ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
16-11-2013، 19:51
(آخرین ویرایش در این ارسال: 25-06-2015، 16:22، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.
دلیل ویرایش: تموم شد(:
)
قسمت1
عاشق این بودم که پام و محکم روی پدال گاز فشار بدم و خودم و توی سرعت و صدای موتور ماشینم گم کنم... در عوض توی ماشین بابام نشسته بودم و با دهن نیمه باز به صف ماشین های رو به روم زل زده بودم... از ترافیک متنفر بودم. سرم درد گرفته بود و احساس می کردم دارم هوای مسمومی رو به ریه هام وارد می کنم. سر گیجه هم به دردهام اضافه شد... تصویر ماشین های رنگ و وارنگی که رو به روم بی حرکت وایستاده بودند و الکی بوق می زدند حالم و بدتر می کرد. یه صدا توی سرم پیچید:
"می دونم از شاکی هستی... از این که نمی تونی گاز بدی و این یکی ماشینم بفرستی تعمیرگاه"
پوفی کردم و وارد یکی از کوچه های فرعی شدم. راه رو از اون جا بلد نبودم ولی پرسون پرسون رفتن و به ترافیک ترجیح می دادم. کوچه ی فرعی به نسبت باریک و از ماشین های پارک شده پر بود.
" بدبخت کسایی که خونشون اینجاست... همیشه کوچه شون این شکلیه؟ "
در همین موقع چشمم به پسری افتاد که داشت وسط کوچه با سرعت راه می رفت. یه شلوار جین سورمه ای و کاپشن مشکی پوشیده بود. کیفی رو به صورت کج روی شونه اش انداخته بود. سرش و پایین انداخته بود و داشت وسط کوچه راه می رفت. اخم کردم و برایش بوق زدم. بدون این که به عقب نگاه کنه از سر راهم کنار رفت. یه لحظه راه رفتنش به دویدن تبدیل شد. پوفی کردم و خواستم سرعتم و بیشتر کنم که یه دفعه دو موتور سوار از دو طرف ماشین ازم سبقت گرفتند و به سمت پسر جوان رفتند. کسی که ترک موتور جلویی نشسته بود چنگ انداخت و کیفو از روی شونه ی پسر برداشت. پسر بدون هیچ مقاومتی اجازه داد که کیفشو ببرند ولی داد زد:
دزد! یکی بگیرتشون... دزد!
منم انگار منتظر همین فریاد بودم. بلافاصله پایم و روی گاز گذاشتم. ماشین با صدای بلندی از جا کنده شد. با سرعت دنبال موتوری ها رفتم. صدای گوشخراش موتورهاشون کل کوچه رو برداشته بود. کسی که ترک موتور دوم نشسته بود قمه در اورد و به نشونه ی تهدید تو هوا چرخوند. من بیشتر گاز دادم و زیر لب گفتم:
بچه می ترسونی؟
با یه حرکت سریع موتور دوم و پشت سر گذاشتم. موتور اول تازه داشت تو خیابان اصلی می پیچید. پدال گاز و تا ته فشار دادم. به محض اینکه وارد خیابان اصلی شدم ترمز دستیو کشیدم. ماشین با صدای بلندی نود درجه چرخید و رو به روی موتور سوارها متوقف شد. موتور اول نتوانست به موقع تغییر جهت بده. با سرعت به گلگیر سمت راننده کوبید. هر دو نفر توی هوا پرت شدند. یکی روی کاپوت ماشین فرود اومد... یه دور روی کاپوت غلت خورد و از اون طرف زمین افتاد. نفر دوم به آینه بغل سمت راننده کوبیده شد و نقش زمین شد. قلبم تو سینه فرو ریخت. ترس برم داشت. صدای توی سرم گفت:
" هر دو تاشون و کشتی"
نمی دونستم باید در و باز کنم و پیاده شم یا نه! از صدای بلند دور زدنم توجه چند نفر جلب شده بود. سه مرد که دم سوپر مارکت ایستاده بودند و سیگار می کشیدند به سمت ما دویدند. در همین موقع موتور دوم هم پیداش شد. خوشبختانه هر دو نفر که با ماشینم تصادف کرده بودند زنده بودند. با دیدن مردهایی که به سمتمون می دویدند لنگان لنگان به سمت موتورشون رفتند. سریع سوار شدند. کسی که ترک موتور نشسته بود کیف و برای همکارهای سوار بر موتور دومش انداخت. من سریع دنده عقب رفتم و ماشین و صاف کردم. به نشونه ی تهدید گاز دادم. مرد ترسید و کیف و روی زمین انداخت. هر دو موتور با سرعت به سمت انتهای خیابون رفتند. در همین موقع مردها به من رسیدند و به شیشه ی ماشین زدند. از ماشین پیاده شدم. یکی از مردها که به خاطر دویدن نفس نفس می زد گفت:
خانوم چی کار کردی؟ شانس اوردی زنده موندن!
مرد دوم گفت:
اگه می کشتیشون چی؟
مرد سوم گفت:
دخترم اگه تازه تصدیق گرفتی... .
با عصبانیت داد زدم:
مگه شما کور بودید و ندیدید که دزد بودن؟ کیف یه آقایی رو زده بودن! رانندگی من بهتر از شماهاست... این و مطمئن باشید. یه قرن پیشم تصدیق گرفتم.
رویم و برگردوندم و به سمت خیابون رفتم . کیفو از روی زمین برداشتم و کنار ماشین ایستادم. در همین موقع اون پسر جوان هم سر و کله اش پیدا شد. دوان دوان به سمت من اومد. نفس نفس می زد و صورتش تو اون سرما عرق کرده بود. دستش و دراز کرد تا کیفو بگیره. من با اخم به صورتش نگاه کردم. او چشم های خمار و کشیده ی آبی داشت. ابروهای مردونه و خوش فرم و پوست تیره داشت. موهای مشکی خوش حالتش روی پیشونیش ریخته بود. بینی و لب هایش خوش فرم بودند و به صورتش جذابیت خاصی داده بودند. برای چند ثانیه حواسم پرت شد و به اون صورت جذاب زل زدم. اگه منی که اصلا به این چیزها اهمیت نمی دادم این طور محو تماشای او شده بودم بقیه ی دخترها برایش چی کار می کردند؟ سرم و پایین انداختم و تو دلم گفتم:
این همه خوشگلی به چه درد یه پسر می خورده؟
او دستش و جلو اورد و گفت:
خیلی ممنون خانوم! لطف کردید... نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم.
کیف و به دستش دادم و گفتم:
نیازی به تشکر نیست... یه کم سفت وایستید سرجاتون که چیزی ازتون نزنند.
چشم غره ای به پسر رفتم و تو دلم گفتم:
شُلَک میرزا! وایستاد تا کیفش و ببرن!
پسر چند بار پلک زد و بعد خیلی جدی گفت:
ببخشید ولی فکر می کنم کار عاقلانه ای باشه که اجازه بدید کیفو ببرن تا این که قمه بخورید.
شونه بالا انداختم و گفتم:
کلا به نظرم کار عاقلانه ای نیست که اجازه بدیم ازمون چیزی بزنن.
پسر سر تکون داد و گفت:
به خاطر دو تا شکلات توی کیف نمی ارزه که آدم خودشو ناقص کنه.
از کوره در رفتم و داد زدم:
یعنی می خوای بگی به خاطر دو تا شکلات گلگیر ماشین من داغون شد؟
پسر که محترم و مودب به نظر می رسید با تعجب نگاهم کرد. برگشت و نگاهی به ماشین انداخت. بعد آهسته پرسید:
چه اتفاقی افتاد؟
یکی از مردها در حالی که می خندید ماجرا رو برای پسر تعریف کرد. من پوفی کردم و به دهان مرد زل زدم! انگار براشون خیلی جالب بود که نزدیک بود دو نفر و به کشتن بدم. مرد طوری داستان و تعریف می کرد که ماجرا به جای یه صحنه ی هیجان انگیز تعقیب و گریز شبیه به یه جوک احمقانه به نظر می رسید. بعد از تموم شدن صحبت های مرد، پسر رو به من کرد و در حالی که یکی از ابروهاشو بالا داده بود گفت:
خانوم اگه چیزیش می شد دیه ش با شما بود... نباید... .
وسط حرفش پریدم و با بداخلاقی گفتم:
خواهش می کنم... قابلی نداشت... فدای سر شکلات های توی کیف شما!
چشم غره ای به پسر رفتم و به سمت ماشینم رفتم. صدای متعجبش و از پشتم شنیدم که می گفت:
چه عصبی!
چشم هام و بستم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم خودم و کنترل کنم و بیشتر از این عصبانی نشم. سوار ماشین شدم. گازشو گرفتم و با سرعت به سمت انتهای خیابون رفتم. تو دلم دنبال بهونه ای می گشتم که تحویل بابام بدم... عجب بلایی سر گلگیر اورده بودم!
بیست دقیقه طول کشید تا به خونه برسم. ماشین و توی پارکینگ پارک کردم. پیاده شدم و نگاهی به گلگیر کردم. بله! حسابی داغون شده بود. با عصبانیت لگدی به تایر زدم. دزدگیرو زدم و به سمت طبقه ی اول رفتم.
مامانم درو برایم باز کرد.چادر نماز سرش بود. برای حرف زدن معطل نشد و به سمت سجاده اش رفت تا بقیه ی نمازش و بخونه. نگاهی به ساعت کردم. دو شده بود. خمیازه ای کشیدم و با یه نگاه سریع خونه رو بررسی کردم. دنبال معین می گشتم. وقتی مطمئن شدم که خونه نیست با خیال راحت به سمت آشپزخونه رفتم. بوی خوب قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود. روی صندلی نشستم و به خونه ی زیبامون که غرق سکوت بود خیره شدم.
کف خانه مون سرامیک بود و طبق درخواست من توی خونه فرش زیادی پهن نشده بود. یه قالی پرز بلند قرمز- مشکی توی هال بود. یک دست مبل قرمز ال توی هال بود و رو به روی اون یه میز مکعبی مشکی رنگ قرار داشت. تلویزیون 29 اینچ مون که رو به روی مبل ها بود به نسبت قدیمی به نظر می رسید. پشت مبل ها یه آباژور بزرگ و قرمز رنگ بود و بالای مبل ها یه تابلوی زیبا از گل های نارنجی رنگ قرار داشت. آشپزخونه ی اپن و بزرگ خونه بین هال و پذیرایی بود و کلیه ی لوازم اون ست سیلور بودند. یه میز و صندلی چهار نفره ی قهوه ای سوخته بیشتر فضای آشپزخونه رو اشغال کرده بود. یادم اومد زمانی که ترانه ایران بود همیشه بحث می کردیم که چرا بابام یه دست میز و صندلی شش نفره نخریده. دعا می کردیم که کار ترانه بیشتر تو دانشگاه طول بکشه و دیرتر بیاد. در غیر این صورت یا من و یا معین باید جامون و به او می دادیم. همیشه هم من شکست می خوردم و مجبور می شدم روی کابینت بشینم و غذا بخورم... ولی حالا که ترانه برای ادامه تحصیل به کانادا رفته بود، دل همه برای اون دعواها تنگ شده بود.
هال دو پله ی کوتاه و پهن به پذیرایی می خورد. یه دست میز ناهارخوری ده نفره و یه دست مبل شیری ظریف اون جا بود. فقط یه فرش دوازده متری شیک کف سالن پهن شده بود و سرامیک براق و روشن توی بیشتر نقاط خونه در معرض دید بود. پشت مبل ها یه تابلوفرش زیبا به دیوار نصب شده بود. کنج دیوار یه مجسمه ی ظریف به شکل فرشته ی مو فرفری که یه چنگ تو دستش بود قرار داشت که کادوی عمو برای خونه ی جدیدمون بود.
به سمت اتاقم رفتم.خونه مون در کل سه اتاق خواب داشت. اتاق خواب من نورگیرترین اتاق بود. از وقتی که ترانه رفته بود، من تو اون اتاق تنها شده بودم. اتاق یه پنجره ی بزرگ داشت. تخت، میز آرایش و میز تحریر قهوه ای رنگ بودند. یه تختخواب با فاصله از پنجره قرار داشت. کنار تختخواب چند جعبه ی خالی و بزرگ زیبا که مخصوص کادو دادن بود، روی هم تلنبار شده بود. میز تحریر کنار کادوها بود که روی اون مرتب بود و وسیله ی خاصی روش دیده نمی شد. سمت دیگه ی اتاق، رو به روی میز تحریر، یه میز آرایش بود که روی اون تقریبا خالی بود. فقط دو سه مدل کرم مرطوب کننده و اسپری و مام دیده می شد. روی زمین قالی پرزبلندی پهن شده بود ولی بیشتر سرامیک اتاق لخت بود.
لباس هام و عوض کردم و یه لباس گرم و راحت پوشیدم. به سمت آشپزخونه رفتم تا ناهار بخورم. مامانم میز و چیده بود. با دیدن من گفت:
چه قدر دیر کردی!
روی صندلی نشستم و گفتم:
ترافیک بود.
مامانم ظرف سالاد و روی میز گذاشت و گفت:
ماشینت و کی می دن؟
گفتم:
دو روز دیگه... مامان... یه چیزی بگم؟
هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت می کشیدم. مامانم نگاهی مشکوک به چشم های من کرد. انگار فهمید که باز خراب کاری کرده ام. دستی رو که برای کشیدن برنج پیش برده بود پس کشید و گفت:
باز چی کار کردی؟
سرم و پایین انداختم و در حالی که برای خودم سالاد می ریختم گفتم:
گلگیر و داغون کردم.
مامانم پوفی کرد و گفت:
دوباره؟
سریع جبهه گرفتم و گفتم:
کجا دوباره؟ تا حالا گلگیر ماشین و به جایی نزده بودم.
مامانم چشم غره ای بهم رفت و گفت:
حتما هر قطعه ی ماشین و یه دور باید به یه جایی بکوبی؟ اصلا نباید ماشین دست تو داد. هر دفعه یه بلایی سر ماشین می یاری. مگه مثل آدم نمی تونی رانندگی کنی؟ حالا جواب بابات و چی بدم؟ گفته بود ماشین دستت ندم ها! گوش نکردم.
کمی برای خودم سالاد ریختم و گفتم:
خب آخه... تقصیر من نبود... تقصیر موتوریه بود... .
مامانم که مشخص بود اعصابش به هم ریخته گفت:
چطوری زدین به هم؟
حاضر بودم بمیرم ولی نگم که دنبال دزدها کرده بودم... اونم دزدهایی که قمه داشتند! اگر به گوش بابام می رسید خونم حلال می شد. مکثی کردم و گفتم:
پیچیدم توی خیابون اصلی یه موتوری که داشت خلاف جهت می یومد خورد به گلگیر.
مادرم که مشخص بود اشتهایش کور شده گفت:
صبر نکردی پلیس بیاد؟
نگاهی به چهره ی نگرانش کردم و گفتم:
من می خواستم صبر کنم ولی موتوریه در رفت... دیگه منم اومدم خونه.
مادرم سری تکون داد و گفت:
حالا جواب بابات و چی بدم؟
می دونستم بابام قدغن کرده بود که پشت فرمون ماشینش بشینم. او اصلا به رانندگی من ایمان نداشت و فکر می کرد از بی عرضگی ماشین و این طرف و اون طرف می کوبونم. می ترسید که با این کارهام خودم و به کشتن بدم ولی این همه ی ماجرا نبود... ماجرای اصلی این بود که تصدیقم سه بار پانچ شده بود و دیگه اعتبار نداشت. در واقع بابام می ترسید من دیگرون و به کشتن بدم.
شونه بالا انداختم و گفتم:
خودم بهشون می گم.
نگاهی به چهره ی ناراحت مامانم کردم. موهای مشکی رنگش تا روی شونه هاش بود. چشم های قهوه ای روشن و پوست سفید داشت. شباهت زیادی به من نداشت. فقط لختی موهام به او رفته بود. در عوض معین و ترانه کاملا شبیه مامانم بودند.
تو دلم گفتم:
به خاطر یه مشت شکلات! به خدا اگه دستم به پسره برسه نصفش می کنم. دیدم شل گرفته بود کیف رو... نگو تو کیفش چیز خاصی نبود. اَه! عجب شانس بدی دارم من... این خانواده چرا به کارهای من عادت نمی کنند؟ این که ماشین و بزنم به یه جایی که چیز عجیبی نیست... ماهی یه بار اتفاق می افته دیگه. اوه اوه! اصلا اشتهای مامان کور شد... حالا بابا تا سه روز روزه ی سکوت می گیره و با من حرف نمی زنه...
ناهارم و که خوردم ظرفمو توی سینک گذاشتم و تشکر کردم. وقتی داشتم به سمت اتاق می رفتم صدای مامانم بلند شد:
باز خوردی و سریع رفتی تو اون اتاقت... از دست تو... من نمی دونم اون اتاق چی داره؟
تقریبا هر روز این جمله رو می شنیدم. چاره ای جز بی جواب گذاشتن این سوال نداشتم. می دونستم اگه توی هال و کنار مامانم بشینم باید انواع و اقسام سرکوفت ها رو بشنوم... یه لحظه تمام جمله های مامانم از ذهنم گذشت:
_ همه دارن ادامه تحصیل می دن. فقط تویی که نشستی توی خونه.
_ بیست و دو سالت شده هنوز یه نیمرو نمی تونی بپزی.
_ ترانه رو ببین! ببین همه ی فامیل حسرتش رو می خورن... تو چرا یه تکونی به خودت نمی دی؟
_ نه کار داری نه درس می خونی... فقط بلدی دردسر درست کنی.
_ هر کی تو رو بگیره سر هفته پست می یاره.
خنده م گرفت. عاشق این جمله ی مامانم بودم. یه صدایی توی ذهنم گفت:
" حقیقت محضه! "
با خودم فکر کردم اگه توی هال بمونم باید یه دور همه ی این صحبت ها رو بشنوم. بی خیال شدم و به سمت اتاقم رفتم... آخ که خواب ظهر چه حالی می داد!
******
چشم هام و باز کردم. دستم و دراز کردم و گوشی موبایلم و برداشتم. چشم هام و تنگ کردم و به ساعتش نگاه کردم. پنج شده بود. خمیازه ای کشیدم و غلت زدم. صدای آشنایی از هال می یومد. گوشم و تیز کردم و صدای آوا رو تشخیص دادم. آهی کشیدم. یادم رفته بود که آوا قرار بود دنبالم بیاد. قرار بود با هم به تولد نامزدش بربم. آوا تنها دوستی بود که داشتم. از دوران راهنمایی با هم بودیم. همیشه توی یه کلاس بودیم و کنار هم می نشستیم. وقتی فهمیدیم که هر دو با هم مهندسی شیمی یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شدیم نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاریم. هرچند که وارد شدن به دانشگاه ما رو متوجه این موضوع کرد که چه قدر با هم فرق داریم ولی دوستیمون هیچ وقت از بین نرفت. تمام غمم این بود که آوا سه ماه دیگه عروسی می کرد... نامزدش و تا حدودی شناخته بودم. پسر خوبی بود ولی من احساس می کردم اگه آوا ازدواج کنه بینمون خیلی فاصله می افته و من از این که بهترین دوستم و از دست بدم می ترسیدم. از طرف دیگه دلم برای خودم می سوخت. یادم اومد که از وقتی وارد دانشگاه شدیم هر پنجشنبه برای آوا خواستگار می یومد. بیشتر پسرهای دانشگاه توی نخ او بودند. آوا همه چیز تموم بود... خوشگل و خوش تیپ بود و اگه قدش اون قدر کوتاه نبود می شد گفت که مثل مانکن هاست. درسش توی دانشگاه خیلی خوب نبود ولی از من بهتر بود. وضع مالی پدرش که شرکت واردات قطعات کامپیوتر داشت نسبتا خوب بود... از این لحاظ تقریبا در یه سطح بودیم.
توی دانشگاه گشتن با آوا به ضرر من تموم شد. در سایه ی شوخ طبعی و روابط اجتماعی خوب آوا... و صد البته زیباییش... من دیگه به چشم نمی یومدم. دردناک ترین چیزی که از دانشگاه توی ذهنم بود این بود که از یه پسر ترم بالایی خوشم اومده بود ولی او از آوا خوشش می یومد. هرچند که آوا به احترام دوستیمون به او رو نداد ولی این خاطره ی تلخ تو ذهنم موند. توی دانشگاه فقط یه نفر از من خوشش می یومد که برای خواستگاری هم اومد ولی بابام به خاطر این که او نه کار داشت و نه پول ردش کرده بود. اون موقع من ترم دوم بودم و او ترم آخر بود. پسر خوش قیافه ای بود ولی به قول بابام وسعش نمی رسید که خودشو جمع و جور کنه چه برسه به من... با یادآوری اون خاطره پوزخندی زدم. چه قدر اون موقع خوشحال بودم. فکر می کردم اگه از ترم دوم یه خواستگار سمج پیدا کردم حتما تا ترم آخر به پای آوا می رسم ولی زهی خیال باطل! همون خواستگار اولین و آخرین نفر بود.
از اتاق خارج شدم و به دستشویی رفتم. دست و صورتم و شستم و به اتاقم برگشتم. اتوی مو رو به برق زدم و توی کمدم دنبال لباسی مناسب گشتم. یه بلیز یقه اسکی مشکی با یه شلوار جین سورمه ای پوشیدم. داشتم از توی کمد بوت بدون پاشنه م و در می اوردم که صبحت های مامانم با آوا توجهم و جلب کرد.
مامانم _ به خدا این دختر خسته م کرد... نه هدفی داره ... نه انگیزه ای... نه دنبال کار می گرده ... نه قصد ادامه تحصیل داره... نمی دونم چند سال دیگه چه طوری می تونه توی روی شوهرش نگاه کنه. همه ی دختر و پسرهای فامیل ما حداقل دکترا دارن. این دختر با لیسانس چی می خواد بگه؟ والا معینم که اون قدر تنبل بود الان دیگه داره فوقش و می گیره.
معین اعتراض کرد:
مامان!
خنده م گرفت. تو دلم گفتم:
راست می گه دیگه! سه سال طول کشید تا کنکور قبول شه.
مامانم بدون توجه به اعتراض معین ادامه داد:
حداقل به کار خونه م علاقه نداره که بگم شوهر می کنه و می شینه توی خونه... به خدا من شرمنده ی اون کسی ام که این و بگیره.
بی صدا خندیدم. می دونستم اون طرف آوا به زور جلوی خنده ش و گرفته. تو دلم گفتم:
شما ببین کسی پیدا می شه یا نه بعد شرمنده ش شو... مشکل اینجاست که کسی پیدا نمی شه!
آوا _ شما درست می گید... ترلان که هنوز سنی نداره. تازه بیست و دو ساله ش شده. شاید سال دیگه کنکور داد و قبول شد. آخه مشکل اینجاست که ترلان زیاد به این رشته علاقه نداره.
بابام _ مشکل اینجاست که ترلان به هیچی علاقه نداره.
آوا _ می دونید که داره... .
تو دلم گفتم:
اوه اوه! آوا نفسش از جای گرم بلند می شه. دوباره داره بحث رانندگی رو پیش می کشه.
بابام _ به چی؟... نکنه منظورتون رانندگیه؟
آوا _ خب چه اشکالی داره؟ می تونه توی مسابقات شرکت کنه و ... .
بابام وسط حرف آوا پرید و گفت:
این دختر گواهینامه هم نداره.
آوا _ اون به خاطر شیطنتشه... نه به خاطر این که رانندگیش بده.
ترجیح دادم از اتاق خارج شم و اجازه ندم این بحث ادامه پیدا کنه. می ترسیدم بابام عصبانی بشه. وارد هال شدم و بلند سلام کردم. آوا با دیدن من از جا بلند شد و گفت:
هنوز حاضر نشدی؟
برای این که اونو از مهلکه دور کنم گفتم:
می یای کمکم؟
آوا از خدا خواسته به سمت اتاقم رفت. نگاهی به بابام کردم. با اون چشم های آبی رنگش به صفحه ی تلویزیون زل زده بود. با حرکت لب به مامانم گفتم:
بهشون گفتید؟
معین زودتر از مامانم دوزاریش افتاد و با خنده گفت:
آره بابا! شاهکارت هم دیدیدم.
و خندید. چشم غره ای بهش رفتم. با شرمندگی نگاهی به بابام کردم. اصلا تحویلم نمی گرفت. باهام قهر کرده بود. به نظرم روش بابام بیشتر آدم و شرمنده می کرد تا سرکوفت های مامانم. نگاهی به او کردم و گفتم:
بابا! قهر کردید؟
خودم هم خنده م گرفت. بابام چشم غره ای بهم رفت و گفت:
تو آخرش خودت و به کشتن می دی.
من که منتظر اشاره ای از طرف او بودم سریع کنارش نشستم و صورت استخوانیش و بوسیدم و گفتم:
قربونتون بشم... من مراقبم... این دفعه تقصیر من نبود به خدا. باهام قهر نکنید. دیگه بی اجازه سوار ماشینتون نمی شم. دو روز دیگه ماشین خودم و می دن... .
معین وسط حرفم پرید و گفت:
اوه اوه! خدا رحم کنه. از دو روز دیگه خیابونای تهران می ریزه به هم.
داشتم از دست معین حرص می خوردم. همیشه منو اذیت می کرد. واقعا بیشتر از دو دقیقه نمی تونستم تحملش کنم. چشم غره ای بهش رفتم و رو به بابام کردم و موهای خاکستری رنگشو با دستم بهم ریختم و گفتم:
اون وقت دیگه حواسم و جمع می کنم... باشه بابایی؟
چون دیدم جواب نمی ده دوباره خواستم شروع به حرف زدن بکنم که بابام صورتم و بوسید و گفت:
من به خاطر خودت می گم دخترم... می ترسم بلایی سر خودت بیاری. حالا برو توی اتاق و دوستت و منتظر نذار.
از جا پریدم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و به سمت اتاقم رفتم... بالاخره ته تغاری ها باید یه فرقی با بیقه داشته باشند یا نه؟ می دونستم اگر معین یا ترانه جای من بودند این ماجرا به این زودی ختم به خیر نمی شد. همون طور که انتظار داشتم تا وارد راهرو شدم مامانم صداشو پایین اورد و به بابام گفت:
تو لوسش کردی... هی لی لی به لالاش می ذاری... .
وارد اتاقم شدم و در و پشت سرم بستم. دلم به حال بابامم سوخت. حالا تا چند ساعت باید سرکوفت های مامانم و تحمل می کرد. خودم و به بی خیالی زدم. آوا روی تخت نشسته بود. با دیدنش لبخند زدم و گفتم:
چه کردی! خیلی خوشگل شدی.
آوا چشم های عسلی و موهای فندقی فر داشت. ابروهای کمونی اش یه درجه روشن تر از موهایش بود. پوست گندمی داشت و در کل می شد گفت که دختر خوشگلیه. برخلاف من خیلی خوب آرایش می کرد و جذابیت صورتش و دوچندان می کرد.
آوا لبخند زد و گفت:
برعکس توی ژولیده! به خدا خجالت می کشم تو رو نشون دوستای رضا بدم.
خندیدم و روی صندلی میز آرایش نشستم. نگاهی به صورت خودم کردم. موهای قهوه ای تیره م تا روی شونه م بود. چشم های آبی روشن و پوست سفید داشتم. صورتم کاملا بی عیب و نقص بود ولی خوشگل نبودم... کاملا معمولی بودم. هرچند که به نظرم زیبایی سلیقه ای بود... خیلی کم شنیده بودم که کسی به من خوشگل بگه. به این موضوع فکر کردم که دخترهایی که صورتشون نقص داره حداقل دلشون خوشه که با جراحی پلاستیک خوشگل می شن ولی من هیچ تغییری تو صورتم نمی تونستم ایجاد کنم.
موهام و اتو کردم و از توی کشوی میز آرایشم کیف لوازم آرایشم و بیرون اوردم. یه رژ کمرنگ صورتی به لب هام زدم و چشمام و مداد کشیدم. مژه هام و با ریمل حالت دادم... تنها وسیله ی آرایشی که ازش خوشم می یومد ریمل بود. کیف و توی کشوی میز آرایش گذاشتم و از جام بلند شدم. آوا که با دیدن این حرکتم شگفت زده شده بود گفت:
جدا؟ همین؟ ترلان مثل دخترهای دبیرستانی می مونی... نه بابا! دخترهای دبیرستانی هم از این بیشتر آرایش می کنند. مثل بچه های دبستانی می مونی.
سریع از جا بلند شدم و گفتم:
آوا اذیت نکن. راحتم این شکلی. به خدا آبروت و جلوی فامیل های شوهرت نمی برم.
آوا مات و متحیر به صورتم زل زده بود. سری به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت:
چی بگم بهت؟
پالتوی مشکیم و تنم کردم و شال آبی سر کردم. کیفم و برداشتم و گفتم:
هیچی نگو!
ظاهرم زمین تا آسمون با آوا فرق می کرد. آوا یه بارونی شیک سفید و شلوار جین سفید پوشیده بود. روسری ابریشم سفید مشکی سر کرده بود. با دیدن دخترهایی مثل او که این قدر شیک لباس می پوشیدند می فهمیدم که یه مقدار از مد عقب افتادم ولی هیچ وقت به خودم تکونی نمی دادم و متحول نمی شدم. دو روز بعد یادم می رفت که به چی فکر کرده بودم.
وارد هال شدم. مامانم با دیدن من گفت:
دختر ناسلامتی داری می ری مهمونی!
آوا سریع گفت:
بهش گفتم ولی قبول نکرد... گفت همین شکلی راحتم.
تو دلم گفتم:
این مامان منم موضعش و مشخص نمی کنه ها! چند سال پیش که عشق آرایش کردن داشتم نمی ذاشت راحت باشم و الان که از سرم افتاده گیر می ده.
معین برای اذیت کردن من سری به نشونه ی تاسف تکون داد ولی بابام با رضایت بهم لبخند زد. من که با دیدن لبخند بابام خوشحال شده بودم از خانه بیرون رفتم و بوتم و پوشیدم. آوا هم بوت پاشنه بلندش و پوشید و تقریبا هم قد من شد.
وارد کوچه که شدیم چشمم به اسپورتیج قرمز رضا افتاد. با خنده گفتم:
ماشین اون بدبخت و برای چی اوردی؟
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت2
ماشین اون بدبخت و برای چی اوردی؟
آوا دزدگیر و زد و گفت:
من که ماشین ندارم. بابا و مامانم رفتن با ماشینشون شمال. تو هم که ماشینت تعمیرگاه بود... نمی شد پیاده بریم خونه ی رضا که!
سوار شدم و گفتم:
خب شاید ماشینشو می خواست... مثلا امروز تولدشه ها!
آوا قفل فرمون و باز کرد و گفت:
مگه نمی شناسیش؟ دست به سیاه و سفید نمی زنه. همه ی کارها رو داداشش کرد. ماشین می خواست چی کار؟ تو نگران اون نباش. کار خودش و راه می اندازه.
سریع کمربندمو بستم. آوا خندید و گفت:
یعنی این قدر رانندگیم بده که این طوری از جات می پری و کمربند می بندی؟
خودم هم خنده م گرفت. به آوا نگاه کردم. قد کوتاهی داشت و پشت اون ماشین با اون عظمت قیافه ی مضحکی پیدا کرده بود.در واقع جواب سوال آوا مثبت بود ولی نجابت به خرج دادم و هیچی نگفتم.
به سمت خونه ی رضا رفتیم. تازه داشتیم وارد اتوبان می شدیم که یه 206 مشکی رنگ برامون مزاحمت ایجاد کرد. آوا که زیرلب به مزاحم ها فحش می داد چشم غره ای نثار اونا کرد. دو پسری که توی ماشین بودند تیپی کاملا مطابق مد روز زده بودند. من با خودم فکر کردم که اگه آوا رژ قرمزش و پاک کنه شاید بهتر باشه. یکی از پسرها سرش و از شیشه بیرون اورد و گفت:
آخه کوچولو! تو رو چه به رانندگی کردن؟ مگه به کوچولوها هم گواهی نامه می دن؟
آوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
رانندگی من از هرکی بهتر نباشه از شما دو تا که بهتره.
من سرم و پایین انداختم و خندیدم. یادم اومد که آوا هر وقت می خواست ماشینو پارک کنه سرش و مثل غاز دراز می کرد تا کاپوت ماشینو ببینه. با این فکر خنده م شدت گرفت. پسرها خندیدند و راننده گفت:
حریف می طلبیم.
آوا ابرو بالا انداخت و با زرنگی گفت:
من اگه بخوام که می تونم نابودت کنم... ولی اگه دوستم پشت فرمون بشینه محوت می کنه.
پسرها خندیدند. آوا با سر بهم اشاره کرد و گفت:
بیا بشین پشت فرمون!
من اخم کردم و گفتم:
آوا! خواهش می کنم! بی خیال شو!
آوا با تحکم گفت:
بیا حال این دو تا رو بگیر و عصبانیم نکن!
راننده با حالت توهین آمیزی شیشکی بست و گفت:
زن ها رو چه به رانندگی کردن؟ باید برن خونه بشینن ظرف بشورن!
یه لحظه احساس کردم که قلبم به شدت به تپش در اومد. به این جمله حساسیت داشتم. دست هام و مشت کردم. به خودم نهیب زدم:
آروم باش! دوباره شروع نکن.
ولی نمی تونستم... خون تو رگ هام با سرعت به جریان در اومده بود. لب هام و بهم فشردم و گفتم:
آوا بزن کنار!
آوا با عصبانیت گفت:
چی و چی بزن کنار؟ من دوست ندارم کم بیاریم.
با عصبانیت گفتم:
احمق جون! می خوام بشینم پشت فرمون!
آوا سر تکون داد و با خنده گفت:
آهان! ای ول!
ماشینو کنار زد. من به سرعت پیاده شدم و پشت فرمون نشستم. پسرها با حالتی تحقیرآمیز برایم سوت زدند. کمربندم و بستم و به آوا هم اشاره کردم که همین کار و بکنه. فرمون و با پنجه هام فشردم... پام و روی گاز گذاشتم. صدای بلند تیک آفم توی فضا پیچید و ماشین از جایش کنده شد.
از گوشه ی چشمم 206 و دیدم که کمی از ماشین ما عقب افتاد. شتابش به ماشین ما نمی رسید. پام و بیشتر روی گاز فشار دادم. خدا رو شکر کردم که اتوبان خیلی شلوغ نبود. به حالت مماس از یه تاکسی سمند سبقت گرفتم و صدای بوق تاکسی بلند شد. رو به روی تاکسی در اومدم و شروع کردم به حرکات مارپیچی... بی اراده می روندم... حضور 206 و فراموش کرده بودم. آوا که کمی هول کرده بود رو به من کرد و گفت:
دیوونه بازی در نیار... مارپیچی نرو!
بی اختیار پوست لبش و کند. از سمت راست یه ون سبز سبقت گرفتم. در همین موقع 206 به ما رسید. کمی از ماشینمون فاصله گرفت و گاز داد. منم سرعتم و بیشتر کردم... آوا جیغ زد:
روانی! دوربین کنترل سرعت... گواهینامه ی رضای بدبخت رو سوراخ می کنند... رضا من و می کشه... .
من فقط در جوابش خندیدم. یه بار دیگه خودم شده بودم... داشتم با سرعت می روندم... نمی فهمیدم که توی کدام اتوبانم... نمی فهمیدم که دارم به کدوم سمت می رم... ماشین های اطرافم و نمی دیدم... صدای جیغ های آوا رو درست نمی شنیدم. در همین موقع 206 گاز داد کمی از ما جلو زد... آوا جیغ زد:
بابا دوربینم داره به خدا!
من داد زد:
این قدر نگران دوربین نباش... جاشو می دونم.
206 با یه حرکت حرفه ای سبقت گرفت و جلوی ماشینمون در اومد. من کمی سرعت وپایین اوردم. 206 گاز داد و من زدم روی ترمز... نوری تو فضا پیچید و دوربین از 206 عکس گرفت. من از دوربین گذشتم و پشت 206 روندم. آوا با تعجب به سمت عقب برگشت ... انگار منتظر بود که دوربین از ما هم عکس بگیره. بعد دوباره صاف نشست و نگاهی متعجب به عقربه ها کرد و سرعت و چک کرد. پوزخندی زد و گفت:
بابا تو دیگه کی هستی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
به خاطر روی گل رضا! کلی عقب افتادیم در عوض!
آوا پوزخندی زد و گفت:
نه تو رو خدا! می خوای دو سه تا عکس خوشگل از زوایای مختلف ازمون بگیرن که بذاریم توی آلبوم خانوادگیمون؟
206 شروع کرد به اذیت کردن... راه نمی داد... هرطرفی که می خواستم بپیچم می پیچید و راهمان و سد می کرد. به طرف چپ پیچیدم... 206 سریع به طرف چپ پیچید... سرعتش و کم کرد تا منو هم مجبور به همین کار کنه... ذهن راننده رو خوندم... تلاش آخرم و کردم... به سمت راست پیچیدم... 206 هم به سمت راست پیچید... آوا به صندلی ماشین چنگ انداخته بود و داشت خودشو کنترل می کرد که چیزی به من نگه... می دونستم داره زیرلب بهم بد و بیراه می گه.
در یه حرکت سریع کمی به سمت راست پیچیدم و بعد سریع به سمت چپ تغییر مسیر دادم و سبقت گرفتم. گاز دادم و جلوی 206 پیچیدم... گاز دادم و جلو زدم. یه کم که جلو زدم یه دفعه محکم روی ترمز زدم. آوا جیغ زد... من خودم و سفت سرجام محکم کردم. صدای ترمز 206 و از پشت سرم شنیدم. آوا بازوهاش و جلوی صورتش گرفت و ... .
برخوردی صورت نگرفت. در آخرین لحظه 206 متوقف شد. من زدم زیر خنده... گاز دادم و با سرعت روندم... می دونستم دیگه 206 شانسی برای رسیدن به من نداره... صاف ترین مسیرها رو انتخاب می کردم و گاز می دادم... سرعتم هر لحظه بیشتر می شد. آوا که عین بید می لرزید التماس کرد:
تو رو جون هر کی دوست داری آروم تر... ترلان آروم تر... الاغ! آروم تر!
نگاهی به آینه انداختم... جدی جدی 206 محو شده بود. از ته دل خندیدم... از اتوبان خارج شدم. ماشین و یه گوشه نگه داشتم. آوا هنوز توی شک بود و می لرزید. رنگش عین گچ سفید شده بود. من با دیدن ظاهر آشفته ی او خندیدم... در همین موقع 206 بهمون رسید. آوا نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش و جمع و جور کنه. شیشه رو پایین دادم و با خنده به راننده ی 206 که با تعجب من و برانداز می کرد گفتم:
حالا کی لیاقت داره که رانندگی کنه؟ بدو... بدو برو ظرفا رو بشور... کهنه ی بچه ها رو هم عوض کن... مردها رو چه به رانندگی کردن؟ برو پسر خوب!
راننده با عصبانیت گفت:
آره! با این ماشین بایدم بتونی ببری.
پوزخندی زدم و گفتم:
وقتی شروع کردی باید یه نگاه به ماشین می انداختی... نه حالا که باختی و ضایع شدی!
شیشه رو بالا دادم. 206 گاز داد و رفت. آوا که نفس های صدادارش کم کم داشت آروم می شد رو به من کرد و گفت:
دختره ی روانی! داشتی سکته م می دادی! می فهمی؟ نزدیک بود من و بکشی! تو واقعا دیوونه ای!
من به شوخی لب برچیدم و گفتم:
خودت مجبورم کردی! تو بودی می گفتی نباید کم بیاریم!
آوا که داغ کرده بود داد زد:
من گفتم؟ من گفتم؟؟؟ من غلط کردم! پیاده شو... بذار خودم بشینم... دیوونه ای به خدا!
من که از حرکات آوا خنده ام گرفته بود جام و با او عوض کردم. تو دلم گفتم:
بعد به من می گن مودی! این آوا هم آخر آدم جون دوسته ها!
آوا پشت فرمون نشست و با اعصاب به هم ریخته ای به سمت خونه ی رضا روند. من ساکت بودم. می دونستم آوا یه کم ترسیده و تا یه ساعت دیگه همه چیز یادش می ره. فقط سعی می کردم بهش نخندم. سرم و مثل یه بچه ی مظلوم پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم. بعد یه ربع به خونه ی رضا رسیدیم. رضا یه خونه ی صد متری توی یه آپارتمان به نسبت قدیمی داشت. دانشجوی پزشکی بود و انترن بود و فقط یه ماه دیگه به فارغ التحصیل شدنش مونده بود.
آوا ماشین و با مصیبت پارک کرد ... تازه اون روز بود که فهمیدم برای چی این قدر کارخونه ها خودروسازی برای راننده هایی که با پارک کردن مشکل دارند تجهیزات مختلف طراحی می کنند... تو دلم گفتم:
کسی که بدون صدای بوق بوق نتونه ماشین پارک کنه رانندگی نکنه سنگین تره!
از این فکرها بیرون اومدم و دنبال آوا وارد آپارتمان شدم. خونه ی رضا طبقه ی چهارم بود. بدی اون آپارتمان این بود که آسانسور نداشت. من و آوا در حالی که به نرده ها آویزون شده بودیم چهار طبقه رو بالا رفتیم. وقتی به پاگرد طبقه ی چهارم رسیدیم نفسمون بالا نمی اومد... رضا برای استقبال دم در اومد. یه پسر چشم ابرو مشکی بود که موهای خرمایی تیره داشت. قدش متوسط بود و خوش تیپ بود.
صدای موزیک از در باز خونه بیرون می اومد... مگه من و آوا چه قدر دیر کرده بودیم؟
آوا مشتی به بازوی رضا زد و گفت:
اینم خونه ست تو گرفتی؟ نفسم بالا نمی یاد. چی بگم به تو با این سلیقه ت؟
رضا در حالی که می خندید گفت:
تو اصرار داشتی که نزدیک مامان و بابات باشی.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
من گفتم؟ تقصیر من ننداز!
تو دلم گفتم:
آره عمه ی من گفته بود! قضیه ی همون 206 ست.
رضا دستش و دور کمر آوا انداخت و با هم وارد خونه شدند. من با خنده گفتم:
رضا! خب یه سلام می کردی!
رضا نگاه معنی داری به من کرد و گفت:
چشمم به خانومم افتاد همه چی یادم رفت... شرمنده! ولی ما با هم از این حرفا نداشتیم.
دست دادیم و پشت سر اون دو نفر وارد خونه شدم. اولین بار بود که خونه ی رضا رو می دیدم... در واقع داشتم خونه ی بخت آوا رو بدون جهیزیه ش می دیدم. کف خونه پارکت بود. رنگ دیوارها یه کم تیره بود و می دونستم که آوا حتما خونه رو رنگ می کنه... تحمل خونه های دلگیر و نداشت. خونه یه سالن بزرگ داشت. آشپزخونه اپن نبود ولی درش کاملا رو به هال باز می شد. یه راهروی کوچیک با در به هال باز می شد که اتاق خواب ها اونجا قرار داشتند. رضا فرش های کف خونه رو جمع کرده بود. بیشتر وسایل خونه توی یکی از اتاق ها جمع شده بود... حدس می زدم رضا وسیله ی زیادی توی خونه ش نداشته باشه. وارد یکی از اتاق های شلوغ پلوغ شدم. کاغذ دیواری کرم اتاق به نظرم قشنگ بود. اتاق پر از پالتو و کت بود که روی هم انباشته شده بودند. چند نفر دختر توی اتاق بودند که حدس می زدم هم کلاسی های رضا باشند. صورت همدیگه رو آرایش می کردند و بلند بلند می گفتند و می خندیدند. پالتو و شالم و در اوردم و روی تخت انداختم. یه دست به موهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. چشمم به سالن افتاد... تعداد مهمونا از اون چیزی که فکر می کردم بیشتر بود. انگار رضا هر کی که می تونست و دعوت کرده بود. همه ی مهمونا از جوان های فامیل و دوست های رضا بودند.
وارد هال شدم و نگاهی به دور و برم کردم. رضا داشت آوا رو به دوستاش معرفی می کرد. بعید می دونستم اون شب زیاد بتونم آوا رو ببینم. می دونستم رضا از اول تا آخر مهمونی بهش می چسبه. به سمت سالن رفتم. نگاهی به پرده ها و لوسترها کردم. قدیمی بودند. پیش خودم احتمال دادم که صاحت قبلی خونه این وسایل و روی خونه به رضا داده باشه. دور تا دور سالن صندلی چیده بودند ولی صندلی ها به تعداد افراد نبود. یه میز ناهارخوری کوچیک توی سالن بود که روش چند مدل خوراکی و تنقلات چیده شده بود.
نگاهی به مهمونا کردم. همه تیپ آدمی اونجا پیدا می شد. بعضی از دخترها روسری سر کرده بودند... بعضی ها تا می تونستند آرایش کرده بودند... خیلی ها مثل من معمولی و ساده بودند. متوجه شدم رضا هم مثل آوا روابط اجتماعی خوبی داره. با هر تیپ آدمی می تونست گرم بگیره.
روی یکی از صندلی ها نشستم. پا روی پا انداختم و به مهمونا زل زدم... حدس می زدم تا آخر شب کارم همین باشه... تو دلم گفتم:
ای کاش هنوز توی خیابون داشتم گاز می دادم...
بالاخره آوا تونست از رضا جدا بشه و لباسش و عوض کنه. کنارمنشست و در گوشم گفت:
ببینم می تونم امشب تو رو به کسی بندازم یا نه.
خندیدم و سر تکون دادم. آوا پوفی کرد و گفت:
مامانت راست می گه ها! تو دیگه زیادی بی انگیزه ای. دیگه هر دختر بیست و دو ساله ای اگه مثل تو مریض نباشه به ازدواج کردن فکر می کنه.
چشمام و تنگ کردم و گفتم:
تو همیشه طرف مامان من و می گیری! آخرش از دست شما دو تا مجبور می شم ارشدم بخونم. شوهرم که اگه پیدا بشه حرفی ندارم... صد بار بهت گفتم... مشکل اینجاست که کسی پیدا نمی شه.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
اگه من کسی و بهت پیشنهاد بدم چی؟
نچی کردم و گفتم:
آوا! وسط تولد رضا جای این حرفاست؟
آوا خندید و گفت:
خب چی کار کنم؟ برم اون وسط با چاقو برقصم؟ همه دارن حرف می زنن دیگه! تو ام که خدا رو شکر هر سال مثبت تر از پارسال می شی! حرف دیگه ای به نظرت می رسه که به هم بزنیم؟
شونه بالا انداختم و خواستم چیزی بگم که یه دفعه جو مهمونی تغییر کرد. چند نفر از مهمونا رو دیدم که به سمت در برگشتند... طولی نکشید که نصف بقیه ی مهمونا هم به همون سمت برگشتند. یه سری از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارند... یه سری از دخترها زیرزیرکی می خندیدند و چیزی در گوش هم می گفتند. یه دفعه سکوت عجیبی بین مهمونا برقرار شد... صدای موزیک تنها صدایی بود که می اومد. من و آوا با تعجب به هم نگاه کردیم. از جامون بلند شدیم و یه کم جا به جا شدیم تا هال رو ببینیم. در کمال تعجب رضا رو دیدم که اشک توی چشماش جمع شده بود... قلبم توی سینه فرو ریخت... چی شده بود؟ رضا با حالت عجیبی به کسی که جلوش بود زل زده بود... آوا که دید رضا منقلب شده سریع به سمتش رفت. من یه کم بیشتر جا به جا شدم. حالا دیگه می تونستم هال و کامل ببینم. چند تا از دوستای رضا که دور و برش بودند هم به مهمون تازه وارد زل زده بودند... یه سری با تعجب و شگفتی... و یه سری هم مثل رضا با چشم های اشک آلود... به دلم بد اومد... نکنه خبر مرگ کسی و اورده بودند؟
رضا لب هایش رو محکم بهم فشرد... دستهایش و جلو برد و پسر جوونی که همه بهش زل زده بودند و توی بغلش فشرد... هیچکس حرفی نمی زد... انگار همه به احترام رضا سکوت کرده بودند. حال بعضی ها هم مثل رضا بود... داشتم از کنجکاوی می مردم... به آوا نگاه کردم... انگار دست کمی از من نداشت. با تعجب به پسری که رضا رو متاثر کرده بود نگاه می کرد... بالاخره یکی از دوستای رضا در گوش آوا چیزی گفت... ابروهای آوا بالا رفت... سرش و به نشونه ی فهمیدن تکون داد... به سمت رضا چرخید... اخم کرد و سرش و پایین انداخت... چند ثانیه بعد دست هاشم به سینه زد... فهمیدم یه چیزی اذیتش می کنه... انگار ناراحت شده بود... ولی جنس ناراحتیش با جنس ناراحتی بقیه ی مهمونا که با تعجب آمیخته بود، فرق داشت.
نگاهی به پسر قدبلند کردم که از آغوش رضا بیرون اومد. فقط می تونستم موهای خوش حالت تیره ش و از پشت ببینم. یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود. از پشت که به نظر می رسید خوش اندام باشه. درست همون موقعی که شونه بالا انداختم و توی دلم گفتم ((به من چه! بعدا می فهمم،)) پسر به سمت سالن برگشت...
اون قدر شکه شدم که قلبم توی سینه فرو ریخت... دلیل خنده های آهسته ی دخترها رو فهمیدم... نگاهی به چشم های آبی پسر کردم... یه ثانیه محو زیبایی تاثیرگذارش شدم... او اینجا چی کار می کرد؟
او هم با دیدن من یه کم با تعجب نگاهم کرد... بعد سرش و پایین انداخت و دوباره به سمت رضا برگشت... رضا نفس عمیقی کشید... خودش و کنترل کرد و گفت:
مرسی که اومدی... خیلی برام ارزش داشت... خیلی... .
آهسته به شونه ی او زد... چند نفر از دوستای رضا با پسر چشم آبی دست دادند. هیچکس به اندازه ی رضا احساساتی نشده بود. حال و هوای رضا عوض شده بود... طرز نگاه کردنش به پسر چشم آبی عجیب بود. انگار وقتی اونو می دید یه دنیای دیگه پیش چشمش جون می گرفت.
پسر با گام هایی کوتاه به سمت سالن اومد. رضا دستش و روی شونه ی او گذاشت و رو به مهمونا کرد و گفت:
بچه ها حتما متوجه شدید که امشب یه مهمون ویژه داریم...
چند بار با دست روی شونه ی پسر زد و لبخند تلخی به او زد. منتظر بودم که رضا اونو به جمع معرفی کنه ولی انگار نیاز به معرفی نداشت. انگار همه می شناختنش.
آوا با اخم و تخم به سمت من اومد. من که داشتم از کنجکاوی می مردم سریع در گوشش گفتم:
این کیه؟
آوا با عصبانیت نفسش و بیرون داد. شکلکی با صورتش در اورد و گفت:
رفیق دوران جاهلیت رضا!
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
یعنی چی؟ رضا و دوران جاهلیت؟
آوا که داشت شدیدا حرص می خورد و پاش رو با حالتی عصبی تکون می داد گفت:
آره دیگه! دیدی که بعضی ها می یان دانشگاه جوگیر می شن؟ حالا نه این که خیلی کارهای بدی کرده باشه... فقط پارتی و اینا. به هر حال... نمی دونم چرا حالا که رضا داره متاهل می شه سر و کله ی این پسره پیدا شده.
سری تکون داد و گفتم:
همچین اشک توی چشم های رضا جمع شده بود انگار داشت معشوقش و بد صد سال می دید.
آوا پوزخندی زد و گفت:
از همین علاقه می ترسم... خوشم نمی یاد دور و بر رضا ببینمش... ای کاش بره برای همیشه گم و گور بشه... یکی دو سالی بود که رضا ازش خبر نداشت. امشب یکی از دوستای رضا خوش خدمتی کرده و دعوتش کرده.
آوا ایشی گفت و چشم غره ای به پسر چشم آبی که داشت با دوستای رضا صحبت می کرد رفت. پیش خودم اعتراف کردم که اگه این پسر با این قیافه و ظاهر توی یه پارتی بره چی می شه! نگاهی به دخترهایی کردم که توی مهمونی بودند. خیلی هاشون با هیجان اون پسر و نگاه می کردند و دور و برش به امید یه نگاه رژه می رفتند... نگاهی دقیق به نیم رخ صورتش انداختم... لب های خوش فرم و بینی کاملا متناسب با صورتش داشت... توی نگاه اول چشم های آبی تیره ش توجه و جلب می کرد ولی دلیل اصلی زیبایی صورتش لب ها و بینی اش بود... انگار به موهای مشکی خوش حالتش خیلی می رسید. از همون فاصله می تونستم تشخیص بدم که موهایش حالت ابریشمی داره. به نظرم پسر بدی نمی یومد. یادم اومد که اون روز صبح چه قدر لحن صحبت کردنش با ادب و احترام همراه بود. شونه بالا انداختم... به من چه؟ حتما آوا یه چیزی می دونست که اون طوری می گفت.
آوا چنان نیشگون محکمی از بازوم گرفت که نفسم بند اومد... با صدای بلند آخی گفتم. دو سه نفر برگشتند و با تعجب نگاهمون کردند. آوا در گوشم گفت:
به خدا اگه بری تو نخش چشمتو با ناخونام در می یارم.
خواستم اذیتش کنم. برای همین گفتم:
خودت گفتی می خوای یکی و بهم پیشنهاد بدی... فکر کردم همینه. خوبه من پسندیدم... به هم می یایم... خوشگله.
آوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
به قول مامانت مرد خوشگل مال دیگرونه.
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و پخ زدم زیر خنده... آوا دوباره ساکت شد... کاملا مشخص بود که توی ذوقش خورده. من که کنجکاو بودم بیشتر در مورد گذشته ی رضا ... که به زودی شوهر بهترین دوستم می شد... بدونم گفتم:
خب بگو ببینم... ماجرای رضا چیه؟ تو که بعد اون همه ایراد گذاشتن روی اون همه خواستگار نرفتی با یکی که گذشته ی خوبی نداره ازدواج کنی!
آوا روی صندلی نشست. منم کنارش نشستم. دوباره اخم کرد... پاشو با حالت عصبی تکون داد و گفت:
نه... یه چیز خیلی بد نیست... می گم فقط می رفتند پارتی... رضا توشون از همه بچه مثبت تر بود.
این تیکه رو اصلا باور نکردم. آوا ادامه داد:
نمی دونم ترلان... همیشه یه گوشه ی ذهنم بود که دارم اشتباه می کنم که به رضا اعتماد کردم... همیشه فکر می کردم یه روز رضا من و متوجه می کنه که گذشته اش توی زندگی آینده مون بی تاثیر نیست... دیدی این دخترهایی که نزدیک عروسیشونه چه قدر شک و تردید به جونشون می افته؟ بین این همه شک و تردید یه دفعه سر و کله ی این پسره هم پیدا شد...
من که کم کم داشتم به رضا شک می کردم گفتم:
وضعش که خراب نبود! بود؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
نه بابا! مگه نه که جواب مثبت نمی دادم... ولی شک به دلم افتاد... یعنی همین امشب... دوست دارم این پسره رو بزنم... به خدا اگه پاش به خونمون باز شه خودم قلم پاش و می شکنم.
در همین موقع رضا به سمتمون اومد. دستش و روی شونه ی آوا گذاشت و با مهربونی گفت:
می یای برقصیم؟ تا ما شروع نکنیم کسی روش باز نمی شه ها!
آوا لبخند کمرنگی به رضا زد و با هم وسط رفتند. همه ی مهمونا با دیدن این صحنه شروع کردند به دست زدند... نگاه من بی اختیار روی پسر چشم آبی چرخید... داشت نگاهم می کرد... وقتی چشم تو چشم شدیم سرش و آهسته به نشونه ی آشنایی تکون داد. منم همین کار رو کردم... به همون یه نگاه تشخیص دادم که توی صورتش یه غم بزرگه... این همون چیزی بود که توی صورت رضا هم می دیدم... خدا می دونست که چه قدر دلم می خواست از ماجرای بین اون دو نفر سر در بیارم ولی آوا خیلی عصبی بود و نمی تونستم ازش چیزی بپرسم. رضا و آوا شروع به رقصیدن کردند... اخم های آوا هنوز توی هم بود... رضا با محبت و عشق به صورت آوا زل زده بود. منم بی اختیار با نگاه کردن به اون دو تا لبخند می زدم... خیلی برام جالب بود که رضا این طور با عشق و علاقه به آوا نگاه می کرد... تجربه ی این احساس رو نداشتم... ولی وقتی بهش فکر می کردم می دیدم که ته دلم این حس و دوست دارم... مثل هر دختر دیگه ای دوست داشتم که تجربه ی عشق و عاشقی و داشته باشم... ولی بعد یاد حرف آوا افتادم... یادم افتاد که گفته بود به رضا اعتماد کرده ... در واقع چشماشو بسته بود... از آوا توقع تصمیم غیرمنطقی نداشتم... انگار راست بود که می گفتند اگه آدم به کسی علاقه داشته باشه دور عقل و منطق و خط می کشه.
چند نفر از مهمونا هم به رضا و آوا پیوستند و یه کم فضای مهمونی شادتر شد. در همین موقع از گوشه ی چشمم دیدم که پسر چشم آبی به سمتم اومد... کنارم ایستاد و با صدای به نسبت آهسته ای گفت:
فکر نمی کردم اینجا ببینمتون.
شونه بالا انداختم و جوابی ندادم. پسر گفت:
می خواستم بابت صبح تشکر کنم... راستش... نتونستم صبح بگم که... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آره واقعا! عملیات فوق مهمی بود... نجات یه کیف پر شکلات.
خندید و چشمم به ردیف دندون های سفیدش افتاد... خدا رو شکر دندوناش روکش بود. ظاهرا حداقل یه عیب کوچولو توی ظاهرش بود. ثابت شد فرضیه ای که پیش خودم داشتم درست بود... معلوم بود به خودش می رسه. او گفت:
فقط شکلات نبود... ظرف غذامم توش بود... .
سرم و پایین انداختم و آهسته خندیدم... گفتم:
یه کیفی... موبایلی... مدرکی... چیزی اون تو نبود که دلم خوش باشه؟
سرش و به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
نه متاسفانه... معمولا چیزهای مهم و توی جیبم نگه می دارم.
چشمم به آوا افتاد که وسط رقصیدن داشت بهم چشم غره می رفت... تو دلم گفتم:
رضا توی جوونی یه غلطی کرده آوا چشم غره هاشو به من می ره.
پسر گفت:
می تونم اسمتون و بدونم؟
گفتم:
تاجیک هستم.
یه صدایی توی سرم گفت:
خب چرا این قدر رسمی؟
اضافه کردم:
ترلان تاجیک.
دوباره همون صدا گفت:
فامیلیت و نمی گفتی بهتر بود!
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت3
من نمی دونم این کی بود که توی ذهنم مرتب نصیحتم می کرد. سرم و آهسته تکون دادم تا از فکر این شخص نصیحت گر توی ذهنم بیرون بیام... جالب این بود که حرف های این شخص شباهت عجیبی به حرف های مامانم داشت. یاد جمله های جالب مامانم افتادم و سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.
پسر گفت:
منم رادمان م... رادمان رحیمی.
خدا رو شکر کردم که دیگه مجبور نبودم اونو تو ذهنم (( پسره )) خطاب کنم. تو دلم گفتم:
این قدر بدم می یاد اسم عجیب غریب روی بچه هاشون می ذارن... رادمان دیگه چه کوفتیه... حالا بدم نیست.
یه فکری به ذهنم رسید... شاید می تونستم از زبون او یه چیزهایی بیرون بکشم... دست خودم نبود. فوضولیم گل کرده بود. با لحنی عادی گفت:
شما چطور با رضا آشنا شدید؟ ظاهرا دوست های قدیمی هستید.
همون طور که به رقصیدن مهمونا نگاه می کرد گفت:
اوهوم... دوست های قدیمی هستیم.
رسما از زیر جواب دادن در رفت. منم با پررویی بهش زل زده بودم... هنوز منتظر بودم که جواب سوالم و بده. چند ثانیه بهش زل زدم... نه بابا! انگار نه انگار! بعد چند لحظه به سمتم برگشت و گفت:
چیزی شده؟
با پررویی گفتم:
منتظر جواب سوالمم.
لبخندی زد و گفت:
اگه فکر می کردم لازمه که شما بدونید همون موقع جوابتون و می دادم!
خدا رو شکر! چه قدرم رک بود! چنان چشم غره ای بهش رفتم که توی زندگیم به هیچکس نرفته بودم. با همون لحن مودب و محترمش حالم و گرفته بود.
بعد چند دقیقه یکی از دوستای رضا به سمت رادمان اومد و با هم به سمت بقیه رفتند. تا آخر شب سعی کردم نگاهش نکنم... به نظرم یه خورده از خود راضی می یومد.
اول مهمونی فکر می کردم فرصت زیادی برای با آوا بودن ندارم ولی بهم ثابت شد که اشتباه کرده بودم... آوا که لجش گرفته بود تا تقی به توقی می خورد پیشم می یومد. رضا هم که هنوز یه جورایی توی شک بود از اول تا آخر مهمونی دور و بر رادمان می گشت.
همون طور که از رضا انتظار داشتم شام و از بیرون گرفته بود... مثل همیشه همه چیز و راحت می گرفت. از این خصوصیت اخلاقیش خوشم می یومد. برای همه همبرگر گرفته بود و اصلا خودش و توی زحمت ننداخته بود. هرچه قدر به آوا اصرار کرد که کنار هم بشینند آوا قبول نکرد. عین کنه به من چسبیده بود. تنهایی منو بهونه کرد و زیر بار نرفت. بعد چند دقیقه هم پیشمون شد... وقتی چشمش به رضا افتاد که یه گوشه نشسته و بدون این که لب به غذاش بزنه داره با رادمان حرف می زد جوش اورد و از کار خودش پشیمون شد.
یه ساعت بعد از مراسم باز کردن کادوها بیشتر مهمونا قصد رفتن کردند. یه نگاه به ساعتم کردم. یازده و نیم بود. دیگه داشت دیر می شد. آوا پالتو و شالم و از توی اتاق اورد و دستم داد. داشتیم لباسامون و می پوشیدیم که رضا و رادمان به سمتون اومدند. رادمان یه لبخند به نشونه ی آشنایی بهم زد که با چشم غره جوابش و دادم... ازش خوشم نیومده بود.
رضا به آوا گفت:
تو بمون... می خوام باهات حرف بزنم.
آوا روسریش و سر کرد و گفت:
فردا بیا ماشینت و ازم بگیر... می خوام ترلان و برسونم.
رضا خیلی جدی گفت:
برای ترلان آژانس می گیرم... ببین! من و راد باید یه چیزیو برات توضیح بدیم... .
رادمان آهسته گفت:
نگو راد!
دوتایی بهم نگاه کردند... دوباره نگاهشون رنگ غم گرفت. رضا آهی کشید... سرش و پایین انداخت و گفت:
بمون آوا... ترلان با آژانس می ره.
آوا خیلی سفت و محکم گفت:
بابای ترلان و که می شناسی... خوشش نمی یاد ترلان با آژانس جایی بره.
راست می گفت... بابام خیلی به این مسئله حساس بود.
بابام به عنوان یه قاضی اون قدر پرونده های جنایی مختلف و بررسی کرده بود که نسبت به همه چیز بدبین شده بود. مرتب بهم گوشزد می کرد که سوار ماشین های شخصی نشم. تنها دلیلی که رضایت می داد با وجود باطل شدن گواهینامه ام رانندگی کنم این بود که حتی از تاکسی ها هم می ترسید... بهم اجازه نمی داد که دیر وقت با آژانس جایی برم... نمی دونم... شاید او این شهر و بهتر از من می شناخت.
رضا پوفی کرد و گفت:
باشه... اگه مشکلت ترلانه، راد... ببخشید... رادمان می رسونتش... بمون باهات حرف دارم.
آوا که بدجوری عصبی بود صداش و بالا برد و گفت:
می گم بابای ترلان حساسه! آژانس مطمئن تر از این آقاست.
زیرچشمی نگاهی به رادمان کردم. با خونسردی به آوا نگاه کرد و گفت:
اگه اجازه بدید رضا دقیقا می خواد در همین مورد باهاتون صحبت کنه.
من آهسته به آوا گفتم:
می خوای یه کم بیشتر بمونیم... حرفاتون که تموم شد می ریم.
رضا سریع گفت:
نه! اگه دیر کنی بابات نگران می شه... رادمان می رسونتت... .
عجب گیری داده بود! اگه گذاشت من فضولی کنم. نگاهی به آوا کردم... می دونستم به صلاح آواست که بمونه و در مورد نگرانیش با رضا حرف بزنه... سه ماه دیگه عروسیشون بود. این پسره هم که من و نمی خورد! با این که دوست نداشتم باهاش توی یه ماشین تنها بشم رو به آوا گفتم:
باشه... مسئله ای نیست. من فردا بهت زنگ می زنم.
آوا با ناامیدی نگاهم کرد... امیدش به من بود. مشخص بود که دوست نداشت توی اون شرایط با رضا حرف بزنه. می دونستم شاید این موضوع باعث ایجاد دلخوری و کدورت بشه. برای همین به آوا فرصت ندادم که پشیمونم کنه. سریع با او و رضا خداحافظی کردم و دنبال رادمان از خونه خارج شدم.
همون طور که داشتم از پله ها پایین می اومدم با خودم فکر می کردم که جواب بابام و چی بدم... می دونستم اگه بفهمه دارم با یه پسر غریبه برمی گردم خونه ازم ناامید می شه. هرچند که می دونستم برگشتن با رادمان مسلما بهتر از برگشتن با آژانسه. به این نتیجه رسیدم که بهترین راه اینه که راستش و بگم. مسلما بابا می فهمید که توی اون شرایط بهترین انتخابم همین بود. از طرف دیگه می تونستم از این فرصت استفاده کنم و کلی بهونه گیری کنم که چرا ماشینش و به من نمی ده و من و این طوری توی دردسر می اندازه. لبخندی از سر رضایت زدم... آره! این خوب بود!
ماشین رادمان یه کمری مشکی بود. ماشینش به طرز عجیبی کثیف بود... انگار ده سالی می شد که نشسته بودنش. سری به نشونه ی تاسف تکون دادم.
جلو رفتم و خواستم سوار بشم. یه لحظه گیج شدم. نمی دونستم باید پشت بشینم یا جلو. یه لحظه دستم به سمت دستگیره ی در جلو رفت... نه زشت بود... .
"پسره پیش خودش نمی گه این دختره چرا چای نخورده پسرخاله شده؟"
دستم به سمت دستگیره ی در عقب رفت... اینم زشت بود... .
" پسره پیش خودش فکر می کنه که من گذاشتمش به حساب راننده آژانس"
دوباره دستم به سمت دستگیره ی در جلویی رفت. صدای خنده ی دختری رو از پشت سرم شنیدم. بی اختیار به سمتش برگشتم. دختر با خنده بهم گفت:
اگه این کاره نیستی بذار من سوار شم.
چشم غره ای بهش رفتم و سوار ماشین شدم. دختره رو شناختم... تازه از خونه ی رضا بیرون اومده بود. جزو دخترهایی بود که توی مهمونی جلوی رادمان رژه می رفت.
رادمان آدرس خونه مون و پرسید و بعد به راه افتاد. بی اختیار توی نخ رانندگی کردنش رفتم... معمولی بود. نه خوب و نه بد! عادت داشتم به رانندگی کردن دیگرون دقت کنم... خدا رو شکر کسی رو هم جز خودم قبول نداشتم.
تقریبا نصف مسیر و رفته بودیم که رادمان به حرف اومد و گفت:
ظاهرا آوا زیاد از من خوشش نمی یاد.
ترجیح دادم مثل خودش رک باشم. گفتم:
نه!
رادمان سر تکون داد و گفت:
حق داره... من توی گذشته م یه سری اشتباهات داشتم... البته اینم بگم ها! رضا هر کاری کرده به اختیار خودش بوده... منم هر راهی که رفتم به اختیار خودم رفتم. من با کارهام به خودم ضرر رسوندم... دوستتون خیلی بی انصافه که اصرار داره اشتباه های رضا رو پای دخالت من بذاره... همین طوری فکر می کنه مگه نه؟
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
برگشتن شما باعث شده فکر کنه شاید رضا خیلی هم قابل اعتماد نباشه... برای همین می خواستید من و برسونید؟ برای این که در مورد آوا باهام صحبت کنید؟
رادمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
پس چه دلیل دیگه ای می تونست داشته باشه؟
من که هنوز حس فضولی قلقلکم می داد گفتم:
من درست نمی دونم جریان چیه... برای همین شاید نتونم کمکی بکنم.
رادمان گفت:
کاری از دست کسی برنمی یاد... من و رضا قصد نداریم برگردیم به گذشته. همه چیز به بدترین صورت تموم شد... می خوام این و از طرف من به دوستتون بگید... بهشون بگید که من برای رضا دوست ناباب نیستم و قصدم ندارم که دوستیم و به خاطر یه سری تصورات غلط و اطلاعات ناقص خراب کنم.
سری تکون دادم و گفتم:
بهش می گم... مطمئن باشید که برایش فرقی نمی کنه... با این حرفا دلش گرم نمی شه.
رادمان شونه بالا انداخت و گفت:
فکر می کنم زدن این حرفا از سکوت کردن بهتر باشه.
من که آخرش هم نفهمیدم ماجرا چیه. یه ربع بعد به خونه رسیدیم. آهسته تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. نگاهی به چراغ روشن اتاق مامان و بابام کردم... پوفی کردم و در حالی که به سمت خونه می رفتم خودم و برای جواب پس دادن آماده کردم.
نیمه ی دیگر - فصل دوم:
دزدگیر و زدم و به سمت خونه ی ویلایی رفتم. نمای سفید خونه به خاطر هوای کثیف شهر کم کم خاکستری شده بود. حیاط جلوی خونه دو باغچه ی بزرگ در دو طرف ورودی خونه داشت که از علف های هرز پر شده بود. درخت های قدیمی و بلند سال ها بود که دیگه میوه نمی دادند.
از سه پله ی گلی عبور کردم و در خونه رو باز کردم. چشمم به فضای خونه که خورد اخم هام تو هم رفت. مثل همیشه ساکت... تاریک... و کثیف بود. سرامیک کف خونه جلای سابقو نداشت. یه خونه ی دوبلکس و بزرگ بود که بیشتر شبیه مخروبه ها می موند. لامپ های سوخته ی چلچراغ عوض نشده بود و کل فضای خونه فقط با ده لامپ باقیمونده روشن شده بود. سه متر جلوتر از ورودی خونه دو پله ی عریض و کم ارتفاع بود که به سالن ختم می شد. دو ردیف پله با طرح نیم دایره از دو طرف سالن به طبقه ی دوم می رسید که اتاق خواب ها اونجا قرار داشت.
فرش های روشن و شیک کف خونه کثیف شده بودند. مبل های شیری رنگ دودی به نظر می رسیدند. روی همه ی میزها شلوغ و به هم ریخته بود. هر طرف ظرف های کثیف و کاغذهای مچاله شده دیده می شد. وسایل شخصی اعضای خونه روی زمین ریخته بود.
نگاهم و از خونه ای که برام حکم دیوونه خونه رو داشت گرفتم. از دو پله بالا رفتم و وارد سالن شدم. یه دست مبل دور تا دور سالن با فاصله از هم به صورت نیم دایره چیده شده بود. تو مرکز این نیم دایره یه تلویزیون و سیستم صوتی تصویری به نسبت قدیمی قرار داشت. روی میز شیشه ای که رو به روی بزرگ ترین مبل بود، جای سوزن انداختن نبود. چند تا کتاب و یه خروار ظرف کثیف و چند تا قرص روی میز بود.
چشمم به سامان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد. کنترل تلویزیون و روی مبل انداخت و گفت:
کجا بودی؟
کیفم و گوشه ی سالن انداختم و گفتم:
شیفت شبم بود.
سامان گفت:
مگه صبح مرخصی نداشتی؟
با بی حوصلگی گفتم:
صبح و مرخصی گرفتم... اگه امشب و می پیچوندم باید فردا می موندم. حسش نبود. تو مثلا داشتی درس می خوندی؟
سامان کتاب های زبانش و جمع کرد و گفت:
مثلا!
در همین موقع زنی شبه مانند از پله ها پایین اومد. چشم های قهوه ای رنگش و با تعجب به من دوخته بود. لباس خواب خاکستری رنگش به تن لاغرش زار می زد. موهای سفیدش تا روی شونه هاش می رسید. صورت شکسته اش اون زن پنجاه ساله رو حداقل شصت ساله نشون می داد. وارد سالن شد. با دهانی نیمه باز به سمتم اومد. دست های لاغرش و بالا اورد و با صدایی که از ته چاه در می اومد زیر لب گفت:
آرمان... چرا این قدر دیر کردی؟... مدرسه نیم ساعت پیش تعطیل شده بود. زنگ زدم به ناظمتون گفت که از سرویس جا موندی.
به سمتش رفتم. بوسه ای به دستش زدم. با مهربونی گفتم:
هنوز نخوابیدی؟
نگاهم نمی کرد. سرش و پایین انداخته بود و زیرلب با خودش حرف می زد:
معدلش مثل همیشه بد شده... نمی دونم تو این مدرسه چی کار می کنه... هی به باباش می گم... می گم بچه ها از راه به در شدن... می گم که پول حروم وارد مالمون شده... گوش نمی ده.
شونه هاش و گرفتم و گفتم:
مامان! نگام کن... باید بخوابی... ساعت از دوازده گذشته.
سرش و آهسته به نشونه ی فهمیدن تکون داد. چشم های گشاد شده اش دیوونگی و جنون و فریاد می زد... وقتی دستش و گرفتم و اونو به سمت آشپزخونه بردم دهانش هنوز نیمه باز بود. اونو روی صندلی اپن نشوندم و گفتم:
مامان باید قرصت و بخوری.
جعبه ی داروهایش و برداشتم. یه لیوان آب خنک برایش ریختم. وقتی به سمتش چرخیدم دیدم که به یخچال زل زده . با لحنی سرزنش آمیز گفت:
بارمان! دیشب داشتی با کی تلفنی حرف می زدی؟
دستی به صورتم کشیدم... بعضی وقت ها فکر می کردم خودم هم به اندازه ی تار مویی با جنون فاصله دارم. مامانم که هر لحظه چشم هایش گشادتر می شد گفت:
صدای یه دختر بود... همه ی لباسات بوی سیگار می دن... زری خانوم می گه هفته ی پیش که من و بابات رفته بودیم مسافرت دختر اورده بودی خونه.
قرص و لیوان آب و توی دست های مامانم گذاشتم و گفتم:
مامان... عزیزم... باید این قرص و بخوری... باشه؟
نگاه گنگ و گیج مامانم به صورتم دوخته شد. یه دفعه لیوان و روی میز انداخت. سیلی محکمی توی صورتم زد. یقه ام رو چسبید و با صدای گوش خراشی جیغ زد:
من به تو اعتماد کرده بودم... داده بودمش دست تو... امانتی بود... این جوری ازش مراقبت کردی؟ جواب من و بده...
دست های مامانم و از یقه م جدا کردم و گفتم:
مامان لطفا بشین قرصت و بخور... داری عصبانیم می کنی.
مامانم دست هایش و مشت کرد و در حالی که روی صندلی خودش و تاب می داد سرش و پایین انداخت. با چشم دنبال قرص های مامانم گشتم. چشمم به سینک آشپزخونه که افتاد حالم بد شد. ظرف های نشسته سینک و پر کرده بود. انگار هیچکس حسش و نداشت که بلند شه و ظرف ها رو توی ماشین ظرف شویی بذاره. ماشین ظرف شویی کنار ماشین لباس شویی بود که داشت لباس ها رو می شست. می دونستم سامان به هوای لباسای خودش ماشین و روشن کرده. یخچال نزدیک در بود.
صدای مامانم و شنیدم که دوباره داشت زیر لب با خودش حرف می زد:
بچه م خسته شد این قدر درس خوند... برو بیارش پایین... براش شام قیمه درست کردم که دوست داره. باباش دعواش کرده... قهر کرده... می خواد خودش و توی کتاباش غرق کنه.
یک دفعه چنگی به دستم زد و گفت:
نگاهش به کتابه... ولی من می دونم فکرش یه جای دیگه ست... باور کن لباساش بوی سیگار می دن.
سامان کنار یخچال ایستاد. با تاسف به مامانم نگاه کرد و سر تکون داد. مامانم رو به او کرد و گفت:
پسرم... تو یه چیزی به برادرت بگو... بهش بگو که با رادمان و بارمان نگرده... بهش بگو که این دو تا راهشون کج شده... بگو که من و سنگ رو یخ نکنه.
سامان با شرمندگی نگاهم کرد. قرص و توی دست مامانم گذاشتم. به سامان اشاره کردم که یه لیوان آب بیاره. مامانم به قرص نگاه کرد. در حالی که خودش و روی صندلی تاب می داد قرص و خورد. سامان لیوان آب و دستش داد.
تا از ذهنم گذشت که مامانم آروم شده دوباره شروع کرد:
بذار برای پسرم میوه پوست بکنم... داره درس می خونه... می دونی!
به سمت من چرخید. برقی عجیب تو چشم هایش دیدم. لبخندی زد با افتخار گفت:
پسرم پزشکی می خونه.
احساس کردم تمام بدنم یخ زد. بغض به گلویم چنگ زد. سامان با دست صورتش و پوشونده بود. من مات و متحیر به مامانم زل زده بودم. در همین موقع بابام وارد آشپزخونه شد. سریع خودم و جمع و جور کردم. نگاهی بهش کردم. قد متوسط داشت و چشم های آبی رنگش درست هم رنگ من بود. جلوی موهای خاکستری رنگش که همرنگ ریش پروفسوریش بود، ریخته بود. بدون توجه به مامانم که محتویات یخچال و بهم می ریخت رو به من کرد و گفت:
تا این وقت شب کجا بودی؟
امواج دعوایی غریب الوقوع رو حس می کردم. می دونستم نباید اسم رضا رو بیارم. آهی کشیدم و گفتم:
سر کار.
پوزخندی زد و گفت:
سر کار؟ تو کارت ساعت پنج تموم می شه... امروزم که مرخصی گرفته بودی. فکر کردی من هالو ام؟
سعی کردم با آرامش جواب بدم. می دونستم عصبانیت های بابام فاجعه بار می یاره. گفتم:
صبح مرخصی گرفته بودم... رفتم دکتر مامان و ببینم... شیفت شبم و موندم.
صدایش و بالا برد و گفت:
شیفت شب؟ مگه تو پزشکی که شیفت شب داشته باشی؟
سعی کردم لحنم مثل همیشه متین و آروم باشه. گفتم:
نگفتم کشیک! گفتم شیفت شب!
بابام یه گام به سمتم برداشت. سامان سریع گفت:
راست می گه بابا! من زنگ زدم از بیمارستان پرسیدم. اونجا بود.
بابام لحظه ای با تعجب به سامان نگاه کرد. سامان تو چشم های بابام زل زد. همین موضوع بابام و قانع کرد. می دونستم سامان حوصله دعواهای تاریخی خانوادگیمون و نداره. مگه نه حاضر نمی شد به خاطر من دروغ بگه.
سامان به سمت مامانم رفت که داشت برای بارمان خیالی میوه پوست می کند. بازوی مامانم و گرفت تا اونو به رختخوابش ببره. در آخرین لحظه مامانم بازوش و از دست سامان آزاد کرد. با تعجب به صورتم نگاه کرد... دیدم که چونه ش لرزید. آهسته به سمتم اومد... دستش و دور گردنم انداخت. صداش توی گوشم پیچید... از بغض می لرزید... آهسته گفت:
نمی دونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود... فکر کردم دیگه نمی بینمت... من بدون تو طاقت نمی یارم مادر... نمی تونم حتی یه روز بدون تو باشم...
با دست های لاغرش پشتم و نوازش کرد. صدای ضعیف گریه کردنش و می شنیدم. بغض کردم... با سرسختی جلوی اشک هام و گرفتم... صدای گریه های مامانم خوردم می کرد...
دست نوازشی به صورتم کشید. فقط خدا می دونست که چه قدر به اون نوازش و محبت احتیاج داشتم... محبتی که به نیابت از بارمان باید متحملش می شدم. سامان بازوی مامانم و گرفت. مامانم بوسه ای به گونه م زد. بعد سرش و پایین انداخت و با سامان به سمت اتاقش رفت. بابا که متاثر شده بود هم سرش و پایین انداخت و به سمت اتاق کارش رفت تا مثل همیشه تا پاسی از شب با حساب و کتاب های جنس های کارخونه اش خودش و مشغول کنه. دست هام و توی جیبم کردم و به سمت اتاقم رفتم. سعی کردم آخرین باری و به یاد بیارم که مامانم من و به یاد داشت... زمانی که منو به اسم رادمان صدا می کرد... نه بارمان ... .
از پله ها بالا رفتم. به خودم یادآوری کردم که به شوکت خانوم زنگ بزنم و بگم که برای تمیز کردن خونه بیاد. نزدیک دو ماه بود که تمیز نشده بود. همه چیز اون خونه برام مثل جهنم بود. در اتاقم و باز کردم. بدون این که چراغ و روشن کنم خودم و روی تختم انداختم. اتاق بزرگی داشتم. دو تخت، یه میز کامپیوتر و یه دراور از وسایل اتاق بودند. دکور اتاق طبق سلیقه ی خوب مادرم انتخاب شده بود... همه چیز به رنگ محبوب بارمان بود... سرمه ای!
دو تخت به موازات هم گذاشته شده بودند. بین دو تخت یه میز کوچیک بود که چراغ خواب و یه قاب عکس روش بود. تخت بارمان سمت کمد و تخت من کنار دیوار بود. میز کامپیوتر پایین تخت بارمان بود و دراور نزدیک پنجره ی اتاق قرار داشت.
لباس هام و تو همون تاریکی عوض کردم. روی تخت دراز کشیدم. از پنجره به حرکت شاخ و برگ درخت ها نگاه کردم. معلوم بود باد تندی می وزید... فکرم توی اون اتاق نبود... داشتم خودم و سرزنش می کردم... عین یه آدم نحس می موندم... هرجا می رفتم دلخوری و دعوا پیش می اومد. ای کاش پیش رضا نمی رفتم... هرچند که چاره ای نداشتم... باید باهاش حرف می زدم... بازی قدیمی شروع شده بود... این بار هدف من بودم... هم می ترسیدم... هم اضطراب داشتم... احساس تنهایی می کردم... فقط رضا رو داشتم که ماجرا رو باهاش در میون بذارم... رضا هم مثل قبل نبود... نمی تونست که باشه... داشت ازدواج می کرد... از اتفاقاتی که داشت دور و برم می افتاد می ترسیدم... مدام پیش خودم می گفتم چرا من؟... چرا من؟
سامان در زد و وارد اتاق شد. خواست چراغ و روشن کنه که سریع گفتم:
بذار خاموش باشه.
لبه ی تختم نشست. آهسته پرسید:
دکتر چی گفت؟
پوفی کردم و گفتم:
سر حرفش بود... باید بهش شک بدن...
سامان آهسته گفت:
دوست ندارم راد... می ترسم... اگه مامان خوب بشه تازه یاد بارمان و آرمان می افته... تحمل گریه هاش رو ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
تو بایدم این حرف رو بزنی... تو رو یادش نرفته... این منم که هرچی فکر می کنم یادم نمی یاد آخرین بار کی اسمم و درست صدا کرده بود... این منم که هر دفعه ای که بارمان صدام می کنه خورد می شم... تو نبایدم دلت بخواد که اون خوب بشه... دلم لک زده برای روزی که من و به خاطر خودمم ببوسه... نه به خاطر این توهم که بارمان جلوش وایستاده!
سامان سر تکان داد و گفت:
می دونم چی می گی... می دونی که نمی تونیم نگهش داریم... باید توی بخش بستری بشه... این طوری برای خودشم بهتره... .
می دونستم حق با اونه. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. به سمت تخت بارمان چرخیدم... فکرم به سمت زمانی پر کشید که اون تخت خالی نبود... چشم هایم و بستم... دلم برای پسری تنگ شده بود که جای بوسه ای که مامانم برایش فرستاده بود روی صورتم مونده بود... .
چشمام و بستم تا از خونه ای که هر روز بیشتر ازش متنفر می شدم به عالم خواب و رویا پناه ببرم... خونه ای که من خرابش کرده بودم... خیلی ساده... خیلی غم انگیز... .
حس کردم که کسی روی تخت پرید و با اشتیاق و با صدایی بلند صدام زد. با بی حوصلگی گفتم:
ولم کن بارمان... روانی! می خوام بخوابم.
یه دفعه خواب از سرم پرید. وحشت زده چشم هام و باز کردم. سریع سر جام روی تخت نشستم. نگاهی به تخت بارمان کردم... مثل قبل مرتب و دست نخورده بود. از حرفی که بین خواب و بیداری زده بودم ترسیدم. یه لحظه حس کرده بودم بارمان کنارمه و می خواد طبق عادت همیشگیش من و از خواب بیدار کنه.
نگاهی به ساعت کردم. کمی زودتر از همیشه بیدار شده بودم. از جا پریدم. دوست داشتم قبل از این که بابام از خواب بیدار بشه صبحانه م و بخورم و از خونه بیرون برم. سریع اولین لباسی که دستم رسید و برداشتم تا بپوشم... لباس های دیشبم!
اولین ادکلنی که به دستم رسید و زدم و با دست موهام و مرتب کردم. کیفم و برداشتم و به آشپزخونه رفتم. ظرف غذام و توی سینک انداختم و ظرف غذای دیگه م که توی یخچال بود و برداشتم. نگاهی به غذایی که سامان پخته بود کردم... مرغ بود... دست پخت سامان تعریفی نداشت... با این حال غذا رو برداشتم تا ناراحت نشه.
صدای در دستشویی و که شنیدم فهمیدم بابام از خواب بیدار شده. سریع از خونه خارج شدم. سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. نفس راحتی کشیدم... به موقع جیم شده بودم... حوصله ی اخم و تخم های صبحگاهی! بابام و نداشتم. خوش به حال سامان که بی کار بود و صبح تا شب سرش و با این کلاس و اون کلاس گرم می کرد. می تونست تا لنگ ظهر بخوابه...
از اون خونه خسته شده بودم... از عصبانیت های بابام... از سامان که فکر می کرد به عنوان برادر بزرگ تر وظیفه داره بهم سرکوفت بزنه... از همه بیشتر از مامانم که مدت ها بود منو فراموش کرده بود... خسته شده بودم از این که می دیدم هنوز اسم بارمان و می یاره و داغ دل همه رو تازه می کنه... جای خالی بارمان روی تختی که توی اتاقم بود به اندازه ی کافی آزارم می داد... .
ماشین و تو پارکینگ بیمارستان پارک کردم و به سمت محل کارم رفتم. توی یه بیمارستان دولتی مهندس شبکه بودم. از شغلم به نسبت راضی بودم ولی محیط بیمارستان حالم و بد می کرد... بدترین جای ممکن کار می کردم!
محل کارم یه اتاق کوچک با سه میز کامپیوتر بود. پشت میزی که کنار پنجره بود نشستم. هنوز شهرام و ریحانه نرسیده بودند. تو دلم گفتم:
بهتر!
حوصله ی اخم و تخم کردن های شهرام و پرحرفی های ریحانه رو نداشتم. کامپیوتر و روشن کردم و با بی حوصلگی سر کارم نشستم. هنوز یه ربع هم نگذشته بود که در اتاق باز شد. نگاهی به ساعتم کردم. می دونستم تا ریحانه سر فرصت برای شهرام صبحانه درست کنه و راه بیفتند ساعت هشت می شه. تو دلم گفتم:
خدا کنه سایه نباشه... .
ولی دعام مستجاب نشد... پوفی کردم. سایه لبخندزنان وارد اتاق شد. با شیطنت گفت:
تنهایی کلک؟
با جدیت گفتم:
قبل از این که تو بدون در زدن و اجازه گرفتن بیای تو آره... تنها بودم.
سایه اصلا به روی خودش نیورد. موهای مش کرده اش و فرق کج باز کرده بود. قطر شال مشکی رنگش اندازه ی کف دستش بود. یه پالتوی تنگ سفید پوشیده بود و دکمه هاش و باز گذاشته بود... زیر پالتویش یه تونیک مشکی رنگ پوشیده بود. نمی دونم کدوم دختر بیکار دیگه ای به جز او حاضر بود چهار صبح از خواب بیدار شه و دو ساعت جلوی آینه روی خودش وقت بگذاره و شش صبح سراغ من بیاد!
نگاهی به صورتش کردم. پای چشم هاش مثل همیشه گود رفته بود... می دونستم معتاده... لب هایش و پروتز کرده بود و لنز سبز رنگ گذاشته بود. بینی اش و عمل کرده بود و گونه گذاشته بود. ابروهاش تاتو شده بود و گوش هاش و سه تا سوراخ کرده بود. اصلا خوشم نمی اومد کسی با اون ریخت و قیافه دور و برم بگرده. هرچند که مدت ها بود سایه من و توی محیط کار بی آبرو کرده بود... تقریبا همه اونو دور و برم دیده بودند.
او روی میز نشست و گفت:
به حرفام فکر کردی رادمان؟
با لحن تندی گفتم:
جوابت و همون موقع دادم.
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت4
اصلا نگاهش نمی کردم. به صفحه ی مانیتور زل زده بودم. تند و بی هدف فولدر باز می کردم و می بستم. عصبی شده بودم. تحمل اون دختر و نداشتم... سایه گفت:
رادمان لگد به بختت نزن... تو چه قدر حقوق می گیری؟ دو میلیون؟ یه میلیون؟ کمتر؟ عمرا بیشتر از هشتصد تومن بگیری. تا کی می خوای به بابات وابسته باشی؟ رادمان! ماهی ده میلیون بهت می دن... نه نیار!
دست از کار کردن برداشتم. توی چشم هایش زل زدم... صدایم و بالا بردم و گفتم:
بابت چی؟
سایه رک گفت:
بابت خوشگلیت.
پوفی کردم و گفتم:
برو سراغ یکی دیگه... چیزی که زیاده آدم کم عقل و ساده و خوشگله.
سایه به سمتم خم شد. با ناز و عشوه گفت:
ولی من تو رو برای این کار می خوام عزیزم.
با دست چشم هام و مالیدم و گفتم:
دست از سرم بردار سایه... من اهل کار خلاف نیستم.
سایه با صدای بلندی گفت:
شلوغش نکن... خلاف نیست. چرا باورت نمی شه به جز تو کس دیگه ای رو نمی تونم پیدا کنم؟ من یه پسری می خوام که هیچ دختری نتونه با دیدنش دست رد به سینه ش بزنه. می فهمی؟ هر دختری با هر سلیقه ای بپسندتش... فقط تو رو دیدم که این طوری هستی.
از جام بلند شدم. در حالی که سعی می کردم کنترلم و از دست ندم گفتم:
برو بیرون! زود باش... دوست ندارم حرف های هر روزم و برات تکرار کنم... من اهل خلاف نیستم... نیازیم به پول ندارم. برو بیرون... بار دیگه این طوری بهت نمی گم.
سایه با عشوه غش غش خندید و گفت:
رادمان... بهت نمی یاد که عصبانی بشی... بازی در نیار.
دو تا بازوهایش و گرفتم و از روی میز بلندش کردم. به سمت در هلش دادم و داد زدم:
برو گمشو بیرون... .
سایه با تعجب نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم. با سرعت دو گام به سمتش برداشتم. ترسید... یک گام به سمت عقب برداشت. اخم کرد و بلند گفت:
خیلی خب! چته وحشی؟ دو بار توی روت خندیدم پررو شدی... نشونت می دم با کی طرفی... به نفع خودت بود که راضی می شدی... خودت و بدبخت کردی... فهمیدی؟
جوابش و ندادم. پشتم و بهش کردم. تلفن و برداشتم و گفتم:
زنگ بزنم بیرونت کنند یا می ری؟
سایه چشم هاشو تنگ کرد. پوزخندی بهم زد و از اتاق خارج شد. نفس راحتی کشیدم... این دیگه چه بلایی بود که برایم نازل شده بود؟ کنار اومدن با بداخلاقی های بابام... کار پیدا کردن برای سامان... نظم و ترتیب دادن به کارهای خونه ... و نگهداری از مامانم به اندازه ی کافی ازم انرژی می گرفت. وقتی برای گوش مالی دادن یه دختر پر ناز و ادا و معتاد و نداشتم.
روی صندلی نشستم و نفس راحتی کشیدم. در همین موقع در دوباره باز شد. نیم خیز شدم... کاملا آمادگی داشتم که این بار سایه رو با کتک بیرون کنم. چشمم که به صورت خندان ریحانه افتاد خیالم راحت شد. یه دختر قد کوتاه و محجبه بود. چشم های عسلی و صورت گرد داشت. در کل می شد گفت که بانمکه. او با سرزنگی ذاتیش گفت:
سلام آقای خوش اخلاق و خوش تیپ! صدات تا اون ور راهرو اومد.
آهسته جواب سلامش و دادم. ریحانه پشت سیستمش نشست. شهرام پشت سر زنش وارد اتاق شد. برخلاف ریحانه قدبلند و لاغر بود. مو و ریش مرتب مشکی داشت. تفاوت دیگه ای که با ریحانه داشت این بود که همیشه اخم هاش تو هم بود.
ریحانه گفت:
باز چی می خواست؟ اومده بود برات عشوه بیاد؟
کوتاه گفتم:
مهم اینه که دیگه نمی یاد.
شهرام پوزخند زد. دعا می کردم که ریحانه دست از حرف زدن برداره ولی انگار تازه موتور فکش به کار افتاده بود:
دیشب بهت گفتم با ما بیا بیرون... نامردی کردی نیومدی... جات خالی... خیلی پارک قشنگی بود. اسمش بوستان نهج البلاغه بود. یه رستوران خوبم داشت. حتما دفعه ی دیگه با هم می ریم... باشه؟ سینما چهار بعدی داشت... من تا حالا نرفته بودم. تو رفتی؟
پیش خودم گفتم اگه بگم نه دو ساعت برایم توضیح می ده که سینما چهار بعدی چیه. برای همین گفتم:
آره.
ریحانه همون طور که فلشش و برای شهرام می انداخت گفت:
راستی! دیروز یه سر اومدی اینجا بعد کجا رفتی که ما رو پیچوندی و نبردی با خودت؟
اخم کردم و گفتم:
اومدم فایل هایی که دانلود کرده بودم و بردارم... جایی نرفتم... رفتم خونه.
این بار برخلاف انتظارم شهرام گفت:
کادو برای بابات خریده بودی؟
با تصورش یه لبخند محو زدم... ریحانه با شیطنت خندید و گفت:
نه برای باباش نبود! بود؟
چپ چپ به ریحانه نگاه کردم و گفتم:
شهرام دید چی خریده بودم... کراوات بود.
ریحانه که با ساکت موندن میونه ی خوبی نداشت گفت:
راستی! دکتر مامانت چی گفت؟
آهی کشیدم... ای کاش ریحانه فقط دو دقیقه... فقط دو دقیقه زبون به جیگر می گرفت... چه قدر حرف می زد! آهسته گفتم:
حرف های همیشگی!
تو دلم گفتم:
خدایی آدم باید چه قدر به یه نفر جواب سربالا بده تا طرف از رو بره؟ شهرام این و چه جوری تحمل می کنه؟
یاد حرف بارمان افتادم که همیشه می گفت:
از هیچ چیزی به اندازه ی دختر پرحرف بدم نمی یاد.
لبخند زدم. یادش به خیر... همه ی دوست دخترهاش پرحرف بودند.
شهرام چپ چپ به ریحانه نگاه کرد. خوشش نمی اومد که ریحانه باهام گرم بگیره. به سمت سیستمم اومد. نگاهی به ریحانه کرد و خیلی جدی گفت:
روسریت و بکش جلو.
ریحانه نچی گفت و با ناراحتی روسریش و تا روی گردی صورتش جلو اورد.
وقت ناهار بود. غذام و توی ماکروویو گذاشتم تا گرم بشه. به کابینت تکیه داده بودم و به شهرام نگاه کردم که داشت با حالتی مشکوک به ریحانه نگاه می کرد. ریحانه بیرون آشپزخونه با شوخی و خنده لپ تاپ یکی از رزیدنت ها رو درست می کرد. نگاهم و دوباره روی صورت شهرام چرخوندم... خون خونش رو می خورد. از نظر من شهرام بیماری! غیرت داشت. ریحانه با همه می گفت و می خندید... حتی با من! شهرام زیادی حساسیت نشون می داد. سری تکون دادم... به من چه ربطی داشت؟
وقتی ریحانه وارد آشپزخونه شد خیال شهرام هم راحت شد. چشم غره ای به ریحانه رفت و ریحانه اتوماتیک وار روسریش و جلو کشید. شهرام رو به من کرد و گفت:
امروز دو تا از انترن ها رو دیدم که داشتن در مورد تو و سایه حرف می زدند.
چشمام از تعجب چهار تا شد. به سمت شهرام چرخیدم و گفتم:
مهدی و امیر و می گی؟ اون دو تا آشنان... هم کلاسی های داداشم بودن. تا حدودی می دونن که این دختره الکی به من گیر داده.
شهرام گفت:
می شناسمشون... اونا رو نمی گم... چند نفر دیگه داشتند در موردتون حرف می زدند.
شونه بالا انداختم و گفتم:
چی کارشون کنم؟ بذار بزنند. من که مقصر نیستم. خودت دیدی! هر کاری کردم نتونستم این دختره رو دست به سر کنم. تا حالا فقط کتکش نزدم... به خدا می ترسم ایدزی چیزی داشته باشه... مگه نه سیاه و کبودش می کردم.
شهرام خندید و سرش و پایین انداخت.
ساعت پنج بود که کارم تموم شد. به سمت پارکینگ رفتم. می خواستم به موقع به خونه برسم و جایی برای اعتراض باقی نذارم. تصمیم گرفتم برای شام غذا درست کنم... مطمئن بودم آخرش با دست پخت سامان و غذاهای سوخته ش سرطان معده می گیرم. یاد حرف بارمان افتادم که می گفت:
سامان خدا بهت رحم کرد که دختر نشدی... مگه نه با این ریخت و قیافه ت و این دست پخته ت باید ترشی می انداختیمت.
زیرلب گفتم:
الحق که راست می گفت.
دلم گرفت. باز یادش افتاده بودم... یاد صبح افتادم که حس کرده بودم روی تخت پریده و می خواد بیدارم کنه... ای کاش توی همون توهم می موندم... یه لحظه پیش خودم به مامانم حق دادم که به توهم هاش پناه ببره... دنیا بدون بارمان هیچ لطفی نداشت.
وارد خیابون جلوی بیمارستان شدم... همیشه شلوغ بود. پوفی کردم و تصمیم گرفتم از کوچه پس کوچه ها راهم و باز کنم و برم. همین که توی کوچه ی اول پیچیدم چشمم به یه مزدای سفید افتاد. دست هام از عصبانیت به لرزه افتاد... مشتی به فرمون زدم... ماشین و یه گوشه پارک کردم... دوست نداشتم این دختره ی معتاد دنبالم تا خونه راه بیفته.
منتظر شدم تا سراغم بیاد... همون طور که انتظار داشتم در و باز کرد و روی صندلی جلو نشست... با لحنی طلبکارانه پرسید:
چیه؟ نظرت عوض شد؟
برای هزارمین بار پرسیدم:
چرا من؟... چرا فقط من؟ یه دلیلی داره... بگو... می خوام بدونم چیه... .
سایه سر تکون داد و گفت:
از قیافه ت خوشم می یاد... .
نگاهی به صورتش کردم... می دونستم دلیل خوبی برای انتخابش داره... نمی دونستم این دلیل چی می تونه باشه... فکر این که چرا دارم یه بار دیگه اونو توی زندگیم می بینم دیوونه م می کرد. می ترسیدم روی تجربیات گذشته م حساب باز کرده باشه. چشمام و با دست مالیدم و گفتم:
کاری که می خوای بکنی خلافه... می دونم... من اهل کار خلاف نیستم. بفهم! من از این کار بیرون کشیدم.
سایه چشماشو تنگ کرد... مثل همیشه نبود. جدی تر از همیشه به نظر می رسید. گفت:
مهلتم داره تموم می شه... توام داری ناز می کنی... اعتراف می کنم داری حالم و بهم می زنی. قبول نمی کنی نه؟ گور خودت و کندی! یه جوری می برمت که خودتم حض کنی.
خنده م گرفت... گفتم:
این که من و ببری همه ی ماجرا نیست... باید یه راهی پیدا کنی که نگهم داری... یه راهی پیدا کنی که مجبورم کنی... می دونی چیه؟ تو هیچ کاری نمی تونی بکنی!
سایه لبخند شومی بهم زد. سر تکون داد و گفت:
باشه... نشونت می دم که چه قدر من و دست کم گرفتی... عوضی!
در ماشین و باز کرد و پیاده شد. از توی آینه با چشم دنبالش کردم. سوار ماشینش شد. گاز داد و رفت. نفس راحتی کشیدم... حس خیلی بدی داشتم. می تونستم تشخیص بدم که توی دردسر افتادم. برای هزارمین بار با خودم فکر کردم:
چرا من؟
کف دستام عرق کرده بود... او دو دقیقه بیشتر توی ماشین نبود ولی حسابی منو به هم ریخته بود. ماشین و روشن کردم و به سمت خونه رفتم... قلبم محکم توی سینه می زد. باید با کسی حرف می زدم. نمی تونستم همه چیز و توی خودم بریزم. تا یه ماه پیش که برای اولین بار سر و کله ی سایه پیدا شده بود به خودم می گفتم همه چیز اتفاقیه و دارم قضیه رو پیش خودم شلوغش می کنم ولی اصرارهاش... تهدیداش... شک به دلم انداخت... باید به کسی خبر می دادم. نمی تونستم ساکت بشینم.
اس ام اس سامان من و از فکر بیرون اورد. همون طور که دستم به فرمون بود متن پیامش و خوندم... ماشین و می خواست. پام و روی گاز گذاشتم. می خواستم سریع تر به خونه برسم.
می دونستم باید به دیدن کی برم... ولی می ترسیدم... هنوز به خودم شک داشتم... می ترسیدم جدا نحسی داشته باشم. می ترسیدم زندگی دوستم و خراب کنم. خدا می دونست که چه قدر با رضا حرف داشتم. ظاهرا آوا روی من حساس شده بود...
تصمیم گرفتم ماشین و توی خونه بذارم و بعد پیش رضا برم. نباید این موضوع و مخفی می کردم. باید در موردش با کسی حرف می زدم... .
ماشین و توی کوچه پارک کردم و به سامان اس ام اس دادم و خبر دادم که ماشین و توی کوچه گذاشتم. آژانس گرفتم و به سمت خونه ی رضا رفتم. سعی کردم خودم و آروم کنم. تو دلم گفتم:
چرا از حرف یه دختر که دماغش و بگیری جونش در می ره این قدر ترسیدی؟ تهدید الکی کرده... مگه پشتش به کجا گرمه؟
می دونستم اگه بخوام فکر کنم این اتفاقات تصادفیه حماقت کرده ام ولی دوست نداشتم قضیه رو پیش خودم بزرگ بکنم. می دونستم سایه از گذشته م خبر داره... می ترسیدم برام دردسر درست کنه. امیدوار بودم تهدیداش تو خالی باشه...
یه کمی پیش خودم فکر کردم و آروم تر شدم... نباید قضیه رو جدی می گرفتم. نمی تونست من و مجبور کنه که به دنیای کثیف سابق برگردم. من عوض شده بودم... نمی خواستم دوباره خودم و به لجن بکشم... نباید اجازه می دادم که این چیزها روم تاثیر بذار... ولی محض احتیاط باید به رضا می گفتم. باید یکی به جز خودمم از این موضوع خبردار می شد. پیش خودم شک داشتم که سایه موفق می شه یا نه. نمی خواستم اگه شکست خوردم بدون راه برگشت بمونم... فقط رضا می تونست کمکم کنه.
کرایه رو حساب کردم و به سمت خونه ی رضا رفتم. برای بالا رفتن از اون همه پله عزا گرفتم... چهار طبقه! کم نبود! به پاگرد طبقه ی چهارم که رسیدم نفسم بند اومد. کمرم و صاف کردم و با آوا چشم تو چشم شدم. رضا کنار آوا ایستاده بود. با دیدن من لبخندی زد ولی با دیدن اخم های آوا از اومدنم پشیمون شدم.
آوا نگاه معنی داری به رضا کرد. رضا بهش توجهی نشون نداد و گفت:
چطوری پسر؟ بیا تو ببینم... خوب کردی اومدی. دیشب نتونستم درست و حسابی ببینمت.
دوست داشتم معذرت خواهی کنم و راهی که اومدم و برگردم ولی حس کردم این طوری همه چیز و بدتر می کنم... همیشه توی دلم اعتقاد داشتم که آدم نحسی هستم! اینم مدرکش! آوا با خشم و غضب به رضا نگاهی کرد و وارد خونه شد. جلو رفتم و با رضا دست دادم. آهسته گفتم:
نمی خواستم برات دردسر درست کنم.
رضا لبخند دلگرم کننده ای بهم زد و گفت:
هیچم دردسر درست نکردی... بیا تو ببینم... رفیق چندین و چند ساله ی خودمی!
با دقت نگاهی به صورتم کرد. متوجه شد که حالم خوب نیست ولی چیزی نگفت. وارد خونه شدم. هنوز دکور خونه رو به حالت عادی برنگردونده بودند. انگار از شب قبل تا اون روز هیچ کس هیچ چیزی رو جا به جا نکرده بود.
آوا روی یکی از صندلی های توی سالن نشسته بود و داشت مانتوش و می پوشید. رضا با تحکم بهش گفت:
آوا! این بی احترامی و لجبازی و بذار کنار! من دیشب برات توضیح دادم.
آوا شونه بالا انداخت و گفت:
من که چیزی نگفتم... ترلان می یاد دنبالم... می خوام باهاش برم خرید.
رضا با شرمندگی نگاهی بهم کرد و گفت:
من معذرت می خوام...
شونه بالا انداختم و گفتم:
نه... مسئه ای نیست... فقط می خواستم باهات صحبت کنم.
رضا دست به سینه زد و گفت:
خب؟
نیم نگاهی به آوا کردم. نمی خواستم جلوی او حرفی بزنم. اگه اسم سایه رو می اوردم حتما کنجکاو می شد که بدونه سایه کیه. رضا متوجه شد که نمی تونم جلوی آوا حرف بزنم... ولی مشکل اینجا بود که آوا هم متوجه شد... یه دفعه مانتوش و در اورد و روی صندلی انداخت و گفت:
می فرمودید!
نزدیک بود خنده ام بگیره. این حرکات از یه دختر بیست و دو ساله بعید بود. انگار بدجوری عصبانی بود. دست به سینه زد و به دهن من زل زد. رو به او کردم و گفتم:
می دونم مشکل شما با من چیه... حق دارید که نگران همسر آینده تون باشید... من و رضا اشتباهاتی توی گذشته مون داشتیم... ولی هیچ وقت برای هم دوست ناباب نبودیم. رضا از گذشته ش فاصله گرفته و تصمیم گرفته ازدواج کنه... بهتون اطمینان می دم من بیشتر از رضا از گذشته م فاصله گرفتم... من بیشتر بابت اشتباهام تقاص پس دادم... هیچ زنی دوست نداره با پسری ازدواج کنه که تا چند سال پیش عشق پارتی رفتن داشته و گاهی مشروب می خورده و یه لبی تر می کرده. از نظر من این بزرگی شما رو می رسونه که به رضا اعتماد کردید و درک کردید که این چیزها رو کنار گذاشته و بهش یه فرصت تازه دادید... رضا هم صداقت به خرج داد و همه چیز و برای شما توضیح داد. مثل خیلی از مردهای دیگه چیزهایی که به راحتی می تونست مخفیش کنه رو با شما در میون گذاشت... اینم درک می کنم که سه ماه دیگه عروسیتونه و مسلما خیلی نگرانید و شاید استرس هم داشته باشید. می دونم شاید فکر کنید من ممکنه رضا رو دوباره از راه به در کنم ولی... با همه ی اینا انتظار دارم در مورد من بی انصافی نکنید... من و رضا با هم توی مهمونی آشنا شدیم... با هم اون چیزها رو کنار گذاشتیم ولی با هم شروع نکردیم... من رضا رو به این راه نشکوندم... اگه الان یه درصد امکانش باشه که رضا به اون دوران برگرده من اولین کسی هستم که بهش اجازه نمی دم این اشتباه و بکنه... نمی خوام ازتون درخواست کنم که نظرتون و نسبت بهم عوض کنید ولی توقع دارم که یه کم منصفانه تر قضاوت بکنید.
آوا چیزی نگفت. با کلافگی به رضا نگاه کرد. رضا سرش و پایین انداخت. آوا که سر دو راهی گیر کرده بود روی صندلی جا به جا شد. موبایلش و از توی کیفش در اورد. توی اولین فرصت رضا بهم اشاره کرد که حرفی بزنم. متوجه منظورش شدم... چاره ای نداشتم. باید چرت و پرت می گفتم. باید آوا رو دک می کردم. ای کاش زودتر ترلان می اومد و آوا رو می برد.
نزدیک رضا ایستادم و صدام و از قصد پایین اوردم. رضا داشت بال بال می زد. فکر می کرد می خوام حرف مورد داری بهش بزنم. با اشاره ی چشم آرومش کردم. صدام و پایین اوردم و گفتم:
راستش رضا... تو خودت دانشجوی پزشکی هستی. یه کمکی بهم بکن... با دکتر مامانم حرف زدم... می گه باید بهش شک بدیم.
رضا نفس راحتی کشید. از گوشه ی چشمم آوا رو دیدم که به صفحه ی موبایلش زل زده بود ولی چشماش خیره به صفحه مونده بود... معلوم بود گوشاش و تیز کرده بود تا صدای ما رو بشنوه. منم مخصوصا صدام و پایین تر اوردم و گفتم:
اگه بهش شک بدن به نظرت به حالت عادی برمی گرده؟ بدتر نمی شه؟ خطرناک نیست که با این سن و سال بهش شک بدن؟ من خیلی نگرانم رضا... دارم دیوونه می شم.
رضا با عذاب وجدان نیم نگاهی به آوا کرد و آهسته گفت:
شنیده بودم حال مامانت خوب نیست... ولی نه در این حد... جدی باید بهش شک بدن؟ پیش کدوم دکتر رفتین؟ کدوم بیمارستان می خواید ببریدش؟
آوا رو از گوشه ی چشم دیدم که آهسته مانتوش و پوشید. سرم و پایین انداختم و گفتم:
دکتر سخاوت.
رضا سر تکون داد و گفت:
دکتر خوبیه... حالا در موردش حرف می زنیم... ولی اگه اون گفته که باید شک بدن شاید چاره ی دیگه ای واقعا نیست. ایشالا که خوب می شن... خودت و ناراحت نکن... بهت حق می دم که نگران بشی.
دستم و روی شونه ی رضا گذاشتم و گفتم:
باید یه مدت بستریش کنند... به خدا من نمی تونم با سامان و بابام توی یه خونه تنها زندگی کنم.
رضا هم دستش و روی شونه م گذاشت... با محبت به چشمام نگاه کرد و گفت:
همه چی درست می شه... امید داشته باش...
آوا با صدای بلندی گفت:
من دارم می رم.
رضا لبخندی به او زد و گفت:
مواظب خودت باش... به ترلان بگو که آروم رانندگی کنه. بگو کم تو خیابون لایی بکشه... یه کم رعایت تصدیق نداشتنش و بکنه.
آوا لبخند کمرنگی زد و گفت:
تو نگران اون نباش... رانندگیش خوبه. فعلا خداحافظ.
از در بیرون رفت. آهسته به رضا گفتم:
پشت در گوش وای نایستاده؟
رضا پخ زد زیر خنده و گفت:
دیگه این جوریام نیست... ماجرا چیه؟
آهی کشیدم و گفتم:
ماجرا در مورد سایه ست.
احساس کردم رضا داره از تعجب شاخ در می یاره. خنده ش کاملا از روی صورتش محو نشد... با دهن باز به صورتم زل زد. از اضطراب نمی دونستم باید چی کار کنم... دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
دوباره اومده سراغم...
رضا روی صندلی نشست. هنوز مات و متحیر بود... عصبانی شدم و گفتم:
چرا ماتت برده؟ یه چیزی بگو...
رضا با صدایی گرفته گفت:
از کی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
یه ماهه.
رضا چشماش و تنگ کرد و گفت:
چی می خواد؟
پوزخندی زدم و گفتم:
تو چی فکر می کنی؟
رضا به پشتی صندلی تکیه داد... دستی به موهای خرمایی تیره اش کشید... سری تکون داد و گفت:
نمی دونم چی بگم... موندم به خدا... یعنی می خواد... می خواد که برگردی سر کار؟
نفس عمیقی کشیدم. لب هام و بهم فشار دادم. احساس می کردم ضربان قلبم اوج گرفته بود... نفس هام تندتر شد... به چشم های مشکی رضا نگاه کردم و گفتم:
همیشه می دونستم که بالاخره یه روز دنبالم می فرستند... عجیب بود... می دونستم من و به حال خودم ول نمی کنند... این روز و به چشم می دیدم... من دیگه حاضر نیستم بعد اون بلایی که سر خودم و خانواده م اومد برگردم... اون موقع احمق بودم... حالیم نبود... وسعت دید الانم و نداشتم... رضا ... می ترسم خیلی بیشتر از دفعه ی پیش ازم انتظار داشته باشن... بعد ماجرای بارمان می دونستم که یه روز می رسه که اینجا وای می ایستم و اینا رو بهت بگم.
رضا دستی به پیشونیش کشید و گفت:
حالا می خوای چی کار کنی؟
جلو رفتم... دستم و روی شونه ش گذاشتم . توی چشماش زل زدم و گفتم:
اگه مجبورم کردند که برم یادت نره که این جا بودم و این حرفا رو بهت زدم... یادت باشه که من و به زور بردند... به بابام و سامان بگو.
رنگ از صورت رضا پرید. چشماش از تعجب چهار تا شد. نیم خیز شد و گفت:
فکر می کنی می کشنت؟
سرم و پایین انداختم و گفتم:
نه... ولی... می ترسم به زور منو ببرن... سایه تهدیدم کرد. رضا بالاخره یه راهی پیدا می کنند که مجبورم کنند. نمی دونم چه جوری گیر کردند که این طور محتاج من شدند. این رفت و آمدهای سایه... ترساش... حرف هایی که از مهلتش می زنه... اصرارها و تهدیداش نشون می ده که براشون ارزش دارم. فکر نمی کنم بخوان شرم و بکنند... من آدم مهمی براشون نبودم. الان بهم نیاز دارند... ولی... می خواستم یکی بیرون این جریان باشه که اصل ماجرا رو بدونه.
رضا دستم و گرفت و گفت:
از اینجا برو... خودت و گم و گور کن.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
خانواده م بهم احتیاج دارند. باید دنبال کارهای مامانم باشم... باید بهش شک بدن... شاید مجبور شن توی بخش بستریش کنند. نمی تونم ولش کنم.
رضا بلند شد و ایستاد. با جدیت گفت:
من قول می دم خودم دنباله ی کارهای مامانت و بگیرم... تو برو.
سری تکون دادم و گفتم:
اینجا که سر کار می رم و روزی صد نفر و می بینم جام امن تره... می دونی که اطلاعاتشون چه قدر قویه... احتمال این که من و پیدا کنند زیاده... اونم منی که جایی برای رفتن ندارم... مگه چند وقت می تونم از تهران دور شم؟ یه ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟ بابام و چی کار کنم؟ چی بهش بگم؟ بگم که قضیه اون چیزی که فکرش و می کرده نبوده و من خیلی آشغال تر و کثیف تر از چیزی هستم که فکر می کنه؟ اگه فرار کنم و برم دل بابام دیگه باهام صاف نمی شه... پیدام می کنند رضا... نمی ذارن همین طوری راست راست برای خودم بگردم... اگه فرار کنم شاید واقعا سرم و زیر آب کنند ولی این طوری به امید این که شاید باهاشون همکاری کنم حداقل می ذارن که نفس بکشم.
در همین موقع موبایلم زنگ زد. قلبم توی سینه فرو ریخت. بابام بود. مثل همیشه قبل از این که جواب تلفنش و بدم خودم و جمع و جور کردم و جواب دادم:
سلام بابا.
صدای خشک و جدی بابام توی گوشی پیچید:
کجایی پسر؟ بیا خونه... باید باهات حرف بزنم.
نفسم بند اومد... نکنه سایه غلطی کرده باشه!
بابام : در مورد مامانته.
نفس راحتی کشیدم. سریع گفتم:
دارم می یام.
تماس و قطع کردم. رو به رضا کردم و گفتم:
رضا! ببخشید که نگرانت کردم... من سعی می کنم ازت فاصله بگیرم... نمی خوام سایه تو رو وسیله ای برای رسیدن به من بکنه... شرمنده رفیق... به خدا آرزومه همه ی این ماجراها ختم به خیر بشه و بتونم همه چی و جبران کنم.
رضا با مشت توی سینه م زد و گفت:
گمشو بابا! جبران چی و می خوای بکنی؟ دیوونه! کم نیار رادمان... نذار مجبورت کنه که به سازش برقصی... نمی خوای بری پیش پلیس؟
دستام و توی جیبم کردم و گفتم:
اون وقت عزیزترین کسی که توی دنیا دارم و جلوی چشمم اعدام می کنند.
رضا سرش و پایین انداخت... حرفی برای زدن نداشت... می دونست که به بن بست رسیده ام.
از رضا خداحافظی کردم.. دلم نیومد سفت توی بغلم فشارش بدم. دوست نداشتم فکر کنم این آخرین باریه که می بینمش... به خودم امید می دادم که همه چیز درست می شه و می تونم دوستیم و با رضا ادامه بدم.
از خونه خارج شدم. خواستم برای گرفتن دربست سر کوچه برم که چشمم به آوا افتاد که توی ماشین ترلان نشسته بود. داشت با دستمال پای چشماش و تمیز می کرد... اخم کردم... انگار تمام مدت توی ماشین نشسته بود و برای دوستش درد و دل کرده بود. سرم و پایین انداختم و به نحسی خودم لعنت فرستادم. ترلان ماشین و روشن کرد و همون طور که انتظار داشتم پاشو و روی گاز گذاشت... احتمالا من و دیده بودند. هنوز ماشین ترلان به انتهای کوچه نرسیده بود که یه مزدای سفید از وسط کوچه با سرعت زیاد به سمت ماشینشون رفت... قلبم توی سینه فرو ریخت... سایه اونجا چی کار می کرد؟
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت5
پام و بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و گفتم:
باید می موندی... باید پشت در گوش وای می ایستادی... از کجا معلوم که واقعا داشتند در مورد مامان پسره حرف می زدند؟ گفتی ماجرای مامانش چیه؟
آوا گفت:
ترلان جون مادرت وقتی رانندگی می کنی جلوتو نگاه کن.
سرم و به سمت جلو چرخوندم و گفتم:
خوبه؟ حالا حرف می زنی؟
آوا شونه بالا انداخت و گفت:
رضا می گفت که مامانش بیماری روانی داره. نمی دونم دقیقا مریضیش چیه... می گه توهم داره و کسایی و می بینه که اونجا حضور ندارند و باهاشون حرف می زنه.
اخم کردم و گفتم:
یعنی شیزوفرنی داره؟
آوا گفت:
باور کن نمی دونم... اتفاقا خودمم همین و از رضا پرسیدم ولی مثل این که دقیقا این طوری نیست... زمان و مکانم گم کرده و نمی شناسه.
پام و روی گاز گذاشتم و از سمت راست یه تاکسی زرد رنگ سبقت گرفتم و جلوش در اومدم. با تعجب گفتم:
وا؟ از اول همین طوری بوده؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بی اختیار عین دیوونه ها رانندگی می کنی... یه کم آروم برو... نه! بهش شک وارد شده... بعد یه مدت تعادل روانیش و از دست داده. حالا تو چرا این قدر در مورد این پسره کنجکاوی؟
وسط یکی از حرکات مارپیچی ام بودم که رعایت حال آوا رو کردم و سعی کردم عین آدم رانندگی کنم... آوا راست می گفت... ناخودآگاه یه سری از حرکات خطرناک و انجام می دادم. گفتم:
به خاطر این که تو به طرز عجیبی ازش بدت می یاد.
از توی آینه چشمم به یه مزدای سفید افتاد که داشت با سرعت رانندگی می کرد و لایی می کشید. چشمم و از آینه گرفتم و گفتم:
من که نمی دونم ماجرا چیه ولی امیدوارم از روی حماقت به رضا جواب مثبت نداده باشی.
آوا گفت:
پسر خوبیه... می دونم... فقط... بهم حق بده که بترسم.
شونه بالا انداختم. توی زندگیم هیچ تجربه ی احساسی و عاطفی نداشتم و نمی تونستم آوا رو درک کنم.
در همین موقع مزدای سفید گاز داد و از سمت راستم سبقت گرفت... لحظه ی آخر آینه به آینه کرد و آینه ی بغل ماشینم و زد. سرعتش و زیاد کرد و جلوی ماشینم در اومد.... داد زدم:
عوضی!
آوا مچ دستم و گرفت و گفت:
قاطی نکن... بی خیال!
دست آوا رو کنار زدم. پام و روی گاز گذاشتم. خواستم ازش سبقت بگیرم که راهم و بست... نفس عمیقی کشیدم. سمت راست پیچیدم... جلوم در اومد. خواستم سریع به سمت چپ بپیچم که باز راهم و سد کرد. آوا که ترسیده بود گفت:
تو رو خدا ولش کن ترلان... طرف روانیه.
به چهار راه رسیدیم... چراغ قرمز شد... مزدا سرعتش و کم کرد. با یه حرکت سریع به سمت چپ پیچیدم و ازش سبقت گرفتم. چراغ و رد کردم. مزدا سپر به سپر ماشینم باهام اومد. فرمون و سفت با دستان چسبیدم. همه ی مهارتم و به کار بردم و ماشین و به سمت ماشینش کج کردم. آوا جیغ زد و گفت:
نزدیک بود به مالی بهش...
چشمم به راننده ی مزدا افتاد. فقط موهای مش کرده و شال سیاهش و می دیدم... پس دختر بود. هر دو با هم گاز دادیم و سرعتمون و بیشتر کردیم. احساس می کردم هر لحظه ضربان قلبم بالاتر می ره. دوباره ماشینم و به سمت ماشینش کج کردم. ترسید و سرعتش و کم کرد... ازم فاصله گرفت. از این موقعیت استفاده کردم و سبقت گرفتم. جلو زدم و از مزدا فاصله گرفتم. آوا نفس راحتی کشید و گفت:
گاز بده برو... تو رو خدا این مسخره بازی و ول کن. همین طور برو...
توی آینه دیدم که مزدا با سرعت برق داشت بهمون نزدیک می شد. پوزخندی زدم و گفتم:
فقط به خاطر تو...
بیشتر گاز دادم. داشتیم به دور برگردون می رسیدیم. برای 405 ای که داشت دور می زد بوق زدم... تکون نخورد. ماشین و گرفتم سمت راست و توی لاین دو وارد شدم. از سمت راست سمند سبقت گرفتم و وارد لاین یک شدم. گاز دادم و با یه حرکت سریع از لاین یک وارد لاین سه شدم. صدای بوق ماشین ها بلند شد و سمند سریع روی ترمز زد. صدای بلند برخورد دو جسم و شنیدم. توجهی نکردم. با اختلاف چند سانتی متر از کنار 405 رد شدم و زودتر از او دور زدم و با فاصله ی چند کمی از جلوی پرایدی که داشت مستقیم می اومد کنار رفتم. آوا که نفسش توی سینه حبس شده بود تته پته کنان گفت:
روانی! می شه ماشین و دو دقیقه بزنی کنار؟ قلبم توی دهنمه... حالم داره بد می شه.
خندیدم و گفتم:
سوسول بازی در نیار.
چشمم به باند مخالف افتاد... تصادف شده بود. سرعتم و کم کردم. مزدای سفید از پشت به سمند زده بود. پخ زدم زیر خنده. سریع گازش و گرفتم و از اونجا دور شدم. رو به آوا کردم و گفتم:
فهمیدی چی شد؟
آوا که گیج شده بود گفت:
نه!
خنده کنان گفتم:
اومدم از دور برگردون دور بزنم سمندی که توی لاین دو بود زد روی ترمز و مزدا از پشت خورد بهش... خوشم اومد... خوب حالش گرفته شد.
آوا ناله کرد:
تو رو خدا آروم تر برو... الان که دیگه لازم نیست گاز بدی... یعنی در واقع تو باعث شدی که تصادف کنند؟
با بی خیالی گفتم:
پس چی! خوبه! یاد می گیره دنبال هرکسی راه نیفته. آینه ی ماشین و زد! خدا رو شکر که فردا ماشینم و می دن... یه روز دیگه ماشین بابا دستم می موند کاملا از بینش می بردم.
سرعتم و کم کردم و سعی کردم مثل یه آدم عادی رانندگی کنم. آوا پرسید:
حالا چی شد که دوباره دستت ماشین می دن؟ من گفتم دیگه بابات بهت ماشین نمی ده.
لبخندی زدم و گفتم:
اون روز که رادمان من و رسوند بابام فهمید. گفت دیگه بدون ماشین بیرون نرم.
آوا خندید و گفت:
دعوات کردن؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
بهشون گفتم که مسلما دوست رضا قابل اعتمادتر از راننده ی غریبه ی آژانسه... متوجه شده بودن که چاره ای نداشتم... نه! دعوا نکردن... ولی کلی به نفعم شد !
اون شب چند ساعت دنبال آوا از این مغازه به اون مغازه رفتم. آوا تا می تونست از حراجی ها خرید کرد. من فقط دنبالش راه می رفتم و جمله های کوتاهی مثل (( خوبه )) (( بد نیست )) (( مشکیش خوشگل تره)) می گفتم. اون روز حوصله ی خرید کردن و نداشتم. از خرید کردن خوشم می اومد ولی به شرط این که مغازه ها شلوغ نباشه. حراج جنس های زمستونی همه رو به خیابونا کشونده بود و توی مغازه ها جای سوزن انداختن نبود. اکثر پالتوها فقط برای سایر 36 یا 40 به بالا مونده بود... یعنی این که خوش به حال آوا شده بود که سایزش 36 بود! من بدبختم که سایزم 38 بود هیچی گیرم نمی اومد.
یه مغازه ی به نسبت خلوت گیر اوردیم و آوا یه بارونی سفید سایز 38 گیر اورد و توی دستم گذاشت. قبل از این که خودم بفهمم چی شده دیدم توی اتاق پروم. به گیجی خودم خندیدم... هرچه قدر من ماست بودم آوا تیز و فرز بود. بارونی رو پوشیدم و در اتاق و باز کردم تا نظر آوا رو بدونم. قبل از این که آوا دهنش و باز کنه فروشنده که یه پسر جوون بود من و دید. نگاهی به ابروهای برداشته ش کردم... زیرلب ایشی گفتم. پسر شروع به تعریف کردن از جنسش و این که چه قدر به من می یاد کرد... آوا برگشت و چپ چپ به فروشنده نگاه کرد... ولی انگار نه انگار! همین طور داشت حرف می زد:
... خانوم این بارونی حالت عروسکی داره و کاملا مناسب اندام شماست که کمر باریکی دارید. همین یه دونه هم مونده... اینم به خاطر سایز خاصشه که مونده!
حالا خوبه همیشه اولین سایزی که تموم می شه 38 اِ ! سعی کردم خنده م و جمع و جور کنم. فروشنده همین طور داشت حرف می زد:
مخصوص خانوم هایی هستن که اندام... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آقا می شه تمومش کنید؟ من مثلا توی اتاق پروم... آخرین آدمی که نظرش توی این مغازه برام مهمه شمایید.
تو دلم گفتم:
ولش کنم تا شب در مورد اندامم!!!! می خواد حرف بزنه! پررو!
یه صدایی توی سرم گفت:
وقتی توی صورتشون می خندی پررو می شن دیگه!
فروشنده دوباره داشت پر حرفی می کرد:
باشه... من دیگه حرفی نمی زنم... من به خاطر این که به انتخاب بهتر شما کمک کنم اینجام!
زیرلب گفتم:
خب حرف نزن دیگه!
بدون توجه به جملات پسر رو به آوا کردم و گفتم:
نظرت چیه؟
آوا گفت:
بدک نیست!
نگاهی به بارونی کردم... بدک نیست؟ خوشگله که!
فروشنده دوباره شروع کرد:
خانوم این جنس ترکه! فقط همین یکیش مونده... این و هیچ جای تهران نمی تونید زیر صد تومن پیداش کنید. اینجا نمایندگی مارکه ( ... )... نمایندگی تندیسمون داره همین و پنجاه تومن گرون تر می ده... به خاطر این که تک سایز شده قیمتش و اوردیم پایین... .
با بداخلاقی به پسر گفتم:
آقا شما که هنوز دارید صحبت می کنید!
آوا از لحن بد من به خنده افتاد. پسر ابروهای باریک و برداشته ش که حالم و بهم می زد و بالا انداخت و گفت:
خانوم شما چه قدر عصبی هستید!
من که لحظه به لحظه بداخلاق تر می شدم گفتم:
آقا شما چه قدر حرف می زنید! من اصلا زیر این نگاه شما معذب می شم... می شه ما رو تنها بذارید؟
فروشنده سرش و پایین انداخت و گفت:
باشه من دیگه حرف نمی زنم... فقط می خواستم...
بلند گفتم:
خب حرف نزنید دیگه!
آوا آهسته خندید و گفت:
ول کن بابا!
چشم غره ای به پسر رفتم. در اتاق پرو و بستم و پالتوی خودم و پوشیدم. از اتاق پرو بیرون اومدم و از آوا پرسیدم:
چطور بود؟
آوا به سمت صندوق رفت و گفت:
بد نبود... ولی کمرش خوب وای نمی ایستاد...
به فروشنده ای که پشت صندوق ایستاده بود گفت:
آقا دکمه هاشم که شل بود...
فروشنده گفت:
خانوم تقصیر ما نیست... این خانوما این قدر خشن با این مانتوها برخورد می کنند که ما شب ها می شینیم اینجا نخ سوزن دستمون می گیریم دکمه می دوزیم.
آوا گفت:
حالا چند می دید که ببرمش؟
فروشنده سر تکون داد و گفت:
خانوم باور کنید قیمت ها مقطوعه.
حدود یه ربع ایستادم و به فروشنده و آوا زل زدم. فروشنده قیمت و پایین نمی اورد و آوا توی سر مال می زد!
_ مدلش که قدیمی شده.
_ زود کثیف می شه.
_ دکمه هاش لقه و به فردا نرسیده همه ش می ریزه.
_ کمرش بد وای می ایسته.
_ از اینجا اول باید مستقیم ببریمش خشک شویی بعد استفاده کنیم.
آوا تا جایی پیش رفت که واقعا از خریدنش پشیمون شدم. چشمم و چرخوندم و با بی حوصلگی نگاهی به در و دیوار مغازه کردم. چشمم به فروشنده ی دیگه که ابروهای باریک داشت افتاد. اونم با من چشم تو چشم شد. دستش و روی سینه ش گذاشت و تعظیم کرد. خنده م گرفت و سرم و چرخوندم... خب تقصیر خودش بود که این قدر پرحرف بود!
بالاخره آوا یه تخفیف اساسی از فروشنده گرفت و از مغازه بیرون اومدیم. تا پامونو از مغازه بیرون گذاشتیم آوا گفت:
عجب بارونی قشنگیه خدا وکیلی! اگه سی و شیش و داشت عمرا می ذاشتم به تو برسه.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
پس اینا چی بود توی مغازه می گفتی؟ من داشتم پشیمون می شدم.
آوا خندید و گفت:
ترلان! ساده نباش... برای این گفتم که ازشون تحفیف بگیرم.
چند بار پشت سر هم پلک زدم... احساس حماقت می کردم... من اصلا از این کارها بلد نبودم. انگار بابام راست می گفت! من اصلا سیاست نداشتم.
بعد از اون برای خرید شلوار جین به یکی از مغازه ها رفتیم. اونجا هم یه سری مشکل دیگه پیدا کردم. فاق شلوار کوتاه بود و دکمه ش بسته نمی شد. سایز بزرگ ترشم برام زیادی بزرگ می شد. یه سری هم با فروشنده ی اونجا دعوا کردم که اصرار داشت مشکل از منه و می خواست برای بستن دکمه ی شلوار شخصا اقدام کنه.
دست خالی از مغازه بیرون اومدیم. من هنوز داشتم حرص می خوردم. آوا که از خنده روده بر شده بود اشک هاش و پاک کرد. صورتش قرمز شده بود. من پوفی کردم و گفتم:
به خدا می خواستم با پشت دست بزنم تو دهنش!
آوا خنده کنان گفت:
آخه چی پیش خودش فکر کرده بود؟
با بداخلاقی گفتم:
چی می دونم!
بعد از کمی گشت و گذار به سمت ماشین رفتیم. اول آوا رو خونه ی رضا رسوندم و برای ناهار روز بعد به خونه ی خودمون دعوتش کردم. بعد از اون با ذوق و شوق فراوان بابت این که ماشینم و روز بعد تحویل می گیرم به سمت خونه ی خودمون روندم.
به کوچه مون که رسیدم ماشین و یه گوشه پارک کردم و صبر کردم که اول همسایه مون ماشینش و از توی پارکینگ بیرون بیاره. خمیازه کشیدم و نگاهی به ساعت کردم... نه شده بود... وای نه! دوباره باید نصیحت های بابا در مورد گرگ های کمین کرده توی اجتماع و می شنیدم... هر وقت بعد از تاریک شدن هوا خونه می اومدم بابام مبحث شیرین گرگ های جامعه رو پیش می کشید. همون طور که زیرلب غرغر می کردم ماشین و به سمت پارکینگ هدایت کردم... خودم و برای شنیدن نقل قول های بابا از هزاران پرونده ی مختلف آماده کردم.
آوا اصرار داشت که ظرف های ناهار و خودش بشوره. مامانم تعارف می کرد و می گفت نه! شما مهمونید... منم روی صندلی نشسته بودم و با بی تفاوتی نگاهشون می کردم... از کار خونه بدم می اومد... از کار بیرون هم بدم می اومد... کلا از کار کردن بدم می اومد!
مامانم بالاخره تونست آوا رو منصرف کنه و خودش دست به کار شد. من و آوا روی صندلی های توی آشپزخونه نشستیم. مامانم بهم اشاره کرد که چای دم کنم. از جا بلند شدم و قوری رو برداشتم. یه قاشق چای توش ریختم و زیر شیر کتری گرفتم تا آب جوش توش بریزم. مامانم پرسید:
خب آوا جون! ایشالا کارهاتون و برای عروسی کردید؟
آوا گفت:
بله تا حدودی!
مامانم گفت:
باید سخت باشه دست تنها! خانواده ی آقای دکتر تهران نیستند... نه؟
تو دلم گفتم:
آقای دکتر؟ آهان! رضا رو می گه... اون که هنوز دانشجو اِ بابا!
آوا گفت:
مامان و باباش اصفهان زندگی می کنند. رضا وقتی دانشگاه قبول شد اومد تهران. الان چند سالی هست که تنها زندگی می کنه.
مامان پرسید:
عروسی رو اصفهان می گیرید یا تهران؟
آوا لبخند زد و گفت:
هنوز داریم در موردش حرف می زنیم.
خندیدم و تو دلم گفتم:
صحبت؟ منظور همون دعواهای تاریخیشونه؟
در همین موقع آب جوش روی زمین ریخت. از جا پریدم. سریع شیر کتری و بستم. آوا سریع بلند شد و قوری رو از دستم گرفت و گفت:
خب این جوری که تو کجش کردی چای از لوله ش می ریزه بیرون دیگه!
مامانم که داشت حرص می خورد گفت:
یعنی تو چای هم نمی تونی دم کنی؟
خنده کنان گفتم:
چرا شلوغش می کنید؟ خب حواسم به حرفاتون پرت شد... خدایی هرچی بلد نباشم چای دم کردن که بلدم.
آوا زیرلب گفت:
از اون چای های کمرنگی که هر دفعه می ذاری جلوم مشخصه چه قدر بلدی!
نیشگونی از بازوش گرفتم. آوا قوری رو روی کتری گذاشت.
پنج دقیقه ی بعد به اتاق من رفتیم. آوا روی تخت دراز کشید و من روی صندلی میز آرایشم نشستم. آوا که داشت با ناخوناش ور می رفت گفت:
امروز رفتم دیدن رضا!
گفتم:
چیز جدیدی نیست! هر روز می ری دیگه! خوب چشم مامان باباها رو دور دیدید. این مامان اینای تو نمی خوان از مسافرت برگردن؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بذار حرف بزنم! وسط حرفم نپر.
سر تکون دادم. آوا آهی کشید و گفت:
تو فکر می کنی من خیلی تند رفتم؟ از دیشب تا حالا یه کم عذاب وجدان گرفتم. با این که اصلا از رادمان خوشم نمی یاد ولی دلم براش می سوزه. خانواده شون کاملا از هم پاشیده ست. خودش هم یه جورایی افسرده ست. رضا می گه هیچ دوستی نداره که باهاش صمیمی باشه. فکر می کنم یه کم بدجنسی کردم که نذاشتم با رضا راحت باشه... از طرفی نگرانم.
با دلخوری به آوا نگاه کردم و گفتم:
تو که ماجرا رو به من نمی گی... انتظار داری چطور راهنماییت کنم؟
آوا دست هاش و پایین انداخت و گفت:
اگه یه درصد فکر می کردم درک می کنی می گفتم... اگه بهت بگم دیگه نمی تونی نگاهت و به رضا عوض کنی.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
مگه چی کار می کردن؟ تو که می گفتی رضا اهل دوست دختر بازی هم نبود.
آوا گفت:
اگه بابات بفهمه... ازم ناامید می شه... آخه همیشه امید داره که من تو رو عاقل کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
نه بابا! خیلی وقته ناامید شده... فهمیده تو از این عرضه ها نداری.
آوا بالش و از زیر سرش برداشت و به سمتم پرت کرد. بالش و توی هوا گرفتم و خنده کنان گفتم:
خب راست می گم دیگه!
آوا با عصبانیت گفت:
من دارم درد و دل می کنم توی نامرد داری مسخره می کنی. بابا سه ماه دیگه عروسیمه. تازه دارم به این نتیجه می رسم که چه قدر با احساس جلو رفتم... تازه دارم می فهمم اصلا پشت تصمیم هام منطق نبوده. رضا خانواده ی خوبی داره... خوش اخلاقه... صادق و روراسته... وضع مالیش خوبه... تحصیلاتش خوبه... باهوشه... قیافه ش خوبه... ولی وقتی برای درس خوندن اومد تهران... به عنوان یه پسر هجده نوزده ساله خیلی خودش و گم کرد... دیگه خانواده بالای سرش نبودن و نمی دونم... شاید دوست های ناباب کشوندنش سمت پارتی رفتن و اینا. خودش می گه هیچ وقت دوست دختر نداشته... منم باور می کنم. می دونم که راست می گه ولی از طرف دیگه به این موضوع فکر می کنم که اگه قبل از ازدواج نتونسته خودش و جمع و جور کنه هیچ دلیلی نداره که بعد از ازدواجم آدم بشه... اونم توی ایران که خیلی از مردها تازه بعد از ازدواج یادشون می افته جوونی نکردن و ... تازه موضوع خانواده ش هم هستن که خیلی اذیت می کنند... تازه دارم به این موضوع فکر می کنم که ازدواج کردن با پزشکی که باید چند شب توی هفته کشیک باشه خیلی سخته... این فکرم مثل خوره افتاده به جونم که یه وقت نکنه رضا همه ی ماجرا رو بهم نگفته باشه...
آوا آهی کشید و حرفش و قطع کرد. سرتکون دادم و گفتم:
آره... می دونم... ممکنه بعضی از مردها بعد از ازدواج یه سری کارها رو بکنند ولی نه مردهایی مثل رضا که هفت سال تنهایی توی یه شهر دیگه و دور از خانواده هاشون زندگی کردند. اون مال کسایی هستنش که توی خانواده های متعصبی بزرگ شدن و پشت خودداری هاشون اعتقاد نبوده... اجبار بوده. بعد از ازدواج که این اجبار برداشته می شه خیلی کارها می کنند. تو از این لحاظ نگران رضا نباش.
تو دلم گفتم:
ظاهرا هر غلطی می خواسته توی دوران قبل از ازدواج کرده!
ادامه دادم:
نگرانی هاتو درک می کنم... ولی بد موقعی به شک افتادی.
آوا پوزخندی زد و گفت:
برای این که رادمان بدموقع سرو کله ش پیدا شده. رضا قسم خورده بود دیگه باهاش نمی گرده ولی دیروز توی خونه ش جوری رادمان و نگاه می کرد انگار داره برادر کوچیکه شو نگاه می کنه.
پرسیدم:
برادر کوچیکه؟ مگه چند سالشه؟
آوا اون قدر بد نگاهم کرد که سرم و پایین انداختم. گفتم:
تو تو مغزت گیر دادی به این که من به این یارو نظر دارم. من از مردهای چشم رنگی خوشم نمی یاد... مرد باید چشمش سیاه باشه... تازه! مرد خوشگل مال دیگرونه!
آوا خندید و گفت:
پس دردت اینه که شوهر زشت می خوای! حالا ریخت شوهرت و شاید یه جوری بتونی تحمل کنی... بنده ی خدا ژنش به بچه هاتم می رسه. بچه هاتو می خوای چی کار کنی؟
بعد از دو ساعت شوخی و خنده آوا رفت. برام عجیب بود که آخرش هم ماجرای رضا رو بهم نگفت. به نظرم موضوع مهمی نمی اومد و بیشتر چیزی بود که آوا خجالت می کشید مطرحش کنه. تصمیم گرفتم آوا رو بیشتر از این اذیت نکنم و دیگه در این مورد ازش چیزی نپرسم.
عصر بود که از اتاقم بیرون اومدم. معین روی مبل نیم خیز شده بود و همون طور که تخمه می خورد به تلویزیون زل زده بود. چشماش گشاد شده بود و هر لحظه به حالت ایستاده نزدیک تر می شد... داشت فوتبال نگاه می کرد. آهسته وارد هال شدم. کنترل و از روی مبل برداشتم. به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم. فوتبالیست توپ و شوت کرد... معین از جا پرید... دکمه رو زدم و تلویزیون و خاموش کردم. معین با ناباوری به صفحه ی خاموش تلویزیون نگاه کرد... تازه فهمید که چی شد... با خشم به سمت من برگشت. کنترل و روی مبل انداختم و با خونسردی به سمت آشپزخونه رفتم. معین داد زد:
کجا؟ داری می ری پشت مامان قایم بشی؟
توی آشپزخونه بابا رو دیدم که داشت برای خودش چای می ریخت. با خونسردی رو به معین کردم و گفتم:
مامانو پیدا نکردم... اومد پشت بابا قایم شم.
بابام آهسته خندید. معین گفت:
این کار مسخره ت یعنی چی؟
گفتم:
صبح داشتم سریال دانلود می کردم قطعش کردی. یادت رفته؟ نود و هفت درصد دانلود شده بود.
معین کنترل و برداشت و تلویزیون و روشن کرد و گفت:
بذار فوتبال تموم شه بهت می گم! نشونت می دم! تازگی ها خیلی پررو شدی.
دنبال بابا از آشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:
نه همچین هم تازه نیست!
بابا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بسه!
معین چشم غره ای بهم رفت و با اعصاب خوردی دوباره به تلویزیون زل زد. بابا روزنامه رو برداشت و صفحه ی حوادث و باز کرد. پوفی کردم و تو دلم گفتم:
عاشق خبرهای این طوریه! انگار سرکار به اندازه ی کافی از این چیزها نمی بینه!
بابام با دیدن تیتر درشت صفحه ی حوادث نچ نچی کرد و گفت:
ترلان بیا این و بخون! ببین با چه روش هایی مواد مخدر وارد می کنند.
با بی حوصلگی گفتم:
بابا تو رو خدا بی خیال! از بچگی من و به جای قصه های خوب برای بچه های خوب با صفحه حوادث روزنامه بزرگ کردید.
یادم اومد که از سن ده یازده سالگی صفحه ی حوادث روزنامه رو می خوندم. دیگه برای خوندنش اشتیاقی نداشتم.
تصمیم گرفتم بیرون برم و با ماشین عزیزم که تازه از معین از تعمیرگاه اورده بودش یه دوری بزنم. طبق معمول همون پالتوی مشکی رو پوشیدم و شال آبی سر کردم و از خونه خارج شدم.
با ذوق و شوق دستی به فرمون ماشینم کشیدم و از پارکینگ بیرون اوردمش. با سرعت کمی به راه افتادم... دوست داشتم از صدای موتور ماشینم لذت ببرم... آخیش! از شر ماشین بابا خلاص شدم!
توی خیابون اصلی پیچیدم. همون طور که داشتم رانندگی می کردم و برای خودم شعر می خوندم آینه رو تنظیم کردم.یه دفعه چشمم به یه مزدای سفید افتاد. قلبم توی سینه فرو ریخت. اینجا چی کار می کرد؟
خواستم پام و روی گاز بذارم و ناپدید بشم ولی بعد پشیمون شدم. نمی خواستم دوباره ماجرای دیشب پیش بیاد. دوباره از توی آینه به پشت سرم نگاه کردم. یعنی همون ماشین دیشبی بود؟ بعله! خودش بود! کاپوت ماشین جمع شده بود و چراغاش شکسته بود... قلبم تند تند می زد... حتما اومده بود حالم و بگیره.
ماشین و یه گوشه پارک کردم... تو دلم گفتم:
بذار همین جا وسط خیابون که شلوغ پلوغه با هم برخورد کنیم... اگه دوباره کورس بذاریم ممکنه یه بلای دیگه سرش بیاد... ظاهرا خونه مون هم یاد گرفته... ممکنه برام شر شه.
قفل فرمون و دم دستم گذاشتم. از توی کیفم یه چاقوی جیبی بیرون اوردم و توی جیبم گذاشتم. مزدای سفید پشت ماشینم پارک کرد. از توی آینه دیدم که راننده از ماشین پیاده شد. موهای مش کرده ی فرق کجش و شناختم. یه شال قهوه ای روشن سر کرده بود. پالتوی قهوه ای کوتاه و تنگی پوشیده بود که بیشتر شبیه به کت بود. شلوار جین مشکی لوله تفنگی پوشیده بود و کفش های پاشنه ده سانتی مشکی پاش بود. با دست به شیشه ی ماشینم زد. چشمم به صورتش افتاد... یا خدا! لب های پروتز کرده، بینی عمل کرده، گونه های کاشته شده، ابرو های تاتو شده، لنز رنگی... چی از توی صورتش مال خودش بود و خدا می دونه!
در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. دختر خندید و گفت:
به به! راننده ی حرفه ای دیشبی... چه اتفاقی! دوباره دیدمت!
نگاهی به ماشینش کردم... اوه اوه! درب و داغون شده بود. باید خسارت سمند رو هم می داد... پس برای چی داشت می خندید؟
دقیق تر نگاهش کردم... نه! انگار اصلا ناراحت نبود.
دستش و جلو اورد و با لبخند دوستانه ای گفت:
اسم من سایه ست!
نگاهی به دستش کردم... دوباره نگاهم روی ماشینش سر خورد. می دونستم هیچ آدم عاقلی با کسی که باعث تصادف کردنش شده دست نمی ده و بهش لبخند نمی زنه. دوباره نگاهی به دست سایه کردم... نه! یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود. دستم و توی جیب پالتوم کردم... دست راستم و بی اختیار دور چاقوی جیبی حلقه کردم... آرزو کردم که ای کاش توی ماشین مونده بودم.
سایه دستش و پایین اورد ولی هنوز داشت لبخند می زد. ابرو بالا انداخت و گفت:
بهت نمی یاد کم رو باشی... .
شونه بالا انداختم... باید زودتر می رفتم... حس خوبی نسبت بهش نداشتم. نکنه لبخندهاش نشون دهنده ی آرامش قبل از توفان باشه؟ شاید می خواست یه گوشمالی حسابی بهم بده... من باعث و بانی اون تصادف بودم. سایه هم مقصر بود... خسارت سمند رو باید می داد... ماشین خودش هم هرگز مثل روز اول نمی شد. پس برای چی وایستاده بود و با اون لبخند مسخره نگاهم می کرد؟
سایه گفت:
می یای بریم یه جایی مثل کافی شاپ ؟
نگاهی به سرتاپاش کردم و گفتم:
چی باعث شده فکر کنی خوشم می یاد بیشتر باهات آشنا شم؟
سایه لبخند کجی زد و گفت:
من نمی خوام بیشتر باهات آشنا شم... برات یه پیشنهاد دارم.
بدون ذره ای کنجکاوی گفتم:
خب... می شنوم!
سایه لبخند دیگه ای زد... از لبخندهاش خوشم نمی اومد. انگار فقط دو طرف لباش و کش می داد... پشت لبخندهاش هیچ روحی نبود... همین مسئله باعث می شد به این موضوع فکر کنم که می خواد در یه فرصت مناسب... شاید توی یه خیابون خلوت تر... حسابی حالم و بگیره.
سایه گفت:
اینجا که نمی شه.
یه گام به سمت عقب برداشتم و گفتم:
داری وقتم و می گیری.
او یه قدم به سمتم برداشت و گفت:
چرا نمی خوای به حرفام گوش بدی؟ ببین!
با دست چپش به ماشینش اشاره کرد و گفت:
ماشینم و داغون کردی... باعث شدی وسط خیابون کلی از راننده ی سمند فحش بخورم... باید خسارتم بدم. خودتم می دونی که تو باعث شدی تصادف کنم... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
برو شکایت کن... برو ثابت کن که تقصیر من بوده.
دیگه کاسه ی صبرم داشت سرریز می شد. این آدم عجیب و غریب از کجا پیداش شده بود؟... دوباره داشت لبخند می زد... گفت:
اگه پی شکایت کردن و اینا بودم اینجا نمی اومدم... خواستم بگم یه پیشنهاد مهم دارم که در عوضش دارم از همه ی این مسائل می گذرم... نمی خوای بشنویش؟ باور کن شانس اوردی که به تور من خوردی. نه تنها شاکی نشدم و دنبال انتقام نیومدم، بلکه اومدم بهت پیشنهاد کار بدم.
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت6
اگه پی شکایت کردن و اینا بودم اینجا نمی اومدم... خواستم بگم یه پیشنهاد مهم دارم که در عوضش دارم از همه ی این مسائل می گذرم... نمی خوای بشنویش؟ باور کن شانس اوردی که به تور من خوردی. نه تنها شاکی نشدم و دنبال انتقام نیومدم، بلکه اومدم بهت پیشنهاد کار بدم.
اخم کردم و گفتم:
کار؟
فاصله ش و باهام کمتر کرد و گفت:
کمتر کسی و دیدم که عکس العمل هاش به اندازه ی تو سریع باشه. رانندگیت حرف نداره... از دیشب تا حالا دارم پیش خودم تحسینت می کنم. تا حالا دختری رو ندیده بودم که بتونه مثل تو رانندگی کنه. واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
کوتاه گفتم:
مرسی.
ناخودآگاه در مقابل او حالت دفاعی داشتم. ازش خوشم نمی اومد و حرفاش به نظرم بودار بود. اگه یه آدم عاقل و طبیعی جای او بود پوستم و می کند نه این که ازم تعریف کنه. نیاز به هوش زیادی نداشت که تشخیص بدم یه جای کار می لنگه. همین که خونه مون و پیدا کرده بود و دنبالم اومده بود نشون می داد که خودم و توی دردسر انداختم. اضطراب پیدا کردم... حالا باید چطوری می پیچوندمش؟ مسلما راه درست این نبود که باهاش به کافی شاپ برم. همون اونجا وسط خیابون بهترین نقطه بود. شلوغی خیابون و جمعیتی که از پیاده رو رد می شدند بهم احساس امنیت می دادند.
سعی کردم خودم و بی حوصله نشون بدم. دستم و روی دستگیره ی در گذاشتم و گفتم:
من کلی کار برای انجام دادن دارم... اگه حرف خاصی نداری برم.
سایه با خوش رویی آزاردهنده ای گفت:
می تونم توی ماشینت بشینم و باهات صحبت کنم؟
خیلی رک گفتم:
نه!
لبخند سایه محو شد. کمی چشماش و تنگ کرد و گفت:
پیشنهادی که می خوام بهت بدم اول از همه به نفع خودته.
سر تکون دادم و گفتم:
پس زودتر بگو و بعد برو.
شونه بالا انداخت و گفت:
فکر می کنم باید آدم بدبینی باشی... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
نذار بگم فکر می کنم از کدوم قماشی... .
با صدای بلند زیر خنده زد و گفت:
پس رکم هستی! خوشم اومد.
در ماشین و باز کردم و گفتم:
ولی من اصلا خوشم نیومد... خداحافظ!
سایه با صدای بلندی گفت:
می خوام بهت کار پیشنهاد کنم... یه کاری که خیلی استعداد خوبی توش داری... مربوط به همین رانندگیه. نظرت چیه؟
بی اختیار متوقف شدم... اولین چیزی که توی ذهنم اومد بابام بود... امکان نداشت که موافقت کنه. سایه از مکث چند ثانیه ایم استفاده کرد و ادامه داد:
رئیسم یه راننده ی خوب می خواد... زیاد وقت ندارم که کسی و پیدا کنم که بتونه نظرش و جلب کنه... وقتی تو رو دیدم که اون طوری سبقت می گرفتی و گاز می دادی فهمیدم همونی هستی که به درد رئیسم می خوره.
به عنوان یه دختر بیست و دو ساله ی تحصیل کرده خیلی سریع متوجه شدم که این کار نمی تونه کار خوب و درستی باشه. برای همین رو به سایه کردم و گفتم:
رئیست چی کاره ست؟
سایه که فکر کرده بود کنجکاو شدم گفت:
این و دیگه باید بیای کافی شاپ تا بفهمی.
پوزخندی زدم و گفتم:
اگه فهمیدنش خالی از اشکال نبود خیلی راحت می گفتی مدیر فلان جاست... یا رئیس فلان شرکته... این که داری این طوری منو می پیچونی نشون می ده که داری از چه تیپ آدمی صحبت می کنی.
سایه مسخره م کرد و گفت:
چه تیپ آدمی؟
گفتم:
به احتمال خیلی زیاد خلاف کار!
سایه خندید و گفت:
اوه! چه بدبین! رئیسم یه شرکت داروسازی داره. خیالت راحت شد؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
کدوم شرکت؟
او گفت:
ایران هورمون!
سر تکون دادم و گفتم:
رئیس یه شرکت معتبر چه احتیاجی به یه راننده ی دختر داره؟ اونم راننده ای که گواهینامه نداره؟
سایه گفت:
پس گواهینامه م نداری... باید در موردش حرف بزنیم.
خیلی رک گفتم:
من اصلا از پیشنهادت خوشم نیومده...
در ماشنی و باز کردم و خواستم سوار شم که سایه با خشونت غیر منتظره ای در و محکم بست. بی اختیار دستم و توی جیبم کردم و چاقو رو لمس کردم... او دیگه لبخند نمی زد. با عصبانیت گفت:
گوش کن ببین چی بهت می گم! من دو روز بهت وقت می دم که در موردش فکر بکنی. مهلت خودم داره تموم می شه... خوشم نمی یاد بچه پررویی مثل تو منو توی دردسر بندازه. بهش فکر کن! فهمیدی؟ دو روز دیگه می یام سراغت. به این فکر کن که با همین رانندگی دیوونه وار و با همین ویراژ دادن ها که مشخصه چه قدر ازش لذت می بری می تونی ماهی چند میلیون درآمد داشته باشی.
سر تکون دادم و گفتم:
من اهل کار خلاف نیستم.
سایه که هر لحظه عصبانی تر می شد گفت:
من کی گفتم خلافه؟
صدام و کمی بالا بردم و گفتم:
تو فکر می کنی من خرم؟ آدمی که خلاف کار نباشه ماهی چند میلیون به دختری که گواهینامه هم نداره نمی ده. فکر می کنی از پشت کوه اومدم؟ آخه کسی که رئیس شرکت ایران هورمون باشه نیازی به آدمی با ریخت و قیافه ی تو نداره که براش دنبال راننده بگرده.
سایه هم صدایش و بالا برد و گفت:
خیلی داری روت و زیاد می کنی. از این بلبل زبونی هات خوشم نمی یاد. دو روز دیگه می یام سراغت. بشین قشنگ فکرات و بکن... هفته ای یکی دوبار رئیسم و می بری این ور و اون ور در عوض ماهی چند میلیون می گیری... اصلا هم نیاز نیست که کسی با خبر بشه... هیچکس نمی فهمه... تو هم می تونی پول خوبی در بیاری... پشتت به کجا گرمه که این قدر راحت می گی نه؟ می دونی ملت برای دو قرون بیشتر آدم می کشن؟ تو مگه کجا کار می کنی؟ مگه چه قدر می گیری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
من پشتم به یه بابای پولدار گرمه... بهترین شغل دنیام داشتن یه بابای پولداره.
سایه پوفی کرد. کلافه شده بود... منم که دیگه مطمئن شده بودم او داره از کار خلاف حرف می زنه کمی ترسیده بودم. سعی می کردم به روی خودم نیارم... خیلی خوشحال بودم که ظاهرا در این زمینه موفق بودم. زبونم که کلا افسارش دست ضمیرناخودآگاهم بود و بی اختیار برای خودش نطق می کرد، به کمکم اومده بود.
سایه گفت:
می دونم تا حالا شده پیش خودت آرزو کنی که ای کاش کار داشتی و حقوق خودت و داشتی. آدم وقتی از باباش پول بگیره مجبوره ازش اطاعتم بکنه... مجبوره هرچی می گن بذاره روی چشمش... برای این که محتاجه ولی اگه روی پای خودش وایسته می تونه هرکای دوست داره بکنه. مطمئنم این موضوع به فکر خودتم رسیده.
این فکر به ذهنم رسیده بود ولی لزومی نداشت که سایه هم در جریان قرار بگیره. در ماشین و باز کردم و گفتم:
من حرفم و زدم... علاقه ای ندارم که با کسی مثل تو همکاری کنم... خداحافظ!
سایه گفت:
دو روز دیگه می یام سراغت... به نفع خودته که از خر شیطون پایین بیای.
بدون توجه به او در و بستم و ماشین و روشن کردم. گازش و گرفتم و به راه افتادم... قلبم محکم توی سینه می زد. یه حسی بهم می گفت که این تازه شروع ماجرا ست. ناخودآگاه چشمم توی آینه دنبال مزدای سفید می گشت ولی انگار دیگه تعقیبم نمی کرد. با این حال خودم و مخصوصا اسیر ترافیک کردم. این طوری احساس امنیت می کردم. نفس عمیقی کشیدم. یه بار دیگه حرف های سایه رو توی ذهنم دنبال هم ردیف کردم... رئیس... مهلت... راننده... چند میلیون... دو روز دیگه... هیچکس هم نمی فهمه... .
چند سال بود که روزنامه ی حوادث می خوندم... بابایی داشتم که خودش قاضی بود و هر روز در مورد پرونده هاش توی خونه صحبت می کرد. خودم آدم عاقل و بالغی بودم و چشم و گوش بسته نبودم... می تونستم به راحتی تشخیص بدم که سایه از کار خلاف حرف می زنه. این موضوع مضطربم می کرد... قرار بود دو روز دیگه سراغم بیاد... یعنی اگه می گفتم نه ولم می کرد و می رفت؟ یا بدتر سه پیچ می شد؟ باید چی کار می کردم؟
یاد دروغی افتادم که سایه گفته بود... شرکت ایران هورمون... می دونستم با تیزهوشی می شه رگه هایی از حقیقت و توی دروغ تشخیص داد... سایه هم آدم باهوشی به نظر نمی رسید. دست کم در مورد مطرح کردن پیشنهادش با من که هوش زیادی به کار نبرده بود. شاید اگه کنترل بهتری روی اعصابش و مهارت بیشتری توی زبون ریختن داشت می تونست همین قضیه رو طوری مطرح کنه که جذب این کار بشم... شاید ناخودآگاه یه دروغ کاملا غیرحرفه ای گفته بود... شرکت داروسازی! نکنه منظورش به مواد مخدر بود؟
یاد حرف چند ساعت پیش بابام افتادم:
ترلان بیا این و بخون! ببین با چه روش هایی مواد مخدر وارد می کنند.
اگه می فهمید من به خاطر کل کل و روکم کنی با همچین آدمی طرف شده بودم پیش خودش چه فکری می کرد؟ عقل حکم می کرد که ماجرا رو بهش بگم ولی از نصیحت هایی که می تونستم تک تکشون و پیش بینی کنم می ترسیدم... از نگاه پر از سرزنش بابام... می دونستم باید موضوع رو بهش بگم... دلم راضی نمی شد... شاید داشتم الکی شلوغش می کردم... شاید سایه با شنیدن جواب نه دیگه سراغم نمی اومد... احتیاط حکم می کرد که عاقلانه تر فکر کنم ولی ترس از سرزنش ، نصیحت ، نگاه های ناراضی بابام و محدودیت هایی که بعد از مطرح کردن این موضوع در انتظارم بود روی تصمیم هام اثر می ذاشت... بهتر بود که اول با آوا صحبت می کردم... آره! این بهتر بود!
سعی کردم اضطرابی که داشتم و نادیده بگیرم... خودم و برای اولین بار به دست های امن ترافیک سپردم... آرزو کردم زمان وایسته و هرگز دو روز دیگه فرا نرسه.
صدای آوا توی گوشی تلفن پیچید:
می دونستم حتی برای یه ساعت نمی تونی دوریم و تحمل بکنی.
در حالی که پام و بی اختیار با حالتی عصبی تکون می دادم گفتم:
باید باهات حرف بزنم... یه اتفاق خیلی بد افتاده.
آوا هل کرد و گفت:
چی شده؟... الان کجایی؟ صدای ماشین و بوق و اینا می یاد.
_ توی خیابونم. ماشین و زدم کنار.
آوا : نگو که تصادف کردی!
_ نه بابا! فکر کردی همه مثل خودتن؟ همه ش ماشین و می زنن این ور و اون ور؟
آوا: باز تو شروع کردی؟
_ بگو کی رو الان دیدم!
آوا داد زد:
رادمان!
با عصبانیت سرم و توی دستم گرفتم... چطوری فکرش به اون رسیده بود؟ انگار مغزش فقط تو این زمینه کار می کرد.
_ آوا خودت و یه جا نشون بده... دیگه شورش و در اوردی... نه بابا!
آوا : پس کی؟
_ اون دختره دیروزیه که سوار مزدا بود.
آوا: اوه اوه اوه! آخه چه جوری پیدات کرد؟ پیدات کرد یا اتفاقی دیدیش؟
_ نمی دونم... آوا می ترسم.
آوا: مگه چی شده؟ دعوا شد؟
_ خیلی بدتر از این حرفا... باید ببینمت.
آوا: آخه الان رضا می یاد خونمون.
_ اَه! تو و رضا یه روز نمی تونید بدون هم باشید؟
آوا: خب شوهرمه! چشم مامان و بابام هم دور دیدیم.
آهسته خندید. پوفی کردم و گفتم:
کی می یاد؟ واقعا کارم واجبه.
آوا: حالا مگه رضا نامحرمه؟
_ نه محرمه!
آوا: یعنی این قدر خصوصیه حرفات که رضا نباید بفهمه؟
_ آخه دلیلی نداره بفهمه.
آوا: من معمولا حرف هایی که بینمون رد و بدل می شه رو بهش می گم... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
تو خیلی لطف داری!
دودل بودم. دوست نداشتم رضا رو در جریان قرار بدم... خیلی باهاش جور نبودم. از طرفی به نظرم او عاقل تر و منطقی تر از آوا بود. چه عیبی داشت که او هم خبردار بشه؟ ولی نه! حس بدی داشتم... دوست نداشتم رضا پیش خودش فکر کنه که ماجرا رو بزرگ کردم.
آوا: زنده ای؟ چرا حرف نمی زنی؟ خب از پشت تلفن بگو.
_ حالا نمی شه رضا نیاد؟
آوا: اگه بهش بگم نیاد که بیشتر کنجکاو می شه.
پوفی کردم. حالا مگه رضا کی بود که بخواد پیش خودش فکر کنه من ترسو ام؟ حتما اونم تا حالا فهمیده بود که من هرچی نباشم آدم ترسویی نیستم... دست کم با رانندگی کردنم به همه ثابت کرده بودم که چه تیپ آدمی هستم. آهسته گفتم:
خیلی خب! فقط... هیچی.
آوا: خب بگو... .
_ هیچی. خواستم شرط و شروط بذارم چیزی به ذهنم نرسید... می یام الان اونجا.
تماس و قطع کردم. با بدبینی از توی آینه پشت سرم و نگاه کردم. خبری از مزدای سفید تصادف کرده با یه راننده ی عصبانی نبود. نفس راحتی کشیدم. هنوز اضطراب داشتم و کف دستم یخ کرده بود. ماشین و روشن کردم و با سرعت کمی به سمت خونه ی آوا رفتم. مرتب از توی آینه پشت سرم و چک می کردم. توهم این و داشتم که سایه داره سایه به سایه م می یاد! نمی دونم چرا این قدر هل کرده بودم... از لحن عصبیش بیشتر ترسیده بودم یا از لبخندهای مرموزش؟ کاملا از ظاهر و لحن کلامش می تونستم حدس بزنم که خیلی با یه آدم عادی فاصله داره. تا حالا توی زندگیم با یه خلاف کار رو به رو نشده بودم... همه ی حرف های بابام در مورد باندهای مختلف توی ذهنم اومد... قاچاق دخترها و زن ها... قاچاق اعضای بدن... مور مور شدم. از ته دل گفتم:
خدایا! خودت کمکم کن... دیشب عجب حماقتی کردم. بچه بازی در اوردم و گرفتار شدم... قول می دم دیگه از این غلطا نکنم.
از این قول ها به خدا زیاد داده بودم! اولین باری که به خاطر یه حرکت نمایشی گواهینامه م پانچ شد، شب خوابم نبرد. تا صبح توی رختخواب با خدا حرف زدم و دویست بار قسم خوردم که عین آدم رانندگی کنم. سه روز بعدش به خاطر سرعت دویست و ده کیلومتر در ساعت توی اتوبان گرفتنم و دوباره گواهینامه م پانچ شد.... دقیقا سه روز بعد!
ترم اول دانشگاه هم وقتی معدلم پونزده شد پیش خودم قسم خوردم که از ترم بعد به نیت هفده به بالا بخونم... بگذریم که هر ترم بدتر از ترم قبل شد... از این توبه ها زیاد کرده بودم... زندگیم تکرار قسم خوردن هایی بود که دو روز بعد کاملا فراموششون کرده بودم.
ماشین و توی کوچه پارک کردم. چشمم به اسپورتیج قرمز رضا افتاد... زودتر از من رسیده بود. آهی کشیدم. زنگ و زدم و سعی کردم خیلی خودم و مضطرب نشون ندم. خوشم نمی اومد که دیگرون فکر کنند آدم ضعیفی هستم.
خونه ی آوا طبقه ی دوم یه آپارتمان قدیمی و سه طبقه بود. از پله ها بالا رفتم و چشمم به آوا و رضا افتاد که برای استقبال دم در اومده بودند. رضا با دیدنم خندید و مثل همیشه بدون سلام کردن گفت:
چه گندی زدی؟
چپ چپ به آوا نگاه کردم. آوا خنده کنان به رضا گفت:
اذیتش نکن... بذار برسه بعد حسابی حالشو می گیریم.
بوتم و در اوردم و روی زمین انداختم. گفتم:
به اندازه کافی حالم گرفته شده. نیازی نیست که تو خودت و توی زحمت بندازی.
آوا خندید و از جلوی در کنار رفت. خونه ی سه خوابه با طرح و مدل قدیمی داشتند. یکی از اتاق ها اتاق مهمان بود که هر وقت شب اونجا می موندم روی تختش می خوابیدم. توی هال یه دست کاناپه ی سفید چرم بود. برعکس خونه ی ما که روی زمین فرش زیادی انداخته نشده بود، خونه ی آوا اینا پر از فرش های نفیس بود. وسایل خونه شون جدیدتر از خونه ی ما بود ولی طرح و نقشه ی خونه شون خیلی قدیمی بود و در نگاه اول توی ذوق می زد. بدترین خصوصیت خونه شون این بود که در دستشویی توی هال باز می شد... من همیشه با این موضوع مشکل داشتم... مجبور می شدم صبر کنم همه از هال بیرون برن بعد از دستشویی استفاده می کردم. بین هال و پذیرایی یه پاسیو پر از گل و گیاه قرار داشت. یه دست مبل شیک توی پذیرایی بود که در اون لحظه رومبلی ها رنگ زیبای طلایی مبل و پنهان کرده بود.
روی مبل نشستم. آوا برام یه لیوان چای اورد. بدم نمی اومد محض خنده و شوخی یه تیکه در مورد رادمان بندازم و این دو نفر و به جون هم بندازم. بعد بی خیال شدم... اصلا وقت شوخی و مسخره بازی نبود.
آوا رو به رضا کرد و گفت:
فهمیدی چی شد؟ دیشب ترلان با یه مزدا کورس گذاشت و باعث شد طرف یه تصادف خفن بکنه که توش مقصرم هست... امروز یه دفعه ای یارو رو توی خیابون دیده.
رضا با تعجب گفت:
نه بابا!
گفتم:
آره بابا!... آوا قندونت کو؟ بعد به من می گی خونه داری بلد نیستم.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
روی میزه... خونه داری من و زیر سوال نبر! در حدش نیستی.
و خندید. راست می گفت. قندون و یه ظرف پولکی روی میز بود. یه جرعه از چای خوردم و شروع به تعریف کردن کردم... ماجرا رو کامل تعریف کردم. اصلا به رضا نگاه نمی کردم. امیدوار بودم متوجه بشه که روی صحبتم با او نیست و نباید خودش و توی این مساله قاطی بکنه. وقتی اسم سایه رو بردم به وضوح دیدم که رضا روی مبل جا به جا شد... آوا روی حرفام تمرکز کرده بود ولی رضا همچین با تعجب نگاهم می کرد که معذبم می کرد. دیگه نمی تونستم بی توجه باشم و نگاهش نکنم... هرچند لحظه یه بار نگاهش می کردم... تغییر حالت هاش برام سوال شده بود... اول تعجب کرد... بعد سعی کرد خودش و جمع و جور کنه... آخرش به یه اخم عمیق ختم شد.
وقتی حرفام تموم شد آوا نگاهی به رضا کرد و گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
انگار آوا هم مثل من ترسیده بود و استرس پیدا کرده بود. گفت:
به نظرم باید به بابات بگی. اگه نمی تونی بگی من می گم.
با ناراحتی گفتم:
به خدا می ترسم نذاره پشت ماشین بشینم... تو که می دونی من یه روز پشت ماشینم نشینم می میرم. دوباره شروع می شه... بشین روزنامه بخون... چهار جا برو... دنیا رو ببین... با مردم رفت و آمد کن... اینجا ایرانه! باید بدونی داری کجا زندگی می کنی... هزار تا گرگ توی این خیابونا هستش... تو دختری... کم سن و سالی... زود گول می خوری... پشت ماشین نشین... شب قبل تاریک شدن هوا برگرد... به هرکسی اعتماد نکن... این لباس و نپوش... بشین آشپزی یاد بگیر... پذیرایی یاد بگیر... درس بخون... سربه راه شو... خودت و با این کارهات بدبخت نکن... بی خیال آوا... حوصله ندارم این جمله ها رو برای بار هزار و دویستم بشنوم.
برخلاف انتظارم رضا طرفم و گرفت و گفت:
به نظرم نباید فعلا به بابات چیزی بگی.
با تعجب نگاهش کردم. رضا گفت:
تنها کاری که بابات می تونه بکنه اینه که کار و از طریق قانون پیش ببره... ولی اولین کسی که قانون و زیر پاش گذاشته تویی و بعد بابات... تو گواهینامه نداری... اصلا نباید پشت رل می شستی. برای همین ممکنه با پیگیری این قضیه اول از همه خودت گرفتار بشی. این طوری ممکنه اعتبار بابات هم زیر سوال بره. پس فعلا صبر کن.
با این که باهاش موافق بودم گفتم:
گفت که فقط دو روز وقت دارم... یعنی بسط بشینم توی خونه این دو روز و؟
رضا شونه بالا انداخت و گفت:
شاید بعد دو روز با کینه و کدورت برگرده... شاید عصبی تر شه... شاید بیشتر تهدید کنه. مطمئن باش اونم وقتی گفته دو روز می دونسته که ممکنه تو خودتو قایم کنی.
راست می گفت... نظرم عوض شد... چه قدر خوب بود که رضا اونجا نشسته بود... این آوا که انگار لال شده بود. هیچ نظری نداشت. فقط با حرکت سر حرف های رضا رو تایید می کرد.
رضا ادامه داد:
کاری باید بکنی اینه... تو شماره ت و به من بده... شماره ی منم توی گوشیت سیو کن. نذار فکر کنه تنهایی... هر وقت احساس خطر کردی یا حس کردی که دنبالته بهم زنگ بزن... روی من به عنوان یه برادر حساب کن. مطمئنم با معین زیاد راحت نیستی.
یاد ماجرای دانلود کردن سریال و خاموش کردن تلویزیون افتادم... می دونستم معین آماده ست که برم خونه تا کله م و بکنه.
صادقانه گفتم:
واقعا بهم امید دادی رضا... دستت درد نکنه... آره فکر کنم این طوری بهتر باشه.
رضا سر تکون داد و گفت:
باید ببینیم بعد این دو روز چی می گه... اون وقت شاید لازم باشه ماجرا رو با بابات در میون بذاری.
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم. نیم ساعت اونجا نشستم و با همدلی و حرف های رضا و آوا انرژی گرفتم. بعد از اون احساس کردم که بهتره برم و بیشتر از این مزاحم اونا نشم. آوا نگران بود و اصرار داشت که با رضا برم... می ترسید سایه بلایی سرم بیاره. رضا خنده کنان گفت:
نگران ترلان نباش... تا وقتی توی ماشین باشه جاش امنه... هیچ خطری اون تو تهدیدش نمی کنه. به محض این که پیاده شه باید چهارچشمی مراقبش باشی.
رو به آوا کردم و گفتم:
بهتره تنها برم... نمی خوام اگه دنبالم باشه من و با کس دیگه ای ببینه. نمی خوام فکر کنه ترسیدم... دوست ندارم نقطه ضعف دستش بدم.
آوا هنوز دل نگرون بود. رضا دست شو دور شونه ش انداخت و گفت:
چیزی نمی شه... نگران نباش.
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 7
آوا دستم و فشرد و گفت:
تو رو خدا عاقلانه رفتار کن... عین آدم رانندگی کن... چشمات و خوب باز کن و حواست و جمع کن. باشه؟ بهت زنگ می زنم که مطمئن شم رسیدی خونه... اگه جواب ندی یه راست می رم پیش بابات.
حرف های آوا بیشتر به جای این که دل گرمم کنه نگرانم کرد... یعنی قضیه این قدر جدی بود؟
خداحافظی کردم و در حالی که سعی می کردم تپش قلبم و ندیده بگیرم از خونه خارج شدم. در حیاط و باز کردم و با ترس و وحشت دو طرف کوچه رو بررسی کردم... پرنده پر نمی زد... چشمم به یه مزدای سفید افتاد. جیغ کوتاهی کشیدم و خودم و توی خونه پرت کردم. در و پشت سرم بستم و دستم و روی قلبم گذاشتم. چشمام و بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم. یه صدایی توی سرم گفت:
حقته! وقتی پاتو روی گاز می ذاشتی باید به اینجاهاش هم فکر می کردی.
چشمام و باز کردم... خودم و دعوا کردم:
یعنی چی؟ مگه هر مزدای سفیدی مال سایه ست؟
تمام شجاعتم و جمع کردم. آهسته در و باز کردم. دستم می لرزید... نگاهی به کوچه انداختم... نه! مزدا تصادف نکرده بود. نفس راحتی کشیدم... از دست خودم حرص می خوردم. چه قدر احمق شده بودم!
بدو بدو خودم و به ماشینم رسوندم.
همین که توی ماشین نشستم و در و قفل کردم احساس امنیت کردم. ماشین و روشن کردم و به راه افتادم... توی مسیر مراقب بودم که کسی دنبالم می یاد یا نه... هر وقت که چشمم به یه مزدای سفید می افتاد قلبم توی سینه فرو می ریخت و حالم بد می شد... خدا رو شکر اون شبم هرچی مزدای سفید توی شهر بود توی مسیرم قرار می گرفت.
بالاخره به خونه رسیدم. ماشین و توی پارکینگ پارک کردم. خیالم راحت شده بود و ضربان قلبم به حالت عادی برگشته بود. داشتم قفل فرمون و برای احتیاط می بستم که موبایلم زنگ زد. تو دلم گفتم:
آواست... بنده خدا چه قدر نگران شده بود!
گوشی رو برداشتم... نه! آوا نبود... شماره ناآشنا بود. یه دفعه قلبم توی سینه فرو ریخت... نکنه سایه باشه!
جواب دادم:
بفرمائید!
صدای مردانه ی بم و گیرایی توی گوشی پیچید:
سلام . رادمان هستم.
با تعجب گفتم:
بله؟
رادمان سریع گفت:
باید باهات حرف بزنم...
فصل چهارم
در حیاط و باز کردم. نگاهی به کوچه کردم. خبری از سایه نبود. ترلان توی ماشین نشسته بود و چپ چپ نگاهم می کرد. با گام های بلند خودم و به ماشین رسوندم و سوار شدم. سلام کردم. ترلان آهسته جوابم و داد و گفت:
خب!
چه بی مقدمه! گفتم:
می شه یه کم از این جا دور شیم؟
ترلان چیزی نگفت. نگاهی به لباسم کرد... لباس خونه تنم بود... پوزخندی زد... تو دلم گفتم:
خب چیه؟ انتظار داشت براش تیپ بزنم؟
نگاهی به صورتش کردم... قیافه ش خوب بود. فقط خیلی ساده تر از اون چیزی بود که من بتونم بپسندم. به قول بارمان بی رنگ و رو بود.
ترلان پاش و روی گاز گذاشت و با سرعتی که یه مقدار برای حالت عادی رانندگی کردن زیاد بود از کوچه خارج شد. توی دلم گفتم:
حتما اضطراب داره به خاطر سایه... حالا خوبه سایه چیزی بهش نگفته و این طوری می کنه! بچه سوسول به همین می گن ها!
در همین موقع با سرعت از سمت راست یه پرادو سبقت گرفت. چشمم به پیکانی افتاد که چند متر جلوتر ماشین رو کنار زده بود و پارک کرده بود... عین موشک داشتیم به سمتش می رفتیم. ترلان عین دیوونه ها به جای این که ترمز بکنه پاش رو بیشتر روی گاز گذاشت. صدام و بلند کردم و گفتم:
چی کار می کنی؟
ترلان با سرعت جلوی پرادو در اومد و از چند سانتی متری پیکان رد شد. نفس راحتی کشیدم. قلبم محکم به سینه م می زد. با تعجب بهش نگاه کردم. کاملا خونسرد بود. صورتش مثل همیشه بی حالت بود. من تقریبا سکته کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
شما همیشه این طوری رانندگی می کنید؟
ترلان به سمتم برگشت و با تعجب گفت:
چطوری؟
با یه حرکت مارپیچی آخرین لحظه وارد بریدگی شد و صدای بوق ماشین های پشت سرمون بلند شد... جوابم و گرفتم... کلا همین شکلی رانندگی می کرد!
آهسته گفتم:
من عجله ای ندارم.
ترلان با تعجب گفت:
بله؟ منم عجله ندارم.
رک گفتم:
خیلی بد رانندگی می کنید.
یه دفعه صدایش و بلند کرد و گفت:
چی؟ من بد رانندگی می کنم؟ هرچی باشه از رانندگی شما بهتره.
من که از عصبانیت غیر منتظره ی او خنده ام گرفته بود گفتم:
قصد توهین نداشتم.
دوباره یه سبقت خطرناک دیگه!... انگار مشکل روانی داشت! با صدای بلندی گفتم:
خانوم لطفا یه جا پارک کنید... با این رانندگیتون دارین اعصابم و بهم می ریزید.
ترلان نچ نچی کرد و گفت:
چه قدر شما زود می ترسید.
من که واقعا می ترسیدم او سرمو به باد بده لبخند زدم و گفتم:
والا همچین زودم نبود.
ماشین و گوشه ی خیابون پارک کرد و گفت:
رنگتون پریده... معلومه حسابی ترسیدید... یه فکر به حال این روحیه ی لطیفتون بکنید.
توی دلم گفتم:
دیوونه ی روانی! باید توی تیمارستان بستریش کنند.
با حرص گفتم:
حیف که وقتش نیست. مگه نه تیکه ای که انداختین و بی جواب نمی ذاشتم.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خب! می شه بگید با من چی کار دارید؟ رضا اصلا کار درستی نکرد شماره ی من و به شما داد.
ضربان قلبم به حالت عادی برگشت... این دیگه کی بود! صورت و نگاه سردش اصلا با رانندگی پر شر و شورش جور در نمی اومد. آهسته نفسم و بیرون دادم و گفتم:
می تونید بعدا رضا رو به خاطر این کارش بازخواست کنید. من که ازش نخواستم این کار و بکنه. نگرانتون بود.
ترلان که مشخص بود عصبیه سرش و تکون داد و گفت:
خب! حالا چی می خواید بهم بگید؟ من باید سریع برم.
آهی کشیدم... این دختر اصلا هیچ نظری در مورد این که سایه کی بود داشت؟ می دونست چه خطری داره تهدیدش می کنه؟
سرم و پایین انداختم و گفتم:
زیر بار پیشنهاد سایه نرید.
ترلان خنده ای عصبی کرد و گفت:
حرف مهمتون همین بود؟
گفتم:
سایه چند روز مهلت داره که کسایی که می خواد و پیدا کنه. خودش به شدت تحت فشاره. اگه جایگزینی برای شما پیدا نکنه ممکنه دست به هر کاری بزنه. ظاهرا رانندگی کردنتون چشمشو گرفته... مواظب خودتون باشید... اگه به هر طریقی تسلیم سایه بشید و کارش و قبول کنید برگشتنتون با خداست.
ترلان با تعجب ابروهاشو بالا داد و گفت:
منظورتون چیه؟ اون بهم گفت که پول خوبی بهم می ده و طوری صحبت می کرد انگار می تونم برگردم خونه و در عین حال کار اونم راه بندازم.
سرم و پایین انداختم... یه لحظه زمان و گم کردم... یادم رفت کجا نشستم... صدای ترلان توی سرم انعکاس پیدا کرد:
اون بهم گفت که پول خوبی بهم می ده و طوری صحبت می کرد انگار می تونم برگردم خونه و در عین حال کار اونم راه بندازم.
سرم گیج رفت... چشمام سیاهی رفت... دستم و جلوی چشمام گرفتم... همه جا برام سیاه شد... سیاه... سیاه ِ سیاه...
بین سیاهی رگه هایی از نور قرمز می دیدم... اون رگه ها من و از سیاهی نجات داد... کم کم رگه هایی از رنگ آبی هم اضافه شد... قلبم محکم به سینه می زد... کم کم سیاهی کمرنگ شد... آدم هایی رو می دیدم که بالا و پایین می پریدند... دستام شروع به لرزیدن کرد... دهنم خشک شده بود... توی اون گرما سردم شده بود...
صدای ترلان توی گوشم پیچید:
شما حالتون خوبه؟
چشمام و باز کردم... دستم و پایین اوردم... نه از رگه های قرمز خبری بود و نه از آدمایی که بالا و پایین می پریدند...
سرم و به شدت تکون دادم و گفتم:
خوبم... خوبم...
ترلان با تعجب بهم نگاه می کرد... کمی فکر کردم... داشتیم راجع به چی حرف می زدیم؟... یادم اومد... سایه!
رو به ترلان کردم و گفتم:
متوجه حرفام شدید؟
ترلان سر تکون داد و گفت:
بله! می شه پنهون کاری و تموم کنید؟ این ماجرا چه ربطی به شما و رضا داره؟ می شه بگید که سایه کیه و چی می خواد؟
رک گفتم:
نه! نمی شه.
ترلان صداش و بالا برد و گفت:
منم ناخواسته دارم درگیر این ماجرا می شم.
رو بهش کردم و گفتم:
من فقط می تونم بهتون بگم که قبول کردن پیشنها سایه... به هر طریقی... به هر دلیلی... تا ابد گرفتارتون می کنه... هرکاری که می تونید بکنید ولی تسلیم نشید... امیدوار باشید سایه توی این چند روز برای شما یه جایگزین پیدا کنه و ... .
ترلان وسط حرفم پرید و گفت:
شما منو می ترسونید... بابای من قاضیه... دوستای زیادی داره که پلیس اند... من ماجرا رو بهش می گم. شما هم بهتره همکاری کنید...
دستام و مشت کردم... سایه ی احمق! بابای دختره قاضی بود! قلبم توی سینه فرو ریخت... نه! نباید ماجرا رو به باباش می گفت. ضربان قلبم بالا رفت... اگه دست پلیس به او می رسید من دیگه چطور می تونستم به زندگیم ادامه بدم؟
رو به ترلان کردم. گفتم:
شما نمی تونید من و مجبور به همکاری کردن بکنید...
ترلان سر تکون داد و گفت:
حالا می بینید!
قلبم توی سینه فرو ریخت... دوست داشتم این دختر و خفه کنم! سایه عجب حماقتی کرده بود! فقط رانندگیش و دیده بود و پیشنهاد داده بود... پنجه م و توی موهام کردم... باید چی کار می کردم؟ آینده و زندگی این دختر توی خطر بود... به نفعش بود که به باباش خبر بده. باید این کار رو می کرد... ولی... من نمی تونستم شاهد مراسم اعدام باشم... نمی تونستم... اگه پای پلیس به این ماجرا باز می شد... عجب اشتباهی کردم که به ترلان زنگ زدم... ای کاش این ته مونده ی مردونگی و انسان دوستیم هم از بین می رفت... توی ذهنم بود که به ترلان بگم به خاطر من سایه اونو پیدا کرده... می دونستم سایه همه جا دنبالم می اومد. حتما اون روز که جلوی خونه ی رضا دیدمش ترلان و دید و دنبالش رفت.... ولی با این وضعیت دیگه نمی تونستم چیزی از این ماجرا بروز بدم.
سرم و پایین انداختم و گفتم:
من و برسونید خونه...
ترلان با عصبانیت گفت:
همین؟
راست می گفت... توی ذهنم خیلی حرف ها بود که می دونستم باید بهش بگم ولی نمی شد... باباش قاضی بود... باید سکوت می کردم...
ترلان پوفی کرد و سر تکون داد... ای کاش زودتر مهلت سایه تموم می شد و دست از سرمون برمی داشت. نگاهم و به بیرون از ماشین دوختم... باباش قاضی بود... شاید اگه من و می بردن می تونست کمکم کنه... رو به ترلان کردم و گفتم:
سایه دنبال منم هست... به منم پیشنهاد داد که پول خوبی بهم می ده... قبول نکردم... تهدیدم کرده... من خیلی شرایط بدی دارم. می دونم که خیلی راحت می تونه مجبورم کنه باهاش برم...
ترلان دستش و از روی سوئیچ ماشین برداشت و نگاهم کرد... سرمای غیرمنتظره ای رو اطرافم احساس کردم... تصوراتم به رفتن با سایه محدود می شد... بعد از اون دیگه چیزی نمی دیدم... انگار بعد از اون زندگیم به پایان می رسید...
آهسته گفتم:
نقطه ضعف دستش ندید... هیچی بروز ندید... بذارید مهلتش تموم شه... ولی... اگه... اگه از رضا شنیدید که...
حرفم و نیمه کاره گذاشتم... چه قدر سخت بود که از یه غریبه همچین تقاضایی بکنم... ولی چاره ای نداشتم... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
اگه شنیدید که من و برده... بدونید که خوشحال می شم اگه ماجرا رو به باباتون بگید.
ترلان ماشین و روشن کرد. اخم کرد بود... بهش حق می دادم... گیج شده بود. گفت:
چرا الان نباید بگم ولی بعدا باید بگم؟
گفتم:
اگه پلیس الان دست به کار بشه و رد گروهی که سایه براشون کار می کنه رو بگیرن کسی و اعدام می کنند که اگه بمیره منم دیگه نمی تونم توی این دنیا زندگی کنم... ولی اگه سایه من و ببره شاید این فرصت و داشته باشم که به اون خبر بدم و از این ماجرا دورش کنم.
احساس کردم ترلان هر لحظه بیشتر ازم متنفر می شه... چشم غره ای بهم رفت و گفت:
جدا؟ باید برای نجات دادن جون کسی تلاش کنم که معلوم نیست چی کار کرده که به اعدام محکومه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
این دیگه برمی گرده به احساسات لحظه ای و مقطعی... مثل احساسی که بعد از تماس رضا بهم دست داد... منم دلیلی برای هشدار دادن به شما نداشتم... ظاهرا همین الان احساس کردید که بیشتر از اون چیزی که فکرش و می کردید توی خطرید و باید به باباتون خبر بدید. من که شما دخترهای امروزی و می شناسم... آخرین جایی که مشکلاتتون و می برید خانواده هاتونه. منم می تونستم ساکت بمونم و چیزی نگم... شما هم توی اون زمان اگه یه لحظه دچار شک و تردید شدید... به این موضوع فکر کنید که امید یه بنده خدایی مثل من فقط به شماست.
دیگه حرف نزدم... ترلان ماشین و روشن کرد... آهسته تر از همیشه رانندگی می کرد... انگار توی فکر رفته بود... حالات و احساساتش و می شد از روی رانندگی کردنش تشخیص داد... وقتی دنبالم اومد مضطرب بود و تند و بی پروا رانندگی می کرد... حالا که توی فکر بود آهسته رانندگی می کرد.
سرم و به شیشه تکیه دادم... توی ذهنم به دنبال امید گشتم... دنبال رویا... خیلی وقت بود که هیچ رویایی نداشتم... آدم بدون رویا هم هیچی نداره... هیچ امیدی به روزهای خوش نداشتم... به آینده فکر نمی کردم... توی گذشته ی نحس و شومم دست و پا می زدم... توی روزهایی که تخت توی اتاقم خالی نبود...
ترلان ماشین و رو به روی خونمون پارک کرد... آهسته خداحافظی گفتم و به سمت خونه رفتم... وقتی در خونه رو پشت سرم بستم صدای ماشینش و شنیدم که به همون آهستگی دور می شد... دستام و توی جیبم کردم و وارد خونه شدم.
فضای تاریک خونه حالم و بدتر کرد. سامان با تعجب پرسید:
این دختره کی بود؟
اشاره ای به دمپایی و لباس توی خونه م کردم و گفتم:
مطمئنا دوست دخترم نبود! خیالت راحت!
چپ چپ نگاهش کردم... انگار منتظر بود پای من یه بار دیگه بلغزه و بهم سرکوفت بزنه. به سمت اتاقم رفتم. خودم و روی تخت انداختم.
توی مغزم پر از فکرهای مختلف بود... ذهنم به سمت اشتباه هایی کشیده می شد که برای آدم راه جبران کردن نمی ذاشتند... اشتباه هایی که تا آخر اثراتشون می مونه... به مادری فکر کردم که بیرون اون اتاق توی جنون و دیوونگی دست و پا می زد... به پدری که کنترل اعصابش و کامل از دست داده بود... به برادری که به این زندگی پر از بی انگیزگی محکومش کرده بودم... نگاهم روی تخت خالی توی اتاقم سر خورد...
و حالا اون دختر... ترلان... می دونستم اون روز سایه من و تا خونه ی رضا تعقیب کرده بود... حتما ترلان و اونجا دیده بود... وقتی که آوا توی ماشین بود... بعد امتحانش کرد... و بعد انتخاب کرد... انگار نحسی من ترلان و هم گرفتار کرده بود... و من فقط روی تخت دراز کشیده بودم... دستم به هیچ جا نمی رسید... مغزم دیگه کار نمی کرد... دیگه ظرفیت نداشتم...
سرم درد می کرد... فکرم به سمت وان حموم و تیغ پر کشید... نحسی ها با رفتنم تموم می شد... اگه مرد بودم خیلی وقت پیش توی اون حموم کار خودم و تموم می کردم... اگه مرد بودم...
چشمام و بستم... همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِ سیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها من و از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد... آدم هایی رو دیدم که بالا و پایین می پریدند... دخترهایی که با دو تا پسر می رقصیدند... پسرهایی که بین سه چهار تا دختر نشسته بودند و سیگاری می کشیدند... دخترهایی که به دیوار تکیه داده بودند و با تعجب به کسایی که با بی خیالی اون وسط می قرصیدند نگاه می کردند... کسایی که چشماشون و بسته بودند و با صدای ضرب موزیک بالا و پایین می پریدند... صدای بلند موزیک زمین زیر پام و می لرزوند... لرزش بازوهام به شونه هام رسید... قفسه ی سینه م زیر ضربه های بی امون قلبم بود. چرخیدم... پس او کجا بود؟
چشمم به چند نفر خورد که روی زمین نشسته بودند... خیلی دورتر از آدم های بی خیالی که فقط می رقصیدند و من و نمی دیدند... به سمت اون آدم ها رفتم... دو زانو روی زمین نشسته بودند... چشمم به پسری بود که پشتش بهم بود... پاهام می لرزید... نمی تونستم جلوتر برم... دست های پسر و دیدم که بالا رفت... دو دستی توی سر خودش زد... با زانو زمین خوردم... قلبم هزار تیکه شد... لرزش به همه ی بدنم سرایت کرد... سرم سنگین شده بود... دست های پسر یه بار دیگه بالا رفت... با دست هاش محکم توی سر خودش زد... سرم عین یه وزنه شده بود... دیگه گردنم نمی تونست وزنش و تحمل کنه... رگه های آبی ناپدید شد... با سر زمین اومدم... رگه های قرمز محو شد... فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه... .
در با شدت باز شد. از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. با صدایی گرفته گفتم:
کیه؟
چراغ روشن شد... نور چشمم و زد. دستم و جلوی چشمام گرفتم. صدای بابا رو شنیدم:
این دختره کی بود که اومده بود دم در؟
تو دلم گفتم:
بسم الله! فهمید! بدبخت شدم.
دستم و پایین اوردم. چشمام و تنگ کردم... خودم هم نفهمیده بودم که کی خوابم برده بود. از روی تخت بلند شدم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم درست و حسابی روی پام وایستم. سرم و بلند کردم و به بابا نگاه کردم. کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود و یه کراوات سرمه ای با خط های اریب آبی روشن بسته بود. بهم نزدیک شد. ابروهاش و با یه اخم پایین انداخته بود. دستاش و مشت کرده بود. سینه به سینه م ایستاد و گفت:
کجا رفته بودی؟
سعی کردم با خونسردی جواب بدم. گفتم:
یکی از انترن های بیمارستان بود. اومده بود دم در... می خواست لپ تاپش و درست کنم.
بابام چشماش و تنگ کرد و گفت:
دم در؟ انترن؟ چرا اومده بود سراغ تو؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
کسی دیگه ای و نمی شناخت. می گفت اینایی که بیرون کامپیوتر درست می کنند سواد درست و حسابی ندارن.
بابا با لحن توهین آمیزی گفت:
اون وقت تو داری؟
اخم کردم و گفتم:
حالا مشکل چیه؟ مشکل دختر بودنشه؟
بابام انگشت اشاره ش و جلوی صورتم گرفت و گفت:
دست از پا خطا کنی جات بیرون این خونه ست... فهمیدی؟ بهت اجازه نمی دم یه بار دیگه این خونه رو بهم بریزی.
با صدای بلندی گفت:
فهمیدی؟
سرم و به نشونه ی جواب مثبت تکون دادم. در همین موقع موبایلم زنگ زد. قلبم توی سینه فرو ریخت. دعا کردم که شهرام یا ریحانه پشت خط باشند... دستم و به سمت موبایلم دراز کردم که بابام پیش دستی کرد و موبایلم و برداشت. چشمم به صفحه ی موبایل افتاد. سرم گیج رفت... رضا بود... .
بابا با چشم هایی که از عصبانیت گشاد شده بود به صفحه ی موبایلم زل زد. صدای نفس های بلندش و می شنیدم. نزدیک بود از خشم و عصبانیت منفجر بشه. دستاش از عصبانیت می لرزید. می دونستم عصبانیت هایش غیر قابل کنترله. آب دهنم و قورت دادم و منتظر عکس العملش شدم. یه دفعه دستش و بالا برد. سریع جا خالی دادم که سیلی محکمش توی گوشم نخوره. موبایل و توی سینه م کوبید و گفت:
پسره ی نمک به حروم!
پشتش و بهم کرد و از اتاق بیرون رفت. در و محکم بهم کوبید. نفس راحتی کشیدم. خیلی بهتر از اون چیزی بود که انتظارش و داشتم. جواب دادم:
الو؟
رضا : الو رادمان؟ سلام. چطوری؟
_ سلام. مرسی تو چطوری؟ آوا رفت؟
رضا: منم خوبم... آره همین الان رفت. چی شد؟ ترلان و دیدی؟
_ آره... چیز زیادی نتونستم بهش بگم... تو می دونستی باباش قاضیه؟
رضا: آره! برای همین تعجب کردم که سایه اونو انتخاب کرده.
_ سایه اگه معرفیش کنه گور خودش و کنده.
رضا: ای کاش بهش می گفتی که با باباش صحبت کنه.
_ رضا... یه بار دیگه م بهت گفتم.
رضا صداش و بالا برد و گفت:
اونم این قدر به فکر تواِ؟ آره؟ اونی که ولت کرد و رفت! به فکر زندگی خودت باش... به فکر اون چیزی باش که برای خودت بهتره. یه کم واقع گرا باش.
_ اگه واقع گرا بودم الان مثل مامانم دیوونه شده بودم... تو متوجه نمی شی... زندگیم جهنم شده. سامان حالم و بهم می زنه... بابام روز به روز شکاک تر و بدبین تر و عصبی تر می شه. داره کم کم یه دیوونه ی به تمام معنا می شه... مامانم که... خودت می دونی چه جوری شده. این زندگی چی داره؟ تو به من بگو چه جوری ممکنه که همه چی درست شه؟ رضا! حالم از این واقعیت بهم می خوره. بعضی وقت ها آرزو می کنم ای کاش من جای مامانم بودم... دیوونگی و جنونم توی این موقعیت نعمتیه.
رضا: می دونم... ولی راهش این نیست که بذاری هر بلایی که می خوان سرت بیارن. یه چند روز از تهران برو. بذار آبا از آسیاب بیفته.
_ امشب مامانم و می برن...
رضا سکوت کرد... ادامه دادم:
می برن که بستریش کنند... نمی شه که نباشم...
رضا باز چیزی نگفت... بحث و عوض کردم. گفتم:
سایه چطوری ترلان و انتخاب کرد؟می دونستم دنبال منه. احتمالا اون روز دم در خونه ی شما ترلان و دید. از این دختری که من دیدم بعید نیست که یه سری حرکت انجام داده باشه که توجه سایه رو جلب کنه.
رضا: احتمالا همین طور بوده. همون شب ترلان و آوا با هم رفتن خرید. توی راه سایه باهاشون یه مسابقه ی مسخره گذاشت ولی خودش تصادف کرد...
بی اختیار لبخند زدم.
رضا: امروزم دوباره رفت سراغ ترلان...
_ چه جوری پیداش کرد؟
رضا: آوا امروز صبح اومده بود خونه م. احتمالا سایه دم خونه ی من کشیک می داد. تنها سرنخی که از ترلان داشت خونه ی من بود. حتما آوا که از خونه م رفت سایه دنبالش رفت. به هر حال دیروز توی ماشین ترلان دیده بودش. از شانس بد ترلان آوا هم مستقیما رفته بود خونه ی اونا. سایه هم تمام مدت دنبال آوا بوده دیگه.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم... انگار سایه روی دور خوش شانسی افتاده بود... نحسی و بدشانسی هم از وقتی یادمه رفیق صمیمی من بودند.
رضا: چی کار می کنی؟
_ هیچی... سعی می کنم مقاومت کنم تا مهلت سایه تموم شه. راهی جز این ندارم. نه می تونم در برم نه می تونم به پلیس خبر بدم. گیر افتادم...
سامان از پایین صدام کرد. سریع گفتم:
رضا! سامان صدام می کنه. فکر کنم مامانم از خواب بیدار شده. من برم... بعدا حرف می زنیم.
رضا: مراقب باش... رادمان این چند روز و دووم بیار...
_ برام دعا کن.
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 8
تماس و قطع کردم و پایین رفتم. سامان توی هال نشسته بود و کتاب های زبانش جلوش باز بود. مثل همیشه نگاهش به جای کتاب به تلویزیون بود. بابام کتش و در اورده بود و کراواتش و شل کرده بود. داشت توی هال قدم می زد.
مامان روی مبل دراز کشیده بود و خوابیده بود. خونه از همیشه شلوغ تر بود. خورده های شکسته ی ظرف روی زمین ریخته بود. احتمالا توی همون یه ساعتی که با ترلان بیرون رفته بودم مامان حسابی توی خونه دردسر درست کرده بود.
سامان مضطرب و عصبی به نظر می رسید. احتمالا می ترسید که من و بابا باهم درگیر بشیم. با دست جلوی دهنشو گرفته بود و پاشو با حالتی عصبی تکون می داد. بابا نشست و سرشو بین دستاش گرفت. قبل از این که بابا شروع کنه گفتم:
بابا! شما که می دونی رضا بی تقصیرترین آدم دنیاست... من و بارمان پای اشتباهمون وایستادیم... ما دو نفر مقصر بودیم. می دونم که برای پدر و مادر سخته که قبول کنند بچه شون اشتباهی به اون بزرگی کرده... ولی رضا پسر خوبیه... الانم داره ازدواج می کنه.
بابا سرش و بالا اورد و گفت:
نمی خوام بشنوم.
متوجه شدم خیلی عصبانیه ولی داره جلوی خودش و می گیره تا به جونم نیفته. ساکت شدم. سامان بحث و عوض کرد و گفت:
تا یکی دو ساعت دیگه می یان تا مامان و ببرن. اگه می خوای خداحافظی بکنی... .
ادامه نداد... سرشو پایین انداخت. معده م تیر کشید. نمی دونم چرا یهو سرم سنگین شد. نتونستم سرم و بالا نگه دارم... بی اختیار سرمو دوباره پایین انداختم... می دونستم که نمی تونیم نگهش داریم ولی نمی تونستم دوریش و تحمل کنم... یه قطره اشک از چشمم پایین چکید... نمی تونستم بدون اون توی اون خونه نفس بکشم... به خودم یادآوری کردم که از قبل می دونستم این روز می رسه... می دونستم این طوری برای مامان بهتره... این که منو یادش نمی اومد به اندازه ی کافی عذاب آور بود ولی این که از عطر تنشم محروم بشم و نمی تونستم تحمل کنم... .
پایین مبل نشستم... دستی به صورت شکسته ش کشیدم... موهای نرمشو نوازش کردم... دیگه برام اهمیتی نداشت که اشک هام روی گونه هام بریزن... نمی خواستم باور کنم شب آخریه که دارم صورتشو می بینم... اشک توی چشمام حلقه زده بود... نمی تونستم خوب ببینمش... دستاشو بوسیدم... بغلش کردم تا روی تخت بذارمش... اون قدر لاغر شده بود که به زحمت به پنجاه کیلو می رسید... از پله ها بالا رفتم. در اتاق مشترک مامان و بابا رو باز کردم. مثل همه جای دیگه ی خونه به هم ریخته بود. روی میز آرایش ظرف های دست نخورده ی ناهار مامان قرار داشت. صندلی میز آرایش یه طرف واژگون شده بود. روتختی یه گوشه ی تخت مچاله شده بود و دو سه دست از کت شلوارهای بابا روی تخت پرت شده بود. مامان و یه طرف تخت گذاشتم. کت شلوارهای بابا رو توی کمد آویزون کردم... روتختی و صاف کردم و کنار مامان نشستم... دستشو بوسیدم... زیرلب گفتم:
منو ببخش... همه ش تقصیره منه...
پیشونی مامانمو بوسیدم... دستشو نوازش کردم... سرمو کنارش روی تخت گذاشتم... عطر تنشو برای آخرین بار حس کردم... دوست داشتم همون جا همه چیز تموم شه... دیگه نمی تونستم ادامه بدم... آهسته گفتم:
منو ببخش...
چشمامو روی هم گذاشتم... تصویر پسری که دو دستی توی سر خودش می زد جلوی چشمم اومد... تصویر مامانم... بابام... سامان... ترلان... .
سرمو توی بالش فرو کردم... توی اشتباه هایی غرق شده بودم که برای آدم راه بازگشت نمی ذارند. قلبم فشرده شد... بدون مامان باید چی کار می کردم؟
******
چشمامو باز کردم. هوا کاملا روشن شده بود. چند ثانیه طول کشید تا مغزم به کار افتاد. نگاهی به ساعت کردم... نه بود! از جا پریدم. دیرم شده بود. احساس می کردم توی خونه ی مرده ها نفس می کشم... مامان دیگه توی اون خونه زندگی نمی کرد...
سریع به سمت کمد لباسام رفتم. یه شلوار جین و یه پلیور برداشتم و پوشیدم. جلوی آینه دستی به موهام کشیدم. چرا همیشه برای سر کار رفتن مجبور می شدم هول هولکی حاضر بشم؟
نگاهی به شلوارم کردم. یه کمی زانو انداخته بود... نه! نمی تونستم بپوشمش. در کمد و باز کردم. شلوار جین مشکی... نه! به لباسم نمی اومد... شلوار جین سرمه ای... کثیف بود... شلوار جین آبی... اینم زانو انداخته بود.
نگاهی به سمت دیگه ی کمد انداختم... لباس های بارمان!
دستم و دراز کردم و یه شلوار جین خوشرنگ برداشتم... دودل بودم... باید می پوشیدمش یا نه؟
یاد مامانم افتادم... چه قدر روی مرتب و تمیز بودن ما تاکید داشت... یه بار دیگه قلبم فشرده شد... شلوار بارمان و روی تخت انداختم. بدون این که دیگه به لباسام فکر کنم از اتاق بیرون رفتم. نه بابا خونه بود و نه سامان... نفس راحتی کشیدم... بهتر! بدون مامان نمی تونستم هیچ کدوم از اونا رو تحمل کنم. با شونه هایی خم شده از خونه بیرون رفتم. به خودم دلداری می دادم که این طوری برای مامان بهتره و شاید خوب بشه و برگرده... .
نفس عمیقی کشیدم... زندگی ادامه داشت... باید باهاش کنار می اومدم... آخر هفته می تونستم برای دیدن مامان برم... شاید اون طوری منو یادش می اومد.
نگاهی به حیاط کردم... اه! سامان ماشین و برده بود. مجبور بودم با آژانس برم. پوفی کردم. هر وقت صبح دیر بلند می شدم سامان ماشین و برمی داشت.
در حیاط و باز کردم تا سر کوچه برم و آژانس بگیرم. یه دفعه چشمم به ماشین سایه افتاد. قلبم توی سینه فرو ریخت. نفسم توی سینه حبس شد... خشک شده بودم. نمی تونستم تکون بخورم. سایه سرشو به سمتم چرخوند. پوزخندی زد. به صندلی شاگرد اشاره کرد... چی کار می تونستم بکنم؟ باید حرفاشو می شنیدم... نمی خواستم تا بیمارستان دنبالم راه بیفته.
به سمت ماشینش رفتم. قلبم محکم توی سینه می زد. نگاهی به ماشین کردم. تصادف کرده بود و کاپوتش جمع شده بود... دم ترلان گرم! این عفریته رو سر جاش نشونده بود! نمی دونم چرا با اوردن اسم ترلان یه کم دل گرم شدم.
توی ماشین نشستم. سایه ابرو بالا انداخت و گفت:
راضی شدی؟
رک گفتم:
نه!
پوزخندی زد و گفت:
که این طور!
موبایلشو در اورد. دیدم که یه تک زنگ زد. قلبم محکم توی سینه می زد. دلم گواهی می داد که به زودی یه اتفاق بد می افته. سایه ماشینو روشن کرد و گفت:
می رسونمت.
در ماشینو باز کردم و گفتم:
برو بابا!
قلبم توی دهنم بود. می دونستم که تماس سایه به من مربوط می شه. با این حال نمی خواستم خودمو ضعیف نشون بدم. قبل از این که درو ببندم سایه گفت:
رادمان! نمی خواستم این طوری پاتو به این کار باز کنم. خودت خواستی.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. نمی دونستم چی در انتظارمه. وارد اتاق شدم و با اخم و تخم به ریحانه و شهرام سلام کردم. روی صندلی نشستم. ریحانه با خنده گفت:
چی شد رادمان؟ چرا دیر کردی؟ شب جایی تشریف داشتید؟
جوابشو ندادم. شهرام به ریحانه اعتراض کرد:
یعنی چی؟ این چه حرفیه؟
ریحانه گفت:
چیزی نگفتم که!
باز بحث کردن های اون دو تا شروع شده بود. کامپیوتر و روشن کردم. موبایلمو روی میز گذاشتم... یه لحظه با شک و تردید به صفحه ش نگاه کردم... یه حسی بهم می گفت که باید به ترلان خبر بدم... باید بهش می گفتم که با باباش حرف بزنه ولی... .
نتونستم... چشممو از صفحه ی موبایلم گرفتم. ریحانه از جاش بلند شد تا سر کارش بره. کلاسی گذاشته بود تا به بعضی از دکترها و انترن ها یه سری از برنامه های خاص رو آموزش بده. قبل از این که پاشو از در بیرون بذاره شهرام گفت:
اون روسری رو یه کم جلو بکش.
پوزخندی زدم... شهرام واقعا یه چیزیش می شد! وقتی ریحانه با اخم و تخم اتاقو ترک کرد گفتم:
این قدر گیر نده بهش... .
شهرام چشم غره ای بهم رفت و گفت:
تو چی کار داری؟
شونه بالا انداختم. راست می گفت... به من چه؟
دل شوره داشتم... نمی دونستم باید چی کار کنم. به نظرم احمقانه ترین کار این بود که همون جا بشینم و به صفحه ی مانیتور زل بزنم... بدبختی این بود که کار دیگه ای هم نمی تونستم انجام بدم.
شهرام موبایلشو جواب داد... اخم کرد و از اتاق بیرون رفت... گوشیمو با شک و تردید برداشتم... باید به رضا یا ترلان خبر می دادم؟ خوش به حال ترلان... دلش به باباش گرم بود. من بودم که هیچکس و توی دنیا نداشتم... نه برادر... نه پدر و نه مادر... .
آهی کشیدم... دو به شک بودم. نمی دونستم باید چی کار کنم... در همین موقع در با شدت باز شد و شهرام عین یه گرگ زخم خورده به سمتم اومد. با دیدنش قلبم توی سینه فرو ریخت. پاکتی رو روی میز انداخت. یقه م و گرفت و منو محکم به دیوار کوبوند. صورتش از خشم قرمز شده بود. داد زد:
عوضی آشغال... می دونستم... می دونستم یه چیزی بینتونه... من خر و بگو که به تو اعتماد کرده بود.
قبل از این که به خودم بیام مشت محکم شهرام توی صورتم خورد. دنیا دور سرم چرخید. سرم به دیوار خورد و یه لحظه چشمم سیاهی رفت. تلو تلو خوران خودمو ازش دور کردم. یکی از پرستارها وارد اتاق شد و گفت:
چه خبر شده؟
مشت دوم شهرام توی شکمم خورد. از درد خم شدم و چشممو بستم. قبل از این که به خودم بیام مشت سوم توی صورتم خورد. محکم به دیوار خوردم. یه لحظه از عصبانیت دیوونه شدم. به سمت شهرام حمله کردم و محکم هلش دادم. شهرام به میز خورد و کیس کامپیوتر و گرفت تا تعادلش و حفظ کنه... موفق نشد و زمین خورد. خون روی لبم و پاک کردم و داد زدم:
چته؟ دیوونه شدی؟
یه پرستار دیگه وارد اتاق شد و گفت:
تمومش کنید... ناسلامتی اینجا بیمارستانه.
شهرام بلند شد و دوباره به سمتم حمله کرد. مشتشو توی هوا گرفتم و دستشو پیچوندم. به سمت میز هلش دادم. با شکم توی میز خورد. بلافاصله چرخید. آماده شدم که با مشت توی صورتش بزنم که پاکت و برداشت وتوی صورتم کوبوند. داد زد:
این چیه؟ هان؟ این چیه؟
با آستین خون روی لبمو پاک کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. تو دلم گفتم:
از طرف سایه نباشه... خدایا... از طرف سایه نباشه.
آب دهنمو قورت داد. با دست لرزون کاغذهایی که توی پاکت بود و بیرون کشیدم. با دیدن عکس های توی پاکت سرم گیج رفت. دهنم از تعجب باز مونده بود... لرزش دستم بیشتر شد... نمی دونستم باید چی کار کنم... سایه با من چی کار کرده بود؟ منظورش از این کار بچگونه چی بود؟
رو به شهرام کردم و تته پته کنان گفتم:
اینا... اینا همه ش دروغه... .
شهرام که از عصبانیت دیوونه شده بود داد زد:
چی دروغه؟ هان؟ همیشه می دونستم یه چیزی بین شما دوتاست... همه ی حرفاتون بودار بود... .
در حالی که از عصبانیت می لرزید گامی به سمتم برداشت و گفت:
برای همین طرفشو می گرفتی... آره؟ برای این که کثافت کاری های خودتو بپوشونی... عوضی... تو دوستم بودی.
با عصبانیت گفتم:
این قدر چرت و پرت نگو... تو خجالت نمی کشی؟ تو مهندس کامپیوتری. اینا همه ش فتوشاپه... عکس ها ادیت شده... اگه منو نمی شناسی زنتو که می شناسی.
شهرام داد زد:
چون می شناسم می گم!
دوست داشتم اون قدر بزنمش تا بفهمه چی داره می گه. از اون مرد مریض بعید نبود که همچین چیزی رو باور کنه. انگار سایه می دونست داره کی رو بازی می ده. در همین موقع دو تا از پزشک هایی که می شناختم وارد اتاق شدند. کاغذها رو توی پاکت چپوندم. نمی خواستم جلوی اون همه آدم بی آبرو شم. رو به شهرام کردم. چشماش از عصبانیت قرمز شده بود. دستاشو مشت کرده بود و صدای نفس های بلندش و به وضوح می شنیدم. آهسته گفتم:
شهرام عاقل باش... یه بار دیگه این عکس ها رو ببین. به خدا همه ش فتوشاپه... نذار تویی که مهندس کامپیوتری رو به همین راحتی خر کنند.
شهرام دوباره بهم حمله کرد. یکی از پزشک ها سریع بینمون پرید و نذاشت که دست شهرام بهم برسه. یکی از پرستارها گفت:
صلوات بفرستید... خجالت بکشید. ناسلامتی شما مهندس های این مملکتید. بشینید قشنگ با هم حرف بزنید ببینید ماجرا چیه.
پزشک شهرام رو روی صندلی نشوند . شهرام با دست های لرزانش سرشو گرفت... می ترسیدم سکته کنه. همون جا ایستاده بودم و پاکت و توی دستم گرفته بودم... اگه دستم به سایه می رسید زنده نمی ذاشتمش... خیلی بچه بود... فکر می کرد با بی آبرو کردن من می تونه وادارم کنه کاری که می خواد و بکنم؟
روی صندلی نشستم... دست های منم می لرزید. قلبم محکم توی سینه می زد. احساس می کردم حرارت از صورتم بیرون می زنه. دیگه چطوری می تونستم سرمو توی بیمارستان بالا نگه دارم؟ احتمالا اون پرستارها حرفامون و شنیده بودند و فهمیده بودند که ماجرا از چه قراره...
یاد عکس های توی پاکت که می افتادم دوست داشتم بزنم زیر خنده... دیوونگی محض بود ولی واقعا خنده م می گرفت... تو دلم گفتم:
سایه اگه احمق نبود که دنبال من راه نمی افتاد.
می دونستم تا عمر دارم نمی تونم توی صورت ریحانه نگاه کنم... سایه چطور تونسته بود با آبروی زن نجیبی مثل اون بازی کنه؟ دستی به صورتم کشیدم... اونجا موندن فایده ای نداشت. از جا بلند شدم. کیفمو برداشتم. پاکتو روی پای شهرام انداختم و گفتم:
تو که عقلت به چشمته... حداقل اون چشماتو باز کن و درست ببین. من این قدر احمق نیستم که سراغ یه زن شوهردار برم.
سعی کردم جلوی خودم و بگیرم و اون جمله رو نگم ولی نتونستم:
چیزی که زیاده دختر... مگه خرم که سراغ زن تحفه ی تو برم؟
پشتمو بهش کردم و از اتاق بیرون رفتم. نگاه پرستارها رو احساس می کردم. زیرلب چیزی بهم می گفتند. از خجالت صورتم سرخ شد. سرمو پایین انداختم و سریع از بیمارستان بیرون رفتم.
هوای سرد که به صورتم خورد حالم بهتر شد. نمی دونستم باید چی کار کنم... باید کجا می رفتم؟ چی کار باید می کردم؟ یه چیزی رو خوب می دونستم... این که سایه نمی تونه از این قضیه استفاده کنه و منو مجبور کنه به خواسته هاش تن بدم.
نفس عمیقی کشیدم و برای گرفتن آژانس به راه افتادم... هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم. برگشتم و چشمم به سایه افتاد. بی اراده به سمتش رفتم... می خواستم یه کتک حسابی بهش بزنم... احتمالا سایه هم حدس زده بود که می خوام این کار رو بکنم. با یه مرد چهارشونه با بازوهای عضلانی اومده بود. مرد عینک دودی زده بود و دست به سینه نشسته بود. بی خیال زدن سایه شدم... نمی خواستم کتک بخورم... صورتم هنوز به خاطر مشت های شهرام درد می کرد.
سایه با لبخند گفت:
خب! چی شد ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
خیلی بچه ای! فکر کردی این طوری می تونی مجبورم کنی؟
سایه شونه بالا انداخت و گفت:
هنوز می خوای ادامه بدی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
فکر کردی این قدر ضعیفم که به این زودی تسلیم شم؟
سایه سر تکون داد و گفت:
ضعیف نیستی... لجبازی... یه کمی هم احمقی... بازی ادامه داره!
لبخند مسخره ای زد... یه حسی بهم می گفت که سایه خوب می دونه که چطور باید بازی کنه.
پشتمو بهش کردم. گاز داد و با سرعت دور شد. باید زودتر به خونه می رفتم. آژانس گرفتم. همین که توی ماشین نشستم شماره ی ترلان و گرفتم... از شانس من گوشی رو برنمی داشت... دوباره زنگ زدم... نه! برنمی داشت... قلبم توی سینه فرو ریخت... نکنه بلایی سرش اومده باشه! برای بار سوم زنگ زدم... از اضطراب سرجام بند نمی شدم... چرا جواب نمی داد؟ ای کاش همون دیروز بهش می گفتم که به باباش خبر بده... .
نمی دونستم باید براش اس ام اس بزنم یا نه... می ترسیدم گیر سایه افتاده باشه... این طوری می فهمیدند که باباش قاضیه و کار هر جفتمون تموم می شد. نمی دونستم باید چی کار کنم... باید به پلیس خبر می دادم؟
شک داشتم... ممکن بود خودمم زندانی بشم... از طرف دیگه... اگه اونو اعدام می کردند... می دونستم که اگه اون بمیره منم می میرم... توی تموم این سال ها قلبم به عشقش تپیده بود... علاقه ای که بهش داشتم منو به این دنیا امیدوار کرده بود... یاد حرف رضا افتادم که می گفت:
به فکر خودت باش... .
ولی نمی تونستم شاهد مرگش باشم... نمی تونستم... گوشی و توی جیبم گذاشتم... .
به خونه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. کلید انداختم و در رو باز کردم. یه راست به سمت اتاقم رفتم. لباسمو عوض کردم و خودمو روی تخت انداختم... سرم از درد داشت منفجر می شد. تصویر عکس هایی که دیده بودم جلوی صورتم بود... چشمامو بستم و با دست فشار دادم... فایده ای نداشت. عکس ها توی مغزم می چرخید. باید چی کار می کردم؟
در همین موقع موبایلم زنگ زد. از جا پریدم. با دیدن شماره ی ترلان نفس راحتی کشیدم... یه جورایی خوشحالم شدم.
_ الو؟ ترلان؟
مردی با صدایی کاملا ناآشنا جواب داد:
الو؟ شما کی هستید؟
اخم کردم و سعی کردم تپش قلبمو نادیده بگیرم. گفتم:
شما زنگ زدید آقا! از من می پرسید کیم؟
پسر: شما چند بار به این شماره زنگ زده بودید.
برای این که قال قضیه رو بکنم گفتم:
اشتباه گرفته بودم.
پسر: اشتباه گرفته بودی؟ آره؟ پس چرا اولش گفتی ترلان؟
ای خاک بر سر من کنند با این سوتیام! من من کنان گفتم:
شما؟
پسر: من برادرشم.
همینو این وسط کم داشتم.
وقتی برای جر و بحث نداشتم. تو دلم گفتم:
همین که ترلان ماجرا رو به باباش بگه همه چی روشن می شه.
برای همین گفتم:
گوشی و بده به ترلان. اگه می خواستم با تو حرف بزنم به گوشی خودت زنگ می زدم.
پسر صداشو بالا برد و گفت:
چه رویی هم داری!
_ بهت می گم گوشی و بده بهش! کارم واجبه.
پسر: حمومه... بذار از حموم بیاد... تکلیفمو باهاش روشن می کنم.
_ هر کاری می خوای بکنی بکن... .
تماسو قطع کردم... روی دور بدشانسی افتاده بودم. این پسره این وسط از کجا پیداش شده بود؟ پوفی کردم و گوشی رو روی تخت انداختم... باید چی کار می کردم؟ باید می رفتم با شهرام حرف می زدم؟ باید به رضا می گفتم؟ خدا رو شکر کردم که سایه سراغ خانواده م نرفته بود... واقعا شانس اورده بودم که از مامانم به عنوان طعمه استفاده کرده بود... زندگی مشترک شهرام و ریحانه رو با این کارش زیر سوال برده بود. با این حال خوش بین بودم... شاید خدا کمکم می کرد و این ماجرا هم ختم به خیر می شد.
موبایلم زنگ زد... شهرام بود. نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفت:
بسم الله!
_ الو؟ از خر شیطون پیاده شدی؟
شهرام: کی می خواسته این طور با آبروی ما بازی کنه؟
_ پس پیاده شدی!
شهرام: جواب منو بده!
_ من از کجا بدونم؟
شهرام: چه جوری دستش به عکس خصوصی زن من رسیده بود؟
_ هنوز که داری می گی عکس خصوصی!
شهرام: به هر حال سرشو از یه جا کات کرده بود که تونسته بود بذارتش توی عکس!
_ باور کن نمی دونم.
شهرام: عکس تو رو از کجا اورده بود؟
_ من اصلا نمی دونم کی این کار رو کرده!
شهرام: آبروی منو با این کارش توی بیمارستان برده!
_ اگه داد و بیداد نمی کردی آبروریزی نمی شد... دیگه هیچ کدوممون نمی تونیم توی اون بیمارستان کار کنیم.
خواستم حال و احوال ریحانه رو بپرسم ولی جلوی زبونمو گرفتم. همین و کم داشتم که شهرام دوباره جوش بیاره... تازه داشت سر عقل می اومد.
_ الان کجایی؟
شهرام: دارم می رم خونه... نمی تونم اونجا رو تحمل کنم.
_ کی به گوشیت زنگ زد و خبر داد؟
شهرام: حراست!
_ جدی؟ ندیده بودن کی بسته رو اورده بود؟
شهرام: می گفتن پیک بود.
_ پی اش و بگیر.
شهرام: باشه...
_ دیگه مشکلی با من نداری؟
شهرام: نه... ولی دیگه نمی خوام ببینمت... دیگه نمی خوام دور و بر ریحانه ببینمت.
چشمامو از عصبانیت بستم. سعی کردم لحن کلاممو کنترل کنم . با این حال وقتی شروع به صحبت کردم صدام از خشم می لرزید:
ببین مرد حسابی! من با زن تو هیچ کاری ندارم! فهمیدی؟ اگه بخوای هم دیگه طرف شما دو تا نمی یام. اونی که آبروی زن تو رو برده آبروی منم برده.
شهرام: شما دو تا همیشه مشکوک رفتار می کردید.
_ تو رو هم باید ببرن پیش مامان من بستری کنند.
شهرام: حرف دهنتو بفهم.
_ مریضی داری... راست می گم... شکاک و بدبینی... .
شهرام: رادمان احترام خودت و نگه دار!
_ نیست که تو احترام نگه می داری!
شهرام: دوباره شروع نکن!
_ بسه! نمی خوام صداتو بشنوم... از این به بعد قبل از این که مشت بزنی چشماتو باز کن... .
تماسو قطع کردم و گوشی رو با حرص روی تخت کوبوندم! پسره ی روانی!
حس می کردم اگه بیشتر از این توی خونه بمونم دیوونه می شم. کسی رو هم نداشتم که بهش سر بزنم. به فکرم رسید که پیش رضا برم. دوست نداشتم با آوا رو به رو شم ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتم. می دونستم توی این موقعیت سکوت کردن و پنهان کردن حقیقت بدترین کاره. باید یه نفر در جریان قرار می گرفت... .
از جام بلند شدم. کمدو باز کردم و اولین لباسی که دم دستم بود و برداشتم و پوشیدم. شلوار بارمان و توی کمد آویزون کردم و شلوار جین مشکی برداشتم. نگاهی به ساعت کردم... خدا رو شکر دو سه ساعتی تا اومدن سامان و بابا وقت داشتم. موبایلمو توی جیبم گذاشتم و به سمت طبقه ی پایین رفتم. با شنیدن صدای تق تق ظریفی سر جام متوقف شدم... سرمو چرخوندم... کسی و ندیدم... خونه ی شلوغ و تاریکمون مثل وقت هایی که مامان می خوابید کاملا ساکت بود.
سرمو به سمت در چرخوندم. یه دفعه دستی از پشت سرم با دستمال جلوی دهنمو گرفت. فریادی زدم که زیر فشار قوی دست های مردونه خفه شد. سعی کردم خودمو آزاد کنم... ماده ی سرد و فراری توی دهن و بینیم پیچید... نفسمو حبس کردم... خودمو کنار کشیدم ولی مردی از پشت محکم منو چسبیده بود. بازوشو دور گلوم پیچید... با دست دیگه ش دستمالو محکم روی دهنم می فشرد. پیچ تاب می خوردم و تقلا می کردم که خودمو آزاد کنم. بی اختیار نفس عمیقی کشیدم. سرم گیج رفت... به دست های مرد چنگ زدم... فریاد آخر و زدم و بعد همه جا سیاه شد... سیاه... سیاه ِ سیاه... .
صدای زنگ موبایلم بلند شده بود... چشمامو باز کردم... اول همه جا سیاه بود... چند بار پلک زدم... کم کم فضا برام روشن شد. پایه ی میز تلویزیون و تشخیص دادم... سرم از درد داشت منفجر می شد... زنگ موبایلم قطع شد... آرنجمو روی زمین گذاشتم و نیم خیز شدم... سرم گیج می رفت. احساس می کردم دنیا داره دور سرم می چرخه... گلوم می سوخت... آب دهنمو چند بار قورت دادم... بدتر شد... سرم سنگین شده بود و نمی تونستم بالا نگهش دارم. با دست چپم سرمو گرفتم... وزنمو روی دست راستم انداختم. چند بار نفس عمیق کشیدم... دستی به پیشونیم کشیدم... ای کاش این سر درد تموم می شد. دستی به شقیقه هام کشیدم... صدای زنگ موبایلم دوباره بلند شد... توی همون حال و هوای گیج گیجی گفتم:
سایه... نه... سایه نباشه... .
گوشی رو برداشتم... با دیدن اسم ترلان جون گرفتم... احساس کردم سیاهی های جلوی چشمم از بین رفت... نوری از امید به قلبم تابیده شد... امیدی جز اون نداشتم.
_ الو... بگو که خودتی ترلان... .
صدای طلب کارشو شنیدم:
مگه قرار کی باشه؟
_ چند ساعت پیش... نمی دونم... شاید یه ساعت پیش.... شاید کمتر... ساعت چنده؟
ترلان: چی می گی؟
_ دفعه ی قبل که زنگ زدم داداشت گوشی و برداشت.
ترلان با صدای بلندی گفت:
دروغ می گی! چی بهش گفتی؟
_ گوش کن... به بابات همه چیز و بگو... هرچی بهت گفتم و فراموش کن... همه چی رو به بابات بگو... بگو که... .
توی همون حالت گیج و ویج هم فقط به اون فکر می کردم... شک و تردید و کنار گذاشتم... سعی کردم ذهنو قلبمو روی همه چی ببندم. سعی کردم به زبونم اجازه بدم که بدون اختیار حرف بزنه... .
_ به بابات بگو که سایه تهدیدت کرده... صبح برای من پاپوش درست کرده بود... اومدم خونه... تازه به هوش اومدم... بیهوشم کرده بودن... نمی دونم وقتی پاشم با چی رو به رو می شم... ترلان... می شنوی؟
جرئت نداشتم بلند بشم... چی کار کرده بودند که مجبور بودند قبلش منو بیهوش کنند؟
ترلان: چه پاپوشی؟
_ یه سری عکس مستهجن و ادیت کرده بودن... عکس من و زن یکی از همکارام که خیلی هم غیرتی و دیوونه ست.
ترلان: خب این چه ربطی داره؟
_ اینا رو از من نپرس...
ترلان: مطمئنی بیهوشت کردن؟
عصبانی شدم و داد زدم:
این قدر خنگ نباش... خواب که نبودم! مطمئنم...
صدامو پایین اوردم و گفتم:
به بابات بگو همه چی رو از رضا بپرسه... من مطمئن نیستم چی برام پیش می یاد... ترلان... آوا نفهمه... رضا بی گناهه... .
ترلان: رادمان... .
صدای بوق بلند شد... لعنتی... پشت خطی داشتم. باید چی کار می کردم؟ اگه سایه بود چی؟ نباید می فهمید که داشتم با ترلان حرف می زدم. سریع گفتم:
ترلان... شاید آخرین بار باشه که حرف می زنیم.
ترلان: این طوری نگو... .
_ من چند سال پیش با سایه کار می کردم... نمی ذاره با اون چیزهایی که ازشون می دونم زنده برگردم... .
ترلان: چه چیزهایی؟
_ رضا برات می گه... منو ببخش... خداحافظ.
ترلان: رادمان... .
تماس و قطع کردم.. حدسم درست بود... سایه پشت خط بود.
سایه: پس بهوش اومدی!
_ چه غلطی کردی عوضی؟
سایه: هنوز نرفتی توی اتاقت؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... نتونستم هیچ حرفی بزنم... از جام بلند شدم... گوشی رو پایین اوردم و به سمت پله ها رفتم. سرم گیج می رفت... نمی تونستم درست و حسابی راه برم... دستمو به نرده گرفتم و خودمو به زور بالا کشیدم... هرچه قدر بالاتر می رفتم ضربان قلبم هم بیشتر می شد... صدای نفس هام بلندتر می شد... دمای دستم پایین تر می اومد... .
در اتاقو باز کردم. تو نگاه اول هیچ چیز مشکوکی ندیدم. نفس راحتی کشیدم ولی بعد جلوتر رفتم... چشمم به لباسی که صبح پوشیده بودم افتاد... قلبم یه بار دیگه توی سینه فرو ریخت. به خون خشک شده ی روی لباس نگاه کردم... لباس غرق خون بود... یه لحظه حالت تهوع بهم دست داد... دستام به لرزه در اومد... چرخیدم... چشمم به چاقویی که روی میز کامپیوتر بود افتاد... ناخودآگاه دستمو به سمتش دراز کردم... سریع جلوی خودم و گرفتم... نباید اثر انگشتم روش می موند... .
وا رفتم... به دیوار تکیه دادم و سر خوردم... داشتم سکته می کردم... نفسم بالا نمی اومد... سایه چی کار کرده بود؟
صداشو می شنیدم که صدام می زد. گوشی رو با دستی لرزون دم گوشم اوردم. سایه گفت:
چی شد؟ دیدی؟
تته پته کنان گفتم:
می ... می ... می کشمت... .
با خونسردی خندید و گفت:
رادمان... پلیس توی راهه... دارن می یان سمت تنها مظنون پرونده... بیا سر کوچه... یه ون سیاه منتظرته.
سرمو به شدت تکون دادم... سایه منو نابود کرده بود... با صدایی لرزان گفتم:
نه!
سایه: خریت نکن... اعدامت می کنند.
_ تو... تو... چی کار کردی؟
سایه: من کاری نکردم... تو شهرام و کشتی.
بی اختیار فریادی کشیدم... قلبم دیوانه وار به سینه م می کوبید... سرمو از پشت محکم به دیوار کوبوندم. خودمو جمع کردم و داد زدم:
امکان نداره... .
سایه: همه چی علیه تواِ... مطمئن باش من کارمو خوب بلدم... توی بیمارستان دیدن که باهم درگیر شدید...چهار نفر شاهد دارند... الانم شواهدی توی خونه تون گذاشتم که نمی تونی خوابشم ببینی... رادمان... بار اولم نیست که این کارو می کنم... اعدامت می کنند... به بابات فکر کن... به سامان... بعد آرمان و بارمان می تونند رفتن تو رو هم تحمل کنند؟
رعشه ای به بدنم افتاده بود... مغزم کار نمی کرد... فشار عصبی اون قدر روم زیاد بود که نمی تونستم تحملش کنم.
سایه: یه ون سیاه سر کوچه منتظرته... فکر می کنم پلیس تا دو سه دقیقه ی دیگه برسه... رادمان... چیز زیادی ازت نمی خوایم... مطمئن باش زندگیت بهتر از این جهنمی می شه که داری توش دست و پا می زنی.
تماسو قطع کرد... دستمو به دیوار گرفتم و بلند شدم... پاهام می لرزید... یعنی واقعا سایه شهرام و کشته بود؟ مگه از من چی می خواست که این قدر مهم بود که به خاطرش حاضر بشه آدم بکشه؟ اگه شهرام مرده بود... اولین کسی که مظنون شناخته می شد من بودم... جلوی چشم چهار نفر شاهد درگیر شده بودیم... چاقو و لباس خونی هم جلوی صورتم بود... حتما چیزهایی دیگه ای هم جاهای دیگه ی خونه مخفی شده بود... باید چی کار می کردم؟
بدون لحظه ای فکر کردن به سمت دستشویی رفتم. گوشی موبایلم و برداشتم و توی چاه دستشویی انداختم. نه می خواستم کسی از رضا چیزی بفهمه و نه می خواستم آدمای سایه از ارتباط من و ترلان سردر بیارن... .
دو به شک بودم که چاقو رو بردارم یا نه... نمی خواستم اثر انگشتم روش بیفته... قلبم محکم توی سینه می زد... خدایا به دادم برس... .
دور و بر اتاق چرخیدم... به بن بست رسیده بودم... امیدم به ترلان و باباش بود... باید می رفتم... اگه می موندم و نمی تونستم ثابت کنم که شهرام و نکشتم اعدام می شدم... باید می رفتم.
دوان دوان از خونه خارج شدم... کم مونده بود قلبم از سینه م بیرون بجهه. بدنم می لرزید... کاملا گیج شده بودم... شکه شده بودم... نگاهی به سر کوچه کردم... یه ون سیاه منتظرم بود. به سمت ماشین ون دویدم. در پشت از داخل باز شد.
نفس عمیقی کشیدم... به سمت ون رفتم. آب دهنمو قورت دادم و سوار شدم... در پشت سرم بسته شد... سرمو چرخوندم... صدای آشنایی شنیدم:
بالاخره مغزتو به کار انداختی!
نفسم توی سینه حبس شد... به سمت صدا برگشتم... با ناباوری گفتم:
تو... !
ارسالها: 5,417
موضوعها: 855
تاریخ عضویت: Nov 2012
سپاس ها 22847
سپاس شده 17852 بار در 6527 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 9
دستام می لرزید... یعنی چی شده بود؟ چرا دوست داشتم پیش خودم فکر کنم که همه ی اینا یه بازی کثیفه؟ چرا دوست داشتم فکر کنم که همه ی اینا یه شوخیه؟
قلبم محکم توی سینه م می زد. روی تخت نشسته بودم و به ساعت دیواری زل زده بودم. چرا بابا این قدر دیر کرده بود؟
دستام یخ زده بود... نمی دونستم باید چی کار کنم... حرف های رادمان توی سرم می پیچید... یاد صدای بم و گیراش افتادم... می لرزید... انگار ترسیده بود... چی شده بود؟ چرا باید این بار آخرین بار می شد؟
سرمو به دیوار تکیه دادم... همه ی ترس ها ... همه ی شک ها... تردید ها... رو کنار گذاشتم. می دونستم اگه به بابا نگم نه تنها خودم بلکه رادمان رو هم نابود می کنم.
یاد اولین باری افتادم که دیده بودمش... یاد چشم های خوشرنگ و صورت زیباش افتادم... شاید سایه اونو به خاطر همین زیبایی می خواست... یاد حرفش افتادم که گفته بود قبلا با سایه کار می کرده ... و رضا... .
قلبم محکم توی سینه می زد. از شدت اضطراب مغزم از کار افتاده بود. فقط منتظر اومدن بابا بودم... همیشه این قدر دیر می کرد؟ یا امروز که بهش بیشتر از همیشه احتیاج داشتم متوجه شده بودم که چه قدر دیر به خونه می یاد...
در اتاق باز شد. با هیجان از جام بلند شدم... با دیدن معین وا رفتم... آخرین آدمی بود که توی اون شرایط می خواستم ببینم. خودمو دوباره روی تخت انداختم. آهی کشیدم... ضربان قلبم که یه دفعه از شدت شور و شوق بالا رفته بود دوباره به حالت نرمال برگشت.
معین درو بست و وارد اتاق شد... اخم کرده بود و عصبانی به نظر می رسید. قلبم توی سینه فرو ریخت... یادم افتاد که گوشیمو برداشته بود... خیالم از بابت رادمان راحت بود. پسر مودب و محترمی بود. معین دست به سینه زد و گفت:
این پسره ی پررو و بی ادب کی بود که زنگ زده بود؟
جان؟ رادمان؟ پوفی کردم... انگار دقیقا همون روزی تصمیم گرفته بود بی تربیت بشه که نباید! حالا معین و باید کجای دلم می ذاشتم؟ گفتم:
دوست رضاست.
معین که انگار بعد سال ها یادی از غیرت و تعصب کرده بود با اخم و تخم گفت:
با تو چی کار داشت؟
چی باید می گفتم؟ راستشو ؟ دروغ؟ می دونستم دروغ توی این موقعیت بدترین انتخابه. برای همین گفتم:
معین... یه اتفاق بد افتاده... من باید با بابا صحبت کنم. در مورد همین پسره ست.
معین سریع گفت:
چی کارت کرده؟
با عصبانیت گفتم:
یه کم از این موضع شک و تردیدت بیا پایین! من باید با بابا صحبت کنم. این پسره افتاده توی دردسر... از من خواسته بود با بابا در موردش حرف بزنم... .
معین چینی به بینیش انداخت و گفت:
به صداش نمی اومد که آدم تو دردسر افتاده ای باشه!
با تعجب گفتم:
چی می گی؟ مگه چی گفته؟ مگه به صدا اِ؟... بابا کی می یاد؟
معین شونه بالا انداخت و گفت:
رفته خونه ی عمه... مگه نمی دونستی؟
احساس کردم قلبم یه لحظه از حرکت وایستاد. با دهن باز به معین زل زدم و گفتم:
نه!
معین روی صندلی نشست و گفت:
آهان یادم نبود! اون روز که عمه اومده بود اینجا نبودی. مامانم این قدر سرش به دعوا کردنت گرم بود که یادش رفت بهت بگه... امروز خواستگار برای ژیلا اومده... بابا هم به عنوان بزرگ فامیل رفته اونجا.
با کف دست توی پیشونیم زدم. آخه امروز؟ امروز؟ خدایا! چرا این قدر من بدشانسم؟ حالا سی سال بود که کسی در خونه ی عمه رو نزده بودها! همین امشب که من با بابا کار داشتم ژیلا داشت راهی خونه ی بخت می شد! بخت مردم چه بد موقع هم باز می شه!
معین با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
رنگت چرا پریده؟ حالت خوبه؟
خدا رو شکر اون روز روی دور اذیت کردن نبود. دستمو پایین انداختم و گفتم:
نه!... گوش کن معین! باید یه چیزی بهت بگم... نه... ولش کن.
آخه معین از این چیزها چی می فهمید؟ از جا بلند شدم و گفتم:
من می رم دم خونه ی عمه! یه پنج دقیقه که بابا می تونه بیاد دم در!
به سمت کمد رفتم. معین گفت:
خب بهش تلفن بزن اگه این قدر واجبه! ... اصلا بی خیال! صبر کن تا سه چهار ساعت دیگه بابا می یاد.
یاد حرف رادمان افتادم که می گفت براش پاپوش درست کرده بودند... یعنی برای منم همین کار رو می کردند؟ اصلا نمی تونستم صبر کنم. نمی تونستم یه جا بند بشم. می ترسیدماگه بیشتر از این لفتش بدم بیشتر گرفتار بشم.
رو به معین کردم و گفتم:
سه چهار ساعت دیگه خیلی دیره... .
معین که با دیدن حال و احوالم هل کرده بود گفت:
خب زنگ بزن بهش... .
سر تکون دادم و گفتم:
توی راه می زنم.
معین از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا شلوارمو عوض کنم. بعد از یه دقیقه دوباره درو باز کرد و داخل شد. گفت:
حالا ماجرا در مورد چی هست؟
همون پالتوی مشکی رو پوشیدم و شال آبیمو روی سرم انداختم. سوئیچ ماشینو برداشتم و گفتم:
برای این پسره پاپوش درست کردند و انداختنش توی دردسر... .
معین اخم کرد و گفت:
چه پاپوشی؟ چه دردسری؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
باور کن خودمم نمی دونم.
معین با شک و تردید ابرو بالا انداخت و گفت:
حالا این پسره کی هست که این قدر برات مهم شده؟
نمی تونستم بگم برای خودم نگرانم! برای همین گفتم:
بهم گفته بود که به بابا بگم... ولی ... من غفلت کردم... .
معین که خیالش تا حدودی راحت شده بود گفت:
خیلی خب... حالا اگه خیلی کارت ضروری نیست نرو اونجا... مجلس رسمیه. ضایع بازی در نیار.
چشم غره ای بهش رفتم... می دید که حالم خوب نیست و رنگم عین گچ شده ها!
در خونه رو باز کردم و خواستم پامو بیرون بذارم که چیزی به فکرم رسید... نباید همه ی درها رو پشت سرم می بستم... باید یه قدم جلوتر از سایه حرکت می کردم. به سمت معین چرخیدم و گفتم:
معین... رضا رو می شناسی دیگه! شماره ش و بهت می دم... اون از رادمان ... همین پسره که زنگ زده بود... خبر داره... رادمان رحیمی... باشه؟ یادت نمی ره؟
معین اخم کرد و گفت:
چرا شماره شو بهم می دی؟
موبایلمو دراوردم و نگاهی به شماره ی رضا کردم... خوب شد اون روز توی خونه ی آوا شماره شو بهم داده بود... نمی خواستم کسی از آوا شماره ی رضا رو بگیره و اونو به ماجرا مشکوک کنه. اصلا دوست نداشتم پای آوا هم این وسط کشیده بشه. طبق یه قرارداد نامرئی من، رادمان و رضا عهد کرده بودیم که آوا رو از این قضیه دور نگه داریم... به خودم قول دادم به محض تموم شدن ماجرا جیک و پوک رضا و رادمان و در بیارم و کف دست آوا بذارم.
شماره رو روی کاغذ نوشتم و گفتم:
هیچی... همین جوری... یه نفر دیگه هم به جز من توی جریان باشه بد نیست.
معین اخم کرد. در خونه رو بست و گفت:
نمی خواد بری... خیلی مشکوک می زنی. صبر کن بابا بیاد... اصلا از همین جا زنگ بزن.
نچ نچی کردم و گفتم:
گیر نده معین! باید برم.
معین صداش و بلند کرد و گفت:
داری شماره ی رضا رو بهم می دی که اگه یه وقت بلایی سرت اومد بتونیم بفهمیم ماجرا چیه... فکر کردی نمی فهمم خودتم توی دردسر افتادی؟ این پسره کیه؟ دوست پسرته؟ این همه مدت که می گفتی می ری پیش آوا پیش این مرتیکه بودی؟
تو چشماش زل زدم و گفتم:
می دونی چیه معین؟ خیلی خوب شد که رفتی سراغ حسابداری... تو واقعا حس ششم ضعیفی داری... همون بهتر که به حرف بابا گوش ندادی و حقوق نخوندی.
معین با عصبانیت گفت:
باز پررو شدی؟
حالا این وسط داشتیم دعوا می کردیم! در خونه رو باز کردم و گفتم:
یه امروز آدم باش! من زود می یام.
درو پشت سرم بستم. با سرعت به سمت ماشینم رفتم. توی ماشین نشستم و کمربندمو بستم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اضطرابی که داشتم و کنار بزنم. همون طور که داشتم قفل فرمونو باز می کردم با موبایلم به بابا زنگ زدم... یه بوق... دو بوق... سه بوق... بر نمی داشت! مشتی به فرمون ماشین زدم و داد زدم:
آه! نمی گه شاید یه کی کار واجب داشته باشه!
می دونستم موبایل بابا اکثرا روی سایلنته. دوباره زنگ زدم... جواب نمی داد... سری به نشونه ی تاسف تکون دادم... براش اس ام اس زدم:
بابایی... بهم زنگ بزن... یه کار فوق واجب دارم... .
شماره ی مامان و گرفتم... می دونستم فایده ای نداره... مامان همیشه موبایلشو می ذاشت توی کیفش و اکثرا صداشو نمی شنید... همون طور که انتظار داشتم گوشی رو جواب نداد. پوفی کردم و ماشینو روشن کردم.
همون طور که با سرعت به سمت خونه ی عمه می رفتم به رضا فکر می کردم... باید بهش زنگ می زدم؟ یا باید می ذاشتم بابا سر فرصت درست و حسابی ازش حرف بکشه؟ مشخص بود که اون و رادمان هیچ میلی به حرف زدن ندارند. معلوم نبود چی کار کرده بودند... هر چند ثانیه یه بار جمله های رادمان توی ذهنم می یومد... با سایه همکار بود... خدای من! گیر چه کسایی افتاده بودم!
ناخودآگاه با یه حرکت مارپیچی از سمت راست به سمت چپ اتوبان رفتم... چشمم به یه زانتیای سفید افتاد... قلبم توی سینه فرو ریخت... نکنه پلیس نامحسوس باشه؟ یه کم سرعتمو کم کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. زیرلب گفتم:
خدا غلط کردم... .
زانتیا از کنارم رد شد... نفس راحتی کشیدم... ماشین معمولی بود. چشمم به آینه افتاد... یه مزدای سفید با کاپوت جمع شده پشتم بود... نفسم توی سینه حبس شد... سایه دنبالم بود!
پامو روی گاز گذاشتم... این کارو کاملا بی اراده انجام دادم. چند بار پشت سر هم سبقت گرفتم و سعی کردم جلو بزنم و سایه رو جا بذارم ولی گمم نمی کرد... شیطونه می گفت دوباره باعث بشم تصادف کنه... .
یه صدایی توی سرم گفت:
حالا چرا این قدر تند می ری؟ می خوای خونه ی عمه رو یاد بگیره؟ می خوای باباتو ببینه؟
چی کار باید می کردم؟ بعد از کاری که با رادمان کرده بود بیشتر از قبل ازش ترسیده بودم. قلبم محکم توی سینه می زد. هیچ جوری نمی تونستم به خودم دلداری و امید بدم... یعنی باهام چی کار داشت؟
ترافیک! همینو کم داشتم. با مشت به فرمون زدم. لعنتی! حالا باید چی کار می کردم؟ سایه بهم رسید. کنار ماشینم متوقف شد. نگاهش نمی کردم. صدای تالاپ و تلوپ قلبمو می شنیدم. صدای بوق ماشین سایه رو که کنارم بود شنیدم... توجهی بهش نکردم. می خواست چی کار کنه؟ مجبورم کنه که باهاش حرف بزنم؟ شاید بهتر بود که راهمو به سمت خونه کج می کردم... به هر حال تا شب می تونستم بابا رو ببینم. می ترسیدم اگه این طور پیش برم هیچ وقت نتونم ماجرا رو با بابا درمیون بذارم... اگه سایه همین جا کارو تموم می کرد و منو مجبور می کرد که باهاش برم چی؟ مگه چه قدر طول کشیده بود که رادمان و توی دردسر بندازه؟
سایه یه بوق ممتد زد. بی اختیار سرم به سمتش چرخید. عصبانی به نظر می رسید. داد زد:
هنوز سر حرفت هستی؟
دستمو توی کیفم کردم و موبایلمو در اوردم. شیشه ی رو پایین دادم. گوشی رو نشونش دادم و گفتم:
یا راهتو بکش و برو یا به پلیس زنگ می زنم.
سایه پوزخندی زد و گفت:
پس راضی نشدی! باشه... خودت خواستی!
قلبم توی سینه فرو ریخت. اگه ماجرای رادمان نبود این تهدیدشو جدی نمی گرفتم ولی با این حرفش بدجوری نگران شدم. شیشه رو بالا دادم. سایه هم همین کار و کرد. نگاهشو به جلو دوخت... دیگه نگاهم نمی کرد... یه لحظه به فکرم رسید که یه کاری کنم تصادف کنه و توی همین تصادف زخمی بشه... یه تصادف شدید! هرچند که می دونستم سوار ماشین ایمن و محکمیه ولی اگه می تونستم یه تصادف شدید پیش بیارم شاید خدا کمک می کرد و سایه رو برای چند روز راهی بیمارستان می کردم... بد فکری به نظر نمی رسید ولی چطوری می تونستم همچین موقعیتی رو پیش بیارم؟ سایه که احمق نبود... عمرا دنبالم راه نمی افتاد. با کلافگی دستی به پیشونیم کشیدم... .
دوباره شماره ی بابا رو گرفتم... یه بوق ... دو بوق ... با کلافگی پوفی کردم. در همین موقع بابا گوشی رو برداشت. از شدت هیجان از جا پریدم. سریع گفتم:
بابا! الو؟
بابا که صداشو پایین اورده بود گفت:
جانم بابا؟
نیم نگاهی به سایه کردم که با حالت مشکوکی نگاهم می کرد.
_ بابا! باید باهاتون حرف بزنم. الان می یام دم خونه ی عمه... تا بیست دقیقه دیگه می رسم.
بابا : چیزی شده؟ خیلی واجبه؟
_ آره خیلی واجبه.
بابا: در مورد چیه؟
_ راستش چند روز پیش یه اتفاقی افتاد که من بهتون خبر ندادم... همون روز که با آوا برای خرید رفتم.
بابا: چه اتفاقی؟ داری نگرانم می کنی!
_ نگران نباشید... ولی می یام دم خونه ی عمه که با هم حرف بزنیم.
بابا: با ماشین به کسی زدی؟
چشمامو بستم و دستی به صورتم کشیدم... همیشه می ترسید که من یکی رو با این رانندگیم به کشتن بدم.
_ نه!
بابا: پس چی؟
_ می یام می گم دیگه!
بابا: خیلی خب... منتظرتم... خب الان دل شوره گرفتم. حداقل بگو در مورد چیه؟
_ یکی یه کاری بهم پیشنهاد داده بود که به نظرم خلاف می اومد. پیشنهادشو رد کردم ولی نگرانم.
بابا یه کمی هل کرد و گفت:
چه کاری؟
_ شغل رانندگی! ولی فهمیدم کار درستی نیست. رد کردم بابا... فقط می خواستم بهتون بگم.
بابا: تا بیست دقیقه ی دیگه اینجا باشی ها! مراقب باش... تند نرو.
_ چشم!
بابا: دیدی آخر سر با این رانندگیت کار دست خودت دادی!
_ می دونید چرا از اول بهتون نگفتم؟ برای این که از همین حرفاتون می ترسیدم.
بابا: یعنی چی؟
_ هیچی... تا بیست دقیقه ی دیگه اونجام... خداحافظ.
بابا: خیلی مراقب باش بابا... مرتب بهت زنگ می زنم... تند نرو... سبقتم نگیر... آروم رانندگی کن...
_ چشم!
تماسو قطع کردم. نفس راحتی کشیدم. احساس امنیت بیشتری می کردم ولی هنوزم قلبم محکم تو سینه می زد. به خودم دلداری دادم:
فقط بیست دقیقه... فقط بیست دقیقه مونده.
می دونستم که قبلش باید سایه رو بپیچونم ولی توی اون ترافیک... .
بالاخره بعد از ده دقیقه از اتوبان خارج شدم. وارد یه خیابون به نسبت شلوغ شدم. مثل هر وقت دیگه ای که توی ترافیک گیر می کردم سرم درد گرفته بود. اعصابم تحریک شده بود و بهم ریخته بود. اصلا حواسم به رانندگیم نبود. مرتب به آینه نگاه می کردم تا ببینم سایه کجاست... بعد از چند دقیقه دیگه اونو پشت سرم ندیدم... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت... نمی دونستم سایه برای چی دست از تعقیب کردنم برداشته. به دلم بد اومده بود... نکنه رفته بود تا نقشه ای که برام کشیده بود رو عملی کنه؟
چشمم به ماشینی افتاد که داشت از رو به رو می اومد. صدای بوقش بلند شد. سریع توی لاین دیگه رفتم. نزدیک بود بهش بزنم... حواسم به کلی پرت شده بود. اصولا آدم مضطربی نبودم... حتی برای کنکور هم اضطراب نداشتم ولی تلفن رادمان بدجوری منو بهم ریخته بود.
سعی کردم خونسرد باشم... چند بار نفس عمیق کشیدم... تو دلم گفتم:
درست می شه... دستشون بهت نمی رسه... بابا الان منتظره... به معین هم که سرنخ دادی... رادمان از اولش هم بی عرضه بود. یادت نیست چه شل وایستاد و اجازه داد کیفشو بزنند؟ روحیاتش همین طوریه! زود تسلیم می شه.
یه کمی حالم بهتر شد... انگار هرچه قدر پیش خودم توی سر رادمان می زدم سرحال تر می شدم... مدام به خودم می گفتم تو مثل اون نیستی!
کم کم سردردم از بین رفت. ضربان قلبم به حالت عادی برگشت... هرچند که کف دستام یخ زده بود و چشمام بی اراده به سمت آینه می چرخید.
در همین موقع صدای بلند موتوری رو از کنارم شنیدم... داشت کنار ماشینم می اومد. توجهی بهش نکردم. یه دفعه به ماشین نزدیک شد و به شیشه زد. از جا پریدم. با وحشت نگاهش کردم... دو نفر روی موتور نشسته بودند. اولی کلاه کاسکت سرش بود ولی دومی نه. مرد دوم بهم اشاره کرد که ماشینو کنار بزنم... تو دلم گفتم:
حتما!
با دست اشاره کردم که چی کار داری؟ مرد دوم باتومی رو از دست چپ به دست راست داد... قلبم توی سینه فرو ریخت... یه دفعه موتوری به سمت ماشینم پیچید... مرد دوم با باتوم محکم توی شیشه زد... .
جیغی زدم و یه لحظه کنترل ماشینو از دست دادم... سریع فرمونو چرخوندم و کنترل ماشینو یه بار دیگه توی دستام گرفتم. موتوری به ماشین نزدیک شد. بهش فرصت ندادم که ضربه ی دومو بزنه. به سمت موتور پیچیدم... سرعتشو کم کرد... جلوی موتور پیچیدم و پامو روی گاز گذاشتم که... چشمم به ماشین هایی افتاد که توی راه بندون انتهای خیابون متوقف شده بودند. سریع توی اولین کوچه ی فرعی که دیدم پیچیدم... ضربان قلبم دوباره اوج گرفته بود. زیرلب گفتم:
بن بست نباشه... خدایا بن بست نباشه.
ولی بود... قلبم دوباره توی سینه م فرو ریخت. هینی گفتم و سریع پیچیدم... از شانس من توی کوچه پرنده پر نمی زد. صدای موتورو می شنیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد. ماشینو صاف کردم و پامو روی گاز گذاشتم. با سرعت به سمت موتور رفتم... نه اون از سر راه کنار می رفت و نه من... بوق زدم... نور بالا زدم... آخرین لحظه از کنارش پیچیدم و رد شدم. قلبم توی دهنم بود. کف دستام عرق کرده بود و روی فرمون سر می خورد. احساس می کردم تمام بدنم از ترس می لرزه... این دیوونه از کجا پیداش شده بود؟ به سمت خیابون اصلی رفتم. چشمم به ماشین هایی افتاد که پشت سر هم متوقف می شدند... یه حسی بهم می گفت که یه نفر مخصوصا راه و بند اورده... با سرعت از فرعی توی خیابون اصلی انداختم. توی لاین مخالف شروع به رانندگی کردم. صدای بوق ماشین ها... ناسزای راننده ها... توی گوشم بود... نوربالا می زدند و نزدیک بود کورم بکنند... تعداد ماشین ها زیاد بود و نمی تونستم با سرعت برونم. صدای موتور رو شنیدم... قلبم دوباره به تپش در اومد. زیرلب گفتم:
خدایا! کمکم کن.. این دیوونه چی از جونم می خواد؟
دوست داشتم با ماشین بهش بزنم... یا بلایی رو که سر سایه اوردم سرش بیارم ولی نمی شد... موتور بود! می ترسیدم توی تصادف بمیره!
موتور دوباره بهم رسید. قلبم اون قدر محکم می زد که دیوونه م کرده بود. دستام به لرزه در اومده بود. دوباره موتور به شیشه ی ماشین نزدیک شد. کسی که ترک موتور نشسته بود دستشو بالا برد و باتوم و یه بار دیگه به شیشه زد... جیغ زدم... چرا هیچکس توی خیابون به اون شلوغی به دادم نمی رسید؟
سرعت ماشینو بیشتر کردم... خیلی داشتم خطرناک رانندگی می کردم... سرعتم بیشتر از اونی بود که بتونم با وجود مهارتم توی اون خیابون شلوغ رانندگی کنم... مرتب سبقت می گرفتم ولی موتور به راحتی از بین ماشین ها رد می شد و دوباره خودشو بهم می رسوند.
تقریبا به سر خیابون رسیده بودیم. گاز دادم... موتور هم همین طور.... یه دفعه عین دیوونه ها جلوم پیچید... سریع فرمونو به سمت چپ کج کردم. یه ماکسیما از رو به رو داشت می اومد. فرمون و بیشتر کج کردم تا شاخ به شاخ نشم... ماشینم آخرین لحظه بهش مالیده شد... تعادل ماشین بهم خورد و برای کثری از ثانیه کنترل ماشینو از دست دادم... فرمونو به چپ پیچوندم... به راست پیچوندم... پامو از روی گاز برداشتم... چشمم به زنی با چادر مشکی افتاد که جلوی ماشین بود.
محکم روی ترمز زدم. فرمونو به سمت راست کج کردم... و ... .
صدای بلند برخورد کردن جسمی با شیشه ی ماشینو شنیدم... سر زن محکم توی شیشه خورد و بعد از یه دور غلت خوردن روی کاپوت به زمین افتاد... رد خون روی شیشه ی ماشین موند... .
ثانیه ای بعد ماشینی محکم به ماشینم کوبید و روی صندلی شاگرد پرت شدم. صدای بلند بوق ماشین ها رو شنیدم... دست چپم از درد داشت منفجر می شد... یه ماشین به در زده بود و ضربه ی محکمش طرف چپ بدنمو سر کرده بود... .
یه لحظه چشمم سیاهی رفت. صدای بلند فریاد مردم و جیغ یه زنو می شنیدم... تمام بدنم می لرزید... سرم گیج می رفت... صدای دور شدن موتورو شنیدم... وظیفه ش و انجام داده بود... .
در مچاله شده بود ولی خوشبختانه تونستم پاهامو بیرون بکشم... حالت تهوع داشتم... سعی می کردم به شیشه ی خونی نگاه نکنم. صدای برخورد سر زن با شیشه ی ماشین هنوز توی گوشم بود... حالت تهوعم بیشتر شد. دستمو روی دهنم گذاشتم... تمام بدنم می لرزید... یخ زده بودم... دستام اون قدر می لرزید که نمی تونستم بهشون نگاه کنم... نفسم بالا نمی اومد... چی کار کرده بودم؟
چشمم به چند نفر افتاد که دور ماشین جمع شده بودند... راننده ی پیکانی که بهم زده بود هم پیاده شده بود و سر خونیشو با دست گرفته بود... انگار سرش به فرمون خورده بود... نگاهی به مردم کردم... چشماشون چهار تا شده بود... بعضی ها مثل من دستشونو جلوی دهنشون گرفته بودند. چند نفر روشونو از اون منظره برگردونده بودند... از همه بدتر کسی بود که داشت با هیجان با موبایلش حرف می زد... می دونستم داره به پلیس خبر می ده... .
یه صدایی توی سرم گفت:
گند زدی دختر! تصدیقم نداری!
با همون حال خراب خودمو به در شاگرد رسوندم... درو باز کردم. قبل از این که پامو روی زمین بذارم سرمو پایین انداختم... چشمم به یه جفت چشم سیاه باز و یه صورت خونی و له شده افتاد... جیغی بلند زدم... خودمو به عقب پرت کردم... زن چادری دقیقا زیر ماشین افتاده بود... .
جیغ های هیستریک و پیاپی ام ادامه پیاده کرد... از پشت به در مچاله شده ی راننده خوردم... دستم عین بیمارهای عصبی می لرزید و نمی تونستم کنترلشون کنم... چشمامو بستم و از ته دل جیغ زدم... صورت زن با چشم های باز مشکی... پیشونی شکافته ... بینی شکسته... لب های پاره شده... و صورتی غرق خون پیش چشمم جون گرفت... وحشت زده چشمامو با دست گرفتم و جیغ زدم:
نه... نه ... نه!
خودمو پیچ و تاب می دادم و نمی تونستم آروم بگیرم... ولی باید بیرون می رفتم... نمی تونستم توی اون فضایی بسته بمونم... نمی تونستم نفس بکشم... .
دستمو به صندلی گرفتم و پشت ماشین رفتم. در پشتو باز کردم و با زانوهایی که از شدت لرزش نمی تونستند وزنمو تحمل کنند ایستادم... به ماشین تکیه دادم... سعی کردم به زنی که زیر ماشین افتاده بود نگاه نکنم... .
زانوهام اون قدر می لرزید که نزدیک بود زمین بخورم. تمام صورتم از اشک خیس شده بود... چه غلطی کرده بودم؟ نکنه اون زن مرده باشه؟
عقب عقب رفتم... از ماشین دور شدم... مردم هر لحظه به ماشین نزدیک تر می شدند... یه لاین خیابون کاملا بند اومده بود... راننده ی پیکان لب جوی آب نشسته بود و سرشو با دستمال چسبیده بود. یکی از مردها به سمتم اومد و گفت:
چی کار کردی دختر؟ مگه دیوونه شدی؟ می بینی چه غلطی کردی؟
یه پسر بازوی اون مردو گرفت و گفت:
یه موتوری داشت اذیتش می کرد... من دیدم... با باتوم توی شیشه ی ماشینش زد... ترسید و کنترل ماشینو از دست داد...
روی زمین نشستم... نفسم بالا نمی اومد... قلبمو کاملا توی گلوم حس می کردم... معده م پیچ می خورد... اگه اون زن مرده باشه... .
به هق هق افتاده بودم... گریه های عصبیم بند نمی اومد... مردم هر لحظه بهم نزدیک تر می شدند... اون قدر حالم خراب بود که جرئت نمی کردند بهم کاملا نزدیک بشن... در گوش هم یه چیزهایی می گفتند... صداهاشونو از بین هق هق گریه هام می شنیدم:
_زن رو کشت... وای خدا... زیرش کرد... .
_ کم سن و سالم هست... حتما تازه تصدیق گرفته.
_ دیوونه! داشت خلاف جهت می اومد... .
_بذارید آمبولانس و پلیس بیان ببینیم چی می شه... .
پلیس هم تو راه بود! بدبخت شدم... یه لحظه مردم از جلوی چشمم کنار رفتند و چشمم به جنازه ی زن افتاد... دستاش به طرفین باز بود و سرش به سمت بالا بود... دهنش نیمه باز بود و از همون فاصله می تونستم صورت خونی و له شده ش و ببینم... من کشته بودمش... من! توی شب تا آخرین لحظه نتونسته بودم اونو با چادر مشکی تشخیص بدم... .
راننده ی پیکان داد می زد و ناسزا می داد:
هی می گم این زنا نباید پشت رل بشینند... نگاه کن این دختر چی کار کرد! هم ماشین منو داغون کرد هم زن مردمو به کشتن داد... این زن حتما بچه داره... شوهر داره... آخه دختر چرا نشستی پشت ماشین وقتی نمی تونی رانندگی کنی؟ جواب بچه های یتیم این زنو چی می خوای بدی؟
هق هق گریه هام شدت گرفت... یه دفعه از جام بلند شدم و به سمت جوی آب رفتم. همه ی محتویات معده مو برگردوندم... لب جوی آب ولو شدم... چشمم سیاهی می رفت... رعشه به بدنم افتاده بود... تمام بدنم عرق کرده بود... قلبم اون قدر محکم می زد که می ترسیدم از سینه م بیرون بجهه.
صدای مردم توی گوشم می پیچید:
_ یه موتوری داشت اذیتش می کرد... داشت از دست اون در می رفت.
_ دختر به این جوونی پشت رل می شینه همین می شه دیگه! این جامعه م پر از گرگ... .
_ خدا به خانواده ی این زن صبر بده... .
_ چرا پلیس نمی رسه؟
دستامو روی گوشام گذاشتم و از ته دل جیغ زدم... یه بار... دوبار... سه بار... .
دستامو پایین اوردم... سرمو روی جدول گذاشتم و زدم زیر گریه... نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم... داشتم از ترس... اضطراب و وحشت می مردم.
یه دفعه صدای ترمز بلند یه ماشینو شنیدم... بی اختیار سرم به سمت ماشین چرخید... مزدای سفید!
سایه درو باز کرد و دوان دوان به سمتم اومد... حتی نیم نگاهی هم به صحنه ی تصادف ننداخت. بازومو گرفت و در گوشم گفت:
بلند شو... زود باش.
شال صورتی رنگ از سرش افتاده بود و موهای مش کرده اش دور و برش رها شده بود... هیجان زده به نظر می رسید. بازومو از توی دستش در اوردم... هق هق گریه بهم اجازه نمی داد که صحبت کنم. سایه کنارم نشست و آهسته گفت:
زدی آدم کشتی... می فهمی؟ تو که تصدیق نداری... می دونی یعنی چی؟
توی چشماش زل زدم... اون شب لنز آبی گذاشته بود... جمله ای رو گفت که تا آخرین روز زندگیم فراموش نمی کنم:
یعنی قتل عمد!
قلبم توی سینه فرو ریخت... سرم گیج رفت و یه لحظه نزدیک بود غش کنم... راست می گفت... گواهینامه م باطل شده بود... خلاف جهت رانندگی کرده بودم... و آدم کشته بودم!
چشمام سیاهی می رفت... سایه دستمو کشید و گفت:
بجنب! مردم زنگ می زنند به پلیس... قبل از این که شانس فرارو ازت بگیرن بیا بریم... آدم کشتی! می فهمی؟
دستمو کشید و از زمین بلندم کرد. زیرلب گفت:
بدو... زود باش...
دوباره دستمو کشید و به سمت ماشینش دوید... از جا کنده شدم و تمام انرژیم و توی پاهای لرزانم ریختم. با سرعت به سمت ماشین دویدیم... صدای مردم از پشت سرمون بلند شد:
_کجا؟
_ داره در می ره... .
_ بدو آقا!
_ بگیرش... داره در می ره.
سریع درو باز کردم و خودمو توی ماشین انداختم. سایه سوار شد و قفل مرکزی رو زد. چند نفر از مردها بهمون رسیدند. با دست به شیشه ی ماشین زدند.
_ باز کن درو... .
_ وایستا ببینم.
_ کجا داری می ری آدم کش؟
سایه پاشو روی گاز گذاشت و ماشین از جاش کنده شد... سرمو به پشتی تکیه دادم و بعد انرژیم ته کشید... چشمام سیاهی می رفت... حسی بین بیهوشی و هوشیاری داشتم... زنی رو پشت سر گذاشته بودیم که من کشته بودمش... من آدم کشته بودم... .
سایه سرعت ماشینو بیشتر کرد... نمی تونستم سر دردناکمو تکون بدم... بدنم در اثر تصادف کوفته شده بود... ناله ای کردم و گفتم:
می خوام برم پیش بابام.
سایه لبخند کمرنگی زد و گفت:
بابات؟ بابات چی کار می تونه برات بکنه؟ آدم کشتی... .
اشکام دوباره روی گونه هام ریخت. بغضم و فرو دادم و گفتم:
تو اون موتوریه رو فرستاده بودی... اگه اون نبود من هیچ وقت به زنه نمی زدم... شاهدم دارم... مردم دیدند.
سایه سر تکون داد و گفت:
خب... ولی می دونی اولین چیزی که توی دادگاه ازت می پرسن چیه؟ اینه که با توجه به این که به سابقه ی خراب رانندگیت و باطل شدن گواهینامه ت برای چی توی وهله ی اول پشت فرمون نشسته بودی؟
سرمو به سمت پنجره چرخوندم... راست می گفت... من اصلا نباید پشت فرمون می نشستم... آهسته گفتم:
برای این که تو منو ترسونده بودی.
سایه خندید و گفت:
چند سالته دختر؟ واقعا فکر کردی کسی برای این حرفات توی دادگاه ارزش قائل می شه؟ فکر می کنی قانون به احساس ترس تو اهمیتی می ده؟
سرمو با دست گرفتم و با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
به خلاف کار بودن تو که می ده.
سایه ابرو بالا انداخت و گفت:
اهمیت می ده ولی سر جفتمون با هم بالای دار می ره... اون وقت بابا جونت چه احساسی بهش دست می ده؟ هان؟
می دونستم الان یه سری جمله ردیف می کنه که با احساساتم بازی کنه... می دونستم می گه که مامانت چه احساسی پیدا می کنه... بابات چی فکر می کنه... خانواده تو اذیت نکن... و ... .
داشتم به پهنای صورتم اشک می ریختم ولی تسلیم نمی شدم... می دونستم اگه باهاش برم از چاله در می یام و توی چاه می افتم... شاید بابام می تونست بی گناهیم و ثابت کنه... هرچند که حق با سایه بود... من در وهله ی اول اصلا نباید سوار ماشین می شدم و رانندگی می کردم... چند سال حبس بهم می خورد؟ یه سال؟... دو سال؟... پنج سال؟... ده سال؟ نمی خواستم به خانواده م فکر کنم... می دونستم اگه شروع به فکر کردن در مورد اونا کنم خودمو تسلیم سایه می کنم... یاد حرف رادمان افتادم که می گفت نقطه ضعف دست سایه نده... من احمق همون بار اول نقطه ضعفمو رو کرده بودم... گفته بودم که گواهینامه م باطل شده... چشمامو بستم... باید چی کار می کردم؟ فقط یه چیزو خوب می دونستم... نباید برم... نباید با سایه همراه بشم... .
سرمو بالا اوردم و گفتم:
منو همین کنار پیاده کن.
سایه با صدای بلند خندید و گفت:
فکر کردی من راننده تم؟ سوار شدنت یعنی این که قبول کردی باهام همکاری کنی.
با عصبانیت گفتم:
سوار شدنم یعنی این که فقط می خواستم از اونجا دور بشم.
سایه سعی کرد با لحنی منطقی حرف بزنه. گفت:
عاقل باش... تو آدم کشتی.
پامو به کف ماشین کوبوندم و داد زدم:
تو تهدیدم کرده بودی... ازم دعوت کرده بودی که توی یه کار خلاف باهات همکاری کنم... یه موتور و فرستاده بودی که تمرکزمو توی رانندگی بهم بزنه... .
سایه پوزخندی زد و گفت:
مدرکشو رو کن!
این بار من بودم که داشتم پوزخند می زدم. سر تکون دادم و گفتم:
مدرکم دارم... نگران نباش!
سایه ابرو بالا انداخت و گفت:
جدا؟
قلبم محکم توی سینه می تپید... هم از ترس و هم از عصبانیت می لرزیدم. اون قدرها هم کم عقل نبودم که صاف بیام در مورد رضا و رادمان جلوی سایه حرف بزنم... می دونستم نباید بفهمه بابام چی کاره ست. برای همین زبون به جیگر گرفتم و رومو برگردوندم.
سایه با زیرکی به صورتم نگاه کرد و گفت:
خب! پس مدرکت چیه؟ بلوف زدی یا نمی خوای برای من روش کنی؟
زیرلب ناسزایی بهش گفتم... تو دلم گفتم:
خدایا کمکم کن! چی کار کنم؟
قلبم توی دهنم بود... لرزش دستام از وقتی که ماجرای رادمان رو شنیده بودم حتی برای یه ثانیه هم قطع نشده بود... سعی کردم مغزمو به کار بگیرم. همه ی احتمالاتو پیش خودم بررسی کردم. چند لحظه به کارهایی که کرده بودم فکر کردم. ماشین و کیف و موبایلم و توی صحنه ی جرم جا گذاشته بودم! حداقل خوبیش به این بود که دست سایه به موبایلم نمی رسید. اصلا دوست نداشتم آخرین تماسم... که تماس با بابا بود... رو چک کنه. اگه می فهمید بابام کیه کارم تموم بود!
سعی کردم همه ی حرفایی رو که بابا در مورد باندهای مختلف و خلافکارها بهم زده بود به یاد بیارم... ولی هرچی توی ذهنم بیشتر می گشتم کمتر موفق می شدم. انگار همه ی این اطلاعات از ذهنم پر کشیده بود... مغزم فقط به یه چیز فرمان می داد... به نافرمانی!
رو به سایه کردم و گفتم:
یا می ذاری برم یا از بردنم پشیمون می شی.
سایه با تعجب گفت:
جدا؟ هنوزم می خوای سمج بازی در بیاری؟ ببین! فقط ماییم که می تونیم ازت محافظت کنیم. می فهمی؟ تو آدم کشتی! خیلی شانس بیاری برای ده سال می افتی زندان... ما می تونیم ازت محافظت کنیم. برات هویت جعلی درست می کنیم.... نمی ذاریم دست پلیس بهت برسه. در ازاش باید باهامون همکاری کنی.
هر بار که می گفت تو آدم کشتی چشمه ی اشکم از نو می جوشید... ای کاش دیگه تکرارش نمی کرد... دوباره داشتم به گریه می افتادم... گفتم:
آخه شماها چی کاره اید؟
سایه که کم کم داشت بداخلاق می شد گفت:
چه قدر حرف می زنی! می ریم اونجا خودت می فهمی دیگه!
ماشینو وارد یه کوچه ی خلوت کرد. چشمم به یه مرد چهارشونه و قد بلند افتاد که وسط کوچه ایستاده بود. سایه ماشینو کنار مرد نگه داشت. مرد سوار شد و پشتم نشست. سایه دوباره به راه افتاد. مرد پرسید:
راضی شد که همکاری کنه؟
سایه به بداخالاقی گفت:
نه! هنوز حالیش نیست چی کار کرده!
مرد با همون صدای خشن و بمش گفت:
می خوای بهش فرصت بدی؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... چه فرصتی؟ نکنه اگه راضی نشم منو بکشن؟ قلبم به تپش در اومد. سایه نگاه خصمانه ای بهم کرد و گفت:
نه!
از جا پریدم و گفتم:
از چی حرف می زنید؟
یه دفعه مرد از پشت دستمالی رو روی دهنم فشرد... جیغی زدم و به دست های مرد چنگ زدم. ماده ای فرار توی دهن و بینیم پیچید... سرم گیج رفت... دست و پا زدم... با ناخون هام دست مرد رو چنگ زدم... چشمام سیاهی رفت و بعد همه جا تاریک شد...
******
چشمامو باز کردم. از سردرد داشتم می مردم. دستی به پیشونیم کشیدم... متوجه شدم که روی یه تشک نازک دراز کشیده ام... بدنم هنوز کوفته بود. خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و دوباره روی تشک افتادم. چشمامو بستم و آهسته ناله ای کردم... یه دفعه صورت خونی یه زن با چشمای سیاه باز جلوی چشمام جون گرفت... به خودم لرزیدم. اشکام روی صورتم ریخت... عجب کاری کرده بودم... چطوری می تونستم خودمو تا آخر عمر ببخشم؟ یه چیزی توی وجودم بود که نمی خواست قبول کنه اون زن مرده... مرتب بهم امید می داد... مرتب بهم می گفت شاید اون زن زنده باشه... ولی... می دونستم که کار تموم شده بود... بدن بی حرکت و چشمای بازش همه چیزو روشن می کرد... مرده بود... هرچند که نمی تونستم قبول کنم که یه آدم به همین راحتی ممکنه بمیره... .
به خودم اومدم... راستی من کجا بودم؟ دوباره سعی کردم بلند شم... وزنمو روی دستام انداختم و از جا بلند شدم. سرم گیج رفت. دستمو به دیوار گرفتم... چشمم به زن جوونی افتاد که رو به روم روی زمین نشسته بود. پوست کاراملی و چشم های عسلی داشت... چشماش درشت و بینی ش پهن بود. پیشونی بلندی داشت و یه هد بند مشکی به سرش زده بود. سوئی شرت مشکی و شلوار جین مشکی پوشیده بود. کلاه سوئی شرتشو روی هدبندش انداخته بود.
یه دفعه متوجه اطرافم شدم... قلبم توی سینه فرو ریخت... منو کجا اورده بودند؟ دستی به لباسام کشیدم و خودمو چک کردم... این از ترس و دلهره ای ناشی می شد که هر دختری داشت... این که بهش دست درازی نکنند... ولی نه! انگار منو برای این چیزها نمی خواستند... .
چشمم به در و دیوار خونه ای افتاد که توش بودم. بعضی جاها با اسپری شکل و جمله های مختلف روی دیوار نوشته شده بود. دیوارها کثیف بود و بعضی جاها تار عنکبوت بسته بود. به جای لوستر از سقف لامپ آویزون شده بود. دستی به سرم کشیدم... یه سالن با سقف به نسبت کوتاه رو به روم بود. کسایی رو می دیدم که بدون توجه به من این طرف و اون طرف می رفتند. زمین موکت سرمه ای رنگی داشت و هیچ جای اون فرش دیده نمی شد. همه با کفش روی موکت راه می رفتند.
قلبم محکم توی سینه می زد... راستی راستی توی دردسر افتاده بودم. آب دهنمو قورت دادم... وحشت زده به این طرف و اون طرف نگاه کردم.
سرمو به سمت زن جوون چرخوندم. چند ثانیه توی چشمام زل زد... بعد سرشو به سمت سالن چرخوند و با صدایی تو دماغی داد زد:
بیا! دختره به هوش اومد.
چند نفر به سمتمون چرخیدند... رد نگاه زنو گرفتم... داشت به مردی نگاه می کرد که وسط سالن ایستاده بود و پشتش به ما بود. داشت با یه دختر آهسته صحبت می کرد. با کنجکاوی به مرد نگاه کردم... از همون زاویه هم برایم بی نهایت آشنا بود. موهای مشکی کوتاهش و از پشت می دیدم. دو طرف سرشو تراشیده بود. پوست تیره ای داشت. قد بلند و لاغر اندام بود... مطمئن بودم که هیچ وقت اونو ندیده بودم ولی تیپ هیکلش منو یاد کسی می انداخت... قلبم محکم توی سینه می زد... یه حسی بهم می گفت که اون مرد خیلی هم با من غریبه نیست!
دختری که با مرد حرف می زد سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و به سرعت دور شد... مرد به سمتم چرخید... نفسم بند اومد... قلبم توی سینه فرو ریخت. لرزش دستام برگشت... .
باورم نمی شد... به چشم های آبی خوشرنگش نگاه کردم... بینی و لب های خوش فرمش... ولی... چه قدر عوض شده بود... زیر چشماش سیاه شده بود... ابروی سمت چپش و تیغ انداخته بود. آستین های تی شرت مشکی چسبونشو بالا زده بود... روی ساعد دست راستش تصویر وحشتناک مردی با دندون های نیش بلند خال کوبی شده بود.
آهسته به سمتش رفتم... قلبم محکم توی سینه می زد... تته پته کنان گفتم:
رادمان... چه... چه ... چه بلایی سرت اوردن؟
لبخند زد... لبخندش شیطنت خاصی داشت... چشماش برقی داشت که قبلا ندیده بودم... حس می کردم به یه آدم دیگه تبدیل شده... آدمی که به سختی می شد گفت که زیباست... هرچند که از پشت صورت تیره ش آثاری از زیبایی دیده می شد... صورتش لاغرتر و تیره تر از قبل شده بود.
جلوش وایستادم... متوجه شدم که با خونسردی داره آدامس می جوه... نه!... باور نمی کردم... انگار اصلا از دیدنم شکه نشده بود... انگار اصلا نگران نبود... انگار همه چیز زیر سر خودش بود.
با ناباوری گفتم:
همه ش نقشه ی تو بود؟
همون لبخند شیطونشو تحویلم داد... موقع لبخند زدن لبشو به طرف چپ کج می کرد و ابروی راستشو یه کم بالا می داد... .
داشت توی صورتم نگاه می کرد و لبخند می زد... خون تو رگام به جوش اومد. یه دفعه به سمتش حمله کردم. یقه ش و چسبیدم و داد زدم:
عوضی! آشغال عوضی! من داشتم بهت اعتماد می کردم... همه ش زیر سر خودت بود! بهم دروغ گفتی! خیلی پستی... خیلی... .
دستامو از ساعد چسبید و با قدرت دستامو از یقه ش جدا کرد. ساعد هر دو دستمو محکم توی انگشت های بلندش فشار داد. دستامو به دو طرف باز کرد و منو به سمت خودش کشید. به سینه ش خوردم. صورتشو جلو اورد و گفت:
من رادمان نیستم... .
ضربان قلبم اوج گرفت... محو آبی نگاهش شدم... نه... اون رادمان نبود... صدای کشدار و زخمیش هیچ شباهتی به صدای بم و گیرای رادمان نداشت. توی چشمام زل زد... لبخند شیطونشو تحویلم داد و گفت:
اسم من بارمانه!