21-06-2012، 2:11
باز هم احساس کرده اي که شايد من هستم
و چه خودخواهانه
تنهايي عاشقي ميکني
و من چه مظلومانه عشق را سکوت ميکنم
به سادگي يک رهگذر
عشق مي ورزي
سخن شيرين ميگويي
ولي فردا راهت را گم ميکني
و هر روز پنجره را باز ميکنم
به آسمان مينگرم
گاهي خورشيد را ميبينم
و شايد تورا
حتي نميدانم خانه ات کجاست
به روي همه در باز ميکني
و با نگاهي و لبخندي دررا ميبندي
تو آمدي عاشق باشي ولي رفتن را خود بمن آموختي
تو آمدي به ديدارم که تا هروقت دلت خواست مرا ببيند
ولي دلت دروغ ميگفت
چشمهايم صبور شده اند
وقتي که باور کردند چشمهايت باور کردني نيست
در فصل بهار سال نو در خانه تکانيه دلت
عشق کهنه شعرهايم را دور بريز
ديوار فاصله ها بسيار بلند است
و من هرروز صدايت ميکنم
در شلوغي ايستگاه دلت
صدايم را نميشنوي
دلم اول آشنايي غربت را فهميد
و به روياها رفت و اين حادثه نهان شد
بيصدا شد
و غريبانه فراموش شد
و چه خودخواهانه
تنهايي عاشقي ميکني
و من چه مظلومانه عشق را سکوت ميکنم
به سادگي يک رهگذر
عشق مي ورزي
سخن شيرين ميگويي
ولي فردا راهت را گم ميکني
و هر روز پنجره را باز ميکنم
به آسمان مينگرم
گاهي خورشيد را ميبينم
و شايد تورا
حتي نميدانم خانه ات کجاست
به روي همه در باز ميکني
و با نگاهي و لبخندي دررا ميبندي
تو آمدي عاشق باشي ولي رفتن را خود بمن آموختي
تو آمدي به ديدارم که تا هروقت دلت خواست مرا ببيند
ولي دلت دروغ ميگفت
چشمهايم صبور شده اند
وقتي که باور کردند چشمهايت باور کردني نيست
در فصل بهار سال نو در خانه تکانيه دلت
عشق کهنه شعرهايم را دور بريز
ديوار فاصله ها بسيار بلند است
و من هرروز صدايت ميکنم
در شلوغي ايستگاه دلت
صدايم را نميشنوي
دلم اول آشنايي غربت را فهميد
و به روياها رفت و اين حادثه نهان شد
بيصدا شد
و غريبانه فراموش شد