امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شيطنت عشق

#1
Heart 
-بهرادباتوام هااااااا -جانم مادربگومیشنوم -بروپایین بابات کارت داره -واااااامامان ازمن بدترشدی بابا باپایین من چیکا داره -بهرادمسخره بازی درنیاربلندشوبرو -مامان گلی بیادستموبگیربرم ببینم بابا با پایین من چیکاداره -بهرادازدست تو اصلامن میرم حوصله مسخره بازی هاتو ندارم بالبخندبه هیکل تپل وبامزه مامان نگاه کردموگفتم -باشه حالاقهرنکن گل گرون شده -گل پسر بیابریم -مامان توبروگل پسرت میاد مامان باخنده رفت بیرون رفتم جلواینه:خوووووووخوشکل بهرادبروپایین ببین کچلی باهات چیکاداره بادست یکم موهاموبالاپایین کردم ایول به بهراددخترکش(هه بهرادم مثل من اعتماد به نفس کاذب داره شومابه بزرگواریتون ببخشیدش جوونه) ازپله ها داشتم میرفتم پایین که صدای باباروشنیدم -خانوم من میخوام این امرصورت بگیره(اه چقدکتابی حرف میزنی) -محسن توروخدا بهش فشارنیار -اهم اهم سلام بر پدرو مادرگرام بحثتون سرفشاربود داشتیدمیگفتید مامان لبشوگازگرفتوگفت:بهراد دوباره شروع نکن -باباوقتی مامان اذیت میشه چرابهش فشارمیاری؟ -پدرسوخته بشین سرجات(اوه اوه دوباره ازاین کلمه استفاده کردیعنی حرف نباشه بهرادزرتوپرت موقوف بتمرگ سرجات) -اِ اِ اِ بابانگوووتوکی سوختی که ماخبرنداریم ما جیز غالتیم اق محسن به مامان نگاه کردم تابفهمم چه خبره مامان که بهزورجلوخندشوگرفته بود یه چشم غره بهم رفت که یعنی زیپ دهنتوببند واااااا چرااینجوری میکنن خوووویه دفعه جاشام منوبخورن دیگه نشستم رومبلوگفتم:بابا باپایین من چیکاردارید؟ این دفعه مامان نتونست جلوخندشوبگیره شروع کردبه خندیدن بابا با تعجب گفت:چی؟؟؟؟؟؟ مامان با خنده بلندشدوگفت:محسن توحرفتوبزن میدونی این تاصبحم که شده مسخره بازی درمیاره -وااااااا مامان دستتون دردنکنه پاتونم دردنکنه خودت گفتی بیاپایین بابا با پایینت کارداره خودمم تعجب کردم.......................................... . مامان باعصبانیت حرفموقطع کردوگفت:بسه بهراد مث بچه مظلومانشستم روبه مامان گفتم لابد الانم میگید سر رومیز(یه نوع تنبیه) مامان بانیشخند رفت طرف اشپزخونه -پسرم -جان پدرم -بهراد مسخره بازی ادا بازی موقوف میخوام دوکلوم حرف مردونه باهات بزنم -بفرماپدرجان من سرتاپا پاتاسر به گوشم -خوب پسرم میدونی میخوام بااقای جوادی شریک شم؟ -خوشا به سعادتتون من ازکوجابدونم؟خدایه نیروی علم تووجود مانذاشته اه به خشکی شانس -بهرادجدی باش -چشم ازاین جدی تر درتوان ما نی -اقای جوادی یکی ازدوستای قدیمی منه(اه چقدلفس میایی) -بلی بلی -الان ماتصمیم گرفتیم باهم شریک شیم -بسیارعالی پدرمن تصمیمتونومیپذیرم کارخوبی میکنید -لازم نیست تونظربدی کارخوبی میکنیم یا نه -اه بابا فک کردم نظرمثبت منومیخوایین -بهراد دوست دارم روابطمون محکمتروپایدارتربشه -خوووووباشه کی جلوتونوگرفته شهرداری؟ -منو مسعود یه تصمیمی گرفتیم -بابا یه سوال -بگو -این مسعودکیه مال خره؟ -بهرادچقد مسخره بازی درمیاری مسعود همون اقای جوادیه -ایییییی من فک کردم اسمش جواده -چراهمچین فکری کردی؟ -چون اسمو فامیل رابطشون نزدیکترمیشه -چه ربطی داره اخه؟ -هیچی بیخی بگذریم رد شیم نه نه وایستا جلوپاتو بپا حالا بپر آماشالله -بهراد بابا باحرص نفسشوداد بیرونو گفت:توادم نمیشی میخوام برات زن بگیرم -ایییییییی بابا سورپرایزم کردی واسه من؟یا واسه خودت کلک -واسه تو میدونی چن سالته؟ -اییییییی بابا دس رودلم نزارکه خونه شناسنامموخیلی وقته گم کردم تومیدونی من چن سالمه؟خداکنه پیرپسر نشده باشم -بهرادخفه شو خستم کردی دوساعته همه چیو بهم میبافی -بابانه جون خودم میل بافتنی هامو گم کردم مامان ازاشپزخونه اومد بیرونو گفت:بهرادبسه یه لحظه حرف نزن ببین بابات چی میگه چشمامو ریز کردمو گفتم:مامان حرفهایی بابا که مورد منکراتی نداره مامان باحنده گفت نه پسرم -فقط به خاطرمامان گلی خودم چن دقیقه میرم روسایلنت بابابدوبگو -بهراد مسعودبه دخترداره -خداحفظش کنه به ماچه؟ -دوس دارم باهاش ازدواج کنی اینطوری بایه تیردونشون میزنم هم توروسروسامون میدم هم رابطم بامسعودپایدارتره -پدرمن توبا یه نشون هزارتاتیربگیرمااگه نخوایم سروصابون بگیریم باید کیو ببینیم اه دوباره شروع نکنید -مگه دست توئه 23سال(بهرادپیرمردی ههههه)به دست خودت بودی این دفعه دیگه نمیتونی دربری باید ازدواج کنی -بابامن حاضرم اون 23سال دس شوماباشم ولی این یه موردبه عهده خودم باشه پس اوکی دیه درموردش حرف نزنید -بهراد وقتی من میگم بایدروحرفم حرف نیار تو باید با دخترمسعود ازدواج کنی ای خدا مسعود و دخترشواز کدوم دیار طلا اومدن که بابام انقد لیه لیه میزنه دوباره داشت خواستشو بهم تحمیل میکردولی اندفه کورخونده مگه خودش با دختر مسعود ازدواج کنه کچلوووو-بهراد وقتی من میگم بایدروحرفم حرف نیارتوبایدبا دخترمسعودازدواج کنی ای خدا مسعودودخترشواز کدوم دیار طلا اومدن که بابام انقد لیه لیه میزنه دوباره داشت خواستشو بهم تحمیل میکردولی اندفه کورخونده مگه خودش با دختر مسعود ازدواج کنه کچلوووو ازجام بلندشدموگفتم :منم میگم عمراباهاش ازدواج کنم. رفتم طرف اتاقم صداشومیشنیدم که هزارجوروصله ی ناجور بهم میچسبوند حرفاش واسم مهم نی نه اینکه مهم نباشه ازدرون اتیشم میده ولی من عادت کرده بودم روتختم درازکشیدم:قربون هیتلربرم اندازه بابای من ظالم نبوده ازاونجایی که یادم میادبااین کچلومشکل داشتم هیچ وقت باهم نمیساختیم اگه به خاطرمامان نبود خیلی وقت پیشاازاین خونه میرفتم درسته گذشته جالبی نداشتم توگذشتم خطاکردم ولی الان اون بهرادنیستم نبایدبه خاطرگذشته خودموسرزنش کنم بیخیال بهراد مهم نی گوشیم زنگ خوردبه گوشیم نگاه کردم میلادبودبهترین دوستم واسم مث برادر میموندگوشیموجواب دادم -جانم -سلام بهرادخوبی -مرسی توخوب باشی ماهم خوبیم -میایی امشب پیشم -ووووووااااااااااا من امشب پیش تو نوچ نوچ میلادجان اصلاازمن توقع نداشته باش تنهایی؟؟ -چراااااا؟اره تنهام -دیگه بدترتنهام هستی -اه بهراد مگه میخورمت بلندشوبیا -میلادمیگمااااااا شیطونه نیادسراغمون -مرض گمشوبیاپیشم نترس به شیطون سفارش کردم نیاد -یعنی شیطون به حرفت گوش داد میلاد باخنده گفت:توخودت یه پاشیطونی بیاکه منتظرم -باشه میام فقط مواظب شیطون باش فعلا بای -بای چیه خداحافظ -باباتکلم فارسی گوشیموقطع کردموجلدی پریدم جلواینه(اه مث دخترا)خووووووقیافه خوبه(خداروشکرنخواستی رژلب بزنی)فقط میمونه لباسا لباساموعوض کردموسوئیچ ماشینموبرداشتم ازاتاقم زدم بیرون -مامان:کجا گل پسر؟؟؟ -دارم میرم خواستگاری عروس خانوم بیقراری مامان باخنده گفت:بسه بسه روضه نخون -سلام داداش -به به پاییز خانوم کوجاشالوکلاه کردی به سلامتی اموات -اه بهراد پاییز چیه؟دارم میرم خونه خاله مهین پیش مریم درس بخونم -زنگ زدی اژانس؟ -نه -بیامن دارم میرم پیش میلاد خودم میرسونمت -باششششش بریم مامان:مواظب خودت باش پسرم -چشمممممم مامان گلی توام مواظب بابا باش مامان باخنده هولم دادو گفت:بروووووووو -بریم زمستون -بهراد اسممودرس بگو تابیام -اسمت چی بود تابستون نه نه زمستونم که نبود اهان بهارخانوم حالاتشریف فرماشوجلو صورت مامانوبوسیدمورفتم توحیاط ماشینوازتوحیاط بردم بیرونوبه بهار(نه تابستون بودهااااا)گفتم سوارشه -خوووووووووووب خانومااقایون کمربندابسته -من که کمربند ندارم بهش نگاه کردموگفتم:جیگردررفته توهمزبون دراوردی بهار شروع کرد به خندیدن وراه افتادییممممممممم ****************** -بیا پاییزخانوم چیزبهارخانوم اینم خونه خاله مهین شهین اشی مشی -خیلیییییی پرویی بهراد -شوماکلالطف داری زمستون خانوم -نمیایی بالا -نه من جام پایین راحته -برووبابادیوونه نمیایی دنبالم؟ -واااااااااا مگه من بی ناموسم بیام دنبال دخترمردم بهارباحرص درماشین نازنینموکوبید شیشه ماشینوپایین دادموگفتم:منتظرم نباش من شب پیش میلادمیمونم واسم شکلک دراوردورفت توخونه این دخترنقص ظاهری داره والا این چه وضعشه رسیدم خونه میلاد(چه زود)ماشینمو یه گوشه پارک کردموپیاده شدم رفتم طرف اپارتمان زنگوفشاردادم -کیه(اقاگرگه) -منم منم بچه مسلمون که دارم دینوایمون میلادباخنده دروبازکردوگفت:بدوبیا بالابچه مسلمون ازپله ها رفتم بالاکه دیدم میلاد دست به سینه جلودرایستاده -اقادست بوس چطوری تو گل پسر رفتم طرفشوگفتم:بده بوسوکه بی تابشم میلادباخنده گفت:لوس نشوبیاتو -پَ چی فکرکردی بیرون وایمیستم بکش کنارمهمون ردشه -توکه خودت صاحب خونه ای -اِ اِ اِ داداسورپرایزم کردی کی خونه رو زدی به اسم من؟به چه مناسبتی میلاد باخنده گفت تسلیم باباعجب زبونی داری تو(نوع زبونش چیه میلادجان) -غلام شوماست -چییییییییییییییی؟ -زبونمومیگم غلام شوماست دیگه مگه همه همینونمیگن رفتیم داخل خونه(میموندیدبحثوادامه میدادید) -ایمانوارشام تازه اومدن -مگه تونگفتی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟ -تنهابودم این دوتاسرخرشدن یکی زدم پس گردنشوگفتم:ایییییی هوارررررربااین مردونگیت میلادپشت گردنشوخاروندوگفت:چه ربطی به مردونگی داره اخه یکی دیه زدم پس گردنشوگفتم:دِ نمیفهمی دیگه خدابیامرزه اون کسی روکه گفته عقلومردونگی به سن نی من بااینکه3سال ازت کوچیکترم بیشترازتومیفهمم -بابافیلسوف ارسطوانقدنزن منو -فدات توهم فهمیدی؟؟؟؟ چــــــــــیو؟ -این که شاگردارسطوبودمودیگه البت به کسی نگی هااااا استادارسطووقتش پره منوهم باپارتی بازی راه داده میلاد باخنده هولم داد توسالن -به به بزغاله و میکروب چطوریدشوماها؟ ایمان:سلام استادبهراد خوبی خوشی؟ -سلام بزغاله نوپابه احترام استادت وخیزگل پسرتاج سر ایمان بلندشدورفتمطرفشودستموکشید م روسروگفتم:بز شدن توروهم ببینم بزغاله رفتم طرف ارشاموباهاش دست دادمونشستم رویکی از مبلها ارشام:چه خبربهراد؟؟؟؟ -سلامتی خودم خودت خودش رهبر شوماچه خبر ایمان با خنده گفت:سلامتی تو او شما انها باخنده یکی از پرتغالهای روی میزوبرداشتموپرت کردم طرفش که توهواگرفتش گفتم:بزغاله نوپا دم بریده ساکت شو میلادباسینی چای از اشپزخونه اومدبیرون -قربون قدوبالات دیگه بایدبرات جهازجورکنم بااین حرف من ارشام پقی زدزیرخنده وگفت:راس میگه میلادتوزیادی مث دخترامنظمی ارشام:هوووووممممممممم بهراد؟؟؟؟؟ -هان ایمان:خفه شووووووارشام ارشام:چیه بزغاله جون بلاخره که میفهمه -ساکت ساکت من متعلق به همه شوماهاهستم یکی یکی حرف بزنید ببینم دردتون چیه؟ میلاد:ارشام بسه بی خیال شو ارشام:اه شماهاهم چقدبچه بازی درمیارید من نگم یاخودش میبینه یایکی دیگه بهش میگه -چه خبره من الان حسابی شاخکهای فضولیم دراز شده ایمان:لطف کن اعصابمونوبهم نریزارشام - اه اه اصلا باورم نمیشه الان دقیق 5دقیقه است شوما میخوایید یه چی بهم بگین اما نمیگین ارشام باخنده گفت:این ادم نمیشه بزابگم -ایمان میلادازگوشاتون بلندترحرف بزنید میدم هاپی همسایمون نقطه چینتونو هاپولی کنه ساکت ببینم ارشام میخوادچی بگه ارشام بدون مقدمه گفت:شیدا اومدهارشام بدون مقدمه گفت:شیدا اومده باتعجب بهش نگاه کردم دهنم سرویس شده بود ولی ظاهرموحفظکردمو گفتم:چه کمکی از دس من برمیاداومده که اومده خوش اومده فرش قرمز اماده کنم ارشام:نه گفتم وقتی تومهمونی ها دیدیش شوکه نشی -شیدا کی باشه که منوشوکه کنه -اره معلومه کسی نیست میلاد:بسه ارشام خان حالاکه گفتی ادامه نده ارشام:بزغاله بپربریم -کووجابودید حالاماتازه میخواییم شیطونو دعوت کنیم ارشام باخنده گفت من تازگی ها با شیطون قهرکردم -توراس میگی ارشاموایمان بعدخداحافظی رفتن معلوم نبود میخوان کوجابرن که انقدعجله دارن خودمورومبل ولوکردمو گفتم:میلاد نمیخوایی زن بگیری میلادباتعجب بهم نگاه کردو گفت چی شده شاگردارسطواین فکربه سرش زد دستموتوهوا تکون دادموگفتم:هیچی بیخیالش فکرم رفت پی شیدا بعد4سال اومه(به ماچه)هنوز که هنوزه اسم شیدا از زندگی من پاک نشده هنوز که هوزه زخم های که به من به زندگیم زده روحس میکنم(راه کارش چسپ زخمه بزن حس نمیکنی) -هووووووییییییی بهرادکوجایی تو؟؟؟؟ بابی حالی به میلاد نگاه کردم که مث عجل معلق بالاسرم بود(چه عجب یه باربی حال شد) واسه شام چی کوفت میفرمایی؟؟؟ -مرسی من که میل ندارم -مسخره بازی درنیاربگوچی میخوری؟؟ - اه میلاد جون حاجی سرهنگ هیچی میل ندارم -به درک که میل نداری دوباره هوایی شدی - نه اندفه زمینی شدم(منم پشت سیستم فضایی شدم) میلاد کنارم نشستوگفت داری به شیدافکرمیکنی؟؟ چشماموباعصبانیت بستموبازکردموبهش نگاه کردم چرااسم شیدا از زندگی من پاک نمیشه(ماکه نمیدونیم اللله اعلمو) - نه دارم به عمه ملوکم فکرمیکنم -خوب حالاچراعصبانی میشی؟چه خبر -سلامتی خودموخودت -بهراد یه سوال؟ هان مرگ بهراد ده سوال بپرس تعارف نکن -حالاکه شیدااومده چه حسی داری؟ -میزنم چکوپرت میکنم هاااااا حس مس چیه ولم کن بابا ازجام بلندشدمورفتم صورتمواب زدموبرگشتم روبه میلادکردموگفتم دِ چرانشستی دخترخوب چیزگل پسربلندشو یه کوفتی درست کن بخوریم -خیلیییییییییی...................(جا هاخوبواموزندشوسانشورمیکنن اه) -نه گل پسرحرفتونخورنمبتونی شام بخوری خیلی چی؟؟ -مگه نگفتی شام نمیخوری؟؟ -وااااا اینه رسم مهمون داری بلندشو من ازرو رودربایسی یه چی پروندم توچرابه خودت گرفتی هان؟؟ میلادباخنده گفت:تورودروایسی ووووووووعمرا هیچی نداریم اونوقتی میخواستم زنگ بزنم بیارن الان حسش نی نیمرو میخوری -توهرچی بیاری من میخورم گل دخترنه گل پسر میلاد دستمو کشیدوگفت:توهم بیایادبگیری فرداجلوزنت کم نیاری دستموازددستش کشیدم بیرونوگفتم:اولافردازوده ازدواج نمیکنم بعدم اوصولا من جلوزنم زیادمیارم میلادیکی زدپس کلموگفت:بلندشو رفتیم باهمکاری هم یه نیمرو درست کردیموخوردیم(چه کارسختی) پاموگذاشتم رومیزوروبه میلادکه داشت ظرفاروجمع میکرد(چه گل دختری به به)گفتم:به نظرت چراشیدابرگشته؟؟اونم بعد4سال؟؟ -لابداونجاروهم ابادکرده چه میدونم ولش باباارزش فکرکردن تورونداره قدرخودتوبدون توارزشت بالاترازشیدا یه ابرومودادم بالاوگفتم:قدرخودموبدونم؟؟� �ن که اختیاری توزندگیم ندارم میدونی امروزکچلی یه عالمه فش بارم کرد میلاد باخنده گفت:کچلی چیه؟؟اون باباته هاااااحالاچرادعوا کردید؟ باخنده گفتم:میگه بیادخترشریکموبگیر میلادگفت:مگه میخوادفرارکنه که بگیریش -گـــــــــلابی میگه باهاش مزدوج شو -تومزدوج شدن؟؟خدابه دور -خدایی اندفه گیره واسه من بایدوشایدمیاره -ایناهم میگذره دوروزدیگه یادش میره که چی گفته -خداکنه یادش بره ماهم همینومیخواییم میلاد دستشو باحوله خشک کردو گفت کجا میخوابی؟ -سوال کردن داره وامونده من روتخت توروزمین -خووووووب چه کاریه هردوتامون روتخت میخوابیم لبموگازگرفتموگفتم:من میخوام سالم ازاینجابرم میخوایی کاردستم بدی (منحرف)میلاد باخنده گفت:فیلمی به خداباش من روزمین توروتخت -میلاد بریم بیرون میلادباتعجب گفت الان؟؟ -پ ن پ بزارخورشیدخانوم چشماشوواکنه بعد -برووووو من خستم میخوام بخوابم -میلادمگه مرغ شدی تازه سرشبه پاشوپسرتنبلی نداریم میریم دریاچه مصنوعی(هرکی فهمیدکوجاست به من بگه ها ها ها) الان ملت اومدن واسه ورزش میلاد دهنشوکج کردوگفت:نه اینکه توهم واسه ورزش میری -نه برادرمن مابابقیه فرق فوکولیم ماواسه نرمش میریم - نه برادر من مابابقیه فرق فوکولیم ماواسه نرمش میریم هان........هون.......هین میگم بلندشو میلادباخنده گفت:بازازاین زبون عجیبو غریبت استفاده کردی؟واستااماده شم میام -هووووووییییی بازمثل دخترمش رجب به خودت ماتیکو بتونه(همون پنکیک شوماها)نمالی هاااااا زودتندسریع اماده شو -غرنزن بابا الان میام سوت زنان رفتم طرف ایینه ای که توسالن بودبراندازکردم قربون مامانم برم چه پسری زاییده -اهم اهم ببخشیدمزاحم قربون صدقه هاتون شدم برگشتموبه میلادنگاه کردم بازم مث همیشه سنگین لباس پوشیده بود -خووووووووشششششش ششتییییییپپپپپپ دادا چه کردی میلادباخنده گفت گمشو بریم******************** توپارک هواخیلی سرد بود ولی بازم مث همیشه ملت برای خودنمایی اومده بودن یه دختر چاقوتپل داشت داشت میمومد منومیلادروصندلی نشسته بودیم روبه میلادکردمو گفتم:حالشومیگیرم میلادبااخم گفت:واسه مسخره بازی اومدی دهنموکج کردموگفتم:نه واسه پاستوریزه بازی اومدیم دختره داشت بهم نزدیک میشدازروصندلی پریدم جلوشودستاموازهم بازکردموگفتم:اهان اهان ساسی مانکن پروداکشن دختره ایستادو نفس زنان گفت:ایشششششش بی جنبه بعدهم بدوبدو رفت پشت سرش دادزدم فدایی داری اونم شهرداریه که احتیاج مبرم به بشکه داره زیپ کاپشنمودادم بالاونشستم سرجام میلادباجدیت گفت:چراهمه رو مسخره میکنی چون چاقه بایداون همه بارش میکردی توکی میخوایی ادم شی بهراد 23سالته بس کن مسخره بازیاتو -لطفففففف کن توماروموعظه نکن من گوشم ازاین حرفاپره کچلووووبه اندازه کافی واسم موعظه میکنه میلادبلندشدوگفت:بیایکم راه بریم اره راه بریم اخه شاممون خیلی سنگین بودممکنه رودل کنیم شروع کردیم به راه رفتن که میلادخان دوباره شروع کرد -درستونمیخوایی ادامه بدی؟ -نه بابامگه ای کیوم کلوخ شده -نفهم میدونی رشتت چقدرخوبه ولمون کن بابابیام 8سال خربزنیم موهامونوسفیدکنیم تازه دکترای عمومی بگیرم مگه گچ مغزم -ولی ارزششوداره -چشم اقامعلم حالابزابیبینم ایزدچی میخواد؟؟ -بهراد بیخیال شیداوامثال شیدا بچسب به زندگیت درستوادامه بده بازم شیدا چرااااهیچکی نمیخوادمنو یه نمه درک کنه -چیهههه میترسی الان که اومده بشم همون بهرادقبلی نه اقامیلاد سرم به سنگ خورد ادم شدم -چراجوووش میاری هاننننن اگه امثال ارشام باشن مطمئن باش ازاون بهرادم بدترمیشی بده میگم مواظب خودت باش بده میگم فکرتومشغول شیدانکن - نه میلادتوراس میگی من بد من هرچی که شوماها میگین ولم کن توروخدا -بهرادتومثل داداشمی من که بدتورونمیخوام الان که اون عفریته اومده لطف کن بیشترمواظب خودت باش -مر30 که به فکرمی ولی من بچه نیستم میدونم چی خوبه چی بده -حالاخود دانی ازماگفتن بودبهراد اگه بری طرف شیدا دیگه نه من نه تو -میلادددددددد نمیخوایی باورکنی من یه یه بار هم ازارشام هم از شیدا زمین خوردم پ میفهمم چی به چیه لطف کن این بحثوادامه نده اصلا حال ندارم خواهشا جمع کن این بحثو -باشششش پ خیالم تخت که بهراد کوچولوبزرگ شده براساس منطق پیش میره نه احساس باخنده گفتم:اره اقابزرگه -بهراد من خیلی دوست دارم خودتم اینومیدونی مث برادرمی دوس ندارم غمگین ببینمت -منمممممممم میخوامت خوشکل میلاد ازجلوم یه دخترداشت میومدکه روبینیش چسب بودحالاشاید زخم شده باشه شایدم هاپو گازش گرفته داشتم نگاش میکردم میخواستم حالشوجابیارم فک کرده خرپوله هرغلطی میخواد میتونه بکنه میلادرد نگامو گرفتو نفسشو محکم داد بیرونو گفت:مث اینکه من از اونوقتی دارم افغانی بوس میکنم -چه بد سلیقه من دوس دارم هالیودی ببوسم میلادمث همیشه باجدیت گفت بی خیال بهراد باتعجب بهش نگاه کردموگفتم چیو؟؟؟ -همونیوکه توفکرشی باسردرگمی بهش نگاه کردموگفتم چی میگی تو؟؟؟ میلاد چشماشو ریز کرد و گفت:وقتی میخوایی شیطونی کنی چشمات مثل یه روباه میشه که به مرغ ها نگاه میکنه باخنده گفتم:عجب باباتوادبیاتت بیسته چه ربطی داشت اخه بیخیال میلادپاستوریزه خودموعشقه دختره به مارسیده بود یامابه دختره رسیده بودیم رفتم جلودختره گفتن:هووووو ووووویی دختره بهم نگاه کردوباصدای تودماغی مث این معتادا گفت:مشکلیه -نه خشکلیه که جلوته الان لابد فکرمیکنه اومدم شمارشو بگیرم عمرااااااا دختره بانازو عشوه گفت:بکش کنار -یه نصیحت برادرانه خواستی ماشین بگیری وانت بگیر دماغتم بتدازپشتش دختره داشت باچشماش منومیخورد همینجوری داشت بهم نگاه میکردمنم نگاش میکردم ازرو هم نمیرفت وامونده میلاداومددستموکشیدوباجدیت گفت:بهراد بریم -بریم دادا -جلوزبونتونمیتونی بگیری بهراد این یه عادتم ترک کن که بقیه رومسخره میکنی -اون حقش بودخو -چه حقی بهراد تواخربااین کارات سرتوبه بادمیدی -گیرنده دیگه توام شدی لنگه بابام اه مسخره بازی درنیاربریم من سردمه -بریم پیرمردالان ارتوروزت عودمیکنه(درست نوشتم) توراه خونه میلادباعصبانیت میروند میدونستم ازدستم ناراحته -میلادمیگمااااا خون کثیفتوکثیفترنکن توچرا انقدپاستوریزه ای -بسه بهراددرعوض من توخیلییییی...... -چته تو بسه بابا من دادا کوچیکته ببخش دیه ازاین کارا نمیکنم -من دارم نصیحتت میکنم حرفامو محل سگم نمیذاری -این چه حرفیه دادا -قول میدی مهمونی های ارشام نری بهش نگاه کردم نوچ نوچ نمیتونم مخالفت کنم -باش نمیرممممم اگه رفتم تروهم میبرم خو میلاد باخنده گفت من همچین جاها نمیام -میلاد توروخدا پاشوبیا خیلی باحاله -من بازبه توخندیدم پررو شدی -اه ضدحالی هااااااا دیگه بامن حرف نزن حوصله حالگیری ندارم رومو کردم طرف پنجره شیشه پنجره روکشیدم پایین بدخنک میخورد به صورتم خیلی باحال بود چشماموبستمویادخندیدنای شیدا افتادم ای بمیری بهرا چرا نمیتونی ازش متنفرباشی اون که این همه اذیتت کرد چرا اخه خدایی تومردی بهرادد ببین میلادوچقداذیت میکنی چرا نمیتونی فکرشیدارواز ذهنت بیرون کنی ولی بازم مشتاق بودم ببینمش احساس دلتنگی داشتم یه حس عجیبوغریب بیخیااااااااااااااااااالل لللللللل لللللللللللل بابا دنیارووووووووع شقههههههههههههبیخیااااااااااااااااااالل لللللللللللللللللللل بابا دنیارووووووووعشقههههههههه ههه -چته ساکتی -دارم چهارقل میخونم -چراااااااا؟ -برای اینکه داریم میریم خونه تنهاییم شیطون نیاد سراغمون -بشین بچهههههههههه چهارقل افاقه نمیکنه بقره رو بخون -اونوقت چرا باخنده گفت:چون تبت زیادی تنده بااخم بهش نگاه کردم دوباره شیدا اومدو اقاتیکه پرونی هاشوشروع کرد -شوخی کردم باباناراحت شدی ناراحت که شدم ولی نمیخواستم به رو خودم بیارم پس گفتم:نه میلاد دنده روعوض کردو گفت:بریم خونه -خوووووو کوجابریم جادیگه ای داریم ********************* وقتی رسیدیم خونه میلادزود گرفت کپه مرگشوگذاشت چون فرداش باید میرفت شرکت ولی من خوابم نمیومد توتاریکی نشسته بودموبه شیدا ارشام میلاد اون مهمونی های کوفتی کارهای که کردم یه مدت شده بودم یه حیون ولی همین میلادکمکم کردکه خودمو جمعوجورکنم اخلاق میلادودوس داشتم الگوم بعد اون روزای کوفتی میلادبود گرچه ازبچگی پدرشوازدس داده بود ولی خیلی منطقی بودمادرشم سال پیش از دس داد مامانشوخیلی دوس داشت منم دوسش داشتم ولی میلادبعدمرگ مادرش اصلاروحیشونباخت تواون روزا گرچه خودش عزاداربود منوهم کمک میکرد اما شیدا واسم چی بود یه کابوس بود فکرکردن به شیداحالموبدمیکردبیخیال شیدا باعثوبانی همه مشکلاتم ارشام بودولی گرچه این همه بهم بدکرد واسم رفیق نبودنارفیق بود دوستیموبهم نزدم هنوزم مث قبل باهم دوستیم اما من دیگه اون بهراد ساده نیستم که هرکی بیاد یه ضربه بهش بزنه و بره میلادازاتاق اومد بیرونوباتعجب گفت:توچرانخوابیدی؟؟؟ هیچی خوابم نمیومداومدم اینجا -حالاچراتوتاریکی مگه عزاداری - نه عروسی دارم دارم توتاریکی مقدماتشواماده میکنم -میلادباخنده گفت:گمشووووووو بااون مخ منحرفت بیابخواب بابا -باشه توبرو منم میام -مسخره پاشوبیا بگیربخواب من بدون توخوابم نمیاد -مرض حتمابایدواست لالایی بخونم میلاد باتک خنده رفت طرف اتاقوگفت:بهرادزیادی فکرنکن فسفرکم میاری -برووووووبابا راسی جیگر روتخت نمیخوابی من الان میام -بیا استاد بیابخواب بهررررررررادبیخیال دنیاروعشقه خودموزرشکه خوووب برم بخوابم دیه رفتم طرف اتاقوولوشدم روتختو بدون فکرخوابیدم****** سبح که ازخواب بیدارشدم میلادرفته بودبه گوشیم نگاه کردم ساعت 10 بودهوووووووگل کاشتم منومیلادکه دیشب فعالیتم نداشتیم پس چراتاالان خوابیدم یکی زدم پس کلموگفتم:بهرادبسه منحرف بلندشو بلندشدموصورتموآب زدم ازبچگی از صبحانه متنفربودم گرچه میلادصبحانه رو گذاشته بودولی میل نداشتم پس یه نگاه به خونه انداختم دیزاین خونه میلاد همش با رنگهایی سبزکمرنگو ازاین کوفتیا بودوقتیم بهش میگفتیم سلیقت شبیه دختراهستش برمیگرده میگه نه این رنگابه ادم روحیه میده سرموتکون دادموسوئیچ ماشینوبرداشتمواز خونه میلادزدم بیرون حوصله چرخ زدن توشهروبااین وضعونداشتم پس روندم طرف خونه اشباح یعنی همون خونه خودمون ******************** -سلاممممممم عزیزان بهراد کوجاییدشوما؟؟ مامان اومدجلوموگفت:سلام پسرم چه خبره چراداد میزنی -سلام مادرم دادنمیزنم ندادمیزنم مامان بهم نگاه کردانگارمجرم گیراورده گفت:این چه وضعشه برویه دوش بگیر بیاپاییین -چشم مادرم هرچی شومابگی بشمار3یه دوش میگیرم میام پیشت رفتم طرف اتاقم بلی بلی اتاقمم که تتفیش شده ایول به سرعت عمل معلوم نیست ایناتواتاق من دنبال چی هستندلباساموبرداشتمورفتم طرف حموم تو حموم تامیتونستم تست صدا دادم واسه خودم اکادمی گوگوش را انداخته بودم ازترانه های خارجی تا علی عبدالمالکی اخه خستگیم دررفت حالامگه دیشب چیکاکردم کوه ساختم کوه کندم اه بیخیال رفتم جلواینه موهام خ یس بودولی حوصله خشک کردنشونو نداشتم باخبری که دیشب بهم رسیده بود تمام انرژی این هفتم صرف شد به خودم تواینه نگاه کردم برگشتم به 4سال پیش اولین باری که شیدارودیدم اونموقع خیلی بچه بودم که گول ظاهرمعصومشوخوردم تومهمونی مث ملکه ها بودبه همه فخرمیفروخت همه پسرا تونخش بودن ولی شیدابه هیچکی پا نمیداد درکل دخترسنگینوباوقاری بودالبته ظاهرا مامان ازپایین گلشوجرواجرکرده بودازبس منوصدامیزدازگذشته اومدم بیرون رفتم پایین -جان مادرم به گوش ما که رحم نمیکنی به گلوخودت رحم کن -هزارباره دارم صدات میکنم مگه گوشات مشکل دارن -اره مامان سمعکموخاموش کردم بهار:سلام مامانی...........سبلام داداشی -سلام پاییزخانوم مامان که پشتش به بهاربود گفت:سلام بهارجان معلوم نیست اول صبح کجارفته کجارفته؟؟؟؟هانننننن امروباشگاه داشته دختری که کناربهاربود باصدای کم جونی انگارغذا بهش نرسیده باشه گفت:سلامدختری که کناربهاربودباصدای کم جونی گفت:سلام -سلاممممممم ننه زمستون ازاینورا خوش اومدی دوست پاییزی؟؟ -ببخش رهاجون داداشم یکم خله مامان برگشتوباتعجب به دخترکناردست بهارنگاه کردوبعدم بالبخند گفت:رهاخانوم شمایی همون دختره که اسمش زندون بود نه همون رهابودگفت:بله شماهم بایدمامان بهارجون باشید خوشبــــــــــــــختم -بله ایشون مادرگرام منوبهارهستن بنده هم داداش گل بهارهستم رهابهم نگاه کردو باوقاحت تمام گفت:بله میدونم شماداداش خل بهارجونی بااین حرف رهابهارشروع کردبه خندیدنوگفت:ایــــــــــول رها مامان رفت طرف رهاو صورتشو ماچ مالی کردوگفت:بریدبشینید باعصبانیت داشتم به چشمهای گستاخ رهانگاه میکردم الحق که ننه زمستونی دختره پررررررررررررررو بهاردست رهاروگرفتوگفت:رهاجون بیااینجابشین بایدتلافی میکردم دختره ی وامونده بااستادبهراددرمیفته یهوزرتی به زورتی اومده تو خونه بهم میگه خل دهه روکه نیست سنگ خاراست باصدای بلندی گفتم:مامان کاری بامن نداری؟؟ -کجاااااااداداش توکه تازه اومدی؟ -مگه میخوام کوجابرم میرم تواتاقم خو -اهاننننننننن فک کردم میخوایی بری بیرون -دیگه ازاین فکرا نکن دخترخووووب لابداگه میرفتم بالا این ننه زمستون فکرمیکردجلوش کم اوردم بی شرف(ای ای بهرادبخوایی فش بدی از صفحه رمان محوت میکنم شرمنده تمرکزتونوبهم زدم ولی باید بهش تذکرمیدادم دیه حالامیخوایی ادامه رمانوبخونی؟من مردم ازارم نمیشه نخونی باشهbowفش نده رفتم ههههههه)چقد سفیده مثل برف میمونه رفتم نشستم روبه روی رهاخانومو زل زدم بهش صورت گردوسفیدچشمای وحشی مشکی.......صدای خروس بی محل نذاشت به تحلیل این ننه زمستون برسیم دهه به خشکی شانس بهار:مگه نمیخواستی بری بالا چرااینجانشستی -فضولوبردن زیرزمین پله نداشت خوردزمین بهارباعصبانیت بهم نگاه کردوگفت:خیلی پرویی بهراد مراعات رهاروبکن لطفا -ایـــــــشون جنبه دارن ناراحت نمیشن بهارانگاربرق چهار فاز بهش وصل شده باشه گفت:بهرررررررادمیدونی رهادختر اقای جوادیه شریک باباامروتوباشگاه دیدم این خانوموبعدم زنگ زدم به مامان که مامان گفت بایدددددبیاریش خونه چشمام 4تاشد واییییی من این دختراقای جوادیه خدابهم رحم کنه معلوم نی چی توفکرشونه این چرااومده اینجا؟؟؟مامان چراگفتههههه بیاداینجا؟؟ خودموجمعوجورکردموگفتم:اِ اِ چه سعادتیه دیداربااین خانومممممم -بهراد رها دان1 داره البت قبلا خونشون یه جا دیه بوده ازاونجا اومده اینجا کارش بیسته ازمن خنگول بهتره من هنوزتوکمربندقرمزش موندم این خانووووم دان1داره خوش به حالش لم دادم رومبلوگفتم:بهارخودتوازبرق بکش زیادی وراجی میکنی امابهاربدون توجه به حرف من شروع کرد بارها حرف زدن -رهاجون من که کمربند قرمزم ولی بهراد دان3 داره بهراد برعکس درسودانشگاش توتکواندو خیلی فرزه رهابه من نگاه کردوگفت:شمادانشجوئید؟؟ جاننننننننن؟؟؟لابد میخوادشوهرتحصیل کرده داشته باشه میخوادمیزان تحصیلات منوبدونه چه رویی داره نه به باره نه به داره این تحصیلات میپرسه صداموصاف کردموگفتم:بله دانشجوام بعدم با تعنه گفتم به کارشوما میام؟؟؟ رهااخم کردو گفت:ببخشیدنبایدفضولی میکردم -بله ازاونجا که بنده روح بخشنده ای دارم میبخشمتون ولی دفعه اخرتون باشه بهارکه همونطوری که به بدنش کشوقوص میدادگفت:زیادی واسه خودت نوشابه بازنکن همچین اش دهن سوزیم نیستی رهاجون ایشون دانشجوانصرافیه باحرص به بهارنگاه کردموگفتم:هنوزوده واسه پخش خبرهابی بی سی(BBC) بهارواسم شکلک دراوردوگفت:تاچشمتودرآد مامان ازآشپزخونه بایه سینی شربت اومدوگفت:خوش اومدی دخترم مامانو باباخوبن عزیزم؟ رها:ممنون خوبن سلام دارن خدمتتون -سلامت باشن مامان:بهرادبلندشوبیا آشپزخونه کارت دارم باتعجب بهش نگاه کردم بامن تواشپزخونه چیکاداشت مامان:ببخشیددختراتاشربتتو� �وبخوریدمنم اومدم بلندشوبهراد بلندشدموگفتم:خدابه خیربگذرونه رفتم توآشپزخونه مامان داشت میوه هاروپاک میکردومیذاشت توظرف -جـــــــــانم مادربگومیشنوم -رهادخترخوبیه مگه نه؟؟ دوباره شروع کردن خدا خودش بهم صبرفراتر ایوب بده -چه میدونم مادرمن مگه من کارشناس مردم شناسیم تویک دقیقه بگم خوبه یانه بعدشم خوب باشه خوشابه احوال باباومامانش بدباشه ماروسننه مامان بهم نگاه کردوگفت:پسرم ازالان بهت میگم به رفتاراش توجه کنی بعدم بالبخند گفت:به دل من که توهمین یک دقیقه نشست باعصبانیت بهش نگاه کردموگفتم:اگه به دل شمانشسته به دل ماایستاده ولم کنیدبابابلندشدموگفتم:خدابه خیربگذرونه رفتم توآشپزخونه مامان داشت میوه هاروپاک میکردومیذاشت توظرف -جـــــــــانم مادربگومیشنوم -رهادخترخوبیه مگه نه؟؟ دوباره شروع کردن خدا خودش بهم صبرفراتر ایوب بده -چه میدونم مادرمن مگه من کارشناس مردم شناسیم تویک دقیقه بگم خوبه یانه بعدشم خوب باشه خوشابه احوال باباومامانش بدباشه ماروسننه مامان بهم نگاه کردوگفت:پسرم ازالان بهت میگم به رفتاراش توجه کنی بعدم بالبخند گفت:به دل من که توهمین یک دقیقه نشست باعصبانیت بهش نگاه کردموگفتم:اگه به دل شمانشسته به دل ماایستاده ولم کنیدبابا باعصبانیت بهش نگاه کردموگفتم:اگه به دل شمانشسته به دل ماایستاده ولم کنیدبابا -حالابیشترباهاشون اشنامیشیم امشب شام دعوتشون میکنم وااااای خداقلبم ایستادواقعاقضیه داره جدی میشه مامان بیخودکسی روواسه شام دعوت نمیکنه ایزد امیدم خودتی -کارخوبوشومامیکنی حالااجازه مرخص شدن میدی -بهرادخوب چشماتو وا کن خانواده خوبی هستن دختروشونم که خوبه -اولامگه چشمام بستس دوماشوماخودتون دارید میبرید میدوزید یه اتو هم بزمید دیگه نظرمنو میخوایین چیکار باعصبانیت از اشپزخونه خارج شدم رفتم طرف اتاق خودم وسط زاه بهارصدام کرد -بهارد -هان؟؟؟؟؟؟؟ -هیچی چرا داد میزنی بدون توجه به حرفش رفتم سمت اتاقم دراتاقموباپا بازکردموکوبیدم یه نفس عمیق کشیدمو خودموولوکردم روتخت چشماموباعصبانیت بستم از یه طرف اومدن شیدا ازیه طرفم اینا مثه مته رومخ منن یکی نیست بهشون بگه مگه ازدواج کشکه یادوغه(نه ماسته)چه بی خیال دارن دربارش حرف میزنن من که امادگیشوندارم همون کچلی بره باهاش ازدواج کنه اه بهراد بلندشو چیه مث دخترانشستی داری خیال بافی میکنی بلندشدمو توایینه به خودم نگاه کردم بهراد حالا که میدونی قضیه کم کم داره جدی میشه هم کچلو راضیه هم مامان ریاضیه بیاکاری کن رهاخانوم ناراضی باشه بااون چشمای وحشی مغرورش لابد تاحالا ده تا مث منو دک کرده منم روش یه لبخندپلیدزدمومیدونستم این کارم عواقب خوبی نداره ولی خوووو مجبورم رفتم طرف کمدموبعدمدتهالباسای جیغموکه قبلا میپوشیدم زیرو رو کردم یه تیشرتیوکه روش علامت صلیب بودو برادشتمو تنم کردم موهامم بعد کلی تافتو اتو مو به اون مدلی که دلم میخواست دراوردم ازتاقم زدم بیرون که صدای مامانوشنیدم که میگفت -اره بهرادم دانشجوداروئه پاچه خواری منو میکنن ولی عمرا بذارم اینوبه ریشم ببندیدهمون رشتمو که شوما انتخاب کردید بسه بدون توجه به حضورشون رفتم طرف حیاط که صدای متعجب مامانوشنیدم -بهراد برگشتم طرفش مامانوبهارداشتن باتعجب بهم نگاه میکردن چشمم افتاد به رها که باغرورو یه پوزحند داشت نگام میکرد -داداش کجامیری؟؟ هههه بیچاره لابد فک کرده دوباره میرم مهمونی -دارم میرم بیرون ببخشید ازشما امضاتایید نگرفتم مامان که همونجوری داشت بهم نگاه میکرد خو حقم داشت فک میکرد شدم همون بهراد 2 سال پیش - خوووب اگه نگاه های پرمهرتون تموم شد من برم نگاهاتونوبدرقه راهم کنید رفتم تو حیاطو ماشینوبردم بیرون باخوشحالی شروع کردم به ویراژدادن بهرادبایدکاری کنی که این خانواه چشم دیدنتو نداشته باشن نزاربه فکرشون خطور کنه که تودومادشون شی شروع کردم به ویراژدادن توجاده ایــــــــــــــــــــول نمیدونم چرا هوس کردم برم قهوه خونه دانوب روندم طرف قهوه خونه********** بـــــــــــــه بهراد خان راه گم کردی ازاین ورا -سام سینان خان گلللل فک کردم الان وسط سواحل مالزی داری افتاب میگیری -نه باباهنوز که نرفتم میبینی توچه خبردرس میخونی - نه بابا درس چیه؟؟چه خوشکل شدی تو چیکاکردی کلک سینان با خنده گفت :بچه بکش کنار توکه امروز دخترکش ترشدی یه قری به گردنم دادموباصدای عشوه گرانه ای گفتم:خوووومعلومه من از تو ناناس ترم تازه بیشترازتودوس دختردارم سینان باخنده یکی زد پس کلموگفت حالا پایه چی هستی؟؟ -پایه چهارپایه هیچی اومدم توروببینم -اِ اِ اِ توراس میگی حالاخدایی چی میکشی -سینان میخوایی دستی دستی امروز منو به کشتن بدی هاااا من نفس تنگی دارم خودتم میدونی کهههه هیچی نمیکشم -حتی قلیون -نه دادا حتی قلیون برم خونه مامان خفم میکنه رفتم روتخت نشستموبه دوروبرم نگاه کردم سینان اومد کنارم نشست مثل همیشه شادوشنگول نبود پکربد توخودش بود -سینان چته کشتی هات گیردزدایی دریایی افتادن -بهراد چیکارکنم خسته شدم -ازخسازتهایی که دزدای دریایی به باراوردن خسته شدی -اه بهراد بهت که گفتم اونی که دوسش دارم دوسم نداره مغروره -بابابی خیال عشقوعاشقی عشق چیه بابا دیدیش سلام منوهم برسون بهش -بهراد نمیگم عاشقشم ولی دوسش دارم خواستگاریشم رفتم اما خانوادش راضی نیست دخترشون باها بیادخارج علاوه براین دختره هم فک نکنم منودوس دوس داشته باشه -سینان طرزفکرت خیلی بچگونس این همه دخترگل تودنیا توچسبیدی به یکیش بعددم اگه میدونی ارزششو داره واقعادوسش داری باید واسه به دست اوردنش تلاش کنی چیزایی باارزش راحت به دس نمیاد -نمیدونم بهراد سعی میکنم فراموشش کنم ولی هرجامتانتش چشماش غرورشوبا بقیه دخترامقایسه میکنم هیچ وقت ازفکرم بیرون نمیره -برادرباعرض تاسف شومادچارمرض عشق شدید بنده که داروسازم هنو واسه این مرض هیچی کشف نکردم حالاتجویزم اینه شبی یه بکمپلکس بزن بلکه دردت دواشه سینان باخنده گفت توخیلی بیخیالی خوشا به احوال زنت -خووووبایدبیخیال دنیاشد دیگه چشماموبستمو مثل زمانی که میرفتیم تومهمونی های شیطان پرستی باصدای بمی گفتم تادنیاهست بایدفازشوببریم -مرض حوصله خندیدن ندارم -خوووب گریه کن شیون کن منم برات نوحه میزنم -درداومدی منوبخندونی بابا برادرمیگم حسش نی -واااااا خوووبگوبهرادگمشوبیرون -دورازجونت بهراد توعزیزی -خودم میدونم عزیزم سرورم همه همینومیگن -خیلی خودشیفته ای هاااااا -نه سینان ازخودشیفته چیه خدا به سرشاهده ایناهمه صفت هامه همه میگن گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب دادم -جــــــانم سکوت -الوازاین ور الوازاون ور سکوت -عزیزگرام دِ حرف بزن نمیزنی فوت کن نمیکنی نف بکش نمیکشی خفه میشی از ما گفتن ازشوما نشنفتن سکوت -زیرالفسی میخوایی تاحرف بزنی سکوت دیگه داری میرییی رواعصاب هاااا تخم کفتر ندارم بهت بدم -هنوزم که شیطونی شـــــــــــیـــــــــدا بلندشدموگفتم:خدابه خیربگذرونه رفتم توآشپزخونه مامان داشت میوه هاروپاک میکردومیذاشت توظرف -جـــــــــانم مادربگومیشنوم -رهادخترخوبیه مگه نه؟؟ دوباره شروع کردن خدا خودش بهم صبرفراتر ایوب بده -چه میدونم مادرمن مگه من کارشناس مردم شناسیم تویک دقیقه بگم خوبه یانه بعدشم خوب باشه خوشابه احوال باباومامانش بدباشه ماروسننه مامان بهم نگاه کردوگفت:پسرم ازالان بهت میگم به رفتاراش توجه کنی بعدم بالبخند گفت:به دل من که توهمین یک دقیقه نشست باعصبانیت بهش نگاه کردموگفتم:اگه به دل شمانشسته به دل ماایستاده ولم کنیدبابا باعصبانیت بهش نگاه کردموگفتم:اگه به دل شمانشسته به دل ماایستاده ولم کنیدبابا -حالابیشترباهاشون اشنامیشیم امشب شام دعوتشون میکنم وااااای خداقلبم ایستادواقعاقضیه داره جدی میشه مامان بیخودکسی روواسه شام دعوت نمیکنه ایزد امیدم خودتی -کارخوبوشومامیکنی حالااجازه مرخص شدن میدی -بهرادخوب چشماتو وا کن خانواده خوبی هستن دختروشونم که خوبه -اولامگه چشمام بستس دوماشوماخودتون دارید میبرید میدوزید یه اتو هم بزمید دیگه نظرمنو میخوایین چیکار باعصبانیت از اشپزخونه خارج شدم رفتم طرف اتاق خودم وسط زاه بهارصدام کرد -بهارد -هان؟؟؟؟؟؟؟ -هیچی چرا داد میزنی بدون توجه به حرفش رفتم سمت اتاقم دراتاقموباپا بازکردموکوبیدم یه نفس عمیق کشیدمو خودموولوکردم روتخت چشماموباعصبانیت بستم از یه طرف اومدن شیدا ازیه طرفم اینا مثه مته رومخ منن یکی نیست بهشون بگه مگه ازدواج کشکه یادوغه(نه ماسته)چه بی خیال دارن دربارش حرف میزنن من که امادگیشوندارم همون کچلی بره باهاش ازدواج کنه اه بهراد بلندشو چیه مث دخترانشستی داری خیال بافی میکنی بلندشدمو توایینه به خودم نگاه کردم بهراد حالا که میدونی قضیه کم کم داره جدی میشه هم کچلو راضیه هم مامان ریاضیه بیاکاری کن رهاخانوم ناراضی باشه بااون چشمای وحشی مغرورش لابد تاحالا ده تا مث منو دک کرده منم روش یه لبخندپلیدزدمومیدونستم این کارم عواقب خوبی نداره ولی خوووو مجبورم رفتم طرف کمدموبعدمدتهالباسای جیغموکه قبلا میپوشیدم زیرو رو کردم یه تیشرتیوکه روش علامت صلیب بودو برادشتمو تنم کردم موهامم بعد کلی تافتو اتو مو به اون مدلی که دلم میخواست دراوردم ازتاقم زدم بیرون که صدای مامانوشنیدم که میگفت -اره بهرادم دانشجوداروئه پاچه خواری منو میکنن ولی عمرا بذارم اینوبه ریشم ببندیدهمون رشتمو که شوما انتخاب کردید بسه بدون توجه به حضورشون رفتم طرف حیاط که صدای متعجب مامانوشنیدم -بهراد برگشتم طرفش مامانوبهارداشتن باتعجب بهم نگاه میکردن چشمم افتاد به رها که باغرورو یه پوزحند داشت نگام میکرد -داداش کجامیری؟؟ هههه بیچاره لابد فک کرده دوباره میرم مهمونی -دارم میرم بیرون ببخشید ازشما امضاتایید نگرفتم مامان که همونجوری داشت بهم نگاه میکرد خو حقم داشت فک میکرد شدم همون بهراد 2 سال پیش - خوووب اگه نگاه های پرمهرتون تموم شد من برم نگاهاتونوبدرقه راهم کنید رفتم تو حیاطو ماشینوبردم بیرون باخوشحالی شروع کردم به ویراژدادن بهرادبایدکاری کنی که این خانواه چشم دیدنتو نداشته باشن نزاربه فکرشون خطور کنه که تودومادشون شی شروع کردم به ویراژدادن توجاده ایــــــــــــــــــــول نمیدونم چرا هوس کردم برم قهوه خونه دانوب روندم طرف قهوه خونه********** بـــــــــــــه بهراد خان راه گم کردی ازاین ورا -سام سینان خان گلللل فک کردم الان وسط سواحل مالزی داری افتاب میگیری -نه باباهنوز که نرفتم میبینی توچه خبردرس میخونی - نه بابا درس چیه؟؟چه خوشکل شدی تو چیکاکردی کلک سینان با خنده گفت :بچه بکش کنار توکه امروز دخترکش ترشدی یه قری به گردنم دادموباصدای عشوه گرانه ای گفتم:خوووومعلومه من از تو ناناس ترم تازه بیشترازتودوس دختردارم سینان باخنده یکی زد پس کلموگفت حالا پایه چی هستی؟؟ -پایه چهارپایه هیچی اومدم توروببینم -اِ اِ اِ توراس میگی حالاخدایی چی میکشی -سینان میخوایی دستی دستی امروز منو به کشتن بدی هاااا من نفس تنگی دارم خودتم میدونی کهههه هیچی نمیکشم -حتی قلیون -نه دادا حتی قلیون برم خونه مامان خفم میکنه رفتم روتخت نشستموبه دوروبرم نگاه کردم سینان اومد کنارم نشست مثل همیشه شادوشنگول نبود پکربد توخودش بود -سینان چته کشتی هات گیردزدایی دریایی افتادن -بهراد چیکارکنم خسته شدم -ازخسازتهایی که دزدای دریایی به باراوردن خسته شدی -اه بهراد بهت که گفتم اونی که دوسش دارم دوسم نداره مغروره -بابابی خیال عشقوعاشقی عشق چیه بابا دیدیش سلام منوهم برسون بهش -بهراد نمیگم عاشقشم ولی دوسش دارم خواستگاریشم رفتم اما خانوادش راضی نیست دخترشون باها بیادخارج علاوه براین دختره هم فک نکنم منودوس دوس داشته باشه -سینان طرزفکرت خیلی بچگونس این همه دخترگل تودنیا توچسبیدی به یکیش بعددم اگه میدونی ارزششو داره واقعادوسش داری باید واسه به دست اوردنش تلاش کنی چیزایی باارزش راحت به دس نمیاد -نمیدونم بهراد سعی میکنم فراموشش کنم ولی هرجامتانتش چشماش غرورشوبا بقیه دخترامقایسه میکنم هیچ وقت ازفکرم بیرون نمیره -برادرباعرض تاسف شومادچارمرض عشق شدید بنده که داروسازم هنو واسه این مرض هیچی کشف نکردم حالاتجویزم اینه شبی یه بکمپلکس بزن بلکه دردت دواشه سینان باخنده گفت توخیلی بیخیالی خوشا به احوال زنت -خووووبایدبیخیال دنیاشد دیگه چشماموبستمو مثل زمانی که میرفتیم تومهمونی های شیطان پرستی باصدای بمی گفتم تادنیاهست بایدفازشوببریم -مرض حوصله خندیدن ندارم -خوووب گریه کن شیون کن منم برات نوحه میزنم -درداومدی منوبخندونی بابا برادرمیگم حسش نی -واااااا خوووبگوبهرادگمشوبیرون -دورازجونت بهراد توعزیزی -خودم میدونم عزیزم سرورم همه همینومیگن -خیلی خودشیفته ای هاااااا -نه سینان ازخودشیفته چیه خدا به سرشاهده ایناهمه صفت هامه همه میگن گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب دادم -جــــــانم سکوت -الوازاین ور الوازاون ور سکوت -عزیزگرام دِ حرف بزن نمیزنی فوت کن نمیکنی نف بکش نمیکشی خفه میشی از ما گفتن ازشوما نشنفتن سکوت -زیرالفسی میخوایی تاحرف بزنی سکوت دیگه داری میرییی رواعصاب هاااا تخم کفتر ندارم بهت بدم -هنوزم که شیطونی-هنوزم شیطونی شـــــــیدا تنهاحرفی که تونستم بگم یه کلمه بود:سلام -هه علیک نکنه باید به توتخم کفتربدم تموم بلاهایی که سرم به خاطرش اومده بود سادم اومد صداموبالابردمو گفتم:چرازنگ زدی؟؟ -چرا دادمیزنی خوو دلم برات تنگ شده عزیزم حتمامیدونی که اومدم -اومدنت به من ربطی نداره اومدی باپاخودت اومدی خوش اومدی سینان باتعجب بهم نگاه میکردباسرازمن پرسیدکیه؟؟؟ میدونستم قیافم تابلوشده امادوس نداشتم بقیه فک کنن شیدا واسم مهمه میخوام همه بدونن شیداواسه من مرده بلاندشدموگوشیوقطع کردم روبه سینان گفتم:گل پسرمن دارم میرم کاری باری امری سفارشی؟؟ -کجاااااااا توکه تازه اومدی؟؟؟؟ -برم دیگه گفتم بیام ببینم حالواحوالت چطوره؟؟ سینان بلندشدوگفت:عزیزی ممنون باهاش دست دادموازقهوه خونه زدم بیرون گوشیمو دراوردمو شماره شیداروگرفتم بااولین بوق برداشت -جـــــــــــان دلــــــــــم بافریادگفتم:چـرادوباره زنگ زدی هان؟؟ -چون دلم برات تنگ شده میدونم توام دلت برام تنگ شده باتک خنده عصبی گفتم؟نه اندفه نمیدونی من دلم برات تنگ نشده گشادشده برووووووو عمو من خودم کارخانه رنگم شیداشروع کردبه خندیدنوگفت:بهرادعاشق جواب دادنتم -گمشواشغال شماره منو ازتوگوشیت اسمموازتوذهنت پاک میکنی -بهرادنگو اشغال میخوام ببینمت -مشکل اینجاست که من تمایلی به دیدنت ندارم -بهرادعصبیم نکن میدونم هنوزم منودوس داری مامیتونیم دوباره شروع کنیم این دفعه صدام حسابی اوج گرفته بود:خفه شوووو چیوشروع کنیم منوتو به پایان رسیدیمتو اون مخت فرو کن بهراد قبلی ساده رفت مرد گــــــــــرفـــــتیییییی یی شیداباخنده گفت:نه بابامیبینم پیشرفت کردی ببین بهرادبهم توهین کردی بهت هیچی نگفتم چون دوست دارم منتظرت میمونم وگوشیوقطع کرد باتعجب به گوشی تودستم نگاه کردم این بشراین همه پرویی رواز کوجا میاره صداش توگوشم زنگ میزد دوستت دارم منتظرت میمونم دستموکشیدم روصورتموباعصبانیت گوشیموکوبیدم به زمین اه گوشی خوشگلم از دست رفت لعنت بهت شیدا با عصبانیت یه نفس عمیق کشیدمو تکه های گوشیموجمع کردموسوار ماشین شدم حالوحوصله هیچکسونداشتم جمله اخرش توگوشم بود دوستت دارم منتظرتم فرمون ماشینوتومشتم فشار دادم لعنتتتتتتت بهت شیدااعصابمومختل کردی بابی حالی روندم طرف طرف خونه******** وقتی واردخونه شدم باچهره عصبی مامان روبه رو شدم یاحضرت قیل بازچیکارکردم صلاحوصله اوصول دین مامانونداشتم سرموانداختم پایینو به یه سلام کوچولواکتفاکردم هیییی لابدبهارازتعجب شاخ دراورده -کجابودی؟؟ شروع شد ایییییی خدا خودت برس به دادم -یه جای خوب...............بیرون ازخونه -بهرادبه من نگاه کن بگوکجابودی؟؟ -ولم کن مامان اه بیرون بودم دیگه مامان اومدروبه روی منوتوچشمام نگاه کردوگفت:رفتی مهمونی باز چه زهرماری خوردی هاننننننننننننن؟؟ -هه مامان اگه من چیزی خورده بودم وضعم این نبود؟؟الان اینجابودم؟؟ مامان بافریادگفت:لابد باید توبغل دخترالاس میزدی اره دیگه داشت میرفت رواعصابم یکم صدامو بردم بالاو گفتم:مادرمن دِ میگم هیچی نخوردم باورت نمیشه بریم کتباازمایش بدم اه فقط یاددارید گیر بدیدبگومامان چیزدیگه ای نی ببندی به من با تک خنده های عصبی رفتم طرف اتاقم دراتاقموباپا بازکردمومحکم کوبیدمش دربیچاره از پا من چی میکشید اعصابم داغون بود مامان دافونترش کرد تیشرتمودراوردمونشستم روتخت یه موزیک ملایم گذاشتمودرازکشیدم شیدا نمیدونم چرا نمیتونم ازش متنفرباشم برعکس مشتاقم ببینمش بااون همه بلاهای که سرم اورده بودیعنی هنوزم مشتاقم ببینمش یه سال افسردگی یه ترم مشروط شدن بی اعتمادی خانوادم ایناهمه چیزایی بودکه ازشیدایادم میاد تویکی از مهمونی هاباهم اشناشدیم خانواده شیداخیلی مرفه بودن شیداظاهراخیلی مظلوم بودهمین مظلوم بودنش منوجذب خودش کرده بود شیدابه هیچ پسری پانمیداد(هه هه لابد دست میداده) نمی دونم چی شد باهم دوس شدیم فکرشیدا اعصابمو بهم ریخت بلندشدمواززیر تخت پاکت سیگارو (لابد سیگارش اسی هم بوده هههههه)دراوردمو یه نخ از داخلش کشیدم بیرون محض اطمینان دراتاقموقفل کردم شروع کردم به کشیدن سیگار باهرپکی که به سیگارمیزدم تموم گذشتم میومد جلوچشمم شیدا خنده هاش رفتنش شکست خودم کارای که بعدش انجام دادم یه مدت شده بودم مث یه حیون یه پوک دیگه به سیگارزدم که احساس نفس تنگی کردم سیگارموخاموش کردمورفتم ازتو کشواسپرمودراوردم یه پیف زدم هووووووچته بهرادهمچین مثل این فیلم تایتانیک مثل اون مرده حالاخوبه خودتم قبول داری که احساست به شیدا بچگونه بوده بعدشیدا چندتادختروگذشتی سرکار فک کن شیداهم مثل اونا بی خیال بهراد اومده به درک بهت زنگ زده به جهنم اگه دیدیش گور بابا خرپولش دوباره با چرتوپرتهای خودم اروم شدم واسه خودم یه پامشاورم دیه فدا مامانم بشمدوباره با چرتوپرتهای خودم اروم شدم واسه خودم یه پامشاورم دیه فدا مامانم بشم تقه ای به دراتاقم واردشدوصدای نکره بهاربلندشد -بهرادشب مهمون داریم خانواده رهااینامیان -خوووووخواهرگرامم چه کمی از دس من برمیادمهمون داریم قدمشون روتخم چشم بیان اینجاهم مث تویله خوشونه منظورم همون خونه خودشونه بهارباخنده گفت بهت گفتم به خودت برسی شادوماد -شادومادکیه بهارجووون من تانوه های تورونبینم دومادنمیشم رفتم طرف دروبازش کردم که بهاربینیشوگرفتوگفت -سیگارکشیدی؟؟ -نه بهاربه کسی نگوتواتاقم منقل اوردم دارم تریاک میکشم بهارباعصبانیت بهم نگاه کردوگفت:بهرادبرات متاسفم مثلا نفس تنگی داری یکم مراعات حال خودتو بکن -بهاراجی دارم امیدوارمیشم دراینده دکترخوبی میشی بهارسرشوتکون دادوازپله هارفت پایین همچین سرشوتکون میده انگارچه ششخص مهمی هسته رفتم طرف کمدمو لباساموعوض کردم یه دوش ادکلنمروخودم خالی کردم میخواستم برم ازدل مامان دربیارم نباس بفهمه سیگارکشیدم.ازپله هارفتم پایین مامان نشسته بودوبه یه نقطه خیرهش شده بودمیدونستم ناراحته رفتم بالاسرش فک نکنم متوجه من شدیااگرم شد به روخودش نیاورد همونطوربه دیوارخیره شده بود -به به این دیواراثرکیه که مادمنومحوخودش کرده حالایه مورچه ای هم از روش رد نمیشه بگیم مادرمون داره تلاش مورچه رو نگاه میکنه مامان با یه حالتی بهم نگاه کرد که به خودم گفتم:بهرادبمیر چطوری دلت میاداذیتش کنی -سیگارکشیدی؟؟ -بـــــــــــــــه صدرحمت به جاسوسای موسادوسازمان سیاه این بهارازاوناهم ردکرده فوری اومد لودادحالاچی بهش رسید نخودچی؟شوکولات؟کلاه؟ مامان روشوازم گرفتوگفت:بهرادچرامیخوایی منودق بدی؟؟ باناراحتی بهش نگاه کردموگفتم نگومامان دورازجونت من معذرت میخوام اعصابم خورد بود تند رفتم نباید اونجوری باهاتون حرفمیزدم مامان گوشه روسریشوبه چشمش نزدیک کردوگفت: اشکال نداره پسرم -بخشیدی؟؟ مامان بالبخندبهم نگاه کردوگفت:اره گل پسرم -فدای خنده هات که بابارودیونه کرده مامان شروع کردبه خندیدن -چیه کلک اسم بابارواوردم نیشت شکوفاشد -ساکت شوپسر هیچی نمیگم پررومیشی خوشحال بودم که مامان از دستم ناراحت نیست********** نیم ساعته این خانواده گل گلاب اومدن اقای جوادی یه مردحدودا 44ساله است که ماشاالله فکشم حسابی گرمه میناخانوم همسراقای جوادی یه زن خوش برخوردمهربون بود که توچهرش یه خونسردی خاصی بود یه پسرکوچولو6یا7ساله هم همراهشون بود چقدارومه من همسن این بودم میرفتم مهمونی میشدم رلره 8ریشتری اونجاروبه اتیش میکشوندم بچه های امروزی چقدخجالتین رها................... منی که این همه بادختراگشتم راحت میتونستم تشخیص بدم رهایه دخترخشکومغروره ازتحلیل این خانواده نازنین که بگذریم من 5دقیقه است که ساکت نشستم دیگه دارم خط خطی میشم همه باهم گرم گرفتن مامانومیناخانومب هارورهام که بیرونن باباواقای جوادیم باهم مشغول پچ پچن معلوم نی درباره چی حرف میزنن شاید درباره زنهای صیغه ایشون یادرباره یه چی دیه اللله اعلمو ما که ازکاراین پیرمردا سردرنمیاریم روکردمو به همون پسرکوچولوگفتم:کوچولو وقتی اینوگفتم همه سرهابرگشت طرف من بالبخند به اون پسرکوچولواشاره کردمو گفتم باشوماکوچولوها کارندارم بااون کوچولوکاردارم
بابا باخنده سرشوتکون دادو به حرفهای شیرینش پرداخت باباامشب مثل پیرزنا شده یکریز فک میزنه میناخانوم روبه همون پسرکردوگفت:پرهام جان عموباتوکارداره همیشه ازکلمه عمومتنفربودم واسم یاداورخاطرات تلخه اه روکردم به میناخانومو گفتم:اِ اِ اِ عموچیه دارید پیرم میکنید2سال دیگه این بچه فکرمیکنه من بابابزرگشم مامان باخنده گفت:میناجون بببخشید این بهراد زیادی شوخه میناخانومم ازاون لبخندای باحالش زدوروبه پسرش گفت: پرهام بلندشوبروپیش بهراد بلندشو مامان اییییی اسمش پرهامه پرهام رها ایول منم اسم بچه هامو نزدیک به هم انتخاب میکنم چه باحال میشه -هااااا ماشاالله حالادرست شد یادم باشه 20امتیازمثبت ازهمین حالا واستون کناربزارم میناجون راستی بهتون بگم میناجون مشکله ؟؟ -نه پسرم هرچی دوس داری صدا کن پرهام یه نگاه به مادرش انداختواروم بلندشدوسرشوانداخت پایین واومد کنارمن نشست دهه انگارخواستگارشم مردوخجالت روبهش کردموگفتم کوچولواسمت پرهامه پرهام بااخم گفت من کوچولونیستم اره اسمم پرهامه اسم توچیه -اسم من غضنفر پرهام که چشاش ازتعجب گردشده بودگفت:غضنفریعنی چی؟؟ -غضنفریعنی همین که جلوته .چن سالته توخوشکل پسر من 6سالمه توچن سالته؟؟ این پسرطوطی شده هرچی من میگموتکرارمیکنه -توداستان نوحوشنیدی؟اصلامیدونی نوح کیه -اره ابجی رها واسم تعریف کرده -میدونی چن سالش بوده؟؟ -نه نمیدونم -اندفه ازابجی رهات بپرس سن منوبرادرنوح یکیه -غضنفرمدرسه میری؟؟ واااااا بچه باورکرده اسمم غضنفره -اولا اسمم بهراده نه غضنفربعدشم مدرسه نمیرم دانشگاه میرم پرهام بااخم گفت:پس چراگفتی اسمت غضنفره شونه هاموبالا انداختموگفتم:دروغ گفتم -دروغگودشمن خداست باشیطنت بهش نگاه کردموگفتم اینوهم ابجی رهات یادت داده پرهام دستشوگذاشت جلودهنشوعین این موشا ریزریزخندیدوگفت اره باتک سرفه ی اقای جوادی حواسموازپرهام کوچولوگرفتم که صدای اقای جوادی من نخبه رو به خودش جلب کرد -بهرادجان شما درس میخونی؟/ پ ن پ کارگری میکنم صداموصاف کردموگفتم بله دانشجوام اقای جوادی همونطورکه سیبومیلونبوندتودهنش گفت:رشتت چیه یه لبخندزدموگفتم:ابیاری گیاهان دریایی اقای جوادی شروع کردبه خندیدنوگفت ماشالله محسن چه پسر سرزنده ای داری خدابرات نگهش داره امین اگه شمابذارید خدا نگهش میداره بابا نفسشودابیرونوگفت:اره زیادی دلقکه من موندم چی به این کچلومیرسه انقدمنوتحقیرمیکنه روکردم به اقای جوادیوگفتم:من دارومیخونم اقای جوادی با تحسین نگام کردانگارداره دومادپسندمیکنه خـــــــدایاحواست باشه ها تموم امیدم خودتی -ماشاالله پسرم ترم چندی -بااجازتون ترم 4 -موفق باشی رشته خوبی داری افرین -ممنون شومالطف داری اگه توعمرم بگی کدوم روز مثل ادم حرف زدی الانو واست مثال میزدم ایــــــــول به خودم دارم میشم گل پسر صدای بهارورهاازدرورودی میومد نمی دونم بهارچی شنیده بودکه با صدای بلندی میخندیدهمیشه ازخنده بلندیه دختزمتنفربودم بااخم بهش نگاه کردم که حساب کاردستش اومدوخودشوجمع کرد حواسم رفت پی گوشیم هییییی شیداگوربه گورنشی گوشی خوشکلموداغون کردم به خاطرتویه گوشی خفن دیگه هم داشتم اونوتوتصادف که باموتورداشتم ازدست دادم هنوزم مشخص نشده اون روزایمان حواسش کوجابوده که اونجوری شوت شدیم توجدول کنارخیابون منم که سرم توگوشیم بودهول کردم گوشی از دستم افتاد هنوزکه هنوزه تکه هاشودارم یادم باشه بعداسیمموبندازم تو نوکیاx3اه معلوم نی دوستام چن بارزنگ زدن صدای اون خانوم خوشکله که میگه دستگاه موردنظرخاموش هستوشنیدنوفیض بردن داشتم واسه خودم فکروخیال میکردم که وز وز یه چی کنارگوشم منوازعالم هپروت کشوندبیرون بهاربود اِ اِ اِ ایناکی اینجانشستن -حواست کجاست؟؟ -پی قاقالی ها توچراوقتی اومدی نیشت عین بزبازبودنمیتونی یکم باوقارتررفتارکنی تواخرمیترشی بااین رفتارت -خفه باباحواسم نبودحالاببخشید -به حواست بگو همیشه باشه تازه نصف شبه بخشداری بسته چشمم افتادبه مامان که داشت حرص میخوردوباچشماش بهم میفهموندزبون نفهم توبزرگی درگوشی ممنوع اه اینا چقد ساکتن رهاخانومم که بنازم غرورشو مگه من این جا مجسمم همشون بلغورمیکنن الی من اندخیالشونم نی اگه الان تیدا اینجابود حال میکردیم ازاین رهابخاری بلندنمیشه نمیذارن بریم تواتاقمون اونجابایه چی سرگرم شیم -مامان شامونمیاری؟؟ مامان باعصبانیت بهم نگاه کرد بی خیال نگاه های مامان من فرداهزارتاکاردارم بایدبرم یه گوشی بخرم حوصله ندارم بدم تعمیراوناکه تعمیرنمیکنن اجزای خوبوبرمیدارن به جاش اجزای بنجل میذارن بهار:مگه 6ماهه بدنیااومدی صبرکن ابرومونوبردی -اول بروازمامان بپرس چن ماهه منوبدنیااوردبعدم حوصلم سررفن بهارباخنده گفت:زیرشوکم کن سرنره دهه اینم زبون دراورده همش حال میگیره -بشین بینیم bow -انقدغرنزن حالاچی میشه 2دقیقه مث ادم رفتارکنی -واسه من که فرشتم کسرشانه بازم چشمای مامانودیدم دهه خووووووومادرم چرااونجوری نگاه میکنی من قلبم ضعیفه پس میفتم باش درگوشی ممنوع بلندشدموگفتم:ببخشیدمن برم بالا بابا:بلاخره طاقتت طاق شددرعجب بودم که تواین همه ساکت بودی داشتم به بهرادبودنت شک میکردم مامان باخنده گفت چیه پسرمواذیت میکنی برومامان واسه شام صدات میکنم رفتم طرف اتاقم بهراداین کچلووزیادی پاپیچت شدیه حالی بایدازش بگیری *********************************** تواتاقم هرچی دنبال گوشیم میگشتم پیداش نمیکردم اه کوجاگذاشتمش بالاکمدمونگاه کردم واه چه خبره پراز سیم کارت من کی این همه سیم گرفتم اهان پیداش کردم سیم کارتوانداختم توگوشی به محض روشن شدن 3تامسج اومد اولی مال ایمان بودکه چرتوپرت نوشته دومی مال سمانه بود که پیام متنی بود سومی مال شیدا بودکه نوشته:عزیزم همون جاهمیشگی ساعت3 وووووووووبنازم به پرروبودن این شیداخدایی این همه روازکوجامیاره بیخیال باباخیلی وقت بودبه سمانه زنگ نزده بودم زنگ زدم به سمانزنگ زدم به سمان بعدازچندبوق برداشت -بله -سلوووم خانوم معلم خوبی؟؟ سمان باخنده گفت:سلام خوبم توخوبی؟؟ -به خوبی شوما چه خبرچیکامیکنی بادرسا -بادرساهووووم میخونم میخونم میخونم توچه خبریادت ازمانمیاد باخنده گفتم:عاشق همین یادت ازمانمیادگفتنتم ترفتی خونه مانجونم -نه خیلی وقته نرفتم سرم توکتابه بهارخوبه -اگه بدباشه بایدتعجب کنم مزاحمت نمیشم برودرستوبخون دخترخوب موفق باشی کاری باری؟؟ -نه به بهارسلام برسون -چشووووم خداحافظ خانوم معلم -بهراد -جـــــانم -مواظب خودت باش دوست دارم بعدهم قطع کردبا خنده به گوشی تودستم نگاه کردم سرموتکون دادموبهش اس دادم:منم دوست دارم معلم کوچولوی خودم سمان معلم من بودگرچه 18سال بیشترنداره ولی واسه من مث معلمه دختریکی ازدوستای مامانمه که ازقبل باهم رفتوامدخانوادگی داشتن منوسمان خیلی باهم صمیمیم نمیگم مث خواهربرادرچون یه مدت باسمان دوس بودم یعنی سمان میشید جی اف من ولی وقتی بااخلاقش متانتش شرموحیاش اشناشدم دلم نیومدبااحساسش بازی کنم پس بهش گفتم مث دوتادوس باشیم سمانم قبول کرد این جوری برای هردومون بهتربودپس شدیم دوس جونی های هم -بـــــهـــــرادبـــیاپـــ ایــین شـــــــام اه بازم خروس بی محل ایییی ننه کمرم داغون شدچقدازاین پله هابرم بالاوپایین رفتم طرف میزشام -به به جمعتون جمه گلتون کم بودکه اونم اومد نشستم رویکی از صندلیهاوگفتم:بسم الله شروع کنیم میناخانوم بالبخندبهم نگاه میکرد قربون لبخندت بزایه شام درستوحسابی کوفت کنیم بعد دوماددیدبزن دهه مامان:بفرماییدتروخداسرد میشه بیاحالادوساعت به تعارفاشون گوش بده بیخیال بابا بقیه مشغول تعارف کردن بودن بشقابموبرداشتموواسه خودم غذاکشیدم مامان باتعجب بهم نگاه میکرد قاشقوچنگالموبرداشتموگفتم: اگه بخوام به تعارف تیکه پاره کردن شوما برسم غذاسرد میشه منم بدم میادشوماغذای سرد دوس دارید به تعارف کردنتون ادامه بدید منم غذامومیخورم اقای جوادی گفت:بهرادراست میگه باباشامتونوبخورید پ ن میخواستی بهراددروغ بگه خداروشکرتعارفاتموم شد داشتم غذاموبالذت میلونبوندم که چشمم افتادبه بشقاب رها اخه مث اینکه بچم رژیم داره غذاشوداره پاس کاری میکنه باتک سرفه ای گفتم:ببخشیدرهاخانوم بازی بین کیه؟؟ همه باتعجب نگام میکردن اخههههه شاخکهاشون بزرگ شده نوچ نوچ به بشقاب رهااشاره کردموگفتم:اخه هی غذاروپاس میدی به چنگال ازچنگال به قاشق اگه دوس نداری به مامانم بگو مامان بالبخندباباکشش گفت: رهاجون خوشت نمیادگلم رها: نه این حرفاچیه؟اشتهاندارم -برم برات اشتهابخرم تعارف نکن -نه ممنون من با هرکی تعارف داشته باشم باشما ندارم -خوددانی ازماگفتن بود مامان:بسه بهراد روکردم به میناخانوموگفتم:میناجون رهاخانوم رژیم دارن این تن نمیره راستشوبگید میناخانوم که اون لبخندازلبش محونمیشدگفت:نه پسرم رهامعمولاکم شام میخوره عادتشه -حالاچرارژیم نداره همه داشتن به مسخره بازی های من نگاه میکردن رها:اگه شمابرنامه رژیمی خوبی سراغ داریدواسه خودتون نگهش دارید رهابلندشدوگفت:مرسی دستتون دردنکنه غذای خوشمزه ای بود کمترپاچه خواری کن مامان:توکه هنوزچیزی نخوردی عزیزم -ممنون تازه زیادیم خوردم بابلندشدن رهابهارم بلندشدوباهم رفتن اتاق بهار غذاموتموم کردموباگفتن:نوش جون رفتم طرف تلوزیون نشستم وبیخودکانال عوض کردم گوشیم زنگ خورد ایول چه به موقع به گوشیم نگاه انداختم اه این ایمانم کشت ماروجواب دادم ایمان:الو چراخاموشی؟؟ -دردزایمان بلندگوقورت دادی بعدابهت میگم چراخاموش بودم سلامت کووامونده؟؟؟ -سلام برادربهراد چطوری؟؟ علیک بزغاله بدک نیستم -بهرادبلندشوبیااینجا -اونجاکوجاست خزه؟؟کوجایی توچقدشلوغه -هیچی بابابچه ها جمع شدن جات خالیه بدوبیا -حالاکوجاجمع شدیدبیام تفریقتون کنم -خونه ارشام بلندشوبیا -ببینم چی میشه راستی بساط مساط دارید -بهرادقاقالی هاروولشش بیااره بساط داریم -پای کیه؟؟ پای خودارشام خیلی باحال شده بیا ببین ایمان شیداهم هستببین ایمان شیداهم هست؟؟ -نه نیستش بیادیگه لفس نیامنتظرم سی گودبای خرگاو واسه من ادم شده بزغاله نوپا بلندشدمورفتم تواتاقم لباساموعوض کردمویه دست به موهام کشیدم سوئیچ ماشینوبرداشتموازاتاق زدم بیرون که بین راه به رهاوبهار برخوردم به به چه برخوردباشکوهی -کجاداداش؟؟ -فضولوبردن جهنم....... -بهرادخیلی بی تربیتی کجامیری حالا؟؟ -میرم بیرون خانوم ثبتوضبط باید امارهمه روبگیری که کجامیرن کی میرن؟؟؟؟کی میان؟؟؟؟ بهاربدون توجه به حرفم گفت:این وقت شب بیرون چه خبره؟؟ -خبرسکته مش رجب ازدست زبون دخترش داشتم میرفتم که یه سوال به ذهنم اومدبرگشتم طرف رهاوگفتم -ببخشید میتونم بپرسم چن سالتونه؟؟ رهاباخنده گفت:فضولوبردن جهنم گفت هیزمش تره بیخیال پشتموبهش کردموگفتم خوش به حال فضول هرجا میبرنش پس منو کجامیبرن هیییی روزگار رفتم طرف درخروجی که یه بازپرس دیه صدام زد بابا:بهرادکجا؟؟؟ -یه تُک پامیرم سرکوچه وبرمیگردم زودی ازدرخروجی زدم بیرون چون اگه میموندم بایدازهفت عالم غیب برای باباجوابوسوال میکردم توحیاط بودم که صدای بابامنومتوقف کرد -بااین تیپ میری سرکوچه؟؟؟ برگشتموگفتم:میرم بیرون یه دوری بزنم میام -این وقت شب؟؟ -مگه دخترم که محدودیت زمان داشته باشم من هروقت دلم بخواد میرم بیرون -برگردتوخونه جای نمیری -جان؟؟؟؟؟؟برگردم توخونه؟هه بابایه چیزی میگی هاااااا -خفه شواحمق ولت کردم که این شدی حرمت مهمونوداشته باش -شوماهمیشه حرفتون همین بوده ولت کردم این شدی شماکه خیلی ادعاتون میشه چراولم کردی که این شدم -صداتوبیارپایین حیف مهمون داریم بروگمشودیگه هم نیا خونه من همچین پسری نمیخوام بروکه یارومعشوقه هات موندن -چشم میرم خوب فهمیدیدیارومعشوقه هام منتظر منن میخوام امشب یه شب فراموش نشدنی باشه براشون بابارومیدیدم که داره حرص میخوره مامان اومدتوحیاطوباچهره نگران گفت:چی شده؟؟ -هیچی ازآق محسنتون بپرسیدماکه رفتیم خداحافظ -بهرادصبرکن مادرکجامیری بدون توجه به صدای مامان درحیاطوبازکردموماشینوبردم بیرون بیرونوباسرعت روندم خونه آرشام****************** ماشینوپارک کردمورفتیم طرف خونه بااین اعصاب داغون کوجابرم حتماامشب باید یه زهرماری بخورم زنگوفشاردادم بدون اینکه ببینن کیه دروبازکرد خل مغزن دیه نمیگن ممکنه گشت باشه رفتم داخل حیاط که ایمان اومدجلو -بـــــــه استادبهراداخموچقداخم بهت میاد خوبی؟؟ باهاش دست دادموگفتنم:خفه بزغاله بدک نیستم چه خبره؟؟ ایمان نیشش تابناگوش بازشدوگفت:تولدمانترائه -خوووباشه توچرانیشتوعین بزبازکردی؟آرشام داخله؟؟ -نوووووج رفته بیرون الانه هاست که برگرده -امشب وتکاداریم؟؟ ایمان بااخم بهم نگاه کردوگفت:بلافرض که داشته باشیم منوتوروسننه -وووبچه ننه واسه من ابروهاتواونطوری نکن الان اعصابم قاطیه بکش کنار ایمانوازجلودرزدم کنارورفتم داخل -اه اه چیکارکردید؟؟ ایلا:به به بهرادجون چه عجب چشممون به جمالت روشن شد -سلام آیلاخانوم عجب از زمونه چطورمطوری؟؟ به چندتاازدوستام که میشناختمشون سلام دادمورفتم نشستم کنارآیلا چندتادختروپسرتازه اومده بودن که من نمشناختمشون بازچشمای من اشتب چرخیدرویکی ازدختراکه سرشوتکیه داده بودبه مبل چشماش یه رنگ خاصی داشت بانمک بود داشتم به چشم خواهری نگاش میکردم(عجب جنس خرابی داره ههههه) که آیلادستشوگذاشت زیرچونموصورتموبرگردوندطرف خودش -فکرشم نکن توچشمای خمارش نگاه کردموگفتم:فکرچی/؟؟؟ -فکرمانداناهمون که بهش خیره شدیایمان اومدطرفمون که ایلاازمن فاصله گرفت دختره ی خنگ انگاررفتم توجفت این مانداناکه انقدنگرانه دهه ایمان:بهرادبلندشوبریم اینجانشین نفست بندمیادمیمیری خونت میفته گردن من بدبخت حس جنازه کشی نی بلندشو باایمان رفتیم حیاط پشتی خونه یه حیاط کوچولوخوشکل بود دلم بدجورگرفته بودامشب همه یه همراه داشتن الی من اه چرابعدشیدانتونستم باکسی بمونم -بهرادچته گلابی؟؟ -گلابی عمت بزغاله -اه اگه الان بهت میگفتم هلوکلی خرکیف میشدی باباجون توجون ارشام گلابی هم میوه است میوه که بامیوه فرق نداره گلابی جووووون -فلسفه نبافbow -چته بهرادرو فرم نیستی؟؟ -هیچیم نی بروببین مانترانیومده به ماهم نگفتی یه چیزی واسش بخریم ایمان دوباره نیشش بازشدوگفت:نه هنوزنیومده میخوام سورپرایزش کنم -توچراوقتی اسم مانترامیادعین یه خرکه بهش تیتاب دادن ذوق میکنی؟؟ -اخه مانتراخودش یه پاتیتابوپتی بوره واسه خودش باخنده گفتم لابدتوهم خری دیگه ایمان بااخم گفت:تواززبون کم نیاری یه موقع -ایمان حال ندارم بروارشام نیومد؟؟ -دک میکنی دیگه اوکی مارفتیم توهم خوش باش بدکاری کردم توروازدست اون ایلاعفریته جادوگرنجات دادم مث شرک که فیونارونجات داد حیف که فیوناازتونازتربود تازه دخترم بود -گمشوحوصلتوندارم چرت نگو -اِ واااای خاک توسرت بهرادمانترا تک انداخت داره میاد اِ وای من برم بچه هارواماده کنم سوتی ندن یه موقع -مگه دردزایمانت گرفته وای وای میکنی بروخوووو ایمان چشماشوبستویه نفس عمیق کشیدوگفت: بهرادازاسترس قلبم اومدتو.... باخنده یکی زدم توسرشوگفتم:منحرف برودیگه کنه دهه -ایمان من رفتم توهم ستاره هاروبشمورامارشونوبده من بدم به ستاره شناسا ایمان پسرخوبی بوددرسته اخلاقش غلط اندازهولی تااینجایی دوستیمون لب به سیگاروموادالکلی نزده بود تازه منوهم نع میکردولی من یکی گوشم بدهکارحرفهایی ایمانو میلادنبودالبته قبلا بازم اومدم مهمونی بازم جای خالی شیدا اه لعـــــــنـــــــت بهــــــت شیدا صدای خنده اشنایی ازتوخونه میومد رفتم توخونه خودش بودشک نداشتم که خودشه قدش سه نمه بلندترشده بود شــــــیــــدا بــــــود داشت باایلاحرف میزد پشتش به من بود احساس خفگی میکردم بوی سیگارم حال خرابموخرابترمیکرد احساس خفگی میکردم بوی سیگارم حال خرابموخرابترمیکرد آیلا:اِ اِ بهرادبیاببین کی اومده ستاره سهیل شیدابرگشت طرف من دیگه اون شیدای مظلوم نبودکه خودشوبرام لوس میکرد صورت مظلومشویه عالمه رنگولعاب پوشونده بود توهمین موقع برقاروخاموش کردن یه نفس عمیق کشیدم اه ریه هام پرشد ازدودسیگار خدارررررووشکرکه به خیرگذشت وگرنه بایدباشیداروبه رو میشدم ایمان:هیسسسس الان مانترامیادوای به حال کسی که جیکش دربیاد هروقت رقص نوروزدم همه باهم جیغ میکشید تولــــــــــدت مبارک هرکی صداش بلندترباشه یه شوشولات پیش من جایزه داره دِ برو که رفتیم هه ایمان چقدبچه است ببین چیکارمیکنه میخواستم ازخونه بزنم بیرون حالم اصلا خوش نبود ایمان رقص نوروزدوصدای جیغ بچه هابلندشدحالم ازاین همه شلوغی بهم میخورد میخواستم برم یه جاداد بزنم خودموخالی کنم میخواستم باخودم خلوت کنم میخواستم بهم ثابت بشه شیدارونمیخوام مانترارومیدیدم که توشوکه همینطورایستاده وایمان جلوش مسخره بازی درمیاره بقیه هم بهش میخندن نفس های گرم یکی به گردنم خورد برگشتم شیدارودیدم بابی حالی بهش نگاه کردم شیدا:حالت خوبه بهراد میخوایی بریم بیرون دستموگرفت که باشدت دستموازدستش کشیدم بیرون وگفتم بریم نه برم رفتم طرف درخروجی همه انقدسرگرم بودن که متوجه بیرون رفتن من نمیشدن یه زمان منم مث ایناشادبودم توحیاط یه نفس عمیق کشیدموهوای پاکوباتمام وجودم بلعیدم چرا من باید مث یه نجس زندگی کنم خدااااا احساس کردم یکی کنارم ایستاده برگشتموباتعجب شیدارودیدم این چی میخواد این وسط اه شیدا:چراازمن فرارمیکنی؟؟ -چون لولوخورخوره ای دهه زوره نمیخوام باهات هم کلام شم -چرا؟؟بهت گفتم دوست دارم بازم میگم من بدون تومیمیرم -این 4سالوچطورزنده موندی؟توکه بدون من میمیری این 4سالوچطور تحمل کردی تقریبا داشتم داد میزدم میخواستم خالی شم عقده های این 4سالوروش خالی کنم میدونی وقتی رفتی بهرادچی کشید؟؟ میدونی وقتی توروبااون نامردترازخودت دیدم چی کشیدم؟؟ -بهراد به خدا سوء تفاهم شده باخنده عصبی گفتم:خووو سوء تفاهم شده نمیتونستی بمونیو بهم بگی بهراد تو اشتباه میکنی نه اونموقع توپی خوشگذرونی هات بودی پی هرزه بازی هات شیدادستشوگذاشت رولبموگفت:هیسس بهرادمن هرزه نیستم همین موقع درحیاط بازشدوآرشام بادستای پراومد داخل حیاط وقتی شیدارودیدبابهت ایستادوبه شیدانگاه کرد وسایلی که تودستش بودوگذاشتوبا یه نگاه مشتاق اومد طرف شیدا نامردهردوتون بریدگمشید بریدبه جهنم شیدابالبخندبهش دست داد آرشام یه نگاه به من انداختوگفت:اِ اِ شیدا فقط دس میدی بابا های کلاس شدی هاااااااااا شیدا:چیکارکنم تاآقاراضی شه -زودتند سریع منوببوس میدونی چن وقته ندیدمت باعصبانیت چشماموبستم عوضی شیداباخنده رفت طرف ارشامودستشوانداخت دورگردن آرشاموصورتشوبوسید شیدا:حالا راضی شدی ارشام خان من مث یه بت وایستاده بودمو به دلدادگی هاشون نگاه میکردم -نه راضی نشدم راضی شدنم باشه برابعدزیاد شیطونی نکنید بیایید تو واسه شیطونستونم جا هست کثافت واسه من دم ازدوس داشتن میزنه باعصبانیت رفتم طرف درخروجی حیاط -بهرادچته؟؟بعداین همه مدت اومدم اینه رفتارت برگشتم طرفشوگفتم:چیه انتظارداری مثل آرشام باشم تویه کثافتی که فقطوفقط به فکرهوس خودتی خواستم دوباره برم که دستموکحکم گرفتوگفت:چیه حسودیت شد اومد جلومو ایستادوگفت:من برای توبهترینارودارم رونوک پاش بلند شدو........رونوک پاش بلند شدو........ ای خدازمینه گناهواین فراهم کردماروسننه خودت یاور خداروشکرقدم ازش بلندتره خاک تومخت چه وقت این حرف بود بیاا این قلب ماهم اینجاواسه خودش بندری میره صورتشوبه صورتم نزدیک کرد بنازم خلقتتوخدا چه کردی حیفففف شیدااون بلاهاروسرم اورد وگرنه امشب یه حالی ازش میگرفتم!!!بهراد دوباره منحرف شدیاهاااا شیدا:همیشه میخواستم مال من باشی نمیدونستم چراخودموعقب نکشیدم نمیتونستم دوباره داشتم مسخ چشمای شیدامیشدم شیداچشماشوبستوخواست لباشوبزاره رولبام(چشمادرویش) صدای میلاد توگوشم زنگ میخورد:بهرادباعقلت تصمیم بگیر نه با احساست!!من داشتم چیکارمیکردم فوری خودموکشیدم عقب یعنی هوااارر توکلت بهراد شیدا:بهراد -چیه میخوایی بایه بوس خرم کنی بعدکه سواریتوگرفتی دِبروکه رفتی میدونستم شیداعصبانی شده آخه هیچ پسری نمیتونست شیداروپس بزنه اون بچه مثب مثبتاشم از زیر دس شیدادرنرفتن شیداباعصبانیت بهم نگاه میکرد آخـــــــــــــــــــــــ ــه دلــــــــــــم خـــــنـــــــــــک شـــــــــــــــد آیلا:هووویی قناریابیاییدواستون اب شنگول اوردم قناری عمه بابات عفریته بسوزتا نگات کنم شیدایه نگاه بهم کردوگفت:چیه بهرادپاپات اجازه نداده بخوری دست آیلادوتاگیلاس بود حرصم دراومدباخودش چی فک میکرد که بچه مثبتم بچه پاستوریزه ام رفتم طرف آیلاوگیلاسوازش گرفتمولاجرعه سرکشیدم طعم تلخ مشروب تودهنم پیچیداماتلخ ترازحضورشیدانبود که آیلاباتعجب بهم نگاه کردوگفت:بهرادحواست هست نه حواسم گم شده رفته خواستگاری عمت بابی حالی بهش خیره شدم شیدااومدگیلاسشو گرفتوبه ایلاگفت:مرسی بروداخل ایلارفت طرف درخونه که صداش زدم -آیلا/؟ برگشتوگفت:جووووونم بهراد -واسه من دوباره بیار ایلاهمینطورخیره نگام میکرد خووبهش حق میدادم اخه ازخیلی وقت بودمشروبوهمه چیزو کنارگذاشته بودم فقط گه گداری ویسکی میخوردم اونم ازاجبار -باشه میارم نشستم روپله هاوسرموبین دستام گرفتم خدایا یه نگاه به من بنداز ببین دارم تولجن زارزندگی دستوپامیزنم خدااااااا کی منومیبینی کییییییی؟؟ شیدانشست کنارموبه اسمون نگاه کردوگفت:بهراد بهراد چی میشه منو توبشیم همون لیلی مجنون سابق دلم برای بهرادخودم تنگ شده تواون بهراد نیستی مغرورشدی بدون توجه به حرفش گفتم:میدونی شیدا تموم این سالها منتظربودم یه دقیقه ببینمتویه سیلی به اندازه تموم بدبختیام بهت بزنم ولی الان که دارم فک میکنم ارزش همونوهم نداری آیلابا بطری مشروب برگشت -بیابهرادزیادنخوری ها ووووچراهمه امشب دایه ی مهربانترازمادرشدن برام -مرسی میتونی بری آیلایه نگاه ازاون وحشتناکابه شیداانداختورفت توخونه شیدا:بهرادمیخوام بهت ثابت کنم دربارم اشتباه فکرمیکنی شیشه مشروبوبه دهنم نزدیک کردموگفتم:درسته توزندگیممم خیلی اشتباه کردم ولی مطمئنم تواین یه مورداشتباه نکردم یه قلپ ازمشروبوخوردموگفتم:شیدا دنبالهوس خودت بودی اون موقع که باهم بودیم گرچه پیچومهرهات شل بود همیشه هم بهم چراغ میدادی ولی من حدالامکان سعی میکردم ازحدم فراتر نرم چون واست ارزش قائل بودم بهش نگاه کردموگفتم:ولی تودرعوضش چیکارگردی؟؟ باصدتاازدوستام ریختی روهموهرشب بغل یکی بودی...... شیداوسط حرفم پریدوگفت:میگم اشتباه میکنی بهراد من هرزه نیستم بهرادنگواین حرفو بادیدن شیداکل روحیمون داغون شد دهه دوباره شیشه مشروبوبه دهنم نزدیک کردم که شیدابا اخم ازم گرفتشوگفت:نخورمست میشی میگم امشب همه دایه ی مهربانتراز مادرشدن هاااااا باخنده گفتم:خوب که چی؟؟؟ -بهرادحاضرم امشب بهت ثابت کنم دربارم اشتباه فکرمیکنی باتعجب بهش نگاه کردم نه این شیداکلا تنش میخواره همش چراغ میده حرفاش ضدنقیصومنحرف کننده است خدایا اندفه رو بهرادوببین که خام نشه این تن بمیره تنهام نزار ان باروو این شیدا عفریته است شیداهمونطورکه بالبه بطری مشروب بازی میکرد گفت:بهرادواسه به دست اوردنت میخوام دست از عفتم بکشم حاضزم همه چیموبه پات بریزم تامال هم بشیم هوووووم پ شیداخانوم نقشه داره واسم شروع کردم به خندینوتوچشماش نگاه کردموگفتن:تواگه عفت داشتی جات اینجانبودنوچچچ شیداچرا منو شگول فرض میکنی اون شبوکه مستوپاتیل رفتی اتاق ارشام یادته خیره توچشماش بودم میخواستم تموم نفرتمو میخواستم سرش خالی کنم فک میکردی همه خوابن نه ولی بهراد خنگ بیداربود عشقشو دید که توبغل یکی دیگه لاس میزنه شکستم شیدا ولی اینوفهمیدم که راه منوتوازهم جدائه داشتم چرتوپرت میگفتم زیاده ازحدم مشروب خورده بودم ولی هنوزکنترلم دست خودم بود شیداباتعجب بهم نگاه کردوگفت توازکوجا میدونی رفتم اتاق ارشام بهراداشتباه میکنی من همچین کاری نمیکنم باعصبانیت بازوشوگرفتموصورتمونزدیک صورتشوبردموگفتم:همون موقع که رفتیم طرفای شمال همون موقع که توارشام جیک توجیک بودیدوقتی هم بهت اعتراض میکردم نازمیومدیو قهرمیکردی یادت اومد دستموبالا اوردمو گونشونازکردمو گفتم :اره عزیزم یادت اومدبهرادوفروختی یادت اومد بهم چه جوری خیانت کردی یادت اومد بهرادو تبدیل کردی به سگ یادت اومد که بهراد همه چیشو تو قمارای ارشام باخت خودشو زندگیشوخانوادشودرسشو همه چیرو باختم ولی تو چی داشتی خوش میگذروندی پی خودت پی کثافت کاریای خودت ازش فاصله گرفتمو یه نفس عمیق کشیدم حالم ازش بهم میخورد شیداروشوازمن گرفتو گفت:هرکی گفته خواسته میونه منوتوروخراب کنه که خوب تونسته کارشو انجام بده من بهت خیانت نکردم منوتوروخراب کنه که خوب تونسته کارشو انجام بده من بهت خیانت نکردم احساس راحتی میکردم دیدن شیدا یه محک بود واسم که ببینم چه احساسی بهش دارم من نه ازشیدا متنفرم نه دوسش دارم واسم مهم نبود خوشحال بودم که حنای شیدا دیگه واسم رنگی نداره بلندشدمو بایه لبخندریلکس گفتم:این دفعه روکسی نگفت بادوچشم بینام که ایزد داده دیدمتون هوووم ببخش که بدون اجازه دیدم خوووووب خوشحال شدم دیدمت من دیگه برم کار داررررررممممم کاری باری -کجا؟؟من منتظرجوابتم بهرادمن دوست دارم بدون تومیمیرم میشه بشی همون بهراد سابق دلم واست تنگ شده بلندشدو روبه روم ایستادتوچشماش نگاه کردموگفتم تونذاشتی همون بهراد سابق بمونم میدونی یدا هیچ وقت نمیبخشمت توباعث تمام بدبختیامی من ازت متنفرم میفهمی عزیزم نزدیکش شدمو دستمو گذاشتم زیرفکش یه روزی این چشما همه چیز من بود ولی الان ...... ولش کردمو گفتم شیدا حالم ازت بهم میخوره شیدا حالت زاری به خودش گرفتوگفت:بهرادتوروخداتورو� �ون من یه فرصت دیه بهم بده -چه فرصتی ؟؟که دوباره بریوتنهام بزاری نه شیدا دیگه پی فرصت نباش که پیداش نمیکنی من دیگه اون بهرادسابق کوچولو نیستم سختی کشیدم بزرگ شدم به مخم اشاره کردمو گفتم:عقلم رشد کرد وقتی اینجا بودم توقمارای ارشام همه چیموباختم توکجابودی پی اللی تللی پی هوسات شیداخودمو ازاین لجن زار تنهایی بیرون کشیدم -بهرادتوروخدا یه باربه حرفم گوش بده تابهت ثابت شه من دخترهرزه ای نیستم بهراد هرروزیوکه بگی من حاضرم ازهمه چیزم میگذرم تابهت ثابت شه هرزه نیستم من دخترهرجایی نیستم -شیدا اسم دخترحرمت داره توخودتودخترمیدونی تو از کدوم دخترایی نکنه قدیسه ایو ماخبرنداریم -بهراد دارم میگم واسه به دست اوردنت از عفتم میگذرم باخنده بهش گفتم:شیدامنوسیاه نکن خودم عمریه ذغال فروشم میگم ازت متنفرم بعدتومیگی حاضری ازعفت نداشتت بگذری باباشیداچقدتوبخشنده ای کاش همه مث توبودن روح بخشنده ای داری هااااا شیداباعصبانیت گفت:نه توهنوزاین عادت مسخره کردن دیگرانوکنارنذاشتی دارم جدی میگم بعدد تو مسخره بازی درمیاری فک کنم اون مشروب جنسش بنجل بوداخه اول زد گرممون کردولی بعدش زنگ هشدارمخمونوبه کارانداخت اون جورکه من گرمم شدگفتم الانه که رام شیداشم دوروزدیگه هم ازتب تندمن باس شکمش بالامیومد ازافکارمنحرف خودم خندم گرفته بود شیدابادیدن لبخند من اتیشی شدوگفت:ببین دارم واسه کی لی لی میزنم برو اصلا نخواستیم گورهرچی عشقه میدونم بهراد میدونم توهم دوسم داری اهههههههههههه بنازم اعتمادبه سقفشوزد به ستون خونمون شیدا:ولی کاری میکنم بلایی سرت میارم تا اونجات بسوزه باخنده داشتم بهش نگاه میکردم یه چشمک زدموگفت:تاکوجام بسوزه خدایی یه اعتراف کنم من اولین باربود این کلمه رومیشنیدم یعنی تاکوجام بسوزه شیداحرف منحرف کننده ای زد یا نه؟؟ هوووووبهرادگفتم الانه که شیداروببینی بزنی به فازدپ ولی مث اینکه افکارمنحرفت اوج گرفته شارژم شدی باباتوروعشقهههههه شیداباعصبانیت پشتشوبهم کردورفت طرف خونه به اسمون نگاه کردم خدایاتوزندگیم ده هابارصدات کردم ولی توهمش منوپس زدیوگفتی خفههه بهراد خدایا ایزدخودمو گم کردم دستموکشیدم توموهام بیااینم ازاین مهمونی گندزدبه حالمون رفتم طرف درخروجی حیاط میخواستم ازجایی که نفس های کثیف شیداهسته دورباشم یکی باتنه منوازجلوی درکنارزد برگشتم یه چندتافش+18بارش کنم که دیدم همون دختربانمکس داره گریه میکنه اخهههههه نانازی چه بانم گریه میکنه خوشکل خانوم خنگول بهراد بروببین چشهیکی با تنه منوازجلوی درکنارزد میخواستم برگردم یه چندتا فش+18بارش کنم که دیدم همون دختره بانمکس داره گریه میکنه اخه نانازی چه خوشکل گریه میکنه خنگول بهراد بروببین چشه/؟ دویدم طرفش بازوشو گرفتم که باوحشت بهم نگاه کرد -چی شده خوشگله/؟چراگریه میکنی؟؟ دستاشوگذاشت روصورتشوباگریه گفت:بامن کاری نداشته باش توروخدا ولم کن بزار برم خونمون تابلوبود اولین باره اومده مهمونی انقد مظلوم گریه میکرد که ادم دلش فقط میخواست بغلش کنه شبیه فرشته ها بود دستاشوازروصورتش برداشتموگفتم:اولین باره اومدی مهمونی؟؟ -هووووممم چقدبانمکه یکی زدم رونوک بینیشوگفتم:اخه فرشته کوچولو جایی تو که اینجا نیست -میخوام برم خونمون!!!! بعددوباره شروع کرد به گریه کردن داشتم به چشماش نگاه میکردم به رنگشون یه گیرایی عجیب داشتن ادم دلش میخواست فقط نگاش کنه از بس بانمکوخوشکل بود -چیه مگه ادم ندیدی بچه پررو دوساعته زل زدی به من که چی؟ -ادم که دیدم ولی توفرشته ای که هیچی نگاه کردن جرمه یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:نمیذارم این وقت شب تنهابری دوباره باگریه گفت:ولم کن میخوام برم خودم میرم به توچه -اه تودوباره شروع کردی فرشته کوچولودلم نمیاد ولت کنم اشکاشو پاک کردموگفتم:بیاخودم میبرمت باصدای بریده بریده ای گفت:خودم میرم نمیخوادتوازاین لطفای بزرگ بکنی ولم کن همتون بیشهورید اه -عجب زبون درازی داره هاااااااا -باش بامن نیاواست آژانس میگیرم هوووم؟؟ باتردید بهم نگاه کردوگفت:باشه ولی میشه زودتر من میخوام برم خونمون میخوام رودتر ازاینجا برم -اوکی فک کنم سر کوچه یه اژانس هست بریم اونجا راه افتادمکه دیدم اون فرشته همونطور ایستاده -چیه نمیخوایی بیایی؟؟ باصدای ارومی گفت:نه نمیخواد خودم میرم میدونستم سخته اعتمادش بهم معلوم نی اون توچی دیده که اینطور ترس ورش داشته رفتم نزدیکشوبالحن آمرانه ای گفتم:بهم نگاه کن اصلا سرشوبالانکردمن با این لحن بابهار حرف میزدم پدرجدمونو میدید جلوخودش ولی این انگارنه انگارچقد نترسه ماشالله فکشوگرفتم بالاومجبورش کردم بهم نگاه کنه توچشماش خیره شدم رنگ چشماش به ادم اهتمادبه نفس میدادگفتم: ببین کوچولوتوتنها این موقع شب کوجامیخوایی بری؟؟فک کردی ازاون مهمونی کوفتیوگرگاش فرارکردی بیرون خیلی درامانی نه کوچولو اگه تومهمونی 4تاگرگ صفت داشته باشه ولی بدون این موقع شب همه بیرون گرگن ببین من اگه بخوام بلایی سرت بیارم راحت میتونم کارموانجام بدم این کوچه روببین به کوچه اشاره کردموگفتم:پرنده توش پرنمیزنه ماشینمم یه نمه اونطرف تر پارک کردم اگه بخوام بلایی سرت بیارم نیاز به هیچ جا ندارم همین جاهم میتونم کارموانجام بدم پس اگه از من میترسی من میرم ولی بدون اون راهی که تو درپیش داری ازمنم ترسناکتره باش من میرم خداحافظ رفتم طرف ماشینم که باصدای بچگونش صدام زد -آقا؟؟ برگشتم طرفشوگفتم:هنوزآقانشدم پسرم درضمن فک کنم مامانم ازبدوتولد واسم اسم گذاشته اسمم بهراده مامان تو واسه تو چه اسمی انتخاب کرده خوشگله؟؟ اخم کردوگفت:نگوخوشگله بدم میادبعدم مگه ثبت احوالی اسم منومیخوایی چیکارلطف کن برام آژانس بگیر چقدباحال اخم میکنه!!!!!!!!!!! خاک تومخت بهرادجلوبهترینا وا ندادی بعدجلواین دختربچه داری کم میاری؟؟؟؟ -بیا بریم سرکوچه اگه نمیترسی -میشه توبری من همینجابمونم باس بهم اعتمادمیکرد -اوکی ولی بپا لولونخوردت چندقدم بیشترنرفته بودم که دیدم کنارمه -اِ اِ از لولوترسیدی؟؟ بدون حرفی کنارهم راه میرفتیم من داشتم از فضولی دق میکردم تابیبینم اون توچه اتفاقی افتاده ولی اون اند خیالشم نبود -توچرامث بقیه نیستی؟؟ باتعجب بهش نگاه کردم -یعنی چی مث بقیه نیستم مگه بقیه چشونه؟؟ یعنی مث بقیه پسرانیستتی دیگه بقیه چششون نی گوششونه یه تای ابرومودادم بالاوگفتم:از چه لحاظ؟؟ -هیچی بیخیالش -نمیشه دیه ادموکنجکاو میکنی بعد میگی بیخیال منظورشوفهمیده بودم گفتم:خوووومن ضعف ندارم که -جالبه!!! -حالامن یه سوال دارم بپرسم مث من یه تای ابروشوداد بالاوگفت:آره بپرس داداش از لحن داداش گفتنش خوشم اومد بانمکه چقد باخنده گفتم:چرااومدی اینجا؟؟فک نکنم انچنان سنی هم داشته باشی باناراحتی بهم نگاه کرد -خووووو دوس نداری نگو - نه. سرشرط بندی بادوستام بایه پسر پولدار دوس شدم واسه اولین بار به خاطرش اومدم همچین مهمونی بهش وابسته شده بودم ولی.. باگریه ایستاد رفتم طرفش دست خودم نبود هرکی صورت مظلومشو با اون اشکاش میدید به درد میومد بغلش کردم هق هق گریش تو سینم گم شد -هیسسسس اروم باش بیخیالش باهق هق گفت:میخواست ازم سوء استفاده کنه خیلی کثافت بود جلوی من با ده نفر بود -خووب تموم شد از من جداشدو همونطورکه اشکاشو مثل بچه ها پاک میکرد گفت: ببخشید دست خودم نبود یکی زدم روبینیشوگفتم بیخیالش بریم رسیدیم سرکوچه - خووووو کجا میخوایی بری/؟ -فرمانداریه واستا من بیامبلاخره اسمشوفهمیدم اسمش مریم بودنه ماندادنا مریم وقتی سوارماشین شد بازم بهم گفت:مرسی داداشی ازلحن داداش گفتنش خوشم میومد هیییییییی چی میشه یه نمه ازابهت اینوبهارداشت بیخیال مگه بهارچشه ابجی گلم رفتم طرف ماشینم خووو خونه که نمیتونم برم پس میرم پیش میلادجوونم من هروقت ازخونه بزنم بیرون این میلاد میشه یارویاور من عقربه های ساعت رو12مونده بودنوتکون نمیخوردند زنگ زدم به میلاد -سلام داداش گلم کوجایی؟؟ -بهرادکمترپاچه خواری کن گوشیت چراخاموشه؟؟ -اه اه میلاد پلچه عمتوبخورم حالاعمه خوشکلیم نداری که من امیدوارباشم -خفه من واسم یه کاری پیش اومده الان مشهدم باتعجب گفتم مشهدچه خبره؟؟/خوبی تو/؟؟ -هیچی پیش خواهرمم -اتفاقی افتاده میلاد؟؟؟ -نه نگران نشوشوهرش رفته ماموریت خارج ازکشورمن یه ماهی اینجام -اووووووه یک ماه بابادلم واست تنگ میشه میلاد باخنده گفتم:لده خیاط گشادش کنه ناراحتی نداره که -گمشوسرپفکی حالاکاری نداری؟؟//؟ -کجایی؟؟؟؟؟ نمیتونستم به میلاددروغ بگم بهترین کسی بود که درکم میکرد -من الان ازمهمونی اومدم بیرون میخوام برم خونه عموم -بهردا!!!!بازمهمونی؟؟؟حالاچر خونه عموت بازمیخوایی اتوبدی دست بابات -باباتوکه نیستی مجبورم برم خونه عموم دیگه -چراقضیه رو میپیچونی بروخونه خودتون -با بابادعوام شده نمیرم خونه!!! بهرادبازخل شدی؟؟چیزی خوردی؟؟؟ اینودیگه نمیتونستم بهش بگم ناراحت میشد -نه جون داداش چیزی نخوردم -چرارفتی مهمونی مگه قول ندادی دیگه نری؟؟ -تولدمانترابودمجبوربودم بیام وگرنه خودت که میدونی من مهمونی های ارشام نمیام اره جون عمم من چقد راست میگم -باشه حالابرو خونه خودتون ازباباتم عذرخواهی کن -مگه تقصیرمنه میلاددوباره شروع نکن به نصیحت خوشم نمیاد -بهرادحواست به خودت باشه من نگرانتم گوشیم انتنش میره خاموش میشه نمی تونم ازت خبر داشته باشم مواظب خودت باش باخنده گفتم:کلک کوجایی که انتن رفتوامد داره هان؟؟ میلادباخنده گفت:بروبابا کاری نداری؟؟؟ -هـــــــــان الان داری دست پیشومیگیری که بعد پای پیشوبگیری -گمشودوباره شروع کردی چرتوپرتاتو خداحافظ -سلام برسون خداحافظ نمی دونم چراهمه باعمومشکل دارن بیخیالش حوصله دعوامرافه ندارم نمیرم خونه عمو آیلا رودیدم که ازخونه ارشام زدبیرون اهان خودشه ماشینوروشن کردمورفتم طرفش کنارش که رسیدم بوق زدم ولی ایلاسرش پایین بود باباحجب و حیایی این ایلاتوحلقمممم شیشه ماشینودادم پایینوگفتم:آیلا برگشتوبهم نگاه کرد ایستادموگفتم:ببیا بالا میرسونمت باخنده گفت:نه بابازحمتت میشه -چه زحمتی بپربالا آیلاسوارشدوگفت:ممنون ولی راضی به زحمت نبودم -اه انقدزحمت زحمت نکن آیلاباخنده گفت روشن کن بریم که دیره -اوکی بریم وقتی رسیدیم ایلابا تشکرپیاده شدورفت طرف خونه اه همه رو برق میگیره ماروننه ادیسون اینم که ازش بخاری بلندنشد میخواستم ماشینوروشن کنم که ایلابرگشتوبه شیشه ماشین زد باخنده شیشه ماشینودادم پایینوگفتم:جانم -میگم چیزه چشماشوریزکردموگفتم:چیزه که جیزه چی شده؟؟؟ ایلاباخنده گفت اگه میخوایی بیاهمین جااستراحت کن منم که ازخداخواسته گفتم:خواستن که میخوام ولی راحله چی؟؟ -رفته خونه خودشون بیادیگه -باشه واستاماشینویه جاخوب بزارم -پس من میرم دروبازمیکنم اوومدی هااااااااا -اوکی برواومدم ماشینوپارکردمویه دستی به موهام کشیدمورفتم طرف خونه ایلا ایلاجلوی درمنتظربودبهش لبخندزدمو بی پروارفتم توخونه من چقد پرروشدم این روزا بگوماشالله نشستم رومبلوسرموگذاشتم رولبه ی مبلوچشماموبستم ایلاکه تواشپزخونه بودگفت:بهرادچیزی میخوری؟؟ نیکیو پرسش یه لیوان اب بهم بده!!! ایلاباهمون لبخند همیشگیش لیوان ابوبهم دادوگفت:بیابهرادی الان برات اتاقواماده میکنم بروبخواب بهش نگاه کردموگفتم:مرسی رفت طرف اتاقوگفت:بهرادتواتاق راحله میخوابی؟؟ -اره واسم فرقی نداره/؟/؟؟ -بیا اگه میخوایی بخوابی اتاق امادست -مرسی الان میخوابم -بهراد من خستم میرم بخوابم کاری نداری؟؟ -نه ممنون ببخشیدمزاحم شدم -خواهش عزیزم خوب بخوابی من میرم اتاق خودم -شب بخیر نمی دونم چرا دلم نمی خواست ایلا به این زودیا بخوابه هووووبهرادتنت میخواره هاااا همین جاهم که گیرت اومدازسرت زیادیه الانم بروکپه مرگتوبزار شیطانولعنت کن لیوانوگذاشتم رومیزورفتم طرف اتاق یه اتاق ساده بودحوصله دید زدنشو نداشتمبه اندازه کافی امروزفکرم مشغول بوده تیشرتمودراوردموروتخت دراز کشیدم فکرم پی اتفاقات امروز میچرخید شیدا مریم رها به همه فکرمیکردم به خودم به این زندگی کوفتی توعالم خوابوبیداری بودم که باصدای بازشدن دراتاق ازعالم خواب باکله پرت شدم پایین اه به دراتاق نگاه کردم دیدم ایلاباتاپ دامنک بنفش ایستاده(تمومششش کنم؟؟؟هههه) چه خوش سلیقه هم بودوما نمیدونستیم بابی حالی گفتم:چیزی شده؟؟/ -اِ اِ بیدارت کردم ببخشیداومدم یکی ازکتابای راحله رو بردارم خوابم نمیاد -هان باشه داشتم بهش نگاه میکردم که بادستپاچگی داشت رومیزومیگشت بلندشدمورفتم کنارش -ببینم میتونم کمکت کنم بهم نگاه کردوگفت:نه خودم پیداش کردم(بسه دیگه تموم کنم؟؟) میخواست بره بیرون که دستشوگرفتم بالبخندبهم نگاه کرد اخهههههه بهش چشمک زدموگفتم:شب خوش هیچ وقت خودم نرفته بودم طرف دخترعادت نداشتم برم سمت دختر همیشه دخترابهم پیشنهادمیدادن چه دوستی چه رابطه موجی!!(هــــــان توروخدا) دستشوول کردمورفتم روتخت دراز کشیدم ایلابا سردرگم بهم نگاه میکرد باعصبانیت رفت طرف دراتاق جلوی دراتاق ایستادمیخواست بره بیرون که کتابوانداخت روزمینوبرگشت اومدپاییین تخت نشستو شروع کردباور رفتن بادستش تحمل خودمم داشت تموم میشداگه ایلاچیزی نمیگفت خودم یه کاری میکردم ایلااروم سرشوالااورد توچشماش اشک بود ازایمان شنیده بودم که دوسم داره دوست داشتنشم خلاصه میشد تویه شب -بهرادپَسم نزن همین یه جمله کافی بودکه ازخودبی خودم کنه اولین تجربم نبود ولی خیلی وقت پیشا دوراین کارارو خط کشیده بودم کشیدمش توبغلموگونشوبوسیدم ایلادستشوبردتوموهاموگفت:م� �سی صورتموبردم نزدیکولباموگذاشتم رولباش ایلاچشماشوبستومنوهمراهی میکرد میخواستم ازشیداانتقام بگیرم از بابام ازخانواده ای که منو درک نمیکردن ازمیلاد که بی موقع رفته بودمشهدحتی ازاون خداکه هیچوقت منو ندید هیچ وقت نگفت بهرادی هم وجود داره ایلاسرشوگذاشته بود روسینم موهای بلندشوبهم ریختموگفتم: خوشکل خانووم چقد موهات قشنگگگنننننن واقعاایلااز خوشکلی کم نداشت یه دختره سبزه بانمک باچشمای خمارسبز اولین روزی که اومده بوددانشگاه همه پسراتوکف خوشکلیش بودن ایلاسرشواوردبالاوبا یه لبخند نمکی شروع کردبه بوسیدن گردنم چشماموبستم به گردنم خیلی حساس بودم دیگه داشتم میرفتم تواوج جای خودموایلاروعوض کردموشروع کردم به بوسیدنشو........................******* چشماموبازکردموباخمیازه به ایلاکه توبغلم خوابیده بود نگاه کردم اروم گونشوناز کردم که چشماشوباز کرد -اِ اِ بیدارشدی خانومی ببخشید ایلادستموگرفتوگفت:نه بایدبیدارمیشدم تیشرتموکه پایین تخت افتاده بودبرداشتموگفتم:من میرم حموم -هوووممم واستا باهم بریم دستموگذاشتم روپیشونیشوهولش دادموگفتم:واستابعدازمن ایلاهمونطور که ملافه میپیچوند دورخودش گفتکپس من یکم دیگه میخوابم تاتوبیایی پیشونیشوبوسیدموگفتم:باشه خانوم خوش خواب اب سردوبازکردم افکارم بهم ریخته بودمن چیکارکردم همیشه بعدازانجام کارم عذاب وجدان میگرفتم ولی چه فایده اب ریخته شده که دیگه برنمیگرده سرموگرفتم بالاقطرات اب مثل شلاق به صورنم میخورد لعنت به این زندگی خدایاولم کردی تواین جهنم دره خدایا خستم کردی میخوایی منوببینی یانه لعنتتتتتت به بی هدفی لباساموپوشیدموازحمام زدم بیرون ایلالباساشوپوشیده بودوداشت موهای بلندشوشونه میکرد -عافیت باشه اقایی -ممنون -اِ اِبهرادببین دیشب باگردنم چیکارکردی؟؟؟ باخنده رفتم طرفشوگوشه لبشوبوسیدموگفتم:خودت دیوونم کردیه دیگه ایلاهمونطورکه موهای خیسموبا دست مرتب میکردگفت: چقدخوشکل میشی وقتی موهات خیسن باخنده گفتم:هوونکن ایلا دوباره منحرف میشم هااا ایلابینیموکشیدوگفت:شیطون دیشب سیرت کردم دیگهههههههه باخنده بغلش کردم -بهرادخیلی دوست دارم موهاشوبوسیدم که گوشیم زنگ خورد ازایلاجداشدمورفتم طرف گوشیم شماره ناشناس بود نکنه شیدا باشه بیخیال جواب نمیدم اه شیدا باشه به درک جواب دادم -جانم؟؟ -سلام اقابهرادخوبی؟؟ صداش اشنا بود ولی من یادم نیمیومد کیه -مرسی شما؟؟ باگریه گفت:من رهام اقابهراد توروخدابیایید این بیمارستانی که میگم باتعجب گفتم بیمارستان؟؟اتفاقی افتاده؟؟-توروخدا بیایینتوروخدابیایدادرس بیمارستانوگرفتموباعجله دنبال سوئیچ ماشینم بودم واااایی خاک تومخت بهرادخیلی خری دیشب نتونستی خودتو کنترل کنی به توهم میگن مردبایدشرایلاروازسرم کم کنم -بهرادچی شده؟؟؟ اه اینوکجای دلم بزارم باید یه جوری دکش کنم خوشم نمیاد ایلا سربارم باشه لعنت بهت بهرادچیکارکردی؟؟ روکردم به ایلاوگفتم:دیشب هراتفاقی افتادتقصیرخودت بود -یعنی چی؟؟چی میگی بهراد!!! همونطورکه دنبال سوئیچ بودم گفتم:یعنی اینکه توکه دیشب حالتوکردی پس دیگه پاپیچ من نمیشی درضمن یادت باشه من بهت پیشنهاد ندادن پس هیچ مسئولیتی درقبالت ندارم -امابهرادمن میخوام باهم باشیم توروخدا!!!! -بسه دیگه ایلامنم مثل بقیه که یه شب باهاشون بودی فک کن تاریخ انقضای منم مثل بقیه تموم شده اوکی!اه سوئیچ ماشینموندیدی؟؟ ایلابابغض سوئیچ ماشینوگرفت طرفموگفت:بیا -دست توئه من دوساعته دارم دنبالش میگردم همه روهمینجوری پیش خودت نگه میداری فک کنم اونایی که واست سود بیشتری دارنوکفشاشونوقایم میکنی تاهمیشگی پیشت باشن -بسه بیشترازاین نمیخوام تحقیربشم گمشوو رفتم طرفشوروبه روش ایستادموانگشت شصتمورولبش کشیدموگفتم:چیه ایلاخوشکله دیشب خوب حال نکردی که الان واسم دم دراوردی هاننن؟؟اخـــــی هانی اشکال نداره ایلاباعصبانیت دستموپس زدوگفت:بهرادمیری یانه؟؟؟ -خداحافظ ایلاخوشکله راستی من دیشب خیلی بهم خوش گذشت خدانصیب بقیه هم بکنه که فیضشوببرن ازخونه ایلازدم بیرون اخیشششش چقد عصبانیش کردم مهم اینه که دکش کردم ولی خدایی ایلافکرنمیکردبه این زودی ردش کنم بهرادبازحیون شدی لعنت بهت اه باعصبانیت سوارماشین شدموباسرعت روندم طرف بیمارستان که رهابهم گفته بودیعنی چه اتفاقی افتاده؟؟چرارهابیمارستانه؟ ؟ نکنه واسه بهاراتفاقی افتاده باشه؟؟؟ این فکرباعث شدپاموبیشترروپدال گاز فشاربدم باعجله درورودی بیمارستانوپست سرگذاشتم رهارودیدم که بادست باندپیچی شده اومدطرفم ازاون گریه های صبحم خبری نبوددوباره شده بودهمون رهای سابق مغرور -سلام اقابهرادببخشیدمزاحمتون شدم -سلام خواهش میکنم چه اتفاقی واستون افتاده؟؟ وقتی دقیق به صورتش نگاه کردم یه خراش روگونه سمت چپش بودباهمون چشمای یخیش گفت ببخشید صبح حالم خوب نبودمیخواستم باهاتون حرف بزنم -خوب من درخدمتم بفرماییدحرفوبزنیدروکمک منم حساب کنید هرطوردوست داریدبزنیدش بیمارستانم کنارمونه اگه حالش بدشدولش میکنیم یکی به دادش برسه رهاباتعجب بهم نگاه میکردیه لبخندکوچیک زدوگفت:میشه بریم تومحوطه -چرانمیشه خوبم میشه ولی قبل رفتن نمیخوایدبگیدچی شده واسه کسی اتفاقی افتاده؟؟ -نه واسه کسی اتفاقی نیفتاده میخوام باهاتون حرف بزنم -بله بله یادمه گفتیدبریم تومحوطه حرفوبزنیم رهابدون توجه به حرفای من ازسالن بیمارستان خارج شد وااخوب سرصبحی یهلبخندبزن شادمون کن بداخلاق دنبالش راه افتادم رفتم تومحوطه رویکی ازنیمکتهانشستیم 5دقیقه گذشته ولی هنواین رهاخانوم حرفونزده سرموبلندکردموبه اسمون نگاه کردم اونم دلش گرفته بود داشت خودشولوس میکردودنبال بهونه ای واسه گریه بود -دارید به اسمون نگاه میکنید؟؟ -ن پ میخوام به ادمای دیگه بفهمونم بامای بی بی میشه مثل یه مرد سرمونوبالابگیریم رهاشروع کرد به خندیدنوگفت:شماهمیشه گلوله نمکید؟؟ اخــــــه نمردیموخنده اینوهم دیدیم بایدصدقه بدم هه -نه خوووو من بعضی موقع هاکله ی قندم میشم رهاخودشوجمعموجورکردوگفت: اقابهرادبه خاطراین مزاحمتون شدم که ........ وسط حرفش پریدموگفتم:حرفوبزنیم!!!!!!! رهابالبخندگفت:اره میخوام باهاتون حرف بزنم -بفرماییدمن منتظرم -ببینیداقابهرادنمیدونم چطوری بگم -بادهنتون دیگه -میدونیدازدیشبه دارم تمرین میکنم چطوری حرفاموبهتون بگم ازدیشب استرسداشتم ولی الان میفهمم استرسم بی مورد بوده اخه ادم وقتی باهاتون حرف میزنه یه صمیمیتونزدیکی خاصی بهتون پیدامیکنه من دیگه داشتم بال درمیاوردم ازاین همه تعریف صداموصاف کردموگفتم:شومالطف داری -اقابهرادخبرداریدپدرامون چه تصمیمی گرفتن؟؟ اه بازم بابا گند زد به زندگیمون بله میدونم چه تصمیمی دارن ولی رهاخانوم من مخالفم دوست ندارم واسه ایندم پدرم تصمیم بگیره من یه بار اشتباه کردمو رشته دانشگامو به خواست پدرم انتخاب کردم امادیگه نمیخوام اون بلا سرایندام بیاد نمیخوام بهتون توهین کنم میدونم ارزشتون بیشترازمنه میخوام همسرموخودم انتخاب کنم رهابالبخندگفت:منم مخالفم بعدم سرشوپایین انداختوگفت:نمیخوام دربارم فکربد کنید ولی من یعنی میدونید نمیدونم چطوری بگم من یه نفرودوست دارم که قبلا باغرورم ازدستش دادم ولی نمیخوام این اتفاق دوباره بیفته باخنده گفتم:خوب خداروشکرحالاکی هست این ادم خوشبخت رهاباخجالت گفت:الان توبیمارستانه بلندزدم زیرخنده وگفتم:هنوزشوهرت نشده فرستادیش بیمارستان وای به حال اینکه شوهرت بشه فک کنم اونموقع باکله باید بره تیمارستان مگه نه؟؟ رهابااخم گفت:اون خودش جوگیرشدوقتی بهش گفتم دوسش دارم بعدم زد به درخت کنارخیابون چه باحال بودداشتم خفه میشدم ازخنده باهمون ته خنده ای که توصدام بودگفتم:حالانمیخواییداین اقای خوشبختوبه من معرفی کنی؟؟ رهابانگرانی گفت:اقابهرادباباتون گفتن اخرهفته میان خواستگاری میشه خواستگاریوبهم بزنید؟؟ -چـــــــی خواستگاری؟؟؟چرامن خبرندارم؟؟؟؟؟؟ -اقابهرادخواهش میکنم قراراخرهفته روکنسل کنیدچون هم مامانم هم بابام ازشما خوششون اومده!!! -مگه مامان بابات میخوان زن من بشن که خوششون اومده؟؟ مهم تویی نه اونا!!!! -ببخشید اقابهراد معیارهای من باشماجوردرنمیاد...... -نمیخوادمنوتوجیه کنی توازالان به بعدواسم مثل بهارمیمونی الان بیامنو ببرپیش این اقای خوشبخت ببینم چیزیش نشده قلبش کارمیکنه یانه؟؟رفتیم طرف اتاق این اقای خوشبخترهادستشوگذاشت رودستگیره درکه بااخمگفتم:توکجا؟؟؟؟ مثل اینکه داداشتم هاهمینجابشین چقدپرویی توجلو داداشتواینکارا نکن رها زشته بشین همینجا نفسموباحرص دادم بیرونوگفتم:دخترم دخترای قدیم اسم خواستگارمیومدهفت رنگ میشدندچه دوره ای شده رهاباتعجب بهم نگاه میکرد بااخم گفتم:چیه میخوایی قیافموخواستگاری کنی؟؟؟ همین جاباش تامن برم پیش این آقاهه رهابالبخند ازجلوی در رفت کنار وقتی رفتم داخل اتاق فقط میخواستم2تاشاخ گاو توسرم رشد کنه باورم نمیشد این که سینانه!!!!! رفتم بالاسرشوگفتم:گندتوباآب پاش اینجاچیکارمیکنی؟؟؟؟ سینان باتعجب بهم نگاه کردوگفت:بهراد!!سلام تواینجاچیکارمیکنی؟؟ -کوفت سلام دردسلام آخه به توهم میگن رفیق؟؟؟ -چی شده؟؟؟ازدانشگاه اوردنتون اینجا؟؟؟؟ -تازه میگه چی شده نا آقادانشگاه کجابود هوووواااااررررتوسرت -بهراددرست حرف بزن ببینم چی میگی؟؟؟ -حالامیایی عشق منوکش میری هان!!!! سینان باتعجی گفت:چـــــی؟؟؟بهراد!خواستگ ار رهاتویی؟؟؟؟ همونطورکه ادای گریه کردنودرمیاوردم گفتم:آره رفاقتوتوحقم تموم کردی آهای رفیق نارفیق سینان بارنگ پریه ای گفت:دوسش داری؟؟؟ همونجورکه مینشستم روصندلی گفتم:اره چه جورم خیلی میخوامش گلیه واسه خودش یعنی سینان اولین دختریه که دلمواینجوری به چشم خواهری برده مثل بهار میمونه واسم خدابه سرشاهده آبجیمه!!! -بهراد خیلی مسخره ای هااااا گلابی!!!! حالاگذشته ازشوخیاین بود اون دخترمغروری که میگفتی؟؟؟ سینان باخنده گفت:آره!!!!!! -چیه لات شدی دستتو ازقنداقت درآوردی واسه من عاشق شده خاک تومردونگیت چراعین ندیده هااین بلاروسر خودت اوردی زدی به درخت ای عشق ندیده!!!! شروع کردم به خندیدن عجب سوژه ای بوده واسه خودش هاااا -نیشتتوببندرهاااکجاست؟؟؟؟ -هووویییی رهانه رها خانومبعدشم به توچه کجاست؟؟ زدی ابجیمیو ناکار کردی!!!!!! -بهراداذیت نکن بگوبیاد ببینمش!!!!! -آخ آخ واسه من ادای عاشقارودرنیاراصلابهت نمیاد سینان مثل این گربه ی شرک شدوگفت:بهرادقراراخرهفته کنسله؟؟؟؟؟؟ باعصبانیت دستموکشیدم توموهام -ببین سینان باباموکه میشناسی من اصلاخبرندارم واسه اخرهفته قرارخواستگاری گذاشته تازه شنیدم جون داداش -میدونم توراضی نیستی هم توروهم باباتومیشناسم خداروشکرررکه گیرادم نالوتی نیفتادم -من با بابام صحبت میکنم قرارآخرهفته هم به طور کل کنسله تونگران نباششش -مرسی داداش انشالله منم جبران میکنم -آره دیگه باس جبران کنی باید توعروسیم کردی برقصی -ههه رواب بخندی پرروو فقط ادم به تو رو بده سنگ خارا -دیگه دیگه تورها بداخلاقوخوشبخت کن خودش جبرانه -هووووییی بداخلاف عمت درباره رهای من درست حرف بزن باخنده گفتم:نه بابا این زندونی حرف زدنم داره بدسلیقه -گمشووو تاالان ابجیت بودهاااا سلیقه توروهم میبینیم -هه بهراد یک خوش سلیقه ای هست زن من ماهه -بروگمشووو پـــررو بلندشدمو باخنده باهاش دست دادموگفتم:من میرم بااین اق محسن تکلیفموروشن کنم!!!!!!!!!! -مواظب خودت باش زیادباهاش دهن به دهن نزار -ممنون فعلا خداحافظ!!!!!!!! ازاتاق زدم بیرون رهابلندشدروبهش گفتم:سینان پسرخوبیه ولی نزار بره خارج حیفه به خدا!! -میشناسیش؟؟؟؟؟ -بــــــه داداشمه هااا رفیق جون جونیمه فعلا من برم خونه کاری نداری؟ -نه ممنون بارم معذرت -خواهش کارای بیمارستانوانجام دادی؟؟؟؟ -اره سرم سینان تموم بشه میریم -باش من میرم خداحافظ -بازم ممنون خداحافظ!!!! من یک حالی ازاین محسن بگیرم واسه من قرارخواستگاری میزاره هه سوارماشین شدموروندم طرف خونه!!!!! ماشینودم درپارک کردمورفتم توخونه مامانودیدم که مثل همیشه ماتم زده رومبل نشسته!!!! -سلام مامان مامان بادیدن من بلندشدواومدطرفموبالبخندگف ت:سلام پسرم خوبی؟؟فدات شم خداروشکراومدی داشتم ازنگرانی دق میکردم -ممنون میبینی که خوبم باباخونه است؟؟؟؟ -اره خونه است!!!! باباهمونطورکه ازپله هامیومدپایین گفت:به به بهرادخان توکه قرارنبودبیایی چی شد که اومدی؟؟؟ مامان:اقامحسن توروخدادوباره شروع نکن!!! -نه مامان خانوم اندفه من شروع میکنم بابا شمابااجازه کی واسه اخرهفته قرارخواستگاری گذاشتی من اینجاهلوام!!!!! دیدم که باباتعجب کرده ولی خیلی زودخودشوجمعوجور کردوگفت:نمی دونستم بایدازکسی اجازه بگیرم!!!! -اون دیگه مشکل شماست که نمیدونستید قرارآخرهفته روکنسل کنید -مگه مردم مسخره منوتوان؟؟؟؟ -مگه زندگی من مسخره شماست که دارید خرابش میکنید؟؟ بابا باعصبانیت اومدطرفموگفت:اونموقع که توبغل این دخترو اون دخترلاس میزدی مسخره بازی نبودنه اقابهراد!!!! بافریادگفتم:اِ چه خوب یادقدیماکردی ولی بذاربهت بگم اونموقع هم تومامان مقصربودید مامانومیدیدم که داشت گریه میکرد نشستم رومبلوگفتم:نه بذاریدیه داستانیوبراتون تعریف کنم یه پسربود19سالش بیشترنبودیه حماقت بچگانه کردمغزخرخورد بایه دختردوست شدبهش وابسته شدهمیشه ازاون دخترواسه مامانش میگفت ولی اون دخترتنهاش گذاشت حال روحی این پسر داغون بودمامانوباباش میدیدندپسرشون داره داغون میشه ولی به جای اینکه درکش کنن ترکش کردن روکردم به مامانوگفتم:مامانش همیشه سرشوباتاسف تکون میدادو ازکنارش ردمیشدمیگفت توپسرمن نیستی شیرموحلالت نمیکنم به بابانگاه کردموگفتم:باباش انگار نه انگار پسری داره ولش کرد به امون خدافک میکرداینواون باس واسش پدری کنن این پسر پسر پیغمبر که نبوداشتباه کرده بودهمه اشتباه میکنن اینم اشتباهی وابسته این دخترشده بود وقتی خانوادش واسش کاری نکردندازخونه زدبیرون 24ساعت انواع مهمونی هابود هرشب بایه دخترمیگرفتنش بازم باباش واسش کاری نکرد یه ترم ازدانشگاهشومشروط شد مشروب میخورد باهزاردخترجوروناجور رابطه داشت قمارمیکردتموم هستیشومیباخت واسه فراموش کردن اون دختر ولی پدرش کجابود اقاداشت تودبی به جلساتش میرسید واقعایه پدرومادربا بچه شون اینجوری رفتارمیکنن اره اون پسرمنم اون پدرومادرم شماها دیگه حالم ازاین اشفته بازار بهم میخورد دوباره اینا گذشته رو واسم زنده کرده بودن باعصبانیت رفتم طرف اتاقمودرومحکم کوبیدم دستموگذاشتم روشقیقه هام واسه من الان ادای پدرهارودرمیاره اونموقع که بهش نیازداشتم نبودالان واسه من شده پدروظیفه شناس روتخت دراز کشیدم باید یه فکری میکردم اومدن من توخونه واسه همه شده جنگ اعصاب من ازدواج میکنم ولی نه باکسی که مامانوباباانتخاب کنن من انتخابموخیلی وقت پیشاکردم میدونم بهترین کسیه کی میتونه منودرک کنه وباهام بمونه همیشه دوست داشتم زن آیندم واسم الگوباشه ازش خیلی چیزاهایادبگیرم باعث موفقیتم بشه میدونم انتخابم درسته بایدبهشون بگم انتخابم کیه!!!!!!! اوناکه به قول خودشون میخوان منوسروسامون بدن بلندشدمورفتم طرف دراتاقوبازش کردم ازروپله هارفتم پایین رواخرین پله ایستادم بابارومیدم که سرشو بین دستاش گرفته مامانم داشت گریه میکرد هه -آقامحسن من ازدواج میکنم اماباانتخاب خودم نه انتخابی که واسه شماحکم پولوسودو داشته باشه من انتخابموازقبل کرده بودم حالاهم که شوما قصدسروسامون دادن منودارین پس نباید باانتخاب من مشکلی داشته باشید من اگه ازدواج کنم بادخترخانوم همتی ازدواج میکنم نه کس دیگه ای .......................من اگه ازدواج کنم بادخترخانوم همتی ازدواج میکنم نه کس دیگه ایرفتم تواتاقم به اندازه کافی امروزمخم مختل شده بود اون ازدیشب اینم ازالان بابامنم ادمم هاااااا رفتم طرف کشوی میزتحریرازتو کشو یه ارامبخش برئاشتمو بدون اب خوردم لباساموعوض کردموروتخت دراز کشیدم حوصله فک کردن به تصمیمی که گرفته بودمونداشتم ولی میدونستم راه درستو میرم سمانه همون کسیه که من میخوام یه دخترکه تامیتونست سعی میکردمنوبه خدانزدیک کنه کسی که همیشه بیشترازمامانم نصیحتم میکرد منی که ازنصیحت متنفر بودم به حرفاش گوش میدادم حرفاش واسم خیلی شیرین بود به عکس آندرتیکرتواتاقم نگاه کردم نمیدونم چرامن ازجکوجونوربازی های کشتی کج خوشم میاد ولی این آندرتیکرجوونیه واسه خودش پرپنبه ماشالله هیکلشم که روفرمه مخصوص رویاهای دخترای ایرانی یه لبخنداومدرولبم دیگه مسخره بازی تموم حالگیری ازدختراتموم رفیق بازی تموم دوران تجردروبه اتمامه تقه ای به دراتاقم خوردوبعدم مامان اومد داخل وااایی به اندازه کافی کشیدم امروزحوصله نصیحت ندارم مامان بااخم لیوان ابمیوه روگرفت جلوموگفت:بیابخور رنگ به روت نمونده انقدحرص نخور همونطورکه لیوان ابمیوه رومیگرفتم گفتم:مگه زایمان داشتم تازه حرص نمیخورم پسته میخورم چرامث دختراباهم رفتارمیکنی مامان نشست روتختوگفت:اصلافک نمیکردم سمانه انتخابت باشه توجام نیمخیزشدمولیوانوبه دهنم نزدیک کردموگفتم: خوب الان فک کن چیه مامان ازسمانه خوشت نمیاد؟؟ مامان بالبخندگفت:نه همیشه ارزوم بودکه عروسم باشه -خوب الان ارزوت براورده شدمیبینی خداچقددوست داره مامان گوشموگرفتوگفت:بگوواقعا دوستش داری یاواسه لجبازی سمانه روانتخاب کردی؟؟؟؟؟؟؟؟ -آی مامان مگه کرم دارم باایندم بازی کنم خوب معلومه دوسش دارم ول کم گوشه هااااالباس چرک نی که میپیچونیش مامان گوشموول کردوگفت:کرموکه داری شکی توش نیست این مامانمونم خوب میزنه توبرجک ادم بهش نگاه کردموگفتم:مامان ازمن دلخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان بایه آه کوچیک گفت:نه پسرم میدونم درحقت کوتاهی کردیم -بیخیال حالاازعروست راضی هستی؟؟؟؟؟ مامان باخنده گفت:حالاهی بگوکه من ازسمانه تعریف کنم توهم هی ذوق کنی!!!!!!!!!!!! نه مثل اینکه امروز مامان ضدحاله -مامان جون خودم من ذوقونمیکنم ذوق منو میکنه بعدم زدم زیرخنده عجب چیزی شد هااااااااا مامان چپ چپ بهم نگاه کردوگفت:بازمن بهت خندیدم پرروشدی -فدایی داری اونم اقامحسنه چشماتواونجوری نکن مادرم -بهرادتوهیچ وقت بزرگ نمیشی واسم همون بهرادی که وقتی میرفتیم خونه مانجون مرغ وخروساروخفه میکردی میمونی باخنده به مامان نگاه کردم راست میگفت همیشه جوجه هارو آمپول میزدم خروساروخفه میکردم که جوجه هایتیم بشن بعدم مانجون بالنگه کفش میفتاددنبالم -بهرادبهت افتخارمیکنم ثابت کردی بزرگ شدی فک نمیکردم انتخابت سمانه باشه بهترین انتخابوکردی -تودهات ما23سال بزرگه مگه توشهرشومابه یه پسر23ساله میگن کوچولو نی نی اره مامان مامان خندیدوسرشوتکون داد همونطورکه ته مونده ابمیوه رومیخوردم گفتم:مامان حالاکی میری برام خواستگاری؟؟؟؟؟؟ -چقدهولی تووووو مونده تاخواستگاری -راستی بابارفت؟اصلاقبول کرد؟ -اره رفت قبولم که قبول کرد مامن بلندشدوازاتاق رفت بیرون منم که براثراون قرص وامونده چشمام گرم شدو روحم پروازکردو کپه مرگمو گذاشتم خدایا توخواب ازاون حوری خوشگلابهم بده یه بوسی نوازشی اه دوباره داشتم چرت میگفتم
باصدای دراتاقم از خواب پریدم اه تازه داشتم به جاهای حساسخوابم میرسیدم نمیشد یکم دیرترازخواب میپریدم که اون حوریه بوسشو میداد لعنت به شانس گندمون بهارازگردنم اویزون شدوگفت:بهرادی میخوایی دمادشی؟؟ -بهارجن دیدی؟؟این چه وضعشه؟؟پس میخوایی عروس شم وحشی یه دری یه اهمی یه کوفتی دخترزشته این کارا!!!! -هوومم وحشی خودتی داداشی شنیدم میخوایی بری خواستگاری سمان خیلی کلکی -وااخدامرگم بده الانه که سرخوسفیدشم ازخجالت اب شم برم زیر زمین نه باباخوشکلی؟؟سمان باس بیاد خواستگاری من -لــوس نشودیگه ولی انتخابت ایولا داره هااا سمان تومدرسه یه دخترنمونه است سربه زیروباحجبوحیا -ایناروخودم میدوونم خبرجدیدازسمان چی داری توپروبالت -خیلی پرووی مگه من بی بی سی ام که خبرجدیدداشته باشم -نه جیگرازبی بی سی ارتقاع پیداکردی به سازمانهای موسادوسازمان سیاه چون توکارت خبره ای دیگه!!! -گمشوو ولی رهاهم دخترخوبی بود هاااا زدم روبینیشوگفتم:تنهاملاک خوب بودن نی که حالابپرمیخوام بخوابم -ایشششش توکه تاالان خواب بودی چته اه؟؟ -دردزایمان دارم میخوام استراحت کنم به توچه فضولی؟؟ -بی تربیت نمیذارم بخوابی بلندشوو بهاروکنار زدمو ازتخت اومدم پایین -داداشی سی دی جدید چی داری؟؟ -کووفت دارم این موقع ها خوب داداشت میشم -بهراد!امروز زیادی از کپنت فوش دادی هااحواست باشه -نه توروخدایه مرخصی به حواسم بده نباشه -چندش کم نیاری یه موقع هااااا!!!!! -کم بیارم ازهمسایه قرض میگیرم جوجه!!حالامامان کوجاست؟؟ بهاربایه خنده گله گشادگفت:من وقتی اومدم پیش تو داشت باخانوم همتی درباره سمان حرف میزد!!!!!!!! -خووب دهنتوجمع کن توکه دوماد نیستی انقده ذوق میکنی مثل خانوما رفتار کن اه چند باربهت بگم اخه -بهـــــــــراد!!!!!!!!!!!!! -جــــــــــــــانــــــــ ـم؟؟؟ -کــــــوفت!!!!!! - به جیگرت جیگر!!!! ازاتاقم اومدم بیرون رفتم توسالن ولی مامان نبود -مامی کوشی موشی؟؟؟ مامان ازتواشپزخونه داد زد ده بار گفتم:اینجوری حرف نزن اینجام!! همونطورکه میرفتم ظرف اشپزخونه گفتم:مامان همینه دیگه به این باحالی صحبت میکنم اق محسن نیومده؟؟ -نه هنوز ولی میاد دیگه اروم گفتم:بیادم به حا من تاثیری نداره!!!! -بـه بـه چیکارکردی مامان بهتون گفتم که از روزی که گلی خانوم رفته یه شربت معده هم همراه غذاتون بیارید!!! مامان بااخم گفت:یعنی دسپخت من بده!!! -واا مامان یه ی چی میپرونی اون شربت معده رو واسه تنوع میگم بیار ر سفره که با غذای قشنگتون ست شه -اره جون عمه ات!!!!!!! باخنده گفتم:حالا عمه ندارم هی ازجون عمه مایه بذار مامان من امشب میرم پیش عموسعید مامان بااخم گفت:بیخودمیری مگه نگفتم حق نداری باهاش رفتو امد داشته باشی بهرادبری نه من نه تووو هااا چشماموریزکردموگفتم:مامان نمیخوایی بگی چراازعموسعید انقدبدتون میادمخصوصافامیل شوماها؟؟ -چیزی نیست که به توربط داشته باشه -هان به زبون امروزی یعنی به توچه دیگههههه!!!! -اره هرچی تومیگی بربیرون حواسم پرت میشه -به حواستون بگید پرت نشه خوو مگه من سکو پرتابم باوجودمن حواستون میپره هااا عجبببببببب!!!!! -بهراداذیت نکن بروبیرون -مامان جووونم باخانوم همتی حرف زدی!! -ازاونوقتی داری موس موس میکنی که همینوبگی -اه مامان حالا حرف زدی یا نه؟؟ مامان با یه لبخندریلکس گقت:اره واسه اخرهفته قرارگذاشتم ولی بهراد توکه خانواده سمانه اینارومیشناسی چقد متعصبو مذهبین مطمئنی...... با پرخاشگری گفتم:اره کسیم نمیتونه منو از انتخابم بازکنه -اروم باش چراعصبی میشی واسه خودت گفتم چون نمیتونی اونطوری که خودت میخوایی باسمانه راحت باشی -بیخی مامان مهم سمانه واسه من نه خانوادش مامان یه نگاه عاقلانه بهم کردوگفت:نه باورکردم بزرگ شدی -مامان من بزرگ بودم شما اونموقع منو نمیدیدی چون رو عینکت گردوخاک نشسته بود مامان بالبخندسرشوتکون داد یهو یه چیزی یادم اومدم باعجله پرسیدم:مامان پس قرار اخرهفته خونه اقای جوادی چی میشه کنسله دیگه؟؟؟ -مثل اینکه واسه رهایه خواستگارپیداشده که رهاخودشم دوسش بیچاره اقای جوادی چقدراز بابات عذرخواهی کرد قسمت نبود دیگه -هووومممم خوبه این سینان عجب کلکیه هااااچه سرعت عملی داشته ازاشپزخونه اومدم بیرون هیی بریم اخرین استفاده هارو از دوران تجردمون بکنیم که انقضاعش سررسیده رفتم تواتاقم بهارداشت اتاقمو تفتیش میکرد -هوویی موشی دنبال چی هستی؟؟نخوداتوگم کردی؟؟ بهاربدون توجه به حرفم باشوق گفت:بهرادی میدونی ازکی گیتارنزدی! -ازوقت گل نی بروبیرون میخوام لباس عوض کنم -اه بی ذوق بعدا گیتار میزنی !!! -نوچچچچ باذوق حسش نی -نازنکن دیگه بهراد خواهش -حالاببینم تابعدچی میشه زنده بودیم اوکی -ملسی داداجی -اه لوس نشو دیگه بروبیرون -ایششش انگار کی هست لوسم خودتی -من بهرادم کسی نیستم لوسم تویی بروبیرون وگرنه لباساموجلوت عوض میکنم بهار بافریادگفت:خیلی بی تربیتی بههرررراددد ازاتاق هولش دادم بیرونوگفتم:برویکم تربیت واسم جمع کن خوشکله هووممممم امروز باس تنهایی خوش بگذرونم یه تریپ خفن گذاشتم اگه موهامو درست میکردم این اق محسنوزنش هفتادفقره از جدمو میاوردند جلوچشمام پس با موهام کاری نداشتم یه مدل ساده زدم رفتم بیرون -مامان من رفتم بیرون چیزی نمیخوایی!! -کجاپسرم؟؟؟ -میرم پی الواتی مرکز شهر شاید رفتم لباس خریدم چیزی نمیخوایی؟؟ -نه گل پسر مواظب خودت باش از خونه اومدم بیرون سوار ماشین شدمو روندم طرف مرکز شهرهووم پول که ندارم پ بیخیال لباس داشتم اروم اروم میرفتم که چشمم خوردبه ستاره نیشم تابناگوش واشد ایول ستاره یه خرپول بود که فقط واسه دوست پسراش پول خرج میکرد چندبارم به من پیشنهاد دوستی داده بود ولی ازاونجایی که من پسر با شرموحیایی هستم قبول نکردم رفتم طرفش بوق زدمو گفتم:به به ستاره بانو کوشی نیستی ستاره بالبخندگفت:سلام اقابهرادهستم زیر سایه شما -ماشین نیاوردی خانومی؟؟ باس یکم لفس بیام تانرم شه ههاهاها چقد جنسم خرابه -نه میخوام برم مرکز خرید - چه جالب منم میرم همونجا بیا باهم میریم - مزاحم نمیشم -نه بابا بپربالا منم میخوام لباس بگیرم باسلیقه تو ستاره باخنده سوار شد تاماشینه از جاپارک اومدبیرون بدون توجه به بوق ماشین جلویی ماشینوپارک کردم -بهراددد اون ماشینه میخواست بیاد اینجا -اون میخواست ولی من مانع خواستنش شدم ستاره باخنده پیاده شد هیییی خوشکله یه نقشه ای .واست دارم ازاون دل نازکتم خبردارم رفتیم تومرکز خرید رفتم لباساموبا سلیقه ستاره انتخاب کردم میخواستم پولشونو حساب کنم ولی ازاونجایی که نقشه داشتم وقتی فروشنده قیمت جمعی لباساروگفت روبه ستاره کردموگفتم:بیخیال پولم نمیکشه بریم ستاره باتعجب بهم نگاه کردوگفت:میخوایی من حساب کنم - نه بابا نمیخوام بیخی بریم یه چی بخوریم از قرفه اومدیم بیرونو رفتیم نشستیم روصندلی ها ستاره سفارش قهوه دادو گفت:ولی بهراد اون لباساخیلی بهت میومد حیف شد نگرفتی -میدونم خودمم خیلی خوشم اومده بودولی چه میشه کرد که پولم نم کشیده بعدم خودمو مظلوم کردمو با انگشتامو بازی کردم ستاره بلندشدوگفت من میرم یه دور بزنم تو تاقهوه اتوبخوری من اومدم -هووومم اووکی فقط زودی بیا -باشه بهرادی داشتم دورشدنشونگاه میکردم که چشمم خورد به کیف دستی کوچلوی ستاره که جا گذاشته بودش برش داشتموزیپشو باز کردموگفتم:یاالله بااجازه همش خرتوپرت بود که به درد من نمیخورد ولی یه سیم کارت بود ایول حتما خانوادگیه برش داشتموذاشتم پشت گوشیم ههه ستاره جونی ببخشیدواسه محض اطمینان لازمه ستاره رو میدیم که بادستای پر داشت میومد -بهراد بلندشوبریم بیخیال قهوه خسته شدم -هوووم بریم بلندشدمو رفتم طرف ماشینو درعقبوباز کردم ستاره وسایلشوگذاشتوگفت:تاخونه منومیبری -اره چراکه نه راه افتادیم طرف خونه ستاره!!! وووو از ساختمان روبه روم مخم سوت میکشیداینا دیگه عجب خرپولین هییییییییی ستاره باتشکرپیاده شدو وسایلاشوبرداشت چندتا از نایلونارو گذاشت روهمونجا باشن باتعجب گفتم:اینارومن بیارم -نوچ بهرادی ایناهمون لباسان یه هدیه از طرف من نمیدونستم چجوری لبخندموبخورم گفتم:ولی..... -ولی نیاردیگه ی هدیه از طرف من ووو همه لباسا مارک داربودنو گروون -ممنون ولی بعدا بهت پولشومیدم -حالا تابعدا کاری نداری -میخواستم سیم کارتو بدم ولی بیخی -نه بازم ممنون -خواهشش بای -بای وووو ایول به خوووووودمممم عجب شاهکاری کردم
همه لباساروواسم گرفت باسرخوشی روندم طرف خونه وااااااییی بهراد توکه ازاین سلیقه ها نداشتی ایناخیلی خوشکلن!واسه خواستگاری گرفتی؟؟ -بهارچقدفک میزنی میبینی که!!!تازه خودم خوشکلم نه لباسا -خیلی خوشکل شدی هاااا!!!!!فدا داداشم -من خوشکل بودم توبایدشماره عینکتوعوض کنی تازه فدانشوجون کم میاری -خووواقای خودشیفته منوهم میبری باخودت خواستگاری -توروکوجاببرم مگه وسط بازیه که نخودی ببریم بهارباعصبانیت پاشوکوبیدگوشه مبلوگفت:بهراد اذیت نکن -هووم حالاشاید بردمت فعلا که از تریپ من شدی اندرکف هاهاها -خودشیفته حالاخوبه همون زشتوک هستی!! مامان با لبخندبهمون نگاه میکرد -فدا مامانم پسرت خوشکل نشده؟؟ -پسرم ماه شده -حسود خانوم بفرما زشتوک تویی بهارباگفتن بروبابا رفت طرف تلوزیون -بهارمیگم دوست داشتی یه دستویه پانداشتی پشت موی منوداشتی؟؟ بهارباعصبانیت بهم نگاه کردوگفت:بهرادخفه شوفهمیدم خوشکلی جفت پامیام توحلقت هاا -نه بابامراحلی روکه تورفتی خودمون سه سوت ردکردیم مثلاورزشکاری مامان:بهرادبرولباساتوعوض کن الان بابات ازحموم میاد میخوایم شام بخوریم -اووکی مادرم الانه که برگردم رفتم طرف اتاقمولباساموعوض کردم میخواستم ازاتاق برم بیرون که گوشیم زنگ خورد عقب گرد زدمو به گوشیم نگاه کردم ایمان بود اصلا حوصله ی این بزغاله رونداشتم ولی چه میشه کرد باس جواب بدم -الــــوبهرادی استادکوجایی؟؟ -خونه اقاشجاع سلام نکنی هاااا!!! -واقعا؟؟؟؟دختراقاشجاعم هس؟؟سلام برسون -خفهههههه بزغاله کمترفک بزن مخ ندارم -اه بهرادچرامثل دختراچپیدی بغل مامانت بلندشوبیاپارک...همه بچه هاهستن -ایمان یعنی من خرباشم به حرفت گوش بدم -خووگوش تنها نده دلوگوشوچشم بده -مزه نریز نمکدون من نمیام -حالاچرالفس میایی بیادیگه جون مانترانه ارشام هس نه شیدا باخنده گفتم:چراجون مانترا؟؟ازجون خودت مایه بزار -مگه جونموازسرراه اوردم -نه ازسرچهار راه اوردی!!فک نزن نمیام -بهرادخاک تومخت بیا این جا هلووهایی هسته که نگو -خره فصل هلوالان نیست درضمن پیشکش خودت -اصلا نیاااا به درک منوباش واسه کی دم تکون میدم -حوصلتوندارم خداحافظ -خداحافظ دخمل گل مامان گوشی رو دستم چرخوندم به سمان زنگ بزنم؟؟؟ نه بیخیال شایدمامانش بهش گفته باشه توفکربودموبا پشت گوشیم ورمیرفتم که سیم ستاره افتادپایین اه اصلا یادم نبود خم شدموبرش داشتم سیم خودمودراوردموسیم ستاره رو انداختم توگوشیم بـــــــــــه میگفتم خانوادگیه هاااا اول از همه ازروشماره هاکپی گرفت مشایدلازم شه هاهاها خووعموحسین.عمه کبری.اوه عمه اش کبری بوده لابد اون یکی عمه اشم افعیه پسرعمو.دخی خاله.مهدی جیگر چـــــی مهدی جیگر دیگه کدوم خریه؟؟دوس پسرش که نیست هووممم لابد جگرکی سرکوچشونه بیخیال بقیه شماره هاشدم سیم خودمو انداختم توگوشی مامان:بهرادنمیایی میخوایم شام بخوریم رفتم پایین بدون هیچ حرفی روع کردم به خوردن حتی به بابانگاه هم نکردم فقط صدای تلقوتلوق قاشق چنگالاسکوت اون جو سنگینومیشکست -مرسی مامان دستت طلا -نوش جان پسرم بلندشدمورفتم تواتاقم حوصله پارک رفتنونداشتم حوصله هیچ کسونداشتم دراز کشیدم که بازصدای این گوشی لامصب دراومد ستاره بودد ههه چه زود زنگ زد -جانــــــــم -سلام بهرادخوبی؟؟ -ممنون شومابهتری -بهرادددد؟؟؟؟؟ -جانم بگو -سیم کارتم دست توئه مگه نه؟؟؟؟ -نه به علی و اولادش چی میگی؟؟ -بهراد من تورومیشناسم میاری پسش میدی افتاد -هوووجوش نیارجوشم میاری یه چای دم کن بده من میگم دست من نی -بهرادد دروغ نگووو دیگهههه جون من دستت نی دلم نمیومد اذیتش کنم یعنی کلاحسش نبود -اره دست منه که چی؟؟ -نمیتونی ازاول بگی میاری پسش میدی باشه -شرط داره خوشکله -اونوقت چه شرطی!؟ -توهمون مرکز خرید بود یه پلاک باحال دیدم با یه ادکلن که خیلی ازش خوشم میاد فردا بریم اونارو بگیربعدمنم سیم کارتتومیدم -خیلی پرووییی میدونستی؟؟؟ -اره اتفاقاهمه میگن چیز جدیدی نیست!!الان سیمومیخوایی یانه ستاره باحرص گفت باشههههه تافردا وقطع کردخوو این همه واسه اون ریش بزی خرج کردی الانم واسه من خرج کن که کف گیرم خورده ته دیگ پول ندارم الان که راه خودمونتخاب کردم باید دوباره دانشگاه رفتنوخرزدنوشروع کنم درسته رشتموخیلی دوس ندارم ولی به خاطرسمان اینم به چشمم گذشته درستوحسابی که نداشتم لااقل ایندموخوب کنم گذشتم باوجودشیدالجن بود شیدا؟؟؟؟؟وقتی دوستام میگفتن:خره بهراد این شیداباهزارنفرهست ولی من احمق باورنمیکردم فک میکردم ازحسودیشونه که شیدابهشون پانداده بیخیالللللللل شیدااااااا دیگه شیداروبایدتوهمون گذشته هارهاکنم بافک کردن به سمان حالم بهترمیشدهووم نمیدونم چرااین روزا انقدخوابم میادهییی ایزدمرامتوعشقههه***************** -بهرادسیم کارت؟؟ اول صبحی این ستاره مارو ازخواب نازپرونده واسه یه سیم کارت انگارخوردنیه من میخورمش اه -نوچچچ اول بریم اون چیزایی که گفتموبخرتابعددد ستاره باحرص گفت:گنج گیراوردی دیگه بریم ای جاااان اون پلاک خوشکله رو افتادم ایول************** -اون حرف sبگیر ستاره مشکوک نگاه کرد مثل این کارگاهاوگفت:حالاچراs -دِ نه دِ قرارنی فضولی کنی بگیر بریم -پررووو دارم برات -نوش جونم که داری پلاکش خیلی باحال بوداگه ایزد خواست اینومیدم به سمان -بیخی ادکلن نمیخوام بیا سیموبگیر ستاره باحرص سیم کارتوازدستم چنگ زدو رفت طرف خیابون -هووویییی واستابرسونمت -واسه هفت جدم بسه نمیخوام به تواعتمادی نیست ممکنه یه چی دیگه کش بری بازم باج بخواهیی بروبابا حوصلتوندارم بااون مهدی جیگرش اه اه لاقل مهدی معده ای مهدی کبدی این جیگرچیه دیگهههههههههههههههههههههه ههههههههه به سرعت ابوبرقوگازآخرهفته شدهیچ حسی نداشتم نه استرسی نه کوفتی مثلا اولین باره میرم خواستگاری ولی اندخیالم نیست فقط یه نموره ذوق دارم رومبل نشسته بودموداشتم مبوه میخوردم -بهرادمیدونی ازروزی که نمیری دانشگاه خیلی چاق شدی!! -نه نمیدونم خوبه گفتی هاااا بهارمیگن یه مدت هواپسه مغزاناقصه توالان توهمچین شرایطی هستی -بهرادخیلی اذیت میکنی هاامیدوارم یه شکم دربیاری قدهندونه که باهیچ ورزشی اب نشه -اولابه دهن گربه سیاهه بارون نمیاد دوما مگه هندونه قد داره؟؟ بهارباعصبانیت گفت:امیدوارم سمانه این زبون توروکوتاه کنه -سمان بیکارنیست همش قیچی دستش باشه زبون منوکوتاه کنه مامان:بهرادگلوشیرینی گرفتی؟؟؟؟ -توراه میگیریم مگه قراره سرببریم من انقداسترس ندارم بابااروم ریلکس بهار:بابا خیلی بیخیالی هاا مثلا شب میریم خواستگاری -خوبه خواستگاری تونیست که انقدفشارمیاری به خودت فک کنم خواستگاری توکل قندهاروبایدتموم کنیم واست اب قند درست کنیم -گمشوووپروو اصلا به من چی از اول همینومیگفتی خوووو -مامان اق محسن نیومده؟؟ -نه پسرم الانه هاست که باباتم بیاد هه خوبه خواستگاری پسرشه تواین موقعیتم معدن طلاشو ول نکرده بابا؟؟؟؟؟؟؟ کلمه کمرنگیه این بابا خودش مشت مشت جلوم پول میریخت اصلا نمیپرسید با این پولا چیکار میکنم بعدم با جنگودعواو مخ خوری میگفت بهرادچرامیری مهمونی؟؟چرامشروب میخوری؟چرابا این دختری هییی روزگاراین همه ماباسازت بندری رفتیم امشب توباسازما بندری برووخانواده سمان چوب لاچرخم نزارن ایزد قول میدم سمانه رو به دست بیارم خوشبختش کنم گوشیم زنگ خورد -هوویی بهارگوشیموبیار -به من چی حمال بابات عمه ات -حالاخوبه عمه ندارم توجاش بیارخواهری فدات بشم -زبون نریز الان برات میارم بیا گوشی رو از دستش گرفتموگفتم:سفیدبخت شی دخترم اوووووووووووف باز شیدا کچلمون کرده -جانم بفرما -سلام بهراد خوبی؟؟ -مرسی خوبم توبهتری -بهرادامشب میایی هموببینیم -نووووچچ امشب کار دارمم -خووب فرداشب -بستگی داره؟؟ -به چی؟؟ -به کارامشبم دیگههه شیدابا تک خنده ای گفت:مگه امشب چیکارمیکنی؟؟؟؟؟؟ -میرم خواستگاری!!!! شروع کردبه خندیدنوگفت:جک نگو -حرفام خنده داره؟؟؟؟؟؟؟ شیداکه ته خنده توصداش بودگفت:اره خوب به کسی بگوکه تورونشناسه من که تورومیشناسم اهل ازدواج اواین حرفانیستی -فعلاکه میبینی اهلش شدم وقت ندارم کاری باری؟؟ -حالااین عروس خوشبخت کی هست که دل بهرادمنوبرده -اشناست میشناسیش دوست خودتم بوده -کیه؟؟؟ -سمانه خودمون شیدادوباره شروع کردبه خندیدنوگفت:بروووبچههههههه میگم جک میگی توروچه به سمانه بااون عقاید خشکش من تورومیشناسم نمیتونی دوروز باهاش بسازی -اونش دیگه به خودم مربوطه خداحافظ شیداباحرص گفت:بهراااااااااد!سمانه لیاقت تورونداره لیاقت توبیشترازسمانه اون یه دخترمتعصب مذهبیه ولی توچی؟؟یه پسرازادبا عقایدامروزی پریدم وسط حرفشوگفتم:بسه بسه واسم فلسفه علامه طباطباییونباف خداحافظ گوشیوقطع کردم یه نفس عمیق کشیدم اه لعنت بهت شیدددااا مامان:بهرادبلندشولباساتوب� �وش الان بابات میاد ازجام بلندشدموگفتم:باشه میخواستم برم طرف اتاقم که مامان گفت:بهرادکتوشلواربپوش باخنده دست کردم توموهاموبرگشتم روبه مامان گفتم: مامان این یه قلموبیخیال خودت میدونی میونه خوبی باکتوشلوارندارم مامان بااخم گفت:همین که گفتم کت و شلوار -مامان قول میدم سنگین لباس بپوشم ولی بیخی دیگه مامان همینطور بااخم نگام میکرد -بسه دیگه من بدم میادازکتوشلوار -بروحوصله ندارم باهات کل کل کنم هرچی میخوای بپوش -فدامامان گلی خودم رفتم تواتاقم سعی میکردم لباسام زیادی توچشم نباشه حتی شلوارپارچه ای پوشیدم که مبادا اقای همتی ازجمال بنده خوشش نیاد همینجوریش زیادی از من خوش نمیبره نشستم روتخت -وااااااااو بابا ایول بچه مبتدی -اون درو واسه امسال توگذاشتن الانم گشموبیرون بهارباتعجب بهم نگاه کردو ازاتاق رفت بیرون یه روزی ارزوی همچین شبیوداشتم که برم خواستگاری شیدا اه بسه بهراد بیخیال شیدا اون اگه لیاقت داشت وقتی باتو بود به بغل دستیت تیک نمیداد لیاقت شیداهمون امسال ارشامه بلندشدمورفتم پایین بابا اومده بود -سلام باباخسته نباشی -سلام شازده پسر هه این پوزخند مسخره اش هیچ وقت پاک نمیشه -میگم تومطمئنی دخترهمتیومیخوایی اخه میدونی که باهمون پوزخند ادامه داد:عقایدش با عقاید توجوردرنمیاد -خودم میدونم دارم چیکارمیکنم میدونم زندگیم قمارنیست که ریسک کنم به انتخابمم ایمان دارم شمالازم نکرده فکرتونونگران کنید باباروبه مامان کردوگفت:نه خوبه میبینم پسرت بزرگ شده -خوبه خودتون قبول داریدپسرشمانیستم درضمن میخواستیدهرروز به اب برم خوب مسلمه که بزرگ میشم مامان:بســـــــــه دوباره شروع نکنید بریم****************************************** دوساعته زل زدم به جورابام نمیدونم اقتصادکشورچه ربطی به بابااقای همتی داره اخه ایناسرپیازن یاته پیاز اه الان کلا اون استرسه رو حس میکنم هی عرق پیشیونیمو پاک میکنم والا این استرس خیلی بیشترازاسترس امتحانه بهارم که رفته پیش سمانه خیلی دوست دارم سمانه روببینم این سوگولم کشته منوبا اون اداوشکلکاش اگه تواین موقعیت نبودم میدونستم چیکارش کنم خسته شدم از بس به چیزوشعر ایناگوش دادم عرق پیشونیموپاک کردموبه بابا نگاه کردمواروم گفتم:بروسر اصل مطلب دیگه بابا یه لبخند بهم زدو سرشوتکون داد واسه اولین بار حس کردم میتونم روش حساب کنم -خوب رضاجان حاشیه هاروبذاریم کنار خودت میدونی که واسه چی مزاحم شدیم حاج رضاهم که همونطورداشت تسبیحشومیگردوندگفت:مراحمی� � بله خبردارم -نمیخوام مقدمه چینی کنم خودت که منوخانوادموپسرمومیشناسی یه کلمه بگونظرت چیه؟ بهراد مارو به غلامی قبول میکنید یانه؟البته ببخشید که بدون مقدمه رفتم سراصل قضیه واااااااااو پدرماهم تو نسل بوغ مونده بابا این غلام دیگه کدوم صیغه است اسم من بهراده نه غلام اه -نظرمن مهم نیست باید ببینم خود سمانه چی میخواد درضمن دخترمن سنی نداره تازه محصلم هست خودتون که میدونید بابا:درسش که مشکلی نیست فعلا نامزد باشن تابعد حاج رضا یه نگاه به من کردوگفت:شنیدم درستوول کردی اییییییییی حالانمیشد تونشنوی سمعکتوخاموش کنی -نه این ترموانصراف دادم از ترم بعدمیرم -باید درستوادامه بدی -خوبه افرین دراولین قدم رضایت سمانه واسه من مهمه سرموانداختم پایین.یعنی سمانه منوقبول نمیکنه!!!! بابا:اقارضا اگه اجازه بدی بهرادبره باسمانه جان صحبت کنه -من مشکلی ندارم بعدم روبه خانوم همتی کردوگفت:بروبه سمانه بگو خانوم خانوم همتی بلندشدورفت طرف اتاق سمانه چشمم همش میچرخید تاخانوم همتی اومد -اقابهرادمیتونی بری باسمانه حرف بزنی باگفتن بااجازه بلندشدمورفتم طرف اتاق سمانه پشت درش مکثی کردم بازم استرس داشتم بابا این همون سمانه است بهراد اروم باش یه نفس عمیق کشیدمویه تقه به درزدمورفتم تواتاق فکم داشت میخوردزمین عجب اتاقی داشتتت یه اتاق که سراسرش رنگ ابی باسفیدبودخیلی جذاب بودجلوپنجره یه تشک ابری باریک قرارگرفته بود روتختی و بالش هم باسلیقه خاصی بارنگ دیوارهاست شده بودند اتاقش یه ارامش خاصی به ادم میداد سمانه سربه زیرگفت:سلام بالبخندبهش نگاه کردم همون سمان خودم بود اتاقش مثل خصوصیاتش تک بود ترجیح میدادم روتختش بشینم نشستموروبهش گفتم سلام سمان خاااااانوم خوبی سمان بافاصله کنارم نشستوگفت:ممنون توخوبی -اره میگم سمان دیزاین اینجا به عهده کی بوده عجب شاهکاریه هااا سمانه بالبخندکوچیکی گفت:خوودم Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA باتعجب بهش نگاه کردموگفتم:خودت اینجارورنگ کردی این سلیقه توئه؟؟ -هووووممم اره خوووب باکمک بابام -نوچچ بابات سلیقه نداره کاره خودته ایول سمان سرشوانداخت پایینوحرفی نزد 2دقیقه گذشت نووچ مثل اینکه سمان روزه سکوت گرفته -زمین ایینه نیست که انقدنگاش میکنی میدونی واسه چی اومدم اگه دیربرم بیرون بابات فکر بدمیکنه خودت میدونی من خیلی رکم پس رک میپرسم نظرت درموردمن چیه؟؟ سمان همونطورکه باانگشتاش بازی میکردگفت:نظرخانوادم نظرمنه -دهــــــــه من شدم توپ چرابابات شوتم میکنه پیش تو توشوت میکنی به خانوادت بابات نظرتورومیخواد سمان باخنده گفت:خوب من نظری ندارم چی بگم؟؟ -ببین سمان توازجیکوپوک من خبرداری میدونی چه جورپسری بودم هستم منوتوکه ازهم شناخت قبلی داریم خیلی راحت میتونی تصمیم بگیری باورکن اگه بگی نه واسم همون سمان میمونی چون بهت حق میدم منورد کنی توظاهروباطن منومیشناسی -بهرادچرامن؟؟ -چی چراتو؟؟ -چرامنو درنظرگرفتی؟توکه دوروبرت پراز دخترای بهترازمنه که واست سرودست میشکوننومنتظریه نگاه توان -من بااونا کاری ندارم من تورومیخوام چون توخیلی پاکی مثل اونا نیستی اوناخودشونومیکشن که من نگاشون کنم ولی توخودتونکشتی سمان چون توبهترازپدرم بودی چون یه زمانی مثل مامانامنو نصیحت میکردی یادته؟؟؟ وقتی که از یه جای ضربه میدیدم باحرفای تواروم میشدم Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA من کسی رومیخوام که توشرایط سخت منواروم کنه پشتم باشه مثل تو علاوه براینامن تورودوست دارم به سمانه نگاه کردم داشت نگام میکردبایه لبخندشیرین گفت:خووب من قبولت دارم بعدم باخجالت سرشوپایین انداختوگفت:بهرادمنم دوست دارم باتعجب نگاش کردموگفتم:چی گفتی؟؟؟؟ سمانه همونطورکه سرش پایین بودگفت:اونموقع های که باهم حرف میزدیمم دوست داشتم ولی توهمش به شیدافکر میردیو........ پریدم وسط حرفشوگفتم:شیدارولشش دیگه نمیخوام اسمش توزندگیم باشه بعدم باشوق گفتم:سمان قول میدم خوشبختت کنم جان مادرم راس میگم سمان بایه حالتی نگام کردوگفت:بهرادمیترسم -ازچی باباخودم پشتتم -ازاینکه تنهام بذاری!!ازاینکه بری بایکی دیگه یه لبخندتلخ زدموگفتم:چیه فک کردی انقدپستم که تورومث لباس عوض کنم اگه طرز فکرت اینه نمیخوادبهم جواب بدی بلندشدم میخواستم برم طرف در که سمانه گفت:نه ببخشید من بهت ایمان دارم بهراد میدونم باتوخوشبخت میشم باخنده نشستموگفتم پس حله فقط بایدیه چیزایومشخص کنم 1عمراً نفقه بدم. چهاردهتا هم بيشتر مهر نميكنم. 2اگر خداي نكرده، زبانم لال، خدا اون روز زو نياره كه ازدواج كردم و وبال گردنم شدي، مامانم اينا و مامانت اينا نداريم. خوشم نمياد. 3نبايد ورزشكار باشي چون قدرتت خيلي زياد مي شه !. سمان باخنده سرشوانداخت پایین عاشقق حجبوحیایی سمانه بودم همین شرموحیاش ادمو جذب خودش میکرد شرطاموقبول کردی ضعیفه؟؟؟؟؟؟ سمانه سرشوتکون دادوگفت:اره اقاغوله Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA یه چشمک زدموگفتم بقیه شرطامم باشه واسه بعدازاینکه زنم شدی سمان بااخم گفت:بروبیرون باخنده گفتم مگه چی گفتم -برووووووو بییییییرررررررررررررووووو وون -باشه خووو توریلکس باش بابارضات منومیندازه بیرون -بهرادبروووبیرون بلندشدموبی پروا دست سمانوکشیدم -بهراد دستمو ول کن -نوووچچچچچ توقراره زنم بشی -من بیخود کنم زن توباشم دستمو ول کن -بوسم میدی سمان باتعجی گفت:چییییییییییی؟؟؟؟ -بوسم میدی بابا -دستمو ول کن بروبیرون الان یکی میاد دیگه داشت اشکش درمیومد دلم نمیومداذیتش کنم زدم رونوک بینیشوگفتم:بابا بو سم میدی سم پاشی داشتید -بررو دیگه دستشو ول کردمورفتم طرف دراتاق سمان ایستاده بودوسط اتاق -اهان یادم رفت به مامانتم بگوسیسمونی خوب بیاره سمان باعصباینت چشماشوریزکردوگفت:کاری نکن جوابم منفی باشه بروو باخنده ازاتاق سمان اومدم بیرون روز از روز خواستگاری میگذره اماهنوزخبری ارخانواده همتی نیست خوشحالم که سمان راضیه دلم واسه سمان تنگ شده گوشیموبرداشتموشماره میلادوگرفتم -سلام اقابهراد چه عجب یادی ازماکردی -سلام اق میلاد اگه میبینی یه نقطه کوچولوی قرمز رنگ داره میادطرفت هوابرت ندراره که دل منه واست تنگ شده اون یه مگسه که رژ زده میلادباخنده گفت:نه بابامثل اینکه خیلی بهت خوش میگذره شنگولی چه خبره؟؟ -هـــی کوجایی که داداشت قاطی خروساشد -هه هه جک نگوبهرادچه خبر -سلامتی نامزدخودمورهبر خبری نیست فقط دل من جلزوولزمیزنه میلادمیخواد -لوس نشومن هفته دیگه میام -یعنی واسه مراسم نامزدیم هستی اوکی -چیه بازقرصاتوپشت ورو خوردی قضیه نامزدی چیه؟؟؟؟ -نه باباااا ازاونوقتی دارم افغانی بوس میکنم بابا یه تست جی هاش کیو(GHQ) بده هزینشم باخودم -چرندنگوو بلاخره پیشنهادباباتوقبول کردی؟؟؟ -نهههههههههه مگه مغزخرخوردم -نمیدونم شایدم خورده باشی -اه اه نه رفتیم خواستگاری سمان -سمان؟؟اسمشه؟؟؟ - نه پ شاسی ماشینشه اه اسم زن داداشته دیگهههه میلادباخنده گفت:خوووو بقیش!! -مگه دارم واست قصه شنگول منگول تعریف میکنم که میگی بقیش -دِ تاتوبیایی حرف بزنی پیر شدم رفتم -توهمینطوری پیرهستی پیرمرد!!!! -هه خوب حالااین سمانه خانوم کی هست!! -یادته بهت میگفتم دختردوست مامانم مث مامانمه میلادباخنده گفت:رفتی خواستگاری مامانت خنگول -اه چقد نگیری تو میگم مثل مامانامنونصیحت میکرد -خووب میدونم کیومیگی!دخترخانوم همتی دیگه همون که یه بار منوپیرکردی که بریم جلودبیرستان دخترانه تاببینیش -اهااااان افرین نمیخواد اون تست جی هاش کیوروبدی پول اضافی ندارم -مسخره بازی درنیار یعنی الان همه چی تمومه؟؟؟؟ -نووچ فعلامنتظرجوابشونیم ولی سمانه راضیه -خوبه خوشبخت شی خوشحالم که بلاخره راهتوانتخاب کردی دیگه بایددرستم ادامه بدی -اره دیگههه واسه توخوب میشه دیگه بهم گیرنمیدی درستوادامه بده -واسه خودت میگم داداشم خوب من اخرهفته میام کاری نداری -نه قربانت مواظب خودت باش خداحافظ -توهم همینطورخداحافظ دستموگذاشتم زیرچونموازپنجره اتاقم به حیاط نگاه کردم تواین 3روزخواب درستوحسابی نداشتم یعنی چی میشه؟؟؟اگه خانواده سمان راضی نباشن چی؟؟ حوصله فکرهای منفیونداشتم خسته شددمم گوشیموبرداشتموزنگ زدم به سمان حوصله توخماری موندنونداشتم بعدازسه چهاربوق برداشتوباصدای خسته ای گفت: -الوو -سلام خانومی خودم خوبی -سلام بهرادممنون توخوبی؟ -مر30میگم سمان چی شد؟؟خانوادت چی میگن؟؟ سمان باخنده گفت:خیلی عجولی هاااتوخانواده مارسمه بعداز1ماه جواب نهاییوبدن حالا چه مثبت چه منفی -چیییییییی؟؟؟؟؟؟جون من راس میگی؟تااونموقع که من اباواجدادموهزارباردیدم -نه اینوشوخی کردم تواروم باش بهرادیه چی بگم ناراحت نمیشی -نه ناراحت نمیشم تودوچی بگوو -فک کنم بابام مخالفه اخه خیلی این دستواون دست میکنه من جوابموبهشون گفتم ولی اون میگه بازم فک کن بهراداگه مخالف باشه من نمیتونم روحرفش حرف بیارم -واووو چه خیالایی که واسه خودت ساختی باباتودخترشی بایدحساس باشه داره بهت فرصت میده عزیزمن که بعدا پشیمون نشی زندگی شوخی بردارنیست که این دلیلی نمیشه که بابات مخالفه -نمیدونم شایدحق باتوباشه -شایدنه حتماحق بامنه خوب مزاحمت نمیشم امشب به مامانم میگم زنگ بزنه خونتونکاری نداری؟؟ -نه مواظب خودت باش -توهم همینطور خداحافظ -خداحافظ -سمان..... -هووومممممم -دوست دارم خداحافظ وااااووو اولین باره شرم میکنم به یه دخترابراز علاقه کنم من که تواین کار تبحرداشتم چی شد که جلوی سمان کم اوردم صدای گوشیم باعث شد افکارم اوج نگیره یه اس بود ازطرف سمانه (منم دوست دارم شاگردخجالتی) باخنده به گوشیم نگاه کردم -چیه داداش دیوونه شدی باگوشی میخندی!! برخرمگش معرکه لعنت اگه گذاشت توفاز عاشقانمون بمونیم اه -میدونی بهاروقتی تورومیبینم پی میبرم خدا چه شوخ طبعه بهارباعصبانیت چشماشوریزکردوگفت:یعنی من دلقکم شونه هاموبالاانداختموگفتم:شاید من چه میدونم بهارباگفتن دارم برات از اتاقم رفت بیرون باید به مامان بگم امشب به خانوم همتی زنگ بزنهازاتاقم اومدم بیرونو رفتم پیش مامان -مامان به مانجون گفتی؟؟؟؟اصلاخبرداره مامان همونطورکه سرش توبافتنیش بودگفت:اره -چی گفت؟؟؟ -هیچی گفت هرجور خودبهرادصلاح میدونه مانجونم از انتخابت خوشش اومده -خووووو نمیخوایی زنگ بزنی خونه همتی واسه جواب مامان سرشوبالااوردوگفت:مگه تو6ماهه به دنیااومدی صبرکن -اینودیگه شماباید بدونید چن ماهه به دنیااومدم 3روزگذشته یعنی فکراشونونکردن -نمیدونم بهراد هنوز زوده -مامان امشب زنگ میزنی دیگه این تن بمیره -هیییییی از دست تو باشه حالامردم فک میکنن ماچقدهولیم -فدامامانم ایول به ولت مامان بااخم بهم نگاه کردوگفت:این چه طرز حرف زدنه!! -ببخشیدددد خووممنون سپاسگذارم -برو چرتوپرت نگووحوصله ندارم ایناهم یه چیزشون میشه همش میزنن توبرجک ادم حوصلم سررفته گوشیمودراوردموبه ایمان زنگ زدم -سلام ایمان کوشی؟؟؟؟ -علیک خونه موشیم بعدم زدزیرخنده -هه هه بزغاله نخند کرم دندونات سرمامیخورن -چه عجب یادی ازماکردی -عجب از زمونه میگم بیابریم یه دوری بزنیم حوصلم سررفته -زیرشوکم کن سر نره -نووچ اجاقش کلاخرابه -بگذریم میام کوجابریم؟؟ -میریم یه جایی دیگه -میری مهمونی شیطونا -هووممم نمیدونم -بابانترس به اعتقاداتت برنمیخوره میریم واسه خنده -اووکی تومیایی یامن بیام -عجبانکنه انتظارداری من بیام خودت بیادیگه -کوجابیام؟؟ -خونه اق شجاع همون جاهمیشگی دیگه مخت تاب برداشته -همون جاهمیشگی یعنی سرکوچتون دیگه -اره عشقم فقط زودی بیا -هوووییی عشق بابات هووی مامانت من خودم صاب دارم -اه پسرایی خوبی مث توروچه زود قاپ میزنن هااا باخنده گفتم:خفهههههههه باش که اومدم -باشششش*************** وارد مهمونی شدیم هیچ وقت ازاین مهمونیاخوشم نمی اومد علائم ونشانه های شیطان پرستی به صورت بنروپلاکارد رودیوارهای فضایی نصب شده بود واقعاوحشت ناک بود خوانندش یه اهنگ راک میخوند که حال ادموبد میکرد اه -میگم ایمان من ازاینجاخوشم نمیاد ایمان نیشش تابناگوش بازشده بودو بااشتیاق داشت نگاه میکرد فک نکنم اصلا صدای منوشنیده باشه بیشهور اووووووف کاش نمی اومدم نشستنم رویکی ازمبلهاوباپام روزمین ضرب گرفتم معلوم نبود ایمان کدوم گوری رفته یه احساس بدی داشتم مانتراودوستاش باخنده اومدن طرفم وااااااو اینااینجاچیکامیکنن مانتراهمونطورکه خودشوکنارم جامیدادگفت:سلام بهرادخوبی خودموجمعوجورکردموگفتم: های ممنون تو بهتری -میگم ایمان نیومده؟؟؟؟؟ -چراهمین الان اینجابودنمیدونم کجارفت -اهان بهرادشیدا هم اینجائه هااا ای خدا همینوکم داشتم بوی تندی که فضاروگرفته بودنفسموبندمیاورد ایمان بانیش باز اومد طرفمون -بـــــــــه پرنسس خودمون خوبی؟؟؟؟؟؟؟ مانترابایه خنده عشوه گرانه گفت:سلام ایمانم خوبم خوبی ایمان دست مانتراروگرفتوگفت اره بیابریم یه جای خوب خاککک تومخت ایمان که دوتادختر میبینی وامیدی فقط میخواستم فکشوبیارم پایین مثلااومده بودیم بخندیم داشتم دورشدن مانتراوایمانودیدمیزدم که یکی ازاون ریش خوشکلا یه گیلاس گرفت جلوم -نمیخورم مرسی وقتی اینوگفتم انگار به شئوناتشوعقایدش توهین کردم یه نگاه خبیثانه بهم کردورفت بروواسه عمت ازاین نگاه هابرو صدای خواننده و فضای تاریک اونجاهیجان همه روبالابرده بود صدای دختری که خودشوولوکرد کنارم توجهموجلب کرد -سلاااااممممممم عششششققققققم شیدابود هه معلوم نیست چقدخورده که انقد مست شده بدون توجه بهش بلندشدم دستموگرفتوباصدای خمارش گفت:کوجابهرادمممممم بشیییییییین بهش نگاه کردموگفتم:بروتو تراس بهت هوابخوره نمیدونم چرادلم براش میسوخت واسه کسی که یه زمانی مظلومیتش منوهم جذب خودش کرده بود باخنده گفت:خوب باهم بریم بهرااادد نشستم سرجاموگفتم خودت برو شیداخودشوبهم نزدیک کردودستشوکشیدروصورتم بااخم ازش دور شدموگفتم:ببین واسه من نقش عاشق پیشه هاروبازی نکن گمشوبروهوابهت بخوره شیداباعصابانیت بهم نگاه کردوبه یکی ازاون ریش خوشکلا اشاره کرد که بیاد یه گیلاس دیگه ازش گرفتوسرکشیدش هه منوببین واسه کدوم هرزه دل میسوزوندم بهم نزدیک شدوصورتشواورد جلوی صورتم حتی توتاریکیم میتونستم برق چشماشوببینم نفسش به صورتم میخورد هوس بدجور به دلم چنگ مینداخت برخوردلبای شیدابالبام مث جرقه فکرموبه کارانداخت باعصابنیت هولش دادم نفسام تندشده بود شیدامث یه گربه وحشی بهم نگاه میکرد بلندشدمواز روی میزچندتادستمال برداشتمومحکم به لبام کشیدمواز مهمونی زدم بیرون اون لحظه فقط دلم میخواست زنگ بزنم بیانو ایناروجمع کنن سوارماشین شدم سرموگذاشتم روفرمون ازخودم خیلی بدم میادچطورمیتونم به سمان خیانت کنم وقتی معصومیت سمانه یادم میادباخودم فک میکنم اصلامن لیاقت همچین کسی رو دارم شیشه ماشینودادم پایینوبه بارونی که وحشیانه میبارید نگاه کردم ازتوداشبوردیه سیگارکشیدم بیرونوروشنش کردم شروع کردم به گرفتن پک های عمیق من باید ازشیدادورباشم ماشینوروشن کردم بی هدف داشتم رانندگی میکردم حتی جرئت نداشتم برم خونه تنها دیدن یه نفرمنواروم میکرداونم سمان بود گوشیمودراوردمو زنگ زدم بهش بعدازچند بوق برداشتوباصدای شادی گفت -سلام بهراد یه لبخند تلخ اومد رولبموگفتم:سلام فرشته کوچولو سمان باخنده گفت:بهراد یه خبرخوووب دارم برات -هووممم چه خبری ؟؟؟؟؟ میتونستم شوقی که توصدای سمان بودوبفهمم -بهرررراد بابام قبول کرددد ازاین خبرمنم خوشحال شدم امابازم شیدامانع خوشحالیم شد -هوممم خوب عالیه سمان باناراحتی پرسید:خوشحال نشدی؟؟؟؟ همیشه میتونست حال منو بفهمه بدون توجه به سوالش گفتم:سمان میایی ببینمت سمان باتعجب گفت:الان؟؟؟؟؟؟؟؟ -اره الان میایی یانه؟؟ -بهراد دیوونه شدی میدونی اگه بابام بفهمه چی میشه من این حرفا سرم نمیشد باید میدیدمش -وقتی بهت تک انداختم بیا جلوپنجره اتاقت راهو واسه مخالفت بستموگوشیوقطع کردموروندم طرف خونه سمانه توکوچه ایستادموازماشین پیاده شدموبه پنجره اتاق سمانه نگاه کردم گوشیمودراوردمو تک انداختم به گوشیش منتظربودم بیادجلوپنجره بعدازچنددقیقه پرده پنجره اتاقش کناررفتوچهره معصومش جلوپنجره شکل گرفت بارون حسابی خیسم کرده بود گوشیم زنگ خورد سمانه بود داشتم نگاش میکردم همیشه خودشوحرفاش واسم ارامش میاوردند گوشیموجواب دادم -جانــــم سمان بابغض گفت:چته چراانقد بهم ریختی؟؟؟؟ -هیچی فدات شم -بیاتوحسابی خیس شدی سرمامیخوری نمیخواستم نگرانش کنم باشوخی گفتم:نه گرسنم نی سرمانمیخورم سمان باتلخی گفت:چیه مثلا میخوایی حال درونیتوپنهون کنی من تورومیشناسم بهراد بگو چته؟؟ -هیچیم نیست -واااای بهراد برو سرما میخوری هاااااا بایه لبخند تلخ سوار ماشین شدموگفتم:باشههه انقد غرنزن کاری نداری -نمیخوایی بگی چته؟؟؟؟ -سماااااان بیخی هیچیم نی -بااش مجبورت نمیکنم بهم بگی اگه دوس داشتی بهم بگو باناراحتی گفتم کاری نداری؟؟؟؟؟ -نه مواظب خودت باش -توهم همینطور خداحافظ -خداحافظ چرااااا شیدا باید بهترین روزموخراب کنه امروز سمان بهترین خبروبهم داد ولی من ......... عصبانیتموروپدال گاز خالی کردم وقتی وارد خونه شدم باچهره خوشحال مامانوبهارمواجه شدم -پسرم خانواده همتی با ازدواج توسمانه موافقن مبارکه یه لبخند تلخ اومد رولبم بهاراومد طرفموصورتموبوسیدوگفت: م ب ا ر ک ه داداشی -منوتف مالی نکن خواهشا مامانوبهارباتعجب بهم نگاه کردن بدون توجه به نگاهشون رفتم طرف اتاقم روتختم دراز کشیدم من که کاری باشیدانکردم پس این عذاب وجدان چیه؟؟ صدای گوشیم بلندشدسمانه بود نوشته بود (بهرادم نمیخوایی بگی چی شده؟؟به خدانگرانتم تاحالااینجوری ندیده بودمت بهم بگودیگه) جواب دادم (هیچیم نیست توام نگران نباش گلم بایکی ازدوستام دعوام شده) هه دروغگوی قحاری هستم دوباره صدای گوشیم بلندشد (خیلی دیوونه ای چرادعواکردی هااا!!بایدگوشاتومیخ کنم تادیگه ازاین کارانکنی) باخنده جواب دادم (دیونه که هستم دلت میادگوشامومیخ کنی خیلی بدجنسی) بعدازچند دقیقه جواب داد (خوبه خودت قبول داری که دیوونه ای نه دلم نمیاداخرین بارت باشه هاا) اون شبم با اس های گاه و بیگاه منوسمان صبح شد صبح باسرخوشی بیدارشدم هیچی ارزش اینونداره که روزشادموخراب کنم رفتم سرمیزصبحونه -سلااااااام براهل خانواده صبحتون به خیرخوشی بهارباچشمای خواب الودش گفت:سلام داداش صبحت شیرشکلات باخنده یه تیکه ازموهاشوکشیدموگفتم:میدونی ازشیرشکلات بدم میادحالاهی بگو نشستم روصندلی بابادرحالی که موهاشوخشک میکرداومد طرف میز بلندشدموگفتم:سلام براق محسن بزرگوار صبح عالیتون متعالی بابا با خنده گفت:بشین پاچه خواری نکن شنیدم رضاخان توروقبول کرده همونطورکه روصندلی لم میدادم گفتم:درست شنیدیدحالاکی میرید واسه مرحله بعد خواستگاری مامان همونطور که واسه بهار لقمه میگرفت گفت:اخرهفته عجبببب چراماایرانیا همش مراسمای مهمومیندازیم اخرهفته اه بالجبازی گفتم:بهارازکی چلاق شدی خودت بخور مامان خیلی لوسش کردی هااا بهار زبونشو دراورد و گفت: فضولی ب ه ت و چه حسود همونطور که بلندشدمورفتم طرف یخچال گفتم:بروباباچلاق -اِ بابا ببین چی میگه!!! بابا با خنده گفت:خوب راس میگه دیگه خودت صبحونتوبخور لوس نشو -همتون طرف بهرادیداه بهار بلندشدو رفت طرف اتاقش مامان:خوب پسروپدردخترمو ناراحت کردید -خوب مامان لوسه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است پاکت شیروازیخچال برداشتموسرکشیدم -بهراااااااااااااااادددددد ددد هزار بار گفتم اونجوری نخور اخه بقیه هم میخوان از اون شیربخورن -باشـــه حالاچرامیزنی خودت که میدونی من شیرسرد میخورم خووبزار رومیز دیگه -پررونشو یکی زدم روپیشونیموگفتم:وااایی امروز میلاد میاد دوباره پاکت شیروبه دهنم نزدیک کردم که دادمامان دراوومد:بهررررررراد بادهن بخوری پرتت میکنم از خونه بیرون بابا همونجور که لبخند میزدگفت:چیکارش داری خانوم بزابخوره امروز باباچشه همش طرفداری منومیکنه عجــــــب -قربون بابای خوودم ایولا شیروسرکشیدمو پاکتشو پرت کردم توسینک ظرفشویی مامان باعصبانیت بهم نگاه کرد بدون توجه به نگاهش رفتم طرف اتاقم گوشیمودراوردمو به میلاد زنگ زدم -الو میلاد کوجایی اومدی رفتی داری میایی؟"؟ -سلام بهراد نه هفته دیگه میام -ای توروحت که میزنی توذوق بچه داشتم اماده میشدم بیام دنبالت میلادباخنده گفت:حالاهفته دیگه بچه چه خبر جواب بله روگرفتی؟؟ باخنده گفتم:ارهههههههه دارم قاطی خروسامیشم -جدی میگم/؟؟چی شد؟؟ -منم جدی گفتم!!میخوام نامزدکنم -مبارکههههههه شیرینی من چی میشه؟؟ -چشماتوببندلبتوبیارتایه بوس شیرین بذارم رولبات -پرروو بی ادب گمشو کاری نداری؟ باخنده گفتم:نه فدات خداحافظ -خداحافظ***************************** ماماااااااان بیخیال این بهار بریم دیرشد!!! بهارهمونطور که ازپله ها میومد پایینوشالشودرس میکردگفت:نترس اگه دیرکنی عروس نظرش عوض نمیشه -ای خدااا منوازدست فرمانده قوم تاتارنجات بده -بهراد دوباره شروع نکن!!!!! بابا:بســـــــه بریــــــم*********** دوساعته نشستموزل زدم به دهن این رضاخان هیچی که نمیگه فقط حرص میده ادمو لباش حرکت کرد دِ بگووو انقدحرص نده!!!!!!!! -من واسه ازدواج بهراد باسمانه یه شرط های دارم که اگه اوناروقبول کنیدمشکلی نیست بابا:بگو رضاجان -اول اینکه بایدبزارید سمانه درسشوبخونه یعنی تاوقتی که درس بهرادتموم نشده سمانه هم درس بخونه به بابانگاه کردم که سرشوتکون دادوگفت:خوب این که خیلی خوبه مشکلی نیست -ببخشیدحاج رضاولی شرطاتونوپشت هم بگیداسترسش کمتره باباوحاج رضا باخنده سرشونوتکون دادن سمانه باچای اومد نیشم تابناگوش بازشد ایول به فرشته کوچولوی خودم بهش نگاه کردم به نظر پکرمیومد وقتی سینی چای روگرفت جلوم اروم پرسیدم:چی شده؟ باناراحتی بهم نگاه کردو سرشو تکون داد هرچی بهش نگاه کردم دیگه نگام نکردازدست من ناراحته؟؟؟ صدای حاج رضاتوجهموبه خودش جلب کرد:مهم ترین شرطم درس سمانه بود -خوووب رضاجان مهریه چی؟؟؟ -خوب به نیت 14معصوم 14تاسکه واااااو حاج رضا مخش تاب داره باباگذشت اون زمان که 14 سکه بود اگه واسه بهار خواستگاربیاد یادم باشه مهریه روبالابگم الان یکی نیست بگه من ته پیازم یاسرپیاز والا باباهمونطورکه چونشومیخاروند گفت:خوب اینم قبول -مهم ترین شرط من درس سمانه بود اگه مشکلی نیست نامزدیشون توتعطیلات عیدباشه بابا بالبخندگفت:پس مبارکه فقط تا اون زمان بین بچه هایه صیغه محرمیت خونده بشه حاج رضاهم بالبخندگفت:منم موافقمحاج رضاهم بالبخندگفت:منم موافقم قراربراین شد که اخرهفته خونه مانجون یه صیغه محرمیت بین منوسمان خونده بشه منم که دیگه توفیــــــــــض........... بازم مراسم مهم افتاد اخر هفته دهه اه ******************************** ببین ایمان چرت نگوخودت که میدونی مانجون من چه جوره خوشش نمیاد ایمان بدون توجه به حرفم گفت:سامان همین مدلی که من میگم موهاشو بسازمثلا دوماده -ایمان خره من نمیخوام ژیگول ویگولم کنی ول کن بابا -چیه مث دخترغر میزنی خفـــه شو دیگه میخوام کاری کنم که قلب این زن داداشمون بیاد تو دستاش بعد دودستی تقدیمش کنه به تو بعدم چشماشوبستو یه لبخند زدو یه نفس عمیق کشید -اون لحظه خیلی رومانتیکه بهراد خدا نصیب منم بکنه دادا -ایمان خیلی بزی هرغلطی که میخوایی بکن ایمان یه چشمک زدو گفت:سامان همون مدل جدیده *************** -بیا بهراد شدی زن داداش کششششش به خودم تواینه نگاه کردم خوب بودم -نخوری خودتو بلند شو بریم بهش نگاه کردموگفتم:بریم؟؟؟؟؟ -اره دیگه بریم -اونوقت توکوجامیایی؟؟؟؟؟؟ -منم بیام که پیشت باشم دیگه وقتی میخواستی بله رو بدی بگی بااجازه ایمان -سرخر نمیخوام نیازی به اجازه کسی هم ندارم -بهراد دادا اذیت نکن میخوام باشم تومراسمت مگه چی میشه -ایمان داداشم این مراسمم نیست مراسمم حتما تورودعوت میکنم -ببین توبین منومیلاد فرق میذاری چطور اون میتونه بیاداما من نمیتونم -اوووووووف حالاخربیارو باقالی بارکن خیل خوب توهم بیا ولی اونجامواظب چشمات باش ایمان نیشش تابناگوش بازشدوگفت:مرسی دادا انشالله خوشبخت شی پیرشی -بسه بسه بدووبریم که دیرشد -میگم نمیری دنبال میلاد -نه خودش میاد بلندشوبریم راه افتادیم طرف خونه مانجون خیلی خوشحالم بلاخره به ارزوم رسیدم بلاخره فهمیدم منم تواین دنیایه جایی دارم امروز قراربین منوسمان یه صیغه محرمیت خونده بشه تاتعطیلات عید که مراسم نامزدیمون بود رسیدیم خونه مانجون ازماشین پیاده شدم واااااااو خیلیااومده بودن باباهمین مراسمو میکردن نامزدی دیگه اه -بــــــــــــه شازده دومادخوشکل چطوری؟؟؟؟؟ رفتم طرف حسام پسرداییمو باهاش دست دادم -سلام حسام جوون خوبم مرسی شومابهتری -منم خوبم میبینم توام قاطی مامتهلا شدی باخنده گفتم:اره دیگه اززندگی که سیربشی میزنه به سرت ایمان اومدجلوگفت:سلام عرض میکنم چی چی جوون بوداسمتون اهان حسام جوون بنده ایمانم ولی قاطی شماهانشدم خوشبختم حسام باخنده گفت:سلام ایمان جان منم همینطور حسام دستشو گذاشت پشت کمرموهلم داد توحیاطوگفت:بروقهرمان رفتم توخونه وباموجی از احوالپرسیو پیام تبریک مواجه شدم رفتم طرف مانجونو دستشو بوسیدموگفتم:چطوری جد بزرگ مانجون بالبخند همیشگیش گفت:خوبم پسرم تبریک میگم همونطور که کنارش مینشستم گفتم:ممنون انشالله نوبت شماهم بشه مانجون باخنده گفت:از دس توبهرادمن که دیگه سنی ازم گذشته بهش نگاه کردموگفتم:اشکال نداره هم سنوسالای من دنبال کیس های مثل شوماهستن جون داداشش مانجون باخنده سرشوتکون داد چشمم خورد به سوگول صداش کردم -سوگول بیا کارت دارم!!!!! سوگول بهم نگاه کردوباخنده نمکیش اومد طرفم -سلام بهراد دوتادستاشوگرفتموگفتم:سلام کوچولوخوبی سرشوتکون دادوموهاش که به صورت خرگوشی بسته بودن تکون خوردن باخنده گفتم:منم خوبم به مانجون نگاه کردم حواسش اصلا نبود داش بازن دایی حرف میزد توگوش سوگول گفتم:سمان کوجاست؟؟؟؟ باخنده بچگونش گفت:اجیم قراره عروس بشه لپشوکشیدموگفتم:الان بگو کجاست؟؟ حانوم همتی سوگولوصدا کرد سوگولم دوید طرفش اه چه بدموقع داشتم بچه روخر میکردم بهم بگه هااااااااااا روبه مانجون گفتم:خانوم خوشگله کی این صیغه کی خونده میشه -بهرادچه عجله ای داری یکم صبرکن پسرم -چشمممممممممممم ایمان باخنده اومدطرفم مانجون بهش نگاه کرد میدونستم الان یه چی بهش میگه -پسرم خودتوبه برق وصل کردی؟؟؟؟؟ به ایمان نگاه کردم که خنده شو جمع کردوگفت:سلام بانو میخواستم خفه شم ازخنده ژسی که ایمان گرفته بودواقعاخنده داربود بااون بانوگفتنش -سلام پسرم جواب سوالموندادی ایمان بادرموندگی به من نگاه کردروبه مانجون گفتم:این ایمانه دوست من ازهمون پسرایی که گفتم دنبال کیس های مناسب مثل شما میگرده ایمان باچشمای گشاد داشت منونگاه میکرد مانجون باخنده گفت:بسه برو که پسرم میلاد اومده مانجون خیلی میلادودوس داشت قبلنا بامیلادهمش پلاس بودیم پیش مانجون بلندشدم دست ایمانم گرفتم تاخراب کاری نکنه رفتم طرفم میلاد -سلاااامم داداش گلممممم -سلام بهراد باهاش دست دادم ایمان:سلام بی مروت سلام ناکس بی شرف منومیلاد باتعجب به ایمان که حسابی جوش اورده بود نگاه میکردیم -هووووی چته درست حرف بزن ایمان:میگم میلاد بیشهوورمهره خر داری مهره مار داری که همه جذبت میشن میبینم خوب مانجون این بهراد گرازوشیفته خودت کردی بعدم زد روسینشوگفت:خدا ازت نگذره که عشقمو ازم روبودی باخنده نشستم رومبلوگفتم:ایمان یه چی دیگه بگی جفت پامیام تولوزالمعده ات میلادنشست کنارموگفت:خوبی مبارکه شازده ایمانم همونطورکه خودشوجامیدادکنارمون گفت:میلاد میبینی مفتی مفتی بهرادوازدس دادیم عجب پسر خوبیم بود بامرام باوفا مثل........... یکی زدم پشتشوگفتم:خفــــــــه بزغاله -خوبم توچطوری میبینم ابوهوای مشهدبهت خوب ساخته خوشکل شدی میلاد باخنده گفت:خوشکل بودم توچشماتو بازنکرده بودی الانم که دیره رفتی سراغ یکی دیگه به میلاد نگاه کردم:توام؟؟؟؟؟بابا امروز من سوژه توایمانم هرچی میپرونید به من ایمان:اخی نازی دومادی گریه نکن شگون نداره -بیشهور بزغاله صب کن به مانترامیگم به شراره هم دوستی ایمان:فدات بشم دادا چراخودتوناراحت میکنی بگو کی اذیتت کرده خودم دهنشو سرویس کنم -دهن خودت سرویس مانجون منوصداکرد میلاد:برووو که فیونات منتظرته گل پسر برونجاتش بده از دست اون اژدهانامرد ایمان:هووی به زن من توهین نکن بدمیبنی هاا میلاد میلاد:توچی میگی بزغله دارم به داداشمون انرژی مثبت میدم ایمان:خفــــــــه اگه قراره بهراد شرک بشه خوب منم خرکم که با اژدها ازدواج میکنم یکی زدم توسر ایمانوگفتم:ای دهنت سرویس خفه ببینم عشقت باهام چیکار داره بلندشدم رفتم طرف مانجون -جانم خانوم خوشگله !!!!!! -برو تو اتاق کاراقاجون خدابیامرز -براچی؟؟؟؟؟؟؟؟ -بهراد خنگ شدی پسرم واسه اینکه میخوام اونجا صیغتون خونده بشه بانیش باز گفتم:اهــــــــان اوکی -چییییی؟؟ -منظورم همون باشه است زودی رفتم طرف اتاق اقاجون تا بیشترازاین مانجون سوال پیچم نکرده دم دراتاق بودم که به میلادو ایمان نگاه کردم:میلاد که ازخنده قرمز شده بودو ایمانم که همش اداو شکلک درمیاورد صبرکنید دارم براتون رفتم داخل اتاق ایول چیکارکردن یه سفره خوشکل بانمک مث سفره های عقد درس کرده بودن رفتم نشستم یعنی فقط من باید باشم سمانه نباید بیاد توهمین فکرا بودمو پامو تکون میدادم که درباز شدو مانجون با اقای همتی و پدرجناب عالیو مامانوخانوم همتی اومدن اوووووووووفففففف پ سمانه نمیاد با بی حوصلگی بلند شدم بابا اومد طرفمو صورتمو بوسیدوگفت:مبارکه واسه اولین بار بود که صورتمو میبوسید یه جورایی ازش خجالت میکشیدم خودمو ازش جدا کردمو سرموانداختم پایینوگفتم:ممنون مامانم باچشمای به اشک نشسته داشت مارونگاه میکرد دیگه کلا ازاومدن سمانه ناامید شده بودم که عاقدوار شدو پشت سرشم سمانه اومده همینطوری مات داشتم نگاش میکردم خیلیییی ناز شده بود یه چادر سفیدسرش بود سرشو انداخته بود پایین واقعا شده بود مث فرشته ها اومد داخلو باصدای ارومی گفت:سلام مامان رفت طرفشو صورتشوبوسیدوگفت:سلام عروس خوشگلم اقای رضا با اخم داشت منو نگاه میکرد اوه اوه زنگ خطر بهراد چشماتو درویش کن خووبابا زنمه همون اقائه که چادرعربی سفید پوشیده بود منظورم همون عاقده گفت:بفرماییدبشینید منم که ازخدا خواسته فوری نشستم مامان سمانه رو اوردو بافاصله کنارمن نشوندش انگار میخوام همینجا قورتش بدم -خوب انشالله هردو طرف راضی هستن -بابا حاجی شوما بخون ما قَبِلتوبلی همه راضیم شکرایزد منّا باباواقارضا شروع کردن به خندیدن*************************** مامان با گریه اومد طرفمونوگفت:خوشبخت بشید -باباخوشبخت میشیم توگریه نکن مادرم مامان صورتموبوسیدورفت بیرون خانوم همتیم اومدصورت گل دخترشوبوسیدوباگفتن خوشبخت بشید رفت بیرون باباواقای همیتیم که همون اول رفته بودن الان فقط من بودموفرشته کوچولوم اون گردنبندsکه ازپول ستاره کش رفتم ازجیبم دراوردمو تودستم چرخوندمش سمانه هم که مث همیشه سرش پایین بود صندلیمو بردم نزدیک صندلی سمانه دستمو بردم زیرچونشو سرشو اوردم بالالب پایینشوزیردندونش گرفته بود از کاری که بدم میومد دستموگذاشتم زیرلبشو.لبشو از زیردندونش کشیدم پایینوبااخم گفتم نخوراینو سمانه اصلا توچشمام نگاه نمیکرد اوففففف بعضی مواقع هم شرموحیای این سمانه حرص ادمودرمیاره گره روسریشو باز کردموگردنبدو انداختم گردنش سرموبالا اوردمو توچشماش نگاه کردم یه لبخند مرموز زدم این دفعه سمانه هم داشت بهم نگاه میکردپیشونیشو بوسیدمو سرمواوردم پایین که دراتاق باز شدوسوگول اومد داخل زودی از سمانه فاصله گرفتم -وااایی اجیم عروس شده اینوگفتو دوید طرف سمانه یعنی خدایی الان دلم میخواستم کلمو بکوبم به دیوار سمانه سوگولوبغل کردوگفت:چطوری شیطون؟؟ سوگول همونطور که ابنبات چوبیشومیخوردگفت:خوشکل شدی اجی سمان سوگولو از بغل سمان کشیدم بیرونو گذاشتمش پایین -اِ بهراد چیکار میکنی -نمیبینی لباستوبه گندکشید باابنباتش سوگولو با بغض گفت:کثیف نکردم دروغگوو سمانه باخم بهم نگاه کردوبلندشد منم زودی بلندشدمو گفتم:حالاچراناراحت میشی دست سوگولو گرفتوخواست ازاتاق بره بیرون که رفتم طرفشو دستشو گرفتم بااخم بهم نگاه کرددستشوکشیدمو باهم رفتیم بیرونوبازم باموجی از پیام تبریک روبه روشدیم******** نشستم کنار میلادوایمان با پام ضرب گرفتم روزمین این سمانه هم یه چیزیش میشه روز اول قهر کرد ایمان باخنده گفت:چته شازده کشتی هات گیرکردن -خفه شووو -میگم بهراد حال کردی خواهر عروسو چطوری فرستادم تواتاق باعث کارخیر شدم نذاشتم شما کاربد بد بکنید اینوگفتوزد زیرخنده یعنی دوس داشتم الان ایمانوخفهههه کنم پس کار این بزغاله بوده که سوگولو فرستاده داخل ای خدااااااابایه خمیازه بلندازخواب بیدارشدم دیشب تادیروقت خونه مانجون بودم ولی اصلا نذاشتن به سمان نزدیک شم هی دل غافل دیشب چقد مسخره بازی دراوردیم چقدمنو مسخره کرد این ایمان بزغاله باسستی ازتخت اومدم پایینو رفتم طرف حموم شیرابو باز کردمو سرموبلند کردم قطرات اب به صورتم میخورد خیلی خوب شد که منم یه هدفی توزندگیم پیدا کردم ازاون سردرگمی دراومدم همه اینارومدیون سمانه ام شیرابو بستمو اومدم بیرون داشتم باحوله موهاموخشک میکردم که بهاراومد تواتاق چرامن باید اولین شخصی که اول صبح میبینم این بهارباشه -سلام داداشی صبح بخیرمیخوایی بری پایین -سلام بهارخانوم بله میخوام برم پایین امری سفارشی؟ -هیچی گفتم باهم بریم باتعجب بهش نگاه کردموگفتم:خوب بریم باخنده اومدم جلومو بغلم کردوگفت:خیلی خوشحالم که خوشبختی یه لبخنداومد رولبموموهاشوناز کردموگفتم:منم خوشحالم که توخوشحالی بینیشوکشیدمو گفتم:بریم دیگه باهم ازپله هارفتیم پایین هنوزم خوابم میومد دیشب حسابی بیگاری کشیدم ایمانم که ماشالله قراره پدرمو دربیاره بچه هاروخبرکرده همه ازمن شیرینی میخوان اصلا اشتها نداشتم -داداشی صبحونه نمیخوری؟؟ - نه میل ندارم توبخور -اِ بهرادبیا دیگه -میگم نمیخورم میل ندارم متوجه ای؟؟ -به درک نخورپرروو واسه کی دل میسوزونم -اب یخ بریز رودلت که نسوزه -بروبابا -بیامامان -بهرادبسه دیگه اه صبحونموکوفت کردی -نوش جونت مامان از توحیاط اومد داخل -سلام برمادرگرام خسته نباشی اول صبحی حیاط چه میکردی رفتی ورزش -سلام بهراد یواشترمادرنه داشتم درختارواب میدادم -اوهووممم -بهرادمیگم خانواده سمانه رو امشب دعوت کنیم/؟ -نمیدونم مامان هرجورخودت میخوایی!!!!!!!! -پس امشب عوتشون میکنم -اوکی گوشیم زنگ خورد باتعجب به گوشیم نگاه کردم شیدا؟؟؟؟؟؟ حوصله نداشتم ریج کردم حتماخبرنامزدیم بهش رسیده بادکرده زنگ زده به من بلندشدم رفتم تواتاقم چرا دست ازسرم برنمیداره بیخیالش به سمان اس دادم (بیدارشوتنبل خانوم) بعدازچنددقیقه جواب داد (من تنبل نیستم ازموقع اذان صبح بیدارم دارم درس میخونم) بهش زنگ زدم بعداز چندبوق برداشت -سلاممممممممم سمان خانوم خوبی؟ -خوبم اقابهرادشما چطوری؟ -به خوبی شوما میگم سمان گفتم از شوقوذوق دیروزدیگه درسومدرسه روبیخیال میشی میبینم بازم کتاب به دست گرفتی سمان باخنده گفت:نمک نریز نمکدون من برم مامانم صدام میکنه کارنداری -هیییییی نه مواظب خودت باش شب میبینمت خانومم -شب؟؟؟چه خبره؟؟ -برو که مامانت صدات میکنه -میپیچونی دیگه باش خداحافظ -خداحافظ به سقف اتاقم خیره شدم هفته دیگه تولد میلاده باید یه چی توپ بگیرم واسش سمانه روهم میبرم میدونم میلاد دیگه بچه مثبته مخالف الکلواین چیزا پس جشنشم بایدمثل خودش مثبت باشه -بهراد مامان میگه برو واسه خونه خرید کن هیچی نداریم شب مهمون داریم همونطورکه چشمام بسته بود گفتم:اون درو واسه چی گذاشتن بهارواسه امثال توکه قبل اومدنشون دربزنن وگرنه جا اون در پنجره هم میتونستن بزارن -خوبه خوبه اقای بانمک بلندشو برو -به من چه زنک بزن به بابا بگو من خستم -مثل اینکه خانواده زن توقراره بیان نه خانواده زن بابادرضمن کوه کندی - نه کوهوجابه جاکردم به توچه اخه فضولی؟ -برم به مامان چی بگم خوشمزه؟؟ -بگوپسرت نه نه گل پسرت تاج سرت حوصله نداره -خیلی لوسی اینوگفتو درواتاقو محکم کوبید لوس عمه بابات بیشهور بازم چشمامو بستمو تورویای خودم رفتم باید باسمانه پیش عموهم برم نمیدونم چراهمه باهاش مشکل دارن ولی من مث همه نیستم بایدبرم پیشش برحسب احترامی که بهش دارم تومراسم دیروز که نذاشتن زنگ بزنم بهش ولی خودمون باید بریم پیشش******************* داشتم جلو اینه موهامو مرتب میکردم که بهار باشدت دروباز کردوگفت:بهراد اومدن من موندم چرابهار انقدبه خودش استرس وارد میکنه -اومدن که اومدن مگه قراربود نیان بلاخره که میومدن توام اروم باش فشارت میفته هاا -بروو بابا بیا پایین دیگه -میام توچرا عجله داری -من رفتم زیرچشمام پف کرده بود ازبس امروز خوابیده بودم رفتم پایین باباومامان داشتن باخانواده همتی احوالپرسی میکردن -سلام خوش اومدین مریم خانوم بهم نگاه کردو بالبخند گفت:سلام پسرم اقارضا هم که باهمون بدخلقی همیشگیش بهم نگاه کردوگفت:سلام بهرادخان رفتم طرفشو باهاش دست دادموگفتم:خوبید؟خوش اومدین -ممنون بالبخندبرگشتم طرف سمانه -سلام سمان خانوم سمان باصدای ارومی گفت:سلامو رفت کنارمادرش سوگولم که از قضیه دیروز باهام قهربوداصلا ادم حسابم نکرد واقعا زناخیلی خوب یاد دارن چطوری اعصاب ادموخط خطی کنن مامان:بفرمایید بشینید بازهم همون حرفای تکراری همونطور که میوه پوست میکندم به سمان نگاه کردم داشت بابهار حرف میزدواروم میخندید یه فکری اومد توکلم یه لبخند مرموز زدمو بلندشدموگفتم:ببخشید الان میام این الان میام یعنی دیگه نمیام رفتم طرف اشپزخونه و ازاونجا گفتم:بهاربیاکارت دارم!!!!!!!! بعدازچند دقیقه بهاراومدوبابداخلاقی گفت:چیه؟ -اجی گلممم بهارخوشکلم یه خواهش بهارباتعجب گفت:چی؟مهربون شدی!!!!! -بروسمانوببربالا بهارباخنده گفت:چیه میخوایی نامزد بازی کنی -اینش دیگه به تونیومده اجی جون حالابروکسی نفهمه هااا -باشش -شماها که رفتید منم چنددقیقه دیگه میام بهارباخنده رفت بیرون بعدازچند دقیقه اروم رفتم طرف پله هاخودموکشیدم عقب که متوجه من نشن ازپله ها رفتم بالا خداروشکر اونقدسرشون گرم حرفاشون بودکه متوجه من نشدن رفتم طرف اتاق سمان -سلاممممممم به روی ماه هردوتون بهارباخنده گفت:پاچه خواری نکن -خوب پس رک میگم خانممو بده سمان باخنده به منوبهارنگاه میکرد -پررو خوبه اگه من نبودم الان خانومت اینجانبود -رفتم طرف سمانودستشوگرفتموگفتم:بروب� �با دستشوکشیدم که سمان باخنده گفت:چیکارمیکنی؟؟ بهار:بهراد زن ندیده ازاتاق بهاراومدیم بیرونورفتیم تواتاق من پاموزدم به دیواروبالذت به سمان که درحال وارسی اتاقم بود نگاه کردم رفت طرف میزموگفت:بهرادچقدشلخته ای نمیخوایی اینجاروتمیزکنی باخنده سرموتکون دادمورفتم طرفش ازپشت بغلش کردموگفتم:خوب یه خانوم گلی دارم که واسم تمیزش میکنه برگشت طرفموگفت:مگه کلفت گرفتی پررو بالبخندنگاش کردم که باخجالت ازم جداشدورفت طرف کتابخونه یه نفس عمیق کشیدمورفتم روتخت دراز کشیدموبهش نگاه کردم -دنبال چی میگردی؟؟؟ -هیچی میخوام کتاباتوببینم Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA میگم سمان اخرهفته وقتت ازاده؟ باتعجب بهم نگاه کردوگفت:چطور مگه؟؟ -هیچی میخوام باهات برم یه جایی!! اومد روتخت نشستوگفت:کجا؟ -خونه عموم میدونی که بقیه باهاش چه جورن ولی من واسش احترام میذارم باید بریم پیشش من نمیدونم چرابقیه ازعموبدشون میاد سمانه یکم فکرکردوگفت:اخرهفته وقتم ازاده امابابام؟ بااخم گفتم:بابامومامانم نداریم باید بریم بهم نگاه کردوگفت:باشه باخنده دستشوکشیدم که افتاد توبغلم -اِ بهراد چیکارمیکنی؟ روسریشواز سرش دراوردموگفتم:کارخوب میکنم یکی زد روسینموگفت:ولم کن دستمودور کمرش محکم کردموگفتم:ولت نمیکنم زوره؟ سرشوگذاشت روسینموگفت:بهرادولم کن دیگه میدونستم خجالت میکشه بادست ازادم چونشوگرفتموبالااوردموبینی موزدم به بینیشوگفتم:نوچچچ توچشماش نگاه کردموگفتم:توکه منوتنهانمیذاری؟؟ یه لبخند زدوگفت:نه تنهات نمیذارم سرموبردم کنارگوششوگفتم:قول؟؟ سمانه خودشوعقب کشسدوبهم نگاه کردوگفت:قول پسربد باخنده گونشوبوسیدموفشارش دادم به خودم موهاشوبهم ریختم که بااخم گفت -نکن بهراد انقده دوس داشتم حرصشودربیارم به صورتش نگاه کردموگفتم:میدونی لبات الان مثل لبوشده خوردن داره هااا -ولم کن پرروشدی شروع کرد به ول خوردن توبغلم هرچی تقلا میکردنمیتونست بلندشه خندم گرفته بودتاالان بادختری مثل سمانه روبه رونشده بودم نمیدونستم چطوررامش کنم انقده ول خورده بود که موهاش توصورتش پخشوپلاشده بودن باعصبانیت دندوناشوبهم فشوردوگفت:ولم کن بهراد وگرنه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی -اوه اوه ترسیدم تهدید میکنی به نفس نفس افتاده بودکه صورتموبردم جلوسمان زود صورتشو عقب کشید باخنده خوابوندمش کنارخودموگفتم:باشه نمیبوسمت هروقت خودت خواستی بوست میکنم موهاشو از جلوی صورتش کنارزدموبردم پشت گوششوگفتم:خیلی بدقلقی هاا یه لبخند کج زدو گفت:درعوض توخیلی پرروویی باخنده پیشونیشوبوسیدمبه نفس نفس افتاده بودکه صورتموبردم جلوسمان زود صورتشو عقب کشید باخنده خوابوندمش کنارخودموگفتم:باشه نمیبوسمت هروقت خودت خواستی بوست میکنم موهاشو از جلوی صورتش کنارزدموبردم پشت گوششوگفتم:خیلی بدقلقی هاا یه لبخند کج زدو گفت:درعوض توخیلی پرروویی باخنده پیشونیشوبوسیدم تقه ای به درخوردوصدای اروم بهاربلندشد:میگم بهرادبسه دیگه فک کنم همه فهمیدن شما باهمین بیایید بریم شام بخوریم باناراحتی به سمانه نگاه کردم -به من چی بهراد چرامنواینجوری نگاه میکنی؟ -هیچی اخرهفته باید بامن بیایی هااااا!!!!!!! -قول نمیدم بایدازبابام اجازه بگیرم باعصبانیت گفتم:به بابات چه ربطی داره؟توزن منی الان سمانه بلندشدو همونطور که موهاشودرست میکردگفت:بابامو که میشناسی متعصبه رواین چیزاهم خیلی حساسه بعدشم به من نگاه کردوباصدای ارومی گفت:درضمن ماهنوز عقدنکردیم میخواست بره طرف درکه دستشو گرفتموگفتم:سمان اگه قصدت عصبانی کردن من بود که بهت تبریک میگم بااین حرفت خوب اعصابموخط خطی کردی دستشوول کردموگفتم:بروبیرون سمان باناراحتی بهم نگاه کردوگفت:ولی........ باعصبانیت گفتم:مگه نشنیدی گفتم بروبیرون بابغض بهم نگاه کردورفت بیرون گوشیم زنگ خورداز رومیز برداشتمشو بهش نگاه کردم (شیــــــــــــــــــدا) جواب دادم -بله؟؟؟؟؟ -سلام بهرادی خوبی؟؟ بازم مث قبلناباهام حرف میزد مث همون موقع که عاشق.........اه لعنتی -خوبم توخوبی؟؟؟؟ -ممنون بهترازتونیستم بعدم باصدای ارومی گفت:تبریک میگم -ممنون -دوسش داری؟؟؟ هه چه سوال مضخرفی!!! -اگه دوسش نداشتم باهاش ازدواج نمیکردم باخنده عصبی گفت:شماهنوز ازدواج نکردید -بلاخره که میکنیم -من که فکرنمیکنم -نمیخواد توفکرکنی فسفربسوزونی توبزا فکرت بکربمونه -بهرادبلاخره یه روزی برمیگردی پیش خودم توسمان وصله هم نیستین -مرسی ازگفته های گهربارتون کاری نداری؟؟ -بهـــــراد تومال منی!!!!! -شیداچرند نگودرباره پفک که حرف نمیزنی که میگی مال توام منوسمان هموخیلیییییی دوست داریم کسی هم نمیتونه مارواز هم جداکنه باعصبانیت گفت:واقــعا؟بهرادیامال من میشی اگرم نشدی نمیذارم مال سمانه بشی -بروخودتو به یه پزشک نشون بده ازبس فکر کردی به ناحیه سابکورتیکال مغزت فشاراومده خداحافظ گوشیوقطع کردم دوس ندارم سمانه ناراحت بشه بلندشدمو ازبالای کمد یه سیم کارت دیگه برداشتموسیم کارتمو عوض کردم دربازشدوصدای مامان بلندشد -بهراد دوساعته منتظرتوایم بیاشام بخور بهش نگاه کردموبالبخندگفتم:الان میام مامان -زودی بیاپسرم بعد ازچند دقیقه رفتم پایین همه نشسته بودن سرمیزشام نشستم روصندلی روبه روی سمانوگفتم:ببخشید دیراومدم شروع کردن به خوردن غذا ولی من میلی به خوردن نداشتم شروع کردم بازی کردن باغذام سرموبالااوردم که بانگاه خیره سمانه مواجه شدم بااخم به سالاد روی میز نگاه کردم یکم جذبـــــــــه مردونه لازمه هه بلندشدموباگفتن:نوش جون رفتم رومبل دونفره نشستم بعدازچند دقیقه یکی کنارم نشست برگشتم طرفش سمانه بود باچشمای که اماده باریدن بودن گفت:بهرادبه خدا ازحرفم منظوری نداشتم یه نگاه به عقب انداختم همه مشغول خوردن بودنو حواس کسی به مانبود دستشوگرفتموگفتم:خیلی خوب حالاچرا انقده ناراحتی فدات شم اشکال نداره بابغضی که توصداش بود گفت:بخشیدی؟ دستموکشیدم روگونشو گفتم :اره عزیزم بلندشدوگفت: من برم اونور بشینم باخنده گفتم: باشه****************************** بعدازرفتن خانواده سمان سردرد بدی گرفتم نمیدونم چرا سرم افتضاح دردمیکردشقشقه هامو بادست فشار دادم فرداباید برم دنبال کارای دانشگام بلندشدمو رفتم طرف اشپزخونه همه خواب بودن ولی این سردرد نذاشته بود من بخوابم یه لیوان اب ریختمولاجرعه سرکشیدم ازقرص خوردن متنفرم رفتم طرف اتاقمو روتخت دراز کشیدم بعدازچند دقیقه باوجود سردرد خوابم برد****** -بهراد امروز میایی دنبال سمان همونطور که چای رو به دهنم نزدیک میکردم گفتم: اره چطور مگه -هیچی همینطوری پرسیدم**************** ازدانشگاه اومدم بیرون واااااو باید یه میلیون پول بی زبونوبدم دست این مفت خورا به ساعتم نگاه کردم تا یه ساعت دیگه سمانه از مدرسه تعطیل میشه رفتم طرف ماشینموروندم طرف مدرسه سمانه شیشه ماشینودادم پایینوبه دبیرستان دخترانه....خیره شدم یه زمانی عاشق این بودم که دخترای دبیرستانیوسرکاربزارم ولی مثل اینکه هرچی به سنم افزوده میشه ازمسخره بازیام کم میشه و درعوض به غرورم اضافه میشه نفسموباصدای بلندی دادم بیرونو صدای پخش ماشینوزیادکردم بعد ازچند دقیقه بهارودیدم که از مدرسه امود بیرون واسش بوق زدم ولی متوجه نشدوبا دوستاش رفت طرف خیابان اصلی به درک یه مزاحم کمتر بلاخره دیدمش اخههه خانوم ماروباش از خستگی نای راه رفتن نداره صورتش قرمز شده بود رفتم طرفشو واسش بوق زدم سرش پایین بودو حواسش به من نبود جلوی پاش ترمز زدم که بااخم بهم نگاه کرد وقتی منو دید بالبخند سوار ماشین شدو گفت سلام بهرادخوبی؟اینجاچیکارمیکنی ؟؟؟ -سلام خانومم خسته نباشی کولشوگذاشت روپاشوگفت:ممنون -خوب کجابریم؟؟؟ بهم نگاه کردوگفت: منظورت چیه بریم خونه دیگه!!!! -نمیخوایی بریم یه دوری بزنیم؟؟ باشرمندگی بهم نگاه کردوگفت:بزا یه وقت دیگه الان خستم باخنده دستشوگرفتموبوسیدموگفتم:با� �ـــــــه روندم طرف خیابان اصلی که سمان باعجله گفت:بهرادوایستا زدم روترموزوباتعجب بهش نگاه کردم سمانه پیاده شدورفت طرف دختری که از داخل پیاده رو داشت میرفت داشتن باهم حرف میزدن قیافه دخترخیلی برام اشنابود وقتی دقیق بهش خیره شدم فهمیدم کیـــــه یکی زدم روپیشونیم این که (مریمه)همون که اون شب تومهمونی داشت گریه میکرد همون که خوشکلوبامزه بود سمانه ومریم باخنده اومدن طرف ماشین حالاچیکارکنم؟؟ من که مریمو نمیشناسم کاری هم باهاش نداشتم پس نگرانیم بی دلیله سمانه درعقبو برای مریم باز کردوباخنده گفت:بهراد شرمنده این مریمه دوستم روبه مریم گفت: این نامزدمه بهراد برگشتم طرفش باتعجب بهم نگاه کرد خداکنه گاف نده به لبخند گفتم:خوشبختم!!!!! -بهراد باید یه کتاب به مریم بدم مارومیبری خونه؟// به جاده خیره شدموبااخم گفتم:باشه سمانه درجلوروبازکردونشستوگفت فردا اون درسوامتحان داریم قراربود باآژانس بفرسم ولی الان که توهستی دیگههههههه باخنده بهش نگاه کردموسرموتکون دادموروندم طرف خونه***** مریم یه لحظه همینجاباش تامن برم کتابتوبیارم -باشه عزیزم اوووفففففف ایزدشکرمرامت سمان ازماشین پیاده شدوبالبخند اروم گفت:ببخشید وقتی سمان دورشد صدای مریم توجهمو جلب کرد:داداشی باورم نمیشه نامزد سمان باشی بالبخند ازتوایینه بهش نگاه کردموگفتم:باید باورکنی دیگه -تبریک میگم بهت سمان خیلی خوبه خیلی مهربونه سرموتکون دادمو به درختای توکوچه خیره شدم چرا انقد سمان دیرکرده اه مریم با منومن گفت:داداشی میشه شمارتو..داشته باشم باتعجب برگشتم طرفشوگفتم:اونوقت چرا؟؟ سرشوپایین انداختوگفت:اخه میخوام حال ارشامو ازتوبپرسم نمیخوام بهش زنگ بزبزنم عجب بهانه بزبزقندیه اه حالا چیکارکنم بیخیال شمارمومیدم به سمانم بعدا میگم بعدشم سیم کارتمو عوض میکنم شمارمورو کاغذ نوشتمو دادم بهش نورافتاب صورتشو طلایی کرده بود حالا فهمیدم مریمم یکی ازاون قربانیایی ارشامه حداقل میتونم کمکش کنم تابیشترازاین تومنجلاب گیرنکنه یادم باشه درباره مریم با سمان حرف بزنم سمانه باخنده کتابوداد دست مریموگفت:مرسی مریم جون دستت دردنکنه -خواهش سمان خانوم ازماشین پیاده شدوگفت:خوشحال شدم باهاتون اشناشدم بهراد خان این چرااینجوری میکنه سرموتکون دادموگفتم:همچنین ازسمانه جداشد سمانه سرشواوردپایینوگفت:بیابریم بالا -نه باید برم پیش میلاد کارنداری باناراحتی گفت:ببخشیدبه زحمت افتادی -انقدنگوببخشیدسمان درضمن وظیفم بود زحمت نی باخنده گفت:یه خبر خوب باباموراضی کردم اخرهفته باهم بریم پیش عموت باتعجب نگاش کردم -باباایــــــول خوب رمز گشایی بابائه رویاد داری هااا -خوب برو دیگه منم برم که الان داد مامان درمیاد -باش مواظب خودت باش -خدا حافظ
روندم طرف خونه میلاد*****

میلاد درخونه روباز کردو گفت:به به بهراد خان راه گم کردی ازاینورا

باخنده باهاش دست دادموگفتم:بابا کاروزندگی مگه میذاره ادم به دوستاش سربزنه

میلادبالبخند گفت:کاروزندگی یازنت؟؟؟؟

رفتم توخونه وگفتم:کاروزندگی همون زنه دیگه

-چه خبر؟؟

-خوشی سلامتی عشقوحال توچه خبر رفتی مشهدزن نگرفتی

-نه بابا زن باید بیاد منوبگیره

-پرو همونقد که زن اومد منوگرفت توروهم حتما میگیره

میلاد باخنده سرشوتکون دادوگفت:چی میخوری؟؟؟

-هیچی نمیخورم بیابشین

میلاداومد روبه روم نشستوگفت:چی شده؟؟

-هیچی میخوام اخر هفته باسمانه برم پیش عموم

-خوب این که چیز بدی نیست

-موندم چطوری به مامانوبابابگم!!!

میلاد لم دادرومبلوگفت:بازم همون مشکل همیشگی تواخر نفهمیدی اینا چرا باعموت مشکل دارن

نفسمودادم بیرونوگفتم:نه نفهمیدم حالا چیکارکنم؟؟

-هیچ کارمیری با بابات حرف میزنی مطمئنارضایت میده!!

-ازکجاانقد مطمئنی؟؟؟

-یعنی واسه داداش خودش یه نمه احترام قائل نیست؟؟

یلندشدموگفتم:چه میدونم کاری نداری؟؟

باتعجب بهم نگاه کردوگفت:کجا؟؟؟

-خونه اقاشجاع میرم دیگه!!!

نه به اون دوران که میومدی خونم به زور مینداختمت بیرون نه به الان

باخنده سرموتکون دادم خودمم میدونستم یه تغییراتی

کردم الان احساس مسولیت نسبت به زندگی خودم داشتم ولی قبلنا همش پی ولگردیو

اللی تللی بودم

باهاش دست دادمو از خونه میلاداومدم بیرون سوارماشین شدموروندم طرف خونه***

روتخت دراز کشیده بودمو به فردا فکر میکردم اصلا بهشون نمیگم که میخوام برم خونه عمو

بلاخره تصمیمو گرفتم بلندشدمو رفتم تواتاق کار بابامثل همیشه سرش گرم کارای خودش بود

-خسته نباشی

دست ازکارکشیدوبهم نگاه کرد

-ممنون چیزی شده؟؟؟

-نه باید چیزی شده باشه؟؟

بابادوباره سرشوبرد توپرونده های مهمتر ازجونشوگفت:نمیدونم شاید

حوصله کل کل باهاشونداشتم پس بی مقدمه گفتم:میخوام فرداباسمانه برم پیش عمو

دوباره بهم نگاه کردوگفت:خونه عموت چه خبره؟؟

همونطورکه پاموبه دیوارتکیه میدادم گفتم:خبرخاصی نیست اون عمومه باید برم پیشش

برحسب احترامی که واسش دارم

بابا باتک خنده ای گفت:احترام؟؟خوبه حداقل واسه عموت احترام قائلی!!!

دوباره سیمای باباقاطی کرده

-بابا من فردا میرم چه بخواییدچه نخواییدالانم بهتون گفتم تابعدامشکلی پیش نیاد

ازاتاق بابا اومدم بیرون رفتم تواتاق خودم

روتخت دراز

کشیدموگوشیمودراوردموبه سمانه زنگ زدم

باصدای ارومی گفت:الو

-سلام خوبی؟؟

-ممنون توچطوری

منم خوبم خواب بودی؟

--نه باباخواب کجابود!!





باخنده گفتم میخوایی بیام برات لالایی بخونم

-هه هه بی مزه چه خبرا؟

-میگم قرارفرداروکه فراموش نکردی؟؟

-نه یادمه ساعت چند میریم

-صبح میریم که تاغروب اونجاباشیم

-خیلی دوره؟؟

-نه دوره نه نزدیک یه چند ساعتی توراهیم

-باشه!پس من بخوابم فرداخواب نمونم کاری نداری؟؟

-نه خوب بخوابی شبت اروم

-ممنون همچنین خداحافظ

-خداحافظ

دستموگذاشتم زیرسرم باورم نمیشد زندگی پرتلاطمم انقد زود اروم شده اینهاروهمه رومدیون سمانم

چشمام گرم شدو بعد از چند سال یه خواب اروم سراغم اومد******

باصدای ساعت ازخواب بیدارشدم دستمو خواب الود کشیدم رومیز تا این ساعت مضخرفوخفه کنم

دستم به ساعت خورد میخواستم یکی بزنم توکلش که چشمم خورد به ساعت 5

تازه یادم اومد امروز قراره باسمان بریم خونه عمو

کشوقوسی به بدنم دادمو بلندشدم رفتم حموم هیچی مث حموم اول صبح به ادم نمیچسبه!

داشتم موهامو باحوله خشک میکردم که گوشیم زنگ خورد

سمان بود باتعجب جواب دادم

-جانـــــم؟/؟

-اِ بهراد بیداری فک کردم خوابیدی میخواستم بیدارت کنم

-خیلی جنست خرابه دیگه میخواستی مردم ازاری کنی دیگه!!

-نه به جون مرغ همسایمون

-اره ناقلا واسه نماز بیدارشدی؟؟

-اره خووووبــــ

-اماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت

-باش فعلا کاری نداری؟؟

-نه گلم فعلا تابعد!!

نیاز به هیچی نداشتم لباسامو پوشیدم یه چند دست لباسم برداشتم انداختم توکوله پشتیم

خوب همه چی حاضره فقط بایدیه نامه کوچولو واسه مامان بزارم

رونامه همه چیو از سیرتاپیاز تاسیب زمینی واسه مامان نوشتموبه یخچال چسبوندم

ماشینوازحیاط اوردم بیرونو روندم طرف خونه سمان

توراه به سمان زنگ زدم که اماده باشه*

ازماشین پیاده شدمولباسمو ازپشت کشیدم پایین رفتم طرف درحیاط

میخواستم زنگ بزنم که درباز شدو سمانه بالبخند گفت:سلاممم

باتعجب بهش نگاه کردموگفتم:پشت دربودی؟؟

سمانه کناررفتوخانوم همیتی اومدطرفم

-سلام پسرم خوش اومدی بریم بالا

-سلام ممنون باید بریم بااجازتون دیرمیشه

-هرجور راحتید مواظب خودتون باشید

میدیدم که بانگرانی به سمانه نگاه میکنه

یه لبخند زدمو گفتم:نگران نباشید مواظبشم

خانوم همتی برگشت طرف منوبا لبخند سرشو تکون داد

روبه سمان گفتم:بریم دیگه!!!!

سمانه سرشوتکون داد

باخانوم همتی خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیموراه افتادیم

-میگم خانومی مامانت خیلی نگرانت بودهاا انگار میبرمت بخورمت

سمان یه چشم غره بهم رفتوگفت:حق داره دیگه

-هوومـــ اره خوب حق داره

-راهش خیلی طولانیه؟؟

-هی همچین بگی نگی**

چشمام حسابی دردگرفته بود وخسته شده بودم دوساعت بکوب رانندگی کرده بودم

ماشینوکنار یه چای خونه باصفا نگه داشتم

سمان بهم نگاه کردوگفت:خسته شدی؟؟

همونطور که بدنمو میکشیدم گفتم:اره خیلیییی

ازماشین پیاده شدیمورفتیم رویکی از تخت ها نشستیم

-بهراد اینجا خیلی قشنگه

-اره خیلی نقلیوباحاله

بهش نزدیک شدمو گفتم:من امروز تورنبوسیدم هاا

سمانه باخم بهم نگاه کردوگفت:بهراد!!!!!!

-چیه خوب میخوام زنمو ببوسم جرمه؟؟

سمانه باجدیت گفت:مسخره بازی درنیار

رومو برگردوندم طرف جاده و اداشو دراورد:مسخره باز درنیار

بعد ازچند دقیقه دستشو اروم گذاشت رودستموگفت:خوب ببخشید اینجا که جای بوس نیست

باخنده گفتم:پس جاش کجاست؟؟

سرشوانداخت پایینوهیچی نگفت

باسرخوشی سوت زدمو صاحب اون چای خونه روضدا کردم

-خوش امدید اقاچه میل دارید؟

عجب لهجه توپی داشت هااا جاایمان خالی کلی باهاش بخندیم

به سمانه نگاه کردمو گفتم:من سالاد کرگدن میخوام توچی سمان

سمان باخنده بهم نگاه کردو اروم گفت:زشته؟؟

-زشت پیرزن پشت ترک موتوره مگه نه اقا

پیرمرده باخنده سرشو تکون دادو گفت:امان از دست جوانای امروزی

پیرمرد بانمکی بود بعد ازاینکه سفارشاروگرفت مثل جنتلمنا بااون کلاه باحالش رفت

-چقدراه مونده بهراد من خسته شدم

همونطور که لقمه رومیذاشتم تودهنم گفتم:خوبه توفقط نشستی من رانندگش میکنم

من باید بنالم که خستم نه تو

سمان دیگه هیچی نگفتومشغول خوردن شد

پولو حساب کردم دست سمانو گرفتمو کشیدم ولی سمان تکون نخورد

بهش نگاه کردم که باخجالت سرشوانداخت پایینوگفت:واسم لواشک میخری؟؟

باخنده به قیافه لبوش نگاه کردم الان دلم میخواست همچین ببوسمش

دستمو کشیدم روگونشوگفتم:اره کوچولو چرانخرم یه کوچولو که بیشترندارم!

اقایکی ازاون لواشکاتونو میدید؟؟

لواشکو گرفتیمو سوارشدیم

همچین بااشتها لواشکو میخورد که منم هوس کردم

لواشکو از دستش کشیدم

-اِ بهراد چیکار میکنی بده من

دستشو دراز کرد

گونمو خاروندمو گفتم:بزا منم بخورم تک خوری نکن

سمانه باحرص گفت:توکه میخواستی بخوری چرا واسه خودت نخریدی

-ببین سمان هردومون جوونیم انقد حواسمو پرت نکن جوون مرگ میشیم هاا

-بهراد اون دهنیه نخور

لواشکو گذاشتم تودهنمو گفتم:مزش به همین دهنی بودنشه دیگه

سمانه باخنده سرشوتکون دادوگفت:ازدست تو باکارات

بلاخره رسیدیم خونه عمو ماشینو جلودرنگه داشتمو دستمو گذاشتم روبوق

-بهراد یواشترچه خبرته

-باباخدایی خستم

بعدازچند دقیقه صدای سرایدار عمو که میگفت:امدم امدم

اومد درو باز کرد

باسربهش سلام کردم زیاد میومدم پیش عمو البته دورازچشم مامانوبابا

ماشینو توحیاط باصفای عموپارک کردموپیاده شدم

حیاطش واقعا محشر بوددوطرف حیاط انواع گبودرخت بود

سمانه داشت حیاطو نگاه میکرد

رفتم نزدیکشو گفتم:بریم

بهم نگاه کردوگفت:خیلی خوشکله هااا

میدونم همه میگن من خوشکلم!!

سمانه بااخم بانمکی گفت:ازخودشیفته

دستشو گرفتمو باهم رفتیم طرف درورودی خونه**

بـــــــــه جناب کنت عمـــــو چطوری خوشتیپ

رفتم طرفشوصورتشو بوسیدم

مثل همیشه جدی وخشک

-خوش اومدی بهراد

-ممنون عمو

رفتم طرف سمانه وگفتم ایشونم دوشیزه سمانه نامزد بنده

بعدازچند سالی که باعمو رفتوامد داشتم بلاخره لبخندشودیدم

ازجاش بلندشدو اومدطرفمونو گفت:خوشحالم کردیدکه اومدید خوشبخت بشید

-مرسی ممنون عمو انشالله نوبت شما

-ازمن دیگه سنی گذشته کی میاد یه پیرمردوبگیره

-بابا 39 سال که سنی نیست عمو کجاش پیره

-بهراد تازه از راه رسیدیو این همه پرحرفی خدا به نامزدت صبربده

عمو به سمانه نگاه کردوهردوشروع کردن به خندیدن

-باباقبول نیست چند نفر به یه نفر

-برید یه کمی استراحت کنید تاواسه شام صداتون بزنم برید که حسابی خسته شدید

عمو یکی ازاتاقارواسه منو سمان اماده کردو رفتیم تواتاق
من میرم یه دوشی بگیرم

- باش تاتوبری منم لباسامو عوض میکنم

رفتم طرف سمانه وگفتم اینجاهم جاش نیست ببوسمت

سمانه باخجالت سرشوانداخت پایین

سرموتکون دادمو حولمو انداختم رودوشمو رفتم

طرف حموم نمیخواستم مجبورش کنم یا اذیتش کنم

بازم اب شد حلال خستگی هام

ازحموم اومدم بیرون سمانه اروم روتخت خوابیده بود

مث فرشته هاخوابیده بودموهاشم همش پخشو پلا شده بود توصورتش

موهاشوکنار زدمو اروم پیشونیششو بوسیدم

چشماشوبازکردوبالبخندبهم نگاه کرد

-بیدارت کردم ببخشید

همونطورکه بلندمیشدگفت:نه بایدبیدارمیشدم

-بریم شام بخوریم من خستم خوابم میاد

-توبرو من میام

دستمو کشیدم روموهای بلندشو گفتم:باش هرجورراحتی

رفتم بیرون ازاتاق عمومثل همیشه ساکتواروم رومبل روبه روی پنجره نشسته بود

رفتم کنارپنجره وگفتم:حیاط خیلی قشنگ شده

عموهمونطورکه به دود سیگارش خیره بود باصدای ارومی گفت:هرچی

که مال یاناز باشه قشنگه

باتعجب برگشتم طرفشوگفتم:ساناز؟؟؟؟

عموبه خودش اومدو گفت:ساناز کیه؟؟

-شوما گفتید!!

من گفتم چی میگی پسر بریم شام بخوریم که تازه از راه رسیدین خسته ای

-عموسمانه دخترخوبیه مگه نه/؟

عموبالبخند سرشوتکون دادوگفت اره خیلی خوبه

اینوگفتو رفت طرف میز شام

رفتم طرف اتاقو درزدم بعدازچند دقیقه سمانه اومدوگفت:اینجا چیکارمیکنی بروشامتوبخور

-مگه تونمیخوری؟؟

-نه میل ندارم

-چی میگی؟عمو این همه تدارک دیده بعد خانوم میل نداره

دستشوگرفتمو گفتم:بریم

سمانه هیچی نگفتو دنبالم راه افتاد

سکوت بدی بودفقط صدای بهم خوردن قاشقوچنگال میومد

عمو خیلی کم حرف بود

-مرسی عمودستت دردنکنه

عموباجدیت گفت:برو از اشرف خانوم تشکر کن نه من

-باش حالا چه فرقی داره

رفتم تواشپزخونه و گفتم:اشرفی سفیدبخت بشی دستت طلا

اشرف باخنده گفت:ازدست توبهراد

-میگم اشرف عروس من خوشکله

-اشرف باتعجی گفت:عروست؟؟

-اره دیگه سمانه همون که باهام بود

-مگه اون عروسته مادر!!

-اره نظرت چیه؟؟

-مبارکه پسرم خوشبخت شی دختر قشنگیه

سمانه اومد داخل اشپزخونه وگفت:چی میگید شومادوتا

باخنده گفتم:دارم ازاشی جونم خواستگاری میکنم فضولی؟

اشرف وسمانه باخنده بهم نگاه میکردن

-اه هوو هم هووهای قدیم یه خشمی یه حسودی یه چیزی

-بهراد زیادی حرف میزنی هااا

-بروباباسمانه میگم دوشب پیش اشی باشم یه شب پیش توخوبه

سمانه چشماشو ریز کردوگفت:بروبیرون تابلایی سرت نیاوردم

یه قدم رفتم عقبوگفتم:باشه باباتواروم باش اصلا کل هفته روپیش توجمعه ها پیش اشی

سمانه اومد طرفم که از اشپزخونه پریدم بیرون

خیلی خسته بودم عمو هم رفته بود بخوابه طبق عادت همیشه اش خیلی زود میخوابید

رفتم طرف اتاق به تخت دونفره وسط اتاق نگاه کردم یعنی امشب سمانه پیش من میخوابه

یعنی من میتونم دربرابرش خودمو کنترل کنم

بیخیال این افکار شدمو رفتم طرف کتابخونه عمودرسته زیاداهل کتاب نبودم ولی کتابای عمورو

دوس داشتم به ادم ارامش میدادن

یکی از کتاباشو برداشتمو اومدم سمت اتاق

سمانه تواتاق بودو داشت موهاشواروم شونه میزد

یه لباس خواب که کلا بدنشو پوشنده بودهم تنش بود ولی دراین حالتم خیلی خوشکل بود

جلوی درایستاده بودموبهش نگاه میکردم بهتره امشب من بیرون بخوابم

میخواستم برگردم ولی یه نیرویی منوکشوند طرف سمانه ازپشت دستمو فرو کردم توماهاش

سمانه برگشتو باتعجب بهم خیره شدم

یه لبخند زدمو اروم دستمو کشیدم روگونش

سمانه باخجالت سرشو انداخت پایین

دستمو انداختم دورکمرشو به خودم نزدیکش کردم واقعا دست کشیدن

از سمانه برام سخت بود

صورتمو نزدیک صورتش بردموتوچشماش نگاه کردم

نفسای تندش به صورتم میخورد اروم لباموگذاشتم رولباش

یه حس امیخته به ارامش یه حسی که توش از ش/ه/و/ت خبری نبود یه حسی

بهم دست داد که میدونستم از رونیاز مردانه ام نبوسیدمش

خندم گرفته بود سمانه از بوسیدن هیچی نمیدونست حتی یه ذره لباشو

حرکت نمیداد

دلم نمیخواست لبامو ازلباش جدا کنم اولین دختری بود که این همه جلوش مقاوت میکردم

نوک زبونمو رولبش کشیدمو ازش جداشدم

سمانه سعی میکرد نگاشو ازم بدزده

بالبخندبهش خیره شدم دستمو کشیدم روگردنشو گفتم:خیلی دوست دارم

سمانه بالبخند بهم نگاه کردو سرشوکج کردوباصدای ارومی گفت:منم دوست دارم

اروم سرشوگذاشت روسینم موهاشو نوازش کردمو گفتم بروبخواب

فک میکردم سمان کنار من احساس ناراحتی میکنه پس ترجیح میدادم تنهاش بذارم

سمانه دستموگرفتوگفت:بیا بخوابیم

باتعجب بهش نگاه کردم که برگشتوگفت:بهرادم من بهت ایمان دارم مگه خودت

گفتی باید بهت اعتماد کنم منم دارم همین کارو میکنم

باخنده ازپشت بغلش کردموگفتم:خیلی میخوامت کوچولو

سمانه باخنده برگشت طرفمودستشو گذاشت روسینمو هولم دادوگفت:من باز به توئه پرروخندیدم

روتخت دراز کشیدمو به سمانه نگاه کردم که داشت بالشو مرتب میکرد

اروم کنارم دراز کشید

برگشتم طرفشوگفتم:سمانه اسم بچه هامونو چی بذاریم

سمانه شروع کردبه خندیدنو گفت:اووووکو تا بچه

دستشو گرفتموگفتم:کوتابچه نداریم من میخوام بابابشم

سمانه باتعجب بهم خیره شدوگفت:زده به سرت

دستشو بوسیدموگفتم:الان که نه هروقت ازدواج کردیم

سمانه دستشوکشیدوپشت به من خوابیدوگفت:تودیوونه ای

ازپشت کشیدمش توبغلمو گفتم:اره دیونه تو

سمانه برگشت طرفمو سرششوگذاشت روسینم

اروم گونشوبوسیدمو گفتم:شب به خیر

واسه اولین شب توعمرم باارامش خوابید****

صبح باتکون خوردن سمانه ازخواب بیدار شدم

به ساعت نگاه کردم 5

-سمانه بگیر بخواب خواب نماشدی چیکار داری اول صبح

سمانه همونطور که موهاشو میزد پشت گوشش گفت:تنبل خان بلندشو نماز بخونیم

بااستفهام بهش خیره شدم یعنی منم میتونم نماز بخونم

سمانه کنارم نشستو موهامو بادستش مرتب کردوگفت:بهراد میخوام الان باهم نماز بخونیم

بلندشو دیگه

-یعنی خدا نماز منوهم قبول داره

-چرانداشته باشه دررحمت خدا واسه همه بازه بلندشو بهرادی

حداقل واسه خوشحالی سمانه که میتونستم نماز بخونم

بالبخند بلندشدمو باهم رفتیم وضو گرفتیم

سمانه یه سجاده بهم دادو گفت:اینوواسه توگرفتم

دستموکشیدم روسجاده وگفتم:ممنون خانومی

واسه اولین بار تواین 23سال نماز خوندم

یادم نمیاد قبلانماز خونده باشم

وقتی کوچیک بودم مامان که نماز میخوند میرفتم جلوش فقط نگاش میکردم

حسی عجیبی بود که تواین سالها تجربش نکرده بودم

نباید اجازه میدام غرورم خورد شه نباید اجازه میدادم اون اشک لعنتی

بیاد پایین اشکی که جلو دیدموگرفته بود سمانه نمازشو تموم کرده بودو داشت

دعا میخوند شونه هام میلیرزید من داشتم گریه میکردم

برگشتم طرفشو بغلش کردمو بی صدا گریه کردم

کی گفته مردنباید گریه کنه مردا هم یه مواقعی باید گریه کنن

ازسمانه جداشدم چشمای سمانه هم خیس بود بالبخند دست بردمو اشکاشوپاک کردم

واسه اولین بار حس کردم نجاست تونفسام توبدنم پاک شده واسه اولین بار

حس کردم منم جزو بنده های خدام

سمانه هم دستشو دراز کردو اشکمو پاک کرد

-خیلی خوشحالم که دارمت من الانمو مدیون توام سمانه

سمانه سرشو گذاشت روسینمو گفت:بهراد خیلی دوست دارم هیچ وقت تنهام نذار

سرشو بوسیدمو گفتم منم دوست دارم********

-چرا رفتی اونجا هااااان؟

ازاوفتی که از خونه عمو اومده بودم داشتم بامامان جروبحث میکردم

-مامان چرانمیفهمی اون عمومه باید بهش احترام بذارم یا نه

بحث کردن بامامان فایده نداشت بلندشدمو رفتم تواتاقم

خوشحال بودم ازاینکه رفته بودم خونه عمو خاطره های خوبی از اونجا دارم

گوشیم زنگ خورد باتعجب به شماره ناشناسی که روگوشی بود نگاه کردم

شیدا که این خط منو نداره

جواب دادم

-بله

صدای گریه و نفسای بریده بریده یه دختر بود که میگفت:بهرادبه دادم برس

با ترس گفتم:شما؟؟

همونطور که صداش میلرزید گفت:من مریمم

باتعجب گفتم:مریم چی شده؟؟چراگریه میکنی

مریم باصدای بلندی گریه کردوگفت:بهراد ارشام بهم تجاوز کرده

-چــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟

-بهراد بیاپیشم بهت اجتیاج دارم

باعجله گفتم کجایی؟؟

ادرس گاراژی که قبلنا باارشام میرفتیموداد

باشه من الان میام تواروم باش

زود لباسامو عوض کردمو از پله هارفتم پایین

مامان:کجا بهراد چی شده؟؟چراانقد عصبانی

باعصبانیت دستمو فرو کردم توموهامو گفتم:هیچی مامان یکی از دوستام تصادف کرده

واینستادم تابقیه حرفاشو بشنوم

ماشینوازحیاط اوردم بیرونو باسرعت روندم طرف گاراژ

گاراژ توکوچه پس گوچه های خلوت شهر بود

یه منطقه پرت ازشهر که پرنده توش پر نمیزد

با سرعت جلوی در گارازترمز کردمو رفتم توگاراژ

-مریم؟؟؟؟

رفتم بشکه های جلوی دروکنارزدمو بافریادگفتم:مریم

بعدازچند دقیقه مریم ازپشت چندتا بشکه کثیف با سرووضع افتشاح اومد بیرون

شرمم میشد بهش نگاه کنم

سرمو انداختم پایینو کاپشنمو دراوردمو گفتم بیا اینوبپوش

مریم هق هق گریش رفت بالاوگفت:چرا اومدی

باتعجب بهش نگاه کردم

اومد نزدیکو خودشو انداخت توبغلم

این کاراش چه معنی میداد

دستمو گذاشتم روشونشو گفتم:مریم چیکارمیکنی

-باگریه گفت:اونا منواذیت کردن من مجبورم بهراد منوببخش

درگاراژ باز شدونورچشممو اذیت میکرد

2نفرجلوی در گاراژبودن

وقتی چشمام به نور عادت کرد

به درگاراژنگاه کردم شیداوسمانه

باتعجب به مریم نگاه کردمو گفتم:اینجا چه خبره

سمانه باچشمای اشکی بهم نگاه میکرد

مریمو از خودم جدا کردمو رفم سمت سمانه.......
روبه شیدا گفتم:اینجا چه خبره؟؟

شیدا باتک خنده ای گفت:بایدازتوبپرسم بهرادخان خوش میگذره بهت نه

به سمانه نگاه کردم که اشک اروم ازگونش چکید پایین

پاک گیج شده بودم یعنی چی...

بافریاد گفتم:شیدا باز چی توکلته هان؟؟

شیدا یه قدم اومد جلو چشماشو ریز کردو با زهر خند گفت:چی تو کله منه

تویی که با دوست نامزدت ریختی روهم تویی که همون حیوون هستی

روبه سمان گفتم:توکه باور نمیکنی نه؟؟

سمان با عصبانیت اشکاشوپاک کردوگفت:پی بردم حیوناهیچ وقت ادم نمیشن

تویه حیونی بهراد من احمق به خاطر تو جلوعزیزترین

کسام ایستادم بابام بهم میگفت سمانه بهراد وصله تونیست

ولی من به زوراونارو مجبور به کاری کردم که خودشون راضی نبودن

واسه خودم متاسفم که فکرمیکردم ادم شدی

اروم گفت:فکرمیکردم دوسم داری

-سمانه به خدا من باهاش کاری نداشتم

روبه مریم کردمو بافریاد گفتم:دِ چراساکتی بگو منو توهیچ غلطی نکردیم

مریم باگریه سرشو انداخت پایین

-ازت متنفرم بهرادهیچ وقت نمیبخشمت

سمانه باگریه از گاراژرفت بیرون

هنوزم توشوک حرفای سمانه بودم راست میگفت من یه حیون بودم

هیچ وقت فکرشو نمیکردم دردودلای روکه باسمانه کردم

یه روزی به رخم بکشه درسته حقیقتو میگفت

رفتم طرف درگاراژمیخواستم برم بیرون برگشتمو انگشت اشارمو گرفتم

سمت شیداومریمو گفتم:وای به حالتون اگه بلای سر زندگیم بیاد اونوقت روزگارتونوسیاه میکنم

با دورفتم سمت سمانه

-سمان گوش کن به خدامن کاری نکردم

-گمشو عوضی دیگه نمیخوام ببینمت میایی تکلیف منوروشن میکنی****

فکرکردن به یه هفته پیش اعصابمو داغون کرد بلندشدمواز زیر تخت

سیگارمو کشیدم بیرونوروشنش کردم یه پک عمیق ازش گرفتمو دودشو دادم بیرون

به دود سیگارخیره شدم بعد ازاون اتفاق کوفتی درست یه هفته میشه

که نه سمانو دیدم نه باهاش حرف زدم دلم خیلی براش تنگ شده ولی

یه جورایی هم ازش دلخورم مگه قرارنبود به هم اعتماد کنیم یعنی سمان

بادیدن ظاهرماجرامیخواد همه چیوبهم بزنه همه ارزوهامونو به بادبده

یه پک دیگه ازسیگارم گرفتم که دراتاقم به شدت باز شدو مامان با

عصبانبت اومد داخلوگفت:اینجا چه خبره بهراد؟؟

بهش نگاه کردمو گفتم:خبرخاصی نیست

مامان بافریادگفت:مامان سمانه چی میگه بیاییدتکلیف دخترمونو روشن کنید

چیکارکردی بهراد؟؟؟؟

بلند شدمو سیگارمو خاموش کردمو باعصبانیت دست کردمو توموهامو

گفتم:بیخود گفتن من هیچ کاری نکردم

باهمون وضع اشفته سوئیچ ماشینو برداشتمو ازخونه زدم بیرون

توماشین یه اهنگ ملایم گذاشته بودمو تویه مسیر نامعلوم داشتم میروندم

گوشیم زنگ خورد باتعجب شماره ارشامو دیدم جواب دادم

-بله؟

-الوووبهراد خبری از مانمیگیری کجای توپسر

-هستم چه خبر؟؟

-سلامتی رهبر بلندشوبیاخونه من

-چه خبره؟؟

-هیچی یه مهمونی کوچیک مثل همه مهمونی ها

انقد بهم ریحته بودم که حوصله فک کردن به هیچی رونداشتم

-اوکی میام

-منتظرم بای

-فعلا......

روندم طرف خونه ارشام

ماشینودم درپارک کردمو به خونه ارشام خیره شدم

سرم حسابی دردمیکرد

حوصله جاهای شلوغو نداشتم

بیخیال این فکراپیاده شدمو رفتم طرف خونه

وقتی وارد خونه شدم بوی گند سیگاربه طرفم هجوم اورد

خونه خیلی شلوغ بودنشستم رویکی از مبلهاوبه پسرودخترای که توهم میلولیدن نگاه کردم

یه زمانی منم مثل اینابیخیال بودم

ارشام باخنده اومد طرفم

-به بهراد خان چطوری

باهاش دست دادمو گفتم:میبینی که...

نشست کنارموگفت:چته پسر؟؟

-هیچی شیدا این طرفا نیست

باتعجب بهم نگاه کردوگفت:نه نیستش

حالا چیکارش داری؟؟

-هیچ کار برو واسم یه چی بیار

ارشام سوت زنان گفت:چی میخوایی

- مثل همیشه

توعالم مستی این همه دردسرنمیکشیدم میخواستم تاجا دارم بخورم تافارغ ازاین دنیاباشم

ارشام بلندشدو گفت:باش تابیام

سرمو به لبه مبل تکیه دادموچشمامو بستم

بعد ازچند دقیقه یکی کنارم نشست

چشماموبابی حالی بازکردم

ایلاهمونطورکه گیلاس مشروب دستش بودگفت:چطوری بهرادخان

راست نشستمو سرمو گرفتم تودستاموگفتم:بدنیستم توچطوری؟؟

ایلابهم نزدیک شدوگفت:منم خوبم

-خداروشکر

ارشام بایه گیلاس مشروب اومدوگفت:بیا گل پسر

گیلاسوازش گرفتموگفتم:ممنون

سرشوتکون دادرفت طرف بقیه

-شنیدم نامزد کردی!!

همونطورکه گیلاسوبه دهنم نزدیک میکردم گفتم:درست شنیدی

-خوب الان اینجاچیکارمیکنی؟؟

بهش نگاه کردموگفتم:بایدبهت جواب پس بدم

-بداخلاق

-همینه که هست ناراحتی بلندشوبرو اون ور

ایلا باخنده مستانه ای موهاشوازجلوصورتش کنارزدوگفت:من راحتم عزیزم

-راحت ترباش

-چته توچرا انقد عصبانی هستی؟

باعصبانیت گیلاسوسرکشیدموگفتم:مگه تومفتشی توروسننه

ایلا صورتشواوردجلوصورتموگفت: مي خواي حالتو خوب كنم؟!

نگاش کردم مگه سمانه نگفت من یه حیونم

باخماری به چشماش خیره شدموگفتم:ایلامسخره بازی درنیار

ایلادستشوکشیدروصورتموگفت : مسخره بازی چیه عزیزم یکم باهم حال میکنیم

فک کردن به اینکه بخوام به سمانه خیانت کنم عذابم میدادولی هوس

بدجوربه دلم چنگ مینداخت

من حیون نیستم سمانه اشتباه میکنه

ایلا رو كنار زدم و لند شدم

باعصبانیت ازخونه ارشام زدم بیرون

سرموگذاشتتتتتم روفرمون ماشین یعنی چی؟لعنت به شیدالعنت به همه

لعنت به دنیاکه هیچ وقت نذاشت خوشی به ماروبیاره همش یه چاله چوله جلوپامون انداخت

روندم طرف خونه عمو مثل همیشه هروقت ناراحت میشدم یابا بابا دعوامیکردم

میرفتم پیش عمو درسته عموکم حرفه درسته مغروره ولی من خیلی دوسش داشتم

واسم خیلی جالبه عمو39سالشه هنوز ازدواج نکرده شخصیتش مرموزه

بدون اینکه بفهمم زمان چطوری سپری شده رسیدم خونه عمو

حوصله نداشتم ماشینوببرم داخل دم درپارکش کردمورفتم داخل حیاط

-سلام بهراد خان خوش اومدي
-ممنون مشتی عمو هسته؟

-اره پسرم داخل خونه است

-ممنون

رفتم داخل خونه مث همیشه عموسیگاربه دست جلو پنجره نشسته بود

سرموانداختم پایینوباصدای ارومی گفتم:سلام

عموباتعجب برگشت طرف منوگفت:سلام بهراد خوش اومدی

رفتم طرفشو گفتم:ممنون

نشستم روزمینوگفتم:خوبی عمو

می دونستم قیافم انقدتابلوهست که عموبفهمه حال خوشی ندارم

عمودودسیگارشودادبیرونوگفت :ممنون ولی توخوب نیستی چته؟؟

نفسموباصدادادم بیرونوگفتم:سمانه میخواد ازم جدابشه

عموکامل برگشت طرف منویه تای ابروشوداد بالاوگفت:چرا؟شما که تازه نامزدکردید

دستموکشیدم به صورتم تازه متوجه شده بودم که ته ریش دراوردم ازچیزی که بدم میومد

شروع کردم به تعریف ماجرا

-عموباورکن من بامریم کاری نداشتم

عمویه سیگاردیگه روشن کردوگفت:میدونی فرق منوتوچیه؟اینکه توبادوست

نامزدت کاری نداشتی اون برات نقشه داشته ولی منودوست نامزدم هردو برا هم

نقشه داشتیم

باتعجب بهش نگاه کردموگفتم:مگه شما نامزدداشتید؟؟

عموباچشمای ناراحتش بهم نگاهن کردوگفت:اره مگه نمیبینی یه

عمره دارم تقاص خامی که توجوونیم کردمو میدم

دوباره رومبل لم دادویه پک ازسیگارش گرفتوگفت:ساناز دخترخاله مامانت بودیه دختر

ارومو خوشکل خیلی ناز بود معصومیتش ادمو جذب میکرد

بدون اینکه بفهمم عاشقش شدم هرروز خونه مامانبزرگت تلپ بودم تاببینمش

بلاخره دلوزدم به دریاورفتم خواستگاریش ازاینم مطمئن بودم که بهم جواب

رد نمییدن خوب باموقعیتی که داشتم تحصیلات کار خونه ماشین

مسلم بود جواب رد بهم نمیدن خلاصه جواب بله روگرفتم ازشون

ولی ساناز درس میخوند سال اخردبیرستان بود تاپایان درسش گفتیم نامزد بمونیم

دوره های خوبی بود ساناز عشق بازیامون کوهنوردی های که داشتیم

جاهای که باهم میرفتیم این خونه روهم باهم خریدیم حیاطشم به سلیقه ساناز

تزئین کردیم هنوزم نذاشتم دست بهش بزنن

ساناز یه دوستی داشت به اسم ملیکا خیلی وقتابهم تیک میداد من بی توجه بهش بودم

سرساناز خیلی غرمیزدم که همچین دوستایی داره ساناز منو ازهمه لحاظ تامین میکرد

نیازی به دختر دیگه ای نداشتم

تویکی از روزا نزدیک عروسیمونم بود که ملیکابهم

زنگ زدو گفت:حال ساناز خوب نیست خونه ماهم هست

بهم گفت بیادنبالش

خیلی ترسیده بودم باعجله خودمو رسوندم به خونه ملیکا

وقتی رفتم توخونه نه سانازی بود نه هیچ کس دیگه ای

من بودموملیکا که بایه لباس جلف جلوم ایستاده بود

منوسانازهیچ وقت باهم رابطه نداشتیم یعنی من میخواستم ولی ساناز

میگفت:میخوام شب اول ازدواجم طعم زن بودنو بچشمواون شب واسم خاطره انگیز باشه

وقتی ازملیکاپرسیدم ساناز کجاست

بهم جواب نداد اومد نزدیک من

سعی میکردم بهش نگاه نکنم

ولی بلاخره ملیکا موفق شد به خواستش برسه من اون روز به عشقم به سانازم خیانت کردمو

باملیکارابطه برقرار کردم

نمیدونم ساناز از کجافهمیده بودمنو ملیکاباهم رابطه داشتیم

ولی بلاخره فهمید وقتی فهمیدخیلی داغون شد من پرپرش کردم

رگشوزد ولی زنده موند ساناز از من جداشد منم خیلی پشیمون بودم

همش میرفتم پیشش تا منوببخشه ملیکاهوس بود

ولی خیلی دیرشده بود ساناز خیلی عوض شده بود

اخرین باری هم که دیدمش بهم گفت:ازم متنفره

خیلی وقته ندیدمش نمیدونم ازدواج کرده نکرده

خوشبخته نیسته!!!!!

باورم نمیشد عمو همچین سرگذشتی داشته باشه

خیلی متاسف بودم

-ببین بهراد اگه واقعاسمانه رو دوس داری نزار راحت از دستش بدی

الانم برو بهش ثابت کن که دربارت اشتباه کرده

بااینجا نشستن هیچی درست نمیشه

عمودرس میگفت باید به سمانه ثابت کنم حیوون نیستم

بلند شدمو گفتم:مرسی عمو باحرفاتون به خودم اومدم

من میرم کاری باهام ندارید

-نه ولی مرد باش

سرمو تکون دادمو رفتم طرف درخروجی وسط راه عموصدام زدوگفت:بهراد

برگشتم طرفشو گفتم:بله

-نزار تاریخ تکراربشه از حقت دفاع کن نزار سرگذشتت مثل من بشه

سرموتکون دادمو گفتم:سعیمومیکنم

سوارماشینم شدموروندم طرف خونه ******

بابا پول دانشگاموکی میریزی به حسابم

بابا یه نگاه تحقیرامیز بهم کردوگفت:پول مفت بدم که بااین دخترو اون دختر لاس بزنی

بازم مثل همیشه رفتارش واسم مهم نبودواسم سمانه مهم بود

-بابامیدی یانه/؟؟؟

-پسره مفت خور میریزم به حسابت

-اوکی تاظهراین پولو میخوام

نمیدونستم ازکجا شروع کنم چه طوری به سمان ثابت کنم دربارم اشتباه فک میکنه**

پولاروگرفتتمو از بانک اومدم بیرون

گوشیم زنگ خورد سمان بود باتعجب جواب دادم

-بله؟

-سلام

چقد دلم واسه صداش تنگ شده بود

بعد ازیه مکث کوچیک گفتم:سلام خوبی

-میخوام ببینمت

چشمامو بستمو نفسمو بی صدا دادم بیرون یعنی میخواد همه چیوبهم بزنه

-باش کجابیام؟

-سرکوچمون منتظرتم

قطع کرد یعنی چی؟

روندم طرف خونه سمان

سرکوچه ترمززدموگوشیمودراوردموبه سمان زنگ زدم

-من سرکوچم نمیخوایی بیایی

-اومدم

بعد ازچنددقیقه سمان سوار ماشین شدوباصدای ارومی گفت:سلام

برگشتم طرفش اخ که چقد دلم براش تنگ شده بود

-سلام

هردومون سکوت کرده بودیم هیچ کدوممونم حاضرنبودیم این سکوتوبشکنیم

بعدازچند دقیقه سمانه با لحن سردی گفت:برو کوچه مریمشون

باعصبانیت برگشتم طرفشوگفتم:اونوقت چرا؟؟

سمانه بااخم روشوکرد طرف دیگه و گفت:میخواد باهامون حرف بزنه بایدحرفاشوبشنویم

نفسمو باحرص دادم بیرونوگفتم:ادرس؟؟***

چند دقیقه ای میشد حضورنحس مریمو داشتم تحمل میکردم

دیگه داشت میرفت رواعصابم

-دِ بنال چیز دیگه ای هم مونده؟/

مریم باناراحتی بهم نگاه کردوگفت:مامانم مریضه بابام معتاد

-خوب ماروسننه؟

سمانه بااخم گفت:بهراد بزا حرفشوبزنه

-بفــــــرما نطقتوادامه بده

-واسه عمل مامانم به پول احتیاج داشتم خودت که میدونی سمان

بهش نگاه کردمو گفتم:انگار فقط من بیخبرم.....

مریم بدون توجه به حرفم گفت:شیدابهم پول داد تا توروبکشونم اونجا

بهراد خودت میدونی تومثل داداشم میمونی من دخترهرزه ای نیستم

اگه ابجی من مث تو بود که خودم اتیشش میزدم

-من به اون پول احتیاج داشتم نمیخواستم زندگیتونو خراب کنم

-فعلا که میبینی خراب کردی

-حلالم کنید

اینو گفتوپیاده شد

اعصابم خیلی خورد بودتند تندنفس میکشیدم

-بهراد من........

-خفه شو سمان

ماشینو روشن کردمو روندم طرف خونه

عصبانیتمو روی پدال گاز خالی کردم

صدای فین فین گریه سمانه بدجور رواعصابم بود

ماشینو جلوی در خونه پارک کردمو روبه سمانه گفتم پیاده شو

پیاده شدمو در ماشینو محکم کوبیدم

بدون توجه به حضور سمانه رفتم و خونه و یه راست رفتم طرف اتاقم

روتخت دراز کشیدم افکارم خیلی بهم ریخته بود

تقه ای به در واردشدو سمانه با یه سینی شربت وارد شد

سرشوانداخت پایینو اومد نزدیکم

اونقد اعصابم داغون بود که نفهمیدم چیکار میکنم بلند شدموزدم زیر سینی و

گفتم:مگه من حیوون نیستم چرا اومدی تواتاق یه حیوون واسه حیوون شربت میاری

صدام رفته بود بالا مامان دراتاقمو باز کردو گفت:چه خبره

رفتم جلوی درو گفتم:فیلم اکشن که نی مادر من بروبیرون

دروقفل کردم لیوان خورده بود به لبه ی میزو شکسته بود

از روشیشه ها پریدمو رو تخت دراز کشیدم

سمانه سرجاش نشستو شروع کرد به گریه کردن

اشکاش عذابم میداد

داد زدم میشه خفه شی

دیگه هیچ صدای ازش نشنیدم

نمیدونم چرا تواون حالت تمایل شدیدی داشتم به خوابیدن

چشمام گرم شدو خوابم برد****

باصدای آخ چشمامو باز کردم کلا خوابم سبک بود

با تعجب به سمان که با گریه خم شده بودو شیشه رو از پاش درمیاورد نگاه کردم

بانگرانی بلندشدمو گفتم:چی شد؟؟

رفتم نزدیکشوروزانو نشستمو گفتم:حواست کجاست دختر

ازپاش داشت خون میومد

از رو میز چند تادستمال کشیدمو گذاشتم روپاش

بهش نگاه کردم که صورتش از گریه قرمز شده بود

-درد میکنه؟

باصدای بغض الودش گفت:بهراد

بغلش کردمو گفتم:جانم

هق هق گریش بلند شده بود

سرشوگذاشتم روسینمو گفتم:بسه دختره لوس گریه نکن

ازپاش داشت خیلی خون میرفت

بلندشو بریم پات داره خون میاد

سرشوچسبوند به سینموگفت:نمیخوام

-سمان لوس نشوبریم دکتر

باناراحتی ازم جداشدوبه پاش نگاه کردوگفت:خیلی باحال خوابیده بودی

میخواستم بیام ببوسمت ولی نشد

نه بابا سمانه هم راه افتاده

باخنده گفتم:خوب بیا الان ببوس

بااخم گفت:الان نه خوابی نه باحال

باخنده بلندشدموگفتم:بریم پات داره خون میاد********

چشمامو مالوندموبه سمانه نگاه کردم که پایین تخت داشت درساشو میخوند

کتابمو پرت کردم روزمینو گفتم:من دیگه حوصله درس خوندنو ندارم

سمانه بدون توجه به حرفم گفت:بهراد بیا این مساله روباهم حل کنیم

-ســــــــــــــــــــمانـ ـــــــــــــــــــه خسته شدم چقد درس بخونیم بابا فسفرام تموم شد

همه صرف سوختوساز این درسا شد

سمانه باخنده عینکشوگذاشت روموهاشوگفت:نه اینکه توخیلی هم درس خوندی

-پس از صبحه دارم افغانی میبوسم

-نمیدونم شاید

دستشوکشیدمواوردمش توبغلمو گفتم:نمیدونموکوفت

سمانه صورتشو اورد جلوی صورتمو گفت:بهراد کی عروسی میکنیم

دستموکشیدم روگونشوخندموقورت دادموگفتم:اگه منظورت جشنوزیریه سقف

زندگی کردنه انشالله 2سال دیگه که درسم تموم بشه

ولی اگه منظورت اون عروسیه هروقت توحاضرباشی من امادم الان میخوایی شروع کنم

سمانه باعصبانیت شروع کرد به دستوپازدنو گفت:خیلی بی ادبومنحرفی

دستمودور کمرش حلقه کردموگفتم:خوب خودت گفتی دیگه حاضری؟؟

سمانه باجیغ گفت:ولم کن پررو***************************

سمانه اولین دختری بود که بهراد اون همه جلوش مقاومت کردوتو دوران

نامزدیش باهاش رابطه برقرار نکردبه قول خود بهراد احساس بهراد نسبت

به سمانه عشق نبود یه چیز فراتر از عشقودوس داشتنه









بگذار شيطنت عشق
چشمان تو را به عرياني خويش بگشايد
هر چند آنجا جز رنج و پريشاني نباشد
اما
كوري را به خاطر آرامش تحمل مكن...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66736
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66212
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66209
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66114
پاسخ
 سپاس شده توسط elena.sadr ، 1399 ، hamed_Jon ، saeedh sohrabifar
آگهی
#2
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووه
چقد طولانی 
نخوندم ولی سپاسیدمBlush

رمان شيطنت عشق 1
پاسخ
#3
عزیزم رمانه ها
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66736
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66212
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66209
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=66114
پاسخ
#4
ان سی:+17   09:07:262013-10-28
Footprints of Love
Chapter
*15*

شیوون و هیچول همزمان با هم بر میگردند و به هارا و هیوکجه نگاه میکنند...
هارا سعی دارد به هیوکجه غذا دهد...
شیوون نفس عمیقی میکشد و در گوش هیچول زمزمه میکند: واسه همین بود که اینجوری رم کرد؟
هیچول: حتما...نمیدونم چرا دونگهه رو درک نمیکنم...
هارا با نگرانی میگوید: دونگهه امروز چش شده؟
هیوکجه دست هارا را میبوسد و میگوید: ولش کن...مثل روزای اول خودمه که اینجا غریبه بودم...عادت میکنه...
هارا: یعنی در بین ما بازم غریبی میکنه؟
هیوکجه:ممکنه...
شیوون چشم غره ایی به هیوکجه و هارا میرود. دوست ندارد هیوکجه کس دیگری را دوست داشته باشد. هارا حس خوبی به او نمیدهد...شاید برای این است که عاشقی او را برای کس دیگری دیده بود...همان کسی که حال با ناراحتی میز شام را ترک کرده بود.
بقیه با بیخیالی غذا خوردن خود را ادامه میدهند.
بالاخره هارا بلند میشود و میگوید:هیوکجه بریم بالا ببینم وضعیت داداش کوچولوم چه جوریه...
هیوکجه با ناراحتی بلند میشود. شیوون و هیچول هم انها را دنبال میکند.
هارا رو به ان دو میکند و میگوید: وقتشه که شما هم خونه رو ببینین...
هارا در اتاق اول را باز میکند و میگوید: کی اینجاست؟
هیوکجه: شیوون و هیچول!
هارا سریع در اتاق را میبندد و میگوید:اوه...معذرت...
هر دو لبخند میزنند.
اتاق بعدی اتاق خود هاراست...
در را باز میکند و میگوید: اینجا هم اتاق من...میدونم من و هیوکجه نباید توی دو تا اتاق جدا باشیم ولی هیوکجه اصرار داشت که یه اتاق خصوصی هم برای خودمون داشته باشیم.
اتاق بعدی اتاق هیوکجه است.
شیوون و هیچول سوتی میکشند.هارا می خندد و میگوید:بهترین و زیباترین اتاق این خونه هم متعلق به خود صاحب خونه ست...وقتی خوب اتاق را زیر و رو میکنند وارد اخرین اتاق میشوند.
قبل از اینکه وارد شوند یکدفعه هارا می ایستد و با اخم به هیوکجه نگاه میکند.با ناراحتی میگوید: اوپا...این اتاق؟
هیوکجه شانه هایش را بالا می اندازد و میگوید:اتاق خالیه دیگه ایی نبود.
هارا: میتونست بره توی اتاق من...
هیوکجه: هارا بیخیال...
هارا: هنوزم اون روز رو یادم نرفته...
هیوکجه چیزی نمیگوید...
وارد اتاق دونگهه میشوند. به روی تخت دراز کشیده است. با سروصدا چشمانش را باز میکند.
با دیدن انها با اخم میگوید:چی میخواین؟
هارا با مشت به سینه ی او میکوبد و میگوید:هائه خیلی خر شانسی!
دونگهه با تعجب میگوید: چرا؟
هارا:یک روز تمام داشتم التماس میکردم که هیوکجه این اتاق رو به من بده ولی گفت نه که نه...گفت این یه اتاق خیلی خاصه که نمیتونه به کسی بدتش...الان نمیدونم چرا اون رو داده به تو.
شیوون: چرا این اتاق خاصه؟
هارا به سمت اخر اتاق میرود.دری که انجاست را باز میکند و میگوید: به خاطر این...
شیوون و هیچول هر دو کنجکاو به ان سمت میروند.
هیچول با لبخند میگوید:پس این دو اتاق به هم راه داره!
هیوکجه و دونگهه باز هم به هم خیره شده اند. دونگهه نگاهش را از او میگیرد.
هارا به سمت انها می اید. بازوی هیوکجه را میگیرد و به شوخی میگوید: اوپا نکنه هائه رو بیشتر از من دوست داری؟ میخوای نامزدی رو به هم بزنیم با اون نامزد کنی؟
شوخی او به هیچ وجه برای هیچ یک خوشایند نیست...او حقیقت را میگوید... بغض گلوی هیوکجه را در هم می فشارد...هیچول و شیوون اخم هایشان را در هم میکشند و دونگهه به گوشه ایی خیره میشود...
هیوکجه سریع از اتاق بیرون میرود.هارا نیز به دنبالش میرود.دونگهه می غرد: میخوام بخوابم...برین بیرون...
شیوون و هیچول هر دو با ناراحتی اتاق را ترک میکنند و به اتاق خود میروند.
هر دو به روی تخت مینشینند...
شیوون زمزمه میکند: دختره خل...
هیچول: اگه میدونست هیوکجه دونگهه رو دوست داره چیکار میکرد؟
شیوون: چه میدونم... هیچول...متوجه اشک توی چشمای دونگهه شدی؟
هیچول: امروز دونگهه عجیب تر از همیشه شده بود. روزی که اصلا هیچ جوره نتونستم درکش کنم...
شیوون: اره منم همینطور...
هیچول: واقعا نمیدونم عشق سه نفرشون رو چطور توصیف کنم...
شیوون: هیچکدومشون به اندازه هیوک بیچاره نیست...خیلی درد میکشه...این رو از توی چشماش هم میتونم بخونم...
هیچول لباسش را عوض میکند و میگوید: تا میخوایم از فکر این دوتا لعنتی بیایم بیرون یه فیلم دیگه پیاده میکنن.
شیوون: مثلا اومدیم تعطیلات ریلکس کنیم...
هیچول: واقعا...نمیومدیم سنگین تر بود!
***** ***** ***** *****
لعنتی...اخه این چه حرفی بود که این دختر زد؟
یک درصد هم احتمال نمیده که عشق قبلی من همون دونگهه ایی باشه که خودش به این خونه و به این اتاق دعوتش کرده بود... وارد اتاق من میشیم. هارا به روی تخت میشینه و میگه: اوپا...
من:جونم؟
هارا: کی ازدواج میکنیم؟
با ترس نگاهش میکنم...امروز همش سعی کرده بودم از این حقیقت فرار کنم...به این فکر نکنم که دونگهه ایی وجود داره.
ولی برای اینکه به خودم ثابت کنم دونگهه برای من مرده میگم:هر وقت تو بخوای...
دستاش رو به هم میکوبه و میگه:اوپا تو محشری...من میگم سه ماه دیگه...
واقعا سه ماه دیگه من اون رو برای همیشه از دست میدم؟
به جای اینکه چیزی بگم لبخند میزنم...تموم بغضم رو پشت همون لبخند پنهان میکنم...
هارا روی پنجه پا بلند میشه و لباش رو به روی لبای من میذاره...
چشمام رو به روی هم فشار میدم...نمیخوام ببینم...نمیخوام حس کنم...نمیخوام کس دیگه ایی رو به غیر از اون ببوسم...نمیخوام... من کسی رو میخوام که فاصله اش با من در حد یک دیواره...من اون رو میخوام...نه دوستش رو...
بغض داره خفم میکنه...دارم باهاش مبارزه میکنم ولی نمیشه...نمیتونم بیشتر از این نگهش دارم...
هارا رو از خودم جدا میکنم و میگم: ببخشید...من امروز خیلی خسته شدم...میشه بری اتاقت بخوابی؟
هارا لباش رو جمع میکنه و میگه:نمیشه پیش تو بخوابم؟
من: نه تا وقتی ازدواج نکردیم...
هارا با ناراحتی میگه: تو مثل این پیرمرد های صد ساله رفتار میکنی...
با حرص از اتاق خارج میشه...به درک...
یه امشب هیچی واسم مهم نیست...من که دلم شکسته شد...بذار حس کنم طعم دل شکستن چه جوریه...
لبه تخت میشینم...سرم رو میون دستام میگیرم...اروم نیستم...درد دارم...دوباره اون رو دیدم...نزدیک تر از همیشه. به یاد روزهایی می افتم که فقط برای اون عاشقی میکردم...مینوشیدم و بهش فکر میکردم...اروم بلند میشم و از پشت پنجره اتاق یه شیشه بر میدارم...اهنگ لایتی پلی میکنم...این اهنگ ها دردم رو بیشتر میکنن ولی بهشون نیاز دارم...اشک روی گونه هام میچکه...بیخیال سرمای بیرون وارد تراس میشم...به روی صندلی میشینم و به ماه نگاه میکنم...به ستاره ها نگاه میکنم...
چقدر بیچاره بودم من...چرا اینقدر با من بازی میکرد؟
سرم رو به روی میز میذارم و هق هقم بلند میشه...چقدر عاشق بودم و چقدر دل سنگ بود...
اگه همون موقع عشقم رو قبول میکرد هارا هم وارد بازی نمیشد. هیچوقت نمیتونم به هارا دل ببندم...هیچوقت نمیتونم یه عشق دیگه رو وارد قلبم بکنم...
دونگهه با دل بیچاره من چیکار کردی؟ چطور اینقدر بیرحم بودی؟
بازم اشک...بازم اه...هیچی نمیتونه دیگه ارومم کنه...اونم نه وقتی که درست در کنار منه...نه وقتی که داره با من توی این خونه نفس میکشه...
حتی مشروب هم ارومم نمیکنه...میخوام هیچی نفهمم...
توی این شش ماه اتفاقای زیادی افتاده بود و یکی از اونا هم این بود که دیگه نمیتونستم بدون ارام بخش بخوابم...دونگهه حتی یه خواب اروم رو هم ازم گرفته بود. کسی نمیدونست که من قرص میخورم...هیچکس هم نباید میفهمید...هیچکس نباید میفهمید چقدر از عشق ضربه خوردم...حتی خود بیرحم و نامردش.
سه تا قرص رو با هم میخورم...همیشه توی جیبم میذارمشون.میخوام همیشه پیشم باشن...اینا شدن ارامش من...وقتی اون ارامشم رو برد اینا غرق شدن توی دنیای ندونستن رو واسم به ارمغان اوردن...یه ارامش مصنوعی ولی مفید...
وقتی حس گیجی میکنم اروم اروم از تراس خارج میشم. به سمت تخت میرم...شیشه از دستم می افته روی زمین و همش میریزه ولی حتی حس اینکه بلندش کنم رو ندارم.
خودم رو به روی تخت میندازم...و دیگه هیچی نمیفهمم...
***** ***** ***** *****
هارای احمق...اره هیوکجه من رو دوست داره....هیوکجه اروز داشت همیشه با من باشه ولی خودم نخواستم...
اشک توی چشمای هیوکجه داغونم میکرد. وقتی همه رفتن حس کردم دارم میشکنم...دارم زیر بار این عذاب وجدان له میشم...دارم توی عشق گذشته ام غرق میشم...دارم حسی به هیوکجه پیدا میکنم که نمیدونم اسمش رو چی بذارم...
صدای هارا از توی اتاق هیوکجه به گوشم میرسه...وقتی به این فکر میکنم که شاید شب اونجا بمونه حسادت به قلبم چنگ میزنه...هیوکجه فقط من رو دوست داره...
به سمت در میرم...کنارش روی زمین میشینم...سرم رو بهش تکیه میدم.صدای اهنگ میاد...بیشتر گوش میدم...یه اهنگ غمگینه...من رو هم غمگین میکنه...
کمی بعد صدای باز شدن دری به گوشم میرسه...سریع نگاهم به تراس می افته...درش رو باز میکنم...چقدر راحت میتونم صدای هق هق بی جون هیوکجه رو بشنوم...دارای دو حس گوناگون میشم...خوشحالم که داره واسه من گریه میکنه و ناراحتم که داره به خاطر من گریه میکنه...من تا این حد بیچاره اش کرده بودم...چرا هیچوقت عشق پاکش رو ندیده بودم؟ چرا اینقدر سرد از کنارش رد شده بودم؟ چرا به بازیش گرفتم؟
اون هق هق میکنه و من اروم اروم اشک میریزم...فکرش رو هم نمیکردم یه روزی دلیل اشک های هیوکجه ایی که سال ها عاشقش بودم خودم باشم...اونی که ارزو داشتم حتی یکبار هم که شده ببینمش عاشق من شده بود...درکش خیلی سخته. به روی صندلی میشینم و بازم گریه میکنم...ولی بی صدا. نمیخواستم بفهمه چه زود همه غرورم رو از دست دادم...
کمی بعد صدای بسته شدن در بهم میفهمونه که اون رفته. من هم از توی تراس خارج میشم.
چیزی نمیگذره که صدای بلندی باعث میشه ترس تموم وجودم رو بگیره...صدای برخورد جسمی شیشه ایی به زمین...استرس میگیرم...
کمی صبر میکنم.دلم اروم نمیگیره...اروم در رو باز میکنم...شیشه مشروبش به روی زمین افتاده. خودش هم به روی تخت خوابیده...نمیدونم چرا بهش نزدیک میشم...چقدر درد داره...توی خواب هم چهره اش رو در هم کشیده...ناخوداگاه دستم رو توی موهاش فرو میبرم و میگم: توی خوابم اذیتت میکنم؟
پتو رو روش میکشم...میام از اتاق خارج بشم که پام به روی چیزی میره و هول میکنم.سریع خم میشم و اون جعبه کوچولو رو بر میدارم..استوانه ایی شکله...
برای لحظه ایی نفسم بند میاد...قرص خواب...این ها رو به دیوونه ها میدن...دوزش خیلی بالاس...
حتی بیشتر از همیشه از خودم متنفر میشم...بغض بازم گلوم رو در هم فشار میده...سریع جعبه رو میذارم و از اتاقش خارج میشم...
به روی تخت میشینم و به این فکر میکنم که چقدر بهش بدی کردم... تنها کاری که ازم برمیاد اینه که سرم رو میون دستام بگیرم و به حال جفتمون گریه کنم. نمیتونم اروم باشم. نمیخوام که اروم باشم...من اون رو دیوونه کرده بودم...کسی که دوستم داشت و کسی که دوستش داشتم...
برای همیشه از دستش داده بودم...
صبح با بیحالی چشمام رو باز میکنم. حس اینکه بلند شم رو ندارم. خاطرات دیروز تا حالا به ذهنم حمله کرده و بهم اجازه نفس کشیدن نمیده.
به سختی بلند میشم.خودم رو به وان میرسونم. به ارامش نیاز دارم...ولی همه چیز برام عذاب اور شده. دیگه چی میتونه بهم ارامش بده؟ ارامشی که خودم از همه دریغش کرده بودم. بالاخره از توی وان بلند میشم. از اتاق خارج میشم...جلوی در اتاقش می ایستم...من اینجا چیکار میکنم؟ من توی خونه ی کسی که با بیرحمی شکسته بودمش چیکار میکنم؟ من اینجا جایی ندارم...چطور حاضر شدم بازم عذابش بدم؟
اون رو...اونی که دوستم داشت رو...کسی که دوستش داشتم...اون...اون عاشق منه نه هارا...اون من رو دوست داره نه هارا رو...نمیخوام با اون دختر باشه... میخوام بازم من رو دوست داشته باشه...
اشک توی چشمام میشینه...دستم رو به روی در اتاقش میذارم و زمزمه میکنم: گذشته برای من شده حال و اینده...گذشته ایی که تو ادعا میکنی گذشته...


سپاس یادتون نره.....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!........
پاسخ
#5
زیاده بابا
Heart
درود بی کران بر کوروش کبییییییییییییییییرHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط پریسا_جون
#6
STORM
نام فیک:طوفان
بازیگران:ایی هیوکجه.ایی دونگهه.هنری لاو.چوی شیوون.کیم هیچول
بازیگر دختر:سنا
ان سی:17+
تعداد صفحات:42

ـــــــ 2012.2.4 ــــــــ
اون هیوک:هائه به من نگاه کن...من اون هیوکم...هیوکی...
دونگهه:خواهش می کنم اذیتم نکن...نمی خوام باز هم برگردم...من این زندگی رو دوست دارم...
اون هیوک:پس من چی؟ پس دل من چی میشه؟
دونگهه:خواهش می کنم....نمی خوام باز هم ببینمت...من نمی دونم تو چی میگی...چرا نمی ذاری زندگیم رو بکنم؟حتی اگه به قبل هم برگردم باز هم نمی خوام ببینمت...
اون هیوک:هائه ی من گریه نکن...خب؟ هر کاری که تو بگی می کنم...باشه...تنها یه سوال دیگه ازت می پرسم...نبوده من خوشحالت می کنه؟
دونگهه با اشک گفت:اره...من سِنا رو دوست دارم.اون به من زندگی دوباره داد.اگه میگی عاشقمی پس چرا اون موقع که بهت احتیاج داشتم نیومدی؟
اون هیوک با ناله گفت:هائه من بعد از یک سال تو رو پیدا کردم.من نمی دونستم که کجایی.
دونگهه:از زندگی من برو بیرون.من با سنا خوشبختم.اون دوستم داره.
اون هیوک سرش را به زیر انداخت و بعد از مدتی گفت:اگه این چیزیه که تو می خوای باشه...قول میدم اخرین باری باشه که من رو میبینی...دونگهه اگه یه روزی یاد من افتادی بدون من کسی بودم که واست می مردم...من همیشه و همیشه دوستت خواهم داشت...تو به من زیبا ترین عذاب دنیا رو هدیه دادی...تو به من عشقی دادی که هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم...به خاطر همه چیز ازت ممنونم...
برای همیشه خداحافظ....

ــــــــ دو سال قبل ـــــــ

ـــــــ 2010.4.15 ـــــــ
دونگهه:عزیزم...هیوکی...چرا این همه استرس داری؟تو بهترین رقاصی هستی که من دیدم...مطمئن باش اول میشی.
اون هیوک:هائه همین که تو پیشمی باعث دلگرمیمه...مرسی که همیشه و همیشه حمایتم کردی.
دونگهه:هی...یه جور حرف می زنی انگار من غریبم.هیوک من دوستت دارم..
اون هیوک:هائه کوچولو من هم دوستت دارم.
بعد از یک بوسه ی طولانی از هم جدا شدند. برق عشق در چشمان هر دو نمایان بود.
اون هیوک:حتی اگه اخر هم بشم باز هم خوشحالم چون تو رو دارم...من چیزی دارم که همه ارزوی داشتنش رو دارن.
دونگهه با ناز گفت:هیوکی داری لوسم می کنی!
اون هیوک:تو لوس هستی.
دونگهه:هیوکی دوستم داری؟
اون هیوک:دیوونه شدی؟معلومه که دوستت دارم!
دونگهه:حالا که دوستم داری می تونم یه چیزی ازت بخوام؟
اون هیوک:هائه تو اگه جون هم بخوای من همین الان بهت می دم!
دونگهه:خب...صبر کن فکر کنم ببینم چی می خوام...اها یادم اومد.
اون هیوک:چی؟
دونگهه صورتش رو به صورت اون هیوک نزدیک کرد و گفت:من رو ببوس!
اون هیوک هم خیلی ارام دونگهه رو بوسید.عاشقانه ترین بوسه ایی که داشتند.
اون هیوک چشمانش رو باز کرد و دید که دونگهه در حال گریه است.
با ترس گفت:دونگهه چیزی شده؟
دونگهه:نه...گریه ی من از خوشحالیه...هیوکی من خوشحالم که تو رو دارم...اگه تو رو نداشتم تا حالا مرده بودم...همیشه باهام بمون باشه؟
اون هیوک:هی...من به خاطر خودم هم که شده ولت نمی کنم.تو عجیب ترین پسری هستی که تاحالا دیدم.هیچکس در برابر تو نمی تونه خودش رو کنترل کنه.کوچولوی من من هیچ وقت از تو نمی گذرم.من دوستت دارم و تا اخر هم عاشقت می مونم.
بعد از گذشت شبی رویایی اون هیوک راهی مسابقه شد.
مسابقه ی رقص که در سالن سئول برگذار میشد.از تمام نقاط کره برای شرکت در این مسابقه امده بودند.
اون هیوک هم یکی از شرکت کننده ها بود.او به اصرار دونگهه در این مسابقه شرکت کرده بود...البته خودش هم به خوبی می دانست که رقاص حرفه ایی است.
اون هیوک استرس داشت.تا دقایقی دیگر نوبت به اون هیوک می رسید.
اخرین چیزی که در یادش بود صدای داور مسابقه بود که داشت به اون هیوک مقام اول شدنش را تبریک می گفت.
دونگهه او را در اغوش گرفته بود و با هم گریه می کردند.
با اول شدن او در مسابقه برنده ی سالنی زیبا برای اموزش رقص شد و زندگی او بهتر از قبل شد.
وجود دونگهه هم در زندگی اش به او نیرویی خاص می داد.

ــــــــ 2012.1.4 ــــــــ
کسی در کنار رودخانه نشسته بود و داشت نام شخصی را فریاد می زد.
اون هیوک:دونگهه....چرا؟چرا به این زودی زیر قولت زدی؟مگه نگفتی که عاشقمی؟پس عشقت به من چی شد؟ من دونگهه ی خودم رو می خوام...کسی که هر شب توی اغوش من به خواب می رفت.کسی که با بوسه های من اروم می گرفت...کجایی دونگهه....کجایی که دارم بی تو دق می کنم.
یادته؟یادته قول دادی تا همیشه باهام بمونی؟
یادته اون روز رو...یادته گفتی برای همیشه همسر من می مونی؟

ــــــــــ 2010.5.5 ـــــــــ
دونگهه و اون هیوک در سالنی که برنده شده بود نشسته بودند. اون هیوک بعد از کمی من و من کردن حلقه ایی از جیبش در اورد و رو به دونگهه کرد و گفت:
هائه من می خوام واسه همیشه تو رو ماله خودم بکنم.تو تنها کسی هستی که من توی زندگیم دارم...کس دیگه ایی رو هم نمی خوام...من با تو کامل شدم و با تو عشق رو دریافت کردم...تو به من قشنگ ترین لحظه ها رو هدیه دادی...هرچند که خیلی ها به عشق ما می خندند و میگن همجنس.بازا مریضن...ولی من واقعا تو رو دوست دارم...جوری که حتی نمی تونم تعریفش کنم....دونگهه اینجا ازت می خوام که بپذیری همسر من بشی و تا همیشه باهام بمونی....این کارو می کنی؟
دونگهه:معلومه هیوک...همیشه و همیشه در کنارت خواهم موند.من قول میدم تا لحظه ی مرگم باهات بمونم و فراموشت نکنم...هیوکی من همسری تو رو قبول می کنم.
و باز هم بوسه ایی عاشقانه اغاز گر شب زیبای انها بود.

ـــــــــ 2012.4.3 ـــــــــ
اون هیوک تصمیم خود را گرفته بود.باید برای همیشه دونگهه را فراموش می کرد و او را به حال خود می گذاشت...دونگهه خیلی واضح به او گفته بود وجود او ازارش می دهد.پس چرا می ماند و تنها عشقش را ازار می داد؟
می خواست برای بار اخر هم که شده او را ببیند. پشت خانه ی او ایستاده بود...باید منتظر میشد که از خانه بیرون بیاید.
بعد از گذشت ساعتی بالاخره در باز شد ولی اولین کسی که از خانه خارج شد سِنا بود.
پشت سر او دونگهه هم از خانه خارج شد و تا ماشین همراه ان دختر رفت.پیدا بود که برای بدرقه ی او از خانه خارج شده. بعد از مدتی که با هم حرف زدند دونگهه کسی بود که سِنا را بوسید.
اون هیوک چشمانش را بست و در دل به خود لعنت فرستاد.
ان شب نامه ایی نوشت و ان را به دونگهه تقدیم کرد.
باز هم یاد خاطرات او افتاده بود...خاطراتی که تنها دارایی او شده بود.

ــــــــ 2010.5.15 ــــــــ
دونگهه:هیوکی...بیا امشب بریم کوه...
اون هیوک:همه صبح زود میرن کوه تو می خوای شب بری؟
دونگهه:نه...به نظر من توی شب خیلی خوبه که بری کوه...می دونی خیلی جالبه...همه جا ساکته...کسی مزاحمت نمیشه...خودتی و تنهایی شب....اونجا می فهمی که چقدر شب تنهاست...وقتی تنهایی شب رو دیدی اون وقت دلت نمی خواد خودت هم تنها بمونی...اون وقته که تصمیم میگیری تا همیشه با معشوقت بمونی...
اون هیوک:من همین جوری هم تا همیشه با تو می مونم...هائه...من در زمانی تو رو ترک می کنم که مرده باشم...فقط مرگ می تونه من و تو رو از هم جدا کنه...البته اگه زودتر تو مردم بدون توی اون دنیا اونقدر منتظرت می مونم تا بیای...
دونگهه:هیوکی این جوری حرف نزن دلم میگیره...حالا میای بریم؟
اون هیوک:معلومه...مگه میشه عشقم چیزی ازم بخواد و من انجام ندم...
ساعتی بعد روی کوه ایستاده بودند.
دونگهه:هیوکی قشنگ نیست؟
اون هیوک:تنها چیزی که برای من قشنگه تویی...
دونگهه:هی...واقعا؟
اون هیوک:اره عزیزم...من فقط تو رو دوست دارم و بس...
دونگهه:می ترسم یه روزی برسه که با دیدن من حالت بد بشه...از من بدت بیاد و واست تکراری بشم!
اون هیوک:کوچولو...از این فکرا نکن...
دونگهه سرش را به روی شانه ی اون هیوک گذاشت و گفت:هیوکی هروقت ازم خیلی دلگیری بیا اینجا...یاد حرفای که زدم بیفت و بدون اگه تو نباشی من هم به اندازه ی تنهایی شب تنهام...اون وقت دیگه ترکم نمی کنی...
اون هیوک:تو هم بدون من در صورتی میام اینجا که وقت مرگم رسیده باشه...چون نه ازت دلگیر میشم نه ترکت می کنم.

ــــــــ 2010.6.17 ـــــــ
دونگهه:هیوکی تو دورو برت این همه دختر خوشگل هست...الان هم خیلی معروف شدی...چرا باز هم با منی؟
اون هیوک:دونگهه تو چرا همیشه سعی می کنی یه مشکلی برای خودت درست کنی؟من اگه می خواستم با دخترا باشم چرا اومدم طرف تو؟ خودت می دونی که چقدر دوست دارم چرا این همه فکرای الکی می کنی؟
دونگهه:نمی دونم....هیوکی ناراحت نشو...دست خودم نیست. همش احساس می کنم قراره از دستت بدم.
اون هیوک:از این فکرای الکی نکن...
دونگهه:کی بر می گردی خونه؟
اون هیوک:ساعت ده شب...وقتی باشگاه رو تعطیل کردم.
دونگهه:هیوکی الان تازه 4 عصره...من بی تو تا ده دق می کنم.
ان هیوک:دونگهه تو چرا این قدر مظلومی؟
دونگهه:نمی دونم!
اون هیوک:تا ده که چیزی دیگه نمونده...قول میدم سر وقت بیام.
اشک از چشمای دونگهه به پایین ریخت.
اون هیوک به طرفش رفت و گفت: چی شده هائه؟
دونگهه با هق هق گفت:تنهام نذار هیوکی...نمی خوام بدون تو یه لحظه هم زنده باشم...نمی خوام بی تو حتی نفس بکشم.
اون هیوک:دونگهه...حالت خوبه؟من دارم میرم کار...هر روز همین کار رو می کنم...
دونگهه:اره...تو هر روز من رو تنها می ذاری...هیوکی من می ترسم....من می ترسم تو بری و دیگه بر نگردی.
اون هیوک:اخه چرا بر نگردم...همه چیز من توایی...تو رو ول کنم و کجا برم؟
دونگهه مانند بچه ها بلوز اون هیوک را گرفته بود و با گریه گفت:نرو...نرو...به خدا قسمت می دم تنهام نذار...
اون هیوک هم گریه اش گرفته بود.
دونگهه را بقل کرد و گفت:دونگهه ی من...من جز تو چیزی نمی خوام...اگه تو بگی سالن نرو دیگه هیچ وقت نمی رم...من که جز تو چیزی نمی خوام.
دونگهه اون هیوک را محکم در اغوش گرفته بود و نمی گذاشت از جایش تکان بخورد.

ـــــــــ 2010.7.1 ـــــــــ
اون هیوک:هائه ی من ...چیکار میکنی؟
دونگهه:هیوکی...می خوام برم کوه...
اون هیوک:دونگهه خواهش می کنم صبر کن تا من بیام خونه...خودم می برمت...
دونگهه:باشه...منتظرت می مونم.
بعد از قطع شدن ارتباط دونگهه زد زیر گریه و گفت:خدایا چرا من این همه میترسم؟خدایا دارم دیوونه میشم. من احساس می کنم قراره اون هیوک رو از دست بدم...خودت می دونی اگه اون توی زندگی من نباشه من میمیرم...خدایا اون رو از من نگیر.

ــــــــــ 2010.8.25 ـــــــ
اون هیوک:هائه تو حتما میای مگه نه؟
دونگهه:معلومه که میام...واسه چی نیام؟
اون هیوک:دلم میخواد اگه بردم تو کنارم باشی.
دونگهه:من میام...هیوکی اصلا استرس نداشته باش...تو باید توی این مسابقه اول بشی...
اون هیوک:هائه تو بهم اعتماد داری؟
دونگهه:معلومه...حتی اگه توی مسابقه هم رتبه نیاری بازم واسه من اولی...تو نامبر وانه منی!
اون هیوک:ممنون...تو هم همینطور...هائه وقتی داری میای حواست رو حسابی جمع کن...مراقب باش.
دونگهه:هیوک...مگه من بچم...باشه...تو هم مراقب خودت باش. به دختر خوشگلا هم نگاه نکن!!
اون هیوک:هائه...
دونگهه:باشه باشه...دوست دارم...می بینمت.
اون هیوک:منم دوست دارم...
و دونگهه هیچ وقت اجرای اون هیوک را ندید.
اون هیوک ساعت ها در سالن مسابقه منتظر دونگهه شد ولی خبری از او نبود.
اون هیوک برای بار هزارم شماره دونگهه را گرفت ولی گوشیش خاموش بود.
بالاخره اون هیوک خسته شد و به سمت خانه شان به راه افتاد. در دلش اشوب بود.می دانست حتما اتفاقی برای او افتاده.
ساعت ها گذشت ولی خبری از دونگهه نشد.
اون هیوک همه جا را به دنبال او گشت ولی بی فایده بود.
روزها در پی هم می گذشتند ولی خبری از او نبود.انقدر روزها در پی هم دویدند که یک سال گذشت.
اون هیوک دیگر از پیدا کردن دونگهه ناامید شده بود.یک سال از اخرین تماسشان می گذشت.
اون هیوک به معنای واقعی شکسته بود. سالها پیر شده بود.
دیگر نایی برای ادامه زندگی نداشت.
یک سال بود که فقط سرش را به رقص گرم کرده بود.
ـــــــــ 2011.4.10 ـــــــ
در سالن رقص نشسته بود که گوشیش زنگ خورد از بیمارستان بود.
دکتر:اقای ایی ما تونستیم پرونده اقای ایی دونگهه رو پیدا کنیم اون تقریبا یک سال پیش تصادف کردند و اون رو به بیمارستان توی اینچون بردن...یعنی از سئول خارج شده...
اون هیوک:ب...ببخشید می تونین ادرس بیمارستان رو بهم بدین؟
ادرس بیمارستان را گرفت و بعد از ساعت ها رانندگی به انجا رسید.
شماره پرونده را داد.
منشی:اقای ایی ما نمی تونیم درباره مریض هامون چیزی بگیم می دونین که این جزء شرایط کاری ماست.
اون هیوک:خواهش میکنم...می دونین من یه ساله دارم دنبالش میگردم...شما رو به هرچی قبول دارین قسم می دم...اون همه کس من توی زندگیم بود...خواهش میکنم...
اشک از چشمان اون هیوک سرازیر شد.
منشی که دلش به حال اون هیوک سوخته بود گفت:اقای ایی دونگهه پارسال یه تصادف شدید داشت...به قدری که یک ماه توی کما بود. ولی بالاخره به هوش اومد.
اون هیوک که خوشحال شده بود گفت:می تونین ادرسش رو بهم بدین؟
منشی:نمی خوایین بفهمین بعدش چی شد؟
اون هیوک:چیزیش شده بود؟
منشی:خب...حافظه اش رو از دست داده بود.
اون هیوک:چی؟
منشی:متاسفانه اون هیچی از گذشته اش به یاد نمیاره...
اون هیوک با ناله گفت:کجاست...حالا کجاست؟
منشی:الان با همسرش دارن همین جا توی اینچون زندگی میکنن...
اون هیوک:ب...با...کی؟
منشی:اون با یکی از پرستار های اینجا ازدواج کرد...ایم سنا کسی بود که اون رو به زندگی دوباره برگردوند وقتی کسی رو نداشت کنارش موند.
دیگر چیزی نمی شنید...او ازدواج کرده بود....زندگی اش در همین یک جمله شکست.
منشی:اقای ایی حالتون خوبه؟
اون هیوک با بغض گفت: می تونم ادرسش رو بگیرم؟
منشی:خانوم ایم سنا دوست صمیمیه منه...از اینکه دوست همسرش پیدا شده باید خوشحال بشه...اون الان اینجاست...صبر کنین پیجشون کنم.
بعد از مدتی یک دختر قد بلند و زیبا با لبخندی مهربان به سمت انها امد.
رو به اون هیوک کرد و گفت:شما اقای ایی هستین؟
اون هیوک فقط به او نگاه کرد...داشت در دل به دونگهه میگفت که سلیقه اش در انتخاب دخترها بد نیست.
سنا:اقای ایی؟
اون هیوک به خودش امد و گفت:اه...ببخشید...بله من ایی هیوکجه دو...دو...دوست دونگهه ام.البته اون بهم میگفت هیوکی...
رنگ از رخسار ان دختر پرید...
سنا:می خوایین اون رو ببینین؟
اون هیوک:زیاد نمی مونم...فقط در حد یک دیدار کوچیک...
با سنا سوار ماشین شدند و به سمت خانه شان به حرکت در امدند.
سنا زودتر به سمت خانه رفت.
وقتی از ماشین پیاده شد با صدای غمگینی گفت:پس هیوکی توایی...
سنا زنگ خانه را زد و وارد شد.
دونگهه در حال تماشای تلوزیون بود.
سنا جلو رفت و گونه اش را بوسید و گفت:کی از کار اومدی؟
دونگهه:ده دقیقه ایی میشه...
سنا:یه سورپرایز برات دارم.
دونگهه:چی؟
سنا:یکی اومده که ببینتت...
دونگهه با خوشحالی از جا پرید و گفت:خانوادم؟
سنا:نه...دوستت...
دونگهه:دوستم...اه...
سنا:ولی مثله اینکه خیلی با هم صمیمی بودین.
دونگهه:کی هست حالا؟
سنا با ناراحتی گفت:ایی هیوکجه...یا همون هیوکی...
دونگهه کمی فکر کرد و گفت:هیوکی...چقدر به نظرم اشنا میاد...فامیل هامون هم با هم یکیه...چه جالب.
سنا:نمی خوای ببینیش...اون بیرونه...
دونگهه بلند شد و به سمت در رفت و به سنا گفت:تو نمیای؟
سنا:نه...شاید بهتر باشه تنهاتون بذارم...
دونگهه شانه هایش را بالا انداخت و رفت.
در بیرون از ان خانه اون هیوک به ماشین مدل بالایش تکیه داده بود و از شدت هیجان داشت دیوانه میشد.
تا لحظاتی دیگر او را میدید...
دونگهه از خانه خارج شد و به اطرافش نگاه میکرد تا ببیند چه کسی منتظر او بوده...
اون هیوک با خودش گفت:هائه یعنی تو دیگه منو نمیشناسی؟
ناگهان دونگهه چشمش به اون هیوک افتاد.
به سمتش رفت و گفت:شما ایی هیوکجه هستین؟
اون هیوک چشمانش را بست و به ان صدا گوش داد...صدایی که همه چیز او بود.
دونگهه:چیزی شده اقا؟
اون هیوک:اقا؟
دونگهه:ببخشید من شما رو به یاد نمیارم.
اشک از چشمان اون هیوک سرازیر شد.
دونگهه با دستپاچگی گفت:چیزی شده؟
اون هیوک:هائه...من رو یادت نیست؟
دونگهه:ببخشید...نه...ولی یه سوال...من و شما خیلی با هم صمیمی بودیم؟
اون هیوک:صمیمی...هائه...تو همه کس من بودی...هائه من و تو غیر هم کسی رو نداشتیم...
دونگهه:یعنی خانواده ندارم؟
اون هیوک:نه...هائه من هیوکیم...
دونگهه:هیوکی...به نظرم اشنا میاد...راستی همسرم گفت بیاین داخل...شام پیش ما باشین...
اون هیوک:همسر؟
دونگهه:اره ایم سنا...شش ماهی میشه با هم ازدواج کردیم...
اون هیوک یواش یواش به سمت عقب رفت و سوار ماشین شد و به سرعت از انجا دور شد.
دونگهه:وا...پس چش شد؟
دونگهه با بیخیالی وارد خانه شد.
سنا:پس دوستت کو؟
دونگهه:نمی دونم مثله اینکه از دستم خیلی ناراحت بود...بدون خداحافظی رفت.
سنا خوب می دانست اون هیوک برای دونگهه یک شخص خیلی خاص بوده. در تمام مدتی که دونگهه بیهوش بود و در بیمارستان بستری بود تنها نام هیوکی را به زبان می اورد. هنوز هم وقتی شب ها با فریاد های دونگهه از خواب بیدار میشد میدید که او در حال گریه هم نام هیوکی را می اورد.
نمی خواست به او بگوید می ترسید باعث جدایی او و دونگهه شود.
شب باز هم دونگهه بیقرار شده بود.مدام اسم اون هیوک را به زبان می اورد و می خواست که ترکش نکند.
در طرف دیگر کشور اون هیوک در تختش نشسته بود و به عکس دونگهه نگاه می کرد.باورش نمیشد بعد از یک سال او را میدید.صدایش را می شنید.به چشمانش نگاه میکرد.
با خودش گفت:دونگهه ی من تو ماله من بودی...ولی الان توی اغوش یکی دیگه می خوابی...دستای تو فقط می تونست توی دست های من قرار بگیره ولی حالا دستاتو به کی میدی؟
دونگهه حالا که می دونم زنده ایی و داری با من زیر این سقف اسمون زندگی میکنی چه جوری بت فکر نکنم....دونگهه من بی تو میمیرم...من فقط تو رو میخوام...هائه من بدون تو چیکار کنم؟

ــــــــــ 2012.1.27 ــــــــ
روزها در پی هم میگذشتند.تمام زندگی اون هیوک این شده بود که برود و یواشکی دونگهه را ببیند.
دونگهه با بیخیالی روزهایش را میگذراند و اون هیوک مانند شمع اب میشد.
اون هیوک در باری نشسته بود و می نوشید...کاری که هیچ وقت انجام نداده بود...ولی برای فراموش کردن دونگهه تنها کاری بود که می توانست انجام دهد.
بعد از اینکه حسابی مست شد بیرون رفت و به سمت ماشینش رفت ولی قبل از اینکه به ماشینش برسد خورد زمین و نای اینکه بلند شود را نداشت.
در همان هنگام شخصی به کمکش امد و او را بلند کرد. اون هیوک که دیگر حال خود را نمی فهمید گفت: هائه ببین بدون تو به چه روزی افتادم؟ببین منی که از مشروب متنفربودم حالا برای اینکه دوری تو رو بتونم تحمل کنم مست و پاتیل شدم...هائه تو الان خوشبختی ولی من چی؟
می دونی تو این یه سال بدون تو مردم و زنده شدم ولی وقتی تو رو پیدا کردم دیدم که ازدواج کردی...هائه چه طور دلت اومد با من این کارو بکنی؟
دونگهه من بدون تو دارم جون می کنم...تو ماله من بودی...فقط من...ولی کدوم نامردی از هم جدامون کرد...می دونی اون روز که قرار بود بیای به مسابقه چقدر منتظرت موندم...اینقدر منتظرت موندم که پیر شدم...یک سال من رو ترک کردی و بعد هم ازواج کردی...
حالا خوشبختی فرشته کوچولوی من؟
ان مرد اون هیوک را بلند کرد و گفت:اقا فکر کنم مست شدین...خونتون کجاست؟
ناگهان صدایی از پشت سرش امد.
دونگهه:ایشون با منن...ممنون..
دونگهه اون هیوک را در اغوش گرفت و به خانه خودشان برد.
در راه فقط و فقط به حرف های او فکر میکرد...
یعنی چه رابطه ایی میان انها بوده که اون هیوک این حرف ها را میزد؟
او را به روی تخت گذاشت و پیشش نشست...خدا را شکر میکرد که سنا ان شب شیفت بود و به خانه نمیامد...اگر حرف های اون هیوک را می شنید چه فکری میکرد.
اون هیوک چشمانش را باز کرد و به دونگهه نگاه کرد...قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین چکید و گفت:هائه ی من بازم اومدی توی خوابم...پس چرا توی بیداری پیدات نمیکنم؟
یک ساله کجا رفتی؟ هائه می خوام بیام پیشت...می دونی ارزوی هر روز و هر شب من چی شده؟
همش از خدا می خوام من رو بکشه...من زندگی بدون تو رو نمیخوام...دونگهه تو قول دادی ترکم نکنی...چرا رفتی؟
دونگهه مانند مسخ شده ها نشسته بود و حرف نمیزد.
اون هیوک دست دونگهه را گرفت و گفت:ای کاش فقط یکبار دیگه می تونستم این دست ها رو توی دستام بگیرم و ببوسمشون.
دونگهه ی من ارزوی من اینه یک بار دیگه بغلت کنم و ببوسمت...فقط یکبار...بعد دیگه می تونم با ارامش بمیرم...
دونگهه چشمانش گرد شد و با خود گفت:یعنی من و این با هم....نه امکان نداره...شاید چون مسته این حرفا رو میزنه...
می خواست به خودش بقبولاند که چیزی بین انها نبوده ولی چیزی قلبش را می فشرد.
ناخوداگاه دست های اون هیوک را در دست گرفت...قلبش به طپش افتاد...انگار دنیا داشت به روی سرش خراب میشد...چشمانش را بست و زیر لب گفت:هیوکی...
داشت گریه میکرد و میگفت:خدایا هیوکی رو از من نگیر قول بده...من بودن اون میمرم...
توی سالن نشسته بود و داشت به اون هیوک نگاه میکرد...
سرش را به روی پای اون هیوک گذاشته بود و داشت با او حرف میزد...
لبانش به لبان اون هیوک نزدیک میشد و همدیگر را بوسیدند...
ناگهان چشمانش را باز کرد و با ترس از اون هیوک دور شد...
نه امکان نداشت....داشت یادش میامد...الان دیگر مطمئن شده بود که بین و اون هیوک و او چیزی بوده است...ولی نه این را نمی خواست...او نمی خواست که یک همجنس باز باشد..نه او سنا را دوست داشت...

ـــــــــ 2012.4.4‌ ـــــــــ
دونگهه همون جور که می دونی من بار ها برای اینکه به تو ثابت کنم کیم به سمتت اومدم ولی تو هربار من رو از خودت روندی و گفتی که زندگی با سنا رو دوست داری و وجود من ازارت میده...
هدف من توی کل زندگیم این بوده که فقط کنار تو باشم و تو رو شاد نگه دارم...حالا که تو میگی زندگی بدون من رو میخوای باشه...من جونم رو هم تقدیم تو میکنم...من میرم ولی بدون تو همه چیز من بودی.
دونگهه حالا که بودن من داره ازارت میده من میرم که تو شاد باشی...بعد من شاد زندگی کن و خوشبخت باش...
من گم میشم ولی تو خوب زندگی کن.
می خواستم تمام عکس ها و فیلم هایی که با هم داریم رو واست بفرستم ولی می دونستم که دیدنشون ازارت میده.
من تمام دارایم رو به نام تو زدم...سندش رو هم توی خونه گذاشتم..
خونه ی من و تو...جایی که یه روزی خونه ی عشق من و تو بود.
ادرس خونه رو هم واست می نویسم...هر کاری با خونه خواستی بکن.هائه تمام عکس و یادگاری هامون رو بریز توی اب...شاید این جوری از ذهنت هم پاک بشم...من خودم توانایی این کارو ندارم.
ببخشید که قبل از رفتنم اذیتت کردم.
هائه اینقدر منتظرت میمونم تا من رو به یاد بیاری.
هائه ی من من بی تو تنها ترین کسم...من بی تو هیچیم...من دوستت دارم...اینقدر که میرم تا خوشحالت کنم...
اگه روزی من رو به یاد اوردی بدون همیشه و همیشه دوستت داشتم.
هائه خوب غذا بخور...راستی گفتم غذا تو به میگو حساسیت مرگبار داری...یه وقت میگو نخوریا...
تو عاشق شهربازی بودی...باز هم برو و برای لحظاتی از ته دل شاد باش.
هائه من و تو زمانی که پوئزده سالمون بود با هم دوست شدیم...الان ده سالی شده...
شیطونی نکن و با اون دختره خوب زندگی کن...ببخش نمی تونم دوستش داشته باشم...اون رقیبه منه...ولی خوب زندگی کن...
زمانی که تو داری این نامه رو میخونی من دیگه توی این دنیا نیستم...
پس برای همیشه خداحافظ ماهی شیطون من.
یک بار بهم گفتی:
.به نظر من توی شب خیلی خوبه که بری کوه...می دونی خیلی جالبه...همه جا ساکته...کسی مزاحمت نمیشه...خودتی و تنهایی شب....اونجا می فهمی که چقدر شب تنهاست...وقتی تنهایی شب رو دیدی اون وقت دلت نمی خواد خودت هم تنها بمونی...اون وقته که تصمیم میگیری تا همیشه با معشوقت بمونی...
هیوکی هروقت ازم خیلی دلگیری بیا اینجا...یاد حرفای که زدم بیفت و بدون اگه تو نباشی من هم به اندازه ی تنهایی شب تنهام...اون وقت دیگه ترکم نمی کنی...
اون وقت من بهت گفتم:من در صورتی میام اینجا که وقت مرگم رسیده باشه...چون نه ازت دلگیر میشم نه ترکت می کنم.
الان دارم میرم اونجا...روزه مرگم فرا رسیده...
راستی امروز تولدمه...ارزو میکنم هائه ی من همیشه و همیشه خوشحال باشه.
تولد و مرگم توی یه روز شد...جالبه...هائه من به خاطر تو میرم که شاد باشی...
دوستت دارم.
ایی هیوک جه.
دونگهه به نامه نگاه کرد...
یکبار دیگر ان را خواند...دستانش می لرزید...نامه از دستانش افتاد...نه نمی خواست او بمیرد.
با اینکه هنوز هم او را به یاد نمیاورد باز هم نمیخواست او برود...قلبش به شدت در سینه میکوبید...فقط و فقط به یک چیز فکر میکرد...باید کاری برای ان پسر میکرد....اینجوری تا اخر عمر خودش را مقصر می دانست.
حال نمی دانست به کدام کوه برود.
نقشه را در اورد و به ان نگاه کرد.باید جایی در سئول می بود. با خود حدس زد برود جایی که بیشتر شناخته شده است.
تاکسی گرفت و به سمت سئول به راه افتاد...حداقل سه ساعت توی راه بود.
تمام راه را خدا خدا میکرد که اون هیوک هنوز این کار را نکرده باشد.
بعد از گذشت ساعت ها بالاخره به انجا رسید.
دوان دوان به سمت کوه رفت...حال باید کجای این مکان را به دنبال او میگشت؟
به روی زمین نشست و سرش را در دستانش گرفت و گفت:خدایا کجا برم که پیداش کنم؟
همه جا را گشت ولی خبری از او نبود...شاید جای دیگر رفته بود.
داشت از انجا میرفت که چیزی نظرش را جلب کرد...جمعیت عظیمی دور چیزی حلقه زده بودند...
اشک از گونه هایش به پایین چکید...با خود گفت:نه...این نمی تونه هیوکی باشه...
به جلو رفت و جمعیت را کنار زد...خودش بود...خود اون هیوک که حال در خون خود غوطه ور شده بود.
باز هم جلو رفت و در کنار او نشست.
به ارامی گفت:هیوکی...این چه کاری بود که کردی؟ هیوک...هیوکی...نمی خوای پاشی؟
من اومدم که ازت معذرت بخوام...اومدم بگم من رو به خاطر حرفام ببخش...تقصیر من نبود...من هنوز هم تو رو کامل به یاد نمیارم...فقط می دونم تو برام یه ادم خاص بودی...
هیوکی خواهش میکنم اینجوری نرو...کلی حرف دارم که بات بزنم...می خوام به یادت بیارم...می خوام بدونم تو واسه من چی بودی؟ پاشو بریم خونه خودمون...همون جایی که گفتی ماله جفتمونه...
هیوکی...خیلی دیر فهمیدم...خیلی دیر....
از همون موقعی که دستت رو توی دستم گرفتم به تو حس خاصی داشتم...باید می اومدم دنبالت...ولی من ترسیده بودم...من سنا رو دوست داشتم...هیوکی...
دیگر بغضی که در گلویش بود اجازه نداد چیزی بگوید...
بعد از انکه اون هیوک را به بیمارستان بردند گفتند که دو ساعت است جان تسلیم کرده است...
دونگهه مانند دیوانه ها گریه میکرد.
اون هیوک را به سردخانه منتقل کردند و دونگهه ماند و یک دنیا پشیمانی.
به همان کوه رفت و رفت جایی که اون هیوک از انجا به پایین پریده بود.
انجا نشست و فکر کرد...
سرش را به روی شانه ی اون هیوک گذاشته بود...
دونگهه:هیوکی بیا تا همیشه با هم باشیم...
اون هیوک:تا همیشه با همیم هائه...
دونگهه:هیوکی دوستت دارم...
بالای کوه بود و داشت فریاد میزد:هیوکی دوستت دارم...
صدایی در جواب او گفت:هائه بی تو میمرم...
اون هیوک حلقه ایی به او داد و خواست که تا همیشه با هم بمانند.
دونگهه داشت اماده میشد که به مسابقه برود...
حلقه اش را بوسید و به عکس اون هیوک نگاه کرد...
ماشینی به سرعت به طرف او امد و همه جا تاریک شد...با گفتن کلمه هیوکی از هوش رفت...
چشمانش را باز کرد...حال به یاد می اورد...
اهسته گفت:هیوک...نه...
بعد فریاد زد:هیوکی....هیوکی...من رو ببخش...هیوکی...کجا رفتی...چرا چند روز بیشتر نموندی...من به یادت اوردم...هیوکی...چرا؟

ـــــــــ یک سال بعد ـــــــــ
یک سال از مرگ اون هیوک می گذشت.دونگهه حافظه از دست رفته اش را به دست اورده بود.به سئول امده بود و در همان خانه زندگی میکرد.
همان روزی که اون هیوک مرد سنا نامه ی اون هیوک را خواند.
خیلی زود از هم جدا شدند. حال دیگر دونگهه به او حسی نداشت.تمام قلب و روح دونگهه با رفتن اون هیوک مرده بود.
تمام روز را در کنار قبر اون هیوک می نشست و با او صحبت میکرد...تبدیل به دیوانه ایی بی ازار شده بود.
او هم می خواست خود را بکشید ولی تنها برای این که خود را عذاب دهد در این دنیا مانده بود. او می خواست تقاص کاری که با اون هیوک کرده بود را پس دهد.
تمام ثروت بی اندازه اون هیوک به دونگهه رسیده بود. دونگهه هم فقط برای خوردن غذا از انها استفاده میکرد.به ندرت غذا می خورد و با کسی حرف نمیزد و هیچ کاری غیر از گذراندن روزهایش نمی کرد.
باز هم مثل همیشه کنار قبر اون هیوک نشسته بود که صدایی او را متوجه اطرافش کرد.
_:دوستت بود؟
دونگهه به ان پسر نگاه کرد و چیزی نگفت.
ان پسر ادامه داد:حتما خیلی دوستش داشتی که هر روز میای اینجا...
دونگهه خیلی اهسته گفت:تو از کجا می دونی؟
ان پسر گفت:خب من هم هر روز میام اینجا که کسی رو ببینم...تو رو می بینم که همیشه میای...
دونگهه دیگر چیزی نگفت.
ان پسر دوباره گفت:دوست نداری با کسی حرف بزنی؟
دونگهه:یه سالی میشه خیلی با کسی حرف نزدم.
ان پسر:چرا؟
دونگهه:ببخشید...من هم صحبت خوبی نیستم...لطفا کس دیگه ایی رو پیدا کن.
فردای ان روز باز هم دونگهه به دیدن اون هیوک رفت.
مدتی انجا نشست.باز هم همان پسر به دیدن او امد.
دونگهه به او نگاهی کرد و چیزی نگفت.
ان پسر گفت:چرا دوست نداری با من حرف بزنی؟
دونگهه:چون حرفی برای گفتن ندارم.
ان پسر:اسم من هنریه...چینی ام...ولی سال هاست توی کره زندگی می کنم...
دونگهه:چرا این ها رو به من میگی؟
هنری:چون می خوام باهات دوست بشم...
دونگهه:ولی من دوستی نمی خوام.
هنری:چرا؟
دونگهه:من دارم تقاص گناهی که کردم رو پس میدم...نمی خوام توی زندگی دیگه کسی رو داشته باشم.
هنری:خواهش میکنم...بزار باهات حرف بزنم..
دونگهه:خواهش میکنم تنهایی من رو خراب نکن...من دوست خوبی نیستم...من..من...اون رو..
اشک های بی پایانش باز هم مهمان گونه هایش شدند.
هنری:نمی خوای اسمت رو به من بگی؟
دونگهه:خواهش میکنم...بزار برای خودم باشم...من دوستی نمی خوام...من فقط توی زندگی یه هدف دارم...مرگ...فقط همین.
هنری:چرا این جوری فکر میکنی؟
دونگهه:چون این تقاص گناه منه...
هنری:اسمت؟
دونگهه:چقدر تو سمجی...
هنری:من باید با تو دوست بشم...
دونگهه:چرا؟
هنری:چون...چون هم تو تنهایی هم من.
دونگهه:غیر من کلی ادم تنها تو این دنیا هست برو یکی دیگه رو پیدا کن...
هنری:باشه...حالا اسمت؟
دونگهه:تو دیگه کی هستی؟
هنری:هنری!
دونگهه:خیلی خب...اسمم دونگهه اس.
هنری:مرسی که باهام دوست شدی.
دونگهه:ولی من با تو دوست نشدم.
هنری:چرا دیگه...اسمت رو بهم گفتی...
دونگهه:مگه هر کسی اسمش رو به یکی دیگه میگه دوستش میشه؟
هنری:تو فرهنگ من اره...
دونگهه:فرهنگت هم مثه خودت جالبه...
هنری:حالا که جالبم باهم دوست شو...
دونگهه:چرا گیر دادی به من؟
هنری:پس به کی گیر بدم؟
دونگهه:به یکی دیگه...
هنری:اون یکی هم مثه تو میگه برو گیر بده به یکی دیگه...فرقی نداره.
دونگهه:از دوستی من به تو چی میرسه؟
هنری:یه دوست.
دونگهه:اقای هنری خواهش میکنم...من کسی نیستم که بشه بهم گفت دوست.
هنری:ولی من می خوام با تو دوست بشم...
دونگهه:خیلی خب...ولی فقط دوست.
هنری:مگه من چیزه دیگه ایی خواستم...
دونگهه:خیلی خب...حالا تنهام بذار...
هنری:یه دوست هیچ وقت دوستش رو تنها نمی ذاره...
دونگهه سرش را به زیر انداخت و گفت:اره من نباید تنهاش می ذاشتم...
هنری:کی رو؟دوست دخترت؟
دونگهه:نه...
هنری:دوست پسرت یا همسرت؟
دونگهه به هنری نگاه کرد و گفت:چی؟
هنری:هیچی...گفتم شاید دوست پسرت بوده یا شاید همسرت.
دونگهه:من هم همسرم رو ترک کردم هم کسی که تمام زندگیم در اون خلاصه میشد.
هنری:یعنی هم زن داشتی هم دوست دختر؟
دونگهه:میشه از این سوالا نپرسی؟
هنری:قول نمیدم.
دونگهه:پس حرف نزن.
هنری دیگر چیزی نگفت.
دونگهه بعد از مدتی گفت:نه...اول کسی رو تمام زندگیم بود رو از دست دادم...از غم دوری اون همسرم رو هم ترک کردم...یعنی از هم جدا شدیم.
هنری:بهت نمی خوره ازدواج کرده باشی.
دونگهه سرش را تکان داد.
هنری:حالا نمیگی اینی که مرده کیه؟
دونگهه:دوست ندارم دربارش حرف بزنم.
هنری:خیلی خب بداخلاق...حالا کجا زندگی میکنی؟
دونگهه:روحم اینجاست ولی جسمم دو تا خیابون اون طرف تر.
هنری:اونی که تمام زندگت بود اینجا خوابیده؟
دونگهه به ارامی اشک می ریخت...هنوزم وقتی به اون هیوک فکر میکرد گریه اش می گرفت.
دونگهه:خواهش می کنم...با سوالات داری عذابم میدی...
هنری:ببخشید...
دونگهه ساکت شد...ساعت ها ان دو در کنار هم نشسته بودند و هیچ کدام حرف نمی زدند...بالاخره نیمه های شب فرا رسید.
دونگهه بلند شد برود که دید هنری هنوز ساکت گوشه ایی نشسته است. به سمت او رفت و گفت: دیوونه تو هنوز اینجایی؟فکر کردم تا حالا رفتی.
هنری:من که گفتم یه دوست هیچ وقت دوستش رو ترک نمی کنه.
دونگهه:مرسی...
هنری:من همیشه کنارت میمونم...
دونگهه:نه...اینجوری حرف نزن...بذار دوتا دوست خیلی معمولی باشیم...کسی رو که دوستش داشتم هم قول داده بود من رو ترک نکنه...
هنری به ارامی گفت:شاید تو ترکش کرده باشی...
دونگهه به هنری خیره شد...حق با او بود...
فردای ان روز دونگهه باز هم به انجا رفت.
هنری زودتر از او انجا رفته بود.
دونگهه:تو اینجا چیکار میکنی؟
هنری:اومدم دوستم رو بیینم...
دونگهه:هنری...وقت خودت رو صرف من نکن...من روحم مرده...و از خدا میخوام جسمم هم بمیره...
هنری بدون توجه به دونگهه گفت:امروز میخوام ببرمت یه جای خوب...
دونگهه:مثله اینکه تو اصلا به حرف های من گوش نمیدی...
هنری:خواهش میکنم...من باید با تو دوست باشم...ردم نکن...
دونگهه به چشمان مظلوم هنری نگاه کرد...با خودش گفت:وقتی هیوک ناراحت بود این شکلی میشد...
هنری:باهام میای؟
دونگهه:اره...ولی همین یه بار...
هنری با خوشحالی دستانش را به هم کوبید.
دونگهه:حالا کجا هست؟
هنری:یه جایی که غدای خوشمزه داره.
بعد از گذشت ساعت ها با هنری روانه ان مکان شد.
هر چه جلوتر میرفتند قلبش بیشتر فشرده میشد...از خدا میخواست انجا نباشد.
بالاخره هنری با خوشحالی به دونگهه نگاه کرد و گفت:اینجاست که میگفتم...
ولی همین که برگشت و به دونگهه نگاه کرد دید که چشمان او خیس اشک است.
هنری:دونگهه؟چیزی شده؟
سال ها پیش بود...
اون هیوک:هائه بدو الان خیس میشی...
دو پسر در زیر باران میدویدند.
اون هیوک:بیا بریم توی اون غذاخوری...
دونگهه:ولی اونجا خیلی کوچیکه...
اون هیوک:هی...من گشنمه...بیا بریم...شاید غذاهاش خوب باشه...
دوان دوان در حالی که از تمام بدنشان اب میچکید به سمت ان غذاخوری رفتند.
خانومی مهربان به سمت انها امد و گفت که چه می خوردند.
بعد از خوردن غذا اون هیوک گفت:خیلی خوشمزه بود.
دونگهه:اره...بیا همیشه بیایم اینجا...
اون هیوک:هروقت تو بخوای.
دونگهه:هیوک اینجا خیلی خوبه ولی باعث میشه دلم بگیره...
اون هیوک:تو هم که همیشه توی توهمی...
دونگهه:با هیچکس جز من حق نداری بیای اینجا...
اون هیوک:تو هم هر وقت اومدی اینجا با هر کسی بودی یاد من بیفت.
دونگهه:عزیزم ما همیشه با همیم...
هنری:دونگهه...دونگهه...
دونگهه خیلی ارام گفت:ما همیشه با همیم...
هنری هم از اشک های دونگهه گریه اش گرفته بود....دونگهه را بغل کرد و گفت:همه چی درست میشه...اروم باش.
دونگهه بعد از انکه کمی ارام شد گفت:بیا غذا بخوریم...
بعد از خوردن دونگهه به هنری گفت که مدتی تنهایش بگذارد...تنها در غذا خوری نشست و گفت:هیوکه من...هیوکی...تو می دونستی که از هم جدا میشیم اره؟ تو همیشه این حدس رو میزدی ولی من همیشه فقط با تو بودن رو باور داشتم...حالا ببین کارم به کجا رسیده...باید با یکی غیر از تو روزهام رو بگذرونم.
هیوک ولی من به قولم عمل کردم...در تمام مدت حس کردم دارم با تو غذا میخورم...هیوک چرا همه جا تو رو میبینم...خواهش میکنم من رو هم با خودت ببر و راحتم کن...
هنری بیرون ایستاده بود و به حرف های دونگهه گوش میداد...
باز هم اشک هایش سرازیر شد...
باز هم تاریکی شب همه چیز را در خودش پنهان کرد.دونگهه به روی تخت خوابیده بود و به عکس اون هیوک که در رو به رویش بود نگاه میکرد.
انقدر به عکس نگاه کرد که خوابش برد.
اون هیوک به سمتش میامد...ولی خیلی پریشان بود.
دونگهه:هیوکی چی شده؟
اون هیوک:هائه کمکم کن...به کمکت احتیاج دارم...
دونگهه:چه کمکی میخوای...هرچی باشه قبول میکنم...
اون هیوک:به یاد بیار...
دونگهه:چی رو؟
ولی اون هیوک رفته بود...دونگهه فریاد میزد و اسم او را صدا میکرد و گریه کنان از او میخواست که نرود.
از خواب پرید...اشک هایش را پاک کرد و به سمت یخچال رفت.شیشه ابی برداشت و ان را سرکشید.
همش داشت به حرف اون هیوک فکر میکرد...او باید چه چیزی را به خاطر میارود؟
دیگر تا خود صبح نتوانست بخوابد.
نزدیک های ظهر بود که بلند شد و به پیش اون هیوک رفت.
هنری هم انجا بود.
دونگهه:تا کی میخوای بیای و اینجا بشینی...
هنری:تا وقتی کمکم کنی...
دونگهه:چرا امروز همه ازم کمک می خوان؟
هنری:بله؟
دونگهه:چه کمکی؟
هنری:که تنها نباشم...
دونگهه:هنری من خودم تنهام...نمی تونم تنهایی یکی دیگه رو پر کنم.
هنری:دونگهه خواهش میکنم...این کارو برای من بکن...فقط سی روز...سی روز...نه نه بیست و هفت روز دیگه باهام دوست باش...
دونگهه:ها؟
هنری:ببین...من می خوام برای بیست و هفت روز تو دوست من بشی...بعدش تو هرچی بگی همون کارو میکنم...
دونگهه:چرا؟
هنری:نپرس...فقط بگو قبوله باشه؟
دونگهه کمی فکر کرد و گفت:باشه...
هنری:مرسی دونگهه...تو بهترین هدیه رو به من دادی...
دونگهه:قابلی نداشت.
هنری:خب امروز کجا بریم؟
دونگهه:هیج جا...همین جا میمونیم....
هنری:تا کی میخوای بیای و بالای سر این سنگ بشینی؟
دونگهه:کسی که زیر این سنگه همه زندگی منه...اون برای من نمرده...اون همه تار و پود منه...اینقدر اینجا میشینم تا بمیرم...
هنری:ولی شاید اون راضی نباشه...
دونگهه:اره میدونم...اون رفت که من خوشحال باشم...
هنری:چرا؟
دونگهه که مدت ها بود میخواست برای یکی درد دل کند گفت:نمی خواستم این رو برای کسی بگم ولی احساس میکنم واقعا احتیاج دارم با کسی حرف بزنم...
هنری:خب بیا بریم خونه من...
دونگهه با بیخیالی قبول کرد...دیگر ترسی در زندگی خود نداشت.
هنری دونگهه را به سمت ماشینش برد و با هم حرکت کردند.
باز هم مکان هایی اشنا...باز هم دنیای او و اون هیوک...
جایی که دو سال با اون هیوک روزهایشان را در ان گذرانده بودند.
وارد همان ساختمان شدند.
دونگهه ایستاده بود و حرکت نمیکرد...
هنری بدون اطلاع از چیزی به سمتش برگشت و گفت:دونگهه چیزی شده؟
دونگهه با لکنت گفت:تو اینجا زندگی میکنی؟
هنری:اره خیلی بده؟خب راستش من خیلی پولدار نیستم...تو بچه پولداری و جای خوب زندگی می کنی ولی من اینجام...
دونگهه:طبقه چندم؟
هنری:سوم...
دونگهه در دلش گفت:لعنتی...چرا توی همون خونه...
وارد ساختمان شدند...
اون هیوک:هائه برو بالا دیگه...
دونگهه:باور کن دیگه جون ندارم...
اون هیوک:میخوای کولت کنم؟
دونگهه:نه عزیزم تو هم خسته ایی...
اون هیوک:پس زود برو بالا دیگه...
دونگهه با کلید در را باز کرد.کفش هایش را در اورد و خودش را به روی کاناپه انداخت.
اون هیوک خنده ایی کرد و گفت:هائه تو کی میخوای بزرگ شی؟
دونگهه شانه هایش را بالا انداخت.
اون هیوک به سمت دونگهه رفت و کنار کاناپه روی زمین نشست...لبان دونگهه را بوس کرد و گفت:تا تو یه چرتی بزنی یه غذای خوشمزه واست درست میکنم.
دونگهه:تو خودت هم خسته ایی هیوک....بیا بخوابیم...
اون هیوک:من خسته نیستم.
دونگهه خودش را به کناری کشید و اون هیوک را به زور به روی مبل کشید و گفت:بیا بخوابیم...
اون هیوک:ولی...
دونگهه:من بدون تو خوابم نمیبره...
اون هیوک دونگهه را محکم بغل کرد و سرش را بوسید.
باز هم اشک...چیزی که یک سالی بود دونگهه را ترک نکرده بود.
با خود گفت:من بدونه تو خوابم نمی برد...نمی دونم چه طور یک ساله دارم بی تو میخوام....
هنری به دونگهه نگاه کرد. به گوشه ای از دیوار خیره شده بود و اشک می ریخت.
هنری:دونگهه دوباره چی شده؟
دونگهه:چیزی نیست.
هنری:پس چرا گریه می کردی؟
دونگهه:یاده چیزی افتادم.
هنری:خب قرار بود چیزی رو برام تعریف کنی.
دونگهه:پونزده سالم بود...با مامان و بابام و برادر کوچکترم زندگی میکردیم...
همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه پدر و مادرو برادرم برای اینکه به پدربزرگم سر بزنن راهی سئول شدند.
ولی هیچ وقت به پدربزرگم نرسیدند.اون اتوبوس چپ کرد و من تمام خانوادم رو از دست دادم.
دیگه هیچ کس رو توی این دنیا نداشتم...هیچی هم پول نداشتم...خونمون هم اجاره ایی بود و صاحب خونه که دید همه کس من مردند من رو از خونه بیرون انداخت.تمام وسیله هامون رو هم جای اجارش برداشت.
من موندم و یه چمدون...از طرفی حالم بد بود...از طرفی نگران بودم که حالا باید چیکار کنم...به سمت کوهی رفتم و روی اون نشستم...می خواستم خودم رو بکشم.بلند شدم و لب صخره ایستادم...همون موقع پسری رو دیدم که داره به من نگاه میکنه...یکم خجالت کشیدم. واسه همین اومدم پایین.
اون پسر به سمتم اومد و گفت که دوست داره با من دوست بشه...
ولی من خیلی داغون تر از این بودم که به یه دوست فکر کنم.
من ساکت بودم ولی اون حرف میزد...بهم گفت که توی اتوبوسی که به سئول میرفته خانواده اون بودن و اون هم الان تنهاست...من هم بهش گفتم من هم همین طور خانوادم رو از دست دادم.
بهش گفتم که کسی رو ندارم و جایی برای رفتن ندارم.اون هم مثل من بود.
با هم کلی حرف زدیم...تصمیم گرفتیم که با هم زندگی دوباره ایی رو بسازیم...
اسم اصلیش هیوکجه بود ولی همه بهش میگفتن اون هیوک.
اون چند ماهی از من بزرگتر بود.
مدرسه رو ول کرد و صبح تا شب کار کرد.من هم می خواستم مدرسه رو ول کنم ولی اون نذاشت...گفت باید درسم رو بخونم. شبا هم برای خواب جایی رو اجاره کرده بودیم...فقط از ساعت ده شب تا هفت صبح می تونستیم اونجا بمونیم.من تا ساعت هشت مدرسه بودم بعد از مدرسه میرفتم و توی شستن ظرف های رستورانی که اون هیوک توش کار میکرد بهش کمک میکردم...اون همیشه دعوام میکرد ولی من همه چیزم رو از اون داشتم...اون کار میکرد و اجاره خونه رو میداد...اون کار میکرد و پول مدرسه من رو میداد...اون کار میکرد و پول غذامون رو به دست میاورد.
از ساعت هفت صبح تا ده شب پشت سر هم کار میکرد...شب که میرسیدیم خونه من خیلی زود خوابم میبرد ولی اون هیوک تازه می نشست دکمه به لباس ها می دوخت...عروسک درست می کرد...شمع درست میرد و خیلی کارای دیگه...شاید در کل روز چهار ساعت میخوابید...
شش ماه به همین صورت گذشت تا تونستیم یه خونه اجاره کنیم که ماله خودمون باشه نه اینکه مجبور باشم تا ده توی خیابون باشیم و از اون ور صبح زود بیدار شیم ...
خونه خیلی کوچیکی بود ولی ماله خودمون بود.
یک سال به سرعت گذشت.
ما عاشق هم بودیم...خیلی زود این روفهمیدیم...اون همه کس من بود و من همه کس اون...خیلی زود قلب هامون رو به هم دادیم...شاید الان داری میگی عشق دو پسر به هم چیزه مسخره اییه ولی هیوک دارو ندار من بود.
داشتیم روزا رو میگذروندیم که توی تلوزیون اعلام کرد یه مسابقه رقص قراره توی سئول برگزار بشه...
من میدونستم اون هیوک خیلی زیبا میرقصه ازش خواستم که بره و توی مسابقه شرکت کنه ولی اون قبول نمیکرد....نگران من بود...نمیتونست تنهام بزاره.ولی به اجبار من رفت.
خیلی زود تونست توجه همه رو به خودش جلب کنه...مسابقه ها دو هفته طول کشید. و اون با مقام اول پیش من برگشت.گفت بهم گفتن برای کاراموزی باید توی سئول زندگی کنم...من هم قبول کردم...تا پایان مدرسه ی من صبر کردیم و راهی سئول شدیم. خونه ایی اجاره کردیم.
راستش این همون خونه اس.
اون هیوک شده بود کاراموز یه کمپانی...
بهش حقوق کمی میدادند....و اون مجبور بود همش اونجا باشه و این باعث میشد نتونه سرکار بره...
حالا نوبت من بود که واسش جبران کنم.اون مدرسه رو به خاطر من ول کرده بود ولی این دفعه نباید می ذاشتم از رویاش بگذره.اون می خواست همه چیز رو ول کنه ولی من نمی ذاشتم.
حالا این من بودم که صبح تا شب کار میکردم...اجاره خونه بود...پول قبض ها بود...پول غذا بود...پول لباس و دکترمون بود...البته اون هیوک هم حقوق میگرفت و کمک خوبی واسمون بود. در بینش اون کار هم میکرد...مثلا چشم عروسک میچسبوند و پول میگرفت...
به هر بدبختی بود دو سال گذشت.من شب و روزه این دو سال رو کار کردم.همیشه غم بزرگی توی چشمای اون بود...از اینکه من رو در حال کار کردن میدید دیوونه میشد....من هم خودم رو جوری نشون میدادم که خسته نیستم.
دو سال توی این خونه بودیم.
بالاخره کاراموزی اون هیوک تموم شد و به صورت رسمی توی کمپانی شروع به کار کرد.هیوک طراح رقص گروه های اس ام بود. هم رقص طراحی میکرد هم بشون اموزش میداد...پول خوبی بهش میدادند و من خیلی کم تر از قبل کار میکردم...اون هیوک که میگفت اصلا کار نکنم ولی من قبول نمی کردم.
از این خونه رفتیم به خونه ایی که کمپانی بهمون داد....جای بهتری بود و چون اون هیوک هم جزئی از اس ام بود کرایه کمتری ازمون میگرفتند.
همین جوری که زندگی میکردیم پولهامون رو هم جمع کردیم...
سال ها گذشت. اون هیوک به رقاص بزرگی تبدیل شده بود...بعد از گذروندن یه مسابقه دیگه صاحب یه سالن بزرگ رقص شد و کار خودش رو شروع کرد. دیگر به هیچ عنوان نمیذاشت من کار کنم...
خودش کار میکرد و پول به دست میاورد...به جایی رسیدیم که خیلی پولدار شدیم...بعد هم که با هم ازدواج کردیم...
خلاصه من از همه چیز راضی بودم...اون همه کس من بود و داشتن اون برام بس بود.
ما با هم زندگیمون رو ساختیم...روزهای اخری که با هم بودیم رو خوب یادمه...اون یه مسابقه دیگه داشت...با برگزاری اون مسابقه اون بزرگترین رقاص کره جنوبی میشد.
من داشتم اماده میشدم که به اون مسابقه برم...اون روز لعنتی...
ولی هیچ وقت نتونستم به اون مسابقه برم...من تصادف کردم و حافظه ام رو از دست دادم...
توی اینچون بودم...هیچ چیز یادم نمی یومد...مدت ها گذشت...من با پرستاری که همیشه هوامو داشت ازدواج کردم...زندگی خوبی با هم داشتیم...من به کل هیوکی رو از خاطر برده بودم.
یک سال گذشت.اون هیوک تونسته بود من رو پیدا کنه...ولی من به یادش نمیاوردم...اون بارها به من گفت که کیه ولی من ردش کردم...نمیخواستم یه همجنس باز باشم...من همسرم رو دوست داشتم...از اون هیوک خواستم که بره و دیگه هم پیداش نشه...بش گفتم نبودش خوشحالم میکنه...و اون هم رفت.
این اخری ها خوب می دونستم در گذشته حتما یه رابطه ایی با اون داشتم ولی نمی خواستم قبول کنم...ولی ته قلبم یه حسی به اون داشتم.
من به اون گفتم برو و اون رفت...برای همیشه...اون خودش رو از کوه به پایین پرت کرد و مرد...اون ترکم کرد...یک ساعت بعد از مرگ اون هیوک حافظه ام رو به دست اوردم و بعد فهمیدم با خودم و اون چیکار کردم...بعد از اون زندگی من چه جوری گذشت رو فقط خدا میدونه...از سنا همسرم هم جدا شدم...اون دید که چقدر داغونم برای همین همه چیز رو بخشید و به راحتی از هم جدا شدیم...اون هیوک ثروت بی پایانش رو برام گذاشت رو رفت...همون خونه ایی که سال اخر توش زندگی میکردیم...ماشینی که با هم سوار میشدیم...همه چیزایی که با هم داشتیم....همش به من رسید....ولی اون هیوک با رفتنش قلب من رو هم با خودش برد.
بعد از مرگش من با کسی هیچ حرفی نزدم و تمام روز و شبم رو کنار قبر اون نشستم و غبطه خوردم و ارزوی مرگ کردم.
دونگهه به هنری نگاه کرد او هم داشت گریه میکرد...اری داستان زندگی او واقعا هم گریه اور بود.
هنری:نمی دونم چی بگم...
دونگهه:چیزی برای گفتن نیست.
هنری:دونگهه غصه نخور...عشق شما دوتا قشنگ ترین عشقی بوده که تاحالا دیدم...مطمئن باش همه چیز درست میشه.
دونگهه:یعنی هیوکه من زنده میشه؟در این صورت فقط همه چیز درست میشه...
هنری:نمی دونم...
دونگهه:ولی من خیلی اون هیوک رو تنها نمیذارم...من هم میرم پیشش...
هنری:مگه تو دیوونه ایی؟حق این کارو نداری.
دونگهه:فکر کنم زندگی و مرگم به خودم ربط داره.
هنری:هائه...
هائه؟ دونگهه با خود گفت:فقط یک نفر من را اینجوری صدا میکرد...چرا هنری او را هائه نامیده بود....این اسم برای اون هیوک بود و بس...نه کسی حق نداشت چیزهایی که ماله اون هیوک بوده است را صاحب شود.
دونگهه:تنها یه نفر من رو اینجور صدا میکرد و بس...دلم نمیخواد بهم بگی هائه...این اسم مطعلق به هیوکه...
هنری:معذرت میخوام.
دونگهه:اشکال نداره.
هنری:ناهار چی میخوری؟
دونگهه:هیچی...گشنم نیست.
هنری:مگه میشه؟
دونگهه:فعلا که شده.
هنری:پس هروقت گرسنه شدی بگو.
دونگهه:تو از خودت چیزی به من نگفتی...
هنری:خب...من چینی ام...برای پیدا کردن کسی اومدم اینجا.
دونگهه:اصلا لهجه نداری...اگه خودت نمی گفتی من نمی فهمیدم...همون بار اولی که دیدمت نتونستم بفهمم.
هنری:اره...
دونگهه:برای پیدا کردن کی اومدی؟
هنری:عشقم.
دونگهه:پس تو هم عشقت رو گم کردی.
هنری:یه جورایی.
روز ها از دوستی او و هنری میگذشت.
ان روز هم مثل همیشه بعد از اینکه به اون هیوک سر زد با هنری به شهربازی رفتند.دونگهه اصلا دوست نداشت برود ولی به خاطر اصرار بی پایان هنری قبول کرد.
به خانه ی وحشت وارد شدند.بعد از انکه از ان بیرون امدند توی دفتری که انجا بود یادگاری نوشتند.
دونگهه نوشت:من فقط وفقط با یکی می اومدم اینجا...ولی اون ترکم کرد و رفت پیشه خدا...حالا هم فقط برای اینکه یادش رو زنده نگه دارم اومدم اینجا...اومدم که بدونه همیشه به فکر اونم و همیشه عاشقش میمونم...تا روزی که زنده ام....
به دفتر خیره شد...
دونگهه:هیوک بزار ببینم چی نوشتی...
اون هیوک:نه اصلا....مگه من ماله تو رو خوندم؟
دونگهه:هیوکی خواهش میکنم....تو هم بیا ماله من رو بخون...
اون هیوک:نه خصوصیه...
دونگهه:من باهات قهرم...
اون هیوک:عزیزم...دفعه ی دیگه که اومدیم بیا اینجا و بخون...
دونگهه:چرا؟
اون هیوک:نمی دونم...الان دلم نمیخواد بخونیش...
بالاخره دونگهه راضی شد.
دقیقه ها بود به دفتر خیره شده بود.
دونگهه رو به هنری کرد و گفت:تو نوشتی؟
هنری:اره...
دونگهه:بذار بخونم.
هنری دفتر را به دونگهه داد...
همان دست خط بود...دست خط اون هیوک...باورش نمیشد دو نفر ان چنان شبیه به هم بنویسند.
او نوشته بود: تنها خواستم اینه چه با من چه بی من خوش باشی و خوشحال زندگی کنی...هیچ وقت نمیخوام ناراحتیت رو ببینم...برای اینکه ساعت های خوشی رو به تو هدیه بدم باهات اومدم اینجا...امیدوارم دفعه ی بعد که اومدی اینجا خوشحال تر از همیشه باشی.
دو راه بیشتر وجود نداره...یا به یاد بیار یا از یاد ببر.
همان دست خط بود حاضر بود قسم بخورد که دست خط اون هیوک بود.
به هنری روی کرد و گفت:هنری...تو...تو می دونی خیلی دست خطت شبیه هیوکیه...انگار هیوک این رو نوشته...این متن رو برای کی نوشتی؟
هنری:برای کسی که دوستش دارم.
دونگهه باز هم به یاد اون هیوک افتاده بود...
چرا هنری همیشه او را جایی میبرد که اون هیوک هم او را برده بود.
هنری بعد از کمی رانندگی گفت:دونگهه من فقط سیزده روز دیگه کنار توام.
دونگهه به خاطر هنری ساعت های خوشی را گذرانده بود...داشت کم کم به وجود او عادت میکرد.
دونگهه:چرا؟
هنری:یادته بهت گفتم من بیست و هفت روز وقت دارم؟
دونگهه:اره...
هنری:سیزده روز دیگه من میرم...برای همیشه از اینجا میرم.
دونگهه:همه من رو ترک میکنن...باید به این مسئله عادت کنم.
هنری:دلت برام تنگ میشه؟
دونگهه:شاید...تو من رو یاد هیوک میندازی.
هنری:خوشحالم که بودن با من خوشحالت می کنه حتی اگه فقط به خاطر این باشه که تو رو یاد اون میندازم.
دونگهه چشمانش را بست.
هنری او را به خانه رساند و خودش به سمت خانه خودش رفت.
هیچول و شیوون در خانه او نشسته بودند.
با ورود هنری هیچول به او گفت:بهش گفتی؟
هنری:اره...گفتم.
شیوون:چی کار کرد؟
هنری:گفت تو من رو یاد هیوک میندازی.
هیچول:خیلی خوبه.
هنری:اره...ولی اون نمی فهمه...
شیوون:چرا؟
هنری:اون خیلی توی خودش فرو رفته...اون فقط مرگ هیوک رو باور کرده همین.
هیچول:خب اون هم یه انسانه...
هنری:میگین من چیکار کنم؟
شیوون:فقط به یادش بیار.
هنری:اه...دونگهه چرا این همه خنگی؟
هیچول:نا امید نباش سیزده روز دیگه وقت داری.
هنری:اگه به یاد نیاره چی؟
هیچول:تو بر میگردی.
شیوون:سعی کن به یادش بیاری...
روز سیزدهم هم تمام شد.

ــــــــ روز دوازدهم ـــــــ
هنری به دنبال دونگهه رفت.باید هر جوری بود او را به قدیم میبرد.
دونگهه سوار ماشین شد و گفت:باز هم میخوام برم پیش اون هیوک.
هنری:به جای اینکه اینقدر به فکر مرده ها باشی به فکر زنده ها باش. من دوازده روز دیگه میرم...برای همیشه اون وقت تو میتونی صبح تا شب بری پیشه هیوکی و بشینی پیشش.
دونگهه:من نمی تونم تمام روزم رو برای تو بزارم.
هنری:حتی این دوازده روز دیگه رو؟
دونگهه:چرا این دوازده روز برات این قدر مهمه؟
هنری:خیلی برام مهمه هائه تو باید....تو باید بفهمی.
دونگهه:چی رو؟
هنری:دونگهه یکم فکر کن.
دونگهه دیگر چیزی نپرسید.
هنری او را به کنار ابشاری برد.
باز هم مکانی اشنا.
اون هیوک:ماهی شیطون اینقدر بازیگوشی نکن...خیسم کردی.
دونگهه:خب تو هم من رو خیس کن.
اون هیوک:ولی نمی خوام تو خیس بشی و بعد سرمابخوری.
دونگهه:بیخیال بیا خوش باشیم.
ساعت ها بعد:
اون هیوک:دیدی بت گفتم سرما میخوری؟
دونگهه:ولی خوشحالم...خیلی خوش گذشت.
اون هیوک:به من هم خوش گذشت عزیزم.چیزی می خوای برات بیارم؟
دونگهه:اره.
اون هیوک:چی میخوای؟
دونگهه:من رو ببوس.
اون هیوک خیلی سریع او را بوسید.
لعنت باز هم یاد اون هیوک...دونگهه با خود گفت:چرا هنری من رو هرجایی میبره هیوکی هم قبلا من رو برده؟
هنری به دونگهه نگاه کرد و گفت:اینجا هم اومده بودی؟
دونگهه:اره.
هنری:اتفاق خاصی افتاده بود؟
دونگهه:اره سرما خوردم...بعد هم هیوکی سرماخورد.
هنری:بوسیدیش؟
دونگهه:تو از کجا میدونی؟
هنری:حدس زدم.
دونگهه:اره.
هنری:پس هنوز به یاد میاری؟
دونگهه:اره...چرا به یاد نیارم؟
هنری:پس چرا...
دونگهه:چی؟
هنری:هیچی...
به این ترتیب دوازدهمین روز هم به پایان رسید.
هیچول و شیوون باز هم در منزل هنری بودند.
شیوون:چرا نمی تونه بفهمه؟
هنری:چون فقط اون هیوک رو قبول داره.
شیوون:باید یه کاری بکنی؟
هنری:ولی من که نمی تونم به طور واضح بش بگم.
هیچول:اره...ولی باید حرفایی رو بش بزنی که اون هیوک قبلا بهش زده.
هنری:اه میدونم اون باز هم نمی فهمه.
هیچول:فرصتت رو از دست نده.

ـــــــــ روز یازدهم ـــــــ
هنری دونگهه را به اینچون برد.
او را به سمت کوهی برد و بر روی تخته سنگی نشست و گفت:اینجا جایی بود که اولین بار عشق زندگیم رو دیدم.
دونگهه:چرا...چرا...
هنری:چی شده؟
دونگهه:چرا تو این همه شبیه اونی؟
هنری:شبیه کی؟
دونگهه:هیوک...اولین باری که اون من رو دید من روی همین تخته سنگ نشسته بودم...هنری تو همه جیز رو میدونی...داری اذیتم میکنی مگه نه؟
تو یکی از دوستای اونی...داری با این کارا به من نزدیک میشی که چی بشه؟
هنری تو کی هستی؟
هنری:هنری...
دونگهه:چرا همه چیز تو اون یکیه؟
هنری:شاید خیلی به هم شباهت داریم.
دونگهه:عشق زندگی تو کیه؟
هنری:یکی که به خوبی می دونست.
دونگهه:من اون رو میشناسم؟
هنری:شاید.
دونگهه:اسمش؟
هنری:نمی تونم بت بگم...
دونگهه:تو من رو دوست داری؟
هنری:معلومه...
دونگهه:از اون لحاظ؟
هنری:نمی دونم!
دونگهه:خواهش میکنم تمومش کن...
هنری:نمی خوام دوباره از کارم پشیمون بشم...
دونگهه:دوباره؟
هنری:ترک کردن کسی که دوستش داشتم...
دونگهه از هنری خواست که هرچه سریع تر او را به سئول برساند.
هنری به خانه خود برگشت.
ایتوک:امروز بهتر بود...پیشرفت خوبی داشتی...
هنری:دونگهه دیوونس...فکر می کنه من از دوستای هیوکم...
شیوون:اون نمی تونه درک کنه...
هنری:می دونم...
هیچول:روز یازدهم هم تموم شد هنری...ده روز دیگه مونده...

ــــــــ روز اخر ـــــــ
هنری:دارم میرم...
دونگهه اشک هایش را پاک کرد.
هنری:گریه میکنی؟
دونگهه فریاد زد:اره...کوری؟
هنری:چرا اینقدر ناراحتی؟
دونگهه:دوباره تنهام گذاشتن...همه با من همین کار رو میکنن...
هنری:فقط یک راه داری...به یاد بیار...
دونگهه به یاد خوابی که ماه قبل دیده بود افتاد...اون هیوک هم از او خواسته بود که به یاد بیارد.
دونگهه:چی رو؟
هنری:چیزی که دوست داشتی.
دونگهه:من فقط اون هیوک رو دوست داشتم.
هنری:پس به یادش بیار...هائه من خیلی چیزا بت نشون دادم...بهشون فکر کن...به یک فرصت دوبار فکر کن...
دونگهه را بغل کرد و بعد هم از انجا رفت.
هیچول به سمتش رفت و گفت:تا شب وقت داری چرا الان میخوای بری؟
هنری:میخوام فکر کنه...می خوام خودش بفهمه...خسته شدم از بس بش نشون دادم.
شیوون:پسر تو کارت رو خوب انجام دادی.
هنری:مرسی.
دونگهه سر در گم در کنار قبر اون هیوک ایستاده بود.
با خود فکر کرد:من چی رو باید به یاد بیارم؟ چی؟
اون هیوک...هنری...اون هیوک و هنری به هم خیلی شبیه ان...تمام جاهایی که من با اون هیوک رفته بودم با هنری هم رفتم...اون همون حرفایی رو به من میزد که اون هیوک به من زده بود...
یاد شهربازی افتاد...یاد متنی که هنری نوشته بود...یاد دست خط او...
به سرعت به سمت شهربازی رفت...
از مسئول ان قسمت خواست دفتر خاطراتی را که مال سه سال پیش است برای او بیاوردند.
ان را باز کرد و به سرعت ورق زد...
اون هیوک نوشته بود:
تنها خواستم اینه چه با من چه بی من خوش باشی و خوشحال زندگی کنی...هیچ وقت نمیخوام ناراحتیت رو ببینم...برای اینکه ساعت های خوشی رو به تو هدیه بدم باهات اومدم اینجا...امیدوارم دفعه ی بعد که اومدی اینجا خوشحال تر از همیشه باشی.
هنری هم دقیقا همین رو نوشته بود و اخرش ازش خواسته بود که یا فرامش کند یا به یاد بیاورد.
تمام مسائل پیش امده تنها یک چیز را نشان میداد.
دونگهه به ارامی گفت:هنری اون هیوک...یکین...
با خود گفت:حالا باید چیکار کنم؟ هیوکی باز هم داره من رو ترک میکنه و باز هم من ازش خواستم که این کارو بکنه...نه نمی تونم اجازه بدم باز هم بره...
حالا کجا برم تا پیداش کنم؟
همه جا را به دنبال هنری گشت ولی خبری از او نبود...در راه فقط و فقط گریه میکرد...یک ماه اون هیوک پیشه او بود ولی او را نشناخته بود...اون هیوک بار ها به او نشان داده بود که کیست ولی دونگهه نفهمیده بود...
می دانست با فرا رسیدن شب همه چیز تمام میشود و اون هیوک خواهد رفت...هرچه هوا رو به تاریکی میرفت استرس او بیشتر میشد...
بالاخره شب همه جا را در خود گرفت.
اخرین جایی که دونگهه باید می رفت کوهی بود که همیشه با اون هیوک به انجا می رفتند. و جایی که او را از دست داده بود.
هنری به همراه هیچول و شیون در بالای کوه ایستاده بودند.
شیوون:نیم ساعت بیشتر فرصت نداری.
هنری:من خودم رو برای رفتن اماده کردم.
هیچول:تو کارت رو خیلی خوب انجام دادی...چه اون موقعی که روی زمین به عنوان انسان زندگی میکردی چه وقتی به عنوان انسان به روی زمین فرستاده شدی.
اون هیوک:من هم خیلی از شما دوتا ممنونم...شما دوتا این فرصت رو به من دادید که بتونم یک ماه بیشتر با اون باشم.
شیوون:امیدوارم دونگهه بتونه خودش رو برسونه...
دقایق به سرعت جلو می رفتند...دونگهه دیوانه وار رانندگی میکرد...می دانست چیز دیگری وقت ندارد...ساعت دوازده ده کم را نشان میداد...
به هر زحمتی بود خود را به کوه رساند...سه دقیقه دیگر وقت داشت.
اون هیوک داشت زمین را ترک میکرد...برگشت و نگاه عاجزانه ایی به پایین کوه کرد...اشک هایش را پاک کرد و به سمت هیچول و شیوون رفت...ان دو هم اشک هایشان را پاک کردند و اون هیوک باز هم داشت دونگهه را ترک میکرد.
اون هیوک به ان دو رسید و دستشان را گرفت که از روی زمین غیب شوند.
ده ثانیه دیگر مانده بود.
اون هیوک چشمانش را بست و گفت:دونگهه دوستت دارم.
صدایی از ان طرف کوه به گوش میرسید:هیوک...من باز هم به یادت اوردم...من رو ترک نکن...خواهش میکنم نرو...اون هیوک دوستت دارم...ترکم نکن...می دونم دوباره اومدی و من دوباره تو رو نشناختم...خواهش می کنم نرو...
هیچول و شیوون به اون هیوک نگاه کردند و گفتند:پسر وقته رفتنه...
اون هیوک که حال به چهره واقعی خود باز گشته بود ان دو را در اغوش گرفت و گفت:خیلی کمکم کردین هیچ وقت فراموشتون نمیکنم.
و ان دو بدون اون هیوک غیب شدند.
دونگهه نشسته بود و داشت گریه میکرد...فکر میکرد باز هم دیر رسیده است.
اون هیوک به پشت سر او رفت و گفت:انگار اینجا یکی دلش خیلی گرفته...
دونگهه می ترسید برگردد و ببیند که صدایی که شنیده است توهمی بیش نیست....هنوز هم ان صدا را به خوبی به یاد داشت.
اون هیوک:نمیخوای من رو ببینی؟
دونگهه به سرعت برگشت و اون هیوک را دید که پشت سر او ایستاده است.
باز هم به او نگاه کرد.
اون هیوک دستانش را باز کرد و گفت:بیا اینجا.
دونگهه به سمت او رفت و او را در اغوش گرفت.
محکم او را بقل کرده بود.
دونگهه میان اشک های خود فقط میگفت:من رو ببخش...هیوک من به تو بد کردم...من رو ببخش.
اون هیوک اشک های او را پاک کرد و لبان او را در میان لبان خود گرفت.

ــــــــ یک سال ــــــــ
دونگهه:هیوک...نمیخوای بگی چه جوری برگشتی روی زمین؟فقط خواهشا نگو هنوز وقتش نشده...
اون هیوک:چرا عزیزم...الان یک سال از اون روز میگذره و من می تونم به تو بگم.
دونگهه:خب بگو.
وقتی تو ترکم کردی همه زندگیم رو باختم...فقط و فقط میخواستم تو رو داشته باشم...همین.
ولی تو هیچوقت نه به اون مسابقه اومدی نه به خونه برگشتی.
من توی اون مسابقه مقام اول رو به دست اوردم ولی به جاش تو رو از دست دادم.همه جا دنبالت گشتم ولی تو نبودی.همه جا رو گشتم...هرجایی که تو فکرش رو بکنی ولی تو اب شده بودی و توی زمین رفته بودی.
باز هم منتظر برگشتت شدم...دونگهه این یک سال اینقدر به من سخت گذشت که فقط خدا میدونه...دیوونه شده بودم...تمام اون یک سال یه طرف اون هفته ی اولش هم یه طرف...به قدری حالم بد بود که حس میکردم الان مرگ تنها دوای دردمه...
هائه دیگه هیچوقت این کارو نکن...اون موقعی که خودم رو از کوه پایین انداختم باور کن برام راحت بود.
خلاصه بعد از یک سال بدبختی تو رو پیدا کردم ولی تو ازدواج کرده بودی...این دومین باری بود که از دستت می دادم.تو من رو به یاد نمی اوردی و من می سوختم.وقتی دیدم نبودم خوشحالت میکنه تصمیم گرفتم هم خودم رو راحت کنم هم تو رو.
به همون کوه همیشگی رفتم...یاد حرفای تو افتادم.
اون هیوک:هائه تو از من خواستی ترکت نکنم ولی تو ترکم کردی...می دونی من چی کشیدم؟
هائه من دارم واسه همیشه ترکت میکنم.
چشمانش را بست و فریاد زد:هائه...تا همیشه دوستت دارم.
بعد از مدتی او خودش را از کوه به پایین پرت کرد و همه چیز با جیغ دختری که در ان نزدیکی بود در هم شکست. خون همه جا را گرفته بود.همه دور او جمع شده بودند و اشک می ریختند.
اون هیوک داشت نفس های اخرش را میکشید...در اخرین نفس هایش هم گفت دونگهه...و بعد جان سپرد.
خیلی زود روح بدن او را ترک کرد.
در بالای سر جنازه خود نشسته بود و اشک میریخت...برایش جالب بود که هنوز هم می تواند گریه کند...
دونگهه امد و بالای سر او نشست...جنازه اش را در اغوش گرفت و از او خواست که ترکش نکند...
اون هیوک هنوز در زمین مانده بود.
در همان کوه ماند...دوباره دونگهه به انجا امد.
در بالای کوی ایستاده بود...ناگهان به پایین خیره شد...دقایقی به همان صورت گذشت و ناگهان او فریاد زنان گفت که اون هیوک را به یاد اورده است.
اون هیوک هم همانطور که گریه میکرد فریاد زد:حتما باید خودم رو میکشتم تا به یادم بیاری؟چرا؟چرا حالا؟
ای کاش اصلا به یادم نمی اوردی...نمی خوام حالا ترکت کنم...می خوام برگردم پیشت...هائه...کمکم کن...من بی تو میترسم...
ولی دونگهه صدای او را نمی شنید...هیچ کس صدایش را نمی شنید.
در همان موقع بود که دو پسر به سمت او امدند.
مثل این می مانند که انها صدایش را شنیده اند.
یکی از انها گفت:پشیمون شدی؟
اون هیوک:اره.
همان پسر ادامه داد:خب راستش کاری از دستت بر نمیاد...این انتخاب خودت بود که جونت رو از دست بدی.
دیگری گفت:البته انتخاب اشتباهی هم نکردی...می دونی اینجا خیلی بهتر از زمین خاکیه...
اون هیوک:ولی من می خوام پیشه اون باشم...و با دست به دونگهه اشاره کرد.
پسر دومی گفت:پس چرا ترکش کردی؟
اون هیوک:چون فراموشم کرده بود.
ان پسر گفت:خب تو هم فراموشش کن.
اون هیوک:نمی تونم...اون الان من رو به یاد اورده...
پسر اولی گفت:این حرفا باشه واسه بعد...ما فرشته های مرگ تو هستیم.
اون هیوک قدمی به عقب برداشت و گفت نه...نمیشه...من میخوام پیشه هائه بمونم.
پسر دومی گفت:نگران نباش...ما الکی فرشته تو نشدیم که...ما طرف توایم پسر...حالا بیا بریم...تا جلسه نهایی کمی وقت داری.شاید بتونیم کاری واست بکنیم.
اون هیوک اخرین نگاه را به دونگهه کرد و با فرشتگان مرگش به اسمان رفت.
جایی مانند قصر بود.
اون هیوک:چرا من رو اوردین اینجا؟
یکی از پسرها گفت:چون اجازه نداری تا وقتی زمان دادگاهت برسه جایی رو ببینی...
اون هیوک:شما کمکم میکنین؟
پسر اولی گفت:معلومه...ما خودمون خواستیم که فرشته های تو باشیم...
اون هیوک:من هنوز اسم شما رو نمی دونم.
پسر اولی گفت:من هیچول هستم و این هم شیوون.
اون هیوک سرش را تکان داد.
هیچول:نگران نباش...همه چیز درست میشه.
اون هیوک:ولی یه مرده نمی تونه زنده بشه.
شیوون:اگه خدا بخواد مرده ها هم زنده میشن.
اون هیوک چیزی نگفت.
چند روزی در ان قصر ماند تا بالاخره روز دادگاهش فرا رسید.
در دادگاه چهار نفر نشسته بودند و ایتوک و شیون هم در کنار اون هیوک نشسته بودند.
پیرترین فرد ان دادگاه گفت:اقای ایی هیوکجه...شنیدم که میخوای به زمین برگردی.
اون هیوک با ترس گفت:بله.
ان مرد پیر گفت:ولی زمین جای خوبی نیست...تو باید خوشحال باشی که از مرگ گذشتی.
اون هیوک:ولی من خوشحال نیستم...کسی هست که منتظر منه.
قاضی:می دونی اگه دوباره برگردی به زمین همین مشکلات رو باز هم داری...مرگ همیشه هست...مرگ همیشه بین همه جدایی میندازه.
اون هیوک:ولی هنوز وقت جدایی ما نرسیده...ما به سختی زندگیمون رو ساختیم...بعد که داشتیم طعم خوشی رو می چشیدیم اون من رو ترک کرد و وقتی اون به من برگشت من اون رو ترک کردم...من نمیخوام اینجوری تنهاش بذارم.
قاضی پیر:چند سال یک بار ما به کسی که میخواد برگرده یه ازمونی میدیم...اگه توی اون ازمون موفق شد می تونه به خواستش برسه.
اون هیوک:هرچی باشه قبول میکنم.
قاضی:می بینم که سخت مشتاق برگشتنی.
اون هیوک:بله...
قاضی:دلیل قانع کننده ایی داری؟
اون هیوک:بله...من عاشقم.
قاضی:دلیل محکمیه...ولی عشق همیشه دردناکه.
اون هیوک:و من بارها درد عشق رو چشیدم...من از عشق نمیترسم.
قاضی:ایی دونگهه...کسی که عاشقشی...باید بگم اون هم عاشقه تواِ...ولی عشق شما خیلی برای ما عجیبه...می دونی شما هر دو پسرین و این کمی ناراحت کنندس.
اون هیوک:نمی دونم هر جور دوست دارین فکر کنین...ولی من واقعا اون رو دوست دارم.
قاضی:ما از دل تو خبر داریم پسر.
اون هیوک:پس خواستم رو بپذیرین.
قاضی به دو فرشته ی مرگ نگاه کرد و گفت:شما چی میگین؟
هیچول نگاهی به شیوون کرد و گفت:همون جور که خودتون می دونین اینا اولین پسر هایی نیستن که به هم علاقه دارن...شما خوب ماجرای ما دوتا رو می دونین.و باید بگم که من و شیون با برگشتش مواقفیم.
قاضی:زنده کردن یک مرده کار سختی نسیت ولی این باعث میشه که قوانین دنیا به هم بریزه و من نمی تونم این کارو بکنم.
اون هیوک:خواهش میکنم...من باید برگردم.
قاضی:من می تونم برای تو کاری بکنم...البته این کار تا به حال انجام نشده ولی من قبلا یک بار قوانین رو زیر پا گذاشتم...
این را گفت و به هیچول و شیوون نگاه کرد.
اون هیوک:اون چیه؟
قاضی:یکمی سختی داره ولی...انتخاب با خودته...
اون هیوک:مهم نیست چقدر سخت باشه من این کارو می کنم.
قاضی:یک سال باید اموزش ببینی که یک فرشته ی مرگ بشی...
اون هیوک:چی؟ولی من نمیخوام فرشته ی مرگ بشم...من می خوام برگردم پیشه دونگهه.
قاضی:گفتم انتخاب با خودته...
اون هیوک:ادامش؟
قاضی:بعد از یک سال تو به عنوان یه شخص دیگه میری روی زمین و کسی که دوستش داری رو پیدا میکنی و سعی میکنی با کارات به اون نشون بدی که تو کی هستی...اون باید بفهمه که تو همون هیوکجه هستی و تو حق نداری مستقیما به اون بگی. اگه تو رو به یاد اورد اون وقت....بقیش رو بعد از اینکه به یادت اورد بت میگم.
ولی اگه به یادت نیاورد تو بر میگردی و فرشته ی مرگ میشی.
اون هیوک:اگه به یادم اورد با اون می مونم یا نه؟
قاضی:بله.
اون هیوک:من این کارو مبکنم.
و بعد از ان اون هیوک به مدت یک سال اموزش دید که چگونه یک فرشته ی مرگ شود.
هیچول و شیوون هم خیلی به او کمک کردند.
و بالاخره یک سال گذشت و اون هیوک به نام هنری وارد زمین شد و دونگهه بعد از سی روز او را شناخت.
و یک سال با هم در زمین زندگی کردند.

دونگهه با ترس به اون هیوک نگاه کرد وگفت:ه..هیوک الان میخوای بری؟یعنی الان میخوای ترکم کنی؟
اون هیوک دستان دونگهه را گرفت و گفت:اره هائه...فرصت من توی این دنیا تموم شده و باید برم.
دونگهه فریاد زد:نه نمیذارم بری...هیوک نمیخوام دوباره ترکم کنی...اگه میخواستی ترکم کنی چرا دوباره اومدی ها؟
اون هیوک اشک های دونگهه را پاک کرد و گفت:این سرنوشت ماست.
دونگهه پاهای اون هیوک را محکم در اغوش گرفت و گفت:هرجا بری من هم بات میام حتی اگه جهنم باشه...
اون هیوک که منتظر این حرف بود گفت:مرسی دونگهه...مرسی....تو به من نشون دادی که من رو دوست داری...و البته به اونا هم نشون دادی.
دونگهه:به کیا؟
اون هیوک:نمیخوای بقیه داستان رو بشنوی؟
دونگهه سرش را تکان داد.
اون هیوک:بعد از اینکه من رو به یاد اوردی دوباره به دادگاه رفتم.
همون مرد پیر هم اونجا بود.
قاضی:می بینم که خوشحالی؟
اون هیوک:بله...دونگهه به شما ثابت کرد که من رو دوست داره...
قاضی:همین طوره.
اون هیوک:حالا نمیخواین بقیه ازمون رو بگین؟
قاضی:چرا...اون الان تو رو به یاد اورده...تو یک سال می تونی روی زمین زندگی دوباره داشته باشی.
اون هیوک با ترس گفت:فقط یک سال...ولی...ولی...شما من رو گول زدین...من نمیخوام به اینجا برگردم...من میخوام با دونگهه باشم.
قاضی:کسی گفت به دونگهه نباش؟
اون هیوک:ولی...
قاضی:تو خیلی عجولی...بعد از یک سال زندگی روی زمین تو تمام ماجرا رو برای دونگهه تعریف میکنی...اینجاست که اون باید قبول کنه که یا تو ترکش کنی یا اون هم با تو بیاد...البته تو نباید بهش بگی باهات بیاد خودش باید بگه هرجا تو بری من هم باهات میام.
اگه این جمله رو گفت تو بهش میگی که باید یه فرشته ی مرگ بشی و اگه اون هم بخواد با تو باشه باید قبول کنه که اون هم یه فرشته ی مرگ بشه و اینجوری اون بعد از یه مرگ دردناک جسم خودش رو به زمین تقدیم میکنه و روحش به این دنیا میاد...دوسال باید از هم دور باشین.
اون به جای دیگه فرستاده میشه تا اموزش ببینه...بعد از دوسال شما می تونین با هم زندگی کنین و زندگی جاودان داشته باشین.
البته به عنوان فرشته ی مرگ.
شما می تونین ازادانه روی زمین رفت و امد کنین ولی زندگی واقعیتون اینجاست...همه شما رو میبینن و با شما حرف میزنن ولی شما متعلق به اونا نیستین...و تا پایان دنیا فرشته مرگ می مونین...کسی که مرگ رو برای مردم به ارمغان میبره و وقتی زندگی روی زمین برای همیشه تموم شد...برای همیشه می تونین ازادانه زندگی کنین...
اون هیوک:ولی...
قاضی:راستی چون تو مردی اگه کسی که میشناستت تو رو ببینه اون وقت قوانین ما به هم میریزه...برای همین همه تو رو به عنوان هنری میبینن...منظورم توی این یه سالیه که به زمین میری...ولی دونگهه میتونه چهره ی واقعی تو رو ببینه...
من نمیگم کاری که می کنین اسونه ولی تنها راهتون همینه.
اون هیوک در دل به خودش لعنت فرستاد که چرا خود را کشته و حال باید این همه سختی ببیند.
دونگهه:بعد از اینکه مردم و اومدم توی اون دنیا و دو سال گذشت می تونم با تو باشم؟
اون هیوک:اره هائه...اون وقت برای همیشه با هم می مونیم.
دونگهه:من این کارو میکنم هیوکی همین که بدونم پیشه توام واسم بسه.
اون هیوک:ولی چون انتخاب خودته که بمیری مرگ دردناکی خواهی داشت.
دونگهه:می دونم که درد داره و نمیگم که نمیترسم ولی اخرش اینه که پیش توام.
اون هیوک:مرسی...هائه نمیدونم چی بگم...تو...تو...
دونگهه:من این کارو برای خودم میکنم...چون میخوام تو پیشم باشی...تو هم سختی های زیادی به خاطر من کشیدی.
اون هیوک:هائه این اخرین دیدار ما تا دو سال ایندس...هائه من منتظر برگشتت میمونم...
دونگهه:منتظرم باش هیوک...بعد از دو سال برای همیشه با همیم...راستی نمی دونی چه طور قراره بمیرم؟
اون هیوک:نه...
دونگهه:میترسم هیوک...
اون هیوک:دونگهه من رو ببخش اینا همه به خاطر منه...
دونگهه:نه هیوک...تو من رو ببخش...من تو رو از یاد بردم و باعث این اتفاقا شدم.
اون هیوک دونگهه را در اغوش گرفت و بعد از مدتی او را بوسید...بوسه طولانی که اخرین وداع انها تا دو سال دیگر بود.
هنوز بوسه انها تمام نشده بود که چندین نفر به دور انها ریختند و اون هیوک را گرفتند...دونگهه حیران مانده بود...
با فریاد گفت:اون هیوک چی شده؟
اما انها به اون هیوک مجال صحبت ندادند و در دهان او را بستند...انها را به بیرون از خانه بردند و اون هیوک را به دو ماشین بستند.به طوری که اگر ماشین ها حرکت میکردند بدن اون هیوک از وسط به دو نیم تقسیم میشد.
دونگهه با ترس فریاد میزد:این کارو نکنین...شما کی هستین...ولی انها چیزی نگفتند...دو ماشین را روشن کردند.
دونگهه فریاد میزد:نه...نه...
یکی از ان سیاه پوشان گفت:این عذاب شما برای مردنه...برای اینکه میخواین فرشته ی مرگ بشین.
دونگهه:ولی این عذابه منه...اون قبلا فرشته مرگ شده.
ان مرد خندید و گفت:البته...این عذابه توست...چه حالی داره وقتی ببینی کسی که دوستش داری از وسط دوتا میشه...
دونگهه با اشک گفت:خواهش میکنم این کارو نکنین...اون به خاطر من خیلی سختی کشیده...به جاش با من این کارو بکنین...
ان مرد گفت:نه...این جوری جالب تره.
دونگهه فریاد میزد و التماس میکرد که این کار را نکنند.
بالاخره ماشین ها به حرکت در امدند و اون هیوک به بدترین شکل موجود جان خود را از دست داد...بدن او در مقابل چشمان دونگهه از وسط به دو نیم تقسیم شد...اون هیوک فریاد میکشید...بعد از مدتی ساکت شد...
دونگهه که دیگر رمقی در تن نداشت به روی زمین افتاد...کشان کشان خود را به اون هیوک رساند و دستانش را در دست گرفت و اشک ریخت...در همان حال بود که نیزه ایی وارد قلب او شد و ان دو دست در دست یکدیگر جان دادند.
ــــــــــ دو سال بعد ــــــــ
هیچول:بالاخره دو سال گذشت.
اون هیوک:خیلی سخت بود.
شیوون:تا به حال مرگ به این وحشتناکی ندیده بودم...چه حالی داره اگه از وسط دوتات کنن؟
اون هیوک:میخوای بفهمی چه حالی داره؟چرا امتحانش نمیکنی؟
هیچول:جدی چه جوری بود؟
اون هیوک:فقط میتونم بگم وحشت ناک بود همین.
شیوون:بدتر از اون وجود دونگهه بود...
اون هیوک:دلم خیلی براش تنگ شده...بالاخره فردا میتونم ببینمش.
هیچول:اره.
اون هیوک:راستی شما دوتا چه طور کارتون به اینجا کشید؟
شیوون:من و هیچول هم همدیگه رو دوست داشتیم...تا اینکه هیچول توی دریا غرق شد...اون اینقدر توی دادگاه التماس کرده بود تا این اجازه رو بش داده بودند که برگرده و من به یادش بیارم.
هیچول:من چهار سال توی دادگاه التماس میکردم.
اون هیوک:چهارسال؟
هیچول :اره...وقتی به زمین برگشتم پنچ سال از مرگم گذشته بود و برای شیوون سخت بود که من رو به یاد بیاره...بالاخره من رو به یاد اورد...
اون هیوک:شما چه جوری مردین؟
هیچول:من رو توی یه چاه اب انداختند و شیوون رو با ماشین زیر کردند.
اون هیوک:پس باید بگم مرگه ما سخت تر بوده.
هیچول:اره در عوضش من و شیوون بعد از هفت سال همدیگه رو دیدم...ولی شما دوسال.
اون هیوک:هنوز عاشقین؟
شیوون:معلومه...
اون هیوک:عشق واقعا سخته...
اون هیوک بر روی نیمکتی نشسته بود و منتظر دونگهه بود...بعد از ان مرگ وحشتناک دیگر او را ندیده بود.
بعد از دو سال دوری بالاخره می توانست او را ببیند.
چشمانش را بست و منتظر امدن او شد.
چندی گذشت..اون هیوک هنوز چشمانش بسته بود...با داغ شدن لبانش چشمانش را باز کرد و دید که دونگهه دارد او را می بوسد.
دونگهه را سخت در اغوش کشید و گفت:خیلی منتظرت بودم.
دونگهه:من هم همین طور.
اون هیوک:ولی بالاخره ماله هم شدیم.
دونگهه:هیوک دوستت دارم.
اون هیوک:من هم همین طور.
دونگهه:برای همیشه با هم میمونیم...
اون هیوک:ما سختی ها رو پشت سر گذاشتیم.
دونگهه:تا اخرش باهاتم هیوک.
اون هیوک:عشق ما اخر نداره هائه...همیشه و همیشه با هم می مونیم.
دونگهه:عشقه ما عجیب ترین عشق دنیا شد.
اون هیوک:اره...ولی من خوشحالم...همین که کنارمی واسم کافیه...
هر دو پسر باز هم در اغوش هم فرو رفتند.
و به این صورت عشق انها جاویدان شد.

END.
پاسخ
آگهی
#7
...[/font]

اشک ازگونه هایش به پایین چکید...با خود گفت:نه...این نمی تونه هیوکی باشه...


به جلورفت و جمعیت را کنار زد...خودش بود...خود اون هیوک که حال در خون خود غوطه ور شده بود.


باز همجلو رفت و در کنار او نشست.


بهارامی گفت:هیوکی...این چه کاری بود که کردی؟ هیوک...هیوکی...نمی خوای پاشی؟


مناومدم که ازت معذرت بخوام...اومدم بگم من رو به خاطر حرفام ببخش...تقصیر من نبود...من هنوز هم تو رو کامل به یاد نمیارم...فقط می دونم تو برام یه ادم خاص بودی...


هیوکیخواهش میکنم اینجوری نرو...کلی حرف دارم که بات بزنم...می خوام به یادت بیارم...می خوام بدونم تو واسه من چی بودی؟ پاشو بریم خونه خودمون...همون جایی که گفتی ماله جفتمونه...


هیوکی...خیلیدیر فهمیدم...خیلی دیر....

Heart
                                                                   
پاسخ
#8
thank you   ولی خیلی طولانی بود نتونستم بخونم .
پاسخ
#9
Big Grin یا علییییییی چقدر کم زیادش کنBig Grin
پاسخ
#10
ممنون
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان