امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات یک خون آشام

#7
4سپتامبر
دفترچه خاطرات عزیز؛
امروز قرار است یک اتفاق بد بیفتد.
نمی دانم چرا این جمله را نوشتم. هیچ دلیلی وجود ندارد که ناراحت باشم. تازه کلی هم دلیل برای خوشحال بودن دارم. اما الان که ساعت 5:30 صبح است من هنوز بیدارم و نمی دانم چرا دلم مدام شور می زند. همه اش به خودم می گویم که بهم ریختنم بخاطر اختلاف ساعت فرانسه با اینجاست. اما این که دلیل دل شوره و ترس نیست. خیلی می ترسم. حس می کنم گم شده ام. پریروز وقتی با عمه جودیت و مارگارت از فرودگاه بر می گشتم؛ این حس عجیب شروع شد. وقتی رسیدیم به محله خودمان، فکر کردم مامان و بابا حتماً توی خانه منتظرمان هستند. با خودم گفتم حتماً آمده اند دم در ایستاده اند یا از پنجره ی اتاق نشیمن به بیرون خیره شده اند. حتماً دل
شان خیلی برای من تنگ شده است. می دانم که خیلی احمقانه به نظر می رسد. اما حتی وقتی که دیدم دم در کسی نیست باز هم همین طوری فکر می کردم. از پله ها دویدم بالا و در زدم. وقتی که عمه جودیت پیاده شد و در را باز کرد، خودم را انداختم توی خانه و گوش هایم را تیز کردم. انتظار داشتم صدای قدم های مامان را بشنوم که از پله ها پایین می آید. یا صدای پدر که در اتاقش صدایم می کند.
اما فقط صدای چمدانی را شنیدم که عمه جودیت پشت سرم به زمین انداخت. بعد، عمه جودیت آه بلندی کشید و گفت:
- بالاخره رسیدیم خونه. مارگارت خندید. آن موقع بود که بدترین حسی که تا الان توی زندگی ام داشته ام سراغم آمد. هیچ وقت این قدر واضح و کامل احساس نکرده بودم که گم شده ام. خانه. من رسیده ام به خانه ام. چرا این قدر این جمله حس عجیبی به من می دهد؟ من در این جا در فلس چرچ به دنبا آمده ام. همیشه در همین خانه زندگی کرده ام. همیشه. اینجا اتاق خواب قدیمی من است. روی تخته های کف اتاق خوابم هنوز هم رد کمی سوختگی هست. این رد سوختگی مال وقتی است که می خواستم با کارولین دزدکی سیگار بکشیم. آن موقع کلاس پنجم بودیم. تقریباً خودمان را خفه کردیم. هنوز هم وقتی از پنجره بیرون را نگاه می کنم، می توانم درخت بزرگی را توی حیاط ببینم که دو سال پیش، صبح روز تولدم، بچه ها از آن بالا رفتند و آمدند توی اتاقم تا مرا
از خواب بپرانند و غافل گیرم کنند. این هم تخت خوابم است. این هم صندلی ام. این
هم کمد دیواری ام. اما الان که نگاه می کنم همه چیز به نظرم عجیب می آید. انگار من مال این جا نیستم.
انگار همه چیز سر جای خودش است و من این وسط اضافی ام و بدتر از همه این که حس می کنم جای دیگری در این دنیا هست که من مال آن جا هستم و آن جاست که خانه ی من است.فقط مشکلم این است که نمی توانم پیدایش کنم. نمی دانم خانه ام کجاست.دیروز به قدری خسته بودم که برای جشن شروع کلاس ها به مدرسه نرفتم. عمه جودیت به همه گفته بود که به خاطر اختلاف ساعتی که این جا با فرانسه دارد حالم
خوب نیست و خوابیده ام.باید بروم بچه ها را ببینم. هر چند که قرار گذاشته ایم قبل از مدرسه توی پارکینگ
«. جمع بشویم اما نمی دانم چرا از دیدن شان می ترسم النا گیلبرت به این جا که رسید دست از نوشتن برداشت. به آخرین خطی که نوشته بود زل زد و سپس سری تکان داد. خودکارش را نزدیک دفتر خاطرات کوچکش که
جلد مخملی آبی داشت برد. چند لحظه سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. بعد با یک حرکت سریع سرش را بلند کرد دفتر و خودکارش را برداشت و آن ها را برداشت و از پنجره اتاق به بیرون پرت کرد. دفتر و خودکارش روی صندلی توی تراس افتادند و ظاهراً به هیچ چیز آسیبی نرسید.همه ی این کارها مسخره بود. النا گیلبرت نمی دانست از کی تا حالا از دیدن آدم ها می ترسید! از کی تا به حال از همه چیز می ترسید؟ بلند شد و با عصبانیت
دست هایش را توی آستین کیمونوی ابریشمی قرمزش برد. به خودش زحمت نداد که توی آینه ی اشرافی کمد لباس هایش نگاهی به خود بیندازد. کمد آینه از چوب گیلاس بود و به طرز ماهرانه ای به سبک ویکتوریایی ساخته و تزئین شده بود.
می دانست که توی آینه چی می بیند: النا گیلبرت را، با موهای بلوند و بدن باریک و قلمی اش. دختر ارشد دبیرستان که همیشه مد روز لباس می پوشید. همه ی پسرها می خواستند با او باشند و همه ی دخترها آرزو داشتند جای او می بودند. النا می دانست اگر توی آینه نگاه کند می تواند اخم غیر عادی ابروها و لب هایش را که از عصبانیت به هم فشار می آوردند ببیند. با خودش فکر کرد که یک دوش آب گرم با یک فنجان قهوه می تواند حالش را جا بیاورد. همیشه حمام گرفتن و لباس پوشیدن صبح ها برایش تسکین دهنده بود و وقت زیادی را سر آن ها می گذاشت. دوست داشت لباس هایش را که از پاریس آورده بود با دقت بالا و پایین کند، حالا هر چقدر که وقت می گرفت. النا تصمیم گرفت آن روز یک تاپ قرمز کم رنگ با یک شلوار کتانی گشاد بپوشد. حس کرد که با ترکیب
رنگ قرمز در بالا و قهوه ای در پایین، همه را به یاد بستنی تمشکی می اندازد. تصمیم گرفت آن روز صبحانه نخورد. سعی کرد لبخند مرموزی را که خیلی جذابش می کرد بر لبانش بنشاند. ترس های سابقش از بین رفته بودند و به فراموشی سپرده شده بودشان. صدای ضعیفی از طبقه پایین می گفت:
- النا کجایی؟ مدرسه ات دیر می شه ها!
النا یک بار دیگر برس را روی موهای ابریشمی و نرمش کشید و سپس آن ها را پشت سرش جمع کرد و با یک روبان قرمز تیره بست. کوله پشتی اش را از گوشه ی اتاق برداشت و به طبقه پایین رفت.
مارگارت توی آشپزخانه پشت میز نشسته بود. خودش داشت صبحانه اش را می خورد. مارگارت فقط چهار سالش بود. عمه جودیت سعی می کرد که چیزی بپزد
اما تقریباً همه ی غذا را سوزانده بود. عمه جودیت از آن دسته زن هایی بود که همیشه گیج و سردرگم به نظر می رسند. صورت مهربان و لاغری داشت و موهایش را، بدون آن که ببندد، پشت سرش ریخته بود. النا صورتش را بوس کوچکی کرد و
گفت:
- سلام، صبح بخیر! ببخشید اما من برای صبحانه وقت ندارم.
- النا اینطوری نمی شه بری. باید حتماً یه چیزی بخوری، تو احتیاج داری که
پروتیین ...
- قبل از مدرسه یه دونات می گیرم می خورم.
النا صورت کشیده ی عمه مارگارت را دوباره بوسید و سریع دوید که بیرون برود.
- النا، اما ...
- آها! راستی احتمالاً بعد از مدرسه با بانی و مردیت میام خونه. ولی برای شام
منتظرمون نباشین. خداحافظ.
- النا...
النا خودش را به در ورودی رساند. رفت بیرون و در را پشت سرش، روی عمه جودیت و اعتراض هایش بست، اما بالای پله های ورودی خشکش زد. تمام احساس بد قبلی ناگهان به او هجوم آورده بود. ترس و اضطراب دوباره سراغش آمده بود. مطمئن بود که قرار است اتفاق بدی بیفتد. توی خیابان میپل هیچ کس نبود. خانه بزرگ شان – با معماری ویکتوریایی اش – به نظر مبهم و ساکت می آمد. انگار قرن ها کسی توی آن زندگی نکرده باشد. شده بود مثل یکی از خانه های متروکی که توی فیلم ها نمایش می دهند، مثل خانه هایی که انسانی توشان نیست و لوازم منزلش چشم دارند و به هر کسی که تو می آید زل می زنند. بله، همین بود. چیزی داشت او را نگاه می کرد. آسمان بالای سرش آبی نبود بلکه شیری رنگ و مات بود. احساس می کرد زیر آسمان محصور است. انگار یک کاسه بزرگ را بر عکس گذاشته باشند رویش. النا زیر آسمان گیر کرده بود و هوا خیلی خفه به نظر می آمد. النا مطمئن بود که چیزی به او زل زده؛ چیزی هست که مدام دارد او را می پاید. نگاهش روی چند سیاهی که لابه لای شاخه های درخت جلو خانه بود افتاد. آن جا، روی شاخه درخت قدیمی و پیر یک کلاغ نشسته بود و به نظر می رسید که همچون برگ های زرد آن، بخشی از درخت باشد. کلاغ به او زل زده بود. سعی کرد به خودش بقبولاند که تمام این چیزها مسخره است، اما می دانست که این طور نیست. این بزرگترین کلاغی بود که تا به حال دیده بود؛ درشت، با پرهای براق.روی سطح براق پرهایش نور خورشید رنگین کمانی ایجاد کرده بود. می توانست تمام
جزئیاتش را به وضوح ببیند؛ چنگال های تیره و حریص، منقار تیز و چشم های مشکی درشتی که برق می زدند. کلاغ آنقدر بی حرکت بود که انگار یک مجسمه مومی است. به محض این که نگاه النا به کلاغ افتاد حس کرد که وجودش دارد به آرامی داغ می شود. گرمای عجیبی آهسته در تنش بالا می آمد. گلویش داغ شد و
سپس به گونه هایش رسید. می دانست که به خاطر نگاه های کلاغ است. نگاهش مثل نگاه پسرهایی بود که وقتی لباس شنا یا پیراهن حریر نازک می پوشید به او زل می زدند. نگاه کلاغ مثل نگاه هایی بود که او را برهنه می کردند. قبل از آن که بفهمد چه کار باید بکند در یک لحظه تصمیمی گرفت. کوله پشتی اش را انداخت. از کنار
حیاط سنگی برداشت و فریاد زد:
- برو گم شو ... برو ... برو گم شو ...
«. برو گم شو » : متوجه شد که صدایش دارد از شدت خشم می لرزد. فریاد کشید
و با آخرین فریادش سنگ را پرتاب کرد.
سنگ در انبوه برگ های درخت فرو رفت. برگ ها انگار که منفجر شده باشند، ناگهان به اطراف پرت شدند، اما به کلاغ آسیبی نرسید. کلاغ آرام از روی شاخه بلند شد. بال هایش بزرگ بودند و به اندازه ی بال زدن یک دسته ی کامل از کلاغ ها صدا می دادند. النا در یک لحظه توانست خودش را خم کند. کلاغ که مستقیم به طرف او
می آمد درست از بالای سرش عبور کرد. بادی که در اثر حرکت بال هایش ایجاد شده بود موهای النا را در هوا تکان داد. کلاغ که در آسمان اوج گرفته بود دوباره و به سرعت پایین آمد. هیولای مشکی
رنگ، در پهنه سفید آسمان چرخی زد. قار قار بلندی کرد و سپس به سمت جنگل رفت. النا به آرامی بلند شد و به اطرافش نگاهی انداخت. باورش نمی شد که چه اتفاقی افتاده، اما حالا که کلاغ رفته بود آسمان دوباره معمولی به نظر می آمد. نسیم برگ ها را حرکت می داد. النا نفس عمیقی کشید. انتهای خیابان، در خانه ای باز شد و یک
مشت بچه خوشحال و خندان بیرون دویدند.النا به بچه ها لبخند زد و نفس عمیق دیگری کشید. حس آزادی مثل نور خورشید او را در برگرفته بود. نمی دانست که این فکرهای احمقانه از کی به سراغش آمده. آن روز، روز بسیار قشنگی بود و النا کلی کار داشت که باید می کرد. هیچ چیز بدی قرار نبود اتفاق بیفتد. البته اگر دیر به مدرسه می رسید شاید اتفاق بدی می افتاد. حتماً تمام بچه ها توی پارکینگ جمع شده اند و منتظرند که او برسد.
با خودش فکر کرد می تواند به آنها بگوید که یک نفر او را دزدکی دید می زده و او هم ایستاده و با سنگ او را زده. النا لبخند زد و با خودش گفت که این جوری حتماً آن ها را کلی به فکر فرو خواهد برد که قضیه چه بوده و طرف چه کسی بوده است. بدون آن که دوباره برگردد و به درخت جلو خانه نگاه کند، با بیشترین سرعت ممکن،
شروع کرد به قدم زدن و دور شدن از درخت.
پاسخ
 سپاس شده توسط VD-SAHAR ، golgandum ، cute flower


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان خاطرات خون اشام - Ali MuSiC - 10-06-2012، 13:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  جلد 2 خاطرات روزانه یه دختر دیوونه
  خاطرات روزانه / آلخاندرا پیثارنیک بخش دوم
  خاطرات روزانه / آلخاندرا پیثارنیک
Heart رمان خاطرات سربازی من
Heart داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی
  پایان جلد 1 رمان خاطرات روزانه یه دختر دیوونه(اسمشو یکمکی عوض کردم.
Exclamation خاطرات ترسناک من و شما ! +آپدیت
  خاطرات زمستان
Exclamation خون آشام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان