"بھ نام خالق خوبی ھا"
پدر خوب!
مقدمھ:
من از این خوبی ھا
از این بی کسی ھا
از این دلشوره ھا
نمی ھراسم...
خوبی تو برای تمام لحظات نفس کشیدن کافیست ...
حتی کلمھ ھم عاجز میماند
این لفظ گران
کھ لایق ھیچ کس نیست
اما ... ھمھ ی تو را در پناه توصیفش قرار می دھد...
در برابر تو سر تعظیم فرود می اورد...
بزرگی ات را درخشنده تر میکند...
حتی نوازش دستھایت ھم تابان است...
گرما بخش جان من است ...
تو باشی من ھستم...
تو خوبی من خوبم! ...
حتی تنھایی ات لایق ستایش است...
تو معنای تکاملی... در بند روزمرگی اسیری و من...
تویی را میخواھم کھ گریبان گیر درد ادم ھای بد ھنوز خوبی...! بد مثل زشتی یک بغض... یا بدتر...
بدتر از باور یک رویا...
بھ بدی ھمھ ی باور ھا...
و تو خوبی... انقدر خوب کھ جای تمام بدی ھا را بگیری...
انقدر خوبی کھ بزرگی ات بر روی تمام کوچکی ھای من چشم می بندد...
تو خوبی... بھ خوبی یک رویای ناب...
خوبی مثل نور کم سوی ستاره ھا در روز...
خوبی مثل!...
و ھستی... و بودنت را میخواھم ...
باشی... و بمانی.... تا تمام تیره روزی من در خوبی تو ذوب شود...
دستھایم را بگیر ...
مھم نیست کھ این رویای بد و بزرگ، دروغ است ...
من از باورش سرمستم...
من در انتظار امدن تو می مانم...
تا بیایی
تا بمانی
تا باشی
ھمینطور خوب .... بیایی و بمانی وباشی...
برویم با ھم ... انجا کھ ھمھ چیز خوب است! ...
انجا کھ رنگش مھم نیست... ھر رنگی باشد خوب است...
انجا کھ حال ھمھ خوب است...
با ھم بھ انتظار معجزه ی لبخند ھا ...افریده شدن خوشی ھا
خلق روزگارانی خوب.... حتی خوب تر از رویا... بمانیم...
انجا کھ حس واقعی خوبی و خوشبختی فروشی نیست ... مقروض نیست... مفروض نیست ...
انجا کھ منت دیدن رنگین کمان را از اسمان نمیکشی... ھر لحظھ بھ خوبی رنگ ھای رنگین کمان است...
درست انجا کھ ھمھ چیز خوب است ...
درست انجا کھ تو خوبی... من خوبم... ھمھ خوبیم...
درست در نزدیکی خانھ ی تمام خوبی ھا ...
در ھمسایگی غم و اندوه ھمھ با ھم خوبیم...! در ھر حال خوبیم ... خوشیم ... لبخند میزنیم... با روی گشاده در کنار ھمھ ی بی تفاوتی ھا از
کنار ھم با تفاوت میگذریم!...
درست انجا کھ میشودآفریدگار ھمھ ی خوبی ھا را دید ...زنگ در خانھ اش را زد ... وخوب ترین ھا را لمس کرد ...
من منتظرم...
بیا
بمان
باش
خوب و خوش
بیا و بمان وباش...
برویم و بمانیم وباشیم... انجا ... درست ھم انجا کھ ھمھ چیز خوب است... انجا کھ ھمھ حالشان خوب است!!!...
فصل یک: بوتیک!
بسم لله الرحمن الرحیم...
با عرض سلام و درود بیکران بر شما ھموطنان عزیز و گران قدر.
بار دیگر این افتخار نصیب من و ھمکارانم شد تا درخدمت شما عزیزان باشیم ...
من اھورا اخوان از برنامھ ی بازبارون ... در ظھری بھاری در خدمت شما شنوندگان عزیز و ارجمند ھستم.
برای شروع برنامھ شما رو دعوت بھ شنیدن یک نوای بھاری با صدای استاد افتخاری میکنم...
با پخش موزیک ... وکمی بعد صدایی مجری کھ امیختھ بھ ھیجان بود گفت:
کماکان در خدمت شما ھستیم... اینجا استودیو رادیو جوان برنامھ ی خیلی خفن باز بارون ... برای جوانان ایرانی...
جوان ایرانی سلام...
و صدای موزیک کھ ھمراه صوت مردانھ ای شنیده می شد کمی بعد ھم....
نوای کلفت زنی کھ صوتش امیختھ بھ یک ھیجان کاملا مصنوعی و کاذب بود با غرغر و لحن مثلا شوخی در حالی کھ مخاطبش
ھمکارش بود، گفت:
اقای اخوان اگر اجازه بدید بنده ھم سلام علیکی با شنوندگان عزیزمون داشتھ باشم !
با صدای زنگولھ ای بالای در بھ ورود دو مشتری جدید نگاه کردم... دوتا خانوم تپل مپل با آرایشای غلیظ بودن با گام ھای سستی
وارد مغازه شدند .
در وھلھ ی اول میتونستم تویھ نگاه تشخیص بدم خریدار ھستن یا نھ !...
با دیدن ھیکل دختره با اون موھای بلوندش وچشمھای ریزش کھ زیر ارایش سیاه ماسیده ، مدفون بودن فھمیدن اینکھ از یھ راه
طولانی گشت وگزار برگشتن اصلا سخت نبود.بخصوص دستھای خالی از ساک ھای خرید گواه این بود کھ احتمالا سایز مورد
نظرشون و پیدا نکردن .
تجربھ بھم ثابت کرده بود کھ ادم ھای ھیکلی اکثرا دنبال مدل و نوع نیستن... سایز، بیشتر مد نظرشونھ.
با لبخندی مصنوعی و گفتن جملھ ی تکراریھ " میتونم کمکتون کنم " کھ ھرروز بیشتر از صد بار تکرارش میکردم توجھشونو بھ
خودم جلب کردم.
دختر موھاشو کنار زد وگفت: جین مشکی میخواستم... سایز بزرگ!!! ... دارین؟
حدسم درست بود... مشتری بودن ... لبخندی زدم و بھ سمت قفسھ ی شلوار ھای مشکی حرکت کردم و سھ مدل از جین ھای ترک
و کشی روی پیشخون مغازه گذاشتم و گفتم: سایزبزرگ ھا این سھ مدل ھستن...
دختر انگار نفس راحتی کشید و با لبخند گفت: الان از این مدل سایز ۵٢ و ھم دارین؟
با تعجب بھ ھیکلش نگاه کردم دیگھ بھش ۴٨ میخورد... ۵٢ دیگھ خیلی ... اوووف!
-ببین ۴٨ بھت میخوره ھا... اینا کشی ھستن...
و پاچھ ی شلوار و گرفتم تا اونجا کھ جا داشت کشیدم!
لبھاش کوچولو بود و بھ صورت گرد و تپل وسفیدش میومد ... یھ لبخندی زد وگفت: میخوام یھ خرده ازاد باشھ...
یھ لبخند نصفھ زدم وگفتم:باشھ الان ھمین سایز پنجاھھ ... برید پرو کنید ...
لبخندش بھ حرص تبدیل شد و گفت: من سایز خودمو میدونم...
با اخم بھ سمت قفسھ رفتم ... سایزھای خیلی بزرگمون معمولا زیر زیر بود و دسترسی بھشون بھ شدت سخت! تا کمر توی قفسھ
فرو رفتم ... یکی ودراوردم و رو بھ روش گذاشتم.
حسم بھم میگفت اخرشم ھمین سایز پنجاه و میخره...
کیفشو دست اون یکی خانمی کھ ھمراھش بود داد و بھ سمت اتاق پرو رفت.
مغازه خلوت وکوچیک بود... با توجھ بھ اینکھ جنس ھامون رو بھ اتمام بود اما کاغذ رنگی ھایی کھ با فونت فانتزی از مدل بی
تبسم با سایز ۴٨ نوشتھ بودیم حراج بھاره ... حراج بھاره... از ده تا ۵٠ درصد تخفیف... سایز بزرگ موجود است خیلی ھا رو بھ
سمت مغازه میکشوند.
بخصوص اینکھ خیلی برامون مھم بود کھ ھمھ ی اجناس فروش بره ... چون فریبرز اخر ھفتھ باید مغازه رو تحویل میداد... و حالا
این ھمھ جنس روی دستمون باد کرده بود.
در اتاق پرو باز شد... دختره رو بھ ھمراھش گفت: مھسا چطوره...
مھسا با تعجب چتری ھای شرابی شو از جلوی صورتش کنار زد وگفت:وای خیلی گشاد نیست؟
دختره سرشو بیرون کرد وگفت: میشھ سایز ۵٠ و بدید؟
لبخند فاتحی زدم و شلوار و روی پیشخون شیشھ ای بھ سمت ھمراھش کھ اسمش مھسا بود شوت کردم.
مھسا شلوار و برداشت و دست دوستش داد و باز در اتاق پرو بستھ شد.
مادامی کھ دختره تو اتاق پرو بود بھ پیشخون مغازه تکیھ دادم دستم رو حائل چونم کردم . رادیو داشت یھ موزیک قدیمی و سنتی
پخش میکرد. با دیدن یک خانواده ی سھ نفره کھ داشتن بھ ویترین نگاه میکردن و متعاقب این نگاه ھا کھ بیشتر متمرکز بھ کاغذ
فانتزی ھای مدل بی تبسم با فونت سایز ۴٨ بود
من ھم بھشون نگاه میکردم. حسم میگفت تا سھ نشده تو مغازه ھستن... برای امتحان حسم شروع کردم بھ شمردن: یک ... دو... سھ
نشده صدای زنگولھ بلند شد و وارد مغازه شدن ...
سیخ ایستادم و با یھ لبخند کاملا طبیعی کھ بخاطر پیروزی حس ششم بود جملھ ی تکراری و بھ اون خانواده ی سھ نفره گفتم.
دختر نوجونی بود کھ دنبال جین مدل لولھ تفنگی سورمھ ای با سنگشور و ھاشور یخی میگشت ... چند تا از پرفروش ترین مدل ھا
رو جلوش گذاشتم و اون با لبخند یکی و انتخاب کرد ...
... کمرش میخورد سایز ٣۶ باشھ اما گفت: سایزم ٣۴
باز ھم مطمئن بودم کھ سایزش ٣۶ ... این جین ھا برش ھاشون کوچیک بود.
این یکی و راحت تونستم قانع کنم و گفتم: سایز ٣۶ بھت میخوره.... برش ھا فرق میکنھ.
لبخند دوباره ای زد و بھ اتاق پرو دوم رفت.
دختر تپلھ کارش تموم شد و ھمون سایز ۵٠ براش اکی شد...
با قیافھ ی خر کننده ای زل زد بھم و گفت: باید تخفیف بدی ھا...
باز بحث ھمیشگی شروع شد!
-باور کنید قیمت ھامون مقطوعھ...
-تو ھم باور کن ما حقوق کارمندی میگیریم ...حالا من کھ میدونم شما رو قیمت میکشید کھ تخفیف بدید دیگھ این چونھ اش چیھ؟
-ای بابا ... اینطوری نیست... باور کنید ھمین الان ھم قیمتھامون عالیھ ...از سودمون کم کردیم حراج زدیم... خودتون دیگھ میدونید
کھ قبل عید چھ خبره بعد عید چھ خبره... اصلا بخوایمم نمیتونیم بکشیم رو قیمت... کسی نمیخره...
با باز شدن در اتاق پرو ر وبھ دختره گفتم: اکی شد خانمی؟
دختره لبخندی زد و رو بھ مامانش گفت: ھمین...
دوباره رفت تو تا درش بیاره... چند دقیقھ بعد شلوار و بھ دست مادرش داد.
مادره ھم در حالی کھ داشت زیر وبم شلوار و چک میکرد تا زدگی نداشتھ باشھ رو بھ من گفت: بھ این خانم تخفیف دادی باید بھ ما
ھم بدی ھا...
دختره لبخندی بھم زد وھمزمان با مادر اون دختر نوجون ھر دو گفتن: قیمتش چند بود؟
-شلوارامون ترکھ ھمشون... قابل شما رو نداره... ۶٨ تومن ...
زنھ کھ فکر میکرد من با اونم ھستم تند گفت: چی؟
رو بھش گفتم: نھ اون قیمتش ٣٣ تومنھ...
زنھ لبخندی زد وگفت: اھان.
با دیدن یھ تراول پنجاھی و یھ اسکناس ده ھزار تومنی ...
ماتم برد.... چشمم دنبال بقیھ اش بود... ھشت تومن واسھ خودش خوشحال کم کرد؟!
دختره لبخندی بھم زد وگفت: خوبھ دیگھ؟ ھوم؟
پدر خوب!
مقدمھ:
من از این خوبی ھا
از این بی کسی ھا
از این دلشوره ھا
نمی ھراسم...
خوبی تو برای تمام لحظات نفس کشیدن کافیست ...
حتی کلمھ ھم عاجز میماند
این لفظ گران
کھ لایق ھیچ کس نیست
اما ... ھمھ ی تو را در پناه توصیفش قرار می دھد...
در برابر تو سر تعظیم فرود می اورد...
بزرگی ات را درخشنده تر میکند...
حتی نوازش دستھایت ھم تابان است...
گرما بخش جان من است ...
تو باشی من ھستم...
تو خوبی من خوبم! ...
حتی تنھایی ات لایق ستایش است...
تو معنای تکاملی... در بند روزمرگی اسیری و من...
تویی را میخواھم کھ گریبان گیر درد ادم ھای بد ھنوز خوبی...! بد مثل زشتی یک بغض... یا بدتر...
بدتر از باور یک رویا...
بھ بدی ھمھ ی باور ھا...
و تو خوبی... انقدر خوب کھ جای تمام بدی ھا را بگیری...
انقدر خوبی کھ بزرگی ات بر روی تمام کوچکی ھای من چشم می بندد...
تو خوبی... بھ خوبی یک رویای ناب...
خوبی مثل نور کم سوی ستاره ھا در روز...
خوبی مثل!...
و ھستی... و بودنت را میخواھم ...
باشی... و بمانی.... تا تمام تیره روزی من در خوبی تو ذوب شود...
دستھایم را بگیر ...
مھم نیست کھ این رویای بد و بزرگ، دروغ است ...
من از باورش سرمستم...
من در انتظار امدن تو می مانم...
تا بیایی
تا بمانی
تا باشی
ھمینطور خوب .... بیایی و بمانی وباشی...
برویم با ھم ... انجا کھ ھمھ چیز خوب است! ...
انجا کھ رنگش مھم نیست... ھر رنگی باشد خوب است...
انجا کھ حال ھمھ خوب است...
با ھم بھ انتظار معجزه ی لبخند ھا ...افریده شدن خوشی ھا
خلق روزگارانی خوب.... حتی خوب تر از رویا... بمانیم...
انجا کھ حس واقعی خوبی و خوشبختی فروشی نیست ... مقروض نیست... مفروض نیست ...
انجا کھ منت دیدن رنگین کمان را از اسمان نمیکشی... ھر لحظھ بھ خوبی رنگ ھای رنگین کمان است...
درست انجا کھ ھمھ چیز خوب است ...
درست انجا کھ تو خوبی... من خوبم... ھمھ خوبیم...
درست در نزدیکی خانھ ی تمام خوبی ھا ...
در ھمسایگی غم و اندوه ھمھ با ھم خوبیم...! در ھر حال خوبیم ... خوشیم ... لبخند میزنیم... با روی گشاده در کنار ھمھ ی بی تفاوتی ھا از
کنار ھم با تفاوت میگذریم!...
درست انجا کھ میشودآفریدگار ھمھ ی خوبی ھا را دید ...زنگ در خانھ اش را زد ... وخوب ترین ھا را لمس کرد ...
من منتظرم...
بیا
بمان
باش
خوب و خوش
بیا و بمان وباش...
برویم و بمانیم وباشیم... انجا ... درست ھم انجا کھ ھمھ چیز خوب است... انجا کھ ھمھ حالشان خوب است!!!...
فصل یک: بوتیک!
بسم لله الرحمن الرحیم...
با عرض سلام و درود بیکران بر شما ھموطنان عزیز و گران قدر.
بار دیگر این افتخار نصیب من و ھمکارانم شد تا درخدمت شما عزیزان باشیم ...
من اھورا اخوان از برنامھ ی بازبارون ... در ظھری بھاری در خدمت شما شنوندگان عزیز و ارجمند ھستم.
برای شروع برنامھ شما رو دعوت بھ شنیدن یک نوای بھاری با صدای استاد افتخاری میکنم...
با پخش موزیک ... وکمی بعد صدایی مجری کھ امیختھ بھ ھیجان بود گفت:
کماکان در خدمت شما ھستیم... اینجا استودیو رادیو جوان برنامھ ی خیلی خفن باز بارون ... برای جوانان ایرانی...
جوان ایرانی سلام...
و صدای موزیک کھ ھمراه صوت مردانھ ای شنیده می شد کمی بعد ھم....
نوای کلفت زنی کھ صوتش امیختھ بھ یک ھیجان کاملا مصنوعی و کاذب بود با غرغر و لحن مثلا شوخی در حالی کھ مخاطبش
ھمکارش بود، گفت:
اقای اخوان اگر اجازه بدید بنده ھم سلام علیکی با شنوندگان عزیزمون داشتھ باشم !
با صدای زنگولھ ای بالای در بھ ورود دو مشتری جدید نگاه کردم... دوتا خانوم تپل مپل با آرایشای غلیظ بودن با گام ھای سستی
وارد مغازه شدند .
در وھلھ ی اول میتونستم تویھ نگاه تشخیص بدم خریدار ھستن یا نھ !...
با دیدن ھیکل دختره با اون موھای بلوندش وچشمھای ریزش کھ زیر ارایش سیاه ماسیده ، مدفون بودن فھمیدن اینکھ از یھ راه
طولانی گشت وگزار برگشتن اصلا سخت نبود.بخصوص دستھای خالی از ساک ھای خرید گواه این بود کھ احتمالا سایز مورد
نظرشون و پیدا نکردن .
تجربھ بھم ثابت کرده بود کھ ادم ھای ھیکلی اکثرا دنبال مدل و نوع نیستن... سایز، بیشتر مد نظرشونھ.
با لبخندی مصنوعی و گفتن جملھ ی تکراریھ " میتونم کمکتون کنم " کھ ھرروز بیشتر از صد بار تکرارش میکردم توجھشونو بھ
خودم جلب کردم.
دختر موھاشو کنار زد وگفت: جین مشکی میخواستم... سایز بزرگ!!! ... دارین؟
حدسم درست بود... مشتری بودن ... لبخندی زدم و بھ سمت قفسھ ی شلوار ھای مشکی حرکت کردم و سھ مدل از جین ھای ترک
و کشی روی پیشخون مغازه گذاشتم و گفتم: سایزبزرگ ھا این سھ مدل ھستن...
دختر انگار نفس راحتی کشید و با لبخند گفت: الان از این مدل سایز ۵٢ و ھم دارین؟
با تعجب بھ ھیکلش نگاه کردم دیگھ بھش ۴٨ میخورد... ۵٢ دیگھ خیلی ... اوووف!
-ببین ۴٨ بھت میخوره ھا... اینا کشی ھستن...
و پاچھ ی شلوار و گرفتم تا اونجا کھ جا داشت کشیدم!
لبھاش کوچولو بود و بھ صورت گرد و تپل وسفیدش میومد ... یھ لبخندی زد وگفت: میخوام یھ خرده ازاد باشھ...
یھ لبخند نصفھ زدم وگفتم:باشھ الان ھمین سایز پنجاھھ ... برید پرو کنید ...
لبخندش بھ حرص تبدیل شد و گفت: من سایز خودمو میدونم...
با اخم بھ سمت قفسھ رفتم ... سایزھای خیلی بزرگمون معمولا زیر زیر بود و دسترسی بھشون بھ شدت سخت! تا کمر توی قفسھ
فرو رفتم ... یکی ودراوردم و رو بھ روش گذاشتم.
حسم بھم میگفت اخرشم ھمین سایز پنجاه و میخره...
کیفشو دست اون یکی خانمی کھ ھمراھش بود داد و بھ سمت اتاق پرو رفت.
مغازه خلوت وکوچیک بود... با توجھ بھ اینکھ جنس ھامون رو بھ اتمام بود اما کاغذ رنگی ھایی کھ با فونت فانتزی از مدل بی
تبسم با سایز ۴٨ نوشتھ بودیم حراج بھاره ... حراج بھاره... از ده تا ۵٠ درصد تخفیف... سایز بزرگ موجود است خیلی ھا رو بھ
سمت مغازه میکشوند.
بخصوص اینکھ خیلی برامون مھم بود کھ ھمھ ی اجناس فروش بره ... چون فریبرز اخر ھفتھ باید مغازه رو تحویل میداد... و حالا
این ھمھ جنس روی دستمون باد کرده بود.
در اتاق پرو باز شد... دختره رو بھ ھمراھش گفت: مھسا چطوره...
مھسا با تعجب چتری ھای شرابی شو از جلوی صورتش کنار زد وگفت:وای خیلی گشاد نیست؟
دختره سرشو بیرون کرد وگفت: میشھ سایز ۵٠ و بدید؟
لبخند فاتحی زدم و شلوار و روی پیشخون شیشھ ای بھ سمت ھمراھش کھ اسمش مھسا بود شوت کردم.
مھسا شلوار و برداشت و دست دوستش داد و باز در اتاق پرو بستھ شد.
مادامی کھ دختره تو اتاق پرو بود بھ پیشخون مغازه تکیھ دادم دستم رو حائل چونم کردم . رادیو داشت یھ موزیک قدیمی و سنتی
پخش میکرد. با دیدن یک خانواده ی سھ نفره کھ داشتن بھ ویترین نگاه میکردن و متعاقب این نگاه ھا کھ بیشتر متمرکز بھ کاغذ
فانتزی ھای مدل بی تبسم با فونت سایز ۴٨ بود
من ھم بھشون نگاه میکردم. حسم میگفت تا سھ نشده تو مغازه ھستن... برای امتحان حسم شروع کردم بھ شمردن: یک ... دو... سھ
نشده صدای زنگولھ بلند شد و وارد مغازه شدن ...
سیخ ایستادم و با یھ لبخند کاملا طبیعی کھ بخاطر پیروزی حس ششم بود جملھ ی تکراری و بھ اون خانواده ی سھ نفره گفتم.
دختر نوجونی بود کھ دنبال جین مدل لولھ تفنگی سورمھ ای با سنگشور و ھاشور یخی میگشت ... چند تا از پرفروش ترین مدل ھا
رو جلوش گذاشتم و اون با لبخند یکی و انتخاب کرد ...
... کمرش میخورد سایز ٣۶ باشھ اما گفت: سایزم ٣۴
باز ھم مطمئن بودم کھ سایزش ٣۶ ... این جین ھا برش ھاشون کوچیک بود.
این یکی و راحت تونستم قانع کنم و گفتم: سایز ٣۶ بھت میخوره.... برش ھا فرق میکنھ.
لبخند دوباره ای زد و بھ اتاق پرو دوم رفت.
دختر تپلھ کارش تموم شد و ھمون سایز ۵٠ براش اکی شد...
با قیافھ ی خر کننده ای زل زد بھم و گفت: باید تخفیف بدی ھا...
باز بحث ھمیشگی شروع شد!
-باور کنید قیمت ھامون مقطوعھ...
-تو ھم باور کن ما حقوق کارمندی میگیریم ...حالا من کھ میدونم شما رو قیمت میکشید کھ تخفیف بدید دیگھ این چونھ اش چیھ؟
-ای بابا ... اینطوری نیست... باور کنید ھمین الان ھم قیمتھامون عالیھ ...از سودمون کم کردیم حراج زدیم... خودتون دیگھ میدونید
کھ قبل عید چھ خبره بعد عید چھ خبره... اصلا بخوایمم نمیتونیم بکشیم رو قیمت... کسی نمیخره...
با باز شدن در اتاق پرو ر وبھ دختره گفتم: اکی شد خانمی؟
دختره لبخندی زد و رو بھ مامانش گفت: ھمین...
دوباره رفت تو تا درش بیاره... چند دقیقھ بعد شلوار و بھ دست مادرش داد.
مادره ھم در حالی کھ داشت زیر وبم شلوار و چک میکرد تا زدگی نداشتھ باشھ رو بھ من گفت: بھ این خانم تخفیف دادی باید بھ ما
ھم بدی ھا...
دختره لبخندی بھم زد وھمزمان با مادر اون دختر نوجون ھر دو گفتن: قیمتش چند بود؟
-شلوارامون ترکھ ھمشون... قابل شما رو نداره... ۶٨ تومن ...
زنھ کھ فکر میکرد من با اونم ھستم تند گفت: چی؟
رو بھش گفتم: نھ اون قیمتش ٣٣ تومنھ...
زنھ لبخندی زد وگفت: اھان.
با دیدن یھ تراول پنجاھی و یھ اسکناس ده ھزار تومنی ...
ماتم برد.... چشمم دنبال بقیھ اش بود... ھشت تومن واسھ خودش خوشحال کم کرد؟!
دختره لبخندی بھم زد وگفت: خوبھ دیگھ؟ ھوم؟