نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

نه بابا .واقعیه؟؟؟؟؟؟؟///ExclamationExclamationExclamationExclamation
دوستی اتفاق است ، جدایی رسم طبیعت ، طبیعت زیباست ، نه به زیبایی حقیقت ، حقیقت تلخ است ، نه به تلخی جدایی ، جدایی سخت است نه به تلخی تنهایی .
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
آگهی
چه زود همشو خوندی!!!!!!!!!اره واقعیه
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
cryingcryingcryingcryingcryingcrying غم انگیز بود cryingcryingcryingcrying


+ تـو قصّـه ـی مـن ..
تـو بودی ستـاره ***
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کره فروش{داستان} 17

پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
زیباcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying
کره فروش{داستان} 17
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
خیلی غم انگیز بودcryingcryingcryingcrying
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…

بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت

مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…

دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟

چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد
پاسخ
 سپاس شده توسط mina77 ، RedSparrow ، palang ، j0oj0o ، ارمين2012
حتما این کارو میکنم بعضی کارا رو شاید باید همین حالا انجام بدیم تا دیر نشده...........crying
حتما این کارو میکنم بعضی کارا رو شاید باید همین حالا انجام بدیم تا دیر نشده...........crying
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
سرم را چرخاندم که نگاهم با نگاه پیرمرد آدامس فروش گره خورد

پیرمرد در دستش چند آدامس داشت و یک کیف

کیفش پر از آدامس بود

در یک دستش کیف پر از آدامس بود و در یک دستش چند تا آدامس

هیچی نمی گفت فقط دستش رو جلو آورده بود و با کمری کاملا خم شده و سری بالا، به چشمانم نگاه می کرد

دستی که جلو آورده بود و چند آدامس را نگه داشته بود می لرزید

دستی که کیف پر از آدامس را نگه داشته بود نیز

بدنش نیز

چشمش نیز

گفتم چشم

چشمانش پر از اشک بود

اشک هایش پر از غم

غم هایش پر از فقر

اینهایی را که گفتم در عرض چند ثانیه تمام وجودم را تسخیر کرد

دست در جیب کردم و مبلغی به او هدیه دادم، بدون خرید آدامس

و رفتم

جسمم رفت ولی جانم پیش او باقی ماند

اینبار تنها چشمان پیرمرد نبود که پر از اشک بود

چشمان من هم

اشک های پیرمرد سوز داشت و اشک های من هم

اشک های پیرمرد درد داشت و اشک های من هم

ایستادم و برگشتم به سمت پیرمرد آدامس فروش

پیرمرد برای چند لحظه، کیف پر از آدامسش را بر زمین گذاشته بود و

و کنار درب رستوران (پر از عطر سیری) به گشنگی اش می اندیشید

اما کسی او را ندید، دردهایش را، اشک هایش را

من خواستم او را ببینم

من از او پرسیدم چه می کنی پدرجان

پیرمرد با صدایی لرزان و کشیده (که از سکته اش خبر میداد) گفت: آدامس می فروشم

من از او پرسیدم کجا زندگی می کنی پدرجان

پیرمرد این بار سرش را چرخانید و کیفش را برداشت و با صدای بلند (بلندترین صدایی که می توانست) گفت: آن سر شهر

دیگر به من نگاه نمی کرد و رفت

انگار نه انگار که شاید از دست من کاری برای او ساخته باشد

رفت و من به دنبال او

گفتم پدرجان کاری از من بر میاد

گفت: برو

گفتم: پدرجان بگذار کمک کنم

گفت: برو

گفتم: پدرجان چه نیازی داری می خواهم کمک کنم

گفت: برو

گفتم و گفتم و گفت و گفت

دستی که در آن چند آدامس داشت را به بالا می آورد و می گفت برو

گویا من به او نیاز داشتم

این بار من به او نیاز داشتم ولی او دیگر به من نیاز نداشت

من ایستادم و او رفت

با همان قد خمیده و کیفش و جسم لرزانش و …

من را با دردهایم تنها گذاشت، من را با دغدغه هایم تنها گذاشت

من را با نیازهایم، من را با سوال هایم، من را با اشک هایم تنها گذاشت

قصه ی پیرمرد آدامس فروش برای من عجیب بود

عجیب

خواستم از او عکس بگیرم که دستم لرزید

شرف او در قاب عکسی از جنس عزت برای همیشه در قلبم به یادگار خواهد ماند
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، best~girl ، RedSparrow ، j0oj0o ، ارمين2012
لطفا برای گفتن خوب یا جالب بود از کمه ی سپاس استفاده کنید
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012

استخر

مرد جوان مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا
اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه
روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون
استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي
تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و
چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!


Fuck
LiFE
پاسخ
 سپاس شده توسط mina77 ، RedSparrow ، j0oj0o ، ارمين2012


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  حال بهم زن ترین داستان دنیا(هر اتفاقی که بعد از خوندن داستان افتاد به من ربطی نداره)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان