امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان خواستگاری یا انتخاب

#1
Thumbs Up 
فریبا و شهره واستادن و منتظرن که مترو بیاد . در ض من دارن با همیدیگه صحبت می

کنن. تو مترو یه عده خانم و آقا هم هستن. البته بیشتر خانما هستن»

فریبا : یه دختر ، کالا یا یه چیز فروشی نیس که بذارنش تو یه مغازه و براش مشتري بیاد

و اگه پسندیدش، ببره بزاره تو خونه ش!

مریم : منکه از این جرات آ ندارم به بابام بگم من می خوام برم خواستگاري!

فریبا : پس حق انتخاب ما چی می شه؟ ! یعنی ما محکومیم که همیشه انتخاب بشیم؟ 1

حق نداریم خودمون انتخاب کنیم؟!

مریم : آخه چه جوري می شه؟ ! یعنی اگه ما سه تا این رسم رو عوض کنیم، دیگه از این

به بعد جاي اینکه پسرا بیان خواستگاریه دخترا، دخترا می رن خواستگاریه پیرا؟!

«تو همین موقع فریبا متوجه صحبت دو تا خانم که کنارشون واستادن می شه و به مریم و

شهره اشاره می کنه که اونام گوش کنن»



یکی از خانمها : تو بمیري مهین، صد تومن صد تومن از خرجی خونه زدم تا پول

آرایشگاه رو گذاشتم کنار ! بجون تو با چه بدبختی از خانمه وقت گرفتم و رفتم پیش ش .

کردم! ترو کفن High Light به مرگ تو سه ساعت تموم زیر دستش جون دادم تا سرمو

کردم اگه دروغ بگم ! همچین خودمو تند رسوندم خونه که نکنه آقا زودتر از من برسه !

خلاصه یه دستی تو صورتم بردم و نشستم با ذوق و شوق تا آقا تشریف بیارن خونه.

«این خانم هر قسمی که به جون دوستش می خوره، قیافه ي دوستش بد می شه و انگار

داره حالش بهم می خوره»

خانم اولی ادامه می ده : تا رسید و رفتم جلوش اما ترو تو گور گذاشتم اگه دروغ بگم،

دریغ از یه نیگاه خشک و خالی!

خانم دومی : وا! خواهر داري چیز تعریف می کنی یا داري مراسم کفن و دفنت منو انجام

می دي؟!

«خانم اولی می خنند و می گه »

اوا خاك تو گورت نکنن! دارم با آب و تاب برات تعریف می کنم!

خانم دومی : حالا چی شده بالاخره؟

خانم اولی : اصلا نفهمید رنگ موهام عوض شده!

خانم دومی : فقط فوق تخصص حال گیري دارن خاك بر سرا!

خانم دومی : بهش گفتم احمد متوجه هیچ تغییري نشدي؟ ! مرتیکه یه نیگاه دور و ورشو

کرد و گفت باز جاي مبلا رو عوض کردي؟ خب کمرت می گیره، می افتی رو دستمون!

خانم دومی : گور به گور شده ها، زن خودشون به این گنده گی رو تو دو قدمی شون نمی

بینن آ! اما اگه از تو کوچه یه ...

«فریبا و دوستاش یه نگاهی یه همیدیگه می کنن و چند قدم می رن اون طرف تر و فریبا

به دوستاش می گه»

اینا سرنوشت انتخاب شده ها و برگزیدگانه ها!

«بعد با عصبانیت به دوستش میگه»

نیگاه کنین! آینده ماهام همینه ها!

«دو تا مرد نزدیک فریبا اینا واس تادن. یکی جوون و یکی عاقله مرد کچل قد کوتاه کوتاه

شاید تا آرنج دست فریبام نیس!

دوتایی دارن با همدیگه حرف می زنن. فریبا اینا متوجه اونا می شن»

پسر جوون : آخه دایی من این دختره رو دوست دارم!

مرد کوتوله : ببین دایی جون، تو یه وقت که نمی خواي مثلا جفت کفش بخر ي، تو اولین

مغازه که رفتی ، می خري؟

پسر جوون : خب نه!

مرد کوتوله : د زن م همینه دیگه ! خودت که موشاله فهمیده اي!

زن گرفتن یه جور خرید کردنه ! خریدي که همیشه کلاه سر مشتري می ره ! حالا حد اقل

بیست تا مغازه رو سر کن توش ، یه دونه رو بپسند و بخر و ببر بذار تو خونه ! آن! آن!

«مرد کوتوله در حال حرف زدن، با دستاشم حرکاتی انجام میده »

مرد کوتوله : اینجوري حد اقل دیگه اونجات کمتر می سوزه!

پسر جوون : یعنی شما می گین دست نیگه دارم؟

مرد کوتوله : آره دایی جون. چیزي که زیاده ، دخرت! صد تا ببین ، یکی بگیر!

پسر جوون : آخه من دوستش دارم!

مرد کوتوله : بنداز دور این حرفارو ! شیک ترین و قشنگ ترین کفش که دل آدمو می بره،

فقط شیش ماه قیافه داره! بعدش عین گیوه کج و کوله می شه! اینطوري!

« با کج و کوله کردن بدن ش و صورتش یه حالت مسخره به خودش می گیره »

پسر جوون : واله چی بگم؟!

مرد ک وتوله : ببین دایی ، دختر باید شرایطی داشته باشه! اول ، خوشکل باشه دوم خوش

هیکل باشه. سوم ، تحصیلات داشته باشه. چهارم ، یه شغل پر درامد داشته باشه.

« اینا رو می گه و با انگشتاش دست ش هم می شمره »

مرد کوتوله : پنجم ، حد اقل یه آپارتمان پشت قباله ش باشه.

« بعدش شمارش یه دستش که تموم می شه میگه »

این از این!

« بعد دست دیگه ش رو می آره بالا و شست دستش رو بلند می کنه و به پسره می گه »

حالا این چیه؟

«پسر جوون می خنده و می گه »

یه چیز بد دایی!

«مرد کوتوله بهش چشم غره می ره که پسر جوون خنده ش رو قطع می کنه و جدي میشه ومی گه»

شیش م دایی جون.

« مرد کوتوله یه چپ چپ بهش نگاه می کنه و می گه »

بعله ، شیشم باید فهمیده باشه و مرد رو درك کنه و تا شب با رفقا خواستی بري بیرون، نق

و نوق نکنه و برنامه ها رو بهم نزنه!

هفتم ، همونجور که به کار بیرونش میرسه ، خونه داري شم ترك نشه!

«دوربین فقط این دو تا مرد رو نشون می ده. پسر جوون داره با چشم و ابرو به دایی ش

اشاره می کنه و ترس تو صورتش نشسته ! دایی ش متوجه نیس و داره تند حرف می زنه»

مرد کوتوله : هشتمی شم اینکه آشپزي ش خوب باشه و از رو کتاب آشپزي تقلب نکنه !

نهم اینکه بل بل زبونن باشه و هی جواب شوهرش رو نده ! حالا می دونی ده لو خوشگله

رو واسه چی گذاشتم کنار؟!

واسه مادر زن!!!

شط دهم اینه ! اولویت با دختر ننه مرده ش ! دختر خوب اونی که مادرش، یا به حالت

طبیعی مرده باشه و یا در یک سانحه قطع نخاع شده با شه ! مرحله پایین ترش اینکه نصف

تن ش در اثر یه سکته فلج شده باشه! کامل که بر می گرده به اولویت اول!

حالا گیرم که هیچ کدوم از اینا نبود . حد اقل یا زبونش لال باشه که نتونه بهت فحش بده،

یا گوشش کر باشه که اگه بهش فحش دادي نشنفه!

دختر اگه این شرایط رو داشت، می شه یه دو سالی تحملش کرد!

«اینا رو می گه و می زنه زیر خنده ! پسر جوون آب دهنش رو قورت می ده و خیلی

ترسیده ، مرد کوتوله می گه»

نترس! مرد باید شیر باشه ! دایی ت رو نیگاه کن! پا مو که می ذارم تو خونه ، دیوارا شروع

می کنن به لرزیدن! شیر باش پسر!

«دوربین یه نماي بزرگتر رو می گیره . تموم خانمهایی که منتظر اومدن مترو بودن، با

حالت عصبی جمع شدن دور این دو تا مرد ! مرداي دیگه هم از ترس شون رفتن یه گوشه

واستادن! فریبا درست پشت سر مرد کوتوله واستاده . مرد کوتوله که تازه متوجه اشاره هاي پسر

جوون شده، آروم بر می گرده طرف فریبا که پشتش واستاده . سرش درست تا سی نه ي

فریباس!»

« تا فریبا رو می بینه که با عصبانیت داره بهش نگاه می کنه، می گه »

خانم محترم غلط کردم!

«فریبا با کیف ش محکم می زنه تو سر کچل مرد کوتوله ! مرد کوتوله سرش یه تکون می

خوره اما اما بلافاصله می گه»

حق مه!

همون داخل مترو



مرد کوتوله با حالت دویدن فرار می کنه و یه مرتبه سی چها تا لنگه کفش همزمان پشت

سرش پرتاب می شه!

«فریبا اینا سوار مترو شدن . داخل مترو شلوغه . فریبا اینا واستادن . جلوششون یه مرد رو

صندلی نشسسته»

فریبا : من دختري نیستم که بشینم تو خونه و برام خواستگار بیاد!

شهره : می خواي چی کار کنی؟

«تو همین موقع همون آقا یه نگاهی به فریبا می کنه و می خواد مثلا محترمانه جاشو بده

به فریبا که تا می آد بلند شه، فریبا متوجه می شه و می گه»

خیلی مممنون آقا. خواهش می کنم بفرمائین. ما ایستاده راحت تریم.

«آقاهم یه نگاه به فریبا اینا می کنه و میششینه و فریبا دوباره با دوستاش مشغول حرف

زدن می شه»

فریبا : من خودم می رم خواستگاري!

مریم : پدرت و فریبرز رو چه جوري راضی می کنی؟

فریبا : اونِ شو هنوز نمی دونم!

شهر : اگه گفتن نه چی؟

فریبا : جلوشون وایمیستیم!

«تو همین موقع اون آقاهه دوباره مودبانه می آد بلند شه که فریبا می گه »

خواهش می کنم بفرمائین بشینین آقاي محترم ! حقوق زن و مرد مساویه ! ما می ایستیم و

اصلا ناراحت نمی شیم!

«آقاهه دوباره می گیره می شینه. فریبا به دوستاش می گه »

نه به این لطف کردنشون، نه به اون زورگویی هاشون!

مریم : من یه همچین شهامتی ندارم اما تا هر کجا که باشه باهات هستم.

شهره : منم تا آخرش هستم.

«تو همین موقع آقاهه دوباره می آد بلند بشه که فریبا این مرتبه با عصبانیت بهش می گه»

آقاي محترم ممنون از ادب و محبت تون! اما ما ترجیح می دیم که باستیم!

«آقاهه این مرتبه به صدا می آد و با لهجه ي ترکی می گه »

ا خِانوم ول م می کنی یا نه! من دو تا ایستگاه قبل باید پیاده می شدم آخه.



همون روز دفتر شرکت بیمه

«فریبا تو یه دفتر، پشت یه میز نشسته. یه نظافت چی داره دفتر رو پاك می کنه و یه

خانم منشی، یه سري مدارك رو آورده که فریبا امضاش کنه. وقتی فریبا امضا کرد، منشی

می ره یرون و نظافت چی صورتش حالت موذیانه داره، بر می کرده طرف فریبا و یه خنده

معنی دار می کنه. فریبا یه نگاه بهشمی کنه و می گه»

حسین آقا زودتر تمومش کن برو بیرون.

«حسین آقا می خنده و می گه»

خانم رئیس یه خبر خِیلی خیلی خوب می خوام بهتون بدم!

فریبا : چه خبري؟!

حسین آقا : یه خبري که اگه بفهمین یه اضافه حقوق خوب بهم می دین!

فریبا : خب!

«حسین آقا می ره جلوي میز فریبا و با خنده می گه »

قراره این شب جمعه مهندس مهرداد بیاد خواستگاري شما!

«بعد دوباره می خنده و می گه »

چطور بود خبرش خانم؟

«فریبا یه مکث می کنه و بعد بحالت ذوق زدگی می گه»

راست می گی؟! حالا من یه خبر خیلی خیلی خوب بهت می دم!

حسین آقا : جون من؟! دست شما درد نکنه.

فریبا : اگه مهندس مهرداد همین شب جمعه بیاد خواستگاري من ...

« حسین آقا محکم دستاشو می زنه بهم و کیف می کنه »

فریبا : بعنوان شیرین، همون شنبه صبحشتو اخراجی!

همونجا جلو در دفتر فریبا، مریم و شهره و یه خانم پیر چادري می خوان وارد دفتر فریبا بشن. »

یه مرتبه در دفتر وا می شه و حسین آقا خودشو پرت می کنه بیرون و پشت سرش یه

زونکن پرت می شه. درست می آد طرف پیرزن! پیرزنه بلافاصله دولا می شه و زونکن از

رو سرش رد می شه! مریم و شهره و پیرزنه می رن تو دفتر، در حالی که خیلی تعجبکردن»

شهره : چی شده؟!

فریبا : هیچی، مژده گونی ش رو بهشدادم!مرتیکه دیوانه!

«بعد چشمش به پیرزنه می افته و می گه »

این دفعه چی شده مادر؟! مگه بیمه بهتون پول نداد؟

پیرزن : چرا مادر، داد. خدا عوض تون بده.

فریبا : پس دیگه براي چی اومدین اینجا؟

«پیرزنه می ره می شینه و می گه»

خدا خیرشون بده، بیشترم بهم پول دادن.

فریبا : خب؟!

پیرزنه : اومدم ببینم این بیمه تون وام واسه جهاز می ده؟

فریبا : به سلامتی می خواین براي دخترتون جهیزیه تهیه کنین؟

پیرزن : دخترم؟! نه جونم! واسه جاهاز خودم می خوام!

«یه مرتبه فریبا اینا، با هم و با حالت تعجب می گن »

واسه جاهار خودتون؟!!

خانم پیر : آره مادر. این سفر آخري که مریض خونه بودم، چشمم یه عاقله مرد رو گرفت

و ازش خوشم اومد. یعنی نه اینکه خوشم اومده باشه ها! دیگه بعد از جعفر آقا خدا بیامرز

و اکبر آقا خهدا بیامرز و حس آقا مرحوم و آتقی خدابیامرز، اسم مرد که می آد، چندشم

می شه اما بالاخره هر زنده اي زندگونی می خواد!

جونم براتون بگه، روز آخر که داشتم مرخصمی شدم ، رفتم بهش گفتم آقا مراد می آي

آخر عمري باهم زندگی کنیم؟ اونم نه نگفت. خلاصه ازش خواستگاري کردم و با هم قرار

مرا را مونو گوشتیم و ساعت دیدیم واسه همین عید که اونم از مریض خونه مرخص بشه.

حالا اومدم از این بیمه تون یه پولی بگیرم واسه جاهازم!

«تا این می گه یه مرتبه فریبا اینا شروع می کنن براش کف زدن»
منبع :http://romankade.ir/post/837
یک مثال کامپیوتری هست که می گوید :
حال ما اینقدرهاهم خوب نیست فتوشاپهConfusediv:یه سپاسیم بده محض رضای خدا
رمان خواستگاری یا انتخاب 1
پاسخ
آگهی
#2

خونه ي فریبا اینا سالن پذیرایی

« پدر و دایی فریبا دارن باهاش صحبت می کنن. پدر فریبا عصبانیه »

پدر فریبا : دختر جون، از قدیم رسم بوده که دختر به سنی که رسید باید شوهر کنه.

فریبا : آره بابا جون اما چه سنی؟! منکه هنوز وقت شوهر کردنم نیس! حالا کو تا اون

سن؟!

« پدر فریبا داد می زنه و می گه »

اون سن و سالی که تو می خواي شوهر کنی، دیگه اسمت دختر جوون نیس که! می شی

پیرزن 1 براي پیرزنام که دیگه خواستگار نمی آد!

« بر می گرده طرف دایی فریبا و می گه »

خان دایی چرا ساکتی؟! تو یه چیزي بهش بگو آخه!

خان دایی که لکنت زبون داره می گه »

ب بِ بِ ببین فَ فَ ف فَدَر فریبا : شب شد خان دایی! بگو دیگه!

فریبا : بابا جون ، زوده! زوده!

پدر فریبا : این راهی یه که باید بري، حالا هر چه زودتر بهتر!

فریبا : بابا جون مگه سفر آخرته؟! این چع افکاریه که شما دارین؟ خان دایی شما یه

چیزي بگین!

« خان دایی بر می گرده طرف پدر فریبا و می گه »

گوگوگوگوگوگوش ...

پدر فریبا : خان دایی من کار دارم باید برم! زودتر بگ دیگه! گوگوش چی؟! گوگوش باید

تو عروسی شون بخونه؟!

« فریبا که می بینه خان دایی تو حرف زدن گیر کرده می گه »

باباجون حالا یه سال دیگخ! مگه چی می شه؟

« پدر فریبا از عصبانیت داد می زنه »

حرف همونه که گفتم! امشب باید این خواستگار بیاد تو این خونه!

فریبام داد می زنه: نه! نه!

همونه خونه طبقه بالا اتاق فریبرز، برادر فریبا یه اتاق شیک

فریبرز با دوستش شایان، دارن با کامپیوتر کار می کنن. شاید پشت کامپیوتر نشسته و »

فریبرزم کنارش. وارد چت شدن.

معلوم بشه. شایان در chat دوربن صفحه مانیتور رو نشون می ده، طوري که نوشته هاس

« حال کار کردن با کی بورد می گه

با چه اسمی وارد بشم؟

فریبرز : عشرت!

« شایان یه نگاه با تعجب بهشمی کنه و می گه »

اسم دیگه بلد نیستی؟!

فریبرز : چرا! عفت!

شایان : این چه اسِمایی یه!

فریبرز : تو کار تو بکن! چی کار به این کارا دار! برو تو چپ= ببینم!

« شایان روي کی بورد کار می کنه »

فریبرز : بزن، بچه ها من اومدم، یوهو!

« شایان چپ چپ نگاهشمی کنه که فریبرز می گه »

به جون شایان اگه هر چی من می گم نزنی نه من نه تو!

شایان شروع می کنه به تایپ کردن. یه لحظه بعد رو صفحه مانیتور جوابش می آد. »

« نوشته می شه

Hi ESHRAT!! LoL

لول و در به گور پدرت! LoL فریبرز : بنویس

« شایان می نویسه . جواب می آد »

U VAGHEAN ESMET ESHRATE?!

شایان : می گه تو واقعا اسمت عشرته؟

فریبرز : بزن، نه! اسم اصلی م عصمته، اما همه جا خودمو عشرت معرفی می کنم!

« شایان می خنده و تایپ می کنه. جواب می آد. شایان می گه »

می گه خه عشرتم اسمه که رو خودت گذاشتی؟

فریبرز : پسرزیتا اسمه؟! عشرت خوبه دیگه

« بعد با حالت ناز و ادا، مثل دخترا خودشو لوس می کنه و می گه »

دلم می خواد به سن شوهر که رسیدم و عقدم کردن، وقتی آقامون می آد خونه، از همون

دم صدا کنه ...

یه دفعه صداشو کلفت می کنه و داد می زنه و می گه »

عشرت! عشرت! کجایی ضعیفه؟!

« دوباره صداشو نازك می کنه و با عشوه می گه »

منم بوئم تو حیاط و داد بزنم و بگم: اینجا عبسآقا( عباس آقا) خسته نباشین.

« شایان داره نگاهشمی کنه و می زنه زیر خنده »

زهر مار! تایپ کن اینایی که گفتم! »: فریبرز

شایان : این چرت و پرتا چیه می گی؟

فریبرز : تو تایپ کن!

شایان : منتظره! چی جوابشرو بدم؟

فربرز : بهش بگو برو گم شو بی سلیقه ي اکبیري!

« شایان می خنده و یه لحظه مانیتور رو نگاه می کنه و وباره می خنده و می گه »

ببین چه خبر شد! همه پسرا می خوان باهات حرف بزنن!

فریبرز : بنویس چه خبرتونه ندید بدید آ! اول نوبت بگیرین, بعد یکی یکی بیان تو

!CHAT Room

شایان : خجالت بکش فریبرز!

فریبرز : از خدا که پنهون نیست، چرا از خلق خدا پنهون باشه؟!

« دوتایی می زنن زیر خنده »

باشی، یه جمله حسابی از کسی نمی شنوي! VHAT فریبرز: تو اگه ده ساعت تو

یه دفعه از پایین صداي جیغ فریبا می آد! فریبرز اصلا توجه نمی کنه و چشمش به »

« صفحه مانیتوره. شایان یه لحظه مکث می کنه و بعد می گه

صداي فریباس!

« فریبرز همونجور که حواسش به مانیتوره می گه »

چیزي نیس، داره حرف می زنه.

صداي یه جیغ دیگه فریبا می آد »

شایان : فریبا جیغ می زنه!

« فریبرز با همون حالت می گه »

صداش اینطوریه! به دلت بد نیار.

این دفعه صداي جیغ ، همراه با صداي شکستن یه چیزي می آد. شایان با حالت »

« ! دلشوره، در حالیکه می خواد از جاش بلند شه می گه

بابا پایین یه خبرایی یه! صداي شکستن یه چیزي م اومد!

« فریبرز با همون حالت گریه می گه »

بشین! اون موزیک متن جیغا شه!

بلافاصله یه صداي جیغ دیگه ، همراه با چند تا صداي شکستن می آد! شایان از جاش »

« می پره و می گه

تو چقدر بی خیالی فریبرز! حتما یه طوري شده فریبا! پاشو بریم دیگه!

« فریبرز همونجور که از جاش بلند می شه می گه »

اي بی فریبا بشم الهی!

پایین ، سالن پذیرایی

بین فریبا و پدرش دعوا ادامه داره. دو ه ا گلدو و قام شکسته و خرده هاش ریخته زمین.

« فریبرز و شایان با عجله از پله ها می آن پایین

فریبرز : چه خبره بابا؟ صداتون از فت تا خونه اون ورتز می آد

« تا پدر فریبرز، فریبرزو می بینه با عصبانیت و تحکم می گه »

همه ش تقصیر تو پدر سوخته س

فریرز: تقصیر من؟!

پدر فریبررز : من این حرفا حالی م نیس باید این خواستگار بیاد خواستگاري

ریبرز یه آن می خنده و با ذوق و خوشحالی می گه »

واسه من؟ جون بالاخره این بخت کور شده ام وا شد

« دستاشو می کوبه به هم و می گه »

من رفتم که حاضر شم

شایاین و فریبا و خان دایی و کبري خانم که خدمتکار ونهس می زنن زیر خنده. پدر »

« فریبرز چپ چپ بهش نگاه می کنه و آروم می گه

حالا وقت شوخیه کره خر؟

فریبرز : شما خودتون گفتین قراره خواستگار برام بیاد! حالا بده یه بچه حرف گوش کن

پیدا شده؟

پدر فریبرز: دارم اون دخترو می گغن!

فریبرز : الهی اتیش به ریشخ عمر این دختره بگیره که هر چی قسمت مه، نصیب اون می

شه!

دوباره فریبا و شایان و خان دایی و کبري خانم می زنن زیر خنده. پدر فریبرز بهشمی »

« گه

آخه ناسلامتی تو داداش بزرگتري یه چیزي م تو بهش بگو

فریبرز : از بس که شماها لوسش کردین دیگه حرف گوش نمی ده که

پدر فریبرز : پسمردونگی تو کجا رفته ؟

فریبرز : اِ...!

« برمی گرده طرف فریبا وهمونجور که دستاشو بحالت تهدید براش تکون می ده می گه »

گیس به سرت نمیذارم پدر سوخته!امشب سر تو میذارم لب باخچه! باید همین امب، شوهر

بکنی، بچه دارم بشی، بچه تم بذاري مدرسه! تا فردا دیپلم گرفته تحویلش بدي!

دوباره همه می زنن زیر خنده! پدرش یه نگاهی به فریبرز می کنه و حرکت می کنه که »

« از خونه بره بیرون. فریبرز ت اینو می بینه می گ

اِ...!بابا!بابا!

« بعد که می بینه پدرش توجه نمی کنه و به خان دایی می گه »

خان دایی صداش کن نذار بره!

خان دایی :ص ص ص ص صب ک ک ک ک ک ک ک ک کن آآآآآآآآآ.

فریبا : خان دایی ول کن! بابام رسید دفترش!

« فریبرز بر می گرده به فریبا نگاه می کنه و با کمی عصبانیت می گه »

باز تو خونه رو ریختی بهم؟!

فریبا با لبخند سرشو میندازه پایین و هیچی نمی گه. فریبرز حرکت می کنه که بره بشینه »

رو مبل. یه اشاره م به شایان کی کنه که اونم بره بشینه. خان دایی هنوز جلو پنجره، جایی

«! که مثلا به حیاط دید داره واستاده . مثلا داره پدر فریبا اینارو صدا می کنه

خان دایی: آقا! کاکاکاکاکاکاکارت دا داد! ...

فریبرز از بغل خان دایی که می خواد رد بشه، دستشرو می گیره و همونجور که با »

« خودش می بره می گه

چشمم کف پِاش، صد تا جمله رو تو یه ثانیه مخابره می کنه بیا ولش کن خان دایی!

« فریبرز و شایان و خان دایی می شینن و فریبرز به فریبا می گه »

ببین چه شري راه انداختی! آخه تو چه مرگته دختر؟! همه دخترا سرِ خواستگار پیدا نشدن

عزا می گیرن تو سر خواستگار پیدا شدن؟!

فریبا همونجا که واستاده، یه مرتبه دستاشو می گیره جلو صورتشو گریه می کنه. »

شایان نارحت می شه و به فریبرز نگاه می کنه. فریبرز یه نگاه به شایان می کنه و بعد بر

« می گرده طرف فریبا و می گه

دستت رو بنداز پایین مرده شور اون جشماتو نشوره!براي منم آره؟!

« فریبا دستاشو از جلو صورتشور می داره و معلوم می شه که گریه نکرده! بعد می گه »

داداش!!

فریبرز : داداش و خناق! این تیآرتا چیه در می آري؟

« فریبا می خنده و میره بغل فریبرز رو مبل می شینه و می گه »

داداش ترو خدا یه کاري بکن! بابا خیلی پیله کرده!

« فریبرز به کبري خانم می گه »

مبري خانم جون یه چند تا چایی بیار گلومون تازه شه!

« بعد به خان دایی می گه »

شمام که چایی می خوري؟

خان دایی : آآآآآآ...

فریبرز : واسه خان دایی با آبلیمو بیار!

« فریبا بغل گوش فریبرز داد می زنه »

داداش!!

« فریبرز از جاش می پره و می گه »

اِ مرضترسیدم!

فریبا : جون من یه کاري بکن فعلا بابا ول کنه.

فریبرز : بالاخره چی؟ گیرم یه سال دیگه شوهر نکردي! اصلا بگو ببینم تو با نفس

ازدواج مخالفی یا موافق؟

فریبا : موافق!

فریبرز : خب مبارکه ایشالا! زن یکی از همین گند گِهُ ها که می آن بشو برو دیگه! تو که

بیچاره رو سر یه سال سه تا سکته می دي! دیگه چه غصه اي داري؟!

« فریبا می خنده و می گه

داداش همون یه سال رو چه جوري تحمل کنم؟

« همه می زنن زیر خنده

فریبرز : ببین! بابا اولتیماتوم داده. اخلاق بابا رو هم که می دونی چیه!

فریبا : آخه ...

فریبرز : آخه بی آخه! پارسالم همین چیزا رو بهم گفتی! دیگه خَرت نمی شم! حرف نزن!

« فریبا تا می آد دوباره یه چیزي بگه فریبرز زود می گه »

حرف نزن! حرف نزن! حرف نزن!

« شایان یه نگاهی به فریبا و بعدش به فریبرز می کنه و می گه »

حداقل اجازه بده که فریبا خانم، حرف شونو بزنن بعد تو مخالفت کن!

فریبرز :آخه تو اینو نمی شناسی! این شروع کنه به حرف زدن، همه ما رو ایننجا خَر می

کنه!

« بعد بر می گرده طرف خان دایی و می گه »

بلا نسبت شما!

خان دایی : خواخوا خوا خوا خوا ...

« فریبرز همونجور تو دهن خان دایی رو نگاه می کنه و یه مرتبه می گه »

خاك بر سر ما کنن که مترجم زبا روسسی نداریم واسه ترجمه اظهارات شما!

« همه می خندن و فریبرز به فریبا می گه »

خب، حرف زن ببینم چی می گی!

« تو همین موقع کبري خانم با یه سینی چایی وارد می شه و به همه تعارف می کنه »

فریبا : من با نفس خواستگایر مخالفم!

« فریبرز همونجور که چایی ش رو از تو سینی ور می داره می گه »

یعنی یه کله بریم سر عقد و عروسی؟!

« فریبا می خنده و تا می آد حرف بزنه که صدا خان دایی بلند می شه »

قا قا قا قا

دوربین خان دایی رو می گیره. فنجون چایی تو دست شه و با دست دیگه ش داره تو »

« فنجون رو نشون می ده و به کبري خانم هی می گه

قا قا قا قا قا قا ...

فریبا : انگار قا قا قا می خواد بریزه تو چایی ش هم بزنه!

فریبرز : نه! انگار همینجوري داره قار قار می کنه!

خان دایی : قا قا قا شق!

فریبرز : ببین خان دایی، این دفعه سومه که جلسه رو ریختی بهم آ!

کبري خانم می ره که قاشق براش بیاره. فریبرز همونجور که داره چایی ش رو می »

« خوره به فریبا می گه

می فرمودین!

فریبا : منظورم اینه که من نمی هوام شوهر کنم! می خوام مرد بگیرم!

تا اینو فریبا می گه، چایی می جه تو گلوي فریبرز و فریبرزم پوف می کنه تو صورت »

خان دایی! خان دایی م از هول ش فنجون چایی رو ول می ده رو شایان! همگی یه مرتبه

« از جاشون می پرن! فریبرز با تعجب زیاد می گه

چی گفتی؟!

فریبا : چرا باید ما دخترا همیشه، نهایتا از بین سه چهار نفر، یکی رو انتخاب کنیم اما شما

مردا حق دارین از بین ایم همه دختر انتخاب داشته باشین؟! کی این حق رو از ما گرفته؟!

من می خوام مرد زندگیم رو خودم انتخاب کنم! مثلا برم تو خیابون و اگه از یه پسر

خوشم اومد ، راه بیافتم دنبالشو خونه شو یاد بگیرم و برم خواستگاریش! مثلا از در و

همسایه، آدرس و نشونی یه پسر رو بگیرم و برم دم خونه ش واستم و وقتی اومد بیرون،

تعقیبش کنم و اگه از رفتارش خوشم اومد، بگیرمش! یا مثلا از دوستم بپرسم شهره تو، تو

فامیلاتون یه پسر خوب و نجیب سراغ نداري من بگیرمش؟!

فریبرز و شایان و خان دایی، همونجور مات واستادن و دارن به فریبا نگاه می کنن که »

« فریبا می گه

آخه چه جوري برات بگم داداش! یعنی ازت خجالت می کشم!

فریبرز : قربون خواهرم برم که انقدر ماخود به حیاس! واقعا باعث خوشحالی و افتخاره و

که تو امنقدر خجالتی هستی! اما ببین، اِنقَدرم شر م و حیا خوب نیسا!

تو به گور پدرت می خندي « همه می زنن زیر خنده و که یه دفعه فریبرز با داد می گه »

که می خواي این بلا ها رو رسما پسرا دربیاري! حالا دیگه یه تک پام می خوایم از خونه

بیام بیرون، همه ش باید تن و بدن مون بلرزه که نکنه فلان دختره که خواستگارمونه، داره

پشت سرمون، سایه به سایه می آد که ببینه ما نجیبیم یا نانجیب؟! تا حالا تو خیابونا با

مامورا قایم موشک بازي می کردیم، از حالا باید با دخترا بکنیم که نکنه بهمون یه وصله

بچسبونن! دوره آخر زمون شده واله!

« بر می گرده طرف شایان و می گه »

مجشم کن صبح از خونه می آي بیرون که بري خبرت سر کار. می رسی سر کوچه که

سوار تاکسی بشی که یه دفعه یه دختر از بغلت رد می شه و یه متلک بهت می گه و احیانا

یه وشگون م از پر و پات می گیره و اتفاقا یکی از دخترا محل م می بینه! وا مصیبتا! مثل

توپ تو محل صدا می کنه که پسر فلانی م پالون ش کجه!

واي دیگه نمی تونیم سرمونو تو محل بلند کنیم! باید شبونه اسباب کشی کبنم و از محله

بذاریم بریم!

« شایان و فریبا و خان دایی می زنن زیر خنده. خان دایی به فریبا می گه »

آآآآآآآخهف ف ف ف ف ف ف ف ف فریبا با بابا با با با جو جو جو جو جو جو ...

« فریبرز زود به فریبا می گه »

ببین خان دایی چه نصایح مفیدي بهت کرد!

« همه می زنن زیر خنده و فریبا می گه »

در مورد جو جو صحبت کرد؟

« همه می خندن و فریبا جدي می شه و میگه



یک مثال کامپیوتری هست که می گوید :
حال ما اینقدرهاهم خوب نیست فتوشاپهConfusediv:یه سپاسیم بده محض رضای خدا
رمان خواستگاری یا انتخاب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط pegiti ، an idiot


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان