سعود به شوخی دستاشو بالا برد
_من تسلیمم.
مرجان مات شد.رائین خندید و گفت.
_ما باهم آشتی کردیم .لطفا به چشم دشمن نیگاه نکنین.
مرجان به خودش آمد و گفت.
_چند نفر به یه نفر.5_1


وبعد سراغ نازنین رو گرفت مهر به اتاقی اشاره کرد.

_فکر کنم خوابیده بلاخره قرص ها اثر کرده.
رجان خنده جانانه ای کرد
_الان می رم حیفه از وجود دشمنان تازه دوست شده بی خبر باشه.
مسعود به شوخی اخم کرد.
_ما که آشتی کردیم ولی مثل اینکه شما خیال ندارید شمشیرتون رو غلاف کنید.
وقتی مرجان به اتاق رفت نازنین رو دید که با متکایی که زیر پایش گذاشته بود خیلی وقت بود که خوابیده .قفسه پر از کتابش مرجان رو غمگین کرد خودشو تو آینه که به دیوار زده شده بود نگاه کرد و گفت.
_به کتابش حوصله ندارم نگاه کنم ولی آینه خوبه بهم می گه خوشگلم یا زشت.
یه صندلی جلو آورد و آروم روش نشست و چند ثانیه ای با محبت به نازنین نگاه کرد . بعد آروم دستش رو روی گونه اون گذاشت . نازنین از خنکی دست مرجان چشماشو باز کرد .چند لحظه ای مات و خوابزده به اون نگاه کرد.
_سلام مرجی جون کی اومدی.
مرجان خنده زیرکانه ای کرد و گفت.
_تازه اومدم بالاخره کاپیتان یه پا شدی.
نازنین با خنده پاشو کمی بالا آورد و بهش نگاه کرد . مرجان آهسته به بیرون اشاره کرد.
_جلادا تو سالن نشستن.
بروهای نازنین تو هم رفت
_کیا......
شیطنت مرجان گل کرده بود.
_قهرمان های رالی .
نازنین از مرجان کمک خواست تا برای بلند شدن کمکش کنه مرجان دستش رو زیر کمر نازنین گذاشت.
_خوبه تو چاق نیستی وگرنه این دست دیگه دست نمی شد .
انزنین اخم بانمکی کرد
حیف که نمی تونم بیام بهشون جایزه بدم
شمای مرجان برق زد
_نگران نباش الان می رم می گم شخصا بیان خدمت شما و جایزشونو بگیرن.
نازنین هول شد و گفت.
_نه تو رو خدا شوخی کردم.
رجان دستاش رو بهم کوبید و گفت
_جونمی خیلی خوبه این طوری تشویق می کنم می خوای هوار هم بکشم.
بعد بی اعتنا به التماس های نازنین تو چهارچوب در براش زبون درآورد و چند دقیقه بعد مقابل مهمونا ایستاد .
_نازنین از اینکه نمی تونه بیاد شخصا بگه مرحبا صد آفرین پسرای خوب و نازنین بهترین راننده های روی زمین.
همه به خنده افتادند از شدت خنده آب چشم مسعود سرازیر شد.
_راننده رائین بود من کمک راننده ام و به حساب نمی آم... این مرجان خانمم واقعا هزار دست زبون خورده درمیاره می ذاره جلو آدم.
رجان چشماش گشاد شد و گفت
_وا بمو نم که حق ام رو بخورین؟حق گرفتنیه نه دادنی اینو حضرت علی گفته باید بهش عمل کرد.
رائین از فرصت استفاده کرد و گفت.
اجازه می دین من برم نازنی ن خانم رو برم ببینم و شخصا ازش معذرت خواهی بخوام و طلب بخشش کنم.
هرکه از ادب و شخصیت رائین خوشش آمده بود دلش نیامد نه بگه
_ببرین باهاش حرف بزنین ممخصوصا راجبه درسش .
عد به مرجان اشاره کرد و گفت
_مرجی جون آقا رائین رو راهنمایی کن.
مرجان به شوخی چند ضربه به در زد اتاق زد.
_نازاآقا رائین می خوان بیان تو.
نازنین هراسون لباسش رو صاف کرد صورتش گر گرفته بود وسعی کر دبهتر بنشیند.
_بفرمایید تو خواهش میکنم .
هر دو وارد شدنمد رائین سلام کرد و نازنین زیر لب پاسخش را داد .صورتش از شرم سرخ شده بود مرجان صندلی رو جلو کشید و گفت.
_بفرمایید ایستاده خوب نیشت معذرت بخوایین.
رائین رنگ به رنگ شد روی صندلی نشست مرجان واسه آزار بیشتر گفت.
_چرازبون تون بند اومده مجروح به این خوشگلی ندیده بودین.
رائین از شدت دستپاچگی دستاشو به هم مالید و گفت.
بابت همه چیزشرمنده ام
رجان از اتاق بیرون رفت رائین به نازنین نگاه کرد و گفت
_فقط آرزو می کنم کاش جای شما پای من اینجوری می شد .
نازنین با ملاینمت دخترونه سرش رو بلند کرد و گفت.
_من دوست ندارم جای شما باشم .
ائین تعجب کرد و گفت.
یعنی من اینقدر گناهکارم
صورت نازنین که با لبخند زیبایی چال گونه اش رو نشون می داد.صد برابر زیباتر شد.
_سوتفاهم نشه یعنی دوست نداشتم کسی رو زیر کنم من طاقت مرگ یه بچه گربه رو هم ندارم.
رائین سرش را با تاسف تکان داد و گفت.
_وای به حال من که پای فرشته ای رو شکستم.!
نازنین سرش رو پایین انداخت و رائین با دلسوزی ادامه داد.
_اجازه بدبد تو درس هاتون کمک تون کنم.عمه تون گفتند دکتر گفته یه هفته اجازه حرکت ندارین .
6_1
نازنين سر به زير انداخت((مطمن هستين خودتون تو درسا مشكل ندارين))رائين كه رنجيجیده بوى با اطمينان گفت
(باور كنيد غلو نمي كنم من تو رياضي فیزيك حرف
اول رو مي ؤنم ولي حوصله ندارم درساي شفاهي رو حفظ كنم))
لحن نازنین آروم و دوستانه شد (( اونا رو هم حتما وقت ندارین.))
ناگهان قیافه نازنین در هم رفت و چشماش و بست و دندوناش رو به هم فشار داد و با دست تخت رو گرفت و رائین هول شد از جا بلند و شد و گفت...
((درد دارین))
نازین لبانش رو گاز گرفت رو گفت
((مهم نیست خوب میشه بیشتر درد پا از توی اتاق موندن ناراحتم دلم می گیره ... راستی از دوستتون هم معذرت بخواین که نتونستم بیام ببینمشون ....پائیز خیلی قشنگه همه جا رنگیه آدم کر می کنه خدا همه جارو نقاشی کرده؟))
در میون ثحبت اونا مهر وارد اتاق شد و مادرانه پرسید
((چه طوری))
اندوه نازنین با کلمان بیرون آمد.
((خوبم با کلمات بیرون آمد.))
مهر سر به سرش گذاشت
((بالاخره آقا رائین می خوان به هر وسیله ای که شده از دلت در بیارن .))
نگاه معصومانه نازنین به پنجره مات شد
((تو دله من هیچی نیست من هیچ گله ای ازشون ندارم شاید خودم حواسم پرت بوده و به ماشین خوردم.))
رائین از این همه بخشش شرمنده شد.
((شما واقعا بزرگوارین))
وقت برگشتن رائین تو فکر بود با یه دست رانندگی می کرد و با دست دیگه اش روی فرمون ضربه ای ریتم دار می زدمسعود سوت می زد یه دفعه گفت
((عجب دنیایه عجیبیه!آدم می تونه با دشمنش دوست بشه.))
رائین به خودش اومد و گفت.
((کدوم دشمن))
مسعود دست تکون داد
((ای بابا...تو چه دو زاری کج داری!من از عذاب خانم بی سر زبون رو می گم واسه قبیله بسه اگه صد فوج سرباز بره فاتح میاد بیرون .همشونونو شکست می ده اصلا تار و مار می کنه.))
راوئین نالید.
((من تو چه حالی هستم تو تو چه حالی !من از عذاب وجدان دارم دیوانه می شم دلم می خواد رو همچین بزنم که...))
مسعود وسط حرفش دوید و گفت.
((دو تا بادمجون دلمه ای زیر چشمت دربیاری آره))
رائین آه کشید
((نمیدونم چی بگم ؟این دختره مثل فرشته های آسمونی معصومه اون قدر پاکه که آدم فکر می کنه بتل فرشته ای رو شکونده مثل آب زلاله منم تصادف کردم از شرمندگی و خجالت دلم سیاه شده یه چیزی تو چشماش بود.))
مسعود خندید و گفت.
((حتما صد تا بدوبیاره با زبونی که روش نمی شد بگه زدی ناکارش کردی انداختی گوشه خونه .))
رائین از کوره در رفت
((یادت نرفته تو می خواستی غیرت نشون بدی ؟
سعود براق شد
((من گفتم پسره رو بگیر بیاری گاز و ترمز که زیر پای تو بود نه من .اصلا صبرکن ببینم می خوای ؟نکنه می خوای منو چوب وجدان بزنی؟این همه صغری و کبری نداره فقط یک کلمه ای مسعود فراری دیگه چاره ای نداری...))
بقیه را سوت زد .
ائین خنداش گرفت و گفت
((تو همیشه زود قضاوت می کنی راستی میتونی یه جفت چوب زیر بغل برام بخری و ببری خونتون.))
شمای مسعود گرد شد
((چوب بخرم ببرم خونه؟امر دیگه ای نداری قربان؟نکنه تو هم فکر کردی من گماشته باباتم؟هی...من مسعود دوست توام.
اوین با بی حوصله کی شانه اش را بالا انداخت
((چرند نباف!من اگهع خونه بابام می فهمه.
مسعود دست هاشو بالا به هم زد.
((لابد فهمیدن همانا و از هستی ساقط شدن همان همه چی پر تازه می شی مپل من یه لا قبا .قصه نخور زیادم بد نیست اگه گمتر پول داشته باشی درد سرت هم کمتر می شه.))
رائین عصبانی گفت.
((اینا به کنار قلب بابا ناراحته اگه بلایی سرش بیاد خودمو نمی بخشم . من بیشتر ملاحظه می کنم.نمی ترسم.
مسعودذ چشمک زد.
((من که به کسی نمی گم چرا هول شدی؟یعنی تو بمیری از بابات نمی ترسی؟خودتو سیاه کن پسر .))
رائین ابرو بالا انداخت .
((ترس با احترام خیلی فرق می کنه !اون غیر از من کسی رو نداره.))
سعود دستش رو تو دهنش گذاشت
((بسه دیگه ننه من غریبم در نیار. اصلا تو آخر شجاعتی راستی پذیرش خارجت اومده یا نه؟))
رائین بی تفاوت پاسخ داد.
((همین روزا میاد .))
مسعود با دست به پیشانی رائین زد
((خوش به حالت !می ری اون ور آب چه صفایی داره !من با اینایی که می گن به هر جا که روی آسمان همین رنگه مخالفم...آیمون اون ور آب حتما آبی...چون چشمای دختراش آبیه...))
رائین خندید و گفت
((پس به دنبال یه زن چشم آبی باش .اون ورام خبری نیست نکنه فکر می کنی فیل هوا کرده باشن.))
_2نازنين از درز پنجره بوي نم بارون روعين يه مهمون ناخونده نو ريه اش كشيد.



رمز قشنگي پوشيده بود .وروي مبل نشسته بود يك جفت چوب زير بغل كنار مبل قد علم كرده بود و گل و شيريني رو مبل به سليقه مهمون رو نشون مي داد .مهر نگاه كنجكاوي به نازنين كرد.
((خيلي خوشحالي!حتما به گچ پات عادت مي كني.))
ازنين خنده مليحي كرد
((خوشحاليم واسه اينه كه با اين چوبا مي تونم كنار پنجره برم و بيرون رو تماشا كنم شبا ستاره رو ببينم روزتم برگ هاي زرد رو زير درختا واقعا كه اگر ادم پا چي مي شد؟))
مهر خنديد.
((هييچي مثل تو خونه نشون مي شد.))
نازنين چشماشو خمار كرد.
((بعدشم دق مي كرد و ميمرد.))
رائین ناراحت شد و گفت
((خدا نكنه منو چوب كاري كنيد اخه تقصير منه))
مهر واسه عوض كردن صحبت به نازنين شيريني تعارف كرد.
((بيا از اين شيريني بخور حالا چه وقته مردنه!راستي اقا رائین شما از كجا مي دونستيد نازنين نون خامه اي دوست داره؟))
رائین با شوخ طبعي جواب داد
((دل به دل راه داره.))
ولي بلافاصله خجالت كشيد و حرفش رو خورد جواب داد
((ببخشيد منظوري نداشتم.))
نازنين واسه نجاتش حرف را به درس كشاند.
((اقا رائین مرجان گفت كه تازه فيزيك درس داده ممكنه يادم بديد.من سر كلاس هم فيزيك لنگ مي زنم.))
بعد با چوب زير بغل راه افتاد تا كتاب رو بياره مهر با دلسوزي جواب داد.
((كتاب كجاست رات مي يارم.))
لباي نازنين با لبخند زيبايي از هم باز شد.
((ممنونم بايد كارام رو خودم بكنم تا به اين وضع عادت كنم .))
مهر به عادت هميشه يه ابرو بالا انداخت.
((اين دختر يه كوه غم است.))
نازنين لنگان لنگان با كتاب امد.
((اين درس جديده يه نگاهي بكنيى راستي براي چوب ها ممنونم.))
رائین سعي كرد به نازنين نگاه نكنه به صحفه كتاب چشماشو دوخت
((بي قابل با گفتن اين حرف ها بيشتر شرمنده مي شم كاش مي تونستم پاتونو خوب كنم... چند تا تمرين براتون حل مي كنم تا درس رو خوبياد بگيرد.))
وبعد با فاصله سرش رو انداخت پايين انداخت و مشغول شد.نازنين به دقت نگاه كردو با خود انديشيد. چه ماهرانه مسايل را حل مي كند بعد با لحني صميمي گفت.
((براي همه كارايي كرديد ممنونم خيلي خوب فهميدم شما معلم خوبي مي شدين حتما از بهترين ها بودين.))
رائین سرش به علامت تشكر خم كرد

((اگه اين حرفا رو جلو بابا م بزنيد يا در جا خشك مي شه يا عصاشو تو سر من مي خورد.))
نازنين جا خورد و گفت

((حرف بدي زدم؟))
رائین مجبور شدعقايد باباش رو بيشتر توضيح بده.
((نه ولي بابام اميدواره كه من دكنر بشم به همين دليل!نه بيشتر و نه كمتر.))
مهر ظاهرا در اشپزخانه مشغول بود و شام درست مي كردولي دقيقا اونا رو زير نظر داشت.
رائین نمي توانست اشتياقش رو در مورد ناؤنين مخفي كند.
((شما پيش عمه تون زندگي مي كنين؟))
وقتي اخم نازنين رو برو شد هول شد و معدرت خواست
ادامه داردSleepy
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط gita mini ، Armina ، ps3000 ، خانوم گل ، FARID.SHOMPET ، cute flower ، mahshid. ، benyamin ، L.A.78
#4
_اشكالي نداره عمه مهر تنهاست شوهرش هفته اي يه بار مياد تهران من پيش اون زندگي جمعه ها مي رم خونه خودمون...........الانم حاجي رفته فرانسه واسه كارخونه مواده اوليه بياره اخه تو همدان كارخونه داره.
مهر با صدايي بلند مخلوط با شوخي گفت.
-شما همه چيز رو پرسيدين حالا دوست شديم بهتره يه چيزايي هم از شما بدونيم.
رائین روي مبل جا به جا شد .
نازنين با نازچشماش رو خمار كرد و گفت
-مي تونين هيجي نگین.
رائین حسابی چستپاچه شچ و گفت
چیزه زیاچی نیست خونمون نزدیکه خواهر و بردار ندارم .دیپلم ریاضی دارم و منتظر پذرش از خارج هستم.
چشمایی پر تشویق نارنین بهش زل زد وگفت
_پس عازم خارج هستین؟
رائین با خونسردی نگاهش کرد و گفت
_اگه خدا بخواچ بله .
ازنین پوزخند زد
_مواظب باشین اون جا تصادف نکنین.
ائین از طعنه نازنین رنجید ولی به روی خودش نیاورد
_اگه من برم پدر مادرم !خیلی تنها می شن ولی خب پسر دکتر می خواد باید تحمل کنه خودشون می خوان من برم و دکتر بشم.
نازنین اهی کشید و گفت
_ارزوی منم دکتر شدن البته اگه بشم.
و هر دو خندیدند.
***************

خونه 2 اتاقه ملک شیر در پایین شهر.آشپزخانه زیر پله اتاق نمچار و فرش نخ نمای جهاز حوری دیگه معلوم نبود رنگ اصلی اش چی بود با پرده رنگ و رو رفته شیشه را پوشیده بود تنها دوست سالیان سال آن ها بود. ملک شیر پیره مرده تکیده و رنگ پریده ای بود که رنج روزگارا کمرش را خم کرده بود به متکایی تکیه داده بود و سرفه می کرد.حوری زن زحمت کشیده با اینکه میان سال بود هنوز اثر زیبایی دست نخورده بود گذشته در صورتش پیدا بود اصالتش از لباس محلی کردی هویدا بود پارچه ای روی زمین پهن کرده بود و سبزی پاک می کرد سبزی های پاک شده را تو سبد پلاستیکی کنار دستش ریخت.

_خدا رو شکر امروز نازنین خانم نیامده بود وگرنه مکافات داشتیم غر می زد که دوست ندارم واسه غریبه ها سبزی پاک کنی.مگهتو کلفتی؟طفلک روله فکر می کنه من چیم؟سوگولی حرم ناصرالدین شاه یا دختر خان کرانشاه.حوری پوزخند زد و با دست روسری کردی رو از روی صورتش عقب زد و گفت.
_تازه بااین همه بذار و وردار با پای زندگی می لنگه چرخش نمی گرده .اگه مهر نازنین رو نگه نمی داشت و خرجش رو نمی داد دو قرون نداشتیم خرج مدرسه و دفتر و کتابش رو بدیم اخه اون حیفه تو یه خونه بزرگ بشه اون مثل خانم می مونه مثل خانم پا ورمی داره و نشست و برخاست می کنه. اصلا شکل اعیال و اشرافه.مو ملک چند سرفه پی در پی زد و گفت.دست به کمرش زد و ناله اش در اومد

_این کمر درد تو پیریم ما رو ول نمی کنه......تو هم زیادی ناشکری می کنه حکما خدا مقرر کرد بچه ما باشه. مهر انگیز وضعش خوبه و دامنش خالی خواست خدا اینه برو برگرد هم نداره.حوری پاره آشغال سبزی را جمع کرد و دست رو زمین گذاشت و به زخمت بلند شد.
_اون فقط 1 غم داره ما 1000تا غم داریم بلکه بیشتر .عمو ملک شدیدن به سرفه افتاد و حوری هولشد .
_مرد از سرفه سیاه شدی دنبال دوا درمون باش.ملک با زحمت و بریده بریده نفس می زد.
_من دیگه ارزش دوا و درمون ندارم برو دنبال قاری بگرد فردا باید برم باغچه تیمسار رو بیل بزنم.و گل بکارم ........کمرمم دیگه یاری نمی کنه دلم خوشه که پسر دارم سر کچل و عرق چین حکایت پسر منه فقط بلده موهاش رو الا گارسون کنه و روغن بزنه که برقش عینو لامپ گازی چشم آدم رو بزنه غیرتم که نداره یه کمی به من کمک کنه قدیما می گفتن پسر عصای پدر ه حالا این عصا چماق شده و خورده تو سر من.حوری پارچه ی اشغال سبزی رو روی سبد گذاشت .
_حالا توئم پاتو تو کفش این پسر نکن جونه جاهله .روزگار چرخیده مرد عوض شده اون که مثل منو تو خونه نشین نیست می ره بیرون مردمو می بینه دلش می خواد شکل اونا باشه و زندگی کنه حالا وقتی کف دست ما مو نداره گناه اون چیه؟ملک آه جگر سوزی زد و گفت.
_زن این پسر پدر منو درآورده جلو چشمم نگو جاهله بگو قرطیه مگه خدا نخواسته من و تو کوریم و مردم رو نمی بینیم هر کسی می باد خودش باشه این نا نجیب عین تازه عروسا سرخاب سفیداب می کنه و می زنه در جلوی هر کسی و ناکسی سرم رفته و وسطه پام تونم دلت خوشه پسر زاییدی مار دو سر می زاییدی بیتر بود.
آه سردی کشید و ادامه داد.
_حداقل جلویه فک و فامیل و درو همسایه سر بلند بودیم.
حوری با چشمایی نمدار گفت.
می گی زنده به گورش کنم ؟یا می خوای سنگسارش کنم ؟2تا بچه دارم یکی اهله یکی نااهله باخت اون به برد این یکی در مصلحت بود.
صدایه زنگ در بلند شد و حووری لنگان لنگان با پارچه آشغال سبزی رفت تو حیاط باز صدایه بلند زنگ اومد حوری غر غر کنان گفت
_خانه خرا ب سر آورده؟
وقتی در را حوری باز کرد حشمت رو دید خشکش زد جلیقه قرمز مو هایش را به طرف بالا زده بود و سیخ کرده بود وقتی حوری مات شده بود حشمت خندید وبه خودش اشاره کرد و گفت
_سلام جونی چرا وا رفتی خوشگل تو بازار ندیدی منم مثل اونم ولی نرخم گرونه.
حوری با دست لپش رو کند و گفت
خدایا مرگم رو برسون روله نامرد ندییده بودم که دیدم پسر تو مردی یا تازه عروس ؟این چه ریختیه درست کردی ؟می خوای انگشت نمایه مردم بشم.؟می خوای همه هومان کنه؟آخه مگه عیدشمرده که قرمز ورت کردی ؟به جایی این کار برو دنبال کار کمک پدر خوار و زارت کن که از کمر درد جانش به لبش رسیده
حشمت مرتب لب و لو چه اش رو تکون می داد.
_چه قدر بی ذوقی !خیال داری برم باغبونی کنم و باغچه بیل بزنم واسه ارباب نوکری کنم؟به خیالت رسیده!من نیستم...
حوری با افسوس سر تکون داد و گفت _باغبونی و نوکری شرف داره به سرو شکل تو کار که عار نیست از همین نوکری این قدر رشید رو کردی هیزی و دزدی بده که خدا رو شکر ما هیچ کدوم کار منا نیست ما از عرق پیشونی مان نان می خوریم و سر سامانه بالا می گیریم.
شمت با کلی ادا و اصول پاسخ داد
_چه حرفا چه چیزا؟...آدم شاخ در میاره اصلا شیک حرف نمی زنی می دونی چیه من این ور جوب تو این ور جوب قهر قهر تا روز قیامت الستو ولستون مارو به هم نرسون.
ملک که از توی اتاق صدایه بگو مگویه آن ها رو می خوند گفت.
_زن...بذار بره از جلویه چشمم گم بشه اینو می بینم یاد شوهر مادرم می افتم .
شمت از حرف پدرش دلخور شد و گفت
_منو ببین کجا اومد کاش رو خشت قبرستون می افتادم تو این خونه به دنیا نمی اومدم من میرم اگه فری اومد بگو حشی سر خیابون هست.
بعد از رفتن حشمت حوری نفرنش می کرد.
_الهی بری سینه قبرستون اللهی کور بمیری پسر منو بگو که بالای تو در اومدم گرگ آوردم تو گله ی بره ها.
**************************

رائین با حوله سرش رو خشک کرد .آب موهاش می ریخت پروین خانم که رو یصندلی راکینگ نشسته بود و مجله می خوند سرش رو بلند کرد و گفت.
مو هاتو خشک کن مریض می شی
رائین کلاه رو روی سرش انداخت و گفت
_چشم مامی........ولی بادمجون بم آفت نداره هیچی نمی شه لطفا زود تر ناهار رو بدین شب تولد مسعود می خوام برم یه چیزی واسه اش بخرم شب هم دیر می یام.
پروین مجله می بنده
_خیلی دیر نیای یا بابات اعبانی میشه این روزا سعی کن بیشتر خونه باشی حال بابات زیاد خوب نیست.
ائین دست روی چشم گذاشت و گفت
_چشم.

************************************

ر ائین گوشی تلفن رو به گوشش چسبوند و گفت
_عمه جان حال مریض ما چطوره.
مهر خندید و گفت
_خوبه پسرم داره درس می خونه.
_خوشحالم حاشون خوبه به نازنین خانم سلام برسونین و بگین من شب میام اون جا اگه اشکالی داشتن توضیح بدم امشب تولده مسعوده ممکنه کمی دیر بیام البته اگه اجازه بدین.
صدایه مهربون مهر تو گوشش پیچید
_ البته زحمت می کشین از طرف ما هم تبریک عرض کنید.
وقتی رائین خداحافظی کرد چشمایه پرسشگره پروین خانم محاکمه اش کرد.
_این نازنین خانم کیه که آنقدر واسش نگرانی معلم خصوصیش شدی
رائین با خونسردی گفت
-یه فرشته آسمونی
پروین خانم پوزخندی زد و. گفت
-حتما وقتی انداختنش پایین شده فرشته زمینی.
اگه هم آسمون ها گیرش بیارن نمی ذارن زمینی بشه.
ز جا بلند شد و صندلی مادرش رو تکون داد و گفت
_بعضی از آدمایه تو زمین مثله فرشه ها باگذشت و مهربون هستند.
پروین خان به شوخی موهایه رائین را درهم کرد و گفت
_مگه تو با فرشته ها قرار داری.
رائین از ته دل خندید و گفت
_نه...ولی این فرشته می خوام قرارو مدار بذارم شاید اخلاقم مثل اون بشه!
پروین خانم سرش رو با تاسف تکون داد وگفت
_ شکار تازه اس ؟
ائین جلوی صندلی مادرش زانو زد و به ورتش خیره شد
دارم شکارش می شم اونم شکار انسانیت
_یعنی کسی پیدا میشه که به تو بفهمونه زندگی فقط گشت و گذار نیست خیلی چزایه دیگه ایم هست که باید بهشون جدی فکر کنی؟
رائین با خنده دست زد و گفت
_مامانی مثل کشیش ها موعظه می کنی !
پروین خانم در حالی که از روی صندلی بلند می شد دامنش رو درست صاف کرد
_تو هم مثل گناهکارا اعتراف می کنی نمی دونم تو سرت چی می گذره و چه نقشه های داری می کشی؟چه کار کردی خدا می دونه.
رائین جدی شد و گفت
_یه زندگی جدید یه باور جدید به نظر شما خوب نیست.؟
پروین با تمسخر سرتکون داد و گفت
_چرا ...ولی این فقط واسه چند وقته باز روز از نو روزی ازنو یه زندگی جدیو یه باور جدید و سوزناک.و شایدم یهفرشته ای با بال های آسمونی که از آسمون رونده شده؟
رائین با حاضر جوابی پرید وسط حرف مادرش و گفت
_مامانی جوجه رو آخر پاییز می شمارن.
پروین خانم خمبازه ای کشید .و گفت
_البته اگه جوجه ای تا آخر پاییز باقی مونده باشه که بخوان بشمارن.
وهردو خندیدند..........

***********************************
تو خونه کوچیک مسعود شادی وول میزد صدای موزیک جوونا رو سر خوش آورده بود دور تا دور سالن صندلی چیده بود کادوهای روی میز هر کدوم سازی می زدند پسر جوانی با آهنگ سوزناک تارش می خوند
_ای الهه ی ناز با دل من بساز. غم جانگداز زخاطرم ببرم گر....دل من نیاسوداز کناه تو بود....
رائین احساس گر گرفته گی کرد مسعود کنارش ایستاده بود.
_امشب تو صفا نیستی از گناهت گذشتن و شکایت نمی کنن دیگه چیه ؟
ر ائین به خودش مسلط شد و گفت خوبم فکر می کنم کمی سرماخوردم
مسعود سر به سرش گذاشت و گفت
_ای بخشکه شانس یعنی تو اون خونه ی شاهانه شما چیزی نبود که بخوای بخوری؟بگذریم حالا از الهه تصادفی چه خبر؟
ر ائین با افسوس آه کشید و گفت
خوبه داره رو به راه می شه ولی وجدان من هنوز زخمیه
مسعود قهقهه زد و گفت
خوش باش که زندگی پوچه!دم غنیمت که مابقی مفت گرونه
از صدایه خنده بلند مسعود مستانه از فرصت استفاده کرد و به طرف اونا اومد گفت
_آقا رائین چیزی لازم ندارید
رائین مودب گفت
_اگه زحمت نباش هیه نوشابه خنک بیارین!
مسعود متلک دست به نقدی پیدا کرد و گفت.
_زود زود رائین گر گرفت.
نگاه دلخور رائین رو مسعوت ماند مستانه لیوان نوشابه رو به تعارف کرد و رائین یه((ممنون)9گفت و جرعه ای سر کشید و چشمایه مسعود گرد شد و گفت
_قربون لب تشنه ات انگار از کویر لوت اومدی پسر چه ات شده؟
رائین سرخ شد و گفت
_خیلی گرممه نمی دونم چرا؟
مستاه با جشم و ابرو اومد و پرسید.
_آقا رائین پذیرش خارجتون اومد یا هنوز منتظرید.؟
رائین خیال داشت صحبت را تمام کنه گفت
_درست می شه بابام عجله داره منو بشونه سر کلاس وگرنه من از نیمکت و تخته سیاه فراری ام.
مستانه خندید و گفت
_بی سوادی ام که نمی شه یه لیسانس الکی که باید گرفت هر چند بعد از تمام شدن درس باید دنبال کار گشت ولی واسه شما فرقی نمی کنه چون کار نکنین زندگی لنگ نمی مونه.


قسمت آخر
رائین گفت
_آخه بابایه من به لیسانس راضی نیست باید حتما دکتر بشم اونم دکتر خونواده .
بعد هم به ساعتش نگاه کرد و گفت
_من باید برم مسعود جان مسعود جان امیدوارم صدساله دیگه هم تولد بگیری و من برات کادو بیارم.
مسعود هم تشکر کرد و رائین سوار ماشینش شد و به سرعت حرکت کرد که موبایلش زنگ زد پروین خام بود
رائین سریع بیا بیمارستان حال بابات بده
رائین فقط به کلمه اومدم اکتفا کرد.
وقتی به بیمارستان رسید حال پدرش بهتر شده بود وکاریه پدرش رو کرد و او را به خانه برد.
نازنین به مهر گفت
_آنقدر مهمونی بهش خوش گذشت که دیگه نیامد
ومهر برایه دلجویی نازنین گفت
_حتما اتفاقی افتاده .
نازنین هم بدون حرفی به اتاقش رفت******************
مهر که از آشبزخانه آمد بیرون تعجب کرد گفت کجا میری
_مدرسه خسته شدم دوست ندارم وبال گردنه کسی باشم
مهر گفت
_با این پات دکتر گفته باید استراحت کنی
نازنین گفت
من می خوام برم با حرف دکتر هم کاری ندارم خداحافظ
***********************************
رائین سر سفره نشسته بود که مادرش گفت یه خبر خوب گفت
_چی
_دیگه می تونی بری اون وره آب
ائین یه لحظه خشکش زد کم مونده بود بره تو زمین
لبخندی تسننی زد وگفت
_واقعا خوشحالم

************************************
مسعود گفت
_پسر چرا ماتم زدی این چه قیافه ای هست به خودت گرفتی ملت له له اونوره آب رو می زنند او وقت تو بی خیال بابا
رائین گفت امشب به مناسبت رفتنم جشن گرفتم
مسعود گفت
مرجان و نازنین خانم رو هم می گی
رائین یکدفعه گفت
_هان مرجان تو هم مسعود آره باورم نمی شه
مسعود لبخندی زد وگفت
مگه من آدم نیستم

_شک می کنم آدم باشی
مسعود زد تو سر رائین گفت
چیه نیشت باز شد
_می گی چی کار کنم بمیرم
نه بابا بخند
*************************
مه برایه رفتن رائین خوشحال بودند الا نازنین و خود رائین ولی نازنین آنقدر مغرور بود که به رویه خودش نمی آورد
_برایه پذیرایی زنی به نازنین شربت تعارف کرد که نازنین از تعجب قالب تهی شد نه حوری مادرم کلفت خانه ی رائین هست نه نه...
حوری اصلا به رویه خودش نیاورد ولی نازنین هم مانند حوری بی تفاوت شربت رو گرفت و تشکر کرد
رائین به نازنین و مهر گفت تیسار می خواد شما رو ببینه وقتی تیمسار مهر و نازنین را دید به پسنده پسرش در دلش آفرین گفت
نازنین که حالی خوشی نداشت مهر به همین دلیل به بهانه ی آمدن شوهرش رفتن
****************************************************
بح روز بعد رائین زنگ خانه ی مهر را زد
هر به رائین خوشا مد گفت
راستیتش می خواستم در بارهه موضوعی با شما صحبت کنم
_بگو پسرم چرا خجالت می کشی
_رائین با کلی من من گفت که به نازنین علاقه مند هست و می خواد قبل از رفتن به خارج با نازنین نامزد کند مهر ازیه ور خوشحال بود که او به عشقش اعتراف کرده و از سویی دیگر ناراحت بخاطر حوری مادر یا همان داییه نازنین و کلفت خانه یه تیمسار .
مهر قرار گذاشت ظهر بیاید و به بهانه کمک به آن ها به بازار برود تا مهر ان ها را تنها بگذارد و آن دو به عشق هم اعتراف کنند
درست همان زمان رسید نازنین در ماشین رائین و رائین عشق خود را نسبت به نازنین گفت ولی نازنین در دل گفت باید به او بگوید برود وقتی برگشت آن زمان نامزد می کنند و رائین هم پذیرفت.
*****************************************************
ر فرودگاه همه خداحافظی کردند و نازنین با چشمانی اشک بار خداحافظی کرد
10سال بعد
مسعود و مرجان با هم ازدواج کردند ولی نازنین از آن شهر با مهر رفتند و مهر هم از همسرش جدا شد بودن یا نبودن مهر برایه همسرش فرقی نمی کرد بنابراین طلاق مهر را داد
نازنین به دروغ یکی از همکارانه مردش را برای زمان ازدواج مرجان با مسعود برد و آن مرد آنقدر خوب نقش را بازی کرد که آن ها هم باور کردند رائین وقتی فهمید عشقش ازدواج کرده کاری جز فراموش کردن او نداشت بنابراین بعد از فوت پدرش و حال نامساعد مادرش ازدواج کرد و حاصل ازدواج آن ها دختر بچه ای بود که رائین نامش را نازنین به یاد عشقش گذاشت .
رائین به ایران آمد 1 روز رائین به تنهایی در کافی شاب نشسته بود که مسعود با مرجان به کافی شاب آمدند اول مسعود فکر کرد اشتباه می کند ولی نه خودش بود رائین آن ها هنگامی که هم دیگر را دیدن در آغوش گرفتند رائین ازدواج مسعود و مرجان را به آن دو تبریک گفت
وقتی مسعود پرسید از دواج کردی خیلی راحت گفت
نه((در دل گفت به خود ازدواج او با شیدا ازدواج نبود فرار از یک دنیا آرزو بود.))
ازنین هم بعداز 2 سال به تهران برگشت و مطبی زد ولی بدون گفتن به مرجان که برگشته یک شب حال نازنین دختر رائین بد شد که شیدا فرزندش را به دکتر برد و رائین مثل همیشه در خیابان در حال قدن زدن بود
نازنین کودک عشقضش را از مرگ صدر صد نجات داد و او را با ماشین خود به منزل برد شیدا هم از کمک نازنین ممنون شد و خیلی تشکر کرد .
رجان و مسعود میهمانی بر پا کردند و هم مهر را که طالقت به تنهایی نداشت وخود و نازنین را از آمدن به آن شهر مطلعد کرده بود دعوت کرد و هم رائین را
_وقتی رائین وارد مجلس شد گفت
هنوز هم تغییر نکردی مغرورو گستاخ نمی خوای جوابه سلامم رو بدی ولی نازنین حتی نیم نگاهی هم به او نکرد
ورائین رو به مهر کرد و گفت
و شما هم مثل همیشه هربان ودوستاشتنی عمه مهر شما چرا جلویه نازنین رو برایه ازدواج نگرفتی
مهر خشکش زد وگفت
_نانین کی ازدواج کرده که من خودم نمی دونم هان
همه با بهت به نازنین نگاه می کردند و نازنین سر آخر با صدایه بلند گفت
آره آره من گفتم ازدواج کردم چون دوست نداشتمک بخاطر ادواج با من به قول شما پولدارا خجالت بکشی حوری کلفت خونه ما داییه یا بهتر می گم مادره من هست
ائین فریاد زد که
تو فقط به خاطر اینکه حوری مادرت بود زندگ من رو داغون کردی لعنتی
نازنین سکوت کرد و در سکوت آروم اشک می ریخت که رائین گفت
_نازنین اگر الان هم به من بگی آره من از نو شروع می کنم خواهش می کنم الان دیگه حرفه دلت رو بزن بگو بگو دیگه چرا لال شدی
نازنین گفت
آره دیونه عاشقتم عاشقتم
هفته از اون مووع گذشت و رائین و نازنین در تدارکات عروسی بودند و شیدا هم که حدود 2 ماه دادخواسته طلاق داده بود رائین را آمده کرده بود که او را طلاق بدهد رائین هم موافقت کرد به شرته این که فرزندش را به خودش بدهد.ب آخری که شیدا پیش همسر و فرزندش بود از او یه خواهشی کرد برایه آخرین بار به رستوران بروند که رفتند
در راه فرزندش نازنین برایه آن دو شیرین زبانی می کرد که ناگهان کتمیونی ماشین آن ها را پرت کرد ومسیبت بر سر نازنین نازل شد.
ازنین که در بخش اورزانس بیمارستان مشغول بود با دیدن شیدا نازنین و رائین تعجب کرد و بعد فهمید که رائین قبل از او زن دیگری هم داشته ولی نازنین برایش هیچ چیز مهم نبود جز یه چیز زنده ماندن رائین عشقش عمرش که برایه رسیدن به آن اون همه تلاش کرده
مادر شیدا آمد شیدا به حیات زندگی بدرود گفت
ولی نازنین و رائین زنده ماندند.
***********************************************
1ماه گذشته بود ولی هنوز کبودی صورت رائین خوب نشده بود و نمی ذاشت خاطراته گذشته را فراموش کند.به پایش یه وزنه بسته و با دست های کوچکش دست رائین را نوازش می کرد. رائین با دست دیگه اش که هوز بی رمق و زخمی بود مو های نازنین را نوازش می کرد.نازنین با عشق قاشق قاشق سوپ بهش می داد رائین با لکنی حرف می زد.
من می خوام تا آخر عمر تماشات کنم.اگه زندگی واسه ام چشم تماشا بذاره.
نازنین باشوخی بازویش رو گرفت و فشار داد .
_حالا که گذشته یادت باشه هر خداحافظی مزده یه سلامه عشق یه جاذبه ای داره که کوه رو از جا می کنه اگه نبودی دلم قد بزرگی دنیا می گرفت
پایان Sleepy
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط Armina ، (nasim) ، ps3000 ، خانوم گل ، FARID.SHOMPET ، cute flower ، mahshid. ، L.A.78 ، اکسوال
#5
چقدر زیاده خیلی طول میکشه تابخونمش...........
رمان نازنین 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥ ، ps3000 ، benyamin
#6
آرمینا زیاده من تازه میخوام رمان رکسانا رو بذارم 640 صفحه است رکسانا
این فوق فوقش بکشه 52 صفحه است
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ps3000 ، خانوم گل
آگهی
#7
خودت نشستي تايپ كردي؟nky
همیشه با خودم فکر میکنم برای سکوت هم معنی مثبت هست هم معنی منفی!

یه بار می گیم سکوت علامت رضاست ..

یه بارم میگیم جواب ابلهان خاموشی است ..
پاسخ
 سپاس شده توسط Magical Girl ، ♥ Sky Princess♥ ، AmItiSe
#8
(05-05-2012، 16:49)008 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خودت نشستي تايپ كردي؟nky

آره اینو خودم تایپ کردم ولی بقیه رو از یه جای دیگه میارم
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ps3000
#9
پس ادامه اش کجاست؟Huh
:301: با اجازه شما نظر دادم
پاسخ
#10
مرسی این دومین بارم که دارم رمان(نازنین)رامیخوانم
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان