24-11-2011، 15:50
خیلی وقت است که روزگار کودکیم را به یاد نیاورده ام؛ بازی ها، همبازی ها، همسایه ها، بن بست! عصرهای تابستان و صدای خنده های ما که سقف آسمان را پاره می کرد به سوی خدا. تمام روزهایی که بدونه غم گذشت، بدونه درد، خنده ای که با یک آبنبات کوچک روی لبها خانه می کرد! صداهایی که جمع می شدند و تنهائی که وجود نداشت. مادرانی که هر روز به بهانه ی بچه ها دور هم جمع می شدند وبن بستی که می خندید! شادی، از همان نزدیکی ها رهگذران خسته را در آغوش می گرفت. عصرهای تابستان بن بست ما در آن دوران، چه دل انگیز و زیبا بود. شوق گذشت ثانیه های ظهر و دعا برای آغاز عصر دلهای کوچکمان را امیدوار می کرد و چشمانی که التماس کنان با نگاهشان از مادر اجازه می خواستند. حتی زخمهایمان (اثر بازی روی اسفالت) هم دردی نداشت چون دوستانی داشتیم که همدردیشان مرهم زخمهایمان بود!د
اما امروز بن بستمان تنهاست، صدای سکوت تمام بن بست را گرفته، رهگذران حتی سرکی هم به آن نمی کشند (شاید بهتر)! آسفالت ها بن بست بوی خون پاکِ کودکی را از یاد برده اند! دوستان کودکی همه در جریان زندگی دستا پا زنان برای بقا تلاش می کنند! دیگر چه زمان برای دوستی! خوب یادم است بزرگترین آرزویمان، بزرگ شدن بود! چرا آرزو داشتم بزرگ شویم؟ مگر شادی روزگار کودکی از برایمان کافی نبود؟ مگر زخمهای کوچکِ شیطنت های کودکی کافیمان نبود؟ ما حسرت زخم های بزرگتر را می خوردیم! خستگی بازی کفافمان را نمی داد که آرزوی خستگی های زندگی را می کردیم! شلوغی اطرافمان را دوست نداشیم که حسرتِ تنهاییه بزرگ شدن را می خوردیم! خندهای از ته دل را نمی فهمیدیم که آرزو میکردیم لبخندهای مصنوعی بزرگ ترها را داشته باشیم! ما بزرگ شدیم! همه ی آرزوهای کودکیمان برآورده شد! ما کالای مرغوب کودکی را معامله کردیم و در عوض بزرگ شدیم! این روزها بن بست تنهای ما چشم انتظار کودکانی دیگر است؛ او منتظرمی ماند تا صدای خنده ی کودکی دوباره چرت تنهای اش را پاره کند...د
به یاد همه ی همبازی های کودکی ام
اما امروز بن بستمان تنهاست، صدای سکوت تمام بن بست را گرفته، رهگذران حتی سرکی هم به آن نمی کشند (شاید بهتر)! آسفالت ها بن بست بوی خون پاکِ کودکی را از یاد برده اند! دوستان کودکی همه در جریان زندگی دستا پا زنان برای بقا تلاش می کنند! دیگر چه زمان برای دوستی! خوب یادم است بزرگترین آرزویمان، بزرگ شدن بود! چرا آرزو داشتم بزرگ شویم؟ مگر شادی روزگار کودکی از برایمان کافی نبود؟ مگر زخمهای کوچکِ شیطنت های کودکی کافیمان نبود؟ ما حسرت زخم های بزرگتر را می خوردیم! خستگی بازی کفافمان را نمی داد که آرزوی خستگی های زندگی را می کردیم! شلوغی اطرافمان را دوست نداشیم که حسرتِ تنهاییه بزرگ شدن را می خوردیم! خندهای از ته دل را نمی فهمیدیم که آرزو میکردیم لبخندهای مصنوعی بزرگ ترها را داشته باشیم! ما بزرگ شدیم! همه ی آرزوهای کودکیمان برآورده شد! ما کالای مرغوب کودکی را معامله کردیم و در عوض بزرگ شدیم! این روزها بن بست تنهای ما چشم انتظار کودکانی دیگر است؛ او منتظرمی ماند تا صدای خنده ی کودکی دوباره چرت تنهای اش را پاره کند...د
به یاد همه ی همبازی های کودکی ام