امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پدر خوب. نویسنده:خورشید.ر

#1
"بھ نام خالق خوبی ھا"
پدر خوب!
مقدمھ:
من از این خوبی ھا
از این بی کسی ھا
از این دلشوره ھا
نمی ھراسم...
خوبی تو برای تمام لحظات نفس کشیدن کافیست ...
حتی کلمھ ھم عاجز میماند
این لفظ گران
کھ لایق ھیچ کس نیست
اما ... ھمھ ی تو را در پناه توصیفش قرار می دھد...
در برابر تو سر تعظیم فرود می اورد...
بزرگی ات را درخشنده تر میکند...
حتی نوازش دستھایت ھم تابان است...
گرما بخش جان من است ...
تو باشی من ھستم...
تو خوبی من خوبم! ...
حتی تنھایی ات لایق ستایش است...
تو معنای تکاملی... در بند روزمرگی اسیری و من...
تویی را میخواھم کھ گریبان گیر درد ادم ھای بد ھنوز خوبی...! بد مثل زشتی یک بغض... یا بدتر...
بدتر از باور یک رویا...
بھ بدی ھمھ ی باور ھا...
و تو خوبی... انقدر خوب کھ جای تمام بدی ھا را بگیری...
انقدر خوبی کھ بزرگی ات بر روی تمام کوچکی ھای من چشم می بندد...
تو خوبی... بھ خوبی یک رویای ناب...
خوبی مثل نور کم سوی ستاره ھا در روز...
خوبی مثل!...
و ھستی... و بودنت را میخواھم ...
باشی... و بمانی.... تا تمام تیره روزی من در خوبی تو ذوب شود...
دستھایم را بگیر ...
مھم نیست کھ این رویای بد و بزرگ، دروغ است ...
من از باورش سرمستم...
من در انتظار امدن تو می مانم...
تا بیایی
تا بمانی
تا باشی
ھمینطور خوب .... بیایی و بمانی وباشی...
برویم با ھم ... انجا کھ ھمھ چیز خوب است! ...
انجا کھ رنگش مھم نیست... ھر رنگی باشد خوب است...
انجا کھ حال ھمھ خوب است...
با ھم بھ انتظار معجزه ی لبخند ھا ...افریده شدن خوشی ھا
خلق روزگارانی خوب.... حتی خوب تر از رویا... بمانیم...
انجا کھ حس واقعی خوبی و خوشبختی فروشی نیست ... مقروض نیست... مفروض نیست ...
انجا کھ منت دیدن رنگین کمان را از اسمان نمیکشی... ھر لحظھ بھ خوبی رنگ ھای رنگین کمان است...
درست انجا کھ ھمھ چیز خوب است ...
درست انجا کھ تو خوبی... من خوبم... ھمھ خوبیم...
درست در نزدیکی خانھ ی تمام خوبی ھا ...
در ھمسایگی غم و اندوه ھمھ با ھم خوبیم...! در ھر حال خوبیم ... خوشیم ... لبخند میزنیم... با روی گشاده در کنار ھمھ ی بی تفاوتی ھا از
کنار ھم با تفاوت میگذریم!...
درست انجا کھ میشودآفریدگار ھمھ ی خوبی ھا را دید ...زنگ در خانھ اش را زد ... وخوب ترین ھا را لمس کرد ...
من منتظرم...
بیا
بمان
باش
خوب و خوش
بیا و بمان وباش...
برویم و بمانیم وباشیم... انجا ... درست ھم انجا کھ ھمھ چیز خوب است... انجا کھ ھمھ حالشان خوب است!!!...


فصل یک: بوتیک!
بسم لله الرحمن الرحیم...
با عرض سلام و درود بیکران بر شما ھموطنان عزیز و گران قدر.
بار دیگر این افتخار نصیب من و ھمکارانم شد تا درخدمت شما عزیزان باشیم ...
من اھورا اخوان از برنامھ ی بازبارون ... در ظھری بھاری در خدمت شما شنوندگان عزیز و ارجمند ھستم.
برای شروع برنامھ شما رو دعوت بھ شنیدن یک نوای بھاری با صدای استاد افتخاری میکنم...
با پخش موزیک ... وکمی بعد صدایی مجری کھ امیختھ بھ ھیجان بود گفت:
کماکان در خدمت شما ھستیم... اینجا استودیو رادیو جوان برنامھ ی خیلی خفن باز بارون ... برای جوانان ایرانی...
جوان ایرانی سلام...
و صدای موزیک کھ ھمراه صوت مردانھ ای شنیده می شد کمی بعد ھم....
نوای کلفت زنی کھ صوتش امیختھ بھ یک ھیجان کاملا مصنوعی و کاذب بود با غرغر و لحن مثلا شوخی در حالی کھ مخاطبش
ھمکارش بود، گفت:
اقای اخوان اگر اجازه بدید بنده ھم سلام علیکی با شنوندگان عزیزمون داشتھ باشم !
با صدای زنگولھ ای بالای در بھ ورود دو مشتری جدید نگاه کردم... دوتا خانوم تپل مپل با آرایشای غلیظ بودن با گام ھای سستی
وارد مغازه شدند .
در وھلھ ی اول میتونستم تویھ نگاه تشخیص بدم خریدار ھستن یا نھ !...
با دیدن ھیکل دختره با اون موھای بلوندش وچشمھای ریزش کھ زیر ارایش سیاه ماسیده ، مدفون بودن فھمیدن اینکھ از یھ راه
طولانی گشت وگزار برگشتن اصلا سخت نبود.بخصوص دستھای خالی از ساک ھای خرید گواه این بود کھ احتمالا سایز مورد
نظرشون و پیدا نکردن .
تجربھ بھم ثابت کرده بود کھ ادم ھای ھیکلی اکثرا دنبال مدل و نوع نیستن... سایز، بیشتر مد نظرشونھ.
با لبخندی مصنوعی و گفتن جملھ ی تکراریھ " میتونم کمکتون کنم " کھ ھرروز بیشتر از صد بار تکرارش میکردم توجھشونو بھ
خودم جلب کردم.
دختر موھاشو کنار زد وگفت: جین مشکی میخواستم... سایز بزرگ!!! ... دارین؟
حدسم درست بود... مشتری بودن ... لبخندی زدم و بھ سمت قفسھ ی شلوار ھای مشکی حرکت کردم و سھ مدل از جین ھای ترک
و کشی روی پیشخون مغازه گذاشتم و گفتم: سایزبزرگ ھا این سھ مدل ھستن...
دختر انگار نفس راحتی کشید و با لبخند گفت: الان از این مدل سایز ۵٢ و ھم دارین؟
با تعجب بھ ھیکلش نگاه کردم دیگھ بھش ۴٨ میخورد... ۵٢ دیگھ خیلی ... اوووف!
-ببین ۴٨ بھت میخوره ھا... اینا کشی ھستن...
و پاچھ ی شلوار و گرفتم تا اونجا کھ جا داشت کشیدم!
لبھاش کوچولو بود و بھ صورت گرد و تپل وسفیدش میومد ... یھ لبخندی زد وگفت: میخوام یھ خرده ازاد باشھ...
یھ لبخند نصفھ زدم وگفتم:باشھ الان ھمین سایز پنجاھھ ... برید پرو کنید ...
لبخندش بھ حرص تبدیل شد و گفت: من سایز خودمو میدونم...
با اخم بھ سمت قفسھ رفتم ... سایزھای خیلی بزرگمون معمولا زیر زیر بود و دسترسی بھشون بھ شدت سخت! تا کمر توی قفسھ
فرو رفتم ... یکی ودراوردم و رو بھ روش گذاشتم.
حسم بھم میگفت اخرشم ھمین سایز پنجاه و میخره...
کیفشو دست اون یکی خانمی کھ ھمراھش بود داد و بھ سمت اتاق پرو رفت.
مغازه خلوت وکوچیک بود... با توجھ بھ اینکھ جنس ھامون رو بھ اتمام بود اما کاغذ رنگی ھایی کھ با فونت فانتزی از مدل بی
تبسم با سایز ۴٨ نوشتھ بودیم حراج بھاره ... حراج بھاره... از ده تا ۵٠ درصد تخفیف... سایز بزرگ موجود است خیلی ھا رو بھ
سمت مغازه میکشوند.
بخصوص اینکھ خیلی برامون مھم بود کھ ھمھ ی اجناس فروش بره ... چون فریبرز اخر ھفتھ باید مغازه رو تحویل میداد... و حالا
این ھمھ جنس روی دستمون باد کرده بود.
در اتاق پرو باز شد... دختره رو بھ ھمراھش گفت: مھسا چطوره...
مھسا با تعجب چتری ھای شرابی شو از جلوی صورتش کنار زد وگفت:وای خیلی گشاد نیست؟
دختره سرشو بیرون کرد وگفت: میشھ سایز ۵٠ و بدید؟
لبخند فاتحی زدم و شلوار و روی پیشخون شیشھ ای بھ سمت ھمراھش کھ اسمش مھسا بود شوت کردم.
مھسا شلوار و برداشت و دست دوستش داد و باز در اتاق پرو بستھ شد.
مادامی کھ دختره تو اتاق پرو بود بھ پیشخون مغازه تکیھ دادم دستم رو حائل چونم کردم . رادیو داشت یھ موزیک قدیمی و سنتی
پخش میکرد. با دیدن یک خانواده ی سھ نفره کھ داشتن بھ ویترین نگاه میکردن و متعاقب این نگاه ھا کھ بیشتر متمرکز بھ کاغذ
فانتزی ھای مدل بی تبسم با فونت سایز ۴٨ بود
من ھم بھشون نگاه میکردم. حسم میگفت تا سھ نشده تو مغازه ھستن... برای امتحان حسم شروع کردم بھ شمردن: یک ... دو... سھ
نشده صدای زنگولھ بلند شد و وارد مغازه شدن ...
سیخ ایستادم و با یھ لبخند کاملا طبیعی کھ بخاطر پیروزی حس ششم بود جملھ ی تکراری و بھ اون خانواده ی سھ نفره گفتم.
دختر نوجونی بود کھ دنبال جین مدل لولھ تفنگی سورمھ ای با سنگشور و ھاشور یخی میگشت ... چند تا از پرفروش ترین مدل ھا
رو جلوش گذاشتم و اون با لبخند یکی و انتخاب کرد ...
... کمرش میخورد سایز ٣۶ باشھ اما گفت: سایزم ٣۴
باز ھم مطمئن بودم کھ سایزش ٣۶ ... این جین ھا برش ھاشون کوچیک بود.
این یکی و راحت تونستم قانع کنم و گفتم: سایز ٣۶ بھت میخوره.... برش ھا فرق میکنھ.
لبخند دوباره ای زد و بھ اتاق پرو دوم رفت.
دختر تپلھ کارش تموم شد و ھمون سایز ۵٠ براش اکی شد...
با قیافھ ی خر کننده ای زل زد بھم و گفت: باید تخفیف بدی ھا...
باز بحث ھمیشگی شروع شد!
-باور کنید قیمت ھامون مقطوعھ...
-تو ھم باور کن ما حقوق کارمندی میگیریم ...حالا من کھ میدونم شما رو قیمت میکشید کھ تخفیف بدید دیگھ این چونھ اش چیھ؟
-ای بابا ... اینطوری نیست... باور کنید ھمین الان ھم قیمتھامون عالیھ ...از سودمون کم کردیم حراج زدیم... خودتون دیگھ میدونید
کھ قبل عید چھ خبره بعد عید چھ خبره... اصلا بخوایمم نمیتونیم بکشیم رو قیمت... کسی نمیخره...
با باز شدن در اتاق پرو ر وبھ دختره گفتم: اکی شد خانمی؟
دختره لبخندی زد و رو بھ مامانش گفت: ھمین...
دوباره رفت تو تا درش بیاره... چند دقیقھ بعد شلوار و بھ دست مادرش داد.
مادره ھم در حالی کھ داشت زیر وبم شلوار و چک میکرد تا زدگی نداشتھ باشھ رو بھ من گفت: بھ این خانم تخفیف دادی باید بھ ما
ھم بدی ھا...
دختره لبخندی بھم زد وھمزمان با مادر اون دختر نوجون ھر دو گفتن: قیمتش چند بود؟
-شلوارامون ترکھ ھمشون... قابل شما رو نداره... ۶٨ تومن ...
زنھ کھ فکر میکرد من با اونم ھستم تند گفت: چی؟
رو بھش گفتم: نھ اون قیمتش ٣٣ تومنھ...
زنھ لبخندی زد وگفت: اھان.
با دیدن یھ تراول پنجاھی و یھ اسکناس ده ھزار تومنی ...
ماتم برد.... چشمم دنبال بقیھ اش بود... ھشت تومن واسھ خودش خوشحال کم کرد؟!
دختره لبخندی بھم زد وگفت: خوبھ دیگھ؟ ھوم؟




پاسخ
 سپاس شده توسط gh@z@le♥ ، safa=مهسا
آگهی
#2
خب چی
پاسخ
#3
-وای اصلا حرفشو نزنید... واقعا این قیمت برام مقدور نیست... من خودمم اینجا برای کسی کار میکنم... صاب کارم بفھمھ پوستمو
میکنھ...
درحالی کھ جین و تا میکردم دختره گفت: چقدر بدم؟
لبخندی زد م وگفتم: شما ۶٧ بدید...
-وای حرفشو نزن... ھمش ھزار تومن...
شلوار و توی ساک گذاشتم در حالیکھ فاکتور و دستی مینوشتم گفتم: اصلا نھ حرف شما نھ حرف من ۶۶ ... واقعا دیگھ بیشتر از
این برامون مقدور نیست. بخدا قیمت خریدمم ھمینھ...
دختره یھ اسکناس پنج ھزار تومنی روی پول ھا گذاشت وگفت: دیگھ واقعا خیرشو ببینی... ساک وبرداشت و گفتم: بخدا ھمھ ی
سودش ھمون ھزار تومنھ...
لبخندی زد وگفت: راضی باش...
ناچارا سری تکون دادم ویھ مبارک باشھ ی زوری گفتم و اسکناس ھا رو توی کشو پرت کردم.
پدر خانواده جلو اومد وگفت: خوب حساب مارو بکنید...
مادر خانواده فوری گفت: بھ اونا تخفیف دادید بھ ماھم باید بدید ھا...
لبخندی زدم و سری تکون دادم وگفتم: بھ اونا سھ تومن تخفیف دادم بھ شما ھم سھ تومن... البتھ قابلی نداره.
مرد خانواده لبخندی بھم زد و سھ تا اسکناس ده ھزاری جلوم گذاشت... با اینکھ تو صورت خانمھ نارضایتی و میدیدم... ناچارا
لبخندی زدم وگفتم: مبارک باشھ...
از مغازه بیرون رفتن و من ھم یھ نفس راحت کشیدم.... یا یھو پر میشد ... یا یھو خالی میشد... بھ فاکتور ھا نگاه کردم... پنج تا
جین فروختھ بودم... بدک نبود... اما ھنوز کلی شلوار رو دستمون بود. بدتر از ھمھ اینکھ فریبرز ھیچ وقت راضی نمیشد.
با صدای زنگولھ سرمو بلند کردم.
فریبرز وارد شد و گفت: سلام...
مقنعھ امو جلو تر کشیدم وچادرملی مو کھ روی شونھ ام افتاده بود و رو سرم انداختم و جوابشو با لبخند دادم:
-سلام خوبی؟
فریبرز یھ ھایدا جلوم گذاشت وگفت: ممنون... چطوری؟ چھ خبر؟
-سلامتی...
و دفترچھ ی فاکتور ھا رو دم دست زیر پیشخون گذاشتم چون میدونستم فریبرز اولین جایی و کھ نگاه میکنھ و گزارش کار ازم
میخواد ھمینھ ... با خستگی گفتم: چقدر دیر اومدی دل ضعفھ گرفتم...
فریبرز در نوشابھ ی خانواده رو باز کرد و لیوانشو پر کرد و گفت: ترافیک بود. سھ تا قالب یخ داخل لیوانش انداخت وگفت:فروش
داشتیم؟
-اره ... ۵ تا جین فروختم...
اخم ھاش تو ھم رفت وگفت: فقط پنج تا؟
با تعجب گفتم:پس چند تا؟
فریبرز پیشخون و دور زد و پشت صندوق روی یھ صندلی گردون نشست وگفت: این ھنوز فاکتور نمیزنھ نھ؟
-نھ ... دستی نوشتم.... تو این دفتره است.
و دفتر و از زیر پیشخون دراوردم و جلوش گذاشتم.
درحالی کھ با دستگاه ور میرفت منم کمی اونطرف تر بغل دست رادیوم روی یھ چھار پایھ ی صورتی پلاستیکی نشستم و مشغول
شدم.
تا حد مرگ گرسنھ ام بود.
با موج رادیو ور میرفتم تا یھ اھنگی یھ نوایی چیزی پخش کنھ ... گاھی تو مغازه موندن واقعا کسل کننده بود. یھ دستی ساندویچمو
سق میزدم...
با تشر فریبرز کھ گفت: حواستو بده پی شلوارا کھ سسی نشن ...
یھ چشم غره تحویلش دادم وبھ کار لذت بخش خوردن مشغول شدم.
فریبرز با اخم وتخم گفت: فروش امروز کم بوده...
لقمھ امو قورت دادم وگفتم: اووو... حالا کووو تا شب... نگران نباش... میفروشیم ...
فریبرز: چی میگی... پنج شنبھ باید مغازه رو تحویل بدم...
یھو اشتھام کور شد... لقمھ ای کھ تو دھنم بود و جویده نجویده قورت دادم و بھ شیشھ ی کثیف پر از جای انگشت پیشخون خیره
شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فریبرز؟
فریبرز: ھوم؟
-کار من چی؟
فریبرز نفس عمیقی کشید وکش و قوسی بھ کمرش داد و گفت: نمیدونم ... والا!...
چند لحظھ بھ سکوت گذشت و بعد بھ چھره ی دمقم نگاه کرد وگفت: حالا نگران نباش ... برات سپردم ...
لبخند سپاسگزارانھ ای بھش زدم ... سرمو انداختم پایین. ولی اشتھام بھ کلی کور شده بود.من با ھزار بدبختی این کار و پیدا کرده
بودم.از اول پاییز اینجا مشغول بودم ...اما حالا باز دومرتبھ الاخون و والاخون شده بودم.
فریبرز ھنوز داشت بھ من نگاه میکرد گفت: کجایی؟
یھو از فکرام پرت شدم بیرون و گفتم: ھمین جا... چطور؟
فریبرز: گفتم کھ نگران نباش ...
-نھ نیستم...
فریبرز:پس چرا غذاتو نمیخوری؟
با من من گفتم: اخھ ... میدونی من تازه بھ اینجا عادت کرده بودم... نمیشد اجاره رو تمدید کنی؟
چونھ ی تھ ریش دارش و خاروند و اھی از سر ھمدردی کشید وگفت: واقعا خودمم دوست داشتم ... اما می بینی کھ منم از یھ جا
دیگھ دستور میگیرم...
با اخم گفتم: اره ھمیشھ ھم دق و دلی ھاتو واسھ من میاری... سر من خراب میشی....
بلند خندید وگفت: باور کن این روزا خیلی گرفتارم... شرمنده...
لبخندی زدم وگفتم: عیبی نداره... فقط.... فریبرز؟
فریبرز منتظر نگام میکرد .
نمیدونستم چطوری بگم ... انگار کلمات تو دھنم ماسیده بودن... بھ صورت سبزه و پر از جای بخیھ اش نگاه میکردم... یکی نوک
ابرو، یکی روی پیشونی... یکی زیر چونھ ... یکی روی گردنش... روز اول کھ دیده بودمش فکر میکردم عین قاتلا و معتاداست
اما کم کم بھ قیافھ ی تو ھم و اخموش کھ اکثر اوقات موھای مشکیشو سیخ سیخی رو بھ بالا شونھ میکرد و زیر ابروھای مشکی
ترشو تیغ میزد عادت کردم.قد متوسطی داشت... تیپش اسپورت و فشن بود... صدای کلفت و گرفتھ ای داشت... با پوست تیره ...
اخلاقشم کھ سگ... بھ دخترا زیاد پا نمیداد ... نھ کھ ھمینجور ھمھ واسھ اش غش و ضعف میرفتن ...! یعنی ھمیشھ فکر میکنم کھ
لااقل پیش خودش چنین فکری میکنھ یا احساس زیادی شاخ بودن بھش دست میده ... ! زیادی مغروره ... در کل رفیق خوبیھ یھ
رفیق عادی ... ھمیشھ ھوامو داشت ...البتھ نمیتونم بھ صراحت بگم کھ ازش خوشم میاد اما موضوع اینھ کھ ازش بدم نمیومد.
حداقل با معیار ھای من و کنش و واکنش ھای من براحتی کنار میومد. مھمتر از ھمھ نگاه و سرسنگینی و خشونتش در برخورد با
من بود کھ بھم حس اعتماد میداد. در این شیش ماه دست از پا خطا نکرده بود ھمین باعث میشد با اطمینان وارامش کارمو ادامھ
بدم.
تو بوتیک ھا با بدتر از فریبرز ھم کار کرده بودم... اصولا تخصصم تو فروشندگی بود... از لباس زیر گرفتھ تا کت و شلوار
مردونھ!
ھرسال ھم این بساط اجاره پاسم میداد بھ یھ فرد جدید... برام عادی بود اما برای خیلی ھا کھ جنبھ ی کار کردن در کنار یھ دختر و
نداشتن غیر عادی!
خوشبختانھ چون بھ فریبرز از طرف یکی از ھمسایھ ھامون بھ اسم حاج یداللھی معرفی شدم تو این شیش ماه ھیچ مشکلی نداشتم...
فریبرز: تی تی؟
گنگ گفتم: بلھ؟
دوباره از افکارم شوت شدم بیرون وتمام تفکراتم سیگنال صفر شد.
فریبرز: چی میخواستی بگی ؟؟ !
-ھیچی؟
فریبرز یک طرفی ایستاد وگفت: بخاطر ھمین یک ساعتھ زل زدی بھ من؟
خواستم بگم بس کھ خوشگل خوبی ھستی!
نفس عمیقی کشیدم و بھ فکرم لبخندی زدم و گفتم: خدا کنھ صاب کار بعدیم مث تو باشھ...
فریبرز لبخند عمیقی زد ... از اون مدل لبخندا کھ کم پیش میومد بزنھ ... در حالی کھ خیره خیره نگام میکرد گفت: نترس بابا ... تو
رو کھ بد جایی نمیفرستم... خیالت تخت...
یھ جورایی بھم قوت قلب میداد... اما تا کارم وجای کارم مشخص نشھ اصلا نمیتونستم اروم وقرار بگیرم.
با بھ صدا دراومدن زنگولھ ی در از جام بلند شدم تا بھ مشتری جدید خوش امد بگم






سِـــــــــــپــآس بدین دیگــه:|
پاسخ
 سپاس شده توسط gh@z@le♥ ، safa=مهسا
#4
ساعت نزدیک ھشت شب بود. طبق فکرم خیلی بیشتر فروختیم.با این حال فریبرز ھیچ وقت راضی نمیشد.
یک ساعت بود عین صد و نوزنده ساعت اعلام میکرد... ساعت کاریم از ده صبح بود تا ھفت و نیم ،ھشت شب بود... البتھ از
لطف فریبرز ، کھ میخواست بھ پست شب و گرگ ھاش نخورم... وگرنھ بودن بوتیک ھا و صاب کارایی کھ تا دوازده یازده نگھم
میداشتن!...
کولمو و نایلون و ساک شغل دومم و برداشتم. وارد یکی از اتاق پرو ھا شدم و چادر و مانتو و مقنعھ امو مرتب کردم. تو اینھ یھ
نگاھی بھ خودم کردم . واقعا خدا بھ مخترع چادر ملی خیر بده ... ھرچند زیاد از چادر ملی خوشم نمیومد چون حس میکردم فرقی
با مانتوی گشاد نداره ، چادر معمولی کش دار وبیشتر دوست داشتم ولی بخاطر حمل و نقل ، چادر ملی بھ صرفھ تر بود.
سنگینی نگاه فریبرز و روی خودم حس کردم .
سرمو بلند کردم وگفتم: چیھ؟
فریبرزبا اخم و تخم گفت: باز میری پیش عیسی؟
-نرم؟
فریبرز:دیرت نمیشھ برا خونھ؟
-نھ بابا ... ھمین بغلھ...
فریبرز این پا و اون پایی کرد وگفت: خوب اخھ عیسی خیلی پرحرفھ...
لبخندی زدم وگفتم: نھ خیلی ...
خواستم حرفی بزنم کھ فریبرز گفت: چرا صبح تا حالا نرفتی؟
باز گیردادنش شروع شد.
با ھمون لبخند گفتم: صبحا معمولا نیست ، این موقع میرم کھ باشھ...
فریبرز با لحن پرحرص واضحی گفت: بگو این موقع میرم کھ با ھاش صحبتم بکنم...
بھش نگاه کردم وگفتم: واقعا اینطور فکر میکنی؟
سرشو پایین انداخت وگفت: نذارزیاد مختو بخوره ، دیر وقتھ...
لبخند عمیقی زدم وگفتم: نگران نباش رییس، ھرچی کھ ھست جوکاش معرکھ است، اینو شنیدی کھ...
وسط حرفم پرید وگفت: لازم نکرده جوکای لوس و بیمزه اشو واسم تعریف کنی... بھ سلامت!
شونھ ھامو بالا انداختم ... ازش خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم ...کلا فریبرز سایھ ی عیسی رو با تیر میزد، یعنی تا
وقتی کھ خوب بودن و دوست بودن ھیچ مشکلی نبود ولی وای بھ روزی کھ سر یھ اختلاف کوچیک با ھم دچار مشکل میشدن
ھرچند رفاقتشون عمیق تر از این بود کھ سر ھیچ و پوچ کلا قطع رابطھ کنن دو روز با ھم مشکل داشتن و بعد سریع و خود بھ
خود ھمھ چیز حل میشد، با این اوصاف از مشکلشون باھم بی اطلاع بودم وگرنھ بھتر میتونستم قضاوت کنم کھ چرا فریبرز در
حال حاضر از عیسی خوشش نمیاد. بھ ھر حال از پلھ ھا پایین میرفتم و مراقب بساطم بودم.
بھ پاساژ نگاھی کردم ... پاساژ بزرگی بود کھ مغازه ی فریبرز طبقھ ی دوم بود.
تا رسیدن بھ مغازه ی عیسی با چند نفری ھم کھ منو میشناختن یا از اشناھای فریبرز بودن سلام و علیک کردم.
بھ طبقھ ی زیر زمین رفتم... یھ گوشھ درست زیر پلھ ... مغازه ی عروسک فروشی عیسی بود.
وارد مغازه شدم...
با دیدن عماد برادر عیسی لبخندی زدم وسلام کردم.
عماد فوری از جا بلند شد وگفت: بھ بھ تی تی جون از این ورا...
فوری برام یھ چھارپایھ اورد و منم نایلون ھا رو روی پیشخون گذاشتم و روش نشستم و گفتم:عیسی کجاست؟
عماد: رفتھ چایی بگیره ... الان میاد... چھ خبر؟ سفارشا رو اوردی؟
-اره... ھمونا کھ عیسی گفتھ بود...
عماد سری تکون داد و گفت: خوب چھ خبر؟
اھی کشیدم و گفتم: خبر کھ زیاده... تا اخر ھفتھ مغازه باید تخلیھ بشھ...
عماد با حرص گفت: بھتر... اون جوجھ فکولی کھ عرضھ ی گردوندن بوتیک و نداره...
با اخم گفتم: عماد...
عماد: باشھ بابا... چھ دفاعی...
بھم پولکی تعارف کرد.
با چشم دنبال طعم کنجدیش بودم .
عماد خودش فھمید وگفت: ایناھاش...زیر اینھ...
یھ دونھ برداشتم وگفتم: باز کی رفتھ اصفھان؟
عماد: ھفتھ ی پیش رفتم... اھان راستی...
خم شد و از تو کشوی پیشخون یھ بستھ دراورد و داد دستم وگفت: بفرما اینم اختصاصی برای شما...
-وای مرسی... کنجدیھ؟
عماد: بلھ بلھ... فرد اعلا...
-مرسی عماد... شرمنده کردی...
عماد: قابل شما رو نداره تی تی خانم... حالا کار جدیدت پیداشده؟
باز اه از نھادم بلند شد وگفتم: نھ ھنوز... فریبرز برام دنبال کار ھست... حالا ببینم چی میشھ...
عماد چشمھاشو ریز کرد وگفت: خدا کنھ تو ھمین پاساژ باشھ...
-اره منم بھ اینجا عادت کردم.... مسیرشم برام راحت بود...
عماد: حیف میشھ کھ تو بری... پس کی برامون جعبھ کادویی درست کنھ؟
لبخندی زدم وگفتم: اگھ ھمین جا تو ھمین پاساژ باشم کھ عالی میشد...
عماد با احساس ھمدردی گفت: اتفاقا چند وقت پیش اقا رامتین بھم گفت: دنبال یھ دختر جوونھ واسھ فروشندگی ...تمام منظورش ھم
بھ تو بود.
بھ عماد نگاه کردم.
از نگاه خیره ام در رفت و فوری از جاش بلند شد وبھ سمت سماور رفت و توشو پراب کرد وگفت: البتھ من کھ گفتم کسی وسراغ
ندارم.
یھ نفس راحت کشیدم کھ عماد گفت:راستش خودش گفت تی تی کارنمیخواد؟!
با استرس تندی پرسیدم: تو چی گفتی؟
عماد: گفتم نمیدونم باید از خودش بپرسی...
اه از نھادم بلند شد... ھیز ترین فرد پاساژ ھمین اقا رامتین بود. با ۵٠ سال سن. طبقھ ی دوم مانتو میفروخت... البتھ اینکھ مانتو
میفروخت اصلا مھم نبود موضوع این بود کھ اونقدر چشم چرونی میکرد کھ ھیچ وقت ھیچ مشتری دائمی نداشت! یک ادم شکم
گنده کھ با نگاھش تو رو قورت میداد. چنان بھ صورتت زل میزد کھ حتی قدرت دیدش میکروب ھا و کرم ھایی کھ داخل منفذ
پوستت چرخ میزدن ھم بود. اونقدر خیره ادمو نگاه میکرد کھ از دختر بودنت پشیمون میشدی!
عماد با ناراحتی گفت: بد گفتم بھش؟
-نھ ... میدونی یھ جوریھ...
عماد: اره واقعا ادم تو کارش میمونھ... مردک جای بابابزرگ ادمھ ولی از رو نمیره ... حالا اگھ اومد سراغش بپیچونش دیگھ ...
نگران چی ھستی؟
-ھمینم کھ مجبور میشم باھاش حرف بزنمم بدم میاد.
عماد بھ پیشخون تکیھ داد وگفت: گفتم اگھ تو واقعا نیاز بھ کار داشتھ باشی شاید پیشنھادشو قبول کنی ...
با تعجب بھ عماد نگاه کردم...
فوری حرفشو راست وریس کرد وگفت:البتھ ماھا کھ تو رو میشناسیم... میدونیم تو حاضر نیستی ھرکاری بکنی.
با اخم گفتم:خوبھ میدونی و پیش خودت تز میدی...
عماد با ناراحتی گفت:اخھ از اینکھ ازپاساژ ھم بری خوشم نمیاد...
از حرفش خندم گرفت. عین بچھ ھا حرف میزد. با اینکھ بیست و دوسالش بود ... اما خیلی اداھاش ھنوز تو بچگی مونده بود.
بخصوص صورت بیبی و بچگانھ اش... با مدل چشمھای مورب و قھوه ای و موھای خرمای... قدش کوتاه بود.
با وجود اینکھ خودم یھ دختر قد کوتاه ریزه میزه محسوب میشدم اما اون فقط یھ سر و گردن ازم بلند تر بود. این درحالی بود کھ
فریبرز کھ نوک سرم تا شونھ اش بیشتر نمیرسید و جز ادم ھای قد متوسط حساب میکردم!
کنارم نشست وگفت: بخدا خودمم اینجا اضافھ ام وگرنھ بھ عیسی میگفتم تو رو بیاره اینجا وایسی ... تو ھم کھ زبونت خوب
میچرخھ...
بخاطر این حرف با محبتش لبخندی زدم وگفتم:مرسی عماد تو لطف داری.
لبخندی زد و خواست حرف دیگھ ای بگھ کھ با صدای بم و کلفت عیسی سرمو بھ سمت در چرخوندم.
با ھمون قیافھ ی ژولیده و فرفریش با یھ لبخند ھمیشگی شاد وبشاش وارد مغازه شد.
بھ احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام...
پاسخ
 سپاس شده توسط gh@z@le♥ ، safa=مهسا
#5
بھ احترامش از جا بلند شدم و گفتم :سلام...
تا کمر تعظیم کرد وگفت: بھ بھ ... بانوی بانوان... سرور سروران... شاھزاده... پرنسس ... زیبای خفتھ ی پاساژ...
من و عماد از این لحن حرفھاش میخندیدیم.
با خنده گفتم:عیسی... صاف وایستا... الان یکی می بینھ ...
عیسی صاف شد وگفت: ببینھ بھ درک ... بھ ... چھ تیپی زدی امروز... سورمھ ای بھت میاد...
چادرم و مرتب کردم وبھ مقنعھ ام اشاره کردم وگفتم: اینو سورمھ ای می بینی؟
عیسی متفکرانھ گفت: نھ اینکھ مشکیھ...
توچشماش خیره شدم وگفتم: پس چی؟
عیسی چشمکی زد و گفت: فھمیدم.سایھ ی پشت چشمت سورمھ ایھ ...
با خنده گفتم:خل و چل من اصلا سایھ زدم؟
عیسی:جون عیسی نزدی؟
از حرکات خل چلیش خندیدم وگفتم: برو بابا خدا شفات بده...
عیسی با جدیت گفت: بخدا در ورود یھ لحظھ حس کردم سیندرلا لنز گذاشتھ چشاش سورمھ ای شده...
-باشھ تو راست میگی...
عیسی روی صندلی نشست و جعبھ ی چایی کیسھ ای و تو بغل عماد پرت کردوگفت: بچھ بپر دو تا چایی ردیف کن...
عماد با خنده گفت: بھ چشم... و بھ سمت سماور رفت.
عیسی رو بھ من گفت: چھ حال چھ خبر؟
-خبری نیست... تا اخر ھفتھ از شرم خلاص میشید...
عیسی لبخندش جمع شد و با ناراحتی گفت: نگو دیگھ ... یاد اخر ھفتھ میفتم مورمور میشم... ولی خوب چھ میشھ کرد... حقھ
دیگھ... شتریھ کھ دم خونھ ی ھرکس میخوابھ... حالا ھم کھ ...
و ادای گریھ کردن و دراورد... با کولھ ام بھ بازوش زدم وگفتم: ساکت...
عیسی خندید وگفت: سفارشھا رو اوردی؟
-اره... ھمشون حاضرن ...
عیسی بلند شد وگفت: خوبھ ... و نایلون ھا وساکھا رو باز کرد ...
با دیدن ساک ھایی کھ دستی درستشون کرده بود م وجعبھ ھا لبخندی زد وگفت: ای ول بابا اینا چھ خوشگل شدن... با گونی درست
کردی؟
-اره ...
عیسی:ناکس از کجا اوردی؟
-ازخرازی خریدم.
عماد با تعجب واردبحث شد وگفت: مگھ خرازی گونی میفروشھ؟
-میفروشھ دیگھ...
وبھ جعبھ ی مدل قلبی اشاره کردم وگفتم: اینجاشو گند زدم با خز پوشوندم خوب شده؟
عیسی جعبھ ی کادویی رو بلند کرد ونگاه کرد وگفت: اره ... اصلا مشخص نیست... عالی شده...
و بھ دو تا جعبھ ی بزرگتر مستطیلی اشاره کرد وگفت: اینا چھ محکمن؟
-جعبھ کفشھ دیگھ...
عیسی ابروھاشو بالا داد و گفت:بازم جعبھ کفش؟
-اره... نترس با فابریانو کاورش کردم... ھیچیش مشخص نیست...
عیسی در جعبھ رو باز کرد وبا احتیاط بو کشید وگفت:خوبھ بوی کفش نمیده...
-نھ بوی چسب میده ... راستی پوشال توش نریختما... گفتم شاید بدون پوشالشو کسی خواست...
عیسی:اھان.... مرسی... خیر ببینی الھی چشمم کف پات ھزار لله اکبر کھ از ھر انگشت دخترم ھزار تا ھنر میریزه...
باخنده سری تکون دادم.ساعت ھشت و نیم بود... با استیصال ایستاده بودم و منتظر بودم تا حساب کتابمو بکنن وبرم... کم کم داشت
دیرم میشد... تا میرسیدم خونھ ساعت ده اینطورا میشد.
عیسی بھ ساک ھای رنگی نگاھی کرد و گفت: خوب ده تا ساک دستی... ۴تا جعبھ ی معمولی ... یکی ھم جعبھ ی قلبی... سر جمع
چقد ر تقدیم کنیم ؟
سرمو چپ و راست کردم وگفتم: دیگھ خودت دستت بھ چقدر میره ... میدونی کھ خرازی ھا چقدر گرون میفروشن... الان ھمین
روبان سھ رنگھ رو فکر میکنی متری چند خریدم؟
عیسی سری تکون داد وگفت: خوب من کھ ساک ھا رو میفروشم سھ چھار تومن... جعبھ ھا ھم مستطیلی ھا شیش تومن ... قلبھ ھم
شاید شیش و نیم... حالا حساب کن دیگھ ده تا سھ تومن و ۵ تا شیش تومن.... منھای سودش ...سر جمع سی خوبھ؟
راضی بودم ...
لبخندی زدم وگفتم: خیرشو ببینی...
عیسی لبخندی بھم زد و سھ تا اسکناس ده تومنی و گذاشت جلومو گفت: اون جعبھ کوچیک ھا رو کی میاری؟
-درستشون کردم... تزیینش مونده... فردااینطورامیارم...
عیسی لبخندی زد وگفت: مرسی...
-خوب امری نیست؟
عماد فوری گفت:چاییتو نخوردی...
لیوان یھ بار مصرف پلاستیکیمو برداشتم وبا پولکی کنجدی مشغول شدم.
عیسی با خنده گفت: راستی شنیدی کھ ... عماد رفتھ خواستگاری دختره گفتھ من الان مي خوام درس بخونم عماد مي گھ یعني چند
سال دیگھ مي خواي ازدواج كني؟ دختره میگھ:
پ َ َ نھ پ َ َ ١٠ دقیقھ صبر كني این صفحھ رو بخونم درسم تموم میشھ ...
ھنوز ذھنم برای شنیدن این جملھ دستور خندیدن نداده بود کھ عیسی بعدیشو گفت :دیشب صداي خروپف عماد كشتمون ! تكونش
دادم از خواب پریده، میگھ سر صدام اذیتت میكنھ؟
میگم پَ نھ پ َ َ جنس صداتو دوست دارم میخواستم بت بگم سعي كن تو اوج كھ میري رو تحریرات بیشتر كار كني ...
با خنده سرمو تکون دادم کھ عماد با حرص گفت: ھرچی میگھ میخندی...
عیسی با غر گفت: تو خفھ...
عماد چپ چپی بھش رفت و رو بھ من گفت: دیشب ...
برگشتم خونھ خستھ و کوفتھ میپرسم مامان شام چی داریم؟ عیسی میگھ گشنتھ ؟ چند ثانیھ سکوت میکنم، چشامو میبندم و یھ نفس
عمیق میکشم . آروم و با طمانینھ میگم : بلھ گشنمھ.
با خنده گفتم: عضو رسمی ھیئت عملی ستاد مباهر بزا پ ن پ ...
عماد فوری بل گرفت وگفت: دقیقا...
با خنده وشوخی بھ سر وکلھ زدن عیسی و عماد نگاه میکردم. دو تا برادر خوب بودن... باھم مغازه رو میگردوندن... از لحاظ
ظاھر ھم ھیچ شباھتی بھم نداشتن... اخلاق ھم کھ اصلا ... عماد اروم وکم حرف بود بھ نسبت اما عیسی شلوغ و سرزنده ... واقعا
از بودن در کنار اونھا خستھ نمیشدم.
اگھ وقتم اجازه میداد بازم میموندم...
داشتم خداحافظی میکردم کھ عیسی گفت: راستی تی تی... بیا اینم اشانتیون بابت جعبھ ھا...
با دیدن یھ عروسک خرس کوچولو ی خوشگل ... با ھیجان گفتم:وای مرسی...
عیسی خندید وگفت: شرمنده دیگھ این روزا فروشم خوب نیست بابت جعبھ ھا شرمنده...
-برو بابا... مرسی بابت این ... خوشگلھ....
عیسی لبخندی زد و گفت: بری دلمون واست تنگ میشھ ...
لبخند سپاسگزاری زدم وگفتم: منم دلم تنگ میشھ... خوب فعلا...
لبخندی بھشون زدم ودر جواب تعارف عماد مبنی بر اینکھ منو برسونھ کلی تعارف بارش کردم و خداحافظی کردم و از پاساژ زدم
بیرون!...
با دیدن اتوبوسی کھ تو ایستگاه بود چادرمو کشیدم بالا و شروع کردم بھ دویدن ...بدو بدو خودمو بھ اتوبوس رسوندم... درھاشو
بستھ بود ... ناچارا دو تا مشت بھ بدنھ اش زدم وصدای جمع مسافرین داخل اتوبوس کھ گفتن: نگھ دار سوار بشھ ... و مثل این
جملھ ھا...
بالاخره نگھ داشت ودر باز شد.
در ردیف اخر صندلی خالی بود ... روش نشستم و ھندزفریمو گذاشتم تو گوشم و روی موج رادیو جوان تنظیم کردم... نمیدونم
چرابرنامھ ھای رادیو رو دوست داشتم. شاید از سر دلسوزی وکم لطفی بھشون گوش میکردم وگرنھ کی میتونھ از صدای انریکھ و
فروغی و استاد شجریان و سالار عقیلی بگذره کھ من دومیش باشم ...از پنجره بھ خیابون شلوغ و پر ازدحام خیره شدم ...
رادیو تئاتر پخش میکرد ... از این تئاترھای رادیویی اینقدر خوشم میومد ...مثل قصھ ی شب بود... باعث ارامش میشد... صدای
گرم و رسای ادمھا در گوشم و ذھنم وسرم میپیچید... موزیک بخصوصی نداشت... توی سرم دنگ دنگ نمیکرد ...ھمینش خوب
بود. ادم اروم میشد ...ولی اینکھ رادیو گوش میدادم فقط از سر دلسوزی برای مجری ھایی کھ دیده نمیشدن ... این حقیقت احساسی
وجودم بود.





پاسخ
 سپاس شده توسط gh@z@le♥ ، safa=مهسا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
  چگونه می‌توان نویسنده خوبی شد؟!
  رمان سالهای تباهی خورشید
  رمان خورشید رویاهای من ( یه رمان طنز و عاشقونه...خیلی باحاله)
  رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
  رمان بسیار زیبای تاراج افعی به قلم نویسنده رمان سیگار صورتی ( زود بیاید تو )
Thumbs Up رمان طالع ماه " بهار " نویسنده رمان سیگار صورتی . ❤
  رمان چتر خیس نویسنده باران
  رمان گونه ی نوازش سایه | نویسنده mahsa.ksz | خودم( خیلی قشنگه بیا تو )

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان