
آقای شاملو میفرمان من قبل از آیدا اصلا زن ندیدهبودم...
عشق به چشم من چنین واقعهای باید باشه. تغییر معیار، اصلاح نگرش، آرامش دائم و خواستن بیپایان. نه این که جنونی و تنشی رخ نده، نه. این که هر دو سوی رابطه بدونن بعد از این توفان، به ساحل گفتگو و علاقه برمیگردن.
نویسندهها و شاعرها اسم خیلی چیزها رو میذارن عشق. اما شاید عشق فقط یه گرمای مطلوب باشه توی رگها، وقتی به یه نفر فکر میکنی و لبخند میزنی، و میدونی اگه بهت فکر کنه لبخند میزنه.
آیا علاقه از رنج مبراست؟ رنج، پیشنیاز رشده. رشد، پیشنیاز آرامشه. آرامش، پیشنیاز خودشناسیه. و خودشناسی واقعبینانه، پیشنیاز عشق.
"شما بیا ور دل من بشین." بله. این دستور زبان عشقه. به شما که جوون و تازهای و دلی داری برای دوستداشتن میگم، دست بردار از کسی که این رو ازت نمیخواد، یا نمیشه این رو ازش بخوای.
#حمیدسلیمی
#شاملو_آیدا
اگر از من بپرسند عشق در شکل اعلای خود برایت چه معنایی دارد، به سادگی جواب میدهم التیام تن و آرامش روان.
بعد از هیجان نخستین، با فروکاستن آن عطش آتشین، قسمت اصلی رابطه شروع میشود: همزیستی دو جهان ناهمسان. درک متقابل تنها برگ برنده این قمار سخت است، تو سالها با آهنگهای خودت یک نفره رقصیدهای، و حالا باید درک کنی ریتم تانگو با حرکات دو نفر تنظیم میشود.
خطای اول، نادیده گرفتن اهمیت مکالمه است. برای شناختن یار که میتواند بخش مهم باقی زندگیت باشد، لازم است با او حرف بزنی، حرفهای جدی و مستمر و مهم. باورکن یک گپ کوتاه اما هوشمندانه در ابتدای روز یا وقتی در بستر کنار هم آرام گرفتهاید یا هروقت مناسب دیگر که هر دو هشیار و خونسردید، جادوییترین بخش کاشتن دانههای سیب سرخ آرامش در رابطه است.
من یاد گرفتهام زوال یک رویا درست از جایی شروع میشود که آدمها به جای حرفزدن با دیگری، شروع به گفتگوهای درونی طولانی میکنند. آن سنگ خودخوری که در دلت نگه میداری، عاقبت سنگین میشود و تو را به قعر تاریک دریای تنهایی بازمیگرداند.
#حمیدسلیمی
#سوادرابطه
ژاله میگه اگه آدم یاد بگیره همه چی موقته، اونوقت میفهمه دیگه چه فایده داره اصلا که دائمی باشه؟ یعنی میگم بهتر نیست عمر آدمیزاد قدّ یه خوشی باشه؟ ببینه و بخواد و ببوسه و دوست داشته باشه و دوست داشته بشه و خلاص؟ بهتر نیست یه بار که کنار آدم دلخواه خوابت میبره، دیگه بیدار نشی؟ باید حتما از دست بدیم، از دست بریم، پیر بشیم و میلیون بار آدمهایی رو ببینیم که دیدنشون یه تجربهی بیهودهی مزخرفه؟ حالا مزخرف نه، همون بیهوده.
ژاله، زن قصه جدیدمه. برای خودش یه جور دیوونهی جدید و عجیبیه. از روی خاطره زنی نوشتمش که تنش بابونه بود و لبخند بزرگی داشت و دستهایی که عجیب و جادوگر بودن. ژاله معتقده خورشید، افسردگی خودش رو قایم میکنه با نور زیادش، بعد شبها میشینه ژاک برل گوش میده یا شجریان یا هر کوفت دیگهای، گریه میکنه. معتقده مورچه یهجور ملخ گمراهه که چون بال نداره صبوره، وگرنه کدوم موجود بالداری صبور بوده هیچوقت؟ میگه موندن از روی ناچاریه، وگرنه عشق اونه که کمکت کنه پرواز کنی. میگه وابستگی اسم مستعار حبسه، عشق اسم مستعار ترس از ارتفاعه. دیوونهس، گفتم که.
قصهی ژاله که تموم بشه، باز دلتنگت میشم زن. هربار یادم بیاد یهجوری تو خیابون خلوت راه میرفتی که انگار همزمان فرشته باشی و چموش، هربار اون بوسهی نیمهکاره یادم بیاد، هربار صدات یادم بیاد که گفتی من دوستت دارم اما نمیشه، هربار یادم بیاد چقدر دلم میخواست یهبار کنار تو خوابم ببره و بیدار نشم دیگه.
ژاله نشسته روبروم، دستاشو گذاشته روی میز، میگه تو چرا اینقدر مجسمهی کرگدن داری توی خونه؟ میگم من خودم کرگدنم. میگه تو؟ تو نهایتا یه لاکپشت پیری که توی خودت قایم شدی. میگم ژاله، چطور میشه سوگوار از دست دادن کسی باشی که هیچوقت به دست نیاوردی؟ میگه قصهی من تموم نمیشه نه؟ نصفه میمونم؟ دلت نمیاد دست برداری از اونی که نشد؟
شب شده. از ته تاریکی، صدای تو میاد که میگی چشمات سرخه از بیخوابی، بخواب. چشمام رو میبندم و سرم رو میذارم روی پات و میخوابم. ژاله میگه دیگه بیدار نشو. میگم پس قصهی تو چی؟ نصفه میمونی. میگه ول کن، قصه همینه دیوونه، ما همه نیمهکارهایم.
خورشید سیگار میکشه و داریوش گوش میده. روی لپتاپش، یه عالم قصهی نصفه داره. مثل من. مثل همه.
#حمیدسلیمی
برای مردمان قصههای ناتمام، خورشیدهای گریان.
همه قواعد و قوانین عاطفی دنیا انگار طراحی شده اند برای عذاب کشیدن ما دیر رسیده ها.
ما که سهممان دوم شدن بود. که همیشه دیر رسیدیم. که هر چه و هر که را خواستیم یا ممنوع بود، یا دور، یا فراتر از حد پرواز ما، یا از آغوشمان فراریش دادیم به بلای نداری و جذام خشم. ما ، که ابتلای جنون رزق روحمان شد و راه رفتیم و به همه اسمهای دنیا سلام کردیم، به نیت اسم یار، قربت الی العشق.
ما. ما که شبها نشستیم به خیال بافتن، به عشق سرودن، به درد نوشیدن. و صبح که شد، در اولین اشعه آفتاب غسل کردیم، روحمان را جلا دادیم با این امید که آفتاب بر تن ما و آنها یکسان می تابد. ما، که شبها ارواح سرگردان جزیره بی خوابی شدیم و روزها عابران خسته بدخلق ساکت، نشسته در دورترین صندلی خلوت ترین واگن ها، کنار پنجره ای سیمانی، خیره به دشت برف گرفته بی رد پا.
کسی چه می داند ؟ شاید اینجا جهنم ماست. تاوان گناهی در قرنهای دور. شاید این هم از شوربختی ماست که عهد ما عصر ممنوعه هاست.
وقتی گلودرد داری، دلت بستنی می خواهد، دیوانه وار. وقتی می فهمی کسی را نداری و نخواهی داشت، جانت گره می خورد به بودنش، نوشیدنش. ساکن شهر ممنوعه رویا می شوی، یه صدای پیرشدنت گوش می کنی، و کم کم همه شهر از یاد می بردند روزی، وقتی کسی در این کوچه ها رد می شد و با صدایی گرفته آواز می خواند : مرا ببوس ....
#حمیدسلیمی
علاقهای سالم، به تانگویی آرام میماند، یک ریتم ملایم دلپذیر. جایی که قرار است تمام حرکاتت را هزاربار بررسی کنی تا ترس از واکنش احتمالی یار را سرکوب کنی، سرزمین خوبی برای درخت شدن نیست.
جایی از سریالی که دوست دارم-this is us- کوین اعترافی مهیب میکند که چون والدینش داستان عشقی مخوفی داشتهاند، تمام عمر را پی داستان عجیب خودش دویده. همانطور که اسم سریال میگوید. ما همه همینیم. قلب انسان کوچکتر از آن است که اهمیت یک داستان عشقی کوچک ساده را بفهمد. اهمیت "دوستت دارم چنان که هستی، دوستم بدار چنان که هستم" را.
ما اغلب معتقدیم عشق رنج است. بدتر، ادبیات فارسی عشق را فرزند ناکامی میداند و به ندرت درباره روزگار وصل حرف میزند. اما چنان که من فهمیدهام، یک علاقهی سالم زمینهای دلربا برای رشد، آرامش و دریافت مهر بی التماس است. بله، آموختهام شناخت حریم و ویژگیهای فردی بر آتش علاقه و درک، بر بوسه مقدم است.
ما جنون عذابکشیدن داریم، چرا که روح جمعی ما باور ندارد شایسته ستایش است. و نیز جنون عذابدادن داریم وقتی بفهمیم کسی دوستمان دارد. علاقه که میتواند مرهم باشد، در دست آشوبهای درون ما، تیغ دو لب کشندهای شده که تنها دستاوردش بیپناهی مستمر است. ما حتی وقتی در بستری مشترک کنار یار استراحت بعد از تنانگی را تجربه میکنیم، مثل کودکی گمشده بیقراریم.
از من که پیامبر تنهایی و گریزم بشنو، تا دیر نشده به یک قصهی عشقی ساده تن بده. به یک علاقهی گرم، دوسویه و لبریز مهر و مدارا. محاکمه نکن. محاکمه نشو. فرصت بده، فرصت بخواه. عجله نکن. شوریده نشو، پیش از موعد. بگذار زمانش برسد. از یاد نبر کسی که کنار توست، والدینت یا غول چراغ جادویت نیستند. به تنهاییت احترام بگذار، حریم تنهاییش را از او نگیر، و از یاد نبر ما شدن، انکار اهمیت منهای پیشین نیست. پیشداوری نکن. ذهنت را از حکمهای کلی- این اعتیاد احمقانهی انسان- خالی نگه دار. از وصل نترس. از حال خوب تازه و ناشناس، پناه نبر به حال بد امن.
آیا وقت گفتن این حرفهاست؟ بله. بدبختانه حرف دیگری برایمان نمانده است. یعنی برای من. برای آدمی که خستهشده از مرور تلخی مدام جهانی که خرابش کردهایم.
همین.
#حمیدسلیمی
#سواد_رابطه
"مثل ابری سپید بود در آسمان آبی. نمیشد لمسش کنی، یا او را به آغوشت بکشانی، یا لبش را ببوسی.
تنها میشد نگاهش کنی، دوستش بداری، و اجازه بدهی عبور آرام او از روز، جهانت را کمی زیبا کند."
#حمیدسلیمی